سازمان چریکهای فدایی خلق (بهرام) در مورد مقاله «پروسترویکا»، تحولات اروپای شرقی و موضع ما

نمایش متن در قالب PDF
بخشی از مقاله‌های بیژن هیرمن‌پور
منتشر شده در سایت عصر‌نو به تاریخ ۱۱ شهریور ۱۳۹۷ دو روز پس از درگذشت او

… چرا در این نشریه سعی میکنی نه «انقلابی» باشی، نه «مارکسیست»؟ چرا میخواهی خودت را ظاهراً بی‌چهره نشان بدهی؟ در حالی که بی‌چهرگی خود زشت‌ترین چهره‌هاست.

اگر مارکس را قبول داری و خود را مارکسیست میدانی و در نتیجه جُزوِ صفِ پرولتاریا، مگر مارکس نگفته که پرولتاریا میهن ندارد؟ پس چرا در نوشته‌هایت ـ در نشریه ـ پی در پی، کلمۀ »میهنمان« را تکرار میکنی؟ چرا در این نشریه هیچ اثر و نشانه‌ای از ایدئولوژی مارکسیستیِ مدیر و سردبیرش نیست؟

تو کسی نیستی که ندانی حتا وقیح‌ترین متفکرانِ بورژوا هم اذعان دارند که در طولِ تاریخِ بشر، هیچ شخصیّتی به‌اندازۀ مارکس نبوده است که بر جریاناتِ فکری و اجتماعیِ پس از خود تأثیر داشته و دارایِ چنین نفوذی بوده باشد. حال، چگونه است که مصباح‌زادۀ سالمند و فرتوت هنوز هم از آن شاهِ مضحکِ خود دست برنمیدارد و سراسرِ نشریه‌اش را با رو حِ شاهدوستی و شاهپرستی تنظیم میکند، آنوقت، رفیقِ مارکسیستِ جوان و شجاعِ ما سخت مُراقب است مبادا نشریه‌اش مارکسیستی جلوه کند؟

این احساسِ تحقیر و خودکوچک‌بینی از کجا ناشی میشود؟

آیا فکر میکنی اینگونه بی‌چهره جلوه دادنِ نشریه مشتریِ آن را زیاد میکند؟ دکان است؟ یا ملاحظاتِ دیگری تو را به این راه کشانده که من اطلاع ندارم؟

من معتقدم میتوان مارکسیست ماند و نشریۀ هنری/فرهنگی خوب هم بیرون داد. وقتی نشریه‌ای خوب باشد، طبعاً خوانندۀ خود را هم پیدا خواهد کرد.

چپِ ایران با همین احساسِ حقارتها، مخصوصاً در سالهایِ اخیرِ پس از شکستِ انقلاب، یا منفعل بوده یا دنباله‌رو، به‌خصوص در زمینۀ هنری.

وقتی مسألۀ مهاجرتِ میلیونی ایرانیان پیش آمد، اگر چپ دچارِ این احساسِ حقارت نبود، میتوانست ـ چه در زمینۀ موسیقی و چه در زمینۀ برنامه‌هایِ سرگرم‌کنندۀ نمایشِ ویدئویی و خلاصه در تمامِ زمینه‌هایِ هنری، کارهایِ خوب و قابلِ‌توجهی ارائه دهد که چون خوب بودند، راهِ خود را حتا به داخلِ ایران هم باز میکردند.

چپِ ایران در زمینۀ هنری از مردم غافل بود (منظورم این نیست که در سایرِ زمینه‌ها غافل نبوده) و مثلاً نخواست موسیقی‌ای به‌وجود آوَرَد که در آن غمها وشادیها و احساساتِ متنوعِ مردمی را بیان دارد که سرکوب شدنِ انقلابشان را زیرِ تیغِ جلاد، قطره قطره تجربه کردند. در این زمینه، تا جایی منفعل ماند که خودش هم تبدیل شد به مصرف‌کنندۀ موسیقیِ »«دیوانه شو، دیوانه شو…» که اگر شش قرن پیش حداقل حرفی برایِ گفتن داشت، تکرارِ آن در آخرین دهۀ قرنِ بیستم، واقعاً مایۀ شرمندگی است. و یا شنوندۀ مُشتاق و اهلِ حالِ آهنگهایِ لُس‌آنجلسی شد و همراهشان دَم گرفت که: «بچه‌هایِ محل دُزدن، عشقِ منو میدُزدن…» و «هَوار هَوار بُردن دار و ندارِ ما رو، ز دستِ ما گرفتن اون یارِ بیوفا رو…».

چقدر تأسف‌بار است که وقتی به خانۀ پناهندۀ کمونیستی میروی که از چنگِ اعدامِ جمهوریِ اسلامی گریخته و حالا از تو با ویدئو یِ فتانه و شهرام شبپره پذیرایی میکند!

آیا اگر ما ترانه‌ای داشتیم که مثلاً شعرِ آن، وضعیّتِ زندگی کارگری را بیان میکرد که صبح ساعتِ پنج به سرِ کارش میرود و زنش چادرچاقچور میکند تا برود تویِ صفِ مرغ و تخمِ‌مرغ و شبها، جرأت نمیکنند کلمه‌ای با هم حرف بزنند مبادا باز صحبتِ پسرشان که به جبهه رفته و خبری از او نیست پیش آید، و آهنگِ آن نیز بتواند این حال و هوا را نشان دهد و اگر چنین چیزی بود، مثلاً پدر و مادری که در لعنتآباد ساعتها دنبالِ گورِ فرزندِ اعدامشدهشان گشتهاند، هنگامِ بازگشت ـ اگر اتومبیل و ضبطی داشتند ـ آیا به‌جایِ گوش دادن به «مستی‌ام دردِ منو دیگه دوا نمیکنه…» مرحومِ هایده، آن آهنگ را گوش نمیدادند؟

من نمیگویم چپ باید همواره بیانگرِ غم و اندوهِ مردم باشد. نه… میتوان شادترین برنامه‌ها را هم داشت، بهترین متلکها را هم گفت و شوخیها کرد، ولی با برداشتِ چپ. میتوان «شومَن»هایِ چپ داشت. آنگاه می‌بینیم که مردم در ایران هم برنامه‌هایشان را تماشا میکنند. البته به‌شرطی که واقعاً کار خوب و هنری اجرا شده باشد.

متأسفانه، حالا، در بهترین حالت، ما شده‌ایم کیف‌کِشِ «شهرام خان» و زمزمه‌گرِ اشعارِ صوفیانۀ حافظ و مولانا (که البته تکرار کنم که در جایِ خود، شاهکارهایِ شعرِ کهنِ فارسی‌اند) و دلخوشیم به اینکه فلان‌کس ردیفهایِ آقاعبدالله را چه خوب بلد است بنوازد!

رفیق!

نترسیم از اینکه بگوییم کمونیستیم. افتخار کنیم به کمونیست بودن، به چپ بودن. ولی فقط به گفتن اکتفا نکنیم. بکوشیم محتوا یِ زنده و بالندۀ مارکسیسم را در تمامِ عرصه‌هایِ زندگیِ خود — چه خصوصی، چه اجتماعی، چه سیاسی و چه هنری/فرهنگی — به‌کار گیریم و نشان بدهیم.

تو که بهتر از من میدانی: بزرگترین ضربه را مارکسیستهایِ قالبی و قُلابی به مارکسیسم زدند.

سپتامبرِ ١٩٩۶