خاطره رفیق بیژن هیرمن‌پور را گرامی می‌داریم

برگرفته از دست نویس‌ها در باره تاریخچه سازمان چریکهای فدائی خلق

مقدمه

آشنائی‌ام با رفیق بیژن از اسفند ماه سال ۱۳۴۹ دربند ۲ زندان قزل قلعه شروع شده بود. هردو نفر عضو سازمان بودیم، هر دو در زیر باز جوئی بودیم و شرایط سخت این دوران اجازه شناخت بیشتر را سلب می‌کرد. من مثل دستگیری اولیّه از سوی اداره آگاهی تهران می‌بایستی نشان می‌دادم که از سیاست چیزی بارم نیست. موضوع بر می‌گردد به ‌شرکت‌ام در مصادره بانک ونک تهران در مهر ماه ۱۳۴۹. در اثر یک تصادف میمون در هوا خوری زندان قزل قلعه، رفیق کاظم سلاحی به من که در این زمان هم سلول بیژن بودم با اشاره فهماند که بیژن از رفقا است. از آن تاریخ تا روز سوم اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۰ درست روز شهادت رفیق پویان، که از زندان عشرت آباد آزاد شده بودم رفیق بیژن را دیگر ندیدم. پس از دستگیری سوم‌ام که تا سال ۱۳۵۷ بطول انجامید. به سراغ او رفتم. در این ملاقات بود که ۴ نفراز رفقا ئیکه به اتفاق، چریکهای فدائی خلق (که بعدا به گروه اشرف دهقانی شناخته شده‌اند) را بنیانگزاری کردیم به رفیق معرفی کردم. رفیق بیژن یکی از بازمانده‌های سازمان بوده که از بدو تشکیل گروه مطالعاتی تا تدوین مشی سازمان درفراز ونشیب‌ها و بحثهای درونی فعالانه شرکت داشته است. از این روی اندوخته موٍثری در پیشبرد امر انقلاب بوده، و توانائی تطبیق مشی سازمان با شرایط جدید جامعه را دارا بود، خصوصا در سال ۵۷، سالی که مشی انقلابی سازمان عمدا درمعرض انواع گوناگون تحریف و بد فهمی قرار گرفته بود. بخشی از موضع خیانت پیشه گی و دیگرانی از سرنادانی و اعتماد به افرادی که با مارکسیسم انقلابی بیگانه بودند. در آن هیاهوی درون طیف چپ بر این باور بودم که رفیق بیژن توانائی مقابله با مبتذلاتی که در باره مشی سازمان، مارکسیسم انقلابی، حتّی در باره شخیصیت‌های رفقا اشاعه می‌دهند را دارد.

* * *

رفیق بیژن قبل از اینکه به کار سیاسی انقلابی روی آورد به موسیقی علاقه مند بود و در این رشته پیگر و با برنامه برای رسیدن به سطح موسیقی دان بزرگ کار می‌کرد. ویالون سازش بود؛ و بعدا گاهی در بین دوستان و آشنایان قطعه‌ای از موسیقی ایرانی می‌نواخت. همانطوریکه در یکی از زندگی نامه‌اش توضیح داده: با خواندن تز قرارداد اجتماعی ژان ژاک رسو، به مسائل سیاسی اجتماعی علاقمند گردید و موسیقی رابه تدریج کنار گداشت.و با دوستان خود محفل کتاب خوانی راه انداخت. کتابی که او انتخاب می‌کرد، دوسانش برای او می‌خواندند.

بیشتر بدانیم:

رفیق بیژن از همان دوره‌ی دانشجوئی زبان انگلیسی را مثل اکثر بنیانگزاران سازمان خوب می‌دانست. با جامعه‌ی ایران و تاریخ ادبیات آن آشنا بوده واز جوامع اسلامی و اسلام هم آشنائی داشت. مطالعات روزانه‌اش ییگیربوده و باتفکرات اقتصاددانان بورژوائی، فلاسفه و نقد مارکس و مارکسیسم مطلع بود؛ علاوه برآن:

باانقلابات قرن بیستمی هم آشنائی داشت. ترجمه کتاب کمون پاریس مسئولیت و توانائی این رفیق را به نمایش می‌گذارد.

رفیق بیژن همانند اکثر رفقای اولیّه کمتر اتفاق می‌افتاد کتب و نشریات جدید وتاز ترجمه شده را نخوانده باشد.

چگونه رفقا با او آشنا شده‌اند؟

روزی مصطفی رحیمی در سخنرانی خود در دانشگاه تهران علیه انقلاب کوبا گفته بود؛ نمی‌دانم که چگونه می‌توان انقلاب کوبا را، انقلاب سوسیالیستی خواند؛ بیژن از میان جمع زبان به اعتراض گشود و پاسخ داد «اگر شما نمی‌دانید پس بهتر است علیه آن حرف نزنید» (چیزی در این حدّ و معنا). درآن جلسه رفیق پویان هم حضور داشت، او را نشان کرد و ارتباط از این زمان با رفیق بیژن آغاز شد. بعدا اطلاع یافتم ماشین تحریری که ما در هسته ساری از آن استفاده می‌کردیم از آن رفیق بیژن بوده است.

دراواخر برنامه مطالعاتی چهار ساله رفیق بیژن مسئولیت تحقیق و تحلیل از انقلاب مشروطیت را بعهده داشت که یادداشت‌های اولیّه آن بدست ساواک افتاد.

ماجرای زندان

مشاهدات و تجربیاتی که مشترکا در زندانهای قزل قلعه، پادگان جمشیدیه و زندان پادگان عشرت آباد تهران.

اوائل اسفند ماه سال ۴۹ بود. رابطه ما با رفیق عباس مفتاحی بعد از دستگیری توسط اداره آگاهی تهران؛ یکطرفه شده بود. امّا ما همچنان کار تدارک برنامه‌ی قبلی، ایجاد یک هسته چریکی در روستاهای حومه‌ی مازندران هر چند بسیار کند ادامه می‌دادیم. از طرفی منتظر تماس رفیق عباس بودیم. این در شرایطی بود که هر روز یک افسر اداره آگاهی تهران مستقر در شهربانی ساری در جلوی در ورودی محل کارم از من باز بازجوئی می‌کرد. این تیم به سرپرستی سرهنگ دلخموش رئیس کلانتری هشت تهران برای پیدا کردن ردّ پا وانگیزه‌ی رفیق احمد در مصادره بانک به همه دوستان و آشنایان او در شهرها و روستاهای دور دست مراجعه می‌کرد، وعده پاداش و جایزه می‌داد. امّا با این وجود پلیس هنوز انگیزه را سیاسی تلقی نمیکرد، و ما بدلائل تاکتیکی از این موضوع بسیار خوشحال بودیم. دو روز بعد از ”سیاهکل” عباس مفتاحی برای ارزیابی اثر سیاسی عملیات سیاهکل به سر قرار من به ساری آمد و با خوشحالی از سیاهکل حرف زد و گفت طبق برنامه آنها الآن از منطقه دور شده‌اند و تلاش رژیم برای دستگیری رفقا بیهوده است. خودتان را آماده سازید در تماس بعدی باید به کوهستان برویم و به آن رفقا ببیوندیم. ولی مدتها منتظر ماندیم از ارتباط خبری نشد، جو شهر برای ما خفه کننده می‌شد، هیج کس حتّی همکاران اداری بما نزدیک نمی‌شد، سلام علیک سرد و فرمالیته بود. بخصوص بعد از درگیری مسلّحانه‌ی رفقا چنگیز و مهرنوش قبادی در جاده ساری شاهی (قائم شهر) همه چیز به ضررما پیش می‌رفت زندگی معمولی برای ما شکنجه بود. کار تدارک در فاصله‌ی تنکابن (شهسوار) و گرگان بناچار متوقّف شد مردم عادی ما را سارق مسلّح و یا همکار آنها می‌پنداشتند امّا بعد از اعدام آن سیزده تن جو شهر ـ روشنفکران ـ اندکی فرق کرد. آنها از ما فاصله می‌گرفتند امّا دیگردرنگاه شان نفرت دیده نمی‌شد، در بهترین شکل‌اش برای ما دلسوزی می‌کردند. خلاصه سخن کوتاه: در غروب یکی از این روزها، در خیابان شاه ساری توسط معاون تیمسار شاهین، نادری به معیت یکی از همکاران و همسایه ما آقای سید جعفر.م. شناسائی و دستگیر شده و در همان شب ما را بدون بازجوئی فورا با لندورو به تهران، و زندان قزل قلعه تحویل استوار ساقی یکی از درجه داران فرمانداری نظامی بعد و قبل از کودتای ۲۸ مرداد دادند.

سیاهکل روز نمادین جنبش کمونیستی انقلابی!

نیمه شب بود اولین سئوالی که ساقی از من پرسید ؛ شما در جنگل دستگیر شده اید؟. چشمانم بسته بود امّا از گوشه‌ی چشم بندم در اطاق فردی کت بسته و تقریبا بیهوشی را دیدم. چیزی نگذاشت بعد از پوشیدن بلوزو شلوار زندان وارد سلول کوچک و بسیار متعفن بند ۲ شدم بمحض ورود، فردی از سلول مقابل با کنجکاوی از من پرسید در رابطه با غفورحسن پور دستگیر شدی؟، همه ما در این بند در رابطه آن فلان فلان شده (فحش‌های ناموسی) دستگیر شده‌ایم. من دانشجوی دانشگاه تبریز اهل؟؟؟ گیلان و سلول سمت چپ مهندس ابراهیم نوشیروانپور و دست راست فلانی اهل؟؟؟ گیلان و یکی از اقوام شهبانو فرح است و پارتی‌اش کلفت است و حتما آزاد خواهد شد. و در ادامه گفت، درسمت دست راست سلول تودرکنار مستراح فردی است روشندل امّا با ارتباط خیلی مهمّ ؛ انگار با یک نفر بسیار مهمّ رابطه داشته است. چون رابطه‌اش یک طرفه بوده نمی‌توانند به خاطر کسب اطلاعات از مشخصات، قرار ملاقات او را که نا بینا است شکنجه کنند.فقط امید وارند هم سلول‌اش از زیر زبانش حرف بیرون بکشد. و در روزهای بعد اطلاعات بیشتری از زندان بمن می‌داد. در باره زندانیان بند ما می‌گفت: فقط دونفر در این بند از قدیمی‌ها هستند. یکی آخوندی بنام ربانی (اگر فراموش نکرده باشم همان کسی که خمینی می‌گفت پای او را اره کردند) که مرتب قرآن و دعا می‌خواند و گریه زاری می‌کرد و دیگری هم پرونده منصور نیکخواه محکوم به حبس ابد که با سرگروهبان غذا می‌خورد. واز زندانیان نفرت دارد در این زمان فضای بند بسیار غم انگیز بود جو پشیمانی و ندامت و فحاشی به “سیاهکل“ در تمام سلولها و بند عمومی حاکم بود. تا این زمان هیج یک از کسانیکه در رابطه با رفیق غفور دستگیر شده بودند؛ فعال سیاسی نبودند ؛،فقط دو نفر از دوستان غفوردردوره فعالیت صنفی داتشگاهی در این بند بودند. در بند عمومی در بین زندانیان؛ بجز بهرام طاهرزاده هوشنگ، ترگل ویک رفیق دیگر از گروه رفیق همایون کتیرائی، بقیه توده‌ایها و چند آخوند و دیگرانی که خود را مائوئیسم می‌خواندند همگی از سیاهکل نفرت داشتند. آنها بر این باور بودند که جریان اخیر به تفاهم بین زندانیان و زندانبانان لطمه زده است؛ دیگردر زندان ازروزنامه رسمی خبری نیست؛ کتاب در دسترس نیست و کار ترجمه تعطیل شده است. همینطور بود شرایط بند ۱ انفرادی.

ساعات وحشت و دلهره

روز ۲۶ اسفند سروکله روزنامه‌ی کیها ن در بند عمومی پیدا شد. صفحه اول خبر اعدام سیزده تن از اشرار با حروف بزرگ درج شده بود این خبر به سرعت به بند‌های انفرادی منتقل شد.تقریبا همه روحیه خود را باخته بودند. از سوئی نفرت از کسانی که آرامش زندان را بر هم زده بودند از سوی دیگر ترس از عکس العمل و سیاست رژیم در زندان ومضیقه‌های رفاهی، وضع خطرناکی حاکم شده بود واحتمال درگیری بین طرفداران و مخالفین در حال افزایش بود. دراین زمان ناگهان خبری از بند عمومی رسید: فردی بنام بهرام طاهرزاده شالی به سبک لرها، بکمر بسته در وسط حیاط کنار حوض می‌خواهد به تنهائی ترانه‌ی دایه،دایه وقت جنگ را بخواند. تا قبل از شروع کسی از زندانیان نمیتوانست به این خبر و جرات و شهامت این جوان تازه وارد باور کند، امّا غروب وقتی صدایش بگوش رسید، نه تنها بند عمومی بلکه تمام بندیان یک و ۲ بجز ابراهیم نوشیروانپور در حالی که در لحظات قبل هنوز در ترس وحشت بسر میبردند همه،با زنده یاد بهرام همراهی کردند.

سیاست پاک سازی

بعد آنروز برخورد بازجوها و نگهبانان با ما خیلی بد و خشن‌تر شده بود حسین زاده سربازجو بهمراه تهرانی ومصطفوی مرتب به سرکشی و بازدید از سلول‌ها می‌آمدند. تهدید و توهین رونق یافته بود. در غروب یک روزناگهان وضع بگونه دیگری در آمد. مامورین با دست و پاچگی زندانی‌های بند ما را به سلول‌های بند یک انتقال دادند، هردو و یا حتّی سه نفر در یک سلول. نمی‌دانستیم چه خبری شده بالاخره بند عمومی که بین دو بند انفرادی بوده، معما را حلّ کرد. گروهی که خودشان را سازمان طوفان معرفی می‌کنند در یک یورش پلیس دستگیر شده‌اند و بشدت روحیه باخته‌اند سه تن از رهبران آنها، سعادت؟؟؟؟، کلاه؟؟؟؟؟ و هادی جعفرودی هم دستگیر شده‌اند، گفته می‌شد که‌از یبن این سه تن فقط رفیق هادی مقاومت کرده دیگران با وجود اینکه شکنجه‌ای نشده بودند؛ وا دادند. طوفان را می‌شناختیم. نشریات شان را می‌خواندیم. توفان در آن زمان در بین جریان چپ تنها سازمانی بود که با اصلاحات ارضی شاه مخالفت کرده بود؛ ولی معتقد بود شاه بزرگترین فئودال نمی‌تواند تقسیم اراضی را انجام دهد و دروغ می‌گوید.آنها در دفاع از تز شان از انقلاب فرانسه الگو می‌گرفتند، انقلاب آلمان و انگلیس را از قلم می‌انداختند. مهمتر از همه انقلابی نبودند بیشتر کتاب خوان حرفه‌ای بودند ونه انقلابی ایکه مشی سیاسی را ار دل زندگی واقعی مردم بیرون می‌کشد. برگردیم به زندان و سایر ماجرا‌ها در بین زندانیان.

در این زمان روحیه‌ی زندانیان بخصوص در سلول‌ها برخلاف چند روز گذشته بهبود یافته بود. از درون سلول‌ها اشعار حماسی مقاومتی شنیده می‌شد. رفیق کاظم سلاحی که در رابطه یک محفل دانشجوئی دستگیرشده بود دیگر ملاحظه کاری را کنار گذاشته بود و با صدای بلند،چند بیتی زیر را می‌خواند:

در محضر عشق جز نیکو را نکشند    روبه صفتان زشت خو را نکشند.

گر عاشق صادقی ار مردن مهراس     مردار بود هر آنکس کو را نکشد

رفیق کاظم را می‌شناختم. او تنها کسی از گروه ما در آن زمان در بین زندانیان قزل قلعه بوده است. آخرین بار، سال ۱۳۴۶ در تهران خیابان خوش با عباس مفتاحی زندگی می‌کرد. آن روز هنوز از بهترین خاطرات زند گی‌ام، روز آغاز گذر از روابط محفلی به روابط گروهی با خصلتی سازمان یافته و برنامه مطالعاتی جمعی بوده گفته کاظم این رفیق پرشورو همیشه شاداب خطاب به عباس را بخاطر می‌آورم: دوست دارم روز اعدام خودم با چشم باز به جوخه‌ی تیرباران فرمان آتش بدهم

در باره‌ی رفیق کاظم بیشتر بدانیم: با دستگیری رفقای سیاهکل معلوم شده که او فرمانده‌ی مصادره‌ی بانک ونک بوده است. احتمالا دستگیری دوم من با توجه به این سابقه که مبادا من هم در آن عملیات شرکت داشتم. خلاصه از طریق رفیق کاظم اطلاع یافتم که هم سلولی‌ام رفیق بیژن از رفقا است. بگفته اورابطه‌ی بیژن با سازمان یکطرفه بود — بخاطر وضع جسمانی — پس ازیکی دو روز با مشکلات زیاد توانستم به رفیق بیژن ثابت کنم کبوتر پر قیچی نیستم.

انتقال به زندان جمشیدیه

در این زمان ساواک بساط گروهی از منشعبین حزب توده ساکا را بر چید. و بخشی از آنها را به قزل قلعه آورد. شایعه بود که تعداد دستگیر شدگان ۲۵۰ نفر است. سیاستی که به پاک سازی محیط سیاسی نام گرفته بود. که در امتداد آن برخی از روزنامه نگاران وابسته به حزب توده امّا حامی سلطنت امثال گوران و رحمان هاتفی به زندان کشیده شدند. خلاصه بخاطر این دستگیری‌های وسیع مارا را به زندان جمشیدیه منتقل نمودند.

شب بود، بمحض ورود، زندانیان بند ما را از اعدام رفیق همایون کتیرائی در سحرگاه همان روز مطلع ساختند. رفیق همایون تا ساعت ۴ صبح مشغول بازی شطرنج با بچه‌ها بود. زیر هشت او را احضار کرد. او را برای اعدام می‌برند، بچه‌ها سه نفری که مشغول بازی بودند می‌خواستند با جیغ و داد سایرین را برای آخرین وداع بیدار کنند امّا همایون با خونسردی آرامشان کرد و مانع کارشان گردید. از این زمان ببعد من با بیژن همیشه با هم بودم. در بین زندانیان جمشیدیه چند نفری بودند که بیژن خوب آنها را می‌شناخت. آنها دانشجویانی بودند متمایل به مارکسیسم امّا در بازجوئی‌ها ضعف هائی از خود نشان داده بودند که بیژن از دست شان بسیار عصبانی بود امّا آنها او را دوست می‌داشتند. یکی از خاطرات این زندان، برگزاری سال تحویل نوروز سال ۵۰ ۱۳ است. ما درصبح آن روز بعد از سال تحویل با ترانه سرود بهاران خجسته باد به استقبال نوروزآن سال رفتیم. تا آن زمان نه این سرود را شنیده بودم و نه از سراینده سرود اطلاعی داشتم. از آنجائی که بیژن در اجرای درست آهنگ بما کمک می‌کرد تا حال حاضر بر این باورم تنظیم آهنگ سرود کار بیژن است.

زندان عشرت آباد و ماجرای آن

چند روزی در زندان جمشید یه بیشتر نبودیم که ما را بدودسته تقسیم کردند. من و بیژن در دسته‌ای بودیم که به زندان عشرت آباد منتقل شدیم. در زندان عشرت آباد در بند انفرادی رفیق یحیی رحیمی، و یکنفر از اعضای کنفدراسیون و یک جوان دیگر که در دانشگاه ترکیه تخصیل می‌کرد در هنگام ورود به تهران در فرودگاه مهر آباد توسط ساواک دستگیر و مستقیما ازبند انفرادی زندان سر درآورد. امّا در بند عمومی یک گروه از بند شماره ۲ که به رفیق حسن پور فحاشی می‌کردند به علی پ از اعضای مرکزی سازمان طوفان و چند نفر دیگر که خودشان را قیاص وند و صوفی می‌خواندند ؛ و مراسم صوفی منشانه اجرا می‌کردند پیوستند. آنها در جمع ما شرکت نمی‌کردند و حتّی سفره را از ما جدا کرده بودند تا به سر گروهبان مومنی نشان دهند که از ما نیستند. دکترربوبی از اعضای حزب توفان هم دراین بند بود و از برادر کوچکش که جذب بیژن شده بود بسیار دلخور شده بود. محمود و برادر کوچکش مسعود نوانبخش و فردوسی پوراز دوستان رفیق غفور هم از این زندان سر در آوردند. فردوسی پور و محمود که در زمان دانشجوئی با غفور آشنا بودند و گویا بعدا که مشغول کار و شغل شده بودند با کمک مالی آرامش درونی پیدا می‌کردند، در این زمان به آویزان شدن به بهانه‌های مختلف از مبارزه سیاسی فاصله می‌گرفتند. امّا، مسعود که هنوز دانشجو و پرجنب و جوش بود چنین نبود. دونفردیگر فلانی وبهمانی ازطرفداران فعال تروتسکی بودند در این جا با حضور بیژن ساکت و خموش و اصلا حرفی از سیاست نمی‌زدند نظیر این دو نفردانشجو‌ی جوانی بنام ر. م که بعدا یکی از بنیانگزاران حزب لختی‌ها شده بود را می‌توان نام برد. فاقد سیستم فکری منسجم و انبوهی از محفوظات.از دیگر جریان هائی که می‌توان نام برد جمعی ازمائوئیستهائی بودند که برخی شان لباس مائوئی بر تن می‌کردند و درقهوه خانه‌های جنوب شهربه تبلیغات سیاسی علیه شاه و اصلاحات ارضی می‌رفتند بدون اینکه ازروستاهای ایران وماهیت اصلاحات ارضی تحلیل منسجمی داشته باشند. امّا ما را قبول نداشتند و به سبک سایر جریانای سیاسی ما را تند رو و آنارشیست می‌خواندند. مثل شخصی بنام ر ن … ج. بقیه که در اکثریت قرار داشتند از جمله زنده یادان محسن شانه چی؛ چنگیز احمدی نازنین خواننده ترانه‌های آذری و ترکی استانبولی ودر نقش مجری رادیو تهران، که تبلیغات ضدّ «خرابکاران» را مدیریت می‌کرد، با ابتکار خود به تمسخر می‌کشید ومایه سر زندگی و خوشحالی جو زندان می‌شد و سایرینی که اکثرا جوانان پرشوری بودند عمدتا افرادی بودند که علیه ورود نیکسون در دانشگاه تهران دست به اعتصاب زده بودند و یا مثل فرزان افسر وظیفه و یا مثل؟؟؟ ازهمافران بود. از ما چریکهای فدائی دفاع می‌کردند و ترسی از زندانبان نداشتند. چرا در این فاصله اسفند سال ۴۹ تا اواخر فروردین سال ۵۰ روحیه انقلابی درزندان زنده گردیده بود

سیاهکل مصادف بود با کنفرانس نمایندگان شرکت‌های بزرگ نفتی در تهران، در جزیره ثبات و امنیت. خبر سیاهکل توسط خبرنگاران خارجی فورا به سراسر جهان مخابره شده بود. میلیتاریزه کردن منطقه، دستگیری و اعدام شتابزده‌ی رفقا، سیاست دفاعی شاه درتاکید تداوم ثبات و امنیت این «جزیره». بود. بعد از اعدام از قول او در روزنامه‌ها نوشتند: «شا گرد آشپزهای ارتش شاهنشاهی برای سرکوب این اشرار کفایت می‌کند. شکست تاکتیکی سیاهکل از طرف سازمان‌های چپ، شکست سیاسی مشتی ماجراجو خوانده می‌شد. امّا در فروردین ماه رفقا با اتخاذ شعار نه یک قدم به عقب، فضای سیاسی را به نفع جنبش انقلابی تغییر دادند.از این زمان به بعد جنگ سیاسی بین جنبش انقلابی کمونیستی علیه رژیم و فرصت طلبانی که مارا جوانان خام و بی‌تجربه می‌خواندند آغاز گردید. رژیم شتابزده با منتشر کردن عکس ۹ نفر از رفقا به سبک آمریکائی» و با تعیین جایزه کلان ازمردم برای شناسائی واطلاع رسانی کمک می‌طلبید. آنها این رفقا را ته مانده‌ی گروه اشرار معدوم می‌خواندند. از سوی دیگر میکرفون رادیو تهران که تظاهرات فرمایشی با شعار مرگ بر دانشجو را همراهی می‌کرد از «عابرین» مصاحبه می‌کرد. آنهائیکه در آن زمان در جریان بودند خاطره مصاحبه با یک کارگر آذری زبان با زبان شکسته بسته‌ی فارسی را حتما بیاد دارند. این فرد زحمت کش درمقابل سئوال خبرنگار رادیو تهران گفته بود «والله چهل سال است که در این مملکت کار می‌کنم ؛ هیج چیز ندارم اما، باز هم خوبه؟ از خانه‌ی دانشجوی عزیز توپ و خمپاره در میآئی (در می‌آید)، مرگ بر این دانشجوی عزیز؟» این ترفند‌ها و هوچیگریها موجب نشد که مردم برای دستگیری «ته مانده هائی از خرابکاران» اندک کمکی به رژیم بکنند. گویندگان زبر دست رادیو تهران از نوع تقی روحانی و آقای قائم مقامی،این رسوائی‌ها را درگفتار‌های سیاسی با توجیهاتی از این قبیل توجیه میکردند: نیروی‌های هشیار امنیتی هر جنبده‌ای را در هوا و فضای کشور در کنترل دارد. به محض اینکه: ته مانده اشراراز لانه‌های خود بیرون آیند دستگیر خواهند شد.

در این فضا بود که بانک آیزنهاور مصادره شد. رفیق پویان در حالی که عکس شاه را زیر پای خود قرار داده بود طبق برنامه ۱۵ دقیقه برای کارکنان و کارمندان بانک سخنرانی کرد.