غبار‌زدایی از آینه‌ها (بیژن هیرمن‌پور و تاریخچه فدائیان)

نام بیژن هیرمن‌پور را نخستین بار در زندان شاه از محمد جودو (محمّد داودآبادی=مهرآئین) شنیدم که سال ۱۳۵۰ در گروگانگیری شهرام پهلوی نقش داشت و پس از برادرکشی در سازمان مجاهدین در سال ۵۴ از این رو به آن رو شد و بعد از انقلاب در دستگیری مجاهدین و ضربه زدن به گروه‌های سیاسی نقش محوری داشت. محمد داودآبادی تعریف می‌کرد در کمیته مشترک با «بیژن هیرمن‌پور» (که در رابطه با فدائیان خلق دستگیر شده بود) همسلّول بودم. می‌گفت او چشمش درست نمی‌دید. تقریباً نابینا بود و با این‌حال خیلی زیاد شکنجه‌اش کردند. آنقدر زیاد که من به گریه افتادم…

از اسناد ساواک صورت جلسه چند بازجویی (از جمله در مورد خسرو روزبه، محمد حنیف نژاد، سعید محسن، بیژن جزنی، بیژن هیرمن‌پور، دکتر علی شریعتی…) منتشر شده که همه حاوی نکات ارزشمندی است و نشان می‌دهد انسانهای پاک و شریف برای رسیدن به آزادی چه رنجها کشیده و چه خون دلها خورده‌اند. اینگونه اسناد اگرچه توسط نهادهای حکومتی و «موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی» که به اسناد طبقه بندی شده رژیم پهلوی، مرکز بررسی اسناد تاریخی، مرکز اسناد وزارت امور خارجه، مراکز اسنادی خارج از کشور… و کتابخانه تخصصی تاریخ، دسترسی دارند، منتشر شده، ولی از ارزش آن کاسته نمی‌شود. نباید با نگاهی یکسویه به بازجویی‌ها نتیجه نادرست گرفت و یا-چون بازجوها این یا آن نتیجه‌گیری را کرده‌اند-از اساس منکر صحت اسناد شد.

[…]

گاه زندانی سیاسی صلاح می‌بیند با توجه به اطلاعات سوخته و اشراف بازجو به پرونده، این یا آن مطلب را (که ظاهراً نباید اشاره کند) بنویسد و به اصطلاح مانور بدهد تا پی را کور کرده، مانع دستگیری‌های بیشتر بشود. همچنین این دیدگاه را جا بیاندازد که به خاطر بگیر و ببندها و سانسور و سرکوب حکومت، عملاً راهی جز توسل به مبارزه مسلّحانه باقی نمی‌ماند.

[…]

در سخنان بیژن هیرمن‌پور، نیز عشق به عدالت و شور آزادیخواهی هویداست.

نام وی را نخستین بار در زندان شاه از محمد جودو (محمّد داودآبادی=مهرآئین) شنیدم که سال ۱۳۵۰ در گروگانگیری شهرام پهلوی نیا (پسر اشرف پهلوی و علی قوام) نقش داشت.

داودآبادی (مهرآئین) که در آغاز با مجاهدین بود پس از برادرکشی در سازمان مزبور در سال ۵۴، از این رو به آن رو شد و بعد از انقلاب سر از اوین هم درآورد و در دستگیری مجاهدین و ضربه زدن به گروه‌های سیاسی نقش محوری داشت و به قول لاجوردی به ستون دادستانی انقلاب تبدیل شد. در قسمت هفتم خاطرات خانه زندگان از او گفته‌ام.

محمد داودآبادی تعریف می‌کرد در کمیته مشترک با «بیژن هیرمن‌پور» (که در رابطه با فدائیان خلق دستگیر شده بود) هم‌سلّول بودم. می‌گفت او چشمش درست نمی‌دید. تقریباً نابینا بود و با این‌حال خیلی زیاد شکنجه‌اش کردند. آنقدر زیاد که من به گریه افتادم.

از زندانیان دیگر نیز نام بیژن هیرمن‌پور را می‌شنیدم و دانش و صبوری وی برایم احترام برانگیز بود. بعدها متوجه شدم از آثار مطرحی که در مورد کمون پاریس به فارسی ترجمه شده «تاریخ کمون» نوشته «لیساگاره» Lissagaray ترجمه اوست. در مقاله کمون پاریس طلایه دار انقلاب اجتماعی درقرن نوزدهم به این موضوع اشاره کرده‌ام.

[…]

با این مطلب بخشی از بازجویی و توضیحات بیژن هیرمن‌پور را که به تاریخچه سازمان چریکهای فدائی خلق اشاره دارد آورده‌ام. پیشتر، زیر عنوان غبارزدایی از آینه‌ها، به بخشی از بازجویی خسرو روزبه، محمد حنیف نژاد، سعید محسن و دفاعیه شورانگیز شکرالله پاکنژاد هم اشاره کرده‌ام که در سایت خودم موجود است.

[…]

آقای بیژن هیرمن‌پور در ابتدای تشکیل سازمان چریکهای فدائی چند رساله ترجمه کرده بود و گفته می‌شود محفل وی در تسریع گرایش گروه احمدزاده به مبارزه مسلّحانه نقش مهمی داشت. از خلال زندگی‌نامه بیژن هیرمن‌پور با گوشه‌ای از رنج و تلاش مبارزین فداکار میهنمان آشنا می‌شویم.

سئوال: (آقای بیژن هیرمن‌پور) کلیه اطلاعات خود را از بدو فعالیت‌های کمونیستی خود با ذکر جزئیات و چگونگی گرایش و فعالیت در این زمینه و افراد همفکر خود را بنویسید.

بیژن هیرمن‌پور: پیش از آنکه وارد توضیح فعالیتهای سیاسی خود شوم بهتر می‌دانم که زمینه زندگی خود را قبل از ورود به این فعالیت‌ها بیان کنم.

تصمیم گرفتم خود را وقف بهسازی محیط اجتماعی خود بنمایم

من امروزکه ۲۹ ساله هستم و درسلول تنهایی به گذشته خود می‌اندیشم می‌بینم از بیست و پنج سالی که بیاد می‌آورم همواره بامشکلات و به اصطلاح بدبختی گذشته محیط خانوادگی، محیط اجتماعیِ حتّی طبیعت تا جائی که من بخاطر می‌آورم برای من ظالم جلوه کرده‌اند و تا توانسته‌اند برمن تاخته‌اند و شاید در یک سال گذشته این تیره روزی‌ها به اوج رسید و اگر من امروز بگویم زندگی شخصی من – تأکید می‌کنم زندگی شخصی من-به بن بست رسیده‌است و به هیچ وجه گزاف نگفته‌ام. ذکر مشکلات زندگی من درکودکی و جوانی و مصائبی که مردم را با آن دست به گریبان می‌دیدم به نظرم دراینجا زائد می‌آید ولی همین قدر باید بنویسم که وقتی به سن پانزده سالگی رسیدم متوجه شدم که جهان را بسیار آلوده می‌بینم و در ذهن خود دنیائی را تصور می‌کردم که از همه این آلودگی‌ها بری باشد و در آن زمان‌ها که به تدریج ضعف بینائی من آشکار می‌شد و بیش از پیش زندگی و مردم بیشتر مرا از خود می‌راندند. من تصمیم گرفتم خود را وقف به سازی محیط اجتماعی خود بنمایم ولی درآن زمان افکارم بسیار ساده لوحانه بودند. چه، بارها می‌شد که من خرجی و پول غذای روزانه‌ام را به گدای خیابان می‌دادم به این امید که این فقر از جامعه برافتد ولی متاسفانه از آن کاری ساخته نبود. به هرحال باچنین عقایدی من از پانزده سالگی مقاومت اجتماعی خود را آغازکردم.

آثار روسو ایمان به قدرت ملت را درمن برانگیخت

با اندک بینائی باقیمانده و کمک‌گرفتن از این و آن کتاب‌هایی را مطالعه کردم که از همه عمیق‌تر و پر تأثیر‌تر برروی من کتاب «قرارداداجتماعی» ژان ژاک روسو و کتاب «امیل» همین نویسنده بود. آثار روسو ایمان به قدرت ملت را کم کم درمن برانگیخت و بدون اینکه ابدا از جامعه ی خود و ترکیب طبقاتی آن آگاه باشم آرزومند بودم که[ای کاش] آنچه را روسو به عنوان بهترین نظم جامعه می‌شناسد در اجتماع ما جاری بود.

پس ازترک تحصیل ۵ سالی را صرف آموختن موسیقی کردم و این فن احساسات مرا بیش از پیش لطیف کرد. سرانجام از ادامه موسیقی سرخورده شدم و به توصیه برادر بزرگترم با کمک دیگران به ادامه‌ی تحصیل مصمم شدم. در عرض حدود ۹ ماه کلاس‌های چهارم، پنجم و ششم ادبی را امتحان دادم و با نمرات عالی قبول شدم و در سال ۱۳۴۵ در دو دانشکده‌ای که امتحان دادم یعنی دردانشکده ادبیات و حقوق و علوم سیاسی، هر دو در ردیف‌های بالا قبول شدم. من در آن زمان از لحاظ فکری با عقاید سارتر و کامو آسنا شده بودم و به اصطلاح فکر می‌کردم اگزیستنسیالیسم مترقی‌ترین فلسفه موجود است و اشعار و داستان‌هائی هم از همان پانزده سالگی می‌نوشتم که دراین زمان شدیداً رنگ اگزیستنسیالیستی به خود گرفته [بود.]

من بعد از شروع فعالیت‌های سیاسی همه این نوشته‌ها را سوزاندم.

[…]

شادی من از ورود به دانشگاه زائدالوصف بود. فکر می‌کردم استاد دانشگاه کسی است که همه چیز می‌داند و از آن گذشته قلبی بزرگ و مهربان و انسان دوست دارد و از کلیه کوته فکری‌های محیط خود بری است و فکر می‌کردم کتاب‌های دانشگاهی تمام مشکلات فکری مرا پاسخ می‌دهند. این را هم بنویسم که من شخصاً علاقه داشتم بروم فلسفه بخوانم ولی خانواده گفت چگونه انسان حقوق را رها می‌کند و فلسفه را می‌چسبد. پس از یک نیم سال که به دانشگاه رفتم و در واقع در همان روزهای اول ورود به دانشگاه متوجه شدم که تمام افکار من نقش بر آب است؛ بگذارید در اینجا به یک چیزی اعتراف کنم و آن این است که علت گرایش من به مطالعه کتب مارکسیستی مخفی، در درجه اول بیسوادی و کوته نظری استادان و توخالی‌بودن کتب و جزوات درسی بود.

با چه کسانی در روزهای اول دانشکده آشنا شدم

حال در اینجا من با چه کسانی در روزهای اول دانشکده آشنا شدم. در همان بدو ورود به دانشکده به پسر عمویم که آن وقت در دانشکده داروسازی مشغول تحصیل بود گفتم اگر کسی بتواند به من معرفی کند که در امور درسی تا حدودی مرا ارشاد نماید خیلی خوب است و او نیز توسط یکی از دوستان همکلاس دوره دبیرستانش که آن وقت دانشکده حقوق را به پایان رسانده بود مرا به او معرفی کرد و این آدم که گویا نام خانوادگیش شمس بود یکی از دانشجویان سال دوم به نام «محمد علی موسوی فریدنی» را به من معرفی نمود.

در اینجا لازم می‌دانم که رابطه خود را با این آدم روشن کنم وقتی که من با او آشنا شدم او عقاید شدیداً مذهبی داشت و همواره مثلا خواندن آثار کسی مثل آل احمد را توصیه می‌کرد. ولی خودش هرگز به نظر من آدمی جدی نیامد. بعدها یکباره افتاد در کار روزنامه‌نگاری و علاقه عجیبی به این داشت که به هر نحو که شده اسمش در روزنامه‌ها و مجلات بیاید و شروع به نوشتن و ترجمه مقاله برای مجله نگین کرد و همین شروع فعالیت ژورنالیستی او باعث شد که من هرگز برایش ارزشی قائل نشوم و به خصوص بعدها او را برای خود بسیار مضر تشخیص دادم و هرگز او را در جریان فعالیت‌های خود قرار ندادم زیرا می‌دانستم از یک ژورنالیست سطحی هیچگونه توقعی نمی‌توان داشت و کسی که اسمش توی مجلات چاپ شد آنقدر خودش را نشان داده‌است که دیگر نتواند وارد کار مخفی شود. این مهمترین دلیل من برای آن بود که از همان آغاز با وجود بی‌تجربگی و با وجود اینکه من به هر کس و نا کس حرفم را می‌زدم از بحث جدی با این آدم احتراز کنم.

چیزی که بیان آن در اینجا شایان توجه‌است این است که درسال گذشته در بازپرسی ارتش، بازپرس ازقول موسوی به من گفت که گویا او گروهی برای تبلیغ مارکسیسم در دانشگاه تشکیل داده و من عضو آن گروه و تحت تبلیغ او بوده‌ام. من در آنجا در پاسخ بازپرس گفتم که من این حرف را جز یک توهین شخصی به خودم تلقی نمی‌کنم. موسوی فریدنی کی باشد که من تحت تبلیغ او قرار داشته باشم و این یک واقعیت است. البتّه من بعداً با بعضی دوستان این محمد علی موسوی فریدنی آشنا شدم که در جای خود در مورد ماهیت رابطه‌ام با آنها توضیح خواهم داد. فرد دیگری که در کلاس، من با او آشنا شدم دختری بود به نام «پوراندخت مستانی گرگانی».

این دختر یکی دو جلسه کنار من نشست و وقتی وضع نابینایی مرا دید آمادگی خود را برای کمک به من [ابراز کرد و خواست تا] در کارهای تحصیلی به من کمک کند. رابطه با این دختر از این حدّ فراتر نرفت و او بسیار روشن از همان روز اول معلوم کرد که نه اهل مطالعه غیردرسی است و به خصوص گرفتاری‌های او در تدریس در مدارس و تعلق او به یک خانواده گویا نسبتاً اشرافی و شرکت در شب‌نشینی‌ها و غیره و غیره، به من فهماند که او نمی‌تواند و آدم کار نیست ولی علت بیان این دختر آن بود که من از طریق او با «منوچهر برهمن» آشنا شدم که گویا او نیز در راه مشهد در قطار با این دختر آشنا شده بود و چون در آنزمان محل دانشکده با دانشکده اقتصاد یکی بود به سراغ این دختر می‌آمد و کم‌کم با من آشنا شد.

کتاب سرمایه مارکس را به زبان انگلیسی خواندم

من در واقع فعالیت خود را در زمینه مطالعه آثار مارکسیستی با این برهمن آغازکردم. او انگلیسی‌اش خوب بود و در آن زمان هم کتابفروشی ساکو بدون رادع و مانع آثار کلاسیک مارکس،انگلس، لنین و پلخانف را می‌آورد، ما این آثار را می‌خریدیم و شدیدآ، یعنی ازساعت ۵ تا ۱۲ شب، به مطالعه این آثار و سایر آثار اقتصادی که دانشگاه منتشر کرده بود مشغول می‌شدیم.

من به کمک این برهمن، کتاب سرمایه مارکس را به زبان انگلیسی خواندم و در همین زمان ما متوجه شدیم که رادیو پکن آثار مائوتسه تونگ را از رادیو می‌خواند. ما این آثار را روی نوار ضبط می‌کردیم و با ماشین می‌نوشتیم و در اختیار منوچهر برهمن هم قرارمی دادم و بعدها که چیزهای دیگر (از طریق دیگر که بعداً خواهم گفت) بدست آوردم اندگی را در اختیار این آدم قرار می‌دادم ولی بطور کلی من و منوچهر از آنجایی که به وسیله انگلیسی نسبتاً قوی خود با آثار مارکسیستی دست اول تماس داشتیم، بطور کلی به این آثار فارسی احتیاج نداشتیم.

بعدها وقتی من کم‌کم به فکر کار جدی افتادم متوجه نقائص بسیار جدی این برهمن شدم و او را به به نحوی کوشیدم از سر خود باز کنم و به همین جهت پس از آنکه یک روز متوجه شدم که او حتّی آنچه را به سرعت می‌خواند نمی‌فهمید و این را نیز دریافتم که به زندگی خرده‌بورژوایی وابستگی بسیار شدید دارد تصمیم گرفتم به نحوی بی‌ضرر، یعنی به طوری که او نتواند به فعالیتهای بعدی من ظنین باشد او را از سر خود باز کنم و به همین جهت نزد او چنین وانمود کردم که من دیگر نمی‌توانم با اینگونه مطالعات و تکثیر این جزوه‌ها ادامه دهم. منوچهر برهمن پس از شنیدن این مطالب با اشمئزاز بسیار از اینکه من با نامردی از کار کناره گزیده‌ام مرا ترک کرد و من دیگر از او خبر نداشتم تا آنکه در دانشکده یک روز خبر دستگیری او را شنیدم.

[…]

شخص دیگری که من از طریق منوچهر برهمن با او آشنا شدم دوست منوچهر برهمن به نام «بهروز هادی زنور» بود. طرز آشنایی ما با این فرد به این ترتیب بود که یک روز در آغاز آشنایی با منوچهر برهمن او یک تکلیفی برای دانشکده تهیه کرده بود که از من خواست برای او ماشین کنم. در ضمن ماشین‌کردن این مطلب که الآن یادم نیست در مورد چه بود، او یک روز با دوستش که گویا در یکی از مباحث تکلیف با هم بحث داشتند همراه او به خانه ما آمد و این همان بهروز هادی زنور بود که بعدها دوستی ما نزدیکتر از آن چیزی شد که با منوچهر برهمن بود و حتّی بعد از قطع رابطه با منوچهر با این آدم ادامه یافت. من بعداً در رابطه با ماهیت رابطه خود با بهروز هادی زنور توضیح خواهم داد. امّا نفر سومی که من در همان سال اول با او آشنا شدم و به علت آنکه از طریق او با «جلال نقاش» آشنا شده‌ام در اینجا از او یاد می‌کنم یکی از همکلاسان من به نام «علی رستمی» است.

این جوان که از خانواده‌ای فقیر است از همان روزهای اول با مهربانی و دلسوزی بسیار در دانشکده و در کارهای درسی به من کمک می‌کرد و از همان سال اول با هوشیاری زیاد مواظب بود که مبادا به کارها و فعالیت‌های غیردرسی دانشکده آلوده شود و هر وقت که من به طور تلویحی می‌خواستم از آرمان‌ها و هدف‌های او نسبت به آینده آگاه شوم با صراحت و سادگی خاصّ می‌گفت که من از خانواده‌ای فقیر هستم و این خانواده به سختی معیشت مرا تأمین می‌کند و به این امید بسته است که من زمانی بتوانم تا حدودی مشکلات مالی‌اش را تأمین نمایم. من این صراحت را بسیار دوست داشتم و به همین دلیل با وجود اینکه هرگز او را در جریان فعالیت‌های خود نگذاشتم او را چون دوستی مهربان عزیز می‌داشتم و دوستی او با من به دوستی خانوادگی انجامید و حتّی پس از دستگیری من هم او هر وقت از خدمت نظام به مرخصی می‌آمد سراغ خانواده من می‌رفت و پس از آزادشدن من از زندان باز هم سراغ من آمد و با وجود اینکه من خطر اینکار را برایش توضیح دادم گفت من در فعالیتی نبوده‌ام که بی‌جهت بترسم و برای دوستی تو ارزش قائلم و هنوز هم در این فکر هستم که کاری پیدا کنم و به نحوی به خانواده‌ام کمک کنم. بالاخره من توانستم به کمک یکی از دوستانم کاری در یک شرکت خصوصی برای او پیدا کنم و ضمناً کار وکالت را هم به کارآموزی آن می‌رود و هروقت فرصتی می‌کند سری به من می‌زند. من این جوان را که از همان روز اول خودش را از هر فعالیتی کنار کشید خیلی بیشتر از آن کسانی که حرفهای گنده گنده زدند و در عمل مثل او فکر کردند دوست دارم.

جلال نقاش گویا دوست هم محله‌ای این علی رستمی بود که در کلاس ما به سراغ او می‌آمد و خود به خود با من هم که بیشتر اوقاتم در دانشکده با علی رستمی می‌گذشت آشنا شد. من نحوه فعالیت خود را با جلال نقاش بعداً توضیح خواهم داد.

مطالعات تازه‌ام مباحث بسیار جدیدی برای من ایجاد می‌کرد

حال بهتر است به نحوه کار خود در سال اول بپردازم. من در این سال تمام وقتم صرف این شد که از اصول مارکسیسم آگاه گردم و همانطور که در بالا گفتم کتاب‌هایی که از طریق کتابفروشی ساکو به زبان انگلیسی تهیه می‌کردم به من بیشترین کمک را در این مورد نمود. حقیقت آن است که در این دوره اساساً فکر فعالیت سیاسی در مغز من نبود و هدف اصلی مطالعه بود و حتّی معنای درست پیگرد پلیس و منع قانونی اینگونه مطالعات را هم نمی‌فهمیدم به طوری که کتاب من و جزوه‌هایم بی‌توجه در قفسه کتابخانه‌ام قرار داشت. البتّه اطرافیان من به قدری از این مسائل بیگانه بودند که حدس نمی‌زدند ممکن است این کارها روزی موجب دردسری بشود. مطالعات تازه‌ام مباحث بسیار جدید و برانگیزنده‌ای برای من ایجاد می‌کرد که می‌کوشیدم با دیگران در میان بگذارم ولی این مباحث بیشتر فلسفی و اقتصادی بود تا سیاسی و مخصوصاً سیاست روز در ایران.

[…]

بحث در باره نحوه مبارزه در ایران و چگونگی تشکیلات و تاکتیک‌های لازم مباحثی بود که بعدها یعنی بعد از آنکه من با منوچهر برهمن قطع رابطه کرده بودم و در سال سوم برای ما پیش آمد که بعداً به تفصیل بیان خواهم نمود.

گویا در بهار سال ۱۳۴۶ بود که من به محمد علی موسوی فریدنی گفتم اگر بتواند کسی را به من معرفی کند تا در کارهای صرفاً درسی به من کمک کند. زیرا منوچهر برهمن که آن وقت با من بیشترین مطالعه را می‌کرد بهتر بود برایم همان کتابهای انگلیسی را بخواند که همه کس نمی‌تواند.

موسوی، پرویز زاهدی را به من معرفی نمود و اتفاقاً روزی که او برای اولین بار به خانه ما آمد خواهر بهروز هادی زنور یعنی فرنگیس که بعدها با پرویز زاهدی ازدواج نمود نیز در آنجا بود. آشنایی با پرویز زاهدی مرحله تازه‌ای را در زندگی من تقریباً آغاز می‌کرد بدون آنکه من خودم متوجه آن باشم. ماههای اول آشنایی من به همان صورتی که قرار بود صرف مطالعات عادی شد ولی یک چیز در این مورد مرا بسیار جلب می‌نمود و آن قدرت جوشش او با مردم و بی‌اعتنائیش به نعمات و راحتی‌های خرده بورژوائی بود. پس از مدتی من کم‌کم مباحث را با او آغاز کردم ولی متوجه شدم که خودش خالی‌الذهن نیست و حتّی مباحث را عملی‌تر مطرح می‌کند. پس از آغاز کار نسبتاً منظم، من تا مدتی صمیمانه با این آدم کار می‌کردم و هرچه که گیرم می‌آمد در اختیارش می‌گذاشتم و او نیز چیزهایی که گیرش می‌آمد در اختیار من می‌گذاشت که در جریان توضیح چگونگی رشد فعالیت، آن را به جای خود توضیح خواهم داد.

اقتصاد و سیاست درس می‌دادم

حالا باید از یک کسی که باز در همان سال اول دانشکده با او آشنا شدم صحبت کنم. این شخص «مارتیک قازاریان» است که از طریق بهروز هادی زنور که گویا با او همکلاسی دوره دبیرستان بوده، آشنا شدم. این مارتیک برای من در آنزمان موضوع جالبی بود. در میان تمام اطرافیان من این مارتیک کسی بود که عقیده‌ای غیر از عقیده من ابراز می‌کرد و من علاقه داشتم که با او بحث کنم تا موضع تئوریک خود را بهتر درک نمایم. به همین دلیل وقتی که بهروز هادی زنور به من گفت که دوستی دارد ارمنی که عقاید انزواطلبانه و مجردی دارد و همواره با من[بهروز] بحث و کشمکش دارد اظهار علاقه کردم که او را ببینم.

مارتیک نیز متقابلاً خواسته بود مرا ببیند. من قبل از آمدن مارتیک نزد خودم، از بهروز پرسیده بودم که عقاید او چیست و بهروز توضیح داده بود که این مارتیک معتقد است که انسان باید فقط به علوم بپردازد و کاری به مسائل زندگی نداشته باشد و اساساً کسیکه می‌خواهد اهل علم باشد باید در محیطی آرام زندگی کند که مثلاً صدای فروشنده دوره‌گرد و هیاهوی زندگی مبتذل روزمره آن را نیالاید و بهروز در جواب به او می‌گفته‌است که علوم و علما باید در خدمت مردم و برای حلّ مسائل زندگی روزمره باشند نه آنکه دور از آن.

وقتی بحث من با مارتیک آغاز شد به این نحو درآمد که مارتیک می‌گفت ریاضی خود به خود کامل است و میتواند مسائل هستی راحل نماید بدون آنکه احتیاج به تجربه علوم دیگرداشته باشد و من استدلال میکردم که ریاضی وسیله‌ای است دردست سایرعلوم و وسیله بیان آنهاست و از آنجا که این بحث با بحث انگلس [ناخوانا…]…

[…]

مسلما درمقابل مارتیک موضع نسبتا محکمی داشتم. ولی پس از مدتی این پسر بسیار به نظرم کسل‌کننده و حتّی کند‌ذهن آمد. می‌فهمیدم که بسیاری از استدلات مرا حتّی نمی‌فهمد و در پاسخ‌گفتن هم بسیار کند و فس‌فس‌کار بود. گاهی یک هفته می‌گذشت تا بیاید و یک جمله جواب بدهد. به همین جهت این دوره اول بحث‌های ما که کاملاً جنبه تئوریک داشته تقریباً می‌توان گفت با شکست روبرو شد و یک سالی دیگر ادامه نیافت. نمی‌دانم در این مدت او را می‌دیدم یا نه. تا اینکه یکبار دیگر بهروز هادی زنور به من گفت که مارتیک قازاریان عقاید خود را تعدیل نموده و می‌خواهد تو را ببیند. این بار با خواهرش به خانه ما آمد. درست به خاطرم نیست ولی خواهرش گویا نامی نزدیک به «ملان» داشت. من تغییر چندانی در اصول عقاید او ندیدم ولی او آمادگی خود را برای آموختن مباحثی در علوم اجتماعی و اقتصادی اعلام نمود.

آشنایی با مسعود احمدزاده و کار منظم و تشکیلاتی

اینجا من به دورانی رسیده بودم که [می]کوشیدم همه کس را متوجه بررسی مسائل اجتماعی کنم بدون آنکه خودم راه حلّ معینی داشته باشم و همین امر که من خود راه مشخصی نمی‌شناختم وسیله‌ای بود در دست مارتیک که گاه گاه مرا تمسخر نماید. من مباحثی در مورد اقتصاد و سیاست درس می‌دادم و گویا مقدمه اقتصاد سیاسی انگلس را برایش توضیح دادم. ولی من در او تغییر فکری به‌خصوصی نمی‌دیدم. بعدها به عللی مانند آنکه من متوجه شدم که ممکن است از طرف فرقه داشناکسیون تحت تعقیب قرار گیرم (زیرا مارتیک به نظرم کسی نمی‌آمد که عقاید خود را از دیگران مخفی نگه دارد.) و اینکه من بعد از آشنایی با مسعود احمدزاده تصمیم گرفته بودم که کار منظم و تشکیلاتی را آغاز کنم یک روز که تلفن کرد و خواست مرا ببیند به دلیل بیماری و نیاز به استراحت و رفتن به مسافرت و غیره از ملاقات او عذر خواستم و با او قطع رابطه کردم که گویا زمستان سال ۱۳۴۸ بود و رابطه با خواهرش خیلی زودتر قطع شد و هرگز حتّی به بحثی جدی هم نیانجامید.

این مارتیک قازاریان از این جهت در فعالیتهای سیاسی من اهمیّت شایان دارد که ندانسته مرا با با کسی که جدی‌ترین فعالیت خود را به کمک او انجام دادم، یعنی با مسعود احمدزاده آشنا کرد. طریقه این آشنایی به این ترتیب بود که یک شب گویا هنگام مراجعت از درس جامعه شناسی، مارتیک قازاریان نزد مسعود احمدزاده از من تعریف می‌کند و می‌گوید آدم باسوادی است. مسعود اظهار علاقه کرد که مرا ببیند و همان دم بدون اطلاع قبلی، مارتیک و مسعود به خانه من آمدند. من تا حدودی از این کار بدم آمد و نمی‌خواستم با آنها حرف بزنم ولی مارتیک که خیلی از من تعریف کرده بود دلش می‌خواست که من حرفی بزنم تا برای مسعود ثابت شود که ادعای مارتیک درست بوده‌است و به اصرار او نمی‌دانم من در یک مورد از درس جامعه‌شناسی آنها اظهار عقیده کردم. ولی مسعود (احمدزاده) هیچ نگفت. هنگام رفتن آنها من شماره تلفن خودم را به مسعود دادم و گفتم اگر علاقه دارد با من تماس بگیرد و به من تلفن کند و مسعود تلفن کرد و ما همدیگر را ملاقات کردیم و قرار شد که مارتیک از این ملاقاتها بی‌خبر بماند.

[…]

تا جایی که به من مربوط است مارتیک را از این ملاقاتها آگاه نکردم و با آشنایی‌ای که از اخلاق تشکیلاتی مسعود احمدزاده دارم می‌توانم با اطمینان بگویم که او نیز مارتیک را در جریان روابط ما قرار نداده‌است، و امّا در مورد اینکه دوستان دیگر مارتیک چه کسانی هستند من دوست مستقیمی غیر از بهروز هادی زنوز و مسعود احمدزاده کس دیگری را نمی‌شناسم ولی این را باید بگویم که چون مارتیک از همان سال اول به خانه ما می‌آمد و آنوقت هیچکونه فعالیت سیاسی و مخفی‌کاری در بین نبود طبیعتاً دوستان دیگر من نظیر پرویز زاهدی و سایرین را نیز باید در آنجا دیده [باشد که بدون] هیچگونه اطلاع قبلی به آن[جا] رفت و آمد می‌کردند ولی من تقریباً مطمئنم که مارتیک در خارج از خانه من با هیج یک از اینها ارتباطی نداشته‌است زیرا اگر چنین ارتباطی وجود داشت آنها مسلماً به من می‌گفتند که او را می‌بینند.

مارکسیسم یک شریعت مجرد و تئوری فلسفی نیست

حال که آشنایی با پرویز زاهدی، جلال نقاش و از همه مهمّ‌تر مسعود احمدزاده روشن شد می‌توانم اندکی به چگونگی ورود به مباحث علمی مبارزه و بحث در باره آنچه که در ایران می‌توان کرد بپردازم.

من می‌توانم بگویم که در آغاز سال سوم دانشکده کمی به جریان عملی مبارزه وارد شدم. در زمانی که با مسعود[احمدزاده] آشنا شدم این مباحث جدی‌تر شد. در آنزمان دیگر مطالعات مارکسیستی من به من آموخته بود که مارکسیسم یک شریعت مجرد و تئوری فلسفی نیست. بلکه مارکسیسم راهنمای عمل است و یک معتقد واقعی به مارکسیسم کسی است که در سرزمین و جامعه خود در جهت تکاملی دست اندرکار ندارک انجام انقلاب سیاسی و اقتصادی باشد. این نتیجه‌گیری کلی از آثار مارکس و انگلس و لنین و مائوتسه‌تونگ برای ما حاصل می‌شد و به همین جهت به مباحث علمی اظهار علاقه می‌کردیم. در آنزمان از لحاظ عملی انقلاب کوبا هنوز جلوه بسیاری داشت و بخصوص انتشار کتاب «رژی دبره» به نام «انقلاب در انقلاب» و رسیدن متن انگلیسی آن و بعداً ترجمه‌اش در دسترس ما بحث‌های زیادی در باره چگونگی این روش‌ها برانگیخته بود. من شخصاً انگلیسی این کتاب را خواندم و بعداً مسعود احمدزاده فارسی آن را نیز به ما داد که من در اختیار پرویز زاهدی و جلال نقاش که تقریباً تنها دو نفری بودند که برای بحث‌های تازه‌ام و با توجه به پی‌بردن به لزوم مخفی‌کاری آنها را لایق می‌دانستم قرار دادم.

مبارزه علیه استالین بهانه است برای مبارزه علیه اصول مارکسیسم

ازلحاظ تئوریک با روی کارآمدن رویزیونیسم خروشچفی درسطح جهانی مبارزه علیه استالین بهانه است برای مبارزه علیه اصول مارکسیسم لذا ما کوشش می‌کردیم که بادفاع از استالین به اصطلاح از مارکسیسم دفاع نمائیم. در زمینه تشکیلاتی نیز بحثی در گرفت دایر بر اینکه چگونه باید مبارزه کرد و با توجه به مارکسیسم ما می‌دانستیم که هیچ مبارزه‌ای نمی‌توان صورت داد مگر آنکه تشکیلات لازم برای اینکار فراهم آید. در این مورد بحث بر سر این بود که چگونه تشکیلاتی ما می‌توانیم داشته باشیم.

در آن آغاز، بحث در این مورد به نتیجه رضایت بخشی نرسید ولی اینقدر فهمیده شد که باید فقط با کسانی بحث کرد و با آنها رابطه دادن و گرفتن جزوه برقرار نمود که صلاحیت اخلاقی داشته باشند. من در میان دوستان خودم فقط به پرویز زاهدی و جلال نقاش و تا حدودی بهرام هادی [زنوز] توجه داشتم ولی این بهروز را هنوز قابل نمی‌دیدم و بعداً هم در جریان عمل روشن شد که جز به فکر خود نیست و هیچگونه مسئولیتی تا آنجا که به من مربوط است به عهده او گذاشته نشد و من به او اعتماد نکردم زیرا می‌دیدم شدیداً به فکر زندگی خصوصی خویش است و حتّی بعداً معلوم شد که دوره لیسانس را سه سال و نیمه تمام کرده تا برود دنبال زندگی خصوصی‌اش. به هر حال پس از ازدواج، پرویز زاهدی با خواهر او ازدواج نمود و من او را به پرویز سپردم که در آن زمان بسیار مورد اعتماد من بود ولی گویا پس از دستگیری منوچهر برهمن او کاملاً ترسیده بود و جا خالی کرده و حتّی بحث‌های سابق را هم کنار گذاشته بود.

شب به هر حال پس از بحث‌های فراوان در مورد اینکه تشکیلات مبارزه چگونه باید باشد و طرح عقاید مختلف، ما تصمیم گرفتیم برای آموزش مارکسیسم یک گروهی تشکیل بدهیم و بکوشیم اعضای گروه را با مارکسیسم آشنا کنیم تا بعداً به همفکری یکدیگر بتوانند راه آینده را روشن کنند. در این دوران فعالیت زیادی در مورد تکثیر آثار مارکسیستی به وسیله ماشین صورت گرفت و این آثار در اختیار آن دسته از افراد که کاملاً قابل اعتماد به نظر می‌رسیدند قرار می‌گرفت و رابطه با افراد دیگر تحت کنترل قرار گرفت. ضمناً قرار شد هر کس بتواند چیزهایی ترجمه کند و در اختیار دیگران بگذارد. من در این دوره چند چیز ترجمه کردم که یکی از مارکس بود به نام [نقد]برنامه «گوتا» و یکی[هم]، قسمتی از اقتصاد آنتی دوهرینگ انگلس، که بعداً معلوم شد خیلی بهتر از من به فارسی برگردانده‌اند و قرار شد نسخه‌های آنرا به علت نقص ترجمه از بین ببرند. ولی به هر حال این دوران به بحث‌های تئوریک البتّه با توجه به وضع و امکانات مادّی ما گذشت.

در جریان همین تصمیمات بود که پرویز زاهدی، عبدالله کابلی را به خانه من آورد و هر وقت می‌خواست با او باشد به خانه من می‌آمد ولی این برخوردها چند جلسه بیشتر طول نکشید و گویا عبدالله در فروردین ۱۳۴۹ دستگیر شد. در یکی از همین برخوردها بود که عبدالله از من پرسید که آیا کسی را دارم و من به عبدالله گفتم و قراری برای دو نفر از دوستانش در مشهد با مسعود گذاشتم که قرار شد از طریق آنها با گروه آن زمان آموزشی تماس بگیرند و وسائل لازم برای آموزش را در اختیار آنها قرار دهند.

پیشنهاد ایجاد یک نشریه درون گروهی

نحوه این قراردادها امروز به خاطرم نیست فقط می‌دانم یکی در جلو یک باغی بود و دیگری در این خوابگاه دانشجویان. مطلبی که در این دوران مطرح شد این بود که وسیله‌ای برای هماهنگ‌کردن نحوه آموزش به دست آوریم و طریقه‌ای انتخاب کنیم که افرادی کم اطلاع که از نظر تئوریک ضعیف هستند تحت تعلیم تئوریک افراد قوی‌تر قرار گیرند.بدون آنکه احتیاج باشد روابط تازه‌ای بوجود آید.

گویا مسعود یا من – نمی‌دانم این دقیقاً یادم نیست – پیشنهاد ایجاد یک نشریه درون گروهی را نمودیم که در آن مسائل روز و مسائل تئوریک مورد نیاز افراد تازه کار مطرح گردد و احیاناً از طرف آنهایی که مطالعات بیشتری دارند پاسخ داده شود و در ضمن آشنایی تازه‌ای نیز بوجود نیآید.

یکی از موارد اختلاف من با پرویز زاهدی در همین جا بود که او این نشریه را نپذیرفت و فقط حاضر شد مقالات آن را جداگانه بپذیرد. به هرحال این نشریه به یکی دو شماره بیشتر منتشر نشد. زیرا ما متوجه شدیم از لحاظ امنیتی برای گروه بسیار زیان‌آور است و با همه احتیاط‌ها امکان اینکه از گروه خارج شود و بدست پلیس بیافتد بسیار هست.

در نشریه اول، من مقاله‌ای درپاسخگوئی به مصطفی رحیمی که در «جهان نو» به استالین و مارکسیسم تاخته بود نوشتم که بعدا به علت آنکه درآن نظراتی وجود داشت که باطرز فکر بعدی ما مناسب نبود قرار شد نسخه‌های آن از بین برود. ضمناً در همین نشریه اساس فکر تشکیل گروه پیش آمد. به این ترتیب بود که ما به بهار سال ۱۳۴۹ رسیدیم.

در اینجا لازم است از عبدالکریم حاجیان سه پله صحبت کنم. من با این شخص از همان سال که وارد دانشگاه شد به علت اینکه اصفهانی بود و در کنکور شاگرد اول شده بود و همچنین به این دلیل که با برادرم همکلاس بود آشنا شدم ولی رابطه ما چیزی جز سراغ گرفتن از وضع درسها برای اطلاع برادرم نبود. ولی از مهر سال ۱۳۴۸ رابطه ما بتدریج نزدیکتر شد تا اینکه او شخصاً اظهار تمایل کرد که به کار جدی‌تری از بحثهای خشک بپردازد ولی من هنوز فکر نمی‌کردم که او مناسب ورود به گروه که در آن زمان جنبه آموزشی داشت، باشد.

در مورد تجدید سازمان، بحثی در گروه صورت گرفت

همان طور که در بالا گفتم در بهار سال ۱۳۴۹ عبدالله کابلی دستگیر شد و به نظر من این امر پرویز زاهدی را هم که قبلاً از اینکه کار از بحثهای تئوریک اندکی فراتر رفته بود از کار ترسیده بود دچار وحشت نمود و کم‌کم به فکر کناره گیری افتاد. به همین جهت بهانه کرد که آمدن من به خانه شما با جزوه، کار درستی نیست و قرار بگذار کس دیگری آنها را برای تو بیاورد و من برای جلال نقاش قرار گذاشتم که گویا بعداً هم – معذرت می‌خواهم گویا نه، مسلماً – آن را هم قطع کرد. ضمناً من چون کار را در مرحله جدی می‌دیدم تصمیم گرفتم از برادرم که به هیچ وجه حتّی فکر چنین فعالیت‌هایی را هم از طرف من نمی‌کرد جدا شوم. به همین جهت با حاجیان در خیابان شاه خانه‌ای گرفتم و از برادرم جدا شدم.

پرویز زاهدی پیشنهاد کرد که هرگونه کاری را کنار بگذاریم. من این پیشنهاد را با مسعود [احمدزاده] در میان گذاشتم و من و مسعود این نظر را پذیرفتیم ولی پرویز زاهدی به طور یک طرفه [رابطه] را قطع کرد و دیگر با ما تماس نگرفت. ضمناً در همین هنگام مسعود به من گفت بهتر است برای دادن و گرفتن جزوه‌ها از طریق دیگری غیر از طریق من و خودش اقدام کنیم و به همین جهت در همان موقع من یک قراری برای عبدالکریم حاجیان با مسعود احمدزاده گذاشتم که گویا علامت آن در دست داشتن یک جدول کلمات متقاطع بود و مطمئناً خود مسعود بر سر آن قرار نرفته بود. عبدالکریم حاجیان این قرار را می‌رفت و آنچه را می‌گفتند در آن موقع در اختیار جلال نقاش می‌گذاشت و یا برای من می‌آورد و این قرار گویا در مرداد ۱۳۴۹ که من مسعود را به جلال نقاش معرفی کرده (البتّه بدون ذکر مشخصات و با قراری که خصوصیات آن چون روی کاغذ نوشته شده بود از آن بی‌اطلاعم) قرار او قطع شد.

پس از قطع رابطه از طرف پرویز زاهدی بحثی در گروه صورت گرفت در مورد تجدید سازمان و قرار شد اعضای گروه نظرات خود را در مورد سازمان و خط مشی آینده گروه در مقالاتی بنویسند و در اختیار دیگران بگذارند تا از حاصل آن بتوان راجع به تشکیلات و خط مشی آینده تصمیم گرفت. من نیز در این بحث شرکت کردم. البتّه از پیش معلوم بود که آنچه از گروه باقی مانده‌است پیرو خط مشی مسلّحانه است و به نحوی معتقد است که در شرایط کنونی نمی‌توان فقط به مطالعه و کار سیاسی صرف اکتفا نمود.

من و مسعود همدیگر را در شهرآرا می‌دیدیم

من نیز در مقاله خود از این نظر در مقابل نظریه‌ای که فقط به به مطالعه تئوریک معتقد بود دفاع نمودم و گروه را در شرایط کنونی، البتّه آن زمان مبارزه در ایران تنها به شکل تشکیلات عملی می‌باشد و گروه نیر باید [با] هسته‌های سه نفری با یکدیگر مرتبط باشند. پس از انجام بحث بود که من متوجه شدم وجود من در چنین گروهی جز یک نقطه ضعف نیست.

از دوستان من فقط فقط جلال نقاش و عبدالکریم حاجیان باقی مانده بودند. من این را هم می‌دانستم که جلال نقاش دوستانی دارد که با آنها کار می‌کند ولی هیچگونه آشنایی با آنها نداشتم. پس از طرح مسئله وضع من با مسعود، تصمیم براین شد که من خودم را از گروه کنار بکشم و به همین جهت تصمیم بر این شد که حاجیان با جلال و احیاناً یکی از دوستان جلال یا هر طور دیگر، که مسعود که آنزمان دیگر با جلال ارتباط داشت صلاح دید در یک هسته سه نفری باشند و من قرار شد از حاجیان جدا شوم و خانه سابق را به دلیل اینکه پرویز زاهدی محل آن را می‌دانست عوض کنم و سعی کنم از طریق تدریس و یا وکالت به زندگی ادامه دهم.

عبدالکریم حاجیان نیز قرار شد فعلاً تا وقتی که مسعود صلاح بداند برای خودش بطور عادی خانه‌ای بگیرد و با جلال در تماس باشد. در اینجا صحبت از این بود که این یک خانه امن بوده‌است. من اکنون باز تأکید می‌کنم که به هیچ وجه چنین نیست و اگر جلال نقاش آن را خانه امن معرفی کرده‌است به علت عدم آگاهی او از مشخصات یک خانه امن می‌باشد.

این خانه به اسم و با شناسنامه رسمی عبدالکریم حاجیان گرفته شد و پدر او نیز حتّی به طوری که حاجیان برای من گفت به این خانه رفت و آمد می‌کرده‌است به چنین خانه‌ای طبیعی است که نمی‌توان گفت «خانه امن»، و شاید شما بهتر از من این را بدانید. در این جا من و مسعود از طریق قراری که با جلال نقاش می‌گذاشت همدیگر را در خانه من در شهرآرا می‌دیدیم. پس از مدتی که از زندگی من در خانه تازه به تنهایی گذشت متوجه شدیم که این کار به این صورت امکان پذیر نیست. من به مسعود گفتم که پس از حالا من کنار می‌روم. بهتر است باز به خانه برادرم برگردم زیرا به این ترتیب زندگی من امکان پذیر نیست.

مسعود گفت حالا برای کناره گیری کامل تو زود است و بهتر است ترتیبی بدهیم که حاجیان (که البتّه او فقط به این صورت او را می‌شناخت که یک نفری هست که با من دوست است نه با اسم و رسم) بیشتر وقتش را نزد من باشد تا مقالات بچه‌ها را بیاورد من بخوانم و نظراتم را بنویسم و بخصوص که می‌گفت خودش هم دارد مقاله‌ای می‌نویسد وقتی این بحثها به پایان رسید آن وقت حاجیان هم از من جدا شده، من می‌توانم به زندگی مستقل از گروه ادامه دهم.

در باره جزوه «مبارزه مسلّحانه…» با مسعود بحث کردیم

مهر و آبان و آذر و دی ماه ۱۳۴۹ به همین ترتیب گذشت و گویا اوایل مهر بود که نوشته مسعود به نام «مبارزه مسلحانه، هم استراتژی و هم تاکتیک» با توجه به مقتضیات مبارزه در ایران و کتاب انقلاب در انقلاب به بحث گذاشته شد.

من شخصاً در باره این جزوه هم ضمن تدوین و هم بعد از آن که ندوین شد با مسعود بحث کردم و ده پانزده صفحه‌ای نظرات انتقادی خود را پیرامون آن دیکته کردم که مسعود آنها را پذیرفت و قرار شد در طرح بعدی آن‌ها را بگنجاند و نمی‌دانم که آیا این کار صورت گرفت یا نه.

ضمناً یکی از ایراداتی که من به جزوه مسعود گرفتم این بود که این جزوه در مورد برخورد با سایر نظراتی[که] سایر سازمانهای دست چپی در باره مبارزه دارند خاموش است و سکوت اختیار کرده‌است[و به همین دلیل] ناقص می‌باشد و وقتی ما به طور کامل نظریه خط مشی مسلّحانه را به صورتی که در جزوه او آمده می‌توانیم ثابت شده بدانیم که بتوانیم با تکیه به آن نظرات از سایر گروه‌ها و سازمان‌ها و احزاب انتقاد کنیم.

مسعود از من خواست که اینکار را من انجام دهم و من هم مقاله‌ای تحت نام نزدیک به این مضمون «گرد خط مشی مبارزه مسلّحانه فراهم آئیم و مصممانه علیه اپورتونیسم راست مرض مزمن نهضت انقلابی ایران مبارزه کنیم» نوشتم که در آن انتقاد از تاکتیک مبارزه ارائه شده از طرف حزب توده، سازمان انقلابی حزب توده، سازمات توفان و سازمانهای داخل کشور که به کار تئوریک معتقد بودند پرداختم و خط مشی مسلّحانه را اثبات نمودم و در آنجا اثبات کردم که هر نظریه مارکسیستی که در طی انقلابات دیگر بوجود آمده در ایران باید تطبیق جدی داده شود و مخصوصاً خطر لفاظی‌های سازمان[های] خارج از کشور که طوطی‌وار عقاید مائو تسه تونگ را تکرار می‌کردند تأکید نمودم. این مقاله را برای آنکه بعداً افراد گروه بتوانند مشخصاً به آن ایراد بگیرند، «کاوه» امضا کردم و دیگر وقت آن فرا رسیده بود که از گروه کناره بگیرم که در ۲۲ دی ماه ۱۳۴۹ دستگیر شدم.

«جنگ داخلی در فرانسه» و «مقدمه جنگ دهقانی در آلمان»… را ترجمه کردم

در اینجا باید از دو نفر که از دوستان همین موسوی فریدنی بودند و به نحوی من با آنها تماس گرفتم ولی هرگز با انها رابطه سیاسی فعالی برقرار نکردم اشاره کنم. یکی از اینها همکلاس موسوی بود به نام شریعت که وقتی من تصمیم گرفتم زبان روسی بخوانم به همین جهت موسوی که معمولاً توی دانشکده به اصطلاح پلاس بود، گفتم اگر کسی را بشناسد که بخواهد روسی بخواند به من معرفی کند تا با هم شروع کنیم او این مصطفی شریعت را معرفی کرد ولی بعداً معلوم شد حال این کار را ندارد و بعد از یکی – دو جمله صحبت، من از برنامه‌های رادیو پکن صحبت کردم و او گفت که مقداری از آن نوشته‌است برای من آورد چند مقاله یکی – دوصفحه‌ای بیشتر نبود یا دست‌نوشته‌ بود من از روی آنها نوشتم و به او پس دادم. بعداً هم او در زمستان ۴۸ به سربازی رفت و دیگر از او خبری نداشتم. این آدم به نظر من ابدا روحیه کار نداشت و به همین جهت من حتّی به او نگفتم که از روی آنچه آورده نسخه برداشته‌ام. دیگری رسول نفیسی بود که چون مدت یک ماهی به علت تعویض خانه (یعنی خانه‌ای را که من قصد تخلیه‌کردن آن راداشتم موسوی می‌خواست اجاره کند) با یکدیگر بودیم. این نفیسی به عنوان دوست موسوی به آنجا آمد. من فکر کردم که او را امتحانی بکنم شاید بشود از او استفاده کرد. مدتی با او رابطه معمولی برقرار کردم بعد یکی دو جزوه گویا از مائو در اختیارش گذاشتم ولی به هر حال هیچ اشتیاقی در او ندیدم و مانند موسوی او را نیز علاقمند به این دیدم که اسمش را پشت کتاب‌ها بنویسد و مردم آنها را پشت ویترین‌ها ببینند. به همین جهت یک روز با کمال عصبانیت او را از خانه خود بیرون کردم. من تماس با این افراد را جز کار بچه گانه‌ای نمی‌دانم و اینها را به هیچ وجه آدم سیاسی و دارای طرز تفکر نمی‌دانم.

مطلبی که در بالا فراموش کردم تذکر دهم این بود که بعد از آنکه گروه تصمیم گرفت به کار مسلّحانه بپردازد لزوماً می‌بایست آثار مارکسیستی که در آن اصول این کار توضیح داده شده و تجربه‌های گذشته تشریح شده بود در اختیار افراد گروه قرار گیرد.

به همین جهت من به سهم خود کتاب «جنگ داخلی در فرانسه» اثر مارکس، «انقلاب و ضدّ انقلاب» اثر مارکس و «مقدمه جنگ دهقانی در آلمان» اثر انگلس را ترجمه کرده در اختیار گروه گذاشتم.