این مقاله از ماهنامه مانتلی ریویو MONTHLY REVIEW، جلد ۴۵، شماره ۶، نوامبر ۱۹۹۳ ترجمه شده است.
ترجمه بیژن هیرمن پور
سوسیالیستهای انقلابی امروزه مشکل ترین دورانها را از سر میگذرانند. سقوط سریع و فروپاشی اتحاد شوروی، شکست انتخاباتی ساندینیستها، انبوه مشکلات کوبا، افول مارکسیسم لنینیسم در افریقا، همه و همه، مفاهیم بنیادی و استراتژیها را بطور جدی زیر سوال برده اند و این در دورانی است که در آن بظاهر سرمایه داری جهانی تقریبا بلا منازع بر سراسر گیتی حکمفرماست. اگر قرار باشد سوسیالیسم انقلابی احیاء گردد بازبینی حقایق پذیرفته شده در خصوص انقلاب و سوسیالیسم ضروری است و سوالاتی جدی باید مطرح شوند. چرا این همه انقلابهای عقیم به نوعی فرمانروائیِ نخبگان منجر شده اند ؟ بیشتر پاسخها به این سوال تاکنون بدرستی بر شرایط ناشی از احیاء سرمایه داری تکیه داشته اند. ولی بررسی تحولات درونی انقلابات سوسیالیستی نیز حائز اهمیت است.
انقلابات سوسیالیستی بیشتر در کشورهای پیرامونی ظهور نموده اند تا در کشورهای مرکزی. اولین انقلاب مارکسیستی در سال ۱۹۱۷ در روسیه بوقوع پیوست و نه در بریتانیای کبیر یا آلمان آنگونه که مار کس ظاهرا انتظار داشت. در ۱۹۴۹ عرصه این انقلاب چین و در ۱۹۵۹ کوبا بود. آخرین این انقلابات بنام سوسیالیسم در آسیای جنوب شرقی، افریقا و آمریکای مرکزی به پیروزی رسیدند. لنین، بوخارین و سرانجام سمير امین شاید در اظهار این امر که تضاد سرمایه داری پیشرفته انحصاری، در وهله اول، تضاد بین کشورهای مرکزی پیشرفته و کشورهای پیرامونی تحت استثمار است محق باشند. البته مارکسیسمِ کلاسيك، انقلاب سوسیالیستی در جهان توسعه یافته را به عهده طبقه کارگر صنعتی حائز این اکثریت میگذارد. برعکس، انقلاب در کشورهای پیرامونی از طریق عوامل اجتماعی دیگری صورت میگیرد و خطرات يك منطق جابجائی را نیز در بر دارد. انقلابات سوسیالیستی در مناطقی صورت گرفته است که بطور کامل صنعتی نیستند، نیروهای تولیدی در بهترین حالت در حال توسعه اند، پرولتاریای صنعتی در آنها بسیار اندك است و اکثریت مردم را دهقانان و زحمتکشان مزارع تشکیل میدهند. خصوصیتِ غالب سرمایه داری جهانی و فلاکت روز افزون ِناشی از اقتصاد دستخوشِ تطبيق ساختاری و تجدید استعمار، كما في السابق، ابتدا و قبل از همه، در کشورهای جهان سوم موقعیت های انقلابی میآفریند. یکبار دیگر آینده سوسیالیسم در مناطقی رقم زده میشود که کمتر از همه مورد مطالعه مارکس و انگلس قرار داشته اند. سوسیالیستها نیازمند يك تئوری انقلابی ویژه کشورهای پیرامونی سرمایه داری جهانی هستند. خوشبختانه، تئوریسین سوسیالیست انقلابیی وجود دارد که افکار او مستقیما متوجه این موقعیت است و او آمیلکار کابرال نام دارد.
آميلكار كابرال
آمیلکار كابرال رهبر سوسیالیست انقلابی نهضت آزادیبخش ملی گینه بیسائو بود که این کشور را از یوغ استعمار پرتغال رهانید. اگر چه او يك رهبر تاریخی مهم بود ولی من در اینجا اساسا به طرح تئوری عمومی انقلاب سوسیالیستی او در کشورهای پیرامونی نظر دارم. آميلكار كابرال در ۱۹۲۴ در گینه پرتغال چشم به جهان گشود، در جزیره کیپ ورد Cape Verde به مدرسه رفت و در لیسبون به تحصیل ارگونومی پرداخت. كابرال در سال ۱۹۵۱ بعنوان ارگونومیست در دستگاه استعماری به گینه باز گشت و سرپرستی تحقیقی در زمینه کشاورزی در سراسر کشور را بعهده گرفت. این کار به او شناخت وسیع و فشرده ای از ساخت اجتماعی – اقتصادی استعمار در گینه بیسائو داد. حوالی سال ۱۹۵۴، كابرال به سازماندهی نهضت آزادیبخشی که سرانجام نام PAIGC (حزب آفریقائی برای استقلال گینه و دماغه سبز) را بخود گرفت، كمك کرد. این حزب كوچك و اعضاء اصلی آن مستخدمين جزء خرده بورژوا و دیگر کارکنان مزد بگیر بودند. استراتژی تئوری انقلابی کابرال بیشتر بر بسیج توده ها حول امور عملیِ مادی تکیه داشت تا بر ایده آل های بزرگ تئوريك. كابرال بطرز تراژیکی توسط پرتغالی ها و مخالفین حزبی خود ضمن کودتائی در درون حزب بقتل رسید. هشت ماه بعد در سال ۱۹۹۲، گینه بیسائو، متاسفانه بدون حضور کابرال، به استقلال رسید.
تئوری کابرال
تئوری انقلاب سوسیالیستی کابرال با پایبندی به متدولوژی ماتریالیسم مارکسیستی بر درك جامع موقعیت اجتماعی – اقتصادی جهان سوم متکی است. بنظر كابرال تکامل نیروهای مولده، قوة محرکه اصلی تاریخ محسوب میشود. هر شیوه تولیدی مبتنی بر تکنولوژیهای معین بنوبه خود موجد ساخت اجتماعی – طبقاتی ویژه ای است. اقتصاد و سیاستهای کشاورزی استعماری موقعیت درونی مستعمرات را از طریق مکانیزه کردن، تولید و تمرکز مالکیت زمین دستخوش تغییر جدی ساخت. به این معنا که کشاورزی مکانیزه در املاك وسیع خصوصی را جایگزین شیوه تولید استعماری متکی بر کشت دستی قطعات کوچک زمین بطور فردی یا جمعی نمود. طبقات اجتماعی تحت تأثير مالكيت خصوصی و دانش فنی قرار گرفتند. ماشین آلات پر هزینه و تولید بمنظور صدور، موجب تقویت سرمایه داران خارجی، تکنیسین ها و متحدین محلی آنها و در نتیجه کنترل و رهبری آنها بر اقتصاد کشور گردید. در عین حال استعمار به طرد فرهنگ و هویت بومی و جذب شیوه زندگی اروپائی منجر شد. بنظر كابرال، امپریالیسم، ساختاری استثماری است که در آن قدرت امپریالیستی، توسعه نیروهای مولده در جامعه ای دیگر را کنترل میکند و از این طریق تاریخ آنرا در چنگ خود میگیرد.
كابرال در عین آگاهی بر اینکه نیروهای در کار تولید در کشورش توسط امپریالیستها در واقع تغییر یافته اند به این حقیقت نیز آگاه بود که پرولتاریای ملی بسیار کم عده است. او میدانست که اکثریت ساکنین گینه بیسائوی آینده را دهقانان تشکیل میدهند. خصوصیت بارز جمعیت شهری، حضور عنصر «طبقه باخته» ای بود که اصولا از لمپن پرولتاریا و انبوه مهاجرین جوان روستائی تشکیل میشد. در عین حال، در کشور، خرده بورژوازیِ محدودی پا میگرفت که احيانا به دو دسته کارمندان عالیرتبه و متخصصین از طرفی و کارمندان جزء و زارعین از طرف دیگر تقسیم میشد. بخش «بالائیِ» خرده بورژوازی متمایل به پذیرش سیاستهای هوادار امپریالیسم و استعمار بود حال آنکه بخش « زیرینِ» خرده بورژوازی بر اثر تعلیم و تربیت و تجربه مستقیم خود از تبعیض امپریالیستی بخوبی میتوانست در مبارزه برای رهائی ملی شرکت کند. قشر کوچکی از نخبگان کمپرادور نیز وجود داشت. البته این ساختار طبقاتی در اکثر کشورهای پیرامونی سرمایه داری جهانی دیده میشود. علیرغم دگماتیسمِ تئوريك عده ای باید اذعان کرد که جوامع کشورهای پیرامونی اساسا از دهقانان، حاشیه نشینانِ نیمه شهری، خرده بورژوازی و بخش کوچکی شامل روشنفکران ملی تشکیل میشود. بنظر كابرال بخش اعظم جوامع کشورهای پیرامونی را دهقانان تشکیل میدهند و این طبقه لزوما نیروی عمده فیزیکی در هر انقلابِ موفق اجتماعی است.
كابرال معتقد بود که – در عصر سرمایه داری انحصاری – جنبشهای جهان سوم علیه امپریالیسم در مرکز وقایع تاریخ قرار گرفته اند. تحول اجتماعی واقعی عبارت است از برقراری کنترل بومی بر نیروهای مولده، حال آنکه استقلال سیاسیِ صرف به معنای ادامه امپریالیسم در قالب استعمار نوین است. استقلال سیاسی، هدف مبارزه آزادیبخش نبوده بلکه فقط مرحله ای از آن است. تاریخ، خود نهایتا توسط رشد و تکامل نیروهای مولده تعیین میشود. در نتیجه يك خلق، تنها از طریق تأمین کنترل بر تکنولوژیهای تولید میتواند مدعی تاریخ خود باشد. کمتر از این چیزی جز استعمار نو نیست.
تبیین كابرال از مبارزه طبقاتی در گینه او را متقاعد ساخت که بر خلاف پاره ای تطبیق های مارکسیسم با وضعیت جهان سوم، در اینجا هیچ طبقه واحدی که قادر باشد انقلاب را به تنهائی بثمر برساند وجود ندارد. بنظر كابرال تضاد اصلی طبقاتی در جوامع کشورهای پیرامونی تضاد بین حامیان داخلی و خارجی امپریالیسم و توده ها بمثابه «ملت– طبقه» است. نیروی واقعی برای انقلاب در ایجاد اتحادی ضد امپریالیستی از طبقات گوناگون اجتماعی شامل دهقانان و خرده بورژوازی نهفته است. این «ملت– طبقه» در تمامیت خود تنها خواهان اسقلال سیاسی است، ولی هم او به تنهائی قادر به شروع پروسه ای است که نهایتاً به انقلابی اجتماعی برهبری بخش های رادیکالتر آن منجر میشود. تنها پس از استقلال است که بورژوازی ملی و دیگر نخبگان و «طبقات اجتماعی پائین تر » شامل اقشار پائین تر خرده بورژوازی و گروهی از روشنفکران وابسته به آنها – نظير خود کابرال – که رهبری تئوريك انقلاب را بر عهده داشته اند پدید می آیند. این گروه اخیر در شرایط فقدان طبقه کارگر حائز اکثریت و حامل اهداف سوسیالیستی انقلابی، از اهمیت ویژه ای برخوردار است.
واضح است که صرفنظر از برخی ویژگیهای گینه، کابرال ساختار اجتماعی – طبقاتی مشترك بين اکثریت کشورهای جهان سوم را توصیف میکرد. در این کشورها انقلابات سوسیالیستی باید در غیاب طبقه کارگرِ حائز اکثریت بپا شود. وضعیت انقلابات سوسیالیستیِ تاریخی از روسیه تا نیکاراگوئه بدین سان بوده است. انقلابیون جهان سوم «میباید آگاهی طبقه کارگر را در جامعه ای فینفسه فاقد طبقه کارگر برقرار سازند.» اکثریت جمعیت، دهقانانی هستند که نیروی «فیزیکی» عمده انقلاب را تشکیل میدهند. اینان ممکن است ضد امپریالیست باشند ولی بدون ایدئولوژی و رهبری، محتملا به انقلابیون سوسیالیست تبدیل نمیشوند. این رهبری میتواند توسط بخش انقلابیِ خرده بورژوازی تأمین شود، طبقه ای که به احتمال قوی تماس مستقیم وسیعی چه با امپریالیسم و چه با تئوری سوسیالیستی انقلابی داشته است.
«خودکشی طبقاتی»
كابرال احساس میکرد که کلید موفقیت سوسیالیسم انقلابی در کشورهای پیرامونی در دست رهبری خرده بورژوازیِ جنبش ملی، پس از استقلال است. آیا اینان فریفته قول و قرار های نواستعماری خواهند شد و به استقلال سیاسی صرف قناعت خواهند کرد ؟ آیا آنها کنترل سیاسی خود را صرفا بمنظور تبدیل دولت به ابزاری جهت ایجاد طبقه حاکمه بکار خواهند گرفت ؟ اگر چنین باشد، استقلال سیاسی به استقلال واقعی به معنای کنترل همگانی بر نیروهای مولده منجر نخواهد شد. اگر رهبری ملی صرفا در جهت منافع ناچیز طبقاتی خود در چارچوب سرمایه داری جهانی عمل کند، طبقة خرده بورژوازی خود را به مثابه طبقه ای ممتازه حفظ و تکثیر میکند و شاید در این راستا به يك بورژوازی شبه ملی تبدیل شود. این وضعیت وسوسه ای قوی در خرده بورژوازی بر می انگیزد از این لحاظ که به او امکان میدهد موقعیت و قدرت رهبری خود را پس از استقلال سیاسی ملی حفظ کند. با وجود این، انقلاب اجتماعی مستلزم اینست که رهبری خرده بورژوازی جنبشهای آزادیبخش به نوعی «خودکشی طبقاتی» دست زنند. خود کشی طبقاتی توسط رهبری انقلابی خرده بورژوازی بیشتر مستلزم گوش فرادادن به ندای وجدان انقلابی و فرهنگ انقلابی خود است تا عمل کردن بر حسب منافع مادی فوری خود بمثابه طبقه اجتماعی. لازمه آن فدا کردن موقعیت، امتیازات و قدرت طبقاتی خود از طریق یکی شدن با توده های کارگری است. این اتفاقِ بعید بستگی به قدرت و اساس مادیِ آگاهی انقلابی اقشار خرده بورژوازی دارد. فکر خودکشی طبقاتی رهبری انقلابی شاید مهمترین پیام كابرال به انقلابیون سوسیالیست امروز باشد. فقدان خودکشی طبقاتی، نیروی مترقی بسیاری از انقلابات را که بدواً تحت رهبری سوسیالیستی قرار داشته اند تحلیل برده است. شاید تصور این امر که رهبران مبارزات انقلابی «محو شوند» و در جریان گذار به سوسیالیسم، قدرت را رها کنند رمانتيك بنماید. این امر ممکن است هرگز رخ ندهد. ولی واضح است که اگر چنین اتفاقی نیفتد، انقلابات سوسیالیستی نیز بیشتر به سمت دولتمداری statism کم و بیش سلطه گرا (اتوریتر) – دولتمداریِ شبه سوسیالیست یا سرمایه داری دولتی – پیش میروند تا یك دموکراسیِ سوسیالیستی. قدرت نهائی سرمایه داری بمثابه سیستم جهانی نهایتا در سیاست بخش های محافظه کار خرده بورژوازی ناسیونالیست نهفته است که خود را با سرمایه داری در حال گذار تطبیق میدهند زیرا این انتخاب ریشه در منافع طبقاتی خود آنها دارد.
نظرية «خودکشی طبقاتی» با رهبری خرده بورژوازی در وهله اول غیر واقعی بنظر میرسد ولی از متداولترین طرحهای دیگر برای انقلاب سوسیالیستی در جهان سوم بمراتب کمتر غیر واقعی است. مثلا به تصور برخی، انقلابات سوسیالیستیِ «حقیقی» باید حاصل انفجار خود بخودی توده ها باشد. این امر اغلب ظاهرا باین معنا است که این انفجارها بدون سازماندهی سیاسی رسمی با تقسیم نقش های سیاسی بین رهبری و توده ها صورت خواهد گرفت. دلیل آنها این است که سوسیالیسم باید بدون چون و چرا دموکراتیك باشد و این امر چه در مورد جنبش انقلابی غیر دولتی و چه هنگام از سر گذراندن شدائدِ طولانی مبارزه ای مسلحانه صادق است. این تصویر از انقلاب سوسیالیستی بمثابه دموکراسی توده ای خودبخودی از ایده خود کشی طبقاتی رمانتيك تر است. هیچ انقلابی بدون سازمان و بدون رهبری نمیتواند به پیروزی برسد. گفتن این که سوسیالیسم فقط از طریق جنبش توده ای خود بخودی و بدون حضور رهبران و پیروان، بدون سازمان، بدون ایدئولوژی و رهبری میتواند صورت گیرد تنها به این معناست که بگوئیم سوسیالیسم عملی نیست.
تصویر دیگر از انقلاب سوسیالیستی در جهان سوم این است که این انقلاب بمثابه نتیجه جنبشی سازمانیافته و هدایت شده توسط اتحاد کارگران و دهقانان با يك «رهبری ارگانيك»، که فقط از میان خود این طبقات بیرون آمده است، انجام خواهد یافت. این تصویر اگر چه تصویری است که خوشایند من نیز هست ولی بیش از آن رمانتيك است که به مصاف واقعیت تاریخی برود. ظاهرا درسی که از تاریخ میگیریم این است که انقلابات سوسیالیستی در کشورهای پیرامونی توسط کسانی نظیر مائو در چین، هوشی مینه در ویتنام، کاسترو و چه گوارا در کوبا، ارتگا در نیکاراگوئه، مون دلان و مایکل در موزامبيك و موگابه در زیمبابوه رهبری شده اند. تحلیل طبقاتی مارکسیستی نیز، وقتی نشان میدهد که آگاهی دهقانی در بهترین حالت فقط تا این حد رادیکال است که دهقانان صرفا خواهان تصاحب اراضی زمینداران بزرگند ووقتی آشکار میسازد که طبقه کارگر جهان سوم نیز، نوپا، كم عده و … به عنوان طبقه در خود – هنوز بر خود بعنوان يك طبقه اجتماعی با منافع مادی در تحولات سوسیالیستی آگاهی ندارد، همین وضعیت را طبیعی میداند.
دهقانان و کارگران جهان سوم فقط در صورتی به نیروئی در خدمت سوسیالیسم تبدیل خواهند شد که با يك رهبری سیاسی که به تئوری سوسیالیستی آشنا بوده و بتواند این تئوری را به آنان عرضه کند برخورد نمایند. در اکثر کشورهای پیرامونی، طبقه ای که هر دو نوع تجربه تعلیم و تربیتی شامل نوعی شناخت از مارکسیسم و نوعی تجربه شخصی از ستم وارده از سوی امپریالیسم و استعمار را دارا باشد، همانا خرده بورژوازی است. در هر صورت سوسیالیسم، تئوری «علمی» و شناختی است که افراد کمی بدون آموزش، تفکر و حتی مباحثه بدان دست می یابند. این واقعیتی است که بخشهائی از خرده بورژوازی بیشترین امکان بیرون دادن رهبران جنبش های سوسیالیستی از میان خود را دارند. وهم و خیال نیست اگر فکر کنیم که سوسیالیسم به کشورهای پیرامونی از طریق سازمانهای سیاسی با رهبران خرده بورژوا که در نهایت مرتکب نوعی «خودکشی طبقاتی» میشوند خواهد آمد بلکه تصوری غیر از این وهم و خیال است. خودکشی طبقاتی برای اینکه احتمالی واقع بینانه باشد باید بر يك اساس مادی واقعی، از قبیل نهاد های اجتماعیِ کاملا جدید که رهبری خرده بورژوازی را از وسوسه های قدرت حفظ میکند و او را به رها نمودن موقعیت های ممتار خود بر می انگیزد، قرار داشته باشد. به تصور من این است اهمیت نهائی مکانیسم های سیاسیِ دموکراسی مستقیم که مورد نظر مارکس و انگلس هستند از قبیل خلع فوری مقامات، دستمزدهای کارگری برای رهبران سیاسی، دست بدست گشتن وظائف، دادگاههای مردمی و ميليشيای خلق. واضح است که اگر رهبران به نوعی مقام دائمی و دستمزدهای گزاف دست یابند و مدعی توانائیهای ویژه ای باشند باید فورا برکنار شوند. «خودکشی طبقاتی» تنها با قدرت اراده و با آگاهی صورت نمیگیرد و فقط زمانی محقق خواهد شد که تجربیات ملموس رهبران از طریق ساختارهای نهادیِ دموکراسیِ سوسیالیستیِ رادیکال شکل گرفته باشند. سازمان نظامی و «سانتراليسم دموكراتيك» جهت مبارزه مسلحانه و دیگر مراحل پیشینی رسیدن به قدرت، ممکن است کاملا لازم بنظر برسد ولی باید از هر گونه نقشه ای برای نهاد های سیاسی «پس از انقلاب» حذف شوند.
هم استقلال و هم سوسیالیسم مستلزم خاتمه دادن به هر نوع سلسله مراتبِ امتیازات چه در خارج از جنبش انقلابی و چه در درون آن است. بهتر است رهبران و ساختارهائی داشته باشیم که مبارزه طبقاتیِ پس از استقلال را که متضمن لزوم «خودکشی طبقاتی» نیز هست پیش بینی کرده و برای آن مهیا باشند تا آنکه واقعیت آن را با توسل به رویای جنبش سوسیالیستیِ خود بخودیِ طبقه کارگرِ حائزِ اکثریت انکار کنیم. یاد داشت ها
* * *
برای مطالعه بهتر کابرال و زندگی او مراجعه کنید به اثر جك مك كولوچ Jock Mc Culloch بنام «درتاریک و روشن انقلاب» منتشر شده در سال ۱۹۸۳ : In The Twilight of Revolution
یا به نوشته بن ماگوبن Ben Magubane در «آمیلکار کابرال : تحول تفکر انقلابی در «اوفاهاما» (۱۹۷۳)، Evolution in the Revolutionary Thought in Ufahama (1973)
نوشته خود کابرال در کتاب « انقلاب در گینه» Revolution in Guinea (۱۹۶۹) که نوشتهای گویا در این زمینه است.
نیز مراجعه کنید به مباحثات کتاب «جنگ داخلی در فرانسه و انتقاد برنامه گوتا» : . The civil War in France and The Critique of the Gotha Programme