چند نکته در بارۀ مقالۀ «شعر و سیاست»۱ نوشتۀ مجید نفیسی
یک. «شعرِ سیاسی» برخلاف ادعای نویسنده، وقتی به اوج کاراییِ خود میرسد که بتواند به «شعار» تبدیل شود، یعنی بیان فشرده، هنری و گیرای خواستهای سیاسیِ مردم در دورانی ویژه. چون وقتی از «سیاست» حرف میزنیم، همیشه به دوران مشخصی نظر داریم و اگر «شعر سیاسی» در دورانی، گیرایی و جذابیّت ویژۀ خود را دارد و در دورانی دیگر، چنین بهنظر نمیرسد، درست بهدلیلِ این است که شعری است «سیاسی»، یعنی برای دوران مشخص خود ساخته شده است و کسی که میخواهد راجعبه چنین شعری قضاوت کند، باید آن را در محیط سیاسیِ زمانِ آن شعر ببیند.
اگر امروز، مثلاً، شعرهای ه-.الف.سایه برای نویسندۀ مقاله اصولاً جاذبۀ شعری ندارد، برای ما که در سنین شانزده هفده سالگی، پنهانی، این اشعار را میخواندیم همهچیز داشت و بیان احساسی بود که بسیاری از ما در آن زمان داشتیم.
پس، اگر صحبت بر سر «شعر سیاسی» است، باید آن را اساساً با همین معیار – یعنی اینکه نقش خود را در «سیاست» بازی کند – سنجید.
در نتیجه، «شکل» این اشعار اهمیّت ثانوی مییابد. مثلاً عارف قزوینی، میرزاده عشقی، فرّخی یزدی و لاهوتی آنها را در موازین و اوزان عروضی بیان میکنند و ه-.الف.سایه در موازین و اوزان دیگر.
دو. از «شعر سیاسی» که بگذریم، اصولاً نویسنده یک خطکشی خودساخته و یک تعریف سرهمبندیشده از ترکیبی از نظرات این و آن برمیگزیند و بعد میخواهد بهکمک آن در مورد همۀ اشعار و شاعران قضاوت کند. آنوقت است که حُکمی کلّی در بارۀ شعر «خوب» و «بد»، شعری که «بیان احساس» میکند و شعری که «بیان احساس» نمیکند، ارائه میدهد و آن را بیمحابا، به تمام تاریخ شعر ایران و تمام شُعرای ما بسط میدهد.
بهاتکاءِ همین تعریف، هرکس در موازین و اوزان عروضی شعر بگوید، قادر به «بیان احساس» نیست، زیرا این موازین و اوزان عروضی است که انتخاب الفاظ و کلمات را به وی تحمیل میکند و او پس از یکی دو بیت درخشان، (بهادعای نویسنده) در آغاز هر قطعه، به جمعآوریِ کلماتِ مناسب برای قالبی که انتخاب کرده، میپردازد.
بطلان این ادّعا را مُروری حتّا سرسری در کار شاعران قدیم و جدید ایران ثابت میکند. اینکه شاعر ناگزیر است «احساس» خود را در قالبها بریزد، ممکن است برای شاعر امروز امری دستوپاگیر باشد، ولی برای شاعران گذشتۀ ما طبیعیترین کارِ ممکن بود.
تازه، نظری به تحوّل تاریخیِ اوزانِ عروضی نشان میدهد که این اوزان خلقالساعه نبوده و بهتدریج و بهمقتضای کارِ شُعرا، بهوجود آمده است و شاعر بسته به «احساس»ی که میخواسته بیان کند، از آن اوزان استفاده میکرده است و اصولاً در اکثرِ موارد، شاعر ابتدا شعر را میسروده و احساس خود را بیان میکرده و سپس، این «شعرشناس» بوده که تشخیص میداده این همان مثلاً قالب «مفاعیلن مفاعیلن مفاعیل» است.
اگر ما امروز، ناگزیریم «احساس شاعرانۀ» خود را در الفاظ و در قالبهای مشخص بریزیم تا خوانندۀ ما بفهمد که «شعر» مینویسیم نه «مقاله»، آن زمان هم این قالبها به همین کار میآمده است و شرایط و احساسات مطروحه در آن زمان نیز کاملاً آن را میپذیرفته است.
پس، نویسنده کارِ درستی نمیکند که بهبهانۀ استفاده از موازین و اوزان عروضی و قافیه و ردیف و…، به تخطئۀ شعر گذشتۀ ایران و بسیاری از کشورهای دیگر مینشیند و وارد بحث مشخص در بارۀ هر شاعر و حتّا هر شعر جداگانه نمیشود (امری که در مطالعۀ «شعر و شاعری»، گریزناپذیر است.)
مثلاً با نگاهی به گرایشهای سیاسی سیاوش کسرایی، نمیتوان ارزش هنریِ شعری نظیر «آرش کمانگیر» و یا «هنگام هنگامهها»ی او را نادیده گرفته و احیاناً بهاتکاءِ یکی دو شعر فرمایشی، کسرایی را در زُمرۀ کسانی قرار داد که «مِعر» میگویند، نه «شعر».
مطالعۀ مثلاً شعر «آرش کمانگیر» در چارچوبۀ زمانی و اوضاع سیاسیِ پیدایش آن نشان میدهد که در آن زمان که شاعرانی نظیر اخوان و شاملو (البتّه تا جایی که به «شعر سیاسی» مربوط میشود) بسیار عقب نشسته بودند، او «شعر سیاسی» را تا حدِّ «شعر شعاری» (که بهنظر نویسنده، امری «ناپسند» و بهنظر من، نهایت تکاملِ «شعر سیاسی» است) رساند.
هنوز صدای بهرام طاهرزاده در گوشم هست که وقتی در زندان انفرادی، از من پرسید: «میخواهی آرش را برایت بخوانم؟» و بعد، لب حوضِ زندانِ «قزلقلعه» نشست و «آرش کمانگیر» را با آن لهجۀ زیبایِ لُری خواند، در همۀ زندانیان – چه در «انفرادی» و چه در «عمومی» – شور و هیجانِ وصفناپذیری ایجاد کرد.
اگر «شعرِ سیاسی» وظیفهای داشته باشد، از همین قبیل است.
تازه، از لحاظ ترکیبهای شاعرانه و تشبیههای زیبا نیز این شعر، در تاریخ شعر معاصر ایران، کمنظیر است.
پس، من اگرچه رفتار سیاسی سیاوش کسرایی را صدها بار بیش از نویسندۀ این مقاله نمیپذیرم، ولی در مورد شعر او – بهعنوان «شعر سیاسی» – اینگونه بیرحمانه و با یک فُرمول خودساخته، قضاوت نمیکنم.
شعری که از سعید سلطانپور بهعنوان نمونۀ «شعرِ بد» از طرف نویسنده ارائه شده – اگر درست بهخاطرم باشد – شعری است که وی قبل از آزادی از زندان و بهدنبال دستگیریاش بهخاطر اجرای نمایشنامۀ «آموزگاران»، در جمع زندانیان «قزلقلعه» خواند. او به ما قول داد که «داستان» ما را در «قهوهخانهها» بازگو کند و کرد. و اینکه اکنون، کسی بهاتکاءِ فلان جملۀ فلان نویسندۀ فرانسوی در بارۀ «شعر»، وی را تخطئه کند، کمترین چیزی که به او میتوان گفت، این است که: «بیانصافی کرده است!»
سه. نویسنده وقتی به تحلیل شعرهای خود میپردازد، روشی را بهکار میبندد که میبایست انصاف میداشت و آن را در مورد دیگران نیز بهکار میبُرد.
در شعر خود هم آن قسمتهایی را میپسندد که روال گفتار بیشتر به یک «مقالۀ سیاسی» میمانَد تا یک «شعر سیاسی» و هم آن قسمتهایی که کاملاً شعر بیانِ شاعرانه و سمبُلیکِ عاشقانه مییابَد.
در تحلیل شعر، روش درست همین است: باید «مجموعه» را دید و با «شرایط» سنجید و دید آیا شاعر توانسته است «احساس»ش را بیان کند؟ و آیا «احساس» او احساسی عمیق بوده است یا نه؟
و اینکه نویسنده مثلاً اشعار خود در تمجید «کمونیسم» را امروز، با بیاعتنائی مینگرد نیز باز دلیل آن نیست که آن اشعار واقعاً چنین باشد. شاعر سرخوردگی امروز خود را میخواهد به شور و هیجان دیروزیِ خود نیز تسرّی دهد، ولی نمیداند که «تاریخ» اجازۀ چنین دستکاریهایی را به کسی نمیدهد.
۱۷ ژوئیه ۱۹۹۳
منتشرشده در صفحاتِ ۲۴ و ۲۵ شمارۀ ۲۸ نشریۀ «آرش»، خردادِ ۱۳۷۲ (ژوئن ۱۹۹۳) ↩︎