در واقع بیژن با پرهیز عامدانه از محو شدن در هویت جمعی، یگانگی خود را حفظ کرد. او، « معاصر زمانهی خود » بود؛ معاصر بودن یعنی مشاهده و درک نوری که در تاری و تیرگیهای حال حاضر در پی پیوستن به ماست، بیدلیل نیست که « معاصران » نادر و کمیاباند. به همین دلیل است که معاصر بودن قبل ازهرچیزی کسب وکار « شجاعت » است…
« بینائی » فرآیند پیچیدهای است، مجموعهای از « دلالتها » و « درک » هاست؛ درواقع « بینائی » ممکن نیست مگربه واسطهی درک تمامی « تاریها و تیرگیها ». فیزیولوژیستهای اعصاب توضیح میدهند که فقدان نور، مجموعهای از سلولها را در اطراف شبکیه فعال میکند که Off-Cell نامیده میشوند. در واقع آنها شروع به فعالیت میکنند و نوع خاصی از بینائی را بوجود میآورند که آن را « تاری و تیرگی » مینامیم. از این رو، « تاری » یک مفهوم سلبی در غیاب نور یا چیزی مثل نا-بینایی نیست، بلکه نتیجهی کارکرد Off-Cellها و محصول شبکیهی ماست. در نگاهی استعارهای به این روند میتوان گفت، مشاهدهی تاری و تیرگیها، شکلی از اینرسی یا انفعال نیست، بلکه مستلزم فعالیت یا ظرافت خاصی است که در این مورد به خنثی کردن نورها برمی گردد که تابناکی زمانه از آن هاست. یا به عبارت بهتر، بیاثر ساختن روشنائیها است برای کشف تاریها و تاریکیهای خاصّ دوران، که علی رغم تاریکی شان از شفافیت زمانه قابل تفکیک نیستند.
به گمانم در همین نقطه است که میتوان ویژگی بارزی از بیژن را به مثابهی نوعی « بینائی خاصّ » در او نشان داد؛ او شعاعهای تاریکی برآمده از زمانهاش را تمام رخ میدید. اشتباه نشود، این استعاره اصلا به این خاطر نیست که او برحسب اتفاق، بیشترِ دوران زندگیاش را در « نابینائی » زیسته بود، بلکه به این دلیل است که او شجاعت اخلاقی دیدن همان تیرگیها را طی تجربهای آزمون نشده و مجهول، در چند مقطع به بار آورده بود. امکان و استعداد دیدن « تیرگی » حتّی امروز هم موقعیت یگانهای را میتواند رقم بزند، البتّه مستلزم گذر از تابش مستمر نورهای مسلط است.
بیتردید میتوان بیژن هیرمنپور را جزء دو یا سه نفر اصلی « مغز متفکر » مجوعهای دانست که به « سازمان چریکهای فدائی خلق ایران » منجرشد. او -علی رغم بیماری هولناک و فرسایندهای که از پانزده سالگی همراهاش بود- خود، طی مطالعات دامنهدار، مارکسیست شده بود. بیژن، کتاب « سرمایه » مارکس را به انگلیسی خوانده بود؛ در حالی که حتّی از میان چپهای قدیمی و حاضرِ آن دوران، نمیشد فردی را سراغ گرفت که آثار مارکس را مستقیم خوانده باشد. غیر از چند نفر از اعضای ۵۳ نفر، که بعد به حزب توده پیوسته بودند، عملا در فضای سیاسی آن زمان نمیتوان کسی را یافت که مانند بیژن با آثار نظری وپایهای مارکسیستی مواجههای بیواسطه داشته باشد. حوزههای نظری از این دست، ملازم روشنفکر مآبی خارج از تودهها تلقی میشد.
دو سال قبل به دلیل مطالعهای که رفیق گرامیام حسن مرتضوی دربارهی سیر تحوّل و چگونگی خوانش آثار مارکسیستی -به ویژه سرمایه- در ایران انجام میداد، با بیژن و چند صاحب نظر دیگر گفتگوهائی داشتم. طی آن بیژن گفته است که کاپیتال را از مغازهی « ساکو » خریده بوده و همزمان با ترجمهی « آنتی دورینگ » آن را هم میخوانده و نکات را با مسعود و سایر رفقا به بحث میگذاشته و سعی میکرده است تا به خاطر بسپارد۱.
حاصل این بحثها در دایرهی « گروه » باقی نماند و در نشریات ادواری رسمی و غیر رسمی در دانشکدهی حقوق دانشگاه تهران و نیز مقالات متعدّد دیگری منتشر شد و در تبلور ایدهی چپ زمانه کارگر افتاد. کارآزمائی بیژن گاه به حوزههای هنری و ادبی هم میرسید که از آن جمله میتوان به نقد « چهار صندوق » بیضائی اشاره کرد که در دانشگاه انعکاس پردامنهای داشت.
خواندن کاپیتال برای من و هم نسلانم (علی رغم انبوهی از اطلاعات جانبی و انواع فرهنگ نامههای مارکسیستی و استادان موثق و مطلع به عنوان مرجع) کاری بسیار دشوار بود، از این جهت تصور خوانش این اثر، و یافتن رهیافتها و چارچوبهای نظری آن، در آن زمان را، بیش از هر چیز به نوعی نبوغ و ارادهی قوی فردیِ او میتوانم نسبت دهم. بیژن هیچگاه مدعی این نبودآنچه را که آن زمان مطالعه کرده، خاتم آرای رادیکال او میتواند باشد. او برای هستهی نظری مارکس، ماهیتی علمی-حتّی تا نمود پوزیتیویسم ابطال گرایانه-قائل بود و هیچ گونه دگمای شبه مذهبی را برنمی تافت، امّا چارچوب محکمی از سازوارهی ایدئولوژیک را در ذهن داشت. در گفتگوئی دربارهی « وبر » با بیژن، دانستم که او عنصر « سیاست » را در واتاب کنش پذیری اجتماعیاش درک میکند و مرز محکمی بین « سیاست معطوف قدرت » و « سیاست رهائی بخش » قائل است. بن مایهی روشنفکری بیژن، او را از ساخت مکانیکی زیربنا-روبنا دور کرده بود و فکر میکنم در این حوزه، از فردریک انگلس – که به گمانم خطابهاش در تشییع جنازهی مارکس را هم اول بار او ترجمه کرده بود – الهام داشت.
شاید اکنون، طی یک نگاه، با فاصلهی تاریخی بتوان گفت که گروه دوم سازمان، نسبت به گروه اول (جزنی – ضیاء ظریفی – حسن پور)، گرایش نظری بیشتری داشتهاند. در مقابل، گروه اول (گروه جنگل) بیشتر به سمت سازماندهی سیاسی جهت یافته بودهاند. از بیژن چند بار پرسیده بودم چرا « آنتی دورینگ » برای او مهمّ بوده و چرا این اثر دشوار را برای ترجمه برگزیده بوده است، گرچه قبلتر هم بخش هائی از آن توسط تودهایها برگردانده شده بود. بیژن پاسخاش چنین بود که آنتی دورینگ را اثری رقابتی میدانسته و به همین دلیل ساختار منظم و استدلالی آن را برای هرگونه خوانش مارکسیستی ضروری تلقی میکرده است. درک من این است که بیژن، ترادف نظری اثر انگلس را برای ارائهی گام به گام مارکسیزم پسندیده بود؛ از ماتریالیسم تاریخی و سوسیالیسم علمی گرفته تا نقد اقتصاد سیاسی و الیناسیون و البتّه ضرورت مبارزهی قهرآمیز و انقلابی. در واقع نگاه او به این اثر به مثابهی نوعی دانشنامهی جامع مارکسیستی، برای اتخاذ جهت راهبردی بوده است. به عنوان مثال تز « امحاء بورژوازی ملّی در ایران و ناکارآیی سیاسیاش » که گروه دو و در راس آنها، بیژن مدعی آن بودند، برآیند بحثهای آنتی دورینگ است. شاید ردّ پاهای این مطالعات جمعی را بعدتر در « ردّ تئوری بقاء » و « جزوهی بهار » پویان نیز بتوان جستجو کرد. در همین دوره تفاوت آشکار نظرگاه بیژن با گروه جنگل حول مسالهی « ملّی شدن صنعت نفت » و « فرماسیون ارضی » آشکار میشود که فکر میکنم زنده یاد جزنی به آن آشکارا پرداخته و اعتراض کرده است. فراموش نکنیم که این گونه تلقیهای ناهمساز در زمانهای بوده که بسیاری از چپهای انقلابی به کتاب استالین و کتاب سرخ مائو و اصول مقدماتی فلسفه ژرژ پلیتسر بسنده میکردند و سوژه هائی مانند « مکتب فرانکفورت » رسما مورد طعن و گاه تمسخر رفقای انقلابی و به نوعی مطرود بود. در زندان، خواندن بتلهایم نوعی تجدیدنظرخواهی تلقی میشد و فضای مسلط زمانه – در هر سطح –، وابسته به خوانشهای غالب و البتّه دیرپا بود. با درک فضا میتوان تصور کرد که چرا رفیق بیژن جزنی، در نقد گروه دو گفته بود که اینها به « عوارض پیری در جوانی » مبتلا شدهاند، هرچند در فرازی دیگر ضمن ستایش دانش و تهور و صداقت آنها، میگفت که در صورت « بودن »، در مشی خود تغییراتی میدادند، و البتّه چنان که گفتم، هیرمنپور نیز بیهیچ تعصبی، در بایستگی استمرار مقاومت و مبارزه، تغییرات تاکتیکی را نامحتمل نمیدانست. همان طور که بعدها تأثیر پذیرش عمدهی تزهای دبره و انطباق دادن شرایط عینی جامعهی در حال گذار آن روز ایران را با نشانگان تحقق انقلاب نقد میکرد وآن را « شاید بیشتر از کافی » میدانست. بیژن، نقطهی عزیمتِ فکریِ گروه دومِ سازمان را، استقلال واقعی از قطبهای مسلط میدید و میکوشید این استقلال مشی را در مجاری ایدئولوژیکاش هم ببیند. تحلیل خرده بورژوازی نزد او با تحلیل سنتی حزب توده و حتّی زنده یاد جزنی تفاوت چشمگیری داشت، شاید به همین دلیل بود که « انقلاب سفید شاه » را بر خلاف جزنی موجب بروز شکافهای عمیق اجتماعی و ضدّ خلقی میدید. وقتی میگویم بیژن با خنثی کردن نورهای مسلط، تیرگیها را میدید، ناظر به خرق عادت هائی از این دست است.
در ابتدا بیژن ترجیح میداد به جای سازمان، بگوید « گروه »، یا « گروه ما »، طبیعی هم بود، چون تلقی سازمانی و رویکرهای نقد مسلّحانه و گذر از مرز خون و آتش از کوششهای گروه جنگل و حمید اشرف و رفقای جانباختهی بعدی برمی آید و بیژن در آن نقشی نداشت و هیچ گاه نمیخواست چیزی جز آنچه بود و آنچه کرد را بنمایاند۲. البتّه گروه شان را به شدت محافظت شده و « تحت برنامه » تعریف میکرد. عناصر اصلی گروه،علی رغم ارتباطات سیاسی در دانشگاه و گاه نزدیکی بیشتر با برخی سمپاتهای گزینش شده، میکوشیدند عمر حیات سیاسی پیش از « رخداد » را با سهل انگاری تخفیف ندهند، هرچند در بسیاری از موارد ارتباطی، ناچار به آزمون و خطا بودهاند. کتاب « مبارزهی مسلحانه، هم استراتژی هم تاکتیک » حاصل اشترک نظری مسعود احمدزاده و بیژن و احتمالا پویان بوده است. این نوشتار پس از گروه خوانی و حذف و اضافات و تصحیح، توسط بیژن تکمیل و تایپ شد. به یاد دارم حدود ده سال قبل، یعنی نخستین باری که او را ملاقات کردم، در خلال بحثها جملهی عجیبی گفت که پس از آن، چندبار دیگر نیز یادآوریاش کردیم. بیژن گفت: « وقتی که قضیهی حمله به پاسگاه سیاهکل پیش آمد، من در قزل قلعه بودم، وقتی اخبار را به طور پراکنده شنیدم، اصلا فکر نمیکردم بچههای ما بوده باشند! » وقتی تعجب من را دید، افزود: « در گروه، کاملا به این نتیجه رسیده بودیم که جنگ روستائی جواب نمیدهد… » البتّه این حرف اصلا نشان از این نداشت که همدل و همراه قیام سیاهکل نباشد. او « سیاهکل » را نقطهی تحقق ضرورت مبارزهی عینی و امکان مادّی مقاومت و « نقد » به میانجی « سِلاح » تلقی میکرد و رفقای جانباخته را عمیقا – با عاطفهای تمام عیار– گرامی میداشت. اتفاق را، روزگار چنین شد که او به طور نمادین در روزی که پاسگاه سیاهکل تخریب شد، درگذرد۳! همان بار نخست پس از شش ساعت گفتگو، در وضعی خودمانی و برای حسن ختام، شاید برحسب تقارن همان روزهای اواخر زمستان، از او پرسیدم: وقتی شنیدید رفقای سازمان وبچههای سیاهکل را اعدام کردند چه فکر کردید، یا چه حسی داشتید؟ (چیزی شبیه به این…) و او پس از لختی درنگ گفت: « به این موضوع نمیپردازم! متافیزیکی است! » بعدتر در گفتگوهای نزدیکتر میگفت، چه میتوان کرد؟ وقتی دنیا را تهی از بهترینها میبینی؟ بیژن با تحریف عامدانهی آیهای ازکتاب مقدس (به گمانم رساله به عبرانیان) میگفت: « افتادن به دستان تصادف چیزی هولناک است! » در واقع او « تصادف » را، چون « خدای مقدری » میدید که به همان میزان میباید از آن پرهیز داشت.
چنان که میدانیم، پس از دستگیری، بیژن به شدت شکنجه شده بود و این برای او بار مضاعف داشت. او بیش از دیگران نمیدید که شلاق کی و کجا فرود میآید وشکنجه گران هم این آزار مضاعف را تشدید میکردند. بودن در تلواسه هائی از این دست، فشار سنگینی را به او وارد میکرد. علی رغم آن، شنیدهام به زنده یاد مصطفی حسن پور گفته بود که انفرادی برای او به نسبت تخت شلاق، دشوارتر است، چون او که فقط تمرکزاش بر روی « صدا » ست، در سکوت سلول انفرادی، گوئی در خلاء غوطه میخورد… متن بازجوئیاش را خودش تایپ کرد و چنان که میگفت وقتی شکنجه گربه بازجوی ساواک گفته بود: « دیگران چه کرده بودند که این… نکرده است؟ »، برگهها را پاره میکند و میگوید که هراسی از اعدام ندارد چون « فدائی » است…
علاقه به عاملیت تاریخی و اراده گرائی مسلط در روحیهی او برایم شگفتی داشت. دیگران از اراده و عزم او در تحصیل و یادگیری موسیقی و زبان خارجی نوشتهاند که من مکرر نمیکنم، ولی اکنون فکر میکنم که علاقهی او به ترجمهی « جنگ دهقانی در آلمان »، نوعی ادای دین به ارادهی معطوف به انقلاب و برهم زدن وضع خدایگانی مقدر بوده است. آنچه او از خلال انقلابهای سال ۱۸۴۸ و نیز انقلاب فرانسه میدید، نوعی « خواست تکامل یافتهی مدنی بشر »، گره خورده به ریسمان انقلاب بود. جالب این جاست که در سوگیریای عجیب، او برخلاف نظر بسیاری از چپها که انواع مارکسیسم فرهنگی و حتّی دموکراتیسم سوسیالیستی را در ادوار تاریخی اروپا مشروع میدانند،به شدت منتقد آنها بود و « تصرّف قدرت سیاسی » را هدف عمدهی سوسیالیسم انقلابی میشمرد و این از مواردی بود که با او اختلاف نظر داشتم؛ البتّه نه من متقاعد شدم و نه او کوتاه آمد. شاید، چنین تلقیاتی،ترسیب « روح زمانه » بود و در غیاب نظریات رقیب، طبعا گوی سبقت را میربود. به فرض اگر همان زمان، هم ارز با کاستروئیسم، نظریهی وابستگی سمیرامین، یا مواردی از این قبیل مطرح میشد، شاید مشی را در کلیت خود طور دیگری رقم میزد.
بیژن، نمود یک « موقعیت ویژه » بود، جدا از نبوغ او در تحصیل و موسیقی، محدودیت جسمیاش موجب شد آثار او، که به کمک میانوندهایی امکان تبادر مییافت، نزد خودش و دیگران بیتوجه به مولف و نام او منتشر شود. چندان دلبستهی نوشتهها و کارهایش نبود و زندگیِ بار آمده را در اولویت مینگریست. به یاد دارم یک بار به او گفتم که از روند « امحاء آثار » توسط برخی نویسندگان و هنرمندان، میتوان به ردیابی « هویت منزه طلبی » در روانشناسی تاریخی ما ایرانیها رسید، با نمونه هائی چون: صادق چویک، بهمن محصص و این اواخر، هادی شفائیه… بیژن نیز گفته بود که او هم قبلا چنین کرده است! گفت که بسیاری از نوشتهها را بتدریج دور انداخته است و آنچه که به نظرش مفید و کافی میرسیده نگاه داشته است. بسیاری نیز به دلایل مخفی کاری از بین رفت. البتّه آثار دیگری را نیز میتوان در سازمان سراغ گرفت که در پایگاهها و گریزها از دست رفتهاند.
در واقع بیژن با پرهیز عامدانه از محو شدن در هویت جمعی، یگانگی خود را حفظ کرد. او، « معاصر زمانهی خود » بود؛ معاصر بودن یعنی مشاهده و درک نوری که در تاری و تیرگیهای حال حاضر در پی پیوستن به ماست، بیدلیل نیست که « معاصران » نادر و کمیاباند. به همین دلیل است که معاصر بودن قبل ازهرچیزی کسب وکار « شجاعت » است. معاصر بودن افرادی چون بیژن که برتارک جنیش روشنفکری ایران میدرخشند، حاضر شدن در قرار ملاقاتی است که لاجرم از دست میرود. این « قرار ملاقات » شاید اکنون، دورتر از قبل به ما باشد و شاید هیچ گاه به ما ملحق نشود، زیرا ما دقیقا در نقطهی الغای آن ایستادهایم. این « قرار ملاقات » در بطن زمان تداوم مییابد و نوعی فوریت یا اضطراردر ناهماهنگی و نابه جائی تاریخی را به بار میآورد که به ما اجازهی تصرّف در زمان خود را میدهد. حتّی گاه با سرگیجههای بیوقتی و بیمکانی، گمان میبریم که « بیش از اندازه زود » است در حالی که « بیش از اندازه دیر » شده یا حتّی « پیشتر بوده » است. این نابهنگامی در عین حال امکان بازشناسی روشنائی و نوری را در تاریکیهای حال حاضر میدهد بیآن که هرگز به ما بپیوندد، در حالی که پیوسته به جانب ما در حرکت است۴.
پاریس - پنجم اکتبر ۲۰۱۸ / روز خاکسپاری بیژن
به یاد دارم حمید ارض پیما و بهرام قبادی هم به جای « سازمان » ترجیح میدادند بگویند « گروه »، و گمان میکنم دقیقا به همان دلیل که بیژن چنین میگفت. در واقع تدقیق در نشانه شناسی گفتاری و نکاتی از این دست، کدهائی برای شناختهای درونیتر پسینی است. ↩︎
روزی که بیژن درگذشت، رفقای لاهیجان به من اطلاع دادند که ساختمان متروک پاسگاه قدیمی سیاهکل به خاطر ساخت و ساز جدید، در همان روز خراب شده است. تخریب این ساختمان، برای نسل گذرکرده به انقلاب، به سان نشانهای از خاموشی « نعرهی ببرهای عاشق در دیلمان » و آهی نشسته بر طلعت آرمان هاست. گوئی نشانههای انقلاب، توازن را حتّی در مرگ به همراه داشتهاند…نکتهی تصادفیِ دیگر اینکه بیژن دو روز قبل از سالروز تولدش درگذشت. آری، « سایهی افتاده به خاک » در سالروز تولدش همقدم او نماند تا « جای پای هزاران شب » را، « با نقوش قدم صدها روز » بر زمین مرطوب و گل و لای سیاهکل ببیند، چرا که این اشارت میگفت: « وجود مرگ در قالب روزی دگر است. » ↩︎
این مفهوم متاثر است از مقالهای از ژرژ آگامبن، با نام « معاصر چیست؟ ». ن ک:
Qu’est-ce que le contemporain, Giorgi Agamben, Maxime Rovere, Paris, 2008 ↩︎