کلامی چند با دوستِ عزیزم بیژن هیرمن پور یک سال پس از رفتنش

– بیژن جان!

یک سال است که رفته‌ای. این یک سالِ تلخ و دشوار چگونه اینهمه سریع گذشت؟… نمی‌دانم.

گفتیم و نوشتیم که: امروز، در این ساعت، در اینجا، گِردِهم میآییم تا یادت را گرامی بداریم.

امّا همه مان میدانیم که یادِ زیبا و روشنِ تو همیشه گرامی بوده و هست. ما در واقع، به خاطرِ خودمان، به آرامگاهِ همیشگیِ تو آمده‌ایم تا همدیگر را تَسَلا دهیم؛ باشد که بتوانیم نبودت را بُردبارانه تاب آوَریم.

من که نیم قرن بختِ دوستی با تو نصیبم شد ـ از آن آپارتمانِ سادۀ شهرآرا در اواخرِ دهۀ چهل تا این خانۀ همچنان ساده و زیبا و پُر از مهربانی در دِرانسی ـ هنوز هم پس از گذشتِ این یک سال، رفتن و نبودنت را نمیتوانم باوَر کنم.

در تمامِ لحظاتِ روزها و شبهایِ یک سالِ گذشته، یادِ درخشانت با من بوده است. هربار فیلمِ خوبی دیده‌ام، هرگاه نوشته یا کتابِ خوبی خوانده‌ام، هرزمان چیزی نوشته‌ام و هرهنگام چیزِ زیبایی کشف کرده‌ام، آرزو کرده‌ام که:‌ای کاش بودی تا تلفنی به تو میگفتم، یا وقتی میآمدم پاریس، باهم می‌نشستیم، مثلِ گذشته، فیلم می‌دیدیم، کتاب می‌خواندیم، می‌گفتیم و می‌شنیدیم و به ریش و گیسِ دنیادارانِ مسخره می‌خندیدیم…

بسیار متأسفم که امروز نتوانستم همراه و در کنارِ عزیزان، دوستان و رفقایِ تو باشم، امّا دل و جانم آنجاست.

از تو بسیار چیزها آموختم، از جمله: راستی، درستی، ساده زیستی، آرمانخواهی، پایداری، شکیبایی، سخت‌کوشی در کار، امید و بی‌نیازی… از همان آغازِ آشنایی در جوانی، از تو آموختم که اگر ـ به تعبیرِ حافظ ـ «گَردآلودِ فقر» هم بوده باشیم، شَرم باد از هِمّتمان، «گر‌به آبِ چشمۀ خورشید دامَن تَر کنیم.»

از تو آموختم که چه بَسا اوقات، تن به انجامِ بعضی کارهایِ نادرست ندادن، اهمیّتش هیچ کمتر نیست از انجام دادنِ کارهایی حتّا درست.

افسوس که دیگر نیستی تا خطاهایِ مرا دوستانه، مُشفقانه و مهربانانه تذکر بدهی!

بیژن جان! زیباییهایِ این جهان کم نیست… خورشید همچنان طلوع میکند و میتابَد و غروب میکند… پاییز با رنگهایش، زمستان با سرما و باد و باران و برفش، بهار با شکوفه هایش و تابستان با سرسبزی و طراوت و گرمایش یک به یک، بنوبت، میآیند و میگذرند… روزها و شبها همچنان از پِیِ هم میآیند و میگذرند… امّا ـ با اینهمه ـ جهان تو را کم دارد؛ همچنانکه ما ـ همه ـ تو را کم داریم.

هرگاه یادِ آخرین حرفت می‌اُفتم که در واپسین لحظۀ زندگی به شهین گفتی: «به دوستانم بگو مرا حَلال کنند!»، بُغض چنان گلویم را میفشارَد که بدشواری میتوانم از گریستن خودداری کنم.

بیژن جان! تو باید ما را حَلال کنی، زیرا ـ چنانکه باید و شاید ـ قدرِ وجودِ عزیزت را ندانستیم.

شاعر گفته است: «هرگز نَمیرَد آن که دلش زنده شد به عشق!»

دلِ تو ـ بیژن جان! ـ همیشه زنده بود به عشق؛ به زیباترینِ عشقها: عشقِ به نیکی و زیبایی، عشقِ به محرومان و ستمدیدگانِ این دنیا، عشق به آزادی، برابری و عدالت که در واژۀ «سوسیالیسم» خلاصه می‌شد، عشقِ به آرمانهایِ زیبا و شایستۀ انسانی…

نمیدانم آن «جَریدۀ عالَم» که شاعر به آن اشاره کرده، چیست و در کجاست؛ امّا این را مطمئنم که دوامِ یادِ زیبایِ تو بر دل و ذهنِ همۀ ما که سعادتِ دوستی و رفاقتت نصیبمان شد، برایِ همیشه، ثبت شده است.

یادگارهایِ عزیزِ تو: یار و یاورِ همیشگی ات شهینِ مهربان، فرزندِ برومندت آرش، عروسِ نازنینت و دو نوۀ گُلَت همواره عزیزِ ما نیز خواهند بود.

دوست و دوستدارِ همیشه کوچکِ تو: ناصر زراعتی

سی و یکمِ ماهِ اوتِ سالِ ۲۰۱۹، گوتنبرگِ سوئد