در سوگ دوست – بیژن هیرمن‌پور – و به یاد او که...

از رنج و از الم، در بزم و رزم
خنده وماتم، فراز ونشیب

شاملو
در سوگ دوست – بیژن هیرمن‌پور– و به یاد او
که تا آخر زندگی به ارزش‌های والای انسان اعتقاد داشت
و به آرمان های انقلابیش وفادار ماند

با او در سال‌های پرجنب وجوش و توفانی دهه‌ی ۵۰ آشنا شدم. در زمانی که همسرآینده‌اش — شهین حشمتی — در تلاش جلب رضایت پدرو مادرش برای ازدواج با او بود. مادر شهین از من می‌خواست که با شهین صحبت بکنم بلکه او را از این ازدواج منصرف سازم.-نا بینائی او- ویژگی‌ای بود که مادر ساده و دوست داشتنی شهین از آن وحشت داشت. نگران زندگی آینده ی دخترخود بود و چه زود نگرانی او به احترام ومحبتی عمیق بدل شد.

شهین برای بیژن کتاب می‌خواند و از این طریق با او آشنا شده بود و مصمم به همسری و همراهی با او بود، به قول خودش پیه همه ی مشکلات را به تن مالیده بود. سختی‌ها و مرارت هائی که خود بیژن هزاران مرتبه بدتر ازآن را که پدر و مادرش برمی شمردند، برایش برشمرده بود.

بیژن هیرمن‌پور در دانشکده حقوق وعلوم سیاسی دانشگاه تهران دست کم برای گروهی که اهل کتاب ومبارزه بودند نامی آشنا بود و قابل احترام. بهر حال شهین با وجود همه ی مخالفت‌ها با او ازدواج کرد. بچه دارشدند و به شهرکی نزدیک اصفهان خانه ی پدر بیژن نقل مکان کردند. بیژن در آنجا معلم بود و شهین وکیل دادگستری.

روزی از تهران به اصفهان به دیدار آنها رفتم. مهربان، مهمان نواز، شوخ و خوش سخن بود و با دانشی که داشت می‌توانست اطلاعات زیادی در مورد فلسفه، تاریخ و اقتصاد به شنونده‌اش بدهد. اهل قلمبه گوئی و رجزخوانی نبود، ساده و بی‌آلایش زندگی می‌کرد. می‌دیدم که چگونه با وجود نابینائی از فرزند نوزادشان مراقبت و در انجام کارهای خانه به شهین کمک می‌کند. آن چنان با مهارت سبزی خُرد می‌کرد که موجب شگفتی من شده بود.

می گفت که: از پانزده سالگی به تدریج نا بینا شده است و اگر تأثیر معلم موسیقیش محمد بهاری که او را به درسخواندن تشویق کرده بود، نبود شاید حالا در کنار خیابان ویولن می‌زد.به نقش معلم سخت بها می‌داد.واو خود معلمی توانا بود.

در روز‌های پر شور و هیجان انقلاب چندین بار به آنها در تظاهرات خیابانی و گرده همائی‌های بزرگ طرفداران چریکهای فدائی خلق در تهران برخوردم. او خود با گروه‌های مطالعاتی جنبش سیاه کل در سال ۱۳۴۹ درارتباط بوده است ودر ترجمه و تدوین متون مارکسیستی نقش فعالی داشته و در این رابطه دستگیر و شکنجه شده بود.

امید به ازبین رفتن اختناق و سرکوب، شوق و شادی تازه‌ای به شریان‌های زندگی مردم داده بود. دریغا که شادی دیری نپائید. شاه رفت ولی اختناق برجا ماند. به قول شاملو «سرود در دهن‌های بازمانده از حیرت به خاموشی کشید. آزادی بار نیفکنده بازگشت وامید ناشکفته مرد.»

سالها بعد آنها را در فرانسه ملاقات کردم. پسرشان شانزده ساله بود.

درآنجا درِ خانه اشان به روی دوستان وهممَسلکان گشوده بود. او و همسرش که در پاریس وکیل دادگستری بود و چند ماهی است که بازنشسته شده، از کمک مادّی و فکری به دیگر مهاجران دریغ نمی‌کردند.

روزپنحشنبه سی‌ام اوت ۱۹۱۸ (۸ شهریور ۱۳۷۹) پیش از ظهر به آنها تلفن کردم. او گوشی را برداشت. صدایم را شناخت و نامم را برزبان آورد. حال واحوالم را پرسید. احساس کردم که سرحال است. خوشحال شدم. این اواخر از بیماری رنج می‌برد ولی سعی می‌کرد که ناراحتیش را بروز ندهد. همین یک ماه پیش بود که با دوستی که از ایران آمده بود به خانه اشان رفتیم. مثل همیشه مهمان نواز بود و با محبت، با وجودی که دوست مرا نمی‌شناخت با او خودمانی گپ می‌زد. همان طور که سال‌ها پیش مادرم را که زنی ساده بود گرامی می‌داشت و با او مهربانانه صحبت می‌کرد و صبورانه و با اشتیاق به جریان ازدواج او در سیزده سالگی و رفتار بچه گانه با شوهرش گوش می‌داد. مادرم می‌گفت: ظاهر امر را نبین، او بسیار بیناست.

و یک روز بعد، جمعه شب سی ویکم اوت، نابهنگام بعد از تحمل درد شدیدی در آغوش همسر شریف و وفادارش و در کنار پسر مسئول و بسیار عزیزش، آرش این جهان پر بحران را ترک کرد.

اگر دیگر پای رفتن مان نیست،
باری
قلعه بانان
این حجت با ما تمام کرده اند
که اگر می‌خواهید در این دیار اقامت
گزینید
می باید با ابلیس
قراری ببندید

شاملو

یادش گرامی باد!

ظفردخت خواجه‌پور تادوانی
۰۵.۰۹.۲۰۱۸ (۱۴ شهریور ۱۳۹۷)