به خاطره:
چریک فدائی خلق رفیق کبیر حمید اشرف
از رهبران سازمان چريکهای فدائی خلق ایران
تقدیم میشود.
نقدی بر: « گزارش به خلق »
شاید برای خواننده این پرسش پیش آید که، چرا « گزارش به خلق »؟ زیرا گزارش به خلق کتاب مشهوری نیست. نُسَخ این کتاب در کتابفروشیها خاک میخورد و حتّی شیفتگان نقد « مشی چریکی » چندان عنایتی به آن ندارند. آنچه در این کتاب مطرح میشود فقط آشفتهفکریها و سطح بسیار نازل دانش انقلابی نویسنده آن را برملا میسازد و علیرغم آن همه رودهدرازی، هر خواننده مبتدی نیز در سرانجام مطالعه این کتاب این حقیقت را میفهمد که نویسنده به هیچرو نتوانسته است سروته مطالب را به هم وصل کند.
قصد ما نیز نقد کتاب گزارش به خلق نبود. زیرا در نقد این گونه آثار همه چیز را باید از الفبای آن آغاز کرد. آنچه در این مقاله مورد بحث قرار میگیرد، بخشهائی از کتاب است که به ایدههای رفیق مسعود احمدزاده مربوط میشود.
اگر این اصل را بپذیریم که ایدهها را باید در بستر عینی آن دریافت و ارائه کرد، و در غیر این صورت آنچه ساخته میشود چیز پوچ و مهملی از آب در خواهد آمد، آن وقت میتوان اطمینان داشت که کلیدِ یکی از شیوههای برخورد اپورتونیستها را به دست آوردهایم. آنها همواره، در به اصطلاح نقدهای خود، جملهای سرو دُم بریده و جدا از متنِ مشخصِ مبارزاتی را به عنوان حُکم در مقابل میگذارند و پس از آن به زعم خود آن را به « نقد »! میکشند. ولی در واقعیت امر آنها توهّمات خود را نقد میکنند نه ایدههای دیگران را، و این شیوهٔ رایج درون جنبش ما باعث شده است که مبارزهٔ ایدئولوژیک شواهد غنی مطلوب خود را پیدا [نکند].
در گزارش به خلق نیز ما با این اسلوب [مواجهیم]. نویسنده همه جا با عقل کوچک خود به جنگ مسائل میرود. عقلی که تاب ایدههای عمیق انقلابی را ندارد. به همین جهت همهٔ مسائل، از جمله حادّترین مسائل جنبش ما، در این عقل! مسخ میشود و آنگاه این ایدههای مسخ شده مورد انتقاد قرار میگیرد.
در هر صورت، مقالهٔ کوچک حاضر شمهای از این شیوه برخورد را برملا میسازد… و این وظیفه را تنها تا آنجائی برآورده میکند که به ایدههای رفیق مسعود احمدزاده، تئوریسین بزرگ جنبش مسلّحانه ایران، مربوط میشود.
با ایمان به پیروزی راهمان
چریکهای فدائی خلق ایـران
تابستان ۵۸
* * *
نویسنده مقالهٔ « گزارش به خلق » در توضیح نظر رفیق مسعود در مورد عدم وجود یا عدم گسترش جنبشهای خودبخودی تودهای تا حدّی که محافل روشنفکری قادر به پیوند یافتن با این جنبش و رهبری آن باشند، ابتدا با نقل قولی از کتاب « م. م. هم.ا. هم. ت. » [مبارزه مسلّحانه هم استراتژی هم تاکتیک] متذکر میگردد که از نظر رفیق مسعود سه عامل اختناق و سرکوب دیکتاتوری امپریالیستی، تبلیغات سیاسی ایدئولوژیکِ ارتجاع و بیعملی پیشرو علت این عدم وجود یا عدم گسترش جنبشهای خودبخودی بوده و اضافه مینماید که از نظر رفیق مسعود شرایط عینی وجود داشته، امّا عوامل مذکور موجب آن میگردد که جنبش خودبخودی پراکنده و محدود باشد.
نویسنده در انتقاد این نظر و با تکیه بر عامل اختناق و سرکوب چنین مینویسد: « با وجود اینها به خوبی از سرتاسر رسالهٔ رفیق پیداست که آنچه باعث عدم وجود جنبشهای خودبخودی است در وهلهٔ اول اختناق و سلطهٔ پلیسی است » (ص ۴۴) ؛ و بدینگونه گریبان خویش را از دست دو عامل دیگر رها میسازد و با کمک یک قیاس متافیزیکی این نتیجه غرورآمیز را میگیرد: « چگونه میتوان این تضادّ را حلّ کرد. اگر علت، عدم وجود جنبشهای خودبخودی در وهلهٔ اول و عمدتاً “سرکوب قهرآمیز”، اختناق مداوم و طولانی ناشی از دیکتاتوری است، پس چرا با وجود عمیقتر شدن و نامحدودتر شدن “سرکوب قهرآمیز” اعتصابات گستردهٔ فروردین و اردیبهشت ۵۵ اهمیّت فوق العادهای پیدا کردند؟… ».
همانگونه که پیداست قیاس جالبی به عمل میآید تا به سادگی شرایط سال ۴۹ که در آن پیشرو دچار بیعملی بوده، تودهها تنها تحت فشار تبلیغاتی، سیاسی و ایدئولوژیک شدید قرار داشتند و سیستم حاکم به راحتی و با شیوههای بسیار ساده به سرکوب آنها میپرداخت، با شرایط شش سال پس از آغاز مبارزهٔ مسلّحانه که طی آن نیروهای پیشاهنگ با شجاعت تمام عالیترین شکل مبارزه را برگزیدند و بدین طریق تبلیغات سیاسی ایدئولوژیک یک رژیم را در نظر تودهها رسوا و تا اندازهای بیاثر ساختند، شرایطی که طبق آن رژیم مجبور [به] بکارگیری انواع اسلوبهای سرکوب بوده و بدینطریق مقاومت تودهها را افزایش داده است، مقایسه گردد. و در این رابطه نیز به خاطر آن که نویسنده در بحثی که مطرح نموده است پیروز گردد، تنها کافی است تا از شدت فشار پلیسی در سال ۴۹ با شدت این فشار در سال ۵۵ و از کمیَت اعتصابات کارگری در سال ۴۹ با کمیّت آن در سال ۵۵ مقایسهای به عمل آید.
امّا ما طرح این پرسش را ضروری میدانیم که آیا رفیق مسعود احمدزاده قبل از آغاز مبارزهٔ مسلّحانه امکان بوجود آمدن شرایط سال ۵۵ را پیش بینی نمیکرده و آیا اساساً یکی از دلایل او در رابطه با ضرورت مبارزه مسلّحانه همین نبود که بیعملی پیشرو و تبلیغات سیاسی ایدئولوژیک رژیم خنثی گردد؟ آیا ضرورت مبارزهٔ مسلّحانه آن نبود که رژیم در اِعمال قهر خود دچار سرگیجه شده و بدینطریق جنبشهای خودبخودی، که زمینه عینی ظهور و رشدشان فراهم است، امکان بروز و گسترش یابند و درجهت مبارزهٔ مسلّحانه کانالیزه گردند؟
خصوصیت همهٔ انتقادکنندگان از تئوری مبارزهٔ مسلّحانه این است که با این فرض به تحلیل جامعهٔ ما میپردازند که گویا ۹ سال مبارزه و جانفشانی بهترین پیشاهنگان خلق که با توجه به شرایط تاریخی جامعهٔ ما صفحه درخشانی بر تاریخ مبارزات خلقهای جهان افزودهاند، هیچ گونه تأثیری در تحولات جامعهٔ ما نداشته است و حال آن که در این مدت مبارزه مسلّحانه در رابطه با کوچکترین حرکت رژیم و در مورد هر برنامهای که مطرح مینمود نقش تعیین کنندهای داشت. منتقدین تئوری مبارزهٔ مسلّحانه تلاش دارند تا به کمک استناجات خودساخته متافیزیکی و با نادیده گرفتن پیشاهنگ در جنبش اخیر، در این بحث پیروز گردند و بههمین دلیل علت « اعتلای جدید جنبش کارگری » را صرفاً « … درک خودبخودی اختلاف طبقاتی شدید… که کارگران عمدتاً و تقریباً به کلی خارج از تأثیر جنبش آگاه کمونیستی از رژیم استثمارگر کسب کردهاند » (ص ۴۶) میدانند.
امّا نویسندهٔ این مقاله در قسمت دیگر بازهم با توجه به همان عامل اختناق و دیکتاتوری به انتقاد از مبارزهٔ مسلّحانه میپردازد و میگوید اگر در ایران فشار و اختناق وجود داشت، در روسیه هم وضع غیر این نبود و بدینترتیب بیآن که تفاوت شرایط فشار و اختناق تزاری را در اواخر قرن ۱۹ با شرایط فشار و اختناق سالهای ۴۰ ایران در نظر گیرد و اختلاف میان این سرکوب و آن سرکوب را تشخیص دهد، باز هم قیاسی متافیزیکی به عمل میآورد. این کاملاً درست است که هر از چندگاه اعتصابات کارگری روسیه نیز به خون کشیده میشود، امّا سرکوبی که ما در ایران با آن مواجهیم سرکوب سیستماتیک هرگونه حرکت و تفکّری است که مخالفت با رژیم را در برداشته باشد. گذشته از این، مبارزهٔ مسلّحانه فعالیت سوسیال دموکراتهای روس را که پیشاهنگان فعال طبقهٔ کارگرند، نادیده نگرفته بلکه فقدان آن در ایران و بیعملی پیشاهنگ را یکی از عوامل مؤثر در عدم وجود یا عدم گسترش جنبشهای خودبخودی میداند که نویسندهٔ مقاله [نیز] این نکته را متذکر میشود امّا در تحلیل خود آن را به حساب نمیآورد. اساساً مقایسهٔ دیکتاتوری تزاری که یک استبداد فئودالی پاتریارکالی است و نحوهٔ سرکوبی که یک چنین رژیمی در کشوری مستقل و در اواخر قرن نوزده بدان توسّل میجوید با یک دیکتاتوری امپریالیستی که، شدیداً و با وسعت تمام، قهرآمیز میباشد در جامعهای نو مستعمره و در اواسط قرن بیستم، دیکتاتوریای که از کلیهٔ تجارب و امکانات امپریالیسم جهانی در سرکوب خلقها، و در رأس آن طبقهٔ کارگر، برخوردار است مقایسهای کاملاً نسنجیده است و رفیق مسعود نیز تنها به خاطر تشریح اوضاع و نشان دادن اختلافات میان دو جریانِ تکامل است که به شرایط روسیه اشاره میکند و نه به خاطر مقایسهٔ کمَی دو وضعیتی که با هم تفاوت کیفی دارند.
پس از این، نویسنده از رفیق مسعود به خاطر بیتوجهی او به نقش آگاهی که از سالهای ۷۰ (قرن نوزدهم) با کارهای چرنیشفسکی و بعد از آن توسط سوسیال دمکراتهای روس به میان طبقهٔ کارگر بُرده شد انتقاد میکند و حال آن که طبق گفتهٔ خود او در آغاز مقاله، رفیق مسعود بیعملی پیشاهنگ را جزو سه عاملی به حساب میآورد که موجب فقدان جنبشهای خودبخودی در ایران میباشد و بیعملیِ پیشاهنگ هم یعنی عدم انجام وظایف آن که یکی از آنها نیز بردن آگاهی به میان تودههاست و هنگامی که رفیق مسعود بوجود جنبشهای خودبخودی در روسیه اشاره میکند، وجود این عامل را نیز در آن جا تأیید مینماید. پس، مسئله بر سر این نیست که جنبش خودبخودی در روسیه بدون آگاهی و بدون تأثیرپذیری از فعالیت پیشاهنگ فعّال بوجود آمده باشد، بلکه مسئلهٔ اساسی پذیرش این مسئله است که یکی از عوامل لازم گسترش یافتن جنبشهای خودبخودی همین آگاهی میباشد.
لازم به یادآوری است که مشکل جنبش ما مطرح ساختن این مسائل نیست، اینها همه کلیّاتی هستند که جزو اصول اولیهٔ مارکسیسم محسوب میگردند. آنچه که حلّ آن وظیفهٔ واقعی یک مارکسیست ایرانی است، اتخاذ روشی انقلابی و عملی جهت بردن این آگاهی به میان پرولتاریا و تودههای زحمتکش است.
تئوری مبارزهٔ مسلّحانه، این مبارزه را به عنوان محور، زمینه و تکیهگاه پیشاهنگ برای بردن این آگاهی به میان تودهها میشناسد و برنامه خاصّ پیشاهنگ مسلّح را در این زمینه مشخص مینماید. امّا این انتقادِ نویسندهٔ مقاله که گوئی رفیق مسعود عنصر آگاهی را که نتیجهٔ فعالیت پیشاهنگ است در جنبشهای خودبخودی روسیه مورد توجه قرار نداده است، دقیقاً ایرادی است که بر خودش وارد است. آنجا که در مورد جنبشهای خودبخودی سال ۵۵ میگوید: « … حقیقت آن است که علت اعتلای جدید جنبش کارگری، علیرغم اختناق پلیس و سرکوب شدیدتر، درک خودبخودی اختلاف طبقاتی شدیدی است که کارگران عمدتاً و تقریباً به کلی خارج از تأثیر جنبش آگاه کمونیستی از رژیم استثمارگر کسب کردهاند »* (ص ۴۶).
اگر ما بخواهیم بر اساس تحلیلی که نویسندهٔ این مقاله ارائه میدهد، پیش رویم باید به انتظار رشد جنبش خودبخودی بنشینیم و همپایِ با آن حرکت نمائیم و بنا به گفتهٔ خود نویسنده، همراه با اعتلاء و افول آن، اعتلاء نموده یا افول کنیم. به جای در نظر گرفتن طبقهٔ کارگر، برخورد با تکتک کارگران را اساس کار خویش قرار دهیم و اگر رفیق مسعود آمادهٔ دنباله روی از تودهها نباشد، از وارد ساختن هر اتهامی به او اِبا نداشته باشیم و وظیفهٔ پیشاهنگ را دنبالهروی از تودهها بدانیم. خود را، در حرف، پیشتر از مبارزین مسلّح بدانیم و اثبات اشتباه آن [ها] را صحّت راه خود تلقی نمائیم، امّا در عمل از اکونومیستهای روس هم که لااقل برای مبارزه در داخل طبقه وجود حداقلّ تشکیلات صنفی را لازم میدانستند، عقبتر باشیم.
امّا در مورد ادّعای نویسنده مبنی بر اینکه جنبش در سالهای ۴۹-۴۸ در یک دورهٔ افول، که به نظر نویسنده طبیعی میآید، قرار داشته، ولی رفیق مسعود این دوره را تعمیم داده است (ص ۵۱ مقاله)، باید گفت که این موضوع صحت ندارد و رفیق مسعود به بررسی وضع موجود و علل پیدایش آن میپردازد و به عنوان یک پیشاهنگ، وظایف مرحلهای (آنی و آتی) خود را مشخص میکند. اگر رفیق مسعود نیز هم چون نویسندهٔ مقاله میاندیشید، نیازی بدان نمیدید که در سالهای ۴۹-۴۸ به فکر مبارزهٔ طبقاتی و تعیین استراتژی و تاکتیک آن باشد، بلکه کافی بود به انتظار بماند تا این دورهٔ افولِ « ظاهراً طبیعی » جای خود را به « دورهٔ اعتلاء » که آنهم به طور طبیعی فراخواهد رسید، دهد. آیا انجام این کار میتوانست معنائی جز اکونومیسم و دنبالهروی از جنبش خودبخودی داشته باشد؟ و آیا نویسندهٔ مقاله که اساساً با تکیه بر خامترین و بیمحتواترین « خط مشی اکونومیستی » از رفیق مسعود انتقاد میکند، میتواند این تحلیل رفیق مسعود را به منزلهٔ اتخاذ « خط مشیهای اکونومیستی » بداند؟ آیا برای ردّ تحلیلی که وظیفهٔ آن تعیین خط مشی « استراتژی و تاکتیک » مبارزه میباشد، اذعان به اینکه حالا « دورهٔ افول » است و بعد از آن « دورهٔ اعتلاء » فراخواهد رسید، همان روحیهٔ تسلیمطلبی نیست؟
برای آن که بدانیم نویسندهٔ این مقاله خود تا چه اندازه اسیر « خط مشی اکونومیستی » میباشد، بهتر است تا به این گفتهٔ او که « با این حال امکان مبارزهٔ سیاسی (که امروز طبقهٔ کارگر عمدتاً به آن مضمون صنفی و اقتصادی میدهد) » (ص ۵۳)، توجه کنیم. در اینجا، ملاحظه میکنیم که اگر اکونومیستهای روس بر مبارزهٔ « صنفیاقتصادی » طبقهٔ کارگر همان نام « مبارزهٔ اقتصادی » را مینهادند، نویسندهٔ این مقاله آنقدر با محتوای انواع مبارزات ناآشناست که مبارزهٔ صنفی و اقتصادی طبقهٔ کارگر را همان « مبارزهٔ سیاسی » میداند که طبقهٔ کارگر بدان « محتوای صنفیاقتصادی » داده است.
آری رفقا! همهٔ منتقدین تئوری مبارزهٔ مسلّحانه از همین قماشاند. تنها جهل آنها از مارکسیسم و بیشرمیشان در دشمنی با انقلاب است که به آنها جسارت انتقاد از تئوری مبارزهٔ مسلّحانه را میدهد.
نویسنده، آنگاه پس از نقل قولی از رفیق مسعود مبنی بر آن که کمونیستها در چین به دلیل وجود شرایط دمکراتیک و استفاده از تشکیلات کومیندان، و با وجود آن که تعداد آنها اندک بود، توانستند با تودهٔ کارگران و دهقانان رابطه برقرار کنند، امّا در شرایط ما وضعیت متفاوت است، میگوید که این مسئله نمیتواند مبارزهٔ مسلّحانه توسط پیشرو را توجیه نماید و در این رابطه حمایت احتمالی کارگران را در آینده نیز از خط مشی مبارزهٔ مسلّحانه « انحراف » جنبش میداند، بیآن که حتّی مشخص سازد که این « انحراف » به منافع چه کسانی لطمه میزند و واقعاً هم مشخص نیست که انتقاد نویسنده از مبارزهٔ مسلّحانه از موضع طبقهٔ کارگر انجام میپذیرد و یا بورژواری وابسته.
به هرحال نویسنده معتقد است که: « … نبودن شرایط دمکراتیک، محوری بودن کار سیاسیتشکیلاتی را به خصوص در مراحل اولیهٔ انقلاب نفی نمیکند، بلکه فقط موانع و اختلالاتی در آن ایجاد میکند… » (ص ۵۸). او متوجه نیست که خود رفیق مسعود عضو گروهی بوده است که پیش از این به مدت چهار سال به کار سیاسیتشکیلاتی، آن هم نه به معنی اپورتونیستی آن، بلکه به معنای واقعی کلمه، مشغول بوده و در این مدت تقریباً تمام کتب مهم مارکسیستی را مطالعه کرده و سعی داشته تا وضعیت طبقات مختلف جامعه را بشناسد و در حدّ توانائی خود اطلاعات وسیعی از روستاهای کشور گرد آورده و بر مبنای همین تجارب است که میبیند جدیترین مبارزهٔ صرفاً سیاسی از محدوده گروههای محفلی تجاوز نمیکند و گذشته از آن، تجربه شانزده سال کار سیاسیتشکیلاتی گروههای مختلف پس از کودتای سال ۳۲ مورد بررسی این گروه قرار گرفته و در نهایت، نتیجهٔ همهٔ این تجربیات جز این نبوده است.
اکنون این تئوریسینها که برای مرحلهٔ قبلی انقلاب به تدوین تئوری میپردازند، بیآن که وظیفهٔ تئوری را نشان دادن راه آینده بدانند، با نادیده گرفتن این واقعیات متذکر میشوند که در آن زمان حتماً برای کار سیاسیتشکیلاتی (البتّه به سبک اپورتونیستی) راهی وجود داشته است، امّا خود این مسئله را روشن نمیسازند که این راه چگونه بوده است و اگر شانزده سال تجربهٔ جنبش را که همواره خود را محدود به این چارچوب نموده بود ملاک قرار دهیم، عدم کارآمد بودن این راه چگونه تبیین میشود و چرا همهٔ آنها تا هنگامی که به کار صرفاً سیاسی میپرداختند، از حدّ تشکیلات محفلی و روشنفکری تجاوز نکرده و هیچگونه امکان تبلیغ تودهای به دست نیاوردند؟ شاید تئوریسینهائی که امروز در صدد تدوین تئوری انقلاب آن زمان میباشند، گمان میبرند با قبول این که در آن هنگام در سر راه فعالیت صرفاً سیاسیتشکیلاتی موانعی وجود داشته است، به معتقدین مبارزهٔ مسلّحانه در سالهای ۴۹-۴۸ امتیاز بزرگی میدهند که البتّه از این حضرات نمیتوان انتظار داشت تا موانع را دقیقاً برشمرده و اثر عملی آن را نشان دهند و پس از آن معلوم دارند که با چه وسائل صرفاً سیاسیتشکیلاتی امکان آن وجود داشت که این موانع را از سرراه برداشت. نه! واضح است که این منتقدین حاضر به « خُرده کاری » نیستند! و نباید هم آنها را به کارهای « جزئی » و پیش پا افتاده کشاند و درگیر مفاهیم عادی و روزمرَه کرد! این کارها همه بر عهدهٔ « پراتیسین » هاست! حُکمی که این منتقدین صادر میکنند و گویا آن حُکم مورد تأیید لنین قرار دارد. این منتقدین مشخص نمیسازند که چه چیزهائی مانع راه بهحساب میآیند و شیوهٔ از میان برداشتن آنها چیست.
امّا در این زمینه که مبارزهٔ مسلّحانه برمبنای تئوری مبارزهٔ مسلّحانه، عالیترین شکل مبارزهٔ سیاسی و عالیترین شکل تشکیلات پیشاهنگ را در شرایط سالهای ۴۹-۴۸ ارائه میدهد، مطلبی است که حتّی با نقل قول از لنین هم نمیتوان بطلان آن را به اثبات رسانید. آنان که تئوری مبارزهٔ مسلّحانه را بر این مبنا که شرایط سالهای ۴۹-۴۸ را تعمیم داده و ظاهراً با مسئله به اندازهٔ کافی برخورد دیالتیکی ندارند و با استناد به چند اعتصاب پراکنده در سال ۵۳ مورد انتقاد قرار میدهند، بیآن که وضع موجود را نتیجهٔ مبارزهٔ مسلّحانه بدانند، معتقدند که باید تمام تئوریهای سال ۴۹ را به دور ریخت (البتّه طبق گفتهٔ آنها اگر رفیق مسعود زنده بود، خودش این کار را میکرد).
در حقیقت هم نمیتوان از کار این اپورتونیستها که با دیدن چند اعتصاب پراکنده به نتیجهٔ غلط بودن مبارزهٔ مسلّحانه میرسند و از کار اینان که مبارزهٔ خودبخودی و اقتصادی پرولتاریا را « مبارزهٔ سیاسی » قلمداد میکنند، تعجب نمود که پس از دیدن مبارزات خیابانی سال ۵۷، بر حقانیت گفتههای خود ایمان نیاورند، از لانههای خود بیرون نخزند و تئوری مبارزهٔ مسلّحانه را ردّ شده اعلام ندارند.
اینان نمیتوانند بفهمند که ما این همه نبرد و این همه قهرمانی را تا حدّ زیادی مرهون مبارزهٔ مسلحانهٔ پیشاهنگان آن هستیم. این آقایان اپورتونیست از آن جا که میدانند لازمه مبارزهٔ « سیاسیتشکیلاتی » (البتّه به سبک اپورتونیستی) شرایط دمکراتیک میباشد، در پاسخ به این ضرورت چنین اظهار میدارند: « … بایستی شرایط دمکراتیک را فراهم نمود… » و چگونگی تحقق این مهمّ را نیز تنها در به میدان آمدن طبقهٔ کارگر و سایر استثمارشوندگان میدانند.
توجه داشته باشیم که در اینجا نویسندهٔ مقاله، همان مسئلهای را مطرح میکند که در سال ۴۶ برای احمدزادهها و پس از مرداد ۳۲ برای کلَ جنبش مطرح بود و آن این که لازمهٔ مبارزه، دمکراسی و لازمهٔ دمکراسی، مبارزه میباشد. امّا تفاوت میان این « تئوریسینِ » اپورتونیست و تئوریسینی چون رفیق مسعود احمدزاده در اینجاست که رفیق مسعود طرح مسئله را در رابطه با امکانات حلّ آن میبیند و بدیندلیل هم فاصلهٔ چندانی با حلّ آن ندارد.
برای رفیق مسعود مسئلهٔ مهمّ این است که چگونه تودهها و استثمارشدگان را به میدان مبارزه کشاند (البتّه در سالهای ۴۹-۴۸)، امّا امروز اپورتونیستها بیآن که مسئلهٔ به خیابان کشیده شدن تودهها را مورد تحلیل قرار دهند، بیآن که روشن سازند که آیا این کار نتیجهاش سرنگونی حاکمیت امپریالیسم و « برقراری جمهوری دمکراتیک خلق » میباشد و یا لااقل دمکراسی را به ارمغان خواهد آورد، صرفاً خودِ به خیابان کشیده شدن را مورد تأیید قرار میدهند.
تئوری مبارزهٔ مسلّحانه به ما میآموزد که تحت شرایط استقرار سلطهٔ امپریالیسم، مبارزه به خاطر دمکراسی از مبارزه برای سرنگونی حاکمیت امپریالیسم و از مبارزه به خاطر استقرار دمکراسی نوین جدا نمیباشد.
شرایط خفقان امپریالیستی، در جامعهٔ تحت سلطه، وضعیّتی را بوجود میآورد که تحت آن، مبارزهٔ سیاسی حتّی در جریان پیدایش پیشاهنگ نیز از مبارزهٔ نظامی تفکیکناپذیر میگردد.
به این مناسبت که روشهای عملی مبارزه و شکل مناسبات تشکیلاتی آن معین میشود و پاسخ این سؤال را که چگونه باید تودهها را به میدان مبارزه کشانید، و محتوای این مبارزه هم چیست، به دست میدهد، ما امروز، تنها با تکیه بر این تئوری و با بسط آن میتوانیم وظایف حال و آیندهٔ مبارزه را تعیین نموده و بنبستی را که به اصطلاح ردّکنندگان تئوری مبارزهٔ مسلّحانه، چه از لحاظ نظری و چه از لحاظ عملی، بدان گرفتار آمدهاند، برطرف سازیم.
نویسندهٔ مقاله پس از نشان دادن اینکه در ویتنام و چین نیز همانند روسیه، قبل از آن که مبارزهٔ مسلّحانه آغاز شود، کارهای سیاسی، تبلیغی و ترویجی انجام یافته و سازمانهای تودهای بوجود آمدند و همچنین پس از اذعان به اینکه تئوری مبارزهٔ مسلّحانه منکر ایجاد این سازمانها و مبارزهٔ سیاسی، تبلیغی و ترویجی نمیباشد، بلکه برمبنای این تئوری پیشاهنگ در شرایط خاصی این وظیفهٔ سیاسی خود را با محوری کردن « عمل مسلّحانه » (که در شرایط موجود به پیشاهنگ امکان تحرّک و مانور میدهد) به انجام میرساند، بینش دُگماتیستی و غلط خود را از مبارزهٔ مسلّحانه کاملاً نشان میدهد و پس از آن این پرسش را مطرح میکند که: « واقعاً نمیدانم کجای « چه باید کرد؟ » و درسهای آن با این تئوری جور درمیآید؟ » (ص ۶۰). که البتّه طبیعی است که این تئوری با توجه به درک سطحی ایشان از « چه باید کرد؟ » با دیدگاههای این اثر انطباق نداشته باشد.
گذشته از آن اگر بنا بود پاسخ مشخص مشکلات تاکتیکی و استراتژیکی جنبش ما را در « چه باید کرد؟ » یافت، اگر بنا بود در رابطه با حلّ مسائل مربوط به هر شرایط مشخصی، تحلیل و جمعبندی تجربیات شرایط مشخص دیگر کفایت میکرد، اساساً نه نیازی به « چه باید کرد؟ » بود و نه لنینیسمی میتوانست بوجود آید. چرا که میشد پاسخ همهٔ مسائل حلّ شده در « چه باید کرد؟ » را در آثار مارکس و انگلس یافت. به راستی دگماتیسم از این بیپردهتر کمتر متجلّی میگردد. از آنجا که در « چه باید کرد؟ » شیوهٔ مبارزهٔ مسلّحانه پیشبینی نگردیده، پس این شیوه از مبارزه، ضدلنینی میباشد. و حال آن که لنین خود بارها میگفت که پاسخ هیچ یک از مشکلات مبارزهٔ امروز را نمیتوان در هیچ کدام از جزوههای مارکسیستی پیدا نمود و زندگی، خود از بهترین تئوریسینها نیز پیشتر است.
از نقطه نظر مارکسیسم، تاکتیک و استراتژی هر مبارزهای به معنی روش حلّ تضادّها بوده و این که برای حلّ هر تضادی، شیوه خاصّ آن را نیز باید یافت.
تا اینجا، مارکسیسم اساس کار را تعیین مینماید و از این بیشتر چیزی نمیگوید. امّا دگماتیستها چنین فکر میکنند که مارکسیسم بیش از این به حلّ مشکلات مبارزاتی میپردازد. آنان نمیدانند که تضادّهای موجود در جامعه ما دارای ویژگیهائی میباشند که در تاریخ بیسابقه است و طبیعی است که شیوه حلّ این تضادها، یعنی شیوهٔ مبارزهٔ ما نیز در مقایسه با شیوههای گذشته ویژگیهای خود را داشته باشد. تاریخ مبارزهٔ زحمتکشان نیز همین را نشان میدهد. آن شیوهٔ مبارزهای که پرولتاریا در کمون پاریس به کار گرفت، شیوهٔ مبارزهای نبود که در سال ۱۹۰۵ به کار بُرد و آن شیوهها و تاکتیکهائی که حزب بلشویک در سال ۱۹۱۷ اتخاذ نمود با شیوهها و تاکتیکهای انقلاب ۱۹۰۵ متفاوت بود. راهی را که انقلاب چین و ویتنام در پیش گرفتند، بر مبنای شیوههای بلشویکی مبارزه نبود و در آلبانی و سایر کشورهای اروپای شرقی، شیوهٔ دیگری از مبارزه وجود داشت. خلق کره با شیوهای که یکسره متفاوت از دیگر شیوهها بود، مبارزه کرد و در کوبا راهی پیموده شد که دگماتیستهای سراسر جهان تاب تحمل آن را نیاوردند و آن را غیرمارکسیستی دانستند.
ما امروزه هم شاهد آنیم که کمونیستهای هر کشوری به شیوهٔ خاصّ خود مبارزه میکنند و همهٔ اینها به خاطر آن است که تضادهای طبقاتی در هر کشوری ویژگی خاصّ خود را دارد و شیوهٔ مبارزهٔ خاصی را هم ایجاب مینماید. این برعهدهٔ تئوریسینهای کمونیست است تا این شیوههای مبارزه را بشناسند و به کشف شیوهٔ مناسب نائل آیند. اینان دیگر نمیتوانند در زمینهٔ « اصول عامّ » به مارکسیسم چیزی اضافه کنند و یا لااقل امکان فعالیت آنها در این زمینه بسیار محدود میباشد، امّا وظیفهٔ اصلی آنها درک این ویژگیها و تشریح راه مبارزاتی پرولتاریا است.
خلاقیت تئوری مبارزهٔ مسلّحانه نیز در همین است که با تکیه بر همین دانش مارکسیستی و تجارب حاصله از مبارزات کمونیستی به انجام وظیفهٔ محدود تاریخی خود میپردازد و میداند که نباید و نمیتواند راهحلّ مشکلات مشخص خود را در نوشتههای مارکسیستی جستجو نماید، بلکه این آثار و این دانش و تجارب مبارزاتی را بهکار میگیرد تا بتواند به شناخت وظیفهای که در شرایط خاصّ تاریخی برعهدهٔ اوست، نائل آید.
خلاصه آن که برای یک تئوریسین مبارزهٔ مسلّحانه، آثار مارکسیستی و تجربیات گذشته به مثابه راهنمای عمل است و حال آن که این آثار و این تجربیات از نقطه نظر دگماتیستها به منزلهٔ حلّ مشکلات آنها میباشد.
نویسندهٔ مقاله، پس از این بر خورد عالمانه!! با تئوری مبارزهٔ مسلّحانه، از آن جا که به پیروزی استدلال خود کاملاً اطمینان دارد و معتقد است که باید تمام نیرو را صرف ایجاد تشکیلات صرفاً سیاسی کرد، با تردستی جالبی سالهای ۴۹-۴۸ را رها میکند و بحث مربوط به وظایف را به « امروز »، یعنی به شرایط اعتلای جنبش خودبخودی، میکشاند و از جمله وظایف سیاسیتشکیلاتی اپورتونیستهائی چون خودش، یکی را هم این میداند که باید « امروز نیز تئوری مبارزهٔ مسلّحانه سازمانهای جدا از توده را اساساً به طور دربست به بایگانی سپرد… ».
امّا به این اپورتونیستها باید گفت پروندهای را که به بایگانی میسپارید، هنوز گشوده است. این پرونده هنوز بسته نشده که شما آن را با خیال راحت به « بایگانی » بسپارید و همهٔ تلاشهای شما نیز در این جهت، به خصوص در یکسال اخیر، بدینخاطر است تا این پرونده را که از نظر طبقات خلقی و مبارزین پرولتاریا نه تنها بسته نشده، بلکه هنوز مراحل اولیهٔ خود را میگذراند، به بایگانی بسپارید.
امّا با وجود این بسیاری از شما اپورتونیستها هنوز هم هر روزه مجبورید، به خاطر عوامفریبی، به صفحات این پرونده مراجعه کنید و این یا آن نام و مورد را از آن بیرون کشید تا بدینوسیله مورد اعتماد تودهها قرارگیرید. واضح است که بستن و بایگانی کردن این پرونده، لااقل از نظر شما نیز غیرممکن میباشد و از همین روست که شما در رابطه با مردم، در زمینهٔ ردّ تئوری مبارزهٔ مسلّحانه، به طور کلی و اجمالی سخن میگوئید، امّا به خاطر منسوب نمودن خود به مبارزین شهید از زندگی آنها با تفسیر و آب و تاب تمام یاد میکنید.
نه تنها تئوری مبارزهٔ مسلّحانه را نباید « بایگانی » نمود، بلکه باید در جهت بسط و انطباق آن با شرایط موجود که همانا تودهای کردن آن میباشد، تلاش ورزید.
طبیعی است که اوضاع امروز با اوضاع سال ۴۹-۴۸ فرق کرده است، امّا باید حدود این تفاوت را تعیین نمائیم، چه درغیر این صورت میدان را برای میدانداری اپورتونیستها باز گذاشتهایم. در رابطه با اوضاع کنونی باید گفت که شاه و بسیاری از دارودستهاش به مثابه مزودوران شناخته شدهٔ امپریالیسم از صحنه خارج شدهاند، بدون آن که در ماهیت دولت تغییری بوجود آمده باشد.
با وجود آن که بخش وسیعی از تودهها فریب خوردهاند، امّا به تدریج در جریان مبارزات خود پی به ماهیت حاکمیت جدید میبرند. مبارزات آنان به تدریج در حال اوجگیری است و میروند تا کمکم متشکّل شده و به مسیر واقعی انقلاب کشیده شوند. تضادهای درون طبقهٔ حاکم به شدت آشکار گشته و بحران همه جا را فراگرفته است.
امّا این نکته را نباید از نظر دور داشت که سلطهٔ امپریالیستی، هر چند که که ضرباتی بر آن وارد آمده، همچنان پابرجا مانده و امپریالیستها و نوکران داخلیشان در پی آنند تا خود را تجدید سازمان کنند و در این راه نیز از همهٔ وسائل و نیروها، اعم از ته ماندههای فئودالهای سابق، اراذل و اوباش، قاچاقچیان و اپورتونیستها استفاده میکنند.
بنابراین، امر تسلیح تودهها و سازماندهی مسلّح آنها به مثابه تنها راه ادامه انقلاب ظفرنمون خلقهای ایران و قطع کامل سلطهٔ امپریالیسم و نابودی پایگاه داخلی آنها یعنی بورژوازی کمپرادور، باید نه به عنوان یک وظیفهٔ کلی، بلکه به عنوان یک وظیفهٔ مشخص در دستور کار انقلابیون قرار گیرد.
این است برخورد تئوری مبارزهٔ مسلّحانه با شرایط کنونی و این است رهنمود مشخصی که تئوری مبارزهٔ مسلّحانه به دست میدهد. بگذار اپورتونیستها گمان برند که تئوری مبارزهٔ مسلّحانه را به « بایگانی » سپردهاند، امّا حتّی جرأت آن را هم نداشته باشند تا این نکته را صریح و بیپروا به خلق مبارز اعلام دارند.
نویسنده در صفحهٔ ۱۳ قسمت ب مقاله، سپس با یک قیاس متافیزیکی دیگر، در ردّ تئوری مبارزهٔ مسلّحانه دلیل تازهای ارائه میدهد و میگوید: « در ویتنام پس از سالها مبارزهٔ سیاسی و پس از ده سال که از تشکیل حزب کمونیست گذشت، قیام مسلّحانه در دستورکار قرار گرفت ». امّا اگر برای ردّ عمل مسلّحانه، قیاس متافیزیکی ضروری بود، برای تشریح وظایفی که نویسنده برای مبارزه قائل است، احتیاج به دیالکتیک دارد. زیرا قبل از آن که به تشریح این وظایف بپردازد، به تفاوت میان وضع ایران و ویتنام اشاره میکند و انجام این کار را در رابطه با ردّ عمل مسلّحانه لازم نمیبیند، بلکه تنها گفتن این موضوع را کافی میداند که در ویتنام ده سال پس از تشکیل حزب کمونیست، مبارزهٔ مسلّحانه آغاز شد تا خود بدینوسیله بیآن که تفاوت میان وضع ایران و ویتنام را مشخص سازد، بدیننتیجه برسد که پس در ایران بیجهت مبارزهٔ مسلّحانه صورت گرفته است. امّا زمانیکه نویسنده میخواهد وظایف کنونی را مشخص سازد، تازه متوجه میشود که: « … جامعهٔ ما نه از نظر موقعیت نیروهای درونی خود و نه از نظر تجاوزات خارجی، فعلاً موقعیتی مثل ویتنام یا چین ندارد… » (ص ۶۲).
نویسنده بعد از آن که رابطهٔ امپریالیسم را با کشورهای نومستعمره و مستعمره با یکدیگر مقایسه میکند و برخی از تفاوتهای میان آنها را روشن میسازد، این وظایف تبلیغاتی را در برابر خویش قرار میدهد: « افشاگری یا کارهای سیاسی باید بتواند این پرده را برای اکثریت مردم بدرّد و چهره حقیقی سرمایههای مالی و مستشاران… » را در مقابل دید همگان قرار دهد.
امّا او متوجه نیست و یا به صَرف او هم نیست بداند که این چیزها را اکثریت مردم ایران از سالها قبل میدانستند و کمتر کسانی وجود داشتند که ندانند ارتش، دست نشاندهٔ آمریکاست و حتّی شاه نیز از آنجا که این حقیقت را آشکارتر از آن میدانست که خود بتواند آن را پردهپوشی کند، در سخنرانیهایش سعی نمیکرد تا آن را از مردم پنهان دارد. همهٔ مردم ما در زندگی روزمرهٔ خود و با تجربیات سطحی خویش به این اندازه از آگاهی رسیده بودند و اولین وقایع جنبش اخیر نیز نشان داد که همه از این حقایق به خوبی آگاهند.
اگر نویسندهٔ ما بخواهد چنین آگاهی را به میان مردم بَرَد، در حقیقت زیره را به کرمان بُرده است و در این رابطه به خوبی آشکار است که نویسنده چه دید تنگ و محدودی از کار تبلیغاتی و ترویجی دارد. در حالی که هدف تبلیغ و ترویج باید بالابردن شعور طبقاتی و دمکراتیک تودهها و آموختن شیوهها و تاکتیکهای مبارزاتی و چشمانداز این مبارزه به آنها باشد.
آنچه در اینجا توصیه میگردد صرفاً بازگوئی آن جیزهائی است که همه به خوبی بر آن آگاهی دارند. اساساً اگر خلق ما بدینحدّ از آگاهی نرسیده بود، چرا امپریالیستها برای به بندکشیدن او چنان دیکتاتوریِ موحشی را با آن همه وسائل و اسلحههای متنوعِ سرکوب تهیه دیده بودند؟
امّا نویسندهٔ مقاله از این وظیفهٔ بزرگی که برای خود قائل است، به نتیجهٔ دیگری هم میرسد و با اغتنام از فرصت، بار دیگر مشت مبارزهٔ مسلّحانه را باز میکند و در رابطه با وظایف خود دلیل تازهای بر اکونومیستی بودن تئوری مبارزهٔ مسلّحانه ارائه میدهد. او میگوید: « مبارزهٔ مسلّحانه از آن جهت نیز اکونومیستی است که با دشمن مرئی و عینی، مبارزهٔ نظامی میکند… » (ص ۶۳). که البتّه واضح است این دلیل اکونومیستی مبارزهٔ مسلّحانه حتّی در کتاب « چه باید کرد؟ » لنین هم ارائه نشده است و نویسنده میتواند مفتخر باشد که این دلیل را خود بیآن که از سر تواضع، انحصاری بودن آن را متذکر گردد بر گنجینهٔ مارکسیسم افزوده است. چه گناهی بزرگتر از آن که مبارزهٔ مسلّحانه با دشمن آشکار خلق به مبارزه برخیزد که البتّه برای روشن ساختن این مسئله که مبارزهٔ مسلّحانه با دشمنان پنهان خلق نیز مبارزه میکند یا نه، لازم است تئوری و عمل مبارزین مسلّح مِلاک قرار گیرد و نه تصوری که نویسنده، خود از اَعمال آنها دارد.
پس از این، نویسنده در پایان مقاله از سرِ لجبازی اعلام میدارد که: « هرچند معتقدین به تئوری مبارزهٔ مسلّحانه بارها و مُصراً تأکید کردهاند که نباید از این تئوری « نظامیگری » را برداشت نمود، من باز هم آن را « نظامی » میخوانم » ؛ و برای آن که از انتقادات خود به انحرافی بودن تحلیل رفیق مسعود از اوضاع و اشتباه او در درک انقلابهای چین و ویتنام [برسد] […] ۱ نتیجهگیری میکند و از آنجا که میداند اگر قرار باشد با این شیوه، تئوری مبارزهٔ مسلّحانه را مورد انتقاد قرار داد هرکس میتواند به دلخواه خود از این تئوری دهها تز انحرافی را بیرون کشد، در آخر مقاله بقیهٔ کار را برعهدهٔ خود « رفقا » میگذارد و از آنها میخواهد که با سرمشق قرار دادن کار او خودشان سایر تزهای انحرافی را پیدا نمایند و در این زمینه جملهای میآورد که چون این جمله از لحاظ انشائی نیز بسیار مضحک نوشته شده و در واقع خود بهترین ضمیمه برای مقالهای مضحک به حساب میآید، آن را عیناً نقل مینمائیم: « رفقا خودشان میتوانند سایر تزهای انحرافی رفیق احمدزاده که مکمل رسالهاش میباشد، مورد بررسی قرار دهند مثل: ۱- نفی مبارزات سیاسیاقتصادی ۲- برداشت دبریستی از قیام و… » (گزارش به خلق، زیرنویس صفحهٔ ۶۵).
با ایمان به پیروزی راهمان
چریکهای فدائی خلق ایـران
تابستان ۵۸