سی و یکم آگوست دو هزار و هیجده برابر است با مرگِ نابهنگام بیژن هیرمنپور. خاطرات و آموزهها از بیژن فراوان و نیز نبود وی محسوس است. بیژن انبانی از تجربه، آگاهی و دانشِ مارکسیست-لنینیستی بود. معرفتِ کافی به تاریخ، فرهنگ و ادبیات ایران داشت و رهنمای زندگی سیاسیِ بعضاً رفقای همدوره و بخصوص بعد از جایگزینی رژیم جمهوری اسلامی بود.
یقیناً جنبش کمونیسنی ایران تابحال، در درونِ خود عناصر و رفقای گرانبهائی را پرورش داده است که هر یک به سهم خود، از نقش و از مقامِ برجستهای برخوردار بودند؛ رفقایی که در تندوپیچهای مبارزاتی، بر بُن بستهای تئوریک-عملی فائق آمدند و بر عیارِ رادیکالیزم جنبشهای ضدّ امپریالیستی افزودند. بیژن را میتوان یکی از آن دست کمونیستهای راستین و وفادار به منافع کارگران و دیگر تودههای ستمدیده به حساب آورد.
همراهی و نقش وی در تدوین و تنظیم تئوری مبارزۀ مسلّحانه در دوران ستم شاهی، و علی الخصوص از زمانِ بر سر کار گماری رژیم جمهوری اسلامی — توسط امپریالیستها — قابل انکار نیست. اگر مسعود احمدزاده در همراهی با دیگر رفقا، نقشِ شایستهای در ارائۀ تحلیل از قانونمندی های حاکم بر جامعۀ امپریالیستی و راه نوین مبارزه داشت، بیژن هیرمنپور هم بنوبۀ خود توانست با اتکاء به تئوری ظفرنمون مبارزۀ مسلحانه، ماهیت رژیم وابسته به امپریالیسم جمهوری اسلامی را تحلیل و بر ندانم کاری ها و سر درگمیهای پیروان تئوری مبارزۀ مسلّحانه پایان بخشد که با بیش از گذشت چهار دهه از آن، اثرات آنرا میشود در مباحثات و نوشتجاتِ هواداران تئوری مبارزۀ مسلّحانه در خارج از کشور به عینه دید.
در حقیقت و در چنین دورانی، یعنی در زمانی که امپریالیستها در «کنفرانس گوادلوپ» رژیم شاهنشاهی را بر کنار و رژیم جمهوری اسلامی را بر سر کار گماردند، بیژن با درایت کمونیستی و بر خلافِ چپِ هیجان زده و «شادمان» از تغییر و تحولات ظاهریِ نظامِ امپریالیستی، با قلمی شیوا و رسا، تصویرِ درستی از طبیعتِ نظامِ تازه به قدرت رسیده ارائه و در «مصاحبه با اشرف دهقانی» اعلام کرد که: «یک تحلیل مارکسیستیِ ساده قضیه را روشن میکند: دولت ابزار طبقه حاکمه است و چون در ایران بورژوازی وابسته همچنان در تولید نقش مسلط را دارد و دولت فعلی هر چه میکند در جھت تثبیت این موقعیت است، خود بخود دولت نیز ابزاری در دست بورژوازی وابسته است».
در ادامه و پیرامونِسئوالِ «….. ممکن است خطوط اساسی تئوری مبارزۀ مسلّحانه را که این روزها خیلی از آن صحبت میشود، تشریح کنید؟»، پاسخ میدهد:
«با کمال میل، اساساً اینرا برای ادامه صحبت لازم میدانم. تئوری مبارزۀ مسلّحانه بر اساس این تحلیل که در کشور ما مخصوصا پس از «انقلاب سفید»، بورژوازی وابسته (کمپرادور) کاملا بر اقتصاد ما مسلط شده قرار دارد، و توضیح میدهد که در شرایط حاکمیت بورژوازی وابسته به امپریالیسم شکل حکومتی صرفا سیاهترین شکل استبداد و دهها بار سیاهتر از فاشیسم میباشد که چنان وضع را بر تودهها تنگ میکند که هیچگونه مبارزۀ صرفاً سیاسی نمیتواند بسط یافته و از حالت محافل روشنفکری خارج گردد. لذا هرگونه مبارزه باید با تکیه به عالیترین شکل مبارزه سیاسی یعنی مبارزۀ نظامی انجام شود و اساساً تصور اینکه از راه مبارزات صرفا سیاسی بتوان در چنین کشوری حاکمیت سیاسی امپریالیسم را نابود کرد و حتّی از آن کمتر، بدون تکیه به قهر بتوان سازمانهای سیاسی و اقتصادی مبارزه طبقاتی را ایجاد نمود، غیر ممکن است. و برای این مطالب چه دلایلی بارزتر از خود واقعیات است».
بطور قطع تحلیلِ صحیح و مارکسیست-لنینیستی از حاکمیتِ امپریالیستی و بویژه تعیین مبارزۀ مسلحانه، بعنوان عالیترین شکل از مبارزه، به سنگ بنای تئوری-عملی چریکهای فدائی خلق ایرانِ بعد از قیام تودهای سال ۵۷ تبدیل گشت ؛ یعنی اینکه نمی توان — علیرغم عظمت قیامِ تودهای سالهای ۵۶ و ۵۷، و علیرغم جانفشانی های تودههای محروم و صدها کمونیست و مبارز که در راه رهائی از زیر سلطۀ رژیم وابستۀ شاهنشاهی جانشان را وثیقۀ انقلاب ضدّ امپریالیستی کردند — کار انقلاب را تمام شده دانست و بر این نظر اصرار داشت که نیروی مدافع طبقۀ کارگر و دیگر تودههای ستمدیده، مُلزَم به انتخاب راه تازهای و آنهم بر خلاف راه پیشگامان تئوری «مبارزۀ مسلّحانه هم استراتژیک، هم تاکتیک» اند ؛ چرا که به باور بیژن، ساختمانِ سیاسی-اقتصادی و نظامیِ جامعه به مانند دوران پیشین به قوت خود باقی مانده است و رژیم جمهوری اسلامی هم، متعهد به تضمین و حفظ و حراست از مناسبات امپریالیستی میباشد. از منظر بیژن، قیام تودهها به سرانجام نرسید و امپریالیستها محیلانه و با نقشهای هدفمند، مانع رادیکالیزهتر شدن جنبشهای کارگری و تودهای گردیدند. بر این نظر بود که اختناق در ابعادی بهمراتب گستردهتر از پیش باز خواهد گشت و جامعۀ ایران را در دو مصاف متضاد از هم، یعنی در مصافِ جنگی نابرابر، خونین و رودررو قرار خواهد داد. تصمیمِ سیاسی و نظریای که، پیداییِ آنها را میشد در همان روزهای آغازین حکومت تازه بقدرت رسیده — و آنهم در سطوح متفاوت جامعه — به عینه دید؛ روزهایی که ارگانهای سرکوبگر نظامِ امپریالیستی، زنان را در برابر سیاستِ ارتجاعی «یا روسری، یا توسری» قرار دادند؛ اعتراضات مسالمت آمیز کارگران بیکار را با قلدری تمام مورد تعرض قرار دادند؛ گله وار و آنهم در اوّلین «بهار آزادی» به خلقهای ستمدیدۀ کرد و ترکمن صحرا یورش بردند و شهرها و روستاها را بمباران، و در ادامه مرتکب جنایات فجیعی در روستاهایی همچون «قله تان»، «قارنا» و غیره گردیدند.
قطعاً و خارج از هرگونه وابستگی و تعلقات سیاسی-تئوریک، گذشت زمان، در خلافِ درستی استنتاجات سیاسی بیژن، پیرامونِ ماهیت سردمداران رژیم جمهوری اسلامی علیۀ سازندگان اصلی جامعۀ ایران نبوده و نیست. نیز حقایق بعد از آن هم نشان داده است که نظامِ جدید، چگونه با تمام قوا، پیگیرِ سیاستهای نظامِ پیشین و بدنیال ترمیم ضربات وارده جنبشهای اعتراضی سالهای ۵۶ و ۵۷، به دَم و دستگاههای سودده و حافظ بقای امپریالیستی برآمد. در حقیقت اینروزها-به غیر از منادیان و حافظان مناسبات امپریالیستی-کمتر کسی را میتوان سراغ داشت که بخواهد در دفاع از مواضعِ پیشین خود (همچون کاست روحانیت، دولت لیبرال، بورژوازی ملّی و امثالهم) برآید. اگرچه بعضاً جریاناتی — همچون جریانات دوران نظام پیشین — تحلیلِ چریکهای فدائی خلق ایران را به «چپ روی» و «جدا از توده» و نظایر آنها نسبت میدادند، امّا طولی نکشید که رفتار و کردار سردمداران رژیم جمهوری اسلامی، توهمات و پندارهای خیالی آنان را کنار زد و باعث گردید تا علیرغم میل و سیاست باطنی شان، سِلاح بدست گیرند و به جنگ با نیروهای سرکوبگر نظام در کردستان بپردازند.
پر واضح است که بررسی دقیق اعمالِ سردمداران رژیم جمهوری اسلامی از سوی بیژن، اقتباس از نظرِ نوینی بود که قبل ترها، در دستورِ کار کمونیستهای عملگرا (از جمله احمدزادهها، پویانها و دیگر رفقا) قرار گرفته بود. در پرتو دانش از ایدۀ نوین و رهنمای تئوری انقلاب بود که باعث گردیده است از یکطرف، وظیفه و بارِ مسئولیت بیژن را دو چندان و از طرف دیگر توانمندی های تئوریک-سیاسی وی را شکوفاتر کند. پس و بر مبنای چنین حقایق و ارزیابی های سیاسیِ محرزی، نمیتوان بخشهایی از تاریخ و پوشۀ نیروهای چپ ایران را ورق زد، و ردپای تحلیلِ بیژن را در آنها نیافت؛ نمیتوان نگاهِ بیژن را همطراز با نگاهِ ذوق زدگان سیاسی آنزمان و بیمجریان دانست؛ نمیتوان خواست عملی بیژن را با خواست بیعملان و لمیدگان تئوری مبارزۀ مسلّحانه همسو دانست؛ و خلاصه نمیتوان سطح و جایگاهِ بیژن را به سطح «همکار» تقلیل داد و در مقابل بر جنسِ نامرغوب و بیمصرفِ سیاسی خود افزود.
خوشبختانه و برخلافِ میراث خواران، جامعۀ خشن و طبقاتی، بسیار و بسیار سرراستتر از «کم لطفی» ها و بیپرنسیبیهای این و آن و یا منتسبین به مردم و انقلاب است؛ در حقیقت غربال کنندۀ ناملایمات سیاسی و بویژه برآمدهای ناصحیح و غیرِ کمونیستیِ کمونیستهای لمیده در تئوری نوین انقلاب است. منظور اینکه، چنانچه بخواهیم به هر مقدار و میزانی، به تحریف حقایق بپردازیم و یا از دیدهها پنهان نگاه کنیم، امّا تحت هیچ شرایط و عنوانی نمیتوانیم تاریخِ عناصر و اسناد نوشته شده، و نیز ارجمندی و مقامِ سیاسی-تئوریک آنانرا روتوش شده به خورد جامعه و به نسل جوانِ امروزی بدهیم. پُر واضح است که سر و ته کردن حقایق و یا دستکاری جایگاهها، از جمله ارثیۀ آرمانِ کمونیستی به عناصر و نیروهای متعلق بخود نیست. اینها افکار و رفتارهای ویرانسازِ جانیان و منادیانی است که به میانِ مدافعین مردم راه پیدا کرده و دارند، از درون، آرمان و پرنسیبهای کمونیستی را تهی میسازند. مواردی که بیژن با آنها بیگانه بود و با تمام توانِ خود، در برابرِ ایرادات و رفتارهای ناشایستِ درونی و بیرونی ایستاد و هرگز و هرگز تن به بیپرنسیبی و خواستهای خودخواهان سیاسی-تشکیلاتی نداد؛ چرا که فلسفۀ وجودی بیژن، با ردِ نارسائیها، با مبارزۀ منطبق با پرنسیبهای کمونیستی و با بازبینی آنچه که گفته و انجام شده، گره خورده بود.
بیشتر و خلاصه اینکه، بیژن گفتگوهای سیاسی-تئوریکِ سالم را دوست داشت و مخالفِ هرگونه پرخاشگری، بینزاکتیِ سیاسی، افتراء و توهین به عناصر و نیروهای وابسته به جنبشِ کمونیستی و انقلاب بود. کاملاً با این نوع روش ها بیگانه بود و بیاغراق در هیچیک از نوشتهها و مصاحبههای وی که در سایتِ بیژن هیرمنپور آمده است، آثاری از بیحرمتی و یا آویزان شدن به اتهامات برای فرار از انتقادات و یا راه اندازیِ مبارزۀ ایدئولوژیکِ ناسالم و غیر کمونیستی موجود نیست. نکاتی که بسیار نادر میتوان در جدلهای سیاسی-تئوریک دید و نیز مواردِ کلیدی و اساسی که با خواستها و با امیال میراث خواران سرِ سازگاری نداشت. در اثر وجود چنین وضعیتِ تأسف آوری بود که رفته رفته، بیژن بر سر دو راهیِ ماندن و جدائی با مدافعین وضع موجود در درون سازمانِ خودی قرار گرفت ؛ مدافعینی که کمترین قرابتِ مارکسیست-لینیستی با نقد سازنده و سالم نداشته و ندارند؛ و مدافعینی که [برای آنها حفظ] موقعیتِ حقیرِ شخصی و حفظ «مدارجِ تشکیلاتی»، بمراتب ارزشمندتر از بسیج [نیروها]، سلامتیِ سازمان، دفاع از عدالت و نیز جذب عناصرِ متصل به انقلاب بوده و هست. در بستر چنین شرایط و رفتار و کردارِ درونیای بود که بالاخره بیژن وادار گردید تا صف خود را از بیخردان و هدایتگران نالایق جدا سازد و پارهای از دلائل خود را در نامهای بدینگونه توضیح دهد:
«…. لااقل تا جائی که به شما دو رفیق مربوط میشود مسئله بر سر “اشتباه” و “بی توجهی” و غیره و غیره نیست. مسئله بر سرِ یک سیستمِ آگاهانۀ رفتاری است که چرا بردار هم نیست و هر کس به آن انتقاد کند و به اصلاحِ ظواهر و جمله بندیها و تغییر طرز بیان وقایع اکتفاء نکند و خواستار اصلاح ریشهای و جدّی مسئله بشود، به اصطلاح پُلش آن طرف جوی است.
ما اکنون در چنین حال و هوائی است که این نامه را که آخرین نامه ما برای شما نیز هست مینویسیم، در حالیکه بطور مضاعف متأسفیم. مضاعف از این لحاظ که هم متأسفیم از محیط عدم اعتماد کنونی و هم متأسفیم از اعتماد ابلهانه دیروز….
حال برگردیم بر سر پاسخ به نامه شما و اوّل ببینیم که ما چه گفتهایم که برای شما روشن نیست و «قابل فهم» نیست:
۱. در زمینۀ تئوریک:
که بیش از هر قسمت دیگر بما مربوط میشود، ما همواره گفتیم و تکرار کردهایم و در مدت توقفِ دو ماهۀ اخیر شما در اینجا، بر سر آن بحثهای بسیار کردیم که:
الف- تئوری مبارزۀ مسلّحانه اساساً باید مدام در رابطه با پراتیک زنده و از طرف “پراتیسن هائی” که در کتاب رفیق مسعود به آنها اشاره شده یعنی کسانی که مستقیماً در صحنۀ مبارزه مشغول انجام، سازماندهی و رهبری مبارزه هستند، مدام با تحلیل و تجدیدِ تحلیل شرایط عینی بسط و تکامل یابد و هدفِ بلافاصلۀ آن پیشبُرد مبارزه در صحنه در جهت استراتژی آن باشد. از این لحاظ ما از همان روز نخست گفتهایم که سازمان ما دچار فقر تئوریک به معنائی که راهنمای عملِ روزمرّه باشد بوده و هست.
ب- در همان حدّی هم که خطوط کلی مبارزه روشن شده، به علت آنکه مرکزیت سازمان نه پیش از انشعاب و نه پس از آن در جهت تحقق آنها گام برنداشته (۱)، انتقادِ خلاق از تئوری که شرط اساسی تکامل تئوریک سازمان است امکان پذیر نیست. یعنی نمیتوان با تکیه به پراتیک مبارزاتی سازمان، شعارها و تاکتیکهای پیشنهادی در آثار تئوریک را ارزیابی نمود و به همین دلیل نیز هرگونه بحثی در تأیید یا ردّ این شعارها و تاکتیکها، به علت دور ماندن از معیار واقعیت یعنی پراتیک مبارزاتی به بحثهای اسکولاستیکی و روی کاغذ تبدیل شدهاند که فاقد هرگونه ارزش ماهوی هستند.
ج- به همین لحاظ، دفاع ما از تئوریمان در مقابلِ حملات اپورتونیستی که از چپ و راست به آن صورت میگیرد، مفهوم مبارزاتی خود را از دست داده و بیشتر به مناظرههای ادبی و نازک اندیشیهای توخالی تبدیل شده. بحث ما با رقبای اپورتونیستمان از محتوا خالی شده است یعنی ما با آنها بر سر عمل مبارزه بحث ایدئولوژیک نمیکنیم بلکه بحث بر سرِ حرفِ مبارزه ؛ و اینکه چه کسی حرفهایش زیباتر است و روی کاغذ از انسجام بیشتری برخوردار است ما را به خود مشغول کرده است.
د- همۀ این عوامل باعث شده است که در زمینۀ تئوریک نیز، مانند سایر زمینهها، سازمان ما در مبارزۀ ایدئولوژیک به جای ایفای نقش رهبری، عملاً به دنباله روی اپورتونیستها تبدیل شود. ما جز در مورد «مصاحبۀ رفیق اشرف» که توانستیم نقش رهبری در مبارزۀ ایدئولوژیک را نه تنها در سطح جنبش کمونیستی، بلکه حتّی در خارج از آن ایفاء کنیم و اپورتونیستهای لم داده روی تئوری را لااقل مجبور به تأییدِ وجود مسائل جدی مبارزاتی بکنیم و در سطح جنبش جدیترین مسأله را در رابطه با تحلیل اوضاع و چه باید کرد مطرح کنیم، خلاصه جز در آن مورد، در سایر موارد به دنبال اپورتونیستها براه افتادیم. و هر جا که آنها برای سرگرمی خود و شنوندگانشان، بحثهای تئوریک انحرافی را پیش کشیدند، به خیال خودمان، برای پاسخگوئی به مسائل جنبش، خودمان را البتّه یکقدم عقبتر از اپورتونیستها و مدتی دیرتر از آنها، به این بحثها رساندهایم و تنها دلخوشی مان نیز آن بود که حرفمان به عنوان حرف، از همه منسجمتر است و فراموش کردیم که وجه تمایز چریک فدائی با اپورتونیستها، فقط در آن نیست که حرفهایش قشنگتر از حرفهای اپورتونیستهاست، بلکه اساساً این عمل چریک فدائی است که او را از اپورتونیستهای حرّاف متمایز میسازد و تئوری ما هرگاه به این حوزه قدم مینهاد و از کوران عملِ چریک فدائی بر میخاست، آنگاه میدیدید که چریک فدائی به چنان حوزهای از تئوری وارد شده که اپورتونیستها اساساً جرأت گام گذاشتن در آنرا ندارند. آنگاه اپورتونیست، مفلوک، سرشکسته و باصطلاح در کنارِ گود با تمام قامتش به خلق نشان داده میشد.
ما همۀ اینها را برای شما توضیح دادیم و چون بویژه به عمل خودمان در رابطه با سازمان مربوط میشد روی آن تکیه کردیم. ما گفتیم که باز هم در کنار گود نشستن و نوشتن و منتشر کردن، جز نمک پاشیدن بر زخم آن مردمی نیست که پنج سال است، حرف چریک فدائی را از ما میشنوند ولی عملش را نمیبینند و هر بار امید میبندند و نومید بر میگردند. ولی شما به همۀ این حرفها بیاعتناء بودید و شاید هم به این حرفها میخندیدید و در مقابل این بیاعتنائی، ما حتّی ناچار شدیم که صراحتاً در هنگام مراجعت تان به شما اعلام کنیم که اکنون که حاضر نیستید در مورد مسائل جدی بحث کنید و نتایج عملی آنرا اخذ نمائید و با تفاهم و مشارکت پیش رویم، چون در این میان و وضعی که بوجود آمده شدیداً خود را مسئول میدانیم، ناگزیریم به ابتکار شخصی خود متوسل شویم.
۲. در زمینۀ تشکیلاتی و اسلوب کار:
ما پس از برخورد با اعضای مرکزیت در اینجا و با ملاحظۀ طرز کار آنها و سیستم تشکیلاتیای که بر آن حاکم بود و با توجه به اندک پراتیکی که در اینجا داشتند، و مطالبی که در این رابطه بتدریج از پراتیک گذشته مرکزیت بدست مان آمد، در بحث های بسیار مفصل و مشخص، مخصوصاً با رفیق شما مسائلی را مطرح کردیم که اهمّ آنها به طور خلاصه به قرار زیر است:
الف- هیچگونه قواعد سازمانی، نه بر پراتیک و نه بر روابط اعضای مرکزیت حاکم نیست. آنها بدون هیچ برنامۀ مشخصی مثلاً به مسافرت دست میزنند و عضوی که سفر میکند دقیقاً نمیداند برای چه دست به این کار زده، و اگر پارهای خطوط کلی مشخص باشد، هیچ بحث جدی و سیستماتیکی در جهت تعیین وظایف و اهداف این سفر و ارزیابی مخارج و فواید آن صورت نگرفته و رفیق عضو مرکزیت در هر مورد به صلاحدید خود و بدون اینکه حتّی این وظیفه را برای خود بشناسد که عمل خود را با هدف استراتژیک سفر خود مقایسه کند، تصمیم میگیرد و تصمیم خود را به مرحلۀ اجراء میگذارد. خلاصه آنچنان آشفتگیای هست که گاه عضو مرکزیت با خود مرکزیت اشتباه میشود و تازه آنهم مرکزیتی که مطمئن است سازمان هیچگونه کنترل و نظارتی بر کارِ او ندارد و در مقابلِ رفتار خود پاسخگوی هیچ کس نیست. ما به عنوان نمونۀ عملی و کاملاً ملموس، رفتار اعضای مرکزیت را در جهت اصل و نصب مسئولین «روابط خارجی» مثال زدیم و نشان دادیم که چگونه وقتی یکی از اعضای مرکزیت، با بیخیالیِ تمام، کسی را به عنوان «مسئول روابط خارجی» تعیین کرد بدون آنکه از پیش مشخص کرده باشد که اساساً در رابطه با تشکیلات هواداران در خارج از کشور و با مسئله خارج از کشور چگونه میخواهد برخورد کند، سنگ بنای وضعیتی گذاشته شد که با اشتباهات بعدی در عزل و نصبها بطور کلی سازمانِ هوادارانِ خارج از کشور را از هم پاشید. ولی در عین حال این رفیق و سایر رفقای مرکزیت در اینمورد حتّی یک انتقاد از خود نیز نکردند و تا جائیکه ما فهمیدیم، اصولاً اعضاء و هوادارانِ سازمان جز آنکه بطور کلی به آنها گفته شده که فلانی آدم ناجوری بود تصفیه شد، اساساً خبر دیگری از قضیه ندارند که بتوانند از این رفقا مسئولیت بخواهند و از آنها بخواهند که کسی که با آن همه احترام به مقرّ آمد و تا دورترین هوادارانِ سازمان را شناخت و یکی از با سابقهترین اعضای سازمان به او سپرده شد، چه شد که ناگهان آدم ناجوری از آب در آمد و اساساً این آدم ناجور چه کاری کرده بود که پس از آن که در جریان مخفیترین روابط سازمانی، مستقیماً، قرار گرفت به این آسانی تصفیه میشود و باز هم این پروسه در مورد رفیق تازهای تکرار میشود. (۲)
خلاصه، بر کارِ اعضای مرکزیت هیچ نظارتی از طرف سازمان وجود ندارد. فلان رفیق هوادار یا عضو اگر مثلاً در نگهداری سلاحش اندکی سهل انگاری کرد مورد پرس و جو قرار میگیرد و احیاناً تنبیه میشود، ولی رفیقی که با کار خودسرانه و نسنجیدۀ خود، شیرازه سازمان هواداران در خارج از کشور را از هم پاشید و امکانات تبلیغات وسیعی را بر ضدّ سازمان در خارج از کشور فراهم نمود، به راحتی توانسته است اصولاً آنچه را که در اینجا گذشته، از هواداران و اعضاء در داخل پنهان نگاه دارد و در مقابلِ سئوال کسانی هم که تصادفاً در جریان بخشی از این کار قرار گرفتند، با عبارت «در آن مقطع لازم بود»، همه چیز را توجیه کند و وقتی هم که از او به اصرار خواسته میشود که آنچه را که گذشته است تحلیل کند و راه آینده را نشان دهد، به این مسئله که میرسد، به اشاره به «اشتباهات گذشته» و «سمپاشی بر ضدّ سازمان در خارج از کشور» اکتفاء نماید و به روی خود نیاورد که بحث اصلی بر سر این است که این اشتباهات چه بودند، چه شخص یا اشخاصی آن را مرتکب شدند، منشأ عینی و ذهنی ارتکاب این اشتباهات چه بود، مضمون آن سمپاشی ها چیست، چه کسانی به آن دست میزنند و زمینههای این سمپاشیها چیست، انگیزه سمپاشی کنندگان کدام است و بالاخره اینکه چه باید کرد تا دیگر این اشتباهات تکرار نشود.
نه! چنین رفیقی چون مرکزیت است از هرگونه نظارت و مسئولیتی بر کنار است. در حالی که در یک سازمان جدّی، هر چه مسئولیتی که به عهدۀ یک نفر قرار میگیرد زیادتر است، نظارت و کنترل سازمانی بر آن نیز بیشتر میشود و در اینجاست که میرسیم به درک غلط، بورژوائی و بوروکراتیک از اتوریته در مرکزیت.
اتورتیه به این صورت فهمیده میشود که اعضاء و هواداران سازمان با ایمان به صداقت، شایستگی و تسلط اعضاء مرکزیت بر همه چیز، بیچون و چرا، خواست آنها را اجراء کنند. در حالیکه اتوریتۀ انقلابیِ مرکزیت یک سازمانِ پرولتری، حاصل این اندیشه است که اعضاء و هواداران سازمان، تصمیمات آن مرکزیت را حاصل و جمعبندیِ مبارزات خود چه در زمینۀ تئوریک و چه در زمینۀ پراتیک میبینند و برای آنکه چنین اتوریتهای بوجود آید، چنان دمکراسیِ وسیعی باید بر سازمان حاکم باشد و چنان تشکیلات منظمی داده شود که صدای دورترین هوادار یا عضو بوضوح و بروشنی به گوش همه برسد و مخصوصاً از طرف مرکزیت شنیده شود و از آن بالاتر به حساب آورده شود و رفتار مرکزیت در معرض قضاوت آنها قرار گیرد.
ب- از آنچه در بالا آمد نتیجۀ دیگری حاصل میشود که از همه خطرناکتر است و به واقع خطر آن از این لحاظ است که صرفنظر از آنچه تا اینجا صورت گرفته، اساساً آیندۀ چریک فدائی را به خطر میاندازد و آن برخورد با اعضاء و هواداران در جهت رشد قابلیتهای مبارزاتی آنها، در همۀ زمینههای تئوری و عمل میباشد. امروز در سطح همۀ سازمانهای اپورتونیست میبینیم که عدهای با تکیه به سابقۀ مبارزاتی خود در زمان شاه، مرکزیتها را اشغال کردهاند و اکنون که بیش از پنج سال از قیام میگذرد، انسان به حیرت میافتد که چگونه این همه غلیان تودهها و روحیۀ مبارزه جوئی آنها باعث نشده است که چهرههای تازهای در رهبری سازمانها پیدا شوند. به نظر ما یکی از مهمترین عوامل در این زمینه آن است که این افرادِ به اصطلاح باسابقه، از همان آغاز، سنگرهای مرکزیتها را اشغال کردند و از آن پس با روشهای گوناگون از قبیل تصفیه کردن منتقدین، تهمت زدن به این و آن و از همه بالاتر سر گرم کردن اعضاء و هواداران به خُردهکاریهای روزمرّه و به انحصار در آوردن مسائلی کلی و اساسی و دور نگهداشتن دیگران از آنها، زیر پوششهای گوناگون از قبیل مسائل امنیتی، فقدان ارتباطات و غیره، و از همه بدتر القاء این فکر به آنها که گویا پرداختن به این مسائل احتیاج به توانائی و استعدادهائی دارد که آنها فاقد آن هستند و کار همه کس نیست، این موقعیتها را در مرکزیتها برای خود حفظ میکنند. دیدن چنین وضعی در نزد اپورتونیستها برای ما تعجب آور نبود ولی وقتی آن را در نزد رفقای خودمان به بدترین شکل دیدیم بسیار تعجب کردیم. وقتی ما پیشنهاد نمودیم که برای سازمان، یک کمیتۀ مرکزی پنج نفری چریکی تشکیل شود، فکر میکردیم که از یک سازمانِ چریکی، حداقلِ ممکن را خواستهایم، ولی وقتی که از همه سو فریاد شما بلند شد که چه میگوئی، چه میخواهی، مگر میشود فلانی و فلانی را عضو مرکزیت کرد. همه به ما میخندند. خودشان هم تعّجب خواهند کرد. و شما که در همۀ موارد «ارتش رهائی بخش» را به مسخره میگرفتید، برای اثبات بیلیاقتی این رفقا جهت ورود به مرکزیت به پراتیک «ارتش» استناد کردید.
بله! آنوقت بود که ما بواقع فهمیدیم که چه برخوردی شده است در رابطه با رشد و تکاملِ ظرفیتهای مبارزاتی رفقا. رفقائی که ثابت کردهاند از لحاظ شور مبارزاتیِ انقلابی، هیچ چیز کم ندارند و بیمحابا جان خود را در راه مبارزه شان فدا میکنند و کردهاند. چه میتوان گفت دربارۀ کسانی که ثابت میکنند رفیقی که پنج سال است، سِلاح و کتاب بدوش در کردستان میجنگد، صلاحیت ورود به مرکزیت را ندارد. چرا چنین شد؟ آیا در این پنج سال مرکزیت او را به خُردهکاریهای روزمره مشغول کرد و ادارۀ امور کلّی سازمان را خود منحصراً و پنهان از او به دست گرفت و در نتیجه، او امروز در این زمینهها فاقد هرگونه تجربهای است؟ اگر چنین است دربارۀ چنین مرکزیتی چه باید گفت و باز نباید فکر کرد که مرکزیتی از همین افرادِ بهظاهر بیتجربه، ولی پر شور و انقلابی بهتر از چنین مرکزیتی نیست که عملاً به مانع رشد رفقا تبدیل شده است. و از اینجا مسئله دیگری نتیجه میشود و آن این است که رفقائی که خود را در ادارۀ امور کلی سازمان دخیل نمیبینند و نظرات خود را (اگر اساساً به آنها امکان نظر داده شود، یعنی در جریان امور قرار گیرند) موثر در کارها نمیبینند، سر انجام برای حلّ مشکلات خود به راه حلّّهای فردی دست مییازند و احیاناً صفوف سازمان را ترک میکنند، به امید آنکه در جای دیگر بتوانند انرژی خود را در مسیر انقلاب به نحوِ به خیالِ خودشان بهتری به کار بیندازند. مرکزیت هم در مرحلهای که، به اصطلاحِ خودش، آنها بحرانی شدهاند و از سر استیصال دست به پارهای کارهای نامعقول میزنند و یا حرفهای نسنجیده ابراز میدارند پروندهای برای آنها میسازد تا هنگام رفتن شان ثابت کند اساساً آدم به درد خوری هم نبودند، و بعد اعضای مرکزیت وقتی قرار میشود، تجربه گذشته را تحلیل کنند وقتی به مسئله علّتِ جدا شدن افراد از سازمان میرسند، با مطالبی از این قبیل که چون تعدادمان کم است و امکانات ناچیز است همه چیز را توجیه کنند.
این امر یعنی ندادن امکانِ رشد به رفقا و یا با عبارت به نظر ما بوروکراتیکی که شما در این مورد به کار میبرید، فقدان کادرسازی در سازمان، آثار وخیم خود را در زمینۀ تئوری به این صورت بوجود آورده که با آن که رفقای ما در این پنج سال، همواره در داغترین و خطرناکترین حوزههای مبارزه حضور داشته و بسیاری از آنها در این صحنه، یا جان خود را از دست داده و یا به اسارت رفتهاند، سازمان فاقد تحلیل هائی است که از پراتیک زنده و صحنه موّاج مبارزه برخاسته باشد و تجربه زنده این رفقای شهید و اسیر را به دیگران منتقل کنند و به آن اصلی که ما همواره بدان ادعای پایبندی کردهایم، یعنی این اصل که هر چریک فدائی که بر خاک بیافتد، دستی برای برداشتن تفنگش دراز شود و کسی جای خالی او را پر کند، تحقق بخشد.
حقیقت آن است که همواره تحلیلهای سازمان علیرغم این همه فداکاری و از جان گذشتگیِ رفقا بنحوی از «بالای گود» صادر شده است و فقدان جمعبندی تجریبات رفقا توسط خود آنها در صحنۀ مبارزه، یکی از دلائل مهمّ آن است که امروز مرکزیت نمیداند چگونه میتوان در داخل سازماندهی کرد و به معجزه موهوم یک فرستندۀ رادیوئی دلخوش کرده است.
ج- در رابطه با رفیقی که به دلایل ویژهای نام او با سازمان آمیخته شد. ما گفتیم که این درست است که کسی نباید از او توقع داشته باشد که او موجود خارق العادهای باشد و از توانائیهای فوق بشری برخوردار بوده و هیچگونه ضعف و نقصانی در وجودش نباشد، ولی با خودش در میان گذاشتیم که در عین حال خود او نیز نباید خود را موجود خارق العادهای بداند. وقتی سازمانی حرف خود را از دهان فردی میزند و نام کسی با نام سازمان میآمیزد، آن شخص میتواند دو برخورد با این امر داشته باشد:
یکی آنکه (و ما گمان میکردیم که رفیق اینگونه فکر میکند، و در این مورد به سهم خود احساس تقصیر میکنیم) بفهمد بار مسئولیت بزرگی بر دوشش گذاشته شده و از آنجا که نامش بلافاصله سازمان را تداعی میکند، وجود خود را از وجود سازمان حتّی لحظهای جدا نبیند و به همین دلیل خود را صد در صد و یکپارچه در اختیار سازمان بگذارد.
دیگر آنکه (و ما متأسفانه نشانههای بسیار تأسف آوری از این گرایش را در رفیق ملاحظه کردیم) رفیق خود را بلافاصله سازمان تصور کند و هر خواست خود را هر چند هم که شخصی و فردی باشد، با مهرِ تصمیم سازمان، به همه تحمیل نماید و مخصوصاً درجۀ وابستگی و وفاداری اعضاء و هواداران سازمان را از روی وابستگی و وفاداری به شخص خودش بسنجد. وقتی که چنین وضعیتی بوجود آمد، همواره کسانی هستند که با نزدیک شدن به رفیق و تأیید بیچون و چرا از او، به عزیزان بیجهت تبدیل میشوند و رفقائی که احیاناً به این یا آن کار، این یا آن گفته و یا این یا آن خصلت رفیق انتقاداتی دارند، بعنوان کسانی که با تمام وجود سازمان را نپذیرفتهاند تلقی میشوند. تجربه نشان داده است که دسته اوّل همواره بهترین آدمها نیستند و بسیارند کسانیکه برای رسیدن به مقاصد معینی حاضرند، یک نفر را حتّی در جزئیترین مسائل تأئید کنند و به به و چه چه بگویند و بموقع هم ضربه خود را بزنند.
اساساً تأیید یک فرد بطور دربست و در همه موارد و بدون تحلیل مشخص از هر مورد در درونِ یک سازمانِ کمویستی، خود از روحیۀ فراکسیون بازی سرچشمه میگیرد. یک رفیق با رفقای خود پیمان میبندد که همواره در راه مبارزه در کنار او باشد، ولی هیچ کمونیستی با هیچکس پیمان نمیبندد که در هر مورد و به هر صورت تمام اعمال و گفتار او را مورد تأیید قرار دهد. در این زمینه، هر حرکت و گفتارِ هر فردی باید از نو مورد بررسی قرار گیرد. اگر درست به نظر میرسد تأیید شود و اگر غلط است مورد انتقاد قرار گیرد. دیالکتیک زندهِ روابط رفقا در یک سازمان کمونیستی، حیات خود را از همین نوع برخوردِ رفقا با یکدیگر کسب میکند. تنها فراکسیون بازها هستند که یک رفیق را در بست تأیید و رفیق دیگری را در بست ردّ میکنند. به هر حال تا آنجا که اطلاعات ما میتواند قد بدهد، این تلقیِ رفیق از خودش، و عدم توجه به منافع سازمان، جدا از خودش، و بیاعتنائی به نقشی که او به ویژه در رابطه با این سازمان پیدا کرده، نتایج وخیم خود را مخصوصاً در رابطه با رفقای هرمزگان به بار آورده و به قدرتِ مبارزاتی سازمان ضربهای وارد کرده است که در حدّ خود، کمتر از ضربه انشعاب نیست. ولی متأسفانه، نتیجه این تجربه با توجیه هائی، ماست مالی شده است و به هر حال ما پیشنهاد کردیم که رفیق متوجه این موقعیت خود باشد. ولی یک سازمان جدّی این مسائل را به اراده و میل افراد وانمیگذارد و سازمانی که حرفش را در دهان یک فرد میگذارد حق دارد و باید مقررات ویژهای برای کنترل آن شخص وضع کند و آن فرد وظیفه دارد و باید به این مقررات تن دهد.
خلاصه اینها و خیلی چیزهای دیگر بود که ما به شما و رفیقتان تذکر دادیم و آنگاه تا جائیکه به خودمان مربوط میشد، یعنی همکاری در زمینۀ تئوریک با سازمان، گفتیم ادامه کار به دلایل فوق، عملاً غیر ممکن شده است. گفتیم برای ما درست نیست و ممکن هم نیست که در بحثهای تئوریک و روی کاغذ به اپورتونیستها به خاطر بیعملی شان طعنه بزنیم در حالیکه نمیتوانیم به پراتیک خود استناد نمائیم و خیلی چیزهای دیگر، و شما هم حالا به ما میگوئید که نفهمیدهاید ما چه میگوئیم. […]
* * *
اصولاً هدف سازماندهی در خارج از کشور باید در وهلۀ اوّل بسیج امکانات مبارزاتی برای داخل کشور باشد و برای این کار باید وضعیت تشکیلاتی در داخل بصورتی باشد که امکان جذب و استفاده از این امکانات را در جهت مبارزه داشته باشد، والّا در اینجا امکاناتی بسیج میشود و بعد عملاً به هدر میرود. در همین حدّ کنونی نیز مثلاً نگاهی به سرنوشت آن دوربین فیلمبرداری و یا داروها و لباسهای جمع آوری شده کافی است که نشان دهد عدم امکان جذب در داخل، کار در خارج را از محتوای مبارزاتی تهی میکند.
صمیمانه نگاهی به لیست مخارجی که در دو سال گذشته از طرف سازمان در خارج از کشور صورت گرفته بیفکنید و از خودتان بپرسید چند درصد این مخارج واقعاً ارزش مبارزاتی داشتهاند. این وضع ناشی از عدم ظرفیت سازمان در داخل میباشد. البتّه ممکن است کسی قضیه سازماندهی خارج از کشور را به این صورت نبیند و آنرا مانند خیل بزرگ اپورتونیستها «سنگری» ببیند که در آن میتوان فعلاً تابلوئی هوا کرد و منتظر سیر حوادث شد تا این تابلو را به داخل ایران «در شرایط مساعد» منتقل نمود. در آنصورت البتّه طبیعی است همچنانکه در نزد اپورتونیستها میبینیم هر چه «حضور» در ایران کمتر میشود، هیاهو در اطراف این تابلوی خارج از کشور افزایش مییابد و دستک و دُنبک آن طول و عرض بیشتری مییابد. ما چنین برخوردی را در نزد اپورتونیستها بحق تحقیر میکنیم و اینگونه تابلوها را در درازمدّت برای انقلاب ایران زیانبار و خطرناک میدانیم و طبیعی است که نمیتوانیم آثار بروز آنرا در درون سازمان خودمان با خونسردی تحمل کنیم. شما (البتّه خوشبختانه روی کاغذ) تا آنجا پیش رفتهاید که پیش بینی نشریهای از سازمان را در خارج از کشور میکنید و این کاریست که کاملاً تازگی دارد. دیگران لااقل در خارج از کشور یا ارگان سازمانی خود را منتشر میکنند و یا نشریه هواداران، در حالی که اینجا پیش بینی میشود که سازمان ما برای سازماندهی خارج از کشور دست به انتشار نشریه بزند.
ثانیاً ما معتقد بودیم و این را به تأکید گفتیم که کار تشکیلات دهی در خارج از کشور را اساساً باید به عهدۀ خود هواداران خارج از کشور گذاشت. در صورت رهنمودهای درست و برخوردهای صحیح از طرف سازمان، خودِ هوادارانی که در خارج از کشور زندگی میکنند بهترین نیرو را برای تشکّل و سازماندهی در خارج از کشور ارائه مینمایند. البتّه تجربۀ گذشتۀ سازمان نشان میدهد که مداخلات بیرویه که نامِ تلاش در جهت سازماندهی خارج از کشور را بخود گرفته، وضع را روزبهروز وخیمتر کرده است و اگر شما در تحلیل خود میبینید که رفقای امریکا از همه بهتر تشکیلات خود را حفظ کردهاند، شاید یکی از دلائل آن هم این باشد که اعضای کمیتۀ مرکزی کمتر از همه به آنها دسترسی داشتند و مسئولین اعزامی از طرف آنها کمتر امکان مداخله و امر و نهیهای بیجا در کارشان را یافتند. در صورت برخورد صحیح، همین هواداران که حالا هم در حدّ توانشان نشریاتی منتشر میکنند، این نشریات را با کمک سازمان روزبهروز بارورتر و غنیتر میکنند و احتیاجی ندارد که سازمانی که خودتان در یکی از نامه هایتان توضیح دادهاید از لحاظ افراد و کادر تا چه حدّ در مضیقه است، بیجهت در این مورد نیرو صرف کند.»
(۱) به هر صورت وضعی که فعلاً بوجود آمده نسبت به وضعی که قبلاً وجود داشت یک گام به جلوست. یعنی افرادی که شخصاً سازمان را رهبری میکنند، مشخصاً گفتهاند که اوضاع را چگونه میبینند و چه کاری را در حال حاضر لازم میدانند که باید انجام شود. این بسیار خوب است. از این لحاظ که خیلی بهتر است از آنکه حرفهای گُنده گُنده از طرف سازمان منتشر شود، بدون آنکه کسی در مرکزیت سازمان جز برای نشر آنها مسئولیت عملی دیگری در قبال شان احساس کند. به این ترتیب بهترین حرفها به اراجیف تبدیل میشوند و ما با این شیوه برخورد با بهترین حرفها بدترین خیانت را نیز به این بهترین حرفها میکنیم.
(۲) ظاهراَ شتر درِ خانۀ ما خوابیده است و پیشنهادِ تشکیلات دادن به خارج از کشور به ما داده میشود، در حالیکه ما صراحتاً و حتّی بصورت کتبی نظر خود را اعلام کردهایم که از نظر ما تشکیلات خارج از کشور در درجۀ دوّم، نسبت به تشکیلات داخل کشور قرار دارد و تابعی است از آن و نمیشود پیش از آنکه اصول تشکیلاتی در داخل کشور بر سازمان حاکم شود توقع سازماندهی منسجمی در خارج از کشور داشت.
یادش گرامی باد
۲۹ آگوست ۲۰۲۰
۹ شهریور ۱۳۹۹