تاریخ کمون پاریس ۱۸۷۱

نمایش متن در قالب PDF دانلود متن در قالب EPUB

فهرست مطالب

تاریخ کمون پاریس ۱۸۷۱

پروسپِر اولیویه لیساگاره

(۱۹۰۱-۱۸۳۸)

ترجمه‌ بیژن هیرمن پور

ویرایش عباس فرد

یادداشت ناشر ترجمه‌ انگلیسی

ترجمه‌ اِلِنور مارکس از تاریخ لیساگاره براساس دستنویسی انجام شده است که نویسنده آن را بازبینی کرده و مارکس هم نسبت به آن نظر موافق داشت. لیساگاره، خود، آن را متن نهائی اثرش می‌دانست. درنتیجه، کار ویرایش متن بسیار ناچیز و محدود به موارد معدود اشتباه در فهم متن فرانسه و برخی عبارتهای دور از ذهنِ ناشی از برگردان تحت‌اللفظی از فرانسه بوده است. سایر واژههای فرانسوی که در متن آمده، در واژه‌نامۀ پیوست معنی شده‌اند.

پیوست‌ها و یادداشتهای لیساگاره که حاوی اسنادِ ارزشمندی در مورد وقایع مطرح شده در کتاب هستند، عیناً ضمیمه شده است. واژه‌نامه‌ای کلّی همراه با نامنامۀ مفصلی به کتاب افزوده شده تا به خواننده امکان آشنایی با صدها شخصیتی را بدهد که در کتاب از آنان نام برده می‌شود.

نقش خود لیساگاره در کمون متواضعانه بود. او جریان کمون را در مقام روزنامه‌نگار و رزمندۀ سنگرهای خیابانی، دنبال کرده است و همان‌طور که خودش برایمان نقل می‌کند عضو، افسر یا کارمند آن نبوده است.

انتشارات نیوپارک

مقدمۀ اِلِنور مارکس

ترجمه‌ حاضر از کتاب تاریخ کمون پاریس، تألیف لیساگاره، سال‌ها پیش به درخواست صریح خود نویسنده صورت گرفت. او علاوه‌بر اصلاحات فراوان در متن اولیه، نزدیک به صد صفحه هم اختصاصاً برای ترجمه‌ انگلیسی آن نوشت. این ترجمه، در واقع، از متنی صورت گرفته که نویسنده برای چاپ دوم اثر خود آماده کرده بود؛ ولی دولت فرانسه اجازه‌ چاپ آن را نداد. این توضیح درباره‌ تفاوتهای این ترجمه با چاپ اول کتاب لیساگاره لازم است. این تاریخ که در سال ۱۸۷۶ نوشته شده، لزوماً حاوی مطالبی است که امروز دیگر موضوعیت ندارند؛ برای نمونه، اشاره به زندانیان کالِدونیِ جدید، تبعیدها و عفو عمومی. ولی من به دو دلیل این ترجمه را به همان صورتی که در اصل بوده، نگاه می‌دارم. اگر می‌خواستیم آن را «به روز» بنویسیم، اولاً صرفاً کاری شکسته بسته از آب درمی‌آمد؛ و ثانیاً من از هرگونه دستکاری این اثر پرهیز دارم، چرا که این‌کار تماماً توسط پدرم تصحیح و بازبینی شده است. خواستم همانطور بماند که او آن را می‌شناخت.

تاریخ کمون لیساگاره تنها تاریخ اصیل و قابل اعتمادی است که تاکنون دربارۀ این به یاد‌ماندنی‌ترین جنبش عصر جدید نوشته شده است. درست است که لیساگاره سرباز کمون بوده، ولی این شجاعت و صداقت را داشته است که حقیقت را به زبان بیاورد. او سعی نکرده اشتباهات حزب خود را پنهان کند یا ضعفهای مهلک انقلاب را زیر لعابی برّاق بپوشاند. و اگر اشتباهی کرده باشد از لحاظ احتیاط‌کاری و این نگرانی اوست که مبادا مطلبی را عنوان کند که با دلایل قاطع قابل اثبات نباشد. اظهارات وِرسایی‌ها در تحقیقات پارلمانی، مطبوعات و کتابهای آنها — حتی‌الامکان — بر اظهارات دوستان و هواداران ترجیح داده شده است. هرجا شواهد کمونارها مطرح شده، همواره با دقتی وسواس‌آمیز مورد موشکافی قرار گرفته‌ است. به خاطر همین بی‌طرفی و احتراز از طرح نکات تردیدآمیز است که باید مطالعه‌ این کتاب را به خوانندگان انگلیسی توصیه کرد.

در انگلستان، به ویژه، بیشتر مردم از وقایعی که مردم پاریس را واداشت تا دست به انقلابی بزنند که قرار بود آنها را از ننگ و فضیحت امپراتوری چهارم نجات دهد، کاملاً بی‌خبرند. برای بیشتر مردم انگلیس هنوز هم کمون تداعی‌کننده «غارت، هراس و شهوت» است؛ و وقتی از «قساوتهای» آن سخن می‌گویند، تصویرهای مبهمی در ذهن دارند که از گروگان‌هائی حکایت می‌کند که به دست انقلابیون وحشی سلاخی شدند و از خانه‌هائی خبر می‌دهد که توسط آتش‌افروزان خشمگین دستخوش حریق گشتند. آیا هنگام آن فرانرسیده است که مردم انگلیس — سرانجام — از حقیقت آگاه شوند؟ آیا هنگام آن فرانرسیده است که به مردم انگلیس یاد‌آور شد که ورسائی‌ها در ازای کشته شدن ۶۵ گروگان (که نه توسط کمون، بلکه به دست افراد معدودی انجام گرفت که از کشتار اسیران از طرف ورسائی‌ها دچار جنون شده بودند)، ۳۰٫۰۰۰ مرد و زن و کودک را با دست‌آویز قراردادن قانون و نظم و اغلب پس از این‌که هرگونه عملیات نظامی بپایان رسیده بود، به قتل رساندند؟

هرگاه انگلیسی‌ای پیدا شود که پس از خواندن کتاب تاریخ کمون لیساگاره هنوز دربارۀ کم و کیف «قساوتهای» کمون دچار تردید باشد، باید به گزارشهای ماههای مه و ژوئن تایمز، دیلی‌نیوز و اِستاندارد از پاریس مراجعه کند.* در این گزارش‌هاست‌که می‌توان دید که پس از پیروزی باشکوه وِرسای، چه «نظمی در پاریس حاکم بود.»

تنها این کافی نیست که مردم در مورد «قساوتهای» کمون نظر روشنی داشته باشند. اکنون هنگام آن است که آنها معنای واقعی این انقلاب را دریابند؛ انقلابی که می‌توان در چند کلام خلاصه‌اش کرد: کمون به معنای حکومت مردم توسط مردم و اولین تلاش پرولتاریا برای حکومت بَر خودش بود. کارگران پاریس وقتی در اولین بیانیه‌ خود اعلام کردند که «می‌دانند وظیفۀ مبرم و حق مسلم آنهاست که از طریق تسخیر قدرت حکومتی زمام سرنوشت خود را در دست بگیرند»، این معنی را بیان می‌کردند. استقرار کمون نه به معنای جایگزین‌کردن یک شکل سلطۀ طبقاتی با شکلی دیگر، بلکه به معنای برانداختن هرگونه سلطۀ طبقاتی بود. کمون به معنای نشاندن تعاون حقیقی (یعنی کمونیستی) به جای تولید سرمایه‌داری بود. و شرکت کارگران همه‌ کشورها در این انقلاب به معنای بین‌المللی کردن و نه صرفاً ملی کردن زمین و مالکیت خصوصی است.

و همان کسانی که اکنون علیه استفاده از زور بانگ برداشته‌اند، برای منکوب کردن مردم پاریس، از زور — آن‌هم چه زوری! — استفاده کردند. کسانی که سوسیالیست‌ها را صرفاً به عنوان آتش‌افروز و بمب‌گذار محکوم می‌کنند، خود برای به انقیاد کشیدن مردم، از آتش و شمشیر استفاده کردند.

و نتیجۀ این کشتارها و قتل هزاران مرد و زن و کودک چه بوده است؟ آیا سوسیالیسم مرده است؟ آیا سوسیالیسم در خون مردم پاریس غرق شد؟ نه، قدرتِ سوسیالیسم، امروز از هر زمان دیگری بیشتر است. جمهوری بورژوازی فرانسه می‌تواند برای لکه‌دار کردن سوسیالیسم با حاکم مستبد روسیه دست‌به یکی کند. بیسمارک می‌تواند قوانین سرکوب‌کننده بگذراند و آمریکای دمکرات می‌تواند از او پیروی نماید. ولی سوسیالیسم همچنان پیش می‌رود! و از آن‌جا‌که سوسیالیسم اکنون به یک قدرت تبدیل شده و حتی در انگلستان هم همه‌جا شیوع یافته است؛ بنابراین، هنگام آن فرارسیده که عدالت در حق کمون پاریس اجرا شود. اکنون وقت آن فرا‌رسیده است که حتی مخالفان سوسیالیسم (اگرچه نه با همدردی، دست‌کم با حوصله) روایت راستین و صادقانه‌ای از این آشکارا بزرگترین انقلاب سوسیالیستی قرن را مطالعه کنند.

النور مارکس – ژوئن ۱۸۸۶

(*) کافی است که خواننده را به گزارش تایمز از کشتار در موُلَن سَکه و کلامَر (مدت‌ها پیش از ورود ورسائی‌ها به پاریس) و گزارشهای روزنامه‌های انگلیس از کشتارهای دسته‌جمعی — پس از ورود آن‌ها‌ به پاریس رجوع دهم. در اینجا (برای نمونه) چند بریده از آن گزارش‌ها را می‌آورم که از دَم برداشته‌ام:

«در انتهای بوُلوار مَلزرب، قتل‌گاه‌هائی برپا شده است. این منظره‌ جانکاهی است که مردان و زنان را — از هر سن و در هر وضعیت اجتماعی — می‌بینیم که دم به دم، به صف، در این مسیر مرگ‌زا در حرکت‌اند. همین چند دقیقه پیش، یک‌دستۀ ۳۰۰ نفری از بلوار گذشت.

در ساتُری، حدود هزار شورشی اسیر دست به طغیان زدند و دست‌بندهای خود را باز کردند. سربازان به روی جمعیت آتش گشودند و ۳۰۰ شورشی گلوله‌باران شدند. در یکی از کاروانهای اسیران، ژاندارمی که یک زن اسیر را به طرف جلو هل می‌داد، برای این‌کار تا آن حد از نوک خنجرش استفاده می‌کرد که خون از تن زن جاری شده بود. آقای گَلیفه ستون را متوقف کرد، ۸۲ اسیر را انتخاب کرد و دستور تیربارانشان را صادر نمود؛ و بعد، حدود ۱۰۰۰ کمونیست بازداشت شده (در اول ژوئن) تیرباران شدند. اینجا جان انسان آن‌قدر ارزان شده است که آدم را راحت‌تر از سگ می‌کشند. اعدامهای اختصاری هنوز (مدت‌ها پس از توقف نبرد) به مقیاس وسیع ادامه دارد.» تایمز، مه-ژوئن ۱۸۷۱

«گفته می‌شود که چندصد نفر که به مادلِن پناه برده بودند، در این کلیسا، با سرنیزه کشته شده‌اند... یازده واگن مملوّ از اجساد شورشیان در یک گور دسته‌جمعی در ایسی دفن شدند... به هیچ مرد، زن یا بچه‌ای رحم نکردند... هر‌بار، دسته‌های ۵۰ یا ۱۰۰ نفری تیرباران می‌شوند.» دیلی نیوز، مه-ژوئن ۱۸۷۱

«اعدامهای دسته‌جمعی بی‌هیچ تبعیضی ادامه دارد. اسیران را دسته‌دسته به مکان‌هائی می‌برند که در آن جا جوخه‌های آتش مستقر شده‌اند؛ و از پیش، گودالهای عمیقی حفر شده است. در یکی از این گودال‌ها که در یک پادگان عهد ناپلئون قرار دارد، از دیشب تاکنون ۵۰۰ نفر تیرباران شده‌اند. اسیران به سرعت با یک رگبار خلاص می‌شوند و جسدشان را در گودال‌ها تلنبار می‌کنند؛ به طوری‌که آنها که با گلوله کشته نشده‌اند، به احتمال قوی مرگ بر‌اثر خفگی — خیلی زود — به دردشان خاتمه می‌دهد. دو دادگاه نظامی به طور اختصاصی — مرتباً هرروز — حکم تیرباران ۵۰۰ نفر را صادر می‌کنند. هم‌اکنون دو هزار جسد از اطراف پانتِئون جمع‌آوری شده است.» استاندارد، ژوئن ۱۸۷۱

پیش‌گفتار نویسنده

تاریخ طبقه سوم از ۱۷۸۹ تاکنون، می‌بایست پیش‌درآمد این کتاب باشد. ولی زمان شتاب دارد. قربانیان دارند به درون گورهای خود فرو‌می‌روند. بیم آن است که دروغهای مزورانه‌ رادیکالها بر تهمتهای نخ‌نمای سلطنت‌طلبان پیشی بگیرد. درحال حاضر، من به حداقل مقدمه‌ لازم بسنده می‌کنم.

انقلاب ۱۸ مارس را چه‌کسی انجام داد؟ کمیته‌ مرکزی چه نقشی داشت؟ چگونه فرانسه ۱۰۰٫۰۰۰ فرانسوی را از دست داد؟ چه‌کسانی مسئولند؟ فوجی از شاهدان به این پرسشها پاسخ خواهند داد...

بی‌تردید این‌که سخن می‌گوید یک تبعیدی است ؛ ولی تبعیدی‌ای که نه عضو کمون بوده، نه افسر یا کارمند آن. و طی پنج سال، همه‌ شهادت‌ها را غربال کرده است، حتی یک مطلب را بدون گردآوری دلایل کافی بر صحت آن نقل نکرده است، و حریف فاتح را می‌بیند که مترصد کمترین بی‌دقتی است تا بقیه مطالب را یکسره انکار کند. این کسی است که می‌داند بهترین لایحۀ دفاعی برای مغلوبان همانا روایت ساده و صادقانۀ سرگذشت آنهاست.

وانگهی، این تاریخ به فرزندان آنها، به تمام کارگران سراسر زمین تعلق دارد. فرزند حق دارد از دلیل شکست پدر، حزب سوسیالیست و افتخارات پرچم آن در تمام کشورهای جهان با‌خبر باشد. کسی که برای مردم افسانه‌های انقلابی نقل می‌کند، کسی که آنها را با داستانهای احساساتی سرگرم می‌سازد، به اندازۀ آن جغرافی‌دانی مجرم است که برای دریانوردان نقشه‌های دروغین ترسیم می‌کند.

لندن، نوامبر ۱۸۷۶

یادداشتهای مترجم فارسی

چاپ دوم تاریخ کمون پاریس ۱۸۷۱ را لیساگاره در سال ۱۸۹۶ به زبان فرانسه منتشر کرد و یک فصل دیگر هم به ۳۶ فصل آن اضافه نمود. این فصل سی‌وهفتم بیشتر به تحولاتی که به مسئله عفوعمومی تبعیدیان و زندانیهای کمون بر‌میگردد و هم‌چنین موضع‌گیریهای درونیِ هیئت حاکمۀ فرانسه می‌پردازد.

اما ترجمه‌ حاضر از روی چاپ انگلیسی ۱۸۷۶ صورت گرفته است.

توضیح مختصری دربارۀ شرائطی که به کمون پاریس منجر شد، شاید به برخی از خوانندگان ترجمه‌ فارسی این کتاب کمک کند تا مطالب آن را راحت‌تر تعقیب کنند. به خصوص که این کتاب تقریباً بلافاصله پس از شکست کمون، توسط یک کمونار که خود در کوران وقایع قرار داشته و تا حد زیادی خطاب به کسانی که آنها هم از دور یا نزدیک جریان اوضاع را تعقیب می‌کرده‌اند، نوشته شده است. به عبارت دیگر، نویسندۀ این تاریخ اطلاع از امور و وقایع بسیاری را مسلم فرض کرده است که امروز — پس از گذشت حدود ۱۴۰ سال — برای خوانندۀ ایرانی این کتاب فرض چندان درستی نیست. لذا تصمیم گرفتم که علاوه‌بر پاره‌ای از توضیحات در متن، هم‌چنین پیوست شرح حال بعضی از اشخاص را هم بپایان کتاب اضافه کنم. لازم به توضیح است‌که دائره المعارف اینترنتی ویکی‌ِپِدیا مأخذ عمدۀ تألیف این پیوست بوده است. ضمناً دو روز‌شمار قبل از شروع کتاب (روزشمار «کمون» و روزشمار «تاریخ مختصر تحولات سیاسی فرانسه») آمده است‌ که خواننده می‌تواند برای بعضی ارجاعات تاریخی در متن کتاب به آنها مراجعه کند. گذشته از این، دو روز‌شمار نیز (روزشمار «تاریخ جنبش کارگری فرانسه» و روز‌شمار «تشکیل انترناسیونال تا برقراری جمهوری») در پایان کتاب آمده که مانع اتلاف وقت خواننده در برخی ارجاعات تاریخی خواهد بود.

* * *

کمون پاریس ۱۸۷۱ دقیقاً به دوره‌ای اطلاق می‌شود که با قیام هیجدهم مارس ۱۸۷۱ در پاریس آغاز و پس از نزدیک به دو ماه در «هفتۀ خونین» (۲۱ تا ۲۸ مه) خاتمه می‌یابد. بلافاصله پس از قیام پاریس، در چندین شهر دیگر فرانسه هم، به دنبال قیام مردم، کمون اعلان شد؛ ولی این قیام‌ها خیلی زود سرکوب گردیدند. از نظر مارکس این نخستین قیام مستقل پرولتاریا در تاریخ است.

کمون پاریسِ ۱۸۷۱ ریشه در کمون انقلابی ۱۷۹۲ (انقلاب کبیر) و هم‌چنین قیام ژوئن ۱۸۴۸ کارگران پاریس دارد که به‌دست حکومت پس از «انقلاب فوریه» به خون کشیده شد. در واقع، از قیام ژوئن است که پرچم سرخ، قیام‌کنندگان و رزمندگان باریکادها را به هم پیوند می‌دهد. گرچه در انقلاب کبیر، پرچم سرخ سَمبُل حکومت نظامی بود و انقلابیون تنها برای تمسخر شاه و سربازان آن را به دست می‌گرفتند، اما از ژوئن ۱۸۴۸ پرچم سرخ به سمبل خون بر زمین ریختۀ کارگران و پرچم سه رنگ، مترادف با سرکوب است.

مردم فرانسه از سال ۱۸۰۰ به بعد، تحت حکومتهای امپراتوری یا سلطنتی بسر برده بودند:

ــ امپراتوری اول ۱۸۱۵-۱۸۰۰، ــ اعادۀ حکومت سلطنتی بوربُن‌ها Bourbons ۱۸۳۰-۱۸۱۵، ــ حکومت سلطنتی لوئی - فیلیپِ اورلئان ۱۸۴۸-۱۸۳۰ ــ و امپراتوری دوم ناپلئون سوم ۱۸۷۰-۱۸۵۱.

رژیم جمهوری سه سال بیشتر طول نکشید.

در ژوئیه ۱۸۷۰، ناپلئون سوم جنگی را علیه پروس به راه انداخت که خیلی زود به شکست او منجر گردید.

در چهارم سپتامبر ۱۸۷۰ جمهوری سوم اعلام شد، ولی جنگ ادامه یافت و «حکومت دفاع ملی» تشکیل گردید. پاریس محاصره شد و در زمستان ۱۸۷۱-۱۸۷۰ با قحطی سختی مواجه گردید. ژوُل فاوْر، وزیر خارجۀ «حکومت دفاع ملی» یک قرارداد آتش‌بس با بیسمارک امضا کرد. مطابق این قرارداد علاوه‌بر ختم مخاصمات، یک مجلس ملی هم برای تصمیم‌گیری در مورد جنگ یا صلح پیش‌بینی شده بود. انتخابات ۸ فوریه که با عجله برگزار شد، اکثریتی سلطنت‌طلب را به مجلس ملی فرستاد.

اما بخش اعظم انتخاب‌شدگان پاریس، جمهوریخواه، تندرو و از لیست «هواداران ادامۀ جنگ» بودند. درواقع مردم پاریس فکر می‌کردند که بخوبی از خود دفاع کرده و خود را شکست‌خورده نمی‌دیدند. ازاین‌رو، حکومت جمهوری ابتدا در بُردو Bordeaux تشکیل می‌شود و بعد به وِرسای منتقل می‌گردد تا مانند «حکومت دفاع ملی» در ۳۱ اکتبر درمعرض خطر افتادن به دست مردم نباشد.

بدین‌ترتیب، پاریسی‌ها که محاصره‌ سختی را از سرگذرانده‌اند و با حرارت ناشی از «جنون محاصره» می‌خواهند به هرقیمت پاریس را از هجوم پروسی‌ها حفظ کنند، دوران سیاسی و اجتماعی نوینی را آغاز می‌نمایند. آنها نمی‌پذیرند که سربازان، توپهای پاریس را بگیرند و بیم آن دارند که این توپها پس از ورود پروسی‌ها به پاریس به دست آنها بیفتد. بدین‌سان، مبارزه‌ای شدید بین سلطنت‌طلبان، بورژواهای بزرگ و محافظه‌کاران شهرستانها که همگی طالب صلحی سریع با پروس هستند و به وِرسای پناه برده‌اند، و اهالی پاریس (و اساساً محلات شرق پاریس که تحت شرائط معیشتی سخت بسر می‌بردند و بیشترین لطمه را از محاصره‌ پاریس توسط آلمانها دیده بودند) درگیر می‌شود.

اختلاط اجتماعی در محلات پاریس که از دوران قرون وسطی مرسوم بود، در اثر تغییرات شهرسازی در دوران ناپلئون سوم به هم خورده بود. محلات غرب (ناحیه‌های هفتم، هشتم، پانزدهم، شانزدهم و هفدهم) ثروتمندترین پاریسی‌ها را با نوکر و کلفتهایشان در خود جا داده بود. در محلات مرکز هنوز افراد مرفه زندگی می‌کنند. ولی طبقات مردمی در شرق (ناحیه‌های دهم، یازدهم، دوازدهم، سیزدهم، ، هیجدهم، نوزدهم و بیستم) جمع شده‌اند. تعداد کارگران خیلی زیاد است: ۴۴۲٫۰۰۰ نفر از جمعیت ۱٫۸ میلیون نفری، مطابق آمار ۱۸۶۶. تعداد پیشه‌وران هم فراوان است: ۷۰٫۰۰۰ نفر (که اکثر آنها دست‌تنها و یا با یک کارگر کار می‌کنند) و کاسبهای خرده‌پائی که وضعیت اجتماعیشان به کارگران خیلی نزدیک است.

به هر‌روی، این طبقات مردمی به سازماندهی خود آغاز کرده بودند. حق اعتصاب که در ۱۸۶۴ برقرار شده بود، در سالهای آخر امپراتوری به کَرّات مورد استفاده قرار گرفت. به مناسبت انتخابات فوریه ۱۸۶۴ کارگران بیانیه شصت نفر را منتشر کردند که خواهان آزادی کار، دسترسی به اعتبار مالی و همبستگی بودند. از سپتامبر ۱۸۶۴ انجمن بین‌المللی کارگران بوجود آمده بود که در فرانسه هم نماینده داشت. از ۱۸۶۸ حکومت امپراتوری شعبۀ فرانسوی انترناسیونال را که اعضایش در تظاهرات جمهوریخواهانه شرکت کرده بودند منحل کرده بود.

قانون آزادیِ مطبوعات ۱۸۶۸ امکان علنی شدن خواستهای اقتصادی ضدسرمایه‌دارانه را فراهم کرده بود: «ملی شدنِ» بانکها، بیمه‌ها، معادن، راه‌آهن‌ها (برنامۀ مالُن و وارْلَن Varlin برای انتخابات ۱۸۶۹)... بلانکیستها که هوادار قیام بودند، هرچه بیشتر ابراز وجود می‌کردند. طبقات مردمی پاریس بیم دارند که بار دیگر از مزایای انقلاب سپتامبر خود، سرنگونی امپراتوری دوم، محروم شوند. پیش از این، پس از روزهای انقلابی ژوئیه ۱۸۳۰ و فوریه ۱۸۴۸، طبقات مرفه در انتخابات فوریه ۱۸۴۸، با استقرار سلطنت ژوئیه و امپراتوری دوم، قدرت سیاسی را بنفع خود مصادره کرده بودند.

در ۱۸۷۱، پاریسی‌ها نسبت به مجلسی که جدیداً انتخاب شده بود و اکثریت کرسی‌ها در اختیار سلطنت‌طلبها قرار داشت، بی‌اعتماد بودند. مجلس در ترس از پاریس مردمی که همواره آمادۀ شعله‌ور شدن بود، در ۱۰ مارس تصمیم می‌گیرد که در وِرسای تحت کنترل آلمان و سَمبُل سلطنت مطلقه تشکیل جلسه دهد. مجلس، سیاستی اجتماعی را در پیش می‌گیرد که بخشی از مردم پاریس را که پیش از آن از محاصره پاریس توسط ارتش آلمان بسیار رنج دیده بودند، دچار مشکل می‌سازد. مجلس در ۱۰ مارس مهلت پرداخت سفته‌ها، کرایه‌خانه‌ها و وامها را لغو می‌کند و به این‌ترتیب سه قسط به طور همزمان قابل مطالبه می‌شود. تعداد کثیری کارگر، پیشه‌ور و کاسب وسائل معاش خود را در خطر می‌بینند. (تعداد کسانی را که به این‌ترتیب در معرض ورشکستگی یا تعقیب قضائی قرار می‌گرفتند، ۱۵٫۰۰۰ نفر برآورد می‌کنند). به علاوه، مجلس مستمری ۱٫۵ فرانکی گاردهای ملی پاریس را قطع می‌کند و به این‌ترتیب بخشی از طبقات فقیر پاریس را از منبع درآمد خود محروم می‌سازد. این سیاست برای پاریسی‌های مُسن‌تر یادآورِ سیاستی است‌که در تابستان ۱۸۴۸ حزب نظم (که همین تی‌یِر Thiers یکی از رهبران آن بود) در پیش گرفت.

وقتی حکومت، تصمیم به خلع سلاح پاریسی‌ها می‌گیرد آنها مستقیماً خود را در معرض تهدید احساس می‌کنند. بحث بر سر این است که از پاریسی‌ها ۲۲۷ عرّاده توپی را که در مُن‌مارْتْر و بِل‌ویل انبار شده است بگیرند. پاریسی‌ها این توپها را مال خود می‌دانند، چون‌که قیمت آنها را در زمان جنگ با پروس و از طریق جمع‌آوری پول پرداخته‌اند. آنها در مقابل حملۀ احتمالی ِ سربازان حکومتی (نظیر ژوئن ۱۸۴۸) خود را بِلا‌دفاع احساس می‌کنند. پاریسی‌ها نزدیک به ۵۰۰٫۰۰۰ تفنگ هم دراختیار دارند.

تی‌یِر Thiers ساختن استحکاماتِ دورِ پاریس را هنگامی که وزیر لوئی - فیلیپ بود، توصیه کرد. آن زمان او این حصار را برای دفاع شهر در مقابل دشمن خارجی در نظر گرفته بود، ولی همان زمان هم از امکان استفادۀ آن در سرکوب قیامهای مردمی غافل نبود. کافی بود که شورشیان را در درون این حصار محبوس کنند و آنها را درهم بشکنند. در فوریه ۱۸۴۸، در جریان وقایع، تی‌یِر Thiers به لوئی - فیلیپ توصیه کرده بود که با همین تاکتیک قیام را در هم بشکند.

در ۱۷ مارس ۱۸۷۱ تی‌یِر Thiers و حکومتش با ارزیابی غلط از روحیه پاریسی‌ها سربازانی را شبانه و به فرماندهی ژنرال وینُیْ برای بردن توپهای بوُت مُن‌مارْتْر اعزام می‌کنند. همان روز تی‌یِر Thiers از سر احتیاط دستور دستگیری بلانکی Blanqui، جمهوریخواه انقلابی و ملقب به «زندانی» (چون او بیش از نیمی از زندگی خود را در زندانهای شاهی و امپراتوری سرکرده بود) را صادر می‌کند که در جنوب فرانسه در خانۀ دوست پزشک خود در حال استراحت بود. تی‌یِر Thiers دستور می‌دهد که او را تحت‌الحفظ و با فرمان شلیک، در صورت قصد فرار، به بْرُتانْیْ منتقل کنند.

صبح روز هیجدهم مارس مردم به مقابله با سربازانی که برای بردن توپها آمده‌اند برمی‌خیزند و این سربازان فوراً به آنها می‌پیوندند.

بیژن هیرمن پور

توضیحات ویراستار فارسی

اگر بورژوازی در کلیت و حاکمیت جهانی‌اش همه‌ ثروت انباشته‌ تاریخ بشر را — به مثابۀ مالکیت خصوصی — به میراث دارد و این میراث را دست‌مایه تثبیت خویش می‌کند، در مقابل طبقه‌ کارگر نیز در گستره‌ جهانی و مبارزه‌جویانه‌اش میراث‌دار همه‌ انقلاباتی است‌که در نفی‌کنندگی‌شان تاریخِ انسان بودن نوع انسان را گام به گام رقم زده‌اند. از همین‌روست که «حق» نزد بورژوازی (با همه‌ تحولاتش‌) نهایتاً اثباتی و نزد پرولتاریا (با وجود سکون ظاهر‌ی‌اش‌) نهایتاً سَلبی است. بنابراین، تاریخ کمون پاریس ۱۸۷۱ به طبقۀ کارگر در ایران نیز تعلق دارد که یکی از چهره‌های میلیتانت طبقۀ فروشندگان نیروی‌کار در عرصۀ جهانی است. گرچه ۱۴۰ سال از قیام مردم پاریس می‌گذرد، اماآن‌چه در کمون پاریس اتفاق افتاد، در جوهرۀ وجودی‌اش و در گام‌هائی فراتر، در ایران نیز واقع شدنی است. بنابراین، می‌توان به همه‌ فعالین کمونیست جنبش کارگری در ایران توصیه کرد که این میراث را تصاحب کنند و آن را به آگاهی خویش فرا‌برویانند. طبقه کارگر ایران نمی‌تواند بدون درس‌گیری از اشتباهات کمون انقلاب پیروزمند خود را سازمان دهد.

تفاوت روایت لیساگاره از کمون پاریس ۱۸۷۱ با دیگر روایت‌ها در این است که او با این باور که «همه‌چیز باید گفته شود» ؛ همه چیز را می‌گوید تا «حقیقتِ زاینده جانشینِ تملق‌گوئی بی‌بو و خاصیت... گردد.» در تصویری که لیساگاره از کمون پاریس می‌پردازد، هیچ آدم نخبه و کاملی وجود ندارد و همه‌ حماسۀ تاریخی و ماندگار کمون از ترکیب بدون برنامه‌ و پیش‌بینی نشدۀ انسانهای مبارزی بوجود می‌آید که ضمن جنبه‌های قهرمانانه، بهیچوجه عاری از ضعفهای رایج در میان طبقات کارگران و زحمت‌کش نیستند. به هرروی، «تاریخ کمون پاریس ۱۸۷۱»، به باور من، مصداق بارز این سخن نویسندۀ کتاب است‌که: «کسی که برای مردم افسانه‌های انقلابی نقل می‌کند، کسی که آنها را با داستانهای احساساتی سرگرم می‌سازد، به اندازۀ آن جغرافی‌دانی مجرم است که برای دریانوردان نقشه‌های دروغین ترسیم می‌کند.»

لیساگاره انقلابی‌تر از آن است که کتابی برای تمجید از خود و همرزمانش بنویسد. روایت لیساگاره از کمون پاریس برای دفاع از حقیقت است و برای دفاع از حقیقت نیازی به افسانه‌بافی و قهرمان‌سازی نیست. چنین است که او در عین حال خود نقاد قاطعی است برآن‌چه خود او و همه‌ کموناردها کرده‌اند. بیان لیساگاره دربارۀ نشریه مارسِی‌یِز بهترین گواه این نقادی حقیقت‌طلبانه است. او در مورد این نشریه که خود یکی بنیان‌گزاران آن است چنین می‌گوید:

«وضعیت آشفتۀ حزبِ اقدام در نشریه آنها — مارسِی‌یِز — به عریانی نمایان بود: آش درهم‌جوشی از نظریه‌پردازان و نویسندگان نومید که نفرت از امپراتوری متحدشان کرده بود، بدون هیچ نظر مشخص و بالاتر از آن بدون هرگونه انضباط.»

همین نگرش حقیقت‌جویانه است که کتاب لیساگاره را به یکی از معتبرترین اسناد تاریخ جنبش کارگری تبدیل کرده است. همین نیز اهمیت ستایش لیساگاره از فرزندان شریف طبقه کارگر پاریس را دوچندان می‌کند. در ستایش لیساگاره هیچ فریبی نیست. این شور جانب‌دارانه و کارگری لیساگاره است که او را به ستایش از این مبارزان پرشور می‌رساند. ستایشی که در عین‌حال روایتی است از چگونگی رشد رهبران جنبش سوسیالیستی در درون طبقه‌کارگر و از میان کارگران. در ستایش پرشکوه او از وارْلَن اوج انقلابیگری آگاهانه طبقه کارگر، این انقلابی‌ترین طبقه تاریخ معاصر، را می‌توان دید:

«وارْلَن، افسوس! نشد که فرار کند. روز یکشنبه ۲۸ مه در خیابان لافایِت شناخته شد و بپای “بوُت مُن‌مارْتْر” نزد فرماندهیِ کل برده یا دقیق‌تر کشانده شد. ورسائی‌ها او را فرستادند تا در خیابان رُزیه تیرباران شود. به مدت یک ساعت، یک ساعت کشنده، وارْلَن را درحالی‌که دستهایش از پشت بسته بود، زیر بارانی از ضربات و دشنام، در خیابانهای مُن‌مارْتْر" می‌کشاندند. سر جوان و متفکرش که هرگز اندیشه‌ای جز اندیشۀ برادری به آن راه نیافت، بر‌اثر ضربۀ شمشیر‌ها شکاف برداشت و خیلی زود صرفاً به توده‌ای از خون و گوشت لهیده تبدیل شد و چشم‌ها از حدقه بیرون زد. با رسیدن به خیابان رُزیه او دیگر راه نمی‌رفت. او را می‌بردند.

او را نشاندند تا تیرباران کنند. ملعون‌ها جسد او را با ضربات قنداق تفنگ مُثله کردند.

تپۀ شهدا هرگز شهیدی پرافتخار‌تر از وارْلَن نداشت. کاش او هم در قلب بزرگ طبقۀ کارگر جای گیرد. سراسر زندگی وارْلَن یک نمونه بود. او کاملاً به تنهائی و صرفاً با قدرت ارادۀ خود، و با صَرف ساعات نادری که شب‌ها — پس از کارگاه و برای مطالعه — برایش می‌ماند، خودش را آموزش داد. آموختن نه با این قصد که به بورژوازی راه یابد، آن‌چنان که خیلی‌ها کردند؛ ولی به قصد آموزش و رهائی مردم. او قلب و روح انجمن کارگران در پایان دوران امپراتوری بود. این انقلابی خستگی‌ناپذیر و فروتن که در عین کم‌حرفی همواره به موقع حرفش را می‌زد و آن‌هم برای آن‌که یک بحث نامفهوم را با یک کلمه روشن سازد، در وجود خود آن غریزۀ انقلابی‌ای را که اغلب در کارگران آموزش‌دیده نهفته است، حفظ کرده بود. او که در ۱۸ مارس یکی از اولین افراد بود، در تمام طول کمون کار کرد و تا آخر در باریکاد‌ها به سر برد. مرگ او مایۀ افتخار کارگران است. اگر در مطلع این تاریخ جائی برای نام دیگری جز پاریس وجود داشت، این کتاب باید به وارْلَن و دُلِکْلوُز تقدیم می‌شد.»

کیست که به احترام این مبارزان پرشور از جا برنخیزد؟

با ترجمه این کتاب، بیژن هیرمن پور خلأئی نه چندان کوچک در ادبیات کارگری ایران را پر کرده است. هرآن‌چه تا به امروز در جنبش کارگری ایران دربارۀ کمون پاریس گفته شده است، به نقل از آن رهبران جنبش کمونیستی بوده است که علیرغم بینش و درایتشان، هیچ‌کدام خود از نزدیک شاهد کمون نبوده‌اند و همه‌ آنها روایت خود را بر روایتهایی از قبیل روایت لیساگاره متکی کرده‌اند. این را تروتسکی در مقدمۀ کتاب خود نیز تأکید کرده است. اما جنبش کمونیستی ایران که با عینک سوسیالیسم پرو روسی به جنبش کارگری جهانی نگاه می‌کرد، کمون پاریس ا. ژلوبوفسکایا را می‌شناخت، بدون آن‌که کمون پاریس لیساگاره را بشناسد. اکنون و با کار سنگین و ارزشمند مترجم، این خلأ برطرف می‌شود.

* * *

ترجمه‌ انگلیسی «تاریخ کمون پاریس ۱۸۷۱» ۲۶۸ نکته در پانویس و ۳۸ نکتۀ دیگر تحت عنوان «پیوست» دارد که به یکدیگر مربوطند. بدین‌ترتیب که نویسنده از متن بپانویس ارجاع می‌دهد و از آنجا به پیوست. گرچه این ارتباط در انتشار ترجمه‌ حاضر به طور متوالی آمده است؛ اما شماره‌گذاری لاتین نشان‌دهندۀ پیوست‌هاست.

در متن نیز توضیحات کوتاهی (هم از مترجم انگلیسی و هم از مترجم فارسی) وجود دارد که بین دو کروشه [] قرار دارد. همه‌ آن کروشه‌هائی که با حرف «م» مشخص شده‌اند از مترجم فارسی است. ضمناً به منظور فهم ساده‌ترِ ارتباط وقایع، شرح مختصر زندگی بعضی از شخصیتهای کتاب، تحت عنوان «پیوست مترجم فارسی»، به آخر کتاب افزوده شده است که با علامت * مشخص شده‌اند.

این چاپ همان انتشار اینترنتی کتاب است‌ به مناسبت سالگرد کمون پاریس و درحالی انجام گرفت که هنوز کار بازبینی تمام کتاب بپایان نرسیده بود. مترجم و ویراستار از هرگونه انتقاد و نظری که به برطرف کردن ضعفهای کار یاری برسانند سپاسگزار خواهند بود. امید که چاپ بعدی کتاب به همت همه‌ علاقمندان با اشتباهات و ضعفهای کمتری همراه باشد.

عباس فرد

روزشمار مختصر تحولات سیاسی فرانسه

از فتح باستیل در ۱۴ ژوئیه ۱۷۸۹ تا شکست کمون در ۱۸۷۱

۱۷۹۲-۱۸۰۴جمهوری اول
۱۷۹۲-۱۷۹۵کنوانسیون
۱۷۹۵-۱۷۹۹دیرِکتوار
۱۷۹۹-۱۸۰۴حکومت کنسولها
۱۸۰۴-۱۸۱۵امپراتوی
۱۸۰۴-۱۸۱۴ناپلئون اول
۱۸۱۴-۱۸۱۵لوئی هیجدهم (اعادۀ سلطنت، بار اول)
۱۸۱۵ناپلئون اول (حکومت صدروزه)
۱۸۱۵-۱۸۳۰اعادۀ سلطنت
۱۸۱۵-۱۸۲۴لوئی هیجدهم
۱۸۲۴-۱۸۳۰شارل دهم
۱۸۳۰-۱۸۴۸سلطنت ژوئیه
۱۸۳۰-۱۸۴۸لوئی فیلیپ اول
۱۸۴۸-۱۸۵۲جمهوری دوم
۱۸۴۸-۱۸۵۲لوئی ناپلئون بناپارت
۱۸۵۲-۱۸۷۰امپراتوری دوم
۱۸۵۲-۱۸۷۰ناپلئون سوم
۱۸۴۸-۱۸۷۱جمهوری سوم
۱۸۷۱-۱۸۷۳آدُلف تی‌یِر

روز‌شمار کمون

سال ۱۸۷۰
۱۰ ژانویهتظاهرات صدهزار نفری علیه ناپلئون سوم به مناسبت قتل ویکتور نوآر (روزنامه‌نگار) به دست پی‌یر بناپارت (پسرعموی امپراتور).
۸ مهدر یک رفراندوم ملی، امپراتوری با ۸۴ درصد آراءِ مثبت، رأی اعتماد کسب می‌کند. در آستانۀ رفراندوم، اعضای فدراسیون پاریس به اتهام توطئه علیه ناپلئون سوم دستگیر می‌شوند. این بهانه بعداً برای دستگیری کلیۀ اعضای انترناسیونال در سراسر فرانسه مورد استفاده قرار گرفت.
۱۹ ژوئیهدرگیری دیپلماتیک به خاطر نیّات پروس در مورد تاج و تخت اسپانیا. لوئی بناپارت به پروس اعلان جنگ می‌کند.
۲۳ ژوئیهمارکسآن‍‍‍‍چه را که بعداً «اولین پیام انترناسیونال» نامیده شد، تمام می‌کند.
۲۶ ژوئیه«اولین پیام» به تصویب می‌رسد و توسط شورای عمومی «انجمن کارگران» در سطح بین‌المللی منتشر می‌شود.
۴ تا ۶ اوتشاهزاده فردریک، فرماندۀ یکی از سه ارتش پروس که به فرانسه حمله کرده‌اند، مارشالِ فرانسه (مَک‌ماهون) را در وُرت و وایسنبرگ شکست می‌دهد؛ او را از آلزاس (شمال شرق فرانسه) بیرون می‌کند؛ استراسبورگ را به محاصره درمی‌آورد؛ و به طرف نانسی حرکت می‌کند. دو ارتش دیگر نیز نیروهای مارشال بازِن Bazaine را در مِتْس منزوی می‌کنند.
۱۶ تا ۱۸ اوتتلاش بازِن Bazaine برای بیرون بردن سربازان خود از میان خطوط پروس که با کشته‌های بسیار در مارس- لاتور و لراولوتت خنثی می‌شود. پروسی‌ها تا شالون پیش می‌روند.
۱ سپتامبرنبرد سِدان. ناپلئون که همراه مَک‌ماهون در مِتْس به نجات بازِن Bazaine شتافته بود با راه‌بندان پروسیها روبرو می‌شود، وارد نبرد می‌گردد، و در سِدان شکست می‌خورد.
۲ سپتامبرناپلئون و مَک‌ماهون با بیش از ۸۳٫۰۰۰ سرباز در مِتْس تسلیم می‌شوند.
۴ سپتامبربا رسیدن خبر تسلیم در سِدان، کارگران پاریس به پاله بوُربُن حمله می‌کنند و مجلس قانونگذاری را وادار به اعلام سقوط امپراتوری می‌کنند. عصر همان روز در تالار شهرداری مرکزی پاریس جمهوری اعلام می‌شود. «حکومت موقت دفاع ملی» برای ادامۀ اخراج پروسی‌ها از فرانسه، مستقر می‌شود.
۵ سپتامبردر لندن و پاره‌ای از شهرهای بزرگ تظاهراتی برپا گردید که تظاهرکنندگان خواستار شناسائی جمهوری فرانسه از طرف انگلستان بودند. شورای عمومی انترناسیونالِ اول در سازماندهی این تظاهرات فعالانه شرکت داشت.
۶ سپتامبر«حکومت دفاع ملی» طی بیانیه‌ای تقصیر جنگ را به گردن رژیم امپراتوری می‌اندازد و اعلام می‌کند که خواهان صلح است؛ اما «مادام که پروسْ آلزاس - لُرِن را در اشغال دارد، یک وجب از خاک و یک سنگ از استحکامات نظامی خودرا واگذار نمی‌کند و جنگ متوقف نخواهد شد.»
۱۹ سپتامبردو ارتش پروس محاصره‌ طولانی پاریس را آغاز می‌کنند. بیسمارک تصور می‌کند که کارگران «ملایم و منحط» پاریس فوراً تسلیم خواهند شد. حکومت موقت هیئت نمایندگی‌ای به توُر می‌فرستد که گامبِتا با فرار از پاریس با بالُن خیلی زود به آن می‌پیوندد تا مقاومت را در شهرستانها سازماندهی کند.
۲۷ اکتبرارتش فرانسه به سرکردگی بازِن Bazaine (با ارتشی بین ۱۴۰٫۰۰۰ تا ۱۸۰٫۰۰۰ سرباز) در مِتْس تسلیم می‌شود.
۳۰ اکتبرگارد ملی فرانسه در لُ‌بورژِه شکست می‌خورد.
۳۱ اکتبربا دریافت این خبر که «حکومت دفاع ملی» تصمیم به آغاز مذاکره با پروس گرفته است، کارگران پاریس و بخش‌های انقلابی گارد ملی تحت رهبری بلانکی Blanqui شورش می‌کنند، تالار شهرداری مرکزی را اشغال کرده و در آنجا حکومت انقلابیِ «کمیته‌ امنیت عمومی» را برپا می‌دارند. این کمیته در ۳۱ اکتبر مانع از اعدام اعضای حکومت موقت می‌شود که پاره‌ای از شورشیان خواهان آن بودند.
۱ نوامبرتحت فشار کارگران حکومت ملی قول استعفا و برنامه‌ریزی انتخابات کمون را می‌دهد-قول‌هائی که تصمیم به عملی کردن آنها را نداشت. پس از آن که کارگران با این کَلَکِ «قانونی» آرام می‌شوند، حکومت با خشونت شهرداری مرکزی را می‌گیرد و دوباره سلطه‌اش را بر شهر تحت محاصره برقرار می‌کند. بلانکی Blanqui به اتهام خیانت بازداشت می‌شود.
سال ۱۸۷۱
۲۲ ژانویهپرولتاریای پاریس و نفرات گارد ملی در تظاهراتی که به ابتکار بلانکیست‌ها برگزار شد، شرکت کردند. آنها خواستار سرنگونی حکومت و برقراری کمون شدند. به دستور «حکومت دفاع ملی» گارد متحرک بْرُتانْیْ که از شهرداری حفاظت می‌کرد بسوی تظاهرکنندگان آتش گشود. پس از کشتار کارگران بی‌سلاح، حکومت تدارک تسلیم پاریس را آغاز می‌کند.
۲۸ ژانویهپس از چهارماه مبارزۀ کارگران، پاریس تسلیم پروسی‌ها می‌شود. درحالی که تمام نیروهای منظم خلع سلاح می‌شوند، گارد ملی اجازه داشت سلاحهای خود را نگهدارد و مردم پاریس هم مسلح می‌مانند و فقط امکان تصرف بخش کوچکی از شهر را به پروسی‌ها دادند.
۸ فوریهبرگزاری انتخابات در فرانسه که اکثر ساکنان کشور از آن بی‌خبرند.
۱۲ فوریهمجلس ملی جدید در بُردو Bordeaux افتتاح می‌شود. دوسوم نمایندگان محافظه‌کار و خواهان پایان جنگ هستند.
۱۶ فوریهمجلسْ آدُلف تی‌یِر را به عنوان رئیس قوۀ مجریه انتخاب می‌کند.
۲۶ فوریهدر وِرسای، معاهدۀ مقدماتی صلح بین تی‌یِر Thiers و ژوُل فاوْر از یک‌سو و بیسمارک از سوی دیگر امضا می‌شود. فرانسه آلزاس و لُرِن شرقی را به آلمان واگذار می‌کند و مبلغ پنج میلیارد غرامت می‌پردازد. خروج آلمان از مناطق اشغالی به تدریج و به نسبت تأدیۀ مبلغ غرامت صورت می‌گیرد. معاهدۀ نهائی در تاریخ ۱۰ مه ۱۸۷۱ در فرانکفورت امضا شد.
۱ تا ۳ مارسپس از ماه‌ها درگیری و تحمل سختیِ ناشی از ورود ارتش آلمان به شهر و تسلیم بی‌وقفۀ حکومت، کارگران پاریس واکنشی خشم‌آلود نشان می‌دهند. گارد ملی طغیان می‌کند و یک کمیته‌ مرکزی تشکیل می‌دهد.
۱۰ مارسمجلس ملی یک قانون در مورد به تأخیر انداختن پرداخت وامهای معوقه تصویب می‌کند. مطابق این قانون پرداخت وام‌هائی که تعهد آنها بین ۱۳ اوت و ۱۲ نوامبر ۱۸۷۰ صورت گرفته را می‌توان به تأخیر انداخت. این قانون به ورشکستگی بسیاری از خورده‌بورژواها منجر می‌شود.
۱۱ مارسمجلس ملی جابه جا می‌شود. با وجود ناآرامی‌ها در پاریس، حکومت در ۲۰ مارس در وِرسای مستقر می‌شود.
۱۸ مارسآدُلف تی‌یِر در تلاش برای خلع سلاح پاریس، سربازان ارتش منظم را به پاریس اعزام می‌کند، ولی آنها به کارگران پاریس می‌پیوندند و از اجرای فرمان آتش خودداری می‌کنند. ژنرالها کلود مارتَن لُ‌کنت و ژاک لئونار کلمان‌توما توسط سربازان تحت فرمان خود به قتل می‌رسند. بسیاری از سربازان با مسالمت از پاریس خارج می‌شوند و عده‌ای هم در همانجا می‌مانند. تی‌یِر Thiers خشمگین از چنین رویدادی جنگ داخلی را آغاز می‌کند.
۲۶ مارسشورای شهرداری — کمون پاریس — توسط شهروندان پاریس انتخاب می‌شود. کمون شامل کارگرانی می‌شود که در بین آنها پیروان انترناسیونال، پروُدُن و بلانکی Blanqui وجود دارند.
۲۸ مارسکمیته‌ مرکزی گارد ملی که تا آن زمان وظایف حکومت را انجام می‌داد، پس از صدور فرمان انحلال دائمیِ «پلیس اخلاق» استعفا می‌دهد.
۳۰ مارسکمون، نظام‌وظیفه و ارتش دائمی را ملغی می‌کند. گارد ملی تنها نیروی مسلحی است که همه‌ افراد قادر به حمل سلاح در آن ثبت نام می‌کنند. کمون کلیۀ اجاره‌خانه‌های معوقه را از اکتبر ۱۸۷۰ تا آوریل ۱۸۷۱ می‌بخشد. در همان روز اعتبارنامۀ خارجیانی که برای عضویت کمون انتخاب شده‌اند، تایید می‌شود؛ زیرا پرچم کمون پرچم جمهوری جهانی است.
۱ آوریلکمون اعلام می‌کند که بالا‌ترین حقوق دریافتی یک عضو کمون از ۶۰۰۰ فرانک تجاوز نمی‌کند.
۲ آوریلجهت سرکوب کمون پاریس، تی‌یِر Thiers به بیسمارک متوسل می‌شود تا اسرای جنگی فرانسه را که اکثراً در ارتش‌هائی خدمت می‌کردند که در سِدان و مِتْس تسلیم شده بودند، به ارتش وِرسای تحویل دهد. بیسمارک در ازای پرداخت ۵ میلیارد غرامت با این درخواست موافقت می‌کند. ارتش فرانسه محاصره‌ پاریس را آغاز می‌کند. پاریس تحت بمباران مداوم قرار می‌گیرد و آن هم توسط همان کسانی که بمباران پاریس توسط پرروسی‌ها را به عنوان توهین به مقدسات محکوم کرده بودند. کمون، جدائی کلیسا از دولت، الغای هرگونه کمک مالیِ دولت به مقاصد مذهبی و تبدیل تمام اموال کلیسا به اموال دولت را مقرر کرد. مذهب امری صرفاً شخصی اعلام می‌شود.
۵ آوریلدر تلاش برای جلوگیری از تیرباران کمونارها توسط وِرسای، یک لایحه‌ قانونی در مورد گروگان‌ها تصویب شد. براساس این تصویب‌نامه همه‌ کسانی که به داشتن ارتباط با حکومت در وِرسای متهم می‌شدند، گروگان اعلام می‌شدند. این تصمیم هرگز اجرا نشد.
۶ آوریلگیوتین، توسط گردان ۱۳۷ گارد ملی بیرون آورده و در میان شادی عظیم مردم سوزانده شد.
۷ آوریلدرهفتم آوریل، ارتش وِرسای گُدار سِن در نُییی را درجبهۀ غرب پاریس تسخیر کرد. در عکس‌العمل به سیاست تیرباران کمونارهای دستگیر شده، کمون سیاست چشم درمقابل چشم و دندان درمقابل دندان‌ را اعلام وتهدید به مقابله به مثل می‌نماید. این‌کار بلافاصله بلوف از آب درمی‌آید وکارگران پاریس هیچکس را اعدام نمی‌کنند.
۸ آوریلدر یک لایحه قانونی هرگونه نشانه، تصویر، دگم و دعای مذهبی از مدارس بیرون رانده می‌شود. در یک کلام مقرر می‌شود که «هرآن‌چه‌ به حوزۀ وجدان فردی تعلق دارد» از مدارس خارج گردد. این تصویب‌نامه به تدریج اجرا می‌شود.
۱۱ آوریلدر حمله‌ای در جنوب پاریس، ارتش فرانسه با خسارات زیادی توسط ژنرال اُد به عقب رانده می‌شود.
۱۲ آوریلکمون تصمیم می‌گیرد که ستون پیروزی در میدان واندُم را که پس از فتوحات ناپلئون در ۱۸۰۹ از توپهای غنیمتی ساخته شده بود، به عنوان نشانۀ شوینیسم و تحریک نفرت ملی، تخریب کند. این تصویب‌نامه در ۱۶ مه به اجرا درآمد.
۱۶ آوریلکمون، تعویق سررسید کلیه بدهی‌ها و لغو بهرۀ آنها را تا سه سال دیگر اعلان می‌کند. کمون، دستور می‌دهد که صورتی از کارخانه‌هائی که توسط صاحبان آنها بسته شده‌اند تهیه شود و طرح‌هائی تنظیم گردد که مطابق آنها این کارخانه‌ها توسط کارگران سابق خود که در تعاونی‌ها متشکل می‌شوند، اداره گردند؛ و نیز این تعاونی‌ها در یک سندیکای واحد بزرگ متشکل شوند.
۲۰ آوریلکمون، کار شب نانوا‌ها را قدغن می‌کند و هم‌چنین کارت ثبت‌نام کارگران را که از آغاز امپراتوری دوم منحصراً توسط منصوبین پلیس — این استثمارگران درجه اول — اداره می‌شد را ملغی می‌نماید. صدور کارت ثبت‌نام کارگران به شهرداریهای بیست ناحیۀ پاریس واگذار می‌شود.
۲۳ آوریلتی‌یِر Thiers، مذاکرات مربوط به درخواست کمون مبنی‌بر مبادلۀ اسقف اعظم ژرژ داربوا Georges Darboy و کلیه‌ کشیش‌هائی که در پاریس گروگان بودند با تنها شخص بلانکی Blanqui که دوبار به عضویت کمون انتخاب شده بود و در کلِروو زندانی بود، را قطع می‌کند. با چشم‌انداز نزدیک شدن انتخابات ۳۰ آوریل، یکی از صحنه‌های بزرگ آشتی‌جوئی خود را به نمایش گذاشت. تی‌یِر Thiers از تریبون مجلس فریاد برآورد: «هیچ توطئه‌ای علیه جمهوری وجود ندارد مگر توطئۀ پاریس که ما را به ریختن خون فرانسوی‌ها وادار می‌کند. من این را بارها و بارها تکرار می‌کنم...» از ۷۰۰٫۰۰۰ عضو شورای شهر اتحاد لژیتیمیست‌ها، اورلئانیست‌ها و بناپارتیست‌ها (یعنی حزب نظم) ۳۰٫۰۰۰ عضو هم به دست نیاورد.
۳۰ آوریلکمون دستور تعطیل گروخانه‌ها را به این دلیل که وسیلۀ استثمار کار هستند و با حق کارگران بر ابزار کارِ خود و حیثیت شخصیشان تناقض دارد، صادر می‌کند.
۵ مهکمون دستور تخریب محراب ندامت که در استغفار از اعدام لوئی ۱۶ ساخته شده بود، را صادر می‌کند.
۹ مهدژ ایسی که در اثر آتش توپخانه و بمباران کاملاً با خاک یک‌سان شده است، به تصرف ارتش فرانسه درمی‌آید.
۱۰مهمعاهدۀ صلح منعقده در فوریه حالا به عنوان معاهدۀ فرانکفورت به امضا می‌رسد. (این معاهده در ۱۷ مه از تصویب مجلس ملی می‌گذرد.)
۱۶ مهستون واندُم واژگون می‌شود. این ستون بین سال‌های ۱۸۰۶ و ۱۸۱۰، به افتخار پیروزی‌های فرانسۀ ناپلئونی در پاریس از برنز حاصل از توپهای غنیمت گرفته شده از دشمن در پاریس برپا شد و در رأس آن مجسمۀ ناپلئون قرار داشت.
۲۱ تا ۲۸ مهسربازان وِرسای در ۲۱ مه وارد پاریس می‌شوند. پروسی‌ها که دژهای شمال و شرق پاریس را در دست داشتند به سربازان وِرسای اجازه می‌دهند که از طریق املاک شمال پاریس که مطابق قرارداد آتش‌بس برای آنها منطقۀ ممنوعه بود، به سمت پاریس پیشروی کنند. کارگران پاریس در این جناح نیروی اندکی داشتند. در نتیجه، در نیمۀ غربی پاریس — شهر تجمل — مقاومت ضعیفی صورت گرفت و هرچه سربازان به نیمۀ شرقی پاریس — شهر کارگران — نزدیک‌تر می‌شدند مقاومت قوی‌تر و سرسختانه‌تر می‌شد. ارتش فرانسه هشت روز را به کشتار کارگران و تیراندازی به غیرنظامیان گذراند. این عملیات توسط مارشال مَک‌ماهون رهبری می‌شد که بعداً به ریاست جمهوری فرانسه رسید. چند ده هزار کارگر و کمونار بی‌محاکمه تیرباران شدند (حدود ۳۰٫۰۰۰ نفر) ؛ ۳۸٫۰۰۰ نفر زندانی گردیدند و ۷۰٫۰۰۰ به تبعید فرستاده شدند.

پیش‌در‌آمد — چگونه پروسی‌ها پاریس و «دهاتی‌ها» فرانسه را به چنگ آوردند؟

« جسارت ــ این کلمه تمامی سیاست روز را خلاصه می‌کند.»

(سَن ژوست، گزارش به کنوانسیون)

نهم اوت ۱۸۷۰

امپراتوری در عرض شش روز سه نبرد را باخته است. دوُئه، فرُسار و مَک‌ماهون مجال دادند که منزوی، غافلگیر و متلاشی شوند. آلزاس از دست رفته و مُزل بی‌حفاظ مانده است. دولت سراسیمه مجلس را فراخوانده است. اولیویه Ollivier از بیم تظاهرات مردم، پیشاپیش آن را «کارِ پروسی‌ها» می‌خوانَد. ولی از ساعت ۱۱ صبح انبوه جمعیت — برآشفته — میدان کُنکورد و کنارۀ رود سِن را اشغال می‌کنند و اُرگان قانون‌گذاری را در محاصره می‌گیرند.

پاریس منتظر رهنمود نمایندگان «چپ» است. از زمان اعلام شکست، این نمایندگان به یگانه مرجع معتبر معنوی تبدیل شده‌اند. بورژوازی و کارگران — همه — دور آنها جمع شده‌اند. کارگاه‌ها، ارتشِ کارگران خودرا به خیابان گسیل داشته‌ و در رأس گروه‌های مختلف آدم‌های کارکشته به چشم می‌خورند.

امپراتوری تلوتلو می‌خورد و حالا فقط مانده که بیفتد. سربازانی که در مقابل ارگان قانون‌گذاری صف کشیده‌اند، به شدت دست‌خوش احساساتند و علیرغم حضورِ مارشال باراگی دیلیه‌ی مدال زده و اخمو، آمادۀ چرخش‌اند. مردم فریاد می‌زنند: «پیش بسوی مرز!» افسران در پاسخ آنها فریاد می‌زنند: «جای ما اینجا نیست.»

جمهوریخواهان معروف و اعضای کُلوپ‌ها که به سالن اجتماعات پَ پِردوُ راه یافته‌اند، نمایندگان امپراتوری را باصراحت مورد عتاب قرار می‌دهند و باصدای بلند از اعلام جمهوری حرف می‌زنند. این مملوکان سفید پوست [پانویسِ مترجمِ انگلیسی: کلمه‌ای مصری که به ارتشی از بردگانِ نظامی اطلاق می‌شد. در اینجا، منظور جناحِ راست است] خود را دزدانه پشت این یا آن گروه پنهان می‌کنند. تی‌یِر Thiers وارد می‌شود و می‌گوید: «باشد، خوب، جمهوری‌تان را برپا کنید!» وقتی رئیس ارگان قانون‌گذاری، اشنایدر Schneider، به سمت صندلی خود حرکت می‌کند، با فریاد «استعفا!» استقبال می‌شود.

نمایندگان «چپ» را هیأتهای اعزام‌ شده از بیرون احاطه کرده‌اند. «معطل چه هستید؟ ما آماده‌ایم.» «کافی است‌که بیائید زیرِ طاقیِ دم درِ.» این عالیجنابانِ شریف، مات و متحیر به نظر می‌رسیدند. «آیا تعدادتان کافی است؟ بهتر نیست این کار را به فردا صبح موکول کنیم؟» در واقع، فقط ۱۰۰٫۰۰۰ نفر آماده‌اند. کسی از راه می‌رسد و به گامبِتا* می‌گوید: «ما در میدان بوربُن Place Bourbon، چند هزار نفریم.» دیگری، نگارنده ی این تاریخ، می‌گوید: «موقعیت را امروز که هنوز قابل نجات است، دریابید؛ وگرنه فردا در شرایطی نومیدانه به شما تحمیل خواهد شد.» ولی انگار این مغزها فلج شده‌اند و هیچ کلامی از این دهانهای باز مانده خارج نمی‌شود.

جلسه افتتاح می‌شود. ژوُل فاوْر* به این مجلس فرومایه، این آتش‌بیار مصیبتهای ما و آبِ حیات امپراتوری، پیشنهاد می‌کند که حکومت را در دست بگیرد. مملوکان با‌خشم از جا می‌پرند و ژوُل سیمون با موهای پریشان، به سالن پَ پردوُ، نزد ما برمی‌گردد. داد می‌زند: این ها ما را تهدید به تیرباران می‌کردند؛ و من رفتم وسط تالار و گفتم: «باشد، ما را تیرباران کنید!» ما مردم فریاد زدیم: «به این وضع خاتمه دهید!» او گفت: «بله، باید تمامش کنیم.» و برگشت به مجلس.

و نگاههای تهدیدآمیزشان به همین‌جا خاتمه یافت. مملوکان که «چپ» خودرا می‌شناسند، اعتماد به نفس خود را بازمی‌یابند، اولیویه Ollivier را می‌اندازند جلو و کابینۀ‌ کودتا تشکیل می‌دهند. اشنایدر Schneider، برای خلاصی از دست جمعیت، باعجله جلسه را تعطیل می‌کند. مردم که با نرمش سربازان اندکی عقب رانده شده‌اند، در‌حالی‌که هرلحظه انتظار دارند خبر اعلان جمهوری را بشنوند، دوباره روی پلها جمع می‌شوند و دنبال کسانی راه می‌افتند که از مجلس خارج شده‌اند. ژوُل سیمون، دور از دسترس سرنیزه‌ها، ضمن نطق قهرمانانه‌ای، مردم را دعوت کرد تا روز بعد در میدان کُنکورد اجتماع کنند. روز بعد، پلیس همه‌ راههای منتهی به این میدان را بست.

به این ترتیب، «چپ» دو ارتش باقیماندۀ ما هم را به ناپلئون سوم واگذاشت. در نهم اوت، برای فروریختن این امپراتوری پوسیده یک تکان کافی بود.۱ مردم از سر غریزه، دستِ یاری دراز می‌کردند تا ملت صاحب‌اختیار خود باشد. «چپ» دست آنها را پس زد، از نجات کشور با یک شورش پرهیز کرد، هَمِّ خود را مصروف پیشنهادی مضحک نمود و کار نجات فرانسه را به مملوکان سپرد. تُرک‌ها در ۱۸۷۶، هوش و انعطاف بیشتری از خود نشان دادند[*].

در طی سه هفتۀ بعد، این داستان بیزانتیوم* بود که بارها و بارها تکرار می‌شد. ملتِ در بند، پیشِ چشمِ طبقاتِ حاکمِ منفعل، در مغاک فرو‌می‌رفت. تمامی اروپا فریاد می‌زد: «مراقب باشید!» تنها اینان بودند که گوش شنوا نداشتند. توده‌هائی که فریب مطبوعاتِ لاف‌زن و فاسد را خورده بودند، ممکن بود از خطر غافل باشند و با امیدهای واهی، خود را تسکین دهند؛ ولی نماینده‌ها دلایل قاطع در دست دارند و باید داشته باشند. آنها این دلایل را پنهان می‌کنند. «چپ» نیروی خود را در اعتراض و درخواست تحلیل برد. در ۱۲ اوت، گامبِتا فریاد می‌زند: «ما باید برای جمهوری بجنگیم» ؛ و دوباره سرِ جایش می‌نشیند. در ۱۳ اوت، ژوُل فاوْر خواستار تشکیل کمیته‌ دفاع ملی می‌گردد. این تقاضا رد می‌شود؛ و او دم نمی‌زند. روز ۲۰ اوت، دولت اعلام می‌کند که بازِن Bazaine سه سپاه ارتش را به معادن ژومون گسیل داشته است. برعکس، روز بعد، همه‌ روزنامه‌های اروپا گزارش دادند که بازِن Bazaine پس از سه شکست توسط ۲۰۰٫۰۰۰ آلمانی به مِتْس عقب رانده شده است. هیچ نماینده‌ای ازجا بلند نمی‌شود تا جلوی این دروغگوها بایستد. از همان ۲۶ اوت، آنها از حرکت جنون‌آمیز مَک‌ماهون به سمت مِتْس مطّلع بودند که آخرین ارتش فرانسه را (که عبارت بود از جمع بی‌نظمی از ۸۰٫۰۰۰ سرباز وظیفۀ شکست‌خورده) در مقابل ۲۰۰٫۰۰۰ سربازِ پیروزمند آلمانی قرار می‌داد. تی‌یِر* Thiers که از آغاز این نابسامانی‌ها دوباره مورد عنایت قرار گرفته بود، در کمیته‌ها و محافل ثابت می‌کرد که این حرکت راهی است بسوی ویرانی‌هائی دیگر. «چپ تندرو» می‌گوید و نشان می‌دهد که همه‌چیز از دست رفته است و از این مسئولان، که کشتی دولت را دستخوش طوفان می‌بینند، هیچیک آستینی بالا نمی‌زند تا سُکان آن را در دست بگیرد.

از ۱۸۱۳ تاکنون، طبقۀ حاکم در فرانسه چنین انحطاطی را به خود ندیده است. نابکاری وصف‌ناپذیر حکومت «صد روزه» درمقابل این بُز‌دلی رنگ می‌بازد[زیرنویس مترجم انگلیسی: صد روز بین بازگشت ناپلئون اول از تبعید در جزیره اِلْب و شکستش در واترلوُ]. زیرا در اینجا، تارتوُف به تریمالسیون پیوند خورده است[زیرنویس مترجم انگلیسی: تارتُوف، نماد ریاکاری، شخصیت نمایشنامه‌ای اثر مولیر؛ تریمالسیون، شخصیت نمایشنامه‌ای از پترونیوس، شبیه نِرون]. سیزده ماه بعد، من در وِرسای می‌شنوم که در میان تشویقهای پرشور، امپراتوری مورد خطاب قرار می‌گرفت که: «واروُس! لژیونهای ما را پس بده» [زیرنویس مترجم انگلیسی: واروُس، ژنرال روم. او پس از نابود شدن لژیونهایش، خودکشی کرد]! کیست که سخن می‌گوید و کیست که این‌گونه تشویق می‌کند؟ همان بورژوازی بزرگ که طی هیجده سال، زبان در کام کشیده و سجده‌کنان لژیونهایش را تقدیم واروُس کرده بود. بورژوازی از بیم سوسیالیسم، امپراتوری دوم را پذیرفت، همان‌طور‌که پدرانشان برای خاتمه دادن به انقلاب، تسلیم امپراتوری و ناپلئون اول شدند. مقام اُلوُهیتی که بورژوازی بهناپلئون اول اعطا نمود، در مقابل دو خدمتی‌که او به این بورژوازی کرد، پاداش چندان زیادی نبود. او به بورژواها یک نظام متمرکز آهنین داد؛ و هم‌چنین ۱۵٫۰۰۰ تیره‌روزی را که هنوز آتشِ انقلاب در دل داشتند و ممکن بود در اولین فرصت مدعی سهم خود از املاک عمومی شوند، به گور فرستاد. ولی درعین‌حال، همین بورژوازی را برای سواری دادن به همه‌ اربابها زین کرد. آن زمان که این بورژوازی خود حکومت پارلمانی‌ای را بدست آورد که میرابو می‌خواست با یک پرش به آن برساندش، قادر به حکومت کردن نبود. شورش ۱۸۳۰ که مردم آن را به انقلاب تبدیل کردند، شکم را به سَروَری رساند. بورژوایِ بزرگ در ۱۸۳۰ — همانند ۱۷۹۰ — فقط یک فکر در سر داشت و آن این بود که تا می‌تواند برای خود امتیاز انبار کند، قلعه‌ها را برای حفاظت از املاکش مسلح نماید و وضعیت پرولتاریا را ابدی سازد. سعادت کشور، مادام که خود او از آن فربه می‌شود، هیچ اهمیتی برایش ندارد. برای هدایت و به مخاطره انداختن فرانسه، یک شاهِ پارلمانی همان‌قدر مجوز آزادی عمل دارد که بناپارت. هنگامی که دگربار، در ۱۸۴۸، بر‌اثر خیزش جدید مردم، بورژوازی ناگزیر می‌شود که زمام امور را به دست بگیرد، پس از سه سال، با وجود تمام کشتارها و تبعیدها، قدرت از دستهای لرزان او می‌گریزد و به دست اولین تازه وارد می‌لغزد.

این بورژوازی از ۱۸۵۱ تا ۱۸۶۹ به همان ورطه‌ای درغلطید که پس از هیجدهم برومر. منافعش که تأمین شد، به ناپلئون سوم اجازه داد تا فرانسه را غارت کند، آن را به واسال رُم مبدل سازد، حیثیتش را در مکزیک به باد دهد، مالیه‌اش را نابود کند و فسق و فجور را رواج دهد. بورژوازی که بر‌اثر نفوذ و ثروت خود به انجام هرکاری قادر است، حتی یک نفر یا یک دلار را هم در ازای اعتراض به خطر نمی‌اندازد. در ۱۸۶۹ فشار از بیرون بورژوازی را تا آستانه قدرت بالا می‌برد؛ اندکی ارادۀ او را به قدرت می‌رساند؛ ولی میل او به قدرت همانند میل اخته‌هاست. با اولین علامتِ این اربابِ ناتوان، شلاقی را که در دوم دسامبر او را کوبیده بود، بوسه زد و راه را برای رفراندومی گشود که امپراتوری را دوباره غسل تعمید می‌داد.

بیسمارک جنگ را تدارک دید، ناپلئون سوم آن را خواست و بورژوازی بزرگ نظاره‌اش کرد؛ حال آن‌که می‌توانست با یک حرکت جدی متوقفش کند. تی‌یِر Thiers به ابرو درهم کشیدن اکتفا کرد. او در این جنگ خانه‌خرابی مسلم ما را می‌دید. او می‌دانست که ما از هر‌لحاظ جداً دست پایین را داریم. او می‌توانست «چپ»، حزب طبقۀ سوم و روزنامه‌نگاران را متحد کند؛ عاقلانه نبودن حمله را برایشان محسوس سازد و با حمایت نیروی افکار عمومی، به توئیلری، و در صورتِ لزوم به پاریس، بگوید که: «جنگ غیر‌ممکن است و ما با آن به عنوان خیانت مقابله خواهیم کرد.» او که فقط نگران پاک نشان دادن دستهای خود بود، صرفاً خواستار گزارش شد؛ به جایِ آن‌که حرف درست را به زبان بیاورد: «شما هیچ شانسی در جنگ ندارید»۲. و این بورژواهای بزرگ که حاضر نبودند کمترین جزئی از اموال خود را بدونِ تضمین بسیار جدی به خطر بیندازند، جان ۱۰۰٫۰۰۰ نفر و میلیاردها پول فرانسه را با حرفهای لُبُف و تناقض‌گوئیهای گرامون به هدر دادند۳.

و در این میان، بخش پائینی طبقه متوسط مشغول چه‌کاری است؟ این طبقۀ منعطف که در همه‌چیز — صنعت، تجارت و دستگاه اداری — نفوذ کرده، بر‌اثر احاطه بر مردم نیرومند است و در زمان آن نخستین روزهای هجرت ما چنان راسخ و آماده بود، آیا مانند سال ۱۷۹۲ برای تحقق ارادۀ عمومی بپا می‌خیزد[زیرنویس مترجم انگلیسی: هجرت به معنای مهاجرت، این کلمه مسلمانان در اینجا به معنای آغازِ دوران جدید به کار رفته است]؟ افسوس! این طبقه در اثر فساد شدید دوران امپراتوری تباه شده، سال‌ها بی‌هدف زندگی کرده و از پرولتاریا کناره گرفته است؛ همین پرولتاریائی که دیروز از آن نشأت گرفته و اربابان سرمایه فردا — دوباره — بسوی او بازش می‌گردانند. از آن برادری با مردم و جدیت برای اصلاحات که در سالهای ۱۸۳۰ تا ۱۸۴۸ از خود نشان می‌داد، دیگر خبری نیست. همراه با ابتکار جسورانه و غریزه‌ انقلابی خود، آگاهی به نیروی خویش را هم از دست می‌دهد. به جای این‌که خودش را نمایندگی کند، کاری که به خوبی از او ساخته است، در میان لیبرال‌ها به دنبال نمایندگانی برای خود می‌گردد.

آن دوستدار مردم که تاریخ لیبرالیسم فرانسه را می‌نویسد، ما را از بسیاری دغدغه‌ها بی‌نیاز خواهد کرد. لیبرالیسم راستین در کشوری که طبقات حاکمۀ آن با سر باز زدن از هرگونه گذشتی، هر انسان شریفی را وادار می‌کنند که انقلابی شود، با عقل جور درنمی‌آید. ولی این لیبرالیسم هرگز چیزی جز ژِزوئیتیزم آزادی نبوده است؛ حقّه‌ای از جانب بورژوازی برای منزوی کردن کارگران. از بَیئی تا ژوُل فاوْر، میانه‌روها همواره استبداد بورژوازی را لاپوشانی کرده‌اند، انقلابهای ما را به خاک سپرده‌اند و کشتارهای وسیع پرولترها را رهبری کرده‌اند. سازمان‌ها و انجمنهای روشن‌بین سابق پاریس از این‌ لیبرال‌ها بیشتر از مرتجعان قسم‌خوده نفرت داشتند. استبداد امپراتوری دوبار از این لیبرال‌ها اعاده‌حیثیت کرد و بخش پائینی طبقه متوسط خیلی زود با فراموش کردن نقش خود، کسانی را به عنوان مدافع پذیرفت که ادعا می‌کردند مانند خود آنها سرکوب شده‌اند. کسانی که باعث سِقط جنبش ۱۸۴۸ شدند و راه را برای دوم دسامبر از کردند؛ و در تاریکی پس از آن خود را مدعیان معصومِ آزادی مورد تجاوز قرار گرفته جا زدند[زیرنویس مترجم انگلیسی: در دوم دسامبر ۱۸۵۱ بناپارت پس از پایان دوران سه ساله ریاست جمهوری خود، با یک کودتا، جمهوری را منحل و امپراتوری را اعلام کرد و خود را به عنوان ناپلئون سوم، امپراتور خواند]. اینها به مجرد دمیدن اولین سپیده به همان صورتی که همیشه بوده‌اند، ظاهر شدند: دشمنان طبقه‌کارگر. در دوران امپراتوری، «چپ» هرگز این تواضع را نشان نداد که خود را با منافع کارگران درگیر کند. این لیبرال‌ها — هرگز — حرف و اعتراضی به نفع کارگران (حتی از آن قبیل که گاهی اوقات مجلس از ۱۸۳۰ تا ۱۸۴۸ شاهد آن‌ بود) در چنتۀ خود نیافتند. حقوقدانهای جوانی که اینها به دنبال خود یدک می‌کشیدند، خیلی زود نقشۀ آنها را آشکار کردند: گرد آمدن پیرامون امپراتوری-برخی مانند اولیویه Ollivier و داریمون علناً و بعضی مثل پی‌کار با احتیاط. برای خجالتی‌ها یا مقام‌پرست‌ها هم «چپِ باز» را بنیاد گذاشتند که عملاً نیمکتی برای نامزدهای منتظر دریافت پستهای دولتی بود؛ و در واقع هم، در ۱۸۷۰ عده‌ای از لیبرالها خواستار کار دولتی شدند. برای «سرسخت‌ها» هم «چپِ بسته» بود که در آن غولهائی آشتی‌ناپذیر مانند گامبِتا، کرِمیو، آراگو و پِلِتان نگاهبانی از اصول خالص را عهده‌دار شده بودند. سرکرده‌ها در مرکز صدرنشین بودند. به این ترتیب، این دو گروه غیبگو همه‌ بخشهای اپوزیسیون را در چنگ خود داشتند-«شرمگین‌ها» و «گستاخ‌ها.» پس از رفراندوم، اینها به مرجع مقدس و رهبران بی‌چون و چرای بخش پائینی طبقه متوسطی تبدیل شدند که بیش از پیش از حکومت کردن برخود عاجز بود؛ و به هشدار علیه خطرِ جنبش سوسیالیستی‌ای که دست امپراتور را پشت آن نشان می‌دادند، مشغول شدند. این طبقه [بخشهای پائینی طبقه متوسط] به لیبرال‌ها اختیار تام داد، چشمش را بست و خود را رها کرد تا به تدریج بسوی امپراتوری پارلمانیِ مملو از پستهای وزارت برای متولیانش کشیده شود. این صاعقه به آنها جان دوباره داد، ولی خیلی موقت. هنگام دعوت نمایندگان به حفظ آرامش، بخش پائینی طبقه متوسط، این مادر دهم اوت مطیعانه سر خم کرد و اجازه داد تا بیگانه سرِ خود را دقیقاً در سینۀ فرانسه فرو بَرَد.

فرانسۀ بیچاره! چه‌کسی تو را نجات خواهد داد؟ فرودستها، تهیدستان، کسانی که شش سال به خاطر تو با امپراتوری مقابله کردند.

در‌حالیکه طبقات بالا ملت را در اِزای چند ساعت استراحتِ خود می‌فروشند و لیبرال‌ها درصددند که در سایه امپراتوری به نان و نوائی برسند، تعداد انگشت‌شماری از افراد بی‌سِلاح و بی‌حفاظ علیه مستبد هنوز کاملاً قدرتمند، بپا‌می‌خیزند. از سوئی، جوانانی که جزوِ بورژوازی هستند، به مردم پیوسته‌اند: همان فرزندان خلف ۱۷۸۹ که مصمم به ادامۀ انقلابند؛ از سوی دیگر، کارگران برای مطالعه و مطالبۀ حقوقِ کار متحد می‌شوند. امپراتوری به عبث می‌کوشد در صف آنها شکاف بیندازد و کارگران را جذب کند. اینها دام را می‌بینند، آموزگارانِ سوسیالیسمِ قیصری را هو می‌کنند و از ۱۸۶۳ به بعد، بدون هیچ نشریه و تریبونی، به رغم ناخرسندی شدید تملق‌گویان لیبرال که معتقدند ۱۷۸۹ همه‌ طبقات را برابر کرده است، خود را به عنوان یک طبقه تثبیت می‌کنند. اینها در ۱۸۶۷ به خیابانها می‌ریزند و بر سر مزار دانیل مَنَن Daniele Manin [توضیح مترجم انگلیسی: رهبر ناسیونالیست ایتالیائی (۱۸۵۷-۱۸۰۴) که در تبعید در فرانسه درگذشت] تظاهرات برپا می‌کنند و به رغم چماق اسبیری علیهِ مانتانا [توضیح مترجم انگلیسی: دهکده‌ای که در ۱۸۶۷ در آن سربازانِ گاریبالدی از فرانسه شکست خوردند] اعتراض می‌کنند. در این دوران حزب سوسیالیست انقلابی به ظهور می‌رسد؛ و «چپ» دندان قروچه می‌رود. هنگامی که عده‌ای کارگر بی‌خبر از تاریخ خود از ژوُل فاوْر می‌پرسند که آیا لیبرال‌ها در روز قیام برای جمهوری از آنها حمایت خواهند کرد، این رهبر حزب «چپ» با وقاحت پاسخ می‌دهد: «آقایان! کارگران! امپراتوری را شما ساخته‌اید و خراب کردنش هم برعهدۀ شماست.» و پی‌کار می‌گوید : «سوسیالیسم وجود ندارد»، یا «در هرصورت ما با آن وارد بحث نمی‌شویم.»

به این ترتیب به خوبی مسلم شد که کارگران در آینده مبارزه را بدون کمک دیگران ادامه خواهند داد. از زمان شروع مجدد تجمعات عمومی، آنها تالارها را پر می‌کنند، و علیرغم تعقیب و زندان،‌ امپراتوری را به ستوه می‌آورند، زیر پایش را خالی می‌کنند و از هرحادثه‌ای برای ضربه وارد کردن به آن استفاده می نمایند. در ۲۶ اکتبر ۱۸۶۹ تهدید به راه‌پیمائی بسوی ارگان قانون‌گذاری می‌کنند؛ در نوامبر، توئیلری را به خاطر انتخاب رُشفُر* دشنام می‌دهند؛ در دسامبر، ارگان قانون‌گذاری را با سرود مارسِی‌یِز تکان می‌دهند؛ در ژانویه ۱۸۷۰، با قدرت، ۲۰۰٫۰۰۰ نفر جمعیت به تشییع ویکتور نوآر می‌روند و اگر خوب هدایت شده بودند تاج و تخت را جارو می‌کردند.

«چپ»، ترسیده از انبوه جمعیت که می‌رفت تا آنها را تحت‌الشعاع قرار دهد، به رهبران آنها انگ اوباش و عامل پلیس زد. ولی آنها همچنان در صف مقدم می‌مانند و با نقاب برداشتن از چهرۀ «چپ» و فراخواندن آنها به بحث، درعین‌حال آتش خود را متوجه امپراتوری می‌نمایند و به پیشاهنگ علیه رفراندوم تبدیل می‌شوند. با پخش شایعۀ جنگ، آنها اولین کسانی هستند که موضع می‌گیرند. تفاله‌های کهنۀ شوینیسم که توسط بناپارتیستها تحریک می‌شوند، آب را گل‌آلود می‌کنند؛ لیبرال‌ها منفعل می‌مانند یا کف می‌زنند؛ اما کارگران راه را می‌بندند. در ۱۵ ژوئیه درست در همان ساعت هائی که اولیویه Ollivier پشت تریبون با فراغ بال از جنگ سخن می‌گوید، سوسیالیستهای انقلابی با فریاد «زنده‌باد صلح» و سر دادن ترانه‌ صلح‌جویانه‌ با ترجیع‌بند:

«خلق‌ها برادران ما هستند خودکامگان دشمنانمان

بوُلوارهای پاریس را پر می‌کنند.

از شاتو دُ تا بوُلوارِ سَن‌دُنی مردم برای آنها کف می‌زنند، ولی در بوُلوارهای بُن نوُ‌وِل و مُن‌مارْتْر آنها را هو می‌کنند و با دسته‌هائی که فریاد جنگ سرداده‌اند، درگیر می‌شوند.

روز بعد دوباره در باستیل گرد هم می‌آیند و در خیابانها راهپیمائی می‌کنند، رانْوی‌یِه* نقاشِ رویِ سفال که در بِل‌ویل معروف است، با پرچمی در دست پیشاپیش آنها حرکت می‌کند. در فُبوُر مُن‌مارْتْر «دژبانهای شهری» با شمشیرهای آخته به آنها یورش می‌برند.

آنها ناتوان از تأثیر‌گذاری بر بوُرژوازی، همان‌طور که در ۱۸۶۹ کرده بودند، به کارگران آلمان رو می‌آورند: «برادران، ما با جنگ مخالفت می‌کنیم، ما آرزومند صلح، کار و آزادی هستیم. برادران، به مزدورانی که در صددند شما را در خصوص خواستهای واقعی فرانسه بفریبند، گوش ندهید.» این پیام بزرگ‌منشانه پاداش خود را دریافت کرد. در ۱۸۶۹ دانشجویان برلن پیام صلح‌جویانه دانشجویان فرانسوی را با دشنام پاسخ داده بودند. در ۱۸۷۰ کارگران برلن این‌گونه با کارگران فرانسه سخن گفتند: «ما نیز آرزومند صلح، کار و آزادی هستیم. ما می‌دانیم که در هر دو سوی رایْن برادرانی هستند که ما حاضریم همراه با آنها در راه جمهوری جهانی جان بدهیم.» چه پیش‌گوئی پرمعنائی! باشد که این کلمات بر صفحۀ اول کتاب زرینی که تازه توسط کارگران گشوده شده است، نقش‌بندد.

به این‌ترتیب، در اواخر امپراتوری هیچ جوشش و فعالیتی، جز در میان کارگران و جوانانی که از طبقه متوسط به آنها پیوسته بودند، وجود نداشت. تنها اینها نوعی شجاعت سیاسی نشان دادند و در شرایط فلج‌ عمومیِ اواسط ماه ژوئیه ۱۸۷۰ فقط آنها در خود این نیرو را یافتند که لا‌اقل برای رستگاری فرانسه تلاش کنند.

ولی آنها فاقد اُتوریته بودند و بدلیل فقدان تجربۀ سیاسی نتوانستند بخش پائینی طبقه متوسط را که برای آنها هم مبارزه می‌کردند، با خود همراه کنند. آنها در هشتاد سال گذشته چگونه می‌توانستند این تجربه را کسب کنند، درحالی‌که اختناق طبقه حاکم نه تنها با مبارزۀ آنها مقابله کرده بود، بلکه حتی از حق روشن ساختن خویش نیز محرومشان نموده بود؟ این طبقات‌ حاکم به سائقۀ نوعی ماکیاولیسم ذاتی، آنها را ناچار کرده بودند که کورمال‌کورمال در تاریکی راهجوئی کنند تا بهتر بتوان به غیبگویان و فرقه‌بازان سپردشان. در دوران امپراتوری هنگامی که تجمعات عمومی و مطبوعات دوباره پدیدار شد، آموزش کارگران تازه می بایست سامان می‌گرفت. خیلی‌ها که در دام مغزهای علیل افتاده بودند، با این اعتقاد که رهائیشان وابسته به این است که دستی زیر بالشان را بگیرد، دنبال هرکسی که از سرنگونی امپراتوری دم می‌زد، راه افتادند. دیگران، با این اعتقاد که حتی ثابت‌ قدمترین بورژواها هم با سوسیالیسم خصومت دارند و فقط برای پیش‌برد نقشه‌های خود مَجیز مردم را می‌گویند، می‌خواستند که کارگران در گروه‌هائی فارغ از هرگونه وابستگی متشکل شوند. این جریانهای مختلف باهم تلاقی می‌کردند. وضعیت آشفتۀ حزب اقدام در نشریه آنها — مارسِی‌یِز — به عریانی نمایان بود: آش درهم‌جوشی از نظریه‌پردازان و نویسندگان نومید که نفرت از امپراتوری متحدشان کرده بود، بدون هیچ نظر مشخص و بالاتر از آن بدون هرگونه انضباط. زمان زیادی لازم بود تا هیجانهای اولیه فرونشیند و از مزخرفات رُمانتیکی که بیست سال سرکوب و کمبودِ مطالعه رایج کرده بود، خلاصی حاصل شود. با‌این‌حال، نفوذ سوسیالیست‌ها به تدریج غلبه کرد و به مرور زمان، بی تردید آنها می‌بایست نظرات خود را نظم می‌دادند، برنامۀ خود را تنظیم می‌کردند، پرگوئیِ صرف را دور می‌ریختند و وارد عمل جدی می‌شدند. پیش از این، در ۱۸۶۹ جوامع کارگری که برای همیاری مالی، مقاومت و مطالعه بنیان شده بودند، در یک فدراسیون متحد شدند که مرکز آن در میدان کُردْری تامپْل قرار داشت. انترناسیونال با طرح منسجم‌ترین نظر پیرامون جنبش انقلابی قرن ما، تحت هدایت وارْلَن* Varlin (صحافی با هوش و کم‌نظیر)، دوُ‌وَل، تِیز، فرانکِل* و چند فرد فداکار دیگر — در فرانسه‌ — رشد و قدرت‌یابی را آغاز کرده بود. این انجمن که جلسات آن نیز در کُردْری تشکیل می‌شد، انجمنهای کارگریِ کم‌تحرک و کناره‌گیر را تشویق به فعالیت می‌کرد. تجمعات عمومی ۱۸۷۰ دیگر شباهتی به تجمعات پیشین نداشت؛ مردم خواهان بحثهای مفید بودند. افرادی نظیر میلی‌یِر*، لُ‌فرانسه، وِرمُرِل، لُنگه و غیره به طور جدی با سخن‌سرائیهای محض مقابله می‌کردند. با این وجود، سالهای بسیاری لازم بود تا حزبِ کار نُضج بگیرد؛ حزبی‌که بورژواهای جوان، ماجراجو و جویای نام گامهایش را به کُندی می‌کشاندند؛ توطئه‌گران و خیال‌بافان رُمانتیک برآن سنگینی می‌کردند؛ و هنوز از مکانیسم اداری و سیاسی رژیم بورژوائی که به آن حمله می‌کرد، بی‌اطلاع بود.

درست قبل از جنگ سعی بر این بود که نوعی انضباط برقرار گردد. عده‌ای درصدد تأثیر‌گذاری برنمایندگان «چپ» برآمدند؛ و در خانۀ کرِمیو با آنها تشکیل جلسه دادند و آنها را سراسیمه یافتند: بیشتر از یک کودتا هراس داشتند تا از پیروزیهای پروس. کرِمیو که برای دست به عمل زدن تحت فشار بود با ساده‌لوحی گفت: «منتظر یک فاجعۀ جدید، مثلاً سقوط استراسبورگ، می‌مانیم.»

در واقع هم لازم بود منتظر ماند، چراکه بدون این سایه‌ها کاری نمی‌شد کرد. بخش پایینی طبقه متوسط پاریس به «چپ تندرو» باور داشت، همان‌طورکه قبلاً به ارتشهای ما باور داشت. کسانی که می‌خواستند آنها را دور بزنند شکست خوردند. روز چهاردهم، دوستان بلانکی Blanqui کوشیدند محلات مردمی حاشیه پاریس را به قیام بکشانند، به مراکز استقرار مأموران آتش‌نشانی محلۀ لَ‌ویلت حمله کردند و دژبانهای شهری را فراری دادند. آنگاه یکه‌تازان میدان، در بوُلوار بِل‌ویل راه افتادند و فریاد زدند: «زنده‌باد جمهوری! مرگ بر پروسی‌ها!» هیچکس به آنها نپیوست. جمعیت از دور نظاره می‌کرد: متعجب، بی‌حرکت و مشکوک به این‌که این یکه‌تازانْ عوامل پلیس‌اند و می‌خواهند توجه آنها را از دشمن واقعی — یعنی امپراتوری — منحرف کنند. «چپ»، برای خاطرجمع کردن بورژوازی، وانمود می‌کرد آنها را عوامل پروس می‌داند، و گامبِتا خواستار محاکمه فوری زندانیان لَ‌ویلت شد. جناب وزیر، پالی‌کائو، مجبور شد که به او گوشزد کند که حتی عدلیه نظامی هم ناچار است پاره‌ای تشریفات را رعایت کند. دادگاه نظامی ده نفر را به مرگ محکوم کرد، هرچند هیچیک از متهمان با آن اغتشاش ارتباطی نداشتند. عده‌ای افراد دلسوز که می‌خواستند مانع اعدام آنها شوند، نزد میشله [مورخ معروف تاریخ فرانسه-م] رفتند و او نامه‌ای تکان‌دهنده‌ برایشان نوشت. امپراتوری فرصت اجرای آن احکام را نیافت.

از روز بیست و پنجم مَک‌ماهون مشغول هدایت ارتش خود به تله‌ای بود که مُلتْکه[فرماندۀ ارتش آلمان. م] برایش گذاشته بود. در بیست و نهم غافلگیر و شکست خورده در بُومون لارگون، خود را در دام دید؛ ولی همچنان پیش رفت. پالی‌کائو در بیست و هفتم به او نوشته بود: «اگر شما ژنرال بازِن Bazaine را تنها را بگذارید، ما در پاریس انقلاب خواهیم داشت‪.» و برای جلوگیری از این انقلاب، او فرانسه را در معرض خطر قرار داد. روز سی‌ام سپاهیانش را در چاه سِدان انداخت؛ اول سپتامبر، ارتش در محاصره‌ ۲۰۰٫۰۰۰ تن از نفرات دشمن و ۷۰۰ توپ مستقر در ارتفاعات بود. روز بعد ناپلئون سوم شمشیر خود را بهشاه پروس تحویل داد؛ خبر آن تلگراف شد و همان شب تمام اروپا از آن مطلع بود. ولی نمایندگان ساکت بودند؛ و همچنان تا سوم سپتامبر ساکت ماندند. تنها در نیمه‌شب چهارم سپتامبر، پس‌از آن‌که پاریس یک روز پُرهیجان و تب‌آلود را پشتِ‌سر گذاشت، تصمیم به حرف زدن گرفتند. ژوُل فاوْر خواهان انحلال امپراتوری گردید و کمیسیونی مسئول دفاع شد، ولی مراقب بود که به مجلس دست نزند. طی روز، کسانی با نیروئی خستگی‌ناپذیر کوشیده بودند بوُلوارها را به قیام بکشانند و عصرهنگام جمعیت به نرده‌های اطراف ارگان قانون‌گذاری فشار می‌آورد و فریاد می‌زد: «زنده‌باد جمهوری!» گامبِتا با آنها ملاقات کرد و گفت: «شما اشتباه می‌کنید؛ ما باید متحد بمانیم؛ انقلاب نکنید‪.» ژوُل فاوْر که هنگام خروج از مجلس در محاصره‌ مردم قرار گرفته بود، تلاش کرد آنها را آرام کند.

اگر زمام پاریس — در همان ساعت‌ — در دست «چپ» بود، فرانسه به نحو شرم‌آورتری از ناپلئون سوم، تسلیم می‌شد. ولی در چهارم سپتامبر مردم گردِ هم می‌آیند، درحالی‌که افراد گارد ملی با تفنگهایشان در میان آنها هستند. ژاندارمهای حیرت‌زده به آنها راه می‌دهند. کم‌کم ارگان قانون‌گذاری مورد هجوم قرار می‌گیرد. ساعت ده، به رغم تلاشهای نومیدانۀ «چپ»، جمعیت سرسراها را پُر می‌کند. وقتش است. مجلسِ در آستانۀ تشکیل دولت، سعی در تسخیر حکومت دارد. «چپ» با تمام نیرو از این ترکیب حمایت می‌کند؛ درحالی‌که هر‌بار که نام جمهوری می‌آید، خشمگین می‌شود. وقتی‌که برای اولین‌بار این فریاد از سرسراها بلند می‌شود، گامبِتا به تلاش خارق‌العاده‌ای دست می‌زند تا مردم را دعوت کند که منتظر نتیجۀ مذاکرات مجلس باشند-نتیجه‌ای که از پیش معلوم بود. این همان طرح تی‌یِر Thiers است: کمیسیون حکومتیِ منصوبِ مجلس؛ تقاضا و قبول صلح به هرقیمت؛ و پس از این ننگ، سلطنت پارلمانی. خوشبختانه جمعیت تازه‌ای از مهاجمان درها را به زور باز می‌کنند و وارد می‌شوند، درحالی‌که اشغال‌کنندگانِ سرسراها به درون تالار راه می‌یابند. مردم نمایندگان را اخراج می‌کنند. گامبِتا که به زور پشت تریبون آورده شده، مجبور می‌شود الغاءِ امپراتوری را اعلام کند. مردم که بیش‌ از این انتظار دارند، خواستار جمهوری می‌شوند و نمایندگان را با خود به ساختمان شهرداری می‌برند تا جمهوری را اعلام کنند.

این ساختمان از پیش در دست مردم بود. در سالن ترون، عده‌ای از کسانی که در یک ماه گذشته درصدد ارتقاءِ افکار عمومی بودند، حضور داشتند. گرچه آنها که اول از همه در صحنه بودند، با اندکی انضباط می‌توانستند بر تشکیل حکومت تأثیر بگذارند، اما «چپ» آنها را غافلگیر کرد. ژوُل فاوْر که در اثر تشویق جمعیت به هیجان آمده بود، بر صندلی‌ای که میلی‌یِر به او تعارف کرد، نشست؛ و طی یک نطق احساساتی گفت: «در حال حاضر، فقط یک موضوع مطرح است و آن‌هم اخراج پروسی‌هاست»۴. ژوُل فاوْر، ژوُل سیمون، ژوُل فِری، گامبِتا، کرِمیو، اِمانوئِل آراگو Emmanuel Arago، گلِه - بیزواَن، پلِتِان، گارنیه - پاژِس و پی‌کار — متحداً — خود را حکومت اعلام و اسامی خود را برای جمعیت قرائت کردند؛ و آنها با افزودن نام افرادی نظیر دُلِکْلوُز* Delescluze، لِدروُ- رُلن و بلانکی Blanqui پاسخ‌ دادند. ولی این جمع اعلام کرد که هیچ همکاری، به غیر از نمایندگان پاریس قبول نمی‌کند. جمعیت دست زد. این جنون آنیِ سرفهای تازه آزاد شده‌، چپ را به زمامداری رساند. آنها این زرنگی را داشتند که رُشفُر را بپذیرند.

بعد رفتند سراغ ژنرال تروشوُ که توسط ناپلئون به فرمانداری پاریس منصوب شده بود. این ژنرال، به خاطر آن‌که از امپراتوری اندکی دلخوری داشت و اندکی هم از آن کناره گرفته بود، برای لیبرال‌ها به بُت تبدیل شده بود.۵ همه‌ افتخارات نظامیش منحصر به چاپ چند جزوه می‌شد. در جریان بحران اخیر، «چپ» از او خیلی چیزها دیده بود و پس از رسیدن به قدرت، از او خواست تا امر دفاع را رهبری کند. او خواستار — اولاً — جائی برای خدا در رژیم جدید؛ و ثانیاً، ریاست شورا برای خودش شد. و به همه‌ آنها رسید. آینده نشان خواهد داد که کدام حلقۀ پنهانی «چپ»‌ها را با چنین سرعتی با این برُتونِ [از اهالی برُتانْیْ. م] وفادار، که سوگند خورده بود «در راه دفاع از این سلسله روی پله‌های توئیلری بمیرد» متحد کرد.۶

به این‌ترتیب، دوازده نفر فرانسه را در اختیار گرفتند. آنها برای خود هیچ عنوانی جز نمایندگی پاریس در مجلس مطرح نکردند؛ و مشروعیت خود در این مقام جدید را صرفاً بر‌اثر همین تأئید مردم اعلام کردند.

عصر هنگام، انترناسیول و سندیکاهای کارگران، نمایندگانی به شهرداری فرستادند. آنها در همان روز پیام جدیدی خطاب به کارگران آلمان فرستاده بودند. کارگران پاریس، پس از ادای این وظیفۀ برادرانه، همّ خود را مصروف دفاع کردند. اگر حکومت این دفاع را سازمان می‌داد، آنها نیز در کنارش می‌ایستادند. به این‌ترتیب، مسئله‌دارترین موضع اتخاذ شد. در هفتم سپتامبر، بلانکی Blanqui همراه با دوستدارانش در اولین شماره نشریه خود — میهن در خطر — به حکومت پیشنهاد فعالانه‌ترین همکاری، همکاری مطلق، را دادند.

تمامی پاریس خود را در اختیار این آدمهای مستقر در شهرداری مرکزی گذاشت و با فراموش کردن تقصیرهای سابقشان، به آنها اختیاراتی در حد عظمت خطر واگذار کرد. در دست گرفتن و انحصار حکومت در چنین لحظه‌ای چنان کار تهورآمیزی به نظر می‌رسید که فقط از یک نابغه ساخته بود. پاریس، پس از هشتاد سال محرومیت از آزادیهای شهری، اِتیِن آراگوی گریان را در مقام شهردار پذیرفت. در بیست ناحیۀ پاریس، او هرکس را خواست به شهرداری منصوب کرد و آنها هم به نوبۀ خود معاونانشان را به دلخواه برگزیدند. در این میان آراگو اعلان انتخابات پیش‌رس کرد و از تجدید حیات روزهای بزرگ ۱۷۹۲ حرف زد. در این لحظه ژوُل فاوْر باغرور و به شیوۀ دانتون[خطیب معروف انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه. م] خطاب به پروس و اروپا بانگ برداشت: «ما نه یک وجب از سرزمینمان را واگذار می‌کنیم و نه یک سنگ از استحکاماتمان را.»؛ و پاریس با شعف، برای این دیکتاتوریایی که با کلماتی چنین قهرمانانه اعلان موجودیت می‌کرد، دست زد. روز چهاردهم سپتامبر، وقتی تروشوُ از گارد ملی سان می‌دید، ۲۵۰٫۰۰۰ نفر در بوُلوارها، میدان کُنکورد و شانزه‌لیزه مستقر بودند که با هیجان ابراز احساسات می‌کردند و سوگند پدرانشان را در صبحِ شان-دُ-مارس‌ والمی [منطقه‌ای در بلژیک Belgique که ارتش انقلابی فرانسه در سال ۱۷۹۳ ارتش متحدین اروپای مرتجع را شکست داد. م] تجدید می‌نمودند.

آری، پاریس بدون قید و شرط — یعنی با اعتمادی جبران‌ناپذیر — به همان «چپ» ی تسلیم شد که خود برای آن‌که انقلابش را انجام دهد، ناچار شده بود درمقابل آن خشونت به خرج دهد. تجلی ارادۀ پاریس تنها یک ساعت طول کشید. پاریس با سرنگونی امپراتوری دوباره کناره گرفت. بیهوده وطن‌پرستان دوراندیش سعی کردند به او هشدار دهند؛ بیهوده بلانکی Blanqui نوشت: «پاریس بیشتر از آن‌که ما شکست‌ناپذیر بودیم، رسوخ‌ناپذیر نیست. پاریس که توسط مطبوعات مجامله‌کار اغوا شده بود، عظمت خطر را ندیده می‌گیرد. پاریس بی‌جا اعتماد می‌کند» ؛ با آن‌که گذرِ هرروز با خود علائم شوم تازه‌ای می‌آورد، پاریس خود را به دست اربابان جدید سپرد و با سماجت چشم‌هایش را بست. سایه‌ محاصره نزدیک می‌شد و حکومت دفاع به جای تخلیه نان‌خور‌های اضافی، ۲۰۰٫۰۰۰ نفر ساکنان حومه را در شهر چپاند. کار در بیرون شهر پیشرفت نداشت. به جای بیرون کشیدن تمام مردم پاریس — این اَخلاف مساوات‌طلبانِ شان-دُ-مارس‌ از درون حصارهای شهر و به کارگرفتن آنها در سپاههای ۱۰۰٫۰۰۰ نفری‌ای که با ضربه‌های طبل و پرچمهای برافراشته به حفر سنگر‌ها و خندق‌ها می‌پرداختند، تروشوُ این امر را به پیمانکاران عادی سپرد. ارتفاعات شَتیون که کلید استحکامات ما در جنوب بود، تازه تحت حفاظت قرار گرفته بود که دشمن در روز نوزده سپتامبر در آنجا ظاهر شد و فوج ترسیدۀ زوُاَوْ‌ها [سربازان خارجی در ارتش فرانسه. م]‌ و سربازانی را که تمایلی به جنگ نداشتند، از این استحکامات جارو کرد. روز بعد پاریس که روزنامه‌ها اعلام کرده بودند نمی‌توان محاصره‌اش کرد، محاصره شد و رابطۀ آن با بقیه فرانسه قطع گردید.

این غفلت فاحش خیلی زود انقلابیون را به خود آورد. آنها قول حمایت — نه ایمان کور‌کورانه — خود را داده بودند. آنها که برای دفاع و حفظ جمهوری خواهان تمرکز نیروهای حزبِ اقدام بودند، از چهارم سپتامبر گردهمایی‌های عمومی را در هرناحیه سازمان دادند تا جهت کنترل شهردارها یک کمیته‌ ناظر تشکیل دهند و چهار عضو انتخابی را جهت اعزام به کمیته‌ مرکزی نواحی بیست‌گانۀ پاریس منصوب کنند. این شیوۀ بی‌نظم و ترتیب انتخاب به تشکیل کمیته‌ای مرکب از کارگران، کارمندان و نویسندگانی منجر شد که در جنبشهای انقلابیِ سالهای اخیر شناخته شده بودند. این کمیته‌ مرکزی در تالار خیابان کُردْری مستقر شد که از طرف انترناسیونال و فدراسیون اتحادیه‌های کارگری موقتاً دراختیارشان گذاشته شده بود.

این کمیته‌ها تقریباً کار خود را به حالت تعلیق درآورده بودند، زیرا خدمت در گارد ملی تمام نیرو و وقت آنها را می‌گرفت. عده‌ای از اعضای آن دوباره در کمیته‌ نظارت و کمیته‌ مرکزی عضو شدند؛ و همین امر باعث شد که این کمیته‌ اخیر اشتباهاً به انترناسیونال نسبت داده شود. این کمیته در چهارم سپتامبر با انتشار بیانیه‌ای خواستار این موارد شد: انتخابی بودن شهرداریها، قرار گرفتن پلیس در دست کمیته، انتخابی بودن و کنترل همه‌ قضات، آزادی مطلق مطبوعات، تجمعات عمومی و انجمنها، مصادرۀ کلیه اجناس مورد نیاز اولیه و توزیع آنها با کوپن، مسلح کردن کلیه شهروندان، اعزام فرستادگانی برای برانگیختن شهرستانها. ولی پاریس درآن هنگام به بیماری اعتماد مبتلا بود. روزنامه‌های بورژوا به کمیته اتهام پروسی بودن می‌زدند. ولی نام بعضی از امضا‌کنندگان بیانیه برای گردهمائی‌ها و هم‌چنین برای مطبوعات آشنا بود: رانْوی‌یِه*، میلی‌یِر، لُنگه، وَلِس*، لُ‌فرانسه، مالُن* و غیره. پوسترهای آنها را پاره می‌کردند.

در بیستم سپتامبر، پس از معاملۀ ژوُل فاوْر با بیسمارک، کمیته، اجتماع بزرگی در اَلکازار برگزار کرد و نمایندگانی به شهرداری مرکزی فرستاد تا جنگِ «تا آخر» و انتخاباتِ پیش‌از وقتِ کمون پاریس را تقاضا کند. ژوُل فِری قول شرف داد که حکومت به هیچ قیمتی کنار نخواهد آمد و انتخابات شهرداری را برای آخر ماه اعلان کرد. دو روز بعد، یک تصویب‌نامه آن را تا زمانی نامعلوم به تأخیر انداخت.

به این‌ترتیب، حکومت که درعرض هفده روز هیچ تدارکی ندیده و خود را حتی بدون هیچ مبارزه‌ای در بن‌بست قرار داده بود؛ ضمن رد تقاضای پاریس، بیش‌از پیش ادعا می‌کرد که حقِ رهبری دفاع تنها از آن اوست. آیا حکومت رمز پیروزی را در دست داشت؟ همین تازگی‌ها تروشوُ گفته بود: «مقاومت یک دیوانگی قهرمانانه است» ؛ پی‌کار گفته بود: «ما به خاطر شرفمان دفاع می‌کنیم، ولی هر امیدی موهوم است» ؛ کرِمیویِ خوش بیان گفته بود: «پروسی‌ها وارد پاریس می‌شوند، همان‌طور که کارد داخل کَره می‌شود.»۷؛ رئیس ستادِ تروشوُ گفته بود: «ما نمی‌توانیم از خودمان دفاع کنیم، ما تصمیم گرفته‌ایم از خود دفاع نکنیم.»۸ این افراد که دفاع را غیرممکن اعلام کرده و بدون آن‌که صادقانه به مردم هشدار بدهند و بگویند «یا فوراً تسلیم شوید یا نبرد را خود هدایت کنید،» ادعای رهبری بلامنازع نیز داشتند.

پس هدف آنها چیست؟ مذاکره برای معامله. آنها از اولین شکست به بعد هیچ هدف دیگری نداشتند. اُفت و شکست هائی که پدران ما را به تکاپو و تلاش بیشتر برمی‌انگیخت، این «چپ» را صرفاً به رفتاری جبونانه‌تر از نمایندگان امپراتوری سوق می‌داد. در هفتم اوت، ژوُل فاوْر، ژوُل سیمون و پِلِتان Pelletan به اِشنایدر گفته بودند: «ما نمی‌توانیم معطل بمانیم. باید هرچه زودتر به توافق برسیم»۹. در روزهای بعد، «چپ» فقط یک سیاست داشت-تشویق مجلس به در دست گرفتن قدرت برای آغاز مذاکره، به این امید که بعداً خودش سرِکار بیاید. این دفاع‌طلبان هنوز جاگیر نشده بودند که تی‌یِر Thiers را برای گدائیِ صلح روانۀ سراسر اروپا کردند و ژوُل فاوْر را به دنبال بیسمارک دواندند تا شرائط او را بدانند۱۰ — اقدامی که برای پروسی‌ها آشکار کرد با چه آدمهای مُذَبذَبی سروکار دارند.

وقتی تمامی پاریس سر آنها فریاد زد: «از ما دفاع کنید، دشمن را عقب برانید» ؛ کف زدند و پذیرفتند؛ اما در دل گفتند: «شما باید تسلیم شوید.» در تاریخ خیانتی از این گویاتر وجود ندارد. این جنایت را اعتماد احمقانۀ اکثریت عظیم مردم تخفیف نمی‌دهد، همان‌طور که حماقتِ فریب‌خورده، فریب‌دهنده را تبرئه نمی‌کند. آیا آدمهای چهارم سپتامبر به وکالتی که پذیرفتند خیانت کردند، آری یا نه؟ حکم آینده «آری» خواهد بود.

درست است که این یک وکالت ضمنی بود، ولی آن‌قدر واضح و رسمی صورت‌ گرفت که تمامی پاریس با شنیدن خبر مراسم در فِرییِر Ferrières به جنب و جوش درآمد. اگر دفاع‌طلبان یک گام پیش‌تر رفته بودند، جارو می‌شدند. آنها مجبور بودند به وقت‌کُشی بپردازند و به‌ آنچه خود «جنون محاصره» می‌نامیدند، راه دهند و ادای دفاع را درآورند. در واقع، آنها یک ساعت هم نظرشان را رها نکردند و خود را تنها کسانی در پاریس می‌دانستند که عقلشان را از دست نداده بودند.

«ازآنجاکه پاریسی‌ها این‌طور می‌خواهند، نبرد صورت خواهد گرفت، ولی فقط به منظور نرم‌کردن بیسمارک» ؛ تروشوُ، به هنگام بازگشتش از بازدید نظامی — احتمالاً تحت تأثیر صحنه‌ امیدوارانه و ابراز احساسات ۲۵۰٫۰۰۰ نیروی مسلح — اعلام داشت: «شاید بتوان سنگرها را نگاهداشت.»۱۱ این حد‌اکثر احساسات تروشوُ بود: «نگاهداشتن سنگرها»، نه گشودن دروازه‌ها. اما او هرگز به خواب هم ندید که می‌توان این ۲۵۰٫۰۰۰ نیروی مسلح را تجدید سازمان نمود؛ با ۲.۴۰۳.۰۰۰ نیروی پراکندۀ قابل بسیج در سراسر کشور، سربازان و ملوانانی که در پاریس جمع شده‌اند، پیوندشان داد؛ و با این نیروی متحد شلاق نیرومندی فراهم آورد و دشمن را تا رایْن عقب راند. همکاران تروشوُ هم اندیشۀ چندانی نسبت به این شلاق نیرومند نداشتند و فقط در مورد میزان خطری که در مقابل مهاجمان پروسی‌ متحمل می‌شدند، با او بحث می‌کردند.

او کلاً طرفدار روشهای ملایم بود. پایبندی مذهبیش او را از خونریزی بی‌فایده منع می‌کرد. از آنجا که مطابق تمام کتابهای نظامی، شهرِ بزرگ محکوم به سقوط است، او می‌خواست کاری کند که این سقوط حتی‌الامکان با خونریزی کمتری صورت بگیرد. به علاوه، همه در انتظار بازگشت تی‌یِر Thiers بودند که در هرلحظه امکان داشت معاهدۀ مورد انتظار را بیاورد. تروشوُ، درعین آن‌که به دشمن فرصت داد که در آرامش دور پاریس مستقر شود، در انظار عموم به چند جنگ‌وگریز نیز دست زد. فقط یک درگیری جدی در سی‌اُم سپتامبر در شُوی‌ای رخ داد که به دلیل کمبود نیروهای کمکی و نفرات، پس از یک موفقیت، با رها کردن یک واحد توپخانه عقب‌نشینی کردیم. افکار عمومی که هنوز فریفتۀ کسانی بود که فریاد زده بودند: «پیش بسوی برلن!» به موفقیت باور داشت. فقط انقلابیون فریب نخوردند. سقوط توُل و استراسبورگ برای آنها یک هشدار جدی بود. فلوُرِنس سرکردۀ گردان ۶۳ که فرمانده واقعی بِِلوین بود، دیگر نتوانست خودداری کند. فلوُرِنس با سر و قلب یک کودک و خوئی آتشین، فقط به سائقۀ انگیزۀ درونی خود، گردانهایش را به شهرداری مرکزی برد و در آنجا خواستار بسیج همگانی، پاتَک، انتخابات شهرداری و برقراری جیره‌بندی در شهر شد. تروشوُ، که برای خوشایند او، عنوان سرگرد سنگر به او داده بود، سخنرانی زیرکانه‌ای کرد؛ حواریون دوازده‌گانه (اشاره به همان دوازده نفری است که پاریس را در دست گرفته بودند) با او بحث کردند و با نشان دادن درِِ خروجی به او کار را خاتمه دادند. به محض این‌که فرستادگان از هرسو آمدند تا تقاضا کنند که پاریس باید در مورد دفاع از خودش نظر بدهد، و شورا، یعنی کمونِ خود را برگزیند؛ در هفتم اکتبر اعلام شد که حرمتِ مقام حکومت، تن دادن به چنین خواستهائی را ممنوع می‌کند. این جسارت موجب جنبش ۸ اکتبر شد. کمیته‌ نواحی بیست‌گانه در یک پلاکارد، با لحنی شدید اعتراض کرد. زیر پنجره‌های شهرداری مرکزی، عده‌ای در حدود هفتصد یا هشتصد نفر فریاد زدند: «زنده‌باد کمون!» ولی تودۀ مردم هنوز ایمان خود را از دست نداده بود. تعداد زیادی از رؤسای گردانها به یاری آمدند؛ و حکومت از آنها سان دید. ژوُل فاوْر سیل سخنوری خود را جاری کرد و با این «برهان قاطع!» که همه باید در سنگرها باشند، انتخابات را غیرممکن اعلام نمود.

اکثریت با ولع طعمۀ این دام را بلعید. در شانزدهم اکتبر، پس از آن‌که تروشوُ به دوست خود — اِتی‌یِن آراگو — نوشت «من نقشه‌ای را که برای خود ریخته‌ام تا پایان دنبال می‌کنم» ؛ لَم‌داده‌ها با اعلام پیروزی، نغمه‌ا‌ی را که در ماه اوت برای بازِن Bazaine ساخته بودند، دوباره ساز کردند: «راحتش بگذارید. او نقشۀ خودش را دارد.» در مورد آژیتاتورها که از نظر تروشوُ با پروسی‌ها فرقی ندارند، او به عنوان یک ژِزوُئیت خوب، درنگ نکرد که آنها را «معدود افرادی با نظرات مذموم» بخواند که «به نقشه‌های دشمن خدمت می‌کنند.» به این‌ترتیب، در تمام طول ماه اکتبر، پاریس با لالائی عملیات جنگی‌ای به خواب رفت که با موفقیت شروع می‌شد و همواره با عقب‌نشینی خاتمه می‌یافت. در سیزدهم اکتبر، ما بَنیو را پس گرفتیم و حمله‌ای جسورانه می‌توانست شَتیون را هم دوباره به تصرف در آورد؛ ولی تروشوُ هیچ نیروی ذخیره‌ای نداشت. در بیست و یکم اکتبر، حرکت به سمت مَلْ‌مِزون ضعف محاصره را آشکار کرد و حتی وِرسای را هم به هراس انداخت. ژنرال دوُکرو به جای تسریع پیش‌رَوی، فقط شش هزار نفر را درگیر نبرد کرد و دشمن با گرفتن دو توپ او را عقب راند. حکومت این عقب‌نشینی‌ها را عملیات شناسائی موفقیت‌آمیز جا‌زد و به بازار گرمی پیرامون پیام‌هائی پرداخت که گامبِتا در هیجده اکتبر برای شهرستانها فرستاده بود تا وجود ارتشهای خیالی را اعلام کند و پاریس را با گزارش دفاع درخشان از شاتودَن تحمیق نماید.

شهردارها این اعتماد دلپذیر را دامن زدند. اگر این جمع شصت و چهار نفری که با معاونانشان در شهرداری مرکزی نشسته بودند، کمترین شجاعتی داشتند، به روشنی می‌دیدند که وضع دفاع از چه قرار است. ولی این جمع از آن لیبرال‌ها و جمهوریخواهانی ترکیب شده بود که «چپ»، آخرین تجلی‌ا‌ش بشمار می‌آمد. آنها گاه‌ و بیگاه فقط بر درِِ حکومت دق‌الباب می‌کردند تا خجولانه از او پرس‌و‌جوئی کنند و اطمینان خاطر مبهمی دریافت نمایند که خودشان به آن باور نداشتند۱۲؛ اما همه‌ تلاش خودرا می‌کردند تا آن را به پاریس بباورانند.

ولی در کُردْری، در کلوپ‌ها، در نشریه بلانکی Blanqui، در بیداری (ارگانِ دُلِکْلوُز Delescluze) و در نشریه‌ی نبرد (که از طرف فِلیکس پیا* Félix Pyat منتشر می‌شد) نقشۀ آدمهای شهرداری افشا می‌گردید. معنای این حمله‌های جزئی که هرگز تداوم نمی‌یابد، چیست؟ چرا گارد ملی چنین کم سلاح، بی‌سازمان و برکنار از هرگونه عملیات جنگی است؟ چرا عملیات توپ‌ریزی راه نمی‌افتد؟ شش هفته گفتگوی بی‌حاصل و انفعال کمترین تردیدی در مورد بی‌کفایتی یا قصد حکومت باقی نمی‌گذارد. یک فکر همه‌ اذهان را به خود مشغول کرده است: اینها باید جا را برای کسانی خالی کنند که به دفاع باور دارند؛ پاریس باید دوباره زمام امور خود را به دست بگیرد؛ و باید کمون ۱۷۹۲ احیاء شود تا پاریس و تمام فرانسه را نجات دهد. لزوم این اقدامات هرروز عمیقتر در اذهان مردان رزمجو فرومی‌رود. در بیست و هفتم اکتبر، نشریه نبرد که با جمله‌پردازیهای بلندپروازانه برای کمون تبلیغ می‌کرد و آهنگ کلماتش بیش از دیالکتیک عصبیِ بلانکی Blanqui به دلها می‌نشست، خبری منتشر کرد که به سان بمبی مهیب صدا کرد: «بازِن Bazaine در آستانۀ تسلیمِ مِتْس و عقد قرارداد صلح به نام ناپلئون سوم است؛ و دستیار او هم اینک در وِرسای است.» شهرداری بلافاصله در واکنش به این خبر، آن را «همان‌قدر توهین‌آمیز که کذب» خواند؛ و اعلام داشت‌که «بازِن Bazaine — این سرباز پرافتخار — همچنان با پاتک‌های درخشان خود ارتش محاصره‌کننده را به ستوه می‌آورد.» حکومت، «شلاق افکار عمومی» را حوالۀ این روزنامه‌نگار کرد. با این فراخوان، انگلها ی پاریس به جنب و جوش افتادند، روزنامه را سوزاندند و اگر روزنامه‌نگار نگریخته بود، تکه‌تکه‌اش می‌کردند. روز بعد روزنامه‌ نبرد اعلام کرد که خبر را از رُشفُر دریافت کرده و او نیز از طریق فلوُرِنس مطلع شده است. به دنبال آن، مسائل دیگری پیش آمد. در ۲۰ اکتبر یک عملیات غافلگیرانه ما را بر بوُرژه (دهکده‌ای در شمال شرق پاریس‌) مسلط کرد، در بیست و نهم اکتبر، ستاد کل، این عملیات را به عنوان یک پیروزی اعلام کرد. این ستاد تمام روز سربازان ما را بدون غذا و بدون نیروی تقویتی زیر آتش پروسی‌ها رها کرد تا آن ها در ۳۰ اکتبر با ۱۵٫۰۰۰ نیرو بازگردند و این دهکده را از ۱٫۶۰۰ مدافعش پاک کنند. در ۳۱ اکتبر، پاریس وقتی از خواب بیدار شد خبر سه فاجعه را شنید: از دست رفتن بورژه، تسلیم مِتْس همراه با تمامی ارتش «بازِن‌ِ پر افتخار» و ورود تی‌یِر Thiers به منظور مذاکره برای یک آتش‌بس.

مردان ۴ سپتامبر گمان می‌کردند که نجات یافته‌اند و به هدف خود رسیده‌اند. آنها با این اعتقاد که پاریس نومید از پیروزی، صلح را خواهد پذیرفت، این دو «خبر خوب و بد»۱۳ — خبر آتش‌بس و خبر تسلیم — را کنار هم به دیوارها چسبانده بودند. پاریس گوئی بر‌اثر یک شوک الکتریکی از جا جست و هم‌زمان مارسی Marseille، تولوز و سَنت‌اِتی‌یِن بپاخاستند. چنان خشم خودانگیخته‌ای بوجود آمد که توده‌ها از ساعت یازده زیر باران شدید با فریاد «آتش بس، نه!» به شهرداری مرکزی آمدند. علیرغم مقاومت گاردهای متحرکِ مدافعِ ساختمان، آنها به ورودی آن رخنه کردند. آراگو و معاونش به آنجا شتافتند و قسم خوردند که حکومت برای نجات ما همه‌ تلاش خودرا به عمل می‌آورد. اولین گروه جمعیت برگشت؛ ولی جمعیت دیگری بلافاصله پشت در حاضر شد. تروشوُ با این فکر که با یک سخنرانی آتشین خود را از مخمصه نجات می‌دهد، ساعت ۱۲ پای پله‌ها ظاهر شد. فریادهای «مرگ بر تروشوُ» به او پاسخ داد. ژوُل سیمون به کمک او آمد و با اطمینان از قدرت سخنوری خود حتی به میدان جلوی شهرداری رفت و با طول و تفصیل از مزایای ترک مخاصمه صحبت کرد. مردم فریاد زدند: «ترک مخاصمه، نه.» او فقط پس از آن‌که از مردم خواست شش نماینده انتخاب کنند تا همراه او به شهرداری بروند، موفق شد تا راهش را از میان جمعیت باز کند و برگردد. تروشوُ، ژوُل فاوْر، ژوُل فِری و پی‌کار این نماینده‌ها را پذیرفتند. تروشوُ به سبک عهد سیسرون از بی‌فایدگی جنگ دهکدۀ بوُرژه [سیسرون در جنگ رُم با گُل (فرانسۀ امروزی) گفته بود: «رُم هیچ‌گاه بر مردمان آن طرف آلپ غلبه نخواهد کرد» ؛ و سرانجام رُم در همین منطقۀ بوُرژه — در آن زمان دورنتیا — از گُل شکست خورد. م] داد سخن داد و مدعی شد که فقط همین الآن از تسلیم مِتْس با خبر شده است. کسی فریاد زد: «تو دروغگوئی.» یک هیئت نمایندگی از کمیته‌ نواحی بیست‌گانه و کمیته‌های نظارت اندکی پیش وارد شهرداری شده بود. دیگران که قصد داشتند تروشوُ را سؤال‌پیچ کنند، او را دعوت کردند که به سخنرانیش ادامه دهد. او دوباره شروع کرد، که یک گلوله در میدان شلیک شد و به این گفتار یک‌طرفه خاتمه داد و سخنران را هراسان به فرار واداشت. پس از آن که دوباره آرامش برقرار شد، ژوُل فاوْر جای ژنرال را گرفت و رشتۀ سخنان‌ او را دنبال کرد.

درحالی‌که این صحنه‌ها در سالن ترون جریان داشت، شهردارها که تمام این مدت دست در دست تروشوُ داشتند، در تالار شهرداری مشغول مذاکره بودند. آن ها برای آرام ساختن شورشْ انتخابات شهرداریها، تشکیل گردانهای گارد ملی و الحاق آنها به ارتش را پیشنهاد کردند. اِتی‌یِن آراگو را جلو انداختند تا این معجون را به حکومت ارائه کند. ساعت ۲ جمعیت عظیمی به میدان شهرداری سرازیر شد که فریاد می‌زدند «مرگ بر تروشوُ! زنده باد کمون!» و پرچمهائی حمل می‌کردند که روی آنها نوشته شده بود: «ترک مخاصمه، نه.» آنها چندین بار با میلیس درگیر شدند. نمایندگانی که به داخل شهرداری رفته بودند، پاسخی نیاوردند. در ساعت ۳ جمعیت که شکیبائیش را از دست داده بود، به جلو یورش برد، صف میلیس را برید، فِلیکس پیا را کنار زد و وارد شهرداری شد و به عنوان تماشاچی به سالن شهردارها رفت. فِلیکس پیا داد و فریاد راه انداخت، به این در و آن در زد، و اعتراض کرد که این خلاف همه‌ قواعد است. شهردارها تا آنجا که می‌توانستند از او حمایت کردند و اعلام نمودند که خواستار انتخابات شهرداریها شده‌اند و تصویب‌نامه‌ای در این زمینه در شُرُف امضاست. جمعیت که همچنان به پیش می‌رود، داخل سالن ترون می‌شود و خطابۀ ژوُل فاوْر را که حالا به همکارانش در اطاق حکومت پیوسته است، نیمه‌کاره می‌گذارد.

در‌حالی‌که مردم پشتِ در می‌غریدند، دفاع‌طلبان پیشنهاد شهرداران را تصویب کردند-ولی در اصول، بدون تعیین تاریخی برای انتخابات۱۴: یک حقۀ ژزوئیتی دیگر. حوالی ساعت ۴ تودۀ جمعیت به تالار داخل شد. رُشفُر قول انتخابات شهرداریها را داد که افاغه نکرد. جمعیت خواستار کمون شد! یکی از نمایندگان کمیته‌ نواحی بیست‌گانه روی میز رفت و الغاءِ حکومت را اعلام کرد. کمیسیونی مأمور شد که در عرض ۴۸ ساعت ترتیب انتخابات را بدهد. اسامی دُریان (تنها وزیری که قلباً به دفاع باور داشت)، لوئی بلان Louis Blanc، لِدروُ- رُلن، ویکتور هوگو، راسپای، دُلِکْلوُز Delescluze، فِلیکس پیا، بلانکی Blanqui و میلی‌یِر با کف زدن مورد استقبال قرار گرفت.

اگر این‌کمیسیون زمام امور را در دست می‌گرفت، شهرداری را تصفیه می‌کرد وبا انتشار اعلامیه‌ای انتخاب‌ کنندگان را درکوتاه‌ترین مهلت دعوت می‌کرد، کار امروز به نحو مفیدی خاتمه یافته بود. ولی دُریان عضویت در کمیسیون را نپذیرفت. لوئی بلان Louis Blanc، ویکتور هوگو، لِدروُ- رُلن، راسپای و فِلیکس پیا یا کنار کشیدند و یا عقب‌گرد کردند.

به دنبال آن بحث‌های بی‌انتها درگرفت و بی‌نظمی خارق‌العاده‌ای حاکم شد. هر تالاری حکومت و سخنران خودش را داشت. اغتشاش آن‌چنان بود که در ساعت هشت، جلوی چشم فلوُرِنس نفرات مرتجع گارد ملی توانستند تروشوُ و ژوُل فِری را تحت حمایت خود بگیرند؛ و تعداد دیگری از آنها بلانکی Blanqui را با خود می‌بردند که چند تک تیرانداز سعی کردند او را نجات دهند. در دفتر شهردار، اِتین آراگو و معاونینش انتخابات را برای روز بعد، تحت ریاست دُریان و شُلشِر، اعلام کردند؛ و حوالی ساعت ده اعلامیه‌ آنها در پاریس پخش شد.

تمام آن روز پاریس نظاره‌گر مانده بود. ژوُل فِری می‌گوید: «بامداد روز سی و یکم اکتبر همه‌ جمعیت پاریس، از فرادست‌ترین تا فرودست‌ترین، مطلقاً با ما دشمن بودند. همه‌ فکر می‌کردند که ما سزاوار برکناری هستیم.»۱۵ نه تنها گردانهای تروشوُ ازجا نجنبیدند، بلکه یکی از بهترینِ آنها، که تحت رهبری ژنرال تَمیزی‌یه (فرمانده کل گارد ملی) به کمک حکومت آمده بود، هنگام ورود به میدان شهرداری تفنگهایشان را واژگونه بالا گرفتند. عصر هنگام، پس از انتشار خبرِ زندانی شدن اعضای حکومت و مهم‌تر از آن مشخص شدن هویت جانشینان آنها، همه‌چیز تغییر کرد. این اقدام، بیش‌از حد شدید به نظر می‌رسید. آدم‌هائی‌که احتمالاً لِدروُ- رُلن و ویکتور هوگو را می‌پذیرفتند، نمی‌توانستند با فلوُرِنس و بلانکی Blanqui موافق باشند۱۶. تمام روز طبلِ فراخوان به برداشتن سلاح نتیجه‌ای نداد؛ اما عصرهنگام تأثیر آن ظاهر شد. صبح روز بعد گردانهای یاغیِ گارد ملی به میدان واندُم آمدند، البته اکثر آنها گمان می‌کردند که قرار انتخابات گذاشته شده است. فقط جلسه‌ای از افسران در بورس موافقت کرد که منتظر انتخابات منظمی بمانند که پلاکارد دُریان و شُلشِر قول داده بود. تروشوُ و فراریهای شهرداری بار دیگر گلۀ وفاداران خود را بازیافتند. از سوی دیگر، شهرداری داشت خالی می‌شد.‌ فلوُرِنس

اکثر گُردانهای هوادار کمون، که گمان می‌کردند نظرشان پیروز شده، به قرارگاههای خود برگشتند. در ساختمان شهرداری به زحمت هزار نفر افراد غیرمسلح (تنها تیراندازان غیرقابل کنترلِ فلوُرِنس Flourens) باقی مانده بودند؛ و خود او — سرگَردان — در میان این جمع به این‌سو و آن‌سو می‌رفت. بلانکی Blanqui امضا و بازهم امضا می‌کرد. دُلِکْلوُز Delescluze سعی می‌کرد ته‌مانده‌ای از این جنبش بزرگ را نجات دهد. او دُریان را دید و این اطمینان رسمی را داد که انتخاباتِ کمون روز بعد و انتخاباتِ حکومت موقت روز بعداز آن برگزار خواهد شد. وی این اطمینان‌ها را در یادداشتی نوشت که در آن کمیته‌ قیام اعلام می‌کرد که منتظر برگزاری انتخابات خواهد ماند و آن را به امضای میلی‌یِر، فلوُرِنس و بلانکی Blanqui نیز رساند. میلی‌یِر و دُریان رفتند تا این سند را به اعضای کمیته‌ دفاع ابلاغ کنند. میلی‌یِر به آنها پیشنهاد کرد که همگی با هم شهرداری را ترک کنند و با این شرط صریح که هیچ تعقیبی صورت نگیرد، دُریان و شُلشِر را مأمور انجام انتخابات کنند. اعضای کمیته‌ دفاع پذیرفتند۱۷؛ و میلی‌یِر تازه داشت به آنها می‌گفت: «آقایان، شما آزادید،» که افراد گارد ملی تقاضای تعهد کتبی کردند. زندانیان از این‌که قولشان مورد تردید قرار می‌گرفت، عصبانی شدند و میلی‌یِر و فلوُرِنس هم نمی‌توانستند به گاردهای ملی حالی کنند که امضاء، چیز مُهملی است. در جریان این هرج و مرج کشنده تعداد گردانهای نظم افزایش یافت و ژوُل فِری به سمت دری که به میدان لُبُ باز می‌شد، هجوم برد. دُلِکْلوُز Delescluze و دُریان او را از قراردادی که خود گمان می‌کردند بسته شده است، مطلع کردند و از او خواستند که منتظر بماند. تا ساعت سه صبح هنوز هرج و مرج حاکم مطلق است. در میدان شهرداری صدای طبلهای تروشوُ بلند بود. یک گردان از گاردهای متحرک برُتون که از طریق دالانهای زیرزمینی پادگان ناپلئونی به درون شهرداری رخنه کرده بود، بسیاری از تک‌تیراندازان را غافلگیر و خلع سلاح کرد. ژوُل فِری به سمت تالار حکومت هجوم برد. این تودۀ انضباط‌ناپذیر هیچ مقاومتی نکرد. ژوُل فاوْر و همکارانش آزاد شدند. در مقابل تهدید برُتون‌ها، ژنرال تَمیزیِه به آنها موافقتنامه‌ای را (که عصر همان روز حاصل شده بود) گوشزد کرد و برای نشان دادن چشم پوشی و تساهل دوجانبه، درحالی‌که میان بلانکی Blanqui و فلوُرِنس قرار گرفته بود، از شهرداری خارج شد. تروشوُ همراه با نمایش پر زرق و برق گردانهایش در خیابانها رژه می‌رفت.

به این ترتیب، این روز که می‌توانست دفاع را سروسامان بدهد، در ابهام بپایان رسید. پا در هوائی و بی‌انضباطیِ وطن‌پرستان، حالت پاکی و مُبرّائی سپتامبر را به حکومت بازگردانْد. حکومت با استفاده از این وضعیت، همان شب پلاکاردهای دُریان و شُلشِر را پاره کرد. و ضمن آن‌که با انتخابات شهرداریها در تاریخ پنجم موافقت نمود، درمقابل، قرارِ رفراندمی را گذاشت که مضمون‌اصلیش این بود: «کسانی که خواهان بقای این حکومت هستند رأی آری می‌دهند.» کمیته‌ نواحی بیست‌گانه به‌ عبث بیانیه‌ای صادر کرد. و نشریات بیداری، میهن در خطر و نبرد صد‌ها دلیل بیهوده برای اثبات ضرورت جواب «نه» اقامه کردند. شش ماه پس از رفراندومی که جنگ را راه انداخت، اکثریت عظیم پاریس در رفراندومی شرکت کردند که تسلیم را شکل داد تا پاریس این را به خاطر بسپارد و خود را سرزنش کند. پاریس، از بیم دو یا سه نفر، اعتبار تازه‌ای برای این حکومت گشود که بی‌کفایتی را بر گستاخی افزود و به او گفت: «من تو را ۳۲۲٫۰۰۰ بار دوست دارم‪:» ارتش و گاردهای متحرک در این رفراندوم ۲۳۷٫۰۰۰ رأی آری دادند. فقط ۵۴٫۰۰۰ غیرنظامی و ۹٫۰۰۰ سرباز بودند که با شهامت بگویند<: نه.

چه شد که آن ۶۰٫۰۰۰ نفر چنین روشن‌بین، چابک و پر انرژی نتوانستند افکارعمومی را هدایت کنند؟ صرفاً به این دلیل که آنها فاقد کادر، روش و سازمان‌دهنده بودند. صِرف احساس محاصره هرگز قادر به منضبط کردن مبارزه‌جوئی انقلابی نبوده است؛ در بَلبَشوی وحشتناکی نظیر چند هفته قبل، قطب‌های ۱۸۴۸ هم سعی نکردند این کار را انجام دهند. ژاکوبَن‌هائی نظیر دُلِکْلوُز Delescluze و بلانکی Blanqui به جای راهبری مردم در محفل دربسته‌ای از دوستان به سر می‌بردند. فِلیکس پیا که بین نظرات درست و بحرانهای مصروعانۀ ادبی درنوسان بود، فقط وقتی اهل عمل شد۱۸ که می‌بایست جان خودش را نجات دهد. سایرین: لِدروُ- رُلن، لوئی بلان Louis Blanc و شُلشِر — این امیدهای جمهوریخواهان در دوران امپراتوری — سطحی، خشک‌مغز و بر‌اثر غرور و خودپسندی تا مغز استخوان پوسیده، بدون شجاعت یا وطن پرستی، و با احساس تحقیر سوسیالیست‌ها از تبعید برگشتند. قرتی‌های ژاکوبَنیسم فلوکه، کلِمانسو،، بریانون که خود را رادیکال می‌نامیدند و سایر سیاستمداران دموکرات، با دقت از کارگران فاصله می‌گرفتند. مونتانیارهای قدیمی برای خود گروهی تشکیل دادند و هرگز به کمیتۀ‌ نواحی بیست‌گانه که برای تبدیل شدن به قدرت فقط به روش و تجربه سیاسی نیاز داشت، نیامدند. درنتیجه این فقط کانونی برای همدردی بود، نه رهبری -بخش گراویلیه‌ی ۱۸۷۱-۱۸۷۰ درعین جسارت و بلاغت، مانند سَلَف خود همه‌چیز را فقط حل و فصل می‌کرد.

ولی در آنجا لااقل زندگی وجود داشت؛ چراغی — گرچه نه همیشه پُر‌نور — اما همیشه روشن. بخش پائینی طبقۀ متوسط حالا چه سهمی دارد؟ ژاکوبنهای آن یا حتی کوردولیه‌های آن کجا هستند؟ من در کُردْری زحمت‌کشان بخش پائینی طبقۀ متوسط، این مردان اهل قلم و خطابه را می‌بینم، ولی بدنۀ این ارتش کجاست؟

سکوت کامل برقرار است. پاریس، صرف نظر از محلات مردمی، به مریضخانۀ بزرگی شبیه بود که در آن هیچکس جرأت نمی‌کرد از حال خودش حرف بزند. این انفعال اخلاقی، پدیدۀ روان‌شناسانۀ حقیقی محاصره است؛ اما امر فوق‌العاده در این میان، هم‌زیستی آن با اشتیاقی قابل تحسین برای مقاومت بود. مردانی‌که از استقبالِ مرگ همراه با زن و فرزندشان صحبت می‌کنند، می‌گویند که «ترجیح می‌دهیم خانه‌مان را بسوزانیم تا آن‌که به دشمن تسلیم کنیم»۱۹؛ و از هرگفتگوئی دربارۀ تفویض قدرت به آدمهای شهرداریِ مرکزی برافروخته می‌شوند. اگر این مردان از سبک‌سرها، متعصب‌ها و یا همدستان مصالحه‌جوی دشمن واهمه دارند، چرا رهبری جنبش را به دست خودشان نمی‌گیرند؟ ولی آنها به این اکتفا کردند که فریاد بزنند: «باحضور دشمن، قیام نه! متعصب‌ها نه!» ؛ گوئی تسلیم به دشمن بهتر از قیام است؛ گوئی دهم اوت ۱۷۹۲ و سی و یکم مه ۱۷۹۳ در حضور دشمن قیام رخ نداد؛ گوئی بین انفعال و هذیان حد وسطی وجود ندارد. و شما، آی شهروندان سلحشور حوزه‌های سابق (۹۳-۱۷۹۲) که به کنوانسیون و کمون خط دادید، به آنها راه تأمین امنیت را دیکته کردید، کلوپ‌ها و انجمنهای اخوت راه انداختید و در پاریس یکصد کانون روشنائی برافروختید؛ آیا اجداد خود را در وجود این ساده‌لوحانِ ضعیف‌النفس، حسود نسبت به مردم و به سجده درآمده در مقابل «چپ» (همانند مرید در مقابل مراد) باز می‌شناسید؟

این مردم در پنجم و هفتم نوامبر، در جریان همه‌پرسی انتخاب خودرا تجدید کردند و از میان بیست شهردار که می‌بایست انتخاب می‌شدند، دوازده نفر را که منصوب به آراگو بودند، انتخاب کردند. از میان آنها چهار نفر (دوُبَی، وترَن، تیرار و دِمَره) به ارتجاعِ ناب تعلق داشتند. قسمت اعظم معاونین از قماش لیبرال‌ها بودند. اهالی نواحی مردمی — همچنان ثابت‌قدم — دُلِکْلوُز Delescluze را در ناحیه نوزدهم و رانْوی‌یِه، میلی‌یِر، لُ‌فرانسه و فلوُرِنس را در ناحیه بیستم انتخاب کردند. چهار نفر اخیر نتوانستند به مقام خود دست یابند. حکومت با نقض موافقت‌نامۀ دُریان و تَمیزیِه قرار بازداشت آنها و بیست انقلابی دیگر را صادر کرد۲۰. از میان هفتاد و پنج عضو مؤثر، اعم از شهردار و معاون شهردار، ده نفر هم انقلابی نبودند. این سایه‌های اعضای انجمن شهر خود را خدمۀ دفاع تلقی کردند، از هر سؤال نسنجیده‌ای خودداری نمودند، بهترین رفتار ممکن را درپیش گرفتند و به تغذیه و پرستاریِ بیمارانِ و زخمیهای تروشوُ پرداختند. آ‌ن‌ها مجال دادند که فِری گستاخ و بی‌لیاقت به مقام شهردارِ مرکزی و کلِمان - توما (جلاد ژوئن ۱۸۴۸) به فرماندهی کل گارد ملی منصوب شوند. آنها در عرض هفتاد روز، با آن‌که احساس می‌کردند که نبض پاریس ساعت به ساعت ضعیف‌تر می‌زند، صداقت و شجاعت آن را نداشتند که به حکومت بگویند: «ما را به کجا می‌برید؟»

در آغاز نوامبر هنوز هیچ‌چیز از دست نرفته بود. ارتش، گاردهای متحرک و تفنگ‌داران دریائی مطابق آمار رفراندوم به ۲۴۶٫۰۰۰ سرباز و ۷٫۵۰۰ افسر بالغ می‌شدند: ۱۲۵٫۰۰۰ گاردهای ملی آمادۀ جنگ به راحتی در پاریس قابل جمع‌آوری بود و بازهم ۱۲۹٫۰۰۰ برای دفاع از داخل شهر باقی می‌ماند۲۱. سلاح لازم را می‌شد در عرض چند هفته فراهم آورد. در مورد توپ، به ویژه غرور سنتی پاریسی‌ها باعث می‌شد که هرکس حاضر باشد که برای دادن ۵ توپ به گردان خود از نانش بگذرد. تروشوُ می‌پرسید ازکجا می‌توان ۹٫۰۰۰ توپچی پیدا کرد؟ چطور، همان طور که کمون به حد کفایت ثابت کرده است در وجود هرتعمیرکار پاریسی جوهرۀ یک توپچی وجود دارد. هرچیز دیگری هم به همین وفور موجود بود. پاریس مملو از مهندس، ناظرِ تولید و سرکارگر بود که می‌شد از آنها افسر ساخت. در اینجا تمام مواد لازم برای یک ارتش پیروزمند عاطل مانده بود.

افسران نقرسی و پایبندِ انضباطِ کورکورانۀ ارتشِ منظم در اینجا چیزی جز بربریت نمی‌دیدند. این پاریسی‌که نظرش حتی در مورد ژنرالهای انقلاب فرانسه [مارسو، هُش و کلِبِر] این بود که آنها نه چندان جوان، نه چندان وفادار و نه چندان پاک بودند، حالا ژنرالهائی در اختیار داشت که چیزی جز رسوبات امپراتوری و اورلئانیسم نبودند: وینوآی دسامبر، دوُکرُ، لوُزَن، لُفلُو و فسیلی مانند شَبوُ - لَتوُر. این ژنرالها در محافل خصوصی خود امر دفاع را به استهزاء می‌گرفتند۲۲. ولی وقتی آنها دیدند که این شوخی اندکی زیاد طول کشید، ۳۱ اکتبر به خشمشان آورد. آنها کینه‌ای تسکین‌ناپذیر و غیرقابل کنترل از نفرات گارد ملی به دل گرفتند و تا آخرین ساعت از به کار گرفتن آنها خودداری کردند.

به جای ادغامِ همه‌ نیروهای پاریس تا جائی‌که به همه یک کادر، یک یونیفورم، یک پرچم و هم‌چنین نام غرورآمیز گارد ملی را بدهند، تروشوُ تقسیم سه‌گانۀ‌ ارتش، نیروهای متحرک و غیر‌نظامی‌ها را حفظ کرد. این نتیجۀ طبیعی نظر او درخصوص دفاع بود. ارتش، تحت القائات پرسنل فرماندهی که به او گفته بود که پاریس زحمات زیادی را به ارتش تحمیل کرده،‌ در نفرت این فرماندهی از پاریس سهیم شده بود. افراد نیروهای متحرک شهرستانها، تحت تأثیر افسران خود -این گلهای سرسبد مالکین دهات — نیز دل‌چرکین شدند. همگی با دیدن این‌که گارد ملی را تحقیر می‌کنند، به تحقیر آن‌ پرداختند و آنها را «تا آخر خطی‌ها، سی غازی‌ها!» می‌نامیدند. (از زمان محاصره، هر پاریسی ۳۰ سو — پول آن زمان فرانسه — کمک هزینه دریافت می‌کرد) [ما «غاز» را به عنوان معادل «سو» مناسب دیدیم-م]. هر آن بین آنها بیم مصادمه می‌رفت۲۳.

۳۱ اکتبر در وضعیت واقعی امور هیچ تغییری نداد. حکومت، مذاکرات را قطع کرد؛ زیرا علیرغم پیروزی نمی‌توانست بدون غرق شدن آن را دنبال کند؛ دستور تشکیل گروهانهای حمله را در گارد ملی صادر کرد و کار ریختن توپها را تسریع نمود، ولی از آنجاکه دیگر سرِ سوزنی به دفاع باور نداشت، باز مسیر صلح را بازگذاشت. شورش‌ها موضوع اصلی دل‌مشغولیهای حکومتیان بود۲۴. آنها نه تنها می‌خواستند پاریس را از «جنون محاصره»، بلکه بیش از آن از دست انقلابیون نجات دهند. بورژوازی بزرگ آنها را به این سمت سوق می‌داد. پیش از ۴ سپتامبر اینها اعلام کرده بودندکه «اگر طبقه کارگر مسلح باشد یا به گونه‌ای امکان تسلط داشته باشد، آنها نخواهند جنگید»۲۵؛ و عصر روز ۴ سپتامبر ژوُل فاوْر و ژوُل سیمون به ارگان قانون‌گذاری رفته بودند تا به آنها اطمینان بدهند و برایشان روشن کنند که مستأجران جدید لطمه‌ای به خانه وارد نخواهند کرد. ولی جریانِ غیر‌قابل مقاومت وقایع، سلاح را دراختیار پرولتاریا گذاشت و حالا مهم‌ترین هدف بورژوازی این بود که آن سلاح را در دست پرولتاریا بلا‌اثر کند. مدت دو ماه آنها مترصد فرصت بودند و رفراندوم به آنها گفت که این فرصت فرارسیده است. تروشوُ پاریس را در دست داشت و بورژوازی از طریق روحانیت تروشو را و چه بهتر که او گمان کند فقط به ندای وجدان خودش گوش می‌دهد. وجدانی غریب، با پیچیدگی‌هائی بیشتر از یک نمایشنامه. از ۴ سپتامبر ژنرال این وظیفه را درمقابل خود قرار داده بود که پاریس را بفریبد و به او بگوید «من تو را تسلیم می‌کنم، ولی این کار برای خیرِ خودِ توست.» پس از ۳۱ اکتبر، او رسالت دومی هم برای خود تصور می‌کرد و در وجود خود ملائکۀ اعظم، میشل قدیس جامعۀ در تهدید را می‌دید. این امر دومین دورۀ‌ دفاع را مشخص می‌کند و رد آن را شاید بتوان در دفتری واقع در خیابان دِ پُست پیدا کرد، زیرا رؤسای روحانیت روشن‌تر از هرکس دیگری خطر عادت کردن کارگران به جنگ را تشخیص می‌دهند. دسیسه‌هایشان مملوّ از شگردهای مزوّرانه بود. مرتجعین خشونت‌طلب می‌توانستند با کشاندن پاریس به انقلابی پیش‌رَس، همه‌چیز را خراب کنند. آنها در کار زیر‌زمینی خود روشهای مکارانۀ ظریفی به کار می‌بستند: همه‌ حرکات تروشوُ را زیر نظر داشتند، بیزاری او از گارد ملی را دامن می‌زدند و همه‌جا — در آمبولانس‌ها و حتی در شهرداری‌ها — بین کارکنان رخنه می‌کردند. مانند ماهیگیرانی که با یک نهنگ بسیار بزرگ درگیرند؛ او را گیج می‌کنند، گاهی آزادش می‌گذارند تا به راه خود برود، و بعد با نیزه به او حمله می‌برند. در ۲۸ نوامبر تروشوُ اولین پرده را به نمایش گذاشت، یک حمله با ارکستر کامل. ژنرال دوُکرو که فرماندهی را به عهده داشت، خود را نوعی لئونیداس جلوه داد: «من در مقابل شما، در مقابل تمام ملت سوگند یاد می‌کنم. من مرده یا فاتح به پاریس باز خواهم گشت؛ شما مرا خواهید دید که می‌افتم، ولی نخواهید دید که عقب می‌نشینم.» این صحنه پاریس را به هیجان آورد و هنگامی که داوطلبان پاریسی از تپه‌هائی بالا می‌رفتند که زیر پوشش دفاع توپخانه بود، خود را در آستانۀ ژِمَپ تصور می‌کردند؛ این‌بار قرار بود گارد ملی هم در عملیات شرکت داشته باشد.

ما می‌بایستی از طریق رودخانۀ مارْن گذرگاهی برای خود باز کنیم تا به ارتش افسانه‌ای شهرستانها بپیوندیم و در نوژان از رودخانه عبور نمائیم. مهندس دوُکرو بد اندازه‌گیری کرده بود؛ پل‌ها درست سرِ جایشان قرار نداشتند. لازم بود تا روز بعد منتظر ماند. دشمن به جای آن‌که غافلگیر شود، توانست به خود آرایش دفاع بدهد. روز ۳۰ نوامبر یک حملۀ سریع شامپینی را در اختیار ما قرار داد. روز بعد دوُکرو غیرفعال ماند، درحالی که دشمن با تخلیه وِرسای، همه‌ نیروی خود را در اطراف شامپینی جمع کرد و روز دوم بخشی از دهکده را پس گرفت. ما تمام روز شدیداً جنگیدیم. نمایندگان سابق «چپ»، در میدان نبرد با یک نامه به «رئیس جمهور بسیار محبوب» خود نمایندگی می‌شدند. آن شب ما در مواضع خود ماندیم، ولی تقریباً یخزده؛ چون‌که «رئیس جمهور محبوب» دستور داده بود که پتوها در پاریس بمانند و ما بی‌چادر و آمبولانس — دلیلی براین‌که همه‌ کارها با مسخرگی صورت گرفته بود — حرکت کرده بودیم. روز بعد دوُکرو اعلام کرد که باید عقب‌نشینی کنیم؛ این لافزَن بی‌آبرو «در مقابل پاریس و مقابل تمام ملت» ندای عقب‌نشینی را سَرداد. از مجموع ۱۰۰٫۰۰۰ نفری که حرکت کرده و ۵۰٫۰۰۰ نفری که درگیر شده بودند، ۸٫۰۰۰ کشته و زخمی داشتیم.

مدت بیست روز تروشوُ این تاج افتخار را بر سر خود نگاه داشت. کلِمان - توما از این دوران فراغت استفاده کرد تا تیراندازان بِل‌ویل را، که البته کشته و زخمیهای زیادی در صفوف خود داشتند، متفرق و بی‌اعتبار کند. او در گزارش فرماندهی کل در ونسن از گردان ۲۰۰ هم هتک حیثیت کرد. فلوُرِنس دستگیر شد. در بیستم دسامبر، این تصفیه‌گرانِ سریع‌العملِ صفوف خودِ ما، رضایت دادند که توجه اندکی هم به پروسی‌ها داشته باشیم. نفرات نیروی متحرکِ سِن، بدون توپخانه بسوی حصارهای اِستَن گسیل و به بوُرژه حمله‌ کردند. دشمن از آنها با توپ‌خانۀ کوبنده استقبال کرد. امتیازی که در جناح راست ویل - اِورَر به دست آمد، پیگیری نشد. سربازان در کمال پریشانی، و درحالی‌که عده‌ای از آنها فریاد می‌زدند: «زنده باد صلح» عقب نشستند. هر حرکت جدیدی نقشۀ تروشوُ را که تضعیف روحیه سربازان بود، برمَلا می‌کرد. ولی هیچ تأثیری بر روحیه نفرات درگیر گارد ملی نداشت. در فلات اوُرون، آنها دو روز در مقابل آتش ۶۰ عرادۀ توپ مقاومت کردند. پس از آن‌که تعداد زیادی کشته داده شد، تازه تروشوُ کشف کرد که این موضع اهمیتی ندارد و تخلیه گردید.

این ناکامیهای مکرر به تدریج زودباوری پاریسی‌ها را کنار زد. ساعت به ساعت فشار گرسنگی افزایش می‌یافت و گوشت اسب به یک خوراک مطبوع تبدیل شده بود. سگ، گربه و موش با اشتها بلعیده می‌شد. زن‌ها ساعت‌ها در سرما و گِل منتظر جیرۀ غذائی می‌ماندند. به جای نان، چیز سیاه‌رنگی می‌گرفتند که معده را آزار می‌داد. بچه‌ها روی پستانهای خالی مادرانشان می‌مردند. قیمت چوب با قیمت طلای هم‌وزن خودش برابر شده بود. فقرا می‌بایست خود را فقط با گزارشهای گامبِتا گرم کنند که مرتب از پیروزیهای خیالی خبر می‌داد۲۶. در اواخر ماه دسامبر، محرومیتهای مردم دیگر داشت چشمانشان را باز می‌کرد. آیا می‌بایست با سلاحهای دست‌نخورده تسلیم شوند؟

شهردارها ازجا تکان نخوردند. ژوُل فاوْر با آنها دیدارهای هفتگی کوتاهی داشت که در مورد شیوۀ آشپزی به هنگام محاصره شایعه پراکنی می‌کردند۲۷. فقط یک نفر وظیفه‌ خود را انجام داد و او دُلِکْلوُز Delescluze بود. او به خاطر مقالاتش در روزنامه بیداری اعتبار عظیمی کسب کرده بود: مقالاتی هم برکنار از جانب‌داری و هم کوبنده. در ۳۰ دسامبر، او جلوی ژوُل فِری درآمد، به همکارانش گفت: «شما مسئولید» و خواستار پیوستن انجمن شهر به امر دفاع شد. همکارانش، به ویژه دوُبَی و وَشرُ مخالفت کردند. در ۴ ژانویه دوباره به این امر برگشت و پیشنهادی رادیکال مطرح کرد: برکناری تروشوُ و کلِمان - توما، بسیج گارد ملی، تشکیل شورای دفاع و تجدید اعضای کمیته‌ جنگ. توجهی بیشتر از قبل به حرفهای او نشد.

کمیته‌ نواحی بیست‌گانه در ۶ ژانویه با انتشار یک پوستر سرخ از او حمایت کرد: «آیا حکومت که تصدی دفاع را پذیرفته، وظیفه‌اش را انجام داده است؟ نه. کسانی که بر ما حکومت می‌کنند با تعلل، بی‌تصمیمی و رخوت خود، ما را به لب پرتگاه کشانده‌اند. آنها نه مدیریت بلدند و نه جنگیدن. ما از سرما و حتی گرسنگی می‌میریم. درگیریهای مرگبار بدون نتیجه و شکستهای مکرر. حکومت میزان ظرفیت خود را نشان داده است. این حکومت درحال کشتن ماست. تداوم این رژیم به معنای تسلیم است.» در اینجا سیاست، استراتژی‌ها و طرز ادارۀ امپراتوری که توسط مردان چهارم سپتامبر تداوم یافته بود، مورد قضاوت قرار گرفته است: «از سر راه مردم کنار بروید. از سر راه کمون کنار بروید»۲۸. این حرف صریح و درست بود. این کمیته هرقدر هم که ممکن است عاجز از عمل بوده باشد، نظراتش درست و دقیق بود و تا آخرِ محاصره راهنمای خردمند و خستگی‌ناپذیر پاریس باقی ماند.

تودۀ مردم که به دنبال نامهای مشهور بودند، به این پوسترها توجهی نکردند. تعدادی از امضاکنندگان آن دستگیر شدند. ولی، تروشوُ خود را آماج حمله دید و همان شب بر دیوارهای پاریس اعلامیه چسباند که «حاکم پاریس هرگز تسلیم نخواهد شد» ؛ و پاریس بازهم چهارماه پس از ۴ سپتامبر کف زد. حتی از این امر تعجب می‌کردند که چرا باوجود اعلامیه تروشوُ هنوز دُلِکْلوُز Delescluze و معاونینش به فکر استعفا بودند۲۹.

با وجود این، اگر کسی نمی‌خواست چشمان خود را لجوجانه ببندد، غیرممکن بود نبیند که حکومت ما را به سمت چه پرتگاهی سوق می‌دهد. پروسی‌ها خانه‌های ما را از استحکامات ایسی و وانْوْ بمباران می‌کردند و تروشوُ در ۳۰ دسامبر، پس از اعلام این‌که هیچ‌گونه عملیات دیگری ممکن نیست، نظر کلیه ژنرالهای خود را مطرح کرد و به اینجا رسید که خودش باید جایگزین شود. در دوم، سوم و چهارم ژانویه دفاع‌طلبان در مورد انتخاب مجلسی بحث می‌کردند که می‌بایست فاجعه را دنبال کند۳۰. اگر از بیم خشم وطن‌پرستان نبود، پاریس قبل از ۱۵ ژانویه تسلیم شده بود.

دیگر، اهالی محلات مردمی اعضای حکومت را با اسمی غیراز «باند یهوداها» نام نمی‌بردند. بُتهای بزرگ دموکرات که پس از ۳۱ اکتبر کناره گرفته بودند به کمون برگشتند و به این‌ ترتیب مفلوکی خود و عقل سلیم مردم را ثابت کردند. «اتحاد جمهوریخواهان» که در آن لِدروُ - رُلن در مقابل نیم دو‌جین آدم جوشی — وحدت جمهوریخواهان — صحبت می‌کرد، و چند امامزاده‌ بورژوائی دیگر، تا آنجا پیش رفتند که با حرارت زیاد خواستار مجلسی برای پاریس شدند تا دفاع را سازمان دهد. حکومت احساس کرد که وقتی برای تلف کردن ندارد. اگر بورژوازی به مردم می‌پیوست تسلیم، بدون یک قیام سهمگین غیرممکن می‌شد. جمعیتی که زیر گلوله‌های توپ هورا می‌کشید، اجازه نمی‌داد که مثل یک گلّه گوسفند تسلیمش کنند. ابتدا لازم بود که ریاضتش داد؛ و به قول ژوُل فِری «خلجانش» را درمان نمود و تبش را پائین آورد. آنها در سر سفره‌ حکومت گفتند که: «گارد ملی فقط پس از آن‌که ۱۰٫۰۰۰ از نفراتش به زمین بیفتند، قانع خواهد شد.» به تشویق ژوُل فاوْر و پی‌کار از یک سو، و از سوی دیگر ساده‌لوحانی نظیر اِمانوُئِل آراگو و گارنیه - پاژِس؛ تروشوُی مکار به انجام آخرین مانور رضایت داد.

این کار، هم‌زمان با تسلیم، به صورت مضحکه‌ای۳۱ صورت گرفت۳۲. در ۱۹ ژانویه، شورای دفاع اعلام کرد که یک شکست جدید علامت فاجعه خواهد بود. تروشوُ مایل بود مشارکت شهردارها را در مسئلۀ تسلیم و تأمین آذوقه بپذیرد. ژوُل سیمون و گارنیه - پاژِس مایل به تسلیم پاریس بودند و فقط در مورد فرانسه شرائطی داشتند. گارنیه - پاژِس پیشنهاد کرد که از طریق انتخاباتی ویژه، نمایندگانی برای تصدی امرِ تسلیم انتخاب شوند. این بود دعای شب‌زنده‌داریِ قبل از سِلاح برداشتن آنها.

در ۱۸ ژانویه صدای شیپور و طبل، پاریسی‌ها را به برداشتن سلاح فراخواند و پروسی‌ها را در حالت آماده‌باش قرار داد. برای این تلاش نهائی تروشوُ فقط توانسته بود ۸۴.۰۰۰ نفر گرد آورد که ۱۹ گردان آن به گارد ملی تعلق داشت. او آنها را ناچار کرد که شب سرد و بارانی را در گل و لای مزارع مُن - والِریَن بگذرانند.

حمله متوجه استحکامات دفاعی‌ای بود که وِرسای را از سمت لَ‌بِرژِری پوشش می‌داد. در ساعت ده، با تحریک سربازان قدیمی۳۳، نفرات گارد ملی و نیروهای متحرک که قسمت اعظم جناح چپ و مرکز را تشکیل می‌دادند۳۴، به سنگرهای مونترُتوُ — قسمت بوُزِن‌وال Buzenval — بخشی از سَن‌کلوُ یورش برده و تا گَرش پیشرفته بودند؛ و در یک کلام، همه‌ مواضع مورد نظر را اشغال کردند. ژنرال دوُکرو که فرماندهی جناح چپ را به عهده داشت، دو ساعت دیرتر از وقت مقرر رسید و گرچه ارتش او عمدتاً از سربازانِ صف بودند، اما پیشروی نکرد.

ما چندین تپۀ کلیدی را تسخیر کرده بودیم که ژنرالهای مسلح قادر به انجام آن نبودند. پروسی‌ها مجال یافتند تا این تپه‌ها را به آسانی جارو کنند و در ساعت چهار ستون‌های حمله را به پیش برانند. نفرات ما ابتدا راه دادند، ولی بعد خودشان را جمع کردند و مانع پیشروی دشمن شدند. حوالی ساعت شش وقتی آتش دشمن تخفیف یافت، تروشوُ فرمان عقب‌نشینی داد. با آن‌که هنوز ۴۰٫۰۰۰ نفرات ذخیره بین مُن - والِریَن و بوُزِن‌وال Buzenval وجود داشت و از ۱۵۰ عرادۀ توپ فقط ۳۰ عراده مورد استفاده قرار گرفته بود. ولی ژنرالها، که در تمامی روز به ندرت زحمت تماس گرفتن با نفرات گارد ملی را به خود داده بودند، اعلام کردند که نمی‌توانند یک شب دیگر بمانند و تروشوُ دستور تخلیه مونترُتوُ و همه‌ مواضع تسخیر شده را صادر کرد. گردانها خشم‌آلوده و با چشم‌های گریان برگشتند. همگی فهمیدند که تمام این کارها جز یک مسخرگی دردناک نبوده است۳۵.

پاریس که پیروزمند به خواب رفته بود با ناقوس خطرِ تروشوُ بیدار شد. ژنرال خواستار یک آتش‌بس دو روزه برای انتقال زخمی‌ها و دفن کشته‌ها شد. او گفت: «ما به زمان، گاری و کلی وسائل نیاز داریم.» کشته‌ها و زخمی‌ها از ۳٫۰۰۰ نفر تجاوز نمی‌کرد.

این‌بار، بالاخره پاریس پرتگاه را دید. به علاوه، دفاع‌طلبان با استهزاءِ هرگونه پرده‌پوشی بیشتر، ناگهان نقابها را کنار زدند. ژوُل فاوْر و تروشوُ شهردارها را احضار کردند. تروشوُ همه‌چیز را از دست رفته و هرگونه مبارزۀ دیگری را غیرممکن اعلام کرد۳۶. این خبرِ شوم فوراً در سراسر شهر پخش شد.

وطن‌پرستانِ پاریس، طی چهارماه محاصره، همه‌چیز را پیش‌بینی کرده و پذیرفته بودند: طاعون، تهاجم، غارت، همه‌چیز جز تسلیم. در وضعیت بیستم ژانویه، پاریس — علیرغم زودباوری و ضعفش — خودرا همان پاریس بیستم سپتامبر یافت. بدین‌گونه، وقتی کلام آخر ادا شد، انگار که شهر با جنایتی مهیب و غیرطبیعی مواجه شده باشد، ابتدا بهت‌زده شد. زخم‌های چهارماهه دوباره سر باز کردند و فریاد انتقام را سردادند. سرما، گرسنگی، بمباران، شبهای طولانی در سنگرها، مرگ هزاران کودک، کمین مرگ در بیرون خانه به هنگام‌ حمله‌ها؛ سرانجامِ همه‌ اینها به این ننگ منجر گردید: تشکیلِ اسکورت برای بازِن Bazaine و تبدیل آن به مِتْسِ دوم. انسان خیال می‌کرد که صدای ریشخند پروسی‌ها را می‌شنود. بُهت عده‌ای به خشم تبدیل شد. همان کسانی‌که آرزومند تسلیم بودند، موضع گرفتند. گلۀ بی‌رمق شهردارها سرِ دو پا بلند شد. عصر ۲۱ ژانویه تروشوُ دوباره آنها را پذیرفت. همان روز صبح همه‌ ژنرالها به اتفاق نظر داده بودند که پاتک دیگری ممکن نیست. تروشوُ به نحو بسیار فیلسوفانه‌ای ضرورت مطلق تماس با دشمن را برای شهردارها ثابت کرد؛ ولی اعلام نمود که نمی‌خواهد خود را درگیر آن کند، و این‌طور القاء کرد که آنها به جای او تسلیم شوند. آنها رو تُرُش کردند، اعتراض نمودند؛ و هنوز خیال می‌کردند که مسئول این کار نیستند.

پس از رفتن آنها دفاع‌طلبان شُور کردند. ژوُل فاوْر تقاضای استعفا کرد؛ ولی او — این حواری ریاکار — با این خیال که تاریخ را با این باور که تا آخر در مقابل تسلیم مقاومت کرده، بفریبد اصرار کرد که همچنان کنار آنها بماند۳۷. بحث داغ شده بود که در ساعت سه صبح از رهائی فلوُرِنس و سایر زندانیان سیاسی در مزَسَ باخبر شدند. یک دسته از افراد گارد ملی به سرکردگی یکی از معاونین شهرداری هیجدهم یک ساعت پیش جلوی زندان حاضر شده بود. رئیس زندان متحیر به آنها اجازه داد تا راه خودرا دنبال کنند. دفاع‌طلبان، از ترس تکرار ۳۱ اکتبر، به تصمیم خود برای جایگزین کردن تروشوُ با وینوآ شتاب بخشیدند.

او خواست عذر بیاورد. ژوُل فاوْر و لُفلُو مردم مسلح و قیام قریب‌الوقع را به او گوشزد کردند. درهمین لحظه، صبح ۲۲ ژانویه، رئیس پلیس با بیان این‌که قدرتی در اختیارش نیست استعفای خود را اعلام کرد. آدمهای ۴ سپتامبر به چنان سطح نازلی سقوط کرده بودند که جلوی ۲ دسامبری‌ها زانو بزنند. وینوآ بزرگواری کرد و تن داد.

اولین کار وینوآ این بود که در مقابل پاریس مسلح شود؛ صفوف این شهر را در مقابل پروسی‌ها برچیند؛ نیروها را از سوُرِن، ژانتی‌یی و لِ‌لیلا فرابخواند؛ و سواره نظام و ژاندارمری را بیرون ببرد. یک گردان از نیروهای متحرک به فرماندهی وَبْر، کلنلِ گارد ملی‌، در شهرداری مرکزی موضع گرفت. کلِمان - توما بیانیه خشم‌آلودی صادر کرد: «دار و دسته‌ها به دشمن می‌پیوندند.» او «تمامی گارد ملی را به قیام برای منکوب کردن آنها» دعوت کرد. ولی از این گارد نخواسته بود که علیه پروسی‌ها قیام کنند.

علائمی از عصبانیت مشاهده می‌شد، ولی نه یک درگیریِ جدی. بسیاری از انقلابیون به خوبی آگاه بودند که همه‌چیز بپایان رسیده است؛ آنها مایل نبودند از جنبشی حمایت کنند که درصورت پیروزی، موجب نجات کارگزارانِ دفاع می‌گردید و فاتحین را مجبور می‌کرد به جای آنها تسلیم شوند. دیگران که وطن‌پرستیشان به نور عقل روشن نبود و هنوز از بادۀ بوُزِن‌وال Buzenval سرمست بودند، به یک هجوم همگانی اعتقاد داشتند. آنها می‌گفتند ما باید دست‌ِکم شرف خود را حفظ کنیم. شب قبل، تعدادی از گردهمائی‌ها رأی داده بودند که با هرتلاشی برای تسلیم، مسلحانه مقابله کنند و قرار تجمع جلوی شهرداری مرکزی را گذاشته بودند.

در ساعت دوازده در بَتین‌یُل طبل‌ها فراخوانِ برداشتن سلاح می‌دهند. در ساعت یک چندین گروه مسلح در میدان شهرداری مرکزی پدیدار می‌شوند. جمعیت روبه افزایش بود. یک هیئت نمایندگی به ریاست یکی از اعضای اَلیانس (اتحاد \م) توسط شُوده — معاون شهردار — پذیرفته شد، چون‌که حکومت از ۳۱ اکتبر به بعد در لووْر مستقر شده بود. سخنران اظهار داشت که خطاهای پاریس برقراری کمون را ضروری می‌کند. شُوده پاسخ داد که کمون بی‌معناست و او همواره با آن مخالف بوده و خواهد بود. یک هیئت نمایندگی پرحرارت‌تر از راه رسید. شُوده آنها را با دشنام استقبال کرد. درعین‌حال، هیجان به جمعیتی که میدان را پُر کرده بود سرایت می‌کرد. گردان ۱۰۱ با فریاد «مرگ بر خائنین!» از ساحل چپ وارد شد و هم‌زمان گردان ۲۷۰ بَتین‌یُل با عبور از بوُلوارها و از طریق خیابان تامپْل وارد میدان شد و جلوی ساختمان شهرداری — با درها و پنجره‌های بسته‌اش — صف کشید. دیگران به آنها پیوستند. چند گلوله شلیک شد، ابری از دود پنجره‌های شهرداری را پوشاند و جمعیت وحشتزده و فریادکشان پراکنده شد. در پناه تیرهای چراغ و چند تَلّ شِن تعدادی از نفرات گارد ملی توانستند در مقابل آتش نیروهای متحرک پایداری کنند. دیگران از خانه‌های خیابان ویکتوریا آتش گشودند. نیم ساعت بعداز آغاز تیراندازی ژاندارم‌ها سر پیچ خیابان پدیدار شدند. شورشیان که تقریباً به محاصره درآمده بودند عقب‌نشینی کردند. حدود ده نفر دستگیر شدند و به داخل ساختمان شهرداری انتقال یافتند که وینوآ می‌خواست آنها را فوراً و در همانجا اعدام کند. ژوُل فِری کوتاه آمد و آنها را به دادگاه‌های نظامی رسمی تحویل داد. کسانی که در تظاهرات شرکت کرده بودند به همراه تماشاچیان بی‌آزار ۳۰ کشته و زخمی دادند که مردی بسیار فعال - سرگرد ساپیا — از جمله آنها بود. شهرداری فقط یک کشته و دو زخمی داشت.

همان شب حکومت همه‌ کلوپ‌ها را بست و چندین قراربازداشت صادر کرد. هشتاد و سه نفر، اکثراً بی‌گناه۳۸، بازداشت شدند. هم‌چنین از این فرصت استفاده شد تا دُلِکْلوُز Delescluze، علیرغم شصت و پنج سال سن و برونشیت حادی که سلامتش را مختل کرده بود، برای پیوستن به زندانیان ۳۱ اکتبر که در دخمه‌ای مرطوب روی هم انباشته شده بودند، به ونسن فرستاده شود. روزنامه‌های بیداری و نبرد تعطیل شدند. یک بیانیه خشم‌آلود، شورشیان را «عُمّال اجانب» خواند. در واقع، این تنها وسیله‌ای بود که در این بحران شرم‌آور برای آدمهای ۴ سپتامبر باقی مانده بود. آنها فقط در این کار ژاکوبن بودند. چه‌کسی به دشمن خدمت کرد؛ حکومتِ همیشه آمادۀ‌ معامله یا کسانی که مقاومت تا پای جان خود را پیشنهاد می‌کردند؟ تاریخ در این مورد توضیح خواهد داد که چگونه یک ارتش عظیم با کادرها و سربازان ورزیده گذاشت تا تسلیمش کنند، بدون آن‌که یک ژنرال، یک سرهنگ یا یک گردان بپاخیزد و آن را از دست بازِن Bazaine نجات دهد۳۹؛ حال آن‌که انقلابیون پاریس، بدون رهبر و بدون سازمان، در مقابل ۲۴۰٫۰۰۰ سرباز و نیروی‌ متحرک که به صلح دل‌بسته بودند توانستند تسلیم را ماه‌ها به عقب بیندازند و با خون خود انتقام آن را بگیرند.

ناخرسندی ساختگی خائنین فقط موجب احساس نفرت می‌شد. صِرف نام آنها، یعنی «حکومت دفاع»، برعلیه آنها با صدای بلند شهادت می‌داد. در همان روزِ اغتشاش، آنها آخرین کمدی خود را بازی کردند. ژوُل سیمون که شهرداران و حدود ۱۰ نفر از افسران ارشد را به تشکیل یک جلسه دعوت کرده بود۴۰، فرماندهی را به نظامیانی عرضه کرد که بتوانند طرحی پیشنهاد کنند. آدمهای چهارم سپتامبر، این پاریسی را که سرشار از حیات تحویل گرفته بودند، اکنون که فرسوده و مجروحش کرده‌ بودند، پیشنهاد می‌دادند که به دست دیگران سپرده شود. هیچیک از افراد حاضر از این طنز شرم‌آور به خشم نیامد. آنها تنها به رد این میراث بی‌سرانجام اکتفا کردند. این درست همان چیزی بود که ژوُل سیمون انتظارش را داشت. کسی زیر لب غُر زد: «ما باید تسلیم شویم.» این ژنرال لُ‌کُنت بود. شهردارها دلیل احضار خود را فهمیده بودند و چند نفری اشک به چشم آوردند.

از این زمان به بعد، پاریس به بیماری همانند بود که در انتظار قطع عضو است. از استحکامات هنوز غرش توفان بلند بود، کشته‌ها و زخمی‌ها هنوز از راه می‌رسیدند؛ ولی معلوم شد که فاوْر در وِرسای است. در ۲۷ ژانویه، نیمه‌شب توپها خاموش شدند. بیسمارک و ژوُل فاوْر به یک تفاهم شرافتمندانه نائل آمده بودند۴۱. پاریس تسلیم شده بود.

روز بعد حکومت دفاع اساس مذاکرات را منتشر کرد: یک آتش‌بس چهارده روزه، دعوت فوری یک مجلس، به اشغال دادن استحکامات شرق، خلع‌سلاح همه‌ سربازان و نیروهای متحرک به جز یک تیپ. شهر گرفته و خاموش برجای ماند. این روزگار رنج‌بار، پاریس را در بُهت فرو برده بود. فقط چند تظاهرات صورت گرفت. یک گردان از گارد ملی با فریاد «مرگ بر خائنین!» به جلوی شهرداری مرکزی آمد. شب هنگام، چهارصد افسر یک پیمان مقاومت امضا کردند و بروُنِل*، افسر سابق را که به خاطر عقاید جمهوریخواهی‌اش از ارتش امپراتوری اخراج شده بود، به ریاست خود انتخاب کردند و تصمیم گرفتند تحت فرماندهی دریادار سِسه که روزنامه‌ها برایش محبوبیت کسی مانند بُورُپِر Beaurepaire را قائل بودند، به طرف استحکامات حرکت کنند. نیمه‌شب فراخوان به برداشتن سلاح و ناقوس خطر در نواحی دهم، سیزدهم و بیستم آماده‌باش داد. ولی شب سرد و یخبندان و گارد ملی خسته‌تر از آن بود که از روی نومیدی به عملی دست بزند. فقط دو یا سه گردان سرِ قرار حاضر شدند. بروُنِل دو روز بعد بازداشت شد.

در روز ۲۹ ژانویه پرچم آلمان برفراز استحکامات ما به اهتزاز درآمد. همه‌چیز شب پیش به امضا رسیده بود. ۴۰۰٫۰۰۰ نفر مسلح به تفنگ و توپ به ۲۰۰٫۰۰۰ نفر تسلیم شدند. استحکامات و حصار شهر خلع سلاح شد. پاریس می‌بایست درعرض دو هفته ۲۰۰٫۰۰۰٫۰۰۰‌ فرانک بپردازد. حکومت لاف می‌زد که سلاحهای گارد ملی را استثنا کرده است، ولی همه‌کس می‌دانست که لازمه گرفتن آنها حمله به پاریس بود. سرانجام، حکومت دفاع ملی که تنها به تسلیم پاریس قانع نبود، تمامی فرانسه را تسلیم کرد. آتش‌بس شامل ارتشهای تمام شهرستانها به جز بوُرباکی Bourbaki می‌شد، تنها ارتشی که ممکن بود مورد استفاده حکومت قرار بگیرد.

روز بعد اخباری از شهرستانها رسید. معلوم شد که بوُرباکی Bourbaki تحت فشار پروسی‌ها، پس از یک نمایش مضحکِ خودکشی، تمام ارتش خود را به سوئیس منتقل کرده است. ترکیب و ضعف هیئت‌ نمایندگیِ مسئول دفاع در شهرستانها تازه داشت برمَلا می‌شد که روزنامه شعار (به صاحب امتیازی رُشفُر، که پس از ۳۱ اکتبر از حکومت کناره گرفته بود) اعلامیه‌ای را به قلم گامبِتا منتشر کرد که حاوی محکوم کردن صلحی شرم‌آور و ردیف کاملی از احکام «رادیکال» بود: غیر‌قابل انتخاب بودن کلیه کارمندان ارشد و نمایندگان رسمی امپراتوری؛ انحلال شوراهای عمومی و برکناری پاره‌ای از قضات۴۲ که بخشی از کمیسیون مختلط دوم دسامبر را تشکیل داده بودند. این امر نادیده گرفته شده بود که خودِ هیئت نمایندگی [که ریاست آن به عهده گامبِتا بود. م]، در سراسر جنگ، برخلاف آخرین احکام خود عمل کرده بود. احکامی که چون از یک قدرت ساقط شده صادر می‌شد، چیزی جز ترفندهای انتخاباتی صرف نبود و نام گامبِتا تقریباً در تمام لیستهای انتخاباتی جای داشت.

پاره‌ای از روزنامه‌های بورژوائی از ژوُل فاوْر و پی‌کار حمایت کردند که این زرنگی را داشتند تا خود را افراطیهای حکومت بباورانند؛ هیچ‌کدام از این روزنامه‌ها جرأت نمی‌کردند تا آنجا پیش بروند که از سیمون، تروشوُ و فِری هم حمایت کنند. تنوع لیستهای حزب جمهوریخواهان ناتوانی آنها را در جریان محاصره توضیح می‌داد. مردان ۱۸۴۸ از پذیرفتن بلانکی Blanqui سر‌باز زدند، ولی چند عضو انترناسیونال را قبول کردند تا از نام آنها سوءاستفاده نمایند؛ لیست آنها که مخلوطی بود از نئو‌ژاکوبَنیسم و سوسیالیسم عنوان «مشت چهار کمیته» را برخود گذاشت. لیست‌هائی که کلوپ‌ها و گروههای کارگری تنظیم کردند از صراحت بیشتری برخودار بود. یکی از آنها نام لیبکنخت، نماینده سوسیال دموکرات مجلس آلمان را داشت. روشن‌ترین آنها لیست کُردْری بود.

انترناسیونال و اطاق فدرال انجمنهای کارگری که در دوران محاصره خاموش و بی‌سازمان بودند، دوباره برنامه خود را پیش کشیدند و گفتند: «ما هم باید کارگرانی در میان کسانی که در قدرت هستند، داشته باشیم.» آنها با کمیته‌ نواحی بیست‌گانه به توافق رسیدند و این سه گروه با هم یک بیانیه واحد دادند. آنها گفتند: «این لیستی است‌که به نام دنیائی نوین ازطرف حزب محرومین ارائه می‌شود. فرانسه در آغاز تجدیدِ بنای خویش است. کارگران حق دارند در این نظم نوین جای خود را پیدا و اشغال کنند. نامزدهای سوسیالیستهای انقلابی نشان‌دهنده نفی بی‌چون و چرای حق بحث در موجودیت جمهوری، تأکید بر ضرورت دست‌یابی به قدرت سیاسی برای کارگران و سرنگونی حکومت اُلیگارشی و فئودالیسم صنعتی است.» غیراز چند نام آشنا برای عموم (بلانکی Blanqui، گامبُن*، گاریبالدی، فِلیکس پیا Félix Pyat، رانْوی‌یِه، تریدُن، لُنگه، لُ‌فرانسه، وَلِس)، این نامزدهای سوسیالیست فقط در مراکز کارگری مانند تعمیرکارها، کفاش‌ها، خیاط‌ها، آهنگرها، نجارها، آشپزها، مبل‌سازها و سنگتراش‌ها شناخته شده بودند۴۳. اعلامیه‌هایشان البته از نظر تعداد ناچیز بود. این محرومین نمی‌توانستند با امکانات بوژوازی رقابت کنند. دوران آنها می‌بایست چند هفته بعد فرا می‌رسید که دوسوم آنها به عضویت کمون انتخاب شدند. در این زمان از میان آنها فقط پنج نفر انتخاب شدند که مورد قبول مطبوعات بورژوا بودند: گاریبالدی، گامبٌن*، فِلیکس پیا Félix Pyat، تولَن و مالُن.

لیست ۸ فوریه بواقع مسخره‌بازی بود و همه‌ طیفهای جمهوریخواه و اعجوبه‌های سیاسی را شامل می‌شد. لوئی بلان Louis Blanc که در ایام محاصره نقش آدم «خوبه» را بازی کرده بود و از طرف همه‌ کمیته‌ها به جز کُردْری حمایت شده بود، با ۲۱۶٫۰۰۰ رأی در رأس قرار گرفت و ویکتور هوگو، گامبِتا و گاریبالدی پس از او قرار گرفتند. دُلِکْلوُز Delescluze ۱۵۴٫۰۰۰ رأی آورد. پس از آنها جمع درهمی از فسیلهای ژاکوبَن، رادیکال‌ها، افسرها، شهردارها، روزنامه‌نگارها و مخترعین می‌آمد. فقط یک عضوِ حکومت -ژوُل فاوْر — به درون آنها خزید، با آن‌که زندگی خصوصی‌اش توسط میلی‌ِیر که خودش هم انتخاب شده بود، افشا گشت۴۴. دراثر یک بی‌عدالتی دردناک، بلانکی Blanqui — این قراول هوشیار و تنها روزنامه‌نگاری که در تمام طول محاصره همواره برای گردهمائی‌هاخردمندی نشان داده بود — فقط ۵۲٫۰۰۰ رأی آورد؛ تقریباً به اندازه کسانی که با رفراندوم مخالفت کرده بودند، حال آن‌که فِلیکس پیا Félix Pyat به خاطر جیغ و دادهایش در روزنامه‌ نبرد ۱۴۵٫۰۰۰ رأی به دست آورد۴۵.

این رأی مغشوش و پراکنده دست‌کم بر گرایش جمهوریخواهی گواهی می‌داد. پاریس — لگدکوب امپراتوری و لیبرال‌ها — به جمهوری متوسل شد که به او آینده را نوید می‌داد. ولی حتی پیش از آن‌که رأی گیری در پاریس اعلام شود، فریاد وحشیانه ارتجاع از صندوقهای شهرستانها به گوش‌ می‌رسید. پیش‌ از آن‌که حتی یکی از نمایندگان پاریس از شهر خارج شده باشد[ازآنجاکه پاریس در محاصره بود، این مجلس در بُردو Bordeaux تشکیل جلسه می‌داد. م]، پاریسی‌ها قشونی از دهاتی‌ها، پورسونیاک‌ها [پورسونیاک عنوان کتابی از مولیر است‌که نمونه تیپیک یک ارتشیِ دون‌پایه و دهاتی را در آن به نمایش می‌گذارد. م] و روحانیون عبوس (این اشباح ۱۸۱۵ و ۱۸۳۰ و ۱۸۴۸) و مرتجعین ریز و درشت را در راه بُردو Bordeaux می‌دید که غُرغُرکنان و برافروخته می‌آمدند تا به برکت آراءِ عمومی زمام فرانسه را در دست بگیرند. این مضحکه شوم چه مفهومی داشت؟ چگونه این گیاهان زیرزمینی در سر پرورانده بودند که از لانه بیرون بخزند و تا رأس کشور فرا‌برویند؟

این‌گونه بود که پاریس و شهرستانها می‌بایست منکوب می‌شدند؛ که شایلوکِ پروسی می‌بایست میلیاردهای ما را بمکد و یک پوند گوشت خود را بِبُرد؛ که حالت فلاکت و انحطاط می‌بایست به مدت چهار سال بر چهل و دو شهرستان سنگینی کند؛ که ۱۰۰٫۰۰۰ فرانسوی می‌بایست با زندگی وداع کنند یا از مرز و بوم خود تبعید شوند؛ که جمعیت اُخوت سیاه می‌بایست دسته‌های خود را در سراسر فرانسه به راه بیاندازد و زمینه این توطئه بزرگ محافظه‌کارانه را بچیند که انقلابیون پاریس و شهرستانها از همان ساعت اول تا آخرین انفجار، دمی از افشای آن نزد حکام خائن و کُندذهن خود باز نایستادند.

در شهرستانها میدان و تاکتیکهای نبرد یکسان نبود. توطئه به جای آن‌که در درون حکومت انجام شود، آن را دور می‌زد. در سراسر ماه سپتامبر، مرتجعین در مُغاک‌های خود پنهان بودند. حکومت دفاع ملی فقط یک عنصر دفاع را فراموش کرده بود-شهرستانها را، شصت و شش شهرستان را. باوجود این، آنها در جوشش بودند و از خود حیات نشان می‌دادند و به تنهائی جلوی ارتجاع را می‌گرفتند. لیون Lyon حتی زودتر از پاریس وظیفه خود را درک کرده بود. صبح روز چهارم سپتامبر اعلان جمهوری کرد، پرچم سرخ برافراشت و یک کمیته‌ نجات ملی انتخاب نمود. مارسی Marseille و تولوز کمیسیونهای منطقه‌ای تشکیل دادند. دفاع‌طلبان از این غیرت وطن‌پرستانه هیچ نفهمیدند، فرانسه را متفرق تصور کردند و تصمیم گرفتند زمام آن را دوباره به دست دو یادگار به طور زننده‌ای رنگ‌آمیزی شده (یعنی: کرِمیو و گلِه - بیزواَن) و حاکم پیشینِ کایِن، فوُریشون — آدمیرالِ بناپارتیست — بسپارند.

آنها هیجدهم سپتامبر به توُر رسیدند. وطن‌پرستان به ملاقات آنها شتافتند. آنها از پیش هیئت‌هائی را برای آماده‌سازی نظامی شهرستانها در مقابل دشمن و جبران فقدان یک نیروی مرکزی، در غرب و جنوب، تشکیل داده بودند. این وطن‌پرستان دور نمایندگان پاریس جمع شدند، از آنها خواستار اوامر، اقدامات جدی و ارسال مأمورین حکومت به محل شدند و قول همکاری مطلق دادند. این رجاله‌های حکومتی پاسخ دادند: «ما رو در رو هستیم، بگذارید رُک حرف بزنیم. بله، ما دیگر هیچ ارتشی نداریم. هرگونه مقاومتی غیرممکن است.» ما فقط برای به دست آوردن شرایط بهتر پایداری می‌کنیم. ما خود شاهد صحنه هستیم۴۶. فقط یک فریاد خشم آلود بلند شد: «عجب! این است پاسخ شما، هنگامی که هزاران فرانسوی می‌آیند تا جان و مال خود را تقدیم شما کنند؟»

۲۸ سپتامبر، لیونی‌ها قیام کردند. حداکثر چهار شهرستان آنها را از دشمنی جدا می‌کرد که هرآن ممکن بود بیاید و روی شهر آنها خراج ببندد؛ آنها از چهارم سپتامبر به عبث تقاضای سلاح کرده بودند. انجمن شهر که در ۱۶ سپتامبر به جای کمیته‌ نجات ملی انتخاب شده بود، وقت خود را به سروکله زدن با فرماندار، شالمِل - لَکوُر، یک نئوـ‌ژاکوبَن متکبر می‌گذراند. در ۲۷ سپتامبر، شورای شهر به جای هرگونه اقدام جدی در امر دفاع، پنج پنی از دستمزد کارگرانی که در استحکامات کار می‌کردند، کسر نمود و کلوُزِره* را به عنوان ژنرال بی‌لشکری که می‌بایست یک ارتش بوجود بیاورد، برگزید۴۷.

کمیته‌های جمهوریخواهانِ محلات لِ‌برُتُو،لَ‌گیوتی‌یِر، لَ‌کروآ-روس۴۸ و همراه با کمیته‌ مرکزی گارد ملی تصمیم گرفتند روی شهرداری مرکزی فشار بیاورند و در ۲۸ سپتامبر یک برنامه دفاعی فعال در مقابل آن قرار دادند. کارگران استحکامات به رهبری سِنْی با یک تظاهرات از این اقدام پشتیبانی کردند. آنها میدان تِرو را پر کردند و تا حدی تحت تأثیر سخنرانی‌ها و تا حدی هم در اثر شور و هیجان به شهرداری هجوم بردند. سِنْی پیشنهاد انتخاب یک کمیته‌ انقلابی را مطرح کرد و با دیدن کلوُزِره او را به فرماندهی گارد ملی منصوب نمود. کلوُزِره که بیشتر نگران آینده خود بود، فقط در بالکن ظاهر شد تا نقشه اش را مطرح کند و سفارش آرامش بدهد. لیکن چون کمیسیون تشکیل شده بود، او دیگر جرأت مقاومت نکرد، ولی در جستجوی سربازانش عزم خروج نمود. دم در، شهردار هِنون Hénon و فرماندار او را توقیف کردند. آنها از طریق میدان کمدی به شهرداری وارد شده بودند. سِنْی روی بالکن پرید و خبر را اعلام کرد و جمعیت خود را به داخل شهرداری رساند، ژنرالِ احتمالی را رهانید و به نوبه خود فرماندار و شهردار را دستگیر کرد.

گردانهای بورژوا به زودی وارد میدان تِرو شدند. اندکی بعد گردانهای لَ‌کروآ- روس و لَ‌گیوتی‌یِر سررسیدند. شلیک اولین گلوله می‌توانست مصیبت بزرگی به بار آورد. آنها باهم بحث کردند. کمیسیون سر‌به نیست شد و ژنرالها غیبشان زد.

این یک هشدار بود. علائم دیگری در چندین شهر بروز کرد. فرماندارها حتی ریاست هیئت‌ها را برعهده داشتند و با یکدیگر ملاقات می‌کردند. در آغازِ اکتبر آدمیرال منطقه کایِن فقط توانسته بود ۳۰٫۰۰۰ نفر جمع‌آوری کند و از توُر هم کاری جز تصمیم انجام انتخابات در ۱۶ اکتبر برنیامد.

روز ۹ اکتبر، وقتی گامبِتا از بالون خود پیاده شد، همه‌ وطن‌پرستان به حرکت درآمدند. محافظه‌کارها که داشتند از سوراخ‌هایشان بیرون می‌خزیدند سریعاً دوباره عقب نشستند. حرارت و قوّت اولین بیانیه‌اش مردم را به جنب و جوش درآورد. گامبِتا فرانسه را مطلقاً در چنگ داشت؛ او از قدرت کامل برخوردار بود.

او منابع عظیم فرانسه و مردان بی‌شمار آن را در اختیار داشت؛ بوُرْژ، برِست Brest، اُریان، رُشفُر و توُلون را برای زرادخانه؛ کارگاه‌هائی نظیر لیل، نانت Nantes، بُردو، تولوز، مارسی Marseille، لیون Lyon را؛ دریاهای آزاد را؛ قدرتی غیرقابلِ مقایسه با قدرت فرانسه در ۱۷۹۳ که مجبور بود هم‌زمان با شورش خارجی و داخلی بجنگد. کانون‌ها درحال اشتعال بودند. شوراهای شهرداریها ابراز وجود می‌کردند، حال آن‌که بخشهای روستائی هنوز علامتی از مقاومت نشان نمی‌دادند و ذخیره ملی دست‌نخورده بود. فلز گداخته فقط احتیاج به قالب‌ریزی داشت.

آغاز کارِ این نماینده یک خطای جدی بود. او برای به تأخیر انداختن انتخابات که نوید جمهوریخواهی و جنگجوئی می‌داد، تصویب‌نامه پاریس را اجرا کرد. بیسمارک شخصاً به ژوُل فاوْر گفته بود که خواهان یک مجلس نیست، زیرا آن مجلس برای جنگ خواهد بود. بخشنامه‌های مؤثر، اقداماتی علیه دسیسه‌گران، دستورهای رسمی به فرمانداران می‌توانست این جوشش وطن‌پرستانه را روشن‌تر کند و آن را پیروزمندانه دامن بزند. مجلسی که از طرف تمام گرایشهای جمهوریخواه تقویت می‌شد، با رهبری محکم، مستقر در یک شهر پرجمعیت می‌توانست نیروی ملت را صد برابر افزایش دهد، استعدادهای غیرمترقبه را کشف کند و امکان این را داشت که از کشور همه‌چیز، از خون گرفته تا طلا، استخراج نماید. این مجلس می‌توانست اعلان جمهوری کند و اگر در اثر بدبیاری‌ها، ناگزیر به مذاکره می‌شد، آن را از غرق شدن نجات می‌داد و جلوی ارتجاع را می‌گرفت. ولی دستورات گامبِتا صریح بود. او گفت: «انتخابات در پاریس روزهائی مانند روزهای ژوئن را باز‌می‌گرداند.» پاسخ ما این بود: «ما باید بی‌پاریس، کارمان را پیش ببریم.» همه‌ اینها یاوه بود. وانگهی، عده‌ای از فرماندارها، عاجز از نفوذ بر اطرافیان خود، انتخابات محترمانه را توصیه می‌کردند. گامبِتا که توان دست و پنجه نرم کردن با مشکلات واقعی آن موقعیت را نداشت، به این خیال افتاد که می‌تواند آنها را با لفاظی‌های دیکتاتورمآبانه خود تغییر دهد.

آیا او یک انقلاب سیاسی بزرگ انجام داد؟ نه. تمام برنامه او عبارت بود از «حفظ نظم و آزادی و پیش‌برد جنگ»۴۹. کرِمیو بناپارتیست‌ها را «جمهوریخواهان به بیراهه رفته» خوانده بود. گامبِتا به وطن پرستی مرتجعان باور داشت یا تظاهر می‌کرد که باور دارد. چند سرباز مزدور پاپ که آمادگی خود را اعلام کردند، سرسپردگی چاکرانه‌ ژنرالهای بناپارتیست و چاپلوسی چند اسقف۵۰ برای فریفتن او کافی بود. او تاکتیک اسلاف خود مبنی بر آشتی همگانی را ادامه داد و حتی به کارمندان دولت مصونیت بخشید. در دایره دارائی و تعلیمات عمومی، او و همکارانش به طورکلی اخراج هر مأموری را قدغن کردند. دبیرخانه جنگ برای یک مدت طولانی تحت ریاست عالی یک بناپارتیست باقی ماند که همواره یک جنگ پنهان را علیه دفاع پیش می‌برد. گامبِتا در بعضی از فرمانداری‌ها همان کارمندانی را سرِ کار نگاهداشت که فهرست نام محروم‌الحقوق‌های دوم دسامبر ۱۸۵۱ را تنظیم کرده بودند. به استثنای چند حاکم محکمه‌های صلح و معدودی قاضی هیچ تغییری در پرسنل سیاسی صورت نگرفت و دستگاه اداری دست نخورده باقی ماند.

آیا او فاقد اُتوریته بود؟ همکاران او در شورا حتی جرأت دم برآوردن هم نداشتند. فقط فرماندارها او را می‌شناختند. ژنرالها در حضور او رفتار بچه دبستانی‌ها را داشتند. آیا پرسنل کم داشت؟ در انجمنها عناصر قابل اعتمادی وجود داشت. خرده‌بورژوازی و پرولتاریا می‌توانستند کادر ارائه کنند.

گامبِتا در این جانب جز مانع، هرج‌ومرج و فدرالیسم نمی‌دید و با خشونت نمایندگان آنها را کنار می‌زد. هر استان گروهی از جمهوریخواهان شناخته شده و آزموده داشت که علاوه بر اداره دفاع می‌شد نقش تسریع‌کننده‌ را نیز، تحت ریاست اعضای کمیسیون‌ها، به آنها سپرد. گامبِتا تقریباً در همه‌جا از مراجعه به آنها سر باز زد و معدودی را هم که به کار گماشت می‌دانست که چطور دست و پایشان را محکم ببندد. او همه‌ قدرت را در دست فرماندارها قرار داد که اکثر آنها از ویرانه‌های ۱۸۴۸ و یا همکارانش در کنفرانس مُله بودند۵۱: کم دل، پرحرف، خجول و بسیاری از آنها نگران خوشنامی خود و یا مترصد این‌که در محلِ مأموریتشان آشیانه‌ای برای خود بسازند.

دفاع در شهرستانها بر این دو پایه قرار گرفت: دبیرخانه جنگ و فرماندارها. حکومت براساس این طرح ابلهانه آشتی اداره می‌شد.

آیا این نماینده مسئول جدید دست‌کم یک نظریه نظامی محکم با خود آورده است؟ «هیچکس در حکومت، نه ژنرال تروشوُ نه ژنرال لُفلُو، هیچکس پیشنهاد هیچ جنگی، از هرنوع که باشد، نکرده بود.»۵۲ آیا او دست‌کم آن سرعت انتقالی را داشت که معمولاً کمبود تجربه را جبران می‌کند؟ او پس از بیست روز، موقعیت نظامی در شهرستانها را بهتر از زمانی که در پاریس بود نمی‌فهمید. تسلیم مِتْس او را به صدور بیانیه‌های خشم‌آلود واداشت؛ ولی او از هیچیک همکارانش در شهرداری مرکزی پاریس بیشتر بر این امر وقوف نداشت که درست همین زمان، وقت دست زدن به عملیات قطعی است.

به استثنای سه تیپ (۳۰٫۰۰۰ نفر) و بخش اعظم سواره نظام، آلمان‌ها برای اشغال پاریس ناگزیر بودند همه‌ نفرات خود را بکار بگیرند و در آن صورت هیچ ذخیره‌ای برایشان باقی نمی‌ماند. نیروهای ما در لوآر، این سه تیپ را در اورلئان و شاتودَن متوقف کرده بودند. سواره نظام که در مناطق وسیعی در غرب و شمال و شرق پراکنده بود نمی‌توانست در مقابل پیاده نظام ایستادگی کند. در پایان اکتبر، ارتشی که در مقابل پاریس قرار داشت، با آن‌که مواضع خود را از سمتِ این شهر شدیداً مستحکم کرده بود، اما از جانب شهرستانها هیچ حفاظی نداشت. در چنین حالتی، پیدا شدن سروکله ۵۰٫۰۰۰ نفر، هرچند از سربازان جوان، ممکن بود پروسی‌ها را به برداشتن محاصره مجبور کند.

مُلتْکه کسی نبود که خطر را نادیده بگیرد. او تصمیم گرفته بود تا در صورت نیاز محاصره را بردارد؛ پارک ادوات توپخانه را که در آن‌وقت در ویل‌کوُبله در حال تشکیل بود قربانی کند؛ ارتش خود را برای عملیات در فضای باز بیرون شهر متمرکز نماید؛ و محاصره را فقط پس از پیروزی، یعنی پس از رسیدن ارتشِ مِتْس از نو برقرار سازد. یک شاهد عینی، سرهنگ سوئیسی دِ رلاک می‌گوید: «همه‌چیز برای شبیخون ما آماده بود. ما فقط می‌بایست نیروهایمان را جمع و جور می‌کردیم.» روزنامه‌های رسمیِ برلن از پیش افکار عمومی را برای این واقعه آماده کرده بودند.

اگر محاصره‌ پاریس — حتی موقتاً — برداشته می‌شد، این امکان وجود داشت که تحت فشار اروپا به یک صلح شرافتمندانه دست یافت. این امر تقریباً مسلم بود. پس از آن‌که پاریس و فرانسه اعتماد به نفس حیات‌بخش خود را باز می‌یافتند و دوباره به این شهر بزرگ آذوقه می‌رسید و درنتیجه مقاومت طولانی می‌شد، زمان لازم برای تجدید سازمان ارتش‌ شهرستانها نیز می‌توانست فراهم گردد.

در پایان اکتبر، تشکیل ارتش لوآر پیش‌رفت‌های خوبی کرده بود، سپاه پانزدهم در سالبْری و سپاه شانزدهم در بلوآ Blois نفراتشان به ۸۰٫۰۰۰ بالغ شده بود. اگر این ارتش از میان باواریائی‌ها در اورلئان و پروسی‌ها در شاتودَن عبور کرده بود؛ اگر — با توجه به برتری عددی این کار آسانی بود — دشمن را یکی پس از دیگری درهم شکسته بودیم، راه پاریس باز می‌شد و نجات آن تقریباً مسلم بود.

هیئت نمایندگی در توُر چندان دوراندیشی بخرج نداد و نیروی خود را منحصر به نجات اورلئان کرد تا در آنجا یک اردوگاه سنگربندی شده برپا کند. در ۲۶ اکتبر، ژنرال دورِل دُ‌پَلَدین که از طرف گامبِتا به سرفرماندهی این دو سپاه منصوب شده بود، دستور یافت تا شهر را از دست باواریائی‌ها نجات دهد. او سناتور بود: مرتجعی خشک مغز و سریع‌العمل، در بهترین حالت افسری که به درد رهبری سربازان مزدور خارجی می‌خورد و در باطن از دفاع کراهت داشت. قرار شد که حمله از بلوآ Blois صورت بگیرد. به جای آن که سپاه پانزدهم را پیاده ببرند که از طریق رومورانتَن چهل و هشت ساعت طول می‌کشید، هیئت نمایندگی آن را با راه‌آهن ویرزون به توُر فرستاد؛ سفری که پنج روز طول کشید و نمی‌توانست از دشمن پنهان بماند. با وجود این در ۲۸ اکتبر دُ رِل با دست‌کم ۴۰٫۰۰۰ نفر روبروی بلوآ Blois اردو زد و قرار بود که روز بعد عازم اورلئان شود.

ساعت نه شب ۲۸ اکتبر فرمانده آلمانی او را از «تسلیم مِتْس» مطلع کرد. دُ رِل روی این بهانه پرید و به توُر تلگراف کرد که باید حرکت خود را لغو کند.

یک ژنرال اندک لایق و اندکی با حسن‌ نیت — برعکس — در چنین موقعیتی همه‌چیز را شتاب می‌داد. چون‌که ارتش [آلمان] مقابل مِتْس حالا آزاد شده بود و به سمت مرکز فرانسه سرازیر می‌شد، برای پیش‌دستی کردن بر او یک روز را هم نمی‌بایست از دست می‌داد. هر ساعت غنیمت بود. اینجا نقطه عطف حساس جنگ بود.

هیئت نمایندگی در توُر هم به اندازه دُ رِل احمق بود. به جای برکنار کردن او به آه و زاری اکتفا کرد و به او دستور داد تا نیروهایش را متمرکز کند. این تمرکز قوا در سوم نوامبر پایان یافت۵۳. دُ رِل در آن وقت ۷۰٫۰۰۰ سرباز در اختیار داشت که از مِر تا مارشُنوآر مستقر بودند. او احتمالاً قبل از آن که وقایع غافلگیرش کنند، هوائی تازه کرده بود. در همان روز یک بریگاد کامل سواره نظام به ناچار مانْت را رها کرده بود و در مقابل دسته‌هائی از نیروهای نامنظم عقب‌نشینی کرد. نیروهای فرانسه در حال حرکت از کوُر‌ویل به سمت شارتْر دیده شدند. دُ رِل تکان نخورد و هیئت نمایندگی هم به اندازه او زمین‌گیر ماند. در ۴ نوامبر، فرِسینه، نماینده مسئول جنگ۵۴ در نامه‌ای نوشت: «جناب وزیر، چند روز است که نه ارتش و نه شخص من نمی‌دانیم که حکومت صلح می‌خواهد یا جنگ. در این لحظه، درست هنگامی که ما آماده‌ایم تا نقشه‌هائی را که با زحمت تهیه شده‌اند، به انجام برسانیم، شایعه آتش‌بس ذهن ژنرالهای ما و خود مرا مشوّش می‌کند. من سعی می‌کنم به آنها روحیه بدهم و آنها را به کار تشویق کنم، ولی مطمئن نیستم که فردا از طرف حکومت سرزنش نشوم.» همان روز گامبِتا جواب داد: «من در مورد آثار ناخوشایند تردیدهای حکومت با شما موافقم. از امروز ما باید در مورد حرکت به پیش خود تصمیم بگیریم.» در ۷ نوامبر، دُ رِل هنوز بی‌حرکت مانده بود. بالاخره، در ۸ نوامبر حرکت کرد، حدود ۱۵ کیلومتر راه رفت و عصر همان روز دوباره از توقف برای استراحت صحبت کرد۵۵. نیروهایش درجمع بالغ بر ۱۰۰٫۰۰۰ نفر می‌شد. روز ۹ نوامبر تصمیم گرفت که در کوُلوُمییِه حمله کند. باواریائی‌ها فوراً اورلئان را تخلیه کردند. دُ رِل بدون آن‌که آنها را تعقیب کند، اعلام کرد که قصد دارد مواضع خود را در مقابل شهر تحکیم نماید. هیئت نمایندگی هم او را آزاد گذاشت تا هرکار می‌خواهد بکند و هیچ فرمانی برای تعقیب دشمن به او نداد۵۶. سه روز بعد، گامبِتا به مقر سرفرماندهی آمد و اقدامات دُ رِل را تأیید کرد. در این فاصله، باواریائی‌ها به توُری برگشته بودند و دو تیپ که با عجله از مِتْس توسط راه‌آهن اعزام شده بود، به مقابل پاریس رسیده بود. مُلتکه توانست بدون هیچ مانعی تیپ ۱۷ پروس را به توُری بفرستد و این تیپ در تاریخ ۱۲ نوامبر به آنجا رسید. سه سپاه دیگر ارتش مِتْس با حرکتی اضطراری به سِن نزدیک شد. نادانی هیئت نمایندگی، قصور تروشوُ و سوءِ‌ نیت و ندانم‌کاریهای دُ رِل تنها فرصت‌ برای شکستن محاصره‌ پاریس را به هدر داد.

در ۱۹ نوامبر، ارتش مِتْس مسئولیت راه‌بندان شمال و جنوب را برعهده داشت. از این پس هیئت نمایندگی فقط یک نقش داشت که بازی کند و آن این بود که ارتش‌هائی قابل قبول و قابل مانور برای فرانسه تدارک ببیند، و برای این کار فرصت لازم را هم در اختیار داشته باشد؛ همان کاری که در عهد باستان رومی‌ها کردند و امروز آمریکائی‌ها می‌کنند. این هیئت ترجیح می‌داد ظواهر بیهوده را مهم جلوه دهد، افکار عمومی را با سر‌و‌صدای سلاح‌ها سرگرم سازد و تصور کند که این کارها پروسی‌ها را هم گیج می‌کند. نفراتی را به مقابله با آنها می‌فرستاد که همین چند روز پیش جمع‌آوری شده بودند: بدون آموزش، بدون انضباط، بدون ابزار جنگ و قطعاً محکوم به شکست. فرماندهانی که مسئولیت سازماندهی گاردهای متحرک و داوطلبان پیوستن به آنها را برعهده داشتند، در نزاعی مداوم با ژنرالها به سر می‌بردند و در جزئیات تجهیزات سردرگم شده بودند. ژنرالها که نمی‌دانستند با این نیروهای بسیار مجهز کاری از پیش ببرند، برحسب اضطرار حرکت می‌کردند۵۷. گامبِتا هنگام ورود در بیانیه خود گفته بود: «ما فرماندهان جوان خواهیم ساخت» و فرماندهی‌های مهم به آدمهای امپراتوری سپرده شد که فرسوده، جاهل و کاملاً بی‌اطلاع از جنگهای وطن‌پرستانه بودند. برای این سربازان جوان که می‌شد با پیامهای پرشور تکانشان داد، دورِل از کلام خداوند و مزیت خدمت سخن می‌راند۵۸‌. همدست بازِن Bazaine، بوُرباکی Bourbaki۵۹، هنگام بازگشت از انگلستان فرماندهی ارتش شرق را تحویل گرفت. ضعف این نماینده جدید مخالفت همه‌ ناراضیان را تشدید کرد. گامبِتا از افسران پرسید که آیا آنها خدمت تحت فرماندهی گاریبالدی را می‌پذیرند۶۰. او نه تنها به آنها امکان داد پاسخ رد بدهند، بلکه کشیشی را هم که روی منبرِ خطابه برای سر این فرمانده قیمت تعیین کرده بود آزاد کرد. او با تواضع به افسران سلطنت‌طلب توضیح داد که مسئله نه بر سر دفاع از جمهوری، بلکه برسر دفاع از سرزمین است. او به سربازان مزدور پاپ اجازه داد که پرچم قلب مقدس را برافرازند. او به آدمیرال فوُریشون اجازه داد تا نسبت به دراختیار گرفتن بحرّیه با هیئت نمایندگی مخالفت کند۶۱. او با عصبانیت هرطرحی برای قرضه اجباری را رد کرد و از امضای آنهائی که در چند استان تصویب شده بود خودداری نمود. او شرکتهای راه‌آهن را که حمل و نقل را در کنترل خود داشتند، در دست مرتجعینی واگذاشت که همواره آماده اشکال‌تراشی بودند. از پایان نوامبر، این فرمان‌های جنجالی و متناقض، این انبوه تصمیمات غیرعملی، و این اختیاراتی که واگذار و پس‌گرفته می‌شدند به روشنی ثابت کردند که فقط یک مقاومت کاذب مورد نظر است.

روستا اطاعت کرد و همه‌چیز را با نابینائی و منفعلانه پذیرفت. سربازانِ سهمیه‌ای بدون مشکل گردآوری شدند. علیرغم غیبت ژاندارمری در همراهی با ارتش، در مناطق روستائی مقاومتی در مقابل سربازگیری وجود نداشت. انجمنها با اولین توبیخ جازده بودند. فقط در ۳۱ اکتبر حرکتی صورت گرفت. انقلابیون مارسی Marseille که از ضعف شهرداریِ خود عصبانی بودند، اعلان کمون کردند. کلوُزِره که از ژنو از گامبِتای«پروسی» تقاضا کرده بود که او را به فرماندهی یکی از سپاه‌های ارتش منصوب کند، در مارسی Marseille ظاهر شد و خود را به ژنرالی رساند؛ ولی بعداً عقبگرد کرد و به سوئیس برگشت. وجاهت او مانع از آن شد که مثل یک سرباز ساده خدمت کند. در تولوز اهالی، فرماندۀ ارتش را بیرون کردند. در سَنت اتی‌یِن، کمون یک ساعت دوام یافت. ولی همه‌جا یک کلمه کافی بود تا اُتوریته را دوباره در دست هیئت نمایندگی بگذارد. دل‌نگرانیِ همه از ایجاد کمترین ناراحتی تا این حد بود. این انفعال فقط به کار مرتجعین آمد. ژِزوُئیتها که دسیسه‌هایشان را از سر می‌گرفتند‌، توسط گامبِتا دوباره به مارسی Marseille — شهری که بر‌اثر خشم مردم از آن اخراج شده بودند — بازگشتند. گامبِتا تعلیق نشریاتی را که نامه‌های شامبُر [کُنت دُ‌ شامبُر (۱۸۸۴-۱۸۲۰) نوه شارل دهم و مدعی سلطنت فرانسه-م] و دُمِل را منتشر می‌کردند، لغو نمود. او قضات عضو کمیسیون مختلط را تحت حمایت خود گرفت و قاضی عامل سرکوب استانِ وار را آزاد کرد و فرماندار تولوز را به خاطر آن‌که یکی دیگر از این قضات را از مقامش در منطقه اُت گارون معلق کرده بود، برکنار نمود. بناپارتیست‌ها دوباره کارها را در دست گرفتند۶۲. وقتی فرماندار بُردو Bordeaux که یک لیبرال فوق میانه‌رو بود، اجازه خواست تا بعضی از سرکردگان بناپارتیست را دستگیر کند، گامبِتا با خشونت پاسخ داد: «این سبک کار امپراتوری است نه جمهوری.» کرِمیو هم گفت: «جمهوری حکومت قانون است.»

آنگاه واندۀ‌ محافظه‌کار سر بلند کرد. سلطنت‌طلب‌ها، روحانیون و سرمایه‌دارها در انتظار نوبت خود بودند. آنها در قلعه‌های خود پناه گرفته بودند و همه‌ دژهایشان: حوزه‌های علمیه، دادگاه‌ها و شوراهای عمومی که هیئت نمایندگی آن‌همه وقت از انحلال دسته‌جمعی آنها خودداری کرده بود، دست نخورده باقی مانده بودند. آنها آن‌قدر زرنگ بودند که اینجا و آنجا خود را در میدان نبرد نشان بدهند تا ظاهر وطن‌پرستی را حفظ کنند. آنها درعرض چند هفته گامبِتا را خوب برانداز کرده بودند و لیبرال را پشت تریبون کشف نمودند.

مبارزه آنها از همان آغاز توسط تنها تاکتیسیَن‌های جدیِ فرانسه یعنی ژِزوُئیتها، این سَروَران روحانیت، طرح‌ریزی و هدایت می‌شد. ورود تی‌یِر Thiers رهبر ظاهری را فراهم کرد.

مردان ۴ سپتامبر او را سفیر خود کرده بودند. فرانسه که از تالیران به بعد تقریباً فاقد دیپلمات بوده است، هرگز کسی را نداشته که فریب دادنش از این مردک آسان‌تر باشد. او با ساده‌لوحی به لندن، سَن پترزبورگ و ایتالیا که همواره دشمن قسم‌خورده‌شان بوده، رفت تا از آنها برای فرانسه درهم‌شکسته اتحادی را گدائی کند که در هنگام تندرستی از او دریغ شده بود. او در همه‌جا با بی‌اعتنائی روبرو شد. او فقط موفق به انجام یک ملاقات با بیسمارک شد و مذاکرات آتش‌بسی را صورت داد که در ۳۱ اکتبر رد شد. وقتی در اولین روزهای نوامبر وارد توُر شد، می‌دانست که صلح محال است؛ و از این پس، الزاماً نوبت جنگ با چنگ ودندان است. به جای این که شجاعانه آن را به بهترین نحو به پیش ببرد و وجود خود را در اختیار هیئت نمایندگی بگذارد، او فقط یک هدف داشت: سنگ‌اندازی بر سر راه دفاع. برای دفاع، دشمنی وحشتناکتر از او نمی‌توانست وجود داشته باشد. موفقیت این مردِ فاقد نظر، فاقد اصول حکومتی، فاقد درک از پیشرفت و فاقد شجاعت در هیچ‌جا جز نزد بورژوازی فرانسه میسر نبود. ولی هروقت لیبرالی برای زدن مردم لازم است، او همواره در دسترس بوده و در دسیسه‌چینی‌های پارلمانی هنرپیشه شگفت‌انگیزی است. هیچکس مثل او طرز حمله، طرز منزوی کردن یک حکومت، طرز با هم جمع کردن تعصب، نفرت و منافع و هم‌چنین طرز پنهان کردن دسیسه‌های خود را پشت وطن پرستی و عقل سلیم بلد نبوده است. میدان‌داری او در ۷۱-۱۸۷۰ مسلماً شاهکارش به‌حساب خواهد آمد. او تصمیم خود را در مورد دادن سهم شیر به پروسی‌ها گرفته بود و دیگر توجهی به آنها نداشت تا وقتی که از مُزِل عبور کردند.

برای او دشمن همانا هوادار دفاع بود. وقتی گاردهای متحرکِ بیچاره ما بدون کادرهای ورزیده و بدون آموزش نظامی گرفتار هوای سرد مهلکی (همانند سال ۱۸۱۲) شدند، تی‌یِر Thiers از مصائب ما به شوق آمد. خانه‌اش بپایگاهی برای سرشناسان محافظه‌کار تبدیل شده بود. در بُردو Bordeaux به ویژه به نظر می‌رسید که مقر حقیقی حکومت در این خانه است.

مطبوعات ارتجاعی پاریس، قبل از محاصره، سرویس شهرستانی داشتند و از همان آغاز از حرارت هیئت نمایندگی می‌کاستند. پس از ورود تی‌یِر Thiers آنها دست به جنگی منظم زدند. آنها مدام پاپیچ می‌شدند، اتهام می‌زدند و کمترین کوتاهی‌ها را مورد موشکافی قرار می‌دادند؛ نه برای درس‌ گرفتن، بلکه برای تهمت زدن و سرانجام رسیدن به این نتیجه‌گیری قابل پیش‌بینی که جنگیدن دیوانگی است و سرپیچی، مشروع. از اواسط نوامبر این اسم شب که با وفاداری از طرف همه‌ نشریات این حزب دنبال می‌شد، در مناطق روستائی منتشر شد.

برای نخستین‌بار ملاکین روستاها برای خود راهی به گوش دهقانان باز کردند. این جنگ در شُرُف آن بود که همه‌ افرادی را که در ارتش یا گارد متحرک نبودند، جذب کند و اردوگاه‌هائی نیز برای پذیرفتن آنها در دست احداث بود. ۲۶۰٫۰۰۰ نفر در زندانهای آلمان به سر می‌بردند؛ و بیش‌از ۳۵۰٫۰۰۰ نفر در پاریس، لوآر و ارتش شرق حضور داشتند. ۳۰٫۰۰۰ مرده و هزارها نفر بیمارستان‌ها را پرکرده بودند. از ماه اوت فرانسه دست‌کم ۷۰۰٫۰۰۰ سرباز تحویل داده بود. کجا می‌خواهند بس کنند؟ این فریاد در هرکلبه روستائی طنین انداخته بود: «این جمهوری است که جنگ می‌خواهد! پاریس در دست مساوات‌طلبان است.» دهقان فرانسوی از سرزمین پدری خود چه می‌داند؟ چند نفر از آنها می‌توانند بگویند که آلزاس در کجا قرار دارد؟ بورژوازی نیز هنگام مخالفت با تعلیمات اجباری، بیش‌از همه، همین دهقانان را در نظر می‌گیرد. در طول هشتاد سال گذشته تمامِ تلاش بورژوازی متوجه تبدیلِ نوادگان داوطلبان ۱۷۹۲ به بردگان اجیر بوده است.

روحیه طغیان، در این اواخر، گاردهای متحرک را که تقریباً در همه‌جا تحت فرماندهی متنفذین مرتجع قرار دارند، فراگرفته است. یک‌جا یک افسر گارد امپراطوری و جای دیگر یک سلطنت‌طلب خشک مغز گردانها را رهبری می‌کنند. اینها در ارتش لوآر زیرلب غُر می‌زنند که: «ما برای آقای گامبِتا نخواهیم جنگید.»۶۳ افسران نیروهای متحرک اغلب لاف می‌زدند که هرگز جان نفرات‌ خود را به خطر نینداخته‌اند.

در آغاز سال ۱۸۷۱ شهرستانها از سطح تا ذیل متزلزل شده بودند. برخی از شوراهای عمومی که منحل شده بودند، علناً تشکیل جلسه می‌دادند و اعلام می‌کردند که خود را منتخب می‌دانند. هیئت نمایندگی رشد و ترقی این دشمن را دنبال می‌کرد؛ در خلوت بهتی‌یِر Thiers لعنت می‌فرستاد، ولی کاملاً مراقب بود که او را بازداشت نکند. به انقلابیونی که آمده بودند تا با این هیئت از تطویل کارها صحبت کنند، درِ خروجی با گستاخی نشان داده می‌شد. گامبِتا، فرسوده و بی‌اعتقاد به دفاع، فقط در این اندیشه بود که آدمهای صاحب نفوذ را سازش دهد و خود را برای آینده قابل قبول سازد.

علامتِ آغاز انتخابات، صحنه‌ای که با دقت چیده شده بود، همه‌ بازی را آشکار کرد و محافظه‌کاران را مجتمع، متفرعن و با لیستهای آماده نشان داد. حالا ما دیگر از ماه اکتبر که آنها در خیلی از استان‌ها حتی جرأت نکردند نامزدهای خود را هم مطرح کنند، خیلی فاصله داریم. تقلیل در محرومیت از حق انتخاب شدنِ مستخدمینِ ارشدِ بناپارتیست فقط روی سایه‌ها اثر گذاشت. این ائتلاف که رجال بریده امپراتوری را تحقیر می‌کرد، با دقت مجموعه‌ای از نجبای دُم‌کُلفت، مزرعه‌داران مرفه، مدیران صنعت و کسانی که احیاناً کار را بدون حساسیت انجام می‌دهند، جور کرده بود. روحانیت با مهارت در لیست خود لِژیتیمیست‌ها و اورلئانیست‌ها را متحد کرده بود و شاید پایه‌ای برای ادغام می‌گذاشت. رأی‌گیری نظیر یک رفراندوم انجام شد. درحالی‌که جمهوریخواهان سعی کردند از یک صلح شرافتمندانه حرف بزنند، دهقانان فقط می‌خواستند از صلح به هرقیمت بشنوند. شهرها درست نمی‌دانستند چه موضعی بگیرند؛ و در نهایت لیبرال‌ها را انتخاب کردند. از هفتصدوپنجاه عضو مجلس. چهارصد‌و‌پنجاه نفر سلطنت‌طلب متولد شده بودند. رئیس ظاهری مبارزات و شاه لیبرال‌ها، تی‌یِر Thiers از ۲۳ استان انتخاب شد.

این سازشکار دوآتشه می‌توانست با تروشوُ رقابت کند. یکی پاریس را منقلب کرده بود، دیگری فرانسه را.

فصل اول — پروسی‌ها به پاریس وارد می‌شوند

«نه رئیس قوه مجریه و نه مجلس ملی، که همدیگر را پشتیبانی و تقویت می‌کردند، هیچ‌کاری برای تحریک به قیام پاریس نکردند.»

(از سخنرانی دوُفُر در مخالفت با عفوعمومی، جلسه ۱۸ مه ۱۸۷۶)

هجوم پروسی‌ها «مجلس نایافتنی» سال ۱۸۱۶ (پارلمان فوق راستی که در دوران اعاده حکومت بوربُن‌ها Bourbons در ۱۸۱۶ تشکیل شد) را به پاریس باز گرداند. پس‌از رؤیای این‌که فرانسه‌ بپاخاسته و بسوی روشنائی بال می‌گشاید، چقدر دردناک است که احساس کنی تحت یوغ روحانیونِ ژِزوُئیت، کلیساها و خرده‌مالکانِ زمخت روستانشین، نیم قرن به عقب رانده شده‌ای! در این میان، کسانی بودند که روحیه خود را باختند. بسیاری از این‌که شخصاً جلای وطن کنند سخن به میان آوردند. خوش‌خیال‌ها گفتند: این مجلس یک روز بیشتر طول نمی‌کشد، چون فقط اختیار تصمیم‌گیری در امر جنگ و صلح را دارد. ولی کسانی که پیشرفت توطئه و نقش عمده روحانیت را دنبال کرده بودند از پیش می‌دانستند که این‌ آدم‌ها قبل از این‌که به فرانسه مجال گریز از چنگالهایشان را بدهند آن را درهم می‌شکنند.

کسانی‌که تازه از پاریس قحطی زده، اما سر‌فراز، گریخته بودند در مجلس بُردو Bordeaux، کوُبلنزِ مهاجرت اول را یافتند؛ ولی این‌بار برخوردار از قدرت فرونشاندن کینه‌هائی که چهل سال متراکم شده بود. روحانیون و محافظه‌کاران برای اولین بار اجازه یافته بودند که بدون مداخله امپراطور یا شاه، به دلخواه خود، پاریس خدا‌ناشناس و انقلابی را که بارها یوغ آنها را خُرد کرده و نقشه‌هایشان را برهم زده بود لگدکوب کنند. در همان جلسه اول خشمشان شعله‌ور شد. در ته تالار پیرمردی که درعین بی‌اعتنائی همگان به تنهائی روی نیمکتش نشسته بود، از جا برخاست و تقاضای سخن گفتن در مقابل مجلس را کرد. زیرِ بالاپوشش یک پیراهن سرخ توی چشم می‌زد. این گاریبالدی بود. با خوانده شدن نامش خواست پاسخ دهد و درچند کلمه بگوید: از وکالتی که پاریس او را بدان مفتخر کرده استعفاء می‌کند. صدایش در هیاهو گم شد. سرِپا ماند و دستش را بالا گرفت، ولی دشنام‌ها دوچندان شد. بی‌درنگ پاسخی کوبنده از جایگاه تماشاچیان طنین افکند: اکثریت دهاتی! ننگ فرانسه! این صدای زنگ‌دار و جوان گَستون کرِمیو از مارسی Marseille بود. نماینده‌ها تهدیدکنان ازجا بلند شدند. فریاد آفرینِ صدها تماشاچی در پاسخ او صدای نمایندگان را محو کرد. پس‌از جلسه، جمعیت گاریبالدی را تشویق و نمایندگان را هو کرد. گارد ملی، علیرغم خشم تی‌یِر Thiers که به افسر فرمانده تشر می‌زد، ادای احترام نظامی کرد. روز بعد مردم دوباره آمدند، جلوی تئاتر صف کشیدند و نمایندگان مرتجع را ناگزیر کردند تا شاهد تشویق جمهوریخواهان باشند. ولی آن‌ نمایندگان بر قدرت خود واقف بودند و از همان اول جلسه حمله خود را شروع کردند. یکی از دهاتی‌ها، با اشاره به نمایندگان پاریس فریاد زد: اینها دستشان به خون ناشی از جنگ داخلی آلوده است! و وقتی یکی از این نماینده‌های جمهوریخواه فریاد، زنده باد جمهوری! اکثریت او را هو کردند و گفتند که شما فقط پاره کوچکی از کشور هستید. روز بعد مجلس به محاصره‌ سربازانی درآمد که مانع ورود جمهوریخواهان می‌شدند.

درعین‌حال نشریات محافظه‌کار برای تمسخر و انکار پاریس هم‌صدا شده بودند و حتی مشقاتی را هم که پاریسی‌ها تحمل کرده بودند، مورد انکار قرار گرفت. آنها می‌گفتند گارد ملی از جلوی پروسی‌ها فرار کرد و تنها عملیاتی که انجام داد، در ۳۱ اکتبر و ۲۲ ژانویه بوده است. این افتراها در شهرستانها که از مدت‌ها پیش برای پذیرفتن آنها آماده شده بودند نتیجه داد. بی‌خبری آنها از محاصره چنان بود که از کسانی نظیر تروشوُ، دوُکرو، فِری، پِلِتان، گارنیه - پاژِس، اِمانوئِل آراگو Emmanuel Arago نام می‌بردند، و بعضی‌ها را حتی چندین‌بار، که پاریس از دادن یک رأی به آنها هم خوداری کرده بود.

این وظیفه نمایندگان پاریس بود که این ابهام را رفع کنند، محاصره را تشریح نمایند، افرادِ مسئولِ شکست پاریس را رسوا کنند، اهمیت رأی پاریس را توضیح دهند و پرچم جمهوری را در برابر ائتلاف روحانیتی — سلطنتی برافرازند. آنها ساکت ماندند و خودرا به جلسات بچگانه حزبی قانع کردند که دُلِکْلوُز Delescluze از آنها همانند جلسات شهرداران پاریس، دل‌شکسته، روگرداند. پاسخ اِپیمِنید‌های ۱۸۴۸ ما این بود که جملات کلیشه‌ای انسان‌دوستانه بکار ببرند و از چکاچک سلاحهای دشمن سخن بگویند؛ دشمنی که دم‌به دم بر برنامه خود تائید می‌کرد: سرهم‌بندی کردن یک صلح، دفن جمهوری و برای رسیدن به این مقصود، خالی کردن زیر پای پاریس. انتخاب تی‌یِر Thiers به ریاست قوه مجریه با کف زدن عمومی همراه بود؛ و او ژوُل فاوْر، ژوُل سیمون، پی‌کار و لُفلُو را به عنوان وزرای خود برگزید که احیاناً می‌بایست با جمهوریخواهان شهرستانها جمع می‌شدند.

با این انتخابات، با این تهدیدها، با توهین به گاریبالدی و به نمایندگان پاریس؛ و هم‌چنین با انتخاب تی‌یِر Thiers — این تجسم سلطنت پارلمانی — در مقام بالاترین مقام قضائیِ جمهوری، ضربه پشت ضربه به پاریس وارد شد -پاریسی که تب کرده و به زحمت چیزی برای تغذیه داشت، ولی هنوز بیشتر گرسنه آزادی بود تا نان. پس، این‌ بود پاداش پنج ماه رنج و تحمل؟ این شهرستانها، که پاریس در تمام طول محاصره بیهوده دست یاری به سویشان دراز کرده بود، حالا جرأت می‌کردند انگ ترسوئی به آن بزنند تا بتوانند او را از بیسمارک به شامبُر پس بفرستند. در چنین وضعیتی پاریس مصمم بود از خود حتی در مقابل فرانسه دفاع کند. این خطر فوری تازه و تجربه دشوارِ محاصره، نیروی این شهر بزرگ را برانگیخت و به آن روح جمعی بخشید.

پیش‌از این، در اواخر ژانویه، بعضی از جمهوریخواهان — حتی بعضی از دسیسه‌گران بورژوا — سعی کرده بودند با توسل به انتخابات، گارد ملی را گرد خود جمع کنند. یک جلسه وسیع به سرپرستی کوُرتی، تاجری از ناحیه سه، در سیرک برگزار شده بود. در آنجا لیستی تنظیم شده بود و تصمیم گرفته بودند که درصورت وجود دور دوم انتخابات، برای بازبینی آن، مجدداً با هم مشورت کنند. هم‌چنین کمیته‌ای تعیین شد تا مرتباً همۀ‌ گروهان‌ها را در جریان بگذارد. جلسه دوم در ۱۵ فوریه در وُکسال — واقع در خیابان دوُآنه‌ — تشکیل شد. ولی آن‌وقت، کی به فکر انتخابات بود؟ فقط یک فکر غلبه داشت: وحدت همه‌ نیروهای پاریس علیه دهاتیهای پیروز. گارد ملی نماینده همه‌ مردانگی پاریس بود. از مدت‌ها پیش، فکرِ روشن، ساده و اساساً فرانسوی به هم وصل کردن همه‌ گردانها و در قالب یک کنفدراسیون در ذهن همه بود. این نظر با کف زدن استقبال گردید و قرار شد گردانهای متحد گرد یک کمیته‌ مرکزی جمع شوند.

در همین جلسه یک کمیسیون، مأمور تنظیم اساسنامه شد. هر ناحیه — هیجده ناحیه از بیست ناحیه پاریس — یک کمیسر انتخاب کرد. این افراد چه کسانی بودند؟ مُبلّغ‌ها، انقلابیونِ کُردْری، سوسیالیست‌ها؟ نه؛ هیچ نام شناخته شده‌ای بین آنها نبود. همه‌ آنهائی که انتخاب شدند افرادی از طبقه متوسط بودند: دکاندار و کارمند جزء، بیگانه با باندبازی وتا آن زمان اکثراً حتی بیگانه با سیاست۶۴. کوُرتی، رئیس، فقط از زمان جلسه سیرک معروف شده‌بود. از همان روز اول ایده فدراسیون همان‌طور که بود، یعنی همه‌گیر و نه فرقه‌گرا و درنتیجه نیرومند ظاهر شد. روز بعد، کلِمان - توما به حکومت اعلام کرد که دیگر نمی‌تواند مسئول گاردملی باشد و استعفا داد. به جای او موقتاً وینوآ برگزیده شد.

روز ۲۴ فوریه در وُکسال، در حضور دو هزار نماینده و افراد گارد، کمیسیون، اساسنامه‌ای را که تنظیم کرده بود قرائت کرد و از نمایندگان خواست که بلافاصله اعضای کمیته‌ مرکزی را انتخاب کنند. مجلس، طوفانی، متشنج و بی‌میل به مذاکرات، آرام بود. از هشت روزِ گذشته، هرروز تهدید‌های توهین‌آمیز تازه‌ای را از بُردو Bordeaux با خود آورده بود. گفته می‌شد که می‌خواهند گردانها را خلع سلاح کنند، کمک هزینۀ ۳۰ سوئی — این تنها مَمَّر معاش کارگران — را قطع نمایند، کرایه‌های عقب‌مانده را بگیرند و قیمت‌ها را افزایش دهند. به علاوه، آتش‌بس که برای یک هفته تمدید شده بود، ۲۶ فوریه تمام می‌شد و روزنامه‌ها اعلام کردند که پروسی‌ها روز ۲۷ فوریه وارد پاریس می‌شوند. این بختک، یک هفته روی سینۀ همه‌ وطن‌پرستان سنگینی کرده بود. گردهمائی هم فوراً به بررسی این مسائل حاد پرداخت. وارْلَن Varlin پیشنهاد کرد:گارد ملی فقط رهبرانِ منتخب خود را به رسمیت بشناسد. یک نفر دیگر: گارد ملی از طریق کمیته‌ مرکزی به هر تلاشی برای خلع سلاح اعتراض می‌کند و اعلام می‌دارد که درصورت نیاز به مقاومت مسلحانه دست می‌زند. هردو پیشنهاد به اتفاق آراء تصویب شد. اما حالا، آیا پاریس می‌بایست به ورود پروسی‌ها تن دهد و بگذارد در بوُلوارهایش رژه بروند؟ بحث این را هم نمی‌شد کرد. تمام حاضران در جمع، که برافروخته از جا پریده بودند، یک صدا فریاد جنگ برداشتند. چند هشدار مبنی بر احتیاط با تحقیر روبرو می‌شود. بله، آنها سلاحهای خود را در مقابل پروسی‌ها، اگر وارد پاریس شوند، قرار خواهند داد. این پیشنهاد می‌بایست توسط نمایندگان به گروهان‌هایشان تسلیم شود. با تعیین سوم مارس برای گردهمائی بعدی، جلسه خاتمه یافت و حضار درحالی‌که تعداد زیادی از سربازان و گاردهای متحرک را به همراه داشتند؛ به سمت باستیل راه افتادند.

پاریس، بیمناک از این‌که آزادی‌ خودرا از دست بدهد، از بامداد گِرد ستون‌ انقلابش جمع شده بود؛ همان‌طور که پیش از آن، زمانی‌که برای از دست دادن فرانسه برخود می‌لرزید، دور مجسمۀ استراسبورگ گرد آمده بود. راهپیمائی گردانها درحالی صورت گرفت که طبل‌ها و پرچمها پیشاپیش آنها در حرکت بودند و نرده‌ها و ستونهای مسیر با تاجهای گُلِ نامیرا* آذین شده بود. گاه به گاه نماینده‌ای از میان جمعیت روی چهار پایه‌ای می‌رفت و مردم را از این تریبون برنجی مورد خطاب قرار می‌داد که با فریادهای «زنده باد جمهوری« پاسخش را می‌دادند. ناگهان یک پرچم سرخ از میان جمعیت به داخل بنای یادبود برده شد و اندکی بعد روی نرده‌ها ظاهر گردید. فریادی مهیب به آن درود گفت و به دنبال آن سکوتی طولانی برقرار شد. مردی خود را به بام رساند و با چابکی پرچم را در دست مجسمۀ آزادی، برفراز ستون قرار داد. بدین‌گونه، در میان ابراز احساسات شورانگیز مردم، برای اولین‌بار — پس از ۱۸۴۸- پرچم برابری بر این نقطه سایه افکند، جائی که خون هزار شهید آن را از پرچمش سرخ‌تر کرده است.

این زیارت مقدس، روز بعد هم، نه تنها توسط گارد ملی، بلکه هم‌چنین از طرف سربازان و نیروهای متحرک ادامه یافت. ارتش به خواست پاریس تن داد. نیروهای متحرک پشت سر مسئولینِ تدارکات خود که پرچمهای سیاه حمل می‌کردند، از راه می‌رسیدند؛ شیپورچی‌ها که در کناره‌های ستون مستقر شده بودند، به آنها درود می‌فرستادند و ابراز احساسات مردم ورودشان را پژواک می‌داد. زنان سیاه‌پوش پرچمهای سه رنگی را تکان می‌دادند که روی آنها نوشته شده بود: از طرف زنان جمهوریخواه به شهدا. وقتی‌که ستون پوشانده شد، فوراً تاجهای گل دورادور مجسمه را پُر‌کرد و رنگهای زرد و سیاه به همراه نوارهای سه رنگ، به علامت سوگواری برای گذشته و امید به آینده، سرتا پای آن را پوشاند.

تظاهرات، در ۲۶ فوریه بسیار وسیع و خشم آلود شد. یک عامل پلیس درحال یادداشت‌برداری از نام گردانها غافلگیر و به درون سِن انداخته شد. بیست و پنج گردان راهپیمائی کردند؛ گرفته و دستخوش نگرانی شدید. مهلت آتش‌بس رو به انقضا بود و روزنامه‌ رسمی حرفی از تمدید آن نمی‌زد. روزنامه‌ها ورود ارتش پروس از طریق شانزه‌لیزه را در روز بعد اعلام کردند. حکومت، مشغول فرستادن نیرو به ساحل چپ رودخانه سِن و تخلیه کاخ صنعت بود. فقط توپهائی را که در میدان واگرام و پَسی جمع شده بود، فراموش کرد. پیش‌از این هم، بی‌احتیاطیِ تسلیم‌طلبان باعث شده بود که ۱۲٫۰۰۰ قبضه تفنگ بیشتر از آنچه قرار شده بود، به دست پروسی‌ها بیفتد۶۵. چه‌کسی می‌تواند بگوید که پروسی‌ها به این سلاحهای پیشرفته که با گوشت و خون پاریسی‌ها عجین بودند و شمارۀ گردانها رویشان حک شده بود، دست‌ نخواهند یافت۶۶؟ پاریس خود به خود بپاخاست. گردانهای بورژوای پاریس در توافق با شهرداری۶۷ سرمشق دادند و توپهای رانلاگ را به پارک مُن‌سُ بردند۶۸. سایر گردانها به سراغ توپهای خود به پارک واگرام آمدند و آنها را از خیابانهای سَنت اُنوره و ریولی به میدان وُژ تحت حمایت باستیل کشیدند.

در طی روز سربازانی‌که توسط وینوآ به باستیل فرستاده شده بودند، به مردم پیوستند. طرفهای عصر صدای طبل، بوق و شیپور، هزاران فردِ مسلح را به خیابانها کشاند که سرانجام در باستیل، شاتو‌ دُ و خیابان ریولی گردهم آمدند. زندان سَن پِلاژی مورد هجوم قرار گرفت و بروُنِل آزاد شد. در ساعت دو صبح ۴۰٫۰۰۰ نفر در سکوت و با نظم کامل از خیابان شانزه‌لیزه و گراند اَرمه بالا رفتند تا با پروسی‌ها مقابله کنند. تا سپیدۀ صبح منتظر ماندند. در راه بازگشت، گردانهای مُن مارتْر همه‌ توپهائی را که سر راه خود یافتند، به شهرداری ناحیه هیجدهم و بوُلوار اُرنانو بردند.

در مقابل این جوشش تب‌آلود — ولی متین — وینوآ فقط می‌توانست انگ زدن را در دستور روز قرار دهد. و این حکومت که به پاریس توهین می‌کرد، درعین‌حال از او می‌خواست تا خود را قربانی فرانسه کند! بیانیه‌ای که صبح ۲۷ فوریه منتشر شد، تمدید آتش‌بس و اشغال شانزه‌لیزه توسط ۳۰٫۰۰۰ آلمانی از اول ماه مارس را اعلام کرد.

در ساعت دو کمیسیونی که مأمور تنظیم اساسنامه برای کمیته‌ مرکزی شده بود، در شهرداری ناحیه سه تشکیل جلسه داد. از شب پیش، بعضی از اعضای این کمیسیون که خود را در این موقعیت واجد اختیار می‌دانستند، سعی کرده بودند یک کمیته‌ فرعی دائمی در این شهرداری تشکیل دهند. ولی چون تعدادشان کافی نبود، این کار را به روز بعد موکول کردند و با رؤسای گردانها مشورت کردند. این جلسه که تحت ریاست کاپیتان بِرژِره* تشکیل شد، طوفانی بود. نمایندگان گردان مُن‌مارْتْر که برای خود یک کمیته در خیابان رُزیه تشکیل داده بودند، فقط می‌خواستند در مورد جنگیدن صحبت شود و الزامات مأموریت خود را نشان می‌دادند و قطعنامۀ وُکسال را یادآوری می‌کردند. تقریباً به اتفاق تصمیم گرفته شد که در مقابل آلمانی‌ها سلاح بردارند. شهردار، بُنواله، که از داشتن چنین میهمانانی ناراحت بود، شهرداری را به محاصره در آورد و نیمی با اقناع و نیمی با زور آنها را از سرِ خود باز کرد.

در طی آن روز اهالی محله‌های مردمی مسلح شدند، مهمات ضبط کردند؛ وسائل سنگین را دوباره بار گاری‌ها کردند؛ نفرات نیروی متحرک، که فراموش کرده بودند که اسرای جنگی هستند، می‌رفتند تا دوباره اسلحه‌های خودرا پس بگیرند. شامگاه، جمعی بپادگان ملوانان در لَ‌پپی‌نیِر حمله کردند و آنها را به باستیل آوردند تا به مردم بپیوندند.

اگر شجاعت چند نفری نبود که با جرأت در مقابل این جریان خطرناک ایستادند، فاجعه اجتناب‌ناپذیر می‌شد. همه‌ انجمنهائی که در میدان کُردْری تشکیل جلسه داده بودند — کمیته‌ مرکزی نواحی بیست‌گانه پاریس، انترناسیونال و فدراسیون — به این کمیته‌ مرکزی که از آدمهای گمنامی تشکیل شده بود که هرگز در مبارزات انقلابی شرکت نکرده بودند با تردید نگاه می‌کردند. پس از خروج از شهرداری ناحیه سه تعدادی از نمایندگان گردانها که به شعبه‌های انترناسیونال تعلق داشتند، به کُردْری آمدند تا خبر جلسه و قطعنامۀ نومیدانۀ ناشی از آن را بدهند. تلاش زیادی برای آرام کردن آنها صورت گرفت و سخنگوهائی به وُکسال که جلسۀ وسیعی در آن منعقد بود، اعزام شدند. آنها موفق شدند صدایشان را به گوش‌ها برسانند. شهروندان بسیار دیگری نیز تلاش فراوان کردند که مردم را سر عقل بیاورند. صبح روز بعد، ۲۸ فوریه سه گروه کُردْری بیانیه‌ای منتشر کردند و کارگران را به هوشیاری دعوت نمودند. آنها گفتند: هرحمله‌ای به کارِ قرار دادن مردم در معرض ضربات دشمنان انقلاب می‌آید تا همه‌ خواستهای اجتماعی را در دریائی از خون غرق کند. کمیته‌ مرکزی که از هرسو تحت فشار بود، مجبور به تسلیم شد، همان‌طورکه در اعلامیه‌ای با امضای بیست و نه نفر اعلام داشت: «هرتهاجم نابهنگام به سرنگونی فوری جمهوری منجر خواهد شد. گرداگرد محلاتی‌که قرار است به اشغال دشمن درآید، باریکاد برپا می‌شود، طوری‌که دشمن در اردوئی جدا از شهر ما به جولان در‌آید.» این نخستین ابراز وجود کمیته‌ مرکزی بود. این بیست و نه نفر گمنام۶۹ که قادر به آرام کردن گارد ملی بودند، حتی مورد تشویق بورژوازی که ظاهراً از قدرت آنها در شگفت نبود، قرار گرفتند.

پروسی‌ها روز اول مارس وارد پاریس شدند. این پاریس که مردم تصرفش کرده بودند دیگر پاریس اشراف و بورژوازی بزرگ ۱۸۱۵ نبود. پرچمهای سیاه از خانه‌ها آویزان بود؛ ولی خیابانهای خلوت، دکانهای بسته، فواره‌های بی‌آب، مجسمه‌های چادرپیچ شدۀ میدان کنکورد، چراغ‌گازیهای خاموش در شب؛ به طور برجسته‌ای شهر را عذاب‌آلوده و درحال احتضار نشان می‌داد. فاحشه‌هائی که جسارت رفتن به محلات دشمن را کرده بودند در ملأ عام شلاق می‌خوردند. قهوه‌خانه‌ای در شانزه‌لیزه که درِ خود را به روی فاتحین باز کرده بود غارت شد. فقط در فُبوُر سَن ژرمن یک مالک بزرگ بود که خانه‌اش را به پروسی‌ها عرضه می‌کرد.

پاریس هنوز در حالتی از چندش و احساسِ خواری به سر می‌برد که از جانب بُردو Bordeaux رگباری از توهین بر سرش باریدن گرفت. مجلس نه تنها کلام یا عملی نیافت که در این بحران دردناک یاور او باشد، بلکه مطبوعات و در رأس آنها روزنامه‌ رسمی، شهر را سرزنش می‌کردند که می‌بایست در مقابل پروسی‌ها به فکر دفاع از خودش می‌بود. طرحی در دبیرخانه در دست امضاء بود که محل مجلس را در خارج از پاریس تعیین می‌کرد. لایحۀ افزایش بهرۀ وامهای مدت‌دار و کرایه خانه‌هایِ عقب‌افتاده چشم‌انداز ورشکستگیهای بی‌شماری را می‌گشود. صلح پذیرفته شد و مثل یک کار معمولی، با عجله مورد تصویب قرار گرفت. آلزاس، بخش عمدۀ لُرِن با ۱٫۶۰۰٫۰۰۰ فرانسوی از سرزمین پدری جدا می‌شدند، پنج میلیارد می‌بایست پرداخت می‌شد، استحکامات شرق پاریس تا پرداخت اولین قسط ۵۰۰٫۰۰۰٫۰۰۰ غرامت و شهرستانهای شرق تا پرداخت کامل آن در اشغال پروسی‌ها می‌ماند؛ این بود هزینۀ تروشوُ، فاوْر و ائتلاف برای ما، یعنی بهائی که در اِزای آن بیسمارک به ما جواز مجلس دست نایافتنی را می‌داد. و برای تسّلای پاریس از این همه فضیحت، آقای تی‌یِر Thiers فرماندۀ نالایق و خشنِ ارتشِ یکم لوآردُ‌رِل دُ‌ پالادین — را به عنوان ژنرال گارد ملی منصوب کرد. دو سناتور، وینوآ و دورِل، دو بناپارتیست در رأس پاریس جمهوریخواه قرار گرفتند — این دیگر خیلی زور داشت. پاریس تماماً این احساس را داشت که کودِتائی در پیش است۷۰.

در آن شب گروههای زیادی در بوُلوارها جمع شده بودند. افراد گارد ملی با امتناع از پذیرفتن دُ رِل به عنوان فرماندۀ خود، خواستار انتصاب گاریبالدی شدند. در ۳ مارس، ۲۰۰ گردان نمایندگان خود را به وُکسال فرستادند. کار با قرائت اساسنامه شروع شد. مقدمۀ اساسنامه اعلام می‌کرد که «جمهوری را تنها شکل حکومت توسط قانون و عدالت و بالاتر از رأی عمومی که زائیدۀ آن است» می‌داند. مادۀ ۶ اعلام می‌کرد که «نمایندگان باید از هرتلاشی که هدف آن سرنگونی جمهوری است جلوگیری کنند.» کمیته‌ مرکزی متشکل از سه عضو برای هرناحیه که از طرف گروهان‌ها، گردانها، هنگ‌ها و نیز از فرماندۀ هنگ‌ها تشکیل می‌شد۷۱؛ و در انتظار انتخابات منظم، فی‌المجلس یک کمیته‌ اجرائی موقت تعیین کرد. وارْلَن Varlin، پیندی، ژاک دوُران و چند سوسیالیست دیگر از کُردْری جزو آن بودند؛ زیرا توافقی بین کمیته‌ مرکزی، یا دقیق‌تر، بین کمیسیونی که اساسنامه را تنظیم کرد و سه گروه عضو کُردْری صورت گرفته بود. وارْلَن Varlin موفق شد انتخاب مجدد کلیه افسران گارد ملی را بلافاصله به تصویب برساند. پیشنهاد دیگری مطرح شد دائر بر این که اگر مجلس تلاش کند پایتخت را از پاریس منتقل نماید، شهرستان پاریس خود یک جمهوری مستقل تشکیل دهد. پیشنهادی نسنجیده که به خطا مطرح شد و ظاهراً پاریس را از سایر شهرستانها منزوی می‌کرد. تک‌رَوی ضدانقلابی و ضدپاریسی که شدیداً علیه پاریس مورد بهره برداری قرار گرفت. اگر شهرستانها نباشند، پس چه کسی پاریس را غذا بدهد؟ اگر پاریس نباشد چه کسی دهقانان را نجات می‌دهد؟ ولی پاریس به مدت شش ماه در انزوا بسر برده بود؛ به تنهائی تا آخرین لحظه خواهان ادامۀ جنگ به هرقیمت شده بود و به تنهائی با رأی خود جمهوری را تأیید کرده بود. رها کردن پاریس، رأی شهرستانها و اکثریت دهاتی، این‌همه انسان‌هائی را که حاضر بودند برای جمهوری بمیرند به این خیال می‌انداخت که گویا جمهوری می‌توانست در چهار دیواری پاریس محبوس بماند.

فصل دوم — ائتلاف به روی پاریس آتش می‌گشاید

«گفته می‌شد که جمهوری از طرف مجلس مورد تهدید قرار دارد. آقایان! وقتی قیام درگرفت از لحاظ سیاسی فقط دو کار از مجلس خواسته شد: انتخاب رأس قوۀ مجریه و قبول هیئت وزیران جمهوری.» (سخنرانی لارسی از جناج چپِ مرکز علیه عفوعمومی، جلسۀ هیجدهم مه ۱۸۷۶).

به رفراندوم دهاتی‌ها، گارد ملی پاریس با فدراسیون خود به تهدید سلطنت‌طلبان و طرح انتقال پایتخت از پاریس با تظاهرات باستیل و به انتصاب دوُرِل، با قطعنامۀ ۳ مارس پاسخ داده بود. آنچه را که مصائب محاصره نتوانست صورت دهد، مجلس انجام داد: اتحاد طبقۀ متوسط با پرولتاریا. اکثریت عظیم پاریسی‌ها رشد ارتش جمهوری را بدون نگرانی نظاره می‌کردند. در ۳ مارس، وقتی وزیر داخله — پی‌کار‌ — «کمیته‌ مرکزی بی نام» را محکوم کرد و «همه‌ شهروندان را به خفه کردن این تظاهرات مشکوک» فرا خواند، هیچکس از جا تکان نخورد. وانگهی، این اتهام مسخره بود. کمیته چهرۀ خود را به روشنی نشان می‌داد، صورت جلساتش را برای روزنامه‌ها می‌فرستاد و تظاهرات را صرفاً برای نجات پاریس از فاجعه برگزار کرده بود. این کمیته روز بعد جواب داد: «کمیته بی‌نام نیست، بلکه اتحاد نمایندگان انسانهای آزادی است که خواهان همبستگی کلیۀ اعضای گارد ملی می‌باشند. اسناد آن همواره امضا دارد. این کمیته با انزجار همه‌ افتراهائی را رد می‌کند که او را متهم به غارت و جنگ داخلی می‌نمایند.» امضای اعضای کمیته زیر این جوابیه بود۲.

رهبران ائتلاف به روشنی می‌دیدند که وقایع در چه مسیری افتاده است. ارتش جمهوری هرروز ذخیرۀ سلاح خود، به ویژه توپ را افزایش می‌داد. اکنون مراکز توپخانه در ده محل مختلف وجود داشت: به ویژه در بارییِر دیتالی، فُبوُر سَنت‌آنتوان و بوُت مُن‌مارْتْر. پوسترهای سرخ، پاریس را از تشکیل کمیته‌ مرکزی فدراسیون گاردهای ملی مطلع کرد؛ و از تمام شهروندان دعوت نمود تا در هرناحیه کمیته‌های گردانها و شوراهای لژیون‌ها را تشکیل دهند و نمایندگانی برای شرکت در کمیته‌ مرکزی تعیین نمایند. درمجموع سرسختی این جنبش، ظاهراً بر سازمان قدرتمند کمیته‌ مرکزی دلالت داشت. اگر ضربه ای‌ فوراً وارد نمی‌شد، چند روز دیگر پاسخ مردم درحد کمال می‌بود.

آن‌چه را که رهبران ائتلاف بد فهمیده بودند، دریادلی دشمنشان بود. پیروزی ۲۲ ژانویه آنها را کور کرد. آنها به داستانهای روزنامه‌های خود، به ترسوئی نفرات گارد ملی و به لاف‌زدنهای دوُکرو که در دفتر مجلس سوگند می‌خورد که از عوام‌فریبان نفرت ابدی دارد، و درعین‌حال می‌گفت که گویا در نهایت برای آنها پیروزی کسب خواهد کرد، باور داشتند۷۲. قُلدرهای ارتجاع خیال کردند که می‌توانند پاریس را یک لقمۀ چپ کنند. عملیات با مهارت، روش و انضباط ویژۀ روحانیت صورت گرفت. لِژیتیمیست‌ها و اورلئانیست‌ها که بر سر نام شاه اختلاف نظر داشتند، مصالحۀ پیشنهادی تی‌یِر Thiers مبنی‌بر سهم مساوی در قدرت را پذیرفتند که «پیمان بُردو Bordeaux» نام گرفت. وانگهی، در مقابل پاریس هیچ تفرقه‌ای روا نبود.

از آغاز مارس، روزنامه‌های شهرستانها هم‌زمان گزارشهای مفصلی در مورد آتش‌افروزی و غارت در پاریس منتشر کردند. در ۴ مارس در دبیرخانۀ مجلس فقط صحبت از این شایعه بود که در پاریس قیامی صورت گرفته، ارتباط تلگرافی قطع شده و ژنرال وینوآ به ساحل چپ سِن عقب‌نشینی کرده است. حکومت که این شایعات را می‌پراکند۷۳، چهار نماینده که شهردار هم بودند، به پاریس اعزام کرد. آنها روز بعد، ۴ مارس، وارد شدند و پاریس را کاملاً آرام و حتی شاد یافتند۷۴. شهرداران و معاونین آنها در جلسه‌ای با شرکت وزیر داخله برآرامش شهر گواهی دادند. ولی پی‌کار که بی‌تردید در توطئه دست داشت، گفت: «این آرامش ظاهری است. ما باید دست به عمل بزنیم.» و وُترَن فوقِ محافظه‌کار اضافه کرد: «ما باید گاو را از شاخ‌هایش بگیریم و کمیته‌ مرکزی را بازداشت کنیم.»

راست، هرگز از دام‌گذاشتن برای این گاو دست نکشید. تمسخر، تحقیر و توهین برسر پاریس و نمایندگانش می‌بارید. از بین آنها برخی: رُشفوُر، تریدُن، مالوُن و ران هنگام خروج از جلسه‌ای که به مثله شدن کشور رأی داد، با فریادِ «سفر خوشی داشته باشید!» مشایعت شدند. ویکتور هوگو که از گاریبالدی دفاع کرده بود، هو شد. به حرف دُلِکْلوُز Delescluze که تقاضای برکناری اعضای حکومت دفاع ملی را کرده بود، بهتر از این گوش داده نشد. ژوُل سیمون اعلام کرد که قانون ضدانجمن[به روز‌شمار جنبش‌کارگری فرانسه مراجعه کنید] را ابقا می‌کند. در ۱۰ مارس شکاف آشکار بود. قطعنامه‌ای دائر براین‌که پاریس دیگر نباید پایتخت باشد و مجلس باید در وِرسای تشکیل جلسه دهد، به تصویب رسید. این به معنای فراخواندن کمون بود، زیرا پاریس نمی‌توانست درعین‌حال هم بدون حکومت و هم بدون شهردار بماند. حال که میدان نبرد پیدا شد، مسئله، تهیۀ ارتش برای آن است. حکومت ادامۀ پرداخت حقوق گاردهای ملی را به تقاضای آنها موکول کرده بود. مجلس مقرر کرد که بدهی‌هائی که تاریخ سر‌رسید آنها تا ۱۳ نوامبر ۱۸۷۰ بوده است باید در ۱۳ مارس ۱۸۷۱، یعنی در عرض سه روز پرداخت شود. دوفوُر، وزیر مربوطه، با سرسختی هرگونه ارفاقی را در این مورد رد کرد. علیرغم تقاضاهای عاجل میلی‌یِر، مجلس از تصویب قانونی برای حمایت از مستأجرینی که کرایه خانۀ آنها شش ماه عقب افتاده بود خودداری کرد. به این ترتیب، سرنوشت دویست یا سیصد هزار کارگر، دکاندار، نمونه‌ساز و تولیدکنندگان خرده‌پائی که در خانۀ خود کار می‌کردند، و اندک ذخیرۀ پول خود را خرج کرده و به دلیل خوابیدن کسب‌وکار دیگر امکانی برای تهیه پول نداشتند، برای نجات از گرسنگی و ورشکستگی، در گروِ الطاف بزرگوارانۀ صاحب‌خانه‌ها بود. از ۱۳ تا ۱۷ مارس صدو پنجاه هزار طلب بلاوصول ماند. سرانجام، راست، تی‌یِر Thiers را مجبور کرد که از تریبون اعلام کند که «مجلس می‌تواند مذاکرات خود را بدون ترس از سنگ‌پرانی شورشیان در وِرسای دنبال کند» ؛ و به این ترتیب او را ناچار کردند تا فوراً دست بکار شود، زیرا نمایندگان می‌بایست دوباره در ۲۰ مارس در وِرسای جلسه می‌گرفتند.

دُ رِل عملیات خود علیه گارد ملی را شروع و اعلام کرد که این گارد را تحت انضباط سخت قرار می‌دهد و از عناصر بد تصفیه می‌کند. او در دستور کار روز خود اعلام کرد: «نخستین وظیفۀ من عبارت از تأمین احترام لازم به قانون و مالکیت است» ؛ همان تحریکی که بورژوازی — تا ابد — هرزمان که دراثر جریان وقایع انقلابی به رأس قدرت صعود می‌کند به آن دست می‌زند.

سایر سناتورها هم به او پیوستند. در ۷ مارس، وینوآ بیست و یک هزار گارد متحرک سِن را با پرداخت شش شیلینگ به هر نفر، به خیابانها ریخت. در ۱۱ مارس، همان روزی‌که پاریس از بریدنِ سرِ خود و این تصمیمات خانه‌خراب‌کن باخبر شد، وینوآ شش روزنامه‌ جمهوریخواه را تعطیل کرد که چهارتای آنها: فریاد خلق Le cri du peuple، شعار Mot d'ordre، لُ‌پِر‌دوُشِن Le père Duchesne و انتقام‌جو Le Vengeur، دویست هزار تیراژ داشتند. در همان روز، دادگاه نظامی‌ای که متهمین ۳۱ اکتبر را محاکمه می‌کرد، چندین نفر (از جمله بلانکی Blanqui و فلوُرِنس) را به مرگ محکوم نمود. درنتیجه، همه (از بورژوا گرفته تا جمهوریخواه و انقلابی) زیر ضرب رفتند. این مجلسِ بُردو Bordeaux، دشمن خونی پاریس، که از لحاظ احساسی و ذهنی و زبانی با وی غریبه بود، حکومت اجانب به نظر می‌رسید. در محلات تجاری همچنان که در حومه‌های کارگری فریاد عموم مردم علیه این مجلس طنین افکن بود۷۵.

از این زمان به بعد، آخرین دو دلی‌ها برطرف شد. شهردار مُن‌مارْتْرکلِمانسو‌ – از چند روز پیش مشغول دسیسه‌چینی برای تسلیم توپها بود و حتی افسرانی را پیدا کرده بود که راضی به تسلیم بودند. ولی گردانها اعتراض کردند و وقتی در ۱۲ مارس دُ رِل افرادش را فرستاد، نفرات گارد ملی از تحویل توپها امتناع کردند. پی‌کار، برای نشان دادن شدت عمل، دنبال کوُرتی فرستاد و به او گفت: «اعضای کمیته‌ مرکزی جان خود را به خطر می‌اندازند»، و یک‌شِبه قولی گرفت. کمیته کوُرتی را اخراج کرد.

از ۶ مارس به بعد، کمیته جلسات خود را در تالار کُردْری تشکیل داده بود.هرچند خود را جدا و کاملاً مستقل از سه گروه دیگر نگه می‌داشت، ولی محبوبیت این محل برایش مفید بود. این نشانۀ سیاستی درست بود و دسیسه‌های فرمانده دوُ بیسُن را هم خنثی می‌کرد. این افسر که در خارج خدمت کرده و برای امور مشکوکی بکار گرفته شده بود، سعی می‌کرد در بالا یک کمیته‌ مرکزی از رهبران گردانها تشکیل دهد. کمیته مرکزی سه نماینده به این گروه فرستاد که با مخالفت شدید روبرو شدند. باربِرِت، سرکردۀ گردان، به ویژه نابردباری نشان می‌داد. ولی یک سرکردۀ دیگر، فَلو، با گفتن این‌که «من جائی می‌روم که مردم هستند،» جلسه را به هیجان آورد. ادغام دو کمیته در ۱۰ مارس، روز جلسۀ عمومی نمایندگان صورت گرفت. کمیته گزارش هفتگی خود را ارائه کرد که در آن وقایع روزهای گذشته: انتصاب دُ رِل و تهدیدهای پی‌کار را شرح داد و به درستی خاطرنشان کرد که «آن‌چه ما هستیم همانی است که وقایع از ما ساخته است: حملات مکرر مطبوعاتِ دشمنِِ دموکراسی این را به ما آموخته و تهدیدهای حکومت آن را تأکید کرده است که ما سد خلل‌ناپذیری هستیم که در مقابل هرتلاشی برای سرنگونی جمهوری بپا شده است.» هم‌چنین از نمایندگان دعوت شد که انتخابات کمیته‌ مرکزی را پیش ببرند. پیامی هم برای ارتش تنظیم شد: «سربازان، فرزندان خلق! بیائید تا برای خدمت به جمهوری متحد شویم. شاهان و امپراطوران به قدر کافی به ما لطمه زده‌اند.» روز بعد سربازانی که تازه از ارتش لوآر وارد شده بودند، مقابل این پوسترهای سرخ که نام و نشانی تمام اعضای کمیته‌ مرکزی زیر آن بود، جمع شدند.

انقلاب، محروم از روزنامه‌های خود، اکنون با زبان پوسترهائی سخن می‌گفت که در متنوع‌ترین رنگ‌ها و عقیده‌ها به همه‌ دیوارها چسبیده بودند. فلوُرِنس و بلانکی Blanqui که غیاباً محکوم شده بودند، اعتراض خودرا در گذرگاه‌ها چسباندند. در تمام نواحی مردمی کمیته‌های فرعی تشکیل شد. رهبر کمیته فرعی ناحیه سیزدهم آهنگر جوانی بود به نام دوُ‌وَل، با برخوردی خشک و مصمم. کمیتۀ‌ فرعی خیابان رُزیه دور توپهای خود خندق کَند و برای آنها نگهبان شبانه‌روزی گماشت۷۶. همه‌ این کمیته‌ها اوامر دُ رِل را ندیده می‌گرفتند و آنها فرماندهان حقیقی گارد ملی بودند.

بی‌شک پاریس بپاخاسته و آمادۀ جبران کوتاهی خود در دورۀ محاصره بود. این پاریسِ خمیده و منکوب زیر بارِ نیاز -صلح و کسب‌وکار را به وقت دیگر موکول کرد و فقط به جمهوری می‌اندیشید. کمیته‌ مرکزی موقت، بدون آن‌که بیمی از وینوآ به خود راه دهد، که تقاضای بازداشت همه اعضای آن را کرده بود، در ۱۵ مارس در مجمع عمومی وُکسال حاضر شد. دویست و پانزده گردان نماینده فرستاده بودند که همگی با ابراز احساسات، گاریبالدی را به عنوان فرماندۀ کل گارد ملی برگزیدند. یکی از سخنران‌ها، لوُلیه، جمع را سردرگم کرد. وی افسر سابق بحرّیه بود، کاملاً مُخَبَّط و با اندک دانش نظامی، که وقتی سرش از باده داغ نبود، لحظاتی از هوشیاری داشت که می‌توانست هرکس را بفریبد. او به عنوان کلنل به فرماندهی توپخانه منصوب شد. پس از آن‌، نام اعضای انتخاب شدۀ کمیته‌ مرکزی آمد که در مجموع حدود سی نفر می‌شدند؛ زیرا چند ناحیه هنوز رأی نداده بودند. این همان کمیته‌ مرکزیِ منظمی بود که می‌بایست در شهرداری مرکزی مستقر شود. تعداد زیادی از کسانی که انتخاب شدند، جزءِ کمیسیون قبلی بودند. دیگران همگی آدم‌هائی کاملاً گمنام بودند که به پرولتاریا و طبقۀ متوسطِ خُرد تعلق داشتند و فقط برای گردانهای خود شناخته شده بودند.

گمنام بودن آنها چه اهمیتی داشت؟ کمیته‌ مرکزی، حکومتی در رأس یک حزب نبود و به هیچ ناکجاآبادی هم اعتقاد نداشت. یک احساس خیلی ساده، ترس از سلطنت، به تنهائی توانسته بود این همه گُردان را گِردهم جمع کند. گارد ملی به یک شرکت بیمه علیه کودتا تبدیل شده بود. زیرا، باوجود این‌که تی‌یِر Thiers و عُمّالش لفظ «جمهوری» را تکرار می‌کردند، اما حزب خودِ آنها و هم‌چنین مجلس فریاد می‌زد: «زنده باد شاه!» کمیته‌ مرکزی یک قراول بود و بس.

طوفان نزدیک می‌شد و همه‌چیز نامعلوم بود. انترناسیونال، نمایندگان سوسیالیست را احضار کرد تا از آنها بپرسد که چه باید کرد؟ ولی حمله، نه طراحی و نه حتی توصیه شده بود. کمیته‌ مرکزی رسماً اعلام کرد که شلیک اولین گلوله از طرف مردم نخواهد بود و آنها فقط درصورت تجاوز از خود دفاع خواهند کرد.

متجاوز، تی‌یِر Thiers، روز ۱۵ ام از راه رسید. از مدت‌ها قبل او پیش‌بینی کرده بود که یک درگیری سهمگین با پاریس لازم است. ولی او درنظر داشت‌که کاملاً به موقع دست به عمل بزند و هنگامی پاریس را دوباره بگیرد که ارتشی با چهل هزار سرباز خوبِ دست‌چین شده، و با دقت از پاریسی‌ها برکنار مانده، در اختیار داشته باشد. این نقشه توسط یک افسر ارشد افشا شد. تی‌یِر Thiers در آن لحظه صرفاً تکه پاره‌های یک ارتش را در دست داشت.

۲۳۰٫۰۰۰ نفری که در اثر تسلیم خلع سلاح شده و با عجلۀ‌ تمام به موطن خود فرستاده شده بودند، اکثراً از گاردهای متحرک یا سربازانی بودند که دوران خدمتشان تمام شده بود؛ به هرروی، آنها فقط شمارِ ارتش پاریس را افزایش می‌دادند. در همین فرصت هم عده‌ای از گاردهای متحرک، ملوان‌ها و سربازان یک انجمن جمهوریخواه را به همراه نفرات گارد ملی پایه گذاشته بودند. آنچه برای وینوآ می‌ماند عبارت بود از نفرات تیپی که پروسی‌ها به آن اجازۀ عبور داده بودند؛ به علاوۀ سه هزار گروهبان شهری و یا ژاندارم، که در مجموع پانزده هزار نفر می‌شدند و در شرائط نسبتاً نامناسبی قرار داشتند. لُفلُو چندهزار نفر برایش فرستاد که از ارتشهای لوآر و شمال انتخاب شده بودند، ولی آنها به کُندی می‌آمدند، تقریباً فاقد کادر بودند و از خدمت به ستوه آمده و دل زده شده بودند. از همان اولین سانِ وینوآ، آنها در آستانۀ شورش بودند. این سربازان را در پاریس سرگَردان گذاشتند و وقتی این‌گونه به حال خود رها شدند با پاریسی‌ها که در این وضعیت به آنها یاری می‌کردند آمیختند: وقتی که آنها در زاغه‌های خود از سرما یخ می‌زدند، زنها برایشان آش گرم و رو‌انداز می‌بردند. در واقع، در ۱۹ مارس، حکومت فقط ۲۵٫۰۰۰ سرباز بدون انضباط و انسجام دراختیار داشت که دوسوم آنها به محله‌های مردمی پاریس گرایش پیدا کرده بودند. چگونه ۱۰۰٫۰۰۰ نفر را می‌شد با این تودۀ بی‌شکل خلع سلاح کرد؟ زیرا برای بردن و انتقال توپها، خلع سلاح گارد ملی ناگزیر بود. حالا دیگر پاریسی‌ها در کار جنگ مبتدی نبودند. آنها می‌گفتند: «با گرفتن توپهای ما تفنگ‌هایمان را نیز بی‌فایده می‌کنند.» ولی ائتلاف گوشِ شنیدن هیچ چیز را نداشت. هنوز از راه نرسیده بود که تی‌یِر Thiers را تحت فشار گذاشت تا دست به کار شود و این دُمل را فوراً باز کند. دست‌اندرکاران بانکها و امور مالی — بی‌تردید همان کسانی که برای دادن رونق تازه‌ای به کسب‌و‌کار خود جنگ را پیش انداختند۷۷- به او گفته بودند «نمی‌توانی عملیات مالی را سروسامان بدهی، مگر آن‌که به کار این اراذل خاتمه بدهی»۷۸. همه‌ اینها اعلام کردند که گرفتن توپها بسادگی یک بازی بچگانه است.

از این توپها، درواقع چندان هم مراقبت نمی‌شد؛ ولی گارد ملی می‌دانست که جای آنها محکم است. کافی بود چند تخته سنگ از سنگ‌فرش‌ها برداشته شود تا عبور آنها از کوچه‌های باریک و شیب‌دار مُن‌مارْتْر غیرممکن گردد. با اولین هشدار، همه‌ پاریس به کمک می‌شتافت. این همان صحنه‌ای بود که در ۱۶ مارس، هنگامی‌که ژاندارم‌ها در میدان وُژ حاضر شدند تا توپهائی را که به وُترَن قول داده شده بود، ببرند، دیده شد. گاردهای ملی از هرسو سر‌رسیدند و توپها را اوراق کردند و کاسبهای خیابان توُرنِل هم شروع کردند به برچیدن سنگهای کف خیابان.

حمله، دیوانگی بود؛ و به همین دلیل پاریس مصمم شد در موضع دفاع باقی بماند. اما تی‌یِر Thiers هیچ چیز، نه بی‌میلی طبقات متوسط و نه آزردگی عمیق محلات مردمی را نمی‌دید. نزدیک شدن ۲۰ مارس، این مردک، این کسی‌که تمام عمر آلت فعل دیگران (حتی آدمی مثل مَک‌ماهون) بود، را به تقلا انداخت؛ ژوُل فاوْر و پی‌کار او را تشویق می‌کردند و او که از پسِ شکست ۳۱ اکتبر انقلابیون به این باور رسیده بود که آنها از انجام هرگونه عملِ جدی عاجزاند، با اشتیاقِ بازی در نقشِ نوعی بناپارت، قبل از همه خود را به میان معرکه انداخت. در ۱۷ مارس، شورائی تشکیل داد و بدون محاسبۀ نیروی خود و توان دشمن، بدون اطلاع قبلیِ شهردارها (پی‌کار رسماً به آنها قول داده بود که بدون مشورت با آنها درصدد توسل به زور برنیاید‌) و بدون گوش دادن به سرکردگان گردانهای بورژوا‌۷۹، این حکومت که ضعیف‌تر از آن بود که بتواند حتی ۲۵ عضو کمیته‌ مرکزی را بازداشت کند، دستور انتقال ۲۵۰ توپ را داد۸۰ که تمامی پاریس از آنها نگاهداری می‌کرد.

فصل سوم — هیجدهم مارس

«ما در آن وقت کاری را کردیم که می‌بایست می‌کردیم: چیزی قیام پاریس را برنیانگیخت.»

(سخنرانی دوفوُر علیه عفوعمومی، جلسۀ هیجدهم مه ۱۸۷۶).

اجرای نقشه به‌همان اندازۀ طرح آن احمقانه بود. روز ۱۸ مارس، ساعت سه صبح، چند ستون در جهات مختلف و به مقصد بوُت شُمُن، بِل‌ویل، فُبوُر دُ تامپْل، باستیل، شهرداری مرکزی، میدان سَن میشل، لوکزامبورگ Luxembourg و ناحیه سیزدهم و اَنوَلید پراکنده شدند. ژنرال سوُسبی‌یِل با دو بریگاد، حدود ۶ نفر به مُن‌مارْتْر وارد شد. همه جا ساکت و خلوت بود. بریگاد پَتوُرِل بدون شلیک یک گلوله موُلَن دُ‌لَ‌گَلِت را تصرف کرد. بریگاد لُ‌کُنت برج سُلفِرینو را گرفت و فقط با یک قراول به نام توُرپَن روبرو شد که با سرنیزه به مقابله برخاست و به دست ژاندارمها تکه تکه شد. پس از آن به پست نگهبانی خیابان رُزیه هجوم بردند، آن را اشغال کردند و نفرات گارد ملی را به دخمه‌های برج سُلفِرینو انداختند. در ساعت شش این حملۀ غافلگیرانه کامل شده بود. کلِمانسو Clémenceau به بوُت شتافت تا به ژنرال لُ‌کُنت تبریک بگوید. در سایر جاها توپها به همین نحو غافلگیر شدند. حکومت در تمام طول خط جبهه پیروز شده بود و دُ رِل بیانیه‌ای برای روزنامه‌ها فرستاد که از قلم یک فاتح تراوش کرده بود.

فقط یک چیز کم بود، دسته‌هائی که این غنائم را ببرند. وینوا تقریباً آنها را فراموش کرده بود. در ساعت هشت شروع کردند به بستن اسب جلوی بعضی از توپها. درهمان حال، مردم محل بیدار می‌شدند و درهای اولین دکانها باز می‌شد. مردم در اطراف شیرفروشی‌ها و جلوی شراب فروشی‌ها شروع به پچ‌پچ کردند؛ و به سربازها و مسلسل‌هائی‌که به سمت خیابانها نشانه رفته بودند و هم‌چنین به پوسترهای هنوز خیس تی‌یِر Thiers و وزرایش روی دیوارها، اشاره می‌کردند. آنها از کسب‌وکار فلج، نظمِ مختل و پاریسِ وحشتزده صحبت می‌کردند. آقایان پوئیه - کِرتی‌یه، دُ‌لارسی، دوُفُر و سایر جمهوریخواهان می‌گفتند: «اهالی پاریس! حکومت به خاطر مصالح شما تصمیم گرفت وارد عمل شود. شهروندان خوب از بد جدا شوند. آنها به قوای دولتی کمک کنند. با این کار آنها در حقیقت به خودِ جمهوری خدمت می‌کنند.» جملۀ آخر از ادبیات دسامبر اقتباس شده است: «مجرمین باید تسلیم عدالت شوند. نظم کامل، فوری و خدشه‌ناپذیر باید دوباره برقرار شود.» وقتی آنها از نظم سخن می‌گفتند، معنایش این بود که خون باید ریخته شود.

به روال آن ایام بزرگ، ابتدا این زنها بودند که عکس‌العمل نشان دادند. زنان ۱۸ مارس، که در دورۀ محاصره آبدیده شده بودند و از آن فلاکت سهم مضاعفی نصیبشان شده بود، منتظر مردها نشدند. دور مسلسل‌ها حلقه زدند و روبه نظامیهای متصدی توپها گفتند: «شرم آور است! شما آنجا چه می‌کنید؟» سربازها پاسخ ندادند. گاه یک درجه‌دار با آنها صحبت می‌کرد: «خانمهای خوب من، از سر راه کنار بروید.» در همین‌حال چند گارد ملی در سر راه خود به پست نگهبانیِ خیابان دوُدُ‌ویل دو طبل پیدا کردند که خُرد نشده بود و با آنها مردم را خبر کردند. در ساعت هشت تعداد افسران و گاردهائی که از بوُلوار اُرنانو Ornano بالا می‌رفتند، سیصد نفر شده بودند. آنها با یک جوخه از سربازان تیپ ۸۸ روبرو شدند و با فریاد «زنده باد جمهوری»، آنها را یارگیری کردند. پست نگهبانی خیابان دُژان هم به آنها پیوست و سربازان و گاردیها درحالی‌که تفنگهایشان را واژگونه بالا گرفته بودند، باهم به طرف خیابان موُلر رفتند که به بوُت مُن‌مارْتْر منتهی می‌شد؛ و در این سمت تیپ ۸۸ از آن دفاع می‌کرد. اینها که رفقای خود را قاطی گاردهای ملی دیدند، به آنها علامت دادند که جلو بیایند و اجازۀ عبور دادند. ژنرال لُ‌کُنت که متوجۀ این علامت دادن شده بود، دستور داد که گروهبانهای شهری[نیروی انتظامی داخل پاریس. م] را به جای سربازان بگذارند و آنها را در برج سُلفِرینو حبس کرد؛ و اضافه کرد که: «شما به جزای خود خواهید رسید.» این گروهبان‌ها چند تیر شلیک کردند که گاردها به آن پاسخ دادند. ناگهان تعداد زیادی گارد ملی، تفنگهای واژگونه در دست همراه با زنان و بچه‌ها از جناح دیگر، از خیابان رُزیه پدیدار شدند. لُ‌کُنت که به محاصره درآمده بود، سه‌بار فرمان آتش داد. نفراتش هیچ حرکتی نکردند و دست به سلاح نبردند. جمعیت پیش آمد و به آنها پیوست و لُ‌کُنت و افسرانش دستگیر شدند.

سربازانی‌که همین چند لحظه پیش در برج محبوس شده بودند، قصد داشتند او را تیرباران کنند؛ اما چند گارد ملی با زحمت زیاد توانستند او را درببرند، زیرا جمعیت هم او را به جای وینوآ گرفته بود‌؛ و همراه با افسرانش به شاتو - روُژ (مقر فرماندهی گردانهای گارد ملی) منتقل شدند. در آنجا از او فرمان تخلیۀ بوُت را خواستند. او آن را بی‌درنگ امضا کرد۸۱. این فرمان فوراً به افسران و سربازان خیابان رُزیه ابلاغ شد. ژاندارمها تفنگهای شَسپوی chassepot خود را تسلیم کردند و حتی فریاد زدند: «زنده‌باد جمهوری!» شلیک سه گلولۀ توپ بازپس‌گرفتن بوُت را اعلام کرد.

ژنرال پاتوُرِل که قصد بردن توپها را داشت، در موُلن دُ لَ‌گَلِت غافلگیر شد و در خیابان لُپیک با باریکادهای زنده درگیر گردید. مردم اسبها را گرفتند، راه‌ها را بستند، توپچی‌ها را متفرق کردند و توپها را به پستهای خود برگرداندند. در میدان پیگال، ژنرال سوُسبی‌یِل دستور حمله به جمعیتی را صادر کرد که در خیابان هوُدون جمع شده بودند، ولی شکاری‌ها [شَسورها: یک نیروی نظامی اسب سوار. م] وحشتزده اسبهای خود را به عقب راندند و مایه خنده شدند. یک افسر شمشیر به دست به جلو راند، یک گارد را زخمی کرد و به ضرب گلوله فرو افتاد. فرمانده فرار کرد. ژاندارمها که از پشت پناهگاه‌ها شروع به تیراندازی کردند، سریعاً متلاشی شدند و تودۀ سربازان به مردم پیوستند.

در بِل‌ویل، بوُت شُمُن و لوکزامبورگ Luxembourg سربازها در همه‌جا به مردمی پیوستند که با اولین هشدار گرد آمده بودند.

تا ساعت یازده، مردم دیگر متجاوزین را در تمام نقاط شکست داده بودند و تقریباً همه‌ توپها را حفظ کردند؛ تنها ده عَرّاده برده شد و هزاران شَسپو به چنگ آمد. حالا دیگر همه‌ گردانهای مردم درحال آماده‌باش بودند و مردان محله‌های مردمی به برچیدن سنگفرش خیابانها مشغول شدند.

از ساعت شش صبح، دُ رِل گفته بود که در محله‌های مرکزی فراخوان بدهند، ولی بی‌فایده. گردانهائی که قبلاً به وفاداری به تروشوُ معروف بودند، فقط بیست نفر به میعادگاه فرستادند. تمامی پاریس با خواندن پوسترها گفتند: «این کودتا است.» در ساعت ۱۲، دُ رِل و پی‌کار زنگ خطر را به صدا درآوردند: «حکومت شما را به دفاع از خانه، خانواده و اموال خودتان فرامی‌خواند. بعضی افرادِ منحرف، تحت امر پاره‌ای رهبران مخفی، توپهای پس‌گرفته شده از پروسی‌ها را بسوی پاریس می‌چرخانند.» از آنجا که این حرف یادآور خاطرات ژوئن ۱۸۴۸ بود و اتهام نامطبوعِ هم‌سوئی با پروسی‌ها نتوانست کسی را قانع کند، تمامی وزراء به کمک آمدند: «این شایعۀ بی‌اساس در افواه افتاده است که گویا حکومت در تدارک یک کودتا است. حکومت خواسته است و هنوز می‌خواهد که به کار کمیته‌ای شورشی که اعضای آن فقط نمایندۀ نظریات کمونیستی هستند، خاتمه دهد.» این هشدارها که به کرات تکرار شد، فقط درکل پانصد نفر را جمع کرد۸۲.

تی‌یِر Thiers پس از اولین چرخش اوضاع به اعضای حکومت که در وزارت خارجه جمع شده بودند، دستور داد که همراه با همه‌ سربازان به شان‌ـ‌دُ‌ـ‌مارس عقب بنشینند. وقتی او فرار گاردهای ملی میانه‌روِ پاریس را دید، اعلام کرد که تخلیۀ پاریس ضروری است. چند وزیر مخالفت کردند و خواستند که چند نقطه مثل شهرداری مرکزی که پادگان آن در اشغال بریگاد دِرُژا بود و مدرسۀ نظام حفظ شوند؛ و در ترُکادِرو موضع بگیرند. اما این مردکِ کاملاً بی‌خیال، فقط می‌خواست حرف اقدامات افراطی را بشنود. لُفلُو که نزدیک بود در باستیل زندانی شود، قویاً از او حمایت کرد. تصمیم گرفته شد که تمام شهر، حتی استحکامات در جنوب، که دو هفته پیش پروسی‌ها پس داده بودند، تخلیه شود. حوالی ساعت سه، گردانهای مردمی گرُو کَیوُ با طبل و شیپور از جلوی شهرداری مرکزی عبور کردند. شورای شهر گمان کرد که به محاصره در آمده است۸۳. تی‌یِر Thiers از یکی از پلکانهای پشت ساختمان فرار کرد و عازم وِرسای شد، چنان سراسیمه که سرِ پل سِوْر کتباً دستور تخلیۀ مُن والِریَن را داد.

تا هنگام فرار تی‌یِر Thiers، نیروهای انقلابی هنوز نه به حمله‌ای دست زده و نه هیچ موضع دولتی‌ای را اشغال کرده بودند۸۴. تهاجم آن روز صبح، کمیته‌ مرکزی را هم مانند تمامی مردم پاریس غافلگیر کرده بود. آنها شبِ قبل طبق معمول به هنگام جدا شدن از هم، قرار ملاقات بعدی را در ۱۸ مارس، ساعت یازده شب پشت باستیل، در مدرسه‌ای در خیابان بَ فروآ گذاشته بودند. چون‌که میدان کُردْری که فعالانه توسط پلیس مراقبت می‌شد، دیگر جای امنی نبود. انتخابات جدید در ۱۵ مارس برتعداد آنها افزوده بود و یک کمیته‌ دفاع انتخاب کرده بودند. با دریافت خبر حمله، عده‌ای به خیابان بَ فروآ شتافتند و برخی به برانگیختن گردانهای محلات خود همت گماشتند. وارْلَن Varlin در بَتین‌یول بِرژِره (که اخیراً به سرکردگی لژیون منصوب شده بود) در مُن‌مارْتْر، دوُ‌وَل در پانتِئون، پیندی در ناحیه سوم و فَلتو در خیابان سِوْر. رانْوی‌یِه و بروُنِل بدون آن‌که به کمیته تعلق داشته باشند، به برانگیختن بِل‌ویل و ناحیه دهم مشغول بودند. در ساعت ده، ۱۲ نفر از اعضا گرد هم آمدند که درگیر انبوه خبرهائی بودند که از هرسو می‌رسید و گاهی زندانیانی هم نزد آنها می‌آوردند. اطلاعات موثق فقط حوالی ساعت دو رسید. آنگاه طرحی ریختند که مطابق آن همه‌ گردانهای فدرالیست در شهرداری مرکزی به هم می‌پیوستند و از آنجا برای انتقال فرمانها به هرسو پراکنده می‌شدند۸۵.

درواقع، گردانها عملاً درحال آماده‌باش بودند، ولی حرکت نمی‌کردند. پایگاههای انقلابی از بیم حملۀ جدید، و بی‌خبر از پیروزی تمام و‌کمال خود، شدیداً سنگربندی کرده و در جای خود باقی ماندند. حتی مُن‌مارْتْر هم فقط پُربود از گاردی‌هائی که دنبال خبر می‌گشتند و سربازان بی‌سازمانی که برایشان غذا جمع می‌کردند، چون از صبح چیزی برای خوردن نداشتند. حوالی ساعت سه‌ونیم، کمیته‌ بیداری ناحیه هیجدهم، مستقر در خیابان کلینیان‌کوُر، مطلع شد که جان ژنرال لُ‌کُنت جداً درخطر است. جمعیتی، اساساً متشکل از سربازان، شاتو - روُژ را محاصره کرده و ژنرال را طلب می‌نمود. اعضای کمیته‌ بیداری (فِرِه*،ژَکلار و بِرژِره) فوراً دستوری به فرماندۀ شاتو - روُژ فرستادند که زندانی را، که قرار بود محاکمه شود، نگاهدارد. وقتی فرمان رسید، لُ‌کُنت تازه از آنجا رفته بود.

خودش از همان اول تقاضا کرده بود که به کمیته‌ مرکزی برده شود. رؤسای این پست که فریادهای جمعیت بسیار سراسیمه‌شان کرده بود، درصدد آن بودند که خود را از این مسئولیت برهانند؛ و چون فکر می‌کردند این کمیته در خیابان رُزیه مستقر است، تصمیم گرفتند ژنرال و افسرانش را به آنجا ببرند. آنها حدود ساعت چهار به آنجا رسیدند، درحالی‌که از میان جمعیتی بسیار خشمگین راه باز می‌کردند؛ ولی کسی روی آنها دست بلند نکرد. ژنرال در سالن کوچکی در طبقۀ هم‌کف شدیداً تحت نظر بود. در اینجا صحنه‌های شاتو - روُژ تکرار شد. سربازان برافروخته خواهان اعدام او بودند. افسران گارد ملی تلاش نومیدانه‌ای می‌کردند که آنها را آرام کنند و فریاد می‌زدند «صبر کنید تا کمیته بیاید.» آنها موفق شدند نگهبان بگذارند و برای مدتی هیجان جمعیت را فرو بنشانند.

هنوز کسی از اعضای کمیته نیامده بود که در ساعت چهارونیم فریاد مهیبی خیابان را پُرکرد و مرد سفید ریشی که جمعیتی خشن دنبالش کرده بودند، محکم به دیوار خانه خورد. این کلِمان‌ـتوما، آدم ژوئن ۱۸۴۸ و دشنام‌گوی گردانهای انقلابی بود. او در شُسه دُ مَرتیر، هنگام بازرسی باریکادها شناسائی و دستگیر شده بود. تعدادی از افسران گارد ملی، یک کاپیتان هوادار گاریبالدی، هِرپَن لَ‌کروآ، و عده‌ای از تک‌تیراندازها سعی کرده بودند تودۀ خونخواه را متوقف کنند و هزار بار فریاد زدند: «صبر کنید کمیته بیاید! دادگاه نظامی تشکیل دهید!» اما تودۀ خونخواه آنها را با خشونت کنار زدند و دوباره کلِمان‌ـتوما را گرفتند و به حیاط کوچک خانه پرت کردند. بیست تفنگ بطرف او قراول رفت و او را نقش زمین کرد. درحین این اعدام، سربازان پنجرۀ اتاقی که ژنرال لُ‌کُنت در آن زندانی بود را شکستند، خود را روی او انداختند و او را بطرف حیاط کشاندند. این مرد که صبح همان روز سه بار فرمان آتش بطرف مردم را داده بود گریست، تقاضای ترحم کرد و از خانواده‌اش حرف زد. او را کنار دیوار کشاندند و زیر رگبار گلوله از پای درآمد.

پس از پایان این تلافی‌جوئی‌ها، خشم توده آرام گرفت. آنها اجازه دادند که افسران همراه لُ‌کُنت به شاتو - روُژ برگردانده شوند و با فرارسیدن شب آزاد شدند.

با این اعدامها، مردم که تا این زمان حالت دفاعی داشتند، به جنب و جوش درآمدند. بروُنِل پادگان پرَنس اوژِن را که در دست تیپ ۱۲۰ صف بود، محاصره کرد. کلنل به همراه حدود صد افسر که حالت متکبرانه‌ای به‌خود گرفته بودند، به دستور بروُنِل حبس شدند. دو هزار شَسپو به دست مردم افتاد. بروُنِل از طریق خیابان تامپْل حرکت خود را به طرف شهرداری مرکزی ادامه داد. چاپخانۀ ملی در ساعت پنج اشغال شد. در ساعت شش جمعیت با چکش به درهای پادگان ناپلئون حمله کرد. از روزنه‌ها شلیک شد و سه نفر ازپا درآمدند. ولی سربازها از پنجره‌های خیابان ریولی علامت دادند و فریاد زدند «این ژاندارمها بودند که شلیک کردند، زنده باد جمهوری!» اندکی بعد آنها درها را گشودند و اجازۀ بردن سلاحها را دادند۸۶.

در ساعت هفت‌ونیم شهرداری مرکزی تقریباً محاصره شده بود. ژاندارمهائی که آنجا را اشغال کرده بودند، ازطریق گذرگاه زیرزمینی پادگان لُبُ گریختند. در ساعت هشت‌ونیم، ژوُل فِری و وَبْر که توسط افراد خود رها شده و بدون هیچ دستوری از طرف حکومت جا مانده بودند — نیز — دزدانه در‌رفتند. اندکی بعد، ستونهای بروُنِل به میدان رسیدند و شهرداری مرکزی را به تصرف درآوردند و درست در همان زمان، رانْوی‌یِه هم ازطریق کنارۀ سِن به آنجا رسید.

تعداد گردانها بی‌وقفه افزایش می‌یافت. بروُنِل دستور داد خیابان ریولی وکنارۀ سِن را باریکاد‌بندی کنند، در همه‌ ورودی‌ها نفر گذاشت، پستها را تقسیم کرد و گروههای گشتی زیادی به اطراف فرستاد. یکی از این گشتی‌ها شهرداری لوُوْر را که شهردارها در آن جلسه داشتند، محاصره کرد؛ نزدیک بود موفق به دستگیری فِری شود که او با بیرون پریدن از یک پنجره خود را نجات داد. شهردارها به شهرداری میدان بورس برگشتند.

آنها، در آنجا تمام روز را همراه با بسیاری از معاونین به مذاکره گذرانده بودند و در انتظار اطلاعات و نظرات جدید، اکثراً از حملۀ بی‌معنای حکومت عصبانی بودند. حوالی ساعت چهار، آنها نمایندگانی نزد حکومت فرستادند. تی‌یِر Thiers پیش از این دَر رفته بود. پی‌کار مؤدبانه درِ خروجی را به آنها نشان داد. دُ رِل دستهایش را از این کار تماماً شست و گفت که حقوقدانان آن را انجام داده‌اند. ولی شب‌هنگام لازم آمد که تصمیمی گرفته شود. گردانهای فدرال، شهرداری مرکزی را در محاصره داشتند و میدان واندُم را اشغال کرده بودند. وارْلَن Varlin، بِرژِره و آرنُلد گردانهای مُن‌مارْتْر و بَتین‌یول را آنجا برده بودند. وَشرو، وُترَن و چند مرتجع صحبت از مقاومت به هرقیمت می‌کردند، گوئی ارتشی داشتند که از آنها پشتیبانی نماید. دیگران که معقول‌تر بودند، دنبال راه چاره‌ای می‌گشتند. آنها فکر کردند که راه آرام‌کردن اوضاع می‌تواند این باشد که ادوارد آدام، که امتحان خود را در مقابله با شورشیان ژوئن ۱۸۴۸ داده بود، به عنوان رئیس پلیس و لانگلوآ (پروُدنیست سبکسر، عضو سابق انترناسیونال که صبح هوادار جنبش ۳۱ اکتبر بود و شب مخالف آن و به خاطر خراشی که هنگام قیافه آمدن در بوُزِنْوال برداشت، به نمایندگی برگزیده شد) به عنوان فرمانده گارد ملی منصوب شوند. نمایندگان رفتند تا این راه‌ حل درخشان را به ژوُل فاوْر پیشنهاد کنند. او قاطعانه رد کرد و گفت «ما نمی‌توانیم با آدمکشها کنار بیائیم.» این کمدی را فقط برای آن بازی کرد که تخلیۀ پاریس که او از شهردارها پنهان می‌کرد، توجیه گردد. در حین مذاکرات خبر رسید که ژوُل فِری شهرداری مرکزی را ترک کرده است. این ژول دیگر خود را به ظاهر متعجب نشان داد و با شهرداران قرار گذاشت که گردانهای هوادار نظم را فرا بخوانند تا جانشین ارتش مضمحل شده شوند.

شهردارها بازگشتند کاملاً مقهور این ریشخند و تحقیر شده از این‌که همگی در مورد نیت حکومت در ابهام بودند. اگر از اندک شجاعت سیاسی برخوردار بودند، به جای آن‌که دوباره در شهرداری خود شروع به مذاکره کنند، یک‌راست به شهرداری مرکزی می‌رفتند. سرانجام، در ساعت ده صبح، پی‌کار به آ‌ن‌ها اطلاع داد که می‌توانند لافایتِ[ژنرال فرانسوی که در انقلاب ۱۷۸۹ با انقلاب همکاری کرد، ولی در پایان در کنار شاه علیه انقلاب توطئه کرد. م.] خود را بیرون بیاورند. آنها فوراً لانگلوآ را به شهرداری مرکزی فرستادند.

بعضی از اعضای کمیته‌ مرکزی از ساعت ده صبح آنجا بودند، عموماً نگران و مردد. هیچیک از آنها خواب این را هم ندیده بودند که قدرت با این سنگینی بر شانه‌هایشان بیفتد. بسیاری از آنها نمی‌خواستند در شهرداری مرکزی مستقر شوند. آنها با هم شُور کردند. سرانجام تصمیم گرفته شد که فقط دو یا سه روزی را که برای انتخابات نیاز بود، در آنجا بمانند. ضمناً لازم بود که مراقب هرگونه تلاشی برای مقاومت باشند. لوئیلییِه حاضر بود و در اطراف کمیته وِز‌وِز می‌کرد، در یکی از فواصل هوشیاری خود قول داد مراقب هرخطری باشد و به رأی وُکسال متوسل شد. در تمام روز او هیچ نقشی بازی نکرده بود۸۷. کمیته مرتکب این اشتباه شد که او را به فرماندهی کل گارد ملی گماشت، حال آن‌که بروُنِل که از صبح این وظیفه را انجام می‌داد، از پیش در شهرداری مرکزی مستقر شده بود.

در ساعت سه، لانگلوآ، رقیب لوئیلییه اعلام آمادگی کرد. او به خود اعتماد کامل داشت و از پیش بیانیه‌اش را به روزنامه‌ رسمی فرستاده بود. نگهبانها از او پرسیدند: «شما کی هستید؟» لانگلوآ جواب داد: «فرمانده گارد ملی.» چند تن از نمایندگان پاریس، لُکروآ، کورنه و غیره همراه او بودند. کمیته رضایت داد که آنها را بپذیرد. کمیته از آنها پرسید: «کی شما را انتخاب کرده است؟» «آقای تی‌یِر Thiers.» آنها به اعتماد به نفس این مرد دیوانه خندیدند. ضمن آن‌که او از حقوق مجلس دفاع می‌کرد، آنها از او امتحان گرفتند: «آیا شما کمیته‌ مرکزی را به‌رسمیت می‌شناسید؟» «نه.» او پس از قرائت بیانیه‌ خود بیرون رفت و پا به‌فرار گذاشت.

شب آرام بود، به نحوی معنی‌دار برای آزادی. از دروازۀ جنوب، وینوآ هنگهای خود، توپ‌خانۀ خود و باروبنه‌ خود را به طرف وِرسای حرکت می‌داد. سربازان بی‌سازمان با دلخوری به این‌سو و آن‌سو می‌رفتند و به ژاندارمها فحش می‌دادند۸۸. ستاد، مطابق سُنت خود، عقلش را از دست داده بود و سه هنگ، شش آتشبار توپخانه و همه‌ قایقهای توپ‌دار را که کافی بود آنها را به جریان آب رودخانه بسپارد، در پاریس جاگذاشت. کمترین حرکتی از طرف فدرالها می‌توانست این کوچ را متوقف کند. فرماندۀ جدید گارد ملی نه تنها به فکر بستن دروازه‌ها نبود (او از این جهت در مقابل شورای جنگ[ارگانی که پس از شکست کمون از طرف حکومت وِرسای کمونارها را محاکمه می‌کرد. م] به‌خود می‌بالید‌)، بلکه همه‌ مفرّها را به روی ارتش باز گذاشته بود.

فصل چهارم — کمیته‌ مرکزی برای انتخابات فراخوان می‌دهد

«قلبهای شکستۀ ما به قلبهای شما متوسل می‌شوند.» (شهرداران و معاونین پاریس و نمایندگان سِن به گارد ملی و همه‌ شهروندان.)

پاریس فقط در صبح ۱۹ مارس از پیروزی خود آگاه شد. عجب تغییر صحنه‌ای! حتی در قیاس با آن‌همه تعویض صحنه که در طی این هفت‌ماه در این درام رخ نمود! پرچم سرخ برفراز شهرداری مرکزی در اهتزاز بود. ارتش، حکومت و دستگاه اداری همراه با مه صبحگاهی دود شده و به هوا رفته بودند. از اعماق باستیل و خیابان گمنام بَفروآ، کمیته‌ مرکزی به تارک پاریس و درمعرض دید تمام جهان صعود کرده بود. به این‌ترتیب در ۴ سپتامبر امپراطوری از صحنه ناپدید شد؛ به این‌ترتیب نمایندگان «چپ» یک قدرت بی‌صاحب را به چنگ آورده بودند.

ولی افتخار بزرگ کمیته‌ مرکزی در این بود که فقط یک اندیشه درسرداشت و آن‌هم بازگرداندن قدرت خود به پاریس بود. اگر فرقه‌گرا و تصویب‌نامه‌ پرداز بود، سرانجامِ این جنبش هم مثل جنبش ۳۱ اکتبر می‌شد. خوشبختانه، این کمیته از تازه واردهائی ترکیب شده بود که گذشته‌ای خاص و هم‌چنین ادعای سیاسی خاصی نداشتند. افراد طبقۀ متوسط خُرد و نیز کارگر، دکاندار، تعمیرکار، منشیِ شرکت تجاری، مجسمه‌ساز، معمار و کمتر در قید سیستم‌ها و بیش‌از هرچیز نگران نجات جمهوری. آنها در این ارتفاع سرگیجه‌آور فقط یک فکر داشتند که موجب بقایشان می‌شد: شهرداری پاریس را به خود پاریس بسپارند.

در دورۀ امپراطوری این یکی از برنامه‌های خاص «چپ» بود که عمدتاً به جهت آن خرده‌بورژوازی پاریس (که طی هشتاد سال تمام با دیدن منصوبین حکومتی برتخت شهرداری مرکزی پاریس حسابی تحقیر شده بود) به آن جلب می‌شد. حتی مسالمت‌جوترین آنها هم از افزایش بی‌وقفۀ بودجه، افزایش وام‌ها و اختلاسهای مالی اُسمان (شهردار پاریس در دوران امپراتوری) متحیر و ناراحت بودند. و آنها چه تشویق‌آمیز برای پی‌کار کف زدند که برای این بزرگ‌ترین و روشنفکرترین شهر فرانسه همان حقوقی را خواسته بود که کوچک‌ترین قصبه‌ها از آن برخوردار بودند و از پاشای سِن (یعنی، همان شهردار پاریس) خواسته بود که حساب پس بدهد! در اواخر امپراطوری، فکر یک شورای شهرداری منتخب نضج گرفته بود، این فکر تا حدی در ایام محاصره، جامعۀ عمل پوشید و حالا تنها تحقق کامل آن می‌توانست پاریس را از جهت تمرکز‌زدائی‌اش آسوده خاطر سازد.

از سوی دیگر، توده‌های مردم، بی‌تفاوت به آرمان بورژوائیِ شورای شهرداری، به کمون مایل بودند. آنها در طی محاصره و به عنوان یک سلاح علیه دشمن خواستار آن شده بودند؛ و هنوز هم به عنوان اهرمی برای ریشه‌کن کردن استبداد و فلاکت خواستار آن می‌باشند. آنها برای شورائی حتی منتخب، اما بدون آزادی و وابسته به دولت چه ارزشی قائل بودند؛ شورائی که در ادارۀ مدارس، بیمارستان‌ها، دادگستری و پلیس اختیاری نداشت و در مجموع از دست‌وپنجه نرم کردن با بردگی اجتماعی همشهریان خود ناتوان بود. آنچه مردم برایش تلاش می‌کردند یک شکل سیاسی بود که به آنها امکان کار‌کردن برای بهبود وضعیت خود را بدهد. آنها همه‌ قوانین اساسی و همه‌ حکومتهای انتخابی را دیده بودند که برخلاف ارادۀ به اصطلاح موکلینِ انتخاب‌کننده خود اداره می‌شوند و قدرت دولتی روز‌به روز بیشتر به استبداد می‌گراید و کارگر را — حتی — از حق دفاع از کارِ خود محروم می‌کند؛ اما همین قدرتی که حتی تنفس هوا را تحت امرِ خود در می‌آورد، همواره از مداخله در راهزنیهای سرمایه‌داری سر باز می‌زند. آنها پس از آن‌همه شکست، کاملاً متقاعد شده بودند که رژیم حکومتی و قانون‌گذاری موجود بر‌اثر طبیعت خود قادر به رهائی کارگر نیست. این رهائی را آنها از کمون خودمختار انتظار داشتند که حکومتی مناسب در محدودۀ بقای وحدت ملی بود. قانون اساسیِ کمون می‌بایست وکالت با وظایف منجَّز و روشن را جانشین نمایندگانی سازد که بر انتخاب‌کننده خود سَروَری می‌کنند. قدرت دولتی سابق که خودرا به کشور پیوند زده بود و از شیرۀ جان آن تغذیه می‌کرد و حاکمیت را براساس منافع متفاوت و متخاصم غصب می‌نمود و مالیه و عدلیه و ارتش و پلیس را مطابق با منافع معدودی افراد سازمان می‌داد، می‌بایست با هیئتی از نمایندگان کلیه‌ کمونهای خودمختار جایگزین می‌شد.

به این ترتیب، مسألۀ شهرداری با توسل به حساسیتهای مشروع بعضی و آرمانهای دلیرانۀ بعضی دیگر، همه‌ طبقات را گرد کمیته‌ مرکزی فراهم آورد.

در ساعت هفت‌ونیم، آنها اولین جلسۀ خود را در همان اطاقی که تروشوُ در آن به تخت نشسته بود تشکیل دادند. رئیس مردی جوان (حدوداً ۳۲ ساله) و پیله‌ور خُردی بود به نام ادوارد مورو Édouard Moreau. او گفت: «من با تشکیل جلسه در شهرداری مرکزی موافق نبودم» ؛ ولی حالا که آنجا هستند باید وضعیت خودشان را فوراً مشخص کنند، به پاریس بگویند که چه می‌خواهند، در کوتاه‌ترین زمان ممکن انتخابات را انجام دهند، خدمات عمومی را تأمین نمایند و شهر را در مقابل حملۀ غافلگیرانه حفظ کنند.

دو تن از همکارانش فوراً گفتند: «ما باید اول به طرف وِرسای حرکت کنیم، مجلس را متفرق نمائیم و به فرانسه فراخوان دهیم تا نظر بدهد.»

دیگری، نویسندۀ پیشنهاد وُکسال، گفت: «نه. ما فقط مأموریت تأمین حقوق پاریس را داریم. اگر شهرستانها با ما هم نظر هستند، از ما سرمشق بگیرند.»

عده‌ای خواستار آن بودند که قبل از رجوع به انتخاب‌کنندگان، انقلاب را به فرجام برسانند. دیگران با این پیشنهاد مبهم مخالفت کردند. کمیته تصمیم گرفت فوراً انتخابات را برگزار کند و مورو را مسئول تهیه فراخوان برای انتخابات کرد. درحین امضا، یکی از اعضای کمیته وارد شد و گفت: «شهروندان، هم‌اکنون مطلع شده‌ایم که بیشتر اعضای حکومت هنوز در پاریس هستند، در نواحی اول و دوم تلاشی برای مقاومت درحال سازماندهی است. سربازان راهی وِرسای هستند. ما باید فوراً وارد عمل شویم، روی وزیرها دست بگذاریم، گردانهای متخاصم را متفرق کنیم و مانع خروج دشمن از شهر شویم.»

در واقع، ژوُل فاوْر و پی‌کار تازه داشتند از پاریس خارج می‌شدند. تخلیه وزارتخانه‌ها علناً در جریان بود. ستونهای سرباز هنوز درحال خروج از دروازه‌های کرانۀ چپ بودند. ولی کمیته به امضا کردن ادامه داد و این احتیاط سنتیِ بستن دروازه‌ها را نادیده گرفت و در انتخابات غرق شد. این کمیته ندید — هرچند افراد خیلی معدودی دیدند — که این یک مبارزۀ تا پای جان با مجلس وِرسای است.

کمیته برای توزیع کارهائی که باید انجام می‌شد، نمایندگانی برای تصرف وزارتخانه‌ها و هدایت دوایر مختلف تعیین کرد. بعضی از این نمایندگان از بین افرادی خارج از کمیته و از میان کسانی که به کاردانی یا انقلابی بودن شهرت داشتند، انتخاب شدند. یک نفر از افزایش حقوق صحبت کرد و همکارانش با عصبانیت پاسخ دادند: «ما اینجا نیستیم تا از حکومت دفاع تقلید کنیم. ما تا حالا با حقوقمان زندگی کرده‌ایم، هنوز هم کافی است. ترتیباتی در مورد حضور دائمی بعضی از اعضا در شهرداری مرکزی داده شد و جلسه در ساعت یک بعدازظهر تعطیل شد.

در بیرون غوغای شادمانۀ مردم به خیابانها زندگی بخشیده بود. آفتاب بهاری به پاریسی‌ها لبخند می‌زد. پس از هشت ماه، این اولین روز آسودگی خاطر و امیدواری آنها بود. در جلوی باریکادهای شهرداری، در بوُت مُن‌مارْتْر و همه‌ بوُلوارها جمعیت تماشاچیان موج می‌زد. پس چه کسی از جنگ داخلی صحبت می‌کرد؟ فقط روزنامه‌ رسمی. این روزنامه وقایع را به شیوۀ خاص خود روایت می‌کرد: «حکومت همه‌ راههای آشتی را آزموده است» و در پیامی به گارد ملی می‌گفت: «کمیته‌ای که کمیته مرکزی نام گرفته است، ژنرال کلِمان - توما و لُ‌کُنت را با خونسردی به قتل رساند. اعضای این کمیته چه کسانی هستند؟ کمونیست‌ها، بناپارتیست‌ها یا پروسی‌ها. آیا شما مسئولیت این قتل‌ها را به عهدۀ خود می‌گیرید؟» این نوحه‌سرائی برای فراریان فقط چند گروهان با گرایش مرکز را تحت تأثیر قرار داد. اما این مورد نشانه‌ای جدی است: بورژواهای جوان و شاگردان پلی‌تکنیک، به شهرداری ناحیه دوم آمدند که همه‌ شهردارها در آن جمع شده بودند؛ این دانشجویان دانشگاه که تا امروز پیشاهنگ کلیه انقلابهای ما بوده‌اند، مخالفت خود را با کمیته اعلام کردند.

چراکه این انقلاب توسط پرولترها صورت گرفته بود. آنها چه‌کسانی بودند؟ چه می‌خواستند؟ ساعت دو همه می‌شتافتند تا پوسترهای دیواری کمیته را که تازه از چاپخانۀ ملی بیرون آمده بود، ببیند: «شهروندان، مردم پاریس درعین نیرومندی آرام و بردبار، بدون هراس — هم‌چنان‌که بدون تحریک — در کمین احمقهای بی‌شرمی که می‌خواهند به جمهوری ما آسیب برسانند، نشسته‌اند. بگذارید تا پاریس و فرانسه به اتفاق هم شالودۀ یک جمهوری حقیقی، این تنها حکومتی که برای همیشه به عصر انقلابات خاتمه خواهد داد را بریزند. از مردم پاریس برای انجام انتخابات خودشان دعوت می‌شود.» و خطاب به گارد ملی: «شما ما را برای دفاع از پاریس و حقوق خودتان مأمور کرده‌اید. مأموریت ما اکنون منقضی است. آماده شوید و فوراً انتخابات کمون خود را انجام دهید. در این فاصله، ما به نام مردم، شهرداری مرکزی را نگاه می‌داریم.» بیست نام۸۹ در ذیل آمده بود که جز سه یا چهار نفر از آنها (اَسی Assi، لوُلیه و وارْلَن Varlin) فقط از طریق پوسترهای چند روز اخیر شناخته شده بودند. پاریس از صبحِ دهمِ اوت ۱۷۹۲ [مراجعه کنید به روز‌شمار انقلاب کبیر فرانسه. م] تاکنون ظهور چنین آدمهای گمنامی را در شهرداریِ خود ندیده بود.

بااین وجود، پوسترهایشان مورد احترام بود و گردانهایشان آزادانه تردد می‌کردند. آنها مؤسسات را تصرف کردند، در ساعت یک وزارتخانه‌های مالیه و داخله؛ در ساعت دو دفاتر بحریه، جنگ، تلگراف و روزنامه‌ رسمی؛ و دوُ‌وَل در شهربانی کل مستقر شد. آنها کار خودشان را کرده بودند. راستی، علیه این قدرت نوزاد که نخستین کلامش کناره‌گیری خودش از قدرت است، چه می‌توان گفت؟

همه‌چیز در اطراف آنها حالت جنگی داشت. بیائید از میان باریکادهای نیمه‌باز خیابان ریولی رد شویم. ۲۰٫۰۰۰ نفر در میدان شهرداری اردو زده‌ و نانشان را به قنداق تفنگشان بسته‌اند. پنجاه توپ و مسلسلی که در طول نمای ساختمان قرار گرفته، حالت مجسمه‌هائی را دارد که در اطراف تالار شهر قرار گرفته‌اند. حیاط و راه‌پله‌ها پُر بود از گاردهائی که مشغول غذاخوردن بودند و تالار وسیع ترون مملو بود از افسران، گاردها و غیرنظامی‌ها. در سالن سمت چپ که به پرسنل مربوط می‌شد، سروصدا فروکش می‌کرد. اطاق کنار ساحل رودخانه در زاویه ساختمان، مخصوصِ کمیته بود. در آنجا حدود پنجاه نفر روی یک میز دراز خم شده و مشغول نوشتن بودند. انضباط و سکوت در آنجا حاکم بود. با آنارشیست‌های ۳۱ اکتبر خیلی فاصله داشتیم. گاه به گاه، درِ ورودی که دو نگهبان از آن مراقبت می‌کردند، به روی یکی از اعضای کمیته که حامل فرمان یا مشغول تحقیقی بود، باز می‌شد.

جلسه از سرگرفته شده بود. یکی از اعضا از کمیته خواست که به اعدام کلِمان - توما و لُ‌کُنت که هیچ دخالتی در آن نداشته‌، اعتراض کند. دیگری جواب داد: «مردم را انکار نکن، چون بیم این هست که آنها در نهایت تو را انکار کنند.» نفر سوم گفت «روزنامه‌ رسمی اعلام می‌کند که اعدام جلوی چشم ما صورت گرفته است. ما باید این تهمت‌ها را متوقف کنیم. مردم و بورژوازی در این انقلاب دست به دست هم داده‌اند. این اتحاد باید حفظ شود. شما از همه‌کس می‌خواهید که در انتخابات شرکت کنند.» در حرفش دویدند: «خوب، پس مردم را رها کنید تا بورژوازی را به دست آورید؛ مردم کنار خواهند کشید و آن‌وقت شما خواهید دید که آیا این بورژواها هستند که انقلاب‌ها را می‌سازند.»۹۰

کمیته تصمیم گرفت که یک یادداشت در روزنامه‌ رسمی درج و حقیقت امر تشریح شود. ادوارد مورو Édouard Moreau پیش‌نویس بیانیه را پیشنهاد و قرائت کرد که به تصویب رسید.

کمیته مشغول بحث در مورد نحوه و تاریخ برگزاری انتخابات بود که مطلع شد در شهرداری ناحیه سه گردهمائی بزرگی از سران گردانها، شهردارها و نمایندگان سِن در مجلس تشکیل شده است. صبح همان روز، تی‌یِر Thiers ادارۀ موقت پاریس را به اتحادیه‌ای از شهرداران واگذار کرده بود و حالا آنها داشتند اقتدار خود را بر گارد ملی آزمایش می‌کردند. به کمیته اطمینان داده شد که آنها قصد دارند انتخاب‌کنندگان را به شرکت در انتخابات دعوت کنند.

تعدادی از اعضا گفتند: «اگر این‌طور است ما باید با آنها به توافقی برسیم تا وضعیت تحت قاعده درآید.» دیگران با یادآوری محاصره صراحتاً خواستار بازداشت آنها شدند. یکی از اعضا گفت: «اگر ما می‌خواهیم فرانسه را با خود داشته باشیم، نباید آن را بترسانیم. تصور کنید که بازداشت نمایندگان و شهردارها چه انعکاسی خواهد داشت؛ و از سوی دیگر تأثیر همکاری آنها چه خواهد بود.» دیگری گفت: «گِرد آوردن تعداد چشم‌گیری از رأی‌دهنده خیلی اهمیت دارد. اگر نمایندگان و شهردارها به ما بپیوندند، همه‌ پاریس پای صندوقهای رأی خواهند آمد.» یک همکار عصبی مزاج فریاد زد: «بهتر است بگوئید که شما شایستۀ مقامتان نیستید و تنها دغدغۀ شما این است که از زیر بار مسئولیت شانه خالی کنید.» سرانجام، تصمیم گرفتند که آرنُلد را به عنوان نماینده به شهرداری بفرستند.

از او استقبال خیلی بدی شد. رادیکال‌ترین معاونین و نمایندگان، سوسیالیست‌هائی مثل میلی‌یِر و مالُن از ترس ابتکار خطرناک مردم، صراحتاً علیه شهرداری مرکزی موضع گرفتند. بسیاری هم گفتند: «این آدمهای ناشناس چه‌کسانی هستند؟» حتی در کُردْری، انترناسیونالیست‌ها و اعضای سابق کمیته‌ نواحی بیست‌گانه هم برخوردی احتیاط آمیز داشتند. معهذا، این جلسه تصمیم گرفت مأمورینی به شهرداری مرکزی بفرستد. زیرا چه آنها می‌خواستند و چه نمی‌خواستند، قدرت در آنجا بود.

در همین فاصله، کمیته مرکزی روز چهارشنبه را برای انتخابات تعیین کرد؛ و درعین‌حال حالت اضطراری را رفع، دادگاه‌های نظامی را لغو و کلیه جنایات و جرائم سیاسی را شامل عفو عمومی نمود. سومین جلسه برای پذیرفتن هیئت اعزامی اتحادیه شهرداران در ساعت هشت تشکیل شد. این‌ هیئت مرکب بودند از: کلِمانسو Clémenceau، میلی‌یِر، تُلَن، کوُرنِه، مالُن، و لُکروا (از نمایندگان) ؛ بُنوَله و موتوُ (از شهرداران) ؛ و موُرا، ژاکلار و لئو مِی‌یِه (از معاونین).

کلِمانسو Clémenceau، نیمی همدست و نیمی آلت فعل کودتای تی‌یِر Thiers — در مقام خود به عنوان نماینده مجلس و درعین‌حال شهردار — سخن‌گوی آنها بود. او درازگو بود و کتابی حرف می‌زد: «قیام برمبنای یک انگیزۀ نامشروع صورت گرفته است؛ توپها به دولت تعلق دارند. کمیته‌ مرکزی وکالت ندارد و پاریس در دست آدمهای وارد نیست. عدۀ کثیری از نفرات گردانها دور نمایندگان مجلس و شهردارها جمع شده‌اند. طولی نخواهد کشید که کمیته مسخره بشود و تصمیماتش مورد بی‌اعتنائی قرار گیرد. وانگهی، پاریس حق ندارد علیه فرانسه طغیان کند و باید مطلقاً اُتوریتۀ‌ مجلس را قبول نماید. کمیته فقط یک راه برای برون رفت از این مشکل دارد و آن‌هم تسلیم به اتحاد نمایندگان مجلس و شهرداران است، که مصمم‌اند‌ از مجلس امکان تأمین نیازهای مورد مطالبۀ پاریس را کسب کنند.»

نطق او مرتباً قطع می‌شد. عجب! آنها جرأت کردند از قیام حرف بزنند! کی جنگ داخلی را شروع کرد و اول حمله کرد؟ افراد گارد ملی چه کرده‌اند، جز پاسخ دادن به یک حملۀ شبانه و پس‌گرفتن توپهائی که خودشان پولش را پرداخته بودند؟ گارد ملی چه کاری جز رفتن به دنبال مردم و اشغال ساختمان خالی شهرداری مرکزی کرده است؟

یک عضو کمیته گفت: «کمیته‌ مرکزی مأموریت معتبر و الزام‌آور دریافت کرده است. این مأموریت اکیداً او را ملزم می‌کند که نگذارد حکومت یا مجلس به آزادی‌ها یا جمهوری مردم تعدی نمایند. مجلس هرگز از زیر سؤال بردن موجودیت جمهوری دست برنداشته است. یک ژنرال آبروباخته را در رأس ما قرار داده، پاریس را از پایتختی انداخته و سعی در ویران کردن تجارت آن داشته است. به رنجهای ما پوزخند زده، و پایبندی، شجاعت و ایثاری را که پاریس تحت محاصره از خود نشان داد، انکار کرده و محبوب‌ترین نمایندگان آنها — گاریبالدی و ویکتورهوگو‌ — را هو کرده است. توطئه علیه جمهوری آشکار است. این توطئه با بستن دهان مطبوعات شروع شد و امیدوار بودند که با خلع سلاح گردانهای ما آن را به انجام برسانند. بله، مورد ما مورد دفاع مشروع است. اگر ما در مقابل این توهینِ تازه سر فرود می‌آوردیم، ختم جمهوری خوانده شده بود. شما هم‌اکنون از مجلس فرانسه حرف زدید، مدت اعتبار مأموریت این مجلس منقضی است. اما در مورد فرانسه، ما مدعی آن نیستیم که قوانین آن را دیکته کنیم — ما خود تحت قوانین آن بیش‌از حد رنج برده‌ایم — ولی به رفراندوم دهاتی‌ها هم تن نمی‌دهیم. ملاحظه می‌کنید، مسئله دیگر این نیست که بدانیم مأموریت کدام‌یک از ما معتبر‌تر است. ما به شما می‌گوئیم که انقلاب انجام شده است؛ ولی ما غاصبان قدرت نیستیم و می‌خواهیم پاریس را دعوت کنیم که نمایندگانش را برگزیند. آیا شما به ما کمک می‌کنید و همراه ما به انتخابات رجوع می‌نمائید؟ ما با اشتیاق همکاری شما را می‌پذیریم.» همین‌که او از کمونهای خودمختار و فدراسیون آنها صحبت کرد، میلی‌یِر گفت: «مراقب باشید، اگر پرچم اینها را بلند کنید، همه‌ فرانسه بر سرِ پاریس می‌ریزند و من روزهای مرگ‌باری مثل ژوئن ۱۸۴۸ را پیش‌بینی می‌کنم. زنگ انقلاب اجتماعی هنوز به صدا درنیامده است. پیش‌رفت‌ با گامهای آرام‌تر به دست آمده است. از آن قُلۀ مرتفعی که خود را در آن قرار داده‌اید، پائین بیائید. قیام شما که امروز پیروزمند است، ممکن است که فردا شکست بخورد. هرچه در توان دارید، برای آن مایه بگذارید؛ ولی دراین‌که به کم قانع باشید، تردید به خود راه ندهید. من به شما نصیحت می‌کنم که میدان را برای اتحادیه شهردارها و نمایندگان مجلس باز بگذارید. این اعتماد از جانب شما کاملاً به جا خواهد بود.»

یک نفر از کمیته: «چون صحبت از انقلاب اجتماعی شد، من اعلام می‌کنم که مأموریت ما تا آنجا نمی‌رود.» (چند نفر دیگر از کمیته: «بله! بله! بله!»، «نه! نه!»). «شما از فدراسیون و از پاریس به عنوان یک شهر آزاد صحبت کردید. وظیفۀ ما از اینها ساده‌تر است. وظیفۀ ما برگزاری انتخابات است. بعداً مردم در مورد فعالیت‌هایشان تصمیم خواهند گرفت. اما در مورد تسلیم شدن به نمایندگان مجلس و شهردارها، این غیرممکن است. آنها فاقد محبوبیت مردمی هستند؛ و در مجلس نیز وزنی ندارند. انتخابات با یا بدون همکاری آنها برگزار خواهد شد. آیا آنها به ما کمک خواهند کرد؟ ما با آغوش باز از آنها استقبال می‌کنیم. وگرنه ما بدون آنها انتخابات را برگزار خواهیم کرد؛ و اگر درصدد برآیند سدّ راه ما شوند، می‌دانیم که چگونه آنها را خنثی کنیم.»

نمایندگان اعزامی برحرف خود پافشاری کردند. بحث داغ شد. کلِمانسو Clémenceau گفت: «بالاخره، خواستهای شما چیست؟ آیا شما مأموریت خود را به تقاضا از مجلس برای شورای شهرداری محدود می‌کنید؟»

عدۀ زیادی از کمیته: «نه! نه!» وارْلَن Varlin گفت: «ما نه تنها شورای شهر را می‌خواهیم، بلکه هم‌چنین خواستار آزادیهای واقعیِ شهری، حذف شهربانی، حق گارد ملی برای تعیین رؤسا و تجدید سازمان خود، اعلان جمهوری به عنوان حکومت قانونی، نادیده‌گرفتنِ صاف و سادۀ اجاره‌های عقب‌مانده، قانونی منصفانه درخصوص بدهیهای معوقه، و ممنوعیت ارتش در قلمرو پاریس، هستیم.»

مالُن: «من هم همین خواستهای شما را دارم، ولی اوضاع خطرناک است. واضح است که مادام که کمیته، شهرداریِ مرکزی را در اشغال دارد، مجلس به هیچ حرفی گوش نخواهد داد. برعکس اگر پاریس دوباره به نمایندگان قانونی خود اعتماد کند، به نظر من از آنها کاری بیش‌از شما ساخته خواهد بود.»

بحث تا ساعت ده‌ونیم طول کشید، در‌حالی‌که کمیته همچنان از حق خود برای برگزاری انتخابات، و اعضایِ هیئت اعزامی از ادعای خود برای جانشینیِ کمیته دفاع می‌کردند. سرانجام توافق کردند که کمیته، چهار نفر از اعضای خود را به ناحیه ۲ بفرستد. وارْلَن Varlin، مورو،آرنُلد و ژوُرْد* انتخاب شدند.

در آنجا با تمام عمله — اکرۀ لیبرالیسم روبرو شدند: نماینده‌ها، شهردارها و معاونین؛ لوئی بلان Louis Blanc، شُلشِر، کارنو، پِیرا، تیرار، فلوکه، دِمَره، وُترَن، و دوُبَی؛ درمجموع حدود شصت نفر. آرمانِ مردم درآنجا معدودی هوادار صمیمی، اما بر‌اثر آینده‌ای نامعلوم، بسیار مأیوس داشت. تیرار، شهردار ناحیه دو، ریاست جلسه را برعهده داشت. او لیبرالی عصبی و متکبر بود، از همان قماشی‌که به فلج شدن پاریس در دست تروشوُ یاری رسانده بودند. او در شهادت خود درمقابل کمیته‌ تحقیقِ دهاتی‌ها این جلسه را که در آن بورژوازی رادیکال - لیبرال تمام فرومایگی خود را به عریانی نشان داد، مُثله و دست‌کاری کرده بود. ما [نویسنده] دراینجا، برای روشن شدن یک بی‌عدالتی در حق مردم، حقیقت سادۀ آن را ارائه می‌کنیم.

فرستادگان کمیته مرکزی: «بهترین حالت از نظر کمیته‌ مرکزی این است که با شهرداریها به توافق برسد، درصورتی‌که آنها حاضر به برگذاری انتخابات باشند.»

شُلشِر، تیرار، پِیرا، لوئی بلان Louis Blanc و خلاصه همه‌ رادیکال‌ها و لیبرال‌ها به طور دسته‌جمعی: «شهرداریها با کمیته‌ مرکزی وارد مذاکره نمی‌شوند. فقط یک مرجع واجد صلاحیت وجود دارد: اتحادیه شهرداران که از طرف حکومت نمایندگی دارد.»

فرستادگان کمیته‌ مرکزی: «بیائید وارد این بحث نشویم. کمیته‌ مرکزی موجودیت دارد. ما از طرف گارد ملی انتخاب شده‌ایم و شهرداری مرکزی را در دست داریم. آیا شما حاضرید انتخابات را برگزار کنید؟»

وارْلَن Varlin این سؤال را مطرح کرد: «ولی برنامۀ شما چیست؟» او از همه طرف مورد حمله قرار گرفت. چهار فرستاده می‌بایست با بیست مهاجم مقابله می‌کردند. استدلال عمدۀ لیبرال‌ها این بود که پاریس نمی‌تواند خود را به انتخابات دعوت کند، بلکه باید منتظر اجازۀ مجلس باشد. این حرف یادآور ایام محاصره بود، که آنها در مقابل حکومت دفاع کرنش می‌کردند.

برعکس، فرستادگان کمیته‌ مرکزی تأکید کردند: «مردم حق دعوت خود به انتخابات را دارند. این حقی انکارناپذیر است که بارها (در مواقع مخاطرات بزرگ و در طول تاریخ ما) مورد استفاده قرار گرفته، و ما درحال‌حاضر درچنین بحرانی حرکت می‌کنیم؛ چرا که مجلس وِرسای راه سلطنت را صاف می‌کند.»

به دنبال آن، اتهام‌زنی شروع شد، فرستادگان کمیته گفتند: «حالا شما با زور مواجه هستید. مراقب باشید که با مقاومت خود جنگ داخلی به راه نیندازید.» لیبرال‌ها جواب دادند: «این شمائید که طالب جنگ داخلی هستید.» نیمه‌شب مورو و آرنُلد با نومیدی کامل از جلسه خارج شدند. همکارانشان هم درحال خروج بودند که بعضی از معاونین اصرار کردند که بمانند. شهردارها و معاونین گفتند: «ما همه‌ تلاش خود را می‌کنیم که انتخابات را در کوتاه‌ترین فرصت داشته باشیم.» فرستادگان کمیته پاسخ دادند: «بسیار خوب، ولی ما موضع خود را حفظ می‌کنیم. ما تضمین می‌خواهیم.» نمایندگان مجلس و شهردارها با لجاجت مدعی شدند که پاریس باید بدون قید و شرط تسلیم شود. ژوُرْد داشت می‌رفت که باز برخی از معاونین او را نگاه‌ داشتند. برای لحظه‌ای به نظر می‌رسید که دارند به تفاهمی می‌رسند. قرار شد که کمیته کلیه وظایف اداری را به شهردارها واگذارد و بگذارد که آنها یک قسمت از شهرداری مرکزی را اشغال کنند؛ ولی خودش همچنان در آنجا مستقر باشد تا رهبری انحصاری گارد ملی را در دست داشته باشد و برامنیت شهر نظارت کند. فقط لازم بود که این توافق با صدور یک بیانیه مشترک تأکید شود، ولی وقتی تیتر این بیانیه مورد بحث قرار گرفت، مخالفت‌ها از قبل هم شدیدتر شد. فرستادگان کمیته پیشنهاد کردند: «نمایندگان، شهرداران و معاونین در توافق با کمیته مرکزی» ؛ ولی این آقایان، برعکس، می‌خواستند چهرۀ خودرا پشت نقاب پنهان کنند. یک ساعت تمام، لوئی بلان Louis Blanc، تیرار و شُلشِر فرستادگان کمیته را زیر رگبار انواع اهانت‌ها قرار دادند. لوئی بلان Louis Blanc برسر آنها فریاد زد: «شما درمقابل مجلسی ناشی از آزادترین انتخابات یاغی شده‌اید۹۱. ما، نمایندگانی‌ که به طور قانونی انتخاب شده‌ایم، نمی‌توانیم با یاغیان علناً وارد مصالحه شویم. ما الزاماً خواهان جلوگیری از جنگ داخلی هستیم؛ ولی نه آن‌که در چشم فرانسه به صورت یاران شما جلوه کنیم.» ژوُرْد به این کوتوله جواب داد که این مصالحه برای آن‌که توسط مردم پذیرفته شود، باید علناً مورد توافق قرار گیرد؛ و نومید از آن‌که چیزی از این جلسه حاصل شود، از آن خارج شد.

و در میان این تبعیدیهای سابق، مطبوعات‌چی‌ها و مورخین انقلابات فرانسه (یعنی: این نخبگان بورژوازی)، حتی یک صدای خشمگین، به اعتراض برنخاست که «بیائید به این جدلهای آزار دهنده، به این پارس کردن به یک انقلاب خاتمه دهیم. وای برما، اگر این نیروئی را که از طریق انسانهای گمنام تجلی می‌یابد، به رسمیت نشناسیم! ژاکوبنهای ۱۷۹۴ آن را انکار کردند و فنا شدند، مونتانیاردهای ۱۸۴۸ آن را رها کردند و فنا شدند، «چپ» در تحت امپراطوری و حکومت دفاعِ ملی آن را تحقیر کرد و یکپارچگی ما به عنوان یک ملت فنا شد. بیائید چشم‌ها و قلبهای خود را باز کنیم، بیائید از این کوره راه بی‌سرانجام بیرون بزنیم. ما دره‌هائی را که روزهای ژوئن ۱۸۴۸ و امپراطوری بین ما و کارگران قرار داده‌اند، عمیق‌تر نمی‌کنیم. نه؛ با در نظر داشتن مصائب فرانسه، ما اجازه نخواهیم داد که نیروهای زندۀ او که هنوز دست نخورده مانده‌اند، تلف شوند. هرچه موقعیت ما غیرعادی‌تر و دهشتناک تر باشد، بیشتر موظف به پیدا کردن راه‌حل، حتی جلوی چشم پروسی‌ها، هستیم. شما، کمیته‌ مرکزی، که سخنگوی پاریس هستید؛ ما که فرانسۀ جمهوریخواه گوش به سخنانمان دارد، عرصه‌ای را برای عمل مشترک مشخص خواهیم کرد. شما نیرو و آرمانهای والا می‌آورید و ما شناختِ واقعیات و الزاماتِ سرسختِ آنها را. ما این منشور را که از هرگونه نظرات تخیلی برکنار است و حقوق ملت و حقوق سرمایه را به یک میزان رعایت می‌کند، به مجلس ارائه می‌کنیم. اگر مجلس آن را رد کرد، ما اولین کسانی خواهیم بود که انتخابات را برگزار می‌کنیم و خواهان رأی دادن شما می‌شویم. وقتی فرانسه ببیند که پاریس نیروی خود را با مآل‌اندیشیِ تعدیل شده در شهرداری خود مستقر ساخته است، آنگاه اتحاد تازه واردان نیرومند با اشخاص خوشنام قدیمی — این تنها سدّ ممکن در مقابل سلطنت و روحانیت — بوجود خواهد آمد. بدین‌ترتیب فرانسه نیز مانند روزهای فدراسیون بپا می‌خیزد و به ندای او وِرسای نیز ناچار به تسلیم خواهد شد.»

ولی از کسانی‌که آن‌قدر شجاعت نداشته‌اند تا پاریس را از چنگ تروشوُ درآورند، چه انتظاری می‌شد داشت؟ وارْلَن Varlin دست تنها مجبور بود در مقابل حملات هر دو طرف بایستد. خسته و فرسوده — این مجادله پنج ساعت طول کشیده بود — سرانجام راه داد، ولی در زیر باران اعتراض. او در راه مراجعت به شهرداری مرکزی تمام نیرو و فراست آرام و معمول خودرا بازیافت و به کمیته گفت که حالا متوجه دام شده است؛ و توصیه کرد که کمیته پیشنهاد شهردارها و نمایندگان را رد کند.

فصل پنجم — تجدید سازمان خدمات عمومی

«من فکر می‌کردم که شورشیانِ پاریس از هدایت کشتی خود عاجزند.»

(ژوُل فاوْر، تحقیق در مورد هیجدهم مارس).

«کمیته مرکزی اعتبار خود را تأیید می‌کند، بار دیگر خدمات عمومی را سازماندهی می‌نماید و پاریس را حفظ می‌کند.»

بدین‌ترتیب، هیچ توافقی حاصل نشده بود و فقط یکی از چهار فرستاده، صرفاً بر‌اثر خستگی، تا حدی انعطاف نشان داده بود؛ لذا وقتی صبح ۲۰ مارس شهردار بُنواله و دو معاون اعزامی از طرف شهردارها، برای تحویل گرفتن شهرداری مرکزی آمدند، اعضای کمیته‌ مرکزی یک‌صدا فریاد زدند: «ما موافقت نکرده‌ایم.» ولی بُنواله وانمود کرد که به توافقی معتبر پای‌بند است و در ادامه گفت: «نماینده‌ها امروز می‌روند تا تقاضای اختیارات شهرداریها را مطرح کنند. مذاکرات آنها، درصورتی‌که ادارۀ پاریس به شهردارها واگذار نشود، نمی‌تواند به نتیجه برسد. شما باید به تعهدات فرستادگان خود عمل کنید، وگرنه تلاشهائی که برای نجات شما صورت می‌گیرد خنثی می‌شود.»

یکی از اعضای کمیته گفت: «فرستادگان ما وکالت نداشتند که از جانب ما چنین تعهدی بکنند. ما خواستار نجات خود نیستیم.»

دیگری: «ضعف نمایندگان و شهرداران یکی از علل انقلاب است. اگر کمیته مواضع خود را رها کند و خلع سلاح شود، مجلس هیچ گذشتی نخواهد کرد.»

دیگری: «من همین الآن از کُردْری می‌رسم. کمیته‌ ناحیه ۲ تشکیل جلسه داده و از کمیته‌ مرکزی می‌خواهد که تا انتخابات در جای خود باقی بماند.»

دیگران هم می‌خواستند صحبت کنند که بُنواله اعلام کرد که او برای تحویل گرفتن شهرداری مرکزی آمده است، نه برای بحث کردن؛ و خارج شد. تفرعن او بدبینانه‌ترین سوءِ ظن‌ها را تأیید کرد. کسانی که شب قبل هوادار توافق بودند، حالا می‌گفتند: «اینها می‌خواهند به ما خیانت کنند.» کمیته در پشتِ‌سر شهردارها ارتجاع متحجر را می‌دید. درهرصورت، مطالبۀ شهرداری مرکزی از آنها درحکم مطالبۀ جانشان بود، چراکه گاردهای ملی آنها را خائن تلقی می‌کردند و فی‌المجلس تنبیه می‌نمودند. به طورکلی، استفاده از کلمۀ سازش غیرممکن شده بود. روزنامه‌ رسمی، که برای نخستین‌بار در دست مردم بود، و نیز پوسترهای خبری حرف آخر را زده بودند.

کمیته‌ مرکزی مقرر کرد که: «انتخابات شورای شهرداری چهارشنبه آینده، ۲۲ مارس، برگزار خواهد شد.» و در بیانیه‌ای گفت: «کمیته‌ مرکزی، این ذُریه جمهوری‌ای که در شعارِ آن کلمۀ بزرگ برادری جای دارد، بدخواهان خودرا عفو می‌کند، ولی درصدد اقناع مردم شریفی برخواهد آمد که بر‌اثر جهل به تهمتهای بدخواهان باور کرده‌اند. این کمیته سِرّی نبوده، زیرا کلیه اعضا بیانیه‌های آن را با ذکر نام خود امضا کرده‌اند. این کمیته ناشناخته نبوده، زیرا بیان آزادانۀ آراءِ ۲۱۵ گردان است. این کمیته مایه بی‌نظمی نبوده، زیرا با وجود همه‌ تحریک‌ها، گارد ملی مرتکب هیچ اجحافی نشده است. حکومت به پاریس افترا می‌بست و شهرستانها را علیه پاریس تحریک می‌کرد، می‌خواست یک ژنرال را به ما تحمیل کند، تلاش کرد ما را خلع سلاح کند و به پاریس می‌گفت: «تو از خود قهرمانی نشان داده‌ای، ما از تو می‌ترسیم و لذا تاج پایتختی را از سرِ تو برمی‌داریم‪:» در پاسخ به این حملات، کمیته مرکزی چه کرد؟ فدراسیون را بنیان نهاد و اعتدال و گذشت را موعظه کرد. یکی از بزرگترین علل عصبانیت از ما گمنامی ماست. افسوس! بسیاری از نامها معروف بودند، خیلی هم معروف بودند، ولی همین معروفیت آنها برای ما فاجعه‌بار بوده است. معروفیت ارزان به دست می‌آید. اغلب جملاتی توخالی و اندکی بزدلی کافی است. وقایع اخیر این را ثابت کرده است. اکنون که به هدفمان رسیده‌ایم، ما به مردم (که آن‌قدر به ما احترام می‌گذارند تا به این توصیه که اغلب با ناشکیبائیِ آنها مواجه شده است‌ گوش فرادهند) می‌گوئیم: این است مأموریتی که شما به ما واگذار کرده‌اید.‪’جائی‌که منفعت شخصی ما آغاز می‌شود وظیفه‌مان خاتمه می‌یابد. آنچه را ارادۀ شما است، انجام دهید . شما خود را آزاد کرده‌اید. ما که چند روز پیش گمنام بودیم، گمنام هم به صفوف شما باز‌می‌گردیم، و به حاکمان خود نشان می‌دهیم که می‌شود با گردنی برافراشته و با اطمینان از استقبال فشار دستهای باوفا و مهربان شما در اعماق، از پله‌های ساختمان شهرداری مرکزیِ شما فرود آمد.»۹۲ درکنار بیانیه‌ای با کلامی چنین درخشان و بدیع، نمایندگان و شهردارها چند سطر خشک و بی‌رنگ انتشار دادند که در آن قول داده بودند که در همان روز از مجلس تقاضای برگزاری انتخابات رؤسای گردانهای گارد ملی و برقراری شورای شهرداری را خواهند کرد.

آ‌ن‌ها در وِرسای با جمعیتی شدیداً هیجان‌زده روبرو شدند. کارمندان وحشت‌زده‌ای که از پاریس آمده بودند، بین آنها تخم وحشت می‌پراکندند و خبر پنج یا شش قیام از شهرستانها هم رسیده بود. ائتلاف مأیوس شده بود. پاریسْ پیروزمند و حکومت فراری، این آن چیزی نبود که قولش را داده بودند. این توطئه‌گران که با مینهائی که خود کاشته بودند، متلاشی شدند، بانگ توطئه برداشتند و از پناه بردن به بوُرْژ صحبت می‌کردند. پی‌کار یقیناً به تمام شهرستانها تلگراف کرده بود که «ارتشی ۴۰٫۰۰۰ نفره در وِرسای متمرکز است» ؛ ولی تنها ارتش قابل رؤیت، دسته‌های واماندۀ سربازانی بودند که در خیابانها وِل می‌گشتند. همه‌ آن کاری که از وینوآ ساخته بود در این خلاصه می‌شد که چند پُست نگهبانی در جاده‌های شَتیون و سِوْر مستقر کند و راه‌های منتهی به مجلس را با چند مسلسل حفاظت نماید.

رئیس مجلس، گرِوی، که تمام دوران جنگ را از ترس به شهرستان خزیده و رسماً مخالف دفاع بود، جلسه را با محکوم کردن این قیامِ جنایتکارانه افتتاح کرد: «هیچ عذری نمی‌تواند آن را تخفیف دهد.» آنگاه نمایندگان سِن رژه به سمت تریبون را آغاز کردند. آنها به جای یک بیانیه دسته‌جمعی، یک رشته طرحهای پراکنده، بدون پیوند باهم، بدون یک دید کلی و بدون مقدمه‌ای که آنها را توضیح دهد، در مقابل مجلس گذاشتند. اول یک قرار — در کوتاه‌ترین مهلت — انتخاباتِ پاریس را اعلام می‌کرد و بعد قرارِ دیگری، انتخاب رؤسای گارد ملی را به خود این گارد واگذار می‌نمود. تنها میلی‌یِر به فکر بدهیهای تجاری معوقه افتاد و پیشنهاد کرد که سررسید آنها را به مدت شش ماه تمدید کنند.

تا اینجا فقط کلمات آتشین و دشنامهای زیرلبی حوالۀ پاریس می‌شد و از کیفرخواست رسمی خبری نبود. در جلسۀ عصر یک نماینده این کیفرخواست را تقاضا کرد. تروشوُ به یک پاتک دست زد. در صحنه‌ سهمگینی‌که فقط شکسپیر آدمی می‌توانست توصیفش کند، این آدم بی‌جُربُزه که با خونسردی کامل این شهر بزرگ را توی دست ویلهلم گذاشت، خیانت خود را به گردن انقلابیون انداخت و آنها را متهم کرد که تقریباً ده — دوازده باری پروس را به داخل پاریس آورده‌اند. و مجلس، ممنون از خدمات او و از نفرتش، با اعطای تاجی که شایستۀ او بود، برایش دست زد. دیگری آمد تا این خشم را دامن بزند. شبِ پیش گاردهای ملی دو ژنرال با اونیفورم را در قطاری که از اورلئان می‌آمد، بازداشت کرده‌ بودند. یکی از آنها شانزی بود که برای جمعیتی که او را با دُ رِل عوضی گرفت، ناشناخته بود. آنها را نمی‌شد بدون به خطر افتادنِ جاتشان آزاد کرد؛ ولی یک نماینده، توُرکه Turquet، که همراه آنها بود، فوراً آزاد شد. او خودش را سریعاً به مجلس رساند، برای نماینده‌ها یک داستان پریان تعریف کرد و وانمود کرد که هنگام صحبت کردن از هم‌سفرانش خیلی منقلب می‌شود. این ریاکار گفت: «من امیدوارم که آنها را نکشند.» این داستان با آه و فغانِ خشم‌آلود مجلس‌نشینان نیز همراهی می‌شد۹۳.

از همان جلسۀ اول می‌شد دید که درگیری پاریس و وِرسای از چه قرار خواهد بود. توطئه‌گران سلطنت‌طلب، با رهاکردن موقتی رؤیای خود، بدواً به انجام عاجل‌ترین کار، یعنی نجات خود از انقلاب، شتافتند. آنها دور تی‌یِر Thiers را گرفتند و برای درهم شکستن پاریس قول حمایت مطلق خود را به او دادند. درنتیجه کابینه‌ای که یک مجلس واقعاً ملی آن را به محاکمه می‌کشید، به واسطۀ جرائم خود کاملاً قدرتمند شد. تی‌یِر Thiers و وزرایش هنوز کاملاً از وحشتِ گریزِ جمعی خود درنیامده بودند که جرأت یافتند قیافۀ متکبران لافزن را به خود بگیرند. و به راستی، آیا شهرستانها، مثل ژوئن ۱۸۴۸، به کمک آنها نمی‌شتافتند؟ و پرولترها بدون آموزش سیاسی، بدون دستگاه اداری و بدون پول چگونه می‌توانستند «این کشتی را هدایت کنند؟»

در ۱۸۳۱، پرولترها، مسلط بر لیون Lyon، در تلاش برای خود — حکومتی شکست خورده بودند؛ و حالا مشکلات پرولترهای پاریس در مقایسه با آن چقدر بیشتر بود! تا این زمان، هرقدرت جدیدی ماشین اداری را آماده به کار و مهیایِ پذیرش فاتحین یافته بود. در ۲۰ مارس کمیته‌ مرکزی آن را تکه‌تکه یافت. با علامت وِرسای، اکثریت کارمندان پستهای خود را ترک کرده بودند. مالیاتها، نظافت خیابانها، روشنائی، بازارها، امور خیریه، تلگراف، کلیه امور مربوط به خورد و خوراک و هم‌چنین تخلیۀ فضولات یک شهر یک میلیون‌وششصد هزار نفری — خلاصه همه‌چیز — می‌بایست فی‌البداهه و بدون تدارک قبلی سامان می‌گرفت. بعضی از شهردارها مُهر، دفاترِ ثبت و صندوق شهرداریِ خود را هم برده بودند. بهداری ارتش ۶٫۰۰۰ بیمار را بدون یک غاز پول در بیمارستانها و در آمبولانسها جاگذاشته بود۹۴. تی‌یِر Thiers حتی سعی کرد که سازمان ادارۀ گورستانها را هم مختل کند.

بیچاره این مردک! که هرگز از پاریس ما، از قدرت زوال‌ناپذیر او و قدرت انطباق شگفت‌انگیزش چیزی نفهمیده بود. کمیته‌ مرکزی از همه‌سو مورد حمایت قرار گرفت. کمیته‌ نواحی برای شهرداریها پرسنل فراهم کرد. بعضی از افراد متعلق به بخش پائینی طبقۀ متوسط تجربۀ خود را در اختیار گذاشتند و مهم‌ترین خدمات توسط مردمی با دانش و توان معمولی روبه راه شد، که خیلی زود برتری خود را نسبت به خدمات متداول نشان داد. کارکنانی که در پستهای خود باقی مانده بودند تا پولها را تحویل وِرسای بدهند، لو رفتند و ناگزیر به فرار شدند.

کمیته‌ مرکزی بریک مشکل پرمخاطره‌تر هم غلبه کرد. سیصد هزار نفر بی‌کار و بی‌هرگونه محلِ درآمد در انتظار دریافت مستمری سی سوئی‌ای بودند که در هفت ماه گذشته با آن امرار معاش کرده بودند. در ۱۹ مارس، وارْلَن Varlin و ژوُرْد، نمایندگان اعزامی به ادارۀ مالیه، این وزارتخانه را دراختیار گرفتند. بر‌طبق صورت‌حسابهائی که به آنها تحویل داده شد، در گاوصندوقها چهار میلیون‌وششصد هزار فرانک پول موجود بود؛ ولی کلیدها در وِرسای بود و به لحاظ سازشی که آن هنگام در جریان بود، این نمایندگان جرأت نکردند قفلها را بشکنند. روز بعد آنها نزد روچیلد رفتند تا از او بخواهند که بانک، اعتباری برای آنها باز کند و او یادداشتی فرستاد که پول تأمین خواهد شد. همان روز کمیته‌ مرکزی مسئله را با فشار بیشتری مطرح کرد و سه نماینده به بانک فرستاد تا پول را مطالبه کنند. به آنها پاسخ دادندکه یک میلیون دراختیار وارْلَن Varlin و ژوُرْد که در ساعت شش عصر توسط آقای روُلان رئیس بانک پذیرفته شدند، قرار گرفت. او گفت: «من منتظر دیدار شما بودم. در صبح روز بعد از یک تغییر حکومت، همیشه بانک باید برای تازه واردان دنبال پول باشد. قضاوت در مورد این حوادث کار من نیست، بانک مرکزی فرانسه کاری به کار سیاست ندارد. شما یک حکومت دوفاکتو هستید و بانک برای امروز یک میلیون به شما می‌دهد. فقط این لطف را بکنید که در رسید خود تذکر دهید که این مبلغ به حساب شهر پاریس تقاضا شده است.»۹۵ نمایندگان اعزامی یک میلیون اسکناس بانک را با خود بردند. همه‌ کارکنان وزارت مالیه از صبح همان روز ناپدید شده بودند، ولی به کمک چند دوست این مبلغ سریعاً بین مأمورین پرداخت توزیع شد. در ساعت ده این نمایندگان می‌توانستند به کمیته‌ مرکزی بگویند که حواله‌ها در همه‌ نواحی در حال توزیع است.

بانک با احتیاط رفتار می‌کرد. کمیته‌ مرکزی محکم پاریس را در دست داشت. شهردارها و نمایندگان مجلس نتوانسته بودند بیش از سیصد یا چهارصد نفر جمع کنند، هرچندکه دریادار سِسه را مأمور سازماندهی مقاومت کرده بودند. کمیته آن‌چنان از قدرت خود مطمئن بود که دستور داد باریکادها را برچینند. همه به سمت کمیته می‌آمدند. نفرات پادگان وَنسِن شخصاً خود و دژ را تسلیم کردند. پیروزی کمیته زیادی کامل بود؛ زیرا این خطر را داشت که او را مجبور کند که برای تصرف دژهای رها شده در جنوب، نیروهای خود را پراکنده سازد. لوُلیه که این مأموریت به او واگذار شده بود، در روزهای ۱۹ و ۲۰ مارس، ترتیب اشغال دژهای ایوْ‌ری، بیسِتْر، مُن‌روُژ، وانْوْ و ایسی را داد. آخرین دژی که گارد ملی را به آنجا فرستاد، مُن‌ - والِریَن بود که کلید پاریس و، در آن مقطع، هم‌چنین کلید وِرسای به حساب می‌آمد.

این دژ نفوذناپذیر به مدت سی‌وشش ساعت خالی مانده بود. در شامگاهِ ۱۸ مارس، پس از دستور تخلیه، این دژ برای دفاع خود بیست‌تائی تفنگ و تعدادی از افراد نیروی شکاری وَنسِن را داشت که به دلیل شورش در‌آنجا محبوس بودند. آنها همان شب قفلهای دژ را شکستند و به پاریس برگشتند.

وقتی خبر تخلیه مُن‌ - والِریَن به وِرسای رسید، ژنرالها و نمایندگان از تی‌یِر Thiers خواستند که ترتیب اشغال مجدد آن را بدهد. او این تقاضا را جداً رد کرد و اعلام نمود که این قلعه ارزش استراتژیک ندارد. در تمام روز ۱۹ مارس تلاش آنها هنوز به جائی نرسیده بود. سرانجام، وینوآ، که به نوبۀ خود تحت فشار اینها قرار داشت، موفق شد در ساعت یک صبح ۲۰ مارس فرمانی از تی‌یِر Thiers اخذ کند. یک ستون فوراً اعزام شد و در هنگام ظهر هزار سرباز دژ را اشغال کردند. قبل از ساعت هشت شب از نفرات گردان تِرْن خبری نبود. بعد هم فرماندۀ دژ به راحتی افسران آنها را از سر بازکرد. لوُلیه در گزارشی که برای کمیته‌ مرکزی تهیه کرد، گفت که او همه‌ دژها را اشغال کرده است؛ حتی نام گردانی را که، به قول او، در آن هنگام مُن‌ - والِریَن را در اشغال داشت، ذکر کرد.

فصل ششم — شهردارها و مجلس علیه پاریس همدست می‌شوند

«فکر این که شاهد یک کشتار باشم مرا غرق نگرانی می‌کرد.»

(ژوُل فاوْر، تحقیق در مورد ۴ سپتامبر).

موقعیت در روز ۲۱ مارس کاملاً روشن بود.

کمیته‌ مرکزی در پاریس بود و همراه آن همه‌ کارگران و همه‌ افراد با‌گذشت و روشن‌بین طبقۀ متوسط پائین. کمیته می‌گفت: «ما فقط یک هدف داریم و آن هم انتخابات است. به هرکس که در این کار با ما همکاری کند، خوش‌آمد می‌گوئیم؛ ولی تا انتخابات را عملی نکنیم از شهرداری مرکزی خارج نمی‌شویم.»

در وِرسای مجلس بود و همه‌ سلطنت‌طلبان، همه‌ بورژوازی بزرگ و همه‌ برده‌دارها. آنها هوار برداشته بودند: «پاریس صرفاً یک یاغی و کمیته‌ مرکزی دسته‌ای از راهزنان است.»

بین وِرسای و پاریس همه‌ شهردارها، بسیاری از معاونین و‌ چند نمایندۀ رادیکال قرار گرفته بودند. اینها بورژواهای لیبرال را شامل می‌شدند؛ همان رمۀ مقدسی‌که همه‌ انقلابها را بپا می‌کنند و به همه‌ امپراطوری‌ها نیز امکان می‌دهند تا بپا شوند. اینها که مورد تحقیر مجلس و تمسخر مردم قرار داشتند برسرِ کمیته‌ مرکزی فریاد می‌زدند: «غاصبها!» و به مجلس هم عتاب می‌کردند که: «شما همه‌چیز را خراب می‌کنید.»

روز ۲۱ مارس یک روز به یادماندنی است، زیرا در این روز همه‌ این صداها خود را به گوشها رساندند.

کمیته مرکزی: «پاریس به هیچوجه قصد جدا شدن از فرانسه را ندارد؛ از این هم بالاتر. او به خاطر فرانسه با امپراطوری و حکومت دفاع ملی با — همه‌ خیانتها و نواقص‌شان — تا‌کرده است، مسلماً نه برای آن‌که امروز او را رها کند، بلکه برای آن‌که مثل یک خواهر بزرگتر به او بگوید: خودت را حفظ کن، همانطور که من کرده‌ام، با ظلم مقابله کن، همان‌طور که من کرده‌ام.»

و روزنامه‌ رسمی که در اولین مقاله از سلسله مقالاتی که در آنها مورو، لُنگِه و رُژار انقلاب نوین را تفسیر می‌کردند، می‌نوشت:

«برای آنها وقت آن فرارسیده که از طریق در دست گرفتن زمام امور عمومی، موقعیت را نجات دهند. آنها هنوز حکومت را کاملاً در دست نگرفته بودند که باعجله مردم پاریس را بپای صندوقهای رأی فراخواندند. در تاریخ هیچ نمونه‌ای از یک حکومت موقت وجود ندارد که تا این حد شایق به خلع خود از مأموریتی باشد که به او سپرده‌اند. با وجود رفتاری چنین بی‌غرضانه، می‌توان سؤال کرد که چگونه مطبوعاتی آن‌قدر بی‌انصاف پیدا می‌شوند که برسر این شهروندان بارانی از تهمت، تحقیر و توهین ببارند. آیا کارگران، کسانی که همه‌چیز را تولید می‌کنند و از هیچ‌چیز برخوردار نیستند، باید برای همیشه در معرض تعدی باشند؟ آیا بورژوازی که رهائی خود را به انجام رسانده است، نمی‌فهمد که اکنون زمان رهائی پرولتاریا فرارسیده است؟ پس چرا همچنان پافشاری می‌کند و سهم مشروع پرولتاریا را از وی دریغ می‌دارد؟»

این نخستین مُهر سوسیالیستی‌ای بود که برجنبش می‌خورد. انقلابهای پاریس هرگز صرفاً سیاسی نمانده‌اند. نزدیک شدن بیگانگان و هم‌چنین روحیه ایثار کارگران — در ۴ سپتامبر — بیان همه‌ خواستهای اجتماعی را به سکوت کشانده بود. با انعقاد صلح و قدرت گرفتن کارگران، طبیعتاً صدای آنها باید به گوشها می‌رسید. این شِکوِۀ کمیته‌ مرکزی چقدر به جا بود! چه کیفرخواستی که پرولتاریای پاریس می‌توانست علیه اربابان خود صادر کند! و آیا در ۱۸ مارس ۱۸۷۱، مردم نمی‌توانستند، با افزودن این ۲۰ سال به سخنانِ سلف بزرگ خود در ۱۸۴۸، بگویند: «ما هشتاد سال بردباری را در خدمت کشورمان قرار داده بودیم؟»

کمیته‌ مرکزی در همان روز، حراج اشیاءِ گروگذاشته شده در گروخانه‌ها را معلّق کرد، سررسید بدهیهای عقب‌مانده را یک ماه تمدید کرد و صاحبخانه‌ها را تا اخطار بعدی از اخراج مستأجرین خود قدغن نمود. بدین‌ترتیب کمیته‌ مرکزی در سه سطر عدالت را برقرار کرد، وِرسای را زد و پاریس را برد.

از سوی دیگر، نمایندگان و شهردارها به مردم گفتند: «انتخابات نه. همه‌چیز در بهترین حالت است. ما خواستار بقای گارد ملی بودیم، به این خواست خواهیم رسید. ما خواستار اعادۀ آزادی شهرداری پاریس بودیم، به این خواست خواهیم رسید. درخواستهای شما در مجلس مطرح شده است. مجلس به اتفاق آرا آنها را برآورده کرده است و این خود تضمینی است برای انتخابات شهرداری. در انتظار این تنها انتخابات قانونی، ما اعلام می‌کنیم که از شرکت در انتخاباتی که قرار است فردا انجام شود، خودداری می‌کنیم و به غیرقانونی بودن آن اعتراض می‌نمائیم.»

یک پیام با سه دروغ! مجلس یک کلمه از گارد ملی حرف نزده بود، قولی در مورد آزادی شهرداری نداده بود و بسیاری از امضاها نیز موهوم بود.

به دنبال آنها، مطبوعات بورژوائی دست به کار شدند. از روز ۱۹ مارس مطبوعات فیگاریست که توسط پلیس، محراب و حیاطخلوت‌ها حمایت می‌شدند و نیز نشریات لیبرال که تروشوُ از طریق آنها تسلیم را تدارک دیده بود، از لجن‌پراکنی به گردانهای فدرال دست نمی‌کشیدند. آنها از صندوقهای دولت و اموال خصوصی‌ که غارت شده بودند، از سیل طلای پروسی‌ها که به سمت محلات مردمی جاری بود، و مدارکی علیه اعضای کمیته‌ مرکزی، که توسط آنها نابود شده بود، صحبت می‌کردند. روزنامه‌های جمهوریخواه هم در جنبش، پول کشف کردند؛ ولی پول بناپارتیستی. و بهترین آنها با ساده‌لوحی گمان می‌کردند که جمهوری متعلق به اربابان آنهاست، و علیه به قدرت رسیدن پرولتاریا داد سخن می‌دادند: «این آدمها آبروی ما را می‌بَرند.» آنها که توسط شهردارها و نمایندگان تشجیع شده بودند، همگی با یکدیگر توافق کردند که طغیان کنند؛ و دسته‌جمعی در روز ۲۱ مارس، در یک اعلامیه از انتخاب‌کنندگان خواستند که دعوتِ غیرقانونیِ شهرداری مرکزی را کأن‌لَم‌یَکُن بدانند.

غیرقانونی بودن! این مسئله توسط چه‌کسانی مطرح می‌شد؟ توسط لِژیتیمیست‌ها که خود دوبار به زور سرنیزۀ اجانب به ما تحمیل شدند، توسط اورلئانیست‌هاا که از طریق باریکادها به قدرت رسیدند، توسط راهزنان دسامبر، حتی توسط تبعیدی‌هائی‌که به برکت قیام به وطن برگشته بودند. عجب! درجائی‌که بورژواها خود همه‌ قانونها را وضع می‌نمایند و همواره غیرقانونی عمل می‌کنند؛ کارگران که همه‌ قوانین علیه آنها وضع شده است، چه رفتاری باید داشته باشند؟

حمله‌های شهردارها، نمایندگان مجلس و مطبوعات، پهلوان پنبه‌های ارتجاع را تشجیع کرد. دو روز تمام این جمع اراذل فراری‌که در ایام محاصره کافه‌های بروکسل و تراسهای لندن را انباشته بودند، در بوُلوارهای شیک به جست‌وخیز برخاستند و خواهان نظم و کار شدند. روز ۲۱ مارس، درحدود ساعت ده، در میدان بورس، حدود صد نفر از این کارگران عجیب گرد بازار بورس دور زدند و سپس با پرچمهای برافراشته و فریاد «زنده‌باد مجلس» در خیابانها راه افتادند؛ به میدان واندُم وارد شدند و در مقابل ستاد کل فریاد زدند: «مرگ بر کمیته!» فرماندۀ این میدان، بِرژِره به آنها گفت که نمایندگانشان را بفرستند. آنها فریاد زدند: «نه، نه! نماینده نه، شما آنها را می‌کشید!» فدرالها که شکیبائیشان را از دست داده بودند، اقدام بپاک‌سازی میدان کردند. این شیک‌پوشان شورشی با هم برای روز بعد مقابل اُپراخانۀ جدید وعده کردند.

در همین ساعت مجلس سرگرم کار خود بود. پیش‌نویس یک پیام به مردم و ارتش، بافته‌ای از دروغ و دشنام به پاریس، تازه قرائت و میلی‌یِر که تذکر داده بود که در آن عباراتی ناشایسته وجود دارد، هو شده بود. تقاضای «چپ» دائر براین‌که این پیام — حداقل — با عبارت «زنده‌باد جمهوری!» ختم شود، با مخالفت عصبی اکثریت بزرگی رد شد. در پاسخ مصرانۀ لوئی بلان Louis Blanc و گروه او که از مجلس خواسته بودند تا فوراً طرح آنها برای قانون شهرداریها مورد بررسی قرار گیرد و یک رأی‌گیری را در مقابل انتخاباتی که کمیته برای روز بعد اعلام کرده، قرار دهد، تی‌یِر Thiers گفت: «به ما وقت بدهید تا مسئله را مطالعه کنیم.» کلِمانسو Clémenceau با تعجب فریاد زد: «وقت! ما چیزی نداریم که از دست بدهیم.» تی‌یِر Thiers به این موجودات بی‌خاصیت درسی داد که شدیداً نیازمند آن بودند. او گفت: «امتیاز دادن چه فایده‌ای دارد؟ شما در پاریس چه وزنی دارید؟ در شهرداری مرکزی چه‌کسی به حرف شما گوش می‌دهد؟ آیا فکر می‌کنید که تصویب یک قانونْ حزبِ آدم‌کُشها و حزب راهزنان را خلع سلاح خواهد کرد؟» آنگاه ژوُل فاوْر را مأمور کرد تا جهت مصرف خاص شهرستانها در این موضوع درازگوئی کند. در عرض یک ساعت و نیم این دنباله‌رُوی کینه‌توز گاده [رئیس مجلس. م]، با تنیدن تارِ عبارات ادیبانۀ خود به گِرد پاریس، آن را به زهر خود آلود. بدون تردید او دوباره خود را در ۳۱ اکتبر می‌دید، زمانی که مردم او را در اختیار خود داشتند و بخشیدند، خاطرۀ دردناکی برای روح متلاطم وی. او با قرائت اعلامیۀ مطبوعات شروع کرد و گفت که این اعلامیه «شجاعانه زیر تیغ چاقوی آدمکشها نوشته شده است.» از پاریس به عنوان شهری صحبت کرد که دراختیار مشتی اشرار قرار دارد «که من حالا می‌فهمم چه هدف خونین و غارتگرانه‌ای را در ورای حق مجلس نهاده‌اند.» آنگاه با خوش‌رقصی برای سلطنت‌طلبها و کاتولیکها بانگ برداشت: «آن‌چه آنها می‌خواهند، آنچه آنها انجام داده‌اند، تلاشی است در جهت آن دکترین شومی‌که در فلسفه می‌توان آن را اندیویدوآلیسم و ماتریالیسم نامید و در سیاست به معنای قرار دادن جمهوری بالاتر از آرای عمومی.» با شنیدن این اباطیل ابلهانه غریو تشویق از مجلس برخاست. او ادامه داد: «این دکترهای جدید دعوی جدا کردن پاریس از فرانسه را دارند. ولی بگذارید شورشیان این را بدانند که اگر ما پاریس را ترک کردیم، به این قصد بوده است که برگردیم تا مصممانه با آنها نبرد کنیم.» (آفرین! آفرین!) آنگاه به دامن زدن به وحشت آن دهاتی‌هائی پرداخت که هرآن منتظر بودند تا گردانهای فدرال بر سرشان بریزند: «اگر یکی از شما به دست این افراد بیفتد که قدرت غاصبانه را صرفاً برای خشونت، آدمکشی و دزدی در دست دارند، سرنوشت شما نظیر سرنوشت قربانیان خشم حیوانی آنها خواهد بود.» و سرانجام، پس از آن‌که با مهارتی سبُعانه ناشی‌گریهای مقاله‌ای در روزنامه‌ رسمی را پیرامون اعدام ژنرالها رفع و رجوعِ کرد، گفت: «دیگر جای مماشات نیست. من سه روز تمام در مقابل اصرارهای طرف فاتح برای خلع سلاح گارد ملی ایستادگی کردم. من به خاطر این کار از خدا و از انسانها پوزش می‌طلبم.» هر دشنام تازه و هر زخمی که به تن پاریس وارد می‌آمد از گلوی مجلس، هوراهای جنون‌آسا بیرون می‌کشید. دریادار سِسه پا به زمین می‌کوفت و با صداهای شیهه‌مانندی که از خود در می‌آورد، بعضی از جملات سخنران را تأیید می‌کرد. ژوُل فاوْر که از این تشویقهای وحشیانه به وجد آمده بود، زخم زبانهای خود را مضاعف کرد. از زمان ژیروندها، از زمان لعن ایسنار [نمایندۀ ژیروند در کنوانسیون. م]، پاریس در معرض چنین طعن و لعنی قرار نگرفته بود. حتی لانگلو دیگر نتوانست تحمل کند و فریاد زد: «آی، اینطور حرف زدن هتاکانه است، بی‌رحمانه است!» و وقتی ژوُل فاوْر سرسخت و بی‌اعتنا و فقط اندکی کف برلب در ختم سخنان خود گفت: «فرانسه خود را به سطح ملعونانی که پاریس را منکوب می‌کنند، تنزل نخواهد داد»، تمام مجلس با غریوی دیوانه‌وار به تحسین ازجا برخاست. دهاتی‌ها جیغ زدند که: «از شهرستانها کمک بخواهیم.» و سِسه افزود: «بله، از شهرستانها کمک بخواهیم و به سمت پاریس حرکت کنیم.» به عبث، یکی از نمایندگان سِن از مجلس درخواست کرد که نگذارد دست خالی به پاریس برگردند. این بورژوازی بزرگ که همین تازگی‌ها شرف، مال و حتی سرزمین فرانسه را به پروسی‌ها تسلیم کرده بود، تنها با اندیشۀ هرگونه گذشتی در حق پاریس، از خشم به خود می‌لرزید.

پس از این صحنه‌ وحشتناک، نمایندگان رادیکال پاریس کاری بهتر از این برای انجام پیدا نکردند که پیام اشک‌آوری صادر کنند و از پاریس بخواهند بردبار باشد. کمیته‌ مرکزی مجبور شد انتخابات را تا ۲۳ مارس عقب بیندازد، زیرا تعدادی از شهرداریها در دست دشمن بود؛ ولی در ۲۲ مارس به روزنامه‌ها اخطار داد که تحریک به شورش شدیداً سرکوب خواهد شد.

گاوبازان ارتجاع که با نطق ژوُل فاوْر جان تازه‌ای گرفته بودند، این اخطار را لافی توخالی انگاشتند. آنها در ظهر ۲۲ مارس در میدان اُپرای جدید جمع شدند. در ساعت یک، حدود هزار نفرآدم خوش‌پوش، دلال بورس، روزنامه‌نگار و بستگان معروف امپراطوری در خیابان لَ‌په با فریاد «زنده‌باد نظم!» به‌راه افتادند. نقشۀ آنها این بود که تحت پوشش یک تظاهراتِ آرام، میدان واندُم را به اشغال درآورند و فدرالها را از آن بیرون کنند؛ آنگاه، با در اختیار داشتن شهرداری ناحیه یک، و نیمی از ناحیه دو، پاریس را به دو نیم می‌کردند و شهرداری مرکزی را مورد تهدید قرار می‌دادند. دریادار سِسه دنبال آنها بود.

در مقابل خیابان نُوْ سَنت‌اُگوُستَن، این تظاهرکنندگانِ آرام دو گارد ملی را که از پست خود جدا افتاده بودند، خلع سلاح کردند و مورد آزار قرار دادند. با دیدن این وضع، فدرالهای میدان واندُم تفنگهای خود را برداشتند، به خط شدند و به سمت بالای خیابان نُوْ دِ پُتی‌شان شتافتند. در این میدان فقط دویست نفر مستقر بودند. دو توپی که به سمت خیابان صلح نصب شده بود، گلوله نداشت. طولی نکشید که مرتجعین با فریاد «مرگ برکمیته! مرگ بر آدمکشها!» با خط اول مواجه شدند، درحالی‌که پرچم و دستمالهای خود را تکان می‌دادند و بعضی از آنها دست دراز می‌کردند که تفنگها را بگیرند. بِرژِره و مَل‌ژورنال، از اعضای کمیته در خط اول، به شورشیان اخطار دادند که متفرق شوند. فریادهای خشم‌آلود «ترسوها، راهزنها» صدای آنها را محو کرد و چوبدستها را به حالت تهدید بالا بردند. بِرژِره به طبالها علامت داد. ده باری این اخطار تکرار شد. برای چند دقیقه فقط صدای طبل و فریادهای وحشیانه شنیده می‌شد. ردیفهای عقبِ تظاهرکنندگان ردیفهای جلویی را به پیش هُل می‌دادند و سعی می‌کردند در صف فدرالها شکاف ایجاد کنند. سرانجام، شورشیان، نومید از این‌که صرفاً با دلیرنمائی موفق شوند، تپانچه‌های خود را آتش کردند۹۶؛ دو نفر از گارد ملی کشته و هفت نفر مجروح شدند۹۷؛ مَل‌ژورنال از ناحیۀ ران مورد اصابت قرار گرفت.

می‌توان گفت که تفنگهای گاردهای ملی خود به خود شلیک شد. یک رگبار و فریادی سهمگین و به‌دنبال آن سکوتی هولناکتر. در عرض چند ثانیه خیابان پرجمعیتِ لَ‌په خالی شد. در این معبر خلوت، در کنار تپانچه‌ها، شمشیرها و کلاه‌هائی که در هرسو پراکنده بود، حدوداً ده جسد به چشم می‌خورد. کافی بود که فدرالها سینه‌ی دشمن را هدف می‌گرفتند تا دویست نفر کشته می‌شدند؛ زیرا در این تودۀ درهم فشرده هیچ تیری به خطا نمی‌رفت. شورشیان یکی از خودشان، ویکُنت دُ‌مُلینا، را کشتند. او در ردیفهای اول رو به میدان و با گلوله‌ای در پشت به زمین افتاده بود. روی جسدش خنجری پیدا شد که از زنجیر کوتاهی آویزان بود. یک گلولۀ کشنده از پشت سر به بناپارتیست دُ‌پن، سردبیر پاری ژورنال، یکی از پَست‌ترین فحاشان به جنبش، اصابت کرد.

فراری‌ها در پاریس می‌گشتند و فریاد می‌زدند: «قتل!» مغازه‌های بوُلوار بسته بود و میدان بورس مملو از از گروههای بر‌آشفته از خشم. در ساعت چهار نفراتی از گروهانهای مرتجع-مصمم، با نظم و تفنگها به دوش پدیدار شدند و محلۀ بورس را به اشغال درآوردند.

در ساعت سه خبر این واقعه به وِرسای رسید. مجلس تازه قانون شورای شهرداری لوئی بلان Louis Blanc را رد کرده بود و پی‌کار مشغول خواندن متن قانون دیگری بود که هرگونه ارفاقی به پاریس را مردود می‌دانست که خبر رسید. مجلس پیش از وقت جلسه را تعطیل کرد. وزرا بهت‌زده به نظر می‌رسیدند.

هدف همه‌ لاف‌زنیهای شب قبل آنها این بود که پاریس را بترسانند، هواداران نظم را دل بدهند و یک ضربۀ کاری وارد کنند. حادثه رخ داده بود، اما کمیته‌ مرکزی پیروز از کار درآمد. برای نخستین‌بار، تی‌یِر Thiers به این فکر افتاد که این کمیته که قادر است یک شورش را سرکوب کند در نهایت می‌تواند یک حکومت باشد.

اخبار شب اطمینان‌بخش‌تر بود. ظاهراً این تیراندازی هواداران نظم را برانگیخته بود. آنها در راه میدان بورس بودند. تعداد بسیار زیادی از افسرانی که تازه از آلمان برگشته بودند، به کمک آمدند. گردانهای مرتجع، محکم در شهرداری نهم مستقر شدند و شهرداری ششم را هم دوباره اشغال نمودند؛ فدرالها را از ایستگاه سَن‌لازار بیرون راندند، ورودیهای محلات اشغالی را تحت مراقبت قرار دادند و عابرین را به‌زور بازداشت می‌کردند. شهری در درون شهر تشکیل شده بود. شهردارها مشغول تشکیل یک کمیته‌ دائمی در شهرداری ناحیه دوم بودند. مقاومت آنها حالا ارتش هم داشت.

فصل هفتم — کمیته‌ مرکزی شهردارها را وادار به تسلیم می‌کند

کمیته‌ مرکزی از پس این موقعیت برمی‌آمد. بیانیه‌های آن، مقالات سوسیالیستی‌اش در روزنامه‌ی رسمی و ازطرف دیگر گستاخی شهردارها و نمایندگان مجلس — سرانجام — همه‌ گروههای انقلابی را گرد این کمیته جمع کرده بود. کمیته هم‌چنین افرادی را که بیشتر برای توده‌ها شناخته شده بودند، به اعضای خود اضافه کرد۹۸. به دستور کمیته میدان واندُم باریکادبندی شد؛ گردانهای شهرداری مرکزی تقویت شدند؛ گشتهای نیرومندی در مقابل پستهای مرتجعین در بوُلوارهای ویوی‌یِن و دْروُاو برقرار شد؛ و به همت این کمیته شب به آرامی گذشت.

ازآنجاکه انتخابات برای روز بعد غیرممکن شده بود، کمیته اعلام کرد که فقط در ۲۶ مارس می‌توان آن را برگزار کرد، و به پاریس گفت: «ارتجاع به تحریک شهردارها و نمایندگانِ شما در مجلس به ما اعلان جنگ داده است. ما باید این مبارزه را بپذیریم و این مقاومت را درهم بشکنیم.» کمیته اعلام کرد که همه‌ روزنامه‌نگارانی که به مردم توهین کنند، احضار خواهند شد. از بِل‌ویل یک گردان فرستاد تا شهرداری ناحیه شش را دوباره اشغال کند و شهردارها و معاونین نواحی سوم، دهم، یازدهم، دوازدهم و هیجدهم را علیرغم اعتراض‌هایشان، با نمایندگان اعزامی خود جایگزین نماید. کلِمانسو Clémenceau نوشت که او به زور تسلیم می‌شود، ولی خودش به زور توسل نمی‌جوید. این حرف به ویژه از این لحاظ بزرگوارانه است که زور او منحصر به خود او و معاونش بود. فدرالها در بَتین‌یُل روی ریلها مستقر شدند، قطارها را متوقف کردند و به این ترتیب از اشغال ایستگاه سَن‌لازار جلوگیری کردند. کمیته پس‌از این اقدامات، درآخر کار قویاً علیه بورس وارد عمل شد.

ارتجاع برای تسلیم کمیته روی قحطی حساب می‌کرد. یک میلیونِ فرانک دوشنبه رفته بود و قول یک میلیون دیگر داده شده بود. پنجشنبه صبح وارْلَن Varlin و ژوُرْد که برای آوردن یک قسط این پول رفته بودند، فقط تهدید دریافت کردند. آنها به رئیس بانک نوشتند: «گرسنگی دادن مردم، این است هدف حزبی‌که خودش را شرافتمند می‌نامد. قحطی کسی را خلع سلاح نمی‌کند، فقط ضایعات را دامن می‌زند. ما دعوتی را که برای زورآزمائی از ما شده است، می‌پذیریم.» و کمیته بدون آن‌که اعتنائی به غدّاره‌بندان بورس کند، دو گردان به بانک فرستاد که ناچار به اطاعت شدند.

درعین‌حال کمیته برای اطمینان دادن به پاریس هیچ‌چیز را نادیده نمی‌گرفت. تعداد زیادی افراد بی‌کاره در سطح شهر وِل می‌گشتند. کمیته مراقبت آنها را به گشتیهای گارد مل‍‍ی واگذار کرد و در پوسترهائی که روی درهای شهرداری چسباند، نوشت: «هر فردی که درحال دزدی دستگیر شود، تیرباران خواهد شد.» پلیس پی‌کار از خاتمه دادن به کار قماربازانی که از زمان محاصره هرشب خیابانها را پر می‌کردند، عاجز مانده بود؛ برای این کار یک اعلامیه‌ کمیته کفایت كرد. مترسک بزرگ مرتجعین، پروسی‌ها بودند و ژوُل فاوْر قول مداخلۀ قریب‌الوقوع آنها را داده بود. کمیته نامه‌هائی را که در این مورد با فرماندۀ کُمپی‌یِنْی [شهری در شمال پاریس که ستاد ارتش پروس در آن قرار داشت. م] مبادله کرده بود، منتشر نمود: «سربازان آلمان، مادام که پاریس موضعی خصمانه نگرفته، دست به عملی نمی‌زنند.» کمیته با متانت بسیار پاسخ داده بود: «انقلابی‌که در پاریس صورت گرفته اساساً جنبۀ شهری دارد.» ما در مقامی نیستیم که پیرامون مَبادی صلح که توسط مجلس تصویب شده، بحث کنیم.» لذا، پاریس از آن جانب نگرانی نداشت.

اخلال تنها از شهردارها ناشی می‌شد. با اجازۀ تی‌یِر Thiers، آنها سِسه (همان دیوانۀ جلسۀ روز ۲۱ مارس) را به ریاست گارد ملی انتخاب کردند و لانگلوآ و شُلشِر را هم به دست‌یاری او گماشتند و هرکاری‌که از دستشان برمی‌آمد، کردند تا گاردهای ملی را به میدان بورس که در آنجا مواجب گاردهای شهرداریهای اشغالی را می‌پرداختند، جلب کنند. خیلی‌ها فقط برای گرفتن مواجب می‌آمدند نه برای جنگیدن. حتی بین خودِ رؤسا تفرقه بوجود آمد. البته کله‌خرترینشان از جارو کردن همه‌چیز از سر راه خود صحبت می‌کردند. اینها عبارت بودند از: وُترَن، دوُبَی، دِنُرماندی، دُگوُو‌ْ- دُنوُنک و هِلیگون (کارگر سابق و آدم بیکاره‌ای که در زمرۀ نوکران بورژوازی پذیرفته شده و مثل همه‌ی نوکرصفتانْ گُنده‌گوز بود). ولی بسیاری دیگر انعطاف نشان می‌دادند و به آشتی فکر می‌کردند، به خصوص از وقتی‌که بعضی از نمایندگان مجلس و معاونین شهرداریها (میلی‌یِر، مالُن، دُرور و ژَکلار) از اتحاد شهرداران بیرون آمدند و به این‌ترتیب خصلت ارتجاعی آن را بیش از پیش تأکید کردند. بالاخره، پاره‌ای از شهرداران تهی‌مغز که هنوز بر این گمان بودند که نمایندگان مجلس فقط نیازمند روشن شدن‌اند، صحنه‌های مِلودرام ابداع می‌کردند.

آنها در ۲۳ مارس وارد وِرسای شدند، همان زمانی‌که نمایندگان شجاعتشان را باز یافته بودند و از شهرستانها کمک می‌خواستند تا بطرف پاریس حرکت کنند. اینها با تشریفاتی‌ترین حالت و شال رسمی به کمر، در مقابل تریبون رئیس مجلس حاضر شدند. «چپ»، هم‌زمان با کف زدن، فریاد کشید: «زنده باد جمهوری!» لَ‌موُرِت‌ها این تعارف را جواب دادند. ولی «راست» و «مرکز» فریاد زدند: «زنده‌باد فرانسه! نظم! نظم!» و با مشتهای گره کرده نمایندگانِ «چپ» را تهدید کردند که با ساده‌لوحی به «راست» می‌گفتند «شما به پاریس اهانت می‌کنید.» «راست»ها جواب دادند «شما به فرانسه اهانت می‌کنید»، و از مجلس خارج شدند. همان روز آرنو دُ‌لاری‌ یِژ‌ نماینده‌ای که شهردار هم بود، نامه‌ای را که هیئت از پاریس آورده بود، از تریبون مجلس خواند و با این عبارات آن را لوله کرد: «ما در آستانۀ یک جنگ داخلی مهیب قرار داریم. فقط یک راه برای اجتناب از آن وجود دارد و آن این است که ۲۸ مارس برای انتخابات فرماندۀ کل گارد ملی و ۳ آوریل برای انتخابات شورای شهرداری تعیین شود.» این پیشنهادها به کمیته‌ مجلس ارجاع شد.

شهردارها با عصبانیت به خانه برگشتند. خبری، از شب قبل، پاریس را ناآرام کرده بود. تی‌یِر Thiers به شهرستانها اعلام کرده بود که وزرای بناپارتیست — روُهِر، شُورو و بواتِل — که توسط مردمِ بوُلونْی بازداشت شده بودند، تحت حفاظت قرار گرفته‌اند و نیز مارشال کان روبِر، یکی از همدستان بازِن Bazaine، به حکومت پیشنهاد خدمت داده است. اهانتی که به شهرداران وارد شده بود کل طبقۀ متوسط را آزرده خاطر کرد و موجب تغییری ناگهانی در لحن روزنامه‌های جمهوریخواه شد. حملات به کمیته‌ مرکزی فروکش کرد؛ و حتی میانه‌روها هم دیگر انتظار سرزدن بدترین کارها را از وِرسای داشتند.

کمیته‌ مرکزی از این تغییر نظر بهره جست. کمیته که تازه از اعلان کمون در لیون Lyon مطلع شده بود، در بیانیه ۲۴ مارس خود با روشنی کامل سخن گفت: «برخی از گردانها که توسط رهبران مرتجع خود گمراه شده‌اند، این را وظیفۀ خود می‌انگارند که سد راه جنبشهای ما شوند. عده‌ای از شهرداران و نمایندگان مجلس با فراموش کردن موضوع وکالت خود، این مقاومت را تشویق کرده‌اند. ما برای انجام رسالت خود بر شجاعت شما تکیه می‌کنیم. ادعا می‌شود که مجلس قول برگزاری انتخابات شوراها و هم‌چنین رؤسای ما را در زمانی نامعین می‌دهد و درنتیجه مقاومت ما نباید تداوم یابد. ما بیش از آن فریب خورده‌ایم که یک بار دیگر هم به این دام بیفتیم. بازهم دستِ چپ آنچه را دستِ راست می‌دهد، پس خواهد گرفت. به آنچه حکومت پیش از این کرده، نگاه کنید. در مجلس، از زبان ژوُل فاوْر، ما را به یک جنگ داخلی هولناک تهدید کرده‌اند، شهرستانها را به ویران کردن پاریس فراخوانده‌اند و نفرت‌انگیزترین افتراها را نثار ما کرده‌اند.»

کمیته که حالا دیگر حرفش را زده بود، وارد عمل شد و سه فرمانده انتخاب کرد: بروُنِل، دوُ‌وَل و اُد* Eudes. کمیته هم‌چنین می‌بایست لوُلیه‌ی دائم‌الخمر را حبس می‌کرد، چون‌که شب قبل با یاری پرسنل خائن، اجازه داده بود تا یک هنگ کامل ارتش مستقر در لوکزامبورگ Luxembourg با سلاح و بنه از پاریس خارج شود. به علاوه، حالا معلوم شده بود که از دست رفتن مُن‌ـوالریَن تقصیر او بوده است.

فرماندهان اظهار نظری کردند که نباید سوءِ تعبیر شود: «این زمان دیگر زمان پارلمانتاریسم نیست. ما باید عمل کنیم. پاریس می‌خواهد آزاد باشد. این شهر بزرگ اجازه نخواهد داد که نظم عمومی بی‌هیچ کیفری مختل شود.»

این اخطار صریحی بود به اردوی میدان بورس که تدریجاً و به طور آشکار از تعدادشان کاسته می‌شد. با هرجلسۀ مجلس دهاتی‌ها موارد ترک آن افزایش می‌یافت. زنها می‌آمدند تا شوهرانشان را ببرند. افسران بناپارتیست با تندرَویهای خود میانه‌روها را می‌آزردند. برنامۀ شهردارها مبنی بر تسلیم شدن به وِرسای طبقۀ متوسط را دلسرد می‌کرد. ستاد کل این ارتش بی‌در و دروازه از سرِ بلاهت در گراندهتل مستقر شده بود. در آنجا جمع سه دیوانه — سِسه، لانگلوآ و شُلشِر‌ — جلسه می‌کردند که از اعتماد به نفس افراطی به حالت روحیه‌باختگی مفرط درغلطیده بودند. مخبط‌ترین آنها، سِسه، حتی به گردن گرفت که در پلاکاردی اعلان کند که مجلس، شناسائی کامل اختیارات شهرداری، انتخابی بودن همۀ‌ افسران گارد ملی (حتی فرمانده کل آن)، اصلاح قانون بدهی‌های تجاری معوقه و قانونی در مورد مال الاجاره به نفع مستأجرین را تصویب کرده است. این چشم‌بندیِ بزرگ صرفاً موجب سردرگمی وِرسای شد.

کمیته پا پیش گذاشت۹۹ و به بروُنِل Brunel دستور داد تا شهرداریهای نواحی اول و دوم را تسخیر کند. بروُنِل Brunel با ششصد نفر از بِل‌ویل و دو توپ، همراه با دو نماینده از طرف کمیته — لیسبون و پروتو* — ساعت سه در شهرداری لووْر حاضر شد. گردانهای بورژوا حالت مقاومت به خود گرفتند. ولی بروُنِل Brunel، وقتی برای یک لحظه راه برایش باز شد، دستور داد توپها را پیش ببرند. او به معاونین شهرداری — مِلین و اَدام‌ — اعلام کرد که کمیته به محض امکان، انتخابات را برگزار خواهد کرد. معاونین، ترسیده، با شهرداری ناحیه دو جهت کسب اجازۀ مذاکره تماس گرفتند. دُبای پاسخ داد که آنها باید قول انتخابات در ۳ آوریل را بدهند. بروُنِل Brunel روی تعیین ۳۰ مارس پافشاری کرد. معاونین رضایت دادند. گاردهای ملیِ هردو اردو، این توافق را با فریادهای شوق‌انگیز استقبال کردند و با درآمیختن صفوف خود به طرف شهرداری ناحیه دو حرکت کردند. در خیابان مُن‌مارْتْر به معدودی از گردانهای ارتش بورس که سعی می‌کردند راه را بر آنها ببندند، گفتند: «صلح برقرار شده است» و آنها راه را باز کردند. در شهرداری ناحیه دو که شُلشِر ریاست جلسۀ شهرداران را به عهده داشت، دوُبَی و وُترَن مقاومت می‌کردند و با پافشاری بر تاریخ ۳ آوریل از تأیید موافقت‌نامه امتناع می‌کردند؛ ولی اکثریت بزرگی از همکاران آنها تاریخ ۳۰ مارس را پذیرفتند و ۳ آوریل برای انتخاب فرماندۀ کل گارد ملی ماند، غریو شادی این خبر خوش را پذیرا شد و گاردهای مردمی در میان درودهای گاردهای بورژوا، درحالی‌که توپهایشان را که نوجوانان با شاخه‌های سبز در دست بر آنها سوار شده بودند، به دنبال می‌کشیدند، از خیابان ویوی‌یِن و بوُلوارها عبور کردند.

کمیته‌ مرکزی نمی‌توانست این معامله را بپذیرد. این کمیته دو بار انتخابات را به تعویق انداخته بود. یک تعویق دیگر می‌توانست مهلتی پنج‌روزه به شهردارها بدهد تا توطئه بچینند و دست وِرسای را بازی کنند. وانگهی، گردانهای فدرال که از ۱۸ مارس آماده‌باش داشتند، واقعاً خسته بودند. رانْوی‌یِه و آرنُلد همان شب به شهرداری ناحیه دو رفتند تا بگویند شهرداری مرکزی همچنان به تاریخ ۲۶ مارس برای انتخابات پای‌بند است. شهردارها و معاونین که بسیاری از آنها — همان‌طورکه در این فاصله اعتراف کرده بودند۱۰۰ — هدفی جز به دست آوردن فرصت نداشتند، از این نقض عهد برآشفتند. فرستادگان کمیته درمقابل گفتند بروُنِل Brunel مأموریتی جز اشغال شهرداریها نداشته است. چند ساعت هر‌گونه تلاشی صورت گرفت تا با فرستادگان کمیته باب مذاکره باز شود، ولی آنها بر موضع خود باقی ماندند و ساعت ۲ صبح بدون آن‌که نتیجه‌ای حاصل شده باشد، مراجعت کردند. پس از رفتن فرستادگانِ کمیته، سرسخت‌ترها امکان مقاومت را مورد بحث قرار دادند. دوُبایِ مهارنشدنی فراخوانی به برداشتن سلاح نوشت، آن را به چاپخانه فرستاد و تمام شب را همراه با هِلیگون، وفادارِ خویش، مصروف فرستادن فرمان به رؤسای گردانها و تهیه مسلسل برای شهرداری مرکزی کرد.

درحین‌ این‌که شهردارها و معاونین چنین سرگرم تدارک مقاومت بودند، دهاتی‌ها احساس کردند که به آنها خیانت شده است. آنها روز به روز عصبی‌تر می‌شدند و محروم از وسائل آسایش خود، ناچار به بیتوته در سرسراهای کاخِ وِرسای بودند و درمعرض هرگونه خطر و هرگونه وحشت قرار داشتند. این ها از مداخلات مداوم شهردارها خسته و از بیانیه سِسه بهت‌زده بودند؛ و تصور می‌کردند که تی‌یِر Thiers دارد از تودۀ عوام دلبری می‌کند و این خرده‌بورژوا (عنوانی‌که تی‌یِر Thiers ریاکارانه به خودش می‌داد) می‌خواهد سر سلطنت‌طلبها کلاه بگذارد و با استفاده از پاریس به عنوان اهرمِ خود، آنها را سرنگون کند. این دهاتی‌ها از برکناری او و انتخاب یکی از اورلئانها، ژوئَن‌ویل یا دُمال به فرماندهی کل قوا صحبت کردند. توطئۀ آنها می‌بایست در جلسۀ شب که قرار بود در آن پیشنهاد شهردارها خوانده شود، آفتابی گردد. تی‌یِر Thiers بر آنها پیش‌دستی کرد و خواست که این بحث به بعد موکول شود و افزود که هرکلام نسنجیده‌ای ممکن است به قیمت سیلابها خون تمام شود. گرِوی در عرض ده دقیقه سروته جلسه را هم آورد؛ ولی شایعۀ توطئه به بیرون درز کرد.

شنبه روز آخر بحران بود. یا کمیته‌ مرکزی یا شهردارها، یکی می‌بایست از میدان به در رود. در صبح همین روز کمیته‌ مرکزی در پلاکاردی نوشت: «انتقال مسلسلها به شهرداری ناحیه ۲ ما را وادار می‌کند که بر تصمیممان باقی بمانیم. انتخابات در ۲۶ مارس انجام خواهد شد.» پاریس که گمان کرده بود مصالحه صورت گرفته است و بعد از پنج روز تازه یک شب آرام را گذرانده بود، از این‌که می‌دید شهردارها دوباره جنجال را از سر گرفته‌اند، خیلی عصبانی شد. فکر انتخابات راه خود را به همه‌ صفوف و بسیاری از روزنامه‌ها باز کرده بود. حتی بعضی از کسانی که اعتراض ۲۱ مارس را امضاء کرده بودند، از آن اعلان هواداری کردند. هیچکس نمی‌توانست این دعوا برسر تاریخ انتخابات را بفهمد. یک جریان مقاومت‌ناپذیر همبستگی برادرانه تمام شهر را فراگرفته بود. صف دویست — سیصد نفریِ سربازان نظم که به دوُبَی وفادار مانده بودند، ساعت به ساعت تقلیل می‌رفت و آدمیرال سِسه را تنها رها می‌کرد تا در متروکه‌ گراندهتل بیانیه‌اش را صادر کند. وقتی در ساعت ۱۰ رانْوی‌یِه آمد تا از شهردارها تصمیم نهائیشان را جویا شود، آنها دیگر ارتشی نداشتند؛ و پس از آن‌که تعدادی از نمایندگان مجلس در مراجعت از وِرسای خبر ارتقاءِ دوک دُمال به درجۀ سرتیپی را شنیدند، بحث آنها داغ شد. بالاخره چندین شهردار و معاون دیدند که جمهوری در مخاطره است و از آنجا که به ناتوانی خود اذعان داشتند، تسلیم شدند. پیش‌نویس یک پوستر تنظیم شد که قرار بود توسط شهردارها، نمایندگان مجلس، و از طرف کمیته توسط رانْوی‌یِه و آرنُلد امضا شود. کمیته می‌خواست دسته‌جمعی امضاء شود و اندکی متن را تغییر داد و نوشت: «کمیته‌ مرکزی که نمایندگان پاریس، شهرداران و معاونین به آنها پیوسته‌اند، دعوت می‌کند...» در اینجا بعضی از شهردارها که دنبال بهانه می‌گشتند از جا برخاستند و فریاد زدند: «این قرار ما نبود؛ ما نوشتیم: نمایندگان، شهرداران، معاونین و کمیته مرکزی...»، و با وجود خطر روشن کردن آتشهای زیر خاکستر، اعتراض خود را منتشر کردند. ولی کمیته حق داشت بگوید که آنها به این کمیته «پیوسته‌اند»، زیرا در هیچ نکته‌ای کوتاه نیامده بود. لیکن وزنۀ پاریس دردسرآفرین‌ها را خنثی کرد. دریادار سِسه ناچار شد چهار نفری را که برایش مانده بودند، پراکنده کند. تیرار در پوستری به رأی‌دهندگان توصیه کرد در انتخابات شرکت کنند. چون تی‌یِر Thiers صبح همان روز ندا را به او داده بود که: «به مقاومتی بی‌فایده ادامه ندهید. من دارم ارتش را تجدید سازمان می‌کنم. من امیدوارم که درعرض دو یا سه هفته نیروی کافی برای نجات پاریس داشته باشیم.»۱۰۱

فقط پنج نماینده، پیامِ هواداری از انتخابات را امضا کردند: لُکروا، فلوکه، کلِمانسو Clémenceau، تُلَن و گرِپو. مابقیِ گروهِ لوئی بلان Louis Blanc برای چند روز از پاریس کناره گرفتند. این ضعیف‌النفس‌ها، که تمام عمر در مناقب انقلاب ترانه خوانده بودند، وقتی انقلاب در مقابلشان بپا شد با رنگ پریده پا به فرار گذاشتند، نظیر آن ماهیگیر عرب پس‌از ظهور جن.

بین این میرزابنویسهای تریبونِ تاریخ و روزنامه‌نگاری، که گُنگ و بی جان بودند؛ و فرزندان توده‌های گُمنام، ولی سرشار از اراده، ایمان و صراحتِ لهجه تفاوت غریبی به چشم می‌خورد. پیام وداع اینها در خور ظهورشان در صحنه بود: «فراموش نکنید که افرادی که بهتر از همه به شما خدمت می‌کنند، آنهائی هستند که از میان خودتان انتخاب می‌کنید، مثل خودتان زندگی می‌کنند و از همان مصائبی رنج می‌کشند که شما. مراقب جاه طلبها، همانند مدعیان نوظهور باشید. هم‌چنین مراقب کسانی باشید که فقط حرف می‌زنند. از صاحبان مال و منال برحذر باشید، زیرا استثنای نادری است که صاحب تموّل مایل باشد که کارگر را به عنوان برادر خود نگاه کند. کسانی را ارجح بدانید که از شما طلب رأی نمی‌کنند. فروتنی و تواضع، شایستگیِ حقیقی است و این برکارگران است که بدانند چه‌کسی شایستگی دارد نه بر کسانی که خود را نامزد می‌کنند.»

در واقع، این مردان گمنامی که کشتی انقلاب ۱۸ مارس را به ساحل نجات آورده بودند می‌توانستند «با گردنهای برافراشته از پله‌های شهرداری مرکزی پائین بیایند.» آنها که فقط برای سازماندهی گارد ملی برگزیده شده بودند و به رأس یک انقلاب بی‌سابقه و بدون رهبر پرتاب شدند، توانستند در مقابل ناشکیبائی مقاومت کنند، شورش را مهار نمایند، خدمات عمومی را دوباره برقرار سازند، پاریس را غذا برسانند، دسیسه‌ها را درهم بشکنند، از همه‌ اشتباهات وِرسای و شهردارها بهره برداری کنند، و درعین آن‌که از هرسو مورد حمله و هرلحظه در خطر جنگ داخلی قرار داشتند، طرز مذاکره و نیز طرز عمل در زمان درست و مکان درست را بفهمند. آنها تجسم گرایش جنبش شده بودند، برنامۀ خود را به خواست کمون محدود کردند و تمام اهالی را به سمت صندوق رأی هدایت نمودند. آنها زبانی دقیق، رسا و برادرانه ابداع کرده بودند که برای تمام قدرتهای بورژوائی ناشناخته بود.

و بااین‌حال، آنها آدمهائی گمنام، همگی با تحصیلاتی ناقص و بعضی متعصب بودند. ولی مردم، همراه آنها فکر کردند. پاریس مشعل بود و شهرداری مرکزی شعله. در شهرداری مرکزی که بورژواهای صاحب نام کاری جز افزودن بلاهت به شکست انجام ندادند، این تازه از راه رسیده‌ها به پیروزی دست یافتند، زیرا به پاریس گوش دادند.

باشد که خدماتشان این دو خطای بزرگ را بر آنها ببخشاید: دادن امکان فرار به ارتش و کارمندان دولت؛ و پس‌گرفتن مُن‌والریَن توسط وِرسای. گفته می‌شود که آنها در ۱۹ یا ۲۰ مارس می‌بایست به طرف وِرسای حرکت می‌کردند. ولی در آن‌صورت، اینها با اولین احساس خطر احتمالاً با دستگاه اداری، و «چپ»، یعنی همه‌ آن چیزی که برای حکومت کردن و فریب شهرستانها لازم بود، به فونتن‌بِلو فرار می‌کردند. اشغال وِرسای فقط دشمن را جا‌به جا می‌کرد و این هم زیاد طول نمی‌کشید؛ چون‌که گردانهای مردمی از لحاظ امکانات و فرماندهی در وضعیتی بدتر از آن قرار داشتند که بتوانند درعین‌حال هم وِرسای، این شهر بی‌حفاظ، و هم پاریس را حفظ کنند.

درهرصورت، کمیته‌ مرکزی برای خلف خود همه‌ وسائل لازم جهت خلع سلاح دشمن را بر‌جا گذاشت.

فصل هشتم — اعلام کمون

«بخش قابل ملاحظه‌ای از اهالی و گارد ملی پاریس خواهان حمایت شهرستانها برای اعادۀ نظم هستند.»

(بخشنامۀ تی‌یِر Thiers به فرماندارها، ۲۷ مارس).

این هفته با پیروزی پاریس پایان یافت. پاریس — کمون دوباره نقش خود را به عنوان پایتخت فرانسه از سر گرفت و دوباره به پیش‌گام ملی تبدیل شد. برای دهمین بار — از ۱۷۸۹ — کارگرانْ فرانسه را در مسیر درست قرار دادند.

سرنیزۀ پروسی‌ها کشور ما را برهنه کرده بود، همان‌طور که هشتاد سال سلطۀ بورژوازی آن را — این غول نیرومند را — به امان راننده‌اش واگذاشته بود.

پاریس هزاران بند و رنجیری که فرانسه را به زمین بسته و بسان گالیور طعمۀ مورچه‌ها کرده بود، درهم شکست. دوباره خون را در اعضای فلج آن به جریان انداخت و گفت: «حیات کل ملت در تک تک کوچک‌ترین اعضای آن موجودیت دارد»، وحدت کندو‌ -گونه و نه پادگانی. سلول ارگانیک جمهوری فرانسه شهرداری است، کمون است.

پاریس، این لازار [نام مرده‌ای در عهد جدید که مسیح او را زنده کرد. م] امپراطوری و محاصره، دوباره زنده شد و پس از پاره کردن چشم‌بند خویش و دورانداختن کفنش زندگی جدیدی را آغاز می‌کرد؛ درحالی که کمونهای احیاء شده فرانسه به دنبالش روان بودند. این زندگی جدید به تمامیِ پاریس چهره‌ای جوان بخشید. کسانی که یک ماه پیش ناامید شده بودند، حالا سرشار از اشتیاق‌اند. غریبه‌ها با همدیگر حرف می‌زنند و دست می‌دهند. زیرا بواقع ما باهم غریبه نبودیم، بلکه با سرنوشت واحد و آرزوهای واحد به هم بسته بودیم.

یکشنبه ۲۶ مارس روزی شاد و آفتابی بود. پاریس دوباره نفس کشید، خوشحال مثل کسی که تازه از مرگ یا خطری بزرگ جسته باشد. در وِرسای، خیابانها گرفته به‌نظر می‌رسید، ژاندارمها ایستگاه راه‌آهن را اشغال کرده بودند، با خشونت پاسپورت می‌خواستند، همه‌ روزنامه‌های پاریس را ضبط می‌کردند و با کمترین ابراز همدردی با این شهر تو را بازداشت می‌نمودند. هرکس می‌توانست آزادانه وارد پاریس شود. خیابانها مملو از آدم بود و کافه‌ها پر سروصدا؛ نوجوانِ روزنامه فروش، پاری ژورنال و کمون را باهم فریاد می‌زد، حملات علیه شهرداری مرکزی و اعتراض چند ناراضی روی دیوارها درکنار پوسترهای کمیته‌ مرکزی قرار داشت. مردم خشم نداشتند، چون‌که ترسی نداشتند. برگه رأی‌گیری جانشین شَسپو شده بود.

قانون پی‌کار فقط شصت عضو انجمن شهر به پاریس می‌داد، سه عضو برای هرناحیه و صرف نظر از جمعیت آن. به این روال، ۱۵۰٫۰۰۰ سکنۀ ناحیه یازدهم همان تعداد نماینده را داشتند که ۴۵٫۰۰۰ ساکنین ناحیه ششم. کمیته‌ مرکزی تصمیم گرفته بود که برای هر ۲۰٫۰۰۰ نفر و هم‌چنین هرکسری از ۱۰٫۰۰۰ نفر به بالا یک عضوِ شورا و در مجموع، شورای شهر ۹۰ عضو داشته باشد. انتخابات مطابق لیست فوریه و به روش معمول صورت می‌گرفت. فقط کمیته‌ مرکزی این امید را ابراز کرده بود که در آینده رأی‌گیری علنی تنها شیوۀ شایستۀ اصول دموکراتیک تلقی شود. همه‌ محلات مردمی پذیرفتند و رأی علنی دادند. انتخاب‌کنندگان محلۀ سَنت‌آنتوان صفهای طولانی تشکیل دادند و با پرچم سرخ درپیش و ورقه‌های رأی چسبیده به کلاه‌ها جلویِ ستون باستیل صف کشیدند و با همین آرایش به طرف حوزه‌های خود حرکت کردند.

پیوستن و دعوت شهردارها هر دغدغه‌ای را مرتفع کرده بود و محلات بورژوا را هم به حوزه های رأی‌گیری کشاند. این انتخابات قانونی شد، چون‌که مقامات تام‌ّالاختیار حکومت به آن رضایت داده بودند. با وجود این که از زمان باز شدن دروازه‌ها — پس‌از محاصره — بخش بزرگی از جمعیت بیکارۀ مرفه برای بازیابی سلامتی خویش به شهرستانها رفته بودند، دویست‌وهشتادوهفت هزار نفر رأی دادند که در مقایسه با انتخابات فوریه تعداد خیلی بیشتری بود.

انتخابات به گونۀ شایستۀ مردمی آزاد برگزار شد. باوجود این‌که تی‌یِر Thiers جرأت کرد تا به شهرستانها تلگراف کند: «انتخابات امروز بدون آزادی و بدون اُتوریتۀ‌ معنوی صورت خواهد گرفت» ؛ در حول‌وحوش حوزه‌ها هیچ پلیس و هیچ تحریکی نبود. آزادی چنان مطلق بود که در تمام پاریس حتی یک اعتراض هم صورت نگرفت.

حتی روزنامه‌های میانه‌رو مقالات روزنامه‌ رسمی را که در آنها لُنگِه، عضو کمیته، نقش مجلس کمونی آینده را مورد بررسی قرار می‌داد، چنین تفسیر کردند: «قبل از هرچیز این مجلس باید مأموریت خود را تعریف کند و حدود صلاحیتهای خود را مشخص سازد. اولین کار آن باید بحث دربارۀ تنظیم منشور خودش باشد. پس از انجام این کار، باید به وسائل نیل به اساسنامه‌ای برای خودمختاری شهرداریها بپردازد که توسط قدرت مرکزی شناخته و تضمین شده باشد.» سادگی، احتیاط و اعتدالی که در اَعمال مأموران رسمی به چشم می‌خورد، به تدریج متحجرترین افراد را هم تحت تأثیر قرار می‌داد. فقط نفرت ورسائی‌ها بود که تخفیف نمی‌یافت. همان روز تی‌یِر Thiers از پشت تریبون فریاد زد: «نه، فرانسه نمی‌گذارد آن لعنتی‌هائی که او را در خون غرقه خواهند کرد، پیروز شوند.»

روز بعد ۲۰۰٫۰۰۰ نفر از «لعنتی‌ها» به شهرداری مرکزی آمدند تا نمایندگان برگزیدۀ خود را درآنجا مستقر کنند؛ گردانها طبل‌زنان، پرچمها برفراز کلاههای فریژی [کلاه انقلابیون ۱۷۸۹. م] و نوارهای سرخ دور تفنگها. درحالیکه صفوفشان را سربازان صف، نفرات توپخانه و ملوانان وفادار به پاریس گسترش داده بودند، از همه‌ خیابانها به میدان گرِِوْ آمدند؛ همانند هزاران جویبارِ یک رود بزرگ. در میانِ محوطۀ جلویِ شهرداری و در کنار درِ مرکزی، یک پلاتفرم بزرگ برپا شده بود. در رأس آن نیم تنۀ جمهوری، با شال سرخی دور آن، قرار داشت. نوارهای سرخ عظیم روی جلوخان و برج ناقوس به زبان آتشینی می‌مانست که خبر خوش را به فرانسه می‌داد. حدود صد گردان میدان را انباشته بودند و از سرنیزه‌هایشان که در نور خورشید برق می‌زد، جلوی شهرداری یک کومۀ بزرگ درست کرده بودند. سایر گردانها که نتوانسته بودند به میدان وارد شوند، در خیابانهای اطراف تا حد بوُلوار سباستوپُل و کنار رودخانه صف کشیده بودند. پرچمها در جلوی پلاتفرم گرد آورده شده بودند، بعضی از آنها سه رنگ بودند؛ ولی همه، به نشانۀ ظهور مردم، منگوله‌های سرخ داشتند. درحالی‌که میدان پر می‌شد، موسیقی طنین‌انداز بود و دسته‌های موزیک مارسِی‌یِز و «سرود عزیمت» را می‌نواختند؛ شیپورها فرمان حمله می‌دادند و توپهای کمون سابق در کنارۀ رودخانه می‌غریدند.

ناگهان صداها آرام گرفت. اعضای کمیته‌ مرکزی و کمون، شالهای قرمز بر دوش، روی پلاتفرم ظاهر شدند. رانْوی‌یِه گفت: «شهروندان، قلب من بیش از آن از شادی سرشار است که بتوانم نطق کنم. فقط به من اجازه دهید که از مردم پاریس به خاطر سرمشق بزرگی که به جهان دادند، تشکر کنم.» یکی از اعضای کمیته نام کسانی را که انتخاب شده بودنداعلام کرد. طبلها برای ادای احترام به صدا درآمد و دستۀ موزیک با همراهی دویست‌هزار صدا سرود مارسِی‌یِز خواندند. در یک فاصلۀ سکوت، رانْوی‌یِه فریاد زد: «به نام مردم، کمون اعلام می‌شود.»

طنینی هزاران برابر بزرگ‌تر پاسخ داد: «زنده‌باد کمون!» کلاه‌ها بر نوک سرنیزه‌ها بالا رفتند و پرچمها به اهتزاز درآمدند. از پنجره‌ها و روی بامها هزاران دست دستمال تکان می‌دادند. صدای شلیک پیاپی توپها، سازها و طبلها در ارتعاشی شگفت‌انگیز به هم می‌آمیختند. همه‌ قلبها از شادی می‌طپید و همه‌ چشمها از اشک پر بود. از زمان فدراسیون بزرگ تاکنون هرگز پاریس به این‌گونه به تحرک در نیامده بود.

بروُنِل با چابکی حرکت جمعیت را تنظیم می‌کرد، به طوری که از یک‌سو میدان را تخلیه می‌کرد تا از سوی دیگر گردانهائی که در بیرون بودند و همگی اشتیاق داشتند به کمون ادای احترام کنند، به آن وارد شوند. در جلوی مجسمۀ جمهوری پرچم‌ها پائین می‌آمد، افسرها با شمشیرهای خود سلام می‌دادند و نفرات. تفنگهای خود را بلند می‌کردند. تا ساعت هفت هنوز آخرین دسته عبور نکرده بود.

عُمال تی‌یِر Thiers با سرخوردگی نزد او بازگشتند تا بگویند: «این، در واقع، همه‌ پاریس بود که در تظاهرات شرکت داشت.» و کمیته‌ مرکزی کاملاً حق داشت که درعین هیجان ندا سر دهد که «پاریس، امروز صفحۀ تازه‌ای در کتاب تاریخ گشود و نام قدرتمند خود را در آن ثبت کرد. بگذارید جاسوسانِ وِرسای که در اطراف ما می‌خزند، بروند و به اربابانشان بگویند که جنبش مشترک تمام جمعیت چه معنائی دارد. بگذارید این جاسوسان تصویر صحنه‌ با شکوه مردمی را که حاکمیتشان را باز می‌یابند، با خود نزد آنها برگردانند.»

برق این تندر، کور را هم توان نظاره می‌داد. دویست‌وهشتاد‌و هفت هزار رأی‌دهنده. دویست هزار نفر با یک اسمِ‌شبِ واحد. این، آن‌طور که ده روز تمام گفته بودند، یک کمیته‌ سری، مشتی شورشی فرقه‌باز و راهزن نبود. اینجا نیروی عظیمی در خدمت یک ایدۀ معین، استقلال کمونی و حیات روشنفکری فرانسه قرار داشت. در این زمانۀ کم‌خونیِ جهانی، این نیروئی بی‌نهایت ارزشمند بود. دستی غیبی به ارزشمندیِ قطب‌نما که جلوی کشتی‌شکستگی را گرفت و بازماندگان را نجات داد. این یکی از آن نقطه‌عطف‌های بزرگ تاریخ بود که در آن خلقی می‌تواند از نو شکل بگیرد.

لیبرالها! اگر از سر حُسن‌نیت بود که شما در دورۀ امپراطوری خواستار عدم تمرکز شدید؛ جمهوریخواهان! اگر شما ژوئن ۱۸۴۸ و دسامبر ۱۸۵۱ را درک کرده‌اید؛ رادیکالها! اگر شما واقعاً طالب خود- حکومتی مردم هستید؛ به این ندای نوین گوش فرا دهید، این فرصت معجزه‌آسا را دریابید.

اما پروسی‌ها! چه اهمیتی دارد؟ چرا جلوی چشم دشمن سلاح نسازیم؟ بورژواها! آیا در دیدرَس اجنبی نبود که جَدّ شما، اتی‌یِن مارسل، سعی کرد تا فرانسه را دوباره بسازد؟ و کنوانسیونِ شما، آیا درست در میان طوفانها با قاطعیت عمل نکرد؟

پاسخ آنها چه بود؟ مرگ بر پاریس!

آفتاب سرخ ستیز و ناهم‌سازیِ داخلی لعاب ظاهری و همه‌ ماسکها را ذوب می‌کند. آنجا، آنها دست در دست هم دارند، نظیر ۱۷۹۱، ۱۷۹۴ و ۱۸۴۸؛ سلطنت‌طلبها، روحانیون، لیبرالها، رادیکالها — همگی — به روی مردم دست بلند کرده‌اند: یک ارتش در یونیفرمهای متفاوت. عدم تمرکز آنها فدرالیسم دهاتی و سرمایه‌داری است و خودحکومتیشان، بهره‌برداریِ شخصیشان از بودجه، درست همان‌طور که کل علم سیاستِ دولتمردانشان صرفاً عبارت است از کشتار و وضعیت فوق‌العاده.

کدام بورژوازی در دنیا پس از چنین مصائب عظیمی می‌تواند با دقت و احتیاط مسیر این مخزن نیروی زنده را تعقیب نکرده باشد.

آنها با دیدن این پاریسی که قادر به ایجاد دنیائی نوین و قلبی مالامال از بهترین خونهای فرانسه است، فقط یک فکر در سر دارند: به خون کشیدن پاریس.

فصل نهم — کمون در لیون، سَنت‌اتی‌یِن و کرُزو

«تمام اجزاءِ فرانسه باهم متحد شده‌اند و به مجلس و حکومت پیوسته‌اند.»

(از بخشنامۀ تی‌یِر Thiers به شهرستانها، شامگاه ۲۳ مارس).

وضع در شهرستانها چگونه بود؟

تا چند روز بدون دسترسی به روزنامه‌های پاریس، با خبرهای دروغِ تی‌یِر Thiers سر می‌کردند۱۰۲، بعد نگاهی به امضاهای زیر بیانیه‌های کمیته‌ مرکزی انداختند و چون نام هیچیک از دُردانه‌های «چپ» یا دموکرات را بین آنها ندیدند، گفتند: «این آدمهای بی‌نام و نشان دیگر چه کسانی هستند؟» بورژواهای جمهوریخواه که از وقایعی که در دوران محاصره‌ پاریس رخ داد، اطلاعات نادرستی دریافت کرده بودند و نیز در دامی‌که مطبوعات محافظه‌کار زیرکانه برایشان گسترده بودند‌، افتادند‌؛ و ازآنجاکه نمی‌توانستند جنبشهای مردم را بفهمند، مانند پدرانشان که در زمان خود گفته بودند «دست پیت [نخست وزیر معروف انگلیس. م] و کُبورگ [شهری در باواریای Bavaria آلمان که شاهزادگان آن نسبتی سببی با خانوادۀ سلطنتی انگلیس داشتند. م] در کار است»، گفتند: «این آدمهای بی‌نام و نشان نمی‌توانند جز بناپارتیست‌ها چیز دیگری باشند.» تنها مردم شعور غریزی خود را نشان دادند.

اولین پژواک کمون پاریس در لیون Lyon شنیده شد. این طنین الزامی بود. از زمان پیدایش مجلس، کارگران خود را تحت نظر احساس می‌کردند. اعضای انجمن شهر که آدمهای ضعیفی بودند و پاره‌ای از آنها تقریباً دلبستۀ ارتجاع، پرچم سرخ را به این بهانه که «پرچم مقاومت تا پای جان نباید پس از تحقیر فرانسه همچنان برقرار باشد»، پائین آوردند. این نیرنگ ناشیانه نتوانست مردمی را که در گی‌یوتی‌یِر، در اطراف پرچم خود، پُست نگهبانی گذاشته بودند فریب دهد. فرماندار جدید — ولانتن، افسر سابق — که خشونتش دست‌ِکمی از رذالتش نداشت، چیزی بود از قماش کلِمان - توما، به حد کفایت مردم را از پیش درخصوص نوع جمهوری‌ای که برایشان تدارک دیده شده بود، باخبر کرد.

در ۱۹ مارس، با اولین خبرها، جمهوریخواهان گوش به زنگ بودند و همدردی خود را با پاریس پنهان نمی‌کردند. روز بعد وَلانتَن بیانیه تحریک‌آمیزی منتشر کرد، روزنامه‌های پاریس را ضبط نمود و کلاً جلوی انتقال اخبار را گرفت. روز ۲۱ مارس، بعضی از اعضای شورای شهر عصبانی شدند و یکی گفت: «بگذارید حداقل، شجاعتِ کمونِ لیون Lyon بودن را داشته باشیم.» در روز ۲۲ مارس، هشتصد نمایندۀ گارد ملی هنگام ظهر در کاخ سَن‌پیِر تشکیل جلسه دادند. طرحی دائر بر انتخاب بین پاریس و وِرسای به بحث گذاشته شده بود. شهروندی که تازه از پاریس رسیده بود، جنبش آنجا را تشریح کرد و بسیاری خواستار آن شدند که جلسه فوراً طرفداری خود از پاریس را اعلام کند. سرانجام جلسه، نمایندگانی را به شهرداری مرکزی فرستاد تا خواستار بسط آزادیهای شهری، انتصاب شهردار به ریاست گارد ملی و تفویض اختیارات فرماندار به او شود.

شورای شهر تازه جلسه کرده بود. شهردار، هِنون Hénon، یک کله‌خشک از بقایای ۱۸۴۸، با هرگونه مقاومتی در مقابل وِرسای مخالفت کرد. شهردارِ گی‌یوتی‌یِرکْرِستَن، یک جمهوریخواه معروف — تقاضا کرد که حداقل اعتراض کنند. سایرین از شورا می‌خواستند که صلاحیتهای خود را گسترش دهد. هِنون Hénon تهدید کرد که اگر همینطور ادامه دهند، استعفاء خواهد داد و پیشنهاد کرد که نزد فرماندار بروند که در آن هنگام مشغول احضار گردانهای مرتجع بود.

نمایندگان پَله سَن‌پِیر از راه رسیدند و هِنون Hénon با سردی آنها را پذیرفت. نمایندگان پی‌درپی می‌آمدند و همواره با همان بی‌اعتنائی‌ها روبرو می‌شدند. در همین حین گردانهای برُتو و گی‌یوتی‌یِر آماده می‌شدند. در ساعت هشت توده‌ای متراکم میدان تِرو را در مقابل شهرداری مرکزی پرکرده بود که فریاد می‌زد: «زنده‌باد کمون! مرگ بر وِرسای! گردانهای ارتجاعی به فراخوان فرماندار پاسخ ندادند.

در ساعت نه بخشی از شورا دوباره تشکیل جلسه داد، درحالی‌که سایرین همراه با هِنون Hénon هنوز با فرستادگان گارد ملی کلنجار می‌رفتند. پس از پاسخی از جانب شهردار که هیچ امیدی به رسیدن به یک تفاهم برای آنها باقی نگذاشت، این نمایندگان تالار شورا را اشغال کردند و جمعیت که از این کار با خبر شد، به داخل شهرداری مرکزی هجوم برد. نمایندگان دور میز شورا نشستند و کریستن را به عنوان شهردارِ لیون Lyon منصوب کردند. او امتناع کرد و وقتی از او خواستند که دلائل خود را مطرح کند، اعلام کرد که رهبری جنبش به کسانی تعلق دارد که آن را آغاز کرده‌اند. پس از جرّ و بحث فراوان گاردهای ملی برای کمیسیون کمون، که در رأس آن پنج عضو انجمن شهر — کریستن، دوُران، پواتییِه، پِرِه و وُله‌ — قرار داشتند، ابراز احساسات کردند. نمایندگان دنبال وَلانتَن فرستادند و از او جویا شدند که طرفدار وِرسای هست یا نه. او پاسخ داد که بیانیه‌اش هیچ تردیدی در این زمینه باقی نمی‌گذارد و به همین جهت تحت بازداشت قرار گرفت. آنگاه درمورد اعلان کمون، انحلال شورای شهر، برکناری فرماندار و فرماندۀ گارد ملی تصمیم گرفتند که می‌بایست با ریچیوتی گاریبالدی که هم به خاطر آوازه‌اش و هم به جهت خدماتش در ارتش وُژ مورد توجه بود، جایگزین شود. این تصمیم‌ها به اطلاع مردم رسید و با هلهلۀ شادی آنها روبرو گردید. پرچم سرخ دوباره از بالکن به اهتزاز درآمد.

صبح زودِ روز بعد، ۲۳ مارس، پنج عضو شورا که شب پیش انتخاب شده بودند، از قول خود عدول نمودند و با این کار شورشیان را ناگزیر کردند که خود با دست خالی به لیون Lyon و شهرهای مجاور بروند. آنها اعلام کردند: «کمون باید برای لیون Lyon خواستار حق وضع و ادارۀ مالیات خود، داشتن پلیس، و دراختیار داشتن گارد ملی‌ای که همه‌ پایگاه‌ها و استحکامات را دراختیار بگیرد، بشود.» این برنامۀ نسبتاً ناچیز توسط کمیته‌های گارد ملی و اتحاد جمهوریخواهان اندکی بیشتر بسط یافت: «با وجودِ کمون، مالیاتها سبک می‌شود، پول دولت دیگر حیف و میل نمی‌شود و نهادهای اجتماعیِ مورد درخواستِ کارگران تأسیس می‌گردد. بسیاری از فلاکتها و رنجها تسکین می‌یابند تا آنکه سرانجام این بلای زشت جامعه — مسکنت — از میان برود.» اینها مطالبی نارسا و ناروشن بود که در مورد تهدید جمهوری و توطئۀ روحانیون، تنها اهرمهائی‌که می‌توانستند بخش پائینی طبقه متوسط را برانگیزند، ساکت بود.

درنتیجه، کمیسیون خود را منزوی دید. کمیسیون که دژ شارپِن را تسخیر کرده بود، گلوله‌ها را جمع‌آوری و توپها و مسلسلها را در اطراف شهرداری مرکزی مستقر نمود. ولی گردانهای مردمی جز دو‌ـ‌سه‌تائی، بدون استقرار پستهای نگهبانی، محل را ترک کرده بودند، درحالی‌که مخالفین مشغول سازماندهی بودند. ژنرال کروُزا در ایستگاه راه‌آهن همۀ‌ سربازان، ملوانان و گاردهای متحرکی را که در لیون Lyon پراکنده بودند، جمع کرد. هِنون Hénon، بوُراس Bourras را به فرماندهی گارد ملی منصوب نمود. افسرهای گردانهای نظم به برقراری کمون اعتراض کردند و خود را در اختیار شورای شهر که در دفتر شهردار و در نزدیکی کمیسیون تشکیل جلسه می‌داد، قرار دادند.

کمیسیون با فراموش کردن این‌که شب پیش — خودش — شورای شهر را منحل کرده بود، آن را دعوت کرد تا جلساتش را در همان تالار معمولیِ شورا تشکیل دهد. اعضای شورا ساعت چهار از راه رسیدند. کمیسیون، محل را به آنها واگذاشت درحالیکه گاردهای ملی بخشی را که به مراجعین اختصاص داشت اشغال کرده بودند. اگر در این طبقۀ متوسط رمقی وجود داشت و اگر از دلواپسی‌های محافظه‌کاران واهمه‌ای نداشت، اعضای جمهوریخواه شورا رهبریِ جنبش مردمی را در دست می‌گرفتند. ولی عده‌ای از اینها هنوز همان اشراف سوداگری بودندکه در دوران جنگِ دفاعِ ملی تنها پروای مال و جان خود را داشتند. و بقیه همان رادیکالهای متکبری بودند که همواره برای انقیاد طبقه‌کارگر — و نه رهائی آن — جهد می‌کردند. در همان حال‌که آنها مشغول مذاکره بودند، بدون این‌که به تصمیمی برسند، حضار که حوصله‌شان سر رفته بود، چند بار اعتراض کردند که به حضرتشان برخورد و ناگهان جلسه را خاتمه دادند تا بروند با هِنون Hénon متن پیامی را تنظیم کنند.

شب‌هنگام دو نماینده از کمیته‌ مرکزی پاریس به کلوپ خیابان دوُ‌گِکْلَن وارد شدند. آنها را به شهرداری مرکزی بردند و از بالکن بزرگ برای توده‌ای نطق کردند که با فریاد «زنده‌باد پاریس! زنده‌باد کمون!» جواب می‌داد. نام ریچیوتی باز در میان ابراز احساسات مردم شنیده شد.

ولی این فقط یک تظاهرات بود. خود این نمایندگان بیش‌از آن بی‌تجربه بودند که بتوانند این جنبش را زنده نگهدارند و رهبری کنند. در ۲۴ مارس فقط چند گروه از افراد بی‌کاره در میدان تِرو باقی مانده بودند. طبلِِ فراخوان بیهوده به صدا درآمده بود. چهار روزنامه‌ مهم، لیون Lyon، رادیکال، لیبرال و روحانی Clérical «قویاً هرگونه همدلی با قیامهای پاریس، لیون و سایر شهرها را رد می‌کردند» ؛ و ژنرال کروُزا این شایعه را پخش می‌کرد که قوای پروس (مستقر در دیژُن) تهدید کرده‌اند که اگر نظم برقرار نشود، در عرض بیست‌وچهار ساعت لیون Lyon را اشغال خواهند کرد. کمیسیون، که به مرور خلوت‌تر می‌شد، دوباره به شورا که حالا دیگر جلساتش را در بورس تشکیل می‌داد، روی آورده بود و پیشنهاد می‌کرد که آنها بخش اداری را تحویل بگیرند. شورا از همکاری سر باز زد. شهردار گفت: «نه، ما هرگز کمون را نمی‌پذیریم.» و همین‌که خبر حرکت گاردهای متحرک از بِلفور اعلان شد، شورا تصمیم گرفت تا از آنها استقبال رسمی به عمل آورد. این کار در واقع اعلان جنگ بود.

گفتگوها تمام عصر درجریان بود و تا پاسی از شب طول کشید. شهرداری مرکزی کم‌کم خلوت شد و اعضای کمیسیون ناپدید گردیدند. در ساعت چهار صبح، دو عضو کمیسیون که باقی مانده بودند اختیارات خود را لغو کردند۱۰۳، نگهبانانی را که مراقب فرماندار بودند بر‌کنار کردند و شهرداری را ترک نمودند. روز بعد لیون Lyon دید که کمونش از دست رفته است.

در همان شب که جنبش انقلابی در لیون Lyon خاموش می‌شد، در سَنت - اِتیِن زبانه کشید. از ۳۱ اکتبر که سوسیالیستها تقریباً به طور رسمی موفق به اعلام کمون شده بودند، علیرغم مخالفتها و حتی تهدیدهایِ شورای شهر، هرگز از درخواست آن دست برنداشته بودند.

در شهر، دو کانون جمهوریخواهی وجود داشت: «کمیته‌ گارد ملی» که توسط کلوپ انقلابی خیابان لَ‌وی‌یِرژ تقویت می‌شد؛ و «اتحاد جمهوریخواهان» که در رأس جمهوریخواهان پیشرو قرار داشت. شورای شهر، با یک یا دو استثنا، از آن رادیکالهائی تشکیل می‌شد که می‌دانستند چگونه با مردم مخالفت کنند بدون آن که توسط ارتجاع متلاشی شوند. «کمیته» و «اَلیانس» متفقاً خواستار تجدید انتخاب این شورا شدند.

کارگران با اشتیاق از ۱۸ مارس استقبال کردند. روزنامه‌ روشن‌گر L'éclaireur، ارگان رادیکال‌ها بدون هیچ نتیجه‌گیری نوشت: «اگر مجلس مسلط شود، کار جمهوری ساخته است. از سوی دیگر، اگر نمایندگان پاریس از کمیته‌ مرکزی جدا شوند، باید برای این کار دلیل خوبی داشته باشند.» مردم راست راه خود را رفتند. روز ۲۳ مارس، کلوپ لَ‌وی‌یِرژ نمایندگانی به شهرداری فرستاد تا خواستار کمون شوند. شهردار قول داد که موضوع را با همکارانش درمیان بگذارد. «اَلیانْس (اتحاد)» هم آمده بود تا تقاضای الحاق چند تن از نماینده‌های اعزامی به شورا را مطرح نماید.

روز بعد، ۲۴ مارس، نماینده‌ها برگشتند. شورا استعفا کرد و اعلام نمود تا تعیین جانشیناش توسط انتخاب‌کنندگان که باید در کوتاه‌ترین مهلت دعوت شوند، تصدی کارها را برعهده می‌گیرد. این یک شکست بود. چون همان روز فرماندار موقت مُرله مردم را تشویق کرد که اعلان کمون نکنند، بلکه اُتوریتۀ‌ مجلس را محترم بشمارند. در ساعت هفت شب، یک گروهان از گارد ملی با فریاد «زنده‌باد کمون!» وظیفۀ نگهبانی را به عهده گرفت. «کمیته مرکزی»، «اَلیانْس» را دعوت کرد تا در تصرف شهرداری مرکزی به وی ملحق شود. این رادیکالها امتناع کردند و گفتند قول شورا کافی است، جنبش پاریس و لیون Lyon ماهیتی ناروشن دارند و لازم است که نظم و آرامش اکیداً رعایت شود.

هم‌زمان با این مذاکرات، مردم در کلوپ لَ‌وی‌یِرژ club de la Vierge جمع شده بودند و با متهم کردن نمایندگان قبلی به ضعف، تصمیم گرفتند که نمایندگان دیگری بفرستند و خود همراه آنها بروند تا نتوانند کوتاه بیایند. در ساعت ده، دو ستون هریک شامل چهارصد نفر جلوی نرده‌های شهرداری مرکزی اجتماع کردند. این نرده‌ها به دستور فرماندار جدید، دُ لِسپه، بسته شده بود. وی مدیر یک کارخانۀ آهن بودکه تازه از راه رسیده و مشتاق بودکه آشوبگران را مهار کند. ولی مردم نرده‌ها را آن‌قدر پائین کشیدند که راه دخول نمایندگانشان باز شد. در آنجا شهردار و مُرله را دیدند و خواهان کمون و موقتاً انعقاد یک كمیسیون مردمی شدند. شهردار امتناع کرد. فرماندار قبلی هم اصرار داشت ثابت کند که کمون اختراع پروسی‌هاست. او نومید از متقاعد کردن نمایندگان رفت تا دُ لِسپه را خبر کند؛ چون که ساختمان فرمانداری چسبیده به شهرداری بود، بعداً هردو موفق شدند از طریق حیاط به ژنرال لَ‌ووآ، فرماندۀ لشکر ملحق شوند.

نمایندگان که نتوانسته بودند چیزی به دست آورند، نیمه‌شب اعلام کردند که هیچکس حق خروج از شهرداری را ندارد و از پشت نرده‌ها به تظاهرکنندگان گفتند مراقب باشند. عده‌ای به جستجوی سلاح رفتند و عده‌ای هم وارد تالار پرودُم شدند و در آنجا یک گردهمایی ترتیب دادند. شب در آشفتگی سپری شد. نمایندگان که تازه از عقیم ماندن جنبش لیون اطلاع یافته بودند، دو دل شدند. مردم تهدید کردند و خواستار به صدا درآوردن طبلها و فراخوان عمومی شدند. شهردار امتناع کرد. سرانجام در ساعت هفت، شهردار چاره‌ای اندیشید و قول داد که برقراری کمون به رفراندوم گذاشته شود. نماینده‌ای این اعلامیه را برای مردم خواند و آنها فوراً از شهرداری بیرون رفتند.

در همین موقع دُ لِسپه به صرافت ایدۀ درخشان زدن طبل و فراخوان افتاد که مردم بی‌نتیجه از نیمه‌شب خواستار آن بودند. او تعدادی از نفرات گارد ملی جانبدار نظم را جمع کرد و به شهرداری که کاملاً تخلیه شده بود، وارد نمود و طی بیانیه‌ای اعلان پیروزی کرد. وقتی شورای شهر دُ لِسپه را از توافق صبح مطلع کرد، او از تعیین تاریخ انتخابات خودداری نمود. به علاوه، او گفت که ژنرال قول یاری لشکر را به وی داده است.

در ساعت یازده صبح، همین فراخوان فرماندار به مسلح شدن، بار دیگر گردانهای مردمی را گردهم آورد. گروه‌هائی در جلوی شهرداری مرکزی تشکیل شدکه فریاد می‌زدند: «زنده‌باد کمون!» دُ لِسپه به‌دنبال نفراتش فرستاد که عبارت بودند از دویست‌وپنجاه سرباز پیاده و دو اسکادران سواره نظام سبک که با تأنی آمدند. جمعیت دور آنها را گرفت. شورا اعتراض کرد و فرماندار ناچار شد جنگجویان خود را مرخص کند، به طوری‌که برای مواجهه با جمعیت فقط یک صف از آتشنشانها و در داخل شهرداری دو گروهان ماند که تنها یکی از آنها هوادار حزب نظم [حزبی است‌که از ادغام دو جناح سلطنت‌طلبِ لِژیتیمیست‌ و اورلئانیست‌ تشکیل شد. م] بود.

نزدیکی‌های ظهر یك هیئت نمایندگی از شورا خواست که به قولش عمل کند. اعضای حاضرِ شورا که تعدادشان خیلی کم بود، به پذیرش دو نماینده از هر گروهان به عنوان دستیار بی‌میل نبودند، ولی دُ لِسپه رسماً اعلام کرد که با هرسازشی مخالف است. در ساعت چهار یک هیئت نمایندگی کثیرالعده از طرف کمیته سررسید. فرماندار از سنگربندی و تقویت درها برای دفاع صحبت کرد، ولی آتشنشانها قنداق تفنگهای خود را بالا بردند و راه باز کردند و دُ لِسپه مجبور شد تعدادی از نمایندگان را بپذیرد.

جمعیت در بیرون خسته از این مذاکرات بی‌فایده، به تدریج از کنترل خارج می‌شد. در ساعت چهارونیم، هنگامی‌که کارگران کارخانۀ اسلحه‌سازی از راه رسیدند، یک گلوله از خانه‌ای در اطراف میدان شلیک شد و کارگری به نام لیونه را کشت. صد گلوله پاسخ داد؛ طبلها به صدا درآمد و شیپورها فرمان حمله را نواختند؛ گردانها به داخل شهرداری هجوم بردند، درحالی که دیگران مشغول تفتیش خانه‌ای بودند که تصور می‌شد حمله از آنجا انجام شده است.

فرماندار با صدای تیراندازی مذاکره را قطع کرد و مثل شب پیش سعی کرد که فرار کند، اما راه را عوضی گرفت و شناخته شد و همراه با معاون دادستان دستگیر گردید؛ و با او به تالار انتقال یافت و از بالکن نشان داده شد. مردم که عقیده داشتند او فرمان تیراندازی را داده است، او را هو کردند. آقای دُ وانتاوُن، یکی از گاردهای مرتجع هنگام فرار از شهرداری به عنوان قاتل لیونه دستگیر شد و او را روی همان برانکاردی که اندکی پیش جسد را به بیمارستان منتقل کرده بود، قرار دادند و دور گرداندند.

فرماندار و معاون دادستان در تالار بزرگ در میان افرادی برآشفته رها شدند. بسیاری دُ لِسپه را متهم کردند که در دوران امپراتوری محرک تیراندازی به معدنچیان اُبَن بوده است. او اعتراض کرد و گفت که در آن زمان مدیر معادن آرشامبو بوده، نه اُبَن. جمعیت کم‌کم خسته شد و متفرق گردید. در ساعت هشت فقط حدود چهل گارد در تالار باقی ماند. دو زندانی اسیر غذا خوردند و رئیس کمون نیز که در اطاق کناری مستقر شده بود، وقتی همه چیز را آرام دید بیرون رفت. در ساعت نه جمعیت برگشت، درحالی‌که فریاد می‌زد: «کمون! کمون! امضا کنید!» دُ لِسپه گفت به شرطی امضا می‌کند که بتواند اضافه نماید که این کار را تحت اجبار کرده است. زندانیان در اختیار دو نفر بودند: ویکتوار و فیون. این فرد اخیر یک تبعیدی سابق و کاملاً گیج بود که گاه به جمعیت می‌پرید و گاه به زندانی‌ها. در ساعت ده فیون که از فشار جمعیت عصبی شده بود، مثل آن‌که در خواب باشد، ازجا پرید و از تپانچۀ خود دو گلوله شلیک کرد که یکی دوستش ویکتوار را کشت و دیگری یک طبال را زخمی کرد. تفنگها خودبه خود به سمت فیون نشانه رفت و او و دُ لِسپه از پا درآمدند. معاون در پناه جسد فیون از تیرها در امان ماند. روز بعد او و دُ وانتاوُن آزاد شدند.

در خلال شب یک کمیسیون تشکیل شد که اعضای خود را از بین افسران گارد ملی و سخنرانان عادی کلوپ لَ‌وی‌یِرژ انتخاب نمود. این کمیسیون دستور اشغال ایستگاه راه‌آهن را داد، تلگراف‌خانه را دراختیار گرفت، گلوله‌های انبار مهمات را ضبط کرد و انتخاب‌کنندگان را برای ۲۹ مارس دعوت نمود. کمیسیون در بیانیه خود گفت: «کمون نه به معنای آتش‌افروزی است، نه سرقت و نه غارت، آن‌طورکه خیلی‌ها خوش دارند جلوه دهند، بلکه عبارت است از کسب حقوق و استقلالی که توسط قوانین امپراطوری و سلطنت به زور از ما غصب کرده‌اند. کمون بنیان حقیقی جمهوری است.» این کلِ مقدمۀ بیانیه بود. در این کندوی صنعت که در احاطۀ هزاران معدنچی لَ‌ریکاماری و فیرمینی قرار داشت، آنها یک کلام برای گفتن پیرامون مسائل اجتماعی پیدا نکردند. کمیسیون فقط بلد بود چگونه طبل فراخوان را به‌صدا درآورد که مانند مورِدِ لیون Lyon پاسخی دریافت نمی‌کرد.

روز بعد، یکشنبه، شهر — آرام و کنجکاو — بیانیه کمون را خواند که پهلو به پهلوی پیامهای ژنرال و دادستان چسبانده شده بود. این درحالی بود که فرد اخیر به دلیل این که رادیکال خوبی شده بود، از توطئۀ بناپارتی صحبت می‌کرد؛ و ژنرال از شورای شهر می‌خواست که استعفایش را پس بگیرد. او نزد اعضای شورا که در سربازخانه پناه گرفته بودند، رفت و به آنها گفت: «سربازان من نمی‌خواهند بجنگند، ولی من حدوداً هزارتا شَسپو دارم. اگر شما می‌خواهید از آنها استفاده کنید، بفرمائید!» در مقابل، اعضای شورا عدم تناسب خود با عملیات نظامی را مطرح کردند. ولی درعین‌حال با این نظر که «آدم فقط با افراد صادق می‌تواند وارد مذاکره شود»، مانند لیون از تماس با شهرداری مرکزی امتناع نمودند.

در روز ۲۷ مارس «اَلیانس» و اِکلِرور کلاً کنار کشیدند و کمیسیون به تدریج آب رفت. هنگام عصر، معدود وفادارانی که هنوز پایداری می‌کردند، دو مرد جوان را پذیرفتند که نمایندگانی از کمیته‌ مرکزی لیون Lyon آنها را فرستاده بودند. آنها تشویق به مقاومت کردند، ولی شهرداری داشت خالی می‌شد؛ و صبح ۲۸ مارس فقط صد نفری باقی مانده بودند. در ساعت شش، ژنرال لَ‌ووآ همراه با تک‌تیراندازان وُژ و تعدادی سربازِ اهل مونبریزُن از راه رسیدند. گاردهای ملی در پاسخِ اخطارِ به زمین گذاشتن سلاحها از طرف او، جهت احتراز از خونریزی، به تخلیه شهرداری رضایت دادند.

بازداشتهای متعددی صورت گرفت. محافظه‌کاران، کمون را به باد ناسزاهای معمول خود گرفتند و تعریف کردند که در میان قاتلانِ فرمانداری آدمخوارهائی هم دیده شده بودند۱۰۴. اِکلِرور از اثبات این‌که جنبش به طور خالص بناپارتیست بوده است، باز نمی‌ایستاد. کارگران خود را مغلوب احساس می‌کردند و در خاکسپاری رسمی دُ لِسپه دشنامهائی — گرچه نه باصدای بلند، ولی درخفا — شنیده می‌شد.

در کرُزو هم پرولتری‌ها شکست خوردند. با آن که سوسیالیستها از چهارم سپتامبر شهر را اداره می‌کردند و شهردارِ شهر، دوُمه، کارگر سابق کارخانه بود. در روز ۲۵ مارس با رسیدن اخبار لیون Lyon، از اعلان کمون صحبت شد. در روز ۲۶ مارس، گارد ملی هنگام سان فریاد زد: «زنده‌باد کمون!» و جمعیت همراه آنها به میدان شهرداری رفت که در دست ژِرار، فرماندۀ نیروهای زرهی بود. او فرمان آتش داد. سربازان پیاده‌نظام امتناع کردند. این‌بار به سربازان سواره فرمان حمله داد. ولی گاردها با سرنیزه به شهرداری هجوم بردند. دوُمِه خلع حکومت وِرسای و برقراری کمون را اعلام کرد. پرچمهای سرخ به اهتزاز در آمد.

ولی در آنجا نیز مانند سایر جاها مردم بی‌حرکت ماندند. فرماندۀ کرُزو روز بعد باقوای تقویتی برگشت، جمعیتی را که کنجکاو و منفعل در میدان ایستاده بود، متفرق کرد و شهرداری را تصرف نمود.

درعرض چهار روز همۀ‌ کانونهای انقلابی شرق: لیون Lyon، سَنت‌اتی‌یِن و کرُزو از دست کمون خارج شد.

فصل دهم – کمون در مارسی، تولوز و ناربُن

انتخابات ۸ فوریه، ظهور مرتجعین، انتصاب تی‌یِر Thiers، صلح شرم‌آور و قلابی، چشم‌انداز برقراری سلطنت، تهدیدها و شکستها شهرِ غیور مارسی Marseille را مانند پاریس شدیداً به خشم آورده بود. در این شهر، خبر ۱۸ مارس روی بشكۀ باروت فرود آمد. باوجود این، هنوز همه در انتظار جزئیات بیشتر بودند که روز ۲۲ مارس با خود خبر معروف روهِر - کانرُبِر را آورد.

کلوپ‌ها، این کانونهای حقیقیِ زندگیِ پرشورِ مارسی Marseille‌ای‌ها، فوراً مملو از جمعیت شد. رادیکالهای محتاط و منضبط به کلوپ گارد ملی رفت‌وآمد داشتند. عناصر مردمی در اِلدُرادو l'Eldorado گردهم می‌آمدند. آنها درآنجا برای گَستون کرِمیو، سخنران فصیح و ظریف دست می‌زدند که گاه‌ و‌ بی‌گاه — مانند مورد بُردو‌ — واژه‌های دوپهلو را خوش داشت. گامبِتا انتخابِ خود از مارسی Marseille را در دوران امپراتوری مدیون او بود. کرِمیو فوراً به کلوپ گاردهای ملی رفت، وِرسای را محکوم کرد و به گاردها گفت که نباید اجازه دهند جمهوری از بین برود و باید دست به عمل بزنند. گرچه کلوپ به شدت از آن خبر عصبانی بود، اما او را از شتابزدگی برحذر داشت. به گفتۀ آنها بیانیه‌های کمیته‌ مرکزی هیچ سیاستی را که به روشنی مشخص شده باشد، اعلان نمی‌کند. این بیانیه‌ها با امضای افراد گمنام حتی می‌تواند کار بناپارتیستها باشد.

این استدلال ژاکوبنی در مارسی Marseille که پیام تی‌یِر Thiers در آنجا مشخصاً علامت شروع ناآرامی‌ها را داده بود، مسخره می‌نمود. چه‌کسی با بناپارتیسم معاشقه می‌کرد -این مردان گمنام که در مقابل وِرسای بپا خاسته بودند یا تی‌یِر Thiers که با پوشش دادن به روهِر و وزرایش لاف پیشنهاد کانرُبِر را می‌زد.

پس از سخنرانی بوُشه Bouchet — معاون دادستان — گاستون کرمیو از سر احساسات در حرکت آغازین خود تجدید نظر کرد و همراه با فرستادگان کلوپ به اِلدُرادو l'Eldorado رفت. در آنجا او روزنامه‌ رسمی پاریس را (که از فرماندار گرفته بود) خواند، تفسیر کرد، هیجانات را تسکین داد و سرانجام گفت: «حکومت وِرسای چوبدست خود را به روی آنچه قیام پاریس می‌خواند، بلند کرد؛ ولی این چوب در دست خودش شکست و از این تلاش کمون پدید آمد. بیائید سوگند یاد کنیم که ما برای دفاع از حکومت پاریس، تنها حکومتی که به رسمیت می‌شناسیم، متحد هستیم.» مردم مهیای مقاومت، ولی مصمم به خویشتن‌داری، متفرق شدند.

با وجود این‌که فرماندار با ابلهانه‌ترین وسائل سعی در تحریک جمعیت برافروخته داشت، بازهم جمعیت خودداری نشان داد. دریادار کُنییِه، افسر برجستۀ بحریه-ولی در سیاستْ هیچ و کاملاً بیگانه با محیطی که همین تازگی به آن وارد شده بود، ابزار منفعل ارتجاع شد. همان ارتجاعی‌که از ۴ سپتامبر بارها با گاردهای ملی — شهروندی‌ها — که کمون را اعلان و ژزوئیتها را اخراج کرده بودند، درگیر شده بود. عالیجناب پدر تیسییِه با وجود غیبت، هنوز رهبر این ارتجاع بود. دریادار ملایمت شهر را به حساب جُبن آن گذاشت. مانند تی‌یِر Thiers در ۱۷ مارس، او خود را آن‌قدر قوی می‌دانست که ضربۀ کوبنده‌ای وارد کند.

شب‌هنگام دریادار با شهردار (بُری، پیرمرد شکسته‌ای از ۱۸۴۸ که دنبال تمام ائتلافهای روحانی — لیبرال رفته بود)، دادستان (گیبِر، مذبذب و خجول) و ژنرال اِسپیوان دُ لَ‌ویلبوانه (یکی از آن کاریکاتورهای خونریزی که جنگهای آمریکای جنوبی به وفور می‌پروراند) به مشورت نشست. این دریادار، لِژیتیمیستی کودن، خشکه‌مقدسی بی‌تشخیص، تجسمی از سیلابوس [اشاره به جزوه‌ای است که پاپ در مذمت لیبرالیسم منتشر کرده بود \م]، مردِ بزم و عضو کمیسیونهای مختلط ۱۸۵۱[این کمیسیونها در ژانویه ۱۸۵۲ پس از کودتای لوئی ناپلئون در دسامبر سال قبل تشکیل شد و از فرماندار، دادستان و افسران برگزیده ترکیب می‌شد که در مناطقی که تحت حکومت نظامی قرار داشت، مخالفین را محاکمه می‌کردند. متهمین مجاز نبودند شاهد یا وکیل داشته باشند. از این طریق بیست هزار نفر محکوم شدند که نیمی از آنها به شمال آفریقا و کایِن تبعید شدند.] بود که در دوران جنگ توسط مردمی‌که هم از بی‌کفایتی و هم از سابقۀ او خشمگین بودند، از شهر لیل اخراج شد. او شعار کشیشها و مرتجعین را به شورا آورد و پیشنهاد کرد که نفرات گارد ملی برای انجام یک تظاهراتِ مجهز به سلاح، به هواداری از وِرسای دعوت شوند. گرچه بی‌شک او بیش از این می‌خواست، اما قشون فقط عبارت بود از تکه پاره‌هائی از ارتش شرق و معدودی توپچی پراکنده. کُنییِه که کاملاً سردرگم شده بود با تظاهرات موافقت کرد و به شهردار و کلنل مسئول گاردهای ملی دستور داد تا تدارکات لازم را ببینند.

در ساعت هفت صبح روز ۲۳ مارس طبل فراخوان به سلاح نواخته شد. نظر نبوغ آسای فرماندار در شهر منتشر شده بود و گردانهای مردمی برای تحقق آن آماده می‌شدند. آنها از ساعت ده وارد کوُر دوُ شَپیتْر شدند و توپخانه در کوُر سَن‌ لويی قرار گرفت. تک‌تیراندازان، نفرات گارد ملی و سربازان همه‌ ارتش در ساعت دوازده به هم آمی‌ختند و در کور بِلزوُنس گرد آمدند. درحالی‌که از گردانهای هوادار نظم خبری نبود، گردانهای بِل‌ـدُـمِه و آندوُر۱۰۵ با تمام نفرات حاضر شدند.

شورای شهر که دچار وحشت شده بود، تظاهرات را تقبیح کرد و یک پیام جمهوریخواهانه انتشار داد. کلوپ گارد ملی به شورا پیوست و خواهان بازگشت مجلس به پاریس و اخراج همه‌ همدستان امپراتوری از مقامات دولتی شد. بوُشه Bouchet، معاون دادستان، استعفا کرد.

در تمام این مدت گردانها در میدان به این‌سو و آن‌سو می‌رفتند و فریاد می‌زدند: «زنده‌باد پاریس!» سخنرانان مردمی آنها را تهییج می‌کردند و کلوپ نگران از انفجار قریب‌الوقوع گاستون کرمیو، بوُشه Bouchet و فرِسینه را به فرمانداری فرستاد تا از فرماندار بخواهند که صفوف را بشکند و اخبار واصله از پاریس را منتشر کند. نمایندگان اعزامی مشغول بحث با کُنییِه بودند که از بیرون هیاهوی زیادی شنیده شد. فرمانداری محاصره شده بود.

ساعت چهار، گردانها خسته از شش ساعت سرپا ایستادن، پشت سر طبلهایشان، به راه افتاده بودند. دوازده یا سیزده هزار نفر که از طریق کانبی‌یِر و خیابان فریول راهپیمائی کرده بودند، در مقابل فرمانداری اجتماع کردند. نمایندگان کلوپ سعی کردند با آنها وارد مذاکره شوند که گلوله‌ای شلیک شد و جمعیت به داخل فرمانداری هجوم برد؛ و بدین‌ترتیب فرماندار، دو منشی او و ژنرال اولیویه Ollivier را دستگیر کردند. گاستون کرمیو در بالکن ظاهر شد، از حقوق پاریس صحبت کرد و به حفظ نظم سفارش نمود. جمعیت تشویق کرد، ولی همچنان ورود به فرمانداری را ادامه داد و خواستار سلاح شد. کرِمیو دستور تشکیل دو ستون را داد و آنها را به قورخانۀ مان‌پانتی فرستاد که سلاحهایشان مسترد شد.

در میان این آشفتگی یک کمیسیون با شش عضو تشکیل شد: کرِمیو، ژُب، اِتی‌یِن (باربر دوره‌گرد)، مَویل (کفاش)، گَیَر (تعمیرکار)، و اَلِرینی (که وسط جمعیت به رایزنی می‌پرداخت). کرِمیو پیشنهاد کرد که زندانیانی را که تازه دستگیر شده بودند، آزاد کنند؛ ولی از هرطرف صدا بلند شد که «آنها را به عنوان گروگان نگهدارید.» دریادار را در اطاق مجاور تحت نظر قرار دادند و همان‌طور که وسواس غریب جنبشهای مردمی این‌گونه است ــ از او خواستند که استعفا دهد. کُنییِه کاملاً پریشان‌حال، هرچه را از او خواستند، امضا کرد.(*)۱۰۶ [(*) در متن فرانسه این جمله به این صورت است: «کُنییِه، کاملاً پریشان‌حال، مانند مرد دلیری که بخواهد جلوی خونریزی گرفته شود، امضا می‌کند.» به دنبال این جمله، این جمله هم در متن فرانسوی هست که در ترجمه‌ انگلیسی نیامده است: «چند ماه بعد، او که از طرف ارتجاع مورد فحاشی قرار گرفته بود و می‌ترسید که این استعفا به حساب بُزدلی گذاشته شود، با گلوله مغز خود را پریشان کرد»].

کمیسیون بیانیه‌ای مبنی بر‌این‌که همه‌ قدرتها در دستش متمرکز است، انتشار داد؛ و چون لزوم تقویت خود را احساس می‌کرد، از شورای شهر و کلوپ گارد ملی دعوت نمود که هرکدام سه نماینده بفرستند. شورا داوید بُسک، دِسِروی و سیدور را برگزید؛ و کلوپ بوُشه Bouchet، کارتوُ، و فولژِراس را. روز بعد آنها یک بیانیۀ ملایم دادند: «مارسی Marseille خواسته است تا از جنگ داخلی که بخشنامه‌های وِرسای برانگیخته است، جلوگیری کند. مارسی Marseille از یک حکومت جمهوری که مطابق مقررات تشکیل شود و در پایتخت مستقر باشد، حمایت خواهد کرد. کمیسیون این شهرستان که با توافق همه‌ گروه‌های جمهوریخواه تشکیل شده است، بر جمهوری نظارت خواهد کرد، و تا زمانی‌که یک اُتوریتۀ‌ جدیدِ ناشی از استقرارِ حکومتی مطابق قاعده در پاریس وی را رسماً از این وظیفه معاف نکند، به این نظارت ادامه خواهد داد.»

اسامی شورای شهر و کلوپ، طبقۀ متوسط را آسوده‌خاطر کرده بود. مرتجعین همچنان سر خود را می‌دزدیدند و ارتش، شبانه شهر را تخلیه کرده بود. اِسپیوانِ ترسو، با جاگذاشتن فرماندار در تله‌ای که خود برایش گذاشته بود، پس از اشغال فرمانداری در خانۀ معشوقۀ یکی از فرماندهان گارد ملی به نام اٍسپیر مخفی شد که بعداً به خاطر همین خدمتش به نظم اخلاقی به او نشان لژیون دُنُر دادند. او نیمه‌شب دزدانه بیرون آمد و به سربازهائی ملحق شد که بدون ممانعت از طرف مردمی‌که سرمست از پیروزی خود احساس امنیت می‌کردند، به دهکدۀ اُبَنْی در هفده کیلومتری مارسی Marseille رسیده بودند.

به این‌ترتیب، مارسی Marseille تماماً در دست مردم قرار گرفت. این پیروزی حتی برای کله‌هائی که زود باد در آنها می‌افتد، بازهم زیادی کامل بود. در این «شهرِ خورشید» از سایه‌روشنهای ملایم خبری نیست؛ آسمان، مزرعه، منش آدمها همه رنگ‌هائی تند و خام دارند. گاردهای شهری درحالی‌که می‌دانستند کمیسیون این کار را خوش ندارد، در ۲۴ مارس پرچم سرخ بلند کردند. سیدور، دِسِروی و فولژِراس بی‌توجه به وظایف خود از فرمانداری کناره گرفتند؛ کارتوُ برای خبرگرفتن به پاریس رفته بود. به این‌ترتیب تمام بار بر دوش بُسک و بوُشه Bouchet افتاد که همراه با گَستون کرِمیو سعی کردند تا‌ جنبش را تحت قاعده درآورند. آنها با گفتن این‌که حالا وقت پرچم سرخ نیست و نگاهداشتن گروگانها بی‌فایده است، خیلی زود درمعرض سوءِظن و مورد تهدید قرار گرفتند. شامگاه ۲۴ مارس، بوُشه Bouchet که کاملاً دلسرد شده بود، استعفا داد؛ ولی با شکایت کرِمیو به کلوپ گارد ملی راضی شد که به کار خود برگردد.

شایعۀ این کشمکشها در شهر به گوش می‌رسید. در روز ۲۵ مارس کمیسیون مجبور شد تا اعلام کند که «کاملترین توافق نظر، کمیسیون را با شورای شهر متحد کرده است.» ولی این شورا در همان روز خود را تنها قدرت موجود اعلان کرد و گارد ملی را به بیرون آمدن از انفعال فراخواند. این شورا که بین ارتجاع و مردم در نوسان بود، بازی حقیری را آغاز کرد که ناگزیر به رسوائی منجر می‌شد.

درحالی‌که لیبرالها از تیرار و نمایندگان «چپِ» تندرو که دوُفُر در پیامهایش به آنها رجوع می‌داد، تقلید می‌نمودند؛ اسپیوان Espivent مو به مو از ژنرال تی‌یِر Thiers کپی‌برداری می‌کرد. او همه‌ ادارات مارسی Marseille را چپاول کرده بود. خزانه‌داریِ لشکر به اُبائی منتقل شده بود. اگر گاستون کرمیو و بوُشه Bouchet شورا را وادار نکرده بودند که یک رئیس ستاد موقت برای سررشته‌داری منصوب کند، هزاروپانصد تن نفرات گاریبالدی در ارتش وُژ و هم‌چنین کسانی‌که قصد داشتند بپایگاه آنها در آفریقا بپیوندند، بدون نان و بدون پول و توشۀ راه و حتی بدون سرپناه می‌ماندند. کسانی‌که خون خود را در راه فرانسه ریخته بودند، به برکت وجود کمیسیون، غذا و سرپناه دریافت کردند. گاستون کرمیو در نطقی به آنها گفت: «وقتی زمانش فرا برسد، شما این دستِ برادری را که ما به سوی‌تان دراز کرده‌ایم، به یاد خواهید آورد.» او یک احساساتیِ مهربان بود که انقلاب را بیشتر به‌صورت ترانه‌های روستائی می‌دید.

در روز ۲۶ مارس انزوای کمیسیون آشکارتر شد. هیچکس علیه آن سِلاح برنداشت، ولی هیچکس هم به آن نپیوست. تقریباً همه‌ شهردارها از نصب اعلامیه‌های آن در تابلوی اعلانات خود امتناع کردند و تظاهرات به هواداری از پرچم سرخ در اَرْل ناکام ماند. احساساتی‌های آتشینِ درون فرمانداری هیچ‌کاری برای توضیح اهمیت پرچمی‌که برافراشته بودند، صورت ندادند؛ و این پرچم در مقابل چشمان مردم مارسی Marseille‌که با کنجکاوی نظاره می‌کردند و نیز در میان این آرامش کسالت‌بار، بی‌حرکت و بی‌صدا از برج ناقوس فرمانداری — مثل یک معما — آویزان بود.

پایتخت جنوب غربی هم شاهد فرومردن قیام خود بود. غرش تُندَرِ ۱۸ مارس، تولوز را هم به لرزه درآورده بود. در فُبوُر سَن سیپری‌یَن جمعیتی از کارگران آگاه و دلیر زندگی می‌کردند که استخوان بندی گارد ملی را تشکیل می‌داند و از روز ۱۹ مارس با فریاد «زنده‌باد پاریس!» بپاخاسته بودند. چند انقلابی از فرماندار، دوُ‌پُرتال، خواستند که نظرش را له یا علیه پاریس اعلام کند. یک ماه بود که سازمان «نجات» تحت رهبری او مبارزه‌ای را علیه «مجلس دهاتی‌ها» پیش می‌برد و حتی شخصاً در گردهمایی‌های عمومی برعقاید جمهوریخواهانۀ خود تأکید کرده بود. ولی او آدمی نبود که ابتکار به خرج دهد و از قطع رابطه با وِرسای خودداری می‌کرد. لیکن کلوپ‌ها او را تحت فشار قرار دادند، افسران گارد ملی را وادار کردند تا سوگند یاد کنند که از جمهوری دفاع می‌نمایند و خواستار مهمات شدند. تی‌یِر Thiers که می‌دید دوُ‌پُرتال درنهایت به خواست آنها تن خواهد داد، کِراتْری، رئیس پلیس سابقِ ۴ سپتامبری را به فرمانداری منصوب کرد. وی و در شب ۲۱ به ۲۲ مارس به خانۀ نانسوتی، فرمانده تیپ، وارد شد و وقتی متوجه شد که در پادگان فقط ششصد سرباز بی‌سازمان موجود است و گارد ملی کلاً از دوُ‌پُرتال طرفداری می‌کند، به اَژَن Agen عقب نشست.

در روز ۲۳ مارس گارد ملی در کار تدارک تظاهراتی برای تسخیر قورخانه بودکه دوُ‌پُرتال و شهردار خود را به کاپیتال — شهرداری مرکزی تولوز‌ — رساندند. شهردار اعلام کرد که مراسم مورد نظر نباید برگزار شود و دوُ‌پُرتال گفت ترجیح می‌دهد استعفا کند تا آن‌که از جنبش اعلان هواداری نماید. ولی ژنرالها که از خیزش این محلۀ مردمی ترسیده بودند به قورخانه پناه بردند. شهردار و شورای شهر که فهمیدند دیگر نمی‌توانند به نقش افلاطونی خود ادامه دهند، به نوبۀ خود گریختند؛ لذا دوُ‌پُرتال که تنها در این فرمانداری مانده بود، مثل یک انقلابی بزرگ و درنتیجه مجموعاً شایستۀ احترام گارد ملی جلوه کرد. او نهایت تلاش را کرد تا به ژنرالها اطمینان بدهد؛ به قورخانه رفت و در آنجا عزم راسخ خود به برقراری نظم به نام حکومت وِرسای را به عنوان تنها حکومتی که او مشروع می‌دانست، به آنها فهماند؛ و در این کار چنان موفق بود که آنها به تی‌یِر Thiers توصیه کردند تا او را در مقامش ابقا کند. کِراتْری طی بیانیه‌ای از او کمک خواست تا فرمانداری را تحویل بگیرد و دوُ‌پُرتال با او برای روز بعد، ۲۴ مارس، در جمع افسران گارد متحرک و گارد ملی قرار گذاشت. کِراتْری منظور او را فهمید و در اَژَن Agen باقی ماند.

هدف این تجمع جمع‌آوری داوطلبهای مورد درخواست مجلس بود. از شصت افسر گارد متحرک، چهار افسر برای خدمت به وِرسای اعلان آمادگی کردند. افسران گارد ملی نه تنها به فرمانداری نیامدند، بلکه برعکس، در همان زمان تظاهراتی را علیه کِراتْری تدارک دیدند. در ساعت یک، دو هزار نفر در میدان کَپیتول جمع شدند و با پرچمهای برافراشته به طرف فرمانداری به راه افتادند و دوُ‌پُرتال افسران آنها را در فرمانداری پذیرفت. یکی از آنها اعلام کرد که نه فقط از مجلس حمایت نمی‌کنند، بلکه آماده‌اند تا علیه آن بجنگند و اگر تی‌یِر Thiers با پاریس صلح نکند، آنها اعلان کمون خواهند کرد. با ادای این اسم فریاد از چهار گوشۀ تالار بلند شد: «زنده‌باد کمون! زنده‌باد پاریس!» افسران که دلگرم شده بودند، قرار بازداشت کِراتْری را صادر کردند، کمون را اعلام نمودند و از دوُ‌پُرتال خواستند که خود در رأس آنها قرار بگیرد. او سعی کرد شانه خالی کند و پیشنهاد نمود که به عنوان دستیار غیررسمی رؤسای کمون عمل کند. افسران که از این کوتاهی سخت ناراحت شدند، او را تشویق کردند تا به میدان فرمانداری بیاید و در آنجا گاردهای ملی برای او ابراز احساسات نمودند و به طرف کَپیتول به راه افتادند.

رهبران از همان لحظۀ ورود به تالار بزرگ، بسیار مضطرب به نظر می‌رسیدند. آنها مقام ریاست را به نوبت به شهردار و سایر اعضای انجمن شهر پیشنهاد نمودند، که همگی بی‌سروصدا شانه خالی کردند؛ و دوُ‌پُرتال در مقابل این پیشنهاد و به منظور شانه‌ خالی کردن از آن بیانیه‌ای تهیه کرد که از بالکن بزرگ قرائت شد. این بیانیه می‌گفت: «کمونِ تولوز هواداری خود را از جمهوری واحد و تقسیم‌ناپذیر اعلام می‌کند و از نمایندگان پاریس می‌خواهد بین حکومت و این شهر بزرگ پا درمیانی کند و آقای تی‌یِر Thiers را دعوت می‌کند که مجلس را منحل نماید.» تودۀ مردم برای این کمون آبکی که به نمایندگان «چپ» و مظلومیت تی‌یِر Thiers از جانب اکثریت مجلس «دهاتی‌ها» باور داشت، ابراز احساسات کردند.

عصر همان روز عده‌ای از افسران یک کمیسیون اجرائی تعیین کردند که با دو یا سه استثنا از کسانی تشکیل می‌شد که صرفاً اهل حرف بودند و هیچ یک از شخصیتهای اصلی جنبش در آن حضور نداشتند. این کمیسیون همّ خود را مصروف نصب بیانیه کرد و از کوچکترین اقدامات احتیاطی، حتی اشغال ایستگاه راه‌آهن، غافل ماند. باوجود این، ژنرالها جرأت نکردند از قورخانۀ خود تکان بخورند و روز ۲۶ مارس قاضی اولِ محاکم و دادستان کل هم به آنها ملحق شدند و طی پیامی از اهالی خواستند دورشان جمع شوند. گارد ملی — در پاسخ — قصد داشت به قورخانه یورش برد و مردم فُبوُر هم از پیش و به طور دسته‌جمعی روانۀ کَپیتول شده بودند. ولی کمیسیون ترجیح داد مذاکره کند و پیغامی به قورخانه فرستاد که کمیسیون حاضر به انحلال است، البته به شرطی که حکومت به جای کِراتْری یک فرماندار جمهوریخواه انتخاب کند و دوُ‌پُرتال را که کاری نکرده است (و این حرف درستی بود)، به حال خود رها کند. مذاکرات تمام شب طول کشید. گاردهای ملیِ خسته که فریب رؤسای خود را خورده بودند با خیال این‌که همه‌چیز رو به راه شده است به خانه‌هایشان برگشتند.

کِراتْری که به خوبی در جریان این کوتاهی‌ها قرار داشت، روز بعد با سه اسکادران سواره‌نظام به ایستگاه راه‌آهن وارد شد؛ به قورخانه رفت، مذاکرات را قطع کرد و فرمان حرکت داد. در ساعت یک، ارتش وِرسای مرکب از ۲۰۰ سواره نظام و ۶۰۰ سرباز ناهمگون، عملیات خود را شروع کرد. یک دسته پل سَن‌سیپریَن را اشغال کرد تا شهر را از فُبوُر جدا سازد، دیگری بطرف فرمانداری رفت و دستۀ سوم همراه با نانسوتی، کِراتْری و قاضی‌ها به جانب کَپیتول حرکت کردند.

حدود سیصد نفر حیاط‌ها، پنجره‌ها و ایوان را پر کردند. ورسائی‌ها نفرات و شش توپ خود را در یک خط به فاصلۀ حدوداً شصت متری ساختمان مستقر کردند و به این ترتیب با بی‌مبالاتی پیاده‌نظام و توپخانۀ خود را در تیررس تفنگهای شورشیان قرار دادند. قاضی اول و دادستان کل پیش‌قدم مذاکره شدند، ولی چیزی عایدشان نشد. کِراتْری قانون مجازات طغیان را درحالی قرائت کرد که صدایش در فریادها گم می‌شد. یک رگبارِ گلولۀ مشقی می‌توانست هم سربازها و هم توپچی‌ها را به هراس بیندازد، به خصوص که آنها را می‌شد از دو جناح تحت فشار قرار داد. ولی رهبران از کَپیتول گریخته بودند. هنوز امکان داشت‌که شجاعت چند نفر موجب درگیری شود، که انجمن جمهوریخواهان مداخله کرد، گاردها را به عقب‌نشینی متقاعد نمود و کِراتْری را نجات داد. تسخیر فرمانداری از این هم آسانتر بود و کِراتْری همان شب در آن مستقر گردید. اعضای کمیسیون اجرائی روز بعد بیانیه‌ای سرهم کردند و ازجمله در آن خواهان معافیت خود از مجازات شدند. کِراتْری یکی از آنها را به شهرداری منصوب کرد.

به این‌گونه، کارگرانِ سخاوتمند تولوز که با فریاد «زنده‌باد پاریس» بپاخاسته بودند، از طرف کسانی‌که آنها را به قیام کشانده بودند، درمیان مخمصه رها شدند. برای پاریس این شکستی مصیبت‌بار بود، زیرا اگر تولوز پیروز می‌شد، سراسر جنوب از سرمشق آن پیروی می‌کرد.

مرد اندیشه و عمل که همه‌ این جنبشها کم داشتند، در قیام ناربُن پدیدار شد. این شهر قدیمی با شور و حالِ گالیک و با پشتکار رومی، مرکز حقیقی دموکراسی در حوزۀ شهرستان اُد Eudes می‌باشد. در دوران جنگ، هیچ‌جا در مقابل کوتاهی‌های گامبِتا اعتراضی شدیدتر از اینجا صورت نگرفت. به همین دلیل تفنگهای گاردهای ملیِ ناربُن را هنوز به آنها پس نداده بودند، درحالی‌که گاردهای ملی در کَرکَسُن از مدتها پیش مسلح شده بودند. با رسیدن خبر ۱۸ مارس، ناربُن تردید نکرد و جانب پاریس را گرفت. برای اعلان کمون، یک تبعیدی امپراتوری، مردی با اعتقاداتی قوی و شخصیتی محکم، دیژُن، فوراً دست به کار شد. دیژُن که درعین سرسختیْ فروتن هم بود، رهبری جنبش را به رفیق دوران تبعید خود مارکوُ، رهبر شناخته شدۀ دموکراسی در اُد Eudes و یکی از پرحرارت‌ترین طرفداران گامبِتا در زمان جنگ، پیشنهاد کرد. مارکوُ، این وکیل مکّار، از بیم به خطر انداختن خود و هراسان از انرژی دیژُن در دپارتمان مرکزی شهر، او را به رفتن به ناربُن تشویق کرد. دیژُن در ۲۳ مارس به آنجا وارد شد و در آغاز فکر کرد که اعضای انجمن شهر را به اعضای اصلی کمون تبدیل کند. ولی با امتناع شهردار — رِنال‌ — از احضار شورا، مردم که کاملاً شکیبائی خود را از دست داده بودند، در عصر ۲۴ مارس به شهرداری مرکزی حمله بردند و با مسلح کردن خود با تفنگهائی که توسط شهرداری نگاهداری می‌شد، دیژُن و دوستانش را در آنجا مستقر کردند. او در بالکن ظاهر شد، کمونِ ناربُن را در اتحاد با کمون پاریس اعلام کرد و بلافاصله به اتخاذ اقدامات دفاعی پرداخت.

روز بعد رِنال سعی کرد که پادگان را با خود همراه کند و چند گروهان هم جلوی شهرداری مرکزی پدیدار شدند. ولی مردم به ویژه زنان، به سان خواهران پاریسیِ خود، سربازها را خلع سلاح کردند. یک ستوان و یک سرگرد به گروگان گرفته شدند. مابقی نفرات رفتند و در سربازخانه‌های سَن‌ِبرنار درها را به روی خود بستند. چون رِنال همچنان درصدد دامن‌زدن به مخالفت بود، در روز ۲۶ مارس مردم او را دستگیر کردند؛ و دیژُن سه گروگان را در جلوی دسته‌ای از فدرالها قرار داد، فرمانداری را تسخیر کرد و پستهای نگهبانی در ایستگاه راه‌آهن و تلگرافخانه مستقر نمود. برای به دست آوردن سلاح به زور وارد قورخانه شد و سربازان آنجا علیرغم فرمانده‌هایشان که به آنها فرمان شلیک می‌داند، اسلحه‌های خود را تسلیم کردند. همان روز نمایندگانی از کمونهای مجاور وارد شدند و دیژُن دست به کار تعمیم جنبش شد.

او به روشنی فهمیده بود که قیامهای شهرستانها اگر به خوبی با هم پیوند نداشته باشند، خیلی زود فروکش می‌کنند. او می‌خواست دستِ یاری بسوی لیون Lyon و مارسی Marseille بپاخاسته دراز کند. تا همینجا بِزییِه و سِت به او قول کمک داده بودند. او عازم حرکت به بِزییه بود که در روز ۲۸ مارس دو گروهان از تورکو وارد شدند و اندکی بعد به دنبال آنها سربازانی از مُنپُلییِه، تولوز و پِرپینیان رسیدند. از این لحظه به بعد دیژُن مجبور شد همّ خود را مصروف دفاع کند. دستور داد ارتفاع باریکادها را بیشتر کنند، پستهای نگهبانی را تقویت کرد و به فدرالها سفارش نمود که همواره مترصد حمله باشند و فقط افسران را آماج بگیرند.

بعداً به این موضوع برمی‌گردیم. فعلاً پاریس ما را می‌طلبد. سایر جنبشهای شهرستانها صرفاً پس‌لرزه‌های لحظه‌ای بودند. در روز ۲۸ مارس وقتی هنوز پاریس از پیروزی سرخوش بود، همه‌ جنبشهای شهرستانها به جز مارسی Marseille و ناربُن جارو شده بودند.

فصل یازدهم — شورای کمون مردّد است

وقتی‌که اعضای جدیدالانتخاب کمون جدید در تالار شورای شهرداری تشکیل جلسه دادند، میدان شهرداری مرکزی هنوز در جنب‌وجوش بود.

از صندوقهای رأی شانزده شهردار و معاون لیبرال از هر رنگ۱۰۷، چند رادیکال۱۰۸ و حدود شصت انقلابی از هرنوع بیرون آمد۱۰۹.

چه پیش آمد که این دستۀ اخیر انتخاب شدند؟ همه‌چیز باید گفته شود و سرانجام حقیقتِ زاینده جانشینِ تملق‌گوئی بی‌بو و خاصیت مکتب قدیمی رُمانتیک گردد که خود را «انقلابی» جا زده بود. چیزی هست که می‌تواند از خود شکست وخیم‌تر باشد: سوءِ تعبیر یا فراموش کردن علل آن.

سنگینیِ مسئولیت، البته بیشتر بر دوش انتخاب‌شدگان است؛ ولی نباید همه را بارِ یک طرف کرد، انتخاب‌کنندگان هم در آن سهیم بودند.

کمیته‌ مرکزی در یک‌شنبۀ ۱۹ مارس به مردم گفته بود: «برای انتخابات کمون خود آماده شوید.» بنابر‌این، آنها یک هفتۀ کامل وقت داشتند تا موضوع وکالتی را که می‌خواستند بدهند و وکلائی که می‌بایست آن را عملی کنند، مشخص نمایند. بی‌شک، مخالفت شهردارها و اشغال پستهای نظامی، بسیاری از انقلابیون را از نواحی محل سکونت خود دور نگهداشته بود؛ ولی هنوز به اندازۀ کافی شهروندانی در محل حضور داشتند که کار گزینش را پیش‌ببرند.

تصریح موضوع وکالتِ وکلا در هیچ زمانی از این ضروری‌تر نبوده است؛ زیرا مسئلۀ ارائۀ یک قانون اساسی کمونی به پاریس مطرح بود که می‌بایست برای تمام فرانسه نیز قابل قبول باشد. پاریس هرگز این‌چنین نیازمند مردانی روشن و اهل عمل نبوده است که درعین‌حال هم بتوانند مذاکره کنند و هم نبرد.

باوجود این، هرگز مباحثات مقدماتیِ هیچ انتخاباتی از این کمتر نبوده است. فقط چند نفری مردم را به احتیاط دعوت می‌کردند؛ مردمی‌که عادتاً در مسائل انتخاباتی بیش از حد دغدغه دارند و این‌بار حتی تازه انقلاب کرده بودند تا گریبان خودرا از دست نمایندگانشان نجات دهند. کمیته‌ نواحی بیست‌گانه بیانیه‌ای حاوی چندین نکتۀ بسیار به جا منتشر کرد که می‌توانست به عنوان طرحِ‌ کلی مورد استفاده قرار گیرد. دو نماینده در ادارۀ امور داخله، از طریق مقاله‌ای در روزنامه رسمی، سعی کردند توجه پاریس را به اهمیت رأیش جلب کنند. حتی یک مجمع هم برنامه ای کلی برای پاریس تنظیم نکرد. تنها دو یا سه ناحیه نوعی شرحِ وظائفِ وکلا تنظیم کردند.

به جای رأی دادن به یک برنامه، به اسمها رأی دادند. کسانی که خواستار کمون شده بودند و در کُردْری یا هنگام محاصره خودی نشان داده بودند، بدون آن‌که هیچ توضیح دیگری از آنها خواسته شود، انتخاب شدند؛ و حتی بعضی مانند فلوُرِنس — علیرغم اشتباهات ۳۱ اکتبر — دوبار انتخاب شدند. تنها هفت یا هشت نفر از اعضای گمنام کمیته‌ مرکزی، و آن هم نه از بهترینهایشان، انتخاب شدند. البته این درست است که کمیته‌ مرکزی تصمیم گرفته بود که در انتخابات کاندید معرفی نکند. گردهمایی‌های عمومی در بسیاری از نواحی به حرّافان پرخاشگر و رُمانتیکهائی‌که در دوران محاصره سر برآوردند و هیچ شناختی از زندگی عملی نداشتند، میدان می‌داد. در هیچ‌جا کاندیداها مورد هیچگونه آزمایشی قرار نمی‌گرفتند. در گرماگرم مبارزه آنها هیچ به فکر روز بعد نبودند. گاه این‌طور به نظر می‌رسید که هدف مورد نظر فقط نمایش دادن است، نه بنیانگذاری نظمی نوین.

فقط بیست وچهار کارگر انتخاب شدند که یک‌سومشان بیشتر به گردهمائی‌های عمومی تعلق داشتند تا به انترناسیونال یا جوامع کارگری. سایر نمایندگان مردم از میان طبقۀ متوسط و به اصطلاح صاحبان مشاغل آزاد (حسابدارها و ناشران) انتخاب شدند-تعداد دوازده نفر از این دسته پزشک و وکیل دعاوی بودند. اینها، سوای تعدادی افرادِ واقعاً حاذق — چه مجرب و چه تازه‌کار — با وجود شخصیت قوی خود، به همان اندازۀ کارگران از مکانیسم سیاسی و اداری بورژوازی بی‌اطلاع بودند. سلامت کمیته‌ مرکزی در این بود که از مردان بزرگی که هرکدام فرمول خاص خود را داشته باشند، پیراسته بود. برعکس، شورای کمون پر بود از محافل دوستانه، گروه‌ها، نیمه‌مشاهیر و درنتیجه زورآزمائی‌ها و رقابتهای بی‌انتها.

بدین‌ترتیب، شتابزدگی و بی‌توجهیِ رأی‌دهندگان انقلابی افرادی را به شهرداری مرکزی فرستاد که اکثریت آنها، گرچه اغلب ازخودگذشته، ولی بدون مُداقّه انتخاب شده بودند ، و، بدون وظایف مشخصی‌که آنها را در مبارزه‌ای که به آن وارد شده بودند مقید و هدایت کند در جریان کار به نیات و تمایلات خود واگذاشته شدند.

مرور زمان و تجربه بی‌شک‌ این غفلت را تصحیح می‌کرد، ولی زمان تنگ بود. مردم هرگز حتی برای یک ساعت هم دچار تردید نشدند، و وای بر آنها اگر در این حال، آماده و سر‌تا‌پا‌مسلح نباشند. انتخابات ۲۶ مارس غیرقابل جبران بود.

در جلسۀ اول فقط شصت نفر از کسانی که انتخاب شده بودند، حضور داشتند. در افتتاح جلسه، کمیته‌ مرکزی آمد تا به شورا تبریک بگوید. رئیس سنی، بِسله، سرمایه‌داری با روحیه اخوت، نطق افتتاحیه را ایراد کرد.او با سرخوشی زیاد این انقلاب جوان را چنین تعریف کرد: «رهائی کمون پاریس رهائی همه‌ کمونهای جمهوری است. مخالفان شما گفته‌اند که شما به جمهوری ضربه زده‌اید. این مثل بنای عظیمی است که پایه‌هایش در عمق خاک فرو می‌رود. جمهوری ۱۷۹۳ سربازی بود که می‌خواست همۀ‌ قوای ملت را متمرکز کند. جمهوری ۱۸۷۱ کارگری است که پیش از هر چیز آزادی می‌خواهد تا صلح را بنا کند. کمون به کلیه امور محلی، شهرستان به تمام امور منطقه‌ای و حکومت به هرآن‌چه ملی است، می‌پردازد. اگر از این محدوده قدم بیرون نگذاریم، آنگاه مملکت و حکومت از تشویق و کف زدن برای این انقلاب خشنود و سرافراز خواهد بود.» این توهم ساده‌لوحانۀ پیرمردی بود که به هرصورت تجربۀ یک زندگی سیاسی طولانی را پشت سر داشت. این برنامه، با این حد از میانه‌روی در شکل، باز همان‌طور که در همین جلسه نشان داده شد، چیزی کمتر از ناقوس مرگ بورژوازی بزرگ نبود. ولی در عین‌حال نواهای ناسازی هم به گوش می‌رسید.

خشن‌ها و گیج‌ها به پیشنهادهای بی‌پایه‌ای دست زدند و از کمون خواستند خود را واجد اختیار تامّ اعلان کند. تیرار که از ناحیه خودش انتخاب شده بود، از این فرصت برای کناره‌گیری استفاده کرد و گفت که وکالت او فقط جنبۀ صرفاً شهری دارد و نمی‌تواند خصلت سیاسی کمون را قبول کند. استعفای خود را تسلیم کرد و با کنایه‌ای استهزا‌آمیز از شورا وداع نمود: «من آرزوهای صمیمانه‌ام را تقدیم شما می‌کنم، کاش در وظیفۀ خود موفق باشید.» و غیره.

گستاخی این مرد بی‌صداقت که هشت روز تمام مشغول برافروختن جنگ داخلی بود و حالا وکالتنامه‌ای را که برای او صادر شده بود، به طرف انتخاب‌کنندگان خود پرتاب می‌کرد، باعث خشم عمومی شد. ناشکیباترها بازداشت و دیگران اعلان ابطال وکالت او را تقاضا کردند. با وجود این‌که او در تریبون وِرسای گفت: «وقتی شما وارد شهرداری مرکزی می‌شوید، مطمئن نیستید که از آن بیرون می‌آئید»، خودش جان سالم به در برد.

بی‌شک این حادثه باعث شد که شورا به سرّی بودن مذاکرات خود رأی دهد؛ گرچه بهانۀ ظاهری این بود که کمون یک پارلمان نیست. این تصمیم، با نقض بهترین سنّتهای کمون ۱۷۹۳-۱۷۹۲، تأثیر بدی برجای گذاشت. چون‌که به شورا ظاهرِ یک توطئه را می‌داد و دو هفته بعد، وقتی که در نتیجۀ طبیعی جلسات سرّی، روزنامه‌ها پر شد از گزارشهای خیالی، لغو آن لازم به نظر رسید. ولی علنی بودن هرگز چیزی جز درج گزارشی کوتاه در روزنامه رسمی نبود. شورا هرگز عموم مردم را که با حضورشان می‌توانست از خیلی اشتباهات جلوگیری کند، نپذیرفت.

روز بعد، شورا خود را به کمیسیونهای تخصصی برای امور مختلف تقسیم کرد. یک کمیسیون نظامی و کمیسیونهای دیگری برای دارائی، دادگستری، تندرستیِ عمومی، ارزاق، کار و مبادله، امور خارجه، خدمات عمومی و آموزش و پرورش تعیین شد. کمیسیون اجرائی مرکب بود از لُ‌فرانسه، دوُ‌وَل، فِلیکس پیا Félix Pyat، بِرژِره، تریدُن، اُد Eudes و وَیان که از بین آنها دوُ‌وَل، بِرژِره، و اُد Eudes به کمیسیون نظامی هم تعلق داشتند.

تازه تصویب شده بود که تمام مصوبات باید امضای کمون را داشته باشد — رأیی که خیلی زود فراموش شد — که خبر ورود نمایندگان کمیته‌ مرکزی اعلان گردید. آنها پس از نیم ساعت انتظار داخل شدند. سخن‌گوی آنها گفت: «شهروندان، کمیته‌ مرکزی آمده است تا اختیارات انقلابی خود را به شما تقدیم کند. ما وظایفی را که اساسنامه برایمان تعیین کرده از سرمی‌گیریم.»

وقت آن بود که شورا اُتوریتۀ‌ خود را تأکید کند. شورا، تنها نمایندۀ اهالی و یگانه مسئول امور، حالا می‌بایست همه‌ قدرتها را جذب کرده باشد و هم‌زیستی با کمیته‌ای را تحمل نکند که مسلماً همواره موضع برتری را که زمانی داشته است، به خاطر دارد و ممکن است که تلاش کند تا دوباره آن را به دست آورد. شورا در جلسۀ قبل خود با تصویب این‌که کمیته افتخار پاریس و جمهوری است، حق این کمیته را ادا کرده بود و حالا می‌بایست از آن بخواهد که به قول خود عمل کند و وظیفۀ خود را خاتمه یافته اعلام نماید. اما به جای تصمیمی مقتدرانه در این جهت به اتهام‌زنی متوسل شد.

یکی از اعضای شورا قرارِ انحلالِ کمیته‌ مرکزی پس از انتخابات را یادآوری کرد. اگر هدفشان قدرت نبود، لزومی برای بقای سازمانشان وجود نداشت. وارْلَن Varlin و بِسله از موجودیت کمیته دفاع کردند که با مخالفت ژوُرْد و ریگو روبرو شد. نمایندگان کمیته که احیاناً با یک جملۀ قاطع تسلیم می‌شدند، درمقابل این ضعف به مقاومت برخاستند. آنها گفتند: «این همان فدراسیونی است‌که جمهوری را نجات داد. حرف آخر هنوز زده نشده بود. انحلال این سازمان شکستن قدرت شماست. کمیته‌ مرکزی مدعی شراکت در حکومت نیست. این کمیته حلقۀ اتحاد بین شما و گارد ملی، این دست راست انقلاب، باقی می‌ماند. ما دوباره همان چیزی می‌شویم که بودیم: مشاور خانوادۀ بزرگ گارد ملی.»

این قیاس مع‌الفارق حسابی مؤثر افتاد. مذاکرات به درازا کشید و نمایندگان کمیته بدون آن‌که نتیجه‌ای به دست آمده باشد، خارج شدند.

در این هنگام، فِلیکس پیا Félix Pyat بدون مقدمه و مثل عروسک کوکی از جا پرید و پیشنهاد لغو سربازگیری اجباری را مطرح کرد.

روز ۳ مارس او دزدانه از مجلس بیرون آمده بود، همان‌طورکه در ۳۱ اکتبر از شهرداری مرکزی جیم شده بود؛ و چند روز بعد از زندان در رفت. در ۱۸ مارس او از جا نجنبید، درحالی‌که دُلِکْلوُز Delescluze از همان روز اول به انقلاب پیوسته بود. فِلیکس پیا Félix Pyat منتظر پیروزی ماند و در آستانۀ انتخابات آمد تا در مقابل کمیته‌ای طبل بزند که «به مغرورترین آدمها درس تواضع می‌دهد و نوابغ را دچار احساس حقارت می‌کند.» او که با حدود ۱۲٫۰۰۰ رأی از ناحیه دهم انتخاب شده بود، حالا می‌رفت تا کرسی‌اش را در شهرداری مرکزی اشغال کند.

بالاخره ساعتی‌که انتظارش بیست سال طول کشیده بود فرارسید و او در شُرف رفتن روی صحنه بود. درمیان انبوه نمایشنامه نویسها، معجزه‌گرها، رُمانتیکها، خیالبافها و بقایای ژاکوبنها که از ۱۸۳۰ به این طرف به پر‌و پای انقلاب اجتماعی پیچیده‌اند، کار او عبارت بوده است از فراخواندن به شاه‌کُشی و شورشگری انقلابی، و مراسله، تمثیل، تشویق، استدعا، یادآوری، قطعات ادبی پیرامون وقایع روز و دستکاری ساخته‌های مونتانیارها و ترمیم آنها با اندکی لعاب انسان‌دوستانه. در دورۀ امپراطوری بیانیه‌های تند و تیز او مایه خوشنودی پلیس و روزنامه‌های بناپارتیست بود؛ چرا که همانند لقمه‌های پوسیده به طرف مردم پرتاب می‌شد بدون آن‌که آنها بتوانند نکته‌ای عملی یا ذره‌ای معنی از آن بیرون بکشند. این حالت مستی و برانگیختگی خالی از تصنع نبود. مردِ پریشان و دیوانۀ روی سن، در پشت صحنه حسابی زیرک و دست به عصا می‌شد. در بطن، فقط آدمی شکاک و موذی بود و تنها در خودستائی صمیمیت داشت. او با جیبهائی پر از لایحه به کمون آمد.

وقتی طرح خود را خواند، رُمانتیکها با حرارت آن را تحسین کردند و فوراً به تصویب رسید. درحالی‌که آن روز صبح کمون هیچ اشاره‌ای به این قبیل چیزها نکرده بود و صرفاً در بیانیه‌ای که جهت معرفی خود به پاریس منتشر نمود، ازجمله گفت: «امروز تصمیم‌گیری در مورد کرایه‌خانه، فردا در مورد بدهیهای عقب‌مانده، از سرگیری خدمات عمومی و شفاف‌سازی آنها و تجدید سازمان گارد ملی؛ اولین اقدامات ما اینها هستند.» و حالا ناگهان به امور کشوری می‌پرداخت. صبح کمون و شب مجلس مؤسسان.

اگر می‌خواستند انقلاب را از کمونی به ملی تبدیل کنند، این را باید می‌گفتند؛ جسورانه برنامۀ کلی خود را مطرح می‌کردند و ضرورت این اقدام خود را برای فرانسه ثابت می‌کردند. ولی این مصوبۀ تصادفی و بالبداهه، بدون اعلامیه قبلی و پی‌گیری بعدی چه معنی داشت؟ این الزامات حتی بررسی هم نشد. به بهانۀ احتراز از پارلمانتاریسم از امور مورد بحث با شتاب گذشتند.

بعد، شورا بخشودگی کرایه‌های عقب‌مانده بین اکتبر ۱۸۷۰ و ژوئیۀ ۱۸۷۱ را تصویب کرد. وِرسای فقط مهلت داده بود، که با اصل انصاف مغایرت داشت. شورا کرایه‌ها را به این دلیلِ درست بخشید که مالکین هم باید سهم خود را از فداکاری عموم مردم بپردازند. ولی بسیاری از صاحبان صنایع را که در دوران محاصره سودهای تکان‌دهنده‌ای به جیب زده بودند، معاف کرد. این مغایر عدالت بود.

بالاخره، آنها از اعلان وجود خود به شهرستانها که پیش از آن هم از سوی کمیته‌ مرکزی نادیده گرفته شده بودند، غفلت کردند. البته کمیسیونی مأمور تنظیم پیامی خطاب به شهرستانها شده بود، ولی کار آن مورد پسند قرار نگرفت و کمیسیون دیگری تعیین شد؛ به طوری‌که چه با این کمیسیون چه با آن دیگری برنامۀ کمون برای شهرستانها ۲۲ روز معلق ماند و شورا اجازه داده بود تا قیامهای شهرستانها فرونشینند، بدون آن که توصیه و نظری به آنها داده باشد.

این تخطی‌ها و بی‌نظمی‌ها پاریس را به این فکر می‌انداخت که قدرت جدید نه نظر خیلی روشنی دارد و نه آگاهی‌ای از موقعیت. بخش لیبرال کمون از این بهانه برای بیرون رفتن استفاده کرد. اگر توافق ۲۰ مارسِ شهردارها و معاونین منتخب، صمیمانه بود و اگر نگران سرنوشت پاریس بودند، شجاعانه پای وظیفۀ نمایندگی خود می‌ایستادند. اینها هم نظیر همکاران شهرستانی خود کناره‌گیری کردند؛ ولی بیشتر از آنها مقصر بودند، چراکه به انتخاب خود اعتراض نکرده بودند. بسیاری از اینها هرگز در شهرداری مرکزی دیده نشده بودند. عده‌ای دستهای خود را به هم می‌سائیدند و می‌نالیدند که «ما به کجا می‌رویم؟» عده‌ای دیگر خود را به مردن می‌زدند که «می‌بینید، من دارم نفسهای آخرم را می‌کشم.» از همه ناپسندتر کسانی بودند که از همان آغاز حقیرانه درصدد طفره رفتن بودند. هیچکدام دلیرانه قطع رابطه نکردند.

استعفای آنها۱۱۰ و انتخابهای مضاعف در روز ۳۰ مارس، که کمون به اعتبارنامه‌ها رسیدگی می‌کرد، ۲۲ جای خالی باقی گذاشت. کمون با وفاداری به بهترین سنتهای جمهوری فرانسه فرانکِل مجارستانی — یکی از هوشمندترین اعضای انترناسیونال — را که از ناحیه سیزدهم انتخاب شده بود، به عضویت پذیرفت. شش نامزد یک‌هشتمِ آراءِ مقرر در قانون انتخابات ۱۸۴۸ را کسب نکرده بودند. شورا این مورد را نادیده گرفت، زیرا این نامزدها به ناحیه‌هائی تعلق داشتند که محلات مرتجع‌نشین را شامل می‌شد و روزبه روز خالی‌تر می‌شدند.

هواداران نظم که دوبار چوب این اوضاع را خورده بودند، همچنان مهاجرت به وِرسای را ادامه می‌دادند و انبار جدیدی از کینه‌ها و لاف‌زنی‌ها در آنجا ذخیره می‌کردند. شهر حالتی جنگی به خود گرفته بود. همه‌چیز خبر از آن می‌داد که درگیری قریب‌الوقوع است. تی‌یِر Thiers پیشاپیش پاریس را از فرانسه جدا کرده بود. در ۳۱ مارس، در آستانۀ سررسید اداری آوریل، مدیر پستخانۀ کل، رامپون، با نقض قول شرفی که به تییِز، نمایندۀ کمیته‌ مرکزی داده بود، پس از بهم‌ریختن خدمات پستی ناپدید شد و تی‌یِر Thiers قطارهای باری را حذف کرد و کلیه مراسلات به مقصد پاریس را پس‌فرستاد. وی در اول آوریل رسماً اعلان جنگ داد. او به فرماندارها تلگراف کرد: «مجلس در وِرسای جلسه دارد، جائی‌که سازماندهی یکی از بهترین ارتشهائی که تاکنون فرانسه داشته است، درحال اتمام است. پس شهروندان نیک می‌توانند دلگرم و بپایان درگیری امیدوار باشند که البته تأسف‌بار، ولی کوتاه خواهد بود.» این لافزنی مزورانۀ همان بورژوازی‌ای است که از سازماندهی ارتش درمقابل پروسی‌ها سرباز زده بود. این «یکی از بهترین ارتشها»، همان ویرانه‌های باقیماندۀ ۱۸ مارس بود که با پنج یا شش هنگ حدود سی‌وپنج هزار نفر، سه‌هزار اسب و پنج‌هزار ژاندارم و گروهبان شهری، تنها نیروئی که نوعی انسجام داشت، تقویت شده بود.

پاریس حتی موجودیت این ارتش را هم باور نداشت. روزنامه‌های مردمی خواستار شبیخون بودند و از سفر به وِرسای به صورت یک گردش صحبت می‌کردند. از همه دوآتشه‌تر روزنامه‌ انتقام جو Vengeur بود که در آن فِلیکس پیا Félix Pyat با خشم کلاه و زنگوله خود را تکان می‌داد. او کمون را تشویق می‌کرد که «به وِرسای فشار آورد. بیچاره وِرسای! دیگر پنجم و ششم اکتبر ۱۷۸۹ را به خاطر نمی‌آورد که زنهای کمون به تنهائی برای بازداشت شاه‌اش کافی بودند.» صبح یکشنبه ۲ آوریل همین عضو کمیسیون اجرائی به پاریس خبر داد: «دیروز در وِرسای سربازان که از آنها خواسته شده بود که با آری یا نه به این سؤال جواب بدهند که آیا مایلند به طرف پاریس حرکت کنند، پاسخِ نه دادند!»

فصل دوازدهم — ورسائی‌ها قراولها را عقب می‌رانند و اُسَرا را کشتار می‌کنند

ورسائی‌ها درست در همان روز، ۲ آوریل، ساعت یک، بدون هشدار و بدون اخطار قبلی آتش می‌کنند و گلوله‌های توپ را به داخل پاریس شلیک می‌کنند.

چندین روز بودکه سواره‌نظامِ آنها با پستهای مقدم ما در شَتیون و پوُتو تبادل آتش می‌کردند. ما کوُربُ‌وُآ را که برجادۀ وِرسای اِشراف دارد، اشغال کردیم. این کار، دهاتی‌های مجلس را خیلی نگران کرد. در روز دوم، ساعت ده صبح، سه بریگاد از بهترین سربازان وِرسای، در جمع ۱۰٫۰۰۰ نفر به تقاطع بِرژِر رسیدند. ششصد یا هفتصد سواره‌نظام از بریگاد گَلیفه این عملیات را پشتیبانی می‌کردند. درحالی‌که ما فقط سه گردان فدرال، درکل پانصد یا ششصد نفر، در کوُربُ‌وُآ در پناه یک باریکاد نیمه‌تمام، درکنار جادۀ سَن‌ژرمن داشتیم. ولی این‌ گردانها خیلی خوب دیدبانی می‌کردند. پیشاهنگ‌های آنها سَرـ‌جرّاحِ ارتش وِرسای را که با یک سرهنگ ژاندارمری اشتباه گرفته بودند، کشتند.

هنگام ظهر، ورسائی‌ها که پادگان کوُربُ‌وُآ و باریکاد را زیر آتش توپخانه گرفته بودند، دست به حمله زدند. با اولین گلوله‌های افراد ما، آنها با جاگذاشتن توپها و افسران خود در جاده، پا به فرار گذاشتند. وینوآ خودش مجبور شد بیاید و به فراری‌ها بپیوندد. در همین زمان، گردان ۱۳۰، صفِ کوُربُ‌وُآ را از سمت راست دور زد و پیاده‌نظامِ ملوانان به چپ پیچید و از طریق پوُتو حرکت کرد. فدرالها که از لحاظ تعداد خیلی کمتر بودند و می‌ترسیدند که ارتباطشان با پاریس قطع شود، کوُربُ‌وُآ را تخلیه کردند و درحالیکه گلوله‌های توپْ آنها را دنبال می‌کرد، با جاگذاشتن دوازده کشته و تعدادی اسیر به خیابان نُییی عقب نشستند. ژاندارمها پنج نفر و از جمله یک بچه‌ی پانزده ساله را گرفتند، آنها را بی‌رحمانه کتک زدند و پای مُن‌والریَن تیرباران کردند. با ختم این عملیات، ارتش به مواضع خود برگشت.

با صدای توپ همه‌ پاریس به جنب و‌جوش درآمد. هیچکس گمان نمی‌کرد که حمله شده باشد. از روز ۲۸ مارس به بعد همه کاملاً در چنین جوّی از اعتماد به سر می‌بردند. لابد سروصدای یک جشن تولد است و یا نهایتاً سوءِ تفاهمی رخ داده است. وقتی خبر با آمبولانسها از راه رسید، وقتی این کلام ادا شد که «محاصره دارد دوباره شروع می‌شود»، انفجار وحشت همه‌ محله‌ها را تکان داد. پاریس به کندوئی از زنبوران هراسان شبیه بود. باریکادها دوباره برپا شد، در همه‌جا صدای طبلهای فراخوان به سلاح شنیده می‌شد و توپها را به سنگرهای پورت‌ـ‌مَیو و تِرْن کشیدند. در ساعت سه، ۸۰٫۰۰۰ نفر آماده بودند و فریاد می‌زدند: «پیش بسوی وِرسای!» زنها گردانها را تهییج می‌کردند و از حرکت در پیشاپیش آنها حرف می‌زدند.

کمیسیون اجرائی تشکیل جلسه داد و بیانیه‌ای را به دیوارها چسباند: «توطئه‌گران سلطنت‌طلب حمله کرده‌اند. علیرغم ملایمت رفتار ما آنها حمله کرده‌اند. وظیفۀ ما این است که در مقابل این تجاوزات جنایتکارانه از این شهر بزرگ دفاع کنیم. در کمیسیون، فرماندهان، دوُ‌وَل، بِرژِره و اُد Eudes از حمله هواداری کردند. آنها می‌گفتند: «شور و هیجان مردم غیرقابل مقاومت و بی‌نظیر است. وِرسای در مقابل ۱۰۰٫۰۰۰ نفر چه می‌تواند بکند؟ ما باید حمله کنیم. همکارانشان مخالفت کردند، به ویژه فِلیکس پیا Félix Pyat که با پرخاشگری‌ها و لافزنی‌های آن روز صبح خود مواجه بود. شخصیت مسخرۀ این آدم، او را در مقام حافظ حیات قرار داد. او می‌گفت: «آدم همین‌جور بی‌برنامه، بی‌توپ، با کادرها و بدون رهبر حرکت نمی‌کند» ؛ و خواستار برگشتن نفرات شد. دوُ‌وَل که از روز ۲۹ مارس در فکر یک پاتک بود، با پرخاش به او گفت: «پس چرا سه روز است‌که فریاد می‌زنی «پیش بسوی وِرسای؟» پرحرارت‌ترین مخالف حمله لُ‌فرانسه بود. سرانجام، چهار عضو غیرنظامیِ شورا — یعنی اکثریت — تصمیم گرفت که فرماندهان نظامی صورت مفصلی از نفرات، توپها، مهمات و وسائل حمل ونقل تهیه کنند. همان شب کمیسیون، کلوُزِره را به عنوان نمایندۀ مسئول در امور مربوط به جنگ مشترکاً با اُد Eudes انتخاب کرد. اُد Eudes که عضو حزب موسوم به اقدام بود، این مقام را فقط به برکت حمایت دوستان قدیمی خود به دست آورد.

علیرغم اکثریتِ کمیسیون، ژنرالها آمادۀ حرکت شدند. در هرصورت آنها دستور رسمی‌ای مغایر با این کار هم دریافت نکرده بودند. فِلیکس پیا Félix Pyat حتی حرفش را این‌طور تمام کرد که: «درنهایت، اگر شما فکر می‌کنید که آماده‌اید...»، آنها می‌دیدند که فلوُرِنس همواره برای نشان دادن یک ضرب شصت آماده است و سایر همکارانش هم به اندازۀ او ماجراجو هستند و با توجه به اُتوریتۀ خود مطمئن بودند که گارد ملی از آنها تبعیت خواهد کرد. آنها به رؤسای لژیونها پیغام دادند که به آرایش ستونها بپردازند. گردانهای کرانۀ راست می‌بایست در میدان واندُم و میدان واگرام جمع شوند و گردانهای کرانۀ چپ در پلَس دیتالی و شان‌ـ‌دُ‌ـ‌مارس.

این جا‌به جائی‌ها درغیاب افسران کادر که آنها را هدایت کنند، خیلی بد انجام شد. عدۀ بسیاری از نفرات آن‌قدر سرگردان به این‌سو و آن‌سو رفتند که خسته شدند. باوجود این، نیمه‌شب حدود ۲۰٫۰۰۰ نفر در کرانۀ راست سِن وجود داشت و ۱۷٫۰۰۰ در کرانۀ چپ.

شورا از ساعت هشت تا نیمه‌شب جلسه داشت. فِلیکس پیا Félix Pyatی سمج و همواره وقت‌شناس خواستار حذف بودجۀ عبادت عمومی شد. اکثریت فوراً رضایت خاطر او را فراهم کرد. او درست همین‌طور می‌توانست لغو ارتشهای وِرسای را هم از تصویب بگذراند. از جمله، از آمادگی نظامی که گوش پاریس را کَر کرده بود، هیچکس در شورا کلمه‌ای به زبان نیاورد-هیچکس با فرماندهان نظامی در مورد میدان نبرد بحث نکرد.

نقشۀ این فرماندهان که به کلوُزِره ابلاغ گردید، این بود که نمایش قدرتی در مسیر رُی انجام شود و هم‌زمان دو ستون از طریق مُدُون و فلات شَتیون به وِرسای حمله برند. قرار شد که بِرژِره با معاونت فلوُرِنس در جناح راست عمل کند و فرماندهی ستونهای مرکز و چپ به عهدۀ اُد Eudes و دوُ‌وَل باشد. طرحی ساده و باوجود کادرهای مجرّب و آدمهای محکم در رأس ستونها به سهولت قابل اجرا. ولی بیشتر گردانها از ۱۸ مارس فاقد رهبر و گارد ملی از کادر عاری بود و فرماندهانی که مسئولیت ۴۰٫۰۰۰ نفر را به عهده داشتند، هرگز حتی یک گردان را هم به میدان نبرد نبرده بودند. آنها حتی ابتدائی‌ترین اقدامات احتیاطی را مورد غفلت قرار دادند؛ طرز جمع‌آوری توپها، گاریهای مهمات و آمبولانسها را نمی‌دانستند؛ تنظیم دستور کار روزانه را فراموش می‌کردند؛ و نفرات را در هوای سرد مه‌آلودی که تا مغز استخوان نفوذ می‌کرد، ساعتها بی‌غذا می‌گذاشتند. هر فدرالی رهبری را که بیشتر از همه دوست داشت انتخاب می‌کرد. بسیاری حتی یک خشاب گلوله هم نداشتند و گمان می‌کردند که پاتَک یک تظاهرات ساده است. کمیسیون اجرائی اندکی پیش از این، از میدان واندُم — محلِ ستاد کل گارد ملی — اعلامیه‌ای انتشار داده بود: «سربازانِ صف همگی دارند به جانب ما می‌آیند»، و اعلام می‌کرد که «جز افسران ارشد هیچکس نمی‌خواهد بجنگد.»

در ساعت سه صبح ستون بِرژِره با حدود ده هزار نفر و فقط هشت عراده توپ به پل نُییی رسید. لازم بود به نفرات که از شب پیش تا آن هنگام چیزی نخورده بودند، فرصت داده شود تا تجدید نیرو کنند. هنگام سپیده‌دم به جانب رُی حرکت کردند. گردانها دسته دسته به صف، بدون پیش‌قراول، از وسط جاده حرکت می‌کردند و با سرخوشی در حال بالا رفتن از فلات بِرژِره بودند که ناگهان یک گلولۀ توپ در میان آنها منفجر شد و یکی دیگر به دنبال آن آمد. مُن‌ - والِریَن آتش گشوده بود.

درمیان هزارها فریادِ «خیانت!» وحشت زیادی گردانها را فرا گرفت چرا که کلِ گارد ملی گمان می‌کرد که مُن‌ - والِریَن را ما تسخیر کرده‌ایم. بسیاری از اعضای کمون و کمیته‌ مرکزی در میدان واندُم میدانستند که این‌طور نیست ولی به طرزی بسیار احمقانه آن را پنهان می‌کردند به این امید که مُن‌ - والِریَن آتش نخواهد کرد. این درست است که مُن‌ - والِریَن فقط دو یا سه توپ داشت که خیلی هم بد نشانه‌گیری شده بودند و نفرات گارد با یک حرکت سریع می‌توانستند از تیررس آنها خارج شوند، ولی وقتی در حالتی از اعتماد کورکورانه غافلگیر شدند تصور کردند که به آنها خیانت شده است و به هرسو فرار کردند. بِرژِره دست به هرکاری زد تا آنها را نگهدارد. یک گلوله برادر رئیس ستاد او را که افسر ارتش منظم بود و به کمون پیوسته بود، به دو نیم کرد. بخش اعظم فدرالها در مزارع پراکنده شدند و به پاریس برگشتند. فقط ستون نودویکم و معدودی دیگر، در مجموع ۱٫۲۰۰ نفر همراه بِرژِره ماندند و با تقسیم شدن به گروه‌های کوچک به رُی رسیدند. اندکی بعد فلوُرِنس از جادۀ اَنییِر رسید، حداکثر هزار نفری با خود آورده بود۱۱۱. بقیه در پاریس و یا در راه عقب کشیده بودند. باوجود این فلوُرِنس پیشروی کرد و به مَلمِزُن رسید، سوارهای گَلیفه را متواری کرد و پیشاهنگان پاریس تا بوژیوَل پیش رفتند.

ورسائی‌ها که از این حمله غافلگیر شده بودند، خیلی دیر، حدود ساعت ده، به خود آمدند. ده هزار نفر به مقابله با بوژیوَل گسیل شد و توپهای مستقر روی تپۀ ژونشِر، رُی را گلوله‌باران کردند. دو بریگاد سواره در سمت راست و بریگاد گَلیفه در چپ از جناحها دفاع می‌کردند. پیشاهنگ پاریس که فقط مشتمل بر تعداد انگشت شماری می‌شد، دست به مقاومت سرسختانه‌ای زد تا به بِرژِره امکان دهد عقب‌نشینی خود را که از ساعت یک شروع کرده بود، به انجام برساند. او به نُییی عقب نشست و در آنجا سرپل را مستحکم کرد. تعدادی از افراد دلیری که با سرسختی در رُی پایداری کرده بودند، با دشواری زیاد خود را به پلِ اَنییِر رساندند که در آنجا مورد تعقیب سواره‌نظام قرار گرفتند و چند اسیر دادند.

فلوُرِنس در رُی غافلگیر شد و خانه‌ای که همراه با چند افسر در اشغال داشت، به محاصره‌ ژاندارمها درآمد. درحالی‌که او آماده می‌شد تا از خود دفاع کند، افسر دسته، کاپیتان دِمَره با شمشیر چنان ضربۀ خشم‌آلودی به سر او وارد کرد که مغزش بیرون ریخت. جسد را در یک گاری انداختند و به وِرسای بردند و در آنجا بانوان شیک‌پوش جمع شدند تا از صحنه لذت ببرند. چنین بود پایان این مرد دریادل و محبوب انقلاب.

در مُنتهی‌اِلیه سمت چپ، دوُ‌وَل شب را با شش یا هفت هزار نفر در فلات شَتیون گذرانده بود. حوالی ساعت هفت او یک ستون از نفرات نخبه تشکیل داد، تا پُتی‌ـ‌بی‌سِتْر پیش رفت، پُست مقدمِ ژنرال دوُ بَرَی را متفرق کرد و افسری را برای شناسائی ویل‌کوُبله فرستاد که برجاده مُشرِف بود. این افسر خبر داد که راه باز است و فدرالها بدون ترس پیشروی کردند. وقتی در نزدیکی قصبه آتش شروع شد، افراد به صورت تک‌تیراندازان به جنگ و گریز دست زدند و دوُ‌وَل بی‌حفاظ در میان جاده به آنها سرمشق می‌داد. آنها تا چند ساعت پایداری کردند. چند گلولۀ توپ برای پراکنده کردن دشمن کافی بود، ولی دوُ‌وَل توپخانه نداشت. حتی گلوله برای تفنگها هم کم آمده بود و مجبور شد بفرستد از شَتیون بیاورند.

عمدۀ قوای فدرالها که استحکامات را در اشغال داشتند، گرفتار در کلاف سَردرگُمِ بی‌نظمی، خود را از هرسو در محاصره می‌انگاشتند. قاصدان دوُ‌وَل، پس از ورود، تقاضا نمودند و تهدید کردند؛ ولی نه نیروی تقویتی دریافت کردند و نه مهمّات. یک افسر حتی فرمان عقب‌نشینی داد. دوُ‌وَل نگون‌بخت، کاملاً رها شده، در معرض هجوم بریگاد دِرُژا و تمامی تیپ پِله، درمجموع هشت هزار نفر، قرار داشت. او با سربازانش به فلات شَتیون عقب نشست.

تلاشهای ما در مرکز خوش اقبال‌تر نبود. ده هزار نفر در ساعت سه صبح با رانْوی‌یِه و آوْریال شان‌ـ‌دُ‌ـ‌مارس را ترک کرده بودند. ژنرال اُد Eudes و تمام ستاد جنگی او به سربازان دستور حرکت داده بودند. در ساعت شش دستۀ شصت و‌ یکم به موُلینو رسید که توسط ژاندارمها دفاع می‌شد. اینها خیلی زود مجبور شدند به مُدُون عقب‌نشینی کنند که قویاً در اشغال یک بریگاد ورسائی قرار داشت و در ویلاها سنگر گرفته و به مسلسل مسلح بود. در‌حالی‌که پاریس صدها توپ داشت، فدرالها فقط هشت توپ داشتند و هریک از آنها فقط برای هشت دور تیراندازی خوراک داشت. آنها خسته از تیراندازی به دیوارها در ساعت شش به مولینو عقب نشستند. رانْوی‌یِه به جستجوی توپ رفت و آنها را در دژِ ایسی سوار کرد و به این ترتیب مانع از آن شد که ورسائی‌ها دست به هجوم بزنند.

ما در همه‌ نقاط شکست خورده بودیم، ولی روزنامه‌های هوادار کمون فریاد «پیروزی» سر می‌دادند. کمیسیون اجرائی‌که تکیۀ بی‌جا به پرسنلی که حتی نام فرماندهان خود را نمی‌دانستند، از به هم‌پیوستن فلوُرِنس و دوُ‌وَل در کوُر‌بُووآ خبر داد. فِلیکس پیا Félix Pyat که دوباره جنگ‌طلب شده بود در وانژُرِ شش بار فریاد زد: «بسوی وِرسای»۱۱۲! باوجود فرارهای صبح اشتیاق مردم فروکش نکرد. یک دستۀ سیصد نفره از زنان در پشت پرچمهای سرخ در شانزه‌لیزه حرکت کردند و خواستار قیام علیه دشمن شدند. روزنامه‌های عصر از ورود فلوُرِنس به وِرسای خبر دادند.

در سنگرهای بیرون پاریس حقیقتِ غم‌انگیز کشف شد. گاردها در صفوف طولانی از همه‌ دروازه‌ها به پاریس برمی‌گشتند و در ساعت شش تنها ارتش بیرون از پاریس، گاردهای مستقر در فلات شَتیون بود. چند گلولۀ توپی که در وسط آنها فرود آمد بی‌نظمی را تکمیل کرد.

بعضی از نفرات، دوُ‌وَل را که تلاشی نومیدانه می‌کرد تا آنها را گردهم آورد، تهدید کردند. وی همچنان و همواره مصمم، فقط در حلقۀ انگشت‌شماری از نفرات ماند. او که معمولاً آدمی کم‌حرف بود، تمام شب — بی‌وقفه — می‌گفت: «من عقب‌نشینی نمی‌کنم.»

روز بعد ساعت هشت، این فلات و دهات مجاور آن توسط بریگاد دِروژا و تیپ ژنرال پِله محاصره شد. ژنرال پِله به آنها گفت: «تسلیم شوید، جانتان در امان خواهد بود.» پاریسی‌ها تسلیم شدند. ورسائی‌ها فوراً سربازانی را که در صفوف فدرالها می‌جنگیدند گرفتند و تیرباران کردند. اُسَرا را در میان دو ردیف نیروهای شکاری درحالی‌که افسرانشان با سرهای برهنه و حمایلهای پاره در رأس کاروان قرار داشتند، به وِرسای فرستادند. در پُتی - بی‌سِتْر با فرماندۀ کل ستاد، وینوآ، برخورد کردند. او دستور داد که افسران تیرباران شوند، ولی رئیس اسکورت، قول ژنرال پِله را به او یادآوری کرد. وینوآ پرسید «اینجا فرمانده‌ای هست؟» دوُ‌وَل از صف بیرون آمد و گفت «خود من!» دیگری جلو آمد و گفت «من رئیس ستاد دوُ‌وَل هستم.» آنگاه رئیس داوطلبان مُن‌روُژ خود را کنار آنها قرار داد. وینوآ گفت «شما بی‌سروپاهای نفرت‌انگیزی هستید،» بعد رو به افسرانش کرد و گفت «تیربارانشان کنید.» دوُ‌وَل و رفقایش از پاسخ دادن به او اِبا کردند، گودالی را تمیز نمودند و کنار دیواری ایستادند که روی آن نوشته شده بود «دوُ‌وَل باغبان.» سینه‌های خود را برهنه کردند و با فریاد: «زنده‌باد کمون!» در راه آن جان دادند. یک اسب سوار پوتینهای دوُ‌وَل را کَند و به عنوان غنیمت با خود بُرد۱۱۳، و سردبیر فیگارو یقۀ خون‌آلود او را به چنگ آورد.

به این‌ ترتیب، ارتش نظم، جنگ داخلی را با کشتار اسُرا آغاز کرد. این جنگ در ۲ آوریل شروع شده بود؛ روز بعد، ۳ آوریل، ژنرال گَلیفه در شاتوُ دستور تیرباران سه فدرال را که هنگام صرف غذا در قهوه‌خانه‌ای دستگیر شده بودند، داد؛ و بعد بیانیه ددمنشانه‌ای منتشر کرد: «جنگ توسط راهزنان پاریس اعلام شده است. آنها سربازان مرا به قتل رسانده‌اند. این جنگ بی‌رحمانه‌ای است که من علیه این آدمکشها اعلام می‌کنم. من باید سرمشقی می‌دادم.»

ژنرالی‌که رزمندگان پاریس را راهزن و این آدمکشی‌ها را «سرمشق» می‌نامید، بی‌سروپای ولخرجی بود که زندگی پرتجملی داشت و از زمانی که خانه خراب شد، بازیگران زن خرجش را می‌دادند. او که به راهزنی در مکزیک شهرت داشت، در عرض چند سال بر‌اثر دلربائی‌های همسرش که در بزمهای عیش و نوشِ دربارِ امپراطور چهره‌ای برجسته بود، به فرماندهی بریگاد رسید. در این جنگ داخلی هیچ‌چیز آموزنده‌تر از این پرچمداران «مردم شریف» نیست.

فوج پرشماری از این «مردم شریف» به خیابان پاریس در وِرسای شتافتند تا اسرای شَتیون را تماشا کنند. تمامی مهاجرین پاریس — کارمندان، قرتی‌ها، بانوان محافل اعیانی و زنان خیابانی — آمده بودند تا مانند گرازهای خشمگین با مشت و عصا و چتر آفتابی فدرالها را بزنند، کُت و کلاهشان را بکشند و فریاد بردارند: «مرگ بر آدمکشها! بسوی گیوتین!» در میان این «آدمکشها» جغرافی‌دان اِلیزه رُکلو وجود داشت که با دوُ‌وَل دستگیر شده بود. برای آن‌که فرصت داشته باشند که خوب خشم خود را فرونشانند، اسکورت، قبل از بردن اسرا به مقر ژاندارمها، چندین بار توقف کرد. آنها را در اسکله‌های ساتُری انداختند و از آنجا در واگنهای ویژۀ حمل دام به برِست Brest منتقل کردند.

پی‌کار می‌خواست همه‌ مردم شریف شهرستانها را در این طعمۀ دام سهیم کند. این فالسْتافِ [شخصیتی ریاکار و خودنما در نمایشنامۀ‌هانری چهارم، شکسپیر. م] آبله‌رو در تلگراف خود نوشت: «هرگز چهره‌هائی فرومایه‌تر از این عوامفریبان فرومایه این‌چنین با نگاه آزردۀ مردم شریف تلاقی نکرده است.»

همان شب پیش، پس از اعدامهای شاتوُ و مُن - والرِیَن، تی‌یِر Thiers به فرماندارانش نوشته بود: «وضعیت روحی عالی است» ؛ تکرار نفرت‌انگیز جملۀ آن روس «در ورشو نظم برقرار است» و «شَسپوها معجزه کرده‌اند.» همه می‌دانند که این نه بورژوازی فرانسه، بلکه دختری از مردم بود که این کلام زیبا را به زبان آورد: «من هرگز ریختن خون فرانسوی‌ها را ندیده‌ام، بدون آن‌که مو به تنم راست شود.»

فصل سیزدهم — کمون در مارسی و ناربُن شکست می‌خورد

همان خورشیدی که شاهد سنگین شدن کفۀ ترازو به ضرر پاریس بود، شکست مردم مارسی را هم نظاره کرد.

کمیسیونِ فلج، هنوز درحال چرت زدن بود که اِسپیوان در روز ۲۶ مارس زنگ بیداری را به صدا درآورد، شهرستان را در وضعیت اضطراری قرار داد و بیانیه‌ای به سبک تی‌یِر Thiers منتشر کرد. شورای شهر برخود لرزید و روز ۲۷ مارس نمایندگانش را از فرمانداری خارج کرد. گَستون کرِمیو و بوُشه Bouchet فوراً به شهرداری اعزام شدند تا اعلام کنند که کمیسیون حاضر است در مقابل شورا کناره‌گیری کند. شورا مهلت خواست تا بررسی کند.

شب سپری می‌شد و کمیسیون دنبال مفرّی می‌گشت تا از این موضعی که دیگر قابل دفاع نبود، بیرون بیاید. بوُشه Bouchet پیشنهاد کرد که ازطریق تلگراف به وِرسای بگویند که کمیسیون حاضر است استعفای خود را به یک فرماندار جمهوریخواه تسلیم کند. پایان رقت‌بار یک جنبش بزرگ! آنها می‌دانستند که فرماندارهای جمهوریخواهِ تی‌یِر Thiers از چه قماش‌اند. کمیسیون، فرسوده و روحیه‌باخته، کار تهیه متن تلگراف را به بوُشه Bouchet واگذار کرده بود که لاندِک، اَمورو و مِی سررسیدند و گفتند که پاریس آنها را فرستاده است. آنها به نام پاریس، این شهر بزرگ صحبت کردند. بوُشه Bouchet خواست اختیارات آنها را بررسی کند و اعتبار آنها را مورد تردید قرار داد — که بواقع از قابل تردید هم چیزی بیشتر بود — امری که موجب عصبانیت اعضای کمیسیون شد. نام جادوئی پاریس پیروز همان شور و اشتیاق ساعات اول را بیدار کرد و بوُشه Bouchet به عنوان اعتراض محل را ترک کرد. نیمه‌شب شورای شهر تصمیم گرفت که بر نظر خود باقی بماند و کلوپ گارد ملی را از این تصمیم خود مطلع کرد و کلوپ هم فوراً از الگوی آن پیروی کرد. ساعت یک‌ونیم صبح، نمایندگان کلوپ به کمیسیون اطلاع دادند که مأموریتشان خاتمه یافته است. بورژوازیِ لیبرالِ بُزدل، دزدانه، بیرون رفت، رادیکالها عقب کشیدند و مردم تنها ماندند تا با ارتجاع رو در رو شوند.

این دومین مرحلۀ جنبش بود. پرحرارت‌ترینِِ این سه فرستادۀ پاریس، لاندِک، به اتوُریته‌ای مافوق کمیسیون تبدیل شد. جمهوریخواهانِ خونسرد که حرفهای او را شنیدند و از سَروسِرّهای او با پلیس امپراتوری خبر داشتند، در وجود این قُلدرِ شدیداً جاهل و خشن یک بناپارتیستِ را پنهان می‌دیدند. او بواقع حقه‌بازی بود که به کار معرکه‌گیری و لودگی‌های خیالی می‌آمد و در مقابلِ هیچ چیز عقب نمی‌نشست، چون از همه‌چیز بی‌خبر بود. با وجودِ این شارلاتان در رهبری، وضعیت به وخامت گرائید. کرِمیو که نمی‌توانست چارۀ دیگری پیدا کند، هنوز بر همان راه حل شب پیش باقی بود. در روز ۲۸ مارس به شورای شهر نوشت که کمیسیون برای کناره‌گیری آماده است و مسئولیت وقایع را به عهدۀ شورا می‌گذارد. او از همکارانش هم خواست که گروگانها را آزاد کنند. این کار او را بیش از پیش در مظان میانه‌رَوی قرار داد. او که شدیداً تحت نظر و مورد تهدید قرار داشت از این جدلها دلزده شد و همان شب فرمانداری را ترک کرد. کناره‌گیری او کمیسیون را از هرگونه اُتوریته‌ای عاری کرد. کمیسیون موفق شد او را بازگرداند: بپایبندی او به هدف متوسل شد و او را به فرمانداری برگرداند تا در آنجا نقش شگفتِ سرکرده‌ای درعین‌حال اسیر و مسئول را بازی کند.

شورای شهر به نامۀ کرِمیو پاسخ نداد و در ۲۹ مارس کمیسیون پیشنهاد خود را تکرار کرد. شورا باز هم ساکت ماند. در شامگاه همان روز، چهارصد نماینده از گارد ملی در موزه تجمع کردند و تصمیم گرفتند گردانها را در فدراسیونی متحد کنند و کمیسیونی را انتخاب کردند که مسئولیت مذاکره بین شهرداری و فرمانداری را برعهده داشت. ولی اینها فقط عناصر انقلابیِ گُردانها را نمایندگی می‌کردند و شهرداری هرچه بیشتر در ورطۀ نومیدی فرومی‌رفت.

از این زمان نوعی جنگ بیانیه‌ها بین این دو قدرت درگرفت. روز ۳۰ مارس، شورا به نظرات گردهمائی موزه با اعلامیه‌ای از جانب سرکردگان گردانهای ارتجاعی پاسخ داد. کمیسیون طی بیانیه‌ای خواستار خودمختاری کمون و الغای فرمانداری‌ها شد. بلافاصله پس از آن، شورا دبیرکل فرمانداری را نمایندۀ قانونی حکومت اعلام کرد و از او دعوت نمود تا به مقام خود برگردد. دبیرکل خودرا به کَر‌گوشی زد و به عرشۀ کشتی لَ‌کوُرُن پناه برد. بسیاری از اعضای شورا نیز خود را به این کشتی جنگی رساندند-بزدلی بی‌برو و برگرد، زیرا سرشناس‌ترین مرتجعین، بدون آن‌که کمترین خطری متوجهشان باشد، به این‌سو و آن‌سو گریختند. فعالیت کمیسیون صرفاً جنبۀ نمایشی داشت و فقط دو یا سه کارمند، دادستان گیبر، معاون او، و کوتاه‌زمانی مدیر گمرک و پسر شهردار را بازداشت کرد. ژنرال اولیویه Ollivier، به مجرد آن‌که معلوم شد از عضویت در کمیسیونهای مختلط ۱۸۵۱ خودداری کرده است، آزاد شد. کمیسیون حتی آن‌قدر لاابالی بود که یک پست نگهبانی نزدیک فرمانداری را که در دست شکاری‌هائی بود که اسپیوان Espivent جاگذاشته بود، همان‌طور باقی گذاشت. درنتیجه، فرار شورا فقط شرم‌آورتر جلوه کرد. شهر همچنان آرام، شاد و سَردَماغ بود. یک روز قایق گشتی لُ رُنَر آمد تا توپهایش را در کَنبییِِر به نمایش بگذارد، مردمی که در ساحل ازدحام کرده بودند، آن‌قدر هو کردند که مجبور شد لنگرهایش را جمع کند و به بندرگاه جدید برود و به ناو جنگی بپیوندد.

استنباط کمیسیون این بود که هیچکس جرأت حمله به آن‌ را ندارد و درنتیجه هیچ اقدام دفاعی صورت نداد. این کمیسیون به راحتی می‌توانست بلندی‌های نوتْردام دُــ لَ‌ــ گرد را که بر شهر مُشرف بود، مسلح کند و تعداد زیادی از نفرات گاریبالدی را به خدمت بگیرد؛ به خصوص که عده‌ای از افسرانِ آخرین عملیاتِ جنگیْ پیشنهاد کرده بودند که همه‌چیز را سازماندهی نمایند. کمیسیون از آنها تشکر کرد و گفت سربازها نمی‌آیند و اگر هم بیایند به مردم می‌پیوندند. آنها به برافراشتن پرچم سیاه، صدور بیانیه‌ای خطاب به سربازان و جمع‌آوری اسلحه و توپ در فرمانداری، بدون گلوله‌هائی با کالیبر مناسب، اکتفا کردند. لاندِک هم، برای خودنمائی، اسپیوان Espivent را خائن بزرگ اعلام کرد و یک گروهبان سابق شکاری به نام پِلسییِه را به جای او منصوب نمود. قراری که در این مورد صادر شد، درعین‌حال می‌گفت: «تا زمان آغاز کار او، سربازان همچنان تحت فرماندهی ژنرال اسپیوان Espivent می‌مانند.» تاریخِ این مضحکۀ بی‌معنی به اول آوریل برمی‌گردد. پِلسییِه هنگام محاکمۀ خود در مقابل دادگاه نظامی حق مطلب را ادا کرد. وقتی از لاندِک سؤال شد: «شما ژنرال کدام ارتش بودید؟» این جواب را داد: «من ژنرال آن موقعیت بودم.» درواقع، او هرگز هیچ قشونی را فرماندهی نکرد. صبح روز ۲۴ مارس، کارگران به سرِ کارهای خود برگشته بودند، زیرا به گاردهای ملی، جز نگهبانانِ فرمانداری، حقوق پرداخت نمی‌شد. برای مراقبت از پستها نفر با دشواری گیر می‌آمد و نیمه‌شب فرمانداری فقط حدود صد مدافع داشت.

وارد کردن یک ضربه آسان بود و بعضی از بورژواهای ثروتمند می‌خواستند آن را امتحان کنند. نفرات آماده بودند و نقشۀ کار مورد توافق قرار گرفته بود. قرار بود نیمه‌شب کمیسیون دستگیر و فرمانداری تسخیر شود. در همین حین اسپیوان Espivent به طرف شهر حرکت می‌کرد، به طوری‌که سپیده‌دم آنجا باشد. یک افسر به اُبَنْی گسیل شد. ژنرال فرمانده به بهانۀ احتیاط امتناع کرد، ولی دستیارش انگیزۀ حقیقی این امتناع را فاش نمود. آنها به قاصد گفتند: «ما مثل دزدها از مارسی گریخته‌ایم و حالا می‌خواهیم مثل فاتحان دوباره به آن برگردیم.»

چنین کاری با ارتش اُبَنْی، با ششصد یا هفتصد نفر بدون کادر و انضباط قدری مشکل به نظر می‌رسید. فقط یک هنگ، هنگ ششم شکاری، شجاعت نظامی بیشتری از خود نشان داد. ولی اسپیوان Espivent در رابطه با ملوانهای لَ‌کوُرُن و نفرات گارد ملیِ نظم که با او در ارتباط مستمر بودند، بیش از هرچیز بر بی‌حالی کمیسیون تکیه می‌کرد.

کمیسیون سعی کرد با الحاق نمایندگانی از گارد ملی موضع خود را تقویت کند؛ این کمیسیون به انحلال شورای شهر رأی داد و انتخاب‌کنندگان را برای سوم آوریل دعوت کرد. این اقدام اگر در ۲۴ مارس اتخاذ می‌شد، ممکن بود همه‌چیز را روبه راه کند؛ ولی در دوم آوریل خشتی بر آب بود.

در روز ۳ نوامبر با رسیدن خبر از وِرسای، اسپیوان Espivent برای سرکردگان گردانهای ارتجاعی دستور آماده‌باش فرستاد. در ساعت یازده شب، افسران گاریبالدی آمدند تا به فرمانداری خبر بدهند که سربازان اُبَنْی درحال حرکت‌اند. کمیسیون نغمۀ قدیمی خود را ساز کرد: «بگذارید بیایند، ما آمادۀ پذیرفتن آنها هستیم.» ساعت یک‌ونیم تصمیم گرفتند که طبل آماده‌باش را بزنند و حوالی ساعت چهار عده‌ای در فرمانداری حاضر شدند. حدود صد تک‌تیرانداز در ایستگاه راه‌آهن مستقر شدند، درحالی‌که کمیسیون حتی به فکر قراردادن یک آتش‌بار توپخانه در آنجا نبود.

در ساعت پنج، مارسی در حالت آماده‌باش بود. چند گروهان ارتجاعی در میدان کاخ دادگستری و کوُر بناپارت پدیدار شدند. ملوانهای لَ‌کوُرُن جلوی بورس صف‌آرائی کرده بودند. اولین گلوله در ایستگاه راه‌آهن شلیک شد.

سربازان اسپیوان Espivent در سه نقطه حاضر شدند-ایستگاه راه‌آهن، میدان کَستِلَن و لَ‌ پلِن. تک‌تیراندازان علیرغم دفاع خوب خود، سریعاً در محاصره قرار گرفتند و مجبور به عقب‌نشینی شدند. ورسائی‌ها رئیس فدرالیستِ راه‌آهن را در مقابل پسر شانزده ساله‌اش تیرباران کردند، درحالی‌که این کودک بپای فرمانده افتاده بود و با التماس می‌خواست تا او را به جای پدرش بکشند. معاون ایستگاه فوُنِل، توانست فقط با یک بازوی شکسته فرار کند. ستونهای لَ پلِن و لِسپلَنَد صفوف مقدم خود را تا سیصد متری فرمانداری پیش بردند.

کمیسیون‌که هنوز در ابرها سیر می‌کرد، سفیری نزد اسپیوان Espivent فرستاد. کرِمیو و پلیسییِه به راه افتادند و به دنبال آنها توده‌ای عظیم از مرد و زن و بچه همگی فریاد می‌زدند: «زنده‌باد پاریس!» در پست مقدم میدان کَستِلَن، مقر ستاد، فرماندۀ هنگ ششم سوار، ویل‌نُوْ، به طرف نمایندگان آمد. کرِمیو پرسید: «قصد شما چیست؟» «ما می‌خواهیم نظم را برقرار کنیم.» کرِمیو فریاد زد: «چی! شما جرأت دارید به روی مردم آتش کنید؟» و با احساسات شروع به سخنرانی کرد که ورسائی‌ها تهدید کردند که به پیاده‌نظام فرمان حرکت می‌دهند. نمایندگان کمیسیون خواستند که نزد اسپیوان Espivent برده شوند. او ابتدا از بازداشت کردن آنها صحبت کرد، ولی بعداً به آنها پنج دقیقه برای تخلیۀ فرمانداری وقت داد. هنگام بازگشت، کرِمیو سربازان پیاده نظام را دیدکه با جمعیتی‌که سعی در خلع سلاح آنها داشتند، درگیر بودند. دستۀ تازه‌ای از مردم با پرچمی سیاه در‌پیش سررسیدند و فشار شدیدی به سربازان وارد کردند. یک افسر آلمانی از نفرات اسپیوان Espivent، پِلیسییِه را بازداشت کرد، ولی سرکردگانِ ورسائی که تزلزل سربازان خود را دیدند، فرمان عقب‌نشینی دادند.

مردم که گمان کردند آنها متفرق می‌شوند، دست زدند. دو سپاه پیاده نظام از حرکت خودداری کرده بود و میدان فرمانداری پر بود از مردم مطمئن از موفقیت. ناگهان، حوالی ساعت ده، سروکلۀ نفرات پیاده نظام از خیابانهای رُم و دُ لَرمِنی پیدا شد. وقتی‌که بسیاری از آنها قنداق تفنگهایشان را بالا بردند، مردم فریاد کشیدند و دور آنها جمع شدند. افسری که گروهان خود را تشویق به حمله با سرنیزه می‌کرد با گلوله‌ای در مغزش نقش زمین شد. افراد او به فدرالها حمله کردند که به فرمانداری پناه بردند و در آنجا به اسارات درآمدند؛ نفرات پیاده نظام هم آنها را تا فرمانداری تعقیب کردند. رگبار گاردهای ملیِ نظم و نفرات پیادۀ نظام که از کوُر بناپارت و خانۀ فرِر اینیورانتَن آتش گشوده بودند، از پنجره‌های فرمانداری و توسط فدرالها پاسخ داده می‌شدند.

تیراندازی دو ساعت طول کشیده بود و از نیروی کمکی برای فدرالها خبری نبود. آنها که در ساختمان مستحکم فرمانداری غیرقابل دسترسی بودند، با وجود این شکست می‌خوردند، زیرا نه آذوقه داشتند، نه مهمات، و کافی بود که تفنگ بر دوش منتظر ماند تا گلوله‌های آنها تمام شود. ولی فرماندۀ سَکری کُر نمی‌خواست به این پیروزی نیمه‌کاره اکتفا کند. این اولین نبرد او بود. او خواهان خون و بالاتر از هرچیز، سروصدا بود. از ساعت یازده دستور داده بود تا فرمانداری را از رأس نوتْردام دُ‌لَگَرد، در فاصلۀ تقریباً پانصدمتری بمباران کنند. دژِ سَن‌نیکُلا هم آتش کرد، ولی ازآنجاکه گلوله‌ی توپهایش از گلوله‌های نوتْردام دُ‌لَگَرد بُردِ کمتری داشت، روی خانه‌های اشرافیِ کوُر بناپارت می‌افتاد و یک گارد نظمِ قهرمان را نیز که از پشتِ‌سر سربازها تیراندازی می‌کرد کشت. در ساعت سه، فرمانداری‌ پرچم آتش‌بس را بالا برد. اسپیوان Espivent به آتش ادامه داد. سفیری نزد او فرستادند، ولی او بر تسلیم بی‌قید و شرط آنها اصرار کرد. در ساعت پنج، بیش از سیصد گلولۀ توپ بر ساختمان فروریخته و بسیاری از فدرالها را زخمی کرده بود. مدافعین که دیدند پشتیبانی نمی‌شوند، کم‌کم محل را ترک کردند. فرمانداری از مدت‌ها پیش آتش را متوقف کرده بود، ولی اسپیوان Espivent هنوز آن را بمباران می‌کرد. ترس این حیوان آن‌قدر زیاد بود که او تا فرارسیدن شب همچنان به گلوله باران ادامه داد. در ساعت هفت‌ونیم، ملوانان لَ‌کوُرون و لُ مانیانیم شجاعانه به فرمانداری تهی از همه‌ مدافعینش هجوم بردند.

آنها گروگانها را صحیح و سالم یافتند، همان‌طور که شکاری‌هائی که صبح همان روز اسیر شده بودند. باوجود این، سرکوب ژِزوُئیتی بی‌رحمانه بود. هواداران نظم از دم دستگیر می‌کردند و قربانیان خود را به انبارهای رو‌باز ایستگاه راه‌آهن می‌کشیدند. درآنجا یک افسر زندانیان را ورانداز می‌کرد، به این یا آن اشاره می‌کرد که قدم جلو بگذارد و مغزش را داغان می‌کرد. روزهای بعد شایعاتی در مورد اعدامهای بدون محاکمه در پادگانها، دژها و زندانها پخش شد. تعداد کشته‌های مردم معلوم نیست؛ ولی از صدوپنجاه نفر بیشتر است، به اضافۀ زخمی‌های بسیاری که از بیم دستگیری مخفی شدند. ورسائی‌ها سی کشته و پنجاه زخمی داشتند. بیش از نهصد نفر به دخمه‌های شاتو دیف و دژ سَن‌نیکُلا انداخته شدند. کرِمیو جلوی در قبرستان یهودی‌ها دستگیر شد. او داوطلبانه خود را تسلیم کسانی کرد که دنبالش می‌گشتند، کاملاً در خوش‌باوریِ خود باقی بود و هنوز به قاضی‌ها اعتقاد داشت. اِتییِن دلیر را هم گرفتند. لاندِک، البته، خوب موقعی بیرون زده بود.

روز ۵ فوریه اسپیوان Espivent درمیان ابراز احساسات جنون‌آمیز و وحشیانۀ مرتجعین، پیروزمندانه وارد شد. ولی از صفوف عقبی جمعیت داد و فریاد علیه قاتلین بلند شد. در میدان سَن‌فِرِئول به یک کاپیتان تیراندازی شد و مردم به پنجرۀ خانه‌ای که از آن برای ملوانان ابراز احساسات شده بود، سنگ پرت کردند.

دو روز بعد از درگیری، شورای شهر هنگام مراجعتش از لَ‌کوُرون، صدای خود را بازیافت تا مغلوبین را بکوبد.

گارد ملی خلع سلاح شد، نظمی سبعانه برقرار گردید که ژزوئیتها دوباره در آن خدائی می‌کردند و اسپیوان Espivent به همه‌سو می‌رفت و با فریادهای «زنده باد عیسی! زنده باد قلب مقدس!» مورد تشویق قرار می‌گرفت. کلوپ گارد ملی بسته شد، بوُشه Bouchet دستگیر گردید و رادیکالهای توهین و تحقیر شده یک‌بار دیگر دیدند که تنها گذاشتن مردم چقدر هزینه دارد.

ناربُن هم منکوب شد. در ۳۰ مارس، فرماندار و دادستانِ کل بیانیه‌ای منتشر کردند که در آن از «انگشت شماری تفرقه‌افکن» صحبت شده بود، خود را ناجیان حقیقی جمهوری معرفی کردند و شکست جنبشهای شهرستانها را به همه‌جا تلگراف نمودند. دیژُن در پوستری پاسخ داد: «آیا این دلیلی برآن است که ما این پرچم سرخ را که از خون شهدایمان رنگین است، پائین بیاوریم؟ بگذارید دیگران به این که تا ابد در مظلومیت زندگی کنند، رضا دهند.» و پس از آن برای نبرد آماده شد و خیابانهای منتهی به شهرداری مرکزی را باریکاد بندی کرد. زنها، مثل همیشه پیشقدم، سنگهای پیاده‌رو را کندند و اثاثیۀ خانه‌ها را روی هم انباشتند. مقامات، هراسان از مقاومت جدی، مارکوُ را نزد دوستش دیژُن فرستادند. این بروتوسِِ کَرکَسُنی همراه با دو جمهوریخواه اهل لیموُ به شهرداری مرکزی قدم گذاشت تا به نام دادستان کل به کسانی که ساختمان را تخلیه کنند، عفو تمام و کمال پیشنهاد نماید. آنها به دیژُن بیست‌وچهار ساعت وقت دادند تا خودش را به مرز برساند. دیژُن جلسۀ شورای خود را تشکیل داد و همگی از فرار امتناع کردند. مارکوُ باعجله رفت تا مقامات نظامی را مطلع کند که حالا باید دست به عمل بزنند۱۱۴. ژنرال زِنْتْز فوراً به ناربُن گسیل شد.

در ساعت سه صبح یک دسته از توُرکوها[سربازان الجزایری ارتش فرانسه که اروپائی‌ها آنها را ترک می‌انگاشتند. م] جلوی باریکادهای خیابان پُن رسید. فدرالها که انتظار پیوستن آنها را به خود داشتند، باریکادها را برچیدند؛ ولی با رگبار آنها مواجه شدند که دو کشته و سه مجروح داشت. در روز ۳۱ مارس، ساعت هفت، زِنْتْز طی بیانیه‌ای اعلام کرد که بزودی بمباران از سر گرفته می‌شود. دیژُن فوراً به او نوشت: «من حق دارم چنین تهدید وحشیانه‌ای را به همان سبک پاسخ دهم. به شما اخطار می‌دهم که اگر شهر را بمباران کنید، من دستور تیرباران سه اسیری را که در اختیار دارم، خواهم داد.» زنتز با دستگیر کردن قاصد پاسخ داد و دستور داد بین توُرکوها، البته تنها سربازانی که مایل به حرکت بودند، برَندی توزیع شود. این جانوران، به عشقِ غارت به ناربُن آمدند و سه کافه را هم غارت کرده بودند. جنگ در شُرُف آغاز بود که دادستانِ کل بار دیگر دو قاصد فرستاد و به کسانی‌که قبل از شروع آتش، شهرداری را تخلیه می‌کردند پیشنهاد عفو داد، ولی اعدام گروگانها به کشتار همه‌ کسانی منجر می‌شد که آنجا را در اشغال داشتند. دیژُن این شرائط را که یکی از قاصدها برایش املا می‌کرد، یادداشت نمود، آنها را برای فدرالها خواند و همه را آزاد گذاشت که بیرون بروند. در این هنگام دادستان کل شخصاً همراه با توُرکوها در مقابل حیاط شهرداری حاضر شد. دیژُن به آن طرف دوید. دادستان برای جمع نطق می‌کرد و وقتی از گذشت صحبت به میان آورد، دیژُن در اعتراض گفت همین حالا قول عفو داده شد. دادستان بحث را در سروصدای طبلها غرق کرد و در مقابل شهرداری ابلاغ قانونی را قرائت نمود و خواستار گروگانها شد که سربازان فراری آنها را به او تحویل دادند.

همه‌ این مذاکرات دفاع را عمیقاً تضعیف کرده بود. وانگهی، از شهرداری مرکزی در مقابل بمبارانی که می‌توانست شهر را زیر ضرب بگیرد، کاری ساخته نبود. دیژُن دستور داد ساختمان را تخلیه و مصمم به اینکه زندگیش را گران بفروشد، به تنهائی در دفتر شهردار در را به روی خود بست. ولی مردم، علیرغم مقاومتش، او را با خود بردند. وقتی توُرکوها آمدند، شهرداری خالی بود. آنها شهرداری را کاملاً غارت کردند و افسرانی دیده شدند که اشیاءِ قیمتی مسروقه را به خود آویخته بودند.

علیرغم قولِ عفو عمومی، قرار بازداشتهای زیادی صادر شد. دیژُن حاضر به فرار نشد و به دادستان نوشت که باید او را دستگیر کند. چنین آدمی در تولوز ممکن بود جنبش را نجات دهد و سراسر جنوب را به قیام بکشاند.

لیموژ در روز سرنوشت‌ساز ۴ آوریل نور امیدی به خود دید. این پایتخت انقلابیِ مرکز فرانسه نمی‌توانست، بی‌حرکت، نظاره‌گر تلاشهای پاریس باشد. در ۲۳ مارس، «جامعۀ خلق» همه‌ نیروهای دمکرات را جمع کرد و تقدیرنامه‌ای را از ارتش پاریس به خاطر رفتارش در ۱۸ مارس، از تصویب گذراند. وقتی وِرسای تقاضای داوطلب کرد، «جامعه»، اکیداً از شورای شهر خواست که از چنین تحریکی به جنگ داخلی جلوگیری کند. جوامع کارگری اندکی پس از اعلام کمون یک هیئت نمایندگی به پاریس فرستادند تا از اصول آن جویا شوند و تقاضا کنند که کمون یک کمیسر به لیموژ بفرستد. اعضای کمون پاسخ دادند که درحال حاضر این کار ممکن نیست و در اولین فرصت به آن اقدام خواهند کرد. ولی هرگز کسی را نفرستادند. لذا، «جامعۀ خلق» مجبور شد به تنهائی دست به کار شود. «جامعه»، شورای شهر را تشویق کرد تا سانِ ارتش را برگزار کند و اطمینان داشت‌که این کار به تظاهرات علیه وِرسای منجر خواهد شد. شورا که به جز معدودی، از آدمهای دست به عصا ترکیب شده بود، سعی در وقت‌کُشی داشت که خبر ۳ آوریل پخش شد. صبح روز ۴ آوریل، با خواندن تلگرام پیروزمندانۀ وِرسای روی دیوارها، کارگران طغیان کردند. یک دستۀ پانصد نفری سرباز عازم وِرسای بودند، جمعیت همراه آنها به ایستگاه راه‌آهن می‌رفتند و کارگران آنها را تشویق می‌کردند که به مردم بپیوندند. سربازان که دوره شده و بسیار هیجان‌زده بودند، به مردم پیوستند، سلاحهایشان را تسلیم کردند و خیلی از آنها به مقر «جامعه خلق» برده شدند و در آنجا مخفی گردیدند.

بلافاصله طبل فراخوان به صدا درآمد. بییِه، فرماندۀ نیروهای زرهپوش که با سربازان تحت فرمان خود سواره در شهر گشت می‌زد، به محاصره‌ مردم درآمد و مجبور شد فریاد بزند «زنده‌باد جمهوری!» در ساعت پنج، تمامی گارد ملی مسلح در میدان شهرداری حاضر بود. در جلسه‌ای که افسران در شهرداری تشکیل دادند یک عضو شورای شهر پیشنهاد کرد که کمون اعلام شود. شهردار مخالفت کرد، ولی صدا از هر طرف بلند شد. کاپیتان کوآساک عهده‌دار شد که به ایستگاه راه‌آهن برود تا قطار آمادۀ انتقال سربازان را متوقف کند. سایر افسران نظر گروهانهای خود را پرسیدند که یکصدا فریاد زدند: «زنده باد پاریس! مرگ بر وِرسای!» اندکی بعد، گردانها که در لباس رسمی خود، پشتِ‌سر دو عضو شورا جلوی شهرداری صف کشیده بودند، رفتند تا از ژنرال خواستار آزادی سربازانی شوند که درطی روز دستگیر شده بودند. ژنرال دستور آزادی آنها را داد و درعین‌حال به کلنل بییِه پیغام داد تا برای جلوگیری از قیام آماده شود. فدرالها از میدان توُرنی به شهرداری رفتند و علیرغم مقاومت گاردهایِ محافظه‌کار آن را اشغال کردند و دست به کارِ برپاکردن باریکاد شدند. چند سرباز از طریق خیابان پریزُن سررسیدند و تعدادی از شهروندان، افسران را از آغاز جنگ داخلی برحذر داشتند. وقتی اینها مردد شدند و عقب نشستند، کلنل بییِه با حدود پنجاه سرباز زرهی وارد میدان کلیسای سَن‌میشل شد و به نفرات خود دستور داد که با شمشیرهای آخته پیش‌رَوی کنند. آنها تپانچه‌هایشان را آتش کردند، فدرالها جواب دادند و کلنل زخم مهلکی برداشت. اسبش رَم کرد و سوارِ خود را تا میدان سَن‌پییِر بُرد، درحالی‌که سایر اسبها هم دنبال او راه افتاده بودند. و به این ترتیب، فدرالها یکه‌تاز میدان نبرد شدند. ولی دراثر فقدان سازماندهی، شب هنگام متفرق شدند و فرمانداری را رها کردند. روز بعد نفراتِ گروهانی‌که ایستگاه راه‌آهن را اشغال کرده بودند، خود را رها شده یافتند و بیرون آمدند. دستگیری‌ها شروع شد و خیلی‌ها مجبور شدند مخفی شوند.

به این‌گونه، شورش شهرهای بزرگ یکی پس از دیگری نظیر حفرۀ اطراف یک آتشفشانِ خاموش، محو شدند. انقلابیون شهرستانها در همه‌جا خود را کاملاً بی‌سازمان و فاقد قابلیت ادارۀ قدرت نشان دادند. کارگران که در همه‌جا در ابتدای کار پیروز بودند، فقط طرز ابراز هواداری از پاریس را می‌دانستند. بلی دست‌کم آنها نوعی سر‌زندگی، سخاوتمندی و غرور را نشان دادند. هشتاد سال سلطۀ بورژوازی نتوانسته بود آنها را به ملتی از مزدوران تبدیل کند. حال‌آنکه رادیکالها که یا با کارگران جنگیدند و یا از آنها کناره گرفتند، یک‌بار دیگر بر فرسودگی و خودپرستیِ طبقۀ متوسط گواهی دادند که همواره آماده است تا کارگران را به طبقات بالا بفروشد.

فصل چهاردهم — ضعف‌های شورا

پس از یک آتش‌بس هفتاد روزه، پاریس دوباره دستِ تنها مبارزه برای کل فرانسه را به عهده گرفت. جهد او دیگر نه صرفاً برای سرزمین، بلکه برای خودِ بنیان ملت بود. اگر پیروز می‌شد، پیروزیش مانند پیروزی در میدان جنگ عقیم نبود. مردم، جانی دوباره می‌گرفتند و به کارِ عظیمِ بازسازیِ ساختمان جامعه می‌پرداختند. اگر شکست می‌خورد، آزادی یکسره افول می‌کرد، بورژوازی شلاق‌هایش را به عقرب‌های مهلک تبدیل می‌کرد و یک نسل کامل به قعر گور در‌می‌غلطید.

و پاریس با این‌همه سخاوتمندی و با چنین روحیه‌ برادرانه‌ای از جنگ داخلی قریب‌الوقوع روحیه باخته نشد. او بر آرمانی پای می‌فشرد که رزم‌آورانش را به شور و خروش می‌آورد. درحالی‌که بورژوا می‌گوید «من نمی‌جنگم، من خانواده دارم،» کارگر می‌گوید «من برای بچه‌هایم می‌جنگم.»

برای سومین بار، از ۱۸ مارس به این طرف، پاریس یک تنِ واحد شده است. اخبار رسمی و روزنامه‌نگارانِ قلم به مزد در وِرسای، از این شهر تصویر بازار مکارۀ آفات اروپا را ساخته بودند و داستان سرقتها، بازداشتهای دسته‌جمعی و عیاشی‌های بی‌انتها را با جزئیات و اسم و رسم تعریف می‌کردند. براساس تبلیغات ورسائی‌ها، زنهای شریف، دیگر در پاریس جرأت آمدن به خیابانها را ندارند. و وِرسای به قبلۀ حاجات یک میلیون و پانصد هزار نفر آدمِ اسیرِ ستمِ بیست هزار اوباش تبدیل شده است. ولی مسافری‌که خطر می‌کرد و به پاریس می‌آمد، خیابانها و بوُلوارها را آرام و به همان صورتِ عادی خود می‌یافت. غارتگران فقط گیوتین را به غارت برده بودند و رسماً جلوی شهرداری ناحیه یازدهم سوزاندند. از هر‌سو زمزمۀ لعنت به وِرسای به خاطر کشتن اسُرا و آن صحنه‌های زشت به گوش می‌رسید. ناهمخوانی اولین اَعمال شورا به ندرت مورد توجه قرار می‌گرفت، درحالی‌که سبعیت ورسائی‌ها موضوع روز بود.

اشخاصی‌که سرشار از خشم علیه پاریس به این شهر می‌آمدند، با دیدن این آرامش، این یک‌دلی، این انسان‌های زخم خورده‌ای که فریاد می‌زدند: «زنده‌باد کمون!» و این گردانهای پرشور-در آن‌طرف، مُن‌ - والِریَن که مرگ قی می‌کرد؛ و در این‌طرف، مردمی که برادرانه زندگی می‌کردند- درعرض چند ساعت بیماریِ پاریسی‌ها را وا‌می‌گرفتند.

این نوعی تبِ ایمان، سرسپردگیِ کورکورانه و امید — بله، بالاتر از همه، امید‌-بود. کدام‌یک از شورش‌ها چنین مسلح بوده است؟ دیگر اینها صرفاً مشتی مردان دست از جان شسته نبودند که پشت چند تخته سنگی که از کف خیابان کنده‌اند، می‌جنگند و ناچارند تفنگ‌هایشان را با تراشه‌های آهن و سنگ‌ریزه پُر کنند. کمون ۱۸۷۱ خیلی بهتر از کمون ۱۷۹۳ مسلح بود و دست‌کم ۶۰٫۰۰۰ نفر، ۲۰۰٫۰۰۰ تفنگ، ۱٫۲۰۰ توپ و ۵ دژ منطقه‌ای، ازجمله شامل مون - مارتْر، بِل‌ویل و پانتِئون که بر تمام شهر مُشرف بود، مهمات کافی برای چندین سال و میلیاردها پول دراختیار داشت. برای پیروزی چه چیز دیگری لازم است؟ قدری غریزۀ انقلابی. در شهرداری مرکزی یک نفر هم نبود که لاف داشتن آن را نزند.

جلسۀ ۳ آوریل در هنگام نبرد، طوفانی بود. بسیاری با صدای بلند با این شبیخون جنون‌آمیز مخالفت می‌کردند. لُ‌فرانسه، خشمگین از این‌که فریبش داده‌اند، از کمیسیون‌ خارج شد؛ و وقتی از او توضیح خواسته شد، همه‌ تقصیرها را به گردن فرماندهان نظامی انداخت. دوستانِ این فرماندهان به دفاع از آنها پرداختند و گفتند که باید منتظر خبرها ماند. طولی نکشید که اخبار فاجعه‌بار از راه رسید و جای تردیدی برای آنها باقی نگذاشت. جبران چنین سوءِ استفاده‌ای از قدرت فقط با تاوان ممکن بود. فلوُرِنس و دوُ‌وَل با جان خود این تاوان را داوطلبانه پرداخته بودند. دیگران هم می‌بایست از آنها پیروی می‌کردند. به این ترتیب، مرده‌ها آرام می‌گرفتند، یک‌بار برای همیشه این‌گونه دیوانگی‌ها سرهم‌بندی می‌شد، و اقتدار و اعتبار کمون نزد نافرمان‌ترین افراد نیز تثبیت می‌شد.

ولی آدم‌های درون شهرداری اهل این‌گونه پای‌بندی‌ها نبودند. بسیاری از آنها مبارزه کرده بودند، تحت رژیم امپراتوری باهم توطئه نموده، باهم در یک زندان به سر برده و انقلاب را با دوستان خود یکی گرفته بودند. وانگهی، آیا فرماندهان نظامی به تنهائی مقصر بودند؟ غیرممکن بود که این‌همه گردان تمام شب درگیر باشند و شورا در جریان عملیات آنها قرار نداشته باشد. حتی اگر کور یا کر هم بودند باز مسئولیت داشتند. اگر می‌خواستند مُنصف باشند، می‌بایست خود کناره می گرفتند. بی‌تردید، آنها متوجۀ این امر بودند و جرأت نکردند به فرماندهان نظامی تعرض کنند.

دست‌کم می‌بایست آنها را برکنار می‌کردند. اما به تعویض آنها در کمیسیون اجرائی اکتفا کردند و مراتب را در کمال احترام ابلاغ نمودند: «کمون مایل بود که آنها را در هدایت عملیات نظامی کاملاً آزاد بگذارد. نه قصد طرد آنها در کار بود و نه تضعیف اوتوریته‌شان.» این درحالی است که بی‌فکری و بی‌کفایتی آنها فاجعه‌ای مرگبار از کار درآمده بود. فقط جهلشان آنها را از این سوءِ‌ظن که مبادا خیانت کرده باشند، نجات می‌داد. این گذشت با قول‌هائی برای آینده برجسته می‌شد.

منظور از این آینده شخص کلوُزِره بود. او از همان روزهای اول با دست‌هائی پر از نقشه‌های جنگی برعلیه شهردارها در جستجوی مقام فرماندهی، کمیته‌ مرکزی و دوائر حکومتی را به ستوه آورده بود.

کمیته اعتنائی به او نکرد. لذا به کمیسیون اجرائی متوسل شد که در ساعت هفت بعد از ظهرِ ۲ آوریل او را به عنوان نمایندۀ مسئول جنگ منصوب کرد، با این فرمان که بلافاصله به انجام وظیفۀ خود مشغول شود. در همان لحظه طبل‌ها برای همان شبیخون مهلک درحال نواختن بود. کلوُزِره بهتر دید سرِ پست خود نرود، به فرماندهان فرصت داد تا خود را خراب کنند و روز بعد در مقابل شورا ظاهر شد تا رفتار بچگانۀ آنها را محکوم نماید. سوسیالیستهای ۱۸۷۱ این جزوه‌نویس نظامی را مأمور دفاع از انقلاب خود کردند. او درواقع، هیچ اعتباری جز مدالی‌ نداشت که در مقابل سوسیالیستهای ۱۸۴۸ برده بود؛ سوسیالیست‌هائی که در سه قیام نقش عروسک خیمه شب‌بازی را ایفا کرده بودند.

این انتخاب ناپسند و اصولاً صِرف فکر انتخاب یک نمایندۀ مسئول خطا بود. شورا تازه تصمیم گرفته بود که موضع تدافعی را حفظ کند. برای حراست از خطوط جبهه، تنظیم خدمات و آذوقه و هم‌چنین ادارۀ گردانها عقل سلیم بهترین نمایندۀ مسئول می‌بود. کمیسیونی مرکب از چند آدم فعال و کاری می‌توانست امنیت را کاملاً تضمین کند.

وانگهی، شورا نتوانست تعیین کند که چه نوع دفاعی را در نظر دارد. دفاع از دژها، قرارگاها و مواضعِ کمکی احتیاج به هزاران سرباز و افسران مجرب داشت؛ این جنگی بود با کلنگ، به علاوۀ تفنگ. گارد ملی قابلیت این‌گونه سربازی را نداشت. برعکس، در پشت سنگربندی‌ها، این گارد شکست‌ناپذیر می‌شد. کافی بود دژهای جنوب را منفجر کرد؛ مُن مارتْر، پانتِئون و بوت - شُمُن Buttes-Chaumont را مستحکم نمود؛ سنگربندی‌ها را شدیداً مسلح ساخت؛ و دومین و سومین حصار را ایجاد کرد تا پاریس برای دشمن دست‌نیافتنی یا حفظ نکردنی شود. شورا نه تنها هیچیک از این دو روش را در نظر نگرفت، بلکه به نمایندگان مسئول خود اجازه داد با هر دوی آنها بازی کنند و سرانجام یکی را با دیگری بی‌اعتبار نمایند.

اگر با تعیین یک نمایندۀ مسئول می‌خواستند تمرکز ایجاد کنند، چرا کمیته‌ مرکزی را منحل نکردند؟ این کمیته از شورا که آن را از شهرداری مرکزی بیرون کرده بود، جسورانه‌تر و بهتر عمل می‌نمود و سخن می‌گفت. این کمیته در خیابان لانترُپو، پشت گمرک‌خانه و نزدیک زادگاهش مستقر شده بود. از آنجا در ۵ آوریل بیانیه‌ای صادقانه منتشر کرد: «کارگران! خود را در مورد معنای این نبرد نفریبید. این درگیری‌ای است بین انگلی زیستن و کار، بین استثمار و تولید. اگر از زندگی در جهل و غوطه خوردن در فقر خسته شده‌اید؛ اگر می‌خواهید فرزندانتان مردانی باشند که از ثمرۀ کار خود بهره‌مند گردند، نه حیواناتی‌که صرفاً برای کارگاه و میدان جنگ تربیت شوند؛ اگر نمی‌خواهید دخترانتان که قادر نیستید آن‌گونه که دلخواه‌تان است آنها را آموزش دهید و مراقبت کنید، ابزار لذت در آغوش اشرافیت پول نشوند؛ و بالاخره، اگر خواهان حاکمیت عدل هستید، کارگران! هوشیار باشید، بپاخیزید!»

البته، کمیته در بیانیه دیگری اعلام کرد که مدعیِ هیچ‌گونه قدرت سیاسی نیست، ولی در زمان انقلاب قدرت به خودی خود به کسانی تعلق دارد که آن را تعیّن می‌بخشند. تا هشت روز شورا نمی‌دانست کمون را چگونه تعریف کند و کل بضاعت آن عبارت بود از دو تصویب‌نامۀ بی‌اهمیت. برعکس، کمیته‌ مرکزی خیلی مشخص خصلت این مجادله را مطرح کرد که جنبۀ اجتماعی پیدا کرده بود و با کنار زدن نمای سیاسی در پشت مبارزه برای آزادیهای شهری، مسئلۀ پرولتاریا را نشان داد.

شورا می‌توانست از این درس استفاده کند، درصورت لزوم این بیانیه را تأیید نماید و با استناد به اعتراضات کمیته، آن را مجبور به منحل ساختن خود نماید. انجام این کار به ویژه از این لحاظ آسان بود که دراثر انتخابات، کمیته بسیار تضعیف شده بود و فقط به برکت چهار یا پنج عضو و سخن‌گوی مبرّز آن، مورو موجودیت داشت. ولی شورا به اعتراض ملایمی به جلسۀ روز ۵ آوریل کمیته اکتفا کرد و طبق معمول گذاشت تا اوضاع به بهترین شکل ممکن روال خود را طی کند.

این شورا از ضعفی به ضعف دیگر درمی‌غلطید. باوجود این اگر زمانی هم بود که به نیروی خود باور داشت، همان روز بود. وحشیگری ورسائی‌ها، قتل اسُرا، فلوُرِنس و دوُ‌وَل آرامترین افراد را برانگیخته بود. آنها، این همکاران و دوستان دلیر، سه روز پیش در اینجا بودند، سرشار از حیات و حالا جای خالیشان گوئی فریاد انتقام می‌کشید. باشد، حالا که ورسائی‌ها جنگ آدمخوارها را به راه انداخته‌اند؛ آنها هم جواب می‌دهند، چشم در مقابل چشم و دندان در مقابل دندان. وانگهی، اگر شورا دست به عمل نمی‌زد، شایع بود که مردم احتمالاً انتقام سهمگین‌تری خواهند گرفت. شورا مقرر کرد که هرکس به جاسوسی برای وِرسای متهم باشد، در ظرف بیست‌وچهار ساعت محاکمه و در صورت مجرمیت به عنوان گروگان تلقی می‌شود. اعدام هر مدافع کمون اعدام یک گروگان را به دنبال خواهد داشت-مصوبه از سه برابر و بیانیه از مساوی یا دو برابر آن صحبت می‌کرد.

این تفاوت در قرائتها نمایانگر تشویش ذهنهای آنها بود. این تنها شورا بود که گمان می‌کرد که با این تصمیمهای خود وِرسای را ترسانده است. روزنامه‌های بورژوا البته فریاد «انزجار» سردادند و تی‌یِر Thiers که بدون هیچ مصوبه‌ای اعدام می‌کرد، سَبُعیت کمون را محکوم نمود. در واقع امر، آنها همه در دل می‌خندیدند. مرتجعین از هرقماش مدتها بود که از پاریس فرار کرده بودند.

در پاریس فقط خرده‌ریزه‌ها مانده بودند که وِرسای حاضر بود، درصورت لزوم، آنها را فدا کند۱۱۵. اعضای کمون در خشم کودکانۀ خود گروگانهای واقعی: بانک، ثبت و مستغلات، صندوق رهن و کارگشائی و غیره را جلوی چشمشان ندیده بودند. از طریق اینها می‌شد بیضه های بورژوازی را در چنگ داشت. بدون به خطر انداختن حتی یک نفر، کمون فقط کافی بود به آنها بگوید: «کنار بیائید یا بمیرید.»

منتخبین کم‌دلِ ۲۶ مارس آدمهائی نبودند که جرأت این کار را داشته باشند. کمیته‌ مرکزی با دادن امکان فرار به ارتش خطای بزرگی مرتکب شد. خطای کمون صدبار از آن زیانبارتر بود. همه‌ شورشیانِ جدی، قیام خود را با دست گذاشتن روی نقطۀ حساس دشمن یعنی خزانه شروع کرده‌اند. شورای کمون تنها حکومت انقلابی‌ای بود که از انجام این کار سرباز زد. این شورا بودجۀ آئینهای مذهبی را که در وِرسای بود، لغو کرد؛ ولی در مقابلِ صندوق پول بورژوازی بزرگ که زیر دستش بود، زانو خم کرد.

در پی‌آن، صحنه‌ کمدیِ بزرگ آمد -اگر می‌شد به غفلتی که باعث ریختن آن‌همه خون شد خندید. مدیران بانک از ۱۹ مارس مثل آدمهای محکوم به مرگ زندگی می‌کردند و هرروز انتظار اعدام صندوق خود را داشتند. آنها خواب انتقال آن به وِرسای را هم نمی‌دیدند. برای این کار دست‌کم دویست گاری و یک سپاه ارتش لازم بود. در ۲۳ مارس مدیر عامل بانک، روُلان، دیگر تاب نیاورد و فرار کرد؛ و معاونش دُ پلُک، جانشین او شد. او که از همان اولین ملاقات‌ها با فرستادگان شهرداریِ مرکزی متوجه بی‌جُربزگی آنها شده بود از درِ جدال درآمد و بعداً کم‌کم نرمی از خود نشان داد و پول را فرانک فرانک تحویل می‌داد. موجودی بانک که وِرسای گمان می‌کرد خالی است، شامل بود بر: ۷۷ میلیون سکه۱۱۶؛ ۱۶۶ میلیون حوالۀ بانکی؛ ۸۹۹ میلیون سفته؛ ۱۶۶ میلیون اوراق قرضه؛ ۱۱ میلیون شمش طلا؛ ۷ میلیون جواهرات سپرده؛ ۹۰۰ میلیون سهام دولتی و سایر اوراق بهادار سپرده؛ یعنی درمجموع ۲ میلیارد و ۱۸۰ میلیون فرانک: ۸۰۰ میلیون اسکناس فقط به امضای صندوقدار نیاز داشت که انجام آن کار آسانی بود. بنابر‌این، کمون ۳ میلیارد زیر دست خود داشت که یک میلیاردش نقد بود و با آن می‌توانست تمام فرماندهان و کارمندان ارشد وِرسای را بخرد. به عنوان گروگان هم ۹۰ میلیون اوراق سپرده و دو میلیارد پول در گردش که پشتوانۀ آن در گاو‌صندوقهای خیابان ویلی‌یِر جا داشت.

در ۲۹ مارس بِسله‌ی پیر، نمایندۀ کمون، جلوی این معبد حاضر شد. دُ پلُک برای پذیرفتن او ۴۳۰ کارمند خود را جمع کرده بود که به تفنگهای بی‌خشاب مسلح بودند. بِسله که از میان صفوف این جنگجویان عبور داده می‌شد با تواضع از مدیر بانک استدعا کرد که لطف کند و ترتیب پرداخت حقوق نفرات گارد ملی را بدهد. دُ پلُک با نخوت پاسخ داد و در دفاع از خودش صحبت به میان آورد. بِسله گفت: «اگر کمون برای احتراز از خونریزی یک مدیر برای بانک منصوب کند...» دُپلوک که منظور طرف خود را فهمید، گفت: «مدیر، هرگز! ولی یک نماینده! اگر آن نماینده شما باشید ما ممکن است به تفاهمی برسیم.» و حالتی احساساتی به خود گرفت که «بیائید آقای بِسله به من کمک کنید تا این را نجات دهیم. این سرمایه کشور شما، سرمایه فرانسه است.»

بِسله که عمیقاً تحت تأثیر قرار گرفته بود، به کمیسیون اجرائی شتافت و درس خود را چون خودش هم به آن اعتقاد داشت، خیلی خوب پس داد و به شَمّ مالی خود بالید. او گفت: «بانک سرمایه کشور است و بدون آن نه صنعت داریم نه تجارت. اگر به آن دست بزنید همه‌ پول‌هایش به کاغذپاره تبدیل می‌شود.»۱۱۷ این یاوه در شهرداری مرکزی پخش شد و پرودُنیهای شورا با فراموش کردن این‌که استادشان حذف بانک را در سرلوحۀ برنامۀ انقلاب خود قرار داده بود، از بِسله‌ی پیر حمایت کردند. در خود وِرسای هم، این دژ سرمایه‌داری مدافعینی پروپا قرص‌تر از شهرداری مرکزی نداشت. اگر برفرض کسی پیشنهاد می‌کرد: «بیائید لااقل بانک را اشغال کنیم»، اما کمیسیون اجرائی دل آن را نداشت و به مأموریت دادن به بِسله اکتفا کرد. دُ پلُک این مرد نیک را با آغوش باز پذیرفت، او را در نزدیکترین دفتر جای داد، حتی او را قانع کرد که شبها هم در بانک بخوابد، او را به گروگان خود تبدیل کرد و دیگربار به راحتی نفس کشید.

به این ترتیب، از همان هفتۀ اول، مجمع شهرداری مرکزی خود را در مقابل عوامل شبیخون ضعیف، در مقابل کمیته‌ مرکزی ضعیف، در مقابل بانک ضعیف، در مصوبه‌های خود و تعیین نماینده برای دبیرخانۀ جنگ سطحی، بدون هیچ نقشه، بدون هیچ برنامه، بدون هیچ دید کلی و غرق در بحث‌های پراکنده نشان داد. رادیکالهائی که در شورا مانده بودند، متوجه شدند که شورا به کدام سمت کشانده می‌شود و چون مایل به ایفای نقش شهید نبودند، استعفا دادند.

ای انقلاب! تو چشم‌انتظار روز و ساعت میمون نمی‌مانی.

تو سرزده می‌آئی، کور و ویرانگر به سان بهمن.

سرباز راستین انقلاب هرجا که دستِ حادثه‌اش امکان داده، نبرد را پذیرا می‌شود.

نه گامهای نسنجیده، نه کاستی‌ها و نه یاران نیمه‌راه، هیچیک در عزمت خلل نمی‌آورد.

شکست را هم که یقین دارد، باز می‌رزمد، خورشید پیروزیِ او در آسمان آینده می‌تابد.

فصل پانزدهم — نخستین نبردهای کمون

هزیمتِ ۳ آوریل، ترسوها را رَماند، ولی جسورها را برانگیخت. گردانهائی‌که تاکنون دچار خَمود بودند، به شور آمدند. دیگر برای دژها تسلیحات به اندازۀ کافی وجود داشت. غیر از دژهای ایسی و وانْوْ که قدری لطمه دیدند، سایر دژها دست نخورده بودند. همه‌ پاریسی‌ها خیلی زود صدای این توپهای زیبای هفت سانتیمتری را شنیدند که مورد بی‌مهری تروشوُ قرار گرفته بودند۱۱۸؛ دقت نشانه‌گیری و قدرت این توپها چنان بودندکه ورسائی‌ها عصر روز چهارم به تخلیه فلات شَتیون مجبور شدند. در سنگرهای حافظ دژها نیرو قرار داده شد. لِ موُلینو، کلامَر و وَل - فلوری از صدای شلیک به لرزه درآمد. در سمت راست، ما دوباره کوُربووآ را اشغال کردیم و پلِ نُییی باریکاد‌بندی شد.

ما از اینجا به تهدید وِرسای ادامه می‌دادیم. وینوآ دستور یافت که نُییی را تسخیر کند. صبح ۶ آوریل، مُن‌ - والِریَن که تازه به توپهای ۲۴ سانتیمتری مسلح شده بود، به روی نُییی آتش گشود. پس از شش ساعت بمباران، فدرالها تقاطع‌ها را تخلیه کردند و پشت باریکادِ وسیعِ پلِ نُییی موضع گرفتند. ورسائی‌ها این باریکاد را درحالی‌که مورد پشتیبانی پورت ـ‌مایو قرار داشت، بمباران کردند.

این پورت - مایو که افسانه‌ای شده است، فقط چند توپ داشت که از بالا در معرض آتش مُن‌ - والِریَن قرار داشت. به مدت چهل‌وهشت روز کمون چنان مردانی را یافت‌که این موضع بلادفاع را حفظ کنند. شجاعت آنها به همه نیرو می‌داد. جمعیت برای دیدن آنها روی ارک - دُ - تریومف [مقبرۀ سرباز گمنام. م] می‌رفت و پسربچه‌ها بی‌صبرانه به انتظار بمباران می‌ماندند تا دنبال تکه‌پاره های گلوله‌ها بدوند.

دلیریِ پاریسی بزودی در نخستین جنگ و گریزها جلوه‌گر شد. روزنامه‌های بورژوا از این تأسف می‌خوردند که چرا این همه غیرت در مقابل پروسی‌ها به خرج داده نشد. هراس ۳ آوریل عملیات قهرمانانه‌ای را به منصۀ ظهور آورد و کمون شادمانه با الهام از آن می‌خواست برای این مدافعان کمون مراسم خاکسپاری شایسته‌ای‌ برگزار کند. برای این‌کار به مردم متوسل شد. روز ۶ آوریل در ساعت ۲، جمعیت بی‌شماری به بیمارستان بُ‌ژُن که کشته‌ها به آن منتقل شده بودند، شتافت. بسیاری از آنها که بعد از نبرد تیرباران شده بودند، جای طنابها را بر بازو داشتند. صحنه‌های دلخراشی بود. مادران و همسران روی این اجساد خم شده، فریاد خشم و ندای انتقام سر داده بودند. سه نعش‌کش بزرگ که هریک حاوی ۳۵ تابوت پوشیده با پارچۀ سیاه و مزین به پرچم سرخ بود، با هشت اسب کشیده می‌شد؛ و پیشاپیش آنها شیپورچی‌ها و دستۀ وانژُر دُ پاری [انتقام‌جویان پاریس. م] در بوُلوارهای بزرگ به آرامی حرکت می‌کردند. دُلِکْلوُز Delescluze و پنج نفر از اعضای کمون با شال‌های قرمز و سرهای برهنه در رأس عزاداران راه می‌رفتند. پشتِ‌ سر آنها بستگان قربانیان در حرکت بودند؛ بیوه‌های امروز را بیوه‌های فردا تسلی می‌دادند. هزاران هزار مرد، زن و کودک، با گلهای نامیرا* بر یقه، ساکت و موقر با صدای خفۀ طبل گام برمی‌داشتند. فاصله به فاصله، نوای آرام موسیقی مثل بغضی فروخورده می‌ترکید. در بوُلوارهای بزرگ دهها هزار چهرۀ رنگ پریده را شمردیم که از پنجره‌ها ما را نظاره می‌کردند. زنها می‌گریستند و بسیاری غش کردند. این راه مقدس انقلاب، بستر آن همه درد و آن همه شوق، شاید هرگز شاهد یگانگیِ این‌چنینِ قلبها نبوده است. دُلِکْلوُز Delescluze با شیفتگی فریاد زد: «چه مردم قابل تحسینی! آیا بازهم خواهند گفت که ما انگشت‌شماری افرادی ناراضی هستیم.» در پِر لاشِز به طرف گور دسته‌جمعی حرکت کردیم. در آنجا این مردِ درحال نَزع، چروکیده، خمیده که چیزی جز ایمان خلل‌ناپذیرش او را سرِپا نگاه نمی‌داشت، به کشته‌ها ادای احترام کرد: «من نمی‌خواهم برای شما نطق‌های طولانی بکنم. این نطق‌های طولانی برای ما خیلی گران تمام شده‌اند... عدالت برای خانوادۀ قربانیان، عدالت برای شهر بزرگی که پس از پنج ماه محاصره و خیانتِ حکومتش در حقِ او، هنوز آیندۀ بشریت را در دستهای خود دارد. بیائید برای برادرانمان که قهرمانانه به خاک افتاده‌اند، نگرییم؛ ولی بیائید سوگند یاد کنیم که راه آنها را ادامه داده؛ آزادی، کمون و جمهوری را نجات بدهیم.»

روز بعد، ورسائی‌ها باریکاد و خیابان نُییی را بمباران کردند. ساکنان محل، که ورسائی‌ها این انسانیت را نداشتند که از پیش باخبرشان کنند، مجبور شدند به زیرزمینهای خود پناه ببرند. حوالی ساعت چهارونیم آتش ورسائی‌ها متوقف شد و فدرالها داشتند کمی استراحت می‌کردند که سروکلۀ انبوهی سرباز روی پل پیدا شد. فدرالها که غافلگیر شده بودند، سعی کردند که پیشرَوی آنها را متوقف کنند و یک فرمانده را مجروح و دوتای دیگر را کشتند، که یکی از آنها — بِسُن‌ — مسئول غافلگیری ب‌ُمُن لَرگون در هنگام حرکت بسوی سِدان بود. ولی سربازان با تفوق نیرو موفق شدند تا پارک قدیمی نُییی جلو بروند.

از دست دادن این در‌رو آن‌قدر جدی بود که بِرژِره طی نامه‌ای برای روزنامه رسمی از طرف نُییی به آن پاسخ داده بود. کمیسیون اجرائی، پُل دُمبروسکی را به جای او منصوب کرد، که گاریبالدی در جریان جنگ وُژ برای عضویت در ستاد کلّ خود از او دعوت کرده بود. اعضای ستاد بِرژِره اعتراض کردند و کشمکش‌هایشان به دستگیری رئیس آنها توسط شورا منجر شد که از پیش هم مورد سوءِظن قرار گرفته بود. گارد ملی خود نسبت به این فرماندۀ جدید نوعی بی‌اعتمادی نشان داد. کمیسیون ناچار شد او را به پاریس معرفی کند و چون اطلاعاتش در مورد او غلط بود، افسانه‌ای به نفع او سرهم‌بندی کرد. برخورداری دُمبروسکی از این افسانه طولی نکشید.

همان روز فدرالهای نُییی مردی ریزنقش با یونیفرمی رنگ و رفته را توقیف کردند که در گرماگرمِ آتش — آرام آرام — قراولها را می‌پائید. او دُمبروسکی بود. به جای دلیریِ ترقه‌وار و پرحرارت فرانسوی، آنها شاهد شجاعتِ سرد و — گویا — ناآگاهانۀ اسلاوی بودند. رئیس جدید پس از چند ساعت قلب افراد خود را تسخیر کرد. این افسر قابل خیلی زود خود را نشان داد. در ۹ آوریل، شب هنگام، دُمبروسکی* با دو گردان از مُن - مارتر همراه با وِرمُرِل، ورسائی‌ها را در اَنییِر غافلگیر کرد، آنها را بیرون راند، توپهایشان را ضبط کرد و از واگنهای زرهپوش راه‌آهن، کوُربُووآ و پل نُییی را از پهلو بمباران کرد. در همین زمان برادرش به دژ بِکُن حمله کرد که بر جادۀ اَنی‌یِر به کوُربُووآ مشرف است. پس از آن‌که وینوآ در شب ۱۲ به ۱۳ آوریل سعی کرد دوباره این محل را پس بگیرد، نفراتش به نحو فضیحت‌باری عقب رانده شدند؛ دو پا که داشتند، دو پا هم قرض کردند و به کوُربُووآ گریختند.

پاریس از این موفقیت بی‌خبر ماند، سرویس ستاد کل تا این حد ناکار‌آمد بود. این حملۀ درخشان کار یک نفر بود، درست همان‌طور که دفاع از دژها هم ابتکار بالبداهۀ گارد ملی بود. تا این زمان هیچ رهبری‌ای درکار نبود. هرکس برآن بود که به نوعی خطر کند، شخصاً دست به کار می‌شد. هرکس توپ یا نیروی کمکی می‌خواست به میدان واندُم، به کمیته‌ مرکزی، به شهرداری مرکزی می‌رفت و آن را از فرماندۀ کل قوا، کلوُزِره، طلب می‌کرد.

کلوُزِره کار خود را با این عقیدۀ غلط آغاز کرد که فقط مردان مجرد هفده تا سی‌وپنج ساله را به کار می‌گرفت و به این ترتیب کمون را از پرحرارت‌ترین مدافعانش، یعنی مردان مو جوگندمی، محروم می‌کرد که در کلیه قیامهای ما اولین و آخرین نفرات در زیر آتش بوده‌اند. سه روز بعد این مصوبه ناگزیر لغو شد. در ۵ آوریل این استراتژیست عمیق در گزارش خود به شورا اعلان کرد که حملۀ ورسائی‌ها پوششی بوده برای حرکتی جهت اشغال کرانۀ راست سِن که آن زمان در دست پروسی‌ها بود. نظیر تروشوُ، او بمبارانهای چند روز اخیر را به قول خودش به خاطر هدر دادن مهمات سرزنش می‌کرد. و این مطلب درحالی مطرح می‌شد: که پاریس باروت و گلولۀ توپ به وفور در اختیار داشت، که سربازان جوان آن می‌بایست با توپخانه سرگرم و حفظ شوند، که ورسائی‌هایِ شَتیون دراثر آتش بی‌وقفۀ ما ناگزیر بودند هرشب جا‌به جا شوند؛ و فقط یک توپ‌باران مداوم می‌توانست نُییی را نجات دهد.

شورا در اقدامات خود برای دفاع خردمندتر از او نبود. این شورا خدمت اجباری و خلع سلاح یاغیان را مقرر کرد، ولی خانه‌گردیهای بی‌روّیه و بدون کمک پلیس حتی یک نفر یا صد تفنگ اضافی هم فراهم نکرد. شورا برای همسران و والدین فدرالهائی که در نبرد کشته می‌شدند، مستمری مادام‌العمر و برای فرزندانشان مستمری سالانه تا سن هیجده سالگی مقرر کرد و یتیمها را به فرزندی پذیرفت. اینها اقداماتی عالی بود که روحیه رزمندگان را بالا می‌برد، ولی اینها همه صرفاً با این فرض بود که کمون پیروز شود. آیا بهتر نبود که مانند مورد دوُ‌وَل و دُمبروسکی به دارندگان این حق چند هزار فرانک در یک نوبت داده می‌شد؟ درواقع این مستمری‌بگیرهای نگونبخت فقط پنجاه فرانک از کمون دریافت کردند.

این اقدامات نیم‌بند و بی‌ترتیب نشانۀ فقدان مطالعه و تعمّق بود. اعضا بدون هیچگونه تدارکی به شورا می‌آمدند، مثل رفتن به یک گردهماییِ عمومی، و در آنجا بی‌هیچ روشی دست به کار می‌شدند. مصوبه‌های روز قبل فراموش و مسائل فقط نیمه‌کاره حل می‌شد. شورا به تشکیل شورای جنگ و دادگاههای نظامی اقدام کرد و به کمیته‌ مرکزی اجازه داد تا آئین دادرسی و مقررات جزائی را تنظیم نماید. شورا یک نیمه از خدمات پزشکی را سازمان داد و کلوُزِره نیم دیگر را. شورا عنوان ژنرال را حذف کرد و افسران ارشد آن را حفظ کردند، نمایندۀ مسئول جنگ این عنوان را به آنها تفویض می‌کرد. در میان یک جلسه، هنگامی‌که دُمبروسکی نومیدانه تقاضای نیروهای تقویتی را مطرح کرده بود، فِلیکس پیا از جا پرید تا خواستار خراب کردن ستون واندُم شود.

او به زحمت ۲٫۵۰۰ نفر برای حفظ نُییی، اَنی‌یِر و تمامی شبه جزیر‌ۀ ژُن‌ویلیه دراختیار داشت، حال آن‌که وِرسای بهترین سربازانش را در مقابل او جمع می‌کرد. از ۱۴ تا ۱۷ آوریل، این سربازان دژ بِِکُن را توپ‌باران کردند و صبح ۱۷ آوریل یک بریگاد به آن حمله نمود. دویست‌وپنجاه فدرالی‌که این دژ را در اشغال داشتند، شش ساعت پایداری کردند؛ و پس از آن، کسانی که زنده مانده بودند، به اَنی‌یِر عقب نشستند و همراه آنها وحشت به آنجا وارد شد. دُمبروسکی، اُکُلُ‌ویتز و چند مرد مقاوم به آنجا شتافتند و موفق شدند دوباره اندکی نظم را برقرار کنند و این سرپل را مستحکم نمایند. دُمبروسکی تقاضای نیروی تقویتی کرد و دبیرخانۀ جنگ فقط چند گروهان برای او فرستاد. روز بعد پیشقراولان ما توسط دسته‌های بزرگ غافلگیر شدند و توپهای کوُربُووآ، اَنی‌یِر را کوبیدند. چند گردان پس از یک مبارزۀ جانانه خسته و فرسوده، بخش جنوبی دهکده را رها کردند. در بخش شمالی نبرد نومیدانه بود. دُمبروسکی علیرغم تلگراف پشتِ تلگراف که فرستاد، فقط ۳۰۰ نفر به دست آورد. در ساعت پنج عصر ورسائی‌ها فشار زیادی وارد کردند و فدرالهای خسته و بیمناک از عقب‌نشینی‌، خود را به پلِ قایقی رساندند و با بی‌نظمی از آن عبور کردند.

روزنامه‌های ارتجاع پیرامون این عقب‌نشینی سروصدای زیاد به راه انداختند. پاریس از آن تکان خورد. این سرسختی وحشیانۀ نبردها به تدریج چشم خوشبین‌ها را باز می‌کرد. تا آن زمان عده‌ای آن را تماماً ناشی از نوعی سوءِ تفاهم ناخوشآیند می‌دانستند و گروههای آشتی تشکیل داده بودند. چه بسیار بودند کسانی در پاریس که تا زمان آخرین کشتار هنوز از درک نقشه‌های تی‌یِر Thiers و ائتلاف عاجز بودند! در ۴ آوریل، عده‌ای از کسبه و صنعتگران «اتحادیه ملی اطاقهای سندیکائی» را تشکیل داده، برنامۀ آن را بقای جمهوری و اختیارات آن و شناسائی حقوق و امتیازات شهرداری پاریس قرار داده بودند. در همان روز در کارتیه دِزِکُل معلمین، پزشکان، حقوقدانان، مهندسین و دانشجویان بیانیه‌ای منتشر کردند و خواستار یک جمهوری دموکراتیک و لائیک، کمون خودمختار و فدراسیون کمونها شدند. گروه مشابهی نامه‌ای خطاب به تی‌یِر Thiers انتشار داد: «شما گمان می‌کنید که شورش است، حال آن‌که خود را با اعتقاداتی مشخص و همگانی رو‌در‌رو می‌بینید. اکثریت عظیمی از پاریسی‌ها خواستار جمهوری به عنوان حقی فراتر از هر بحثی هستند. پاریس در مجموعِ رفتارِ مجلس، نقشۀ از پیش پرداخته‌ای برای اعادۀ سلطنت را دیده است.» پاره‌ای از سران لُژ فراماسونی هم‌زمان به وِرسای و شورا پیام دادند: «ریختن خونهائی چنین گرانبها را متوقف کنید!»

بالاخره، تعدادی از شهرداران و معاونین — ازقبیل فلوکه، کُربُن، بُنواله و غیره — که تا آخرین لحظه تسلیم نشده بودند، با طمطراق تمام لیگ اتحادیه جمهوریخواهان برای حقوق پاریس را بپا کردند؛ و حالا خواستار قبول جمهوری، حق پاریس به حکومت برخود و تفویض انحصاری مراقبت از شهر به گارد ملی بودند؛ یعنی، همه‌ آن چیزهائی‌که کمون خواسته بود و از ۹ تا ۲۵مارس مورد مخالفت آنها قرار گرفته بود.

گروههای دیگری هم در کار شکل گرفتن بود. همه در دو نکته توافق داشتند: تثبیت جمهوری و حقوق پاریس. تقریباً تمام روزنامه‌های کمون این برنامه را منعکس کردند و روزنامه‌های جمهوریخواه آن را پذیرفتند. نمایندگان پاریس در مجلس، آخرین کسانی بودند که در این مورد صحبت کردند و آن هم فقط برای آن‌که موجب اشمئزاز پاریس شوند. لوئی بلان Louis Blanc، این سلطان کلمات قصار، با همان لحن گریه‌آور و ژِزوُئیتوار که با آن تاریخ را تحریف می‌کرد۱۱۹، با آن جملات نفس‌گیر و احساساتی‌که به کار پوشاندن خشکی قلب و کوچکی مغزش می‌آید، به نام همکارانش نوشت: «هیچیک از اعضای اکثریت تاکنون اصل جمهوری را مورد چون و چرا قرار نداده است... اما در مورد آنهائی‌که دست‌اندرکار قیام هستند، ما به آنها می‌گوئیم که باید با فکر تشدید و تمدید بلای اشغال خارجی و افزودن بلای نفاق داخلی به آن، برخود بلرزند.»

این درست همان حرفی است‌که تی‌یِر Thiers کلمه به کلمه برای اولین آشتی‌دهندگان، نمایندگانِ «اتحادیه سندیکائی» که در ۸ مه به او مراجعه کردند، تکرار نمود: «قیام باید خلع سلاح شود. مجلس نمی‌تواند خلع سلاح شود. اگر پاریس جمهوری می‌خواهد جمهوری وجود دارد؛ به شرفم قسم، مادام که من در قدرت هستم از بین نخواهد رفت. اما پاریس اختیارات و امتیازات برای شهرداری خود می‌خواهد. مجلس درحال تهیه قانونی برای همه‌ کمونهاست. پاریس نه چیزی بیشتر دریافت خواهد کرد و نه چیزی کمتر.» نمایندگان اتحادیه، طرح سازشی را قرائت کردند که از عفو عمومی و آتش‌بس صحبت می‌کرد. تی‌یِر Thiers گذاشت تا آن را بخوانند و حتی با یک ماده از آن هم رسماً مخالفت نکرد، و نمایندگان با این اعتقاد به پاریس برگشتند که پایه‌ای برای مصالحه یافته‌اند.

آنها هنوز به راه نیفتاده بودند که تی‌یِر Thiers به مجلس، که قبل از ورود او همه‌ کمونها را از حق انتخاب شهردار برخوردار کرده بود، شتافت. تی‌یِر Thiers از تریبون بالا رفت و تقاضا کرد که این حق به شهرهائی منحصر شود که کمتر از ۲۰٫۰۰۰ نفر جمعیت دارند. آنها در پاسخ او فریاد زدند: «دیگر تصویب شده است.» او اصرار کرد و اعلام نمود که «در یک جمهوری حکومت باید هرچه بیشتر مسلح باشد، زیرا حفظ نظم مشکلتر است.» تهدید کرد که استعفایش را تسلیم می‌کند و مجلس را وادار کرد رأی خود را ابطال نماید.

در روز ۱۰ مه، «لیگ حقوق پاریس» شیپور را به صدا درآورد و یک اعلامیه رسمی را به دیوارها چسباند: «حکومت باید از نادیده گرفتن واقعیاتی‌که در ۱۸ مارس رخ داد، دست بردارد. باید تجدید انتخابات کمون با... پیش رود. اگر حکومت وِرسای به این تقاضاهای مشروع ناشنوا بماند، کاملاً معلوم باشد که تمام پاریس برای دفاع از آنها بپا خواهد خاست»۱۲۰. روز بعد، نمایندگان لیگ به وِرسای رفتند و تی‌یِر Thiers نغمۀ سابقش را ساز کرد: «باید پاریس خلع سلاح شود» و نخواست نه حرفی از آتش‌بس بشنود و نه از عفو. او گفت: «بخشودگی شامل همه کسانی خواهد شد که خلع سلاح شوند، مگر قاتلان کلِمان - توما و لُ‌کُنت.» این برای آن بود که دست خودش را در مورد چندهزار نفر باز بگذارد. خلاصه، او می‌خواست با سَر‌خریدِ پیروزی، دوباره به مقام ۱۸ مارس خود برگردانده شود. همان روز به نمایندگان لُژ ماسونی گفت: «تلاش خود را متوجه کمون کنید. آنچه خواسته می‌شود، سرکوب شورشیان است و نه استعفای قدرت قانونی.» برای تسهیل کار این سرکوب، روز بعد، روزنامه رسمی وِرسای، پاریس را بهدشت ماراتُن تشبیه کرد که دسته‌ای راهزن و قاتل آن را اشغال کرده‌اند. روز ۱۳ مه، پس از آن‌که یک نماینده، برونه Brunet، سؤال کرد که آیا حکومت قصد صلح با پاریس را دارد یا نه، مجلس طرح این سؤال در مجلس را یک ماه به تأخیر انداخت.

«لیگ...» که به این نحو حسابی شلاق‌کاری شد، روز ۱۴ مه به شهرداری مرکزی رفت. شورا که از همه‌ این مذاکرات بی‌خبر بود، آنها را کاملاً آزاد گذاشت و فقط تجمعی را که در بورس توسط تیرارهای Tirards معلوم‌الحال اعلان شده بود، قدغن کرد. شورا به این اکتفا کرد که «لیگ...» را در مقابل اعلامیه‌ مورخ ۱۰ مه خودش قرار دهد: «شما گفته‌اید که اگر وِرسای کَرگوشی کند، همه‌ پاریس بپا خواهد خاست. وِرسای کرگوشی کردهاست؛ بپا‌خیزید.» و برای آن‌که این امر را به قضاوت عمومی بگذارد، شورا با وفاداری گزارش آشتی‌دهندگان را در روزنامه رسمی خود منتشر کرد.

فصل شانزدهم — بیانیه و نطفه‌های شکست

برای دومین بار موقعیت مشخصاً معلوم شد. اگر شورا نمی‌دانست کمون را چگونه تعریف کند، آیا توسط جنگ، بمباران، خشم ورسائی‌ها و شکست آشتی‌جویان به مسّلم‌ترین نحو و جلوی چشم تمامی پاریس اعلام نمی‌شد که کمون به معنای یک اردوگاه شورشی است؟ انتخابات میان‌دوره‌ای ۱۶ آوریل — در اثر مرگ، انتخاب مضاعف و یا استعفای نمایندگان، سی و یک کرسی خالی مانده بود — قوای واقعی قیام را آشکار کرد. توهم ۲۶ مارس زائل شده بود. حالا دیگر در زیر آتش، رأی‌گیری می‌شد. روزنامه‌های کمون و نمایندگان اطاقهای سندیکائی نیز به عبث مردم را به صندوقهای رأی فرامی‌خواندند. از ۱۴۶٫۰۰۰ رأی‌دهنده‌ای که در انتخابات ۲۶ مارس در این نواحی حضور پیدا کرده بودند، این بار فقط ۶۱٫۰۰۰ نفر آمدند. آن اعضائی از شورای شهر که در نواحی کرسی خود را خالی گذاشته بودند بجای ۵۱٫۰۰۰ رأی این‌بار ۱۶٫۰۰۰ رأی دریافت کردند.

زمان توضیح برنامۀ آنها برای فرانسه یا حالا بود یا هرگز. کمیسیون اجرائی در ۶ مارس طی پیامی خطاب به شهرستانها به افتراهای وِرسای اعتراض کرده بود، ولی بدون آن‌که برنامه‌ای مطرح کند؛ این کمیسیون تنها به این اکتفا نمود که بگوید پاریس برای همه‌ فرانسه می‌جنگد. افاضات جمهوریخواهانۀ تی‌یِر Thiers، خصومت «چپ تندرو» و مصوبات بی‌هدف شورا شهرستانها را کاملاً سردرگم کرده بود. ضروری بود که آنها فوراً در جریان قرار گیرند. در ۱۹ مارس، کمیسیونی‌که مأمور تنظیم برنامه بود، کار خود و یا دقیق‌تر کار کمیسیون دیگری را ارائه کرد. این نشانه‌ای تأسف‌انگیز و درعین‌حال شاخص بود. علیرغم حضور دوازده حقوقدان در شورا، اعلامیۀ کمون از این شورا ناشی نمی‌شد. از پنج عضو کمیسیون مسئول تنظیم برنامه تنها دُلِکْلوُز Delescluze در تهیۀ چند پاراگراف سهیم بود. بخش فنی آن، کارِ یک روزنامه‌نگار، پی‌یر دُنی، بود.

او رؤیای پاریس، شهرِ آزاد را که در فوران احساسات نخستین تجمعات وُکسال تکوین یافته بود اقتباس کرد و در صفحات «فریاد مردم» به صورت یک قانون درآورد. مطابق نظرِ این قانوگذار، پاریس می‌بایست به تافته‌ای جدابافته تبدیل شود، تاج همه‌ آزادیها را بر سر خود بگذارد و از اوج قلۀ پرافتخار خود به کمونهای در زنجیر فرانسه بگوید: «اگر می‌توانید از من تقلید کنید. ولی به خاطر داشته باشید که من هیچ کاری برای شما نخواهم کرد و فقط سرمشق می‌دهم.» این نقشۀ جذاب، دلِ تعدادی از اعضای شورا را برده بود و رگه‌های فراوانی از آن در اعلامیه به چشم می‌خورْد.

در اعلامیه آمده بود: «پاریس چه می‌خواهد؟ قبول جمهوری. خود‌مختاری مطلقِ کمون که به تمام مناطق فرانسه بسط یافته باشد. حقوق ذاتیِ کمون عبارت است از: تصویب بودجۀ کمون، وضع و توزیع مالیاتها، ادارۀ خدمات محلی، سازماندهی دستگاه قضائی، پلیس داخلی و آموزش و پرورش خود، ادارۀ فرآورده‌های کمون، انتخاب و حق دائمی نظارت بر قضات و کارمندان کمون. تضمین مطلق آزادی فرد، آزادی عقیده و آزادی کار، سازماندهی دفاع شهر و گارد ملی، مسئولیت انحصاری کمون برای نظارت و تأمین اِعمال آزادانه و عادلانۀ حق انجمن و مطبوعات... پاریس چیزی بیش از این نمی‌خواهد. به شرط آن‌که در دستگاه اداری متمرکز وسیع، یعنی هیئت نمایندگی همه‌ کمونهای متحده، تبلور و اجرای همین اصل در عمل دیده شود.»

اختیارات آن هیئت نمایندگی مرکزی و تعهدات متقابل کمونها از چه قرار بود؟ اعلامیه اینها را تصریح نمی‌کرد. مطابق این متن، هرمحلی باید این حق را داشته باشد که خود را در درون خود‌مختاری‌اش محبوس کند. ولی از خودمختاری در بْرُتانْیْ سفلی و نه دهم کمونهای فرانسه که نیمی از آنها بیش از ۶۰۰ نفر جمعیت ندارند، چه انتظاری می‌شود داشت۱۲۱، آن هم درحالتی‌که حتی اعلامیه پاریس هم ابتدائی‌ترین حقوق انسانی را نقض می‌کند و ضمن تفویض مسئولیت نظارت بر اِعمال صحیح حق آزادی مطبوعات و اجتماعات به کمون، حق انجمن را از یاد می‌بَرَد. این را همه می‌دانند و امتحانش را خیلی خوب پس داده‌اند. این کمونهای خودمختار روستائی، با وجود این‌همه زالوئی‌که به پهلوی انقلاب چسبیده‌اند به هیولائی تبدیل خواهند شد.

نه! هزاران گُنگ و کور برای انعقاد یک قرارداد اجتماعی مناسب نیستند. ضعیف، بی‌سازمان و مقید به هزار قید، مردم روستاها فقط توسط شهرها می‌توانند نجات یابند و مردم شهرها تحت هدایت پاریس. شکست همه‌ قیامها در شهرستانها، حتی در شهرهای بزرگ، این را به حد کفایت نشان داده بود. وقتی اعلامیه می‌گفت «وحدت به آن صورتی که تا امروز توسط امپراتوری، سلطنت و پارلمانتاریسم به ما تحمیل شده صرفاً وحدتی استبدادی و تمرکزی بی‌تمیز بوده است»، سرطانی را آشکار می‌کرد که فرانسه را می‌بلعید. ولی وقتی می‌افزود «وحدت سیاسی آن‌چنان که توسط پاریس فهمیده می‌شود، عبارت است از به هم پیوستن داوطلبانۀ کلیه ابتکارات محلی»، نشان می‌داد که هیچ چیز از شهرستانها نمی‌داند.

اعلامیه به سبک یک پیام و گاهی اوقات بجا، ادامه می‌داد: «پاریس برای تمام فرانسه کار می‌کند و رنج می‌برد و با مبارزات و رنجهای خود احیای فکری، اخلاقی، اداری و اقتصادی آن را تدارک می‌بیند... انقلابِ کمونی که با ابتکار مردمی در ۱۸ مارس شروع شد، دوران جدیدی را می‌گشاید.» اما در همه‌ این عبارتها هیج چیز مشخصی وجود نداشت. چرا نباید با اقتباس از فرمول ۲۸ مارس-«آن‌چه کمونی است به کمون، آنچه ملی است به ملت» — کمون آینده را طوری تعریف نکنیم که به اندازۀ کافی وسیع باشد که به آن حیات سیاسی بدهد و آن‌قدر محدود که برای شهروندان خود این امکان را فراهم کند که به سهولت فعالیت اجتماعیشان را با هم پیوند دهند؛ چرا نباید کمونهای با جمعیت ۱۵٫۰۰۰ تا ۲۰٫۰۰۰ نفر را کانتون — کمون تعریف کنیم و به روشنی حقوق کمونی آن را مطرح سازیم و بگوئیم که همه‌ آنها جزئی از فرانسه هستند؟ نویسندگان اعلامیه حتی از اتحاد شهرهای بزرگ برای کسب حقوق خود صحبت نکردند. این برنامه به آن صورتی که بود — مبهم، ناقص و در پاره‌ای موارد غیرعملی — علیرغم بعضی نظراتِ سخاوتمندانه، نمی‌توانست کمک زیادی به روشن شدن ذهن شهرستانها بکند.

این اعلامیه چیزی جز یک پیش‌نویس نبود. بی‌تردید، شورا می‌بایست آن را به بحث می‌گذاشت. ولی در شور اول، بی‌هیچ مذاکره و حتی اظهارنظری، تصویب شد. این جمع که چهار روز را صرف بحث در بارۀ بدهیهای تجاری معوقه کرد، یک جلسه هم برای مطالعۀ اعلامیه‌ای نگذاشت که اگر پیروز می‌شد، برنامۀ آن و درصورت شکست وصیت‌نامه‌اش بود.

برای وخیم‌تر شدن اوضاع، شورا به بیماری جدیدی مبتلا شد که میکروبش درعرض چند روز پراکنده گردید و با انتخابات تکمیلی به بلوغ کامل رسید. رمانتیکها موجب پیدایش اخلاقیون خُرده‌بین شدند و هردو دسته آمدند تا در بررسی اعتبارنامه‌های جدید مته به خشخاش بگذارند.

شورا در ۳۰ مارس اعتبار شش انتخاب را با اکثریت نسبی تأیید کرده بود. گزارشگر انتخابات روز ۱۶ آوریل پیشنهاد کرد که کلیه نامزدهائی که واجد اکثریت مطلق هستند منتخب اعلام شوند. اخلاقیون خشمگین شدند. آنها گفتند «این بدترین ضربه ای خواهد بود که تاکنون یک حکومت به آراء عمومی وارد کرده است.» ولی نمی‌شد مردم را مدام برای انتخابات دعوت کرد. انتخابات سه ناحیه، ازخودگذشته‌ترین نواحی، نتیجه‌ای نداده بود. یکی از این سه ناحیه — ناحیه سیزدهم — از بهترین نفرات خود محروم بود؛ چون‌که در هنگام انتخابات در صفوف مقدم می‌جنگیدند. یک رأی‌گیری تازه، صرفاً انزوای کمون را برجسته‌تر می‌کرد؛ و گذشته از این، در هنگام نبرد و زمانی‌که گردانْ از سرکردۀ خویش محروم است و پراکنده، آیا فرصت مناسبی است برای اصرار برانتخاب نمایندگان مطابق قواعد؟

بحث خیلی داغ بود، زیرا در این شهرداریِ غیرقانونی، هواداران افراطی قانونیت جلسه داشتند. پاریس می‌بایست با اصول نجات‌بخش آنها خفه شود. پیش از این، کمیسیون اجرائی به نام خودمختاریِ مقدس که مداخله در خودمختاری همسایه را ممنوع می‌کرد، از مسلح کردن کمونهای اطراف پاریس که خواستار حمله به وِرسای بودند، خودداری کرده بود. تی‌یِر Thiers برای منزوی کردن پاریس اقدامی مؤثرتر از این انجام نداد.

استنتاجات گزارش با بیست‌وشش رأی در مقابل سیزده رأی تصویب شد. تنها بیست انتخاب، معتبر اعلام گردید۱۲۲ که غیرمنطقی بود؛ یکی با کمتر از ۱٫۱۰۰ رأی تأیید و دیگری با ۲٫۵۰۰ رأی رد شد. یا همه‌ انتخابها باید تأیید می‌شدند یا هیچ کدام. چهار نفر از نمایندگان جدید روزنامه‌نگار بودند و فقط شش نفرشان کارگر. یازده نفر که از حمایت تجمع‌های عمومی برخوردار بودند، به تقویت رُمانتیکها پرداختند. دو نفر از کسانی که انتخابشان از طرف شورا تأیید شده بود، به این دلیل که فقط یک هشتم آرا را به دست آورده بودند، از قبول کرسی خود امتناع کردند. رُژَر، مؤلف کتاب ستودنی «حرفهای لَبی‌یِنوُس» [کتابی‌که اجحافات امپراطوری دوم را بررسی می‌کند. م]، گذاشت تا او را با وسواس کاذبِ قانونیت بفریبند -این تنها ضعف این مرد سخاوتمند بود که قدرت بیان ناب و درخشان خود را وقف کمون کرد. استعفای او شورا را از مردی با عقلِ سلیم محروم کرد، ولی یک بار دیگر نقاب از چهرۀ فِلیکس پیا Félix Pyatی نهیب‌زن برداشت.

فِلیکس پیا Félix Pyat که با احساس فرارسیدن توفان و پیشبینی سرنوشت هولناکی نظیر پانوُرژ [شخصیت بی‌اصول، موذی، عیاش و ترسوی کتاب پانتاگروئل اثر رابله. م]، از اول آوریل درصدد ترک پاریس برآمده بود، استعفای خود از عضویت در کمیسیون اجرائی را به شورا فرستاد و اعلام کرد که حضورش در وِرسای ضروری است. وقتی سواره‌نظام وِرسای خروج از پاریس را زیادی پرخطر کرد، او بزرگواری کرد و ماند؛ ولی درعین‌حال دو نقاب بر چهره زد، یکی برای شهرداری مرکزی و دیگری برای عموم مردم. در جلسات سِرّی شورا، او با جوش‌ و خروشِ یک گربۀ وحشی اقدامات قهرآمیز را تشویق می‌کرد. در «وانژُر» لحنی مقدس‌مابانه به خود می‌گرفت، مو‌های جوگندمی خود را تکان می‌داد و می‌گفت «به طرف صندوق رأی، نه به طرف وِرسای!» در روزنامه‌ خودش هم دو چهره داشت. مثلاً اگر می‌خواست در مقاله‌ای توقیف روزنامه‌ها را طلب کند، امضا می‌کرد «لُ وانژُر.» اگر می‌خواست مجامله کند، امضا می‌کرد «فِلیکس پیا.» شکست اَاَنی‌یِر دوباره او را دچار وحشت کرد و از نو در صدد پیدا کردن راه گریزی برآمد. استعفای رُژار این راه را به روی او گشود. درپناه این نام پاک ،فِلیکس پیا Félix Pyat استعفای خود را دزدانه جلو داد. او نوشت: «کمون قانون را نقض کرده است. من نمی‌خواهم شریک این جرم باشم.» و برای بستن راه هرگونه بازگشت خود به کمون پای حرمت آن را به میان کشید. او گفت «اگر شورا این‌طور ادامه دهد، شخص او با کمال تأسف ناگزیر خواهد بود قبل از پیروزی، استعفای خود را تسلیم کند.»

او این‌طور حساب کرده بود که از اینجا هم مانند مجلس بُردو Bordeaux دزدانه خارج شود. ولی موذیگری او موجب تنفر شورا شد. انتقام جو Vengeur، توقیفِ تعدادی از روزنامه‌های مرتجع را که بارها و بارها توسط فِلیکس پیا Félix Pyat تقاضا شده بود، محکوم کرد. وِرمُرِل این دو دوزه بازی را محکوم کرد. یک عضو: «در اینجا به قولی استعفا درحکم خیانت است.» دیگری: «وقتی مقام آدمی خطیر و شریف است، نباید آن را ترک کند.» عضو سومی رسماً خواستار دستگیری فِلیکس پیا Félix Pyat شد. دیگری گفت: «من متأسفم که صراحتاً تأکید نشده است که استعفا را فقط باید به خود انتخاب‌کنندگان تسلیم کرد.» و دُلِکْلوُز Delescluze اضافه کرد: «هیچکس حق ندارد به دلیل دلخوری شخصی و یا این‌که اقدامی با عقیدۀ او نمی‌خواند، کنار بکشد. آیا گمان می‌کنید که همه با آنچه در اینجا انجام می‌شود، موافقند؟ بله، اعضائی هستند که علیرغم دشنامهائی که نثار ما می‌شود، مانده‌اند و تا آخر هم خواهند ماند. من شخصاً تصمیم گرفته‌ام در پست خودم بمانم و اگر پیروزی را نبینیم، ما آخرین کسانی نخواهیم بود که در سنگرها یا روی پله‌های شهرداری به زمین می‌افتند.»

این سخنان جسورانه با ابراز احساسات ممتد روبرو شد. هیچکس تا این اندازه پای‌بند و چنین شایستۀ تحسین نبود. عادات دُلِکْلوُزِ جدی، کاری و آمال والایش، او را بیش از هرکس دیگری از اکثر همکارانِ لاابالی و تنبل و متمایل به درگیریهای شخصی، متمایز می‌کرد. اگر یک روز خسته از این هرج و مرج تصمیم به استعفا می‌گرفت، همین کافی بود که به او بگویند کناره‌گیری‌اش برای هدف مردم خیلی زیان بار خواهد بود تا به ماندن متقاعد شود و در انتظار نه پیروزی — او هم مانند فِلیکس پیا Félix Pyat آن را غیرممکن می‌دانست — بلکه مرگ که آینده را بارور می‌کرد، بایستد.

فِلیکس پیا Félix Pyat که از همه‌سو رها شده بود و جرات نمی‌کرد به دُلِکْلوُزِ بپرد، حملۀ خود را متوجه وِرمُرِل کرد که علیه او هیچ دلیلی جز این‌که بگوید او «جاسوس» است، نداشت؛ و از آنجا که وِرمُرِل عضو کمیسیون نجات ملی بود، فِلیکس پیا در روزنامه‌ «وانژُر» ادعا می‌کرد که او شواهدی را که ادارۀ پلیس علیه‌اش جمع‌آوری کرده بود، از بین برده است. این عضو تیرۀ خرگوشانِ تیزپا، وِرمُرِل را «کرم» [در زبان فرانسهver به معنی کرم است؛ و نسبت دادن پیا به خرگوش ظاهراً به خاطر سرعت و پیش‌دستی او در فرار از مقابل خطر است که قبلاً از آن صحبت شد. م] نامید. شیوۀ بحث او این‌گونه بود. زیر نقاب ظرافتهای ادبی، لودگیهای زبان چارواداری نهفته بود. او در مجلس مؤسسان ۱۸۴۸، پروُدُن را «خوک» نامید. و در ۱۸۷۱ در کمون، تریدُن را «توبرۀ سِرگین» خواند. در این جمع که کارگرانی از مشاغل سخت یدی هم عضویت داشتند، او تنها کسی بود که لودگی را به بحثها وارد می‌کرد.

در پاسخ، وِرمُرِل در «فریاد مردم» تودهنی محکمی به او زد. انتخاب‌کنندگانِ فِلیکس پیا Félix Pyat سه بار به او اخطار دادند که در پست خودش بماند: «شما سربازید، باید در سنگر بمانید. فقط ما حق برکنار کردن شما را داریم.» درحالی‌که از سوی موکلین خود به شدت تحت نظر و از جانب شورا در تهدید بازداشت قرار داشت، این یونانی، خطر کمتر را انتخاب کرد و با رفتاری موقرانه دوباره وارد شهرداری مرکزی شد.

وِرسای با مشاهدۀ این بازیهای حقیر از شادی در پوست خود نمی‌گنجید. برای نخستین‌بار عموم مردم با اندرونیِ شورا و محافل بی‌نهایت کوچک آن آشنا می‌شدند که از دوستیها و کدورتهای صرفاً شخصی بوجود آمده بود. هرکس به چنین گروهی تعلق داشت، علیرغم همۀ معایبش، از حمایت کامل برخوردار می‌شد. از این هم بالاتر، برای آن‌که اجازۀ خدمت به کمون داشته باشی، تعلق به چنین جَرگۀ اخوتی الزامی بود. افراد از‌خود‌گذشته و صمیمیِ بسیاری: دموکراتهای آزموده، کارمندان با‌فراستِ فراری از خدمت دولت، و حتی افسران جمهوریخواه، داوطلب خدمت شدند. آنها با رفتار متکبرانۀ نو‌رسیده‌های نا‌لایقی روبرو می‌شدند که از خودگذشتگیشان نباید از ۲۰ مه فراتر رفته باشد؛ و این درحالی بود که کمبود پرسنل و نیاز به افراد لایق هرروز بیشتر احساس می‌شد. اعضای شورا شکوه داشتند که هیچ‌کاری پیش نمی‌رود. نه کمیسیون اجرائی طرز فرمان دادن را بلد بود و نه افراد تحت فرمان آن طرز اطاعت را. شورا در‌عین آن‌که اختیارات را تفویض می‌کرد، آن را در دست خود نگه می‌داشت و در هرلحظه در ساده‌ترین جزئیات کارها مداخله می‌کرد. حکومت، دستگاه اداری و دفاع را همان‌طور هدایت می‌کرد که حملۀ ۳ آوریل را.

فصل هفدهم — زنان کمون و ارتشهای متخاصم

شعلۀ باشکوه پاریس هنوز این نارسائیها را می‌پوشانَد. آدم باید خود این آتش را در جانش داشته باشد تا بتواند آن را توصیف نماید. در کنار این آتش، روزنامه‌های «کمونار»، علیرغم رومانتیسیسم خود بی‌رنگ و کسالت‌بار جلوه می‌کردند؛ گرچه صحنه‌پردازی محقرانه بود: در خیابانها و در بوُلوارهای ساکت، گُردانی صد نفره عازم نبرد است یا از نبرد برمی‌گردد؛ زنی که به دنبال آنها روان است، عابری که دست می‌زند — همین و دیگر هیچ. ولی این درامِ انقلاب است، ساده و عظیم مثل درامی از اِشیل Aeschylus [۴۵۶-۵۲۵ قبل از میلاد، نمایشنامه‌نویس یونانی. م].

فرمانده، گَرد‌آلود با نیم‌تنۀ نظامی و حمایل نقره‌ای پُرز گرفته، به همراه نفرات‌ جوان‌ یا مردانی با موهای جوگندمی، رزمندگان ژوئن ۱۸۴۸ و یتیم‌های مارس ۱۸۷۱، پسران، اغلب، پا به پای پدر در حرکت۱۲۳.

این زن که به آنها درود می‌گوید یا همراهیشان می‌کند، زن پاریسیِ حقیقی است. آن موجود نر موکِ پلیدی که در منجلاب امپراتوری زاده شد، این باکرۀ پورنوسازها، دومای پسر و فِدو‌ها، یا همراه مشتریانش به وِرسای رفته است یا در سَن‌دُنی از معدن پروسی‌ها بهره می‌برد. آن زنی که حالا غلبه دارد، زنی پاریسی است: قوی، فداکار و تراژیک که طرز مُردن را به آن‌گونه که دوست دارد، می‌داند. یاوری است در کار، و نیز می‌تواند شریکی در مبارزۀ مرگ و زندگی باشد. این برابریِ شگفت‌انگیز را باید در مقابل بورژوازی قرار داد. پرولتاریا قدرتی مضاعف دارد -یک قلب و چهار دست. در ۲۴ مارس، یک فدرال این سخنان پرمغز را خطاب به گردانهاای بورژوای ناحیه یک ایراد کرد که باعث شد آنها سلاح بر زمین بگذارند: «حرف مرا باور کنید، شما نمی‌توانید دوام بیاورید. زنانِ شما همه اشک می‌ریزند، ولی زنان ما زاری نمی‌کنند.»

او شوهرش را بازنمی‌دارد۱۲۴؛ برعکس، او را به نبرد تشویق می‌کند. رخت و غذایش را برایش می‌بَرَد، همان‌طورکه قبلاً به کارگاهش می‌بُرد. بسیاری از مردان برنخواهند گشت؛ همسرانشان به جای آنها سلاح برمی‌دارند. آنها در فلات شَتیون در زیر آتش، بیشترین ایستادگی را کردند. دهها نفر از زنانِ مسئول رستورانهای نظامی، در لباس سادۀ زنان کارگر، نه تن‌پوشهای آن‌چنانی، برزمین افتادند. در ۳ آوریل، در مُدُون، شهروند لاشِز، سرآشپزِ زنِ گردانِ ۶۶، تمام روز را در میدان نبرد ماند و دست تنها بدون پزشک از زخمیها مراقبت کرد.

اگر برمی‌گردند برای آن است که به برداشتن سلاح فراخوان بدهند. پس از آن‌که در شهرداری ناحیه دهم یک کمیته‌ مرکزی تشکیل دادند، بیانیه‌های آتشینی منتشر کردند: «ما باید یا پیروز شویم یا بمیریم. توئی‌که می‌گوئی «اگر قرار باشد کسانی را که دوست دارم از دست بدهم، پیروزیِ هدفمان چه اهمیتی دارد؟ بدان که تنها راه نجات کسانی که دوستشان داری این است که خود را درگیر مبارزه کنی.» کمیته‌های آنها افزایش یافت. آنها خود را در اختیار کمون گذاشتند، تقاضای سلاح و پستهای خطرناک کردند و از ترسوهائی که از انجام وظیفۀ خود طفره می‌رفتند، گلایه داشتند۱۲۵. خانم آندره لِئو با قلم شیوای خود مفهوم کمون را توضیح داد و نمایندۀ مسئول در دبیرخانۀ جنگ را فراخواند تا «از شعلۀ مقدسی که در قلب زنان می‌سوزد» بهره گیرد. یک زن جوان روس، اشراف‌زاده، تحصیلکرده، زیبا و ثروتمند به نام دمیترییِف، تِروآنْی دُ مِریکورِ این انقلاب بود[زن زیبا و تحصیلکرده‌ای که در انقلاب کبیر فرانسه به مردم پیوست. م]. خصلت پرولتری کمون در وجود لوئیز میشل Louise Michel، آموزگاری در ناحیه ۷، تجسم یافت. مهربان و بردبار با بچه‌های کوچکی که او را می‌پرستیدند؛ در راه مردم این مادر به شیرزنی تبدیل شد. او دسته‌ای از پرستاران آمبولانس را سازمان داده بود که حتی در زیر آتش هم از مجروحین مراقبت می‌کردند. در این کار آنها بی‌رقیب بودند. آنها هم‌چنین به بیمارستانها می‌رفتند تا رفقای محبوبشان را از دست راهبه‌های خشک و بی‌احساس نجات دهند. و چشمان محتضر به زمزمۀ این صداهای مهربانی که با آنها از جمهوری و امید سخن می‌گفت، برق می‌زد.

در این هماوردی در فداکاری، کودکان همراه مردان و زنان می‌جنگیدند. ورسائی‌ها پس از پیروزی ۶۶۰ نفر از آنها را گرفتند و بسیاری هم در نبردهای خیابانی ازبین رفتند. هزاران نفر از آنها در دوران محاصره خدمت کردند. آنها به دنبال گردانها تا درون سنگرها و دژها می‌رفتند و مخصوصاً به توپها می‌چسبیدند. بعضی از توپچی‌های پورت ـ‌مایو پسربچه‌های سیزده چهارده ساله بودند. بی‌حفاظ، در فضایِ باز صحنه‌هائی از قهرمانیِ جنون‌آسا را به نمایش گذاشتند۱۲۶.

پرتو این شعلۀ پاریس به ورای حصار آن روشنی افکند. شهرداریهای سُو و سَن‌ - دنی در وَنسِن [مناطقی درحومۀ پاریس. م] متحد شدند تا به بمبارانها اعتراض کنند و خواستار آزادی‌های شهری و برقراری جمهوری شوند. گرمای این شعله حتی در شهرستانها هم احساس شد.

آنها به تدریج معتقد می‌شدند که پاریس نفوذناپذیر است و بیشتر به پیامهای تی‌یِر Thiers می‌خندیدند که در ۳ آوریل می‌گفت: «این روز تعیین سرنوشت قیام است؛» و در روز ۴ آوریل: «امروز شورشیان شکستی تعیین‌کننده خورده‌اند؛» روز ۷ آوریل: «این روز تعیین کننده است؛» روز ۱۱ آوریل: «در وِرسای وسائل غیرقابل مقاومتی در دست تدارک است؛» روز ۱۲ آوریل «ما منتظر لحظۀ تعیین‌کننده هستیم.» و به رغم این‌همه موفقیتهای تعیین‌کننده و وسائل مقاومت‌ناپذیر، ارتش وِرسای هنوز در پستهای مقدم ما متوقف بود. تنها پیروزیهای آن درمقابل خانه‌های پشت حصار و حومه‌ها بود.

مناطق مجاور پورت ـ‌مایو، خیابان گراند اَرمه و خیابان تِرْن مدام بر‌اثر آتش انفجار روشن می‌شد. اَنییِر و لُ‌وَلوآ پر بود از ویرانه و ساکنان نُییی در زیرزمینهای خود گرسنگی می‌کشیدند. ورسائی‌ها فقط به این نقاط روزی ۱٫۵۰۰ گلولۀ توپ پرتاب می‌کردند. و با وجود این تی‌یِر Thiers به فرمانداران خود می‌نوشت: «اگر صدای شلیک چند توپ شنیده می‌شود، کار حکومت نیست، بلکه کار چند شورشی است که سعی می‌کنند به ما بباورانند که دارند جنگ می‌کنند. درحالی‌که جرأتِ نشان دادن خود را هم ندارند.»

کمون به مردم بمباران شدۀ پاریس کمک کرد، ولی برای بمباران شده‌های نُییی که بین دو آتش گرفتار شده بودند، کاری از آن ساخته نبود. فریاد استغاثه از همه‌ مطبوعات بلند شد. فراماسونها و جامعۀ حقوق پاریس پا‌در‌میانی کردند. نمایندگان اعزامی با زحمت زیاد — چون‌که فرماندهان مایل به آتش‌بس نبودند — موفق شدند به مدت هشت ساعت عملیات نظامی را معلق کنند. شورا پنج نفر از اعضای خود را برای پذیرفتن بمباران شده‌ها تعیین کرد. شهرداریها برای آنها محل امنی تهیه کردند و بعضی از کمیته‌های زنان برای امدادرسانی به آنها پاریس را ترک کردند.

در روز ۲۵ آوریل، از ساعت نه صبح توپها از پورت - مایو تا اَنی‌یِر ساکت بودند. هزاران پاریسی برای دیدن ویرانه‌های خیابان و پورت - مایو رفتند: انبوهی از خاک، سنگ و قطعات گلوله‌های توپ. درحالی‌که عمیقاً متأثر شده بودند، در مقابل توپچی‌هائی که به توپهای پرآوازۀ خود تکیه داده بودند، ساکت ایستادند و بعد در سراسر نُییی پراکنده شدند. این شهر کوچک که زمانی چنان دلربا بود، خانه‌های درهم‌شکستۀ خود را در اشعۀ درخشان آفتاب به نمایش می‌گذاشت. در محدودۀ مورد توافق، دو دیواره وجود داشت، یکی متعلق به سربازان صف و دیگری به فدرالها که در فاصله‌ای حدود بیست متر از یکدیگر قرار داشتند. سربازان ورسائی که از میان قابل اعتمادترین‌ها انتخاب شده بودند، توسط افسران خود با نگاههای ترسیده تحت نظر قرار داشتند. پاریسی‌ها، با خوشروئی به سربازان نزدیک می‌شدند و با آنها حرف می‌زدند. افسران فوراً می‌دویدند و با خشم فریاد می‌زدند. وقتی یک سرباز به دو خانم جواب مؤدبانه‌ای داد، یک افسر خود را روی او انداخت، تفنگش را گرفت و درحالی‌که سرنیزه را به طرف خانمهای پاریسی نشانه رفته بود، فریاد زد: «این‌طور با آنها حرف می‌زنند.» بعضی اشخاص که از مرز مشخص شده عبور کرده بودند، دستگیر شدند. با این حال بدون آن‌که کشتاری صورت گرفته باشد، زنگ ساعت پنج به صدا درآمد. خیابان خالی شد. هرپاریسی هنگام مراجعت به خانه یک کیسه خاک برای سنگربندیهای پورت ـ‌مایو آورد که گوئی به نحوی جادوئی دوباره برپا شده بودند.

عصرهنگام ورسائی‌ها دوباره آتش گشودند. روی استحکامات جنوب بمباران متوقف نشده بود. همان روز دشمن در اینجانب از آتشبارهای توپخانه که دو هفته پیش در دست ساختمان بود — بخشی از نقشۀ ژنرال تی‌یِر Thiers — پرده برداشت.

او در ۶ مه همه‌ سربازها را تحت فرماندهی آن مَک‌ماهونی قرار داد که بدنامیهای سِدان هنوز دنبالش بود. ارتش در این زمان بالغ بر ۴۶٫۰۰۰ نفر بود که بخش عمدۀ آنها را ته‌مانده‌های ذخیره‌ها تشکیل می‌دادند که توان هیچگونه عملیات جدی را نداشتند. تی‌یِر Thiers برای تقویت عملیات و گردآوری سرباز، ژوُل فاوْر را فرستاده بود تا پیش بیسمارک التماس کند. پروسی‌ها ۶۰٫۰۰۰ اسیر را با شرائط سخت‌ترِ صلح آزاد کردند و به متحد خود، تی‌یِر Thiers اجازه دادند که در اطراف پاریس تا ۱۳۰٫۰۰۰ سرباز مستقر کند، در حالی‌که براساس مبادی صلحْ این تعداد نمی‌بایست از۴۰٫۰۰۰ تجاوز می‌کرد. در ۲۵ آوریل، ارتش وِرسای از پنج سپاه تشکیل شده بود که دوتای آنها — سپاههای تحت فرماندهی دوئِه و کلَنشان — از اسرای آزاد شده از آلمان بودند و یکی هم رزرو بود که تحت فرماندهی وینوآ قرار داشت؛ اینها رویهمرفته بالغ بر ۱۱۰٫۰۰۰ نفر بودند. این رقم به ۱۷۰٫۰۰۰ جیره بگیر افزایش یافت که ۱۳۰٫۰۰۰ نفرشان رزمی بودند. تی‌یِر Thiers با قرار دادن آنها در مقابل پاریس واقعاً از خود مهارت نشان داد. سربازها خوراک و لباس مناسب داشتند، سخت تحت کنترل بودند و انضباط دوباره برقرار شده بود. موارد اسرارآمیزی از سر به نیست شدن افسرانی که نفرت خود را از این جنگِ برادرکشی ابراز کرده بودند، رخ داد. لیکن این هنوز ارتشی با قدرت تهاجمی نبود و نفراتش همواره قبل از یک مقاومت جدی پا به فرار می‌گذاشتند. علیرغم لافزنیهای رسمیْ فرماندهان فقط روی توپخانه حساب می‌کردند که موفقیتهای کوُربووآ و اَنی‌یِر را مرهون آن بودند. بر پاریس فقط می‌بایست با آتش غلبه کرد.

نظیر دوران محاصره‌ اول، این‌بار هم پاریس به معنای اخص کلمه، با سرنیزه احاطه شده بود؛ ولی این‌بار نیمی از آنها خارجی و نیمی فرانسوی بودند. ارتش آلمان با تشکیل یک نیم‌دایره از مارْن تا سَن‌ - دنی، دژهای شرق و شمال را در اشغال داشت. ارتش وِرسای از سَن‌دُنی تا ویل‌نُوْ سَن‌ژرژ دایره را می‌بست و فقط مُن ـ‌والِریَن را دراختیار داشت. این ارتش فقط از غرب و جنوب می‌توانست به کمون حمله کند. فدرالها در آن زمان پنج دژ ایوْری، بیسِتْر، مُن روُژ، وانْوْ و ایسی را برای دفاع در اختیار داشتند که سنگرها و پستهای مقدم به واسطۀ آنها با یکدیگر و هم‌چنین با دهکده‌های عمده — نُییی، اَنی‌یِر و سَنتواَن‌ — تماس برقرار می‌کردند.

نقطۀ آسیب‌پذیر حصار در مقابله با ورسائی‌ها در سمت جنوب غربی، زاویه پوئَن دوُ ژوُر بود که توسط دژ ایسی دفاع می‌شد. این دژ که از سمت راست به حد کفایت توسط پارک، قلعۀ ایسی و خندقی که آن را به سِن متصل می‌کرد، تحت پوشش بود و تحت فرماندهیِ قایقهای توپدار ما — نیز — قرار داشت، از جلو و سمت چپ به ارتفاعات بِل‌وُو، مُدُون و شَتیون مشرف بود. تی‌یِر Thiers این ارتفاعات را با ۲۹۳ عرادۀ توپ حصارشکن که از توُلُن، شِربورگ، دوُئه، لیون Lyon و بِزانسُن آورده بود، مسلح کرد و نتیجه‌ این‌که دژ ایسی از همان آغاز متزلزل شد. ژنرال سیسه که متصدی این عملیات بود، فوراً اقدام به مانور کرد.

نقشۀ تی‌یِر Thiers این بود که دژ ایسی و دژ وانْوْ را که از آن پشتیبانی می‌کرد، درهم بشکند و بعد به پوئَن دوُ ژوُر نفوذ کند که از آن می‌شد به داخل پاریس لشکرکشی کرد. تنها هدف عملیات از سَنتواَن تا نُییی جلوگیری از حملۀ ما از طریق کوُربووآ بود.

در مقابل، کمون چه نیروها و کدام نقشه را قرار داد؟

آمار از ۹۶٫۰۰۰ نفر و ۴٫۰۰۰ افسر گارد ملیِ آمادۀ خدمت و ۱۰۰٫۰۰۰ نفر و ۳٫۵۰۰ افسر رزرو حکایت داشت۱۲۷. سپاه آزاد سی‌وشش مدعی بود که ۳٫۴۵۰ نفر را شامل می‌شود. اگر می‌دانستند که چطور کار را سامان بدهند، پس از همه‌ جمع و تفریقها بازهم می‌شد ۶۰٫۰۰۰ نفر دراختیار داشت. ولی ضعف شورا و دشواری نظارت و کنترل، به کسانی که جسارت کمتری داشتند و می‌توانستند بدون دستمزد خود سرکنند، این مجال را داد تا از هرکنترلی بگریزند. خیلی‌ها تمهیداتی به کار بستند که خدمت خود را به داخل پاریس محدود کنند. به این ترتیب، به دلیل فقدان نظم، نیروهای واقعی خیلی ضعیف ماندند و جبهۀ سَنتواَن تا ایوْری هرگز توسط بیش از پانزده یا شانزده هزار فدرال نگهداری نمی‌شد.

سواره‌نظام فقط روی کاغذ وجود داشت. فقط ۵۰۰ اسب برای کشیدن توپها و گاریها یا سواری افسران و پیغام‌نویسها وجود داشت. علیرغم مصوبه‌های دقیق، دایرۀ مهندسی در وضعیت نطفه‌ای ماند. از هزار و دویست عراده توپی‌که در اختیار پاریس بود، فقط دویست عراده مورد استفاده قرار گرفت.هرگز بیش از ۵۰۰ نفر توپچی موجود نبود، درحالی‌که آمارها از وجود ۲٫۵۰۰ توپچی حکایت داشت.

دُمبروسکی پلهای اَنییِر، لُ‌وَلوآ و نُییی را دست بالا با ۴٫۰۰۰ یا ۵٫۰۰۰ نفر اشغال کرد۱۲۸. او برای حفظ مواضع خود در کلیشی و اَنی‌یِر ۳۰ عرادۀ توپ و دو واگن زرهپوش راه‌آهن دراختیار داشت که از ۱۵ آوریل تا ۲۲ مه، حتی پس از ورود ورسائی‌ها به پاریس، در طول خط حرکت می‌کردند؛ و در لُ‌وَلوآ تنها ۱۰ عرادۀ توپ دراختیار داشت. استحکامات شمال به او یاری می‌داد و پورت ـ‌مایو در نُییی او را در پوشش داشت.

در کرانۀ چپ، از ایسی تا ایوْری، در دژها، دهکده‌ها و سنگرها ۱۰.۰۰۰ تا ۱۱.۰۰۰ فدرال وجود داشت. دژ ایسی دارای ۶۰۰ نفر و ۵۰ عرادۀ توپ بود که دوسوم آنها از کار افتاده بودند. پایگاههای ۷۲ و ۷۳ به کمک چهار لکوموتیو زره‌پوش که روی پل معلق پوئَن دوُ ژوُر مستقر شده بود، اندکی به او یاری می‌کردند. در زیر پل قایقهای توپدار که دوباره مسلح شده بودند، به روی برُتوی،سِوْر و بریم‌بُریون آتش می‌گشودند و حتی جرأت می‌کردند تا شَتیون پیش بروند و بی‌حفاظْ مُدُون را به توپ ببندند. چند صد تفنگ‌دار، دژ و قلعۀ ایسی‌لِ موُلینو، لُوَلوُآ، و خندقی‌که دژ ایسی را به دژ وانْوْ متصل می‌کرد را اشغال نمودند. تلاشهای دژ وانْوْ که مانند دژ ایسی در تیررس قرار داشت، با کمک دلیرانۀ ۵۰۰ نفر ابواب‌جمعی خود و حدود ۲۰ عرادۀ توپ مورد پشتیبانی قرار می‌گرفت. پایگاههای حصارِ پاریس خیلی کم از آن دژ پشتیبانی کردند.

دژ مُن روُژ با ۳۵۰ نفر و ۱۰ تا ۱۵ توپ فقط از دژ وانْوْ پشتیبانی می‌کرد. دژ بیسِتْر با ۵۰۰ نفر و ۲۰ توپ به سمت هدفهائی آتش می‌کرد که از دید آن پنهان بودند. سه کانون تقویتیِ قابل ملاحظه از این دژ حفاظت کردند: اُت‌برویِر با ۵۰۰ نفر و ۲۰ عراده توپ، مولَن سَکه با ۷۰۰ نفر و حدود ۱۴ توپ، و ویل‌ژوُئیف با ۳۰۰ نفر و چند توپ هویتزِر در منتهی‌الیه سمت چپ، دژ ایوْری ۵۰۰ نفر و حدود ۴۰۰ توپ داشت. دهکده‌های اطراف — ژانتییی، ایوْری، کَشان و اَرکُی‌ — در اشغال ۲٫۰۰۰ تا ۲٫۵۰۰ فدرال بود.

فرماندهیِ اسمی دژهای جنوب که ابتدا به اُد Eudes با دستیاری یکی از افسران گاریبالدیلَ‌سِسیلیا* — سپرده شده بود، در ۲۰ آوریل به دست اَلساتیان وِتزِل Alsatian Wetzel، افسر ارتش لوآر افتاد. او می‌بایست از ستاد خود در ایسی بر سنگرهای ایسی و وانْوْ و هم‌چنین دفاع دژها نظارت می‌کرد. در عمل، فرماندهان این دژها که مرتباً تعویض می‌شدند هر‌ کاری را که به دلخواهشان بود انجام می‌دادند.

در اواسط آوریل، فرماندهی ایسی تا اَرکُی به ژنرال رُبلِوسکی، یکی از بهترین افسران قیام لهستان تفویض شد. او جوانی دلیر، منضبط، کاربُر و وارد به علم نظام بود که همه‌کس و همه‌چیز را به کار می‌گرفت. سرکرده‌ای عالی برای سربازان جوان۱۲۹.

همه‌ این افسران فرمانده هرگز جز یک فرمان دریافت نکردند: «خودتان دفاع کنید.» تا جائی‌که به نقشۀ کلی مربوط می‌شد، هرگز چنین نقشه‌ای درکار نبود. نه کلوُزِره نه رُسِل* هیچیک شورای جنگ تشکیل ندادند.

نفرات هم به حال خود رها شده بودند؛ نه کسی به آنها رسیدگی می‌کرد و نه کنترلی بر کارشان وجود داشت. به ندرت — اگر نگوئیم هرگز — به نفرات زیر آتش امدادرسانی می‌شد. تمام فشار بر افراد معینی وارد می‌آمد. بعضی از گردانها بیست یا سی روز در سنگرها می‌ماندند، درحالی‌که دیگران مدام جزو رزرو می‌ماندند. اگر عده‌ای چنان به شلیک عادت می‌کردند که حاضر به بازگشتن به خانه نبودند، عده‌ای دیگر مأیوس بودند و با نشان دادن لباسهای شپش گرفتۀ خود تقاضای مرخصی می‌کردند. فرماندهان که کسی را نداشتند تا به جایشان بگذارند، ناگزیر آنها را نگاه می‌داشتند.

این بی‌مبالاتی خیلی زود هرگونه انضباطی را از بین برد. دلیرها می‌خواستند فقط به خود تکیه کنند و دیگران از خدمت در‌می‌رفتند. افسران هم همین کار را می‌کردند، بعضی از آنها پُست خود را ترک می‌کردند تا به جنگ در منطقۀ مجاور خود کمک برسانند، دیگران به شهر برمی‌گشتند. دادگاه نظامی تعدادی از آنها را خیلی شدید مجازات کرد. شورا احکام را نقض کرد و یک مورد حکم اعدام را به سه سال زندان تخفیف داد.

اگر می‌خواستند از سختگیری و انضباط جنگی معمول دوری جویند، می‌بایست روشها و تاکتیکهای خود را تغییر می‌دادند. ولی شورا حالا حتی کمتر از روز اول قادر به نشان دادن ارادۀ مستقل خود بود. این شورا همواره از راکد بودن کارها شکوه داشت؛ ولی نمی‌دانست چگونه آنها را به جریان بیندازد. در ۲۶ آوریل، کمیسیون نظامی با اعلام این‌که مصوبه‌ها و فرمانها روی کاغذ مانده‌اند؛ شهرداریها، کمیته‌ مرکزی و رؤسای هنگها را مأمور تجدید سازمان گارد ملی کرد. هیج‌یک از این تمهیدات به طور روش‌مند به کار گرفته نشد. شورا حتی به سازماندهی پاریس براساس حوزه‌ها هم فکر نکرده بود. کمیته‌ مرکزی دسیسه می‌کرد. رؤسای هنگها ناآرام بودند. بعضی از اعضای شورا و فرماندهان خواب یک دیکتاتوری نظامی را می‌دیدند. شورا درمیان این جدالهای سرنوشت‌ساز طی چندین جلسه به بحث در این مورد پرداخت که قبض‌های گِرو که قرار بود مجاناً به صاحبان آنها برگردانده شود، بیست فرانک باشد یا سی فرانک و روزنامه‌ رسمی به پنج سانتیم فروخته شود.

در اواخر آوریل هیچ ناظر کم‌وبیش دوراندیشی نمی‌توانست نبیند که امیدی به دفاع نیست. در پاریس افراد فعال و ازخودگذشته نیروی خود را برای ابداع روشهائی جهت سروکله زدن با دفترها، کمیته‌ها، کمیته‌های فرعی و هزاران ادارۀ مدعیِ رقیب، مستهلک می‌کردند و اغلب یک روز تمام صرف می‌نمودند تا یک توپ به دست آورند. در استحکامات، پاره‌ای از توپچی‌ها صفوف وِرسای را سوراخ سوراخ می‌کردند و هیچ‌چیز جز غذا و گلوله نمی‌خواستند و تا وقتی‌که آتش دشمن آنها را تکه تکه نمی‌کرد در کنار توپهای خود می‌ماندند. دژها و آشیانه‌های توپهایشان شکاف برمی‌داشت، روزنۀ شلیکشان منهدم می‌شد و باز آنها با قدرت از بلندیها به آتش دشمن پاسخ می‌دادند. تیراندازان دلیر، بدون حفاظ، سربازانِ صف را در کمینگاههایشان غافلگیر می‌کردند. همه‌ این ازخودگذشتگیها و قهرمانیهای خیره‌کننده بیهوده به هدر می‌رفت، مثل بخار یک موتور که از صدها منفذ نشت کند.

فصل هیجدهم — کار کمون

نارسائیها و ضعف کمیسیون اجرائی چنان آشکار شد که روز ۲۰ آوریل شورا تصمیم گرفت که نمایندگان نُه کمیسیون اختصاصی را به جای آنها بگذارد. وظایف مختلف شورا بین این کمیسیونها تقسیم شد. اعضای این کمیسیونها در همان روز از نو انتخاب شدند. به طورکلی این کمیسیونها چندان مورد اعتنا قرار نگرفتند؛ اصولاً چگونه یک نفر می‌توانست در‌عین‌حال هم در جلسات روزمرۀ شهرداری مرکزی، هم در کمیسیون و هم در شهرداری خودش حضور داشته باشد؟ ازآنجاکه شورا هریک از اعضای خود را مسئول همان دستگاه اداری ناحیه مربوطۀ خود کرده بود و عملاً کار چندین کمیسیون بر دوش نمایندگانی بود که از همان آغازِ ریاست، آنها را به عهده داشتند و اکثراً در روز ۲۰ آوریل تغییر هم نکرده بودند؛ آنها تقریباً دست تنها به روال سابق به کار ادامه دادند. پیش از ادامۀ شرح وقایع، نظری دقیق‌تر به کارهای آنها می‌اندازیم.

دو هیئت نمایندگی صرفاً به حسن‌نیت نیاز داشتند: هیئتهای مسئول دایرۀ آذوقه‌رسانی و خدمات عمومی یا شهری. آذوقه‌رسانی شهر از طریق مناطق بی‌طرفی صورت می‌گرفت که تی‌یِر Thiers با آن‌که مایل بود پاریس را گرسنگی بدهد۱۳۰، نمی‌توانست مانع عَرضۀ منظم غذا از این مناطق شود. از‌آنجا‌که همه‌ سرکارگرها در پستهای خود مانده بودند، سرویسهای شهری لطمه نخورد. چهار نمایندگیِ مسئول — مالیه، جنگ، نجات ملی و امور خارجه — به قابلیتهای ویژه نیاز داشتند. سه نماینده دیگر — آموزش و پرورش، دادگستری و کار و مبادله — می‌بایست اصول فلسفی این انقلاب را در نظر می‌داشتند. همه‌ نمایندگان به جز فرانکِل که کارگر بود، به قشر زیرین طبقه متوسط تعلق داشتند.

کمیسیون مالیه در شخص ژوُرْد تمرکز یافت که با پرگوئیهای خستگی‌ناپذیر خود وارْلَنِ بیش از حد متواضع را تحت‌الشعاع قرار داده بود. وظیفۀ محوله به این کمیسیون عبارت از این بود که هر روز صبح ۶۷۵٫۰۰۰ فرانک برای تغذیه‌ ۲۵٫۰۰۰ نفر و تأمین توان جنگی آنها تهیه شود. علاوه بر ۴٫۶۵۸٫۰۰۰ در گاوصندوقهای خزانه‌داری، ۲۱۴ میلیون فرانک هم به صورت سهام و سایر اوراق بهادار در ادارۀ مالیه پیدا شد. ولی ژوُرْد نمی‌توانست یا نمی‌خواست در مورد آنها مذاکره کند و از این طریق خزانۀ خود را پُرنماید؛ ازاین‌رو، او ناچار بود که روی درآمد همه‌ اداره‌ها (از قبیل پست و تلگراف، عوارض، حق‌العمل‌های مستقیم، ثبت اسناد و تمبر، بازارها، دخانیات، صندوق شهرداریها و خدمات راه آهن‌) دست بگذارد. بانک کم‌کم ۹٫۴۰۰٫۰۰۰ فرانک بدهی خود را به شهر پرداخت و حتی ۷٫۲۹۰٫۰۰۰ هم از حساب خودش داد. به این ترتیب بین ۲۰ مارس تا ۳۰ آوریل، بیست و شش میلیون به زحمت فراهم شد. در طی همین دوران ادارۀ جنگ به تنهائی بیش از بیست‌هزار دریافت کرد. فرمانداری ۱٫۸۱۳٫۰۰۰، همه‌ شهرداریها درمجموع ۱٫۴۴۶٫۰۰۰، داخله ۱۰۳٫۰۰۰، بحریه ۲۹٫۰۰۰، دادگستری ۵٫۵۰۰، تجارت ۵۰٫۰۰۰، آموزش و پرورش فقط هزار، خارجه ۱۱۲٫۰۰۰، مأموران آتش نشانی ۱۰۰٫۰۰۰، کتابخانۀ ملی ۸۰٫۰۰۰، کمیسون باریکادها ۴۴٫۵۰۰، چاپخانۀ ملی ۱۰۰٫۰۰۰، انجمن خیاطان و کفاشان ۲۴٫۸۸۲ فرانک دریافت کردند. از اول ماه مه تا سقوط کمون این نسبتها تقریباً به همین صورت باقی ماند. مخارج دورۀ دوم به حدود بیست میلیون فرانک رسید. مجموع مخارج کمون ۴۶٫۳۰۰٫۰۰۰ بود که ۱۶٫۶۹۶٫۰۰۰ آن توسط بانک و بقیه توسط سرویسهای مختلف پرداخت شد؛ تقریباً دوازده میلیون فرانک از درآمد عوارض تحویل شد.

اکثر این سرویسها تحت سرپرستی کارگران و یا کارمندان جزءِ سابق قرار داشتند و همگی تقریباً با یک‌چهارم تعداد نفرات معمولی خود کار می‌کردند. مدیر دایرۀ پُست — تِیز، کارگر تراشکار — سرویس را کاملاً بی‌سازمان می‌یابد. دفاتر پُستِ بخشها بسته‌اند، تمبرها مخفی یا ربوده شده بودند؛ مدارک، مهرها، کارتها و غیره مفقود و صندوقها خالی بود. یادداشتهائی بر در و دیوار کریدورها و حیاطها به کارمندان دستور می‌داد که به وِرسای مراجعه کنند، والا اخراج می‌شوند. ولی تِیز با سرعت و نیرو وارد عمل شد. وقتی‌که کارمندان جزء که از پیش خبر نداشتند، برای سازماندهی سرویسِ نامه‌ها و بسته‌های پستی آمدند، او برایشان صحبت کرد و با آنها به بحث پرداخت و دستور داد درها را ببندند. کم‌کم به راه آمدند. بعضی از کارمندان که سوسیالیست نیز بودند، به کمک آمدند. ریاست سرویس‌های مختلف به سرمنشی‌ها سپرده شد. پُستِ بخش‌ها گشوده شد و درعرض بیست و چهار ساعت جمع‌آوری و توزیع نامه‌ها در پاریس تجدیدسازمان گردید. نامه‌هائی‌که مقصدشان شهرستان بود، از طریق مأمورین مبتکر به صندوقهای سَن‌ - دنی در فاصلۀ پانزده کیلومتری ریخته شد؛ و برای ورود نامه‌ها به پاریس دست‌ها برای هرگونه ابتکار شخصی بازگذاشته شده بود. یک شورای عالی تشکیل شد که دستمزد نامه‌رسان‌ها، مأموران دسته‌بندی، باربرها و مستخدمین و نگهبانان ادارات را اضافه کرد؛ زمان کار در سرویس‌های فوق‌العاده را محدود نمود و قرار گذاشت که در آینده قابلیت کارمندان از طریق سنجش و امتحان تعیین شود۱۳۱.

ضرابخانه تحت مدیریت کامِلینا — آلیاژ‌ساز و یکی از فعال‌ترین اعضای انترناسیونال — تمبرهای پستی را تولید کرد. در ضرابخانه هم مانند ادارۀ کل پست، ابتدا مدیر و کارمندان اصلی مجادله می‌کردند؛ ولی سرانجام ساکت شدند. کامِلینا با حمایت چند دوست این محل را دلیرانه در دست گرفت، کار را ادامه داد و ازآنجاکه هرکس تجربۀ حرفه‌ای خود را به کار می‌گرفت، اصلاحاتی هم در ماشین‌ها و هم در روشهای کار صورت گرفت. بانک که شمش‌های طلای خود را پنهان کرده بود، مجبور شد معادل ۱۱۰٫۰۰۰ فرانکِ طلا تحویل دهد که بلافاصله به صورت سکه‌های پنج فرانکی ضرب شد. قالب یک سکۀ جدید هم ریخته شده بود و در شُرُف استفاده بود که ورسائی‌ها وارد پاریس شدند.

دایرۀ مددکاری عمومی هم به دایرۀ مالیه وابسته بود. ترِیهارد، از تبعیدی‌های ۱۸۵۱، مردی واجد والاترین فضائل، این اداره را که درکمال بی‌ترتیبی تحویل گرفته بود، تجدید سازمان کرد. پاره‌ای از پزشکان و مسئولان خدمات، بیمارستانها را رها کرده بودند. در ایسی مدیر و خدمتکاران فرار کرده و بسیاری از افرادِ تحت سرپرستی آنها به گدائی در خیابانها افتاده بودند. بعضی از کارکنانِ بیمارستانها مجروحین ما را جلوی در معطل می‌کردند و در همین حال خواهران ربّانی سعی می‌نمودند آنها را از زخمهای افتخارآمیزشان شرمگین کنند. ولی ترِیهارد همه‌چیز را مرتب کرد و برای دومین بار از ۱۷۹۲ به این طرف بیماران و معلولین در وجود نگهبانان، دوستان خود را یافتند و کمون را ستودند. این مرد رئوف‌القلب و روشنفکر که در ۲۴ مه در پانتِئون به دست یک افسر ورسائی کشته شد، گزارش بسیار جامعی دربارۀ حذف دفتر خیریه که فقرا را به حکومت و کلیسا زنجیر می‌کرد، برجا گذاشته است. او پیشنهاد کرد که به جای این دفاتر در هرناحیه یک دفتر مددکاری تحت مدیریت کمیته‌ کمون تشکیل شود.

ادارۀ تلگراف و ثبت اسناد و املاک زیرکانه توسط فُن‌تِنِ درستکار اداره می‌شد. سرویس عوارض توسط فَیِه و کُمبو یکسره از نو تأسیس گردید. چاپخانۀ ملی را که دُبُک تجدید سازمان کرد و با استادی آن را اداره نمود۱۳۲ و هم‌چنین سایر دوایر مرتبط به دایرۀ مالیه که معمولاً به بورژوازی بزرگ اختصاص داشت با مهارت و صرفه‌جوئی — حقوق‌ها هرگز به حداکثر ۶٫۰۰۰ فرانک نرسید — توسط کارگران و کارمندان جزء روبه راه شدند. این فهرست کاملِ «جنایات»، پنهان از چشم بورژوازی ورسائی نیست.

در مقایسه با دایره مالیه، دایره جنگ سرزمین تاریکی و سایر درهم‌ریختگی‌ها بود. افسرها و گاردیها اطاقهای وزارتخانه را پرکرده بودند، عده‌ای تقاضای مهمات و آذوقه داشتند و عده‌ای از نبود امدادرسانی شکوه می‌کردند. آنها را به میدان واندُم پس می‌فرستادند که همچنان در بند عقل سلیم بود و توسط کلنل هانری پرودُم، شخصیتی قدری تودار، اداره می‌شد. در طبقۀ زیرین، کمیته‌ مرکزی که توسط کلوُزِره درآنجا مستقر شده بود، سخت در جنب و جوش بود و وقت و توان خود را مصروف جلسات بی‌انتها می‌کرد، غلطهای نمایندۀ مسئول جنگ را می‌گرفت، خود را به تهیه یک اسکناس جدید سرگرم می‌ساخت، ناراضیان وزارتخانه را می‌پذیرفت، از ستاد کل گزارش می‌خواست و مدعی بود که در مورد عملیات نظامی نظر می‌دهد. کمیته‌ توپخانه که در ۲۸ مارس تشکیل شده بود، به نوبۀ خود، با ادارۀ جنگ بر سر محل استقرار توپها جار و جنجال راه انداخته بود. این اداره توپهای میدان مارس را دراختیار داشت و کمیته‌ توپخانه توپهای مُن‌مارْتْر را. تلاشهائی برای ایجاد یک پارک مرکزی برای توپخانه۱۳۳ و یا حتی دانستن تعداد عراده‌های توپ موجود بی‌نتیجه ماند. توپهای دوربُرد تا لحظۀ آخر در کنار سنگربندیها باقی ماند؛ درحالی‌که دژها برای پاسخ‌گوئی به توپهای عظیم بحریه فقط توپهای ۷ و ۱۲ سانتیمتری در اختیار داشتند و مهمات هم اغلب به کالیبر آنها نمی‌خورد. سررشته‌داری که مورد هجوم آنارشیست‌های رنگارنگ قرار داشت، موجودی انبارهای خود را برحسب تصادف و بی‌برنامه تهیه می‌کرد. ساختن باریکادها که می‌بایست حصار دوم و سومی به دور پاریس ایجاد می‌کرد و قرار آن برای ۹ آوریل گذاشته شده بود، به آدم کله شقی سپرده شد که همه‌جا بدون روش و علیرغم نقشه‌های مافوقهای خود دست به کار می‌شد. تمام سرویسهای دیگر به همین سبک، بدون هیچ‌گونه اصلِ ثابت، بدون رعایت حدود حوزۀ عمل و وظایف محوله صورت می‌گرفت: چرخهای ماشین دریک جهت حرکت نمی‌کرد. در این کنسرتِ بدون رهبر هرنوازنده‌ای هرچه دوست داشت می‌نواخت و نوا در نوای نوازندۀ کناری‌اش می‌انداخت.

یک دست قوی و کاردان به راحتی می‌توانست هماهنگی را دوباره برقرار کند. کمیته‌ مرکزی علیرغم این تصور خود که به کمون خط می‌دهد و گفته می‌شد «که کمون دختر آن است و نباید اجازه داد از راه به در رَود»، حالا به جمعی از پُرگویان فاقد هرگونه اُتوریته تبدیل شده بود. اعضای این کمیته از زمان برقراری کمون تاحد زیادی تجدید شده بودند و به واسطۀ انتخاباتهای پُر چون و چرا — زیرا خیلیها طالب عنوان عضویت این کمیته بودند — در آن اکثریتی از افراد لاابالی و بی‌خیال ایجاد شده بود۱۳۴. این کمیته در وضعیت کنونی خود همه‌ اهمیتش را از هم‌چشمی با کمون اخذ می‌کرد. کمیته توپخانه که در انحصار آدمهای پر سر و صدا بود، با کمترین فشاری فوراً جاخالی می‌کرد. سررشته‌داری و سایر سرویسها یکسره به طرز کار نمایندۀ مسئول جنگ وابسته بودند.

فرماندۀ نامرئی، درازکش روی کاناپۀ خود، فرمانها و بخش‌نامه‌هائی — گاه مالیخولیائی و گاه آمرانه — صادر می‌کرد و هرگز برای نظارت بر اجرای آنها انگشتی تکان نمی‌داد. اگر یکی از اعضای کمون می‌آمد تا به او تکانی بدهد: «تو اینجا چه می‌کنی؟ فلان و بهمانجا در خطر است؛» او با تبختر جواب می‌داد «من فکر همه‌چیز را کرده‌ام. فرصت بدهید طرحهای من به انجام برسد،» و دوباره کارش را از سرمی‌گرفت. این فرمانده یک روز با قلدری کمیته‌ مرکزی را از وزارتخانه بیرون می‌کند تا در خیابان لانْترُپو عُزلت گزیند و یک هفته بعد دنبال همین کمیته می‌رود و آن را دوباره به دبیرخانۀ جنگ برمی‌گرداند. این آدمِ تا سرحد بیشرمی خودبین۱۳۵ که از تُتلٍبٍن نامه‌های جعلی در مورد نقشه‌های دفاع نشان می‌داد و وقت خود را با همنشینی با خبرنگاران روزنامه‌های خارجی می‌گذراند، با تکّبر تمام هرگز یونیفرم، که به هرصورت در آن زمان پوشش حقیقی پرولترها بود، به تن نکرد. برای کمون تقریباً یک ماه طول کشید تا دریابد که این لافزن بی‌مایه، علیرغم ظاهر نوآور خود، چیزی جز یک افسر واماندۀ ارتش منظم نیست.

امیدهای بسیاری متوجه رئیس ستاد او رُسِل شد: جوان ۲۸ سالۀ رادیکال، خوددار و منزه‌طلبی که بذرِ جُوهای وحشی انقلاب خود را می‌افشاند. این سروانِ مهندسی در ارتش مِتْس به مخالفت با بازِن Bazaine برخاسته و از چنگ پروسی‌ها گریخته بود. گامبِتا او را در اردوی نُوِر به سرهنگِ مهندسی منصوب کرده بود و تا ۱۸ مارس هنوز در آنجا معطل بود. ۱۸ مارس او را به وجد آورد. در پاریس آیندۀ فرانسه و هم‌چنین آیندۀ خودش را دید. با عجله خود را به پاریس رساند و در آنجا از طریق دوستانی در لژیون هفدهم جا گرفت. او آدمی متکبر بود، خیلی زود سوءِ شهرت پیدا کرد و در ۳ آوریل بازداشت شد. دو عضو شورا، مالُن و شارل ژِراردَن موجبات آزادی او را فراهم کردند و به کلوُزِره معرفی نمودند و از طریق او به ریاست ستاد کل پذیرفته شد. رُسِل با این خیال که کمیته‌ مرکزی صاحب قدرت است، به چاپلوسی از آن پرداخت و چنین جلوه می‌داد که از آن رهنمود می‌گیرد و دنبال آدمهائی می‌رفت که گمان می‌کرد محبوبیت دارند. سردی او، زبان فنی و روشنی بیانش، و قیافۀ آدمهای بزرگ که به خود می‌گرفت، دبیرخانه را مجذوب کرد؛ ولی کسانی‌که او را دقیق‌تر بررسی می‌کردند، متوجه ظاهر نا‌استوار و علائم غیرقابل تردیدی از روحیه‌ مشوّش او می‌شدند. این افسر جوان انقلابی تا اندازه‌ای باب روز شده بود و رفتار کنسول‌مآبانۀ او برای عموم مردم که از بی‌حالی کلوُزِره دلزده شده بودند، ناخوش‌آیند نمی‌نمود.

ولی هیچ‌چیز این شیفتگی را توجیه نمی‌کرد. او که از ۵ آوریل رئیس ستاد کل بود، همه‌ سرویسها را به حال خود واگذاشت. تنها سرویس تاحدی سازمان یافته، یعنی سرویس بررسی اطلاعات کلی، کار مورو بود که هرروز صبح گزارشی مفصل و اغلب زنده و گویا از عملیات نظامی و وضعیت روحی پاریس به کمون و دبیرخانۀ جنگ ارائه می‌کرد.

این تقریباً کل پلیسی بود که کمون داشت. کمیسیون امنیت ملی که باید به سرّی‌ترین تاریکخانه‌ها نور می‌افشاند، فقط گاه و بی‌گاه جرقه‌های ضعیفی پخش می‌کرد.

کمیته‌ مرکزی رائول ریگو*، این جوان بیست و چهار ساله‌ را که بیشتر با جنبش انقلابی پیوند داشت، به عنوان نمایندۀ غیرنظامی خود در فرمانداری تعیین کرده بود؛ ولی تحت نظارت شدید دوُ‌وَل. اگر ریگو خوب مهار می‌شد، ستوان خوبی از کار می‌آمد و مادام که دوُ‌وَل زنده بود به راه خطا نمی‌رفت. خطای نابخشودنی شورا این بود که او را در رأس سرویسی قرار داد که کمترین اشتباه در آن خطرناک‌تر از پست‌های مقدم بود. دوستانش به استثنای معدودی — فِرِه، رُنیَر و دو یا سه نفر دیگر — همگی مثل خود او جوان و سر به هوا بودند و حساس‌ترین وظایف را به نحوی کودکانه‌ انجام می‌دادند. کمیسیون نجات عمومی‌که می‌بایست بر ریگو نظارت می‌داشت، صرفاً نمونۀ او را دنبال می‌کرد. در این کمیته، آنها پیش از هرچیز در محفل دوستانۀ خود به سر می‌بردند و ظاهراً از این‌که نگهبانی و مسئولیت جان ۱۰۰٫۰۰۰ نفر را به عهده گرفته بودند، غافل ماندند.

جای تعجب نبود که خیلی زود در اطراف مرکز پلیس موشها درحال بازی دیده شدند. روزنامه‌هائی که صبح توقیف می‌شدند، عصر در خیابانها به فروش می‌رسیدند. توطئه‌گران بدون آن‌که سوءِظن ریگو و یارانش را برانگیزند، در همه‌ سرویس‌ها رخنه کرده بودند. آنها هرگز خود چیزی کشف نکردند. همیشه لازم بود کسی این کار را به جای آنها انجام دهد. بازداشتها را مانند لشکرکشی‌های نظامی در طول روز و با پشتیبانی شدید نیروهای کمکی از گارد ملی انجام می‌دادند. پس از تصویب قرار در مورد گروگان‌ها، آنها فقط توانسته بودند روی چهار یا پنج روحانی برجستۀ وابسته به کلیسا دست بگذارند: اسقف اعظم گالیکداربوآ‌ — بناپارتیست تمام عیار؛ علی‌البدل او لَْ‌گَرد؛ کشیش کلیسای مادلِن؛ دُگِری، نوعی دُ مُرنیِ عباپوش[تاجر و سیاستمداری از نزدیکان ناپلئون سوم که در کودتا با او همکاری کرد و در دوران امپراتوری به وزارت کشور و ریاست مجلس رسید. م]؛ آبه اَلار، اسقف سورا؛ و چند ژزوئیت سفت و سخت دیگر. صرفاً حسن تصادف بُنژان رئیس دادگاه پژوهش۱۳۶ و ژُکِر مبتکر معروف لشکرکشی به مکزیک را به چنگ آنها انداخت۱۳۷.

این لاابالی‌گریِ قابل سرزنش که مردم بهای آن را با خون خود می‌پرداختند، مایه نجات جنایت‌کاران بود. تعدادی از نفرات گارد ملی از اسرار دیر پیکپوُس پرده برداشتند؛ کشفیات آنها عبارت بود از: سه زن تیره روز که در قفسهای فلزی حبس شده بودند، ابزارهای عجیب۱۳۸، کرست‌های آهنی، میله‌ها و قلابهائی‌که به نحوی غریب تفتیش عقاید را تداعی می‌کرد، مقاله‌ای در مورد سقط جنین و دو جمجمه که هنوز از مو پوشیده بود. یکی از زندانیان، تنها نفری که عقلش را از دست نداده بود، گفت که او ده سال در این قفس بوده است. پلیس به این اکتفا کرد که راهبه‌ها را به سَن لازار بفرستد۱۳۹ بعضی از ساکنان ناحیه دهم در کلیسای سَن لوران تعدادی اسکلت زن کشف کرده بودند. فرمانداری صرفاً به یک تحقیق نمایشی دست زد که به جائی نرسید.

ولی در میان همه‌ این لغزشها ایدۀ انسان‌دوستی خود را آشکار ساخت، اصالت این انقلاب مردمی تا این حد در کمال بود. رئیس دبیرخانۀ نجات ملی هنگام دادن پیامی به مردم به نفع قربانیان جنگ گفت: «کمون برای ۹۲ تن از همسران کسانی‌که مشغول کشتن ما هستند، نان فرستاده است. زنان بیوه به هیچ حزبی تعلق ندارند. جمهوری برای همه‌ درماندگان نان دارد و از همه‌ یتیمان مراقبت می‌کند.» کلامی قابل تحسین درخور شالیه و شُمِت[از جناج چپ رهبران انقلاب ۱۷۸۹. م]. فرمانداری که از کثرت گزارشها به ستوه آمده بود، اعلام کرد که به گزارشهای بی‌نام ترتیب اثر نخواهد داد. روزنامه رسمی نوشت: «کسی‌که جرأت نمی‌کند یک گزارش را امضا کند، نه به مصالح عمومی، که به کینه‌کِشی‌های شخصی خدمت می‌کند.» گروگانها اجازه داشتند از بیرون غذا، لباس، روزنامه و کتاب تهیه کنند؛ با دوستان خود ملاقات داشته باشند و گزارشگران روزنامه‌های خارجی را بپذیرند. حتی به تی‌یِر Thiers پیشنهاد شد که گروگانهای برجسته‌ای نظیر اسقف اعظم، دُگِری، بُنژان و لَگَرد را تنها با بلانکی Blanqui مبادله کنند. برای انجام این مذاکرات ویکار - ژنرال پس از آن‌که نزد اسقف اعظم و نمایندۀ کمون سوگند خورد که درصورت عدم موفقیت به زندان خود برمی‌گردد، روانۀ وِرسای شد. ولی تی‌یِر Thiers فکر کرد که بلانکی Blanqui یک سَر به جنبش خواهد داد، درحالی‌که هواداران پاپ که با ولع چشم به کرسی اسقفی پاریس دوخته‌اند، کاملاً مواظب‌اند که داربوآی گالیک جان در‌نَبَرَد[گالیک‌ها یا اولترا‌مُنتَن‌ها آن دسته از روحانیون فرانسوی بودند که به استقلال کلیسای فرانسه از پاپ رم اعتقاد داشتند. م]. مرگ او متضمن سودی مضاعف بود: هم ثروتی هنگفت برای آنها به جا می‌گذاشت و هم با خرجی اندک یک شهید به آنها می‌داد. تی‌یِر Thiers مخالفت کرد و لَگَرد در وِرسای ماند۱۴۰. شورا اسقف اعظم را به خاطر این پیمان‌شکنی تنبیه نکرد و چند روز بعد خواهرش را آزاد نمود. هرگز حتی در ایام نومیدی اولویت زنان فراموش نشد. راهبه‌های خاطیِ پیکپوُس و سایر مذهبیهائی که به سَن لازار منتقل شدند، در بخش مخصوصی از ساختمان محبوس گردیدند.

فرمانداری و هیئتهای مسئول دادگستری هم در بهبود وضعیت زندانها انسانیت خود را نشان دادند. شورا به نوبۀ خود در تلاش برای تضمین آزادی فردی مقرر کرد که هرگونه بازداشتی باید بلافاصله به نمایندۀ دادگستری ابلاغ شود و هیچ تفتیشی بدون جواز قانونی صورت نگیرد. پس از آن‌که افراد گارد ملی بر‌اثر اطلاعات غلط چند نفر را که شایع بود که مشکوک‌اند، بازداشت کردند، شورا در روزنامه رسمی اعلام کرد که هرگونه عمل خودسرانه اخراج و تعقیب فوری به دنبال خواهد داشت. گردانی‌که در شرکتهای گاز دنبال اسلحه می‌گشت، گمان کرده بود که به ضبط صندوق پول هم مجاز است؛ شورا فوراً دستور داد که پول مسترد شود. کمیسر پلیس که گوستاو شُوده را به اتهام صدور فرمان آتش در ۲۲ ژانویه دستگیر کرد، پول زندانی را هم ضبط نموده بود. شورا کمیسر را برکنار کرد. برای جلوگیری از هرگونه سوءاستفاده از قدرت، شورا دستور تحقیق در وضعیت زندانیان و علت بازداشت آنها را صادر کرد؛ و درعین‌حال به کلیه اعضای خود اجازۀ ملاقات با زندانیان را داد. با این کار ریگو استعفای خود را فرستاد که پذیرفته شد؛ زیرا او دیگر داشت همه را خسته می‌کرد و دُلِکْلوُز Delescluze مجبور شده بود که او را توبیخ کند. شیرین‌کاریهای او ستون روزنامه‌های ورسائی را که همواره مترصد رسوائی بودند، پُر می‌کرد. آنها این پلیس و رفتارِ کودکانه‌اش را متهم می‌کردند که پاریس را دچار وحشت کرده است؛ و اعضای شورا را که از امضای احکام محکومیت دادگاههای نظامی در این موارد خودداری می‌کردند، آدم‌کُش معرفی می‌نمودند. مورخین فیگاروئی این افسانه را زنده نگه‌داشته‌اند. آن بورژوازی سِفله‌ای که در مقابل ۳۰٫۰۰۰ دستگیری دسامبر ۱۸۵۱ و نامه‌های سفیدمُهرِ امپراطوری سر خم می‌کرد و برای ۵۰٫۰۰۰ دستگیری ماه مه کف می‌زد، هنوز برای ۸۰۰ یا ۹۰۰ بازداشتی‌که توسط کمون صورت گرفت، نوحه سرائی می‌کند. تعداد بازداشتیها در طول این دو ماه منازعه هرگز از این رقم تجاوز نکرد و دوسوم آنها فقط برای چند روز و خیلیها فقط چند ساعت در بازداشت بودند. ولی شهرستانها که فقط توسط مطبوعات ورسائی تغذیه می‌شدند، به بافته‌های آنها که در بخش‌نامه‌های تی‌یِر Thiers به فرمانداریها نیز بزرگ‌نمائی می‌شد، باور داشتند: «شورشیان دارند خانه‌های اعیانی پاریس را خالی می‌کنند تا اثاثیه آنها را به فروش برسانند.»

روشن کردن ذهن شهرستانها و برانگیختن آنها به مداخله، این بود نقش هیئت نمایندگی امور بیرونی که تحت یک عنوان نارسا انتخاب شده بود و از لحاظ اهمیت فقط به نسبت هیئت نمایندگی جنگ در مرتبۀ دوم قرار داشت. از ۴ آوریل (من بعداً این جنبشها را بررسی خواهم کرد) شهرستانها به جنب و جوش درآمده بودند. افراد گارد ملی جز در مارسی که بعضاً خلع سلاح شده بودند، درهمه‌جا تفنگ داشتند. در مرکز، شرق، غرب و جنوب کشور به آسانی عملیات نیرومندی صورت می‌گرفت، ایستگاههای راه آهن اشغال می‌شد و از این طریق نیروهای کمکی و توپهای ارسالی برای وِرسای توقیف می‌شد.

هیئت نمایندگی به این اکتفا می‌کرد که معدودی مأمور بدون آشنائی با محل، بدون حسن سلوک و بدون اُتوریته را به این شهرستانها بفرستد. این هیئت حتی مورد سوءاستفادۀ خائنین قرار می‌گرفت که پولش را به جیب می‌زدند و اطلاعاتش را تقدیم وِرسای می‌کردند. جمهوریخواهانِ با حسن شهرت که با عادات و رسوم شهرستانها آشنا بودند، به عبث پیشنهاد خدمت می‌کردند. درآنجا هم مانند جاهای دیگر نورچشمی بودن لازم بود. و بالاخره، برای کارِ روشن ساختن و برانگیختن فرانسه به قیام فقط ۱۰۰٫۰۰۰ فرانک اختصاص داده شده بود.

هیئت نمایندگی فقط تعداد کمی بیانیه منتشر کرد. یکی خلاصۀ کوتاه و گویائی از انقلاب پاریس بود. دو پیام خطاب به دهقانان که یکی از آنها — ساده و پرشور — توسط خانم آندره لئو André Léo نوشته شده بود، برای دهقانان کاملاً قابل فهم بود: «برادر تو را دارند فریب می‌دهند. منافع ما یکی است. آنچه را من می‌خواهم آرزوی تو هم هست. رهائی‌ای که من تقاضا می‌کنم، درواقع رهائی توست... در نهایت آنچه را پاریس می‌خواهد، زمین برای دهقان و ابزار برای کارگر است.» این بذر‌های نیک، بارِ بالون آزادی بود که با یک مکانیسم خیلی حساب شده گاه به گاه اوراق چاپی را پائین می‌انداخت. چه بسیار از آنها که میان خارستان‌ها افتادند و گم شدند!

این هیئت نمایندگی‌که صرفاً برای بیرون بوجود آمده بود، بقیه دنیا را یکسره از یاد برد. در سراسر اروپا طبقات کارگر که با اشتیاق چشم به اخبار پاریس داشتند، قلباً خود را همرزمان این شهر بزرگ بشمار می‌آوردند که حالا دیگر پایتخت همه‌ آنها شده بود و آن را به جلسات، راه‌پیمائیها و پیامهای خود می‌افزودند. نشریات اغلب فقیرانه‌شان شجاعانه علیه افتراهای مطبوعات بورژوائی مبارزه می‌کردند. وظیفۀ هیئت نمایندگی این بود که دست یاری بسوی این مددکاران ارزشمند دراز کند. ولی کاری نکرد. برخی از این نشریات آخرین امکانات خود را در دفاع از کمونی صرف کردند که اجازه می‌داد مدافعانش بر‌اثر کمبود نان از پا درآیند.

این هیئت نمایندگی، بدون تجربه و بدون امکانات نمی‌توانست با زیرکی محیلانۀ تی‌یِر Thiers مقابله کند. در محافظت از اتباع بیگانه حرارت زیادی از خود نشان داد، بشقابهای نقرۀ قیمتی وزارتخانه را به ضرابخانه فرستاد، ولی کاری واقعی انجام نداد.

حالا می‌رسیم به هیئت‌هائی‌که اهمیت حیاتی دارند. ازآنجاکه کمون با نیروی حوادث به «سَردَمدارِ» انقلاب تبدیل شده بود، تکلیف داشت‌که آرزوهای این قرن را بیان کند؛ و اگر قرار بودکه بمیرد، می‌بایست دست‌کم وصیتِ آنها را بر گور خود باقی می‌گذاشت. برای این‌کار کافی بود تا فهرست کاملی از نهادهائی‌که درعرض این چهل سال از طرف حزب انقلاب خواسته شده بود با روشن‌بینی تنظیم شود.

حقوق‌دانی‌که نمایندۀ مسئول دادگستری بود، باید خلاصه‌ای از اصلاحاتی‌ را که از دیرباز مورد تقاضای سوسیالیستها بوده است، تهیه می‌کرد. این برعهدۀ انقلاب پرولتاریائی بود که اشرافیت نظام قضائی ما و مبانی مستبدانه و مندرس کُد ناپلئونی را نشان دهد. مردمِ حاکم هرگز خود را محاکمه نکرده‌اند، بلکه توسط کاستی محاکمه شده‌اند که از اوتوریته‌ای غیر از اُتوریتۀ‌ خودشان ناشی شده است: سلسله مراتب احمقانۀ قضات و دادگاهها، نسخه‌بردارها، دادستانها، ۴۰۰٫۰۰۰ تندنویس، کارگشا، ضابط، افسر، منشی، ناظر، وکیل و حقوقدان که تا چندین میلیون ثروت ملی را می‌مکند. این امر برای انقلابی‌که به نام کمون صورت گرفته بود، اولویت داشت‌که واجد دادگاهی باشد تا در آن مردمی که حقوق خود را بازیافته‌اند، بتوانند از طریق هیئت‌های منصفه‌ همه‌گونه دعاوی (اعم از مدنی، تجاری، جنحه یا جنائی) را رسیدگی کنند؛ دادگاهی قطعی و بدون فرجام‌خواهی — جز در موارد نقص شکلی — تا نشان دهد که چگونه کارگشا، ضابط و منشی زائد می‌شوند و تندنویس جای خود را به مأمور سادۀ ثبت در دفتر می‌دهد. نمایندۀ مسئول بیشتر همّ خود را مصروف انتصاب منشی‌ها، افسران ضابط و نُظار می‌کرد که حقوقی ثابت می‌گرفتند

  • انتصاباتی بسیار بیهوده در زمان جنگ که هم‌چنین این عیب را نیز داشت که اصل ضرورت وجود چنین مأمورینی را مورد تأیید قرار می‌داد. تقریباً هیچ‌چیز مترقی از این کار حاصل نشد. مقرر شد که در هنگام بازداشت اشخاص در صورتجلسه باید دلیل بازداشت و نام شهودی که باید احضار شوند، ذکر گردد؛ و اوراق، پولها و وسائل شخص بازداشت شده به «صندوق عرایض» سپرده شود. مصوبۀ دیگری مدیران تیمارستانها را موظف می‌کرد که در ظرف چهار روز نام و شرح وضعیت بیماران خود را ارسال کنند. اگر کمون بر این مؤسسات که آن‌همه جنایت را استتار می‌کنند پرتوی انداخته بود، بشریت مدیون آن می‌شد. ولی این مصوبات هرگز اجرا نشدند.

آیا غریزۀ عملی، کمبودِ دانشِ هیئت نمایندگی را جبران کرد؟ آیا بر اَسرار دخمۀ پیکپوُس و اسکلتهای سَن لوران پرتو افکند؟ ظاهراً هیچ توجهی به آنها نکرد و ارتجاع از این به اصطلاح کشفیات به شوق آمد. هیئت نمایندگی حتی این فرصت را هم از دست داد که لااقل برای یک روز هم که شده کلیه جمهوریخواهان فرانسه را به جانب کمون جذب کند. ژُکِر در اختیار آنها بود. این شخص ثروتمند، دلیر و گستاخ همواره با اطمینان به مصونیت از مجازات زندگی کرده بود، زیرا قانونیت بورژوائی هرگز برای جنایاتی نظیر لشکرکشی به مکزیک مجازاتی اعمال نمی‌کند. فقط انقلاب می‌توانست او را گوشمالی دهد. هیچ‌چیز آسان‌تر از تحت تعقیب قرار دادن او نبود. ژُکِر که مدعی بود فریب امپراطوری را خورده است، مایل به افشاگری بود. در یک دادگاه علنی، در مقابل یک هیئت منصفۀ دوازده نفره که به قید قرعه انتخاب شده بودند، جلوی چشم جهانیان، از طریق او می‌شد لشکرکشی مکزیک را از غربال گذراند، دسیسه‌های روحانیت را برملا و مشت دزدان را باز کرد. بدین‌ترتیب نشان داده می‌شد که چگونه زن امپراتور، میرامون [۱۸۶۷-۱۸۳۱، مارشال فرانسوی‌تبارِ مکزیکی‌که درخدمت سیاست ناپلئون سوم در این کشور قرار گرفت و پس از شکست امپراتوری ماکسیمیلین به دست حکومت جمهوری تیرباران شد. م] و مورنی توطئه را به راه انداختند، به چه قصدی و برای چه‌کسانی فرانسه دریاها خون و صدها میلیون پول را از دست داد. سپس، این کیفر احیاناً در روز روشن در میدان کُنکورد روبروی توئیلری به انجام می‌رسید. شعرا که خود به ندرت تیرباران می‌شوند، شاید زاری می‌کردند؛ ولی مردم، این قربانیان ابدی‌، دست می‌زدند و می‌گفتند: «فقط انقلاب عدالت را اجرا می‌کند.» حتی از بازجوئی ژُکِر هم غفلت شد.

نمایندگی مسئول آموزش و پرورش متعهد بود که یکی از زیباترین صفحات کمون را رقم بزند، زیرا پس از این‌همه سال مطالعه و آزمایش این مسأله باید حاضر و آماده از یک مغز واقعاً انقلابی تراوش می‌کرد. این نماینده یک رساله، یک طرح، یک پیام و یا یک سطر برجای نگذاشته است که در آینده به نفعش شهادت دهد. با آن‌که این نماینده دکتر و تحصیل‌کردۀ دانشگاههای آلمان بود، به این قناعت کرد که شمایل مسیح مصلوب را از کلاسها بردارد و به کسانی که در مورد مسألۀ تدریس مطالعه کرده‌اند، پیام دهد. یک کمیسیون مأمور سازماندهی تعلیمات ابتدائی و حرفه‌ای شد که کارش عبارت از اعلان افتتاح یک مدرسه در ۶ مه بود. کمیسیون دیگری برای آموزش زنان در همان روزی که ورسائی‌ها وارد پاریس شدند، تعیین گردید.

فعالیت اداری این نماینده منحصر بود به صدور قرارهای غیرعملی و معدودی انتصابات. دو مرد متعهد و با ذکاوت: الیزه رُکلو Élisée Reclus و ب. گَستینو مأمور تجدیدسازمان کتاب‌خانۀ ملی شدند. آنها قرض دادن کتاب را ممنوع کردند و بدین‌ترتیب به این رویه بی‌شرمانه که عده‌ای صاحب‌امتیاز از مجموعه‌های عمومی برای خود کتاب‌خانه‌های خصوصی ترتیب می‌دادند، خاتمه داده شد. فدراسیون هنرمندان تحت سرپرستی کوُربه، که در ۱۶ آوریل به عضویت شورا انتخاب شد، به کار افتتاح و نظارت موزه‌ها پرداختند.

اگر چند بخش‌نامۀ شهرداریها نبود، هیچ خبری از نظرات این انقلاب پیرامون آموزش و پرورش برجا نمی‌ماند. افراد بسیاری مدرسه‌هائی را که از سوی مبلغین کلیسا و معلمین شهرداریها رها شده بود، از نو گشودند و کشیشهای باقی‌مانده را بیرون راندند. شهرداری ناحیه بیستم پوشاک و خوراک بچه‌ها را تأمین می‌کرد. شهرداری ناحیه چهار می‌گفت: «آموزش کودکان به عشق و احترام به هم‌نوع، بارآوردن آنها با عشق به عدالت و آموزش آنها برای منافع همگانی؛ اینها اصول اخلاقی‌ای هستند که آموزش و پرورش کمونی آینده برآن بنا می‌شود.» شهرداری ناحیه هفدهم اعلام کرد: «معلمین مدارس و پرورشگاه‌ها درآینده منحصراً از روش علمی، یعنی روشی‌که همواره از واقعیات — جسمی، معنوی و فکری — آغاز می‌کند، استفاده خواهد کرد.» ولی این فورمول‌های مبهم نمی‌توانست کمبود یک برنامۀ کامل را جبران کند.

ولی چه‌کسی از جانب مردم سخن می‌گوید؟ هیئت نمایندگی مسئول «کار و مبادله.» هدف این هیئت‌ که منحصراً از سوسیالیست‌های انقلابی ترکیب شده بود، عبارت بود از: «مطالعۀ کلیه اصلاحاتی که باید در سرویس‌های عمومی کمون و یا در روابط مردان و زنان کارگر با صاحب‌کارانشان صورت بگیرد، تجدیدنظر در مجموعه قوانین تجاری و حقوق گمرکی، تجدیدنظر در کلیه مالیات‌های مستقیم و غیرمستقیم و تهیه آمار کار.» این هیئت قصد داشت مدارک لازم برای لوایحی را که می‌بایست به کمون تسلیم شود، از خود شهروندان جمع آوری نماید.

نمایندۀ این دایره، لئو فرانکِل، از کمک یک کمیسیون مشورتی مرکب از کارگران برخوردار بود. دفاتری برای ثبت عرضه و تقاضای کار در کلیه نواحی گشوده شد. به درخواست بسیاری از شاگرد‌نانواها، کار شبانۀ نانوائی‌ها ممنوع شد-اقدامی درعین‌حال بهداشتی واخلاقی. این هیئت لایحه‌ای در مورد بستن گروخانه‌ها و مصوبه ای در مورد کسر گذاشتن از دستمزدها تهیه‌کرد و ازمصوبۀ مربوط به کارگاه‌هائی‌که توسط صاحبان فراریشان رهاشده بود، حمایت کرد.

طرح آنها اشیاءِ گروی را مجاناً به قربانیان جنگ و نیازمندان برمی‌گرداند. کسانی‌که ممکن بود این عنوان اخیر را نپذیرند، می‌توانستند گروی خود را در ازای قول تأدیۀ دِین درعرض پنج سال، تحویل بگیرند. گزارش هیئت با این کلمات ختم می‌شد: «کاملاً معلوم است که به دنبال حذف گروخانه‌ها باید سازمانی اجتماعی بوجود آید که به کارگرانی که از کار به بیرون پرتاب می‌شوند، ضمانتی جدی بدهد. استقرار کمون مستلزم نهادهائی است که کارگران را از استثمار سرمایه محافظت کند.»

مصوبه ای‌که کسر از حقوق‌ها و دستمزدها را ملغی کرد به یکی از فاحش‌ترین بی‌عدالتی‌های رژیم سرمایه‌داری پایان داد، این جریمه‌ها اغلب با فئودالی‌ترین بهانه‌ها توسط خود کارفرما صورت می‌گرفت، که او در این مورد خود هم قاضی بود و هم شاکی.

مصوبۀ مربوط به کارگاه‌های رها شده، مالکیت حاصل از کارِ توده‌ها را — پس از قرنها محرومیت — به خودشان‌ بازگردانْد. یک کمیسیون تحقیق، منصوبِ اطاقهای سندیکائی، قرار بود آمار و صورت کارگاههای رها شده را که می‌بایست به دست کارگران سپرده شود، تنظیم کند. به این ترتیب «خلع مالکیت کنندگان بنوبۀ خود خلع مالکیت می‌شدند.» قرن نوزدهم بدون آغاز کردن این انقلاب سپری نمی‌شد؛ هرپیشرفتی در ماشین‌آلات این انقلاب را نزدیک‌تر می‌کند؛ هرچه استثمار کار در دستهای معدودی متمرکزتر می‌گردد، توده‌های کارگر بیشتر به هم پیوسته و منضبط‌تر می‌شوند. بزودی طبقۀ تولیدکننده آگاه و متحد، مانند فرانسۀ جوان ۱۷۸۹، ناچار خواهد بود با این معدود غاصبان صاحب امتیاز مقابله کند. پیگیرترین انقلابیِ سوسیالیست، همانا انحصارگر است.

بدون شک این مصوبه کمبودهائی داشت و نیازمند توضیحات دقیقی بود، به ویژه در مورد جوامع تعاونی‌ که این کارگاهها می‌بایست به آنها سپرده می‌شدند. این مصوبه — در گرماگرم منازعه — بیش از دیگر مصوبه‌ها قابل اجرا نبود، و علاوه بر این به تعدادی مصوبات تکمیلی نیز نیاز داشت؛ ولی دست‌کم ایده‌ای از خواستهای طبقه‌کارگر را به دست می‌داد. اگر انقلاب ۱۸ مارس جز این، کارِ مثبت دیگری نکرده بود، با صِرف تشکیل کمیسیون کار و مبادله بازهم بیش از همه‌ مجالسِ بورژوائی از ۵ مه ۱۷۸۹ به این‌سو به کارگران توجه کرده بود.

هیئت نمایندگیِ کار می‌خواست‌که بر قراردادهای کمیساریا از نزدیک نظارت داشته باشد. کمیسیون نشان داد که در مورد مقاطعه از طریق مناقصه، پائین بودنِ قیمت، به کار تحمیل می‌شود و نه به سود مقاطعه‌کار. در گزارش آمد که «و متأسفانه کمون آن‌قدر نابینا هست که به چنین مانورهائی تن دهد؛ به ویژه در زمانی که کارگر دیگر مرگ را بر تن دادن به چنین استثماری ترجیح می‌دهد.» این نماینده مسئول تقاضا می‌کرد که تخمین مخارج باید هزینۀ کار را مشخص کرده و در سفارشات ارجحیت با تعاونیهای کارگری باشد و قیمت قراردادها باید از طریق داوری بین کمسیاریا، اطاق اتحادیه تعاونی و نمایندۀ مسئول کار تعیین شود. شورا برای نظارت بر ادارۀ مالیِ همه‌ هیئتهای نمایندگی‌ خود، یک کمیسیون عالی جهت وارسی حساب‌ این هیئتها در ماه مه تشکیل داد. شورا مقرر کرد که کارمندان و مقاطعه‌کارانی که مرتکب اختلاس یا دزدی شده باشند به مجازات مرگ خواهند رسید.

خلاصه، سوای هیئتهای نمایندگیِ کار، مابقیِ هیئتهای نمایندگی در حد وظایف خود نبودند. همگی مرتکب یک خطا شدند. آنها به مدت دو ماه بایگانیهای بوژوازی از ۱۷۸۹ را در دست خود داشتند: دیوان محاسبات برای افشای راهزنیهای رسمی؛ شورای دولتی برای مذاکرات پشت پردۀ استبداد؛ شهربانی برای جریانهای ننگین قدرت اجتماعی؛ وزارت دادگستری برای بندگی و جنایات سرکوب‌گرترینِ همه‌ طبقات [در متن فرانسه آمده: وزرارت دادگستری برای بندگی و جنایات قضات]. در شهرداریِ مرکزی هنوز اسناد کشف نشده‌ای از اولین انقلاب از ۱۸۱۵، ۱۸۳۰ و ۱۸۴۸ وجود داشت و دیپلماتهای سراسر اروپا از باز شدن گاوصندوقهای وزارت خارجه در هراس بودند. آنها می‌توانستند تاریخ محرمانۀ انقلاب، دیرکتوار، امپراطوری اول، سلطنت ژوئیه، ۱۸۴۸ و ناپلئون سوم را در مقابل چشم مردم آشکار کنند. آنها فقط در دو یا سه نوبت مدارکی منتشر کردند۱۴۱. نمایندگان مسئول چنان‌که به نظر می‌رسید، غافل از ارزش این گنجینه‌ها در کنار آنها به خواب رفتند.

رادیکالها با دیدن این حقوق‌دانان، دکترها و روزنامه‌نگاران که به ژُکِر اجازۀ خاموش بودن و به دیوان محاسبات مجال بسته بودن داده بودند، چنین غفلتی را باور نمی‌کردند و باز برای حل این معما به کلمۀ «بناپارتیسم» متوسل می‌شدند. اتهام احمقانه‌ای که با هزاران دلیل تکذیب می‌شد. برای شرافت نمایندگان مسئول هم که شده، باید این حقیقت تلخ را گفت: این غفلت آنها نه ساختگی، بلکه تنها بیش از حد واقعی بود. این غفلت تا حد زیادی زادۀ سرکوب گذشته بود.

فصل نوزدهم - تشکیل کمیتۀ نجات ملی

تی‌یِر Thiers با نارسائیهای کمون کاملاً آشنا بود، ولی ضعفهای ارتش خود را هم می‌شناخت. به علاوه، او در مقابل پروسی‌ها، از بازی در نقش سرباز به خود می‌بالید. برای آرام کردن همکارا‌نش‌که مشتاق حمله به پاریس بودند، هنگام پذیرفتن آشتی‌طلبان که مرتباً بر پیشنهادها و طرحهای بی‌حاصل خود می‌افزودند، از بالا برخورد می‌کرد.

همه پادرمیانی می‌کردند، از کُنسیدِران نیک و خیال‌پرداز تا ژِیراردَنِ خبیث و هم‌چنین سِسه، وردست سابق شُلشِر، که نقشۀ نبرد ۲۴ مارس خود را با نقشه‌ای آشتی‌جویانه عوض کرده بود. این برخوردها مایه خندۀ مردم شده بود. «جامعۀ حقوق پاریس» پس از اعلامیه پُرطمطراق خود «همه‌ پاریس بپا خواهد خاست،» به طورکلی از نظرها ناپدید شده بود. کاملاً معلوم بود که این رادیکالها در جستجوی مَحمِلی آبرومندانه برای خروج از مخمصه هستند. حرکات متظاهرانۀ آنها در پایان آوریل — درواقع — گَرد و خاکی بود که بپا می‌کردند تا کردار شجاعانۀ فراماسونها دیده نشود.

در ۲۱ آوریل، فراماسونها که برای تقاضای آتش‌بس به وِرسای رفته بودند، از قانون شهرداریها که اخیراً توسط مجلس تصویب شده بود، گله کردند. تی‌یِر Thiers پاسخ داد: «چی! این لیبرال‌ترین قانونی است که ما در هشتاد سال اخیر داشته‌ایم.»، «عذر می‌خواهیم، اما نهادهای کمونی ۱۷۹۱ چه؟» «آه! شما می‌خواهید به دیوانگیهای پدران ما رجوع کنید؟» «پس درنهایت شما مصمم‌اید که پاریس را قربانی کنید؟» «در آنجا خانه‌هائی خراب و کسانی کشته خواهند شد، ولی قانون اجرا می‌شود.» فراماسونها این پاسخ مشمئزکننده را بردیوارهای پاریس چسباندند.

فراماسونها در روز ۲۶ آوریل در شَتله گرد هم آمدند و تعدادی از آنها پیشنهاد کردند که بروند و پرچمهایشان را برفراز استحکامات نصب کنند. هزار فریاد به اجابت بلند شد. فلوکه که با نگاهی به آینده از نمایندگی مجلس استعفا داده بود، همراه با لوکروآ و کلِمانسو Clémenceau به این هم‌آوائی طبقه متوسط با مردم اعتراض کردند. صدای زیر او در میان فریادهای پرشور درون تالار گم شد۱۴۲. فراماسونها به پیشنهاد رانْوی‌یِه در پیِ پرچم خود به شهرداری مرکزی رفتند؛ و شورا آنها را در کوُر دُنور (حیاط اصلی) پذیرفت. سخن‌گوی آنها، تیریفوک گفت: «اگر در ابتدا فراماسونها مایل به عمل نبودند، از این جهت بود که می‌خواستند دلیل محکمی دایر بر این که وِرسای حاضر نیست حرف سازش را بشنود، در دست داشته باشند. اما امروز آنها آماده‌اند تا پرچم خود را برفراز استحکامات بیرون پاریس نصب کنند. اگر حتی یک گلوله به آن اصابت کند، فراماسونها با همان حرارت خود شما به دشمن مشترک هجوم خواهند برد.» این بیانات با کف زدن شدید روبرو شد. ژوُل وَلِس شال قرمز خود را به نام کمون تقدیم کرد که گرد پرچم پیچیده شد و هیئتی از کمون برادران را تا معبد ماسونی در خیابان کَده بدرقه کرد.

آنها سه روز بعد آمدند تا به قول خود عمل کنند. اعلان این خبر، پاریس را بسیار امیدوار کرده بود. جمعیت عظیمی از صبح زود ورودیهای کَروُسل، محل اجتماع کلیه لُژها را پُرکرده بود و علیرغم تعدادی فراماسون مرتجع که پوسترهای مخالف بلند کرده بودند، در ساعت ده ۱۰٫۰۰۰ برادر به نمایندگی از پنجاه و پنج لژ ماسونی در کَروُسل گرد آمده بودند. شش عضو شورا آنها را از میان انبوه جمعیت و صفوف گردانها بسوی شهرداری مرکزی هدایت کردند. پیشاپیشِ راه‌پیمایان دستۀ موزیک آهنگهای رسمی و تشریفاتی می‌نواخت. به دنبال آنها افسران ارشد، استادان اعظم، اعضای شورا و در آخر برادران برحسب رتبۀ خود‌ با نوارهای پهن آبی، سبز، سفید، قرمز و سیاه حرکت می‌کردند که گِرد شصت و پنج پرچم جمع شده بودند که پیش از آن هرگز در ملأ عام ظاهر نشده بود. پرچمی که در جلوی راه‌پیمایان قرار داشت، پرچم سفید وَنسِن بود که با حروف قرمز عبارت برادرانه و انقلابی «یکدیگر را دوست بدارید.» نقش بسته بود. دسته‌ای از زنان مورد تشویق ویژه قرار گرفتند.

پرچمها همراه با یک هیئت نمایندگی بزرگ به شهرداری مرکزی بُرده شد و اعضای شورا در بالکنی که پلکان افتخار به آن منتهی می‌شد، منتظر استقبال از آنها بودند. پرچمها در کنار پله‌ها نصب شده بود. این نشانه‌های صلح درکنار پرچمهای سرخ، این طبقۀ متوسط که تحت لوای پُر‌غرور جمهوری با پرولتاریا همدست می‌شد، این فریادهای برادری حتی پژمرده‌ترین افراد را هم خیره می‌کرد و به وجد می‌آورد. فِلیکس پیا Félix Pyat در بازی احساساتی با کلمات و نقیضه‌گوئی‌های ادیبانه مبالغه کرد. بِِسلۀ پیر با چند کلمه‌ای که با سرازیر شدن اشک قطع شد، خیلی از او بلیغ‌تر بود. یکی از برادران تقاضا کرد که این افتخار به او داده شود تا اولین کسی باشد که پرچم لُژ خود، پِرسِوِرانس، را که در سال ۱۷۹۰ دوران فدراسیون بزرگ بنیاد شده بود، برفراز استحکامات نصب کند. یکی از اعضای شورا پرچم سرخ را به آنها داد و گفت: «بگذارید این هم پرچم شما را همراهی کند، بگذارید از این پس هیچ دستی نتواند ما را رو در روی هم قرار دهد.» و سخنران هیئت، اشک در چشم، با اشاره به پرچم وَنسِن گفت: «این اولین پرچمی خواهد بود که در مقابل صفوف دشمن بلند می‌شود. ما به آنها خواهیم گفت: سربازان مام وطن به ما بپیوندید، بیائید و ما را درآغوش بگیرید. اگر موفق نشدیم، باید برویم و به گروهان‌های جنگ ملحق شویم.»

وقتی نمایندگان از شهرداری مرکزی خارج شدند، یک بالُن آزاد که سه نقطۀ نمادین برآن نقش شده بود، به هوا رفت و بیانیه فراماسونها را اینجا و آنجا فرو ریخت. این دستۀ عظیم پس‌از نشان دادن پرچمهای اسرارآمیز خود در باستیل و بوُلوارها، در میان کف زدن‌های شدید به تقاطع شانزه‌لیزه رسید. گلولۀ توپهای مُن - والریَن آنها را ناگزیر کرد که برای رسیدن به اَرک - دُ - تریُمف (مقبرۀ سرباز گمنام) از خیابانهای فرعی عبور کنند. در آنجا هیئتی از ریش‌ سفیدان رفت تا پرچمها را در خطرناک‌ترین مواضع از پورت - مایو تا پورت ـ‌بینو نصب کند. وقتی پرچم سفید در پورت - مایو برفراز پست مقدم به اهتزاز درآمد، ورسائی‌ها آتش را متوقف کردند.

نمایندگان فراماسونها به همراهی چند عضو شورا که توسط همکاران خود انتخاب شدند، درحالی‌که پرچمها پیشاپیش آنها قرار داشت، تا خیابان نُییی پیش رفتند. سر پُل کوربِووا در مقابل باریکادهای ورسائی‌ها با افسری برخورد کردند که آنها را نزد ژنرال مونتودون برد که خودش هم فراماسون بود. پاریسی‌ها هدف تظاهرات خود را توضیح دادند و تقاضای یک آتش‌بس کردند. ژنرال پیشنهاد کرد که هیئتی را به وِرسای بفرستند. سه نماینده انتخاب شد و همراهانشان به پاریس برگشتند. عصرهنگام سکوت از سَنتواَن تا نُییی حاکم بود، دُمبروسکی هم تعهد کرده بود که آتش‌بس را رعایت کند. پس از بیست و پنج روز، آن شب برای اولین‌بار خواب پاریسی‌ها با غرش توپها آشفته نشد.

روز بعد نمایندگان برگشتند. تی‌یِر Thiers ظاهراً خیلی لطف کرده بود که آنها را پذیرفت؛ ولی خود را بی‌حوصله، عصبی، مصمم به ندادن هیچ امتیاز و نپذیرفتن هیچ هیئت دیگری نشان داد. فراماسونها هم مصمم شدند با نشان‌های خود راهی نبرد شوند.

بعدازظهر همان روز «اتحاد جمهوریخواهان شهرستانها» تصمیم خود مبتنی‌ برالحاق به کمون را اعلام کرد. میلی‌یِر که کاملاً به جنبش پیوسته بود، بدون آن‌که اعتماد شهرداری مرکزی را جلب کرده باشد، تلاش خود را مصروف گردآوردن شهرستانی‌های مقیم پاریس کرد. کیست که نداند که شهرستانها از لحاظ نفرات و امکانات چه کمکی به این شهر بزرگ کردند؟ از ۳۵٫۰۰۰ زندانی فرانسوی که در گزارش‌های وِرسای آمده است، به اظهار خودشان فقط ۹٫۰۰۰ نفر در پاریس متولد شده بودند. هرگروه از شهرستانی‌ها متعهد می‌شد که همشهری‌های خود را روشن کند و برای آنها بخشنامه، بیانیه و نماینده بفرستد. در ۳۰ آوریل، همه‌ گروه‌ها در حیاط لووْر جمع شدند تا به پیامی برای شهرستانها رأی دهند و در کل حدود ۱۵٫۰۰۰ نفر و در رأس آنها میلی‌یِر به شهرداری مرکزی رفتند «تا پیوند خود را با کار وطن‌پرستانۀ کمون تجدید کنند.»

راه‌پیمائی هنوز در جریان بود که شایعه شومی منتشر شد: دژ ایسی تخلیه شده بود.

ورسائی‌ها که با پوشش توپخانۀ خود پیش‌روی می‌کردند، در شب ۲۶ به ۲۷ آوریل موُلینو را غافلگیر کرده بودند که از طریق آن پارک ایسی قابل دسترسی بود. روز بعد ۶۰ عراده توپ با کالیبر بالا دژ را زیر گلوله‌های خود گرفتند؛ درحالی‌که دیگران وانْوْ، مُن روُژ، قایق‌های توپ‌دار و بارو‌ها را اشغال کردند. ایسی دلاورانه پاسخ داد، ولی سنگرهای ما که وِتزِل می‌بایست در آنها حاضر می‌شد، در شرایط بدی قرار داشتند. در ۲۹ آوریل بمباران دو برابر شد و گلوله‌ها پارک را شخم زدند. در ساعت یازده شب ورسائی‌ها آتش‌بازی را متوقف کردند و در آرامش شبانه فدرال‌ها را غافلگیر ساختند و خندق‌ها را اشغال نمودند. در ۳۰ آوریل، ساعت پنج صبح، دژ که هیچ اخطاری در مورد این واقعه دریافت نکرده بود، خود را در محاصره‌ نیم‌دایره‌ای از ورسائی‌ها یافت. فرمانده، مِژی، سراسیمه دنبال نیروهای کمکی فرستاد، ولی چیزی دریافت نکرد. نفرات خبر شدند و این فدرال‌ها که درمقابل رگبار گلوله‌های توپ با شعف ایستادگی می‌کردند، از چند تک‌تیرانداز دچار وحشت شدند. مِژی شورائی تشکیل داد که تصمیم به تخلیه گرفت. توپها با شتابزدگی چنان بد میخ‌کوب شده بودند که همان شب ازجا کنده شدند و عمدۀ نفرات هزیمت کردند. تعدادی از افراد با درکهای متفاوت از وظیفه این را یک امر شرافتی کردند که در پستهای خود بمانند. درطول روز یک افسر ورسائی به آنها اخطار داد که در عرض یک ربع ساعت تسلیم شوند والا کشته می‌شوند. ولی آنها حتی پاسخ هم ندادند.

در ساعت سه، کلوُزِره و لَ‌سِسیلیا با چند گروهان که باعجله جمع‌آوری شده بودند، به ایسی وارد شدند. آنها با آرایش جنگ و گریز ورسائی‌ها را از پارک بیرون راندند و فدرال‌ها در ساعت شش دوباره دژ را اشغال کردند. در مدخل دژ و کنار یک گاری مملو از جعبه‌های باروت و فشنگ با کودکی به نام دوُفُر برخورد کردند که آماده بود خودش و آنچه را که انبار مهمات می‌انگاشت، منفجر کند. شب هنگام وِرمُرِل و ترَنکه‌* قوای تقویتی بیشتری آوردند و ما همه‌ مواضعمان را دوباره اشغال کردیم.

با اولین شایعه تخلیه، نفرات گارد ملی به شهرداری مرکزی رفته بودند تا از کمیسیون اجرائی پرس‌وجو کنند. کمیسیون، دادن هرگونه فرمان تخلیه را انکار کرد و قول داد که اگر خائنی در کار باشد به مجازات می‌رسد. کمیسیون، شب‌هنگام کلوُزِره را که تازه از دژ ایسی برگشته بود، دستگیر کرد. شایعات غریبی در مورد او پخش شد و او بدون برجا گذاشتن کمترین اثری از هرگونه کار مفید، وزارتخانه را ترک کرد. در مورد دفاع داخلی، همۀ کاری که او کرده بود، همان استتار توپها در ترُکادِرو بود که به قول خودش می‌بایست مُن‌ - والِریَن را درهم بشکنند. در دورانی دیگر، پس از سقوط کمون، سعی کرد بی‌کفایتی‌هایش را به حساب همکاران خود بگذارد و در روزنامه‌های انگلیسی آنها را احمق‌هائی عاطل و جاهل خواند و به آدمی مثل دُلِکْلوُز Delescluze رفتارهائی رذیلانه نسبت داد و ادعا کرد که دستگیری او همه‌چیز را خراب نمود و با تواضع خود را «تجسم مردم» خواند۱۴۳.

وحشت ایسی موجب پیدایش کمیته‌ نجات ملی شد. در همان ۲۸ آوریل، در پایان جلسه، یکی از بهترین ریش سفیدان ۱۸۴۸ — میوت‌ — ازجا برخاست تا «بدون جمله‌پردازی» تقاضای تشکیل یک کمیته‌ نجات ملی را مطرح کند تا بر همه‌ کمیسیون‌ها اُتوریته داشته باشد. وقتی برای ارائه دلائل خود تحت فشار قرار گرفت، موقرانه پاسخ داد که کمیته‌ نجات ملی را لازم می‌داند. در مورد لزوم تقویت کنترل و فعالیت مرکزی همه نظری یکسان داشتند، زیرا کمیسیون اجرائی دوم نیز به همان اندازۀ کمیسیون اجرائی اول ناتوان بود: هریک از نمایندگانِ مسئولْ راه خود را می‌رفتند و به تنهائی تصمیم می‌گرفتند. ولی این واژۀ کمیته‌ نجات ملی، تقلید مسخرۀ گذشته و مترسک گول‌ها چه مفهومی داشت[اشاره به کمیته‌ای به همین نام است که در جریان انقلاب ۱۷۹۴-۱۷۸۹ در شرایط فوق‌العاده تشکیل شد. م]؟ این کمیته با این انقلاب پرولتری و این شهرداری مرکزی که کمیته‌ نجات ملی اولیه شُمِت، ژاک روُ و بهترین دوستان مردم را از آن رانده بود، نمی‌خواند. ولی رُمانتیک‌های شورا درکی صرفاً سطحی از تاریخ انقلاب داشتند و این عنوان پرآوازه آنها را به وجد می‌آورد. اگر فشار بعضی از همکارانشان نبود که بر بحث در این مورد اصرار داشتند، آنها فی‌المجلس آن‌را تصویب کرده بودند. اینها می‌گفتند: «بله، به یک کمیسیون نیرومند نیاز داریم، ولی روش‌های عاریتی از انقلاب را به ما عرضه نکنید. بگذارید کمون اصلاح شود. بگذارید دیگر یک پارلمان کوچک حرّاف نباشد که چیزی را که دیروز بنا گذاشته امروز به دلخواه خود نقض کند.» و یک کمیته‌ اجرائی را پیشنهاد کردند. در این مورد هم اختلاف نظر وجود داشت.

قضیه ایسی موازنه را تغییر داد. در اول ماه مه، ۳۴ موافق در مقابل ۲۸ مخالف عنوان نجات ملی را برگزید. ۴۸ نفر در مورد کل لایحه رأی موافق و ۲۳ نفر رأی مخالف دادند. عده‌ای صرفاً با هدف ایجاد یک ارگان نیرومند و صرف‌نظر از عنوان آن به کمیته رأی داده بودند. خیلی‌ها دلیل رأی خود را بیان کردند. عده‌ای مدعی شدند که از خواست الزام‌آور رأی‌دهندگان خود پیروی کرده‌اند. بعضی‌ها خواسته بودند «تن ترسوها و خائنین را بلرزانند.» دیگران، نظیر میوت، صرفاً اعلام کردند که «اقدام لازمی بود.» فِلیکس پیا Félix Pyat که در مقابل میوت احساس حقارت می‌کرد، برای باز یافتن شهرت خود به افراطی بودن، شدیداً از این پیشنهاد پشتیبانی کرد و برای آن این دلیل قانع‌کننده را آورد: «با توجه به این‌که واژه‌های نجات ملی همان تأثیری را دارد که واژه‌های جمهوری فرانسه و کمون پاریس: آری.» اما تریدُن: «از آنجاکه من لباس‌های قدیمی مستعمل، مضحک و متروک را دوست ندارم: نه.» وِرمُرِل: «نه، اینها فقط واژه هستند و مردم زیادی وقت صرف واژه‌ها کرده‌اند.» لُنگه: «چون‌که به واژۀ نجات بیشتر از واژه‌های طلسم و دفع‌بلا اعتقاد ندارم، رأی نه می‌دهم.» هفده نفر به طور جمعی با تأسیس کمیته مخالفت کردند؛ زیرا، به قول آنها، موجد دیکتاتوری می‌شود و دیگران هم به همین دلیل استناد کردند که به اندازۀ کافی کودکانه بود. شورا چنان حاکم ماند که هشت روز بعد کمیته را برچید.

مخالفین که با این رأی اعتراض خود را نشان داده بودند، باید قاعدتاً بعداً از این وضعیت حداکثر استفاده را برده باشند. تریدُن با یقین گفت: «من آدم‌هائی را که بشود در چنین کمیته‌ای گذاشت نمی‌بینم؛» همه اینها دلیل دیگری برای میدان ندادن به رمانتیک‌ها بود. مخالفان به جای آن‌که با همکاران خود

  • که خواهان تمرکز قدرت بودند نه به خدمت گرفتن یک ارگان — به تفاهم برسند، دست روی دست گذاشتند. آنها می‌گفتند: «ما نمی‌توانیم کسی را در مؤسسه‌ای بگماریم که از نظر ما بی‌فایده و مهلک است... ما امتناع را تنها برخورد شایسته، منطقی و سیاسی می‌دانیم.»

رأیی‌که به این ترتیب از پیش بی‌اعتبار شده بود، قدرتی بدون اُتوریته به بار آورد. فقط ۳۷ رأی داده شد. رانْوی‌یِه Ranvier، آ. آرنو A. Arnaud، میله Millet، شارل ژِراردَن Charles Gérardin و فِلیکس پیا Félix Pyat انتخاب شدند. خاطر هشدار دهندگان می‌توانست آسوده باشد. تنها آدم واقعاً فعال در این میان، رانْوی‌یِه Ranvierی درستکار و گرم‌دل، بندۀ مهربانیِ کور‌کورانۀ خود بود.

دوستان کمون و سربازان دلیر سنگرها و دژها تازه می‌فهمیدند که در شهرداری مرکزی یک اقلیت وجود دارد. این اقلیت درست در همان زمانی ابراز وجود کرد که وِرسای هم استتار توپهایش را برداشت. این اقلیت که به استثنای حدود ده عضو، از روشن‌ترین و کاری‌ترین اعضای شورا تشکیل می‌شد، هرگز قادر نشد خود را با موقعیت تطبیق دهد. این افراد هرگز نتوانستند بفهمند که کمون یک باریکاد است نه یک حکومت. باور خرافی آنها به طول عمر حکومتشان، یک اشتباه عمومی بود؛ درنتیجه، برای نمونه، تاریخ بازگرداندن تمامی گروئی‌های گروخانه‌ها را تا هفت ماه به تأخیر انداختند. احتمالاً در اقلیت همان‌قدر آدم خواب‌نما بود که در اکثریت. عده‌ای اصول خود را مانند سر مِدوُسا [دختر زیبائی در اساطیر یونان که مورد خشم آتنا قرار گرفت و به هیئت دیو درآمد و پرسیاس سرش را از بدن جدا کرد و به عنوان سلاح در نبرد از آن استفاده می‌کرد. م] پیش می‌کشیدند و حتی به خاطر انقلاب هم هیچ گذشتی نمی‌کردند. آنها واکنش در مقابل اصل اُتوریته را تا حد خودکشی سخت کردند و می‌گفتند: «ما که تحت سیطرۀ امپراطوری هوادار آزادی بودیم، در قدرت آن را نفی نمی‌کنیم.» آنها حتی در تبعید هم خیال می‌کردند که کمون بر‌اثر گرایش‌های اوتوریته‌ای خود از بین رفت. با اندکی دیپلماسی و قبول اوضاع و احوال و ضعف‌های دوستان خود، آنها می‌توانستند همه‌ افراد ارزندۀ واقعی را از اکثریت جدا کنند۱۴۴. تریدُن بی‌دعوت بسوی آنها آمده بود، ولی او خود از ذهنیتی فوق‌العاده برخوردار بود. آنها باید به دیگران نزدیک می‌شدند و نظرات مشخص را در مقابل لافزنی‌های توخالی می‌گذاشتند و تشنج را تخفیف می‌دادند. ولی آنها بی‌گذشت و سرسخت ماندند و به اعتراض‌های خشن اکتفا کردند.

از آن پس، اختلافات به خصومت تبدیل شد. در اطاق شورا که کوچک بود و تهویه خوبی نداشت، این فضای تَف کرده، خُلق‌ها را تنگ می‌کرد. بحث‌ها به مجادله می‌کشید و فِلیکس پیا Félix Pyat آنها را به نزاع تبدیل می‌کرد. دُلِکْلوُز Delescluze هرگز جز برای اتحاد و توافق حرفی نزد. ولی فِلیکس پیا Félix Pyat حتی مرگ کمون را بر نجات آن به دست یکی از کسانی که او از آنها کینه‌ای به دل داشت، ترجیح می‌داد و از کسی که به این جنون او می‌خندید، متنفر بود. برای او بی‌اعتبار کردن کمون و تهمت بستن به وفادارترین اعضای آن هیچ قُبحی نداشت؛ تا آن حدّ که از هرکس که غرور ابلهانۀ او را خدشه‌دار می‌کرد خشمگین می‌شد. او می‌توانست با جسارت کامل دروغ بگوید، افتراهای زشت از خودش دربیاورد، هرچه از دهنش بیرون می‌آید به یک همکار بگوید و بعد ناگهان با حالتی احساساتی آغوش باز کند و فریاد بزند: «بیائید هم‌دیگر را ببوسیم.» او حالا وِرمُرِل را متهم می‌کرد که روزنامه‌اش را، پس از عرضه به اورلئانیست‌ها، به امپراطوری فروخته است. او در سالن‌ها، کمیسیون‌ها، در پشت صحنه‌ها، گاه با طمأنینه، گاه باحرارت و بعضاً پدرانه سخن می‌گفت. «کمون، آه این بچۀ من است! من بیست سال مراقبش بوده‌ام... تروخشکش کرده‌ام و گهواره‌اش را تکان داده‌ام.» اگر به او گوش دهیم، ۱۸ مارس نیز کار او است. این ساده‌لوحی و تهی‌مغزی که از طریق اجتماعات عمومی به کمون راه یافت و علیرغم بی‌کفایتی مطلقی‌که این آدم هنگام عضویت در کمیسیون اجرائی اول از خود نشان داد و علیرغم تلاش‌هایش برای فرار باز در انتخابات کمیته‌ نجات ملی بیست و چهار رأی آورد. این مار بد زبان زنگی از این بی‌کفایتی راه یافته به کمون سود جست تا به نفاق دامن بزند.

تفرقه در شورا مهلک و مادر شکست بود. بگذار مردم این را هم در کنار خطاهایشان بدانند که اگر آنها به مردم می‌اندیشیدند و اگر از این نزاع‌های شخصی حقیر فراتر می‌رفتند، این تفرقه خاتمه می‌یافت. آنها جسد پییر لُروُ، فیلسوفی را که از شورشیان ژوئن ۱۸۴۸ دفاع کرده بود، مشایعت نمودند. آنها دستور تخریب کلیسای برِآ — که به یاد خائنی‌که به حق مجازات شده بود — و هم‌چنین بنای طلب مغفرت — که اهانتی به انقلاب بود — را دادند و از وضع زندانیان سیاسی که هنوز در بَنیو بودند، غافل نماندند؛ و میدان ایتالیا را به نام دوُ‌وَل مفتخر کردند. همه‌ لوایح سوسیالیستی به اتفاق آرا تصویب شد. زیرا گرچه آنها با هم اختلاف داشتند، همگی سوسیالیست بودند. در شورا اخراج دو عضو، به خاطر جرایمی که قبلاً مرتکب شده بودند، فقط یک رأی آورد۱۴۵. و هیچکس حتی در اوج خطر جرأت نکرد کلمۀ تسلیم را به زبان آورد.

فصل بیستم – رُسِل جانشین کلوُزِره می‌شود

آخرین کار کمیسیون اجرائی دوم این بود که رُسِل را به عنوان نمایندۀ مسئول جنگ انتخاب کند. در همان شب (۳۰ آوریل) دنبال او فرستادند. او فوراً آمد، جریان محاصره‌های معروف را باز‌گو کرد و قول داد پاریس را رخنه‌ناپذیر کند. هیچکس از او طرحی کتبی نخواست و انتصاب او فی‌المجلس تصویب شد. او بلافاصله به شورا نوشت: «من این وظایف دشوار را می‌پذیرم، ولی خواهان حمایت کامل شما هستم تا زیرِ بار این شرایط خم نشوم.»

رُسِل تمام جوانب این شرایط را می‌شناخت. او که بیست‌و‌پنج روز رئیس ستاد کل بود، بیشتر از هرکس دیگری در پاریس از امکانات نظامی آن مطلع بود. او با اعضای شورا و کمیته‌ مرکزی، افسران، نیروهای بالفعل و خصوصیات سربازانی که رهبریشان را به عهده گرفته بود، آشنائی داشت.

در آغاز کار، در پاسخ به افسر ورسائی که برای تسلیم دژ ایسی اخطار داده بود، نغمۀ ناسازی سر‌داد. «رفیقِ عزیزِ من، اولین باری‌که شما به خود اجازه دهید چنین اخطارهای گستاخانه‌ای برای ما بفرستید، من می‌دهم پیغام‌آور شما را تیر‌باران کنند. رفیقِ ارادتمند شما.» این هرزه‌گوئی وقیحانه فقط شایستۀ سر‌دستۀ غدّاره‌بند‌هاست. مسلماً کسی‌که تهدید می‌کرد که یک سرباز معصوم را تیرباران می‌کند و دستیار گَلیفه را با الفاظ رفیق‌ ارادتمند و عزیز خودش می‌نواخت، باقلب بزرگ پاریس و جنگ داخلی آن بیگانه بود.

هیچکس پاریس و گارد ملی را کمتر از رُسِل نمی‌شناخت. او تصور می‌کرد که پِر دوُشِن [یکی از روزنامه‌های هوادار کمون که اسم خود را از روزنامه‌ای گرفته بود که به هواداری از انقلاب ۱۷۸۹ بین سال‌های ۱۷۹۰ و ۱۷۹۴ توسط ژاک اِبِرت منتشر می‌شد. م] سخنگوی واقعی کارگران است. هنوز به مقام وزارت نرسیده بود که از قرار دادن گارد ملی در پادگان‌ها و بمباران فراری‌ها صحبت کرد. او می‌خواست لژیون‌ها را تجزیه کند و آنها را با کلنل‌هائی که خود منصوب می‌کرد، به صورت هنگ‌های ارتشی در‌آورد. کمیته‌ مرکزی که رؤسای لژیون‌ها به آن تعلق داشتند، اعتراض کردند و گردانها به شورا شکایت نمودند که رُسِل را احضار کرد. او طرح خود را به نحوی حرفه‌ای و با بیانی معقول و دقیق و چنان متفاوت با سخن‌پردازی‌های پیائی تشریح نمود که شورا گمان کرد که با آدمی حسابی طرف است و تحت تأثیر قرار گرفت. ولی طرح او در‌ واقع همان خُرد‌کردن گارد ملی بود و شورا هم مثل کمیسیون اجرائی نتوانست یک نقشۀ کلی برای دفاع از او بگیرد. او البته تقاضا کرد که شهرداریها مسئول تمرکز سلاح‌ها، نیرو‌ها و تعقیب یاغیان باشند، ولی هیچ شرط جامع و مانعی قائل نشد.

او در مورد موقعیت نظامی هیچ گزارشی تسلیم نکرد. او دستور ساختن حصار دومی از باریکادها و سه پایگاه فرماندهی در مُن‌مارْتْر، ترُکادِرو و پانتِئون را صادر کرد، ولی هرگز شخصاً خود را درگیر اجرای آنها نساخت. او فرماندهی ژنرال وروبْلِوسکی را به کلیه سربازان و دژهای کرانۀ چپ بسط داد، ولی سه روز بعد دوباره آن را محدود کرد و این قسمت را به ژنرال لَ‌سِسیلیا واگذار نمود که هیچیک از قابلیت‌های لازم را برای فرماندهیِ عالی واجد نبود. او هرگز به فرماندهان دستوراتی در مورد حمله یا دفاع نداد. علیرغم پاره‌ای افت‌و‌خیز‌ها، او آن‌قدر کم انرژی بود که اُد Eudes را درست در همان زمانی به فرماندهی نیروی دوم ذخیره منصوب کرد که او — برخلاف دستور رسمی — دژ ایسی را که از زمان اشغال مجدد تحت فرماندهی‌اش قرار داشت، رها کرد.

ورسائی‌ها با‌شدت کامل آتشباری را از‌سر‌گرفته بودند. گلولۀ توپها و بمب‌ها آشیانۀ توپهای ما را در‌هم می‌کوبید و گلوله‌های خوشه‌ای سنگر‌های ما را از آهن فرش کرده بود. در شب اول به دوم ماه مه، ورسائی‌ها که همواره به عملیات غافلگیرانۀ شبانه دست می‌زدند، به ایستگاه راه‌آهن کلامَر و دژ ایسی حمله کردند. ایستگاه تقریباً بدون درگیری تسخیر شد، ولی دژ ایسی را ناچار شدند وجب به وجب فتح کنند. در صبح ۲ مه، دژ مجدداً خود را در همان موقعیت سه روز پیش دید. حتی یک بخش از دهکدۀ ایسی هم در دست سرباز‌ها بود. در‌طول روز تک‌تیر‌اندازان پاریس آنها را به ضرب سر‌نیزه بیرون راندند. اُد Eudes که به عبث تقاضای نیروی کمکی می‌کرد، به دبیرخانۀ جنگ رفت تا اعلام کند که اگر وِتزِل برکنار نشود، او نمی‌ماند. لَ‌سِسیلیا جایگزین وتزل شد، ولی اُد Eudes به دژ برنگشت و فرماندهی را به رئیس ستاد خود واگذاشت.

به این ترتیب از ۳ مه معلوم شد که همه‌چیز به روال دوران کلوُزِره جریان دارد و کمیته‌ مرکزی جسور‌تر شد. این کمیته بیش از پیش به سایه رانده شده بود، زیرا کمیسیون جنگ آن را برکنار نگاه می‌داشت. جلساتش که به تدریج مغشوش‌تر و بی‌محتوی‌تر می‌شد، خیلی کم شرکت‌کننده داشت -حدود ده نفر و گاهی حتی کمتر.

اقدام رُسِل علیه لژیون‌ها دوباره اندکی اُتوریته و جرأت به کمیته‌ مرکزی بخشید. در ۳ مه با‌توافق رؤسای لژیون‌ها، کمیته مصمم شد از شورا، رهبری و ادارۀ دبیرخانۀ جنگ را بخواهد. رُسِل از این امر بو برد و دستور داد یکی از اعضای کمیته را دستگیر کردند. سایرین که تعداد زیادی از آنها رؤسای لژیون بودند، شمشیر‌ها به کمر، به شهرداری مرکزی رفتند و در آنجا از طرف فِلیکس پیا Félix Pyat — که از این فکر عجیب که آنها آمده بودند تا روی او دست بگذارند، متأثر شده بود‌ — پذیرفته شدند. آنها گفتند: «در دبیرخانۀ جنگ هیچ کاری صورت نمی‌گیرد. همه‌ سرویس‌ها بی‌ترتیب است. کمیته‌ مرکزی بر آن است که خود تصدی آنها را بر‌عهده بگیرد. نمایندۀ مسئول، عملیات را رهبری خواهد کرد و کمیته بر دستگاه اداری نظارت خواهد داشت.» فِلیکس پیا Félix Pyat این نظر را قبول کرد و آن را به شورا تسلیم نمود. اقلیت از ادعا‌های کمیته آزرده شد و حتی از دستگیری اعضای آن صحبت کرد. اکثریت، این امر را به کمیته‌ نجات ملی محول کرد که با صدور قراری همکاریِ کمیته‌ مرکزی را پذیرفت. رُسِل این ترتیب را قبول کرد و به رؤسای سپاه‌ها خبر داد. علیرغم همه‌ اینها، کمیسیون جنگ باز با کمیته محاجه می‌کرد.

نفرات ما برای این خرده‌انقلاب‌های دفتری بهای گرانی پرداختند. آنها خسته و با فرماندهی بد متوجه گذر زمان نبودند و درنتیجه در‌معرض انواع غافلگیری‌ها قرار داشتند. سهمگین‌ترین این غافلگیری‌ها در شب ۳ به ۴ مه در شن‌ریز مولن‌سَکه که در آن وهله ۵۰۰ نفر از آن دفاع می‌کردند، رخ داد. فدرال‌ها در چادر‌های خود خوابیده بودند که ورسائی‌ها پس از گرفتن پُست‌های نگهبانی وارد خاک‌ریز شدند و ۵۰ نفر از آنها را قصابی کردند. سرباز‌ها با سرنیزه‌هایشان چادر‌ها را سوراخ‌ سوراخ کردند، جسد‌ها را تکه‌پاره نمودند و با گرفتن پنج توپ و ۲۰۰ اسیر گریختند. کاپیتان سپاه پنجاه‌و‌پنجم به لو‌دادن اسم شب متهم شد. حقیقت امر به طور مسلم معلوم نشده است! -شورا هرگز در این مورد تحقیق نکرد.

تی‌یِر Thiers خبر این «ضرب شصت شیرین»۱۴۶ را در اطلاعیه تمسخرآمیزی به این صورت منتشر نمود که آنها ۲۰۰ نفر را کشته‌اند و «این آن‌چنان پیروزی‌ای است که کمون ممکن است خبر آن را در بولتن خود منتشر کند.» اسرائی‌که به وِرسای برده شدند توسط اراذلی مورد استقبال قرار گرفتند که قبلا در کافه‌های سَن ژرمن وقت‌کشی می‌کردند و حالا به ستاد فحشای سطح بالا تبدیل شده بودند؛ و روی ارتفاعات می‌رفتند تا داغان شدن دیوار‌ها و مردم پاریس را زیر گلوله‌های توپ تماشا کنند. ولی این سرگرمی‌های کسالت‌بار چه ربطی به کاروانی از اسرا داشت که کافه‌نشین‌های سَن ژرمن می‌توانستند آنها را کتک بزنند، به آنها تُف کنند، متلک بارانشان کنند و جان کندن‌های ماتُو را هزار بار تجدید کنند؟

سبعیتِ صرفاً ددمنشانۀ سربازان به مراتب کمتر نفرت‌انگیز بود. این تیره‌روزانِ بیچاره قویاً عقیده داشتند که فدرال‌ها دزد یا پروسی هستند و اسرای خود را شکنجه می‌کنند. بعضی از آنها پس از انتقال به پاریس تا مدتی هرگونه خوراکی را از ترس این که مبادا سمّ باشد رد می‌کردند. افسران، این داستان‌های هولناک را پخش می‌کردند و برخی حتی خود به آن باور داشتند۱۴۷. بیشتر اینها که از آلمان و در‌حالت بر‌آشفتگی شدید علیه پاریس می‌آمدند۱۴۸، علناً می‌گفتند «ما به این بی‌سر‌و‌پا‌ها هیچ رحمی نخواهیم کرد،» و نهیب اعدام‌های صحرائی را می‌دادند. در ۲۵ آوریل در بِل - اِپین، نزدیک ویلژوئیف، چهار نفر از گارد ملی که توسط شکاری‌های سوار غافلگیر شده بودند، در‌مقابل اخطارِ تسلیم، سلاح‌های خود را به زمین گذاشتند. سرباز‌ها درحال انتقال آنها بودند که یک افسر از راه رسید و بی‌درنگ تپانچۀ خود را به روی آنها خالی کرد. دو نفر از آنها در‌جا مردند و دو نفر دیگر به حال خود رها شدند تا بمیرند. این دو توانستند خود را تا نزدیک‌ترین پایگاه بکشانند که یکی از آنها در آنجا جان سپرد۱۴۹. نفر چهارم به آمبولانس منتقل شد. پاریس که پیش از این در‌محاصره‌ پروسی‌ها قرار داشت، اکنون مورد تعقیب ببر‌های درنده بود.

این علائم شوم که از سرنوشتی‌ که در انتظار شکست‌خورده‌ها بود خبر می‌داد، شورا را خشمگین می‌کرد؛ ولی هشدار نمی‌داد. همراه با خطر، بی‌نظمی هم افزایش می‌یافت. رُسِل هیچ‌چیز را به جریان نینداخت. پیا، که رُسِل اغلب با یک کلمه ساکتش کرده بود، از او واهمه داشت و هرگز از متزلزل کردن اُتوریتۀ‌ او باز‌نمی‌ایستاد. پیا به رُمانتیک‌ها می‌گفت: «این آدم را می‌بینید، بله، او یک خائن است، یک سزاری! پس از نقشۀ تروشوُ حالا نقشۀ رُسِلپیا در ۸ مه دستور داد که رهبری عملیات نظامی به ژنرال رُبلِوسکی منتقل شود و برای رُسِل فقط وظایف اسمی باقی گذاشت. رُسِل با اطلاع از این‌کار همان شب به کمیته‌ نجات ملی رفت و آن کمیته را مجبور کرد که این قرار را لغو نماید۱۵۰. در ۴ مه، فِلیکس پیا Félix Pyat بدون مطلع ساختن رُسِل اوامر را به رُبلِوسکی فرستاد. روز بعد رُسِل از کمیته‌ نجات ملی به خاطر این مداخلۀ زیان‌آوری که همه‌چیز را به هم می‌ریخت، شکوه کرد. او گفت: «تحت این شرایط من نمی‌توانم مسئول باشم» و خواستار علنی بودن جلسات شد، چون او را همواره در مذاکرات خصوصی پذیرفته بودند. به جای این‌که او را مجبور کنند طرحش را تحویل دهد، خود را به این سرگرم کردند که او را به دادن نوعی امتحان فراماسونی وادار نمایند. میوتِ عهد‌ دقیانوسی از او پرسید که سوابق دموکراتیکش چیست. رُسِل با زرنگی بسیار خود را از مخمصه رهانید. «من نمی‌خواهم به شما بگویم که مسألۀ اصلاحات اجتماعی را عمیقاً مطالعه کرده‌ام، ولی من از این جامعه‌ای که هم‌اکنون به این شکل وقیحانه به فرانسه خیانت کرده است متنفرم. من نمی‌دانم نظم نوین سوسیالیسم چه خواهد بود. من از سر اعتماد آن را دوست دارم، و در هر‌حال این نظم نوین بهتر از نظم قدیم است.» هر‌کس هر سؤالی را که شخصاً انتخاب کرده بود، نه از طریق رئیس جلسه، بلکه مستقیماً از او می‌پرسید. او همه‌ آنها را با خونسردی و دقت پاسخ می‌داد و همه‌ دغدغه‌های آنها را مرتفع می‌نمود و چیزی جز تشویق و تحسین با خود نبرد.

اگر او، آن‌چنان که گمان می‌شد، صاحب مغزی قوی بود از مدت‌ها پیش وضعیت را سنجیده و دریافته بود که برای این مبارزۀ بی‌سابقه تاکتیک‌های جدید لازم است، برای این سربازانِ خلق‌الساعه میدان نبردی پیدا کرده بود، دفاع داخلی را سازمان داده بود و برفراز بلندی‌های مُن‌مارْتْر، ترُکادِرو و مُن‌ - والِریَن منتظر ورسائی‌ها ایستاده بود. ولی او نبرد‌ها را در خواب می‌دید، او سرباز بود؛ اما در عمق وجود خود فقط یک سرباز کتابی بود و صرفاً در کلام و سبک تازگی داشت. در‌حالی‌که همیشه از فقدان انضباط و از نفرات شکوه داشت، اجازه داد تا بهترین خون‌های پاریس در نبرد‌های بی‌حاصل بیرون شهر، در درگیری‌های قهرمانانۀ نُییی، وانْوْ و ایسی ریخته شود.

از همه بالا‌تر، ایسی دیگر نه یک دژ و حتی موضع مستحکم، بلکه آمیزه‌ای بود از خاک و آوار‌های کوبیده با گلوله‌های توپ. آشیانه‌های در‌هم‌شکستۀ توپها چشم‌اندازی بسوی روستا باز می‌کرد، بشکه‌های باروت در‌فضای باز رها بود، نیمی از پایگاه شماره ۳ در آب خندق فرو رفته بود و با درشکه می‌شد تا شکاف حصار جلو رفت. حد‌اکثر ده توپ به شصت عرادۀ ورسائی‌ها پاسخ می‌داد، درحالی‌که تیر‌اندازی از سنگر‌ها به هدف روزنۀ تیرِ توپها تقریباً همه‌ توپ‌چی‌های ما را کشته بود. در ۳ مه، ورسائی‌ها دوباره اخطار تسلیم خود را تجدید کردند و از زبان کامبرون پاسخ شنیدند. ریاست ستاد کل نیز که اُد Eudes رها کرده بود، خالی مانده بود؛ ولی خوشبختانه دژ در دست‌های دلیر مهندس ریسته ژوُلیَن فرماندۀ گردان چهاردهم ناحیه ۱۱ ماند. افتخار این دفاع شگفت‌انگیز به آنها و به فدرال‌هائی که در‌کنار آنها ایستادگی کردند، تعلق دارد. این هم چند یادداشت از یاد‌داشت‌های نظامی روزانۀ آنها:

«چهارم مه‌-گلوله‌های انفجاری ای دریافت می‌کنیم که با صدای ترقه می‌ترکند. گاری‌ها نمی‌آیند. غذا کم است و بزودی گلوله‌های ۷ سانتیمتریِ بهترین توپهای ما تمام می‌شود. نیروهای تقویتی که هر روز وعده داده می‌شود، پیدایشان نیست. دو رئیس گردان نزد رُسِل رفته بودند. او از آنها استقبال بدی کرده بود و گفته بود که حق دارد آنها را به خاطر رها کردن پُستشان تیر‌باران کند. آنها وضعیت ما را توضیح دادند. رُسِل جواب داد که یک دژ با سرنیزه از خود دفاع می‌کند و از اثر کارنو نقل قول کرد. با وجود این قول قوای کمکی داده است. فراماسونها پرچم خود را روی استحکامات ما نصب کردند. ورسائی‌ها فوراً آن را زدند و انداختند. آمبولانس‌های ما پُر است. زندان و کریدور منتهی به آن انباشته از جسد است. امشب یک آمبولانس بزرگ رسید. ما بیشترین مجروح ممکن را در آن جا دادیم. در‌حین گذر از دژ بهایسی، ورسائی‌ها بر‌سر آن گلوله پاشیدند.

پنجم مه-آتش دشمن یک لحظه هم قطع نمی‌شود. روزنه‌های شلیک تیر ما دیگر وجود ندارند. توپهای جبهه هنوز پاسخ می‌دهند. در ساعت ۲ ما ده گاری گلوله‌های توپ هفت سانتیمتری دریافت می‌کنیم. رُسِل آمده است. او مدتی طولانی به کار ورسائی‌ها نگاه کرد. «بچه‌های گمشده» [یتیم‌های تحت سرپرستی کمون. م] که به توپهای پایگاه شماره ۵ خدمت می‌کنند، دارند افراد خیلی زیادی را از دست می‌دهند. آنها قرص‌ و محکم ماندند. حالا در دخمه‌ها تا دو متر کلفتی جسد چیده شده است. همه‌ سنگر‌های ما که هدف توپخانه قرار گرفته‌اند، تخلیه شده‌اند. سنگر ورسائی‌ها ۶۰ متر با خندق‌های دور دژ فاصله دارد. آنها مرتب فشار می‌آورند. احتیاطات لازم برای حملۀ احتمالیِ امشبْ به عمل آمده است. همه‌ توپهای جانبی با گلوله‌های خوشه‌ای پر شده‌اند. ما دو مسلسل روی سکو نصب کرده‌ایم تا فوراً دشمن را در خندق و منطقۀ حایل بین ما و دشمن درو کنند.

ششم مه-آتش‌بار فلوری به طور منظم هرپنج دقیقه یک‌بار شش خشابِ خود را روی ما خالی می‌کند. آشپزِ زنی‌که از ناحیه لگن چپ زخمی شده بود، همین الآن به آمبولانس آورده شد. در چهار روز گذشته سه زن برای رسیدگی به زخمی‌ها زیر شدید‌ترین آتش‌ها رفته‌اند. این یکی در حال مرگ است و از ما می‌خواهد به یاد دو بچه‌اش باشیم. دیگر غذا نیست. ما فقط گوشت اسب می‌خوریم. امشب سنگر را نمی‌توان حفظ کرد.

هفتم مه-ما هر دقیقه بیش از ده گلوله دریافت می‌کنیم. سنگر‌ها کاملاً بی‌حفاظ‌اند. همه‌ توپها جز دو یا سه تا متلاشی شده‌اند. مواضع ورسائی‌ها تقریباً به ما چسبیده‌اند. سی نفر دیگر کشته شدند. ما داریم محاصره می‌شویم.»

فصل بیست و یکم – بمباران پاریس و فرار رُسِل

«بزرگ‌ترین رسوائی در حافظۀ نسل حاضر درحال وقوع است. پاریس زیر بمباران است. (از بیانیه حکومت دفاع ملی در مورد بمباران پروسی‌ها).

«ما یک بخش کامل از پاریس را در‌هم‌ کوفته‌ایم»

(تی‌یِر Thiers خطابیه‌ مجلس ملی، جلسۀ ۵ اوت ۱۸۷۱).

حال باید این فضای قهرمانی را ترک کنیم تا به نزاع‌های شورا و کمیته‌ مرکزی برگردیم. چرا جلسات خود را در لَ‌موئِت و جلوی چشم مردم تشکیل نمی‌دادند۱۵۱؟ گلوله‌های توپِ مونترُتوُ که تازه استتار آتش‌بار نیرومند خود را برداشته بود و برخورد جدی مردم بدون تردید می‌توانست آنها را در‌مقابل دشمن مشترک متحد کند، ولی این حمله در صفوف آنها شکاف ایجاد کرد.

در صبح هشتم مه، هفتاد توپ دریائی حمله به حصار پاریس از پایگاه شماره ۶۰ تا پوئن‌ دوُ‌ ژوُر را آغاز کردند. گلولۀ توپهای کلامَر دیگر به کِ‌ دُ ژاول می‌رسید و گلوله‌های آتش‌بارِ برُتوی محلۀ گُرنل را پوشانده بود. درعرض چند ساعت نیمی از پَسی غیرقابل سکونت شده بود.

تی‌یِر Thiers بیانیه‌ای را همراه گلوله‌های توپهای خود کرد: «پاریسی‌ها! حکومت، آن‌چنان که آدم‌های کمون مسلماً به شما خواهند گفت، هرگز پاریس را بمباران نخواهند کرد. حکومت، توپهای خود را... خالی خواهد کرد. حکومت، می‌داند و حتی اگر شما ازهر جانب نگفته بودید باز می‌فهمید که به محض آن‌که سربازان از حصار عبور کنند، شما دور پرچم ملی گرد می‌آئید.» و از پاریسی‌ها دعوت کرد که دروازه‌های پاریس را به روی او باز کنند. عمل شورا در پاسخ به این فرا‌خوان به خیانت چه بود؟

در ۸ آوریل، شورا تصادفاً وارد بحثی در مورد صورت‌جلسات خود۱۵۲ و علنی بودن این جلسات شد که یکی از اعضای اکثریت تقاضا کرد که کلاً آن را کنار بگذارند. اقلیت از کمیته‌ مرکزی شکوه کرد که علیرغم کمیسیون جنگ در همه‌ کار‌ها دست‌اندازی می‌کند و وارْلَن Varlin را از کمیساریا که تماماً توسط او تجدید سازمان یافته بیرون رانده است. آنها پرسیدند که آیا حکومت خود را کمیته‌ مرکزی می‌نامد یا کمون. فِلیکس پیا Félix Pyat با متهم کردن رُسِل به توجیه خود پرداخت. «اگر رُسِل فاقد آن توان و فراست است که کمیته‌ مرکزی را در محدودۀ وظایفش نگهدارد، تقصیر کمیته‌ نجات ملی نیست.» دوستانِ رُسِل با متهم‌کردن پیا به این‌که مدام حتی در مسائل صرفاً نظامی مداخله می‌کند پاسخ دادند. دلیل غافلگیر شدن مولن‌سَکه این بود که رُبلِوسکی که فرماندهی آن منطقه را به عهده داشت از فِلیکس پیا Félix Pyat فرمان رسمیِ دائر بر رفتن به ایسی را دریافت کرده بود. پیا گفت: «این درست نیست. من هرگز چنین فرمانی نداده‌ام.» آنها گذاشتند تا کاملاً خود را گیر بیندازد و آنگاه فرمان را که تماماً به دست خود او نوشته شده بود ارائه کردند. او آن را در دست گرفت، ور‌اندازش کرد، اظهار تعجب نمود و سرانجام ناچار به اعتراف شد۱۵۳. پس از آن بحث دوباره به کمیته‌ مرکزی معطوف شد -آیا می‌بایست آن‌ را منحل و اعضایش را دستگیر کنند یا ادارۀ جنگ را به آن بسپارند؟ شورا، طبق معمول، جرأت نکرد تصمیم بگیرد و پس از بحث‌های پراکنده مفاد قطعنامۀ ۳ مه را تأکید کرد -کمیته مرکزی تابع کمیسیون نظامی خواهد بود.

درهمین لحظه، صحنه‌ غریبی در دبیر‌خانۀ جنگ جریان داشت. رؤسای لژیون‌ها، که بیش‌از پیش از رُسِل دلخور می‌شدند، در این روز تصمیم گرفتند از او گزارشی از کلیه تصمیماتی که در‌نظر دارد درخصوص گارد‌ ملی اتخاذ کند بخواهند. رُسِل نقشۀ آنها را خوانده بود. شب که وارد وزارتخانه شدند در حیاط متوجه یک جوخۀ مسلح شدند و رُسِل را دیدند که از پنجره آنها را زیر نظر دارد. او خطاب به آنها گفت: «خیلی گستاخید. می‌دانید که این جوخه برای تیرباران شما اینجاست؟» آنها بدون آن‌که چندان اهمیتی بدهند، جواب دادند: «نیازی به گستاخی نیست. ما فقط آمده‌ایم تا با شما در مورد سازماندهی گارد ملی صحبت کنیم.» رُسِل آرام گرفت، کنار پنجره رفت و به جوخه فرمان مراجعت داد. این نمایش تراژی — کمیک اثر خود را بر‌جا گذاشت. رؤسای لژیون‌ها نقشۀ مربوط به هنگ ها را نکته به نکته مورد چون‌ و چرا قرار دادند و غیرعملی بودن آن را ثابت کردند. رُسِل که از مباحثه خسته شده بود به آنها گفت «من کاملاً آگاهم که نیروئی ندارم، ولی می‌گویم که شما هم ندارید. شما می‌گوئید دارید؟ بسیار خوب، دلیلش را به من بدهید. فردا، ساعت یازده، برای من ۱۲٫۰۰۰ نفر بیاورید میدان کُنکورد، و من سعی خواهم کرد که کاری صورت دهم.» او می‌خواست از ایستگاه راه‌آهن کلامَر حمله کند. رؤسای لژیون‌ها تعهد کردند که این تعداد نفر را پیدا کنند و تمام شب را صرف گشتن به دنبال آنها کردند.

در‌حالی‌که این مجادله جریان داشت، دژ ایسی درحال تخلیه بود. این دژ از صبح کاملاً در تنگنا قرار گرفته بود. هر‌یک از مدافعان دژ که به توپ نزدیک می‌شد جان خود را از دست می‌داد. شب، افسران جلسه کردند و به این نتیجه رسیدند که دیگر نمی‌توانند پایداری کنند. در این هنگام، نفرات که بر‌اثر گلوله‌های توپ به هرسو می‌گریختند، جمعاً زیر هشتی ورودی پناه گرفتند که گلولۀ توپی که از مولن دُ‌ پی‌یر شلیک شد، شانزده نفر از آنها را کشت. ریست، ژوُلیَن و چند نفر دیگر که سرسختانه برحفظ این ویرانه‌ها پا‌فشاری کرده بودند، ناگزیر به تسلیم شدند. حدود ساعت هفت، تخلیه آغاز شد. فرمانده، لیسبون*، عضو کمیته‌ مرکزی اول و مردی فوق‌العاده شجاع، زیر باران گلوله، عقب‌نشینی را پوشش داد.

چند ساعت بعد، ورسائی‌ها، با عبور از سِن، جلوی بوُلونْیْ، در مقابل پایگاه پوئن دوُ ژوُر مستقر شدند و در سیصد متری حصار سنگر گرفتند. سراسر آن شب و تمام صبح ۹ مه، دبیر‌خانۀ جنگ و کمیته‌ نجات ملی هیچ خبری از تخلیه دژ نداشتند.

در ۹ مه، حوالی ظهر، گردانهائی که رُسِل درخواست کرده بود در‌طول میدان کُنکورد صف کشیده بودند. رُسِل سوار بر اسب وارد شد و هنوز نگاهی به صفوف اول نینداخته بود که خطاب به رؤسای لژیون‌ها گفت: «این تعداد نفر برای من کافی نیست.» و فوراً برگشت و به طرف دبیرخانۀ جنگ راند و در آنجا بود که از تخلیه‌ دژ ایسی مطلع شد. قلمش را برداشت و نوشت «پرچم سه رنگ از فراز دژ ایسی که دیروز عصر توسط نفراتِ آن رها شد فرود می‌آید» و بدون مطلع ساختن شورا یا کمیته‌ نجات ملی دستور داد تا از این دو خط ده هزار نسخه در پاریس چسبانده شود، درحالی‌که تعداد نسخه‌هائی که در این‌گونه موارد چاپ می‌شد شش‌ هزار بود.

پس از آن استعفای خود را تسلیم کرد: «شهروندان، اعضای کمون، من احساس می‌کنم دیگر نمی‌توانم مسئولیت فرماندهی را درجائی‌که همه مذاکره می‌کنند و هیچکس فرمان نمی‌برد، بر‌عهده داشته باشم. کمیته‌ مرکزی توپخانه مذاکره کرده و هیچ رهنمودی نداده است. کمون مذاکره کرده، ولی در هیچ موردی تصمیم نگرفته است. کمیته‌ مرکزی مذاکره می‌کند و هنوز نفهمیده چگونه عمل کند. در این فاصله، دشمن با حمله‌های نسنجیده، که اگر من کمترین نیروی نظامی در اختیار داشتم او را گوشمالی می‌دادم، به دژ ایسی رخنه کرده است.» آنگاه تخلیۀ دژ ایسی را به سبک خودش و به نحوی بسیار نادرست روایت کرد و در مورد سان میدان کُنکورد گفت به جای ۱۲٫۰۰۰ که قول داده شده بود، فقط ۷٫۰۰۰ نفر۱۵۴ آنجا بودند و نتیجه گرفت: «به این ترتیب، بی‌کفایتی کمیته‌ توپخانه مانع سازماندهی توپخانه شد. تذبذب کمیته‌ مرکزی مدیریت را متوقف کرد. دغدغه‌های مسخرۀ رؤسای لژیون‌ها کار بسیج سربازان را فلج نمود. سَلَف من مرتکب خطای مبارزه با این وضع بی‌معنا شد. من کناره می‌گیرم و مفتخرم که از شما یک سلول در مازا تقاضا کنم.»

او قصد داشت از این طریق حیثیت نظامی خود را پاک کند، ولی می‌بایست صراحتاً، نکته به نکته، جواب او داده می‌شد. شما که با این وضعیت «بی‌معنی» کاملاً آشنائی داشتید، چرا پذیرفتید؟ چرا در اول آوریل هنگام ورود به وزارتخانه، و هم‌چنین در دوم و سوم مِه در مقابل شورا، هیچ شرطی قائل نشدید؟ چرا همین امروز دست‌کم ۷٫۰۰۰ نفر را دست به سر کردید، درحالی‌که ادعا می‌کنید «کمترین نیروی نظامی در‌اختیار» ندارید؟ چرا پانزده ساعت از تخلیۀ دژی که بازرسی ساعت به ساعت گلوگاه‌های آن جزء وظایف شما بود، کاملاً بی‌خبر ماندید؟ خط دوم دفاع شما کجاست؟ چرا در مُن‌مارْتْر و پانتِئون هیچ‌کاری صورت نگرفته است؟

رُسِل احتمالاً ایراد‌های خود را به شورا اطلاع داده بود، ولی با فرستادن نامه‌های خود به روزنامه‌ها مرتکب خطائی نابخشودنی شد. او با این‌کارِ خود، در کمتر از دو ساعت ۸٫۰۰۰ رزمنده را دلسرد کرده بود، تخم وحشت پراکنده، مردان دلیر ایسی را لکه‌دار کرده، ضعف دفاع را به دشمن خبر داده بود؛ و اینها همه درست در همان زمانی‌ واقع شدند که ورسائی‌ها به خاطر گرفتن ایسی به خود می‌بالیدند.

در آنجا همه شادی می‌کردند. تی‌یِر Thiers و مَک‌ماهون برای سربازانی‌که آوازخوانان چند توپی را که در دژ پیدا شده بود با خود می‌آوردند، سخنرانی کردند. مجلس، جلسات خود را به حالت تعلیق در‌آورد و به حیاط مرمر آمد تا این فرزندان مردم که خود را فاتح گمان می‌کردند را تشویق کنند. تی‌یِر Thiers یک ماه بعد از پشت تریبون گفت: «من وقتی این فرزندان مرغزار‌هایمان را می‌بینم که در عین محرومیت از آموزشی که انسان را تعالی می‌بخشند، برای شما و برای ما می‌میرند، عمیقاً متأثر می‌شوم.» [این همان احساسات متأثر‌کننده شکارچی در قبال سگ شکاری خود است. فرزندان مرغزار، این اعتراف، و جنس آدم‌هائی را که برایشان می‌میرید، به خاطر بسپارید!]{.underline}

و با این وجود، در شهرداری مرکزی هنوز مشغول مباحثه بودند! ریگو متهم می‌کرد. علیرغم بی‌ترتیبی‌های ناشایستِ او در فرمانداری، اکثریت شورا وی را به دادستانی کمون منصوب کرده بود. بحث داشت به عصبانیت می‌کشید که دُلِکْلوُز Delescluze با‌عجله وارد شد و فریاد زد: «شما بحث می‌کنید، درحالی‌که اعلام شده است که پرچم سه رنگ از برفراز دژ ایسی فروافتاده است. خطاب من به همه‌ شماست. من امیدوار بودم که فرانسه توسط پاریس و اروپا توسط فرانسه نجات یابد. کمون آبستن قدرتِ غریزه‌ای انقلابی است‌که قادر به نجات کشور می‌باشد. امروز همه‌ خصومت‌های خود را کنار بگذارید. ما باید کشور را نجات دهیم. کمیته‌ نجات ملی انتظارات ما را بر‌آورده نکرده است. این کمیته به جای محرک، خود یک مانع بوده است. خودش را به چه کاری مشغول کرده است؟ به انتصابات فردی به جای اقدامات کلی. فرمانی، به امضای مِیِه، خودِ این شهروند را به سمت حاکم دژ بیسِتْر منصوب می‌کند. ما در آنجا یک نفر را داشتیم، یک سرباز۱۵۵ که گمان می‌شد زیادی سخت‌گیر است. کاش همه به اندازۀ او سخت‌گیر بودند. کار کمیته‌ نجات ملی شما تمام است و در زیر سنگینی خاطرات وابسته به آن در‌هم شکسته است. من می‌گویم این کمیته باید از بین برود.»

این باعث شد که جمع متوجه وظیفۀ خود شود، کمیته‌ای سری تشکیل بدهد و یکسره کمیته‌ نجات ملی را مورد بحث قرار دهد. این کمیته درطی هفتۀ گذشته چه کرده است؟ کمیته‌ مرکزی را در دبیرخانۀ جنگ مستقر کرد، بی‌نظمی را افزایش داد و دو آفت را حفظ کرد. اعضای آن خود را در جزئیات غرق کردند و یا کار خود را از سر تفنن صورت دادند. یکی شهرداری مرکزی را رها کرد تا برود و خود را در یک دژ محبوس کند. کاش لا‌اقل این دژ ایسی یا وانْوْ بود! فِلیکس پیا Félix Pyat بیشتر وقت خود را در دفتر روزنامه‌ انتقام جو Vengeur می‌گذرانْد و در آنجا دقّ دل خود را با مقاله‌های دور و دراز خالی می‌کرد. یکی از اعضای کمیته‌ نجات ملی سعی کرد با اشاره به ابهامِ حوزۀ صلاحیت‌های این کمیته از آن دفاع کند. به او پاسخ داده شد که مادۀ ۳ تصویب‌نامه در قبال همه‌ کمیسیون‌ها به کمیته اختیار کامل داده است. سرانجام پس از ساعت‌ها تصمیم گرفتند که کمیته را فوراً تجدید کنند، یک نمایندۀ غیرنظامی برای دبیرخانۀ جنگ منصوب نمایند، یک بیانیه تنظیم کنند، که جز در موارد اضطراری فقط سه‌بار در هفته تشکیل جلسه دهند، و کمیته را به طور دائمی در شهرداری مرکزی مستقر سازند، درحالی‌که سایر اعضای شورا می‌بایست منظماً در نواحی خاص خود حضور یابند. دُلِکْلوُز Delescluze به عنوان نمایندۀ مسئول جنگ تعیین شد.

همان شب ساعت ده، جلسۀ دومی برای انتخاب اعضای کمیته‌ جدید تشکیل شد. اکثریت برای کرسی ریاست آن به فِلیکس پیا Félix Pyat که از حملات بعداز ظهر شدیداً بر‌آشفته بود، رأی داد. او جلسه را با تقاضای بازداشت رُسِل افتتاح کرد. با جفت و جور کردن زیرکانۀ ظواهری که برای آدم‌های شکاک دلیل می‌نمود، رُسِل را به گوسفند قربانیِ تمام خطا‌های کمیته تبدیل کرد و خشم شورا را متوجه وی نمود. نیم‌ساعت تمام به تخفیف این شخص غایب مشغول بود که جرأت حملۀ رو در رو به او از طرف وی بعید می‌نمود. «شهروندان، من به شما گفتم که او خائن است. شما نخواستید حرف مرا باور کنید. شما جوانید و نمی‌دانید که چگونه، مانند سرمشق‌های عالیقدر ما در کنوانسیون، به قدرت نظامی بی‌اعتماد باشید.» این اشارۀ تاریخی، رُمانتیک‌ها را از خود‌ بی‌خود کرد. اینها فقط یک رؤیا داشتند و آن‌هم این بود که کنوانسیونی باشند. برای انقلابِ پرولتری، رها ساختن خود از زرق و برق انقلاب بورژوائی تا این حد دشوار بود.

برای متقاعد کردن این جمع نیازی به غضب پیا نبود. عمل رُسِل از نظر افرادی هم که هیچ‌گونه پیش‌داوری‌ای نداشتند، محکوم بود. بازداشت او به اتفاق آراء — منهای دو رأی — تصویب شد و کمیسیونِ جنگ فرمان اجرای آن را دریافت کرد.

پس از آن به انتخاب اعضای کمیته پرداختند. اقلیت که با انتخاب دُلِکْلوُز Delescluze و ژوُرْد که به نظر می‌رسید حق شورا برای تعیین نمایندۀ مسئول را قبول دارند، اندکی مطمئن شده بود، تصمیم گرفت در انتخابات شرکت کند و خواستار جائی در لیست اکثریت شد. این فرصتی عالی بود برای رفع همه‌ اختلافات و احیای وحدت در مقابل وِرسای. ولی عکس‌العمل‌های مزورانۀ فِلیکس پیا Félix Pyat موجب شد که رُمانتیک‌ها همکاران اقلیتی خود را به صورت مرتجعینی حقیقی نگاه کنند. پس از سخنرانی او جلسه به حالت تعلیق در‌آمد. اعضای اقلیت اندک‌ اندک خود را در تالار شورا تنها دیدند. به جستجوی همکاران خود رفتند و آنها را در اطاق مجاور در حال مذاکرۀ جداگانه غافلگیر کردند. پس از یک برخورد خشن، همگی به شورا برگشتند.

یکی از اعضای اقلیت تقاضا کرد تا به این تفرقه‌های شرم‌آور خاتمه داده شود. در پاسخ، یکی از رُمانتیک‌ها خواستار بازداشت اقلیت تفرقه‌افکن شد و رئیس، پیا، داشت عقده‌های خشم خود را خالی می‌کرد که مالُن بر‌سرش فریاد زد: «ساکت! شما نابغۀ پلید این انقلاب هستید. از پراکندن بد‌گمانیِ زهرآلود خود برای نفاق‌افکنی دست بردارید. این نفوذ شماست که دارد کمون را ویران می‌کند.» و آرنُلد، یکی از بانیان کمیته‌ مرکزی، افزود. «بازهم این آدم‌های ۱۸۴۸ هستند که انقلاب را خراب می‌کنند.»

ولی حالا دیگر برای وارد شدن به مبارزه خیلی دیر بود و اقلیت ناچار بود مکافات آئین‌گرائی و ندانم‌کاری خود را پس بدهد. لیست اکثریت کاملاً تأیید شد: رانْوی‌یِه Ranvier، آرنو Arnaud، گامْلون Gambon، دُلِکْلوُز Delescluze و اُد Eudes. از آنجا که برگزیدن دُلِکْلوُز Delescluze به ریاست دبیرخانۀ جنگ در کمیته‌ نجات ملی خلأ ایجاد کرده بود، دو روز بعد رأی گیری دومی صورت گرفت که اقلیت وارْلَن Varlin را پیشنهاد کرد. اکثریت با سوء‌استفاده از پیروزی خود مرتکب این عمل ناشایست شد که بی‌یوره، یکی از بی‌ارزش‌ترین اعضا را ترجیح دهد.

اجلاس شورا در ساعت یک صبح خاتمه یافت. فِلیکس پیا Félix Pyat ضمن ترک کرسی خود به دوستانش گفت: «خوب خدمتشان رسیدیم؟ به نظر شما قضیه را خوب پیش بُردم؟»۱۵۶ این منتخبِ شریف که کاملاً غرق در کارِ «رسیدن به خدمتِ» همکارانش بود، فراموش کرده بود تا بررسی کند و ببیند که آیا دژ ایسی تسخیر شده یا نه. و همان شب، بیست‌و‌شش ساعت پس از تخلیه، شهرداری مرکزی بر در شهرداریها این بیانیه را چسباند: «این اشتباه است که پرچم سه‌رنگ برفراز دژ ایسی در اهتزاز نیست. ورسائی‌ها آن را اشغال نکرده و نخواهند کرد.» این انکار به حرف‌های تروشوُ در مِتْس مانند بود.

در جریان این طوفان‌ در شهرداری مرکزی، کمیته‌ مرکزی به دنبال رُسِل فرستاده بود و او را به خاطر پوسترِ بعد از ظهر و تعداد غیرمعمول نسخه‌های چاپ شده سرزنش کرد. او با تندی از خود دفاع نمود: «وظیفه‌ام بود. هر‌چه خطر بزرگ‌تر باشد وظیفۀ شناساندن آن به مردم بزرگ‌تر است.» ولی او در غافلگیری مولن‌سَکه به چنین کاری دست نزده بود. پس از رفتن او کمیته مدتی طولانی شُور کرد. یک نفر گفت: «اگر دیکتاتوری نداشته باشیم، باخته‌ایم.» چند روزی این نظر در کمیته تفوق داشت. کمیته خیلی جدی رأی داد که وجود دیکتاتور الزامی است و این دیکتاتور هم باید رُسِل باشد. یک هیئت پنج‌ نفری با‌جدیت به دنبال او رفت. او به کمیته آمد، وانمود کرد که به فکر فرو رفته است و سرانجام اعلام کرد: «دیگر خیلی دیر شده است. من دیگر نمایندۀ مسئول نیستم. من استعفایم را داده‌ام.» وقتی عده‌ای از دست او عصبانی شدند، آنها را سرزنش کرد و رفت. در دفترش کمیسیون جنگ — دُلِکْلوُز Delescluze، تریدُن، آوریال Avrial، ژوآنَر، وارْلَن‌ و آرنُلد — را دید که تازه رسیده بودند.

دُلِکْلوُز Delescluze مأموریت خودشان را توضیح داد. رُسِل خیلی آرام گوش داد؛ و گفت که گر‌چه این تصمیم ناعادلانه است به آن تسلیم می‌شود. آنگاه به توصیف وضعیت نظامی، انواع رقابت‌ها که مستمراً پاپیچ او بوده و ضعف شورا پرداخت. او گفت: «شورا نه طرز استفاده از کمیته‌ مرکزی را بلد بوده و نه طرز در‌هم شکستن آن را در فرصت مناسب. امکانات ما کاملاً کافی است و من به سهم خودم آمادۀ به عهده گرفتن هرگونه مسئولیتی هستم، ولی به شرط آن‌که مورد حمایت یک قدرت قوی و یکدست قرار داشته باشم. من نمی‌توانم در مقابل تاریخ، بدون نظر موافق و حمایت کمون، مسئولیت پاره‌ای سرکوب‌های لازم را به عهده بگیرم.» او با طول‌ و تفصیل به همان سبک روشن و احساسی‌ای صحبت کرد که باعث شد دوبار در شورا بر مصمم ترین حریفان خود غلبه کند. کمیسیون که شدیداً تحت تاثیر استدلال‌های او قرار گرفته بود به اطاق دیگری رفت. دُلِکْلوُز Delescluze گفت که نمی‌تواند در مورد باز‌داشت رُسِل، قبل از آن‌که شورا حرف‌های او را شنیده باشد، تصمیم بگیرد. همکارانش هم برهمین عقیده بودند و نمایندۀ مسئول سابق را تحت مراقبت آوریال Avrial و ژوآنَر گذاشتند که صبح روز بعد او را به شهرداری مرکزی منتقل کند. آوریال Avrial با رُسِل در دفتر مأمور تحقیق ماند و ژوآنَر رفت تا شورا را از ورود خودشان مطلع کند.

عده‌ای خواهان شنیدن حرف‌های رُسِل بودند. اکثر اعضا که به خود مطمئن نبودند و می‌ترسیدند که مبادا صدای او فضای شورا را عوض کند، عقیده داشتند که استماع حرف‌های او مخالف اصل انصاف است و مورد کلوُزِره را ذکر می‌کردند که بدون استماع حرف‌هایش باز‌داشت شد؛ گوئی یک بی‌عدالتی می‌تواند بی‌عدالتی دیگری را توجیه کند. پذیرش رُسِل رد شد.

شارل ژراردن، عضو شورا، به دفتر مأمور تحقیق رفت. آوریال Avrial پرسید: «کمون چه تصمیمی گرفته است؟» ژراردن با آن‌که همان لحظه جلسه را ترک کرده بود، جواب داد: «هنوز هیچ.» و با دیدن تپانچۀ آوریال Avrial روی میز خطاب به رُسِل گفت: «نگهبان شما وظیفۀ خود را با وجدان انجام داده است.» رُسِل فوراً جواب داد: «من گمان نمی‌کنم که این احتیاط‌کاری به خاطر من باشد. وانگهی، شهروند آوریال Avrial، من به عنوان یک سرباز به تو قول شرف می‌دهم که قصد فرار ندارم.»

آوریال Avrial که از پست نگهبانی خود خیلی خسته شده بود، پیش از آن از شورا تقاضای مرخصی کرده بود. چون جوابی دریافت نکرد، با این فکر که می‌تواند زندانی خود را تحت نظر یک عضو کمیته‌ نجات بگذارد — زیرا ژراردَن هنوز از مقام خود برکنار نشده بود — به شورا مراجعه کرد. وقتی برگشت رُسِل و ژراردَن رفته بودند. این جوان جاه‌طلب از جنگ داخلی‌ای که نسنجیده خود را به درون آن پرتاب نموده بود، مثل یک موش فرار کرد.

می‌توان حدس زد که پیا از هیچ صفتی علیه فراری دریغ نکند. کمیته‌ جدید که تازه از کشف دو توطئه مطلع شده بود، در بیانیه‌ای اضطراری هشدار داد: «خیانت به درون صفوف ما خزیده است. رها کردن دژ ایسی و انتشار پوستر رذیلانۀ خبر آن توسط سِفله‌گانی‌که آن را تسلیم کردند، پردۀ اول این نمایش بود. به دنبال آن قرار بوده یک قیام سلطنت‌طلبانه در میان صفوف ما و هم‌زمان تسلیم یکی از دروازه‌های ما، واقع شود. تمام سرنخ‌های این توطئۀ سیاه اکنون در دست ماست. اکثر مجرمین دستگیر شده‌اند. بگذارید همه‌ چشم‌ها باز و همه‌ سلاح‌ها آمادۀ کوبیدن خائنین باشد.»

این امر داشت به یک ملو‌درام تبدیل می‌شد، حال آن‌که به خونسردی و دقت نیاز بود. و کمیته وقتی ادعا می‌کرد که «اکثر مجرمین» را دستگیر کرده و «تمام سرنخ‌های این توطئۀ سیاه» را در دست دارد، به لاف‌زنی غریبی دست می‌زد.

فصل بیست و دوم — توطئه‌ علیه کمون

کمون موجب رواج بازار انواع دسیسه‌چینان، دروازه‌گشایان خائن و دلالان توطئه شده بود. متقلبینِ معمولی و جوناتان ویلدز Jonathan Wilds‌های [شخصیت رُمانی از هنری فیلدینگ] کنار جوی خیابانها -که سایه یک پلیس برای رماندنشان کافی بود. آنها هیچ قدرتی جز ضعف فرمانداری و بی‌مبالاتی نمایندگان مسئول نداشتند. مدارک موجود در این موارد هنوز هم در قبضۀ ورسائی‌هاست. ولی آنها خود مطالب زیادی منتشر کرده‌اند که اغلب علیه همدیگر شهادت می‌دهند و ما چه از طریق اطلاعات خصوصی، چه از طریق فرصتی‌که در تبعید بوجود آمده، قادریم به قلمرو این نابکار‌ان رخنه کنیم.

از اواخر مارس، عوارضی برکلیه وزارتخانه‌های وِرسای وضع شد و در اِزای گشودن تعدادی از دروازه‌های پاریس یا ربودن اعضای کمون چند پول سیاه پیشنهاد نمودند که بر‌حسب درجۀ آنها کم و بیش طبقه‌بندی شده بود. کلنلِ ستاد، کُربَن، مأمور سازماندهیِ افرادِ وفادار گارد ملی که هنوز در پاریس بودند، شد. فرماندۀ یک گردان ارتجاعی، کلنل شَرپانتیه، افسر مشق سابق سَن سیر، به او پیشنهاد خدمت کرد که پذیرفته شد و او هم‌چنین چند نفر از دوستان نزدیک خود -دوُروُشوُ، دُمه و گالیمار- را معرفی کرد. از آنها خواسته شده بود که گردانهای مخفی تشکیل دهند تا در روزی که در‌اثر حملۀ عمومی همه‌ فدرال‌ها به سنگر‌های خط مقدم فرا‌خوانده شدند، بخش‌های استراتژیک شهر را اشغال کنند. افسر دریائی، دُمَلَن، پیشنهاد کرد که در آن لحظه مُن‌مارْتْر، شهرداری مرکزی، میدان واندُم و کمیساریا را با چند هزار نفری که می‌گفت در دسترس دارد، غافلگیر نماید. او در رابطه با شَرپانتیه قرار گرفت.

آنها با تمام قوا دست به کار شدند و تعداد حیرت‌انگیزی از افراد را در اطراف پست‌های رسمی گرد آوردند و خیلی زود از وجود ۶٫۰۰۰ نفر و ۱۵۰ توپچی با دستگاه‌های توپ خراب‌کن گزارش دادند. همه‌ این مردان دلیر! فقط منتظر یک علامت بودند. در‌عین حال، البته پول برای حفظ شوق‌و‌شور آنها لازم بود و شَرپانتیه و دُمَلَن با واسطۀ دوُروُشوُ چند صد هزار فرانک از ورسائی‌ها اخذ کردند.

در اواخر آوریل، آنها در وجود لُ‌مِر‌دُ بُوفون، افسر دریائی سابق و حاکم موقت کایِن، رقیب مهیبی پیدا کردند. به جای کوبیدن بر طبل یارگیری بورژوا‌ها، فکری که بُوفون آن را مسخره می‌نامید، وی پیشنهاد می‌کرد که مقاومت را از طریق عوامل زیرکی که خراب‌کاری می‌کنند و سرویس‌ها را از کار می‌اندازند، فلج کنند. نقشۀ او که با دیدگاه تی‌یِر Thiers کاملاً تطابق داشت، با نظر مساعد وِرسای روبرو شد که به او اختیارات تام داد. او دو آدم جدی، لاروک، منشی بانک و لانیه، افسر سابقِ لژیونِ شُلشِر، را به دستیاری برگزید.

علاوه‌ بر‌اینها، دستگاه، سگ‌های تازی دیگری هم داشت-آلساتیان آرونشون، کلنل سپاه آزاد در زمان جنگ که توسط افراد خود بر‌کنار شد و در توُر او را به سرقت متهم کردند؛ فرانزینی که بعد‌ها توسط انگلستان مسترد و به کلاه‌برداری متهم شد، بارال‌دُ مونتو، که با جسارت خود را به دبیر‌خانۀ جنگ معرفی کرد و به برکت اعتماد به نفس خود به ریاست لژیون هفتم منصوب شد؛ آبه سلینی، کشیش مأمورِ ناوگان نامعلوم و ناشناخته‌ای که از حمایت ژوُل سیمون برخوردار بود؛ و بالاخره توطئه‌گران اشراف‌مسلک و ژنرالهای بزرگِ ترسان از انقلاب: لوُلیه، دوُ بیسُن و گانیه دابَن. این جمهوریخواهان شریف نمی‌توانستند به کمون اجازه بدهند که جمهوری را ویران کند. اگر آنها پول وِرسای را می‌پذیرفتند، صرفاً با این نظر بود که پاریس و جمهوری را از دست آدم‌های شهرداری مرکزی نجات دهند. آنها می‌خواستند کمون را واژگون کنند؛ ولی آن را به دشمن می‌فروختند، آه! نه، بهیچوجه!

شخصی به نام بْرییر دُ سَن‌ - لاژییه گزارش جامعی در‌مورد همه‌ این پهلوانان تنظیم می‌کرد و منشی تی‌یِر Thiers، ترونسَن - دوُمِرسان که سه سال بعد به کلاهبرداری محکوم شد، بین پاریس و وِرسای در رفت‌و‌آمد بود. او پول می‌آورد، سرپرستی می‌کرد و سر‌نخ‌های این توطئه‌های رنگارنگ را که اغلب یکی در قفا و پنهان از دیگری جریان داشت، در دست داشت.

در نتیجه، اینها مدام با هم درگیری داشتند. این رَجّاله‌ها همدیگر را لو می‌دادند. برییر دُ سَن‌ - لاژییه می‌نوشت: «من از آقای وزیر داخله می‌خواهم که آقای لُ‌مِر‌دُ بُوفون را تحت نظر داشته باشد. من شدیداً به او مشکوکم که مبادا بناپارتیست باشد. پولی که او دریافت کرده است، بیشتر صرف پرداخت بدهی‌های او شده است.» در مقابل گزارش دیگری می‌گفت: «من به آقایان دُمَلَن، شَرپانتیه و برییر‌دُ سَن‌ - لاژییه مشکوکم. آنها اغلب در پاتوق پیتر ملاقات می‌کنند و، به جای پرداختن به هدف بزرگِ رهائی، از پانتاگروئل [شخصیتی شهوت‌پرست در کتابی از رابله] تقلید می‌کنند. آنها به اورلئانیست‌ها می‌مانند.»۱۵۷.

بی‌پروا‌ترینِ این سودا‌گران، بُوفون، موفق شد با ستاد ژنرال هانری پرُدوم، با مدرسۀ نظام به فرماندهی وینو و با دبیرخانۀ جنگ که در آن گوُئیه در‌نظر داشت با بخش مهمات درگیر شود، رابطه برقرار نماید. عوامل او، لانیه و لاروک، روی شخصی به نام موُله کار کردند که با دور‌ زدن کمیته‌ مرکزی خود را به ریاست لژیون هفدهم رسانده و تا‌حدی آن را فلج کرده بود. یک افسر توپخانه، کاپیتان پیگیه، که از طرف وزارتخانه در اختیارشان قرار گرفته بود، نقشۀ باریکاد‌ها را رسم کرد و یکی از این دسته‌ها توانست در هشتم مه گزارش بدهد: «هیچ مینی کار گذاشته نشده است. ارتش می‌تواند با نوای شیپور‌ها وارد شود.» گاه به تطمیع مستقیم متوسل می‌شدند و گاه نقش کمونار‌های دو‌آتشه را بازی می‌کردند، آنها راه به دست‌آوردن اطلاعات را بلد بودند و بی‌مبالاتی مسئولین نیز کار آنها را به ویژه تسهیل می‌کرد. افسران ستاد و رؤسای بخش‌ها دوست داشتند اهمیت خود را به رخ بکشند، در کافه‌های پر از جاسوسِ بولوار‌ها در مورد حساس‌ترین امور بحث می‌کردند۱۵۸. کوُرنه که در شهربانی جانشین ریگو شد، علیرغم منش جدی خود، سرویس امنیت عمومی را بهبود نبخشید. لوُلیه که دوبار دستگیر و هر‌بار موفق به فرار شد، در کافه‌ها علناً از جارو شدن کمون حرف می‌زد. ترونسَن‌ - دومِران که شهرت داشت بیست سال مأمور پلیس وزارت داخله بوده است، آزادانه در خیابانها راه می‌رفت و سوژه خود را کاملاً زیر نظر داشت. مقاطعه‌کاران ساختمانِ استحکامات مُن‌مارْتْر هرروز برای به تعویق انداختن شروع کار بهانه‌های تازه‌ای می‌تراشیدند. کلیسای برِآ دست نخورده ماند — عهده‌دار خراب کردن این بنای استغفار ترتیبی داد که این‌ کار تا ورود سربازان به عقب افتد. صرفاً حسن تصادف موجب کشف توطئۀ بازوبند شد و فقط وفاداری دُمبروسکی توطئۀ وِسِه را برملا نمود.

این عامل تجاری برای پیشنهاد عملیات آذوقه‌رسانی به وِرسای رفته بود. پیشنهادش رد شد و او برگشت، ولی این بار با پیشنهاد خریدن دُمبروسکی. او با حمایت دریادار سِسه — در اوج دیوانگی‌اش — موفق شد کار خود را به شکل یک شرکت تجاری به راه اندازد، سهام‌دار و بیست هزار فرانک برای مخارج اضطراری پیدا کند و با یکی از دستیاران دُمبروسکی به نام هوتزینجر که بعداً توسط حکومت وِرسای برای جاسوسی در میان تبعیدی‌ها در لندن استخدام شد، ارتباط برقرار نماید. وِسِه به او گفت که اگر ژنرال دُمبروسکی دروازه‌های تحت فرمان خود را تسلیم کند، وِرسای یک میلیون فرانک به او می‌دهد. دُمبروسکی فوراً کمیته‌ امنیت ملی را خبر کرد و پیشنهاد نمود که به یک یا دو سپاه ارتش وِرسای امکان ورود بدهند و آنگاه آنها را توسط گردانهائی که در کمین نشسته‌اند، در‌هم‌ بکوبند. کمیته نمی‌خواست تن به این خطر بدهد، ولی به دُمبروسکی دستور دادکه مذاکرات را ادامه دهد۱۵۹. هوتزینجر همراه وِسِه به وِرسای رفت و سِسه را دید که به او پیشنهاد کرد که جهت تضمین اجرای قول‌هائی که به دُمبروسکی داده شده است، خود را به عنوان گروگان تسلیم کند. حتی قرار بود دریادار سِسه شبی مخفیانه به میدان واندُم برود و کمیته‌ امنیت عمومی که از پیش در جریان قرار داشت در تدارک بازداشت او بود که ‌بارتِلِمی‌سَن هیلِر Barthélemy-Saint-Hilaire او را از این بلاهت جدید بر‌حذر داشت.

از آن به بعد، تی‌یِر Thiers کم‌کم امید گرفتن شهر از طریق غافلگیری را رها کرد. این سرگرمی اولین روز‌های ماه مه او بود. بر‌اساس اظهارات یک مأمور که قول داده بود ترتیب تسلیم دروازۀ دوفین را توسط دوست خود لاپورت — رئیس لژیون شانزدهم — بدهد، تی‌یِر Thiers علیرغم بی‌میلیِ مَک‌ماهون و ارتش که خواستار ورودی پیروزمندانه بودند، یک نقشۀ کامل ریخته بود۱۶۰. در طول شب ۳ مه، تمام ارتشِ فعال و بخشی از ذخیره به حالت آماده‌باش درآمد و ژنرال تی‌یِر Thiers برای خواب به سِوْر رفت. نیمه شب، سرباز‌ها در بوآ‌ دُ‌ بوُلونْی مقابل دریاچۀ پائین جمع شدند و به دروازه‌های بسته چشم دوختند. قرار بود این دروازه‌ها توسط یک گروهان ارتجاعی که در پَسی و تحت فرمان وِری — سروان سپاه سی‌و‌هشتم که به عنوان جانشین فرماندۀ خود، لَوینْیْ، عمل می‌کرد — تشکیل شده بود، باز شود. ولی این توطئه‌گران هوشمند فراموش کرده بودند لَوینْیْ را درجریان بگذارند و چون گروهانی‌که می‌بایست جای فدرال‌ها را بگیرد فرمانی از مافوق نداشت بوجود یک کمین سوء‌ظن برد و از انجام این کار امتناع کرد. به این ترتیب نگهبانانِ مطمئن تعویض نشدند. سرباز‌ها، پس از چند ساعت انتظار بیهوده، سپیده‌دم به اردوگاه‌های خود برگشتند. دو روز بعد لاپورت بازداشت شد، ولی دوباره خیلی سریع آزاد گردید.

بُوفون، با اقتباس همین نقشه‌، تسلیم دروازه‌های اُتُیْ و دوفین را برای شب ۱۲ به ۱۳ مه تضمین کرد. تی‌یِر Thiers دوباره همه‌ دستگاه را به راه انداخت و چندین دسته به سمت پوئَن دوُ ژوُر اعزام شدند؛ درحالی که ارتش آمادۀ بود تا آنها را دنبال کند. ولی در آخرین لحظه نقشه‌های توطئه‌گران نقشِ‌ بر‌آب گردید۱۶۱ و مثل ۳ مه ارتش مجبور به عقبگرد شد. کمیته‌ نجات ملی که از تلاش قبلی کاملاً بی‌خبر بود، از این یکی اطلاع داشت.

لانیه روز بعد بازداشت شد. کمیته تازه روی بازو‌بند‌های سه‌رنگ که قرار بود گارد‌های ملیِ نظم هنگام ورود ارتش به بازو بندند، دست گذاشته بود. لُگرُ، زنی که آنها را درست می‌کرد‌ از دادن دستمزد دخترانی که برایش کار می‌کردند، غفلت نموده بود. یکی از آنها که گمان کرده بود کار برای کمون انجام شده است برای دستمزد خود به شهرداری مرکزی رفت. در تحقیق از لُگرُ ردَ بُوفون و همدستانش را به دست آوردند. بُوفون و لاروک مخفی شدند و ترونسَن‌ - دوُمرسان به وِرسای رفت. به این ترتیب، شَرپانتیه یکه‌تاز میدان ماند. کُربَن او را تشویق کرد که افرادش را در دسته‌های ده و صد‌نفری سازماندهی کند و نقشۀ کاملی را برایش ترسیم کرد که مطابق آن بلافاصله پس از ورود سرباز‌ها او می‌بایست شهرداری مرکزی را دراختیار می‌گرفت. شَرپانتیه‌ی همواره مسلط برخود، او را روز‌ به روز با اخبار فتوحات تازه دور سر می‌گرداند، از به خدمت در‌آوردن ۲۰٫۰۰۰ نفر صحبت می‌کرد و تقاضای دینامیت برای منفجر کردن خانه‌ها داشت،۱۶۲ و به عنوان یک پانتاگروئلیکِ [شخصیتی از یکی از آثار رابله. م] حقیقی مبالغ هنگفتی را که دوُروُشوُ Durouchoux به او تحویل می‌داد، می‌بلعید.

در‌نهایت، کل دستۀ دسیسه‌گران موفق به تسلیم حتی یک دروازه هم نشدند، ولی کمک زیادی به بی‌سازمان کردن کار‌ها نمودند. بااین وجود، در برخورد با گزارش‌های آنها باید خیلی محتاط بود. این گزارش‌ها اغلب مملو از موفقیت‌های خیالی‌ است‌که برای توجیه صد‌ها هزار فرانک هزینه‌ای است که به جیب زدند.

فصل بیست‌وسوم — «چپها» به پاریس خیانت می‌کنند

«ما پاریس را با توپ و سیاست گرفتیم.»

(تحقیق از تی‌یِر Thiers در مورد هیجدهم مارس)

توطئه‌گر بزرگ علیه پاریس چه‌کسی بود؟ «چپ تندرو.»

در ۱۹ مارس برای تی‌یِر Thiers چه مانده بود و با چه وسیله‌ای باید بر فرانسه حکومت می‌کرد؟ او نه ارتش داشت، نه توپ و نه شهر بزرگ. پاریسی‌ها سلاح داشتند و کارگرانشان گوش به زنگ بودند. اگر آن قشر پائینی طبقۀ متوسط که شهرستانها را به امضای انقلابهای پایتخت وا‌می‌دارد، دنبال جنبش می‌رفت و از هم‌طبقه‌ای‌های پاریسی خود تقلید می‌کرد، تی‌یِر Thiers نمی‌توانست حتی یک گردان هم در مقابل آنها قرار دهد. امکانات این رهبر بورژوازی برای بقا، نگهداشتن شهرستانها و وادار کردن آنها به دادن سرباز و توپ جهت کوبیدن پاریس چه بود؟ فقط یک کلمه و انگشت شماری آدم. آن کلمه، جمهوری بود و آن آدمها، رهبران شناخته شدۀ حزب جمهوریخواه.

گرچه دهاتی‌های کودن حتی به نام جمهوری هم پارس می‌کردند و از درج آن در بیانیه‌های خود احتراز داشتند، اما تی‌یِر Thiers که واردتر بود، این نام را با قوّت به زبان می‌آورد و آن را با تحریف مصوبات مجلس۱۶۳ به اسم شبِ زیردستان خود تبدیل کرد۱۶۴. از همان اولین خیزشها، همه‌ مقامات شهرستانی یک ترجیع‌بند داشتند: «ما در مقابله با دسته‌بندی‌ها از جمهوری دفاع می‌کنیم.»۱۶۵

البته این هم حرفی بود، ولی رأی دهاتی‌ها و گذشتۀ تی‌یِر Thiers با این افاضات جمهوریخواهانه نمی‌خواند. قهرمانان پیشین دفاع ملی حتی برای شهرستانها هم به عنوان حافظان امنیت مورد قبول نبودند. تی‌یِر Thiers کاملاً بر این امر آگاه بود و به پاکترینِ پاکها، افراد مجربِ برگشته از تبعید متوسل شد. حیثیت آنها درچشم دموکراتهای شهرستانها هنوز دست نخورده مانده بود. تی‌یِر Thiers در ضیافتها آنها را می‌دید و به آنها می‌گفت که سرنوشت جمهوری در دستشان قرار دارد، غرورِ فرتوت‌ آن ها را می‌نواخت و با چنان موفقیتی از آنها تملق می‌گفت که از ۲۲ مارس۱۶۶ دیگر به کارچاق‌کن‌های او تبدیل شده بودند. وقتی جمهوریخواهان شهرستانها دیدند که لوئی بلانِ عمیق و شُلشِرِ باهوش و معروفترین غُرغُرو‌های پیش‌آهنگِ رادیکال به وِرسای التجاء کردند و به کمیته‌ مرکزی دشنام دادند و از سوی دیگر از پاریس برنامه و فرستادگانی قابل به سراغشان نیامد، خود را کنار کشیدند و گذاشتند تا شعله‌ای که کارگران برافروخته بودند فروبمیرد.

بمباران ۳ آوریل اندکی آنها را برانگیخت. روز ۵ آوریل شورای شهرداری لیل مرکب از سرشناسان جمهوریخواه، از سازش سخن گفت و از تی‌یِر Thiers خواست که بر جمهوری تأکید کند. شورای شهر لیون Lyon پیام مشابهی داد. سنت‌اومِر نمایندگانی به وِرسای فرستاد. شهر تروآ اعلام کرد که «با دل و جان همراه شهروندان قهرمانی است که برای اعتقادات جمهوریخواهانۀ خود می‌رزمند.» مَکون از حکومت و مجلس دعوت کرد که با قبول نهادهای جمهوری به این مبارزه خاتمه دهند. درُم، وار، وُکلوز، آردِش، لوآر، سَووُآ، هرو، ژِر و پیرِنهی شرقی، بیست استان پیامهای مشابهی منتشر کردند. کارگران روُآن پیوستن خود به کمون را اعلام کردند. کارگران هاوْر که توسط بورژواهای جمهوریخواه طرد شده بودند، گروهی مستقل تشکیل دادند. در ۱۶ آوریل، در گرُنوبْل ۶۰۰ مرد، زن و بچه به ایستگاه راه‌آهن رفتند تا مانع ارسال سرباز و مهمات برای وِرسای شوند. در روز ۱۸ آوریل، در شهر نیم مردم در پشت پرچم سرخ با فریاد «زنده‌باد کمون! زنده‌باد پاریس! مرگ بر وِرسای!» در شهر راهپیمائی کردند. در روزهای ۱۶، ۱۷ و ۱۸ آوریل بُردو Bordeaux ناآرام بود. تعدادی از مأموران پلیس اسیر شدند، به چند افسر حمله شد، سربازخانه‌های پیاده نظام سنگباران گردید. مردم فریاد می‌زدند: «زنده‌باد پاریس! مرگ بر خائنین!» جنبش حتی به طبقات کشاورز هم گسترش یافت. در سَنکواَن (منطقۀ شِر)، در شَریته - سور - لوآر و در پوُیی (منطقۀ نییِِور) گاردهای ملی سلاح به دوش با پرچم سرخ راهپیمائی کردند. کُون در ۱۸ مارس و فلوری - سور - لوآر در ۱۹ آوریل از پیِ جنبش‌ آمدند. در اَرییِِژ پرچم سرخ مدام در اهتزاز بود. در فوآ حمل توپها را متوقف کردند. در وَری سعی کردند قطار مهمات را از خط خارج نمایند. در پِِریگو کارمندان راه‌آهن مسلسلها را ضبط کردند.

در ۱۵ آوریل پنج نماینده از طرف شورای شهرداری لیون Lyon خود را به تی‌یِر Thiers معرفی کردند. او بر پایبندی خود به جمهوری تأکید کرد و سوگند خورد که مجلس به مجلس مؤسسان تبدیل نشود. در توجیه رفتار خود می‌گفت که اگر او کارمندان خود را بیرون از جمهوریخواهان برمی‌گزیند به این دلیل است که می‌خواهد با توجه به مصالح همین جمهوری رعایت همه‌ احزاب را کرده باشد. او گفت که از جمهوری درمقابل بدترین دشمنان آن یعنی آدمهای شهرداری مرکزی دفاع می‌کند؛ این نمایندگان می‌توانستند از این لحاظ حتی در پاریس هم خاطرجمع باشند و او کاملاً حاضر بود به آنها تأمین بدهد. وانگهی، اگر لیون Lyon جرأت تکان خوردن کند ۳۰٫۰۰۰ نفر آمادۀ آرام کردن آن هستند۱۶۷. او معمولاً این‌طور حرف می‌زد. به همه‌ هیئتهای اعزامی همین پاسخ با آن‌چنان خوش‌خُلقی و لحن خودمانی‌ای داده می‌شد که کاملاً می‌توانست شهرستانی‌ها را تحت تاثیر قرار دهد.

این نمایندگان پس از مقام ریاست، نزد پیشوایان «چپ تندرو»: لوئی بلان Louis Blanc، شُلشِر، آدام و سایر دموکراتهای برجسته رفتند که بر گفته‌های تی‌یِر Thiers صحّه می‌گذاشتند. این عالیجنابان، گرچه لطف می‌کردند و می‌پذیرفتند که خواست پاریس درمجموع غلط نیست، ولی آن را بدآغاز و — به خاطر یک نبرد جنایتکارانه — نامشروع می‌دانستند. پس از آن که پاریس خلع سلاح می‌شد، آنها می‌توانستند ببینند که چه باید کرد. فرصت‌طلبی محصول همین دیروز نیست، بلکه در ۱۹ مارس ۱۸۷۱ به دنیا آمده است۱۶۸، لوئی بلان Louis Blanc و شرکاء پدرخوانده‌های آن هستند و در خون ۳۰٫۰۰۰ پاریسی غسل تعمید یافته است. لوئی بلان Louis Blanc پرسید: «در پاریس با چه کسانی طرف هستند؟ اگر از دسیسه‌گران بناپارتیست و پروسی صحبت نکنیم، افرادی‌که در آنجا برای تسخیر قدرت تلاش می‌کنند عبارت‌اند از مشتی افراد متعصب، احمق و حقه‌باز.»۱۶۹ و همه‌ رادیکالها برآشفتند که «اگر پاریس برحق بود، آیا ما نباید در پاریس می‌بودیم؟» اکثریت نمایندگان، حقوق‌دانان، پزشکان و تجار که با احترام به این ستارگان درخشان بارآمده بودند و به علاوه می‌شنیدند که این جوانان هم مانند مراجع مذهبی حرف می‌زنند، به شهرستانها برگشتند و همان‌طور که «چپ» به آنها موعظه کرده بود، آنها هم به نوبۀ خود موعظه کردند که برای نجات جمهوری رها کردن کمون ضروری است. تعدادی از آنها به دیدن پاریس هم آمدند؛ ولی با ملاحظۀ تفرقه‌ها در شهرداری مرکزی، دیدار با کسانی که اغلب نمی‌دانستند چگونه افکار خود را جمعبندی کنند و تهدیدهای فِلیکس پیا Félix Pyat در انتقام جو Vengeur، با این اعتقاد که از این بی‌نظمی چیزی حاصل نمی‌شود، مراجعت کردند. وقتی دوباره از وِرسای عبور می‌کردند، نمایندگان «چپ» برنده شده بودند. «خوب، ما به شما چه گفتیم؟» حتی مارتَن - برنارد هم به انتخاب‌کنندگان خود اُردنگی زد.

در پاریس هنوز کسانی بودند که نمی‌توانستند به این خیانت آشکار از ناحیه «چپ» باور کنند و هنوز به آنها ایمان داشتند. در اواخر آوریل پیامی از آنها می‌پرسید: «درحالی‌که وِرسای پاریس را بمباران می‌کند، شما در وِرسای چه می‌کنید؟ به بودن در میان همکارانی که انتخاب‌کنندگان شما را می‌کُشند چه وجهه‌ای می‌دهید؟ اگر بر ماندن در میان دشمنان پاریس پای می‌فشارید، دست‌کم با سکوت خود به همدستان آنها تبدیل نشوید. عجب! شما به تی‌یِر Thiers اجازه می‌دهید به شهرستانها بنویسد «شورشیان خانه‌های اعیانی پاریس را خالی می‌کنند تا اثاثیۀ آنها را به فروش برسانند»، و شما از تریبون بالا نمی‌روید تا اعتراض کنید؟ عجب! تمام مطبوعات بناپارتیست و دهاتی، شهرستانها را در مقالات بُهتان‌آمیز غرق کرده‌اند که در آنها تصریح می‌شود در پاریس قتل، تجاوز و سرقت حاکم است، و شما ساکتید! عجب! تی‌یِر Thiers مدعی می‌شود که ژاندارمهایش اسُرا را به قتل نمی‌رسانند. شما نمی‌توانید از این اعدامهای بی‌رحمانه بی‌خبر باشید و ساکتید. از تریبون بالا بروید و به شهرستانها حقیقتی را که دشمنان کمون از آنها مخفی می‌کنند، بگوئید. مگر دشمنان ما دشمنان شما هم نیستند؟»

پیامی بی‌ثمر که ترسوهای «چپ» راه گریز از آن را می‌دانستند. لوئی بلان Louis Blanc با سبک تارتوف Tartuffeی خود فریاد زد: «آی جنگ داخلی! درگیری نفرت‌انگیز! توپها می‌غرند! مردم همدیگر را می‌کشند و می‌میرند. و کسانی در مجلس که مایلند جان خود را برای دیدن حلِ صلح‌آمیز این مشکلِ خونبار بدهند، محکوم به این شکنجه‌اند که خود را از انجام عملی، برآوردن فریادی و به زبان آوردن کلامی عاجز ببینند.» از زمان تولد مجلس در فرانسه چنین «چپِ» شرم‌آوری دیده نشده بود. منظره‌ اسُرا زیر باران مشت‌ولگد، دشنام و تُف هم نتوانست اعتراضی از این نمایندگان مفلوکِ پاریس برآوَرَد. فقط یک نفر از آنها، تولَن Tolain، در مورد قتل در بِل - اِپین Belle-Épine توضیح خواست. لوئی بلان Louis Blanc، شُلشِر Schœlcher، گرِپو Greppo، آدام Adam، لانگلوآ Langlois، بریسون Brisson، و غیره؛ و امثال ژِرونْت Gérontesها و اسکاپَن Scapinها مقدس‌مآبانه انتخاب‌کنندگان بمباران شدۀ خود را نظاره می‌کردند و با آگاهی کامل از فراموشکاری سهل‌انگارانۀ پاریس، خواب انتخاب مجدد خود را می‌دیدند.

افتراهای عالیجنابان «چپ» در فرونشاندن عمل شهرستانها — ولی نه رفع نگرانی آن‌ها — موفق شد. کارگران فرانسه از دل و جان با پاریس بودند. کارکنان ایستگاه‌های راه‌آهن برای سربازان عبوری سخنرانی می‌کردند و جداً از آنها می‌خواستند تفنگهایشان را از قنداق بلند کنند. پوسترهای دولتی شب‌هنگام پاره می‌شد. کانون های بزرگ، پیام‌های خود را صدتاصدتا می‌فرستادند. همه‌ روزنامه‌های جمهوریخواه خواستار صلح و در جستجوی راه سازشی بین پاریس و وِرسای بودند.

پاریس و وِرسای! وقتی تشنج مزمن شد، تی‌یِر Thiers، دوُفُر — این شاپُلیه‌ی بورژوازی جدید [شاپلیه مبتکر قانون ضداعتصاب ۱۷۹۱ بود] و یکی از نفرت‌انگیزترین مجریان کارهای کثیف خودرا پیش انداخت. او به دادستانهای خود دستور داد تا نویسندگان هوادار کمون، «این دیکتاتوری‌ای که توسط محکومینِ تحتِ رژیمِ آزادیِ مشروط و بیگانگان برپا شده و حکومت خود را با سرقت و شکستن درِ خانه‌های اشخاص در دل شب و ورود به زور اسلحه، اعلام می‌کند،» را تحت تعقیب قرار دهند و روی «سازشکارانی که از مجلس می‌خواهند دستهای شریف خود را بسوی دستهای آغشته به خون دشمنانش دراز کند،» دست بگذارد. وِرسای با این کار امیدوار بود تا در جریان انتخابات شهرداریها که در ۳۰ آوریل برگزار می‌شد، ایجاد وحشت کند.

در همه‌جا جمهوریخواهان برنده بودند. این شهرستانها که در ژوئن ۱۸۴۸ و انتخابات ۱۸۴۹ علیه پاریس برخاستند، در ۱۸۷۱ صد نفری هم داوطلب نفرستادند و فقط می‌خواستند با مجلس مبارزه کنند. در شهر تییر (واقع در پویی - دُ - دُم) مردم ساختمان شهرداری را اشغال کردند، پرچم سرخ بلند کردند و تلگرافخانه را گرفتند. در سوُپ، نُموُر، شاتو - لاندو، در ناحیه فونتِن‌بلو اغتشاشاتی رخ داد. در دُردیوْ (واقع در لوآره) کمونارها یک درخت یادبود جلوی شهرداری کاشتند و روی آن پرچم سرخ نصب کردند. آنها در مونتارژی پرچم سرخ بلند کردند و پوسترهای حاوی پیام کمون به مناطق روستائی را نصب نمودند، و وکیل دعاوی‌ای را که سعی کرده بود این پوسترها را پاره کند مجبور ساختند تا زانو بزند و عذر بخواهد. در کوُلومیه (واقع در سِن - اِ - مارْن) تظاهراتی با فریاد «زنده‌باد جمهوری! زنده‌باد کمون!» صورت گرفت.

لیون Lyon به قیام برخاست. از ۲۴ مارس پرچم سه رنگ در اینجا غالب بود، جز در گیوتی‌یِر۱۷۰ که مردم پرچم سرخ را نگهداشتند. شورا هنگام بازگشت به ساختمان شهرداری خواستار شناسائی حقوق پاریس و انتخاب یک مجلس مؤسسان شده بود و یک افسر از تک‌تیراندازان، بوُراس Bourras، را به فرماندهی گارد ملی برگمارد. درحالی‌که شورا پیامها و تقاضاهای خود را خطاب به تی‌یِر Thiers افزایش می‌داد، گارد ملی دوباره دستخوش نا‌آرامی شد. گارد ملی برنامه‌ای به شورای شهر تسلیم کرد که شورا رسماً آن را رد نمود. مخالفتی که نمایندگان اعزامی به وِرسای با آن مواجه شدند، اختلاف را دامن زد. وقتی انتخابات کمونها برای ۳۰ آوریل اعلام شد، عنصر انقلابی بر این عقیده بود که قانون شهرداریها مصوب مجلس کأن‌لَم‌یَکُن است، زیرا مجلس از اختیارات مجلس مؤسسان برخوردار نیست. دو نمایندۀ اعزامی از پاریس از شهردار هِنون Hénon خواستند که انتخابات را به تعویق بیندازد. و یکی از بازیگران جنجال ۲۸ سپتامبر، گاسپار بلان، دوباره درصحنه ظاهر شد. رادیکالها که همواره خط بناپارتیسم را زیرنظر دارند، در مورد این شخصیت سروصدای زیاد بپا کردند. ولی در آن زمان او هنوز صرفاً یک آدم بی‌کله بود و صرفاً در دوران تبعید بود که یونیفرم امپراطوری به تن کرد. در روز ۲۷ آوریل، در برُتودر یک گردهمایی بزرگ تصمیم به عدم شرکت در رأی‌گیری گرفته شد. همه‌ کمیته‌های گی‌یوتی‌یِر پیروی کردند و در جلسۀ علنی ۲۹ آوریل مخالفت با رأی‌گیری تصویب شد.

در روز ۳۰ آوریل، روز انتخابات، از ساعت شش صبح طبلهای فراخوان در گی‌یوتی‌یِر به صدا درآمد. شهروندان مسلح صندوقهای رأی را بیرون بردند، در مدخل تالار نگهبان گذاشتند و یک بیانیه منتشر و نصب شد: «شهر لیون Lyon دیگر نمی‌تواند نظاره‌گر خفه کردن خواهر قهرمانش پاریس باشد. انقلابیون لیون Lyon طی توافقی یک کمیسیون موقت برگزیده‌اند. اعضای این کمیسیون بیش از هرچیز مصمم‌اند که به جای تن دادن به شکست، شهری را که آن‌قدر ترسو بوده که اجازۀ قتل پاریس و جمهوری را بدهد، به تلی از ویرانه تبدیل کنند.» میدان شهرداری از جمعیتی برافروخته مالامال بود. کسی به حرف شهردار کْرِستَن و معاونش که سعی کردند مداخله کنند، گوش نداد و یک کمیسیون انقلابی در شهرداری مستقر شد.

بوُراس Bourras به فرماندهان گی‌یوتی‌یِر فرمان داد که به گردانهای خود ملحق شوند. آنها حوالی ساعت ۲ در حیاط دِ برُوس صف کشیدند. تعداد زیادی از گاردی‌ها با این جنبش موافق نبودند، ولی کسی نمی‌خواست سرباز وِرسای باشد. جمعیت آنها را احاطه کرد و سرانجام صف را شکست. حدود صد نفر به رهبری کاپیتانِ خود به شهرداری رفتند تا پرچمهای سرخ خود را به اهتزاز درآورند. دنبال شهردار فرستادند و کمیسیون از او خواست که به جنبش بپیوندد. ولی او خودداری کرد. کاری که در ۲۲ مارس هم کرده بود. ناگهان توپها به غرّش درآمدند.

هِنون Hénon و شورای او مانندماه پیش قصد دفع‌الوقت داشتند؛ حال آن‌که وَلانتَن و کروُزا خواب سْپیوان را می‌دیدند. در ساعت ۵، سپاه سی‌وهشتمِ صف از طریق پلِ گی‌یوتی‌یِر وارد شد. جمعیت، داخل صفوف سربازان شد و از آنها خواست تیراندازی نکنند و افسران ناچار شدند افراد خود را بپادگان برگردانند. در همین حین گی‌یوتی‌یِر مشغول تحکیم وضعیت دفاعی خود بود. یک باریکاد بزرگ که از انبارهای نوُ‌وُ - موند تا زاویۀ شهرداری ادامه داشت، گْراند روُ را مسدود کرد. باریکاد دیگری در مدخل خیابان تْروآ رْوآ و باریکاد سومی هم‌سطح با خیابان شابرول بپا شد.

در ساعت شش‌ونیم سپاه سی‌وهشتم از پادگان خود بیرون آمد، ولی این بار یک گردان از شکاری‌ها مراقب آن بودند. وَلانتَن، کروُزا و دادستان پیشاپیش آنها حرکت می‌کردند. درمقابلِ شهرداری قانون ضدشورش قرائت شد. در پاسخ، چند گلوله شلیک شد و فرماندار را زخمی کرد. سواره‌نظام، حیاط دِ بْرُس و میدان شهرداری را تخلیه کرد، درحالی‌که دو توپ بسوی ساختمان آتش گشودند. درهای آن خیلی زود گشوده شد و اشغال‌کنندگان آن را رها کردند. سربازها پس از کشتن نگهبانی که تا آخرین لحظه در پست خود مانده بود، وارد شدند. شایع شد که پنج شورشی که در داخل شهرداری غافلگیر شدند توسط یک افسر ورسائی، و با گلوله‌هائی که از تپانچۀ او شلیک شد، کشته شدند.

درگیری درطول شب در خیابانهای مجاور ادامه یافت و سربازها در تاریکی شب به اشتباه حدود صد نفر از افراد خود را کشتند. تلفات کمونارها کمتر بود. در ساعت سه صبح، دیگر همه‌چیز تمام شده بود.

در کْروآ - روُس عده‌ای از شهروندان به شهرداری حمله برده و اوراق انتخابات را پراکنده کرده بودند. بسته شدن گی‌یوتی‌یِر به مقاومت آنها خاتمه داد.

ورسائی‌ها از این پیروزی برای خلع سلاح گردانهای گی‌یوتی‌یِر استفاده کردند، ولی اهالی از جمع شدن گِرد فاتحین خودداری نمودند. چند سلطنت‌طلب انتخاب شده بودند، ولی چون همه، انتخابات ۳۰ آوریل را کأن لم یکُن می‌دانستند، آنها مجبور شدند به یک انتخابات دوم تن دهند و هیچیک از آنها مجدداً انتخاب نشد. جنبش به هواداری از پاریس ادامه یافت.

این اعضای جمهوریخواه تازه منتخبِ شورای شهر می‌توانستند به نحو مؤثری وزنه‌ای در مقابل اُتوریتۀ وِرسای باشند. مطبوعات پیشرو آنها را تشجیع می‌کردند. روزنامه‌ تریبون بُردو این افتخار را داشت که اولین‌بار پیشنهاد تشکیل کنگره‌ای از کلیه‌ شهرهای فرانسه به منظور خاتمه دادن به جنگ داخلی، تأمین آزادی‌های شهری و تحکیم جمهوری را مطرح کند. شورای شهر لیون Lyon هم برنامۀ مشابهی منتشر کرد و از همه‌ شهرداریها خواست تا نمایندگانی به لیون Lyon بفرستند. در ۴ مه، شوراهای شهرهای عمدۀ هِرو در مونپُلیه دیدار کردند. روزنامه‌ لیبرته‌ی هِرو در پیام گرمی که پنجاه نشریه دیگر هم آن را منتشر کردند، مطبوعات استان را به یک کنگره دعوت کرد. یک عمل مشترک داشت جای تحرکات ناهماهنگ چند هفتۀ اخیر را می‌گرفت. اگر شهرستانها قدرت خود، زمان و نیازهای خود را درک می‌کردند -اگر آنها گروهی از افرادِ در حدّ این موقعیت را می‌یافتند، وِرسای که بین پاریس و شهرستانها گرفتار می‌آمد ناچار می‌شد به فرانسۀ جمهوریخواه تسلیم شود. تی‌یِر Thiers که از پیش و به وضوح خطر را حس کرده بود، رفتار یک حکومت نیرومند را درپیش گرفت و قویاً کنگره‌ها را قدغن کرد. روزنامه‌ رسمی در روز ۸ مه نوشت: «حکومت به مجلس، به فرانسه و به تمدن خیانت می‌کرد هرآینه اجازه می‌داد که جلسات کمونیستی و شورشی درکنار قدرت منظمِ ناشی از آراءِ عمومی تشکیل شود.» پی‌کار که از تریبون در مورد دعوت به کنگره صحبت می‌کرد، گفت: «هرگز قصدی جنایتکارانه‌تر از قصد اینها وجود نداشته است. در خارج از مجلس هیچ حقی وجود ندارد.» دادستانهای کل و فرمانداران دستور یافتند که از هرگونه گردهمایی جلوگیری کنند. تعدادی از اعضای انجمن حقوق پاریس در سر راه خود به بُردو Bordeaux بازداشت شدند.

برای ترساندن رادیکالها چیزی بیش از این لازم نبود. سازمان‌دهندگان کنگرۀ بُردو Bordeaux سکوت کردند و بُردو Bordeauxئی‌ها نامۀ ملتمسانه‌ای به این مضمون که قصد آنها صرفاً انعقاد مجلسی از متنفذین محلی بوده است به وِرسای نوشتند. تی‌یِر Thiers که به هدف خود رسیده بود از تعقیب آنها صرفنظر کرد و حتی به نمایندگان هیجده استان اجازه داد تا ایرادات خود را مطرح کنند و حتی جداً اعلام نمایند که «آنها هریک از دو طرف نبرد را که شرایط آنها را رد کند مسئول می‌دانند» با وجود این، آنها می‌توانستند به خود ببالند. رئیس آنها از این هم کمتر کرده بود. گامبِتا در اسپانیا، در سان سباستیَن San Sebastián، کناره گرفته بود و در آنجا ساکت بدون هیچ علامت همدردی برای کسانی که خود را در راه جمهوری فدا می‌کردند، با بی‌دردی دست روی دست گذاشته و منتظر پایان جنگ داخلی نشسته بود.

به این ترتیب، طبقۀ متوسط شهرستانها فرصت نادر برای به چنگ آوردن آزادی و بازیافتن نقش بزرگ ۱۷۹۲ خود را از دست داد. روشن شد که چقدر جسم و روح او در اثر دورانی طولانی از وابستگی سیاسی و غیبت کامل از هرگونه حیات مدنی، فرسوده شده است. از ۱۹ مارس تا ۵ آوریل آنها کارگران را رها کردند، حال آن‌که با حمایت از تلاشهای آنها می‌توانستند انقلاب را نجات دهند و تداوم بخشند. وقتی سرانجام خواستند حرف بزنند خود را تنها، اسباب‌بازی و مایه خندۀ دشمنانشان دیدند. تاریخِ این طبقه از روبسپیر به این‌سو به همین روال بوده است.

بدین‌گونه در ۱۰ مه تی‌یِر Thiers کاملاً بر اوضاع مسلط بود. با استفاده از همه‌ سلاحها، از رشوه گرفته تا وطن‌پرستی، با دروغ گفتن در تلگرامهای خود و وادار کردن روزنامه‌هایش به دروغگوئی، با واژه‌های خودمانی و نیشدار در مذاکره با هیئتها، با مطرح کردن گاه ژاندارمهای خود و گاه نمایندگان «چپ»، او موفق شده بود که تمام تلاشها برای سازش را خنثی کند. او تازه صلح فرانکفورت را امضا کرده بود، و آسوده‌خاطر از این جانب، رها از دست شهرستانها، تنها پاریس را درمقابل خود داشت.

وقتش بود. پنج هفته محاصره حوصلۀ روستائی‌ها را سر برده بود. سوءظن‌های روزهای اول دوباره داشت جان می‌گرفت. آنها خیال می‌کردند که «خُرده‌بورژوا» دارد دفع‌الوقت می‌کند تا پاریس را نجات دهد. تازه اتحاد سندیکاها گزارشی از یک مصاحبه را منتشر کرده بود که در آن تی‌یِر Thiers آسوده‌خاطر به نظر می‌رسید. یک نمایندۀ راست خود را به تریبون رساند و تی‌یِر Thiers را به تأخیر در ورود به پاریس متهم کرد. او چکشی جواب داد: «گشودن سنگرهائی در فاصلۀ فقط ششصد متری پاریس به این معنی نیست‌که ما نمی‌خواهیم به آنجا وارد شویم.» روز بعد، ۱۲ مه، راست دوباره به این مطلب رجوع کرد. آیا این حقیقت داشت که تی‌یِر Thiers به شهردار بُردو Bordeaux گفته است که «اگر شورشیان دست از مخاصمه بردارند، دروازه‌های پاریس به مدت یک هفته برای همه جز قاتلین ژنرالها باز خواهد بود؟» آیا احتمال دارد که حکومت بخواهد بعضی از پاریسی‌ها را از چنگ مجلس به در برد؟ تی‌یِر Thiers در اعتراض مظلوم‌نمائی کرد: «شما درست روزی را انتخاب می‌کنید که من در تبعیدم و خانه‌ام خراب می‌شود. این بی‌حرمتی است. من ناچارم فرمان اَعمال خطیری را بدهم و این کار را هم می‌کنم. من باید رأی اعتماد داشته باشم.» درآخر از کوره در رفت، به روستائیان رو کرد و با نیشخند غرید: «من به شما می‌گویم که در میان‌تان آدمهای بی‌احتیاطی هستند که زیادی عجله دارند. آنها باید هشت روز دیگر تاب بیاورند. در پایان این هشت روز دیگر خطری نخواهد بود و کارها با شجاعت و کفایتِ آنها متناسب خواهد بود.»

هشت روز! اعضای کمون، می‌شنوید؟

فصل بیست‌وچهارم — کمیته‌ جدید در کار

هنگام ظهور کمیته‌ جدید در ۱۰ مه، موقعیت نظامی ما در درون خط بین سَنتواَن و نُییی تغییر نکرده بود و دو طرف در یک سطح درمقابل هم قرار داشتند، ولی از لَ‌موُئت به آن‌سو موقعیت رو به وخامت می‌رفت. آتش‌بار نیرومند مونترُ‌توُ و هم‌چنین آتشبارهای مُدُون و مُن‌ - والِریَن، پَسی را در تیررس گلولۀ توپهای خود داشتند و به استحکامات ما شدیداً آسیب می‌رساندند. سنگرهای ورسائی‌ها از ْبولونْی تا سِن گسترده بود. نیروهای جنگ و گریزشان روی دهکدۀ ایسی فشار می‌آوردند، سنگرهای بین دژ ایسی و دژ وانْوْ را اشغال کردند و سعی داشتند رابطۀ این دژ اخیر را با مُن روُژ قطع نمایند. غفلتِ دفاع ما همچنان برجا بود. استحکامات از لَ‌موُئت تا دژ وانْوْ می‌شد گفت که مسلح نیستند. قایقهای توپدار ما تقریباً به تنهائی آتش مُدُون، کلامَر و وَل - فلوری را تحمل می‌کردند.

اولین کار کمیته‌ جدید صدور دستور خراب کردن خانۀ تی‌یِر Thiers بود. این عملِ نسنجیده یک قصر نصیب این بمباران‌کننده کرد که روز بعد به تصویب مجلس رسید. پس از آن کمیته بیانیه خود را منتشر کرد: «خیانت به درون... خزیده بود،» الی آخر.

دُلِکْلوُز Delescluze شخصاً بیانیه‌ای صادر کرد. او که به زور خود را می‌کشید و دچار تنگی نفس بود، کاملاً حق داشت که بگوید: «اگر من صرفاً به توان خود رجوع می‌کردم باید از این وظیفه سربازمی‌زدم. وضعیت حساس است. ولی وقتی آیندۀ باشکوهی را که برای فرزندانمان در پیش است تصور می‌کنم، گرچه ما فرصت برداشت تخمی را که می‌افشانیم نداریم، باز با اشتیاق انقلاب ۱۸ مارس را دربرمی‌گیرم.»

هنگام ورود به وزارتخانه دید که کمیته‌ مرکزی هم مشغول تنظیم یک بیانیه است. «کمیته مرکزی اعلام می‌کند که وظیفۀ خود می‌داند که نگذارد انقلاب ۱۸ مارس که به این خوبی آن را آغاز کرده است، شکست بخورد. این کمیته بلااستثنا هرگونه مقاومتی را درهم خواهد شکست. کمیته مصمم است که به همه‌ مناقشات خاتمه دهد، بدخواهان را سرکوب کند و چشم‌و‌هم‌چشمی، جهل و بی‌کفایتی را ازبین ببرد.» این به معنای مقتدرانه‌تر از شورا حرف زدن، و بیش از هرچیز، خودستائی‌ غریبی بود.

از همان شب اول، جبرانِ خساراتِ ناشی از یک سانحه لازم آمد. دژ وانْوْ که همه‌ آتشهائی که قبلاً متوجه ایسی بود، حالا روی آن متمرکز شده بود، دیگر قابل دفاع نبود و فرمانده‌اش آن را تخلیه کرد. وقتی رُبلِوسکی از این امر مطلع شد، فرماندهی را از لَ‌سِسیلیا که بیمار شده بود، گرفت؛ و در شب ۱۰ به ۱۱ مه در رأس گردانهای ۱۸۷ و ۱۰۵ از لژیون معروف یازدهم که تا آخرین لحظات هم از تأمین نفرات برای دفاع بازنایستاد، به آنجا شتافت. در ساعت چهار صبح رُبلِوسکی درمقابل خاکریز محل استقرار ورسائی‌ها ظاهر شد، با سرنیزه به آنها حمله کرد، آنها را فراری داد، تعدادی اسیر گرفت و دژ را دوباره تسخیر نمود. یک بار دیگر فدرالهای دلیر ما نشان دادند که اگر خوب فرماندهی شوند، چه کارهائی از آنها ساخته است.

درطول روز ورسائی‌ها بمباران را از‌سرگرفتند. آنها به مدرسۀ طلاب دینی دِ زوآزو و تمامی دهکدۀ ایسی که خیابان اصلی آن بر‌اثر گلوله‌های توپ و نارنجکهای حاوی پیکراتِ پتاسیم به تَلی از آوار تبدیل شده بود، دست یافتند. در شب ۱۲ به ۱۳ مه دبیرستان وانْوْ را غافلگیر کردند و روز ۱۳ مه به مدرسۀ طلاب دینی ایسی حمله کردند. بروُنِل Brunel طی پنج روز تلاش برای دادن اندک نظمی به دفاعِ این دهکده، خود را فرسود. رُسِل به دنبال این عضو دلیرِ شورا، که بر‌اثر حسادت‌های محفلی به حاشیه رانده شده بود، فرستاد و به او گفت: «موقعیت در ایسی تقریباً از دست رفته است. آیا شما دفاع آن را به عهده می‌گیرید؟» بروُنِل Brunel به این کار همت گماشت، به ساختن باریکاد پرداخت و به دنبال توپ (فقط چهار عراده موجود بود) و گردانهای جدید برای یاری رساندن به ۲٫۰۰۰ نفری که چهل و‌یک روز پایداری کرده بودند، فرستاد۱۷۱. فقط دویست یا سیصد نفر برای او فرستادند. او سعی کرد با اینها کاری صورت دهد، و مدرسۀ دینی را که فدرالها در زیر بارانی از گلوله‌های توپ قادر به نگهداری از آن نبودند، مستحکم کرد. بروُنِل Brunel یک خط دفاعی دوم در خانه‌های دهکده تشکیل داد و شب به دبیرخانۀ جنگ رفت که دُلِکْلوُز Delescluze از او خواسته بود آنجا در جلسۀ شورای جنگ حضور داشته باشد.

این اولین و تنها شورای جنگی است که در دوران کمون تشکیل شد. در این جلسه دُمبروسکی، رُبلِوسکی و لَ‌سِسیلیا هم حضور داشتند. دُمبروسکی باحرارت زیاد از گردآوری ۱۰۰٫۰۰۰ نفر صحبت کرد. رُبلِوسکی که عملی‌تر فکر می‌کرد پیشنهاد نمود که همه‌ تلاشهائی که در نُییی به هدر می‌رود علیه سنگرهای جنوب متمرکز شود. پس از مذاکرات طولانی هیچ نتیجه‌ای حاصل نشد. وقتی بروُنِل Brunel رسید، جلسه دیگر تمام شده بود. لذا مجبور شد در جستجوی دُلِکْلوُز Delescluze به شهرداری مرکزی برود و بعد از راهی که آمده بود، دوباره به ایسی برگشت. دم دروازۀ وِرسای گردانهای خود را در آن طرف استحکامات دید. اینها با کرگوشی به حرف رؤسای خود دهکده را تخلیه کرده بودند و می‌خواستند به شهر برگردند. بروُنِل Brunel مانع پائین آوردن پُلِ معلق شد و سعی نمود از دروازۀ وانْوْ بیرون برود که مانع عبور او شدند. او به دبیرخانۀ جنگ برگشت، وضعیت را توضیح داد و خواستار نفرات شد و تمام شب به دنبال گردآوری افراد به هر دری زد تا بالاخره در ساعت چهار صبح با ۱۵۰ فدرال حرکت کرد، ولی دید که تمام دهکده توسط ورسائی‌ها اشغال شده است. افسران ایسی در دادگاه نظامی محاکمه شدند. بروُنِل Brunel در آنجا شهادت داد و به تلخی از بی‌مبالاتی مجرمانه‌ای که دفاع را فلج کرده است، شکوه کرد. در پاسخ، بازداشت شد.

تنها جرم او این بود که زیادی حقیقت‌گوئی کرد. بی‌نظمی در دبیرخانۀ جنگ هرگونه مقاومتی را واهی می‌کرد. دُلِکْلوُز Delescluze فقط تعهد و دل‌بستگی خود را به آنجا آورده بود. او که به رغم ظاهر خشک خود شخصیتی ضعیف داشت، تحت نفوذ ستاد کل قرار داشت که هنوز پرُدوم برآن ریاست داشت که با بقای خود — پس از رفتن همه‌ رؤسایش — موفق شده بود کاری کند که وجودش ضروری تصور شود. کمیته‌ مرکزی که از انفعال شورا جسارت پیدا کرده بود، در همه‌جا مداخله می‌کرد، قرار صادر می‌کرد و دستور پرداخت هزینه‌ها را می‌داد، بدون آن‌که آنها را در معرض کنترل کمیسیون نظامی قرار دهد. اعضای کمیسیون نظامی که افرادی زیرک، ولی متعلق به اقلیت بودند، به کمیته نجات ملی شکایت کردند که رُمانتیکها را به جایشان بنشاند. مناقشه همچنان ادامه داشت و چنان خشونت‌آمیز شد که شایعۀ انشقاق بین شورا و کمیته‌ مرکزی بین لژیونها منتشر شد.

ورسائی‌ها بنوبۀ خود همچنان پیشروی می‌کردند. در شب ۱۳ به ۱۴ مه دژ وانْوْ که دیگر فقط گاه‌به گاه آتشباری می‌کرد، کاملاً خاموش شد و دیگر نتوانست آتش را از سر بگیرد. نفرات که ارتباطشان از همه‌سو قطع شده بود، از طریق سنگلاخهای مُن روُژ عقب‌نشینی کردند و ورسائی‌ها باقی‌ماندۀ دژ را اشغال کردند. باز در وِرسای موجی از تشویق و تجلیل بلند شد.

در ۱۶ مه ما از کرانۀ چپ تا پُتی‌وانْوْ — جائی که ۲٫۰۰۰ نفر تحت فرماندهی لَ‌سِسیلیا و لیسبون اردو زده بودند — حتی یک فدرال نداشتیم. ما تلاش کردیم دهکدۀ ایسی را پس بگیریم، ولی حمله مان دفع شد. از این پس دشمن می‌توانست پیشروی‌های خود را ادامه دهد و دو قرارگاه دژ ایسی را که رو به شهر بود، مسلح کند. آتش او که مدتی توسط استحکامات خنثی می‌شد، حالا تفوق چشمگیری نشان می‌داد و به آتشبارهائی که ناحیۀ شانزدهم را می‌کوبیدند، می‌پیوست. این محلۀ بداقبال حالا در تیررس قرار داشت و از جلو و پهلو مورد هجوم تقریباً صد عرادۀ توپ بود. درواقع وقت فکر کردن به دفاع از داخل شهر رسیده بود. دُلِکْلوُز Delescluze اختیارات این سه ژنرال را به محلات مجاور حوزۀ فرماندهی آنها بسط داد. او گردان باریکادها را که به هیچ کاری نیامده بود، منحل کرد و کار آن را به مهندسین نظامی واگذار کرد که کارگران ساختمانی را به کار می‌گرفتند. ولی تصمیمات او کلاً یا روی کاغذ می‌ماند و یا با تصمیمات دیگران تلاقی می‌کرد. در جائی‌که نمایندۀ مسئول به کارگران ساختمانی ۳ فرانک و ۵۰ سانتیم دستمزد پیشنهاد می‌کرد، کمیته‌ نجات ملی در همان ستون روزنامه‌ رسمی برای آنها دستمزد ۳ فرانک و ۷۵ سانتیم قائل می‌شد.

کمیته نجات ملی جهت کمک به دفاع طی قراری همه‌ سکنۀ پاریس را مکلف به داشتن کارت شناسائی کرد که درصورت درخواست گارد ملی ارائه کنند. این قرار نظیر قرار راجع به مشمولین فراری غیرعملی بود و مانند آن بلااجرا ماند. دیگر شهرداری مرکزی هیچکس را نمی‌ترساند و درپشت کلمات دهان پُر‌کن آن ناتوانی محسوس بود. روز ۱۲ مه چند گردان پس از محاصره‌ بانک قصد تفتیش داشتندکه بِسله پیر مانع آنها شد و دیکتاتورهای مخوف کمیته‌ نجات ملی در این میان مأمور خود را بی‌اعتبار کردند. چه هولناک بود وقتی که مردم این کار را دست گرفتند و مایه تمسخر عمومی شد! با یک ضربۀ دیگر فاتحۀ اُتوریتۀ‌کمون خوانده بود؛ و این ضربه از طرف اقلیت وارد شد.

اقلیت از دیدن این‌که لایق‌ترین اعضایش از ارگانها برکنار می‌شدند — وِرمُرِل از کمیته نجات ملی، لُنگه از روزنامه‌ رسمی و وارْلَن Varlin از کمیساریا‌-، برآشفته بود؛ و از بی‌نظمی در دبیرخانۀ جنگ نیز سرخورده شده بود. آنها با این فکر تأسف‌بار که مسئولیت خود را انکار کنند، بیانیه‌ای تهیه کردند و آن را به جلسۀ روز ۱۵ مه آوردند. اعضای اکثریت که از پیش خبردار شده بودند، به استثنای چهار یا پنج نفر، به جلسه نیامدند. اقلیت پس از تقاضای ثبت غیبت آنها، به جای آن‌که منتظر جلسۀ بعد بماند، اعلامیه خود را برای روزنامه‌ها فرستاد. در این اعلامیه آمده بود: «کمون قدرت خود را به یک دیکتاتوری واگذار کرده است‌که به آن نام کمیته‌ نجات ملی داده است. اکثریت با رأی خود بی‌مسئولیتی‌اش را اعلام کرده است. برعکس، اقلیت تأکید می‌کند که کمون درقبال جنبش انقلابی این تعهد را دارد که همه‌ مسئولیتها را تقبل کند. تاجائی که به خود ما مربوط می‌شود، ما مدعی این حق هستیم که به تنهائی برای کارهای خود پاسخگو باشیم -بدون آن که خود را در پشت یک دیکتاتوری مافوق پنهان کنیم. هریک از ما به ناحیه خود برمی‌گردد. با این اعتقاد که مسألۀ جنگ برتمام مسائل دیگر تفوق دارد، اوقات فراغت از وظایفمان در شهرداری را در میان برادرانمان در گارد ملی صرف خواهیم کرد.»

این خطائی فاحش و کلاً نابخشودنی بود. اقلیت که بدون بیان هیچ قیدی به کمیته‌ دوم رأی داده بود، حق نداشت بانگ وا‌دیکتاتوری بلند کند. حق نداشت بگوید که نمایندگانِ مسئولِ منتخبِ مردم حاکمیت آنها را نقض می‌کنند. زیرا این تمرکز قدرت کاملاً تصادفی بود، وضعیت نبرد آن را ایجاب می‌کرد و حاکمیت مردم را در اوضاع‌و‌احوال عادی کاملاً دست نخورده می‌گذاشت. موقرانه‌تر این بود که علناً اَعمال کمیته را رد می‌کردند و بعد خود چیز بهتری پیشنهاد می‌نمودند. از آنجاکه «مسألۀ جنگ برتمام مسائل دیگر تفوق داشت،» منطقی بود که با ترکِ این‌گونۀ شهرداری مرکزی، دفاع را روحاً تضعیف نمی‌کردند. مسلماً نواحی با این نظر، نمایندگانی به شورا نفرستاده بودند که آنها در ناحیه خود بمانند.

تعدادی از اعضای اقلیت مسأله را به گردهمایی های عمومی کشاندند و در این اجتماعات مردم از آنها خواستند که سر پستهای خود برگردند. اعضای اقلیت ناحیه چهار در تئاتر لیریک توضیح دادند و از جمله گفتند: «که اصل راهنمای آنها این است‌که کمون صرفاً باید عامل اجرای ارادۀ مردم باشد که مستمراً تجلی می‌کند و روزبه روز نشان می‌دهد که برای تأمین پیروزی انقلاب چه باید کرد.» بی‌شک این اصل درست بود و انقلاب را صرفاً با قانونگذاری مستقیم مردم می‌توان تأمین کرد. ولی آیا این زمان که توپ حکومت می‌کرد، هنگام قانونگذاری بود؟ و درمیانۀ آتش آیا «این عامل اجرا» باید از سربازی که برایش می‌جنگد توقع داشته باشد که به او ایده هم بدهد؟

روزنامه‌های ورسائی پیرامون این بیانیه سروصدای بسیار به راه انداختند. بسیاری از کسانی که آن را امضا کرده بودند متوجه اشتباه خود شدند و در جلسۀ روز ۱۷ مه حضور پیدا کردند. شورا هرگز جلسه‌ای با این همه عضو نداشت. هنگام حضور و غیاب ۶۶ جواب حاضر داده شد. شورا ابتدا به پیشنهادی که از طرف یک خائن طرح شد، پرداخت. بارال دُ مونتو اندکی پیش اعلام کرده بود که ورسائی‌های وانْوْ یک پرستار زن آمبولانس کمون را تیرباران کرده‌اند. اوربن به تشویق مونتو که توانسته بود دوستیِ او را جلب کند، تقاضا کرد که به تلافی این‌کار پنج گروگان در داخلۀ پاریس و پنج گروگان دیگر در خطوط مقدم تیرباران شوند. شورا وارد دستور روز شد. بلافاصله پس از این حادثه یک عضو اکثریت، اعضای اقلیت را مورد خطاب قرار داد. او بدون هیچ مشکلی پوچ بودن دلائلی را که در بیانیه خود مطرح کرده بودند، ثابت کرد و گرم که شد حریفان خود را ژیروندَن خواند. فرانکِل جواب داد: «چی! ژیروندَن! می‌شود دید که شما با روزنامه‌ مونیتور ۱۷۹۳ شب به رختخواب می‌روید و صبح از خواب برمی‌خیزید، والاّ تفاوتی را که بین ما سوسیالیستهای انقلابی با ژیروندَنها وجود دارد، می‌فهمیدید.» بحث داغ شد. وَلِس که بیانیه را امضا کرده بود، گفت: «من اعلام کرده‌ام که ما باید با اکثریت به تفاهم برسیم. ولی آنها هم باید به اقلیت که یک نیرو است، احترام بگذارند.» او هم‌چنین خواستار شد که همه‌ نیروها متوجه دشمن شود. شهروند میوت از ته دل به سختی پاسخ داد. یک عضو اکثریت از آشتی صحبت کرد. بلافاصله فِلیکس پیا Félix Pyat جهت برافروختن آتش خشم آنها تقاضای قرائت بیانیه را کرد. وَیان* به عبث ولی با درایت و انصاف گفت: «وقتی برادران ما به نزد ما برمی‌گردند و برنامۀ خود را نفی می‌کنند، ما نباید آن را به رخ آنها بکشیم و آنها را ناگزیر کنیم براشتباه خود پافشاری نمایند.» و دستورِ آشتی‌جویانۀ روز با برنامۀ میوت که با کلماتی برخورنده به اقلیت تنظیم شده بود، به هم‌خورد.

ناگهان یک انفجار عظیم بحث را قطع کرد. بی‌یوره با این خبر که کارخانۀ مهمات‌سازی خیابان رَپ منفجر شده است، باشتاب وارد شد.

تمامی شرق پاریس تکان خورده بود. ستونی از آتش، سرب مذاب، تکه‌های بدن انسان، چوبهای شعله‌ور و گلوله‌های درحال انفجار از شان‌ـ‌دُ‌ـ‌مارس تا ارتفاع زیادی بالا می‌رفت و برسر نواحی مجاور می‌بارید. چهار خانه فروریخت و چهل نفر زخمی شدند. اگر آتش‌نشانهای کمون گاری‌های حاوی گلوله و بشکه‌های باروت را از میان آتش بیرون نیاورده بودند، فاجعه از این هم سهمگین‌تر می‌شد. جمعیتی حیرت‌زده گردآمد که معتقد بودند جنایتی در کار بوده است. چند نفری بازداشت شدند و یک توپچی به مدرسۀ نظام برده شد.

چه کسی مقصر بود؟ هیچکس نمی‌دانست. نه شورا و نه دادستان کمون قضیه را رسیدگی نکردند. باوجود این کمیته‌ نجات ملی طی بیانیه‌ای خبر داد که چهار نفر در حبس هستند و دُلِکْلوُز Delescluze هم گفت که قرار است این مورد به دادگاه نظامی احاله شود. دیگر چیزی از آن شنیده نشد، گرچه این بیشتر هم وظیفه و هم مصلحت شورا بود که این قضیه را روشن کند. یک تحقیق جدی احتمالاً وجود جنایتی را فاش می‌کرد. زنانی که معمولاً ساعت هفت کارخانه را ترک می‌کردند در آن روز ساعت شش مرخص شده بودند. دیده شده بود که شَرپانتیه از کُربَن دینامیت خواسته است. احیاناً برای توطئه‌گران خیلی مفید بوده است که با یک ضربه در دبیرخانۀ جنگ، مدرسۀ نظام، پارکِ توپخانه و پناهگاه‌های شان‌ـ‌دُ‌ـ‌مارس که همواره در اشغال چند فدرال بودند، هراس ایجاد کنند۱۷۲. پاریس اکیداً معتقد بوجود توطئه بود. مرتجعین می‌گفتند: «این انتقامِ ستونِ واندُم است.» [این ستون که در ۱۸۰۵ به افتخار پیروزی‌های ناپلئون برپا شد به سمبول بناپارتیسم تبدیل شده بود]

این ستون شب پیش با تشریفات بسیار پائین کشیده شده بود. قرار انهدام آن، که فکرش در جریان اولین محاصره‌ کاملاً شایع شده بود۱۷۳، در ۱۲ آوریل به تصویب رسید۱۷۴. این خواست مردمی، انسانی و عمیق که نشان می‌داد جنگ طبقات باید جانشین جنگ ملتها شود، درعین‌حال ضربه‌ای بود به پیروزی زودگذر پروس. تدارکات نسبتاً پرهزینۀ آن، که تقریباً ۱۵٫۰۰۰ فرانک خرج برداشت، به خاطر بی‌میلی مهندس و تلاش مستمر در تطمیع کارگران طولانی شد. در ۱۶ آوریل (ساعت دو) جمعیت عظیمی همه‌ خیابانهای مجاور را پر کردند که نگران نتیجۀ عملیات بودند. مرتجعین، وقوع انواع فاجعه‌ها را پیشبینی می‌کردند؛ برعکس مهندس تأکید داشت که ضربه‌ای وارد نخواهد شد و ستون در حال فرود آمدنِ خود قطعه‌قطعه می‌شود. او آن را به طور افقی از اندکی بالاتر از پایه ارّه کرده بود؛ یک کانال شیب‌دار سقوط به عقب را — بر بستری از هیمه، شن و پِهِن — که در جهت خیابان لَ‌په گسترده بود، تسهیل می‌کرد.

طنابی که به نوک ستون بسته بود، دور یک فولی که در مدخل خیابان نصب شده بود، می‌چرخید. میدان از نفرات گارد ملی و پنجره‌ها و بامها از تماشاچیان کنجکاو پر بود. در غیاب ژوُل سیمون و فِری که زمانی هوادار دوآتشه این عملیات بودند، گلِه - بیزوآن به رئیس پلیس جدید، فِر، که تازه جانشین کورنه شده بود، تبریک گفت و این کار را به او که مدت چهل سال با اشتیاق آرزوی انهدام این بنای یادبود را داشت، سپرد. دسته‌های موزیک سرود مارسِی‌یِز می‌نواختند و در اثر شکستن فولی یک نفر زخمی شد. فوراً شایعۀ خیانت بین جمعیت پخش شد، ولی خیلی زود فولی دیگری تهیه شد. در ساعت پنج‌وربع یک افسر روی بالکن ظاهر شد، پرچم سه رنگی را مدتی تکان داد و بعد آن را روی نرده‌ها نصب کرد. در ساعت پنج‌و‌پنج دقیقه فولی دوباره چرخید و چند دقیقه بعد انتهای ستون کمی جا‌به‌ جا شد و اندک‌اندک ستون جاکن شد و درحین نوسان به این سو و آن سو باصدای خفه‌ای سقوط کرد. سر بناپارت روی زمین غلطید و بازوی پدرکُش او از تن جدا شد. ابراز احساساتی عظیم، نظیر ابراز احساسات مردمی که از یوغی آزاد شده باشند، درگرفت. مردم از ویرانه‌های بنا بالا رفتند و با فریادهای مشتاقانه درود می‌فرستادند و پرچمهای سرخ برپایۀ غبارروبی شدۀ بنا که در آن روز به محرابِ نوع بشر تبدیل شده بود در اهتزاز درآمد.

مردم می‌خواستند که پاره‌های ستون را بین خود تقسیم کنند، ولی مداخلۀ بی‌جای اعضای حاضر شورا مانع آنها شد. یک هفته بعد ورسائی‌ها آنها را جمع کردند. یکی از نخستین کارهای بورژوازیِ پیروز بپا کردن دوبارۀ این ستون، سمبول حاکمیت خود بود. برای بالا کشیدن قیصر بر روی پایه‌اش، آنها به چوب‌بستی از ۳۰٫۰۰۰ جسد نیاز داشتند. مانند مادران در دوران امپراطوریِ اول شاید مادرانِ ایام ما هم نتوانند بدون گریستن به این برنز نگاه کنند.

فصل بیست و پنجم — پاریس در آستانۀ مرگ

پاریس کمون فقط سه روز دیگر مهلت زندگی کردن دارد. بگذارید خطوط سیمای درخشان آن را در حافظۀ خود حکّ کنیم.

آن کس که در حیات تو آن تب آتشین تاریخ عصر جدید را دم زده است، که در بوُلوارهای تو نفس‌نفس زنان دویده است و در محلات فقیرنشین‌ات گریسته است، که بر بامداد انقلابهای تو ترانه سر‌داده و چند هفته بعد در پشت باریکادهای تو دستها به باروت شسته؛ آن کس که می‌تواند از زیر سنگ سنگ تو صدای شهیدان راه اندیشه‌های متعالی را بشنود و در تک‌تک خیابانهای تو تاریخی از ترقی بشر را بخواند، حتی او کمتر از غریبه‌ای، گرچه عامی که در زمان کمون آمد تا نگاهی به تو بیندازد، حق عظمت اصیل تو را ادا می‌کند. جاذبۀ پاریسِ شورشی آن‌قدر بود که مردم از آمریکا به اینجا می‌شتافتند تا این صحنه‌ بی‌سابقه در تاریخ بشر — بزرگترین شهر قارۀ اروپا در دست پرولترها — را به چشم ببینند. حتی بُزدلها هم بسوی آن کشیده می‌شدند.

در اولین روزهای ماه مه یکی از دوستان ما — از کم جرأت‌ترین اهالی شهرستانهای کم‌جرأت — به اینجا آمد. هنگام عزیمت، اهل و عیالش اشک در چشم او را بدرقه کرده بودند، انگار که به جائی در جهنم هُبوط می‌کرد. او از ما می‌پرسید: «این همه شایعه که پراکنده شده تا چه حد حقیقت دارد؟» گفتیم: «بیا و تمام زوایای تاریک این دهلیز را بگرد.»

از باستیل شروع کردیم. فریاد کَرکننده روزنامه فروشهای دوره‌گرد، خیابانها را پر کرده است: مودُردِرِ روشفُر، پِر دوشِِن، کْری دوُ پُپْل ژوُل وَلِس، وانژُرِ فِلیکس پیا Félix Pyat، لَ‌کمون، لَ‌فرانشی و لُ‌پیلُری دِ موشَر. روزنامه‌ رسمی کمتر مشتری داشت، چون‌که روزنامه‌نگاران شورا با رقابتهای خود آن را خفه کرده بودند. «فریاد خلق» صدهزار تیراژ دارد. زودتر از همه بیرون آمده است، با خروسخوان صدایش بلند می‌شود. اگر امروز صبح مقاله‌ای از وَلِس داشته باشیم، شانس آورده‌ایم؛ ولی به جای او، خیلی وقتها پییِردُنی با استقلال رأیِ بی‌حد خود قلمفرسائی می‌کند. پِر دوُشِن را فقط یک‌بار بخر، هرچند که تیراژش بیشتر از ۶۰٫۰۰۰ است. مقالۀ فِلیکس پیا Félix Pyat در انتقام جو Vengeur را نمونۀ خوبی از تخدیر ادبی بگیر. بورژوازی هیچ دستِیاری بهتر از این سخن پردازان یاوه گو و جاهل ندارد. این یکی، لَ‌کموُن، نشریه‌ای تئوریک است که میلی‌یِر گاهی در آن قلم می‌زند و ژرژ دوُشِن در آن جوانان و مسن‌های شهرداری مرکزی را چنان سختگیرانه مورد عتاب قرار می‌دهد که با شخصیت کسی دیگر بهتر جور در‌می‌آید تا با شخصیت خودش. به حرف رُمانتیکها گوش نده و مو دُردْر را از قلم نینداز. این یکی از اولین نشریاتی بود که از انقلاب ۱۸ مارس حمایت کرد و تیرهای سهمگینی بسوی ورسائی‌ها پرتاب نمود.

در دکه‌های روزنامه‌فروشی‌ها کاریکاتور هم هست. تی‌یِر Thiers، پی‌کار و ژوُل فاوْر مثل سه‌خواهران الهۀ زیبائی نشان داده می‌شوند که با شکمهای گنده به هم چسبیده‌اند. این ماهی با پولکهای سبز مایل به آبی، که دارد از تاج امپراطوری یک تختخواب می‌سازد، مارکی دُ گَلیفه است. لَ‌وُنیر ارگان لیگ، سیِکْل که از زمان دستگیری گوستاو شُودی خیلی پرخاشگر شده و لَ‌ وِریته، روزنامه‌ یانکی پُرتالیس، دلگیر و دست نخورده، روی هم تلنبار شده‌اند. خیلی از روزنامه‌های مرتجع توسط کمون توقیف شده‌اند. ولی باوجود این از بین نرفته‌اند؛ جوانکی روزنامه فروش که آدم مرموزی هم به نظر نمی‌رسد، آنها را به ما عرضه می‌کند.

تمام این روزنامه‌های کمونار را که دراثر نبرد تحریک هم شده‌اند، بخوان، بگرد و ببین که آیا در آنها یک فراخوان به قتل و غارت یا حتی یک سطر آزارنده می‌یابید؛ و بعد آنها را با روزنامه‌های ورسائی مقایسه کن که خواستار تیربارانهای دسته‌جمعی پس از شکست پاریس هستند.

بیا نعش‌کشی را که از خیابان لَ‌رُکِت بالا می‌رود، دنبال کنیم؛ و همراه آنها وارد گورستان پِر لاشِز شویم. همه‌ کسانی که برای پاریس جان می‌دهند با مراسم در این آرامگاه بزرگ دفن می‌شوند. کمون، افتخار پرداختن هزینۀ مراسم تدفین آنها را به خود اختصاص داده است. پرچم سرخ کمون در چهار گوشۀ تابوت که توسط رفقای هم‌گُردانی او مشایعت می‌شود به چشم می‌خورد و همواره تعدادی از عابرین هم به جمع تشییع‌کنندگان می‌پیوندند. این هم زنی که جسد همسر خود را همراهی می‌کند. یک عضو شورا دنبال تابوت در حرکت است. سرِ قبر او نه از تأسف، بلکه از امید و انتقام سخن می‌گوید. بیوۀ سرباز بچه‌هایش را در آغوش می‌فشارد و خطاب به آنها می‌گوید: «به خاطر بسپارید و با من فریاد بزنید زنده باد جمهوری! زنده‌باد کمون!»۱۷۵

هنگام بازگشت از جلوی شهرداری ناحیه یازدهم رد می‌شویم. این شهرداری در عزای آخرین همه‌پرسی امپراطوری که پاریس هیچ دستی در آن نداشت و خود قربانی شد، پرچم سیاه زده است. از میدان باستیل عبور می‌کنیم که جشن بازارِ نان زنجبیلی آن را شاد و پُر‌جنب و‌جوش کرده است. پاریس در مقابل توپها هیچ کوتاه نمی‌آید. حتی جشن را یک هفته هم تمدید کرده است. تابها در جای خود به این‌سو و آن‌سو در نوسانند، چرخ و فلکها قِژ‌و‌قِژ می‌کنند، دکاندارها فریاد می‌زنند: یادگاری بخر به سیزده غاز و آکروباتها شیرینکاری می‌کنند و قول می‌دهند که نصف درآمدشان برای مجروحین باشد. یک گاردی که از سنگر می‌آید، به تفنگ خود تکیه کرده و تصویرهای محاصره و ورود گاریبالدی به دیژُن را روی تصویرچرخان نگاه می‌کند.

درشکه کمیاب است، زیرا محاصره‌ دوم موجب تنگی آذوقه برای اسبها شده بود. از طریق خیابان ۴ سپتامبر به بورس با پرچمهای سرخ برفراز آن و کتابخانۀ ملی می‌رسیم که در آن مردم دور میزهای دراز نشسته‌اند و کتاب می‌خوانند. باعبور از پاله - رویال که غرفه‌های آن همیشه شلوغ است، به موزۀ لووْر می‌رسیم. تالارهائی که تابلوهای نقاشی روی دیوارهایشان نصب شده، به روی عموم باز است. باوجود این، روزنامه‌های ورسائی می‌گویند که کمون مشعول فروش مجموعه‌های هنری ملت به خارجی‌هاست.

از خیابان ریوُلی پائین می‌رویم. درسمت راست، در خیابان کَستیگْلیون یک باریکاد عظیم، مدخل میدان واندُم را می‌بندد. انتهای میدان کُنکورد با قرارگاه سَن فلورانتَن بسته شده است که از راست تا وزارت بحریه و از چپ تا باغهای توئیلری امتداد دارد، با سه روزنۀ تیر با هفت متر پهنا که جهت‌گیری ناجوری دارند. یک خندق عظیم که کل شریان حیات زیرزمینی را هویدا می‌کند، میدان را از این قرارگاه جدا می‌نماید. کارگرها مشغول انجام نازک‌کاری‌های پایان کار و گذاشتن چمن در کناره‌ها هستند. بسیاری از عابران کنجکاوانه نگاه می‌کنند و کسانی هم چهره درهم می‌کشند. دالانی که با مهارت تعبیه شده است، ما را به میدان کُنکورد می‌رساند. نیمرُخ مغرور مجسمۀ استراسبورگ با پرچمهای سرخِ مقابل خود سرِ مخالفت دارد. کمونارها که متهم به این هستند که فرانسه را نادیده می‌گیرند، تاجهای گل پژمردۀ نخستین محاصره را با گلهای تازۀ بهاری جایگزین کرده‌اند.

به منطقۀ نبرد وارد می‌شویم. خط طولانی و خلوت خیابان شانزِلیزه آشکار می‌شود که با انفجار سهمگین گلولۀ توپهائی که از مُن‌ - والِریَن و کوربووآ شلیک می‌کنند قطع می‌شود. این گلوله‌ها تا کاخ صنعت که کارکنان کمون از خزائن آن شجاعانه دفاع می‌کنند می‌رسد. از دوردست حجم عظیم آرک‌ـ‌دُـتریومف پدیدار می‌شود. از گردشگران روزهای نخستین دیگر خبری نیست، زیرا میدان اِتوآل تقریباً به اندازۀ خط مقدم نبرد مرگ‌زا شده است. گلوله‌های توپ مجسمه‌های کوتاهی را که ژوُل سیمون در مقابل پروسی‌ها زرهپوش کرده بود، متلاشی می‌کرد. جلوی طاقی اصلی دیوار کشیده‌اند تا از اصابت گلوله‌هائی که بسوی آن شلیک می‌شود در امان بماند. در پشت این باریکادها آنها آماده می‌شوند تا قطعاتی را روی سکوها سوار کنند که تقریباً به ارتفاع مُن والِریَن بلندی دارد.

از طریق فُبوُر سَنت اُنوره در امتداد شانزِلیزه حرکت می‌کنیم. در زاویه راست در فاصلۀ بین خیابان گراند اَرمه، خیابان تِرْن، حصار موقت و خیابان واگرام یک خانه هم سالم نمانده است. می‌بینید که تی‌یِر Thiers «آن‌طور که آدمهای کمون مرتب می‌گویند، پاریس را بمباران نمی‌کند.» تکه‌هائی از یک پوستر از دیواری نیمه ویران آویزان است. متن سخنرانی تی‌یِر Thiers علیه شاه بُمباست‌ که یکی از گروه‌های آشتی‌جو با زیرکی آن را منتشر کرده است[فردیناند دوم، پادشاه سیسیل (۱۸۵۹-۱۸۱۰) که پس از بمباران قیام مردم در ۱۸۴۸ به «شاه بُمبا» معروف شد. م]. تی‌یِر Thiers به بورژواهای ۱۸۴۸ می‌گفت: «شما عالیجنابان می‌دانید که در پالرِمو چه می‌گذرد. همه‌ شما از شنیدن این خبر که به مدت ۴۸ ساعت یک شهر بزرگ بمباران شده است از ترس برخود لرزیده‌اید. این کار توسط چه‌کسی صورت گرفت؟ آیا این دشمنی خارجی بود که حقوق جنگ را اعمال می‌کرد؟ نه آقایان، این کار از حکومت خودی سرزد. اما برای چه؟ برای این‌که آن شهر نگونبخت حقوق خود را طلب می‌کرد. بله این شهر درست به خاطر مطالبۀ حقوق خود چهل‌وهشت ساعت بمباران شده است!» خوش به حال پالرِمو! پاریس تا همین‌جا چهل روز بمباران را از سرگذرانده است.

فرصتی داریم تا از سمت چپ خیابان تِرْن به بوُلوار پِرِر برویم. از آنجا تا پورت ـ‌مایو در هرنقطه خطر در کمین است. منتظر یک آرامش موقتی شدیم و خودمان را به دروازه و یا درواقع تودۀ آواری که جای آن را مشخص می‌کرد، رساندیم. ایستگاه راه‌آهن دیگر وجود ندارد، تونل پر شده است و حصارهای موقت توی خندقها غلطیده‌اند. باوجود این، هنوز ققنوسهای انسانی‌ای هستند که جرأت می‌کنند در میان این ویرانه‌ها به این‌سو و آن‌سو بروند. روبروی دروازه سه توپ تحت فرمان کاپیتان لَ‌مارسِییِز، درسمت راست، پنج توپ تحت فرمان کاپیتان روشا و در سمت چپ، چهار توپ تحت فرمان کاپیتان مارتَن قرار دارد. مُنتره که در پنج هفتۀ گذشته فرماندۀ این پست بوده است، در این جوّ توپ‌باران در کنار آنها بسر می‌برد. مُن‌ - والِریَن، کوربووآ و بِِکُن بیش از هشتصد گلولۀ توپ به این سو پرتاب کرده‌اند. ده مردِ تا کمر برهنه، با بدنها و بازوهای سیاه از باروت، عرق‌ریزان و اغلب با کبریتی در هر دست به این دوازده توپ سرویس می‌دهند. تنها باقیماندۀ دستۀ اول، ملوان بوناوانتوُر، بیست‌بار شاهد تکه‌تکه شدن رفقایش بوده است. و باوجود این، آنها پایداری می‌کنند و این توپها که مدام از کار می‌افتند، هر‌بار مرمّت می‌شوند. توپچی‌ها فقط از کمبود مهمات شکوه دارند، زیرا گاری‌ها دیگر جرأت نمی‌کنند نزدیک شوند. ورسائی‌ها بارها سعی کرده‌اند و احتمالاً باز هم سعی خواهند کرد که به حملات غافلگیرانه دست بزنند. مونتِره شب و روز مراقب است و می‌تواند بدون آن‌که لاف آمده باشد، به کمیته‌ امنیت عمومی بنویسد که تا وقتی او در آنجاست، ورسائی‌ها از طریق پورت ـ‌مایو وارد نخواهند شد.

هرگامی بسوی لَ‌موئِت به استقبال مرگ رفتن است. ولی دوست ما باید شاهد تمام عظمت پاریس باشد. روی حصارهای موقت نزدیک دروازۀ لَ‌موئِت، یک افسر دارد کلاه کِپی خود را به سمت جنگل بوُلونْیْ تکان می‌دهد. گلوله‌ها در اطراف او نفیر می‌کشند. این دُمبروسکی است که خود را با حملۀ لفظی به ورسائی‌های درون سنگرها سرگرم می‌کند. یک عضو شورا که همراه اوست، موفق می‌شود او را وادار کند که از این کله‌شقیِ تفنگ‌چی‌ها دست بردارد. ژنرالْ ما را به ایسی می‌برد که یکی از ستادهای خود را در آن مستقر کرده است. همه‌ اطاقها در اثر گلوله‌های توپ سوراخ سوراخ شده‌اند. معهذا او در آنجا مانده است و افرادش را هم به ماندن واداشته است. محاسبه کرده‌اند که دستیاران او به طور میانگین هشت روز زنده می‌مانند. در این لحظه نگهبانْ بِلوِدِر با رنگِ پریده به درون می‌دود. یک گلولۀ توپ از وسط پست نگهبانی او رد شده است. دُمبروسکی به او می‌گوید: «همانجا بمان، اگر تقدیر تو این نباشد که در آنجا بمیری، دلیلی برای ترسیدن نداری.» شجاعت او این‌گونه بود -کاملاً قَدَری. علیرغم پیغامهایش به دبیرخانۀ جنگ، نیروی تقویتی دریافت نکرد. بازی را باخته می‌دانست و این را می‌گفت، ولی در تکرار آن افراط می‌کرد.

این تنها ایراد من است، از من انتظار نداشته باشید که این را که کمون اجازه داده تا خارجی‌ها در راه آن جان بدهند توجیه کنم. آیا این انقلابِ همه‌ پرولترها نیست؟ آیا برعهدۀ مردم نیست که سرانجام از این نژاد بزرگ لهستانی که همه‌ حکومتهای فرانسه به آن خیانت کرده‌اند، قدردانی کنند؟

دُمبروسکی ما را از میان پَسی تا سِن همراهی می‌کند و حصارهای موقتِ تقریباً رها شده را به ما نشان می‌دهد. گلوله‌های توپ همه‌ راه‌های وصول به راه‌آهن را تخریب می‌کنند. پل هوائی بزرگ راه‌آهن از صد جا سوراخ شده است و لکوموتیوهای زرهپوش واژگون شده‌اند. آتشبار ورسائیِ جزیرۀ بیانکوُر یکراست قایقهای توپ‌دار ما را هدف قرار می‌دهند و یکی از آنها، لِ‌ستوک، را درست جلوی چشم ما غرق می‌کنند. یک یدک‌کش به موقع سرمی‌رسد، خدمۀ قایق را برمی‌دارد و در زیر آتشی که تا پُل ای‌یِنا آن را دنبال می‌کند، در سِن بالا می‌رود.

آسمانی صاف، آفتابی درخشان و سکوتی صلح‌آمیز؛ این نهر، این قایق شکسته و این گلوله‌های پراکنده را فراگرفته‌اند. درمیان آرامش طبیعت، مرگ ظالمانه‌تر جلوه می‌کند. برویم و به مجروحین خود در پَسی سلام کنیم. یک عضو شورا، لُ‌فرانسه، دارد از آمبولانس دکتر دُمَرکه دیدار می‌کند و از حال زخمی‌ها می‌پرسد. دکتر پاسخ می‌دهد: «من عقاید شما را قبول ندارم و نمی‌توانم پیروزی آرمان شما را آرزو کنم، ولی من هرگز مجروحینی ندیده‌ام که درحین عمل تا این حد آرامش و خونسردی خود را حفظ کنند. من این شجاعت را به استواری اعتقادات آنها نسبت می‌دهم.» بعد، از بیماران بستری دیدار می‌کنیم. اکثر آنها با نگرانی از ما می‌پرسند که کی قادر خواهند بود خدمت خود را از سر بگیرند. یک جوان هیجده ساله که دست راستش تازه قطع شده، دست دیگر را بالا می‌گیرد و فریاد می‌زند: «من هنوز این یکی را برای خدمت به کمون دارم.» به افسری که زخمی مهلک برداشته، می‌گویند که کمون همین الآن حقوقش را به زن و فرزندانش تحویل داده است. او پاسخ می‌دهد «من حقی بر این حقوق نداشتم.» «آری دوست من، اینها همان دائم‌الخمرهای حیوان‌صفت و محکومین درحال مرخصی‌ای هستند که به گفتۀ وِرسای ارتش کمون را تشکیل می‌دهند.»

از طریق شان‌ـ‌دُ‌ـ‌مارس برمی‌گردیم. پناهگاه‌های آن کمبود نفرات دارند. کادرهائی دیگر و انضباطی غیر از این لازم است تا بتوان گردانها را در اینجا حفظ کرد. درمقابلِ مدرسۀ نظام، در ۱٫۵۰۰ متری حصارهای موقت و چند قدمی دبیرخانۀ جنگ صد عرادۀ‌ توپ، پر از گلوله‌، عاطل افتاده است. سمت راستِ خود، دبیرخانۀ جنگ، این مرکز انشقاق، را رد می‌کنیم و وارد ارگان قانونگذاری می‌شویم که حالا به یک کارگاه تبدیل شده است. در اینجا پانصد نفر زن مشغول دوختن کیسه‌های شن برای پرکردن رخنه‌گاه‌ها هستند. دختری قدبلند و جذاب، مارت، که شالی قرمز با حاشیه نقره‌ای را که رفقایش به او داده‌اند، دور کمر بسته، کار را تقسیم می‌کند. ساعتهای طولانیِ کار، با ترانه‌هایِ شاد کوتاه می‌شود. هرشب دستمزدها پرداخت می‌شود و زنها تمام مبلغ را دریافت می‌کنند؛ هشت سانتیم برای هرکیسه، درحالی‌که مقاطعه‌کارهای قبلی به زور دو سانتیم به آنها می‌دادند.

حالا درحالی‌که بر‌اثر سکوتی کامل نوعی احساس آسودگی می‌کنیم در کنارۀ سِن راه می‌رویم. آکادمی علوم جلسۀ دوشنبه‌های خود را تشکیل داده است. این کارگران نیستند که گفته‌اند: «جمهوری، دانشمند نمی‌خواهد.» آقای دُلونه بر کرسی ریاست نشسته است. آقای اِلی بومون نامه‌های رسیده را باز می‌کند و یادداشت همکارش، آقای ژ. بِرتران، را می‌خواند که به سَن‌ژرمن فرار کرده است. می‌توانیم گزارش آن را در روزنامه‌ رسمی کمون پیدا کنیم.

نباید بدون دیدار از زندان نظامی، کرانۀ چپ را ترک کنیم. از سربازهای زندانی بپرسید که آیا در پاریس حتی یک تهدید و یا یک توهین به آنها شده است؛ [آیا با آنها رفیقانه رفتار نشده است، بدون هیچگونه اجبارِ خاص، و آزاد، هنگامی که قصد کمک به برادران پاریسی خود را دارند./ش]

دیگر شب شده است. تئاترها دارند باز می‌شوند. لیریک برنامۀ مفصلی به نفع مجروحین ترتیب داده است و اپرا - کُمیک هم برنامه‌ای دیگری در دست تهیه دارد. اپرا برای دوشنبۀ آینده به ما قول برنامۀ مخصوصی را می‌دهد که در آن می‌توانیم سرود انقلابی گُسِک را بشنویم. هنرمندان گِتِه که مدیرشان آنها را رها کرده است، خودشان تئاتر را اداره می‌کنند. ژیمناز، شَتْله، تئاتر - فرانسه، آمبیگو - کمیک و دِلَسمان هرشب تماشاچیان زیادی دارند. برویم سراغ نمایشهای جدی‌تر، از آن قبیل که پاریس از ۱۷۹۳ شاهد نبوده است.

ده کلیسا افتتاح می‌شود و انقلاب از منبرها بالا می‌رود. در محلۀ قدیمی گراویلیه و سَن‌ نیکلا دِ شان زمزمه‌های پرقدرت افراد بسیاری طنین می‌اندازد. چند چراغ گازسوز به زحمت نوری بر این جمعیت متراکم می‌افکند. و در سوی دیگر، آنجاکه تقریباً در سایه غرفه‌ها پنهان می‌شود، شمایل مسیح روی همان بیرق معمول آویزان است. تنها نقطۀ روشن، میزِ قرائت روبروی منبر است که آن هم پوشش سرخ دارد. اُرگ، سرود مارسِی‌یِز می‌نوازد و مردم همراه آن می‌خوانند. خطیب که بر‌اثر این فضای خیال‌انگیز شدیداً به هیجان آمده است، به ایراد خطبه‌ای آتشین می‌پردازد که پژواک، آن را به صورت یک تهدید تکرار می‌کند. مردم در مورد وقایع روز و وسائل دفاع بحث می‌کنند. اعضای شورا به سختی سرزنش می‌شوند و قطعنامۀ محکمی تصویب می‌شود تا روز بعد به شهرداری مرکزی تسلیم گردد. زنها گاهی تقاضای سخن گفتن می‌کنند. آنها در بَتین‌یُل کلوپی مخصوص خودشان دارند. بدون شک از این گردهمایی های تب‌آلود به ندرت نظر مشخصی حاصل می‌شود، ولی خیلی‌ها در آنجا منبعی از نیرو و شجاعت می‌یابند.

تازه ساعت نه است و هنوز امکان داریم که به موقع به کنسرت توئیلری برسیم. در سالن ورودی، شهروندان همراه با مأمورین، برای زنان بیوه و کودکان یتیمِ کمون اعانه جمع می‌کنند. تالارهای عظیم را جمعیتی موقر و شاد مالامال از حیات کرده است. برای نخستین بار زنان با لباسهای مناسب روی نیمکتهای حیاط نشسته‌اند. سه ارکستر در گالری‌ها می‌نوازند. ولی قلب جشن در سالن مارِشو می‌تپد، درست همانجائی که بناپارت و دارودسته‌اش ده ماه پیش به تخت نشستند، مادموازل آگار قطعاتی از «مجازاتها» را می‌خواند. موزارت، مِیِربیر، روسینی، آثار هنریِ بزرگ، موسیقی مبتذل امپراطوری را کنار زده‌اند. از پنجرۀ بزرگ میانی، نغمه‌های موزون به درون باغ منتشر می‌شود. نور شاد چراغها در زمینۀ سبز چمن می‌درخشد، در میان درختها می‌رقصد و فواره‌های بازیگوش را رنگ‌آمیزی می‌کند. زیر داربستها مردم می‌خندند. ولی شانزه‌لیزه‌ی اَشرافی، تاریک و منزوی، گوئی به این اربابانِ مردمی که هرگز آنها را به رسمیت نشناخته است، اعتراض می‌کند. وِرسای هم با این حریق، که پرتو کم رنگی از آن ارک - دُ-تریومف را که حجم تیرۀ آن در ورای جنگ داخلی قرار می‌گیرد روشن می‌کند اعتراض خودرا نشان می‌دهد

در ساعت یازده وقتی مردم درحال برگشتن هستند، صدائی از طرف نمازخانه می‌شنویم. شُلشِر همین الآن دستگیر شده است. او را به فرمانداری برده‌اند و چند ساعت بعد دادستان ریگو او را از همانجا آزاد کرد.

مردمی که از تئاترها برمی‌گردند، بوُلوارها را پُر‌ازدحام کرده‌اند. در کافه پِتِرز جمعِ شرم‌آور افسرانِ صف و فاحشه‌ها برقرار است. ناگهان یک دسته از گارد ملی سرمی‌رسد و آنها را بیرون می‌برد. ما آنها را تا شهرداری مرکزی دنبال می‌کنیم. رانْوی‌یِه که در آنجا سر پست است، آنها را می‌پذیرد. رسیدگی کوتاهی صورت می‌گیرد زنها به سَن‌ لازار و افسرها با بیل و کلنگ به سنگرها.

ساعت یک صبح. دوست من این است پاریس راهزنان. شما این پاریس را دیده‌اید که می‌اندیشد، می‌گرید، می‌رزمد، کار می‌کند؛ مشتاقانه، برادرانه و سختگیر درقبال رذالت. خیابانهایش که در طول روز آزادند، آیا در سکوت شب کمتر امن هستند؟ از وقتی‌که پاریس پلیس خود را دارد، جرم از بین رفته است۱۷۶. هرکس به غرائز خودش واگذاشته شده است، و در کجا می‌بینید که عیاشی غالب باشد؟ این فدرالها که می‌توانستند میلیاردها درآورند با دستمزدی مضحک به نسبت دستمزد معمولی خود گذران می‌کنند. آیا بالاخره، تو، این پاریس را که از ۱۷۸۹ به این‌سو هفت‌بار منکوب شده است و همواره آماده است تا برای نجات فرانسه قیام کند، پذیرفتی؟ می‌پرسی برنامه‌اش کجاست؟ در مقابل خودت دنبال این برنامه بگرد نه در شهرداری مرکزی مذبذب. این حصارهای موقت در دود و آتش، این انفجار قهرمانی‌ها، این زنان و این مردان از تمام حرفه‌ها که دست در دست هم دارند، همه‌ کارگران جهان که نبرد ما را می‌ستایند و هم‌چنین همه‌ پادشاهان، همه‌ بورژواها که علیه ما دست به یکی کرده‌اند؛ آیا اینها همه اندیشۀ مشترک ما و این را که همه‌ ما برای برابری، آزادیِ کار و ظهور یک جامعۀ اجتماعی مبارزه می‌کنیم، با بانگ رسا بیان نمی‌کنند؟ وای بر فرانسه اگر این را درک نکند! فوراً برو و تعریف کن که پاریس چیست. اگر او بمیرد چه زندگی‌ای برای شما باقی می‌ماند؟ غیر از پاریس چه‌کسی توان کافی برای ادامه دادن انقلاب خواهد داشت؟ غیر از پاریس چه‌کسی می‌تواند دیو روحانیت را خفه کند؟ برو و به شهرستانهای جمهوریخواه بگو «این پرولترها برای شما هم مبارزه می‌کنند، کسانی که ممکن است تبعیدی‌های فردا باشند.» اما در مورد افراد آن طبقه، این پرورندگان امپراطوری‌ها که خیال می‌کنند می‌توانند با قصابی‌های ادواری حکومت کنند؛ برو و با صدائی آن‌قدر بلند که از خلال غوغای آنها هم به گوش برسد، به آنها بگو که «خون مردم، مزرعۀ انقلاب را غنا می‌بخشد. آرمان پاریس از امعا و احشاءِ مشتعل آن برخواهد خاست و در دست فرزندان این سلاخی‌شده‌ها به آتش‌زنه‌ای کاری تبدیل خواهد گردید.»

فصل بیست‌و‌ششم — دشمن وارد پاریس می‌شود

«دروازۀ سَن‌کلوُ همین الآن شکاف برداشته است. ژنرال دوئِه خود را درون این شکاف پرتاب کرده است.»

(تی‌یِر به فرمانداران ۲۱ مه)

حملۀ بزرگ نزدیک می‌شد. مجلس برای نبرد صف‌آرائی می‌کرد. در ۱۶ مه جمهوری را به عنوان حکومت فرانسه رد کرد و با ۴۱۷ رأی، از ۴۲۰ رأی، انجام دعا و نیایش عمومی را تصویب نمود. روز ۱۷ مه، ارتش آتشبارهای حصارشکن خود را مقابل دروازه‌های لَ‌موئت، اُتُیْ، سَن‌کلوُ، پوُئَن‌دوُ ژوُر و ایسی مستقر کرد. آتشبارهای پشت جبهه همچنان به کوبیدن حصار پوُئَن‌دوُ ژوُر و مشوش کردن پَسی ادامه می‌دادند. توپهای شاتو برِکُن گورستان مُن‌مارْتْر را ویران کردند و تا میدان سَن‌پییِر رسیدند. پنج ناحیه شهر ما زیر گلوله‌های توپ بود.

شامگاه ۱۸ مه ورسائی‌ها با سردادن فریاد «زنده‌باد کمون!» به فدرال‌های کَشان نزدیک شدند و به این ترتیب آنها را غافلگیر کردند. ولی ما موفق شدیم از حرکت آنها بسوی اُت - برُویِر جلوگیری کنیم. رُهبانان دومینیکن که از دِیر خود به دشمن علامت می‌دادند، دستگیر شدند و به دژ بیسِتْر منتقل گردیدند.

نوزدهم مه ــ علیرغم نزدیک شدن دشمن، دفاع ما هنوز بر فعالیت خود نیفزوده بود. پایگاه‌های ۷۲ و ۷۳ گاه‌گاه گلوله‌هائی روی دهکده و دژ ایسی پرتاب می‌کردند. از پوُئَن‌دوُ ژوُر تا دروازۀ پورت‌ مایو ما فقط توپ دروازۀ پورت‌ دُفین را داشتیم تا به صد توپ ورسائی‌ها پاسخ دهد و مانع کار آنها در جنگل بوُلونْی شود. چند باریکاد در دروازه‌های بینو و اَنی‌یِر و بوُلوار ایتالی، دو قرارگاه در میدان کُنکورد و خیابان کَستیگْلیون، و دو خندق یکی در خیابان رویال و دیگری در ترُکادِرو -اینها همه‌ کاری بود که شورا در عرض این ۷ هفته برای دفاع داخل شهر انجام داده بود. هیچ کاری در ایستگاه مون‌ــ‌پارناس، پانتِئون و بوُت مُن‌مارْتْر -که در روز ۱۴ مه در آن دو یا سه توپ آتش گشوده بودند تا فقط چند نفر از افراد خودی را درلُ‌وَلوآ بکشند — صورت نگرفته بود. در صحن توئیلری حدود دوازده کارگر ساختمانی در یک سنگر بیهوده کندوکاو می‌کردند. می‌گفتند که کمیته‌ نجات ملی نمی‌تواند کارگر پیدا کند، درحالی‌که ۱٫۵۰۰ آدم بی‌کار در [سربازخانه] پرنس اوژِن، ۱۰۰٫۰۰۰ گارد ثابت و میلیونها فرانک در اختیار داشتند. اراده‌ای آهنین و رهبریِ مصمم هنوز می‌توانست همه‌چیز را نجات دهد؛ ولی ما در بی‌خبری و رخوت شدید به سر می‌بردیم. تمام انرژی ما مصروف رقابتها، نزاعها و دسیسه‌ها شده بود. شورا به جزئیات و امور پیش‌پا افتاده مشغول بود. کمیته‌ نجات ملی برشمار بیانیه‌های رُمانتیک خود می‌افزود که کسی را تحت تأثیر قرار نمی‌داد. کمیته‌ مرکزی فقط به فکر تسخیر قدرتی بود که قابلیت اِعمال آن را نداشت. این کمیته در روز ۱۹ مه خود را کفیل دبیرخانۀ جنگ اعلام کرد. اعضای کمیته چنان از سلطۀ خود مطمئن بودند که یکی از آنها طی قراری که در روزنامه‌ رسمی درج شد، از تمام ساکنان پاریس خواست که «در عرض چهل‌وهشت ساعت در خانه‌های خود حاضر شوند»، والّا «سند تصرف خانه‌هایشان در دفتر کل ثبت اسناد سوزانده خواهد شد.» این تصمیم در راستای تهیه کارت شناسائی اتخاذ شده بود.

بهترین گُردانهای ما، در حالت پراکندگی و به خود‌وانهادگی، درواقع ویرانه‌هائی بیش نبودند. از آغاز آوریل ما چهار هزار نفر کشته و زخمی و سه هزار و پانصد نفر اسیر داده بودیم. عجالتاً برای ما، از اَنی‌یِر تا نُییی شاید ۲٫۰۰۰ نفر ، و از لَ‌موئِت تا پُتی‌ــ وانْوْ شاید ۴٫۰۰۰ نفر باقی مانده بود. گردانهای مأمور پَسی یا اصولاً در محل حضور نداشتند یا در خانه‌های اطراف دور از حصارهای موقت مستقر بودند. بسیاری از افسران این گردانها غیبشان زده بود. در پایگاه‌های ۳۶ تا ۷۰، دقیقاً در نقطۀ حمله، حتی بیست توپچی هم حضور نداشت. قراولها هم غایب بودند.

آیا خیانتی در کار بود؟ چند روز بعد توطئه‌گران ورسائی لاف زدند که ما این استحکامات را اوراق کرده بودیم؛ ولی بمبارانهای سهمگین برای توضیح این درهم‌ریختگی کافی است. معهذا یک بی‌فکری قابل سرزنش وجود داشت. دُمبروسکی خسته از درگیری با رخوت دبیرخانۀ جنگ، مأیوس شده بود و اکثر اوقات به مقرش در میدان واندُم می‌رفت؛ درحالی که کمیته‌ نجات ملی با آگاهی از رهاشدن استحکامات به جای آن‌که به نجات موقعیت بشتابد و آن را در دست بگیرد، به هشدار دادن به دبیرخانۀ جنگ اکتفا می‌کرد.

روز شنبه ۲۰ مه، استتار آتشبارهای حصارشکن برداشته شد. ۳۰۰ توپ بحری و حصارشکن با درهم‌آمیختن آتش خود آغازِ پایان کار را اعلان کردند.

همان روز، دُ بُوفُن، که دستگیری لانیه موجب دلسردی او نشده بود، قاصد معمول خود را نزد رئیس ستاد کل ورسائی‌ها فرستاد تا اطلاع دهد که دروازه‌های مُن روُژ، وانْوْ، وُ‌ژیرار، پوُئَن‌دوُ ژوُر و دوفین کاملاً خالی‌اند. فرمان تمرکز سربازان فوراً صادر شد. در روز ۲۱ مه ورسائی‌ها مانند روزهای سوم و دوازدهم، خود را آماده می‌دیدند؛ ولی این‌بار موفقیت مسلّم به نظر می‌رسید. دروازۀ سَن‌کلوُ درهم شکسته بود.

از چند روز پیش تعدادی از اعضای شورا وجود این شکاف را به رئیس ستاد کل، هانری پرُدُم، تذکر داده بودند. او به سبک کلوُزِره پاسخ داد که اقدامات ضروری را اتخاذ کرده و حتی قصد دارد که یک باریکاد زرهپوش سهمگین جلوی این دروازه بپا کند؛ ولی در واقع از جای خود نجنبید. در صبح یکشنبه، لُ‌فرانسه، هنگام عبور از خندق بر روی ویرانه‌های پل معلق، در فاصلۀ پانزده متری با سنگرهای ورسائی‌ها روبرو شد. او که از نزدیکی خطر یکّه خورده بود، یادداشتی برای دُلِکْلوُز Delescluze فرستاد که گم شد.

در ساعت دو ونیم، در سایه توئیلری کنسرت عظیمی به نفع بیوه‌ها و یتیمهای کمون داده می‌شد. لباسهای براق بهارۀ زنها برجلوۀ گردشگاه‌های سرسبز می‌افزود. مردم مشتاقانه هوای تازه‌ای را که از روی درختانِ بلند می‌آمد، استنشاق می‌کردند. دویست متر آنطرفتر، در میدان کُنکورد، گلوله‌های توپهای ورسائی‌ها منفجر می‌شد و نُتهای ناساز خود را در میان نواهای شاد ارکسترها و نفس توانبخش بهار به گوشها می‌رساند.

در انتهای کنسرت یک افسرِ صف روی سکوی رهبر ارکستر رفت. او گفت: «شهروندان، تی‌یِر Thiers دیروز عهد کرد که وارد پاریس شود. تی‌یِر وارد نشده است و وارد هم نخواهد شد. من از شما دعوت می‌کنم که یک‌شنبۀ آینده به دومین کنسرت ما به نفع بیوه‌ها و یتیمهای کمون در همین محل بیائید.»

در همان ساعت، در همان دقیقه و تقریباً درفاصلۀ بُرد یک گلولۀ توپ، پیشاهنگ ورسائی‌ها داشت وارد پاریس می‌شد.

علامت مورد انتظار بالاخره از جانب دروازۀ سَن‌کلوُ داده شده بود. ولی این علامت از سوی توطئه‌گران حرفه‌ای نیامده بود. یک جاسوس آماتور، دوکاتِل، از این محل درحال گذر بود که همه‌جا، دروازه‌ها و حصارهای موقت را کاملاً خالی می‌بیند. او در همانجا از قرارگاه ۶۴ بالا می‌رود و با تکان دادن یک دستمال سفید بسوی سربازان داخل سنگرها فریاد می‌زند: «شما می‌توانید وارد شوید! کسی در اینجا نیست.» یک افسر بحریه پیش آمد، از دوکاتِل تحقیق کرد، از روی ویرانه‌های پل معلق عبور نمود و توانست اطمینان حاصل کند که پایگاه‌ها و خانه‌های مجاور کاملاً رها شده‌اند. این افسر فوراً به سنگر برمی‌گردد و خبر را به نزدیکترین ژنرالها تلگراف می‌کند. آتشبارها آتش را متوقف کردند و سربازان سنگرهای آن حوالی در جوخه‌های کوچک به حصار اصلی شهر داخل شدند. تی‌یِر Thiers، مَک‌ماهون و آدمیرال پوتواَن که ازقضا در همان زمان در مُن والِریَن بودند، به وِرسای تلگراف کردند که به کلیه لشکرها دستور حرکت بدهند.

دُمبروسکی که چندین ساعت از ستاد خود در لَ‌موُئت غیبت کرده بود، ساعت چهار از راه رسید. یکی از فرماندهان با او ملاقات کرد و او را در جریان ورود ورسائی‌ها قرار داد. دُمبروسکی گذاشت تا افسر گزارش خود را تمام کند و سپس با خونسردی‌ای که در شرایط حساس به طور مبالغه‌آمیزی از خود نشان می‌داد، رو به یکی از دستیارانش نمود و گفت: «به وزارت بحریه دنبال یک آتشبار با هفت توپ بفرست. این و آن گردان را خبر کن. من خودم شخصاً فرماندهی را به عهده می‌گیرم.» او هم‌چنین پیغامی برای کمیته‌ نجات ملی و دبیرخانۀ جنگ فرستاد و گردان داوطلبان را روانۀ اشغال دروازۀ اُتوی Auteuil کرد.

در ساعت پنج افراد گارد ملی بدون کلاه کِپی و بدون سلاح در خیابانهای پَسی بانگِ هشدار سردادند. بعضی از افسران با از نیام کشیدن شمشیرهای خود سعی‌کردند آنها را متوقف نمایند. فدرالها از خانه‌های خود بیرون آمدند، عده‌ای تفنگهایشان را پر می‌کردند و دیگران عقیده داشتند که این یک هشدار کاذب است. فرماندۀ داوطلبان هر تعدادی را که توانست همراه خود کند، برداشت و به راه افتاد.

این داوطلبان سربازان آشنا به تیراندازی بودند. نزدیک ایستگاه راه‌آهن «کت قرمزها» را دیدند و با یک رگبار از آنها استقبال کردند. یک افسر ورسائی سوار براسب که شتابان می‌آمد و سعی می‌کرد که با خنجر کشیده نفرات خود را تحریک کند، زیر گلوله‌های ما به زمین درغلطید و سربازانش فرار کردند. فدرالها محکم روی پل راه‌آهن و دهانۀ بوُلوار میورا مستقر شدند و هم‌زمان کنارۀ رودخانه، چسبیده به پل ای‌یِنا، باریکاربندی می‌شد.

پیغام دُمبروسکی به کمیته‌ نجات ملی رسیده بود. بی‌یوره که در آن موقع کشیکش بود، فوراً به شورا مراجعه کرد. جلسۀ شورا محاکمه کلوُزِره را تازه آغاز کرده بود و وِرمُرِل صحبت می‌کرد. این نمایندۀ مسئول سابق روی صندلی نشسته بود و با چنان بی‌خیالی‌ای به سخنران گوش می‌داد که آدم ناوارد ممکن بود آن را به فراست وی نسبت دهد. بی‌یوره کاملاً رنگ‌پریده وارد شد و لحظه‌ای نشست. ولی چون وِرمُرِل همچنان ادامه می‌داد، سر او فریاد زد: «تمام کن! تمام کن! من مطلب بسیار مهمی دارم که باید به اطلاع شورا برسانم و تقاضای جلسۀ سری دارم.»

وِرمُرِل سخن خود را قطع کرد و گفت: «بگذارید شهروند بی‌یوره صحبت کند.»

بی‌یوره بلند شد و کاغذی را که به آرامی در دستش می‌لرزید، قرائت کرد.

«از دُمبروسکی به دبیرخانۀ جنگ و کمیته‌ نجات ملی. ورسائی‌ها از طریق دروازۀ سَن‌کلوُ وارد شده‌اند. من درحال انجام اقداماتی جهت عقب راندن آنها هستم. اگر شما بتوانید برای من نیروی کمکی بفرستید، من همه‌چیز را به عهده می‌گیرم.»۱۷۷

ابتدا سکوتی از سر بُهت برقرار شد که خیلی زود با طرح سؤالها شکست. بی‌یوره پاسخ داد: «بعضی از گردانها حرکت کرده‌اند. کمیته‌ نجات ملی مراقب است.»

بحث دوباره درگرفت و طبعاً زود سرهم‌بندی شد. شورا کلوُزِره را تبرئه کرد. اتهامات مضحکی که میوت علیه او مطرح کرده بود، صرفاً براساس شایعات قرار داشت و تنها امر مجرمانه — یعنی انفعال کلوُزِره در مقام نمایندۀ مسئول‌- را مورد غفلت قرار می‌داد. سپس اعضای شورا گروه گروه شدند و به اظهار نظر در مورد پیغام دُمبروسکی پرداختند. اعتماد دُمبروسکی و اطمینان بی‌یوره برای رُمانتیکها کاملاً کفایت می‌کرد. در موضوع ایمان به ژنرال، استحکام حصارهای موقت و نامیرائی آرمان، و نیز در موضوع مسئولیت کمیته‌ نجات ملی مسأله به سکوت برگزار شد. بگذارید هرکس به دنبال اطلاعات به این سو و آن سو برود و در صورت لزوم هرعضو خود را در اختیار ناحیه‌اش بگذارد.

وقت برسرِ مسائل کوچک و بی‌اهمیت تلف می‌شد؛ نه پیشنهادی بود و نه بحثی؛ زنگِ ساعت هشت به صدا درآمد و رئیس ختم جلسه را اعلام کرد. این آخرین جلسۀ شورا بود. و هیچکس نبود که خواستار تشکیل یک کمیته‌ دائمی شود. هیچکس نبود که از همکاران خود بخواهد که در اینجا به انتظار اخبار بمانند و کمیته‌ نجات ملی را به محکمۀ شورا فرابخوانند. هیچکس نبود تا اصرار کند که در این لحظات حساسِ بی‌اطمینانی ــ‌که احتمالاً زمانی پیش می‌آید که بر‌اثر یک اخطار لحظه‌ایِ فی‌البداهه، طرح‌ریزیِ یک نقشۀ دفاعی لازم خواهد شد یا در صورت وقوع یک فاجعه تصمیم مهمی می‌بایست اتخاذ گردد‌ ــ پست نگهبانان پاریس در کانون آن یعنی شهرداری مرکزی قرار دارد نه در نواحی مربوطۀ اعضای شورا.

بدین‌گونه شورای کمون، در هنگام بزرگترین خطر، یعنی زمانی که ورسائی‌ها به پاریس رخنه کردنداز صحنه‌ تاریخ و شهرداری مرکزی ناپدید شد.

در دبیرخانۀ جنگ هم پس از دریافت خبر در ساعت پنج، همین حالتِ درماندگی حاکم شد. کمیته‌ مرکزی نزد دُلِکْلوُز Delescluze رفت که خیلی آرام به نظر می‌رسید و حرفی زد که خیلی‌ها به آن باور داشتند. او گفت که جنگ در خیابانها به نفع کمون خواهد بود. فرمانده بخش پوُئَن‌دوُ ژوُر هم‌اکنون آمده بود تا گزارش دهد که هیچ اتفاق جدی‌ای روی نداده است و نمایندۀ مسئول بدون تحقیق حرف او را قبول کرد. رئیس ستاد کل حتی این را لازم ندانست که خودش شخصاً برای شناسائی برود و در ساعت هشت این پیغام باور نکردنی را آفیش کرد: «دیدبانی ارک - دُ‌تریومف ورود ورسائی‌ها را تکذیب می‌کند. حداقل، چیزی که به آن شبیه باشد نمی‌بیند.

فرماندۀ بخش (رُنو) هم‌اکنون دفتر مرا ترک کرد و اعلام نمود که صرفاً وحشتی ایجاد شده بود و دروازۀ اُتُیْ شکسته نشده است و اگر چند ورسائی داخل شده باشند، به عقب رانده شده‌اند. من دنبال یازده گردان نیروی کمکی و به همین تعداد افسران ستاد کل فرستاده‌ام و قرار است که این یازده افسر تا آن یازده گردان نیروی کمکی را به سر پستهائی که باید اشغال کنند نرسانده‌اند آنها را ترک نکنند.»

در همین ساعت تی‌یِر Thiers به فرماندارانش تلگراف کرد: «دروازۀ سَن‌کلوُ زیر آتش توپهای ما سقوط کرده است. ژنرال دوئِه خود را به داخل شهر رسانده است.» مطلبی حاوی دو دروغ. اولاً دروازۀ سَن‌کلوُ از سه روز پیش تماماً باز بود، بدون آن‌که ورسائی‌ها جرأت کنند از آن بگذرند؛ ثانیاً ژنرال دوئِه خیلی حقیرانه، نفر به نفر و به کمک خیانت به درون آن خزید.

شب هنگام به نظر می‌رسید که دستگاه کمی بیدار شده است. افسران در آنجا جمع شدند و تقاضای فرمان کردند. ستاد کل به این بهانه که اهالی را نباید نگران کرد، اجازۀ کشیدن آژیرها را نمی‌داد. بعضی از اعضای کمون به بررسی نقشۀ پاریس پرداختند و بالاخره نقاط استراتژیکی را که شش هفته به فراموشی سپرده شده بود، مورد مطالعه قرار دادند. وقتی که لازم شد تا فوراً یک نظر و یک روش پیدا شود و یک دستورالعمل مشخص ارائه گردد، نمایندۀ مسئول درِ دفترش را بست تا یک بیانیه تنظیم کند.

در هنگامی که در وسط پاریس چند نفری، با اعتماد به معتمدین خود، بدون سرباز و بدون اطلاعات، نخستین مقاومتها را تدارک می‌دیدند، ورسائی‌ها همچنان از شکاف حصارهای موقت به درون می‌خزیدند. در تاریکی، ساکت و پوشیده، موج پشت موج بر سیل آنها افزوده می‌شد. آنها به تدریج بین خط راه‌آهن و استحکامات جمع شدند. در ساعت هشت تعدادشان آن‌قدر شده بود که به دو دسته تقسیم شوند. یک‌دسته به سمت چپ حرکت کرد و بر قرارگاه های ۶۶ و ۶۷ دست یافت؛ و دیگری به سمت راست و جادۀ وِرسای رفت. دستۀ اول در مرکز پَسی مستقر شد و پرورشگاه سن‌پِِرین، کلیسا و میدان اُتُیْ را اشغال کرد. دیگری پس از جارو کردن باریکادهای ابتدائی‌ای که در کنار رودخانه در بالای خیابان گیون ساخته شده بود، حوالی ساعت یک صبح ترُکادِرو را از طریق خیابان رِنوار احاطه کرد و آنجا را که از این جانب نه مستحکم شده بود و نه نگهبان داشت، فوراً دراختیار گرفت.

در شهرداری مرکزی اعضای کمیته‌ نجات ملی بالاخره تشکیل جلسه داده بودند. فقط بی‌یوره ناپدید شده بود و دیگر خبری از او نشد. اعضای کمیته از تعداد و مواضع سربازان دشمن هیچ نمی‌دانستند، ولی خبر داشتند که دشمن در تاریکی شب وارد پَسی شده است. افسران کادر که برای شناسائی به لَ‌موُئت فرستاده شده بودند، با اطمینان‌بخش‌ترین اخبار برگشتند. درست در همین هنگام، ساعت یازده شب، یک عضو شورا، اَسی Assi، وارد خیابان بتهوون شد و دید که چراغهای خیابان خاموش است. طولی نکشید که اسب او از پیشروی باز ماند. اسب روی سطح وسیعی از خون لغزیده بود و به نظر می‌رسید که افراد گارد ملی در کنار دیوارها دراز کشیده‌اند. ناگهان سروکلۀ افرادی پیدا شد. اینها ورسائی‌های در کمین نشسته و خوابیده‌ها فدرالهای کشته شده بودند.

ورسائی‌ها در چهار دیواری پاریس مشغول سلاخی بودند و پاریسی‌ها از آن خبر نداشتند. شب، صاف، پُرستاره، ملایم و دلپذیر بود. تمام تئاترها پر بود، بوُلوارها از حیات و شادی برق می‌زد، و کافه‌های روشن از مشتری مالامال بود و توپها در همه‌جا خاموش-سکوتی که در این سه هفته دیده نشده بود. اگر این «زیباترین ارتشی که تاکنون فرانسه به خود دیده» مستقیم راه خود را از کنار رودخانه و بوُلوارهای عاری از باریکاد ادامه می‌داد، در یک جست کمون پاریس را درهم می‌شکست.

داوطلبها تا نیمه‌شب روی خط راه‌آهن پایداری کردند. آنگاه خسته و بدون هیچگونه نیروی کمکی، به شاتوُ عقب کشیدند. ژنرال کلَنشان آنها را تعقیب کرد، دروازۀ اُتُیْ را اشغال نمود و با عبور از کنار درواز‌ۀ پَسی به سمت ستاد دُمبروسکی حرکت کرد. پنجاه داوطلب هنوز در شاتوُ مدتی به جنگ و گریز ادامه می‌دادند، ولی وقتی که از سمت شرق دور زده شدند و نزدیک بود که از جانب ترُکادِرو هم به تنگنا بیفتند، در ساعت یک‌ونیم صبح به سمت شانزه‌لیزه عقب نشینی کردند.

در کرانۀ چپ، ژنرال سیسه تمام شب نیروهای خود را در دویست متری حصار جمع کرده بود. نیمه شب مهندسین او از خندق گذشتند، از حصارهای موقتی بالا رفتند و بدون آن‌که حتی با یک قراول برخورد کنند، دروازه‌های سِوْر و وِرسای را باز کردند.

در ساعت سه صبح، ورسائی‌ها از طریق پنج زخم گشوده، دروازه‌های پَسی، اُتُیْ، سَن‌کلو، سِوْر و وِرسای، سیل‌وار به پاریس سرازیر شدند. بخش اعظم ناحیه پانزدهم اشغال و لَ‌موُئت تسخیر شد. سراسر پَسی و ارتفاعات ترُکادِرو همراه با انبار باروت، راهروهای تودرتوی زیرزمینیِ خیابان بتهوون لبریز از ۳٫۰۰۰ بشکۀ باروت، میلیونها خشاب فشنگ و هزاران گلولۀ توپ تصرف شد. ساعت پنج اولین گلولۀ توپ ورسائی‌ها روی لژیون دُنُر افتاد. مثل صبح دوم دسامبر پاریس درخواب بود.

فصل بیست‌وهفتم — هجوم ادامه دارد

«ژنرالهائی که ورود به پاریس را فرماندهی کردند، مردان نظامی بزرگی هستند.» (تی‌یِر به مجلس ملی ۲۲ مه ۱۸۷۱)

در ساعت دو، دُمبروسکی رنگ‌پریده، افسرده و درحالی‌که سینه‌اش از تراشه‌های سنگ ناشی از اصابت گلوله مجروح بود، به شهرداری مرکزی وارد شد. او با کمیته‌ نجات ملی از ورود ورسائی‌ها، غافلگیری پَسی و تلاشهای بی‌نتیجۀ خود برای جمع کردن نفرات صحبت کرد. از این‌که با این خبر او را سؤال‌پیچ کردند و هم‌چنین به نظر می‌رسید که از چنین هجوم سریعی شگفت‌زده‌اند (کمیته تا این حد از وضعیت نظامی بی‌خبر بود‌)، دُمبروسکی که منظور آنها را درست نفهمیده بود، فریاد زد: «چی! کمیته‌ نجات ملی مرا خائن می‌انگارد! زندگی من به کمون تعلق دارد.» حالت چهره و صدای او بر نومیدی تلخ او گواهی می‌داد.

آن روز صبح مانند روز قبل گرم و آفتابی بود. آژیر فراخوان به برداشتن سلاح سه تا چهار هزار نفر را بسیج کرد که به سمت توئیلری، شهرداری مرکزی و دبیرخانۀ جنگ شتافتند. ولی در همان لحظه صدها نفر دیگر پستهای خود را رها، پَسی را ترک و ناحیه پانزدهم را تخلیه کرده بودند. فدرالهای پتی - وانْوْ در ساعت پنج به پاریس برگشتند و با دیدن این که ترُکادِرو توسط ورسائی‌ها اشغال شده است، از پایداری خودداری کردند. در کرانۀ چپ، در میدان سَن‌کلوُ بعضی از افسران سعی کردند آنها را متوقف کنند، ولی گاردها آنها را پس زدند. در لژیون دُنور به زور راه خود را باز کردند. بیانیه دُلِکْلوُز Delescluze آنها را آسوده‌خاطر کرده بود: «حالا دیگر وقت جنگ باریکادی است. هرکس به محلۀ خودش برود.»

آن بیانیه مهلک که روی همه‌ دیوارها نصب گردید، این‌طور شروع می‌شد:

«دیگر میلیتاریسم بس است! بس است دیگر این افسران ستاد با یونیفرمهای زردوزی شده! راه را برای مردم، برای رزمندگان دست‌خالی باز کنید! زنگ ساعت جنگ انقلابی به صدا درآمده است. مردم از مانورهای حساب‌شده چیزی نمی‌دانند. ولی وقتی تفنگی در دست و سنگفرشی زیر پا دارند، از تمامی استراتژهای مکتب سلطنت هیچ بیمی به خود راه نمی‌دهند!»

وقتی‌که وزارت جنگ به این ترتیب هرگونه انضباطی را مردود می‌داند، از این پس چه‌کسی اطاعت می‌کند؟ وقتی او هرگونه روشی را رد می‌کند، چه‌کسی به منطق گوش می‌دهد؟ درنتیجه ما شاهد صدها نفر هستیم که حاضر به ترک سنگفرش خیابان خود نیستند، به محلۀ مجاور خود که درحال نَزع است، هیچ اعتنائی ندارند، تا آخرین ساعت بی‌حرکت در جای خود می‌مانند و منتظر ارتش هستند که بیاید و بر آنها غلبه کند.

در ساعت پنج صبح عقب‌نشینی رسمی آغاز شد. رئیس ستاد کل، هانری پرُدُم، شتابزده دستور تخلیه دبیرخانۀ جنگ را داد، بدون آن‌که مدارک موجود در آن منتقل یا نابود شده باشد. روز بعد این اسناد به دست ورسائی‌ها افتادند و هزاران قربانی تحویل دادگاه‌های نظامی دادند.

هنگامِ ترک وزارتخانه، دُلِکْلوُز Delescluze با بروُنِل روبرو شد که تازه همین شب پیش آزاد شده بود. او فوراً به لژیون خود پیوسته بود و حالا برای پیشنهاد خدمت آمده بود. زیرا او یکی از آن آدمهای متعهدی بود که قویتر از آن هستند که خشونت‌بارترین حق‌کُشی‌ها هم بتواند در عزمشان خللی ایجاد کند. دُلِکْلوُز Delescluze به او دستور داد که از میدان کُنکورد دفاع کند. بروُنِل آنجا رفت و ۱۵۰ تک‌تیرانداز، سه توپ ۴ سانتیمتری، یک توپ ۱۲ سانتیمتری و دو توپ ۷ سانتیمتری را در حیاط توئیلری و کنار رودخانه دراختیار گرفت. او یک مسلسل و یک توپ ۴ سانتیمتری در قرارگاه سَن‌فلورانتَن و دو توپ ۱۲ سانتیمتری در پایگاه خیابان رویال در مدخل میدان کُنکورد مستقر کرد.

روبروی بروُنِل، در میدان بُووان تعدادی از نفرات لژیون هشتم ابتدا بیهوده سعی کردند تا جلوی فراری‌های پَسی و اُتوی Auteuil را بگیرند و بعد تلاش خود را متوجه سروسامان دادن به دفاع محله کردند. باریکادهائی در فُبوُر سَنت‌اُنوره تا اطراف سفارت انگلیس، در خیابان سوُرِن و ویل - لُوِک برپا شد. تا ورسائی‌ها خود را برسانند، راه‌بندانهای زیادی در میدان سَنت‌اُگوستَن، دهانۀ بوُلوار اُسمان و جلوی بوُلوار مَلزِرب ایجاد شده بود.

ورسائی‌ها از صبح زود پیشروی خود را آغاز کرده بودند. در ساعت پنج‌ونیم دوئِه، کلَنشان و لَدمیرو با دور زدن حصارهای موقت به خیابان گراندآرمه قدم گذاشتند. وقتی توپچی‌های پورت ـ‌مایو سربرگرداندند، در پشت سر خود ورسائی‌ها را دیدند که ده ساعتی بود در مجاورت آنها قرار داشتند. حتی یک قراول هم خبر حضور آنها را نداده بود. مونتِره نفرات خود را از طریق تِرْن راهی کرد، آنگاه تنها با یک بچه یکی از توپهای پورت - مایو را آمادۀ شلیک نمود. آخرین گلوله‌های خود را بسوی دشمن آتش کرد و از طریق بَتین‌یُل موفق به فرار شد.

ستون دوئِه خیابان را تا باریکادهای جلوی اَرک - دُ تریومف بالا رفت و آنجا را بدون درگیری تصرف نمود. فدرالها به زحمت توانستند توپی را که قرار بود روی این ارک نصب شود با خود ببرند. سربازها از کنار رودخانه حرکت کردند و خود را به میدان ساکت کُنکورد رساندند. ناگهان حیاط توئیلری برق زد. ورسائی‌ها که با یک رگبار حساب شده استقبال شده بودند تا کاخ صنعت [پاله دُ لَندوُستری]ــ فرار کردند و کشته‌های زیادی برجا گذاشتند.

ورسائی‌ها، در سمت چپ، الیزۀ‌ رها شده را اشغال کردند و از طریق خیابانهای مورنی و آباتوکسی از میدان سَنت‌آگوستن سر درآوردند. در آنجا باریکادها که هنوز کاملاً آماده نشده بودند، نتوانستند مقاومت کنند و در ساعت هفت و نیم ورسائی‌ها در سربازخانۀ پِپِینی‌یِر مستقر شدند. فدرالها در عقب، یک خط دوم تشکیل دادند و بوُلوار مَلزِرب را از بالای خیابان بوآسی دانگلا بستند.

در سمت چپِ دوئِه، کلَنشان و لَدمیرو حرکت خود را درطول حصارهای موقت ادامه دادند. در دروازه‌های بینو، کوُرسل، آنی‌یِر و کلیشی، عمدۀ کار متوجه استحکامات بود. با بلااستفاده شدن آنها، تِرْن بدون شلیک یک گلوله اشغال شد. هم‌زمان یکی از تیپهای کلَنشان از حصارهای موقت بیرونی عبور کرد. گردانهای فدرال در نُییی، لوُ ولوآ - پِرِه و سَنتوآن از پشتِ سر با گلوله مورد هجوم قرار گرفتند و تعداد زیادی اسیر دادند؛ (با این حمله آنها برای اولین‌بار در جریان ورود ورسائی‌ها قرار می‌گرفتند). سایرین موفق شدند از طریق دروازه‌های بینو، آنی‌یِر و کلیشی به پاریس برگردند و در ناحیه هفدهم وحشت و شایعۀ خیانت را بپراکنند.

سراسر شب در بَتین‌یُل، طبلها به گاردهای مستقر و جوانان فراخوان داده بودند. یک گردان از مهندسین برای مقابله با دسته‌های جنگ و گریز کلَنشان پیش آمدند و جلوی پارک مُن‌سُ و میدان واگرام شروع به تیراندازی کردند. رنگ قرمز شلوارهایشان گاردهای ملی را به اشتباه انداخت؛ و به همین جهت زیر آتش مرگبار این گاردها قرار گرفتند. درنتیجه، آنها عقب‌نشینی کردند و پارک را بی‌حفاظ گذاشتند. ورسائی‌ها آن را اشغال نمودند و سپس عازم بَتین‌یُل شدند. در بَتین‌یُل باریکادهائی‌که در هرسو برپا بود، ورسائی‌ها را متوقف کرد؛ در سمت چپ از میدان کلیشی تا خیابان لِویس؛ در مرکز در خیابانهای لُ‌بوُتو، لَ‌کُندامین و روُ دُ دَم؛ در سمت راست لَ‌فوُرْش، موضع مقابل میدان کلیشی، مستحکم شده بودند؛ و خیلی زود بَتین‌یُل حفاظی جدی برای مُن‌مارْتْر — دژ مستحکم اصلی ما — تشکیل داد.

مُن‌مارْتْری که هفده ساعت۱۷۸ در سکوت ورود سربازان وِرسای را نظاره کرده بود. در طول صبح ستونهای دوئِه و لَدمیرو و توپخانه و گاری‌هایشان به هم رسیده و در میدان ترُکادِرو با هم مخلوط شده بودند. چند گلولۀ توپ از مُن‌مارْتْر۱۷۹ می‌توانست این اختلاط را به یک گریز دسته‌جمعی تبدیل کند. و کمترین مانعی که این سربازان در ورود به پاریس با آن روبرو می‌شدند، می‌توانست برای پاریس یک هیجدهم مارس دوم باشد. ولی توپهای بوُت ساکت ماندند.

غفلتی وحشتناک که به تنهائی برای محکومیت شورا، دبیرخانۀ جنگ و نمایندگان مسئول مُن‌مارْتْر کافی است. در اینجا هشتاد‌وپنج توپ و حدود بیست مسلسل، کثیف و نامرتب روی هم ریخته بود و طی این هشت هفته هیچکس حتی به فکر تمیز کردن آنها نیفتاده بود. گلوله‌های ۷ سانتیمتری توپ به وفور وجود داشت، ولی گلوله برای مسلسلها نبود. در موُلن دُ لَ‌گَلِت سه توپ ۲۴ سانتیمتری فقط با چرخهای ناقل تحویل شده بود، ولی نه دیواره حفاظتی، نه زره فلزی و نه حتی سکو-هیچیک وجود نداشت. این‌همه توپ تا ساعت ۹ صبح هنوز شلیک نکرده بودند و لگد به عقبِ اولین شلیک، ارابه‌ها را واژگون کرد و وقت زیادی لازم بود تا دوباره آنها را سرِپا کنند. مهمات برای همین سه توپ (۲۴ سانتیمتری) هم خیلی کم بود. از ایجاد استحکامات یا حفر سنگر هم خبری نبود. به زحمت ساخت چند باریکاد در انتهای بوُلوارهای بیرونی شروع شده بود. در ساعت ۹، لَ‌سِسیلیا افرادی را به مُن‌مارْتْر فرستاد و دفاعِ آنجا را در این‌ وضعیت فضیحت‌بار یافت. او فوراً به شهرداری مرکزی پیغام فرستاد و از اعضای شورا خواست که یا خود به آنجا بیایند یا حداقل افراد و مهمات کمکی بفرستند.

در همین زمان در کرانۀ چپ، نظیر همین اتفاق در مدرسۀ نظام روی می‌داد. درست روبروی پارک توپخانۀ این مدرسه، از ساعت یک صبح ورسائی‌ها در ترُکادِرو مشغول مانور بودند، بی‌آن‌که حتی یک گلولۀ توپ بسوی آنها شلیک شود. پس فرمانده این مدرسه چه‌کاره بود؟

هنگام سپیده‌دم، بریگاد لانگوریان به پناهگاه‌های شان‌ـ‌دُ‌ـ‌مارس حمله کرد. فدرالها چند ساعت از خود دفاع کردند و فقط زمانی مواضع خود را ترک کردند که بر‌اثر گلولۀ توپهای ترُکادِرو حریق بپا شد۱۸۰. پس از آن به مدرسۀ نظام عقب نشستند و مدت زمانی طولانی‌ مانع تلاشهای سربازها شدند و به ناحیه هفدهم فرصت دادند تا از جا بلند شود. کنار رودخانه تا لژیون دُنور، خیابانهای لیل و یوُنیوِرسیته و بوُلوار سَن‌ژرمن تا خیابان سوُلفِرینو در دست باریکادسازی بود. پنج شش نفری از توطئه‌گرانِ بازوبنددار تحت رهبری دوُروُشوُ و ورینیو باسرعت زیاد درحال پائین آمدن از خیابان بَک بودند که یکی از اعضای شورا، سیکَر، مقابل پُتی سَن توما آنها را بازداشت کرد. یک گلوله به دوُروُشوُُ اصابت نمود، ملازمانش او را بردند و از این فرصت استفاده کردند تا دیگر پیدایشان نشود. خیابانهای بُون، وِرنُیْ و سَن پِر از وضعیت دفاعی مناسبی برخوردار بودند و یک باریکاد در خیابانسِوْر در آبه - اُ - بوآ برپا شده بود.

در سمت راست، سربازانِ سیسِه از خیابان وُ‌ژیرار بدون مانع تا اَونوُ دوُ مِن پائین آمدند. ستون دیگری درطول خط آهن حرکت کرد و ساعت شش و نیم به مون‌ـ‌پارناس رسید. این موضع بسیار مهم کاملاً مورد غفلت قرار گرفته بود. حدود بیست‌ودو نفر از آن دفاع می‌کردند که خیلی زود گلوله‌هایشان تمام شد و ناچار گردیدند به خیابان رِن عقب بنشینند و در آنجا زیر آتش سربازها در دهانۀ خیابان ویوکُلُمبیه باریکاد بسازند. سیسه در منتهی‌الیه سمت راست خود دروازۀ وانْوْ را اشغال کرد و تمام راه‌آهن غرب را به هم متصل نمود.

پاریس با غرش توپها بیدار شد و بیانیه دُلِکْلوُز Delescluze را خواند. دکانها فوراً دوباره بسته شدند، بوُلوارها خالی ماند و پاریس، این شورشیِ پیر، دوباره چهرۀ رزمندۀ خود را بازیافت. خبرنویسها در خیابانها براه افتادند و بقایای گردانها به شهرداری مرکزی آمدند که کمیته‌ مرکزی، کمیته‌ توپخانه و کلیه سرویسهای نظامی در آن متمرکز شده بودند.

در ساعت ۹، جلسۀ بیست عضو شورا تشکیل شده بود. یک معجزه! فِلیکس پیا Félix Pyat که همان روز صبح در روزنامه‌ خود فریاد زده بود: «سلاح بردارید!»، در این جلسه حضور داشت. او روی دندۀ وطن‌پرستیش افتاده بود. «آری، دوستان من، آخرین ساعت ما فرارسیده است. آه، برای خود من چه اهمیتی دارد. موی من خاکستری شده و کارم به اتمام رسیده است. چه پایانی پرافتخارتر از مرگ روی باریکاد می‌توانم برای خودم آرزو کنم. ولی وقتی در اطرافم این همه را در عنفوان جوانی می‌بینم برای آیندۀ انقلاب برخود می‌لرزم.» آنگاه او تقاضا کرد که نام افراد حاضر درج شود تا کسانی که به وظیفه پایبند بوده‌اند، مشخص گردند. نام خود را امضا کرد و این کمدین با اشک در چشم به مخفیگاه خزید و با این آخرین جُبن، رویِ همه‌ رذالتهای پیشین خود را سفید کرد.

این جلسۀ سترون صرف بحث در مورد اخبار روز شد. نه تحرکی ایجاد کرد و نه طرحی برای دفاع ریخت. فدرالها به حال خود واگذاشته شدند -در واقع گذاشتند تا آنها مراقب خودشان باشند. در تمام طول شب گذشته، نه دُمبروسکی، نه دبیرخانۀ جنگ و نه شهرداری مرکزی — هیچ‌یک — به گردانهای خارج از شهر فکر نکرده بودند. از این پس هیچ ارگانی نمی‌توانست دیگر جز از ابتکار خودش و از امکاناتی که خودش می‌توانست ایجاد کند، از فراست رهبرانش انتظاری داشته باشد.

در غیاب رهبری، بیانیه به وفور صادر می‌شد. «بگذار شهروندان خوب بپاخیزند! بسوی باریکادها! دشمن در درون دیوارهای ما است. جای هیچ تردیدی نیست. به پیش برای کمون و برای آزادی. سلاح بردارید!»

«بگذارید باریکادها براندام پاریس برویند و از پشت این حصارهای خلق‌ا‌لساعه باز او ندای جنگجوئی خود، غرور مبارزه‌طلبی خود و نیز پیروزی خود را بر سر دشمن فریاد بزند. زیرا پاریس با باریکادهایش محو شدنی نیست.»

حرفهای دهان‌پُر‌کن. حرف و فقط حرف.

ظهرهنگام-ژنرال سیسه به سمت مدرسۀ نظام برگشته و آخرین مدافعان آن را بیرون رانده بود. سربازان به اِسپلاناد دِز اَنولید هجوم بردند و وارد خیابان گرنُل سًن ژرمن شدند که مدرسۀ ستاد منفجر شد و آنها را فراری داد. دو توپ ما خیابان یوُنیوِرسیته را هدف قرار دادند. چهار قایق توپدار که زیر پل پُون ـ رویال لنگر انداخته بودند، به روی ترُکادِرو آتش گشودند. در مرکز، در ناحیه هشتم، ورسائی‌ها دست به جنگ و گریز زدند. آنها در بَتین‌یُل پیشرفت نکردند، ولی گلولۀ توپهایشان خیابان لِوی را به ستوه آوردند. ما هم‌چنین در خیابان کاردینه، که بچه‌ها با حرارت بسیار در آن می‌جنگیدند، نفرات زیادی را از دست دادیم.

مالُن و ژاکلار که این بخش از دفاع را هدایت می‌کردند، از صبح بیهوده از مُن‌مارْتْر تقاضای نیروهای کمکی کرده بودند. لذا حدود ساعت ۲ خود درجستجوی نیروی کمکی به آنجا رفتند. هیچیک از افسران کادر نتوانست کمترین اطلاعی به آنها بدهد. فدرالها در خیابانها ول می‌گشتند یا در دسته‌های کوچک باهم حرف می‌زدند. مالُن خواست آنها را با خود برگرداند، ولی آنها امتناع کردند و گفتند که خودشان را برای دفاع از محله‌شان حفظ می‌کنند. توپهای بوُت به دلیل نداشتن مهمات خاموش بودند. شهرداری مرکزی فقط حرف فرستاده بود.

هنوز دو فرمانده روی بلندی‌ها بودند: کلوُزِره و لَ‌سِسیلیا. وزیر جنگ سابق با افسردگی، بی‌کفایتی خواب‌آلودۀ خود را به تماشا می‌گذاشت؛ درحالی‌که لَ‌سِسیلیا که در آن منطقه ناشناس بود، بلافاصله خودرا عاجز یافت.

ساعت ۲ - شهرداری دوباره همان حالت فاخر ماه مارس را به خود گرفته است. در سمت راست، کمیته‌ نجات ملی و در سمت چپ، دبیرخانۀ جنگ غرق در کار بودند. کمیته‌ مرکزی مرتب فرمان می‌داد و از بی‌کفایتی اعضای شورا دادش به هوا رفته بود، گرچه خودش قادر نبود حتی یک نظر مشخص مطرح کند. کمیته‌ توپخانه مستأصل‌تر از همیشه از عهدۀ توپهای خود برنمی‌آمد و نمی‌دانست آنها را به چه‌ کسی بدهد و اغلب آنها را از مهمترین مواضع دریغ می‌کرد.

هیئت نمایندگی کنگرۀ لیون Lyon به رهبری ژوُل آمیگ و لاروک آمد تا پیشنهاد میانجیگری کند، ولی مأموریت نداشتند و حتی نمی‌دانستند که تی‌یِر Thiers هیئت را می‌پذیرد یا نه. این هیئت با استقبال سردی روبرو شد. به علاوه، بسیاری در شهرداری مرکزی به پیروزی باور داشتند و از ورود ورسائی‌ها خرسند بودند. زیرا در واقع به نظر می‌رسید که پاریس درآستانۀ قیام قرار دارد.

باریکادها سریعاً افزایش می‌یافت. باریکاد خیابان ریولی که می‌بایست شهرداری را حفظ می‌کرد در میدان سَن‌ژَک تقاطع خیابان سَن‌دُنی برپا شده بود. پنجاه کارگر کارِ ساخت و ساز را انجام می‌دادند، درحالی‌که انبوهی از کودکان گاری‌های دستی پر از خاک را از میدان می‌آوردند. این کار — با چند متر عمق و شش متر ارتفاع؛ با سنگرها، روزنه‌ها و ساختمانی به محکمی قرارگاه فلورِنتن که بنای آن می‌بایست چند هفته طول می‌کشید، درعرض چند ساعت ساخته شد — نمونه‌ای است از آنچه تلاش هوشیارانۀ به موقع می‌توانست برای پاریس انجام دهد. در ناحیه‌ نهم سنگهای خیابانهای اوبِر، شوسه‌دانتَن، شاتودَن و تقاطع‌های فُبوُرمُن‌مارْتْر، نوتردام‌دُلورِت، ترینیته و خیابان روُ دِ مَرتیر کَنده شد. ورودی‌های بزرگ لَ‌شَپِل، بوت شُمُن، بِل‌ویل، مِنیل‌مونتان؛ خیابان رُکِت، باستیل؛ بوُلوارهای ولتر و ریشار لُنوار؛ میدان شاتو دو؛ بوُلوارهای وسیع به ویژه از دروازۀ سَن‌دُنی -و در کرانۀ چپ، تمامِ طول بوُلوار سَن‌میشل پانتئون؛ خیابان سَن‌ژَک و گوبلَن؛ و خیابانهای اصلی ناحیه سیزدهم درحال باریکاد‌بندی بودند. بخش بزرگی از این کارها هرگز تمام نشد.

درحالی‌که پاریس برای آخرین مبارزه آماده می‌شد، وِرسای از فرط شادی دچار جنونی وحشیانه بود. مجلس صبح زود تشکیل شده بود و تی‌یِر Thiers نمی‌خواست افتخار اعلان اولین قصابی در پاریس را به هیچ یک از وزرایش واگذار کند. ظاهر شدنش روی تریبون با فریادهای شادی وحشیانه روبرو شد. این مردک [لقبی که کمونارها بهتی‌یِر Thiers داده بودند. م] فریاد زد: «آرمان عدالت، نظم، انسانیت و تمدن پیروز شده است. ژنرالهائی که ورود به پاریس را هدایت کرده‌اند، مردان جنگی بزرگی هستند. تلافی کامل خواهد بود و به نام قانون، از طریق قانون و با قانون صورت خواهد گرفت.» مجلس که از این حرف قول کشتار را فهمید، مثل یک تَنِ واحد و به اتفاق آرا: راست، چپ، مرکز، روحانی، جمهوریخواه و سلطنت‌طلب گواهی دادند که «ارتش وِرسای و رئیس قوۀ مجریه به خوبی برازندۀ کشور بوده‌اند.»۱۸۱

جلسه فوراً برچیده شد و نمایندگان به سمت لانتِرن‌ دُ دیوژِن، شَتیون، مُن والِریَن و کلیه تپه‌هائی شتافتند که به پاریس مشرف بودند و از آنجا می‌توانستند، انگاری که از یک آمفی‌تئاتر بزرگ، قصابی پاریس را تماشا کنند؛ البته بی‌آن‌که کمترین خطری متوجهشان باشد. جماعت بیکاره دنبال آنها به راه افتادند؛ و در روی جاده‌های وِرسای نماینده‌ها، درباری‌ها، بانوان محافل، روزنامه‌نگارها و کارمندها با یک حرص واحد و گاهی اوقات چپیده در یک درشکۀ واحد صحنه‌ای از جشنِ عیش و عشرت بورژوازی را در مقابل چشم پروسی‌ها و فرانسه به نمایش گذاشتند.

ارتش پس از ساعت هشت در همه‌جا از پیشروی باز ایستاد، به جز در ناحیه هشتم که باریکاد جلوی سفارت انگلیس از طریق باغها دور زده شد. خط ما در فُبوُر سَن‌ژرمن از سِن تا ایستگاه راه‌آهن مُن - پارناس که زیر بمباران ما قرار داشت، مقاومت نمود.

با فرارسیدن شب، تیراندازی فروکش کرد، ولی شلیک توپها هنوز ادامه داشت. نور قرمزی در توئیلری به چشم می‌خورد و وزارت مالیه در آتش می‌سوخت. در تمام طول روز بخشی از گلوله‌های توپ ورسائی‌ها که به قصد حیاط توئیلری شلیک می‌شد، به این وزارتخانه اصابت کرده بود و کاغذهای انباشته در طبقات بالای آن آتش گرفته بود. آتشنشان‌های کمون درابتدا این آتش را که مانع دفاع از قرارگاه سَن‌فلورانتَن می‌شد، خاموش کرده بودند؛ ولی خیلی زود دوباره روشن شد و دیگر قابل مهار نبود.

از این زمان، آن شبهای هولناکی آغاز شد که در میان غرش توپها و در پرتو نور خانه‌های در حال سوختن، افراد یکدیگر را در حوضچه‌هائی از خون جستجو می‌کردند. پاریسِ طغیان، تمام قد بپاخاسته بود. گُردانهایش درپی دستۀ موزیک و پرچمهای سرخ بسوی شهرداری مرکزی سرازیر بودند. یک گردان فدرال، کوچک از لحاظ تعداد، شاید دویست نفر، ولی مصمم در سکوت راه می‌رفت. بردوش آنها تفنگ هم دیده شده بود. اینها افراد معتقد به انقلاب اجتماعی بودند که چشم‌وهم‌چشمی‌های شخصی، آنها را از دیگران دور نگهداشته بود. ولی در این ساعات کسی به این قبیل خرده‌گیری‌ها نمی‌اندیشید. آیا بدلیل بی‌کفایتی سرکرده‌ها، سربازها باید پرچم خود را رها کنند؟ پاریس ۱۸۷۱ در مقابل وِرسای نمودار انقلاب اجتماعی و سَرمنزلِ نوین ملل بود. علیرغم خطاهای ارتکاب شده، شخص می‌بایست له یا علیه آن باشد. فقط ترسوها کناره می‌گرفتند. همه‌ انقلابیون حقیقی، حتی آنهائی که در مورد نتیجۀ مبارزه هیچ توهمی نداشتند، بپاخاستند و با اشتیاق در راه هدف نامیرای خود به رویاروئی با مرگ رفتند.

ساعت ده به شهردرای مرکزی می‌رسیم. یک گروه خشمگین از فدرالها تازه دُمبروسکی را دستگیر کرده بودند. ژنرال بدون هیچ مأموریتی از صبح با افسران خود به پست مقدم سَنتوان رفته بود و با این فکر که نقش او خاتمه یافته است، هنگام شب قصد داشت سواره از میان پروسی‌ها عبور کند و خود را به مرز برساند. فرماندهی که بعداً به عنوان خائن تیرباران شد، نفرات خود را علیه ژنرال به این بهانه که او خیانت می‌کرده است، تحریک نموده بود. دُمبروسکی که مقابل کمیته‌ نجات ملی آورده شد، با خشم فریاد زد «اینها می‌گویند که من خیانت کرده‌ام!» اعضای کمیته با محبت از او استقبال کردند و این حادثه عواقب دیگری نداشت.

قاصدها از همه‌ نقاط درگیری به دبیرخانۀ جنگ می‌آمدند. تعداد زیادی از گاردها و افسرها در بحبوحۀ تکاپوئی مستمر فرمان و پیام صادر می‌کردند. حیاطهای داخلی پر از گاری و درشکه بود و اسبها را پیشاپیش دهانه زده بودند. مهمات را بیرون می‌بردند و یا داخل می‌آوردند، کمترین نشانی از دلسردی و حتی نگرانی به چشم نمی‌خورد، بلکه همه‌جا فعالیتی تقریباً شادمانه درجریان بود.

خیابانها و بوُلوارها، به استثنای محلات اشغال شده، به روال معمول روشن بودند. در مدخل فُبوُر مُن‌مارْتْر روشنائی ناگهان قطع شد و به آن حالت یک حفرۀ بزرگ سیاه را می‌داد. نگهبانان گارد در این تاریکی قراول می‌دادند که گاه به گاه فریاد می‌زدند: «دور شوید!» خارج از این، فقط سکوتی تهدیدآمیز برقرار بود. این سایه‌ها که در شب به این‌سو و آن‌سو می‌رفتند، به ظاهر اشکالی غول‌آسا به خود می‌گرفتند. انسان خیال می‌کرد که کابوسی شوم او را دنبال می‌کند. دلیرترین افراد رنگ به رو نداشتند.

هنگامی‌که پاریس دستخوش حریق و بمباران بود، شبهائی پرسروصداتر، خیره‌کننده‌تر و پُرهیبت‌تر داشت؛ و هیچیک چنین ماتمزا نبودند. این شبی است برای تعمق شب‌زنده‌دارِ نبرد. در تاریکی دنبال هم می‌گشتیم، یواش حرف می‌زدیم و وسائلی را ردوبدل می‌کردیم. سر تقاطع‌ها برای بررسی مواضعمان باهم مشورت می‌کردیم، و باز سرِ کار! پیش بسوی بیل و تخته‌سنگ. باید خاک را تلنبار کرد تا ضرب گلوله‌های توپ را بگیرد. باید تشکهائی که از پنجره‌ها پرتاب می‌شوند، به حفاظ رزمندگان تبدیل گردد. چنین به نظر می‌رسد که از این پس استراحتی در کار نیست. باید که سنگها با سیمان کینه به هم بچسبند، نظیر شانه‌های آن مردانی که راهیِ میدان نبرد هستند. دشمن، ما را بلادفاع غافلگیر کرده است. باشد که فردا با یک ساراگوس یا یک مسکو روبرو گردد[ساراگوس، شهری در اسپانیا که در سال‌های ۱۸۰۸ و ۱۸۰۹ در محاصره‌ ارتش ناپلئون قرار گرفت و مردم آن قهرمانانه مقاومت کردند و مقاومت آنها به سمبل ارادۀ اسپانیائی‌ها برای استقلال تبدیل شد. م]!

هر عابری به کار دعوت می‌شد. «بیا شهروند به خاطر جمهوری مددی برسان!» در باستیل و بوُلوارهای داخلی با فوج کارگرانی برخورد می‌کردی که عده‌ای زمین را می‌کندند و عده‌ای دیگر تخته‌سنگها را حمل می‌نمودند. بچه‌ها با بیل و کلنگ‌هائی همقد خودشان کار می‌کردند. زنها، مردها را تشجیع می‌کردند. دست ظریف دختر جوان پتک سنگین را بلند می‌کرد که باصدای گوشخراشی فرود می‌آمد و جرقه می‌زد. یک ساعت طول می‌کشید که از سنگ‌فرش به خاک برسند. چه اهمیتی داشت! شب خود را صرف این کار می‌کردند. سه شنبه شب، در تقاطع میدان سَن‌ژَک و بوُلوار سِباستوپل بسیاری از زنان بازار برای مدتی طولانی به کارِ پرکردن کیسه‌ها و زنبیلهای خاک مشغول بودند۱۸۲.

ولی اینها دیگر از نوع آن قرارگاه‌های سنتیِ مرتفع دو طبقه نبود. غیر از چهار یا پنج باریکاد در خیابانهای سنت‌اُنوره و ریولی، باریکادهای ماه مه مشتمل بود برچند تخته سنگ کنده شده از کف خیابان که ارتفاع آن به سختی به اندازه‌ قد یک آدم می‌رسید. در پشت این باریکادها گاه یک توپ یا یک مسلسل و در میانشان پرچم سرخ، رنگ انتقام، قرار داشت که بین دو تخته‌سنگ محکم شده بود. از پشت تکه‌پار‌ه های این حصارهای موقت، سی نفر راه بر چندین گروهان می‌بستند.

اگر این تلاش عمومی با کمترین فکر همیاری هدایت شده بود و اگر مُن‌مارْتْر و پانتِئون آتش خود را به هم آمیخته بودند، ارتش وِرسای در پاریس ذوب می‌شد و ازبین می‌رفت. ولی فدرالها بدون رهبری، بدون دانش نظامی، دورتر از محلۀ خود و گاه حتی خیابان خود را نمی‌دیدند. به طوری که به جای ۲۰۰ باریکاد استراتژیک و محکم که توسط ۷٫۰۰۰ یا ۸٫۰۰۰ نفر به آسانی قابل دفاع بودند، صدها باریکاد در اینجا و آنجا پراکنده بود که مسلح کردن کامل آنها غیرممکن بود. اشتباه کلی این گمان بود که از روبرو مورد هجوم قرار خواهند گرفت، حال آن‌که ورسائی‌ها به برکت تعداد خود در همه‌جا دست به حرکات جناحی می‌زدند.

هنگام شب خط ورسائی‌ها از ایستگاه بَتین‌یُل تا آخر راه‌آهن غرب در کرانۀ چپ امتداد داشت و از ایستگاه سَن‌لازار، پادگان پِپینی‌یٍر، سفارت انگلیس، کاخ صنعت، ارگان قانونگذاری، خیابان بوُرگونْی، بوُلوار دِز اَنوَلید و ایستگاه مون‌ـ‌پارناس عبور می‌کردند. برای مقابله با مهاجم فقط باریکادهائی در حالت جنینی وجود داشت. اگر این مهاجم با یک تلاش از این خط که هنوز خیلی هم ضعیف بود، عبور می‌کرد، مرکزِ کاملاً بی‌سلاح را غافلگیر می‌نمود. ولی این ۱۳۰٫۰۰۰ نفر جرأت این کار را نداشتند. سربازها و سرکرده‌ها از پاریس می‌ترسیدند. آنها خیال می‌کردند که خیابانها دهان باز می‌کنند و خانه‌ها برسرشان فرود می‌آیند. شاهد این امر قصه‌هائی است که بعدها در مورد وجود اژدرها و مینهای زیر راه‌آبها برای توجیه این بی‌تصمیم‌ی‌ها ساخته شد۱۸۳. دوشنبه شب با آن‌که برچند ناحیه مسلط بودند، هنوز از ترس یک غافلگیری سهمگین برخود می‌لرزیدند. آنها به آرامش کامل شب نیاز داشتند تا از فتح خود فارغ شوند و خود را قانع کنند که کمیته‌ دفاع علیرغم لافزنیِ خود هیچ چیز را نه پیش‌بینی کرده و نه تدارک دیده است.

فصل بیست‌وهشتم — جنگ‌های خیابانی ادامه دارد

مدافعان باریکاد‌ها روی سنگ‌هائی که از کف خیابانها کنده بودند، به خواب رفتند. سرـ پُست‌های دشمن به هوش بودند. در بَتین‌یُل نیروی شناسائی وِرسای، یک قراول را ربود. این فدرال با تمام نیرو فریاد زد «زنده‌باد کمون!» و رفقای او که از این راه خبردار شدند، توانستند به حالت آماده‌باش درآیند. او همانجا و در همان‌دم تیرباران شد. داساس D'Assas و بارا Barra هم به همین نحو به خاک افتادند.

در ساعت دو لَ‌سِسیلیا همراه با اعضای شورا — لُ‌فرانسه، وِرمُرِل و ژوآنَر و روزنامه‌نگاران — آلفونس هوُمبر و ژ. ماروتو‌- یک نیروی کمکی ۱۰۰ نفری به بَتین‌یُل آوردند. به این ایراد مالُن که تمام روز محله را بدون امداد رها کرده است، این فرمانده پاسخ داد: «از من اطاعت نمی‌شود.»

ساعت سه-بسوی باریکاد‌ها! کمون نمرده است! هوای خنک صبح صورت‌های خسته را شستشو می‌دهد و امید را دوباره زنده می‌کند. بمباران دشمن در تمام طول خط، طلوعِ خورشید را درود می‌گوید. توپچی‌های کمون از مون‌ـ‌پارناس تا بوُت مُن‌مارْتْر که به نظر می‌رسید بیدار شده‌اند، تا جائی که می‌توانستند پاسخ دادند.

ژنرال لَدمیرو که روز قبل تقریباً بی‌حرکت بود، حالا نفرات خود را در طول استحکامات به راه می‌اندازد و همه‌ دروازه‌ها، از نُییی تا سَنتواَن را در پشت خط می‌گیرد. در سمت راست او، کَلنشان با همین حرکت به همه‌ باریکاد‌های بَتین‌یُل حمله کرد. ابتدا خیابان کاردینه تسلیم شد و بعد خیابانهای سَنتواَن، نوبْله، تروُفو، لَ‌کوندامین و پائینِ خیابان کلیشی. ناگهان دروازۀ سَنتواَن باز شد و ورسائی‌ها به داخل پاریس ریختند. این تیپ مونتُودون بود که از عصر همان روز در اطراف حصار دست به عملیات زده بود. پروسی‌ها منطقۀ بی‌طرف را تسلیم کرده بودند و در نتیجه کَلنشان و لَدمیرو با کمک بیسمارک توانستند بوُت را از دو جناح تسخیر کنند.

مالُن که در شهرداری ناحیه هفدهم تقریباً به محاصره درآمده بود، دستور عقب‌نشینی به مُن‌مارْتْر داد و یک دستۀ بیست‌و‌پنج نفری از زنان هم که تحت هدایت دمیتریف Dmitrieff و لوئیز میشل* Louise Michel برای انجام خدمت آمده بودند، به آنجا فرستاده شدند.

کَلنشان در ادامۀ راه خود توسط باریکاد میدان کلیشی متوقف شد. برای خنثی کردن این پشته سنگ‌های کف خیابان که ناشیانه روی هم چیده شده بودند و فقط پنجاه نفری پشت آن می‌جنگیدند، تلاش مشترک ورسائی‌های خیابان سَن پترزبورگ و تیراندازان کولِژ‌شَپتَل لازم آمد. فدرال‌ها که دیگر گلوله نداشتند، توپهایشان را با سنگ و نخاله پر می‌کردند. پس از آن‌که باروتشان هم تمام شد، به خیابان کَرییِر عقب نشستند و ،لَدمیرو مسلط بر خیابان سَنتواَن، از طریق گورستان مُن‌مارْتْر به سمت باریکاد‌های آنها چرخید. حدود بیست گارد حاضر به تسلیم نشدند و فوراً توسط ورسائی‌ها تیرباران گردیدند.

در پشت خط، منطقۀ دِزِ اِپینِت باز مدتی پایداری کرد. سرانجام هرمقاومتی متوقف شد و بَتین‌یُل در ساعت ۹ تماماً به ارتش تعلق داشت.

شهرداری مرکزی هنوز چیزی از پیشرفت سرباز‌ها نمی‌دانست که وِرمُرِل به دنبال مهمات برای مُن‌مارْتْر به آنجا شتافت. همان‌طور که جلوی گاری‌ها ایستاده بود با فِرِه برخورد کرد و با همان لبخند آشنای خود به او گفت: «خوب، فِرِه، می‌بینی که اعضای اقلیت هم می‌جنگند!» فِرِه جواب داد: «اعضای اکثریت به وظیفه‌شان عمل می‌کنند.» این هم رقابت سخاوت‌مندانۀ این افراد که هر دو خود را وقف مردم کرده بودند و می‌رفتند تا چنان شجاعانه بمیرند.

وِرمُرِل نتوانست گاری‌ها را تا مُن‌مارْتْر ببرد، ورسائی‌ها از‌پیش این بلندی‌ها را محاصره کرده بودند. برای آنها که بر بَتین‌یُل مسلط بودند، کافی بود که دست دراز کنند تا مُن‌مارْتْر را بگیرند. به نظر می‌رسید که بوُت مرده است. در طول شب، هراسِ این کارِ مخفی آنها را فراگرفته بود. گردانها یکی پس از دیگری تحلیل رفته و ناپدید شده بودند. عواملی که بعد‌ها در صفوف ارتش دیده شدند، با انتشار شایعات کذب و دستگیری مرتب سران نظامی و غیرنظامی به بهانۀ خیانت، به گریز افراد دامن زده بودند. فقط حدود صد نفر در سمت شمالی تپه موضع گرفتند. ساختن چند باریکاد در طی شب آغاز شد، ولی بدون روحیه. فقط زن‌ها از خود حرارت نشان داده بودند.

کلوُزِره، طبق عادت معمول خود، قهر کرده بود. لَ‌سِسیلیا، علیرغم پیغام‌هایش و قول‌های شهرداری مرکزی، نه نیروی کمکی دریافت کرده بود و نه مهمات. در ساعت ۹، چون دیگر صدای توپهای بوُت را نمی‌شنید، به آنجا شتافت و دید که توپچی‌ها رفته‌اند. فراری‌هائی که ساعت ده از بَتین‌یُل آمدند، فقط وحشت با خود آوردند. اگر ورسائی‌ها سرمی‌رسیدند، در آنجا ۲۰۰ رزمنده هم برای مواجهه با آنها وجود نداشت.

ولی مَک‌ماهون فقط با بهترین سربازان خود جرأت کرد به این حمله دست بزند — این موضع، تا این حد مهیب، و شهرتِ مُن‌مارْتْر تا این حد زیاد بود. دو سپاه کامل ارتش از خیابانهای لُ‌پیک، مِرکاده و شوسه‌کلینیان‌کور به آن حمله‌ور شدند. گاه به گاه از چند خانه تیر‌هائی شلیک می‌شد. فوراً ستون‌های وحشت‌زده متوقف می‌شدند، اما محاصره‌ معمولی را ادامه می‌دادند. این ۲۰٫۰۰۰ نفر که کاملاً مُن‌مارْتْر را محاصره کرده بودند، با کمک توپخانه که روی سکوی بارو مستقر بود، سه ساعت وقت صرف کردند تا از این مواضع که توسط چند ده تیرانداز ناآزموده دفاع می‌شد، بالا بروند.

در ساعت یازده، قبرستان تسخیر شد و اندکی بعد سرباز‌ها به شاتو‌ - روُژ رسیدند. در اطراف، تیراندازی‌هائی بود، ولی چند رزمندۀ سرسخت که هنوز می‌جنگیدند، خیلی زود یا کشته شدند و یا در اثر انزوای خود نومید شدند و دست کشیدند. ورسائی‌ها که از هرسو به بوُت صعود کرده بودند، هنگام ظهر در موُلن دُ لَ‌گَلِت مستقر شدند و از طریق میدان سَن‌پی‌یر به شهرداری فرود آمدند و تمام ناحیه هیجدهم را بدون هیچ مقاومتی اشغال کردند.

بدین‌گونه، بدون یک نبرد، بدون یک حمله و حتی بدون یک واکنش نومیدانه، این دژ مستحکم نفوذ‌ناپذیر رها شد؛ حال آن‌که چند صد نفر مرد مصمم می‌توانستند از همانجا تمام ارتش وِرسای را متوقف کنند و مجلس را به مصالحه وادارند.

ورسائی‌ها هنوز کاملاً به مُن‌مارْتْر نرسیده بودند که به خونخواهان لُ‌کُنت و کلِمان — توما یک هالوکاست تقدیم کردند. ۴۲ مرد، ۳ زن و ۴ کودک به شمارۀ ۶ خیابان رُزی‌یه آورده شدند و مجبور گردیدند تا با سرِبرهنه جلوی دیواری که در هیجدهم مارس ژنرالها کنار آن اعدام شده بودند، زانو بزنند؛ و آنگاه به قتل رسیدند. زنی‌که کودک خود را در آغوش داشت، از زانو زدن خودداری نمود و خطاب به همراهانش فریاد زد «به این کثافتژنرالها نشان دهید که راهِ با قد برافراشته مردن را می‌دانید.»

روز بعد، این کشتار‌ها ادامه یافت. هر دسته از اسرا را مدتی مقابل این دیوار که جای گلوله‌ها برآن بود، متوقف می‌کردند و بعد به دامنۀ بوُت فرستاده می‌شدند که بر جادۀ سَن‌دُنی مُشرِف است۱۸۴.

بَتین‌یُل و مُن‌مارْتْر شاهد نخستین کشتار‌های جمعی بودند. هرفردی که یونیفرم به تن یا چکمه بپا داشت، صرفاً به همین دلیل و بدون هیچ سؤال و جوابی تیرباران می‌شد. به این ترتیب، ورسائی‌ها تمام روز را در میدان بَتین‌یُل، میدان شهرداری مرکزی و دروازۀ کلیشی به آدم‌کشی مشغول بودند. پارک مُن‌سُ سلاخ‌خانۀ اصلی آنها در پاریس هفدهم بود. مرکز کشتار‌ها در مُن‌مارْتْر عبارت بود از: بوُت، الیزه — که پله‌های آن از اجساد پوشیده بود — و بولوار‌های بیرونی.

درچند قدمی مُن‌مارْتْر کسی از فاجعه خبر نداشت. در میدان بلانش باریکاد زنان چندین ساعت درمقابل سربازان َکلَنشان پایداری کرد. بعد به سمت باریکاد پیگال عقب نشستند که آن هم درحدود ساعت ۲ سقوط کرد. رهبر آن را نزد سرکردۀ یکی از گردانهای ورسائی بردند. افسر پرسید: «تو کی هستی؟» «لِوِک، بنّا، عضو کمیته‌ مرکزی.» سرکردۀ ورسائی تپانچه‌اش را در صورت او خالی کرد و نفراتش کار او را تمام کردند.

در کرانۀ دیگرِ سِن مقاومت ما موفق‌تر بود. از صبح ورسائی‌ها توانسته بودند پادگان بابیلون و اَبه‌ - اُ - بوا را اشغال کنند، ولی وارْلَن Varlin آنها را در تقاطع‌ کروآ روژ متوقف نمود. این تقاطع در دفاع از پاریس به خاطره‌ها خواهد ماند. همه‌ خیابانهائی‌که به این تقاطع منتهی می‌شد، خیلی خوب باریکاد‌بندی شده بود و این محل مستحکم فقط وقتی رها شد که آتش و گلوله‌های توپ آن را به تلّی از آوار تبدیل کرد. در کرانۀ رودخانه، خیابانهای یوُنیوِرسیته، سَن دومینیک، سَن ژرمن و گرُنِل گردانهای ۶۷، ۱۳۵، ۱۳۸ و ۱۴۸ با پشتیبانی «کودکان گم‌شده» و تک‌تیراندازان سرسختانه مقاومت کردند. در خیابان رِن و بولوار‌های اطراف، ورسائی‌ها تمام زور خود را به خرج دادند. در خیابان واوَن که دفاع آن تحت رهبری لیسبون قرار داشت، مقاومت شگفت‌انگیز بود. این پست مقدم، تا دو روز مانع هجوم به لوکزامبورگ Luxembourg شد.

ما در منتهی‌الیه چپ خود تأمین کمتری داشتیم. ورسائی‌ها از صبح زود گورستان مونپارناس را که در اختیار انگشت شماری از افراد ما قرار داشت، محاصره کرده بودند. نزدیک رستوران ریشفو، فدرال‌ها ابتدا به دشمن راه دادند و بعد مسلسل‌هایشان را بیرون کشیدند؛ ولی بی‌نتیجه، زیرا تعداد ورسائی‌ها آن‌قدر زیاد بود که معدود مدافعان گورستان را از هر سو محاصره کردند و خیلی زود به آنها یورش بردند. سپس، ورسائی‌ها با عبور از کنار حصار‌های موقت ناحیه چهاردهم به میدان سَن‌پی‌یر place Saint-Pierre رسیدند. استحکامات خیابان ایتالیا avenue d'Italie و جادۀ شَتیون route de Châtillon که از مدت‌ها پیش با دقت تدارک شده بود — ولی هنوز چسبیده به حصارهای موقت — از پشت از طریق شوسه دوُ مِن chaussée du Maine تصرف شد و کل دفاعِ تقاطع‌های کَتْر شُمَن carrefour des Quatre-Chemins دور کلیسا متمرکز شد. از بالای برج کلیسا حدود ده نفر از فدرال‌های مُن روُژ Montrouge از باریکاد‌هائی حمایت می‌کردند که چندین ساعت توسط سی نفر حفظ شده بود و دو‌سوم راه شوسه دوُ مِن را می‌بست. سرانجام فشنگ‌های آنها تمام شد و پرچم سه رنگ در همان زمانی که برفراز بوُت مُن‌مارْتْر برافراشته می‌شد، در شهرداری هم به اهتزاز درآمد. از این پس راه میدان دانفِر place d'Enfer باز بود و ورسائی‌ها پس از رویاروئی با آتشی از جانب اوبزر وآتوار l'Observatoire که چند فدرال در آن موضع گرفته بودند، به آنجا رسیدند.

در پشت این خطوط که به این‌گونه درهم شکست، به همت رُبلِوسکی دفاع‌های دیگری پاگرفت. این فرمانده روز قبلْ پس‌از دریافت فرمان تخلیه دژ‌ها پاسخ داده بود: «این خیانت است یا سوءِ‌تفاهم؟ من تخلیه نمی‌کنم.» پس از تسخیر مُن‌مارْتْر، این فرمانده نزد دُلِکْلوُز Delescluze رفت و او را تشویق کرد که دفاع را به کرانۀ چپ منتقل کند. به عقیدۀ او سِن، دژ‌ها، پانتِئون و بی‌یِور با مزارع باز برای عقب‌نشینی، مأمن مستحکمی تشکیل می‌دادند. نظری بسیار درست برای سربازان ارتش منظم، ولی قلب یک قیام را نمی‌توان به دلخواه جا‌به جا کرد و فدرال‌ها بیش از پیش به ماندن در محله‌های خود متمایل بودند.

رُبلِوسکی به ستاد خود برگشت، فرماندهانِ دژ‌ها را جمع کرد و به آنها تمام اقداماتی را که باید صورت می‌دادند، توضیح داد و برگشت تا فرماندهی کرانۀ چپ را که مصوبه‌های پیشین به او تفویض کرده بود،‌ از‌سر بگیرد. ولی هنگامی که فرمان‌هائی برای پانتِئون فرستاد، به او پاسخ داده شد که دراینجا لیسبون فرمان می‌دهد. رُبلِوسکی، تزلزل‌ناپذیر، قسمتی را که به او واگذاشته شده بود، در وضعیت دفاعی قرار داد. او یک آتش‌بار با هشت توپ و دو آتش‌بار با چهار توپ در بوت - اُ - کای، موضع مسلطی بین پانتِئون و دژ‌ها مستقر نمود. او بولوار‌های ایتالی، اوپیتال و لَ‌گَر را مستحکم کرد. ستاد او در شهرداری گُبلَن و ذخیره او در میدان ایتالی، میدان ژاندارک و بِرسی مستقر بود.

در سایر مناطق سرحدیِ پاریس، نواحی چهاردهم و بیستم نیز دفاعِ خود را تدارک می‌دیدند. پَسدوئِۀ دلیر جانشین دوُ بیسُن شد که هنوز جرأت می‌کرد که خود را سرکردۀ لژیون لَ‌ویلِت معرفی کند. آنها گراند‌ روُ دُ لَ‌شَپِل – پشت ایستگاه راه‌آهن استراسبورگ – و خیابانهای اُبِر‌ویلی‌یه، فلانْدر و کانال را باریکاد‌بندی کردند، به طوری‌که پنج خط دفاعی بوجود آمد که از دو جناح‌ توسط بولوار‌ها و استحکامات حفاظت می‌شد. چند توپ‌ در خیابان ریکِه، در ایستگاه گاز، مستقر شد؛ درحالی‌که قطعات سنگرهای موقت را عده‌ای بهبوُت شُمُن و عده‌ای دیگر به خیابان پوُئبلا می‌بردند. یک آتش‌بار با ۶ توپ در بالا‌ترین نقطۀ پِر لاشِز نصب شد که پاریس را با غرش آزاردهندۀ خود پوشش می‌داد.

پاریسی گنگ و خلوت. مثل روز قبل دکانها بسته بودند و خیابانهای رنگ پریده از آفتاب تهی و تهدید‌کننده می‌نمودند. تنها خبر‌نویسهائی‌که با حداکثر سرعت می‌تاختند، توپهائی‌که جابه جا می‌شدند و رزمندگانی که در حرکت بودند، این سکون را می‌شکست. فریاد‌های «کرکره‌ها را باز کن!» «پشت‌دریها را بزن بالا!» این سکوت را می‌برید. علیرغم گلوله‌های توپ‌ ورسائی‌ها که روی چاپخانۀ خیابان آبوکیر می‌افتاد، دو روزنامه‌ تریبون مردم Le tribun du peuple و امنیت عمومی Le salut public منتشر شد.

چند نفری در شهرداری مرکزی حداکثر سعی خود را کردند که جزئیات را دنبال نمایند: یک مصوبه به سرکردگان باریکاد‌ها اختیار مصادرۀ وسائل ضروری و آذوقه را می‌داد و دیگری هرخانه‌ای که از آن بسوی فدرال‌ها تیراندازی می‌شد را به سوزاندن محکوم می‌کرد. بعدازظهر کمیته‌ نجات ملی پیامی خطاب به سربازان وِرسای منتشر کرد:

مردم پاریس هرگز باور نمی‌کنند که شما سلاح‌های خود را علیه آنها بلند کنید. وقتی آنها با شما روبرو می‌شوند، دست‌های شما از عملی که چیزی جز یک برادر‌کشی حقیقی نیست، اجتناب می‌کنند.

شما هم مانند ما پرولتر هستید. آنچه را در ۱۸ مارس نکردید، دوباره می‌کنید. بسوی ما بیائید، برادران، بسوی ما بیائید. آغوش‌های ما برای پذیرفتن شما گشوده است.

در همین زمان کمیته‌ مرکزی هم پیام مشابهی را در معابر نصب کرد — توهمی کودکانه ولی خیر‌خواهانه — و مردم پاریس در این مورد با نمایندگان خود کاملاً موافق بودند. علیرغم کینه‌توزی مجلس، تیرباران مجروحین و رفتاری‌که طی شش هفته با اسرا شده بود، کارگران قبول نمی‌کردند که فرزندان مردم بتوانند شکم پاریسی را که برای آنها جنگیده بود، بدرند.

ساعت سه، بُنواله و سایر اعضای انجمن حقوق در شهرداری مرکزی حاضر شدند و درآنجا تعدادی از اعضای شورا و کمیته‌ نجات ملی آنها را پذیرفتند. آنها از این درگیری اظهار تأسف کردند و پیشنهاد نمودندکه میانجی‌گری کنند — همان‌طور که در دوران محاصره با موفقیت کرده بودند‌ — و مراتب تأسف خود را به گوش تی‌یِر Thiers برسانند. بالاخره، آنها خود را در اختیار شهرداری مرکزی گذاشتند. به آنها پاسخ داده شد: «باشد، پس تفنگ به دوش بگیرید و به باریکاد‌ها بروید.» در مقابل این درخواست مستقیم، آنها به سمت کمیته‌ مرکزی برگشتند که این ضعف را داشت که به حرف‌هایشان گوش بدهد.

در میان نبرد جائی برای مذاکره نبود. ورسائی‌ها به دنبال موفقیت‌های خود در مُن‌مارْتْر، در این لحظه بسوی بوُلوار اورنانو و ایستگاه راه‌آهن شمال پیش‌روی می‌کردند. در ساعت ۲ باریکاد‌های شوسه‌کلینیان‌کور رها شد و در خیابان میرا، در جانب وِرمُرِل، دُمبروسکی زخم‌های مهلک برداشت و به خاک درغلطید. صبح همان روز دُلِکْلوُز Delescluze به او گفته بود که در حول‌و‌حوش مُن‌مارْتْر حداکثر سعی خود را به عمل آوَرَد؛ و دومبروسکی‌، بدون امید، بدون سرباز، و از زمان ورود ورسائی‌ها، مورد سوءظن، همه‌ کاری که می‌توانست انجام دهد، این بود که بمیرد. او دو ساعت بعد در بیمارستان لَریبوآزیی‌یِر Lariboisière درگذشت. جسد او را به شهرداری مرکزی بردند و افراد باریکاد‌ها در حین عبور به آن ادای احترام نظامی می‌کردند. مرگ باشکوه او سوء‌ظن را خلع سلاح کرده بود.

کلَنشان که حالا دیگر در سمت چپ، دستش باز بود متوجه ناحیه نهم شد. یک ستون از خیابانهای فُن‌تِِن، سَن ژرژ و نوتْرُدام‌دُ‌لورِت به طرف پائین حرکت کرد و سرِ تقاطع توقف نمود. درهمین حال ستون دیگری قبل از دخول به خیابان تروُدَن که تا شب در آنجا از حرکت بازداشته شد، رولَن‌کولِژ را به توپ بست.

با پیش‌روی بیشتر در مرکز، دوئِه کاملاً به باریکاد مغازه پرِنتان نزدیک شد و برای تصرف کلیسای ترینیته فدرال‌ها را به ضرب گلوله‌های توپ متفرق کرد. آنگاه پنج توپ مستقر در زیر رواق کلیسا به سمت باریکاد بسیار مهمی نشانه‌گیری شد که شوسه‌دانتَن را در مدخل بوُلوار مسدود می‌کرد. یک دسته سرباز به خیابانهای شاتودَن و لافایِت داخل شدند، ولی در تقاطع فُبوُر مُن‌مارْتْر یک باریکاد که حداکثر یک متر ارتفاع داشت و توسط بیست‌و‌پنج نفر دفاع می‌شد، تا شب جلوی آنها را گرفت.

سمت راستِ دوئِه هنوز در مقابل خیابان رویال ناتوان بود. درآنجا، بروُنِل به مدت دو روز نبردی را ادامه داد که فقط نبردهای بوت - اُ - کای، باستیل و شاتو دُ با آن برابری می‌کرد. باریکاد اصلی او در عرض خیابانی قرار داشت که خانه‌های مجاور به آن مشرف بودند و ورسائی‌ها از آنجا فدرال‌ها را هدف قرار می‌دادند. بروُنِل تحت تأثیر اهمیت پستی که به او سپرده شده بود، دستور داد این آشیان جانی‌ها را آتش بزنند. گلوله‌ای به چشم فدرالی که از این فرمان او اطاعت کرد، اصابت نمود؛ او برگشت و درحالی‌که در کنار بروُنِل جان می‌سپرد، گفت: «من بهای دستوری را که تو به من دادی با جان خود می‌پردازم. زنده‌باد کمون!» تمام خانه‌های بین شماره ۱۳ و فُبوُر سَنت‌اُنُره دچار حریق شد و ورسائی‌ها هراسان گریختند و عده‌ای هم بسوی فدرال‌ها آمدند. یکی ازآنها یونیفرم پاریسی به تن کرد و امر‌بَرِ بروُنِل شد.

در سمت راست، بوُلوار مَلزِرب و در سمت چپ، حیاط توئیلری که از روز پیش بِرژِره اشغال کرده بود، به تلاش‌های بروُنِل یاری می‌رساندند. بوُلوار مَلزِرب که بر‌اثر گلوله‌های توپ شیار شیار شده بود، به مزرعه‌ای می‌ماند که با خیشی غول‌آسا شخم زده باشند. آتش هشتاد عرادۀ توپ در کِ دورسه، پَسی، شان‌ـ‌دُ‌ـ‌مارس و بَری‌یِر‌دُ لِ توآل در حیاط توئیلری و باریکاد سَن‌فلورانْتین به هم می‌پیوست. حدود ده توپِ فدرال‌ها در مقابل این رگبار ایستادگی می‌کرد. میدان کُنکورد که میان این دو آتش قرار گرفته بود، پوشیده بود از فواره‌ها و تیر‌های چراغ. سرِ مجسمۀ لیل قطع و مجسمۀ استراسبورگ بر‌اثر گلوله‌های خوشه‌ای سوراخ سوراخ شده بود.

در کرانۀ چپ، ورسائی‌ها خانه به خانه پیش می‌رفتند. ساکنان محلات به آنها یاری می‌رساندند و از پشت کرکره‌های بستۀ خود به فدرال‌ها تیراندازی می‌کردند که خشمگین و به زور وارد این خانه‌های خیانت‌ می‌شدند و آنها را به آتش می‌کشیدند. گلولۀ توپهای ورسائی‌ها پیش از این حریق را آغاز کرده بود و خیلی زود بقیه محله دستخوش آتش‌ شد. سرباز‌ها به پیش‌روی ادامه دادند، وزارت جنگ و تلگراف‌خانه را اشغال کردند و بپادگان بِلشَس و خیابان یوُنیوِرسیته رسیدند. باریکاد‌های کنار رودخانه و روُ دوُ بَک با گلوله‌های توپ متلاشی شده بود. گردانهای فدرال که دو روز در لژیون‌دُنور پایداری کرده بودند، هیچ جائی برای عقب‌نشینی جز کنار رودخانه نداشتند. در ساعت پنج این محل کثیف را به آتش کشیدند و ترک کردند.

در ساعت شش، باریکاد شوسه‌دانتَن از دست ما رفت. دشمن که از طریق خیابانهای فرعی پیش می‌رفت، نوُوِل اپرای کاملاً درب و داغان را اشغال کرده بود؛ و ملوانان از روی بام‌ها بر باریکاد‌ها مسلط بودند. فدرال‌ها به جای آن‌که از آنها تقلید کرده و خانه‌ها را اشغال کنند، در آنجا هم مثل جا‌های دیگر با لجاجت پشت باریکاد‌ها ماندند.

در ساعت هشت، باریکاد خیابان نُوْ دِ‌ کاپوسین در مدخل بوُلوار، زیر آتش توپهای چهار سانتیمتری مستقر در خیابان کُمارتَن سقوط کرد. ورسائی‌ها به میدان واندُم نزدیک شدند.

ارتش در همه‌جا پیشرفت کرده بود. خط ورسائی‌ها که از ایستگاه راه‌آهن شمال شروع می‌شد، در خیابانهای رُشُ‌شوار، کَده، دروُ‌اُ (که شهرداری آن اشغال شده بود) و بوُلوار دِز ایتالیَن به میدان‌های واندُم و کُنکورد امتداد می‌یافت، و با گذر از طول خیابانهای بَک و آبه اُ بوآ و هم‌چنین بوُلوار دانفر بپایگاه ۸۱ ختم می‌گردید. میدان کُنکورد و خیابان رویال که از هرطرف احاطه شده بودند، به تخته سنگی ایستاده‌ و بزرگ در میان باد و بوران همانند بودند. ژنرال لَدمیرو در مقابل لَ‌ویلِت قرار داشت. در سمت راست او، َکلَنشان ناحیه نهم را اشغال کرد. دوئِه از میدان واندُم سر درآورد. وینوآ از سیسه که در کرانۀ چپ مشغول عملیات بود، حمایت می‌نمود. در این ساعت به زحمت نیمی از پاریس هنوز در دست فدرال‌ها بود.

مابقی تسلیم کشتار شده بود. آنها هنوز در این سرِ یک خیابان مشغول جنگیدن بودند که سر تسخیر شدۀ دیگر آن دستخوش قتل و غارت قرار داشت. وای به حال کسی که اسلحه یا یونیفرم داشت! وای به حال کسی که ابراز انزجار نمی‌کرد! وای به حال کسی که توسط یک دشمن سیاسی یا شخصی متهم می‌شد. او را می‌کشیدند و می‌بردند. هر سپاه، جلاد ثابت و ناظرِ اجرای خودش را داشت؛ ولی برای پیش‌بُرد کارها در هرخیابان ناظر علی‌البدل نیز وجود داشت. قربانیان را به آنجا نزد او می‌بردند و تیرباران می‌کردند. مردان نظم به خشم کور سربازان می‌دمیدند و کینۀ آنها را دامن می‌زدند تا عقده‌های خودرا خالی کنند. سرقت به دنبال کشتار می‌آمد.‌ دکان کاسب‌هائی که به کمون جنس فروخته بودند، و یا رقیب‌های دکانداران این اتهام را به آنها زده بودند، مورد غارت قرار می‌گرفتند. سرباز‌ان اثاثیه را خرد می‌کردند و اشیاءِ قیمتی را می‌بردند. جواهرات، شراب و سایر مشروبات الکلی، مواد غذائی، پارچه و عطر سر از کوله‌پشتی آنها در می‌آورد.

وقتی تی‌یِر Thiers از سقوط مُن‌مارْتْر با‌خبر شد، گمان کرد که نبرد تمام است و به فرمانداران تلگراف زد. شش هفته بود که او اعلام می‌کرد که اگر حصار‌ها تسخیر شوند، شورشیان فرار می‌کنند. ولی پاریس، بر‌خلاف عادت آدم‌های سِدان و مِتْس و نیز دفاع ملی، خیابان به خیابان و خانه به خانه جنگید و آنها را به جای تسلیم به آتش کشید.

با فرارسیدن شب نور کور‌کننده‌ای در همه‌جا پراکنده شد. توئیلری در آتش می‌سوخت، هم‌چنین بود لژیون‌دُنور، «شورای دولتی» و «دیوان محاسبات.» انفجار‌های مهیبی از کاخ شاهان به گوش می‌رسید. دیوار‌هایش سست می‌شدند و گنبد وسیع آن فرو می‌ریخت. شعله‌های آتش، گاه آرام و گاه سریع نظیر فشفشه، از ده‌ها پنجره بیرون می‌زد. جریان سرخ رود سِن این بنا‌ها را منعکس می‌کرد و پرتو حریق را مضاعف می‌نمود. باد شرق شعله‌های سرکش را بسوی وِرسای سوق داد و بر سر فاتح پاریس فریاد می‌زد که جای او دیگر در آنجا نیست و این بنا‌های سلطنتی دیگر ملجأ یک سلطنت نخواهند بود. از خیابان بَک، خیابان لیل و کروآ - روژ ستون‌های نور به آسمان زبانه می‌کشید. خیابان رویال تا سَن سوُلپیس یک دیوار آتشین به نظر می‌آمد که سِن آن را به دو قسمت تقسیم کرده بود. ابر‌هائی از دود سراسر غرب پاریس را فرا گرفته بود و شعله‌های مارپیچِ برخاسته از این کوره‌ها رگباری از جرقه بیرون می‌زد که برمحله‌های مجاور فرو می‌ریخت.

ساعت یازده-به شهرداری مرکزی می‌رویم. پست‌های نگهبانی که از فاصلۀ زیاد برقرار شده‌اند، آن را از هرگونه حملۀ غافلگیرانه‌ حفظ می‌کنند. در فواصل طولانی یک چراغِ گازی در تاریکی سوسو می‌زند. در بسیاری از باریکاد‌ها برای روشنائی فقط مشعل وجود داشت یا صرفاً آتش افروخته بودند. باریکاد میدان سَن ژاک روبروی بوُلوار سِباستوپل، که از درخت‌های تنومندی ساخته شده بود و شاخه‌هایشان در باد به این‌سو و آن‌سو می‌رفت، در تاریکی سهمگین زمزمه‌کنان تکان‌تکان می‌خورد.

شعله‌ها از دور دست نمای شهرداری مرکزی را سرخ کرده بودند. مجسمه‌ها که انعکاس این نور آنها را در حال حرکت جلوه می‌داد، در محفظه‌های خود تکان می‌خوردند. صحن‌های داخلی پر بود از جمعیت و جنجال. واگن‌های مخصوص حمل گلوله‌های توپ، گاری‌ها و دلیجان‌های پر از مهمات با سروصدای زیاد در زیر طاقه‌ها به هم می‌لولیدند. جشن‌های بارون اُسمان [شهردار پاریس در دوران لوئی بناپارت. م] چنین پژواک پر سر‌و‌صدائی نمی‌یافت. در پلکان‌ها و در تمام طبقه‌های این ساختمان که با همان نور خیره‌کننده گاز روشن می‌شدند، زندگی و مرگ، احتضار و قهقهه پهلو به پهلوی هم می‌سائیدند.

سالن‌های پائین مملو از افراد گارد ملی بود که خود را در پتو‌هایشان پیچیده بودند. مجروحین ناله‌کنان روی تشک‌های خون‌آلود خود دراز کشیده بودند. از برانکارد‌هائی که به دیوار تکیه داده شده بود، خون می‌چکید. یک فرمانده به داخل آورده شد که دیگر هیبت انسان نداشت. گلوله‌ای که از گونه‌هایش رد شده بود، لب‌ها را بُرده و دندان‌ها را خرد کرده بود. این دلیرمرد که قادر به برآوردن صدائی نبود، هنوز پرچم سرخی را تکان می‌داد و کسانی را که در حال استراحت بودند دعوت می‌کرد تا در نبرد جای او را بگیرند.

در اطاق معروف والنتین اُسمان، جسد دُمبروسکی روی بستری از ساتن آبی قرار داشت. تنها یک شمع پرتو قرمز خود را بر این سرباز قهرمان می‌افکند. صورت سفیدِ مثل برف او آرام بود؛ بینی متناسب، دهان خوش‌ترکیب و ریش کوچک مرتب و نوک‌تیز. دو دستیار او گوشه‌ای در تاریکی نشسته بودند و در سکوت نظاره می‌کردند و دستیار سوم با عجله آخرین طرح را از صورت ژنرال خود می‌کشید.

پلکان مرمریِ دو‌طرفه پر بود از مردمی که در رفت و برگشت بودند، نگهبان‌ها به سختی می‌توانستند آنها را از دفتر نمایندۀ مسئول دور نگهدارند. دُلِکْلوُز Delescluze خاموش و نحیف مثل یک شبح فرمان‌ها را امضا می‌کرد. دلواپسی‌های این روزهای آخر ته‌ماندۀ نیروی حیاتی او را مستهلک کرده بود. صدایش فقط خلجان مرگ بود. در این پهلوان محتضر تنها چشم و قلب هنوز زنده بود.

دو یا سه افسر به آرامی فرمان‌ها را آماده می‌کردند، نامه‌ها را تمبر می‌زدند و می‌فرستادند. افسران و گارد‌ی‌ها میز را احاطه کرده بودند. سخنرانی در کار نبود؛ اندک مکالمه‌ای بین گروه‌های گوناگون. گر‌چه امید کاهش یافته بود، عزم کمتر نشده بود.

این افسرانی که یونیفرم خود را کنار گذاشته‌اند، این اعضای شورا و این کارمندانی که ریش خود را تراشیده‌اند، چه کسانی هستند؟ آنها اینجا در میان این مردان دلیر چه می‌کنند؟ رانْوی‌یِه در میان آنها که به این‌گونه تغییرقیافه داده بودند، با دو تن از همکاران خود برخورد که در زمان محاصره جزو پُرپشم‌ و‌ پیلی‌ترها بودند، برسر آنها فریاد زد و تهدید کرد که اگر فوراً به نواحی خود برنگردند، آنها را تیرباران می‌کند.

یک سرمشق بزرگ بی‌فایده نبود. ساعت به ساعت هرگونه انضباطی تقلیل می‌رفت. در همین لحظه، کمیته‌ مرکزی که با کناره‌گیری شورا خود را واجد اختیار می‌دانست، بیانیه‌ای منتشر نمود و در آن شروط زیر را مطرح کرد: «انحلال مجلس و کمون، خروج ارتش از پاریس، حکومت موقتاً به نمایندگان منتخب شهر‌های بزرگ تفویض شود که ترتیب انتخاب یک مجلس مؤسسان را خواهند داد، عفو عمومی متقابل.» اولتیماتوم یک فاتح. این رؤیا روی چند دیوار نصب شد و باعث بی‌نظمی تازه‌ای در مقاومت گردید.

گاه به گاه هیاهوی زیادی از میدان بلند می‌شد. یک جاسوس کنار باریکاد خیابان ویکتوریا تیرباران شده بود. عده‌ای آن‌قدر جسارت داشتند که به محرمانه‌ترین شورا‌ها داخل شوند۱۸۵. آن شب، در شهرداری مرکزی، بِرژِره شفاهاً اختیار آتش زدن توئیلری را دریافت کرده بود و فردی‌که مدعی بود از طرف او فرستاده شده است، خواستار این فرمان به طور کتبی شد. این شخص هنوز مشغول حرف زدن بود که بِرژِره سررسید. او از آن شخص پرسید «چه کسی تو را فرستاد؟» «بِرژِره.» «کی او را دیدی؟» «درست همین‌جا، یک لحظه پیش.»

در‌طول این شب، رائول ریگو صرفاً با کسب دستور از خودش و بدون مشورت با هیچیک از همکاران خود به ایستگاه سَن‌ - پِلاژی رفت و به شُوده ابلاغ کرد که باید بمیرد. شُوده اعتراض کرد و گفت که او جمهوریخواه است و قسم خورد که او در۲۲ ژانویه فرمان آتش نداده است. ولی در آن زمان او در شهرداری مرکزی تنها صاحب‌ اختیار بوده است. حرف‌های او در مقابل عزم ریگو فایده‌ای نداشت. شُوده به میدان مشق سَن‌ - پِلاژی برده شد و مانند سه ژاندارمی که در ۱۸ مارس اسیر شده بودند، تیرباران گردید. در زمان نخستین محاصره، او به بعضی از هواداران کمون گفته بود: «نیرومند‌ترین‌ها دیگران را تیرباران خواهند کرد.» شاید او به خاطر همان حرف مرد.

فصل بیست‌ونهم — روی باریکاد‌ها

«سربازان دلیر ما چنان رفتار می‌کنند که موجب بیشترین احترام و تحسین کشور‌های خارجی شود.»

(سخنرانی تی‌یِر Thiers در مجلس ملی، ۲۴ مه ۱۸۷۱).

مدافعان باریکاد‌ها که پیش از این فاقد نیروی کمکی و مهمات بودند، حالا بی‌غذا هم مانده‌اند و به طورکلی برای آذوقه سر‌بار اهالی و ساکنین اطراف خود شده‌اند. بسیاری، کاملاً فرسوده، به دنبال خوراکی می‌رفتند. رفقایشان که برگشت آنها را نمی‌دیدند، سَرخورده می‌شدند؛ و رهبران باریکاد‌ها برخود واجب می‌دانستند که آنها را برگردانند.

بروُنِل در ساعت ۹ دستور یافت که خیابان رویال را تخلیه کند. او به توئیلری رفت تا به بِرژِره بگوید که هنوز می‌تواند پایداری نماید، ولی نیمه‌شب کمیته‌ نجات ملی مجدداً یک فرمان رسمی عقب‌نشینی برای او فرستاد. این فرماندۀ دلیر که مجبور بود پُستی را که به مدت دو روز به آن خوبی از آن دفاع کرده بود رها نماید، ابتدا مجروحین خود و سپس توپها را از طریق خیابان سَن‌فلورانْتَن بیرون برد. فدرال‌ها در پی آنها رفتند. آنها وقتی به بالای خیابان کَستیگْلیون رسیدند با گلوله مورد هجوم قرار گرفتند.

این ورسائی‌ها بودند که پس از تسلط بر خیابانهای لَ‌په و نُوْ دِ‌کاپوسین به میدان واندُمِ کاملاً خالی هجوم برده و از طریق هتل‌ــدوُ‌ــ‌رَن باریکاد‌های خیابان کَستیگْلیون را دور زده بودند. فدرال‌های بروُنِل خیابان ریولی را رها کردند، نرده‌های حیاط را شکستند و از کنار رودخانه خود را به شهرداری مرکزی رساندند. دشمن جرأت نکرد که آنها را تعقیب نماید و فقط با فرارسیدن روز وزارت بحریه را که از مدت‌ها پیش رها شده بود، اشغال نمود.

بقیه شب، توپها خاموش بودند. شهرداری مرکزی سر‌زندگی خود را از دست داده بود. فدرال‌ها در میدان خوابیدند. اعضای کمیته‌ها و افسران در دفتر‌ها چند لحظه‌ای استراحت کردند. در ساعت ۳ یک افسر دفتری از نوتر‌دام که توسط فدرال‌ها اشغال شده بود، وارد شد. او آمده بود تا به کمیته‌ نجات ملی بگوید که در بیمارستان هتل دی‌يو‌ ۸۰۰ بیمار بستری هستند که ممکن است از نزدیکی با محل درگیری‌ها لطمه ببینند؛ و کمیته برای نجات این تیره‌روزان فرمان تخلیه‌ کلیسا را داد.

خورشید طلوع کرد و شعله های آتش را پریده رنگ ساخت. سپیدۀ صبح‌ پُر تلألؤ بود، ولی بی‌هیچ نور امیدی برای کمون. پاریس دیگر جناح راست نداشت؛ مرکزش درهم شکسته بود و اقدام به حمله برای پاریس غیرممکن بود. تداوم مقاومتش حالا فقط می‌توانست شاهدی باشد بر ایمانش.

صبح زود ورسائی‌ها از همه‌سو حرکت کردند. آنها به سمت لووْر، «کاخ سلطنتی»، بانک، کُنتوآر دِسکونْت، میدان مونتولون، بلوار اُرنانو Ornano و خط راه‌آهن شمال پیش‌روی کردند. از ساعت ۴ پاله رویال ــ‌کاخ سلطنتی را که در اطراف آن نبرد‌های نومیدانه‌ای جریان داشت، بمباران کردند. ساعت هفت دیگر به بانک و بورس رسیده بودند. از آنجا به سمت سَنت اُ‌ستَش پائین رفتند که در آنجا با مقاومت سرسختانه‌ای مواجه شدند. کودکان زیادی همراه مردان می‌جنگیدند. و وقتی فدرال‌ها مهار و کشتار شدند، این کودکان افتخار آن را داشتند که مستثنی نشوند.

در کرانۀ چپ، سرباز‌ها با مشکل در کنار رودخانه و تمام آن بخشی از ناحیه ششم که در کنار سِن قرار دارد، پیش‌روی کردند. در مرکز، باریکاد کروآ - روژ و هم‌چنین باریکاد خیابان رِن که سی نفر دو روز آن را حفظ کرده بودند، شب هنگام تخلیه شدند. آنگاه ورسائی‌ها توانستند به خیابانهای اسَس و نوتْر - دام - دِ -شان وارد شوند. در منتهی‌الیه راست، به وَل دُ گرَس رسیدند و از آنجا بسوی پانتِئون پیش‌روی کردند.

در ساعت هشت حدود پانزده نفر از اعضای شورا در شهرداری مرکزی تشکیل جلسه دادند و تصمیم گرفتند که آنجا را تخلیه کنند. فقط دو نفر اعتراض کردند. ناحیه سوم با خیابانهای باریک و باریکاد‌بندی‌های خوب، شهرداری مرکزی را در پناه خود می‌گرفت و حمله از روبرو یا از کنار رودخانه به آن نیز میسر نبود. درچنین شرایطی از دفاع‌، عقب‌نشینی در حکم فرار و عاری کردن کمون از اندک حیثیتی بود که هنوز برایش باقی‌مانده بود. ولی آنها کمتر از روز‌های قبل توان جمع کردن دو نظر درست را داشتند. آنها از همه‌چیز بیم داشتند، زیرا از همه‌چیز بی‌خبر بودند. پیش از این فرماندۀ < wplace “پاله رویال ــکاخ سلطنتی"دستور به آتش کشیدن و تخلیه آن را دریافت کرده بود. او اعتراض کرده و گفته بود که هنوز می‌تواند پایداری کند، ولی دستور تکرار شد. در چنین وضعیت سر‌در‌گمی‌ بود که یکی از اعضا پیشنهاد عقب‌نشینی به بِل‌ویل را کرد. احتمال تخلیه فوری باستیل و شاتو دُ هم می‌رفت؛ ولی طبق معمول وقت صرف حرف‌های جزئی شد. متصدی شهرداری مرکزی با ناشکیبائی این‌پا و آن‌پا می‌کرد.

ناگهان از نوک ناقوس‌ـخانه شعله بلند شد. یک ساعت بعد شهرداری مرکزی یک‌پارچه آتش شده بود. این بنای قدیمی، شاهد آن‌همه نقض عهد‌ها، که مردم به کرات قدرت‌هائی را در آن مستقر کرده و بعداً سرنگون ساخته بودند، حال ترک بر‌می‌داشت و همراه با ارباب حقیقی خود سقوط می‌کرد. صدای سوختن ساختمان‌ها، فروریختن دیوار‌ها و دودکش‌ها، جرقه‌های خفه و انفجار‌های پر‌صدا با غرش پرطنین توپهای باریکاد وسیع سَن ژاک که خیابان ریولی را درو می‌کردند، به هم می‌آمیخت.

دبیر‌خانۀ جنگ و کلیه سرویس‌ها به شهرداری یازدهم منتقل شد. دُلِکْلوُز Delescluze به تخلیه شهرداری مرکزی اعتراض کرده و پیش‌بینی نموده بود که این عقب‌نشینی موجب دلسردی خیلی از رزمندگان خواهد شد.

روز بعد چاپخانۀ ملی را تَرک کردند که روزنامه‌ رسمی کمون روز ۲۴ مه برای آخرین بار در آن منتشر شد. همانند یک روزنامه‌ رسمی که قواعد خود را رعایت می‌کند، این شماره یک روز از زمان عقب بود و بیانیه‌های روز قبل و جزئیاتی از نبرد‌ها را که از سه شنبه صبح فرا‌تر نمی‌رفت، شامل می‌شد.

این فرار از شهرداری مرکزی، با دو تکه کردن دفاع، بر مشکل ارتباطات افزود. آن عده از افسران دفتری که غیبشان نزده بود با گرفتاری بسیار خود را به ستاد جدید رساندند: آنها را در هر باریکادی متوقف می‌کردند و مجبور به حمل سنگ‌های خیابان می‌نمودند. وقتی حکم‌هایشان را نشان می‌دادند و فوریت کار خود را مطرح می‌کردند، جواب می‌شنیدند که «امروز دیگر قُپه‌های روی شانه در کار نیست.» بغضی‌که آنها از مدت‌ها پیش موجب شده بودند، در این صبح می‌ترکید. در خیابان سُدِن نزدیک میدان ولتر، فدرال‌های گردان ۱۶۶‌ یک افسر جوان، کُنت دُ بُوفور، را شناسائی کردند که چند روز پیش در دبیر‌خانۀ جنگ آنها را تهدید کرده بود. بُوفور که به دلیل تلاش برای شانه خالی کردن از دستورات این گردان در سرِ پست این گردان بازداشت شده بود، از کوره در رفته و تهدید کرده بود که گردان را تصفیه خواهد کرد و ازآنجاکه همین گردان روز قبل نزدیک در مادلٍن ۶۰ نفر تلفات داده بود و گمان می رفت که حاصل انتقام‌جوئی او باشد، این افسر دستگیر و به یک دادگاه نظامی که در دکانی در بوُلوار ولتر بر‌پا شده بود، منتقل گردید. بُوفور چنان اسنادی ارائه کرد که اتهام رد شد. باوجود این قضات حکم دادند که او باید به عنوان یک گارد ساده در این گردان خدمت کند. عده‌ای از حضار اعتراض کردند و او را کاپیتان صدا زدند. جمعیتِ بی‌خبر از توضیحاتِ بُوفور با آزاد دیدن او غرید. یک گارد به طرف او خیز برداشت و بُوفور آن‌قدر بی‌احتیاط بود که تپانچۀ خود را بکشد. او را فوراً گرفتند و دوباره به داخل دکان پرت کردند. رئیس ستاد کل جرأت نکرد درصدد نجات افسر خود برآید. دُلِکْلوُز Delescluze با عجله آمد، مهلت خواست و گفت که بُوفور باید محاکمه شود. ولی جمعیت گوشش به این حرف بدهکار نبود و برای اجتناب از یک نزاع دسته‌جمعی می‌بایست تسلیم شد. بُوفور را به فضای بازی پشت شهرداری بردند و تیرباران کردند.

نزدیک به این صحنه‌ انفجار خشم، در پِر لاشِز آخرین مراسم تجلیل برای دُمبروسکی جریان داشت. جسد او شب‌هنگام به آنجا منتقل شده بود و هنگام عبور از باستیل واقعۀ تکان‌دهنده‌ای رخ داد. فدرال‌های این باریکاد‌ها دستۀ مشایعت کنندگان را متوقف کردند و جسد را پای ستون ژوئیه قرار دادند. عده‌ای مشعل به دست دور آن حلقه زدند و در حالی‌که از طبل‌ها بانگ درود بر‌می‌خاست، همه‌ فدرال‌ها یکی پس از دیگری آمدند تا آخرین بوسه را بر پیشانی ژنرال بدهند. آنگاه جسد پیچیده در پرچم سرخ در تابوت گذاشته شد. وِرمُرِل، برادر ژنرال، دستیاران او و ۲۰۰ گارد سر‌برهنه خبردار ایستاده بودند. وِرمُرِل فریاد زد: «این کسی است که به خیانت متهم شد. یکی از اولین کسانی که جانش را برای کمون داده است. و ما، به جای تقلید از او، در اینجا به چه کاری مشغولیم؟» او در ادامه به سرزنش جُبن و هراس پرداخت. کلام او که معمولاً ثقیل بود، حالا گداخته از احساسات، مانند فلز مذاب از او جاری می‌شد: «بیائید سوگند یاد کنیم که اینجا را فقط در جستجوی مرگ ترک نمائیم!» این آخرین حرف او بود و به آن پایبند ماند. توپها در فاصلۀ چند قدمی فاصله به فاصله صدای او را محو کرده بودند. معدود نفرات حاضر اشک می‌ریختند.

خوش به حال کسانی که می‌توانند چنین مراسم خاکسپاری‌ای داشته باشند‌. خوش به حال کسانی‌ که در حین نبرد دفن شدند، درحالی‌که توپهایشان به آنها ادای احترام می‌کرد و دوستانشان بر آنها می‌گریستند!

درست در همین لحظه عامل ورسائی که لاف زده بود که می‌تواند دُمبروسکی را بخرد، داشت تیرباران می‌شد. حوالی ظهر، ورسائی‌ها که حملات خود در کرانۀ چپ را قویاً پیش می‌بردند؛ به مدرسۀ هنر‌های زیبا — انستیتو و قورخانه — که مدیرش، کامِلینا، فقط در آخرین لحظه آن را ترک نمود، هجوم بردند. فِرِه که در خطر گیرافتادن در ایل نوتر‌دام قرار داشت، دستور داده بود که مرکز پلیس تخلیه و تخریب شود. البته ابتدا۴۵۰ زندانی‌ای که به خاطر جرائم سبک بازداشت شده بودند، آزاد شدند. فقط یک نفر، وِسِه، نگه داشته شد و در پون‌ نُف، درمقابل مجسمۀ هِانری چهارم تیرباران گردید. او درست قبل از مرگِ خود، این کلمات غریب را به زبان آورد: «شما به خاطر مرگ من به کُنت دُ فابریس جواب پس خواهید داد.»۱۸۶

ورسائی‌ها، با نادیده گرفتن مرکز پلیس وارد خیابان تَرَن و خیابانهای مجاور آن شدند. آنها دو ساعت توسط باریکاد میدان آبه متوقف شدند که اهالی محله به دور زدن آن کمک کردند. هیجده فدرال کشته شدند. جلوتر در سمت راست، سرباز‌ها داخل میدان سَن سوُلپیس شدند و شهرداری ناحیه ششم را در‌آنجا اشغال کردند. از آنجا از یک‌سو وارد خیابان سَن سولپیس شدند و از سوی دیگر از طریق خیابان وُ‌ژیرار به باغ لوکزامبورگ Luxembourg داخل گردیدند. پس از دو روز درگیری، فدرال‌های دلیر به خیابان واوَن عقب نشستند، و ضمن عقب‌نشینی خود انبار باروت باغ لوکزامبورگ Luxembourg را منفجر نمودند. برای لحظه‌ای تشنج، نبرد را متوقف کرد. کاخ لوکزامبورگ Luxembourg فاقد دفاع بود. تعدادی سرباز از باغ عبور کردند، نرده‌های روبروی خیابان سوُفلو را شکستند، از بوُلوار گذشتند و اولین باریکاد این خیابان را غافلگیر کردند.

سه باریکاد در مقابل پانتِئون بر‌پا شده بود: اولی در مدخل خیابان سوُفلو (که همین الآن اشغال شد)، دومی در مرکز و سومی از شهرداری ناحیه پنجم تا مدرسۀ حقوق امتداد می‌یافت. وارْلَن Varlin و لیسبون که تازه به زحمت از کروآ روژ نجات یافته بودند، دوباره به مقابله با دشمن شتافتند. متأسفانه فدرال‌ها که نمی‌خواستند به هیچ سرکرده‌ای گوش بدهند، در موضع دفاعی ماندند و به جای حمله به انگشت‌ شمار سربازی که در مدخل خیابان سوُفلو در دسترس قرار داشتند، فرصت دادند تا نیرو‌های کمکی از راه برسند.

عمدۀ نفرات ورسائی از طریق خیابانهای راسین و مدرسۀ طب که زن‌ها از آن دفاع کرده بودند، به بوُلوار سَن میشل رسید. پل سَن میشل در‌اثر تمام شدن مهمات از آتش باز‌ایستاد، چنان‌که سرباز‌ها توانستند به طور گروهی به بوُلوار گذر کنند و میدان مُوبِر را بگیرند. درعین‌حال، در سمت راست آنها دوباره از خیابان موُفتَر بالا رفتند. در ساعت چهار، بلندی سَنت ژُن‌وییِو که اندکی پیش رها شده بود با تمام دامنه‌هایش مورد هجوم قرار گرفت و معدود مدافعان آن متفرق شدند. به این ترتیب پانتِئون هم مانند مُن‌مارْتْر تقریباً بدون درگیری سقوط کرد. در اینجا هم مانند مُن‌مارْتْر کشتار فوراً شروع شد. در خیابان سَن ژاک، چهل اسیر، یکی پس از دیگری، جلوی چشم و به فرمان یک کلنل تیرباران شدند.

ریگو در همین حوالی کشته شد. سرباز‌ها که در خیابان گِی - لوُساک دیدند یک افسر فدرال درِ خانه‌ای را می‌زند، بدون آن‌که گلوله‌هایشان به هدف اصابت کند، بسوی او آتش گشودند. در باز شد و ریگو به درون رفت. سرباز‌ها با سرعت هرچه تمام‌تر از پی رسیدند، به داخل خانه یورش بردند و صاحب‌خانه را دستگیر کردند که هویت خود را ثابت کرد و با‌عجله ریگو را تحویل داد. سرباز‌ها داشتند او را به طرف لوکزامبورگ Luxembourg می‌کشیدند که در خیابان رویال - کولار یک سرهنگ ستاد با اسکورت برخورد کرد و نام اسیر را پرسید. ریگو دلیرانه جواب داد: «زنده‌باد کمون! مرگ بر آدم‌کش‌ها!» او را فوراً به کنار دیوار پرت کردند و تیرباران نمودند.

کاش این پایان شجاعانه در مورد او به حساب آید! وقتی خبر سقوط پانتِئون که در ژوئن ۱۸۴۸ آن‌چنان دلیرانه از آن دفاع شده بود، به شهرداری ناحیه یازدهم رسید، آنها ابتدا علیه خائنین بانگ برداشتند. ولی مگر شورا و کمیته‌ نجات ملی برای دفاع از این پست مهم چه کرده بودند؟ در این شهرداری هم مثل شهرداری مرکزی آنها مشغول مذاکره بودند.

در ساعت دو، اعضای شورا و کمیته‌ مرکزی، افسران ارشد و رؤسای سرویس‌ها در کتاب‌خانه جلسه داشتند. ابتدا دُلِکْلوُز Delescluze در میان سکوتی عمیق سخن گفت، زیرا کمترین پچ‌پچه‌ای صدای محتضر او را محو می‌کرد. او گفت همه‌چیز از دست نرفته و باید تلاش زیادی کرد و تا آخر پایداری نمود. فریاد‌های تأیید حرف او را قطع می‌کرد. او از تک‌تک افراد خواست تا نظر خود را بیان کنند. او گفت: «من پیشنهاد می‌کنم که تمام اعضای کمون با حمایل‌های خود از همه‌ گردانهائی که می‌توانند در بوُلوار ولتر جمع شوند، سان ببینند. آنگاه ما در رأس آنها به طرف نقاطی که باید فتح کرد، حرکت می‌کنیم.»

این فکر عالی جلوه کرد و حضار را تحت تأثیر قرار داد. از آن جلسه‌ای که دُلِکْلوُز Delescluze در آن گفته بود که پاره‌ای از نمایندگان مردم راه مردن در پست خود را می‌دانند، او هرگز چنین دل‌ها را عمیق تکان نداده بود. صدای تیراندازی از دور دست، توپهای پِر لاشِز و هیاهوی درهم گردانهائی که گرد شهرداری را گرفته بودند با صدای او می‌آمیختند و گاه آن را محو می‌ساختند. این مردان مسلح تازه از نبرد رسیده، در میان شکست، با دیدن این پیرمرد که با قدی برافراشته، چشمانی درخشان، دست راست خود را بلند کرده نومیدی را به مبارزه می‌طلبد، نفس‌ها را در سینه حبس کرده بودند تا به صدای او که گوئی از قعر گور بالا می‌آمد، گوش فرادهند. در هزاران تراژدیِ آن روز هیچ صحنه‌ای از این تکان‌دهنده‌تر نبود.

عزم‌های راسخ‌ به وفور وجود داشت. یک جعبۀ درگشاد‌ۀ دینامیت روی میز قرار داشت؛ و یک حرکت غیرمحتاطانه می‌توانست شهرداری را منفجر کند. آنها از تخریب پل‌ها و انفجار راه‌آب‌های زیرزمینی صحبت می‌کردند. فایدۀ این درازگوئی‌ها چه بود؟ در آن حال به انواع گوناگون مهمات نیاز بود. کجاست آن سرمهندسی که گفته بود به اشارۀ من مغاکی دهان می‌گشاید و دشمن را می‌بلعد. او رفته است. رفته است نزد رئیس ستاد کل. از زمان اعدام بُوفور او احساس کرده است که برای پاگون‌هایش باد مخالفی می‌وزد. پیشنهاد‌های دیگری داده شد و هنوز هم پیشنهاد‌هائی داده خواهد شد. کمیته‌ مرکزی تواضع به خرج داد و اعلام کرد که خود را تحت فرمان کمیته‌ نجات ملی قرار می‌دهد. به نظر می‌رسید که این امر قطعی شده است که رئیس لژیون یازدهم باید همه‌ فدرال‌هائی را که به شهرداری ناحیه یازدهم پناه آورده‌اند، گرد‌آورد. شاید او می‌توانست ستون‌هائی را که دُلِکْلوُز Delescluze از آنها صحبت کرده بود، تشکیل دهد.

آنگاه نمایندۀ مسئول جنگ از کار تأسیسات دفاعی دیدن کرد. تدارکات قابل اعتمادی در باستیل در دست اقدام بود. در خیابان سَنت‌آنتوان، در مدخل میدان، ساختن باریکادی که سه عراده توپ داشت، در شرف اتمام بود. باریکاد دیگری در مدخل فُبوُر خیابانهای شَرانتون و لَ‌رُکِت را پوشش می‌داد. ولی در اینجا هم مثل هر‌جای دیگر از جناح‌ها محافظت نمی‌شد. فشنگ‌ها و گلوله‌های توپ در کنار خانه‌ها روی هم تل‌انبار شده بودند و در معرض هر شلیکی قرار داشتند. ورودیهای ناحیه یازدهم با عجله مسلح شد و در تقاطع بوُلوار ولتر و ریشار - لُنوآر با بشکه، سنگ‌های کف خیابان و عدل‌های بزرگ کاغذ باریکادی برپا شد. اگرچه که این باریکاد از جلو در معرض قرار نداشت، ولی بازهم می‌شد آن را دور زد. درمقابلِ آن، در مدخل بوُلوار ولتر به میدان شاتو دُ با سنگ‌های کف خیابان باریکادی به ارتفاع دو متر برپا شد. در پشت این سنگر موقت که از پشتیبانی دو توپ برخوردار بود، فدرال‌ها به مدت بیست‌و‌چهار ساعت همه‌ ستون‌های ورسائی را که به میدان شاتو دُ قدم می‌گذاشتند، متوقف می‌نمودند. در سمت راست انتهای خیابانهای اوبرکامْف، آنگولِم، فُوبوُر‌دُ تامپْل، فونتِن - ا - روآ و اَماندیه از پیش وضعیت دفاعی داشتند. بالا‌تر، در ناحیه دهم، بروُنِل که همان روز صبح از خیابان رویال وارد شده بود، دوباره در صف مقدم قرار داشت و مانند لیسبون و وارْلَن Varlin مشتاق مخاطرات تازه بود. یک باریکاد بزرگ، تقاطع بولوار‌های مَژانتا و استراسبورگ را قطع می‌کرد. خیابان شاتو دُ مسدود بود و سنگر‌های پورت‌ سَن مارتَن و سَن‌دُنی که یک شب و روز روی آنها کار کرده بودند، پر از رزمنده بود.

حوالی ساعت ده، ورسائی‌ها توانسته بودند با دور زدن خیابان استِفِنسون و باریکاد خیابان دانکرک ایستگاه راه‌آهن شمال را تصرف کنند. ولی راه‌آهن استراسبورگ، خط دوم دفاع ما، در مقابل فشار آنها ایستادگی کرد و توپ‌خانۀ ما شدیداً به ستوهشان آورد. روی بوت - شُمُن Buttes-Chaumont، رانْوی‌یِه که دفاع این محله‌ها را فرماندهی می‌کرد، سه توپ هویتزِر ۱۲ سانتیمتری، دو توپ ۷ سانتیمتری نزدیک تامپل‌دُ لَ سیبی و دو توپ ۷ سانتیمتری روی تپه‌های پائین مستقر کرده بود؛ در حالی که پنج توپ در سمت خیابان پوُئِبلا قرار داشت و روتوند را محافظت می‌نمود. در کَرییِر دَامِریک، دو آتش‌بار، هرکدام با سه توپ، وجود داشت. توپهای پِر لاشِز، با پشتیبانی توپهای کالیبر بالایِ پایگاه ۲۴، به محلات مورد هجوم شلیک می‌کردند.

صدای آتشباری ناحیه نهم را پُرکرد. در فُبوُر پواسواَنی‌یِر، ما عرصۀ زیادی را از دست دادیم. علیرغم موفقیت‌های خود در منطقۀ هال، ورسائی‌ها قادر به ورود به ناحیه سوم که در پناه بازوی بلند بوُلوار سِباستوپل قرار داشت، نبودند؛ و ما توسط پادگان پرنس اوژِن برخیابان توربیگو مسلط بودیم. ناحیه دوم که تقریباً به طور کامل اشغال شده بود، هنوز در کناره‌های سِن مقاومت می‌کرد. در پون - نُف باریکاد‌های خیابان ویکتوریا و کِ‌ دُ ژِوْر تا شب پایداری کردند. دشمن قایق‌های توپ‌دار ما را که رها شده بودند گرفت و دوباره مسلح کرد.

تنها موفقیت ما در بوُت - اُ - کَی Butte-aux-Cailles بود که که تحت‌تأثیر رُبلِوسکی* به موضع تهاجمی رو آورد. در طول شب، ورسائی‌ها به بررسی مواضع ما پرداخته بودند و با دمیدن صبح به حمله دست زدند. فدرال‌ها منتظر آنها ننشستند و برای ملاقات آنها پا‌پیش گذاشتند. چهار بار ورسائی‌ها به عقب رانده شدند و چهار بار برگشتند. چهار بار عقب نشستند و سربازان، روحیه‌باخته، دیگر از افسران خود اطاعت نمی‌کردند.

به این ترتیب، لَ ویلت و بوُت - اُ - کَی Butte-aux-Cailles، دو سرخط دفاعی ما، مواضع خود را نگه‌داشتند؛ ولی چه شکاف‌هائی در تمام این طول خط! از پاریس‌که روز یکشنبه تماماً به فدرال‌ها تعلق داشت، آنها حالا فقط ناحیه‌های یازدهم، دوازدهم، نوزدهم، بیستم و صرفاً بخش‌هائی از سوم، پنجم و سیزدهم را در اختیار داشتند.

در آن روز کشتار‌ها چنان اوج وحشیانه‌ای گرفت که در عرض چند ساعت کشتار روز بارتِلِمی را با فاصلۀ زیادی پشتِ‌سر گذاشت. تا آن وقت فقط فدرال‌ها و کسانی که اتهامی به آنها وارد می‌شد، به قتل می‌رسیدند؛ ولی حالا دیگر سرباز‌ها دوست و دشمن نمی‌شناختند. وقتی یک ورسائی به شما چشم می‌دوخت باید می‌مردید و وقتی خانه را تفتیش می‌کرد، هیچ‌چیز از دست او در نمی‌رفت. روزنامه‌ محافظه‌کار لَ‌فرانس نوشت: «اینها دیگر سربازانی نیستند که وظیفه‌ای را انجام می‌دهند.» و درواقع اینها حیواناتی درنده و تشنه به خون و غارت بودند. در بعضی محل‌ها داشتن یک ساعت مچی برای تیرباران شدن کافی بود. اجساد را می‌گشتند۱۸۷؛ و خبرنگاران روزنامه‌های خارجی این دزدی را آخرین تفتیش می‌نامیدند. و همان روز، تی‌یِر Thiers این رو را داشت‌که به مجلس بگوید: «سربازان دلیر ما چنان رفتار می‌کنند که موجب بیشترین احترام و تحسین کشور‌های خارجی شود.»

بعد هم افسانۀ این زنان نفت‌انداز ساخته شد که زائیدۀ ترس بود و مطبوعات به آن دامن زدند و برای صد‌ها زن تیره‌روز به قیمت جانشان تمام شد. این شایعه منتشر شد که دختران عصیان‌زده در زیرزمین خانه‌ها نفت می‌اندازند. هر زنی‌ که بد لباس پوشیده بود یا قوطی شیر، سطل و بطری در دست داشت، به عنوان نفت‌انداز نشانه می‌شد؛ لباسش را به تنش تکه‌تکه می‌کردند، او را کنار نزدیک‌ترین دیوار می‌کشیدند و با گلولۀ تپانچه می‌کشتند. جنبۀ بی‌نهایت ابلهانۀ این افسانه آن بود که نفت‌اندازان بنا به فرض در محلات تحت اشغال ارتش دست به عمل می‌زدند.

فراری‌های محلات اشغال شده خبر این کشتار‌ها را به شهرداری ناحیه یازدهم می‌آوردند. در آنجا با دامنه‌ای کمتر و خطرِ بیشتر همان اغتشاشی حاکم بود که در شهرداری مرکزی. حیاط‌های باریک، پر از گاری، فشنگ و باروت بود؛ همه‌ پله‌های پلکان اصلی در اشغال زنانی بود که مشغول دوختن کیسه برای باریکاد‌ها بودند. در سالن ازدواج که فِرِه دفتر امنیت عمومی را به آن منتقل کرده بود، این نمایندۀ مسئول، به کمک دو منشی، فرمان می‌داد، جواز عبور امضا می‌کرد، و کسانی را که نزد او می‌آوردند، در نهایت آرامش مورد پرس‌و‌جو قرار می‌داد و نظر خود را با لحنی مؤدبانه و ملایم و کوتاه اعلام می‌کرد. آن‌طرف‌تر، در اطاقی که توسط دبیر‌خانۀ جنگ اشغال شده بود، چند افسر و رؤسای سرویس‌ها، دستورات را وصول و ارسال می‌کردند. بعضی از آنها در اینجا هم مانند شهرداری مرکزی وظیفۀ خود را با خونسردی کامل انجام می‌دادند. در این ساعات، بعضی از افراد، به ویژه در میان فعالان رده دوم جنبش، شخصیت فوق‌العاده محکمی از خود نشان دادند. آنها احساس می‌کردند که همه‌چیز از دست رفته است و خود در شرف مردن‌اند، شاید حتی به دست مردم خودشان؛ زیرا تب سوء‌ظن به بالا‌ترین درجۀ هذیان خود رسیده بود. با وجود این، آنها با قلبی آرام و ذهنی روشن در این کوره ماندند. هرگز هیچ حکومتی، به استثنای حکومت دفاع ملی، از شورای کمون امکانات بیشتر، دانش بیشتر و قهرمانی بیشتر در‌اختیار نداشته است. هرگز هم هیچ حکومتی چنین نازل‌تر از انتخاب‌کنندگان خود نبوده است.

در ساعت هفت‌ونیم سر‌و‌صدای زیادی در مقابل ایستگاه لَ رُکِت بلند شد: روز پیش سیصد گروگان که تا آن موقع در مازا حبس بودند، به اینجا منتقل شدند. در میان جمعیتِ گارد‌های برآشفته از کشتار‌ها، فرستادۀ کمیته امنیت عمومی ایستاده بود و می‌گفت: «چون آنها ما را تیرباران می‌کنند، شش گروگان اعدام می‌شوند. چه کسانی جوخۀ آتش را تشکیل می‌دهند؟» از همه‌سو فریاد بلند شد «من! من!» یک نفر پیش آمد و گفت «من انتقام پدرم را می‌گیرم.» دیگری: «من انتقام برادرم را می‌گیرم.» یک گارد گفت «اما من، آنها زن مرا تیرباران کرده‌اند.» هرکسی حق خود به انتقام را مطرح می‌کرد. سی نفر انتخاب شدند و به داخل زندان رفتند.

نمایندۀ فرستادۀ کمیسیون نگاهی به دفتر ثبت زندان انداخت و اسقف اعظم داربوا، رئیس بُونژان، بانکدار ژُکِر، ژزوئیت آلار، کلِرک و دوُکوُدره را نشان کرد. در آخرین لحظه ژکر با کشیش دُگِری جایگزین شد.

آنها را به میدان مشق بردند. داربوا با لکنت گفت: «من دشمن کمون نیستم. من همه آنچه را می‌توانستم، کرده‌ام. من دوبار برای وِرسای نامه نوشته‌ام.» او وقتی دید مرگ گریز‌ناپذیر است، اندکی به خود آمد. بُونژان نمی‌توانست سر پا بایستد. او پرسید: «کی ما را محکوم کرد؟» «عدالت مردم.» رئیس بونژان جواب داد: «آه، این درستش نیست.» یکی از کشیش‌ها خود را کنار محفظۀ نگهبان انداخت و سینه‌اش را برهنه کرد. آنها را جلو‌تر بردند و سر یک پیچ با جوخۀ آتش مواجه شدند. عده‌ای بر سر آنها فریاد زدند و نماینده فوراً امر به سکوت داد. گروگان‌ها در کنار دیوار قرار گرفتند و افسر جوخه به آنها گفت: «این ما نیستیم که شما باید به خاطر مرگ خود متهم کنید، این ورسائی‌ها هستند که اسرا را تیرباران می‌کنند.» آنگاه او علامت داد و تفنگ‌ها شلیک شد. گروگان‌ها در یک خط و با فاصلۀ مساوی از یکدیگر پس افتادند. فقط داربوا با سر زخمی و یک دست بالا، سر‌پا ایستاده ماند. یک رگبار دیگر او را نیز درکنار دیگران خواباند۱۸۸.

عدالتِ کورِ انقلاب‌ها در وجود این نخستین کسانی که به چنگش‌ می‌افتند، جنایاتِ متراکمِ کاستِ آنها را مجازات می‌کند.

در ساعت هشت، ورسائی‌ها باریکاد پورت سَن مارتَن را محاصر نموده و درهم کوبیدند. گلولۀ توپهای آنها از خیلی پیش تئاتر را به آتش کشیده بود و فدرال‌ها تحت فشار این حریق مجبور به عقب‌نشینی شدند.

آن شب ورسائی‌ها در مقابل راه‌آهن استراسبورگ، خیابان سَن‌دُنی، شهرداری مرکزی (که حوالی ساعت نه توسط سرباران وینوآ اشغال شده بود)، مدرسۀ پلی‌تکنیک، مَدلونِت و پارک مُنسوری مستقر شدند. آنها یک نوع بادبزن ایجاد کردند که پُن‌ــ اُــ شانْژ نقطۀ ثابت آن، ناحیۀ سیزدهم سمت راست آن، خیابانهای فُبوُر سَن مارتَن و فلانْدْر سمت چپ و استحکامات، سقف آن را تشکیل می‌داد. این بادبزن می‌بایست حدوداً در بِل‌ویل که در حکم مرکز بود، بسته می‌شد.

پاریس همچنان با خشم می‌سوخت. دروازۀ سَن مارتَن، کلیسای سَنت اُستاش، خیابان رویال، خیابان ریولی، توئیلری ، پاله رویال ــ‌کاخ سلطنتی، شهرداری مرکزی، تئاتر‌لیریک، کرانۀ چپ از لژیون دونور تا «پاله دُ ژوستیس‌ ــکاخ دادگستری»، و مرکز پلیس در تاریکی شب با رنگ سرخ درخشانی جلوه می‌کردند. بازیگوشیِ آتش، معماری خیره‌کننده‌ای از طاق‌ها، گنبد‌ها و ساختمان‌های شبح‌گونه را به تماشا می‌گذاشت. حجم عظیم دود و ابر‌هائی از جرقه که به آسمان می‌پرید، نشان انفجار‌های سهمگین بود. هر دقیقه ستاره‌هائی می‌درخشیدند و دوباره در افق می‌مردند. اینها توپهای دژ بیسِتْر، پِر لاشِز و بوُت‌ شُمُن بودند که روی محلات اشغالی آتش می‌کردند. آتشبار‌های ورسائی از پانتِئون، ترُکادِرو و مُن‌مارْتْر پاسخ می‌دادند. گاه شلیک‌ها به فواصل منظم به دنبال هم می‌آمدند و گاه غرش رعد‌آسای مداوم در تمام طول خط. آنها بی‌هدف، کور‌کورانه و دیوانه‌وار شلیک می‌کردند. گلوله‌های توپ اغلب در میانۀ مسیر خود منفجر می‌شدند. تمام شهر را کورانی از دود و آتش فرا گرفته بود.

چه مردانی هستند این انگشت‌شمار رزمندگانی که بدون رهبر، بدون امید و بدون عقب‌نشینی بر سر آخرین سنگ‌های خیابان خود جدال می‌کنند؛ گوئی این سنگ‌ها معنی پیروزی می‌دهند! ارتجاعِ ریاکار، آنها را به آتش‌افروزی متهم کرده است، گوئی در جنگ آتش یک سلاح مشروع نیست. گوئی گلولۀ توپهای ورسائی‌ها حداقل همان تعداد ساختمانی را به آتش نکشیده بود که از آنِ فدرال‌ها. گوئی مال‌اندوزی شخصی پاره‌ای از مردان نظم در ویرانی‌ها سهیم نبوده است۱۸۹. و همین بورژوازی که از «سوزاندن همه‌چیز»۱۹۰ درمقابل پروسی‌ها صحبت می‌کرد؛ اینها را بی‌سر‌و‌پا می‌خواند، زیرا آنها ترجیح می‌دهند خود را در این ویرانه‌ها دفن کنند تا آن که ایمان، مال و خانوادۀ خود را در دست ائتلافی از مستبدین رها کنند که هزار بار سبع‌تر و دیر‌پا‌تر از بیگانگان هستند.

در ساعت یازده، دو افسر وارد اطاق دُلِکْلوُز Delescluze شدند و او را از اعدام گروگان‌ها مطلع کردند. او بدون آن که از نوشتن دست بکشد، به شرح ماجرا گوش داد و فقط پرسید «آنها چگونه مردند؟» وقتی افسران رفتند، دُلِکْلوُز Delescluze به دوستی رو نمود که با او کار می‌کرد و صورتش را در دست‌ها پنهان ساخت و فریاد زد «چه جنگی! چه جنگی!» اما او انقلاب‌ها را بهتر از آن می‌شناخت که خود را تسلیم افکار بی‌حاصل کند و با تسلط به احساسات خود گفت «ما باید راه مردن را بدانیم.»

در تمام طول شب نامه پشت نامه بی‌وقفه می‌آمد و همه خواستار توپ و نفرات بودند، با این تهدید که فلان یا بهمان جا را رها می‌کنند.

ولی توپ را از کجا باید پیدا کرد؟ و نفر داشت مثل برنز کمیاب می‌شد.

فصل سی‌ام — کرانۀ چپ سقوط می‌کند

چند هزار نفر نمی‌توانستند به مدتی نامعلوم خط نبردی به طول چندین کیلومتر را نگهدارند. در دل شب بسیاری از فدرال‌ها برای اندکی استراحت باریکاد‌های خود را رها کردند. ورسائی‌ها که مترصد بودند، مواضع دفاعی آنها را دراختیار گرفتند و نور کمِ سپیدۀ صبح درجائی‌که دیروز پرچم سرخ در اهتزاز بود، پرچم سه رنگ را دید.

درتاریکی شب، فدرال‌ها قسمت اعظم ناحیۀ دهم را تخلیه کردند و توپهای آن به شاتو دُ منتقل شد. بروُنِل و شیربچه‌های کمون [بچه‌های گم‌شده‌ای که تحت سرپرستی کمون قرار داشتند و به طور داوطلبانه به صفوف رزمندگان آن پیوسته بودند. م] هنوز در مواضع خود در خیابان مَنیان و کِ ژِمَپ ایستادگی می‌کردند، درحالی‌که سرباز‌ها رأس بوُلوار مَژانتا را در دست داشتند.

ورسائی‌ها آتشبارهائی در کرانۀ چپ-در میدان دانفِر، لوکزامبورگ Luxembourg و پایگاه ۸۱ بپا کردند. بیش از پنجاه توپ و مسلسل به سمت بوُت - اُ - کَی Butte-aux-Cailles نشانه گرفته شده بود. زیرا سیسه که از حمله و تسخیر آن نومید بود، می‌خواست آن را به ضرب توپخانۀ خود در هم بشکند. رُبلِوسکی نیز در جانب خود منفعل نماند. علاوه برگردانهای ۱۷۵ و ۱۷۶، او گردان افسانه‌ای ۱۰۱ را تحت فرمان خود داشت که برای نیروهای کمون در حکم بریگاد ۳۲ برای ارتش ایتالیا بود. گردان ۱۰۱ از سوم آوریل استراحت نکرده بود. نفرات آن‌، شب و روز، با تفنگ‌های داغ در سنگر‌ها، دهکده‌ها و مزارع در حرکت بوده‌اند. ورسائی های نُییی و َاَنی‌یِر ده‌بار از جلوی آنها فرار کردند. اینها سه توپ از آنها گرفته بودندکه مثل سگ‌های وفادار همه‌جا دنبالشان بود. مشخصۀ افراد این گردان که همگی از اهالی ناحیه سیزدهم و محلۀ موُفتَر بودند: بی‌انضباطی، انضباط‌ناپذیری، وحشی‌گری و خشونت بود. به طوری‌که با لباس‌ها و پرچمهای پاره، از هیچ فرمانی جز فرمان به پیش اطاعت نمی‌کردند؛ در غیاب درگیری، طغیان‌گر می‌شدند؛ و به مجردی که از یک نبرد خارج می‌شدند، می‌بایست آنها را درگیر نبردی دیگر کرد. سِرزیه آنها را فرماندهی، یا به بیان بهتر، همراهی می‌کرد؛ چراکه در واقع خشم آنها، تنها فرمانده‌شان است. آنها در جبهه دست به عملیات غافلگیرانه می‌زدند، پست‌های مقدم را می‌گرفتند و موجب هوشیاری دشمن می‌شدند. رُبلِوسکی که از زمان تسخیر پانتِئون در سمت راست خود پوششی نداشت، برای تأمین ارتباط با سِن روی پُل اُسترلیتز یک باریکاد بپا‌کرد و برای ممانعت از سربازانی که ممکن بود در طول ایستگاه راه‌آهن پیش‌روی کنند، در میدان ژاندارک توپ مستقر نمود.

همان روز تی‌یِر Thiers جرأت کرد به شهرستانها تلگراف کند که مارشال مَک‌ماهون هم‌اکنون برای آخرین‌بار از فدرال‌ها خواسته که تسلیم شوند. این دروغ زشتی بود که به آن‌همه دروغ‌های دیگر اضافه می‌شد. برعکس، تی‌یِر Thiers هم مانند کاوِنیاک در ۱۸۴۸ می‌خواست نبرد را طولانی کند. او می‌دانست که توپهای او پاریس را به آتش می‌کشند و کشتار اسرا و مجروحان قطعاً کشتار گروگان‌ها را به دنبال خواهد داشت. ولی سرنوشت چند کشیش و چند ژاندارم برای او چه اهمیتی داشت؟ برای بورژوازی چه اهمیتی داشت که بر پاریسی ویرانه پیروز شود — اگر بتواند بر ویرانه‌های آن بنویسد «پاریس علیه امتیازات طبقاتی جنگید و حالا دیگر پاریسی در کار نیست!»

حالا که شهرداری مرکزی و پانتِئون دراختیار سرباز‌ها بود، همه‌ تلاششان روی شاتو دُ، باستیل و بوت‌ - اُ - کای متمرکز می‌شد. در ساعت چهار، کلَنشان حرکت خود بسوی شاتو دُ را از سرگرفت. یک ستون از خیابان پَرَدی راه افتاد و تا خیابانهای شاتو دُ و بُندی بالا رفت. دیگری متوجه باریکاد بولوار‌های مَژانتا و استراسبورگ شد. درحالی‌که ستون سومی از خیابان ژُنُر بین بولوار‌ها و خیابان توربیگو به راه افتاد. سپاه دوئِه از سمت راست از این حرکت پشتیبانی می‌کرد و سعی داشت از طریق خیابانهای شارلوت دُ سَنتونی در ناحیه سوم بالا برود. وینوآ از طریق خیابانهای کوچک مجاور خیابان سَنت‌آنتوان و کناره‌های راست و چپ سِن بسوی باستیل پیش می‌رفت. سیسه با استراتژی متواضعانه‌تری به بمباران بوُت - اُ - کَی Butte-aux-Cailles پرداخت که نفراتش بار‌ها از مقابل آن پس نشسته بودند‌.

صحنه‌های دردناکی در دژ‌ها بوجود آمد. رُبلِوسکی که جناح چپ او توسط این دژ‌ها پوشش می‌یافت، برای پایداری آنها روی فعالیت عضو کمون که وظیفۀ نمایندگی مسئول را به عهده گرفته بود، حساب می‌کرد. شب پیش فرماندۀ مُن روُژ این دژ را رها کرده و با نفرات خود به بیسِتْر عقب‌نشینی کرده بود. دژ بیسِتْر هم چندان پایداری نکرد. گردانها اعلام کردند که می‌خواهند به شهر برگردند تا از منطقۀ خودشان دفاع کنند و نمایندۀ کمون، علیرغم تهدید‌های خود، نتوانست آنها را از این کار باز‌دارد و تمامی افراد پس از آن‌که توپهای خود را از کار انداختند، به پاریس برگشتند. ورسائی‌ها دو دژ تخلیه شده را اشغال کردند و برای کوبیدن دژ ایوْری و بوت - اُ - کَی فوراً در آنها آتش‌بار توپخانه بپا کردند.

حملۀ همه‌جانبه به بوُت تا ظهر شروع نشد. ورسائی‌ها به منظور حصول اطمینان از پلَس دیتالی که از جانب گُبلَن به آن حمله کرده بودند، در طول حصارهای موقت تا خیابان ایتالی و جادۀ شوآزی پیش رفتند. خیابانهای ایتالی و شوآزی توسط باریکاد پُر قدرتی دفاع می‌شد که آنها نمی‌توانستند خواب غلبه بر آن را هم ببینند؛ ولی باریکاد بوُلوار سَن مارسل که از یک جانب توسط حریق گُبلَن حفاظت می‌شد، از طریق باغ‌های متعددی که در این محله وجود داشت، قابل تسخیر بود و ورسائی‌ها به این کار موفق شدند. آنها ابتدا خیابان کوردییِر سَن مارسل را در اختیار گرفتند و در آنجا بیست فدرالی را که حاضر به تسلیم نشدند، کشتار کردند و بعد وارد باغ‌ها شدند. به مدت سه ساعت آتش طولانی و شدید توپهای ورسائی‌ها که تعدادشان شش برابر توپهای رُبلِوسکی بود، بوت - اُ - کای را در‌هم کوبید.

نفرات دژ ایوْری حدود ساعت یک رسیدند. آنها هنگام ترک دژ یک مین کار گذاشتند که دو پایگاه را خراب کرد. اندکی بعد، ورسائی‌ها به دژ رها شده داخل گردیدند و پس از آن، دیگر درگیری نبود؛ برخلاف آنچه تی‌یِر Thiers می‌خواست در یکی از بولتن‌های خود که در آن راست و دروغ را به هم بافته بود، جلوه دهد.

حوالی ساعت ده، ورسائی‌ها در کرانۀ راست به باریکاد فُبور سَن دنی، نزدیک زندان سَن لازار، رسیدند؛ و هفده فدرال را دوره کردند و کشتند۱۹۱. از آنجا برای اشغال باریکاد سَن لوران به سه‌راه بوُلوار سِباستوپُل رفتند، برای بمباران شاتو دُ یک آتش‌بار توپخانه بپا کردند و از طریق خیابان رِکوله به کنارۀ کِ والمی رسیدند. شب هنگام حرکت آنها بسوی بوُلوار سَن مارتَن از طریق خیابان لانِری دچار وقفه شد که از آمبیگو - کُمیک‌تئاتر آن را زیر آتش گرفتند. در ناحیه سوم آنها در خیابانهای مِله، نازارِت، وِر - بوآ، شارلوت و سنتونی متوقف شدند. ناحیه دوم که از همه‌سو مورد هجوم قرار گرفته بود، هنوز بر سرِ خیابان مونتورگُیِ خود جدال می‌کرد. نزدیک‌تر به سِن، وینوآ موفق شد که از طریق خیابانهای پیچ‌در‌پیچ وارد گْرُنیه دَبوندانس شود و فدرال‌ها برای بیرون کردن او این ساختمان را که بر باستیل مُشرِف بود، آتش زدند.

ساعت سه-ورسائی‌ها بازهم در ناحیه سیزدهم پیش‌تر رفتند. چون گلولۀ توپهای آنها روی زندان خیابان ایتالی می‌افتاد، فدرال‌ها زندان را تخلیه کردند و هم‌زمان زندانیانی را که می‌بایست همراه نفرات پادگان بیسِتْر به پاریس برمی‌گرداندند و در بین آنها زندانیان دومینیکن اَرکُی هم قرار داشتند، بیرون بردند. منظره‌ این افراد که به طور شاخصی نفرت‌انگیز بود، رزمندگان را تحریک کرد و هنگامی‌که آنها از طریق خیابان درحال فرار بودند، می‌توان گفت که خود‌ به خود تفنگ‌هایشان در رفت و ده نفری از این حواریون تفتیش عقاید به ضرب گلوله از پا درآمدند. با کلیۀ زندانیان دیگر محترمانه برخورد شد.

از صبح آن روز، رُبلِوسکی دستور یافته بود که به ناحیه یازدهم عقب بنشیند. او برپایداری اصرار کرد و فقط کانون مقاومت خود را اندکی عقب‌تر، به میدان ژاندارک، برد. ولی ورسائی‌ها که برخیابان گُبلَن مسلط بودند، به ستون‌های خیابانهای ایتالی و شوآزی در ناحیه سیزدهم، وصل شدند. یکی از دسته‌های آنها، در ادامۀ حرکت خود، در طول حصار‌ها، به دیوارۀ راه آهن اورلئان رسید و «کت‌سرخ‌ها» دیگر در بوُلوار سَن مارسل دیده می‌شدند. رُبلِوسکی که تقریباً از همه‌سو احاطه شده بود، ناچار به عقب‌نشینی رضایت داد. به علاوه، رؤسای زیر‌دست هم مانند فرماندۀ خود دستور یافته بودند که عقب بنشینند. و به این ترتیب با حمایت آتشِ پُلِ اُسترلیتز، این مدافع باکفایتِ بوت - اُ - کَی با نظم کامل، همراه با توپ‌خانۀ خود و هزار نفر از سِن عبور کرد. تعدادی از فدرال‌ها که برمقاومت پافشاری می‌کردند، در ناحیه سیزدهم عقب ماندند و محاصره و اسیر شدند.

ورسائی‌ها جرأت نکردند مزاحم عقب‌نشینی رُبلِوسکی شوند، هرچند که بخشی از بوُلوار سَن مارسل و ایستگاه راه‌آهن اورلئان را در دست داشتند و قایق‌های توپ‌دارشان درحال بالا آمدن از سِن بود. این قایق‌ها مدتی در مدخل کانال سَن مارتَن معطل شدند، ولی سرانجام با افرایش سرعت بر مانع غلبه کردند و شامگاه در حمله به ناحیه یازدهم یاری رساندند.

حالا دیگر سراسر کرانۀ چپ به دشمن تعلق داشت و باستیل و شاتو دُ به کانون نبرد تبدیل شده بود.

در بوُلوار ولتر حالا می‌شد همه‌ دلاورانی را دید که جان به در برده بودند یا حضورشان در ستادشان ضروری نبود. یکی از فعال‌ترین آنها وِرمورل بود که در سراسر طول درگیری شجاعتی از خود نشان داده بود که ترکیبی بود در عین‌حال از آتش و برودت. بر پشت اسب، شال سرخ به کمر، از این باریکاد به آن باریکاد می‌رفت، نفرات را تشجیع می‌کرد و نیرو‌های کمکی می‌برد و می‌آورد. در شهرداری حوالی ساعت دوازده جلسۀ دیگری تشکیل شد. ۲۲ عضور شورا حضور داشتند، ۱۰ عضو دیگر مشغول دفاع از ناحیه خود بودند و سایرین غیبشان زده بود. آرنُلد توضیح داد که شب پیش آقای واشبِرن، سفیر ایالات متحده، آمده بود تا میانجی‌گری آلمان را پیشنهاد کند. او گفت تنها کاری که حالا کمون باید انجام دهد، این است که نمایندگانی به ونسن بفرستد تا شرایط آتش‌بس را تنظیم کنند. منشی سفارت آمریکا وارد جلسه شد، این مطلب را تکرار کرد و بحث شروع شد. دُلِکْلوُز Delescluze برای پذیرفتن این طرح اِکراه بسیار نشان داد. چه انگیزه‌ای خارجی‌ها را به مداخله واداشته است؟ به او پاسخ داده شد: برای خاتمه دادن به حریق‌ها و حفظ ضمانتی که کرده‌اند. ولی ضمانت آنها برای حکومت وِرسای بود که پیروزی‌اش در این لحظه دیگر جای تردید نداشت. دیگران با جدّیت اظهار می‌کردند که دفاع راسخ پاریس موجب تحسین پروسی‌ها شده است. هیچکس نپرسید که آیا این حرف بی‌معنی دامی را پنهان نمی‌کند و این به اصطلاح منشی، به سادگی، خودش یک جاسوس نیست. آنها مثل غریق‌ها به این آخرین امکان نجات چنگ زدند. آرنُلد حتی اساس آتش‌بسی نظیر آتش‌بس کمیته‌ مرکزی را مطرح کرد. چهار عضو حاضر ازجمله دُلِکْلوُز Delescluze مأمور شدند که همراه منشی آمریکائی به ونسن بروند.

آنها در ساعت سه به دروازۀ ونسن رسیدند، ولی کمیسر پلیس از دادن اجازۀ عبور به آنها خودداری کرد. آنها شال‌ها و کارت‌های عضویت خود در شورا را نشان دادند. کمیسر مؤکّداً جواز عبور از طرف کمیسیون امنیت عمومی را می‌خواست. در‌حالی‌که بحث آنها ادامه داشت، چند فدرال سر‌رسیدند. آنها پرسیدند «شما به کجا می‌روید؟» «به ونسن.» «برای چه؟» «برای انجام یک مأموریت.» به دنبال آن یک جدل دردناک در‌گرفت. فدرال‌ها گمان کردند که آنها قصد فرار دارند، حتی درصدد آزار آنها برآمده بودند که یک نفر دُلِکْلوُز Delescluze را شناخت. نام او سایرین را نجات داد، ولی کمیسر هنوز بر جواز عبور اصرار داشت.

یکی از نمایندگان برای تهیه‌ جواز عبور به شهرداری یازدهم شتافت، ولی حتی با دستور فِرِه هم نگهبان‌ها از پائین آوردن پل معلق امتناع کردند. دُلِکْلوُز Delescluze با آنها حرف زد و گفت که ارادۀ عمومی همگان مطرح است. ولی تقاضا و تهدید به یک میزان برای غلبه بر فکر فرار بی‌اثر ماند. دُلِکْلوُز Delescluze درحالی‌که تمام تنش می‌لرزید برگشت. برای یک لحظه او در مظان بُزدلی قرار گرفته بود. این برایش یک ضربۀ مرگبار بود.

درمقابل شهرداری جمعیتی را دید که پرچمی را به باد دشنام گرفته بودند که علامت عقاب داشت و می‌گفتند هم‌اکنون از ورسائی‌ها گرفته‌اند. زخمی‌ها را از باستیل می‌آوردند. دوشیزه دمیتریف Dmitrieff هنگام کمک رسانی به فرانکِل در باریکاد فُبوُر سَنت‌آنتوان زخمی شده بود. دُلِکْلوُز Delescluze سرفرماندهی را به رُبلِوسکی که تازه از بوت - اُ‌ - کَی رسیده بود، پیشنهاد کرد. رُبلِوسکی پرسید: «آیا چندهزار نفری آدم مصمم دارید؟» دُلِکْلوُز Delescluze پاسخ داد: «حداکثر چند صد نفر.» رُبلِوسکی نمی‌توانست تحت این شرایط نابرابر هیچ مسئولیتی بپذیرد و همچنان به عنوان یک سرباز ساده به نبرد ادامه داد. او تنها ژنرال کمون است که قابلیت‌های یک فرماندۀ نظامی را از خود بروز داد. او همواره می‌خواست گردانهائی را برای او بفرستند که دیگران همه رد کرده بودند و برعهده می‌گرفت که آنها را به کار گیرد.

حمله هرچه بیشتر به شاتو دُ نزدیک می‌شد. این میدان که با هدف مهار فوبوُر‌ها ساخته شده بود و هشت خیابان بزرگ به آن وارد می‌شد، واقعاً مستحکم نشده بود. ورسائی‌ها که بر فولیز - دراماتیک تئاتر و خیابان شاتو دُ مسلط بودند با عبور از کنار پادگان پرنس اوژِن، به این میدان حمله کردند. آنها خیابان مَنیان را خانه به خانه از دست «بچه‌های کمون» درآوردند. بروُنِل پس از چهار روز رویاروئی با دشمن از ناحیه ران زخمی شد. بچه‌ها او را در زیر باران گلوله روی برانکارد از میدان شاتو دُ عبور دادند.

ورسائی‌ها از خیابان مَنیان خیلی زود بپادگان رسیدند و فدرال‌ها که تعدادشان کمتر از آن بود که از این بنای وسیع دفاع کنند، آن را تخلیه نمودند.

سقوط این موضع، خیابان توُربیگو را بی‌حفاظ کرد و به این ترتیب ورسائی‌ها را قادر ساخت تا تمامی بخش بالائی ناحیه سوم را اشغال کنند و کنسرواتوار دِ‌زاَر اِ مَتیه ـ ـکنسرواتوار هنر وَ پیشه را محاصره نمایند. پس از یک نبرد نسبتاً طولانی، فدرال‌ها، با به جا گذاشتن یک مسلسلِ پُر، باریکادِ کنسرواتوار را رها کردند. یک زن هم برجا ماند. به محض آن‌که سرباز‌ها به تیررس رسیدند، او مسلسل را به روی آنها خالی کرد.

از این پس باریکاد‌های بولوار‌های ولتر و تئاتر دِژازه می‌بایست تمامی آتش پادگان پرنس اوژِن، بوُلوار مَژانتا، بوُلوار سَن مارتَن، خیابان تامپْل و خیابان توُربیگو را تحمل کنند. فدرال‌ها در پشت پناهگاه شکننده خود، فرود این بهمن را با دلاوری پذیرا شدند. چه‌ فراوان آدم‌هائی که به قهرمانی رسیدند، بدون این‌که هرگز یک صدم این شجاعت ساده‌ اینها را از خود نشان داده باشند. کسانی که بدون هیچ صحنه‌پردازی و بدون هیچ روایتی، در خلال این روز‌ها، در هزار نقطۀ پاریس درخشیدند! در شاتو دُ، یک دختر نوزده ساله، سرخ‌و‌سفید و جذاب، با موهای مجعد مشگی با لباس تفنگ‌داران دریائی یک روز تمام نومیدانه جنگید. در همین محل یک افسر جلوی باریکاد کشته شد. یک کودک پانزده ساله، دُتوی، در زیر گلوله برای آوردن کلاه کِپی جسد او رفت و آن را در میان تشویق همراهانش برگرداند.

زیرا در نبرد‌های خیابانی، هم‌چنان‌که در میدان‌ بازِ نبرد، کودکان همان شجاعت بزرگسالان را از خود نشان دادند. در باریکاد فُبوُر تامپْل خستگی‌ناپذیر‌ترین توپچی یک کودک بود. پس از تسخیر باریکاد همه‌ مدافعان آن تیرباران شدند و نوبت این کودک هم رسید. او سه دقیقه مهلت خواست «تا ساعت نقره‌اش را به مادرش که همان روبرو زندگی می‌کرد، بدهد تا حداقل همه‌چیز را از دست نداده باشد.» افسر بی‌اختیار متأثر شد و به او اجازه داد برود و گمان نمی‌کرد که دیگر او را ببیند. ولی سه دقیقه بعد کودک فریاد زد «من حاضرم!» توی پیاده‌رو پرید و با چابکی در نزدیک اجساد رفقایش پشت به دیوار ایستاد. پاریس که مادام چنین مردمی بار می‌آورد، هرگز نخواهد مرد.

میدان شاتو دُ انگار با سیل و طوفان ویران شده بود. دیوار‌ها زیر گلوله‌های توپ و بمب فرو می‌ریختند. قطعات عظیم ساختمان‌ها به هوا پرتاب می‌شد. شیر‌های فواره‌ها سوراخ سوراخ یا واژگون شده و حوض روی آن شکسته بود. آتش از بیست خانه زبانه می‌کشید. درخت‌ها برگ نداشتند و شاخه‌های شکسته همانند اعضایِ تنۀ اصلی آنها آویزان بودند. باغ‌ها که زیر‌ و رو شده بودند، ابری از غبار به هوا می‌فرستادند. دست نامرئی مرگ بر هر سنگی فرود می‌آمد.

در ساعت یک ربع به هفت، نزدیک شهرداری ناحیه یازدهم، ما دُلِکْلوُز Delescluze و ژوُرْد را دیدیم که همراه حدود صد فدرال به سمت شاتو دُ حرکت می‌کردند. دُلِکْلوُز Delescluze لباس معمولی خود را به تن داشت: کلاه سیاه و کت و شلوار؛ و شال قرمز که بنا به عادتش به نحوی که توی چشم نزند، دور کمر بسته بود. بدون سِلاح و با عصا راه می‌رفت. ما که دلواپس بپا شدن نوعی وحشت همگانی در شاتو دُ بودیم، دنبال نمایندۀ کمون رفتیم. از بین ما عده‌ای جلوی کلیسای آمبروز ایستادند تا سلاح بگیرند. آنگاه با دکانداری اهل آلزاس برخورد کردند که خشمگین از کسانی که به کشورش خیانت کرده بودند، پنج روز جنگیده بود و جلوی پای ما شدیداً زخمی شده بود. آن‌طرف‌تر‌، لیسبون که مانند بروُنِل بار‌ها از مرگ جسته بود، سرانجام در شاتو دُ از پا درآمده بود. او را تقریباً مرده باز می‌گرداندند. و بالاخره وِرمُرِل که در کنار لیسبون زخمی شده بود، توسط تِیز و ژَکلار برروی برانکارد برده می‌شد که ردی از قطره‌های درشت خون بر‌جا می‌گذاشتند. به این‌ترتیب ما اندکی از دُلِکْلوُز Delescluze عقب ماندیم. در حدود هشتاد متر مانده به باریکاد، گارد‌هائی که او را همراهی می‌کردند، عقب کشیدند؛ زیرا انفجار گلوله‌ها مدخل بوُلوار را تاریک کرده بود.

با وجود این دُلِکْلوُز Delescluze جلو رفت. این صحنه را تجسم کنید، ما شاهد آن بودیم. بگذار در کتاب‌های تاریخ نقش بندد. خورشید داشت غروب می‌کرد. تبعیدی پیر، بی‌اعتنا به این که کسی همراهش هست یا نه، هنوز با همان آهنگ پیش می‌رفت؛ تنها موجود زنده در راه. با ورود به باریکاد به چپ پیچید و از تخته سنگ‌ها بالا رفت. برای آخرین بار، صورت جدی او در قاب ریش سفیدش، چرخیده بسوی مرگ بر ما ظاهر شد. ناگهان دُلِکْلوُز Delescluze ناپدید گردید. انگار که صاعقه او را زده باشد. او به میدان شاتو دُ افتاد.

چند نفر سعی کردند او را بلند کنند. سه نفر از چهار نفر کشته شدند. تنها چیزی که حالا می‌بایست به آن فکر کرد باریکاد بود و جمع‌آوری معدود مدافعان آن. یک عضو شورا، ژوآنَر، تقریباً در وسط بوُلوار درحالی‌که تفنگش را بلند کرده بود و از خشم می‌گریست، بر آنها که مردد بودند فریاد زد: «نه! شما شایستۀ دفاع از کمون نیستید!» شب فرا رسید. ما با قلبی شکسته از رها کردن جسد دوستمان در معرض تعدیات حریفی که هیچ حرمتی برای مرده قائل نبود، بازگشتیم.

او هیچکس حتی نزدیک‌ترین دوستانش را هم درجریان نگذاشته بود. دُلِکْلوُز Delescluze، ساکت و در‌حالی‌که تنها وجدانش را محرم راز خود داشت، همان‌طور گام در باریکاد گذاشت که مونتانیار‌های قدیم بپای گیوتین می‌رفتند. یک زندگی پر‌بار، توان او را فرسوده بود. برای او یک نفس مانده بود و او آن را داد. ورسائی‌ها جسد او را دزدیده‌اند، ولی خاطرۀ او مادام که فرانسه کشور مادر انقلاب باشد، در قلب مردم جای دارد. او فقط برای عدالت زندگی کرد. استعداد و علم او ستارۀ قطب‌نمای زندگیش بود. او این عدالت را با سی سال تبعید، زندان و توهین اعلام و اعتراف کرد و پیگردهائی را که وجودش را درهم شکست به استهزاء گرفت. به عنوان یک ژاکوبَن، او همراه کسانی از میان مردم در دفاع از عدالت جان داد. این پاداش او بود که با دست باز در روز روشن و در زمانی‌که خود می‌خواست، بدون عذابِ دیدن چهرۀ جلاد، در راه عدالت بمیرد.

رفتار این وزیر جنگ کمون را با جُبن وزیر و ژنرالهای بناپارت مقایسه کنید که در مِتْس برای فرار از مرگ شمشیر‌های خود را تسلیم کردند.

تمام عصر ورسائی‌ها مشغول حمله به مدخل بوُلوار ولتر بودند که حریق دو خانه در کناره‌هایش از آن محافظت می‌کرد. آنها در جانب باستیل از میدانِ رویال بالا‌تر نیامدند، ولی درحال نفوذ به ناحیه دوازدهم بودند. ورسائی‌ها که در طول روز، در پناه دیوار کنارۀ سِن به زیر پل اُسترلیتز داخل شده بودند، هنگام عصر تحت حفاظت قایق‌های توپ‌دار و آتش‌بار باغ ملی تا مازا پیش رفتند.

جناح راست ما بهتر پایداری کرد و ورسائی‌ها نتوانستند از خط راه‌آهن شرق جلوتر بروند. از دور توسط آتش‌بار روتوند به خیابان اوبرویلییه حمله کردند. رانْوی‌یِه شدیداً مُن‌مارْتْر را زیر گلولۀ توپ گرفته بود که پیغامی از طرف کمیته‌ نجات ملی به او خبر داد که در مولن‌دُ لَ‌گَلِت پرچم سرخ در اهتزاز است. رانْوی‌یِه که نمی‌توانست این خبر را باور کند، حاضر به متوقف کردن آتش نشد.

عصر‌هنگام، ورسائی‌ها در مقابل فدرال‌ها خط شکسته‌ای تشکیل دادند که از راه‌آهن شرق رد می‌شد و با عبور از شاتو دُ و باستیل به راه‌آهن لیون Lyon ختم می‌گردید. برای کمون فقط دو ناحیه تمام و کمالِ نهم و بیستم و حدود نیمی از نواحی یازدهم و دوازدهم باقی مانده بود.

پاریس وِرسای دیگر حالتی متمدنانه نداشت. ترس، نفرت و سبُعیتی خشن هرگونه احساس انسانی را نابود می‌کرد. روزنامه‌ سیِکْل در تاریخ ۲۶ مه نوشت: «این یک جنون خشم‌آلود همگانی است. دیگر نمی‌شود درست را از نادرست و بی‌گناه را از مقصر تمیز داد. زندگی شهروندان دیگر پشیزی ارزش ندارد. برای یک فریاد یا یک کلمه آدم دستگیر و تیرباران می‌شود.» به دستور ارتش که می‌خواست به افسانۀ نفت‌اندازان اعتبار بدهد، هواکش زیرزمین‌ها بسته شد. گارد‌های ملیِ نظم۱۹۲ از خفا‌گاه‌های خود بیرون می‌خزیدند و با افتخار به بازوبند‌های خود به افسر‌ها پیشنهاد خدمت می کردند، برای غارت خانه‌ها می‌شتافتند و تقاضای افتخار تصدی امر تیرباران‌ها را داشتند. در ناحیه دهم، شهردار سابق، دوُبَی، با یاری فرماندۀ گردان ۱۰۹، سربازان را برای شکار کسانی که قبلاً تحت ادارۀ او بودند، هدایت می‌کرد. به برکت وجود این بازوبند‌دار‌ها تعداد زندانی‌ها آن‌قدر بالا گرفت که تمرکز کشتار الزامی شد. قربانیان را به شهرداریها، پادگان‌ها و ساختمان‌های عمومی می‌انداختند که در آنها دادگاه‌های ویژه تشکیل شده بود، و دسته جمعی تیرباران می‌شدند. وقتی جوخه‌های آتش جوابگو نبود، مسلسل‌ها آنها را درو می‌کردند. همه فوراً نمی‌مردند و شب‌ها از این تل‌های خون‌ریز ضجه‌های هولناک احتضار بر‌می‌خاست.

سایه شب صحنه‌ حریق را بازآورد. درجائی‌که اشعۀ خورشید فقط ابر‌های تیره را نشان می‌داد، حالا هِرم‌های آتش نمایان بودند. گرُنییه دَبوندانس، سِن را تا خیلی بالا‌تر از استحکامات روشن می‌کرد. ستون باستیل که گلوله‌های توپ، تاج‌های گل و پرچم های فراز آن را به آتش کشیده بودند و کاملاً سوراخ سوراخ شده بود، مثل یک مشعل بزرگ می‌سوخت. بوُلوار ولتر در جانب شاتو دُ در آتش می‌سوخت.

مرگ دُلِکْلوُز Delescluze آن‌قدر سریع و ساده بود که حتی در شهرداری یازدهم هم مورد تردید قرار داشت. حوالی نیمه شب بعضی از اعضای شورا با تخلیه شهرداری موافقت کردند.

چی! باز فرار از مقابل باروت و گلوله! مگر باستیل تسخیر شده است؟ مگر بوُلوار ولتر هنوز پایداری نمی‌کند؟ کل استراتژی کمیته‌ نجات ملی و تمامی نقشۀ نبرد آن، عقب‌نشینی است. در ساعت دو صبح وقتی که از یک عضو شورا خواسته شد تا باریکاد شاتو دُ را پشتیبانی کند، تنها گامبٌن یافت شد که در گوشه‌ای خوابیده بود. یک افسر او را بیدار کرد و از او عذر‌خواهی نمود. این جمهوریخواه ارجمند پاسخ داد: «من هم مثل آن دیگری، فقط زنده مانده ام،» و دنبال کار رفت؛ ولی گلوله‌ها دیگر بوُلوار را تا کلیسای سَنت‌آمبرواز Saint-Ambroise جارو کرده بودند. باریکاد خالی بود.

فصل سی‌و‌یکم — آخرین مواضع کمون

«ماژور سِگوایهتوسط اراذلی که از باستیل دفاع می کردند، دستگیر و بدون احترام به رعایت قوانین جنگ، بلافاصله تیرباران شد.»

(تی‌یِر Thiers به فرمانداران، ۲۷ مه).

سرباز ها که به شبیخون های خود ادامه می دادند، باریکاد های خالی خیابان اوبِرویلیه و بوُلوار لَ شَپِل را در اختیار گرفتند. آنها در جانب باستیل باریکاد خیابان سَنت‌آنتوان، سرِپیچ خیابان کَستِکس، گار دُ لیون و زندان مازا؛ و در ناحیه سوم همه‌ مواضع دفاعیِ رها شدۀ بازار و میدان تامپْل را اشغال کردند. آنها به نخستین خانه های بوُلوار ولتر رسیدند و در مَگَزَن رِئونی مستقر شدند.

در تاریکی شب یک افسر ورسائی توسط پست نگهبانی ما در باستیل غافلگیر و تیرباران شد؛ تی‌یِر Thiers روز بعد گفت «بدون احترام به قوانین جنگ.» گوئی در طی چهار روزی که تی‌یِر Thiers بی‌رحمانه مشغول کشتار اسرا، پیرمردان، زنان و کودکان بود، از قانونی جز قانون وحشی ها اطاعت کرده بود.

حمله با برآمدن روز از سر گرفته شد. در لَ‌ویلت، ورسائی ها پس از عبور از خیابان اوبِرویلیه، برگشتند و کارخانۀ رها شدۀ ایستگاه را اشغال کردند؛ در مرکز، تا سیرک ناپلئون را گرفتند؛ در سمت راست، در ناحیه دوازدهم، آنها بدون درگیری نزدیک ترین پایگاه ها به رودخانه را به اشغال درآوردند. یک دسته از دیوارۀ راه آهن وَنسِن بالا رفت و ایستگاه را اشغال کرد، درحالی‌که یک دستۀ دیگر بوُلوار مازا و خیابان لاکوئه را دراختیار گرفت و به سیرکِ فُبوُر سَنت‌آنتوان داخل شد. به این ترتیب، باستیل که از جناح راست تحت فشار قرار گرفته بود، در سمت چپ نیز سربازان میدانِ رویال از طریق بوُلوار بومارشه به آن حمله کردند.

خورشید دیگر نمی درخشید. این پنج روزِ بمباران زیر بارانی جریان داشت که معمولاً ملازم نبرد های بزرگ است. آتش باری صدای تند و تیز خود را از دست داده بود، ولی با آهنگی خفه همچنان جریان داشت. نفرات به ستوه آمده، تا مغز استخوان خیس، به سختی از پشت نقاب مه آلودِ نقطه ای‌که حمله از آنجا انجام می‌شد قابل تشخیص بودند. گلولۀ توپ های یک آتش بار ورسائی مستقر در ایستگاه راه آهن اورلئان مدخل فُبوُر سَنت آنتوان را متشنج می کرد. ساعت هفت، خبر حضور سرباز ها بر بالای فُبوُر سَنت آنتوان اعلان شد. اگر پایداری نکنند، باستیل تسخیر خواهد شد.

آنها به خوبی پایداری کردند. خیابان اَلیگْر و لاکوئه در فداکاری باهم رقابت می کردند. فدرال ها که در خانه ها سنگر گرفته بودند، به خون خود درغلطیدند؛ ولی هرگز نه تسلیم شدند و نه عقب نشینی کردند. به برکت از خودگذشتگی آنها باستیل بازهم شش ساعت از باریکاد های در هم شکسته و خانه های ویران شدۀ خود دفاع کرد. در این مَصَبِ انقلاب، هرسنگی افسانۀ خود را داشت. اینجا در دیوار گلوله ای نشسته که در ۱۷۸۹ به سمت این دژ شلیک شده است. فرزندان رزمندگان ژوئن با تکیه به همین دیوار برای همان راهی جنگیدند که پدرانشان. در اینجا محافظه کاران ۱۸۴۸ خشم خود را خالی کردند، ولی خشم آنها در مقایسه با خشم اینها در ۱۸۷۱ هیچ بود. خانۀ واقع در خیابان لَ رُکِت، زاویۀ خیابان شَرانتون طوری ناپدید شد که انگار صحنه‌ تئاتر بود. و در میان این ویرانه ها و زیر این شعله‌ها‌ی سوزان بعضی افراد توپ های خود را آتش می کردند و بیست بار پرچم سرخ را بالا بردند که اغلب با گلولۀ ورسائی ها واژگون می‌شد. این میدان پر افتخارِ کهن‌سال گرچه همان‌طور که خود به خوبی می دانست در مقابل یک ارتش کامل ناتوان بود، ولی دست‌کم شرافتمندانه سقوط کرد.

هنگام ظهر چند نفر در آنجا بود؟ صد ها نفر، زیرا شب هنگام صد ها جسد در اطراف باریکاد اصلی قرار داشت. در خیابان کرُزاتیه کشته هائی وجود داشت. در خیابان آلیگْر هم جسد افرادی که در جریان درگیری یا پس از نبرد کشته شده بودند، روی زمین افتاده بود. اما آنها چگونه مردند؟ در خیابان کرُزاتیه، یک توپچی ارتش که در ۱۸ مارس به مردم پیوسته بود، محاصره شد. سرباز ها فریاد زدند «به تیر می زنیمت.» او شانه های خود را بالا انداخت و گفت «ما فقط یک‌بار می توانیم بمیریم.» آن سو تر پیرمردی درگیر بود. افسر از سرِ ظرافت در قساوت می خواست او را روی توده ای زباله تیرباران کند. پیرمرد می گفت: «من دلیرانه جنگیده ام و حق دارم در لجنزار نمیرم.»

در واقع آنها همه‌جا خوب مردند. همان روز میلی‌یِر که در کرانۀ چپ دستگیر گردید، به ستاد سیسه برده شد. این ژنرال امپراتوری که در اثر کثیف ترین عیاشی ها خانه‌خراب شده و شغل وزارت خود را هم با خیانت بپایان رسانده بود۱۹۳، ستاد خود در لوکزامبورک را به یکی از سلاخ خانه های کرانۀ چپ تبدیل کرده بود. نقش میلی‌یِر در کمون صرفاً آشتی جویانه و مناظره های او در مطبوعات تماماً تئوریک و در بالا ترین سطح بود؛ ولی تنفر افسر ها از هرسوسیالیست و تنفر ژوُل فاوْر در کمین او نشسته بود. آدم کش، کاپیتان ستاد، گَرسَن۱۹۴ با سری افراخته جنایت خود را روایت کرده است۱۹۵. درمقابل تاریخ، باید بگذاریم حرفش را بزند.

«میلی‌یِر را وقتی آوردند ما داشتیم با ژنرال در رستوران توُرنون نزدیک لوکزامبورگ Luxembourg صبحانه می‌خوردیم. سروصدای زیادی شنیدیم و بیرون رفتیم. به من گفتند “این میلی‌یِر است.” مراقبت کردم که مبادا جمعیت خودش اجرای عدالت را در دست بگیرد. او داخل لوکزامبورگ Luxembourg نشد، او را دم در نگهداشتند. من خودم را به او رساندم و پرسیدم “تو میلی‌یِر هستی؟” “بله، ولی شما می‌دانید که من نمایندۀ مجلسم.” “ممکن است، ولی من فکر می کنم که شما خصلت نمایندگی خود را از دست داده اید. وانگهی یک نماینده، آقای دُ کینسوناس، بین ما هست که شما را شناسائی خواهد کرد.” »

«بعد من به میلی‌یِر گفتم که دستور ژنرال این است که او باید تیرباران شود. او از من پرسید “چرا؟” »

«جواب دادم: “من فقط نام شما را می دانم. من مقالاتی از شما خوانده ام [احتمالاً منظور مقالات میلی‌یِر در مورد ژوُل فاوْر است. م] که مرا از کوره دربرده است. تو ماری هستی که باید زیر پا له کرد. تو از جامعه بیزاری.” او مکثی کرد و با حالتی معنی دار گفت “آه، بله! من بواقع از این جامعه بیزارم." ؛ “خوب، جامعه تو را از آغوش خود دور می کند. تو تیرباران می شوی." ؛ “این قضاوت خودسرانه، بربریت و قساوت است” ؛ “و همه‌ آن قساوت هائی را که شما مرتکب شدید هیچ به حساب نمی آوری؟ درهرصورت، چون تو می گوئی که میلی‌یِر هستی دیگر کار تمام است.”

«ژنرال دستور داده بود که او باید در پانتِئون، به زانو روی زمین اعدام شود و پیش از آن از جامعه به خاطر همه‌ بدی هائی که کرده است، عذر خواهی کند. او حاضر نشد زانو زده تیرباران شود. من به او گفتم که “این دستور است و تو زانو زده تیرباران می شوی، و لاغیر.” او کمی نقش بازی کرد، کتش را درآورد و سینه اش را جلو جوخۀ آتش برهنه کرد. به او گفتم “تو داری نمایش می دهی. تو می‌خواهی به آنها بگوئی چطور مُردی. آرام بمیر، این از همه بهتر است." ؛ “من آزادم تا به مصلحت خودم و به خاطر هدفم آن کاری را بکنم که دوست دارم." ؛ “خوب، باشد. زانو بزن.” بعد به من گفت “من فقط وقتی این کار را می کنم که تو با دو نفر مرا به زور مجبور کنی." ؛ دستور دادم او را به زور به زانو بنشانند و بعد اعدام او به جریان افتاد. او فریاد زد: “زنده باد انسانیت!” او می خواست چیز دیگری را هم فریاد بزند که افتاد و مُرد۱۹۶

یک افسر از پله ها بالا رفت، به جسد نزدیک شد و شَسپو‌ی خود را در شقیقۀ چپ او خالی کرد. سر میلی‌یِر که به عقب پرت شد، هنگام زمین خوردن شکاف برداشت و باز شد، و باروت هم آن را سیاه کرده بود؛ این‌طور به نظر می آمد که دارد به نمای بنا نگاه می کند.

«زنده باد بشریت!» این شعار دو آرمان را در نظر دارد. فدرالی به یک مرتجع گفت: «من برای آزادی سایر مردمان همان‌قدر نگران هستم که برای آزادی فرانسه»۱۹۷. در ۱۸۷۱ نظیر ۱۷۹۳، پاریس برای همه‌ سرکوب شدگان نبرد می‌کرد.

باستیل حدود ساعت دو سقوط کرد. لَ ویلِت هنوز درگیر بود. پیش‌از ظهر، باریکادِ سرِ تقاطع بوُلوار و خیابان فلانْدْر توسط فرماندۀ آن تسلیم شده بود. فدرال ها در عقب، در امتداد خط کانال، متمرکز شدند و خیابان کریمه را باریکاد بندی کردند. باریکادِ نزدیک فلکه که قرار بود ضربۀ اصلی را دفع کند با باریکادی در کنارۀ لوآر تقویت شد.

باریکاد ۲۶۹ که دو روز در مقابل دشمن ایستادگی کرده بود، مبارزه را در پشت مواضع جدید از سر گرفت. به جهت گستردگی خطِ لَ ویلِت، رانْوی‌یِه و پاسدوئِه برای آوردن نیروی کمکی به ناحیه بیستم رفتند که بقایای تمام گردان ها به آنجا پناه برده بودند.

افراد در اطراف شهرداری که خوابگاه و کوپن غذا توزیع می کرد، جمع شده بودند. در محلی نزدیک کلیسا گاری ها و اسب ها با سر و صدا درهم می‌لولیدند. ستاد ها و سرویس های مختلف در‌ رشته ساختمان هائی که با حیات‌ها ازهم جدا می‌شد، واقع در خیابان هاکسو، در سیته وَنسِن مستقر شده بودند.

همان باریکاد های متعدد خیابان های تودر توی مِنیل‌مونتان تقریباً همه جهت خودرا عوض کرده به طرف بلوار برگشته بودند. جادۀ استراتژیکی که در این نقطه بر پِر لاشِز مشرف است، بوُت شُمُن و بوُلوار بیرونی، حتی مراقبت هم نمی شد. از بالای حصارهای موقت، پروسی های مسلح را می شد تشخیص داد. مطابق مفاد عهدنامه ای که قبلاً بین وِرسای و شاهزادۀ ساکسونی منعقد شده بود، ارتش آلمان از روز دوشنبه پاریس را از شمال و شرق محاصره می‌کرد. و حالا راه آهن شمال را قطع کرده، خط کانال را از سَن دُنی مستحکم نموده، از سَن دُنی تا شَرانتون پست های نگهبانی مستقر ساخته و در کنار همه‌ جاده ها باریکاد بر پا کرده بود. از ساعت پنج بعدازظهر روز پنج‌شنبه، ۵٫۰۰۰ نفر از فونتنه، نوژان و شَرانتون سرازیر شدند و از مارْن تا مونترُی یک کمربند نفوذ ناپذیر تشکیل دادند. و شب هنگام، یک سپاه پنج هزار نفری دیگر، با ۸۰ عرادۀ توپ، ونسن را اشغال کرد. در ساعت ۹، آنها گردان چهارم را محاصره کردند و فدرال هائی را که می خواستند به پاریس برگردند، خلع سلاح نمودند. پروسی‌ها در این وضعیت بهتر می‌توانستند برای کمونارها دام بگسترانند. پروسی ها پیش از این هم درخلال محاصره به طور غیرمستقیم از ارتش وِرسای حمایت کرده بودند؛ اما درطول این هشت روز ماه مه، همدستی وقیحانۀ آنها با محافظه کاران فرانسه بی نقاب خود نمائی می‌کرد. وارد کردن فاتحان فرانسه به مناقشات داخلیِ ما و تکّدی از آنها برای کوبیدن پاریس در میان همه‌ جنایات تی‌یِر Thiers مسلماً یکی از زشت ترین آنها بشمار می‌آید.

حوالی ظهر، در بخش غربی بار انداز لَ ویلِت حریق به پا شد، یک انبار عظیم نفت، روغن و مواد آتش زا در اثر گلوله های توپ هر دو طرف شعله ور شد. این حریق ما را به ترک باریکاد های خیابان های فلانْدْر و ریکه وادار کرد. ورسائی هائی که سعی می کردند با قایق از کانال عبور کنند، توسط باریکادهای خیابان ریکه و روتوند متوقف شدند.

وینوآ پس‌از جا گذاشتن چند هزار نفری که برای تفتیش ها و اعدام ها در باستیل لازم بود، به بالا رفتن در ناحیه دوازدهم ادامه داد. باریکاد خیابان ریولی تقاطع فُبوُر سنت آنتوان چند ساعت در مقابل سرباز ها که آن را از بوُلوار مازا به توپ بسته بودند، پایداری کرد. هم‌زمان، ورسائی ها با حرکت در طول بوُلوار مازا و خیابان پیکپوُس متوجۀ میدان ترون شدند و سعی کردند‌که از طریق حصارهای موقت، میان بر بزنند. توپ خانه، کوچک ترین حرکات آنها را تدارک می دید و پوشش می داد. معمولاً توپ ها را در سرِ جاده ای که می خواستند به کنترل خود درآورند سوار می کردند، جلو می بردند، تیراندازی می‌کردند و دوباره آنها را به پناهگاه برمی گرداندند. فدرال ها فقط از بلندی ها می توانستند به این دشمن نامرئی دسترسی داشته باشند. ولی متمرکز کردن توپخانۀ کمون غیر ممکن بود؛ زیرا هر باریکاد می خواست توپ خود را در اختیار داشته باشد، بدون آن که اعتنائی به محل استقرار آن بکند.

دیگر هیچ نوع اُتوریته ای وجود نداشت. در ستاد، گروه درهم برهمی از افسران سر در گُم وجود داشت. مسیر حرکت دشمن فقط از روی ورودِ جان به در برده های گردان ها معلوم می شد. آشفتگی در این محل چنان مهلک بود که می‌شد آدمی مثل دوُ بیسن را دید که در لباس ژنرالی سروکله‌اش در لَ ویلِت پیدا می‌شود. معدود اعضای شورا که در ناحیه بیستم به چشم می خوردند، بی هدف به این‌سو و آن‌سو می رفتند و مطلقاً نادیده گرفته می شدند؛ درحالی‌که آنها جلسه ای هم تدارک ندیده بودند. روز جمعه وقتی دوازده نفر از آنها در خیابان هاکسو بودند، کمیته‌ مرکزی آمد و مدعی دیکتاتوری شد. علیرغم چند نفری که اعتراض کردند، این خواست آنها با اضافه کردن وارْلَن Varlin به جمعشان، بر آورده شد. از کمیته‌ نجات ملی دیگر خبری شنیده نشد.

تنها کسی از اعضای آن که نقشی بازی کرد، رانْوی‌یِه بود با تحرکی قابل تحسین در نبرد. در این روز ها او روح لَ ویلِت و بِل‌ویل بود، افراد را بر می انگیخت و همه‌چیز را زیر نظر داشت. در روز ۲۶ مه بیانیه ای منتشر کرد: «شهروندان ناحیه بیستم! اگر ما تسلیم شویم، می دانید چه سرنوشتی در انتظارتان است. مسلح شوید! هنگام شب مراقب همه‌چیز باشید. از شما می خواهم که دستورات ما را با دقت اجرا کنید. به ناحیه نوزدهم یاری برسانید. به آن کمک کنید تا دشمن را پس براند. امنیت شما در این نهفته است. منتظر نمانید تا به خودِ بِل‌ویل حمله شود. پیش دستی کنید. زنده باد جمهوری!»

ولی افراد خیلی کمی آن را خواندند یا از آن اطاعت کردند. گلوله های توپ که از روز پیش مِنیل‌مونتان را می کوبید و فریاد و منظره‌ مجروحانی که در پی کمک، خودرا خانه به خانه می کشیدند، این دو علامت آشکار، نزدیکی پایان کار و عوارض عادی شکست را تسریع می کرد. مردم سبع و مشکوک می شدند. هر فرد بدون یونیفرم، در صورتی که نام کاملا شناخته‌شده ای نداشت که ضمانتش کند، در معرض خطر تیرباران بود. اخبار که از جای جای پاریس می رسید، دلهره و نومیدی را تشدید می کرد. همه می‌دانستند که سرباز ها هیچ رحمی نمی کنند؛ که زخمی ها را خلاص می کنند و حتی دکتر ها را می کشند۱۹۸؛ که هر فردی که با یونیفرم گارد ملی به تن، پوتین نظامی بپا و یا با لباسی دستگیر شود که آثار نوار هائی برآن باشد که تازه کنده شده اند، در خیابان و یا حیاط خانه اش تیرباران می شود؛ که رزمندگانی که با قول تأمین جانی خود را تسلیم می کنند، کشتار می شوند؛ که هزاران مرد، زن، کودک و افراد مسن با سر برهنه به وِرسای برده شده اند و اغلب در راه کشته شده اند؛ که کافی است کسی با رزمنده ای منتسب باشد یا به او پناه داده باشد تا در سرنوشت او سهیم شود. از موارد بی شمار اعدام به اصطلاح نفت انداز ان صحبت می شد.

حدود ساعت شش، چهل و هشت ژاندارم، روحانی و غیرنظامی در میان دسته ای از فدرال ها از خیابان هاکسو بالا رفتند. ابتدا تصور می شد که اینها اسرائی هستند که اخیراً دستگیر شده اند و در سکوت کامل حرکت می کنند. ولی شایع شد که اینها گروگان های زندان لَ‌رُکِت هستند که برای اعدام می برند. جمعیت بیشتر شد، دنبال آنها افتاد، مورد عتابشان قرار داد؛ ولی دست به آنها نرساند. در ساعت هفت و نیم این جمع به سیته وَنسِن رسید. دروازه ها به روی آنها بسته شد و جمعیت در زمین های اطراف پراکنده گردید.

اسکورت با سراسیمگی گروگان ها را کنار نوعی سنگر پای دیوار هُل داد. شَسپو‌ها در حال نشانه‌گیری بودند که یک عضو شورا پرسید «شما چه می کنید؟ در اینجا یک انبار باروت هست. همه‌ ما را به هوا می‌فرستد.» با این کار او امیدوار بود که اعدام را به تأخیر بیندازد. دیگران، کاملاً پریشان از این گروه به آن گروه می رفتند و سعی می کردند با بحث، آتش خشم را تخفیف دهند. آنها را پس می‌زدند، تهدید می‌کردند و شهرت آنها نیز چندان برای نجاتشان از مرگ تکاپو نمی‌کرد.

شَسپوها به هرطرف شلیک شد. به تدریج گروگان ها افتادند. در بیرون، جمعیت دست زد. گرچه طی دو روز گذشته سربازانی که اسیر می شدند و از وسط بِل‌ویل عبور می کردند، باعث کمترین زمزمه‌ای نمی‌شد. اما این ژاندارم ها، این جاسوس ها و این کشیش ها که بیست سال تمام پاریس را منکوب کرده بودند، نمود امپراتوری، بورژوازی و کشتار به نفرت انگیز ترین شکل آن بودند.

همان روز صبح، ژُکِر، همدست مورنی، تیرباران شده بود. شورا راه مجازات او را پیدا نکرده بود. عدالت مردم بر سر او فرود آمد. یک جوخۀ چهار نفره از فدرال ها دنبال آنها به زندان لَ‌رُکِت رفت. به نظر می رسید که او با آرامش تن به قضا داده است و در راه حتی حرف هم می‌زد: «شما اشتباه می کنید، اگر گمان دارید که بیشترِ کار را من انجام داده‌ام. آن آدم ها سر من کلاه گذاشتند.» او در زمین بی حصاری که از جانب شارون به پِر لاشِز وصل بود، اعدام شد.

در طی این روز، سرباز ها هیچ نقل و انتقال مهمی صورت ندادند. سپاه های دوئِه و کلَنشان در بوُلوار ریشار لُنوار توقف کرده بودند. دو باریکاد در عقب بَتَکلان هجوم به بوُلوار ولتر را متوقف کرد. یک ژنرال ورسائی در خیابان سَن سباستیَن کشته شد. میدان ترون هنوز به واسطۀ باریکاد خیابان فیلیپ - اُگوُست پایداری می کرد. روتوند و بار انداز های لَ ویلِت هم به مقاومت خود ادامه می‌دادند.

دراواخر روز حریق به نزدیک ترین بارانداز ها و به شهرداری گسترش یافت. شب هنگام، ارتش، دفاع را بین استحکامات و خطی منحنی‌ قرار داد که از سلاخ خانه های لَ ویلِت تا دروازۀ ونسن ادامه داشت و از کانال سن مارتَن، بوُلوار ریشار لُنوآر و خیابان فُبور سَنت آنتوان رد می شد؛ لَدمیرو و وینوآ دو سرِ این منحنی و دوئِه و کلَنشان مرکز آن را در اشغال داشتند.

شب جمعه به شنبه در مِنیل‌مونتان و بِل‌ویل که در اثر گلوله های توپ ویران شده بود، شبی تیره و تب آلود بود. در پیچ هرخیابان نگهبان ها اسم شب (بوُشوت - بلویل) را می پرسیدند و گاه این هم کافی نبود و شخص می بایست ثابت کند که برای انجام کاری به آنجا فرستاده شده است. رهبرِ هر باریکاد برای خود این حق را قائل بود که مانع عبور شما شود. بقایای گردان ها همچنان با بی نظمی از راه می رسیدند و همه‌ خانه ها را پر می کردند. اکثر آنها که سرپناهی نیافته بودند، در فضای باز در میان شلیک توپ ها که همواره با فریاد «زنده باد کمون!» بدرقه می شد، می ماندند.

در خیابان بزرگ بِل‌ویل عده‌ای از گارد‌های ملی تابوت‌هائی را روی تفنگ‌های صلیب شدۀ خود می‌بردند، پیشاپیش آنها کسانی با مشعل حرکت می‌کردند و طبل‌ها می‌نواختند. این رزمندگانی که در میان گلوله‌های توپ در سکوت رفقای خود را به خاک می‌سپردند، عظمت تکان‌دهنده‌ای را به نمایش می‌گذاشتند. آنها خود دم دروازۀ مرگ بودند.

همان شب باریکاد‌های خیابان آلمان رها شد. دست بالا هزار نفر دو روز تمام جلوی ۲۵٫۰۰۰ سرباز لَدمیرو را گرفتند. تقریباً همه‌ این مردانِ دلیر گارد‌های ثابت و کودکان بودند.

روشنائی کم‌رنگ و مرطوب شنبه صبح از منظره‌ شومی پرده برداشت. مه، غلیظ و نافذ بود و زمین گِل‌آلود. در اثر آتش‌باری، ابر‌هائی از دود‌های سفید به آهستگی در باران بالا می‌رفت. فدرال‌ها در لباس‌های خیس می‌لرزیدند.

از دمیدن روز باریکادهای جادۀ استراتژیک، دروازه‌های شارون و بَنیولِه، توسط سرباز‌ها اشغال شد که بدون برخورد با مقاومت به شارون هجوم بردند. در ساعت هفت آنها در میدان ترون که استحکامات دفاعی آن رها شده بود، استقرار یافتند. ورسائی‌ها در مدخل بوُلوار ولتر یک آتش‌بار با شش توپ به سمت شهرداری یازدهم بر‌پا کردند. افسران که از این پس از پیروزی مطمئن بودند، می‌خواستند با سر‌و‌صدا برنده شوند. این باریکادی که در تمام طول روز ۲۷ مه آتشباری می‌کرد، فقط دو توپ داشت که در کمال بی‌ترتیبی شلیک می‌کرد. خیلی از گلوله‌های سرگردان ورسائی‌ها بپایه مجسمۀ ولتر اصابت می‌کرد و به نظر می‌رسید که او با آن لبخند تمسخرآمیز برلب به این اسلاف بورژوای خویش «ضربۀ زیبا» [beau tapage، متأسفانه ما نتوانستیم اصل متن ولتر را که در اینجا لیساگاره به آن اشاره می‌کند، پیدا کنیم. م] را که به آنها قول داده بود، یادآوری می‌کرد.

در لَ ویلِت، سرباز‌ها در همه‌ جهات از خط منحرف شدند و با عبور از کنار استحکامات به خیابانهای پوُئبلا و کریمه حمله کردند. جناح چپ آنها هنوز در بخش بالائی ناحیه دهم مشغول بود و سعی می‌کرد که همه‌ خیابانهای منتهی به بوُلوار لَ ویلِت را در‌اختیار بگیرد. آتش‌بار‌های آنها در خیابان فلانْدر، در حصارهای موقت و روتوند با آتش مُن‌مارْتْر یکی شدند و بر بوت - شُمُن Buttes-Chaumont با گلوله‌های توپ چیره گردیدند. باریکاد خیابان پوُئبلا حدود ساعت ده تسلیم شد. ملوانی که تنها در آنجا مانده بود، پشت تخته سنگ ها پنهان شد و منتظر ماند. وقتی ورسائی‌ها رسیدند، تپانچۀ خود را به روی آنها خالی کرد و تبر در دست به میان صفوفشان حمله برد. دشمن در همه‌ خیابانهای مجاور با خیابان مِنادیه که محکم توسط تک‌تیراندازان ما حفظ می‌شد، موضع گرفت. در میدان فِت دو عرادۀ توپ ما خیابان کریمه را پوشش می‌داد و جناح راست ما را حفاظت می‌کرد.

در ساعت یازده، ۹ یا ۱۰ عضو شورا در خیابان هاکسو جلسه کردند. یکی از آنها، ژوُل الیکس، که همکارانش در دوران کمون مجبور شده بودند او را به عنوان دیوانه حبس کنند، با ذوق از کار درآمد. به گفتۀ او همه‌چیز در بهترین حالت است. اگر ستاد‌های مرکز متلاشی شده است، فقط آنها باید به اینجا بیایند. دیگران فکر می‌کردند که با تسلیم شدن به پروسی‌ها که آنها را به وِرسای تحویل خواهند داد می‌توانند به کشتار‌ها خاتمه دهند. یک یا دو عضوو پوچیِ این امید را نشان دادند؛ و به این هم اشاره کردند که اصولاً فدرال‌ها به کسی اجازۀ خروج از پاریس را نمی‌دهند. کسی به حرف آنها گوش نداد. یک یادداشت رسمی در حال تنظیم بود که رانْوی‌یِه که به همه‌جا سر‌می‌کشید و افراد را یک به یک برای دفاع از بوُت شُمُن جمع می‌کرد با ورود خود مذاکرات را قطع کرد و فریاد زد: «چرا شما به جای بحث کردن نمی‌روید بجنگید.» آنها در جهات مختلف متفرق شدند و این آخرین جلسۀ این آدم‌های اهل مذاکرات بی‌وقفه بود.

در این لحظه ورسائی‌ها پایگاه ۱۶ را اشغال کردند. هنگام ظهر شایع شد که سرباز‌ها دارند از طریق خیابان پاریس و حصار‌ها پیش می‌آیند. جمعیتی از مردان و زنانی که در اثر گلوله‌های توپ از خانه‌های خود رانده شده بودند کنار دروازۀ رومَن‌ویل جمع شدند و با فریاد‌های بلند می‌خواستند به آنها اجازه داده شود تا به مزارع اطراف فرار کنند. در ساعت یک پل معلق پائین آورده شد تا به پناهنده‌ها راه بدهد. جمعیت بیرون شتافت و در ویلاژ دِ لیلا پراکنده شد. هنگامی‌که عده‌ای زن و کودک تلاش کردند جلو‌تر بروند و از باریکادی که در میان جاده بر‌پا شده بود عبور کنند، یک گروهبان ژاندارمریِ رومَن‌ویل، خود را جلوی آنها انداخت و به طرف پروسی‌ها فریاد زد «آتش! بیائید به این بی‌سر‌و‌پا‌ها آتش کنید.» یک سرباز پروسی آتش کرد و یک زن را مجروح ساخت.

در همین حال پل معلق بالا برده شده بود. حدود ساعت چهار، کلنل پاران سوار بر اسب و پیشاپیش او یک شیپورچی به ابتکار خود جرأت کرد تا برود و از پروسی‌ها جواز عبور بخواهد. خفت بیهوده. افسر جواب داد که هیچ دستوری در این زمینه ندارد و او باید به سَن دُنی برگردد.

همان روز آرنُلد، عضو شورا، که هنوز به میانجی گری آمریکا باور داشت، رفت تا از آقای واشبِرن نامه ای برای پاسگاه آلمان بگیرد. او را از این افسر به آن افسر فرستادند، با بی‌احترامی پذیرفته شد و سرانجام با این قول که نامه اش را به سفیر می دهند برگردانده شد.

نزدیک ساعت ۲ چند گردان ورسائی، پس از پاک کردن جادۀ استراتژیک از طریق خیابان لیلا و زمین بازِ استحکامات به خیابان کریمه رسیدند، ولی در خیابان بِل‌وُو متوقف شدند. از شان‌ـ‌دُ‌ـ‌مارس سه توپ برای پوشش بوُت شُمُن، آتش خود را با آتش توپ های میدان فِت هم سو کرد. این توپ ها تمام روز فقط توسط پنج توپچی با بازوهای لخت، بدون هیچ شاهد و بی نیاز به رهبر و دستور، سرویس شدند. در ساعت پنج توپ های بوُت به دلیل تمام شدن مهمات ساکت شد و توپچی های آن به جنگ و‌ گریز های خیابان های مِآندیه، فِسار و دِزانلِه پیوستند.

در ساعت پنج فِرِه سربازان صف پادگان پرنس اوژِن را که از روز چهارشنبه به زندان رُکِت کوچک منتقل شده بودند و حالا این زندان — هم‌چنان‌که زندان رُکِت بزرگ‌- تخلیه شده بود، به خیابان هاکسو آورد. جمعیت بدون ابراز هیچ تهدیدی آنها را نگاه می کرد، زیرا آنها نسبت به این سربازان که مانند خود آنها به مردم تعلق داشتند هیچ نفرتی احساس نمی کردند. آنها را در کلیسای بِل‌ویل جا دادند. ورود آنها موجب تفرقه ای مهلک شد. مردم برای دیدن عبور آنها هجوم آوردند و دفاع میدان فِت به هم‌ریخت. ورسائی ها پیش آمدند و آنجا را اشغال کردند و آخرین مدافعان بوُت، به فُبوُر دوُ تامپْل و خیابان پاریس عقب نشستند.

وقتی قسمت پیش‌جبهۀ ما درحال شکست بود، از عقب مورد حمله قرار گرفتیم. از ساعت چهار بعدازظهر، ورسائی ها در کارِ محاصره‌پِر لاشِز بودند که بیش از ۲۰۰ فدرال — مصمم، ولی فاقد انضباط و دور‌نگری — در آنجا نبود. افسران نتوانسته بودند آنها را به مستحکم کردن دیوار ها وادار کنند. پنج هزار ورسائی از هرسو به حصار آن نزدیک می شدند، درحالی‌که توپ خانه‌ پایگاه، داخل آن را شخم می زد. از بعدازظهر توپ های کمون تقریباً هیچ مهماتی دریافت نکردند. در ساعت شش ورسائی ها که علیرغم عدۀ خود جرأت بالا رفتن از دیوار ها را نداشتند، دروازۀ بزرگ گورستان را زیر بمباران گرفتند، که باوجود حمایت باریکاد ها خیلی زود فرو افتاد. آنگاه مبارزه ای نومیدانه آغاز شد. فدرال ها که پشت قبر ها پناه گرفته بودند، وجب به وجب از پناهگاه خود دفاع کردند. آنها با دشمن در یک جنگ تن به تن هراس انگیز درگیر شدند. آنها در زیر طاقی ها با سلاح های کمری می جنگیدند. دشمن ها به هم می پیچیدند و در یک گور می مردند. تاریکی‌که خیلی زود فراگیر شد، به بلاتکلیفی خاتمه نداد.

شنبه شب فقط بخشی از نواحی یازدهم و دوازدهم برای فدرال ها باقی‌مانده بود. ورسائی ها در میدان فِت، خیابان فِسَر و خیابان پرادیه تا خیابان رُبِوال اردو زدند و در اینجا — هم‌چنان‌که در بولوار — متوقف شدند. چهار ضلعی ای که بین خیابان فُبوُر دوُ تامپْل، خیابان فُلی مِریکور، خیابان رُکِت و بوُلوار بیرونی تشکیل می شد، بخشاً در اشغال فدرال ها بود. در مدتی که وینوآ و لامیرو بلندی ها را در اختیار می گرفتند و از این طریق فدرال ها را در معرض توپ ها قرار می دادند، دوِئه و کلَنشان در بوُلوار ریشار - لُنوآر انتظار می کشیدند.

چه شبی برای معدود رزمندگان آخرین ساعت ها! باران سیل آسا می بارید. حریق لَ ویلت این تیرگی را با نور کور کننده خود روشن می کرد. گلوله های توپ که همچنان بِل‌ویل را می کوبیدند، حتی تا بَن‌یوله هم رسیدند و چند سرباز پروسی را هم زخمی کردند.

تعداد زیادی زخمی به شهرداری بیستم وارد می شد. در آنجا نه دکتر وجود داشت، نه دارو و نه تشک و پتو؛ و این مردم تیره روز بدون هیچ امدادی جان می دادند. تعدادی جاسوس که در لباس گارد های ملی غافل گیر شده بودند، در آنجا نگهداری می‌شدند که بعد در حیاط تیرباران گردیدند. وانژُرهای [انتقام‌جویان. م] فلورِنس به سرکردگی کاپیتان خود، جوانی ظریف و زیبا که بر زین اسبش به این‌سو و آن‌سو می‌چرخید وارد شدند. زنی‌که مسئول رستوران نظامی بود، دست‌خوش خلجان، با دستمالی بسته به پیشانیِ خون ریز خود، فحش می‌داد و با فریاد یک ماده شیرِ زخمی افراد را گِرد هم فرا می خواند. تفنگ ها از میان دست های متشنج تصادفاً شلیک می‌شد. سر و صدای گاری‌ها، تهدید ها، لابه ها، تیراندازی ها و غرش توپ ها در غوغای دیوانه‌کننده ای به هم می آمیختند و چه‌کسی در آن ساعت‌های هراس انگیز احساس نمی کرد که عقلش زایل می شود؟ هرلحظه، باخود فاجعۀ تازه ای می آورد. یک گارد شتابان می آمد و می گفت که «باریکاد پرادیه رها شد،» دیگری: «در خیابان رِبِوال به نفر نیاز داریم،» و سومی «در خیابان پِره دارند فرار می کنند.» برای شنیدن این ناقوس های مرگ فقط چند عضو شورا، از جمله ترَنکه‌، فِرِه، وارْلَن Varlin و رانْوی‌یِه حضور داشتند. نومید از ناتوانی خود، درهم شکسته از این هشت روز، بی خوابی، بی امیدی؛ قوی ترین ها هم غرق در اندوه بودند.

از ساعت چهار، وینوآ و لَدمیرو سربازان خود را در طول حصارهای موقت جادۀ استراتژیک به حرکت درآوردند و خیلی زود در دروازۀ رومَن‌ویل به هم پیوستند. حوالی ساعت پنج، سرباز ها باریکاد خیابان رُبِوال در لَ‌ویلت را اشغال کردند و از خیابان ونسن و گذرگاه رُنار از پشت به باریکاد های خیابان پاریس حمله بردند. شهرداری ناحیه بیستم تا ساعت هشت تسخیر نشده بود. باریکاد خیابان پاریس در تقاطع بوُلوار توسط فرماندۀ گردان ۱۹۱ با پنج یا شش گارد دفاع می شد که تا تمام شدن مهماتشان پایداری کردند.

ستونی‌که از بوُلوار فیلیپ - آگوست حرکت کرده بود، در ساعت نُه وارد زندان رُکِت شد و گروگان ها را آزاد کرد. ورسائی‌ها که از روز پیش بر پِر لاشِز مسلط بودند، حداقل از ساعت نه شب می‌توانستند به این زندان رها شده داخل شوند. این تأخیر دوازده ساعته به خوبی نشان داد که جان گروگان‌ها چقدر برای آنها بی مقدار بود. چهار نفر از اینها که اسقف سورا هم بینشان بود‌، در همین فاصله -بعدازظهر روز شنبه — از زندان فرار کرده بودند، دوباره توسط باریکاد مجاور دستگیر و در مقابل پُتیت رُکِت [رُکِت کوچک. م] تیرباران شدند.

در ساعت نه مقاومت به دایرۀ کوچکی محدود می شد که از خیابان های فُبوُر دوُ تامپْل، تروا کوُرُن و بوُلوار بِل‌ویل تشکیل می‌گردید. دو یا سه خیابان در ناحیه بیستم، از جمله خیابان رامپونو، هنوز مبارزه می کردند. یک دستۀ کوچک پنجاه نفره به رهبری وارْلَن Varlin، فِرِه و گامبٌن شال های قرمز به کمر و شَسپو ها به دوش از خیابان شان پائین آمدند و از ناحیه بیستم وارد بوُلوار شدند. یک گاریبالدیایی غول پیکر پرچم سرخ بزرگی را پیشاپیش آنها حمل می کرد. وارد ناحیه یازدهم شدند. وارْلَن Varlin و همکارانش می رفتند تا از باریکاد خیابان فُبوُر دوُ تامپْل و خیابان فونتِن اُ روُآ دفاع کنند. این باریکاد از جلو در دسترس قرار نداشت. ورسائی ها که بر بیمارستان سَن لوئی مسلط بودند، موفق شدند آن را از طریق خیابان های سَن مور و بیشا دور بزنند.

در ساعت ده برای فدرال ها تقریباً هیچ توپی نمانده بود و دو سوم ارتش آنها را در محاصره داشت. این مسئله چه اهمیتی داشت؟ در خیابان فُبوُر دوُ تامپْل، خیابان اوبِرکامْف، خیابان سَن مور و خیابان پَرمانتیه آنها هنوز می‌خواستند بجنگند. درآنجا از یک‌سو باریکاد هائی وجود داشت که نمی شد آنها را دور زد؛ و از دیگرسو خانه هائی‌که خروجی نداشت. تا تمام شدن مهمات فدرال‌ها، ورسائی‌ها آنها را بمباران کردند. پس از اتمام گلوله‌ها و در زیر بمباران ورسائی‌ها، به سمت تفنگ‌هائی شتا‌فتند که در اطراف خود چاتمه زده‌ بودند.

به تدریج تیراندازی فروکش کرد و همه‌جا ساکت شد. در ساعت ده آخرین توپ‌ فدرال‌ها به سمت خیابان پاریس که در اشغال ورسائی‌ها بود، شلیک کرد. این توپ که با دو گلوله پر شده بود با صدای انفجار مهیبِ خود آخرین آه کمون پاریس را برکشید.

آخرین باریکاد روز های مه در خیابان رامپونو بود. یک فدرالِ تنها یک ربع ساعت از آن دفاع کرد. او سه‌بار پایه پرچم ورسائی ها را که روی باریکاد خیابان پاریس دراهتزاز بود شکست. این آخرین سرباز کمون، به پاداش شجاعت خود، موفق به فرار شد.

در ساعت یازده همه‌چیز تمام شد. میدان کُنکورد دو روز پایداری کرده بود؛ بوُت - اُ - کَی Butte-aux-Cailles دو روز و نیم، لَ‌ویلِِت سه روز، و بوُلوار ولتر دو روز و نیم. از ۷۹ عضو شورا که در ۲۱ مه انجام وظیفه می‌کردند: یک نفر، دُلِکْلوُز Delescluze، روی باریکاد ها مرد؛ دو نفر، ژ. دوران و ر. ریگو، تیرباران شده بودند؛ دو نفر، بروُنِل و وِرمورل (که چند روز بعد در وِرسای مرد۱۹۹) شدیداً و سه نفر – اوُد، پروتو و فرانکِل‌ – به طور سطحی زخمی شدند. ورسائی ها تلفات کمی داده بودند. ما سه هزار کشته و زخمی داشتیم. در ژوئن ۱۸۴۸، تلفات ارتش و مقاومت شورشیان نسبتاً جدی تر بود. ولی شورشیان ژوئن می بایست فقط با ۳۰٫۰۰۰ نفر مقابله می‌کردند؛ درحالی‌که شورشیان مه با ۱۳۰٫۰۰۰ سرباز نبرد کردند. مبارزۀ ژوئن فقط سه روز طول کشید و از آنِ فدرال ها هشت هفته. در آستانۀ ژوئن ارتش انقلاب دست نخورده بود؛ و در ۲۱ مه قطعه قطعه بود. غیور ترین مدافعان در پست های مقدم جان باخته بودند. این ۱۵٫۰۰۰ نفری‌که بیهوده در خارج از شهر فدا شدند، در داخل پاریس چه ها که نمی کردند؟ چه کار ها که مردان دلیر نُییی، اَنی‌یِر، ایسی، وانْوْ و َکَشان در پانتِئون و مُن‌مارْتْر نمی کردند؟

اشغال دژ ونسن در دوشنبه ۲۹ مه واقع شد. این دژ که مطابق مفاد قراردادِ صلح خلع سلاح شده بود، از هرگونه شرکتی در این نزاع عاجز بوده است. ابواب جمعی آن شامل سیصد و پنجاه نفر و بیست و چهار افسر می شد که تحت فرماندهی سَر لژیون فَلتو، از رزمندگان سابق جنگ های لهستان و گاریبالدی و یکی از فعال ترین افراد ۱۸ مارس، قرار داشتند. به او پیشنهاد تأمین جانی کامل داده شد، ولی پاسخ داد که شرفش او را از ترک همرزمان خود باز می دارد.

روز شنبه یک سرهنگ ستاد ورسائی برای مذاکره در مورد تسلیم آمد. فَلتو خواستار سه جواز عبور، نه برای خودش، بلکه برای تعدادی از افسران خود که ملیت خارجی داشتند، شد؛ و در مقابلِ امتناع ورسائی ها مرتکب خطای توسل به پروسی ها گردید. ولی مَک‌ماهون که پیش بینی محاصره را کرده بود، خواستار کمک شاهزادۀ ساکسونی شد و این آلمانی به خاطر این برادر ارتشی خود گوش به زنگ بود۲۰۰. درطی مذاکرات، ژنرال وینوآ با این دژ ارتباط برقرار کرد و چند فرد بدنام پیشنهاد کردند که فدرال های سرسخت را از میان بردارند. ازجملۀ این‌ فدرال‌ها یکی مِرله بود: سرمهندسِ توپ خانه، درجه دار سابق، لایق، پر تحرک و کاملاً مصمم به منفجر کردن دژ به جای تسلیم آن. انبار مهمات حاوی هزار کیلوگرم باروت و چهارصد گلوله بود.

روز یکشنبه در ساعت هشت صبح صدای گلوله ای از اطاق مِرله شنیده شد. به اطاق او داخل شده بودند، جسدش روی زمین افتاده بود و گلولۀ تپانچه ای سرش را سوراخ کرده بود. به هم‌ریختگی اطاق نشان از وقوع درگیری داشت. و کاپیتان گردان ۹۹، ب...، که بعداً ورسائی ها او را آزاد کردند، تصدیق کرد که باطری ای را که مِرله توسط آن قصد داشت دژ را منفجر کند، از کار انداخته است.

روز دوشنبه حوالی ظهر سرهنگ ورسائی پیشنهاد تسلیم را تکرار کرد. بیست و چهار ساعت از پایان درگیری در پاریس گذشته بود. افسران مشورت کردند. توافق شد که در ها باز شوند، و در ساعت سه ورسائی ها وارد شدند. افراد پس از زمین گذاشتن سلاح‌های خود، در انتهای حیاط صف کشیده بودند. ۹ افسر جدا از دیگران تحت الحفظ ماندند.

شب هنگام، در خندق ها، به فاصلۀ صد متریِ محلی‌که دوکِ آنگیَن ازپا درآمده بود، این ۹ افسر در مقابل جوخۀ آتش به خط ایستادند. یکی از آنها، سرهنگ دُلورم، به فرماندۀ ورسائی رو کرد و گفت: «نبض مرا بگیرید! ببینید آیا ترسیده ام.»

فصل سی‌ و دوم — غضب وِرسای

«ما آدم‌های شرافتمندی هستیم: عدالت مطابق قوانین عادی مجری خواهد شد.»

(تی‌یِر Thiers به مجلس ملی، ۲۲ مه ۱۸۷۱).

«شرافتمند، یاگوی شرافتمند!»

(شکسپیر).

نظم در پاریس حاکم بود. همه‌جا ویرانی، مرگ و ضجّه‌های فجیع. افسران به نحو تحریک‌آمیزی به این‌سو و آن‌سو می‌رفتند و شمشیر‌هایشان را به رخ می‌کشیدند. درجه‌دارها هم رفتار متفرعنانۀ آنها را تقلید می‌کردند. سرباز‌ها در تمام جاده‌های بزرگ اردو زده بودند. عده‌ای مَنگ از خستگی و کشتار روی سنگفرش‌ها به خواب رفته بودند. دیگران سوپشان را در کنار اجساد می‌پختند و ترانه‌های محلی خود را می‌خواندند.

برای پیش‌گیری از خانه‌گردی، پرچم سه رنگ از همه‌ پنجره‌ها آویزان بود. تفنگ‌ها، جعبه‌های فشنگ و اونیفرم‌ها در جوی‌های خیابانهای محلات مردمی روی هم تلنبار شده بود. جلوی در‌ها زن‌ها نشسته، سر‌های خود را بین دو دست گرفته، با نگاهی ثابت به جلو خیره شده بودند و انتظار پسر یا شوهری را می‌کشیدند که شاید هرگز نمی‌آمد.

در محلات ثروتمند خوشحالی هیچ حد و مرزی نمی‌شناخت. فراری‌های در محاصره، تظاهر‌کنندگان میدان واندُم و بسیاری از مهاجرانِ وِرسای دوباره بولوار‌ها را در‌اختیار گرفته بودند. از روز پنج‌شنبه، اهالی مردم‌دار این محلات دنبال اسرا راه می‌افتادند، ژاندارم‌های مأمور انتقال آنها را تشویق می‌کردند۲۰۱ و با دیدن گاری های مستور از خون دست می‌زدند۲۰۲. این غیر‌نظامی‌ها جهد می‌کردند که در لودگی برنظامی‌ها سبقت بگیرند. آدمی از آن نوع که جرأت نکرده بود از کافۀ هِلدِر آن‌طرف‌تر برود، حالا از تسخیر شاتو دُ تعریف می‌کرد و لاف می‌زد که دوازده اسیر را تیرباران کرده است. زنان شیک و شنگول، انگار که به سفری تفریحی رفته‌اند، خود را به اجساد سرگرم کرده بودند و برای لذت بردن از دیدار مرده‌های دلاور با ته چترِ آفتابی خود آخرین رو انداز آنها را کنار می‌زدند.

مَک‌ماهون در ظهر ۲۸ مه اعلام کرد: «اهالی پاریس، پاریس آزاد شده است! امروز درگیری خاتمه یافته است. نظم، کار و امنیت در شُرُف اِحیاست.»

«پاریسِ آزاد» به چهار حوزۀ فرماندهی تحت فرمان وینوآ، لَدمیرو، سیسه و دوئِه تقسیم شد و یک‌بار دیگر تحت رژیمِ حالتِ اضطراری‌که کمون آن را برچیده بود، قرار گرفت. دیگر هیچ حکومتی در پاریس غیراز ارتشی که پاریس را کشتار می‌کرد، وجود نداشت. عابرین به تخریب باریکاد‌ها مجبور می‌شدند و هر نشانه‌ای از بی‌حوصلگی با خود بازداشت و هر اهانتی مرگ می‌آورد. در معابر اعلامیه چسباندند که هرکسی که سلاح در اختیار داشته باشد، فوراً به دادگاه نظامی تسلیم خواهد شد و هرخانه‌ای که از آن تیراندازی شود، شامل اعدام صحرائی خواهد بود. همه‌ اماکن عمومی در ساعت یازده بسته می‌شدند. بعد از آن فقط افسران یونیفرم پوشیده می‌توانستند آزادانه رفت و آمد کنند. گشتی‌های سواره خیابانها را پُرکردند. ورود به شهر مشکل و خروج از آن غیرممکن بود. فروشنده‌ها حق پس و پیش رفتن نداشتند و مواد غذائی داشت کم‌یاب می‌شد.

«پس از خاتمۀ درگیری،» ارتش خود را به جوخۀ بزرگی از جلادان تبدیل کرد. روز یکشنبه بیش از ۵٫۰۰۰ زندانی که در اطراف پِر لاشِز دستگیر شده بودند، به ایستگاه لَ‌رُکِت هدایت شدند. یک سر گُردان که در دالان ورودی ایستاده بود، زندانیان را برانداز می‌کرد و به آنها می‌گفت «به راست» یا «به چپ.» کسانی‌که به چپ می‌رفتند، تیرباران می‌شدند. پس از خالی‌کردن جیب‌هایشان، آنها را کنار دیوار به صف وا‌می‌داشتند و سلاخی می‌کردند. روبروی دیوار دو یا سه کشیش روی کتاب‌ دعا‌های خود خم می‌شدند و برای این دَم‌مرگی ها زیرلبی دعا می‌خواندند.

از یکشنبه تا صبحِ دوشنبه تنها در لَ‌رُکِت بیش از ۱٫۹۰۰ نفر به این ترتیب به قتل رسیدند۲۰۳. حوض‌هائی از خون در راه‌آب‌های زندان جاری بود. همین سلاخی در مدرسۀ نظام و پارک مُن‌سُ هم واقع شد.

این کار، قصابی بود؛ نه چیزی بیشتر و نه چیزی کمتر. در جا‌های دیگر زندانی‌ها جلوی دادگاه‌های ویژه، که از روز دوشنبه پاریس از آنها مملو بود، برده می‌شدند. اینها تصادفی و آن‌طورکه گمان می‌شود، در بحبوحۀ خشم ناشی از درگیری، سبز نشده بودند. در مقابل دادگاه نظامی ثابت شد که تعداد و محل و حوزۀ صلاحیت این دادگاه‌های ویژه، قبل از ورود به پاریس در وِرسای تعیین شده بود۲۰۴. یکی از معروف‌ترین آنها در تئاتر شَتْله بود که کلنل وَبْر در آن خدمت می‌کرد. هزاران اسیری که به آنجا برده می‌شدند، قبل از هرچیز، روی صحنه یا در سالن تماشاچیان، زیر تفنگ‌های سربازانی که در کابین‌ها قرار گرفته بودند، محبوس می‌شدند. سپس کم‌کم، مثل گوسفند‌هائی که به طرف درِ سلاخ‌خانه می‌رانند، آنها را پهلو به پهلو به داخل سالنی هُل می‌دادند که افسران ارتش و گارد‌های ملی شریف دور یک میز بزرگ، شمشیر‌هایشان بین پا‌ها و سیگار زیر لب، نشسته بودند۲۰۵. بازپرسی یک‌چهارم دقیقه طول می‌کشید. «تو مسلح بودی؟ برای کمون کار می‌کردی؟ دست‌هایت را نشان بده.» اگر حالت مصمم اسیری، رزمندگی او را فاش می‌کرد و اگر صورتش ناخوش‌آیند بود، بدون پرسیدن نام و شغل او، بدون هیچ یادداشتی در هیچ دفتری، «بایگانی» می‌شد. رو به نفر بعدی: «تو؟» و همین‌طور تا آخرِ صف؛ بدون مستثنی‌کردن زنان، کودکان و پیرمردان. وقتی به دلخواه یک زندانی را معاف می‌کردند، می‌گفتند که مورد او عادی است و در نوبت اعزام به وِرسای قرار می‌گرفت. هیچکس آزاد نمی‌شد.

افراد «بایگانی» شده فوراً تحویل جلاد‌ها می‌شدند. آنها را به نزدیک‌ترین باغ یا حیاط می‌بردند؛ مثلاً از شَتْله آنها را بپادگان لُبُ۲۰۶. درآنجا هنوز در‌ها بسته نشده بود که ژاندارم‌ها — حتی بدون جمع‌کردن قربانیان خود — درمقابل جوخۀ آتش شلیک می‌کردند. بعضی‌که فقط مجروح می‌شدند، در طول دیوار‌ها می‌دویدند، ژاندارم‌ها به دنبال آنها آن‌قدر شلیک می‌کردند تا ازپا درآیند. مورو از کمیته‌ مرکزی به دست یکی از این باند‌ها هلاک شد. او را که عصر پنج‌شنبه در خیابان ریولی غافلگیر شده بود، به باغ بردند و کنار ایوان قرار دادند. آن‌قدر قربانی زیاد بود که سربازان خسته واقعاً مجبور بودند تفنگ‌های خودرا به این زجر‌کِشان تکیه بدهند. دیوار‌های ایوان پوشیده از مغز‌های متلاشی شده بود و جلاد‌ها در حوضی از خون راه می‌رفتند.

به این ترتیب کشتار، هم‌زمان، در سربازخانۀ دوپلکس، دبیرستان بُناپارت، ایستگاه‌های راه‌آهن شمال و غرب و بسیاری از شهرداریها و پادگان‌ها با سازمانی حساب شده، مانند سلاخ‌خانه، صورت می‌گرفت. گاری‌های بزرگِ رو باز می‌آمدند تا اجساد را ببرند و در میدان‌ها یا هرمحوطۀ باز دیگری در آن حوالی تخلیه کنند.

قربانیان به سادگی و بی‌سر‌و‌صدا می‌مردند۲۰۷. خیلی‌ها دست‌هایشان را جلو تفنگ‌ها صلیب می‌کردند و خودشان دستور آتش می‌دادند. زن‌ها و بچه‌ها همراه شوهران و پدران خود می‌رفتند و برسرِ سرباز‌ها فریاد می‌زدند «ما را هم با آنها تیرباران کنید!» و تیرباران هم می‌شدند. زن‌هائی‌که تا آن زمان با مبارزه بیگانه بودند، دیده شدند که به خیابانها می‌آیند و خشمگین از این قصابیْ افسر‌ها را می‌زدند و خود را کنار دیواری می‌انداختند و منتظر مرگ می‌ماندند۲۰۸.

کاوِنیاک در ژوئن ۱۸۴۸ قولِ عفوعمومی داده بود و دست به قتل‌عام زد. تی‌یِر Thiers به قانون قسم خورده بود و به ارتش حکمِ سفیدامضا داد. حالا افسرانی‌که از آلمان برمی‌گشتند، می‌توانستند دقّ دل خود را سرِ پاریسی‌که با تسلیم نشدن، آنها را مورد اهانت قرار داده بودند، خالی کنند. بناپارتیست‌ها از جمهوریخواهان، این منفور‌های قدیمی امپراتوری، انتقام می‌گرفتند. پسر‌هائی‌که تازه از مدرسۀ نظامی سَن سیْر بیرون می‌آمدند کارآموزی گستاخی خود را روی پاریسی‌ها انجام می‌دادند. یک ژنرال (به احتمال بسیار قوی، سیسه) دستور تیرباران سِرنوُسکی را داده بودکه تنها جرم او پرداخت ۱۰۰٫۰۰۰ فرانک برای مبارزۀ ضدتبلیغاتی در ۱۸۷۰ بود۲۰۹. هرفردی که نوعی محبوبیت مردمی داشت، مرگش مسلم بود. دکتر تونی موآلَن که در کمون هیج نقشی بازی نکرده بود؛ ولی در دوران امپراتوری در چند محاکمۀ سیاسی دخالت داشت، در عرض چند لحظه محاکمه و محکوم به اعدام شد. قضات او این تواضع را داشتند که به او بگویند محکومیت او نه به این خاطر است که او مرتکب عملی شده که سزاوار مرگ است، بلکه به این دلیل است که او یکی از سران حزب سوسیالیست و یکی از کسانی است‌که یک حکومت محتاط و عاقل، هرگاه موقعیت مشروعی به چنگ آورد، باید خود را از دست او خلاص کند۲۱۰. رادیکال‌های مجلس که نفرت خود از کمون را به روشن‌ترین شکل نشان داده بودند، باز از ترس این‌که مبادا در جریان کشتار‌ها گرفتار شوند، جرأت قدم گذاشتن به پاریس را نداشتند.

ارتش که نه پلیس داشت و نه اطلاعات دقیق، از دَم می‌کشت. هر‌عابری که کسی را به یک نام انقلابی صدا می‌زد، موجب کشته شدن او توسط سربازانی می‌شد که مشتاق گرفتن انعام بودند. در گرُنِل یک شِبه بی‌يوره را۲۱۱ علیرغم اعتراض نومیدانه او تیرباران را کردند. در میدان واندُم یک شِبه بروُنِل را در آپارتمان‌های مادام فوُلد کشتند. روزنامه‌ گُلوآ روایتی را از قول یک گروهبان که وَلِس را می‌شناخته و در اعدام او حاضر بوده، نقل می‌کند۲۱۲. یک شاهد عینی اعلام کرد که در روز پنج‌شنبه در خیابان بانک کشته شدن لُ‌فرانسه را دیده است. بی‌یوره‌ی واقعی در ماه اوت محاکمه شد. بروُنِل، وَلِس و لُ‌فرانسه موفق شدند از فرانسه فرار کنند. به این ترتیب، اعضا و کارمندان کمون اغلب چندین بار در وجود اشخاصی که کم و بیش به آنها شبیه بودند، تیرباران شدند.

وارْلَن Varlin، افسوس! نشد که فرار کند. روز یکشنبه ۲۸ مه در خیابان لافایِت شناخته شد و بپای بوت‌مُن‌مارْتْر نزد فرماندهی کل برده یا دقیق‌تر کشانده شد. ورسائی‌ها او را فرستادند تا در خیابان رُزیه تیرباران شود. به مدت یک ساعت، یک ساعت کشنده، وارْلَن Varlin را درحالی‌که دست‌هایش از پشت بسته بود، زیر بارانی از ضربات و دشنام، در خیابانهای مُن‌مارْتْر می‌کشاندند. سر جوان و متفکرش که هرگز اندیشه‌ای جز اندیشۀ برادری به آن راه نیافت، بر‌اثر ضربۀ شمشیر‌ها شکاف برداشت و خیلی زود صرفاً به توده‌ای از خون و گوشت لهیده تبدیل شد و چشم‌ها از حدقه بیرون زد. با رسیدن به خیابان رُزیه او دیگر راه نمی‌رفت. او را می‌بردند.

او را نشاندند تا تیرباران کنند. ملعون‌ها جسد او را با ضربات قنداق تفنگ مُثله کردند.

تپۀ شهدا هرگز شهیدی پرافتخار‌تر از وارْلَن Varlin نداشت. کاش او هم در قلب بزرگ طبقۀ کارگر جای گیرد. سراسر زندگی وارْلَن Varlin یک نمونه بود. او کاملاً به تنهائی و صرفاً با قدرت ارادۀ خود، و با صَرف ساعات نادری که شب‌ها — پس از کارگاه و برای مطالعه — برایش می‌ماند، خودش را آموزش داد. آموختن نه با این قصد که به بورژوازی راه یابد، آن‌چنان که خیلی‌ها کردند؛ ولی به قصد آموزش و رهائی مردم. او قلب و روح انجمن کارگران در پایان دوران امپراتوری بود. این انقلابی خستگی‌ناپذیر و فروتن که در عین کم‌حرفی همواره به موقع حرفش را می‌زد و آن‌هم برای آن‌که یک بحث نامفهوم را با یک کلمه روشن سازد، در وجود خود آن غریزۀ انقلابی‌ای را که اغلب در کارگران آموزش‌دیده نهفته است، حفظ کرده بود. او که در ۱۸ مارس یکی از اولین افراد بود، در تمام طول کمون کار کرد و تا آخر در باریکاد‌ها به سر برد. مرگ او مایۀ افتخار کارگران است. اگر در مطلع این تاریخ جائی برای نام دیگری جز پاریس وجود داشت، این کتاب باید به وارْلَن Varlin و دُلِکْلوُز Delescluze تقدیم می‌شد.

روزنامه‌نگاران ورسائی روی جسد او تف کردند و گفتند که چند صد هزار فرانک نزد او پیدا شده است۲۱۳. آنها که پشتِ‌ سرِ ارتش به پاریس برگشتند، مثل شغال او را دنبال کردند. روزنامه‌نگاران محافل معلوم‌الحال بیش از هرچیز بر‌اثر هیستری خونخواری دچار جنون بودند. ائتلاف ۲۱ مارس نوسازی شد. همگی یک زوزه را علیه کارگران شکست خورده سرداده بودند. به جای تعدیل کشتار کاملاً آن را تشویق می‌کردند، نام و مخفی‌گاه کسانی را که باید کشته می‌شدند، منتشر می‌ساختند؛ و به نحو خستگی‌ناپذیری از خود دروغ‌های حساب شده درمی‌آوردند تا آتش ترور خشم‌آلود بورژوازی را روشن نگهدارند. پس از هر تیربارانی آنها فریاد می‌زدند بازهم.

من الابختکی قطعاتی را نقل می‌کنم که نقل تمامی آنها مثنویِ هفتاد من کاغذ می‌شود «ما باید شکار کمونار‌ها را به راه اندازیم.» (بی‌یَن‌ پوُبلیک Bien Public). «هیچیک از بزه‌کارانی که پاریس درعرض این دو ماه در دست آنها بوده است، مردان سیاسی لحاظ نخواهند شد. با آنها مانند راهزنان برخورد خواهد شد. آنها مانند هولناک‌ترین هیولاهائی هستند که تاکنون در تاریخ بشر دیده شده‌اند.» بسیاری از روزنامه‌ها از برپا کردن مجدد گیوتین صحبت می‌کردند «که توسط آنها خراب شد تا به آنها حتی افتخار تیرباران شدن را ندهیم» (مونیتور اونیوِرسِل). «بیائید، مردم شریف، برای نابود کردن این کرم دموکراتیک بین‌المللی تلاش کنیم» (فیگارو). «این کسانی‌که به خاطر کشتن و دزدیدن کشته‌اند؛ حالا که گرفتار شده‌اند، ما باید بگوئیم ممنون! این زنان اکبیر که سینۀ افسران درحال مرگ را شکافته‌اند؛ و حالا که گرفتار شده‌اند، ما باید فریاد بزنیم، ممنون!» (وطن Patrie)۲۱۴.

برای تشویق جلاد‌ها — درصورت لزوم — مطبوعات به آنها جایزه می‌دادند.

فیگارو نوشت: «چقدر قابل تحسین است رفتار افسران ما! این موهبت فقط به سرباز فرانسوی داده شده است که با این سرعت و به این خوبی به خود می‌آید.» ژورنال دِ دِبا فریاد زد: «چه افتخاری! ارتش ما مصائب خود را با پیروزی بیرون از حساب جبران کرده است.»

بدین ترتیب ارتش برای شکست خود از پاریس انتقام می‌گرفت. پاریس دشمنی بود مثل پروس و مخصوصاً از این لحاظ نمی‌شد نسبت به او گذشت نشان داد که ارتش می‌خواست از این راه دوباره حیثیت بربادرفتۀ خودرا به چنگ آورد.

برای تکمیل مشابهت، پس از پیروزی جشن پیروزی برگزار شد. رومی‌ها هرگز پس از درگیری‌های داخلی اجازۀ جشن نمی‌دادند. تی‌یِر Thiers از این شرم نداشت که جلوی چشم خارجی‌ها و در مقابل پاریسی که هنوز از آن دود بر‌می‌خاست، از سربازانش در یک رژۀ بزرگ سان ببیند. در این صورت چه‌کسی می‌توانست فدرال‌ها را سرزنش کند که در مقابل ارتش وِرسای همان‌طور مقاومت کرده‌اند که ممکن بود در مقابل ارتش پروس بکنند؟

و کجا خارجی‌ها چنین غضبی از خود نشان دادند۲۱۵؟ حتی به نظر می‌رسید که مرگ، کینۀ آنها را تیز کرده است. روز یکشنبه ۲۸ مه، نزدیک شهرداری یازدهم حدود پنجاه زندانی تازه تیرباران شده بودند. ما، نه به انگیزۀ ناشایست کنجکاوی، بلکه به دلیل میل جدی به دانستن حقیقت، با وجود خطر شناخته شدن، تا آنجائی پیش رفتیم که اجساد را روی سنگفرش خیابان گذاشته بودند. زنی دامنش بالا رفته بود، از شکم پاره‌اش امعاء و‌احشاءاش بیرون زده بود و یک تفنگدار دریائی از سر تفنن با نوک سرنیزه آنها را از هم جدا می‌کرد. افسر‌ها، در چند قدمی، هیچ اعتنائی به این کار او نداشتند. فاتحان برای هتک حرمت از این اجساد، نوشته‌هائی روی سینه‌هایشان گذاشته بودند: «آدمکش»، «دزد»، «دائم‌الخمر» و در دهان بعضی از آنها بطری فرو کرده بودند.

چگونه باید این وحشی‌گری را توجیه کرد؟ گزارش‌های رسمی فقط به تعداد خیلی کمی کشته از طرف ورسائی‌ها اشاره می‌کنند-۸۷۷ نفر در تمام طول عملیات از ۳ آوریل تا ۲۸ مه۲۱۶. پس، غضب ورسائی‌ها عذری برای این تلافی جوئی‌ها نداشت. وقتی‌که انگشت‌شمار افراد برانگیخته، برای انتقام خون هزاران رفیق خود شست‌و‌سه نفر از کهنه‌کار‌ترین دشمنان خود۲۱۷ را از میان حدود ۳۰۰ نفری که در اختیار داشتند، تیرباران می‌کنند، ارتجاع ریاکار چهرۀ خود را می‌پوشاند و به نام عدالت اعتراض می‌کند. پس، اگر قرار باشد کسانی محاکمه شوند که به طور منظم، بدون هیچ نگرانی‌ای از نتیجۀ درگیری، و بالاتر از همه، پس از ختم نبرد، ۲۰٫۰۰۰ نفر را تیرباران کردند که سه‌چهارم آنها در جنگ شرکت نکرده بودند، این عدالت چه خواهد گفت؟ باوجود این بارقه‌هائی از انسانیت از سوی سرباران به چشم خورد؛ بعضی از آنها دیده شدند که با سر‌های به زیر انداخته از اعدام بر‌می‌گشتند. ولی افسر‌ها هرگز برای یک ثانیه هم در سبعیت خود کوتاه نیامدند. حتی بعد از یکشنبه هنوز اسرا را سلاخی می‌کردند و هنگام اعدام‌ها فریاد می‌زدند «آفرین!» اینها شجاعت قربانیان را گستاخی می‌نامیدند۲۱۸. باشد که اینها در برابر پاریس، فرانسه و نسل جدید مسئول کردار‌های زشت خود باشند.

بالاخره بوی لاشه‌ها حتی پر حرارت‌ترین‌ها را هم به تنگی نفس انداخت. اگر از ترحم خبری نبود، طاعون داشت از راه می‌رسید. دسته‌های متراکم مگس از روی جسد‌های گندیده بلند می‌شد. خیابانها پر بود از پرنده‌های مرده. روزنامه‌ آینده لیبرال Avenir Libéral در مدح بیانیه‌های مَک‌ماهون از کلمات فلِشیِه استفاده می‌کرد: «او خود را پنهان می‌کند، ولی شکوه‌ او چهره می‌نماید.» شکوه توُرِن Turenne ۱۸۷۱ تا رود سِن چهره می‌نمود، اینجاکه رد خون، آبی را که از زیر دومین چشمۀ پل توئیلری رد می‌شد رنگین می‌کرد۲۱۹.

اجساد در بعضی از خیابانها سر راه مردم بودند و عابرین را با چشم‌های مردۀ خود نگاه می‌کردند. در فبور‌سَنت‌آنتوان اینجا و آنجا تل اجساد را می‌دیدی که بر‌اثر آهک، نیمه سفید شده بودند. در مدرسۀ پلی‌تکنیک فضائی را به طول صدمتر و عمق سه متر اشغال کرده بودند. در پَسی که یکی از مراکز بزرگ اعدام نبود، ۱۱۰۰ جسد نزدیک ترُکادِرو وجود داشت. گرچه اجساد با قشر نازکی از خاک پوشانده شده بودند، بازهم طرحی وهم‌آور، اندام آنها را نشان می‌داد. روزنامه‌ تام نوشت: «چه‌ کسی به خاطر نمی‌آورد، حتی اگر برای یک لحظه دیده باشد، میدان، نه، غسال‌خانۀ توُر سَن ژاک را؟ از میان این خاک خیس که به تازگی با بیل زیر و رو شده بود، اینجا و آنجا سر، بازو، پا و دست سرک می‌کشید. طرح اجساد — ملبس به یونیفرم گارد ملی — دیده می‌شد که روی زمین نقش بسته بودند. این صحنه ، اشمئزاز‌آور بود. بوی گند تهوع‌آوری از این باغ بر‌می‌خاست و گاهی در بعضی جاها به تعفن تبدیل می‌شد.» باران و گرما تجزیه را تسریع کرده بود و اجساد باد کرده، دوباره ظاهر شدند. شُکوه مَک‌ماهون خود را زیادی خوب نشان می‌داد. روزنامه‌ها را ترس داشت می‌گرفت. یکی از آنها نوشت: «به این لعنتی‌ها که در زمان حیات خود این‌همه زیان به ما رسانده‌اند نباید اجازه داد که پس از مرگ خود هم هنوز به این کار ادامه دهند.» و کسانی که تحریک به کشتار می‌کردند، فریاد برآوردند «کافی است!»

پاری ژورنالِ ۲ ژوئن نوشت: «بیائید دیگر نکشیم، حتی آدمکش‌ها را، حتی آتش‌افروز‌ها را. بیائید دیگر نکشیم. تقاضای ما عفو آنها نیست، بلکه یک وقفه است.» ناسیونالِ National ۱ ژوئن نوشت: «اعدام کافی است، خون کافی است، قربانی کافی است!» و افکار ملیِ Opinion Nationale همان روز: «یک بررسی جدی از وضع متهمین لازم است. آدم می‌خواهد ببیند که فقط مقصرین می‌میرند.»

اعدام‌ها تخفیف یافت و رفت و روُب شروع شد. هرنوع دلیجان، درشکه و گاری برای جمع‌آوری اجساد آمدند و شهر را دور زدند. از زمان طاعون بزرگ لندن و مارسی چنین محموله‌ای از گوشت انسان دیده نشده بود. این نبش قبر‌ها ثابت کرد که تعداد زیادی از افراد زنده‌به گور شده بودند. آنها که به طور ناقص تیرباران شده و همراه انبوه کشته‌ها به درون گور‌های مشترک پرتاب شده بودند، خاک خورده بودند و تشنجِ جان‌کندن خود را نشان می‌دادند. بعضی از اجساد قطعه‌ قعطه جمع‌آوری می‌شدند. لازم بود که هرچه زود‌تر آنها را در گاری‌ها سربسته حبس کنند و با حداکثر سرعت به گورستان‌ها ببرند. در آنجا گور‌های عظیم آهکی آمادۀ بلعیدن این توده‌های گندیده بود.

گورستان‌های پاریس همه آنچه را که می‌توانستند در خود جای دادند. قربانیان، پهلو به پهلوی هم بدون هیچ پوششی جز لباس‌های خود، خندق‌های عظیمی را در پِر لاشِز، مُن‌مارْتْر و مون - پارناس پُرکردند که مردم هرساله جهت یادبود به زیارت آنها می‌آیند. سایرین که بدشانس‌تر بودند، به بیرون شهر منتقل شدند. در شارون، بَنیوله، بیسِتْر و غیره-سنگر‌هائی که هنگام اولین محاصره حفر شده بودند، مورد استفاده قرار گرفت. آزادی Liberté نوشت «در آنجا هیچ ترسی از تشعشعات این جسد‌ها نیست، خونی ناپاک زمین کشاورز را آبیاری و حاصل‌خیز می‌کند. نمایندۀ مرحوم جنگ خواهد توانست هنگام نیمه شب از پیروان وفادار خود سان ببیند. اسم شب هم آتش‌افروزی و آدم‌کشی خواهد بود.» درکنار این سنگر‌های ماتم‌زده، زن‌ها سعی می‌کردند از روی بقایای اجساد، آنها را شناسائی کنند. پلیس برای دستگیری شورشیان زن در آنجا مترصد بود تا اندوهشان رازشان را فاش کند.

خیلی زود معلوم شد که دفن این‌همه جسد بیش از حد دشوار است و آنها را در استحکامات در درون آشیانۀ توپها سوزاندند. ولی به دلیل فقدان تهویه ،احتراق ناقص بود و اجساد خمیر شدند. در بوت - شُمُن Buttes-Chaumont اجساد را به صورت تلی عظیم روی هم انباشتند و نفت زیاد روی آنها ریختند و در فضای باز آتش زدند.

کشتار‌های جمعی تا اولین روزهای ژوئن ادامه داشت۲۲۰ و اعدام‌های صحرائی تا اواسط آن ماه. تا مدت زیادی، صحنه های اسرارآمیزی در جنگل بولونْی همچنان درجریان بود۲۲۱. هرگز تعداد قربانیان هفتۀ خونین معلوم نخواهد شد. رئیس دادگستری نظامی تیرباران ۱۷٫۰۰۰ نفر را پذیرفت۲۲۲ و انجمن شهرداری پاریس مخارج دفن ۱۷٫۰۰۰ نفر را پرداخت. ولی تعداد زیادی را یا سوزاندند یا در خارج از پاریس کشتند. اغراق نیست اگر بگوئیم حداقل ۲۰٫۰۰۰ نفر.

تعداد کشته‌های بسیاری از میدان‌های نبرد بیش از این بوده است، ولی اینها لااقل در کوران نبرد از پا درآمده بودند. این قرن هرگز شاهد چنین سلاخی‌ای، پس از نبرد، نبوده است. در تاریخ درگیری‌های داخلیِ ما هیچ‌چیز نیست که با آن برابری کند. سَن بارتِلِمی، ژوئن ۱۸۴۸ و ۲ دسامبر فقط می‌توانستند پرده‌ای از کشتار‌های ماه مه را تشکیل دهند. حتی جلادان بزرگ رُم و عصر جدید در مقابل دوک مَژانتا Duc de Magenta رنگ می‌بازند. تنها قتل‌عام‌های فاتحان آسیائی و جشن‌های داهومی Dahomey می‌توانند تصوری از این قصابی شدن پرولتر‌ها ارائه کنند.

این بود سرکوب «از طریق قانون و با قانون.» و طی این قساوت‌هائی که به نحو غیرقابل مقایسه‌ای از نوعِ بلغاریِ آن بدتر بود، بورژوازی با بالا بردن دست‌های خون‌آلودِ خود بسوی آسمان، درصدد برآمد سراسر جهان را علیه مردمی تحریک کند که در طی دو ماه سلطۀ خود، هزاران نفر از افرادشان کشتار شده و خون شست‌و‌سه زندانی را ریخته بودند.

تمام قدرت‌های اجتماعی خُرناس جان‌کندن قربانیان را با صدای کف‌زدن‌های خود پوشاندند. کشیش‌ها، این تقدیس‌کنندگان کبیر آدم‌کشی‌ها، پیروزی را با مراسمی رسمی تجلیل کردند که مجلس تماماً در آن حضور داشت. حکمروائی مسیح داشت آغاز می‌شد.

فصل سی‌وسوم — سرنوشت اُسرا

«خواست عدالت، نظم، انسانیت و تمدن پیروز شده است.»

(تی‌یِر Thiers به مجلس ملی).

خوش به حال کشته ها! آنها ناچار نبودند از جلجتای اُسرا بالا بروند.

از روی تیرباران‌های وسیع می‌توان تعداد بازداشت‌ها را حدس زد. ایلغارِ هولناکی بود. مرد، زن، کودک، پاریسی، شهرستانی، خارجی، جمعیتی از هر سنی، از هر جنسیتی، از هر حزبی و از هر شرایطی. همه‌ ساکنان یک خانه و همه‌ اهالی یک خیابان را گروهی می‌بردند. یک سوءظن، یک کلمه یا یک رفتار مشکوک کافی بود تا موجب دستگیری شخص توسط سرباز‌ها شود. به این ترتیب، از ۲۱ تا ۳۰ مه ۴۰٫۰۰۰ نفر را دستگیر کردند.

این اسرا به زنجیره‌های طولانی تبدیل می‌شدند، گاهی آزاد و گاهی مانند ژوئن ۱۸۴۸ بسته با طناب ــ‌طوری‌که فقط به صورت یک تودۀ واحد درآیند. هرکس از راه رفتن سَر باز‌می‌زد با نوک سرنیزه به او سیخ می‌زدند و اگر مقاومت می‌کرد، در‌جا تیربارانش می‌کردند؛ و گاهی هم به دُم اسب بسته می‌شد۲۲۳. در مقابل کلیساهای محلاتِ ثروتمند اسرا مجبور می‌شدند با سر‌های برهنه در میان انبوه اراذلی از نوکر‌ها، قرتی‌ها و فاحشه‌هائی زانو بزنند که فریاد می‌زدند «مرگ! مرگ! جلو‌تر نروید. همین جا تیربارانشان کنید.» در شانزه‌لیزه می‌خواستند صف‌ها را بشکنند تا خون را بچشند.

اسرا به وِرسای فرستاده شدند. گَلیفه در لَ‌موئِت منتظر آنها بود. در شهر دنبال زنجیره‌های اسرا حرکت می‌کرد و زیر پنجرۀ باشگاه‌های اشرافی توقف می‌نمود تا برایش دست بزنند و هورا بکشند. در دروازۀ پاریس، او عُشریۀ خود را برداشت: در میان صفوف اسرا راه افتاد و با نگاهش که به نگاه یک گرگ گرسنه می‌مانست متوجه یکی می‌شد و به او می‌گفت «تو با‌هوش به نظر می‌رسی، از صف بیا بیرون» ؛ به دیگری می‌گفت «تو ساعت داری، باید کارمند کمون بوده باشی،» و او را جدا می‌کرد. در ۲۶ مه فقط از یک دسته از اسرای راهیِ وِرسای هشتاد‌و‌سه مرد و سه زن را انتخاب نمود، آنها را در دامنۀ استحکامات به صف کرد و دستور تیرباران آنها را داد۲۲۴. بعد به رفقای آنها گفت: «اسم من گَلیفه است. روزنامه‌های شما در پاریس به حد کفایت مرا لجن‌مال کرده‌اند. من انتقامم را می‌گیرم.» یکشنبه ۲۸ مه، گفت: «همه‌ کسانی که موی سفید دارند از صف خارج شوند.» صد‌و‌یازده اسیر جلو آمدند. او ادامه داد: «شماها، شماها ژوئن ۱۸۴۸ را دیده‌اید. شما از دیگران بیشتر مقصرید.» و دستور داد که اجسادشان را به داخل استحکامات پرتاب کنند.

پس از پایان این مراسم تزکیه، دسته‌های اسرا در محاصره‌ دو صف سواره نظام وارد جادۀ وِرسای شدند. مثل این بود که جمعیت یک شهر را گله‌هائی از حیوانات سبع با خود بیرون می‌بردند. نوجوان، ریش‌سفید، سرباز، خوش‌پوش، هرجور آدمی با هرشرایطی؛ ظریف‌ترین و خشن‌ترین افراد در یک گرداب گرفتار آمده بودند. زنان بسیاری بودند. عده‌ای دست‌بند به دست داشتند. یکی با طفلش که با دست‌های کوچک ترسیده‌اش به گردن مادر چسبیده بود. دیگری با دست شکسته و قطره‌های خون بر پیراهن. دیگری افسرده که بازوی بغل‌دستیِ نیرومند‌تر خود را چسبیده بود. دیگری با حالتی مجسمه‌وار با درد و توهین مقابله می‌کرد. همواره همان زنی از مردم که پس از بردن نان به سنگر و تسلی دادن محتضران و نومیدان -

«فرسوده از زادن آدم‌های بدبخت»

حالا آرزوی مرگ رهائی‌بخش را داشت.

رفتار آنها، که موجب تحسین روزنامه‌های خارجی شد۲۲۵، سبعیت ورسائی‌ها را تشدید می‌کرد. فیگارو نوشت: «با دیدن کاروان زنان شورشی آدم علیرغم خودش دچار احساس نوعی ترحم می‌شد. ولی این فکر که همه‌ فاحشه‌خانه‌های پاریس توسط گارد‌های ملی که آنها را تحت حمایت خود قرار دادند، باز شد و اکثر این بانوان ساکنان همان خانه‌ها بودند، به آدم خاطر‌جمعی می‌داد.»

نفس نفس‌زنان، چرک‌آلود، منگ از خستگی، گرسنگی و تشنگی، آفتاب سوخته، کاروان‌های اسرا خود را ساعت‌ها در غبار داغ جاده پیش می‌کشیدند؛ درحالی که فریاد‌ها و ضربه‌های شکاری‌های سواره آنها را بستوه آورده بود. پروسی‌ها با این سربازان، هنگامی‌که خودشان چند ماه پیش اسیر بودند و آنها را از سِدان و مِتْس می‌بردند، با این قساوت رفتار نکرده بودند. اسرائی را که از پا می‌افتادند، گاهی تیرباران می‌کردند و گاهی هم نهایتاً به داخل گاری‌هائی می‌انداختند که از دنبال می‌آمدند.

در ورود به وِرسای جمعیت انتظار آنها را می‌کشید، باز‌هم نخبگان جامعۀ فرانسه: نمایندگان مجلس، کارمندان، کشیش‌ها، افسر‌ان و زنانی از هرقماش. همان‌طور که دریا در مَدّ بهاره و پائیزه بیش از هرزمان دیگری ارتفاع می‌گیرد، همان‌طور هم خشمِ این‌بار اینها از خشمشان در ۴ آوریل و در مقابل کاروان‌های قبلی فراتر رفت. در دو طرف خیابانهای پاریس و سَن کلو وحشیانی صف کشیده بودند که کاروان‌های اسرا را با هو و جنجال و مشت‌و‌لگد دنبال می‌کردند؛ و بر سرشان آشغال و شیشه‌ خورده می‌ریختند. روزنامه‌ لیبرال — محافظه‌کار سیِکْل در شمارۀ ۳۰ مه خود نوشت: «آدم زنانی — نه فاحشه‌ها، بلکه بانوان آراسته‌- را می‌بیند که در مسیر عبور اسرا به آنها فحش می‌دهند و حتی با چتر آفتابی خود آنها را کتک می‌زنند.» وای به حال کسی که به این شکست خورده‌ها توهین نمی‌کرد! وای به حال کسی‌که بگذارد این جنبش عزا و ندبه از کف‌اش برود! او را فوراً می‌گرفتند و به پست نگهبانی می‌بردند۲۲۶، یا به سادگی داخل کاروان اسرا هل می‌دادند. انحطاط وحشتناک طبیعت بشر به ویژه از این لحاظ مشمئزکننده‌تر بود که با آراستگی لباس‌ها در تناقض قرار داشت. افسران پروسی یک بار دیگر از سَن‌دُنی آمدند تا ببینند که با چه طبقات حاکمه‌ای روبرو هستند.

اولین کاروان‌ها را برای نمایش در خیابانهای وِرسای گرداندند. سایرین را ساعت‌ها زیر تیغ آفتاب در میدان اَرْم، در چند قدمی درخت‌های تنومندی که سایهشان از آنها دریغ می‌شد، معطل نگهداشتند. بعد زندانی‌ها را بین چهار محل تقسیم کردند: زیرزمین‌های گراند - اِکوری، نارنجستانِ قلعه، بار‌انداز‌های ساتُری و مدرسۀ سوارکاری سَن سیر. در این زیرزمین‌های مرطوب و ناسالم، که نور و هوا فقط از چند شکاف باریک به آنها نفوذ می‌کرد، کودکانی را جای دادند که بعضی از آنها ۱۰ سال هم سن نداشتند؛ درحالی‌که روز‌های اول حتی حصیر زیر‌انداز هم وجود نداشت. وقتی هم چند‌تائی از این حصیرها را گرفتند، خیلی زود به تپالۀ خالص تبدیل شدند. آب برای شستشو وجود نداشت. امکانی برای تعویض ژنده‌هائی که به تن داشتند، نبود؛ و منسوبینی را که برایشان لباس می‌آوردند با خشونت بر‌می‌گرداندند. دوبار در روز در یک لگن، مایع زرد رنگِ سوپ‌مانندی را به آنها می‌دادند. ژاندارم‌ها توتون را به قیمت گزاف می‌فروختند و آن را مصادره می‌کردند تا دوباره بفروشند. دکتر وجود نداشت. قانقاریا به مجروحان حمله کرد. چشم‌درد شایع گردید. روان‌پریشی، مزمن شد. شب‌ها نالۀ تب‌دار‌ها و دیوانه‌ها بلند بود. روبروی آنها ژاندارم‌ها با بی‌تفاوتی و تفنگ‌های پر قرار‌داشتند.

در فوس - اُ - لیون، وضع از این هم وحشتناک‌تر بود: سردابه ای فاقد هوا و کاملاً تاریک، مدخلی قبرگونه، در زیر پلکانی وسیع از مرمر قرمز. هرکس که خطرناک تشخیص داده می‌شد یا صرفاً مورد بی‌مهری گروهبان قرار می‌گرفت، به آنجا انداخته می‌شد. بنیه‌دار‌ترین‌ها فقط چند روزی در آن دوام می‌آوردند. هنگام خروج از آن، درحالی‌که دچار سرگیجه و حواس‌پرتی بودند و روشنائی روز چشمشان را خیره کرده بود، از هوش می‌رفتند. خوشبخت کسی‌که با نگاه‌های زنش مواجه می‌شد. همسران اسرا به نرده‌های بیرون نارنجستان می‌چسبیدند و سعی می‌کردند در میان چهره‌ها و صدا‌های مبهم و گنگ کسی را تشخیص دهند. آنها مو‌های خود را می‌کندند، به ژاندارم‌ها التماس می‌کردند و اینها به عقب هُلشان می‌دادند، کتکشان می‌زدند و دشنام‌های رکیک نثارشان می‌کردند.

جهنم سرگُشادۀ بارانداز‌های دشتِ ساتُری، زمین چهارگوشی محصور به دیوارها بود. زمین آن از خاک رُس است و کمترین باران آن را گِل می‌کند. اولین کسانی‌ که وارد شدند، در عمارت‌هائی جا داده شدند که برای هزار‌ و سیصد نفر گنجایش داشت و بقیه با سر‌های برهنه — چون کلاه‌هایشان را در پاریس یا وِرسای از سرشان پرانده بودند — بیرون ماندند. ژاندارم‌ها چون مأموریت داشتند، از سرباز‌ها قابل اعتماد‌تر و سخت‌گیر‌تر بودند.

پنج‌شنبه شب ساعت هشت یک کاروان که اساساً از زن‌ها تشکیل شده بود، وارد بارانداز شد. یکی از آنها، همسر یک سرهنگ، در گزارشی به من نوشته است:

«بسیاری از ما در راه مردند. از صبح چیزی نخورده بودیم.

«هنوز هوا روشن بود. ما انبوه عظیمی از اسرا را دیدیم. زن‌ها جداگانه در کلبه ای در ورودیِ محل بودند. ما به آنها ملحق شدیم.

«به ما گفتند که یک آبگیر در اینجا هست و ما هم که داشتیم از تشنگی می‌مردیم، به سمت آن دویدیم. اولین کسی‌که آب خورد، فریاد بلندی کشید و استفراغ کرد: «آه، لعنتی‌ها! ما را وادار می‌کنند که خون مردم‌ خود را بخوریم.» از عصر زخمی‌ها برای شستن زخم‌های خود به آنجا می‌رفتند. ولی تشنگی چنان به ما فشار می‌آورد که بعضی‌ها جرأت کردند تا این آب خون‌آلود را در دهان خود بچرخانند و بیرون بدهند.

«کلبه از پیش پر بود و ما را وادار کردند که در گروه‌های حدود۲۰۰ نفره روی زمین بخوابیم. افسری آمد و به ما گفت «بزمجه‌ها! به فرمانی که می‌دهم گوش دهید. ژاندارم‌ها! اولین کسی‌که تکان خورد، به طرفشان آتش کنید!»

«در ساعت ده صدای رگبار گلوله را کاملاً در نزدیکی خود شنیدیم. از جا پریدیم. ژاندارم‌ها درحالی‌که تفنگ‌هایشان را به طرف ما نشانه رفته بودند، فریاد می‌زدند «لعنتی‌ها، دراز بکشید!» صدای تیرباران عده‌ای از اسرا در چند قدمی ما بود. احساس می‌کردیم که گلوله‌ها از مغز ما رد می‌شدند. ژاندارم‌هائی‌که همین الآن مشغول تیرباران بودند، آمدند تا کشیک نگهبانان ما را تحویل بگیرند. ما تمام شب را تحت نظارت افرادی ماندیم، داغ از کشتاری که کرده بودند. آنها به کسانی که از وحشت و سرما به خود می‌پیچیدند، غُرغُر‌کنان می‌گفتند: «صبر کنید، نوبت شما هم می‌رسد.» با روشن شدن هوا ما مرده‌ها را دیدیم. ژاندارم‌ها به همدیگر می‌گفتند «اَه! این صحنه‌ قشنگ نیست؟»

«عصر‌هنگام، اسرا در دیوار جنوبی صدای بیل و کلنگ شنیدند. تیرباران‌ها و تهدید‌ها دیوانهشان کرده بود. هرآن انتظار داشتند که از هرجانب و به هرشکل مرگ سر برسد، و گمان می‌کردند که این‌بار می‌خواهند آنها را با انفجار بکشند. سوراخ‌هائی در دیوار باز شد و مسلسل‌ها ظاهر و بعضی از آنها شلیک هم کردند۲۲۷

جمعه‌شب رگبار چند ساعته‌ای برسرِ اردوگاه باریدن گرفت. اسرا را با تهدید به تیراندازی مجبور کردند تا تمام شب را در گل‌و‌لای دراز بکشند. حدود بیست نفر از سرما مردند.

اردوگاه ساتُری خیلی زود به گردشگاه مطلوب محافل اعیانی وِرسای تبدیل شد. کاپیتان اوبْری Aubry این افتخار را داشت‌که رعایای خود را به بانوان، نمایندگان و اهل ادب نشان دهد که در گل‌و‌لای غوطه می‌خوردند، چند تکه نان خشک گاز می‌زدند و از حوضی آب می‌خوردند که ژاندارم‌ها بدون هیچ تشریفاتی می‌ایستادند و خود را در آن تخلیه می‌کردند. عده‌ای دیوانه می‌شدند و سرِ خود را به دیوار‌ها می‌کوبیدند. عده‌ای هم زوزه می‌کشیدند و ریش و موی خود را می‌کندند. از این تلِ موجودات ژنده‌پوش و وحشت‌زده ابری متعفن متصاعد می‌شد. روزنامه‌ استقلال فرانسوی Indépendance française نوشت: «چندین هزار نفر غرق در کثافت و کرم تا چندین کیلومتر آن‌طرف‌تر را آلوده کرده‌اند. توپها به سمت این تیره‌روزانی که مانند درندگان وحشی به بند کشیده شده‌اند، نشانه می‌روند‌. ساکنان پاریس از اپیدمی‌هائی می‌ترسند که دراثر دفن کشته شدگان در شهر شایع خواهد شد. آنهائی‌که روزنامه‌ رسمی پاریس، روستائی‌ها می‌نامید، خیلی بیشتر از این،‌ از اپیدمی‌های ناشی از حضور شورشیان زنده در ساتُری می‌ترسند.»

آنها مردم شریف وِرسای هستند که همین تازگی موجب پیروزی آرمان «عدالت، نظم، انسانیت و تمدن» شده‌اند. چقدر خوب و انسانی، با وجود بمباران و رنج‌های محاصره، این راهزنان پاریس هم در کنار این مردم شریف بوده‌اند! در پاریسِ کمون چه‌کسی هرگز با یک زندانی بدرفتاری کرد؟ کدام زنی به هلاکت رسید یا مورد اهانت قرار گرفت؟ کدام گوشۀ تاریک زندان‌های پاریس حتی یک مورد از هزاران شکنجه‌ای را که در وِرسای در روز روشن به نمایش گذاشته شد، در خود پنهان کرده بود؟

از ۲۴ مه تا اولین روز‌های ژوئن، جریان کاروان اسرا به این حفرۀ هولناک بی‌وقفه ادامه داشت. بازداشت‌ها شب و روز در مقیاس وسیع ادامه یافت. پلیس شهرداری به همراهی سرباز‌ها به بهانۀ تفتیش، قفل‌ها را می‌شکست و اشیاءِ قیمتی را تصاحب می‌کرد. بعداً چندین افسر به خاطر اختلاس اشیاءِ ضبط شده محکوم شدند۲۲۸. آنها نه تنها کسانی را که در جریانات اخیر درگیر بودند، یعنی کسانی‌که توسط اونیفورم خود و یا اسنادی‌که در شهرداریها و دبیرخانۀ جنگ لو می‌رفتند، بلکه هرکسی را هم که به خاطر عقاید جمهوریخواهانه‌اش معروف بود، دستگیر می‌کردند. آنها هم‌چنین فروشنده‌های طرف معامله با کمون و موزیسین‌هائی را که حتی از حصارهای موقت سنگر‌ها رد هم نشده بودند، دستگیر کردند. متصدیان آمبولانس‌ها هم همین سرنوشت را پیدا کردند. و این درحالی است که در دوران محاصره یک نمایندۀ کمون پس از بازرسی یک آمبولانس‌ به خدمۀ آن‌ گفت: «من می‌دانم که اکثر شما دوستان حکومت وِرسای هستید، ولی من امیدوارم آن‌قدر عمر کنید که به اشتباه خود پی‌ببرید. من خودم را به زحمت نمی‌اندازم که بدانم چاقو‌های جراحی در خدمت مجروحان سلطنت‌طلب‌اند یا جمهوری خواه. من می‌بینم که شما وظیفه‌تان را با شایستگی انجام می‌دهید و از شما به خاطر آن تشکر می‌کنم. من این را به کمون گزارش خواهم کرد.»

عده‌ای نگون‌بخت در گورستان‌های زیرزمینی پناه گرفته بودند. با نور مشعل به جستجوی آنها رفتند. عوامل پلیس با کمک سگ‌ها بسوی هرسایه‌ مشکوکی شلیک می‌کردند. گشت‌هائی در جنگل‌های نزدیک پاریس سازماندهی شد. پلیس همه‌ ایستگاه‌ها و بندر‌های فرانسه را زیر نظر داشت. پاسپورت‌ها می‌بایست در وِرسای تجدید و کنترل می‌شد. قایق‌دار‌ها تحت مراقبت بودند. در ۲۶ مه، ژوُل فاوْر، به این بهانه که جنگ خیابانی یک عمل سیاسی نیست، رسماً از قدرت‌های خارجی تقاضای استرداد فراری‌ها را کرده بود.

تحویل دادن در پاریس رواج یافت. ترس همه‌ در‌ها را بست. در آنجا برای فراری‌ها هیچ پناهگاهی نبود. نه دوستی مانده بود و نه رفیقی. همه‌جا طرد بی‌رحمانه یا لو دادن. پزشگ‌ها رسوائی ۱۸۴۸ را تکرار کردند و مجروحان را تحویل دادند۲۲۹. تمام غرائز جبونانه به سطح آمد و پاریس از چنان منجلاب‌های رسواخیزی پرده برداشت که حتی در دوران امپراتوری هم به وجودشان گمان نبرده بود. مردم شریف، اربابان خیابانها ترتیب بازداشت رقبا و طلبکاران خود را به عنوان کمونار می‌دادند و در ناحیه‌های خود کمیته‌های تحقیق بوجود می‌آوردند. کمون خبرچین‌ها را طرد کرده بود و پلیس نظم با آغوش باز آنها را پذیرا شد. رقم گزارش‌ خبرچین‌ها به اوج افسانه‌ای ۳۹۹٫۸۲۳ رسید۲۳۰ که حداکثر یک بیستم آن ها امضا داشت.

قسمت بسیار قابل ملاحظه‌ای از این گزارش‌ها از مطبوعات سرچشمه می‌گرفت. تا چندین هفته‌ این مطبوعات از تحریک خشم و وحشت بورژوازی بازنایستاد. تی‌یِر Thiers با احیای یکی از بیهوده‌کاری‌های ژوئن ۱۸۴۸، در بولتنی از جمع‌آوری «مایعی سمی برای مسموم کردن سرباز‌ها» صحبت کرد. همه‌ ابداعات آن زمان را اقتباس کردند، با موقعیت تطبیق دادند و به نحو وحشتناکی تشدید نمودند. اطاق‌هائی در راه‌آب‌های زیرزمینی با سیم‌کشی و کاملاً آماده؛ استخدام ۸٫۰۰۰ نفت‌انداز؛ خانه‌هائی که با یک مُهر برای سوزاندن علامت گذاری شده‌اند؛ تلمبه‌ها، سرنگ‌ها و تخم مرغ‌های پر از نفت؛ گلوله‌های مسموم؛ ژاندارم‌های کباب شده؛ ملوانان حلق‌آویز؛ زنان مورد تجاوز قرار گرفته؛ فاحشه‌های به خدمت خوانده شده ــ‌همه چاپ شد و احمق‌ها نیز همه را باور کردند. بعضی از روزنامه‌ها در ساختن دستور‌های کاذب برای ایجاد حریق۲۳۱ و امضا‌های جعلی تخصص داشتند که اصل آن هرگز ارائه نمی‌شد، ولی می‌بایست به عنوان مدرک مثبت از طرف دادگاه‌های نظامی و مورخین شریف پذیرفته می‌شدند. وقتی این مطبوعات تصور کردند که آتش خشم بورژوازی درحال فروکش است، دوباره بر آن دمیدن گرفتند؛ و هرروزنامه‌ای در دنائت از دیگری سبقت جست.

بی‌یَن پوُبلیک نوشت: «ما می‌دانیم که پاریس خواستی غیر از این ندارد که دوباره بخوابد. گرچه موجب پریشانی‌اش می‌شویم، ولی باز بیدارش می‌کنیم.» و در ۸ ژوئن فیگارو هنوز نقشۀ کشتار می‌کشید۲۳۲. نویسنده انقلابی‌ای که این زحمت را به خود بدهد و مستخرجاتی از روزنامه‌های ارتجاعی ماه‌های مه و ژوئن ۱۸۷۱، تحقیقات پارلمانی، جزوه‌ها و تاریخ‌های بورژوائیِ کمون را در یک کتاب — همانند ملغمه‌ای وحشتناک‌تر از معجون دست‌پخت ساحره‌ها‌- گردآوری کند، برای ساختن و عدالت آیندۀ مردم کاری بیشتر از فوجی از مبلغین گزافه‌گو انجام داده است.

محض افتخار فرانسویان، در بحبوحۀ این اپیدمی جُبن، رگه‌هائی از سخاوتمندی و حتی قهرمانی هم به چشم می‌خورد. همسر یک سرایدار توانست چند ساعتی وِرمُرِل را پس از زخمی شدن، به جای فرزندش جابزند و به داخل خانه ببرد. مادر یک سرباز ورسائی به چند تن از اعضای کمون پناه داد. تعداد زیادی از شورشیان توسط افراد گمنام نجات یافتند. این درحالی بود که پناه دادن به مغلوبان در روزهای اول با خطر مرگ و بعداً با خطر تبعید به مستعمرات مواجه بود. زنان یک‌بار دیگر قلب بزرگ خود را نشان دادند.

تعداد بازداشت‌ها در ژوئن و ژوئیه همچنان با میانگین صد نفر در روز ادامه یافت. در بِل‌ویل، مِنیل‌مونتان، ناحیه سیزدهم و بعضی از خیابانها فقط پیرزن‌ها مانده بودند. ورسائی‌ها در گزارش‌های دروغین خود وجود ۳۸٫۵۶۸ زندانی۲۳۳ را پذیرفته‌اند که از میان آنها ۱٫۰۵۸ نفر زن و ۶۵۱ نفر کودک بودند. از این کودکان ۴۷ نفر سیزده ساله، ۲۱ نفر دوازده ساله، ۴ نفر ده ساله و ۱ نفر هفت ساله بود۲۳۴. گوئی آنها با نوعی روش مخفی گله‌هائی را که با لگن غذا می‌دادند، شماره می‌کردند. رقم بازداشتی‌ها به احتمال بسیار قوی به ۵۰٫۰۰۰ نفر می‌رسید.

اشتباهات بی‌شمار بود. تعدادی از زنان آن محافل اشرافی‌که با دماغ‌های بالا‌گرفته برای تماشای اجساد فدرال‌ها رفته بودند، اشتباهاً قاطی این تیره‌بختان ایلغار زده به ساتُری برده شدند و در آنجا به عینه زنان ژنده‌پوشی که تنشان کرم گذاشته بود و نفت‌اندازان خیالی‌ای را که روزنامه‌هایشان تصویر کرده بودند، ملاحظه کردند.

هزاران نفر مجبور به اختفاء شدند و هزاران نفر دیگر خود را به مرز‌ها رساندند. تخمینی از تلفات کلی را از اینجا می‌توان به دست آورد که تعداد انتخاب‌کنندگان در انتخابات میان‌دوره‌ای ژوئیه ۱۰۰٫۰۰۰ نفر کمتر از انتخابات فوریه بود۲۳۵. دراثر این کم‌بود، صنعت پاریس از هم پاشید. اکثر کارگرانی‌که این شاخه از تولید، اصالت هنری خود را مرهون آنها بود، کشته و بازداشت شدند یا وسیعاً راه مهاجرت را در پیش گرفتند. در ماه اکتبر، شورای شهرداری در گزارشی نشان داد که بعضی از صنایع به خاطر فقدان کارگر ناچار به رد سفارشات هستند.

بربریت خانه‌گردی‌ها و تعداد بازداشت‌ها که به نومیدی ناشی از شکست افزوده می‌شد، از این شهر — که تا آخرین قطرۀ خون خود را از دست داده بود- آخرین رمق‌های آن را هم می‌گرفت. در بِل‌ویل، در مُن‌مارْتْر و در ناحیه سیزدهم از خانه‌ها گلوله‌هائی شلیک می‌شد. در کافه هِلدِر، در خیابان رِن، در خیابان لَ پِه و در میدان مادلن سربازان و افسران با ضربۀ دست‌های نامرئی از پا درمی‌آمدند. نزدیک پادگان پِپی‌نییِر به طرف یک ژنرال شلیک شد. روزنامه‌های وِرسای با گستاخی ساده‌لوحانه در شگفت بودند که چرا خشم مردم تسکین نیافته است و نمی‌توانستند بفهمند «چه دلیلی هرقدر هم پیش پا افتاده می‌توان برای نفرت از سربازانی داشت که بی‌آزار‌ترین صورت ظاهر را در دنیا دارند.» (زنگ La cloche).

«چپ»، خطی را که در ۱۹ مارس برای خود ترسیم کرده بود تا آخر تعقیب نمود. پس از بازداشتنِ شهرستانها از این‌که به کمک پاریس بیایند، و تقدیم مراتب تشکر خود به ارتش، ناسزا‌های خود را نیز به ناسزا‌های شهرستانی‌ها افزود. لوئی بلان Louis Blanc که قرار بود بعداً در ۱۸۷۷ از پرچم سرخ دفاع نماید، اینک برای بدگوئی از مغلوبان، کُرنش در مقابل قضاتِ این مغلوبان و تأیید «خشم مشروع مردم» به فیگارو نامه می‌نوشت۲۳۶. این «چپِ تندور» که پنج سال بعد مشتاق عفوعمومی شد، نخواست نالۀ احتضار ۲۰٫۰۰۰ اعدامی را بشنود و نه حتی — اگر چه صدمتری بیشتر با آن فاصله نداشت — جیغ‌هائی را که از اُرانژری (نارنجستان) بلند بود. در ژوئن ۱۸۴۸، لعنتِ سیاه لَمُنه برکشتار‌ها فرود آمد و پییِر لُروُ از شورشیان دفاع کرد. فلاسفۀ بزرگِ مجلسِ دهاتی‌ها، کاتولیک و پوزیتیویست، همه علیه کارگران دست به یکی بودند. گامبِتا مشعوف از فراخوانده شدن از جانب سوسیالیست‌ها، با‌عجله از سان سباستیَن San Sebastián برگشت و طی نطقی رسمی در بُردو Bordeaux اعلام کرد که حکومتی که توانسته است پاریس را در هم بشکند «صرفاً با همین کار مشروعیت خود را ثابت کرده است.»

در شهرستانها برخی آدم‌های شجاع وجود داشتند. نشریه حقوق بشرِ Droits de l'Hommme مون‌پولیه، اِمانسیپاسیونِ تولوز، ناسیونالِ لوآره National du Loiret و چند روزنامه‌ مترقی دیگر آدمکشی‌های فاتحان را نقل کردند. اکثر این روزنامه‌ها تعقیب و توقیف شدند؛ جنبش‌هائی صورت گرفت؛ و هم‌چنین پامیه (اَرییِژ) و وُآرون Voiron (ایزِر Isère) در آستانه شورش قرار گرفتند. ارتش در لیون Lyon در پادگان‌ها محبوس بود و فرماندار، وَلانتَن، برای بازداشت فراری‌های پاریس دستور داد شهر را ببندند. در بُردو Bordeaux بازداشت‌هائی صورت گرفت.

در بروکسل ویکتور هوگو به اعلامیه حکومت بلژیک Belgique که قول تحویل فراری‌ها را می‌داد، اعتراض کرد. لوئی بلان Louis Blanc و شُلشِر نامه‌ای پر از سرزنش به او نوشتند و خانه‌اش توسط مشتی آدم شیک‌و‌پیک سنگ‌باران شد. بِبِل در پارلمان آلمان و والِی در مجلس عوام انگلیس خشونت وِرسای را محکوم کردند. گارسیا لوپِز از تریبون کرتِسها گفت «ما این انقلاب بزرگ را تحسین می‌کنیم، انقلابی که کسی نمی‌تواند امروز به درستی آن را ارزیابی کند.»

کارگران کشور‌های خارجی مراسم یابود برادران پاریسی خود را برگزار کردند. در لندن، بروکسل، زوریخ، ژنو، لایپزیک و برلین مردم در گرد‌همایی‌های عظیم هم‌نوائی خود را با کمون اعلام کردند، سلاخان را سزاوار محکومیت جهانی دانستند و حکومت‌هائی را که هیچ اعتراضی نکرده بودند، شریک این جنایات اعلام نمودند. همه‌ روزنامه‌های سوسیالیست، مبارزۀ مغلوبان را بزرگ داشتند. صدای بزرگ انترناسیونال در خطابه ای بلیغ تلاش آنها را بازگو کرد۲۳۷ و خاطرۀ آنها را به کارگران سراسر جهان سپرد.

هنگام ورود پیروزمندانۀ مُلتْکه در رأس ارتش فاتح پروس به برلن، کارگران آنها را با کشیدن هورا برای کمون استقبال کردند و در چندین جا مردم مورد هجوم سواره‌نظام قرار گرفتند.

فصل سی‌وچهارم — محاکمۀ کمونار‌ها

«آشتی فرشته‌ای است که پس از طوفان نازل می‌شود.»

(دوُفُر به مجلس ملی، ۲۶ آوریل ۱۸۷۱).

حوض‌های انسانی وِرسای و ساتُری خیلی زود سر‌ریز کردند. از اولین روز‌های ژوئن، زندانیان را روانۀ بنادر کنار دریا کردند. آنها را در واگن‌های حمل دام می‌چپاندند که چادر سقفشان محکم بسته و مانع جریان هوا می‌شد. در گوشه‌ای تلی از نان‌های خشک وجود داشت. ولی دراثر کمیِ جا زیر دست و پای زندانیان خرد و خاکشیر شدند. بیست‌و‌چهار ساعت و گاهی سی‌و‌دو ساعت می‌گذشت که آنها چیزی برای آشامیدن نداشتند. این جمع به هم فشرده، برای اندکی هوا تقلا می‌کرد. عده‌ای‌ که دیوانه شده بودند، خودشان را روی رفقایشان می‌انداختند۲۳۸. یک روز در لا‌فِرتِه‌ - بِمار، در یک واگن داد و فریاد بلند شد. رئیسِ اسکورت، کاروان را متوقف کرد. گروهبان‌های شهری با تپانچه‌های خود از طریق سقف به داخل واگن شلیک کردند. در پی آن سکوت برقرار شد و این تابوت چرخ‌دار دوباره با حداکثر سرعت به راه افتاد.

از ماه ژوئن تا سپتامبر، ۲۸٫۰۰۰ زندانی، از شِربورگ تا ژیروند، به این نحو به اسکله‌ها، دژ‌ها و جزایر اقیانوس اعزام شدند. بیست و‌پنج اسکلۀ شناور ۲۰٫۰۰۰ نفر را جا داد و دژ‌ها و جزیره‌ها ۸٫۰۸۷ نفر را.

در اسکله‌های شناور، شکنجه طبق مقررات اعمال می‌شد. سنت‌های ژوئن و دسامبر با تعبّد کامل در مورد قربانیان ۱۸۷۱ رعایت می‌گردید. فقط نور کم‌رنگی از درِ میخکوب شده به زندانیانِ محبوس در قفس‌هائی‌که با تخته‌های چوبی و میله‌های آهنی ساخته شده بود می‌رسید. تهویه‌ای در کار نبود. از همان ساعت‌های اول نفس کشیدن در این فضا غیرقابل تحمل بود. نگهبان‌ها در این باغ وحش، با این فرمان که به کمترین هشدار تیراندازی کنند، پائین و بالا می‌رفتند. توپهای پرشده با گلوله‌های خوشه‌ای برهمه‌چیز اشِراف داشت. نه زیرانداز بود و نه پتو. و غذا فقط مقداری نان خشک، نان معمولی و لوبیا؛ اما از توتون و شراب خبری نبود. ساکنان برِست Brest و شِربورگ مقداری آذوقه و کمی وسائل فرستاده بودند، ولی افسر‌ها آنها را برگرداندند.

پس از مدتی، شدت عمل اندکی تخفیف یافت. زندانی‌ها برای هردو نفر یک تشک، مقداری پیراهن و بلوز و گاه و بیگاه شراب دریافت می‌کردند. به آنها اجازۀ شستشو و آمدن به بارانداز برای هوا‌خوری داده شد. ملوان‌ها نوعی انسانیت نشان می‌دادند، ولی تفنگداران دریائی همان قداره‌بند‌های ماه مه بودند و جاشویان گاهی ناچار می‌شدند زندانیان را از چنگ آنها بیرون بکشند.

در این شناور‌ها نحوۀ سلوک با زندانیان با تغییر افسر نگهبان تغییر می‌کرد. در برِست Brest افسر دوم، فرمانده شهر لیون Lyon، دشنام دادن به زندانیان را قدغن کرد؛ درحالی‌که فرماندۀ نظامیِ برِسلو با آنها مثل جنایتکار‌ها رفتار می‌کرد. در شربورگ Cherbourg یکی از سرگرد‌های تاژ Tage، کلِمانسو Clémenceau (lieutenant) درنده‌خو بود. فرمانده بایار Bayard شناور خود را به یک «اُرانْژریِ ــنارنجستان» کوچک تبدیل کرد. در میان اعمالی که تاریخ ناوگان فرانسه را لکه‌دار کرده است، این کشتی شاید شاهد زشت‌ترین آنها بود. در این کشتی سکوت کامل، قاعده بود. به محض آن‌که کسی در قفس‌ها حرف می‌زد، نگهبان نهیب می‌زد و چند گلوله شلیک می‌کرد. به خاطر یک شِکوه و حتی صِرف فراموش کردن یک قاعده، زندانیان از قوزک پا‌ها و مچ دست‌ها به میله‌های قفس خود بسته می‌شدند۲۳۹.

دخمه‌ها در ساحل هم به همان اندازۀ این شناور‌ها وحشتناک بودند. در کِلِرْن تا چهل زندانی در یک آشیانۀ توپ حبس می‌شدند. پائین تری‌ها کُشنده بودند. بشکه‌های فاضل‌آب در آنها تخلیه می‌شد و صبح‌ها مدفوع تا عمق پنج سانت کف زمین را می‌پوشاند. در کنار اینها ساختمان‌های تمیز و خالی وجود داشت، ولی نمی‌خواستند زندانیان را به آنجا منتقل کنند. یک روز ژوُل سیمون آمد و فکر کرد که رأی‌دهندگان سابقش وضعیت چندان نزاری ندارند و نظر داد که دوباره مجازات‌های سخت باید ازسرگرفته شود. الیزه رُکلو Élisée Reclus یک مدرسه باز کرده و سعی نموده بود تا ۱۵۱ زندانی را که خواندن و نوشتن نمی‌دانستند، از جهالت بیرون بیاورد. وزارت تعلیمات عمومی دستور توقف کلاس‌ها و بستن کتاب‌خانۀ کوچکی را صادر کرد که زندانیان با فداکاری‌های زیادی فراهم آورده بودند.

زندانیان دژ‌ها مانند زندانیان شناور‌ها با نان خشک و گوشت خوک نمک‌سود تغذیه می‌شدند. بعداً سوپ و آش هم یک‌شنبه‌ها اضافه شد. کارد و چنگال ممنوع بود. گرفتن قاشق به قیمت چندین روز مبارزه تمام می‌شد. سود مأمور خرید ارتش که طبق لیستِ مخارج می‌بایست به ده درصد محدود باشد، بپانصد درصد رسید.

در دژ بویار زن‌ها و مرد‌ها در یک سر‌پناه جا داده شده بودند و فقط یک پرده آنها را از هم جدا می‌کرد. زن‌ها مجبور بودند، جلوی چشم نگهبانان شستشو کنند. گاهی شوهران آنها در بند مجاور بودند. یک زندانی نوشت: «ما زن جوان و زیبای ۲۰ ساله‌ای را دیدیم که هر‌بار ناچار می‌شد لباسش را در‌آورد، از هوش می‌رفت.»۲۴۰

مطابق شواهد زیادی که ما دریافت کرده‌ایم، ایستگاه سَن مارکوُف از همه‌ زندان‌ها خشن‌تر بود. زندانیان به مدت بیش از شش ماه در آنجا ماندند؛ درحالی‌که از نور، هوا و توتون محروم بودند و حرف زدن هم قدغن بود؛ و تنها خوراکشان خردۀ نان خشک و چربی متعفن بود. بدین‌ترتیب همگی به بیماری اسکوربوت [که ناشی از کمبود ویتامین C است. م] مبتلا شدند.

این مضیقۀ طولانی‌مدت پُربنیه‌ترین افراد را هم از پا انداخت. نتیجۀ آن، وجود ۲٫۰۰۰ بیمار در بیمارستان‌ها بود. گزارش‌های رسمی، مرگ ۱٫۱۷۰ نفر از ۳۳٫۶۶۵ زندانی غیرنظامی را می‌پذیرند. این رقم البته پائین‌تر از رقم حقیقی است. در روز‌های اول در وِرسای تعدادی از افراد کشته شدند و عده‌ای دیگر مردند؛ بدون آن‌که به حساب آیند. قبل از انتقال به شناور‌ها آمارگیری در کار نبود. این مبالغه نیست که بگوئیم ۲٫۰۰۰ زندانی هنگامی‌ که در دست ورسائی‌ها بودند مردند. تعداد زیادی دراثر کم‌خونی و سایر بیماری‌هائی که پس از اسارت به آن مبتلا شدند از بین رفتند.

براساس آنچه علناً در وِرسای۲۴۱ جلوی چشم حکومت، مجلس و رادیکال‌ها به نمایش گذاشته شد، می‌توان برداشتی از شکنجه‌ در شناور‌ها و دژ‌ها — دور از نظارت افکار عمومی — داشت. کلنل گَیَر Gaillard، رئیس دادگستری نظامی، به سربازانی که نگهبانی از زندانیان را در شانتیه به عهده داشتند، گفته بود: «به محض آن‌که ببینید کسی تکان می‌خورد و دستش را بلند می‌کند، شلیک کنید. این منم که به شما دستور می‌دهم.»

در گرُنیه‌دَبوندانس راه‌آهن غرب [پاریس] ۳۰۰ زن وجود داشت. آنها هفته‌ها و هفته‌ها روی حصیر می‌خوابیدند و نمی‌توانستند لباس زیرشان را عوض کنند. با کمترین سر‌و‌صدا و یا نزاع، نگهبان‌ها سر آنها می‌ریختند و آنها را کتک می‌زدند؛ مخصوصاً بیشتر روی سینه‌ها. شارل مِرسِرو، عضو گارد ویژه ناپلئون سوم، و حاکم این گند‌آب، از هرکس خوشش نمی‌آمد می‌داد او را ببندند و با عصای خود کتکش می‌زد. او بانوان وِرسای، این شیفتگان دیدار نفت‌اندازان را در قلمرو حاکمیت خود می‌چرخاند و جلوی آنها به قربانیان خود می‌گفت: «بیائید پتیاره‌ها، چشم‌هایتان را زیر بیندازید.» بواقع این کمترین کاری است که زنان فدرال ما می‌توانستند در مقابل این زنان «شایسته» انجام دهند.

روسپی‌هائی را که به میان این زندانیان می‌آوردند و برای جاسوسی از سایر زندانیان با دقت از آنها نگهداری می‌شد، علناً خود را تسلیم نگهبان‌ها می‌کردند. اعتراضات زنان کمون با ضربه‌های کابل مجازات می‌شد. با خبرگی در بد‌کاری، ورسائی‌ها می‌خواستند تا این زنان دلیر را هم تا سطح دیگران پائین بیاورند. مقرر کردند که همه‌ زندانیان معاینه شوند.

وقار و طبیعت زخم‌خورده انتقام خود را با فریاد‌های وحشتناک می‌گرفتند: «پدر من کجاست؟ شوهرم کجا؟ و پسرم؟ چی! تنها، کاملاً تنها، و همه‌ این ترسو‌ها برضد من! من، مادر، همسر زحمت‌کش، زیر تازیانه و دشنام، و آلوده با این دست‌های ناپاک، برای آن‌که از آزادی دفاع کرده‌ام!» خیلی‌ها دیوانه شدند. هرکس لحظات دیوانگی خود را داشت. آنها که آبستن بودند یا سقط کردند یا بچه‌های مرده به دنیا آوردند.

[احساس]کمبود کشیش در زندان‌ها بیشتر از زمان تیرباران‌ها نبود. کشیش ریشمون به زندانیان گفت: «من می‌دانم که در اینجا میان جنگلی از راهزنان هستم۲۴۲، ولی وظیفۀ من...،» الخ. در روز مجدلیۀ قدیس، اسقف الجزیره Algiers اشارۀ ظریفی به قدیس آن روز کرد و گفت: «شما همه مَجدَلیه هستید، ولی مجدلیه‌های توبه نکرده! به علاوه، مجدلیه نه حریق بپا کرده بود و نه آدم کشته بود» ؛ و یک مشت گل‌و‌بوته‌های اِنجیلیِ دیگر هم به آن اضافه کرد.

بچه‌ها در بخشی از زندان زنان محبوس بودند و با آنها به همین‌گونه وحشیانه رفتار می‌شد. منشی مِرسِرو با لگد شکم یک پسر‌بچه را پاره کرد. پسر‌بچۀ دیگری آن‌قدر شلاق خورد که مدت‌ها در بهداری افتاده بود. پسر دوازده سالۀ رانْوی‌یِه را برای لو دادن مخفی‌گاه پدرش بیرحمانه کتک زدند.

کلیه زندانیان نگون‌بختِ شناور‌ها، دژها و تأدیب‌خانه‌ها قبل از آن‌که پرونده‌هایشان مورد رسیدگی قرار گیرد، چندین ماه طعمۀ کرم‌ها بودند. خدای خون‌خوار ورسائی‌ها بیشتر از آن زندانی بلعیده بود که بتواند هضم کند. پس از اولین روز‌های، ژوئن ۱٫۰۹۰ نفر را که مرتجعین خواسته بودند، قی کرد. ولی چگونه می‌شد برای ۳۶٫۰۰۰ زندانی کیفرخواست تنظیم کرد؟ از نظر دوُفُر کاملاً عملی بود که همه‌ عوامل پلیس امپراتوری را مأمور زندان‌ها کرد. با این حال در ماه اوت فقط ۴٫۰۰۰ زندانی بازجوئی شده بودند.

ولی لازم بود برای فرو‌نشاندن خشم بورژوازی که خواهان محاکمه‌ای جنجالی بود، کاری کرد. چند شخصیت معروفی را که از کشتار‌ها جان به در برده بودند، از اعضای شورای کمون و کمیته‌ مرکزی: رُسِل، رُشفُر و غیره انتخاب شدند. تی‌یِر Thiers و دوُفُر ترتیب یک نمایش بزرگ را دادند.

محاکمه می‌بایست به صورت نوعی رویه قضائی، الگوئی باشد برای دادگاه‌های نظامی؛ زیرا قرار بود که زندانیان توسط همان نظامیانی محاکمه شوند که آنها را شکست داده بودند. دادستان پیر و رئیس‌جمهورش همه‌ تردستی حقیرانۀ خود را به کار گرفته بودند تا سطح مباحثات را پائین بیاورند. آنها خصلت مردان سیاسی را برای زندانیان نپذیرفتند و قیام را یک جرم عادی قلمداد کردند و به این‌ترتیب حق جلوگیری از دفاع مؤثر و مزیت محکومیت به تبعید و مرگ را که بورژوازی ریاکارانه ادعا می‌کرد در موارد سیاسی لغو کرده است، برای خود تأمین کردند۲۴۳. دادستان انتخابی گَوو بود: متعصبی بی‌مایه که علائم اختلال روانی از خود نشان داده و در خیابانهای وِرسای زندانیان را کتک زده بود. رئیس دادگاه مِرلَن، سرهنگ مهندسی و از تسلیم‌طلبانِ ارتش بازِن Bazaine بود. و سایرین گلچینی از بناپارتیست‌های مورد اعتماد. سِدان و مِتْس در کار محاکمۀ پاریس بودند.

مراسم در ۷ اوت در تالاری بزرگ با دوهزار صندلی شروع شد. شخصیت‌های عالی‌رتبه در مبل‌هائی از مخمل سرخ لم داده بودند. نمایندگان مجلس ۳۰۰ صندلی را اشغال کردند. بقیه به بورژوا‌های متشخص، خانواده‌های «شایسته»، به اشرافیت فحشا و به روزنامه‌های زوزه‌کش تعلق داشت. روزنامه‌نگارانِ ورّاج، لباس‌های پر‌زرق و برق، چهره‌های خندان، بازی‌های سرگرم‌کننده، دسته‌گل‌های شاد و عینک‌های مخصوص اُپرا که به هرطرف متوجه بودند، انسان را به یاد اولین شب اجرای یک نمایش مجلل می‌انداخت. افسرانِ ستاد در یونیفرم رسمیِ مؤدبانه بانوان را به صندلی‌هایشان راهنمائی می‌کردند، بدون آن‌که تعظیم لازم را از یاد ببرند.

وقتی زندانیان وارد شدند، همه‌ این کف‌ها سر‌رفت. آنها هفده نفر بودند: فِرِه، اَسی Assi، ژوُرْد، پاسکال گروسه*، رِژِر، بی‌یوره، کوُربه، اوُربن، ویکتور کلِمان، ترَنکه‌، شامپی، رَستوُل، وِردوُر، بِکان، پَران -اعضای شورای کمون؛ فِرا و لوُلیه -اعضای کمیته‌ مرکزی.

گَوو کیفرخواست را خواند. این انقلاب از دو توطئه زاده شد. توطئۀ حزب انقلاب و توطئۀ انترناسیونال. پاریس در ۱۸ مارس در پاسخ به فراخوان چند شرور به پا‌خاسته بود. کمیته‌ مرکزی دستور اعدام لُکنت و کلِمان - توما را صادر کرده بود. تظاهرات میدان واندُم یک تظاهرات غیر‌مسلحانه بوده است. سرگروهبان ارتش، هنگام آخرین فراخوان خود به آشتی، کشته شده بود. کمون مرتکب همه نوع سرقتی شده بود. ابزار‌های راهبه‌های پیکپوُس به وسائل شکسته‌بندی استخوان‌ها تبدیل شده بود. انفجار انبار‌های مهمات رَپ کار کمون بود. فِرِه که مایل بود شعلۀ نفرت خشونت‌بار علیه دشمن را در دل فدرال‌ها روشن کند، بر اعدام گروگان‌های لَ‌رُکِت نظارت کرده و وزارت دارائی را به آتش کشیده بود؛ همان‌طورکه رونوشت دستوری به خط خودش آن را ثابت می‌کند: «دارائی‌ها را بسوزانید!» هریک از اعضای شورای کمون می‌بایست به امور مربوط به وظایف خاص خودش و به طور جمعی برای تمام تصویب‌نامه‌های منتشره پاسخگو باشد. این کیفرخواست که از پیش به اطلاع تی‌یِر Thiers رسیده بود، برازندۀ یک عامل جزءِ پلیس بود و در‌واقع قضیه را به یک سرقت و ایجاد حریق ساده تبدیل می‌کرد.

قرائت کیفرخواست یک جلسه کامل را به خود اختصاص داد. روز بعد، فِرِه که اولین کسی بود که مورد بازجوئی قرار گرفت، از پاسخ‌گوئی امتناع کرد و لایحۀ خود را روی میز گذاشت. گَوو فریاد زد: «دفاعیه فِرِهی آتش‌افروز هیچ ارزشی ندارد!» و شهود علیه او فرا‌خوانده شدند. چهارده نفر از بیست‌و‌چهار شاهد به پلیس تعلق داشتند، سایرین هم کشیش و مستخدم حکومت بودند. یک متخصصِ خط‌شناسی که در دادگاه‌ها به اشتباهاتش معروف بود، گواهی کرد که فرمان «دارائی‌ها را بسوزانید!» یقیناً به خط فِرِه است. متهم به عبث تقاضا کرد که امضای این دستور با امضا‌هائی‌که از او به فراوانی در دفتر زندان هست، مقایسه شود؛ و نیز این‌که باید حداقل اصل مدرک ارائه شود، نه رونوشت آن. گَوو با عصبانیت فریاد زد «چرا، این نشانۀ فقدان اعتماد است!»

پس از آن‌که حقوق متهمین و نیز وجود توطئه و صلاحیت قضات از همان آغاز به این صورت تعیین شد؛ متهمین، دیگر می‌توانستند از ورود به هر بحثی خودداری کنند. آنها مرتکب این خطا شدند که آن را پذیرفتند. حتی اگر با غرور موقعیت سیاسی خودرا اعلام کرده بودند! ولی این‌طور نشد؛ عده‌ای حتی آن را انکار کردند. تقریباً همه‌ آنها خود را به دفاع شخصی محدود کردند و انقلاب ۱۸ مارس را که شخصاً نمایندگی آن را خواستار شده و پذیرفته بودند، رها نمودند. دغدغۀ آنها برای نجات شخص خود به صورت کوتاه آمدن‌های تأسف‌آوری جلوه کرد. ولی از همان جایگاه متهمین صدای مردم که به این‌گونه انکار شده بود، انتقام‌جویانه بلند شد. کارگری از آن تیرۀ دلیر پاریسی؛ پیشگام در کار، مطالعه و نبرد؛ عضو شورای کمون، هوشمند و متعهد، متواضع در شورا و یکی از سرکردگان در مبارزه، ترَنکهی کفاش افتخار انجام وظیفه نمایندگی خود تا آخر را اعلام کرد. او گفت: «من ازطرف هم‌شهروندانم به کمون فرستاده شدم. من بهای آن را با زندگی خود پرداخته‌ام. من در باریکاد‌ها بوده‌ام و متأسفم که در آنجا کشته نشده‌ام و امروز شاهد این صحنه‌ غم‌انگیز همکارانی نبودم که پس از بعهده گرفتن بخشی از کار دیگر حاضر نیستند سهم مسئولیت خود را بعهده بگیرند. من یک شورشی هستم. آن را انکار نمی‌کنم.»

بازپرسی ها با کندی و ورود به جزئیات هفده جلسه طول کشید. همواره همان تماشاچیان: سرباز‌ها، بورژوا‌ها و درباری‌ها که متهمین را هو می‌کردند؛ همان شهود: کشیش‌ها، عمال پلیس و کارمند‌ها؛ و همان خشم در اتهامات؛ همان خباثت در دادگاه و همان زوزۀ مطبوعات که کشتار‌ها سیرش نکرده بود؛ و برسر متهمین جیغ می‌زد، خواستار اعدامشان می‌شد و هرروز آنها را به لجن گزارش‌های خود می‌کشید۲۴۴. خبرنگاران خارجی ناراحت بودند. اِستاندارد، یکی از مفتریان بزرگ کمون، نوشت: «در جریان این محاکمات هیج‌چیز از لحن مطبوعات وابسته به محافل معین فضیحت‌بار‌تر نیست. تصور آن هم غیرممکن است.» پس از آن‌که برخی از متهمین در مقابل مطبوعات از رئیس دادگاه خواستار حمایت شدند، مِرلَن درصدد دفاع از مطبوعات برآمد.

آنگاه نوبت به خطابۀ دادستان درمقابل دادگاه رسید. گَوو برای آن‌که به بازپرسی‌های خود وفادار بماند، می‌بایست ثابت می‌کرد که پاریس شش هفته جنگیده است تا چند نفر بتوانند مابقی خزانۀ دولت را بدزدند، چند خانه را با قلدری آتش بزنند، و چند ژاندارم را بکشند. این عضو درجه‌دار قانون، همه‌ دلائلی را که در مقام قاضی فراهم آورده بود، در مقام سرباز واژگون کرد. او گفت: «کمون به مثابه یک حکومت عمل کرده است» ؛ و پنج دقیقه بعد موقعیت اعضای شورای کمون را به عنوان مردان سیاسی رد کرد. ضمن مرور وضعیت متهمین در مورد فِرِه گفت: «من با ورود به بحث دربارۀ اتهامات متعددی که متوجه اوست موجب اتلاف وقت خودم و شما می‌شوم» ؛ در مورد ژوُرْد گفت: «ارقامی‌که او به شما ارائه کرده است، کاملاً خیالی‌اند. من نمی‌خواهم با بحث در مورد آنها مُصدّع اوقات شما شوم.» در حین نبرد در خیابانها ژوُرْد دستوُری از طرف کمیته‌ نجات ملی دریافت کرده بود که به هریک از اعضای شورا مبلغ هزار فرانک تحویل دهد. فقط حدود سی نفر این مبلغ را دریافت کرده بودند. گَوو گفت: «آنها میلیون‌ها فرانک را بین خود تقسیم کردند» ؛ و آدمی از قماش او ممکن است که به این حرف باور هم داشته باشد. کدام سلطانی تا آن زمان، بدون بلند کردن میلیون‌ها، قدرت را رها کرده بود؟ او با طول و تفصیل گروسه را متهم کرد که کاغذ دزدیده تا روزنامه‌ خود را چاپ کند؛ و دیگری را به این دلیل متهم دانست که با معشوقه‌ای زندگی کرده بود. این مزدور زمخت که نمی‌توانست درک کند که هرچه او این افراد را کوچک می‌کند، آن انقلاب را که علیرغم این‌همه نقص و بی‌لیاقتی چنان سرزنده بود، بزرگ‌تر جلوه می‌دهد.

تماشاچیان این اتهامات را با دست‌زدن‌های پرشور تأیید می‌کردند. پایان جلسه مثل تئاتر بود که بازیگران را به روی صحنه فرامی‌خوانند. مِرلَن به وکیل فِرِه اجازۀ صحبت داد، ولی فِرِه گفت که می‌خواهد خودش دفاع کند؛ و شروع به خواندن کرد:

فِرِه: «پس از انعقاد قرارداد صلح و درنتیجۀ آن تسلیم شرم‌آور پاریس، جمهوری در خطر بود، افرادی که جانشین امپراتوری‌ای شدند که در میان گِل و خون سقوط کرده بود» ...

مِرلَن: میان گل و خون سقوط کرده بود! در اینجا من باید شما را متوقف کنم. آیا حکومت شما در همین موقعیت قرار نداشت؟

فِرِه: «به قدرت چسبیدند و هرچند مورد استهزاءِ عموم قرار داشتند، در تاریکی به تدارک یک کودتا پرداختند. آنها در محروم کردن پاریس از انتخابات شهرداریها پافشاری کردند» ...

گَوو: این درست نیست.

مِرلَن: فِرِه، حرفی‌که شما می‌زنید درست نیست. ادامه بدهید، ولی بار سوم من شما را متوقف خواهم کرد.

فِرِه: «روزنامه‌های صادق و بی‌غرض توقیف و بهترین وطن‌پرستان محکوم به اعدام شدند» ...

گَوو: زندانی اجازه ندارد به خواندن این مطلب ادامه دهد. من خواستار اِعمال قانون هستم.

فره: «سلطنت‌طلبان برای تجزیۀ فرانسه آماده می‌شدند. سرانجام، در شب ۱۸ مارس، خود را آماده گمان کردند و دست به خلع سلاح گارد ملی و دستگیری وسیع جمهوریخواهان یازیدند» ...

مِرلَن: بیائید بنشینید. من به وکیلتان اجازه می‌دهم صحبت کنند.

(وکیل فره تقاضا کرد که به موکلش اجازه داده شود که آخرین جمله های دفاعیه خود را بخواند و مِرلَن رضایت داد).

فِرِه: «من، عضو کمون، اکنون در دست فاتحان آن هستم. آنها سر مرا می‌خواهند و می‌توانند آن را بگیرند. من هرگز زندگی خود را با جُبن نجات نخواهم داد. آزاد زندگی کرده‌ام و همان‌طور هم خواهم مرد. من فقط یک کلمه اضافه می‌کنم، بخت، متلوّن‌المزاج است. من پاسِ یاد و کارِ انتقام خود را به آینده وا‌می‌گذارم.»

مِرلَن: یاد یک آدمکش!

گَوو: چنین بیانیه‌هائی را باید به تبعید در کلنی مستعمرات فرستاد.

مِرلَن: همه‌ اینها به اعمالی که شما به خاطر آنها اینجا هستید، جواب نمی‌دهد.

فِرِه: «این به آن معنی است که من سرنوشتی را که برایم تهیه دیده شده پذیرفته‌ام.»

درحین این دوئل بین فِرِه و مِرلَن تالار ساکت ماند. وقتی فِرِه حرفش را تمام کرد، هو کشیدن‌های وحشیانه شروع شد. رئیس دادگاه مجبور شد ختم جلسه را اعلام کند و قضات درحال بیرون رفتن بودند که یک وکیل تقاضا کرد که برای دفاع در صورت جلسه یادداشت شود که رئیس دادگاه فِرِه را «آدمکش» نامیده است.

هو‌کشیدن‌های تماشاچیان پاسخ داد. وکیل با عصبانیت به دادگاه، به جایگاه مطبوعات و به مردم رو کرد. فریاد‌های خشم از چهارگوشۀ تالار بلند شد و تا چند دقیقه صدای او را در خود غرق کرد. مِرلَن که سردماغ بود، بالاخره سکوت را برقرار کرد و با تکبّر گفت: «من تصدیق می‌کنم که از لفظی که وکیل از آن صحبت کرد، استفاده کرده‌ام. دادگاه این اظهارات شما را مورد توجه قرار می‌دهد.»

روز قبل هنگامی که یک وکیل به او گوشزد کرده بود که «ما همه، نه در مقابل افکار عمومی امروز، بلکه در مقابل تاریخ که در مورد ما قضاوت خواهد کرد، مسئولیم،» مِرلَن با استهزاء گفته بود: «تاریخ! در آن دوران ما دیگر در اینجا نخواهیم بود!» بورژوازی فرانسه ژِفْری‌های خود را یافته بود.

اول وقت روز بعد، تالار پر از جمعیت بود. کنجکاوی تماشاچیان و نگرانی قضات به نهایت خود رسیده بود. گَوو برای آن‌که طرف‌های خود را درعین‌حال به همه‌ جنایت‌ها متهم کند، دو روز از سیاست، تاریخ و سوسیالیسم حرف زده بود. برای این‌که قصد و انگیزۀ او از انکار طبیعت سیاسی محاکمه آشکار شود، کافی بود که به یکی از استدلال‌های او پاسخ داده می‌شد. اگر یکی از زندانیان بالاخره ازجا برخاسته بود و کمتر نگران خود تا کمون، اتهامات را قدم به قدم دنبال می‌کرد و در مقابل تئوری‌های مسخرۀ او توطئه‌ و تحریکات دائمی طبقات ممتازه را قرار می‌داد؛ و بعد نشان می‌داد که چگونه پاریس خود را به حکومت دفاع ملی تقدیم کرد و مورد خیانت آن قرار گرفت؛ چگونه آزاد شد و مورد حملۀ وِرسای واقع شد؛ سپس نشان می‌داد که پرولتری‌ها همه‌ سرویس‌های این شهر بزرگ را تجدید سازمان کردند و در وضعیت جنگی و در محاصره‌ خیانت، به مدت دو ماه بدون پلیس و جاسوس و بدون اعدام حکومت کردند و جلوی چشم میلیارد‌های بانک، فقیر ماندند؛ و اگر ۶۳ گروگان را با ۲۰٫۰۰۰ مقتول مقایسه می‌کرد، از شناور‌ها و زندان‌های انباشته از ۴۰٫۰۰۰ موجود بدبخت پرده برمی‌داشت؛ دراین‌صورت جهان را به نام حقیقت، عدالت و آینده به شهادت می‌گرفت و کمونِ متهم را به متهم‌کننده تبدیل می‌کرد.

رئیس دادگاه احیاناً حرف او را قطع می‌کرد، فریاد تماشاچیان ندای او را در خود غرق می‌نمود و دادگاه پس از ادای اولین کلمات او را خارج از قانون اعلام می‌کرد. چنین کسی، مجبور به سکوت — مانند دانتون دهان بسته — ژست یا فریادی می‌یافت که در دیوار‌ها رخنه کند و مُهر لعنت او را بر سر دادگاه بکوبد.

مغلوبان، این فرصتِ انتقام را از دست دادند. متهمین به جای ارائۀ یک دفاع جمعی و یا حفظ سکوت که حیثیت آنها را حفظ می‌کرد، خود را به وکلا واگذاشتند. هریک از این آقایان، برای نجات موکل خود و حتی به هزینۀ برادران وکیل خود، قضیه را بی‌جهت آب‌و‌تاب دادند. یکی از وکلا در عین‌حال خبرنگار فیگارو و محرم راز زن امپراتور نیز بود. دیگری یکی از تظاهرکنندگان میدان واندُم بود و از دادگاه می‌خواست که دعویِ او را با دعویِ اراذل مخلوط نکند. مدافعات فضیحت‌باری صورت گرفت. این زبونی نه دادگاه را خلع سلاح کرد و نه تماشاچیان را. گَوو دم‌به دم از مبل خود بیرون می‌پرید. او به یک وکیل گفت: «شما آدم گستاخی هستید، اگر چیز مزخرفی در اینجا باشد، این همان شمائید.» تماشاچیان همیشه آماده برای پریدن بر سر متهمین، دست زدند. در ۳۱ اوت خشم آنها به اوجی رسید که مِرلَن تهدید کرد که دستور تخلیۀ تالار را می‌دهد.

در ۲ سپتامبر دادگاه وانمود کرد که تمام روز درحال شور است. در ساعت ۹ شب به جلسه برگشت و مِرلَن حکم را قرائت کرد. فِرِه و لوُلیه به مرگ محکوم شده بودند؛ ترَنکه‌ و اوُربَن به اعمال شاقه برای ابد؛ اَسی Assi، بی‌یوره، شامپی، رِجر، گروُسه، وِردوُر و فِرا به تبعید به منطقۀ نظامی؛ کوُربه به شش ماه و ویکتور کلِمان به سه ماه زندان محکوم شده بودند. دِکان و پاران تبرئه شدند. تماشاچیان، بسیار دلخور از این که فقط دو محکوم به مرگ داشتند، به دنبال کار خود رفتند.

درواقع این نمایش قضائی هیچ‌چیز را ثابت نکرده بود. آیا انقلاب ۱۸ مارس را می‌توان از روی رفتار بازیگران درجه دوم؛ و دُلِکْلوُز Delescluze، وارْلَن Varlin، وِرمُرِل، تریدُن و بسیاری دیگر را توسط برخورد لوُلیه، دِکان، ویکتور کلِمان و بی‌یوره مورد قضاوت قرار داد؟ حتی اگر مدافعات فِرِه و ترَنکه‌ هم ثابت نکرده بود که در شورای کمون مردانی وجود داشته‌اند، همین کوتاه آمدن اکثریت چیزی جز این را نشان نمی‌داد که جنبش کار همه بوده است، نه چند مغز بزرگ؛ که در این بحران فقط مردم بزرگ بودند و فقط آنها انقلابی؛ که انقلاب را باید در مردم، نه در حکومتِ کمون جستجو کرد؟

برعکس، بورژوازی همه‌ کراهت خود را به نمایش گذاشت. تماشاچیان و دادگاه درعرض هم بودند. بعضی از شهود آشکارا علیه خود شهادت دروغ داده بودند. در جریان دادگاه، در سالن‌ها و در کافه‌ها، همه‌ بی‌سر‌و‌پا‌هائی که درصدد فریفتن کمون برآمده بودند، گستاخانه پیروزی ارتش را به خود نسبت می‌دادند. فیگارو که یک حساب اعانه برای دوکاتِل* باز کرده بود ۱۰۰٫۰۰۰ فرانک و یک لژیون دُنُر برایش جمع کرد. این موفقیت همه‌ توطئه‌گران را به طمع انداخت و خواستار تحقیق در مقاصد و اوامر خود شدند. هواداران بُوفون - دانیه و شَرپانتیه - دومَلَن سر برداشتند و داستان‌های دلاوری‌های خود را تعریف کردند و هرکدام قسم می‌خوردند که بیشتر از سایرین خیانت کرده‌اند.

هنگامی که در وِرسای انتقام‌جوئی از جامعه جریان داشت، دادگاه جنائی پاریس انتقام شرف از دست رفتۀ ژوُل فاوْر را گرفت. بلافاصله پس از کمون، وزیر امورخارجه دستور بازداشت آقای لالوُیه را صادر کرده بود. اتهام وی این بود که اسنادی را به میلی‌یِر تحویل داده است که در انتقام جو Vengeur منتشر شده‌اند. این وزیر شریف که توفیق نیافته بود دشمن خود را که به عنوان کمونار تیرباران شده بود، به چنگ آورد، لالویه را به جرم هتک حیثیت از طریق نشر اکاذیب به دادگاه جنائی احضار کرد. در اینجا این عضو سابق حکومت دفاع ملی، وزیر امور خارجۀ سابق و نمایندۀ پاریس علناً اعتراف کرد که مرتکب جعل سند شده است؛ ولی در دفاع از خود عنوان نمود که این کار را برای به هم زدن مال و منالی برای فرزندانش انجام داده است. این اعتراف رقت آور، پدران خانوادۀ عضو هیئت منصفه را نرم کرد و لالویه به یک سال زندان محکوم شد. چند ماه بعد او در سَن‌ - پِلاژی مرد. ژوُل فاوْر خیلی خوش شانس بود. درعرض کمتر از شش ماه جوخه‌های آتش و دهلیز‌های زندان او را از شر دو دشمن سرسخت خلاص کرده بودند۲۴۵.

درحالی‌که شعبه دادگاه سوم سرگرم نزاع با وکلا بود، شعبۀ چهارم دادگاه با‌شتاب و بدون مزاحمت دیگری کار خود را پیش می‌برد. در ۱۶ اوت، تقریباً بلافاصله پس از افتتاح، دو حکم اعدام را صادر کرده بود. اگر آن یکی دادگاه، ژِفری خود را داشت، این دیگری در وجود سرهنگ بوادِنِمتز، نوعی گراز وحشی، دائم‌الخمر، کسی‌که همه‌چیز را سرخ می‌دید، گاهی سریع‌الانتقال و خبرنگار فیگارو، ترِیستیان خود را داشت. در ۴ سپتامبر چند زن را به اتهام آتش زدن لژیون‌دُنور جلوی او آوردند. این محاکمۀ نفت‌اندازان بود. هشت‌هزار الهۀ انتقام‌جویِ اجیر که توسط روزنامه‌ها اعلام شده بودند، به پنج نفر تقلیل یافت. مواجهه‌ها ثابت کرد که این به اصطلاح نفت‌اندازان صرفاً پرستار‌های به نهایت رئوف‌القلب آمبولانس‌های امداد هستند. یکی از آنها، رِتیف، گفت: «من ممکن بود که هم از یک سرباز در وِرسای مراقبت کنم و هم از یک گارد ملی.» از دیگری سؤال شد: «چرا وقتی همه‌ گردانها فرار کردند، شما ماندید؟» او با سادگی جواب داد: «زخمی‌ها و محتضر‌ها که بودند.» شهود دادستانی خود اعلام کردند که هیچیک از آنها را در حال افروختن آتش ندیده‌اند؛ ولی سرنوشت آنها از پیش تعیین شده بود. بین دو جلسه، بوادُنِمِتز Boisdenemetz در یک کافه فریاد زد: «مرگ برهمه‌ این جنده‌ها!» ؛ سه نفر از پنج وکیل جایگاه وکلا را ترک کرده بودند. رئیس دادگاه پرسید: «آنها کجا هستند؟» دادستان پاسخ داد: «آنها برای رفتن به بیرون شهر تقاضای مرخصی کردند.» دادگاه سرباز‌ها را مأمور دفاع از این زنان بیچاره کرد. یکی از آنها، سرگروهبان بوردُلِه Bordelais، این حرف قشنگ را زد: «من به شعور دادگاه واگذار می‌کنم.»

موکل او سوئِتان به مرگ محکوم شد، نظیر دو نفر دیگر رِتیف و مارشه «به خاطر تلاش برای تغییر شکل حکومت؛» و دو نفر دیگر به تبعید و حبس. یکی از محکومین رو به افسری که حکم را قرائت می‌کرد، با لحنی رقت‌انگیز سر او فریاد زد: «پس، کی بچۀ مرا نان می‌دهد؟»

«بچۀ تو! ببین، او اینجاست!»

چند روز بعد در مقابل همین بوادُنِمِتز Boisdenemetz پانزده نفر از بچه‌های پاریس حاضر شدند؛ بزرگ‌ترین آنها شانزده ساله بود و کوچک‌ترینشان که آن‌قدر ریز‌اندام بود که به زحمت در جایگاه زندانیان دیده می‌شد، یازده سال داشت. آنها بلوز‌های آبی به تن و کِپی‌های نظامی به سر داشتند.

سرباز پرسید: «دروئه، پدر تو چه‌کار می‌کرد؟»

– «او تعمیر‌کار بود.»

– «چرا تو کار او را نکردی؟»

– «چون‌که برای من کار نبود.»

– «بوُوِرا، چرا تو به بچه‌های کمون [کودکان گم شده. م] داخل شدی؟»

– «برای این‌که چیزی برای خوردن گیر بیاورم.»

– «تو را به خاطر ولگردی، گرفته‌اند؟»

– «بله دوبار. دفعۀ دوم به خاطر دزدیدن یک جفت جوراب.»

– «کانیونْکل، تو بچۀ کمون بودی؟»

– «بله، آقا.»

– «چرا تو خانواده‌ات را رها کردی؟»

– «برای این که آنها نان نداشتند.»

– «تو خیلی گلوله در کردی؟»

– «حدود پنجاه‌تا.»

– «لِسکو، چرا مادرت را رها کردی؟»

– «برای این‌که او نمی‌توانست مرا نگهدارد.»

– «شما چند‌تا بچه بودید؟»

– «سه‌تا.»

– «تو زخمی شده‌ای؟»

– «بله، یک گلوله به کله‌ام خورد.»

– «لِبِرگ، تو با اربابت زندگی می‌کرده‌ای و در حال برداشتن صندوق پول مچت را گرفته‌اند. چقدر برداشتی؟»

– «ده سو.»

– «آن پول دست تو را نسوزاند؟»

تو، مرد آلوده دست! این حرف‌ها، آیا لبان تو را نمی‌سوزانند؟ احمق‌های موذی! چه‌کسی نمی‌فهمد که قبل از‌ این‌که این کودکانِ بدون آموزش، بدون امید و بر‌اثر نیازی که شما برایشان ایجاد کرده‌اید، به خیابانها پرتاب شوند، مجرم، تو هستی، سرباز حمایل‌دار؛ تو، مدعی‌العموم جامعه‌ای که در آن کودکان دوازده سالۀ قادر و مایل به کار کردن، مجبورند برای داشتن یک جفت جوراب دست به دزدی بزنند و چارۀ دیگری ندارند که یا زیر گلوله از پا درآیند یا از گرسنگی بمیرند!

فصل سی‌وپنچم — اعدام ها در وِرسای

«از همه‌ وسائل استفاده شده بود تا اطمینان حاصل گردد که دعاوی با حداکثر دقت و جدیت استماع شود... لذا من فکر می کنم که احکام صادره نه تنها مطابق کلیۀ قوانین ما بی چون و چرا درست است، بلکه احکامی هستند که برای پُر وسواس ترین وجدان ها هم حقیقت را بیان می کند» «[بشنوید! بشنوید!].»

(سخنرانی دوُفُر علیه عفو عمومی، جلسۀ ۱۸ مه ۱۸۷۶).

«باید اذعان کنم که احکام دادگاه های نظامی در حد کمال بود»

(اَلَن تارژِه، نمایندۀ هوادارِ گامبِتا، ۱۹ مه ۱۸۷۶).

بیست و شش دادگاه نظامی، بیست و شش مسلسل قضائی در وِرسای، مُن‌ - والِریَن، پاریس، وَنسِن، سَن کلو،سِوْر، سن ژرمن، رامبوُیه تا شارتْر، در کار بودند. در ترکیب این دادگاه ها نه تنها کلیه ظواهر عدالت، بلکه کلیه قواعد نظامی نیز زیرپا گذاشته شده بود. مجلس حتی این زحمت را به خود نداده بود که حدود صلاحیت آنها را تعیین کند. و این افسران، داغ از درگیری‌ای که برایشان هرمقاومتی، حتی مشروع ترین آنها، در حکم جنایت است، به روی دشمن مغلوبشان رها شده بودند؛ بدون هیچ رویۀ قضائی به جز تخیل خود، بدون هیچ مانعی جز انسانیت خود و بدون هیچ آموزشی جز مأموریت خود. با چنین جان نثاران و مجموعۀ قوانین جزائی که همه‌چیز را در ابهام کشدار خود فرا می گرفت، دیگر برای اتهام زدن به تمام پاریس نیازی به قانون اضطراری نبود. طولی نکشید که شاهد اختراع گزافه ترین تئوری ها و انتشار آنها در این تاریک خانه های قضائی بودیم. به این‌گونه، حضور در محل وقوع جرم، همدستی قانونی محسوب می شد؛ و برای قضات این یک دگم بود.

به جای انتقال دادگاه های نظامی به بنادر، زندانیان مجبور شدند دوباره رنج سفر از دریا به وِرسای را تحمل کنند. به این ترتیب، عده ای، نظیر الیزه رُکلو مجبور شدند از چهارده زندان رد شوند. آنها را از شناور ها پیاده و با دست بند به ایستگاه راه آهن می بردند؛ ولی هنگام عبور از خیابان ها و نشان دادن زنجیر ها در برِست Brest، عابرین در مقابل آنها کلاه از سر بر می داشتند.

به استثنای چند زندانی مشهور که من مختصراً جریان محاکمۀ آنها را نقل خواهم کرد، تودۀ زندانیان پس از بازجوئی هائی که هیچ‌گاه حتی هویت آنها را هم محرز نمی کرد، در مقابل دادگاه قرار می‌گرفتند. این بدبخت ها که بیش از آن فقیر بودند که وکیل مدافع بگیرند، بدون راهنما، بدون شاهد — کسانی را هم که نام می بردند از ترس دستگیرشدن نمی آمدند‌ — صرفاً در مقابل دادگاه ظاهر و ناپدید می شدند. کیفرخواست، بازجوئی و حکم درعرض چند دقیقه سر هم بندی می شد. «شما در ایسی و نُییی جنگیدید؟ محکوم به تبعید.» «چی! برای ابد؟ و زن من، بچه هایم؟» به دیگری: «شما در گردان های کمون خدمت کردید؟» «و کی می خواست زن و بچۀ مرا غذا بدهد وقتی‌که کارگاه ها بسته بودند؟» باز محکوم به تبعید. «و شما؟ مرتکب یک فقره بازداشت غیرقانونی. تبعید به کُلُنی.» در ۱۴ اکتبر، در کمتر از دو ماه، شعبه‌های اول و دوم دادگاه بیش از ششصد حکم صادر کرده بودند.

کاش می توانستم عذاب هزاران نفر — گارد های ملی، زنان، کودکان، پیرمردان، پزشکان، امدادگران و کارمندان این شهر مثله شده — را که به این‌گونه در این صفوف دلگیر حرکت می کردند، تعریف کنم! این شما هستید که من باید گرامی بدارم، پیش از همه شما، شما بی نام ها که من باید در ردیف اول قرار دهم ، همان‌طور که شما خود کردید و در کار و در باریکاد ها ردیف اول را برگزیدید و وظیفۀ خود را در گمنامی انجام دادید. درام حقیقی دادگاه های نظامی در آن جلسات رسمی ای جریان نداشت که متهمین، دادگاه و وکلا را برای نمایش عمومی آماده می کردند، بلکه در آن سالن هائی می گذشت که فقط شاهد آدم های بدبختی بودند که تمام دنیا وجودشان را از یاد برده بود؛ رو در روی دادگاهی قرار داشتند به سنگدلی تفنگ شَسپو. چه بسیار از این مدافعان متواضع کمون که سر های خود را با غروری بیشتر از سرکردگان بالا گرفتند و کسی داستان قهرمانی آنها را بازگو نخواهد کرد! وقتی که گستاخی، دشنام‌گوئی و استدلال های بی پایه قضات معمولی کاملاً برهمه آشکار است، می توان حدس زد که در سایه این دادگاه های ویژۀ جدید، متهمان گمنام در معرض چه رفتار های تحقیرآمیزی قرار داشتند. چه‌کسی انتقام این قربانیان پِر لاشِز در تاریکی شب را می گیرد؟ چه کسی انتقام سلاخی این گمنامان که در سکوت اعدام شدند، همچنان آخرین رزمندگان پر لاشز در تاریکی شب را می‌گیرد؟

روزنامه ها، هیچ ردی از محاکمات آنها بر جا نگذاشته اند. ولی در غیابِ نام قربانیان من می توانم نام چند نفر از قضات آنها را برگذرگاه تاریخ بپراکنم.

سابقاً، در ایام افتخار ارتش فرانسه در ۱۷۹۵، پس از کیبِرون[شهری در بْرُتانْیِ فرانسه که در ۲۱ ژوئیه ۱۷۹۵ شورشیان سلطنت‌طلب در آنجا تسلیم ارتش جمهوری شدند و حدود ۷۰۰ نفر از آن ها اعدام گردیدند. م]، به منظور تشکیل دادگاه های نظامی‌که قرار بود وانده ایها را محاکمه کند، برای تشکیل این دادگاه‌ها، لازم آمد که افسران جمهوری را به مرگ تهدید کنند. و این تازه در حالتی بود که آن شکست خورده ها زیر پوشش توپ ها و با اسلحۀ انگلیسی از پشت به کشور خود حمله کرده بودند، درحالی‌که قدرت های مؤتلف از جلو به فرانسه ضربه می زدند. در ۱۸۷۱، همدستانِ بازِن Bazaine خواستار افتخار محاکمۀ شکست‌خورده‌های آن پاریسی شدند که دژ مستحکم ِشرف ملی بوده است. طی ماه های طولانی، ۱۵۰۹ افسر این ارتش منحط که یک ساعت وقت زیادی برای اعادۀ حیثیت خود و مطالعه ندارند؛ ۱۴ ژنرال، ۲۶۶ سرهنگ و سرهنگ‌دوم و ۲۸۴ فرمانده به عنوان قاضی و دادستان منصوب شدند. چطور می‌شود از میان این ددمنشانِ دست‌چین شده انتخاب کرد؟ وقتی من از دَم چند رئیس دادگاه را نام می برم — مِرلَن Merlin، بوادُنِمِتز Boisdenemetz، ژُبه Jobey، دُ‌لا‌پورت Delaporte، دوُلاک Dulac، بارتِل Barthel، دُنا Donnat، اُبِر‌ Aubert — نسبت به صد نفر دیگر حق کشی می کنم.

مِرلَن Merlin و بوادُنِمِتز Boisdenemetz شناخته شده اند. سرهنگ دُ‌لا‌پورت Delaporte از جنس گَلیفه Gallifet بود؛ پیر، فرتوت و علیل. او فقط پس از صدور یک حکم اعدام اِحیاء شد. او کسی است که بیشترین تعداد احکام اعدام را، با کمک منشی دادگاه، دوُپلان Duplan، که احکام را از پیش آماده می کرد و بعد ها هم مرتکب بی شرمانه‌ترین دست کاری ها در صورت‌جلسه ها شد، صادر نمود. در مورد ژُبه Jobey گفته می شد که او یک پسر خود را در درگیری با کمون از دست داده بود و حالا انتقام خودش را می گرفت. چشمان ریز چروکیده اش در صورت بدبختی که محکوم می کرد، دنبال درد و اندوه مرگ می گشت. هرگونه توسل به انصاف از نظر او اهانت بود. او گفت: «خوشحال می شد اگر وکلا را با مجرمین باهم در آب میجوشاند.»

با این‌حال، چقدر کم بودند وکلائی که به وظیفۀ خود عمل کردند! خیلی ها اعلام کرده بودند که نمی توان این قبیل زندانیان را به نحوی شایسته معاضدت کرد. سایرین می خواستند که رسماً به آنها تکلیف شود. با چهار یا پنج استثنا۲۴۶ این مدافعان نالایق با افسر ها می چریدند. وکلا و دادستان ها ادّلۀ خود برای حمله و دفاع را به همدیگر ابلاغ می کردند؛ و افسرها از پیش احکام را اعلام می‌کردند. وکیل دعاوی ریشه لاف می زد که کیفرخواست رُسِل را او تنظیم کرده است. وکلای تسخیری به مراجعات موکلین خود پاسخ نمی دادند.

این قضات جاهل که با دشنام دادن به زندانیان، شهود و وکلا، فضائی از خشونت ایجاد می کردند، به شایستگی مورد تقلید دادستان ها قرار می‌گرفتند. یکی از آنها، گریمال، مدارک زندانیان مشهور را به روزنامه‌های معلوم الحال می فروخت۲۴۷. گَوو، این سفیه وحشی و بَری از هرگونه فَراست، چند ماه بعد در یک دیوانه خانه مرد. بوُربوُلونِ، خودنما، بر فن بیان متمرکز بود. بارتِلِمیِ عرق خور، بور و چاق، هنگام تقاضای سر متهمین با کلمات بازی می کرد. شَرییِر که در سن پنجاه سالگی هنوز سروان بود، نوعی گربۀ وحشی، یک ابله و وکیلی جاه طلب، می گفت که به قیصر قول قساوت داده است. ژوئِن که در ارتش به خاطر حماقتش انگشت نما بود، این حماقت را پشت پرخاش‌جوئی خود پنهان می‌کرد. در این‌گونه دادگاه ها به بضاعت چندانی نیاز نبود. درمجموع، بی گذشت ترین آنها شعبه‌های سوم، چهارم و ششم بودند و نیز شعبۀ سیزدهم در سَن کلو که علناً لاف می زد که هیچ کس را تبرئه نکرده است. اینها بودند قضات و دستگاه قضائی‌ای که بورژوازی به پرولترهائی داد که به مسلسل نبسته بود.

دوست داشتم می توانستم قدم به قدم رویه‌ قضائی قداره بندانۀ آنها را دنبال کنم؛ محاکمات را یک به یک بردارم و قوانین نقض شده، حذف ابتدائی‌ترین قواعد دادرسی، جعل اسناد، شواهد تحریف شده و زندانیانی را نشان بدهم که — حتی بدون آنچه در نظر یک هیئت منصفۀ جدی شبحی از یک دلیل باشد - به اعمال شاقه و یا مرگ محکوم می شدند؛ و هم‌چنین نشان بدهم که استهزاء خبیثانۀ دادگاه های ویژۀ یادگار دوران اعادۀ سلطنتِ بوربُن Bourbon ها یا کمیسیون های مختلط ۲ دسامبر بر ستمگری نظامی‌ای پیوند داشت که انتقام کاست خود را می گرفت. چنین کاری مستلزم یک زحمت فنی طولانی‌است۲۴۸. من فقط خطوط اصلی آن را نشان می‌دهم. وانگهی، آیا این قضاوت ها پیش از این مورد قضاوت قرار نگرفته اند؟

در ۱۸۷۱ وِرسای از سوئیس استرداد رئیس مدرسه نظام و در ۱۸۷۶ استرداد نمایندۀ کمون، فرانکِل، را از مجارستان خواسته بود که هردو به جرم آدمکشی و آتش افروزی به مرگ محکوم شده بودند. آنها فوراً دستگیر شدند. اگر وِرسای، مطابق قرارداد استرداد، دلیل قانونی ای برای اثبات این‌که این دو نفر مرتکب اعمالی شده‌اند که به خاطر آن‌ محکوم شده بودند، ارائه می کرد؛ سوئیس لیبرال و مجارستان روستائی‌ که اعمال کمون را جرم عمومی تلقی می کردند، حاضر به تحویل زندانیان بودند. اما حکومت وِرسای فقط احکام دادگاه های نظامی را ارائه داد و نتوانست کمترین اثری از دلیل یا اِمارۀ دقیقِ مُثبِت مجرمیت به آن اضافه کنند۲۴۹. زندانیان ناگزیر آزاد شدند.

در ۸ سپتامبر، رُسِل در مقابل دادگاه سوم حاضر شد. دفاع او عبارت از این بود که بگوید او به این امید به کمون خدمت کرده بود که این قیام می‌توانست جنگ علیه پروسی ها را از سربگیرد. مِرلَن با این زندانی با احترام زیاد برخورد می کرد و او هم بنوبۀ خود عمیق ترین احترامات را نسبت به ارتش ابراز می داشت. ولی برای سربازان رُمانتیک هم عبرتی لازم بود و رُسِل به مرگ محکوم شد.

در ۲۱ سپتامبر، رُشفُر به تبعید در یک منطقۀ نظامی محکوم شد. بناپارتیست های دادگاه به ویژه نگاهشان متوجۀ مؤلف کتاب لانتِرن بود. مِرلَن از پییر بناپارت دفاع کرده بود. گَوو زندانی را متهم کرد که به شخص امپراتور اهانت کرده است. تروشوُ که از طرف رُشفُر به عنوان شاهد دفاع معرفی شده بود، به این مرد که در دوران محاصره به خاطر او محبوبیت خود را با نامه ای توهین آمیز فدا کرده بود، پاسخ داد.

روزنامه نگاران انقلابی این افتخار را داشتند که از صفوف خود چند قربانی بدهند. مارُتوی جوان به خاطر دو مقاله — فقط دو — در روزنامه‌ نجات ملی Salut Public به مرگ محکوم شد و آلفونس هومبِر Alphonse Humbert برای سه یا چهار مقاله در پِر دوُشِن، به اعمال شاقه برای ابد.

سایر روزنامه نگاران به تبعید محکوم شدند. جرم آنها چه بود؟ دفاع از کمون. درحالی‌که کمون به توقیف روزنامه هائی‌که از وِرسای دفاع می کردند، اکتفا نموده بود. در واقعیت امر، دادگاه های نظامی مأمور ریشه کن کردن حزب انقلاب بودند.

ترس از آینده، آنها را بی گذشت می کرد. پس از آدم‌کُشی های بی شمار در خیابان رُزیه، آنها هم می خواستند هولوکاست خود را به ارواح لُ‌کُنت و کلمان - توما تقدیم کنند. اعدام‌کنندگانِ واقعی آنها را نمی شد یافت. انفجار خشمی‌که برای این دو ژنرال به قیمت جانشان تمام شد، خودبه خودی و ناگهانی بود، نظیر انفجار خشمی‌که در ۱۷۸۹ فلِسِل، فولون و برتیه را کشت. بازیگران این درام، انبوه مردم بودند و با پراکنده شدنشان همه‌ ردپا ها گم شد. قضات نظامی متهمین را الابختکی انتخاب می کردند، همان‌طورکه همکارانشان در بوُت مُن‌مارْتْر Butte Montmartre هرکسی را که اول از راه می رسید، تیرباران می نمود.

در گزارش آمده بود که «سیمون مایر تا آخرین لحظه تلاش می کرد که که از زندانیان دفاع کند و کازدانسکی حداکثر سعی خود را در مخالفت با اجرای تهدیدِ مرگ به عمل آورد. جمعیت او را دشنام داد و حمایل طلائی او را پاره کرد.» هِرپَن‌ــلاکروآ نومیدانه تلاش کرده بود؛ لاگرانژ که از شرکت در جوخۀ آتش خودداری کرده بود، و چنان به بی گناهی خود اطمینان داشت که آمده بود تا داوطلبانه خود را تسلیم قضات کند. این گزارش، او را همراه با مایر، کازدانسکی، هِرپَن‌ــلاکروآ، لاگرانژ و یک گروهبان صف، وِردانییِه که ۱۸ مارس تفنگ خودرا از قنداق بلند کرده بود، به متهمین اصلی تبدیل نمود.

محاکمه تحت ریاست کلنل اوبِر، متعصبی پوزخند به لب و احساساتی، اداره می‌شد. علیرغم تلاش‌های او و دادستان، کمترین دلیلی نمی شد علیه زندانیان مطرح کرد. حتی افسرانِ ارتش ملازمِ ژنرال لُ‌کُنت به نفع آنها شهادت دادند. فرمانده پوُسارگ گفت: «سیمون مایر برای نجات ما هرآن‌چه را ممکن بود، انجام داد.» این افسر صدائی را شنیده بود که فریاد می زد: «حتی خائنین را هم بدون حکم دادگاه نکشید، دادگاه نظامی تشکیل دهید» ؛ عیناً گفتۀ هِرپَن ـ لاکروآ. از میان تمام متهمین او فقط مایر را شناخت. افسر دیگری شهادت مشابهی داد. وردانیه ثابت کرد که در موقع اعدام، او در پناهگاه های کوُرسِل بوده است. دادستانی همه را انکار کرد، ولی بدون آن که بتواند حتی یک شاهد هم معرفی کند. ریبمون ثابت کرد که او در اطاق خیابان رُزیه جلوی مهاجمین ایستاده است. ماسلو علیه او چیزی جز گفته های چند زن بدخواه نداشت که ادعا می کردند که او لاف می زده است که ژنرال ها را اعدام کرده است. کاپیتان بُنیو، دستیار وزیر و حاضر در جریان اعدام، برعکس تاکید کرد که آن دو ژنرال در احاطۀ سرباز ها بودند. آقای دُ مایفوُ گفت که ردیف جلوی جوخه را ۹ سرباز تشکیل می دادند و رژیمان های آنها را هم نام برد.

نظیر محاکمۀ اعضای کمون، حتی شهود رسمیِ کاذب هم در کار نبود. باوجود این، دادستانی که بهیچوجه نمی خواست بگذارد آنها از چنگش فرار کنند، درست نسبت به همین افرادی‌که برای نجات ژنرال ها جانشان را به خطر انداخته بودند، از همه بی گذشت تر بود. دادیار، شاهدی را که با حرارت به نفع یک زندانی شهادت می‌داد تهدید به بازداشت کرد. پس از چندین جلسه کشف کردند که دارند کسی را به جای دیگری محاکمه می کنند. رئیس دادگاه به مطبوعات دستور داد که سر و صدای این قضیه را بخوابانند. هر جلسه و هر شاهد جدیدی بیگناهی زندانیان را ثابت و محکومیت را غیرممکن تر می ساخت. معهذا در ۱۸ نوامبر، وردانیه، مایر، هِرپَن ـ لاکروآ، ماسلو، لُ‌بلوند و آلدِنهوف به مرگ و دیگران به مجازات هائی از کار با اعمال شاقه تا زندان محکوم شدند. یکی از کسانی‌که به مرگ محکوم شد، لُ‌بلوند، فقط پانزده سال و نیم داشت.

پس از آن‌که به این نحو رضایت خاطر ارتش تأمین شد، دادگاه‌ها با نوکرمآبی به انتقام‌جوئی از جرائم ارتکابی علیه تی‌یِر Thiers برخاستند. فونتَن، کارمندی‌که از طرف کمون مأمور خراب کردن خانۀ کسی شده بود که صد ها خانه را خراب کرده بود، در مقابل شعبه پنجم دادگاه حاضر شد که حداکثر سعی خود را کرد تا او را دزد جلوه دهد. همه‌ می دانستند که اثاثیه و ظروف نقرۀ تی‌یِر Thiers به انبار نگهداری مبلمان، کار های هنری او به موزه، کتاب ها به کتاب‌خانه های عمومی و لباس ها به آمبولانس ها فرستاده شده بود؛ و این مردک پس از ورود سرباز ها به پاریس بیشتر این اشیاء را پس‌گرفته بود. بخشی از این اثاثیه در حریق توئیلری از بین رفته بود و گزارش دادستان او را متهم می کرد که آنها را برداشته است؛ گرچه در خانۀ فونتَن فقط دو مدال بی ارزش پیدا شد. فونتَن به این اتهام که پس از یک عمر زندگی با درستکاری، خود را از آن مبّرا می‌دانست، فقط با اشک می توانست پاسخ بدهد. فیگاروئی‌ها به این کار خیلی خندیدند و او به بیست سال کار با اعمال شاقه محکوم شد.

در ۲۸ نوامبر، مجلس تیرباران های خود را از سر گرفت. تی‌یِر Thiers که با زیرکی حق تخفیف مجازات ها را به گردن نمایندگان می انداخت، مجلس را وادار کرد یک کمیسیون بخشودگی تشکیل دهد. کمیسیون از پانزده عضو تشکیل می شد که مانند اعضای کمیسیون های مختلط ۱۸۵۲ از طرف مالکین بزرگ و سلطنت طلبان متعصب تأمین می‌شد۲۵۰. یکی از آنها، مارکی دُ‌ کینسوناس، در طی نبرد های خیابانی، اعدام ها را در لوکزامبورگ Luxembourg سرپرستی می‌کرد. رئیس آن، مارتِل، عیاش پیری بود که بخشودگی خود را به متقاضیان زیبا رو می فروخت.

اولین مواردی که مورد بررسی این کمیسیون قرار گرفت، پرونده های رُسِل و فِرِه بود. مطبوعات لیبرال با گرمی از این افسر جوان دفاع کردند. در وجود او، در ذهن نا آرامَش، بری از هرگونه عقاید سیاسی نامناسب که چنان متکبرانه به کمون پشت کرده بود — بورژوازی — یکی از فرزندان اصراف کار خود را شناخت. وانگهی او «تغییری افتخارآفرین» کرده بود. مطبوعات، خاطرات او را منتشر می کردند که در آنها از کمون و فدرال ها بد می گفت. روز به روز زندگی این زندانی، مکالمات معنوی او با روحانیون پروتستان و ملاقات های دلخراش او با خانواده اش را نقل می کردند. اما از فِرِه کلمه ای نبود جز آن که بگویند «مشمئز کننده» است. مادرش دیوانه مرده بود؛ برادرش به عنوان دیوانه در دخمه های وِرسای محبوس است؛ پدرش در قلعۀ فوُراس زندانی است؛ و خواهرش دختری نوزده ساله، ساکت، سر به زیر، ریاضت کش که شب‌ و روزش را صرف به دست آوردن بیست فرانک می کند که هرهفته برای برادرش می فرستد. او کمک دوستانش را رد کرده است و مایل نیست افتخار ادای وظیفۀ مقدس خود را با کسی تقسیم کند. بواقع نمی شود چیزی «مشمئز کننده» تر از این تصور کرد!

دوازده هفته، مرگ بالای سر محکومان معلق بود. سرانجام در ۲۸ نوامبر در ساعت شش به آنها گفته شد که باید بمیرند. فِرِه بدون نشان دادن کمترین احساساتی از بستر بیرون پرید، دیدار کشیش را رد کرد، نامه ای به دادگاه نظامی نوشت و خواستار آزادی پدرش شد؛ و یکی هم برای خواهرش به این مضمون که باید ترتیب دفن او را طوری بدهد تا دوستانش دوباره بتوانند او را بیابند. رُسِل ابتدا قدری متعجب بود و بعد با روحانیونش حرف زد. او نامه ای نوشت و تقاضا کرد که نباید انتقام مرگ او را بگیرند — محکم‌کاریِ کاملاً بی فایده — و چند تشکری هم از عیسی مسیح کرد. به عنوان رفیق مرگ، آنها گروهبانی از صف ۴۵ را داشتند، به نام بورژوا که به کمون پیوسته بود؛ و همان آرامشی را نشان می داد که فِرِه. وقتی آنها را دست بند می‌زدند، رُسِل عصبانی شد؛ ولی فِرِه و بورژوا حتی از اعتراض هم کراهت داشتند.

هوا گرگ و میش بود و به شدت سرد. در مقابل بوت ساتوُری، ۵٫۰۰۰ مرد مسلح سه تیرک سفید را احاطه کرده بودند و هر تیرک یک جوخۀ دوازده نفره داشت. سرهنگ مِرلَن فرماندهی را به عهده داشت و با این‌کارِ خود وظیفۀ فاتح، قاضی و جلاد را یکی می کرد. چند عابر کنجکاو، افسران و روزنامه نگاران، کل افراد حاضر را تشکیل می دادند.

در ساعت هفت گاری های محکومان پدیدار شد. طبل ها ادای احترام کردند و شیپور ها به صدا درآمد. زندانی ها و به دنبال آنها ژاندارم ها پیاده شدند. رُسِل هنگام عبور از جلوی گروهی افسر به آنها سلام داد. بورژوای غیور درحالی‌که به تمام این نمایش با حالتی بی تفاوت نگاه می کرد، به تیرک وسطی تکیه داد. فِرِه آخر سر آمد، لباس سیاه به تن داشت، سیگار می کشید و هیچ یک از عضلات صورتش حرکت نمی کرد. با گام هائی محکم و مرتب بالا رفت و به تیرک سوم تکیه داد.

روسل‌ در حضور وکیل و کشیش های خود اجازه خواست که فرمان آتش را خودش بدهد. مِرلَن رد کرد. رُسِل خواست جهت ابراز احترام به حکم او، با وی دست دهد. این خواست رد شد. در جریان این مذاکرات، فِرِه و بورژوا بی حرکت و ساکت بودند. برای متوقف کردن تراوشِ احساساتِرُسِل، یک افسر مجبور شد به او بگوید که دارد عذاب آن دو نفر دیگر را طولانی می کند. بالاخره چشم های او را بستند. فِرِه چشم‌بند را عقب زد، عینکش را صاف نمود و مستقیم در چشم سرباز ها خیره شد.

حکم خوانده شد، آجودان ها شمشیرهایشان را پائین آوردند و تفنگ ها شلیک شد. فِرِه سر پا ماند، او فقط از پهلو گلوله خورده بود. دوباره به سمت او آتش شد و افتاد. یک سرباز با گذاشتن شَسپوی خود در گوش او مغزش را بیرون پراند.

با علامت مِرلَن موجی از صدای شیپور ها به هوا بلند شد و به تقلید از رسم آدم‌خواران، سرباز ها حرکت کردند و پیروزمندانه از جلوی اجساد رد شدند. چه رسوای‌ایی بورژوازی بپا می‌کرد اگر فدرال ها با صدای موزیک جلوی گروگان های اعدام شده رژه می رفتند!

اجساد رُسِل و فِرِه تحویل خانواده هایشان شد و جسد بورژوا در گور مشترک گورستان سَن لوئی سر به نیست گردید. مردم خاطرۀ او را از خاطرۀ فِرِه جدا نمی کنند، زیرا هر دوی آنها با شجاعتی یکسان در راه آرمانی‌که هردو با خلوصی یکسان به آن خدمت کرده بودند جان دادند.

مطبوعات لیبرال اشک های خود را به رُسِل اختصاص دادند. چند روزنامه‌ شجاع در شهرستانها به همه‌ قربانیان ادای احترام کردند و کمیسیون بخشودگی — یا همان‌طور که یک نماینده، اوردینِر Ordinaire fils جوان، در مجلس گفت‌: «کمیسیون آدمکش ها» — را مایۀ نفرت فرانسه دانستند. همه‌ این روزنامه ها در مقابل هیئت منصفه محاکمه و تبرئه شدند.

دو روز پس از اعدام در ساتُری، کمیسیون بخشودگی دستور داد که گَستون کرِمیو کشته شود. شش ماه از محکومیت او می گذشت و ظاهراً این تأخیر طولانی قتل را غیرممکن ساخته بود. ولی این کمیسیون دهاتی‌ها خواست انتقام نطق معروف او در بُردو Bordeaux را بگیرد. در ۳۰ نوامبر ساعت هفت صبح، گَستون کرِمیو به پرادو، دشت وسیعی در کنار دریا، برده شد. او به نگهبانان خود گفت: «من نشان خواهم داد که یک جمهوری خواه چگونه باید بمیرد.» او را کنار همان تیرکی گذاشتند که یک ماه پیش سرباز پاکی به خاطر پیوستن به قیام کنار آن تیرباران شده بود.

گَستون کرِمیو خواست که چشم‌های او را نبندند و خودش فرمان آتش بدهد. آنها رضایت دادند. آنگاه رو به سربازان گفت: «سینه را هدف بگیرید، به سرم نزنید. آتش! زنده باد جمهوری!» کلمۀ آخر دراثر مرگ نیمه تمام ماند. دراینجا هم مانند ساتُری، رقص سرباز ها در اطراف جسد به راه افتاد.

مرگ این جوان پرشور تأثیر عمیقی در شهر گذاشت. دفتر یادبودی که در جلوی خانه اش قرار دادند، در عرض چند ساعت با هزاران امضا پُر شد. انقلابیون مارسی فرزند خود را فراموش نمی کنند.

همان روز شعبه ششم دادگاه، انتقام مرگ شُوده را گرفت. این کار تنها به دستور و با سرپرستی رائول ریگو انجام شده بود و افراد جوخۀ اعدام شُوده هم در خارج از فرانسه بودند. پرِئو دُ وِدَل، متهم اصلی پرونده که در آن زمان به جرمی عمومی در سَن پِلَژی زندانی بود، فقط مشعل را نگهداشته بود. ولی رویه قضائی افسر ها برای مأموران ساده همان مسئولیتی را قائل می شد که برای رؤسا. پرِئو دُ وِدَل به مرگ محکوم شد.

در ۴ دسامبر در تالار دادگاه شبحی رنگ پریده و خوش برخورد پدیدار شد. این لیسبون بود که به مدت شش ماه در شاتو دُ زخم های خود را به هر سو کشیده بود. این دلیرترینِ دلیران که در مقابل دادگاه نظامی همانی بود که در زمان کمون و در بوُزِنْوال، به این که جنگیده بود افتخار نمود و فقط اتهام غارت را انکار کرد. هر قاضی دیگری از این که جان چنین کسی را نجات دهد به خود می بالید، ولی ورسائی ها او را به مرگ محکوم کردند.

چند روز بعد، همین دادگاه نظامی صدای زنی را شنید. لوئیز میشل Louise Michel فریاد زد: «من نمی خواهم از خودم دفاع کنم؛ و کسی هم از من دفاع نخواهد کرد. من تماماً به انقلاب اجتماعی تعلق دارم و مسئولیت کلیه اعمال خود را به عهده می گیرم. من آن را تماماً و بدون قید و شرط می پذیرم. شما مرا متهم می کنید که در اعدام ژنرال ها شرکت داشته ام. به این اتهام، من پاسخ می دهم: بله. اگر من در مُن‌مارْتْر بودم، وقتی‌که آنها می خواستند به روی مردم آتش کنند، تردید نمی کردم که خودم دستور آتش بسوی کسانی را بدهم که چنین فرمانی را داده بودند. اما در مورد حریق های پاریس، بله من در آنها شرکت داشتم. من می خواستم دیواری از شعله در مقابل مهاجمین وِرسای بکشم. من هیچ همدستی ندارم. من با مسئولیت شخص خودم عمل کردم.»

دادیار دَییی تقاضای مجازات مرگ کرد.

لوئیز میشل Louise Michel:آنچه من از شما می خواهم؛ شما که به خود عنوان دادگاه نظامی داده اید، شما که خود را قاضی من خوانده اید، شما که مانند کمیسیون بخشودگی خود را پنهان نمی کنید، بله، آنچه من از شما می خواهم، میدان تیر ساتُری است؛ همان‌جا‌که پیش از این برادران ما از پا درآمده اند. من باید از جامعه بریده شوم. به شما گفته اند که این کار را انجام دهید. بله، دادستان جمهوری درست می گوید. چون این‌طور به نظر می رسد که هرقلبی که برای آزادی می طپد، تنها حقش اندکی سرب است. من هم سهم خودم را می خواهم. اگر مرا زنده بگذارید، از برداشتن بانگ انتقام باز نمی ایستم و به انتقام خونخواهی برادرانم آدم کش های کمیسیون بخشودگی را رسوا می کنم.

رئیس دادگاه: من نمی توانم به شما اجازه دهم که ادامه دهید.

لوئیز میشل Louise Michel: حرف من تمام است. اگر ترسو نیستید مرا بکشید.

آنها شجاعت نداشتند به یک ضربه او را بکشند. او محکوم به تبعید در یک منطقۀ نظامی شد.

لوئیز میشل Louise Michel در برخورد شجاعانۀ خود تنها نماند. بسیاری دیگر هم بودند که از میان آنها باید از لُمِل Le Mel و آگوستین شیفون Augustine Chiffon نام برد که به ورسائی ها نشان دادند که این زنان پاریس حتی شکست خورده و در زنجیر هم چه زنان بزرگی هستند.

قضیۀ اعدام های لَ‌رُکِت در اوائل سال ۱۸۷۲ مطرح شد. در آنجا نیز مانند محاکمه های مربوط به کلِمان - توما و شُوده، آنها هیچیک از بازیگران اصلی جز ژانتُن را که صرفاً اجرای دستور کرده بود، در اختیار نداشتند. تقریباً همه‌ شهود — گروگان های سابق — با خشمی‌که طبیعیِ کسانی است‌که سختی کشیده اند شهادت دادند. کیفرخواست با امتناع از قبول این‌که این امر در اثر فَوَران خشم افراد واقع شده، صحنه‌ مسخره ای از دادگاهی را سرهم‌بندی کرد که گویا پس از بحث، دستور اعدام گروگان‌ها را صادر نموده است. کیفرخواست تصریح داشت که یکی از متهمین فرمان آتش را داده است و علیرغم اعتراض ژانتُن، او داشت محکوم می شد که رئیس واقعی جوخۀ آتش را وارد دادگاه کردند که به تازگی در حال مرگ در یکی از زندان ها کشف شده بود. ژانتُن به مرگ محکوم شد. وکیلش به او فحش های زشت داد و فرار کرد. دادگاه از انتخاب وکیل دیگری برای او خود داری نمود.

مهم‌ترین قضیۀ دیگری که پس از آن مطرح شد، قضیۀ دومینیکن‌‌های اَرکُی بود. هیچ اعدامی تا این حد بدون قصد قبلی صورت نگرفته است. این راهبان هنگام عبور از خیابان ایتالی توسط افراد گردان ۱۰۱ از پا درآمده بودند. کیفرخواست سِریزیه را متهم می کرد، که در آن وقت حتی در آن خیابان هم نبود. تنها شاهدی که علیه او استماع شد، گفت: «من شخصاً چیزی را تأیید نمی کنم. من آن را از دیگران شنیده ام.» ولی ما پیوند‌های نزدیکی که ارتش و روحانیت را با هم متحد می کند می شناسیم. سِریزیه به مرگ محکوم شد، همچنان که یکی از دستیاران او، بوآن، که حتی یک شاهد هم نتوانستند علیه او بیاورند. دادگاه با استفاده از این فرصت برای رُبلِوسکی که در همان زمان در بوُت - اُ - کَی Butte-aux-Cailles بود و فرانکِل که در باستیل می جنگید، احکام اعدام صادر کرد.

در ۱۲ مارس قضیۀ خیابان هاکسو به شعبه ششم دادگاه احاله شد که هنوز تحت ریاست دُلاپورت بود. شناسائی‌ اعدام‌کنندگان این گروگان ها از شناسائی اعدام‌کنندگان خیابان رُزیه آسان‌تر نبود. اتهام، دامنِ مدیر زندان، فرانسوا ــ‌که مدتی طولانی برسر تحویل زندانیان چانه زده بود — و بیش از بیست و دو نفر دیگر را گرفت که براساس شایعاتی که در جریان محاکمه خلافشان ثابت شد، مقصر شناخته شده بودند. هیچیک از شهود، متهمین را نشناخت. دُلاپورت با چنان خباثتی مرتباً تهدید می کرد که دادیار روستو که در محاکمات قبلی خصومت خود را ثابت کرده بود نتوانست خودداری کند و فریاد زد: «پس می خواهید همه‌شان را محکوم کنید؟» روز بعد شَرییِر ابله جای او را گرفت. علیرغم همه‌ اینها، کیفرخواست ساعت به ساعت در مقابل بی اعتبار شدن شهود تحلیل می رفت. باوجود این هیچیک از زندانیان تبرئه نشدند. سه نفر به مرگ، ۹ نفر به اعمال شاقه و سایرین به تبعید محکوم شدند.

کمیسیون بخشودگی شَسپو به دست انتظار شکار هائی را می کشید که دادگاه نظامی در اختیارش می گذاشت. در ۲۲ فوریه ۱۸۷۲، این کمیسیون سه نفر (هِرپَن - لاکروآ، لَ‌گرانژ و وِردانیه‌) از به اصطلاح قاتلان کلِمان - توما و لُ‌کُنت، حتی آن دو نفری را که بی گناهیشان در جریان محاکمه به روشن‌ترین نحو آشکار شد، تیرباران کرد. آنها در ۲۸ نوامبر، با قدی برافراشته بر تیرک فریاد زدند «زنده باد کمون!» و با چهره هائی درخشان مردند. در ۱۹ مارس، پرِئو دُ وِدَل اعدام شد. در ۳۰ آوریل نوبت ژانتُن رسید. زخم های ماه مه او دوباره سر باز کرده بود و او با چوب های زیر بغل خود را به بوُت کشاند. وقتی به تیرک رسید، آنها را دور انداخت، فریاد زد «زنده باد کمون!» و زیر آتش ازپا درآمد. در ۲۵ مه این سه تیرک دوباره اشغال شد. این بار توسط سِریزیه، بوآن Bouin و بودَن Boudin. شخص اخیر به عنوان رئیس جوخۀ آتشی محکوم شد که در مقابل توئیلری یک ورسائی را که قصد ممانعت از برپائی باریکاد خیابان ریشِلیو را داشته، اعدام کرده بود. آنها به سربازان جوخه گفتند: «ما فرزندان مردمیم و شما هم. ما به شما نشان می دهیم که فرزندان پاریس می دانند چگونه بمیرند.» و اینها نیز با فریاد «زنده باد کمون!» از پای درآمدند.

این مردانی‌که چنین شجاعانه به گور رفتند، که با اشارۀ سر و دست، تفنگ را به مبارزه طلبیدند، که هنگام مرگ فریاد زدند که آرمان آنها نخواهد مُرد؛ این صدا های زنگ دار و این چهره های مصمم، سربازان را عمیقاً منقلب کرد. تفنگ ها لرزید و باوجود نزدیکی به هدف، اولین رگبار کسی را نکشت. لذا در اعدام بعدی، ۶ ژوئیه، فرمانده کولَن که بر این تیرباران ها ریاست داشت، دستور داد چشمان قربانیان را ببندند. در آن روز دو نفر را اعدام کردند: بُودوان، به اتهام آتش زدن کلیسای سَنت‌اِلوآ و کشتن شخصی که به طرف فدرال ها تیراندازی کرده بود؛ و روئیاک، یک شورشی‌که بورژوائی را که به فدرال ها تیراندازی می کرد کشته بود. هردو، گروهبانی را که آمد تا چشمشان را ببندد، پس زدند. کولَن دستور داد که آنها را به تیر ها ببندند. بُودوان سه بار طناب را پاره کرد. روئیاک نومیدانه تقّلا نمود. کشیش هائی‌که آمدند به سرباز ها کمک کنند، چند ضربه به سینه های خود تحویل گرفتند. سرانجام، درمانده فریاد زدند: «ما برای آرمانِ خوب، می میریم.» گلوله ها آنها را سوراخ سوراخ کرد. پس از رژه از مقابل اجساد، یک افسر روان‌پریش، درحالی‌که با نوک پوتین خود با مغز قربانیان که چکه چکه فرو می ریخت بازی می کرد، به همکارش گفت «با این است که فکر می کردند.»

در ژوئن ۱۸۷۲ که تمام دعاوی معروف فیصله یافته بود، دادگستری نظامی به خون خواهی یک فدرال، کاپیتان بُوفور، برخاست. تنها یک توضیح برای این امر غریب وجود دارد و آن این‌که بُوفور به وِرسای تعلق داشت. ما دلیل مهمی در این جهت به دست آورده ایم۲۵۱. درهر صورت، اگر دُلِکْلوُز Delescluze یا وارْلَن Varlin توسط فدرال ها کشته می شدند، وِرسای به خون‌خواهی آنها بر نمی خاست.

سه نفر از چهار متهم حاضر بودند: دِ‌شان، دُنیوِل و خانم لاشِز — سرآشپز معروف گردان ۶۶‌. این زن، بوفور را در مقابل شورائی‌که در بوُلوار ولتر تشکیل شد، همراهی کرده و پس از شنیدن توضیحات وی، حد اکثر سعی خود را برای حمایت از او به عمل آورده بود. باوجود این، کیفرخواست او را محرک اصلی مرگ بوفور معرفی نمود. بر اساس شهادت کتبی شاهدی که هرگز حاضر نشد و با او مواجهه داده نشد، دادیار، خانم لاشز را متهم کرد که به جسد بوفور اهانت کرده است. در مقابل این اتهام کثیف اشک این زن شریف سرازیر شد. او همراه با دُنیول و دِشان به مرگ محکوم شدند.

تخیل پلشت سرباز ها و عادات الجزایری آنها خود را در لجن مال کردن متهمین نشان می‌داد. سرهنگ دولاک، هنگام محاکمۀ یکی از دوستان صمیمی ریگو، مدعی شد که رابطۀ آنها خصلتی ناشایست داشته است. علیرغم اعتراض خشم آلود زندانی، افسر کثیف در حرف خود مُصرّ بود.

مطبوعات بورژوا، نه تنها این کار را تقبیح نمی کردند، بلکه دست هم می زدند. این مطبوعات، از زمان افتتاح دادگاه های نظامی، بدون وقفه و بدون احساس خستگی، همه‌ محاکمات را با سردادن همان اهانت ها و همان دشنام ها همراهی می‌کردند. پس از آن‌که اشخاصی به این اعدام های این‌همه وقت پس از نبرد اعتراض کردند، فرانسیسک سارسِی نوشت: «تبر باید در دست جلاد قرص و محکم باشد.»

تا آن وقت کمیسیون بخشودگی در هرنوبت فقط سه نفر را کشته بود. در ۲۴ ژوئیه، این کمیسیون چهار نفر را سلّاخی کرد: فرانسوا — مدیر لَ‌رُکِت‌-، اوبری، دَلیوُست و دُ سَنت‌اومِر که به خاطر قضیۀ خیابان هاکسو محکوم شده بودند. دُ سَنت‌اومِر جداً مورد سوء ظن بود و در زندان رفقایش از او دوری می کردند. درمقابل تفنگ‌ها، آنها فریاد زدند «زنده باد کمون!» او پاسخ داد «مرگ برآن.»

در ۱۸ سپتامبر، لولیوْ که به شرکت در اعدام اسقف اعظم محکوم شده بود، همراه با دُنیوِل و دِشان اعدام شدند. این دو نفر اخیر فریاد زدند «زنده باد جمهوری جهانی و اجتماعی! مرگ بر ترسو ها!» در ۲۲ ژانویه ۱۸۷۳، نوزده ماه بعد از نبرد های خیابانی، کمیسیون بخشودگی سه قربانی دیگر را به تیرک های خود بست-فیلیپ، عضو شورای کمون به جرم آن که قویاً از بِرسی دفاع کرده بود؛ بِنو Benot که توئیلری را آتش زد؛ و دِکان به خاطر حریق خیابان لیل. هرچند که نتوانسته بودند هیچ گونه دلیلی علیه دِکان اقامه کنند. او فریاد زد «من بی گناه می میرم، مرگ بر تی‌یِر Thiersفیلیپ و بِنو فریاد زدند: «زنده باد جمهوری اجتماعی! زنده باد کمون!» آنها از پا درآمدند به خاطر آن‌که شجاعت سربازان انقلاب ۱۸ مارس را بد نام نکردند.

این آخرین اعدام در ساتُری بود. خون بیست و پنج قربانی، تیرک های کمیسیون بخشودگی را سرخ فام کرده بود. این کمیسیون در ۱۸۷۵ یک سرباز جوان را به اتهام قتل کارآگاه ویزانتینی در ونسِن تیرباران کرد که در تظاهرات باستیل صد ها دست او را در رود سِن انداخته بود۲۵۲.

جنبش های شهرستانها بسته به آن‌که در منطقه ای قرار داشتند که وضع فوق العاده درآن برقرار بود یا نه توسط دادگاه های نظامی یا دادگاه های جنائی عادی مورد محاکمه قرار گرفتند. در همه‌جا منتظر نتیجۀ درگیری در پاریس مانده بودند. بلافاصله پس از شکست پاریس ارتجاع سر بلند کرد. دادگاه نظامی اسپیوان Espivent این محاکمات را آغاز کرد. او گَووی خود را در وجود سرهنگ ویل‌نُوْ، یکی از بمباران چی های ۴ آوریل؛ و مِرلَن و بوادُنِمِتز Boisdenemetz خود را در وجود سرهنگ ها توماسَن و دوآ یافت. در ۱۲ ژوئن، گَستون کرِمیو ، اِتییِن، پِلیسیه، روُ، بوُشِه، و تمام کسانی‌که می توانستند به جنبش ۲۳ مارس مرتبط باشند، درمقابل سرباز ها حاضر شدند. بی‌کله‌گی پُرمدعای ویل‌نُوْ نمونه ای شد برای خطابه های دادستان های نظامی‌که آن زمان سیل وار فرانسه را فراگرفته بود. کرِمیو، اِتییِن، پِلیسیه و روُ به مرگ محکوم شدند. این برای ارتجاع بورژوائیِ ژِزوُئیت کافی نبود. اسپیوان Espivent از طریق دیوان تشخیص اعلام کرده بود که شهرستان بوُش ــ دوُ ــ‌رُن از ۱۹ اوت ۱۸۷۰، به موجب تصویب نامۀ همسر امپراتور، در حالت فوق العاده قرار داشته است گرچه این تصویب نامه نه در بولتن قوانین انتشار یافته بود، نه در سنا به تصویب رسیده بود و حتی توشیح هم نشده بود. او با این سلاح هرکسی را که کلیسا به او انگ زده بود، تحت تعقیب قرار می داد. عضو شورای شهر، داوید بُسک، مسئول سابق کمیسیون، کشتی دار میلیونر که به دزدیدن یک ساعت نقره از یک عامل پلیس متهم شده بود، فقط با اکثریت کوچکی از آراء تبرئه شد. روز بعد سرهنگ دوم دونا از سپاه چهارم شکاری، مردی بر‌اثر افراط در عرق خوری نیمه‌دیوانه، جای او را گرفت. یک کارگر هفتاد و پنج ساله به خاطر آن که در ۴ سپتامبر یک عامل پلیس را نیم ساعت زندانی کرده بود، به ده سال کار با اعمال شاقه و بیست سال محرومیت از حقوق مدنی و سیاسی محکوم شد. این پلیس در ۱۸۵۲ او را به کایِن فرستاده بود. یک پیرزن دیوانه، از جرگۀ ژِزوُئیت ها که در چهارم سپتامبر برای چند لحظه ای بازداشت شده بود، فرمانده سابق گارد شهری را به بازداشت خود متهم کرد. اتهام او با تناقض‌گوئی‌های خودش بی اعتبار شد و با اِمارات و دلائل بی شمار بی پایگی‌اش کاملاً ثابت گردید. فرمانده سابق به پنج سال زندان و ده سال محرومیت از حقوق مدنی محکوم شد. یکی از این سرباز‌ــ‌قاضی ها که پس از ارتکاب این جنایت از دادگاه بیرون می آمد، گفت: «آدم باید اعتقادات سیاسی بسیار عمیق داشته باشد تا در موارد مشابه این، حکم به محکومیت بدهد.» با این همکاران خبیث، اسپیوان Espivent می توانست همه‌ عقده‌های خود را خالی کند. او از دادگاه های وِرسای خواست تا عضو شورای کمون، َاَموُرو، را که مدتی نمایندۀ اعزامی کمون در مارسی بود، به او تحویل دهند. اسپیوان Espivent نوشت: «من او را به خاطر از راه به در کردن سرباز ها مورد تعقیب قرار داده ام، جرمی‌که مجازات آن مرگ است. و من متقاعد شده ام که این مجازات در مورد او اعمال خواهد شد.»

دادگاه نظامی لیون Lyon چندان دست‌کمی نداشت. چهل و چهار نفر به خاطر جنبش ۲۲ مارس تحت تعقیب قرار گرفتند و سی و دو نفر آنها به مجازات های متفاوت از تبعید تا زندان محکوم شدند. قیام ۳۰ آوریل در لیون Lyon هفتاد زندانی داد که ــ همان‌طور که در وِرسای رسم است ــ از دَم دستگیر شدند. شهردارِ گی‌یوتی‌یِر، کْرِستَن — که به عنوان شاهد دعوت شده بود، در میان آنها هیچیک از کسانی را که آن روز در شهرداری دیده بود، شناسائی نکرد. رؤسای دادگاه‌ها سرهنگ ها ماریون و رُبیو بودند.

در لیموژ، دوُبوا و روُبِرول، دموکرات های مورد احترام تمام شهر، به عنوان عاملان اصلی در جنبش ۴ آوریل غیاباً به مرگ محکوم شدند. دو نفر به خاطر آن‌که لاف زده بودند که می‌دانند چه‌کسی به سرهنگ بییِه تیراندازی کرده، به بیست سال زندان محکوم شدند. یک نفر دیگر به خاطر توزیع مهمات ده سال گرفت.

احکام هیئت‌های منصفه فرق می کرد. هیئت منصفۀ پیرِنۀ سفلی در ۸ اوت دوُپورتال و چهار یا پنج نفر از متهمین جنبش تولوز را تبرئه کرد. همین تبرئه ها در رودِز که در آن دیژُن و متهمین ناربُن پس از یک حبس مقدماتی هشت ماهه در مقابل دادگاه ظاهر شدند، وقوع شد. یک جمعیت هوادار، تالارِ اطرافِ دادگاه را پر کرد و متهمین را هنگام عزیمت مورد تشویق قرار داد. برخورد محکم دیژُن یک‌بار دیگر شخصیت قوی او را نشان داد.

هیئت منصفۀ ریوم در قضیۀ سَنت اتییِن بیست و یک نفر را محکوم کرد؛ اَموُرو هم که صرفاً به عنوان فرستادۀ کمون به آنجا رفته بود، جزو آنها بود. یک کارگر جوان، کاتون، با آگاهی و استواری خود، به ویژه جلب توجه کرد.

هیئت منصفۀ اورلئان نسبت به زندانیان مونتارژیس که همگی به مجازات زندان محکوم شدند، سخت گیر بود؛ و نسبت به زندانیان کُن و نُری - سور - لوآر که در آنجا هیچ مقاومتی صورت نگرفته بود، بی رحم. آنها روی‌هم‌رفته بیست و سه نفر می شدند که سه نفرشان زن بودند. کل جرم آنها این بود که پرچم سرخ را دور گردانده و فریاد زده بودند «زنده باد پاریس! مرگ بر وِرسای!» مالاردیه، نمایندۀ سابق مردم، با آن‌که شب پیش وارد شده و در تظاهرات هم شرکت نکرده بود، بپانزده سال زندان محکوم شد. هیچیک از متهمان تبرئه نشدند. ملاکین لوآر انتقام وحشت همتایان خود در نی‌یِِور را گرفتند.

جنبش های کوُلومیه، دُردیوْ، نیم و وُآرون باعث چند حکم محکومیت شد.

در ماه ژوئن ۱۸۷۲ قسمت اعظم سرکوب انجام شده بود. از ۳۶٫۳۰۹۲۵۳ زندانی مرد، زن و بچه، بدون محاسبۀ ۵٫۰۰۰ زندانی نظامی‌که وِرسای به آن اعتراف کرده و ۱٫۱۷۹ نفری که گفته می شد در زندان مرده اند، ۲۲٫۳۲۶ نفر پس از گذراندن ماه های طولانی زمستان در شناور ها، دژ ها و زندان ها، آزاد شده بودند؛ ۱۰٫۴۸۸ نفر به مقابل دادگاه های نظامی آورده شده بودند که ۸٫۵۲۵ نفر آنها محکومیت گرفتند. تعقیب ها متوقف نشد؛ و با سرِکار آمدن مَک‌ماهون در ۲۴ مه ۱۸۷۳ رو به افزایش گذاشت. در اول ژانویه ۱۸۷۵، دادگستری وِرسای در بیلان کلی خود آمار ۱۰٫۱۳۷ حکم محکومیت صادره در حضور متهم و ۳٫۳۱۳ حکم غیابی را منتشر نمود. احکام صادره به این ترتیب دسته‌بندی می‌شد:

کودکزنکل
محکومیت به مرگ۸۲۷۰
کار شاق۲۹۴۱۰
تبعید در یک منطقۀ نظامی۲۰۳۹۸۹
تبعید ساده۱۱۶۳۵۰۷
حبس موقت۸۱۲۶۹
حبس انفرادی۱۰۶۴
کار شاق در بخش خدمات عمومی۲۹
زندان از ۳ ماه بپائین۴۳۲
زندان از ۳ ماه تا یک سال۱۵۰۱۶۲۲
زندان بیشتر از یک سال۴۱۵۱۳۴۴
نفی بلد۳۲۲
تحت نظر پلیس۱۱۱۷
جریمه۹
حبس در دارب‌التأدیب برای کودکان کمتر از ۱۶ سال۵۶
کل۶۱۵۷۱۳۴۴۰

این آمارِ خلاصه، نه شامل احکامی می‌شود که از سوی دادگاه‌های نظامی خارج از حوزۀ صلاحیت وِرسای صادر شده است و نه احکام دادگاه‌های جنائی. بنابر‌این، باید به این ارقام موارد محکومیت زیر را هم اضافه کرد: ۱۵ مورد اعدام، ۲۲ مورد کار شاق، ۲۸ تبعید به منطقۀ نظامی، ۲۹ مورد به تبعید ساده، ۷۴ مورد به بازداشت موقت، ۱۳ مورد به حبس انفرادی و مواردی هم به زندان. رقم کل محکومان پاریس و شهرستانها از ۱۳٫۷۰۰ تجاوز می‌کند که ۱۷۰ زن و ۶۲ کودک را شامل می‌شود.

سه چهارم از ۱۰٫۰۰۰ نفری که حضوری محکوم شدند — ۷٫۴۱۸ از ۱۰٫۱۳۷ نفر — گارد ساده یا درجه‌دار و ۱٫۹۲۴ نفر افسر جزء بودند. فقط ۲۲۵ افسر ارشد، ۲۹ عضو شورای کمون، ۴۹ عضو کمیته‌ مرکزی بین آنها بود. دادگاه‌های نظامی علیرغم رویۀ قضائی وحشیانه، تحقیقات و شهود کاذب خود قادر نبوده‌اند علیه نه دهم محکومان — ۹٫۲۸۵ نفر — جرم دیگری جز حمل اسلحه یا انجام وظیفۀ دولتی اقامه کنند. از ۷۶۶ نفری که به خاطر به اصطلاح جرم عمومی محکوم شدند، ۲۷۶ نفر برای بازداشت‌های ساده، ۱۷۱ نفر برای جنگ در خیابانها، ۱۳۲ نفر برای جرائمی که کیفرخواست آنها را جزو «سایر جرائم» طبقه‌بندی کرده است، همگی آشکارا برای اعمال جنگی بودند۲۵۴. علیرغم تعداد زیاد افراد در حال مرخصی که در این کیفرخواست‌ها منظور شده‌اند، سه چهارم محکومان — ۷٫۱۱۹ نفر — سابقۀ قضائی نداشتند. ۵۲۴ نفر محکومیت به خلاف‌های جزئی علیه نظم عمومی (موارد سیاسی و یا پلیسی ساده) داشتند. ۲٫۳۸۱ نفر برای جرائم یا خلاف‌هائی که این گزارش قابل ندانسته است، آنها را مشخص کند. بالاخره، این قیام که از نظر مطبوعات بورژوائی به دست خارجی برانگیخته و هدایت شد، درمجموع فقط ۳۹۴ زندانی خارجی‌تبار داشت.

این بیلانِ تا ۱۸۷۴ است. سال‌های بعد محکومیت‌های جدیدی به آنها افزود. تعداد دادگاه‌های نظامی تقلیل یافت؛ ولی نهاد آنها باقی ماند و تعقیب‌ها ادامه دارد. حتی امروز، شش سال پس از شکست، دستگیری‌ها و محکومیت‌ها ادامه دارد.

فصل سی‌وششم — بیلان انتقام‌جوئی بورژوازی

«تبعیدی‌ها از سربازان ما خوشبخت‌ترند. زیرا سربازان باید بجنگند، درحالی‌که تبعیدی در باغ خانه‌اش در میان گلها زندگی می‌کند.»

(سخنرانیِ دریادار فوُریشون، وزیر دریاداری، علیه عفو عمومی، جلسۀ هفدهم مه ۱۸۷۶).

«بیش از همه این جمهوریخواهان هستند که باید با عفو عمومی مخالف باشند.»

(ویکتور لُفران، جلسۀ هیجدهم مه ۱۸۷۶).

در فاصلۀ سفری دو روزه از فرانسه، مستعمره‌ای مشتاق نیروی‌کار و آن‌قدر ثروتمند وجود دارد که می‌تواند هزاران خانواده را متمول کند. بورژوازی پس‌از هرپیروزی برکارگران پاریس، همواره ترجیح داده قربانیان خود را به ماوراءِ اقیانوسها پرتاب کند تا این‌که الجزایر را با آنها باروَر سازد. جمهوری ۱۸۴۸، نوکا - هیوا را داشت و مجلس وِرسای، کالِدُنی جدید را. این‌، صخره‌ای در فاصلۀ شش‌هزار کیلومتری از موطن محکومین به مجازاتهای ابد بود که وِرسای تصمیم گرفت آنها را به آن جا تبعید کند. گزارشگر این قانون گفت: «شورای حکومت به هرتبعیدی خانواده و خانه می‌دهد.» مجازات با مسلسل از این صادقانه‌تر بود.

محکومین به تبعید را در چهار محبس — فُر بواَیَر Fort Boyard، سَن‌ مارتَن دُ رِه Saint-Martin-de-Ré، جزیره اُلِه‌رُن Oléron و قلعه کِلِرن‌ Quélern — گنجانده بودند که قربانیان سیاسی در آنها ماه‌های طولانی در بیم و امید دائمی به سر می‌بردند. یک روز، وقتی‌که خود را دیگر تقریباً فراموش شده می‌انگاشتند، صدای خشنی بلند شد: «همه به درمانگاه!» یک دکتر نگاهی به آنها انداخت، سؤالی از آنها کرد، بپاسخهایشان گوش نداد و گفت «قادر به عزیمت.»۲۵۵. و بعد، وداع با خانواده، وداع با کشور، وداع با جامعه، وداع با زندگی انسانی و پیش بسوی مرده‌شویخانۀ ماوراءِ دریاها. خوش به حال کسی که فقط به تبعید محکوم شده بود. او می‌توانست برای آخرین‌بار دست دوستی را بفشارد، اشک را در چشمهائی مهربان ببیند و آخرین بوسه را بدهد؛ ولی بردۀ محکوم به اعمال شاقۀ کمون جز کارفرما را نمی‌دید. او با صدای سوت باید لباس از تن درمی آورد، تفتیش می‌شد و بعد یونیفرم سفر را که برایش پرتاب کرده بودند، برمی‌داشت و بی‌خداحافظی سوار زندان شناور می‌شد.

کشتی حامل در واقع یک سکوی شناور متحرک بود. زندانیان را در قفسهای بزرگی که روی عرشۀ جایگاه توپ ساخته شده بود، حبس می‌کردند. هنگام شب این قفسها به مرکز عفونت‌ها تبدیل می‌شد. در طول روز، افرادی‌که در قفسها نبودند، فقط نیم ساعت وقت داشتند تا به عرشه بیایند و هوائی تازه کنند. زندانبان‌ها که دور قفسها ایستاده بودند، غُر می‌زدند و کمترین تخطی از مقررات را با انداختن به سیاهچال مجازات می‌کردند. بعضی از این تیره‌روزان به دلیل این‌که به خودرأیی‌ها تن نمی‌دادند، تمام طول سفر را ته این دخمه‌ها و گاه کاملاً عریان می‌گذراندند. زنان را هم مانند مردان به سیاهچال‌ می‌فرستادند. راهبه‌هائی که آنها را می‌پائیدند از زندانبانها هم بدتر بودند. آن ها به مدت پنج ماه ناگزیر بودند به این شکل مختلط در قفس و در کثافت هم‌بندان خود زندگی کنند و با نان خشکِ اغلب نم‌کشیده، گوشت خوک نمک‌سود و تقریباً آب‌نمک تغذیه کنند و گاه از گرمای استوا بسوزند و گاه از سرمای جنوب یا رگبارهائی که عرشه را شلاق‌کش می‌کرد، یخ بزنند. و در این وضع، چه اشباحی به مقصد می‌رسیدند! وقتی کشتی اُرن l'Orne در ملبورن Melbourne لنگر انداخت از ۵۸۸ زندانی آن ۳۶۰ نفر به بیماری اسکوربوت مبتلا بودند۲۵۶. آنها حتی مستعمره‌چی‌های سنگدل استرالیا را هم به رقت آوردند. ساکنان ملبورن Melbourne به یاری آنها آمدند و درعرض چند ساعت ۴۰٫۰۰۰ فرانک جمع‌آوری کردند. فرماندۀ اُرن l'Orne از انتقال این مبلغ به زندانیان، حتی به شکل لباس، ابزار کار و ضروریات ساده امتناع کرد.

دانائِه le Danaë اولین کشتی‌ای بود که در سوم مه ۱۸۷۲ بادبان کشید. بعداً گِری‌یِر la Guerrière، گارُن la Garonne، وار le Var، سیبیل la Sibylle، اُرن l'Orne، کالوادُس le Calvados، ویرژینی la Virginie و غیره روانه شدند. تا اول ژوئیه ۱۸۷۵، ۳٫۸۵۹ زندانی در کالِدونی جدید Nouvelle-Calédonie پیاده شده بودند۲۵۷.

این آرامگاه کالِدونی سه محور داشت: شبه جزیره دوُکو Ducos در نزدیکی نوُمه‌آ Nouméa، پایتخت کالِدونی جدید Nouvelle-Calédonie، برای محکومین به تبعید در دژ؛ ۸۰۵ مرد و ۶ زن. ایل دِ پَن Ile des pins — در سی مایلی جزیرۀ اصلی — برای محکومین به تبعید ساده؛ ۲۷۹۵ مرد و ۱۳ زن. و قرارگاه جزائی ایل نوُ Ile Nou، کاملاً در حاشیه و بدتر از مرگ، برای ۲۴۰ محکوم به پارو زنی در کشتی.

شبه جزیرۀ بی‌آب و علف دوُکو Ducos، نوارۀ باریکی از تپه‌ها و دره‌های پوشیده از نیزار است که توپها برآن اِشراف دارند و سربازها از دهانه‌اش مراقبت می‌کنند. محکوم، برای سرپناه، تنها کومه‌هائی درهم‌شکسته‌ می‌یافت و تنها اثاثیه‌اش یک قابلمۀ دسته‌دار و یک تشک پوشالی بود. ایل دِ پَن Ile des pins سرزمینی مرتفع، با مرکزی کاملاً بایر، ولی محصور از دشتهای حاصل‌خیز است که در دست رهبانان ماریست maristes [دسته‌ای از مبلغین کاتولیک که در قرن هیجدهم در شهر لیون Lyon فرانسه به نام مریم (ماری) عذرا تشکیل شده بود. م] قرار داشت که کار بومی‌ها را استثمار می‌کردند. برای پذیرفتن محکومان هیچ تدارکی صورت نگرفته بود. نخستین کسانی که وارد شدند، مدتها در جنگل سرگردان بودند و خیلی طول کشید تا یک چادر محقر و تشکی پوشالی دریافت کنند. بومی‌ها به تحریک مبلغین کاتولیک از آنها دوری می‌کردند و یا آذوقه را به قیمتهای گزاف به آنها می‌فروختند.

مسئولین اداری می‌بایست پوشاک لازم را از پیش فراهم کرده باشند. هیچیک از مقررات موجود رعایت نشد. کِپی‌ها و پوتین‌ها خیلی زود مندرس شدند و اکثریت محکومین که هیچ وسیلۀ دیگری نداشتند ناگزیر آفتاب سوزان و فصول بارانی را با سر و پای برهنه سر می‌کردند. آنها نه توتون داشتند و نه صابون. برَندی نبود تا به آب شور و بد طعم اضافه کنند.

با وجود این، زندانیان از استقبال دلسرد نشدند. آنها که افرادی کاری، فعال و برخوردار از استعداد کارگران پاریس بودند، در خود توان فائق آمدن بر این مشکلات اولیه را می‌دیدند. گزارشگرِ قانون، هزاران منبع درآمدِ کالِدونی جدید Nouvelle-Calédonie — ماهی‌گیری، دام‌پروری و کار در معدن — را ستایش کرده بود و این مهاجرت اجباری را به عنوان بنای امپراتوری جدید فرانسه در اقیانوس آرام جلوه می‌داد. محکومان امیدوار بودند که در این سرزمین دوردست خانه کنند. این پرولتری‌ها از وقار کاذبی که بورژواهای نفیِ بلد شده برای خود قائلند، بَری بودند و نه تنها از کار سر‌باز نمی‌زدند، بلکه به دنبال آن نیز می‌گشتند. در ایل دِ پَن Ile des pins، ساختمان نیمه‌تمام یک بیمارستان، یک کانال آب و انبارهای دولتی‌ای وجود داشت که می‌بایست تمام می‌شدند و یک جاده هم که باید ساخته می‌شد؛ دو هزار محکوم داوطلب کار شدند. فقط ۸۰۰ نفرشان استخدام شدند و دستمزدشان هرگز از ۸۵ سانتیم در روز تجاوز نکرد. تعدادی از زندانیان که تقاضای کارشان رد شده بود، بعداً تقاضای تفویض زمین کردند. چند متر زمین۲۵۸، مقداری بذر و ابزار به قیمتی گزاف به آنها دادند. با سعی بسیار به سختی می‌توانستند از زمین اندکی سبزی به دست آورند. دیگران که صاحب چیزی نبودند به صنایع خصوصی متوسل شدند و کار خود را به پیشه‌وران نوُمه‌آ Nouméa عرضه کردند. ولی این مستعمره که توسط رژیم نظامی سرکوب و توسط بوروکراسی فلج شده بود و منابع بسیار محدودی هم داشت، حداکثر می‌توانست به پانصد نفر کار بدهد. وانگهی بسیاری از آنها که به کشت و زرع پرداخته بودند، خیلی زود مجبور شدند کار خود را رها کنند و به ایل دِ پَن Ile des pins برگردند.

این تازه عصر طلائی تبعید بود. در اواسط ۱۸۷۳ فرستاده‌ای از جانب وزارت بحریّه به نوُمه‌آ Nouméa رسید. حکومت ورسائیِ همه‌ اعتبارهای اداری در حمایت از کارهای دولتی را معلق کرد. او گفت: «اگر حق مجرم به کار پذیرفته شود، به زودی شاهد احیای نمونۀ شرم‌آور کارگاه‌های ملی ۱۸۴۸ خواهیم بود.» حرفی کاملاً منطقی. وِرسای به کسانی‌که خود از حق‌کار محرومشان کرده بود، ابزار کار بدهکار نبود. لذا کارگاه‌ها بسته شد. جنگلهای ایل دِ پَن Ile des pins برای محکومین نجار منبع ارزشمندی بود؛ و بعضی از محکومین مطابق سفارش‌هائی که از نوُمه‌آ Nouméa دریافت می‌کردند، مبلمان می‌ساختند. به آنها دستور داده شد که از این کار دست بکشند. و در ۱۳ دسامبر وزیر بحریه جرأت کرد از تریبون مجلس اعلام کند که اکثر محکومین از هرکاری سر باز می‌زنند۲۵۹.

درست در همین زمان که دستگاه به این‌گونه عمر تبعیدی‌ها را کوتاه می‌کرد، وزارت بحریه همسران آنها را فرامی‌خواند و تصویرهای بسیار زیبا از کالِدونی جدید Nouvelle-Calédonie به آنها نشان می‌داد. اگر به آنجا می‌رفتند، هنگام ورود با یک خانه، یک قطعه زمین، بذر و ابزار کار روبرو می‌شدند. بیشتر آنها مشکوک به این‌که دامی برایشان گسترده باشند، رفتن خودرا به دعوت شوهرانشان مشروط کردند. ولی شصت و‌نه نفر از آنها فریفته شدند و همراه زنان مددکاری که دفتر مددکاری عمومی برای اهالی مستعمرات می‌فرستاد، سوار کشتیِ فِنلون شدند. این زنان نگون‌بختِ محکومان، به مجرد پیاده شدن از کشتی با فقر و فلاکت شوهران خود روبرو شدند. حکومت از بازگرداندن آنها خودداری کرد.

به این‌ترتیب هزاران آدمی که به کار و فعالیت فکری عادت داشتند (عده‌ای در شبه جزیرۀ باریک و دیگران در ایل دِ پَن Ile des pins‌) بی‌آن‌که تماسی جز از طریق معدود نامه‌هائی که حتی در نوُمه‌آ Nouméa هم با سه هفته تأخیر می‌رسید، با دنیای خارج داشته باشند؛ عاطل و درمانده — در وضعیتی لخت و نیمه‌گرسنه‌- به فرمانهائی که توسط درندگانِ۲۶۰ تپانچه به دست صادر می‌شد، میخکوب شده بودند. در آغاز، رؤیاها دور و دراز بود و بعد یأس و نومیدی فلج‌کننده. مواردی از جنون پیش آمد و سرانجام مرگ. اولین کسی که آزاد شد، آموزگار وِردوُر بود؛ عضو کمون. دادستان دادگاه نظامی فقط برای او یک جرم شناخته بود: «او مردم دوستی تخیلی است.» او می‌خواست در شبه جزیره یک مدرسه باز کند. به او جواز این کار را ندادند. عاطل، دور از زن و دخترش، دچار رخوت شد و مرد. روزی در ۱۸۷۳ زندانبان‌ها و کشیشها در کوره‌راه پیچ‌در‌پیچی که به گورستان منتهی می‌شد، تابوتی پوشیده از گُل را دیدند که چند محکوم بر دوش می‌بردند. پشت سر آنها هشتصد دوست در سکوتی عمیق گام برمی‌داشنتد. یکی از آنها به ما گفت: «تابوت به درون قبر فرود آورده شد. دوستی چندکلمه‌ای در وداع به زبان آورد. هرکس گُل کوچکی را در گور انداخت و فریاد زد «زنده‌باد جمهوری! زنده‌باد کمون!» و همه‌چیز تمام شد.» در نوامبر، در ایل دِ پَن Ile des pins، آلبِر گراندیه Albert Grandier یکی از اعضای هیئت تحریریه یادآور Rappel مُرد. قلب او در فرانسه نزد خواهری مانده بود که می‌ستودش. هرروز به ساحل دریا می‌رفت و به انتظار او می‌نشست. سرانجام دیوانه شد. دستگاه از پذیرفتن او به آسایشگاه خودداری کرد. او از دست دوستانی‌که مراقب او بودند، گریخت؛ و یک روز صبح جسد سرمازده‌اش در نیزاری نزدیک جاده‌ای که به دریا می‌رفت پیدا شد۲۶۱.

اینها دست‌کم این امتیاز را داشتند که با هم‌سرنوشتان خود زجر بکشند. ولی زنجیریان فاضل‌آب ایل نوُ چه! ویکتور لُفرَن، وزیر جمهوریخواه به مادری که برای فرزندش پیش او لابه می‌کرد گفت: «من یک مستعمرۀ تبعیدگاه بیشتر نمی‌شناسم.» در واقع هم جز یک مستعمرۀ تبعیدگاه وجود ندارد که در آن قهرمان‌هائی مانند ترَنکه‌ و لیسبون، مردانی سرشار از فداکاری و صداقت نظیر فُن‌تِن، شهردارِ پوُتو -رُک‌- (آن‌قدر نام‌های متعدد به ذهنم می‌آید که من از این‌که فقط تعدادی از آنها را ذکر می‌کنم شرم دارم) و روزنامه‌نگاران برجسته‌ای نظیر بریساک و هومبِر که تنها جرم آنها فقط این بود که ورقۀ بازداشتی برایشان صادر شده بود و ناچار مدت پنج سال را در کنار قاتلان و سارقان زنجیر شدند، توهینهای آنها را تحمل کردند و شبها به یک بستر جمعی بسته شدند. ورسائی‌ها چیزی بیشتر از جسم را می‌خواهند. آنها باید بر ذهن طغیانگر دست یابند و آن را با فضائی از تعفن و پلیدی احاطه‌ کنند تا این ذهنِ آکنده از پلیدی و تعفن درهم شکسته شود و از کار بیفتد. «مجرمین» کمون که با جنایت‌کاران یکسان محسوب می‌شدند، همان بیگاری‌هائی را انجام می‌دادند که آنها انجام می‌دادند، و همانند آنها تحت حکم فلک و شلاق قرار می‌گرفتند؛ آنها به ویژه درمعرض کینۀ زندانبانانی قرار داشتند که محکومین عادی را برعلیه آنها تحریک می‌کردند. گاه به گاه نامه‌ای به بیرون درز می‌کند و حتی به دست ما می‌رسد. یک عضو شورا، مردی سی‌وسه ساله، در دوره‌ای از سلامتی جسمی می‌نویسد:

سَن‌ لوئی

... کار در اردوگاه سخت‌ترین کار به حساب می‌آید و شامل کندن سنگ، کار گِل و غیره می‌شود. این کار فقط صبح یکشنبه برای انجام مراسم مذهبی قطع می‌شود. ما برای تغذیه در ساعت پنج صبح قهوۀ بدون شکر، ۷۰۰ گرم نان و ۱۰۰ گرم لوبیا داریم؛ شب یک تکۀ کوچک گوشت گاو و بالاخره هفته‌ای ۶۹ سانتی‌لیتر شراب. حتی وقتی امکان خرید اندکی نان را دارم، باز حالم طوری است که میل‌ام به آن نمی‌کشد. عده‌ای از دوستانمان دیگر در بین ما نیستند. عدۀ زیادی دچار کم‌خونی شده‌اند. در سَن لوئی پانزده نفر از شصت نفر در بیمارستان هستند. اگر این آمیزش با آدمهای پلید نبود، همه‌ اینها هیچ اهمیتی نداشت. در هربند پنجاه نفر از ما جا دارند. اما در مورد مشاغل، دکانها و دفاتر، کمونارها از ورود به این مشاغل محرومند.

دیگری می‌نویسد:

ایل نوُ ۱۵ فوریه.

... من تا آنجا که می‌توانم خود را کنار می‌کشم. ولی ساعاتی هست که باید حتماً در بند حضور داشته باشم و تخلف از آن مجازات مرگ دارد. ساعتهائی هست که من باید از جیرۀ خود درمقابل آزمندی هم‌بندانم دفاع کنم و تسلیم کارکُشتگی مَنو یا لاتوئِر آدمی شوم۲۶۲. این خیلی وحشتناک است. وقتی فکر می‌کنم نسبت به این همه پلیدی تقریباً بی‌تفاوت شده‌ام شرم می‌کنم. این تیره‌روزان آدمهای ترسوئی هستند و ما را کم آزار نمی‌دهند. همین کافی است که انسان را دیوانه کند. به عقیدۀ من خیلی از ما به این روز می‌افتیم. بِرِزُوْسْکی Berezowski، این آدم نگونبخت۲۶۳ که هشت سال تمام این‌همه رنج برده، تقریباً عقل خود را از دست داده است. وقتی نگاهش می‌کنید، دلتان به درد می‌آید. وحشتناک است و من جرأت ندارم تا به آن فکر کنم. چند ماه یا چند سال دیگر ما باید در این تبعیدگاه بمانیم؟ از فکرش تنم می‌لرزد. به رغم همه‌ اینها، بدانید که من نمی‌گذارم درهم بشکنم. وجدان من آرام است و روحیه‌ام قوی. فقط سلامتی من ممکن است کارم را خراب کند و مغلوب شود، ولی از خودم مطمئنم و هرگز از راهم عدول نخواهم کرد.

نفر سوم می‌نویسد:

من خیلی رنج کشیده‌ام. تبعیدگاه توُلون؛ زنجیر، لباس محکومین و آنچه از همه‌ اینها تحقیرآمیزتر است، تماس با جنایت‌کاران ــ من مجبور بوده‌ام همه‌ اینها را تحمل کنم. حقیقت این است که در اِزای همه‌ این رنج‌ها فقط یک مایه تسلی دارم‌ ــ وجدان آسوده‌ام، عشق والدینم و احترام آدمهائی مثل شما. چه بارها که مأیوس شده‌ام! چه نومیدی و چه تردیدهائی که وجودم را فرانگرفته‌اند! من به نوع بشر باور داشتم، ولی همه‌ توهمات من یکی پس از دیگری زائل می‌شوند. تغییر بزرگی در من رخ داده است و تقریباً از مقاومت در مقابل این‌همه سرخوردگی باز‌ایستاده‌ام.

بازهم یک نفر دیگر می‌نویسد:

من خودم را فریب نمی‌دهم. این سالها برای من تماماً از دست رفته محسوب می‌شوند. نه تنها سلامتیم زائل شده است، بلکه احساس می‌کنم که روز به روز بیشتر سقوط می‌کنم. تحمل این زندگی، بدون کتابی جز کتابهای کتابخانۀ مارْن واقعاً دشوار است. در این تبعیدگاه کثیف، زیر انواع توهینها و کتکها، محبوس در مغاره‌ها، درحالی‌که با ما در کارگاه‌ها مثل حیوان رفتار می‌شود؛ و از سوی زندانبانان و رفقای هم‌زنجیرمان مورد اهانت قرار داریم. باید به همه‌ اینها بدون دَم برآوردن تن دهیم؛ زیرا کمترین تخطی تنبیه وحشتناکی به دنبال دارد -سلول انفرادی، یک چهارم جیرۀ نان، کُنده، پنجه‌شکن و شلاق. این شرم‌آور است و من از فکر آن هم به خود می‌لرزم. خیلی از رفقای ما در جوخۀ تأدیب در زنجیری مضاعف به سر می‌برند. آنها در معرض شاقّترین کارها قرار دارند و از گرسنگی در حال مرگند؛ آنها را با ضربات چوب و گاه با شلیک تپانجه راه می‌برند و قادر به هیچ تماسی با ما نیستند؛ و ما نمی‌توانیم حتی یک لقمه نان به آنها برسانیم. این وحشتناک است و من نگران آن هستم که این چیزها به این زودی‌ها تمام نشود. ولی باید اعتراض کرد. ما نباید در اینجا رها شویم. اگر ما اینجا به حال خود بمانیم، نتایج آن هولناک خواهد بود. من قادر به کار نیستم و لذا وقتی می‌گویم این سالها از دست رفته است، حق دارم؛ و این مرا به نومیدی می‌کشاند. باوجود این، من مایلم آموزش ببینم؛ ولی بدون کتاب و بدون راهنما چه می‌شود کرد؟ ما تقریباً در بی‌خبری به سر می‌بریم. ولی این را می‌دانیم که جمهوری روز‌به روز بیشتر جا می‌افتد. امید ما در آنجاست؛ ولی من جرأت نمی‌کنم آن را باور کنم. ما بارها و بارها سرخورده شده‌ایم.

امروز چند نفر زنده‌اند؟ معلوم نیست. مارُتو در مارس ۱۸۷۵ رفت. کمیسیون بخشودگی مجازات او را افزایش داده بود و ساتُری را به ایل‌نوُ تبدیل کرد. او در سن ۲۵ سالگی به خاطر دو مقاله مُرد؛ درحالی‌که شغالهای مطبوعات ورسائی که در سطر سطر نوشته‌های خود خواستار کشتار شده‌اند و به آن هم رسیده‌اند، بر پاریس ما مسلط‌اند. تا لحظۀ آخر روحیه‌اش را از دست نداد. او به دوستانی که دور بستر مرگش نشسته بودند، گفت: «مردن مسئلۀ بزرگی نیست، ولی من چوبۀ اعدام ساتُری را به این تشک پوشالی کثیف ترجیح می‌دادم. دوستان، به یاد من باشید! برسر مادرم چه خواهد آمد؟»

این هم مصیبتی که یکی از محکومین تعریف کرده است:

ایل‌نوُ (لایم‌کیْلْن وُرْکْس)، هیجدهم آوریل.

من ناچارم بگویم که خیلی از دوستان درحال مرگ هستند و در این ماه پنج نفر جان سپرده‌اند.

پانزدهم مه.

اُدانِ پیر یکی از تبعیدی‌های دوم دسامبر برای همیشه از زنجیرهای خود آزاد شد. او بیمار و پیر (پنجاه‌ونه ساله) بود و کار اجباری او را از پای درآورده بود. یک روز در نهایت فرسودگی و مبتلا به برونشیت حادّ قادر نبود ازجا برخیزد. باوجود این، مجبور شد کار خود را دنبال کند. دو روز بعد تقاضای دیدار پزشک کرد. در جواب، او را به سیاهچال انداختند. پنج روز بعد در بیمارستان مُرد؛ و دو روز بعد از آن نیز یک نفر دیگر، گوبر، به دنبال او روانۀ گور شد.

کانالا، بیست‌وپنجم دسامبر

... به رفقای قدیمی و خوب ما پیوست. یک ماه پیش از آن مارُتو، مُرتِن، مارس و لُکُل را دفن کرده بودیم.

آنها می‌میرند، ولی هیچ‌کدام از خود تزلزل نشان نمی‌دهند. محکومین سیاسی مردانه ایستاده‌اند. آنها بدون آن‌که به خواری تن بدهند، با سرفرازی در منجلاب مانده‌اند. این اعترافی است که از دهان بازرس کل، رائول پریده است. قهرمانیِ ادعائیِ شهدای مسیحیانِ اولیه در مقایسه با این مردانی‌که هرروزه در چنگالهای خستگی‌ناپذیر و بی‌رحم زندانبانان، بدون آن‌که سر خم کنند، بر ایمان انقلابی و وقار انسانی خود باقی می‌مانند، چه قدری دارد؟

و آیا ما حتی از همه‌ رنجهای آنها خبر داریم؟ فقط تصادف گوشه‌ای از پرده را بالا می‌زند. در نوزدهم مارس ۱۸۷۴، رُشفُر، ژوُرْد، پَشال، گروُسه و سه نفر دیگر که به تبعید محکوم شده بودند، توسط یک کشتی استرالیائی موفق به فرار شدند۲۶۴. آنها به سلامت در استرالیا پیاده شدند و اطلاعاتی که با خود آوردند، اندک پرتوی بر این مغاک افکند. آن‌وقت بود که ما فهمیدیم که محکومین کمون متحمل شکنجه‌هائی علاوه بر دیگران شده‌اند. که شکنجه با پنجه‌شکن که باعث قطع انگشتان می‌شود، هنوز در این تبعیدگاه مستعمراتی اعمال می‌شود. که در ایل دِ پَن، چهار زندانی به خاطر یک ضرب‌وجرح ساده که در دادگاه‌های عادی چند ماه زندان مجازات داشت، تیرباران شده‌اند. که ظاهراً منظور از سختگیری‌ها و اهانتهای زندانبانان این بوده است که موجب شورشی در میان زندانیان شوند تا بهانه‌ای برای فرستادن به تبعیدگاه مستعمراتی برای همه‌ کسانی که به تبعید محکوم شده بودند، به دست بیاید. این افشاگری‌ها برای محکومین به قیمت گرانی تمام شد. حکومت وِرسای فوراً دریادار ریبوُر را اعزام کرد و میخ شکنجه از همیشه محکمتر شد. کسانی‌که اجازۀ اقامت در جزیرۀ اصلی را به دست آورده بودند، دوباره در شبه جزیره محبوس شدند. ماهی‌گیری ممنوع، همه‌ نامه‌های دربسته مصادره و آوردن چوب از جنگل قدغن شد. خشونت زندانبانان دو برابر شد و به طرف محکومینی که از مرزهای تعیین شده فراتر می‌رفتند یا بعداز ساعت مقرر به کلبه‌ها برنگشته بودند، تیراندازی می‌کردند. تعدادی از تجار نوُمه‌آ Nouméa که متهم به کمک به فرار رُشفُر و دوستانش بودند، از جزیره اخراج شدند.

ریبوُر حکم عزل لَ‌ریشری، حاکم قبلی کایِن را که در کالِدونی جدید Nouvelle-Calédonieبا پشتکار یک غارتگر، ثروت هنگفتی دست‌وپا کرده بود با خود آورده بود. البته نه به خاطر فسادش، بلکه به خاطر فرار نوزدهم مارس بود که مجازات شد. حکومت موقت به کلنل آلرون Alleyron که در کشتارهای ماه مه مشهور شده بود، واگذار گردید. آلرون Alleyron مقرر کرد که هرزندانی باید در ازای حداقل لازم برای زنده ماندن — یعنی ۷۰۰ گرم نان، یک سانتی‌لیتر روغن و ۶۰ گرم سبزیِ خشک — نصف روز برای دولت کار کند. در مقابلِ اعتراض زندانیان، او شروع به اعمال این مقررات در مورد ۵۷ نفر کرد که چهار نفر آنها زن بودند.

زیرا زنان شامل همان رفتار سختگیرانه‌ای بودند که با مردان می‌شد. آنها شجاعانه حق سهیم بودن در سرنوشت مشترک همگانی را تقاضا کرده بودند. لوئیز میشل Louise Michel و لُمِل Le Mel را که می‌خواستند از رفقایشان جدا کنند، اعلام کردند که اگر این قانون جدید نقض نشود، خود را خواهند کشت. آنها در معرض توهین زندانبانان قرار داشتند، در دستور روز فرماندۀ شبه جزیره مورد تبعیض و تعدی قرار می‌گرفتند، به ندرت لباس دریافت می‌کردند و بارها مجبور به پوشیدن لباس مردانه شدند.

ورود دُپریتزبوئِر، فرماندار جدید، در آغاز سال ۱۸۷۶ به شغل کوتاه، ولی درخشان آلرون Alleyron خاتمه داد. پریتزبوئِر، که از پروتستانتیسم برگشته و به ژزوئیتی تمام‌وکمال تبدیل شده بود، توسط گرایشهای ژزوئیتی درون دستگاه دولتی به اینجا فرستاده شد و با حالتهای احساساتی خود راه‌ها و وسائلی یافت تا فلاکت محکومان را از آنچه بود، بدتر کند. او در این کار تحت هدایت کلنل شَرییر، مدیرکل زندانهای کالِدونی جدید Nouvelle-Calédonie، قرار داشت که جنایتکاران بندهای عمومی را خیلی محترمتر از محکومان سیاسی می‌دانست. پریتزبوئِر ضمن این‌که ترتیب سلف خود را احیا کرد، این را هم افزود که آن محکومانی که در عرض یک سال نتوانند امکانات لازم برای معاش خود را تهیه کنند از جیرۀ کامل محروم شوند. و حرف آخر این‌که دستگاه قصد داشت در پایان مدت معینی خود را از هرگونه مخارج در ارتباط با محکومان معاف کند. یک عامل تعیین شد تا به عنوان واسطه بین آنها و پیشه‌وران نوُمه‌آ Nouméa عمل کند. ولی تمام تصویبنامه‌های دنیا قادر به بسط تجارت کشوری که فاقد منابع طبیعی است نخواهد بود. این امر صدها بار گفته و اثبات شده است که کالِدونی جدید Nouvelle-Calédonie برای این هزاران نفری که در یک مستعمرۀ سرزنده و شکوفا می‌توانستند در رفاه زندگی کنند شغل ندارد. آن معدودی که توانستند استخدام شوند، دانش خود را نشان دادند، چندین مدال گرفتند و در نمایشگاه نوُمه‌آ Nouméa با احترام از آنها یاد شد. آنها که این موقعیت را ندارند و صدها نفر را شامل می‌شوند، هنوز زیر ضرب تصویبنامۀ ۱۸۷۵ رنج می‌برند. در واقع اکثریت عظیم کسانی که به تبعید محکوم شدند، اکنون در معرض کار شاق قرار دارند. مقرراتی که از زمان فرار رُشفُر به اجرا گذاشته شد هرگز تعدیل نیافته است. تنها همسران و مادران محکومان اجازه دارند گاه و بی‌گاه، آن‌هم جلوی چشم زندانبانان، با محکومان ارتباط داشته باشند. موارد اخراج آنها از مستعمره کم نبوده است.

علیرغم تمام تلاشهائی که برای شکستن زندانیان صورت می‌گیرد، نه تنها اکثریت آنها شرافت خود را حفظ کرده‌اند، بلکه سرمشقی هم برای دیگران شده‌اند. هرچندکه دادگاه‌های نظامی عناصر ناجور و کاملاً بیگانه با انقلاب را با محکومان کمون مخلوط کرده‌اند؛ اما موارد بزه عمومی در میان آنها خیلی نادر است. محکومیت این عناصر بیگانه با انقلاب به جرائم سیاسی و تماس‌ آنها با بهترین کارگران حتی وجدان افراد سوءِسابقه‌دار بسیاری‌ را بازسازی هم کرده است. اکثر محکومان به خاطر نقض قواعد و یا تلاش برای فرار — تلاشی که از پیش محکوم به شکست است — مجازات می‌شوند. چگونه بدون پول و بدون همدست می‌توان فرار کرد؟ تاکنون فقط پانزده مورد فرار موفق صورت گرفته است. اواسط مارس ۱۸۷۵، بیست زندانی که راستول، عضو شورای کمون، در میان آنها بود با زورقی که مخفیانه ساخته بودند، فرار کردند. گرچه هرگز خبری از سرنوشت آنها نشد، ولی چند روز بعد از فرار تکه‌پاره‌های یک قایق در میان صخره‌های ساحلی پیدا شد. در نوامبر ۱۸۷۶ ترَنکه‌ و رفقایش ترتیب فرار با یک قایق بخاری را دادند. آنها تعقیب و دستگیر شدند. دو نفر از آنها برای فرار از دست تعقیب‌کنندگان، خود را به دریا انداختند. یکی مُرد؛ و دیگری، ترَنکه‌، به زندگی و بند مجرمین عمومی برگردانده شد.

درمقابل چنین جهنمی از فلاکت، تبعیدیان نباید از رنج‌های خود صحبت کنند؛ ولی می‌توانند دریک کلام بگویند که شرافتِ آرمان خود را لکه‌دار نکرده‌اند. هزاران کارگر با خانواده‌هایشان، بی‌پناه و بی‌توشه به کشوری بیگانه که به زبانی دیگر صحبت می‌کنند، پرتاب شده‌اند؛ آنها همراه با کارمندان و معلمینی که از خودشان هم سرگردان‌ترند، به برکت تلاش خود موفق به تأمین معاش شدند. کارگران کمون پاریس در کارگاه‌های کشورهای خارجی جایگاه پرارجی کسب کرده‌اند. آنها حتی صنایعی را که پیش از این راکد بود، به ویژه در بلژیک Belgique، به راه انداخته‌اند. آنها بر پاره‌ای از صنایع، رمز سلیقۀ پاریسی را آشکار کرده‌اند. نفیِ بلدِ کمونارها، نظیر نفیِ بلدِ پروتستانها در گذشته، بخشی از ثروت ملی را بسوی مرزها پرتاب کرده بود. تبعیدی‌هائی‌که اصطلاحاً مشاغل آزاد داشتند و اغلب از کارگران تیره‌روزتر بودند، از خود شجاعت کمتری نشان ندادند. عده‌ای از آنها حتی پُستهای حساسی را هم اشغال کرده‌اند. مثلاً کسی که شاید به جرم آتش‌افروزی به مرگ یا به خاطر غارت محکوم به کار شاق شده است، در یک کالج بزرگ معلم است یا آن‌که از کاندیداهای یک مدرسۀ دولتی امتحان می‌گیرد. علیرغم مشکلات اولیه، بیماری و عجز از کار، یک تبعیدی هم نبُرید و حتی یک مورد محکومیت در دادگاه خلاف هم پیش نیامد. از زنان حتی یک نفر هم کوتاه نیامده است. با آن‌که زنان بیش‌ترِ بار فلاکت مشترک را بردوش دارند. درمیان این هزاران تبعیدی فقط دو یا سه جاسوس پیدا شده است و فقط یک نفر، لاندِک، روزنامه‌ای اتهام‌زن، کثیف‌تر از فیگارو به راه انداخت. خیلی زود عدالت کارِ خودش را کرد؛ زیرا هرگز هیچ دسته‌ای از تبعیدی‌ها تا این حد مراقب خود نبوده‌اند. یک عضو سابق کمون ناچار شد به خاطر دریافت پول از «چپ تندرو» در مقابل پناهنده‌ها از خود دفاع کند. هرگز گردهمایی یادبود ۱۸ مارس به اندازۀ گردهمایی ۱۸۷۶ در حین مذاکرات پیرامون عفو عمومی این‌همه شرکت‌کننده نداشت؛ زیرا همگان شرم کرده بودند که در چنین لحظه‌ای رنگ خود را پنهان کنند. بدون تردید جمعیت تبعیدی‌های ۱۸۷۱، مانند هرجمعیت دیگری از تبعیدیان، دسته‌بندی‌ها و خصومتهای خاص خود را داشتند، ولی همه‌ این عقائد پشت پرچم سرخی که به دنبال تابوت یک رفیق روان بود ناپدید می‌شد. بدون تردید بیانیه‌های تند و نیش‌داری هم بوده‌اند که عواقبشان درنهایت فقط به نویسندگان آنها برمی‌گردد. بالاخره این تبعیدی‌ها برادران خود را در کالِدونی جدید Nouvelle-Calédonie فراموش نکرده‌اند و دفتری دائمی برای جمع‌آوری کمک به نام آنها تأسیس کرده‌اند که مرکزش در لندن است. بدون تردید این کمک، بسیار ناچیز است؛ ولی این برگ سبز از سوی تبعیدی‌ها بسوی محکوم تیره‌روز کمون می‌رود و به او می‌گوید «قوی دل باش، برادر! رفقایت تو را فراموش نمی‌کنند. آنها به تو افتخار می‌کنند.» این دستِ مجروحی است‌که بسوی محتضَر دراز می‌شود.

۲۵٫۰۰۰ نفر درحین نبرد یا پس از آن کشته شده‌اند. حداقل سه هزار نفر در زندانها، شناورها، دژها یا درنتیجۀ بیماری‌هائی که در دوران بازداشت به آن مبتلا شدند، مرده‌اند. سیزده هزار و هفتصد نفر محکوم شدند که محکومیت اکثر آنها مادام‌العمر بود. هفتاد هزار کودک و سالخورده از حامیان طبیعی خود محروم شدند یا به بیرون از فرانسه پرتاب گردیدند. دست‌کم صد و یازده هزار قربانی-این است بیلان انتقام بورژوازی به خاطر قیام دستِ تنهای ۱۸ مارس.

چه درسی از ایستادگی انقلابی به کارگران داده شد! طبقات حاکم بدون آن‌که زحمت جداکردن گروگانها را به خود بدهند، به همه شلیک می‌کنند. انتقام آنها به ساعتها و سال‌ها اکتفا نمی‌کند و تعداد قربانی‌ها هم آن را تسکین نمی‌دهد. آنها انتقام را به یک وظیفۀ اداری روشمند و مستمر تبدیل می‌کنند.

به مدت چهار سال مجلسِ دهاتی‌ها به دادگاه‌های نظامی مهلت داده بود و عناصر لیبرال که این‌همه انتخابات به نیروئی بزرگ تبدیلشان کرده بود، فوراً پا جای پای دهاتی‌ها گذاشتند. یک یا دو پیشنهاد عفو عمومی توسط مجلس قبلی در نطفه خفه شد. در ژانویه ۱۸۷۶ هنگامی که مجلسِ دهاتی متفرق شد، این مجلس فقط تعدادی از محکومان را از یک بخش کالِدونی جدید Nouvelle-Calédonie به بخش دیگر منتقل کرده بود، مدت زندان چند نفر را تخفیف داده و به ششصد نفر که به مجازاتهای سبک محکوم شده بودند، عفو کامل داده بود. اما انبار کالِدونی را دست‌نخورده باقی گذاشته بود.

ولی در انتخابات عمومی، مردم شکست خورده‌ها را فراموش نکردند. در تمام شهرهای بزرگ عفو عمومی اسم رمز بود، در رأس کلیه برنامه‌های دموکرات نقش بسته و درتمام گردهمایی های عمومی این سؤال برای نامزدها مطرح می‌شد. رادیکالها اشک در چشم و دست روی قلب رئوف خود تعهد می‌دادند که خواستار عفو عمومی آزادانه و کامل شوند. حتی لیبرالها هم قول می‌دادند که «آخرین آثار تفرقه‌های داخلی را پاک کنند» ؛ این حرفی است‌که بورژوازی وقتی لطف می‌کند و تصمیم می‌گیرد که سنگ‌فرشهائی را که خود با خون سرخ کرده است تمیز کند، عادتاً به زبان می‌آ‌ورد.

انتخابات فوریه ۱۸۷۶ جمهوریخواه بود. لایه‌های معروف گامبِتیست در رأس آن قرار گرفته بودند. انبوهی از حقوق‌دانان و ملاکینِ لیبرال به نام آزادی، اصلاحات و آرامش، شهرستانها را به خود جلب کرده بودند. وزیر ارتجاع، بوفه Buffet، در تمام طول خط حتی در اقصی‌نقاط روستائی شکست خورد. روزنامه‌های رادیکال تأسیس قطعی جمهوری دموکراتیک را اعلام کردند و یکی از آنها در حالت فوران احساسات نوشت: «لعنت برما اگر دوران انقلابات را خاتمه ندهیم!»

حالا دیگر امید به عفو عمومی به یک امر مسلم تبدیل شده بود. بی‌شک این عطیه‌ای بود که مجلس تدارکاتی، ظهورِ شادمانۀ خود را با آن اعلام می‌کرد. کاروانی از محکومان، در شُرُف اعزام به کالِدونی جدید Nouvelle-Calédonie بود. ویکتور هوگو از رئیس جمهور، مَک‌ماهون، خواست که حرکت کشتی آنها را تا مذاکرات و تصمیم مسلماً مساعد دو مجلس به تعویق بیندازد. عریضه‌ای که با عجله تنظیم شد، در عرض چند روز بیش‌از صدهزار امضا جمع کرد. خیلی زود مسئلۀ عفوعمومی سایر مسائل را تحت‌الشعاع قرار داد و دولت بر مذاکرۀ فوری مجلس پافشاری نمود.

پنج پیشنهاد روی میز مذاکره گذاشته شده بود. فقط یکی از آنها خواهان عفوعمومی تمام و کمال بود. سایرین جرائمی را که اصطلاحاً جرائم عمومی نامیده می‌شود، مستثنی می‌نمودند و از جملۀ این جرائم عمومی نوشتن مقاله در روزنامه‌ها بود. مجلس کمیسیونی را مأمور تهیه یک گزارش کرد. هفت عضو از ده نفر اعضای کمیسیون با کلیه پیشنهادها مخالفت کردند.

لایه‌های جدیدی در حال ابراز وجود بودند. این باز همان طبقۀ متوسط بود: بی‌بهره از فَراست و شجاعت، سخت در مقابل مردم و زبون در حضور قیصر، و هم‌چنین خُرده‌بین و ژِزوُئیت‌مآب. کارگران که در ۱۸۴۸ به دست مجلسی از جمهوریخواهان سرکوب شده بودند، باید در ۱۸۷۶ مجلس جمهوریخواه را می‌دیدند که زنجیرهائی را که مجلس دهاتی‌ها بافته بود، این مجلس تعمیر می‌کرد.

پیشنهاد عفو عمومیِ تمام و کمال، مورد حمایت همان رادیکالهائی قرار داشت که با کمون جنگیده بودند ویا لااقل از تی‌یِر Thiers حمایت کرده بودند. آنها اکنون شیرهای دموکرات پاریسی شده بودند، بدون مطبوعات سوسیالیست، بدون تریبونهای مردمی، بدون تاریخی از کمون پاریس، تحت نظر دادگاه‌های نظامی که همواره مترصد قربانیان تازه هستند و بالاخره پاریسی محروم از رأی‌دهندگان انقلابی. در شهری که لوئی بلان Louis Blanc از به خون کشاندن آن حمایت کرده بود، حالا ناحیه‌هائی بود که بر سر افتخار انتخاب او با هم مجادله می‌کردند. نمایندۀ مُن‌مارْتْر همان کسی بود که در ۱۸ مارس به لُ‌کُنت به خاطر گرفتن توپها تبریک گفت: کلِمانسو Clémenceau.

او مطالبی بی‌ربط و تحریف شده در مورد علل آنی ۱۸ مارس مطرح کرد، اما مواظب بود تا به علل حقیقی آن اشاره نکند. سایر رادیکالها هم به خاطر جالبتر نشان دادن مغلوبان سعی در تخفیف آنها داشتند. لَ‌کروآ با طمطراق بسیار گفت: «در مورد طبیعت این انقلاب شما مطلقاً در اشتباهید. شما در آن یک انقلاب اجتماعی می‌بینید، درحالی‌که در واقع مأمن هیستریکها و حاصل حملۀ تب بوده است.» فلوکِه، کاندیدای انقلابی‌ترین ناحیه پاریس، همان ناحیه‌ای که دُلِکْلوُز Delescluze در آن ازپای درآمد، این جنبش را «نفرت‌انگیز» نامید. مارکوُ با خردمندی اعلام کرد که کمون تاریخاً نابهنگام بود.

هیچکس حتی در «چپ تندرو» جرأت نکرد با شجاعت حقیقت را به کشور بگوید که: «بله، آنها، این پاریسی‌ها که ژوئن و دسامبر را به خاطر می‌آوردند، حق داشتند به سلاحهای خود بچسبند. بله، آنها حق داشتند گمان کنند که سلطنت‌طلبان، در مقابل یک انقلاب، دست‌اندر‌کار توطئه هستند. بله، آنها حق داشتند تا پای مرگ علیه ظهور کشیش بجنگند.» هیچکس جرأت نداشت از کشتارها صحبت کند و از حکومت بخواهد حساب خونریزی‌ها را پس بدهد. آنها حتی از کمیسیون تحقیق پارلمان هم کمتر صراحت داشتند. از این بحث سطحی آشکار است که آنها فقط می‌خواستند به عملی تظاهر کنند که به انتخاب‌کنندگان خود قول داده بودند.

برای مدافعینی که تا این حد کوتاه می‌آیند، پاسخ کاملاً آسان بود. همان‌گونه که تی‌یِر Thiers و ژوُل فاوْر در ۲۱ مارس ۱۸۷۱ عمل کرده بودند، دوفورِ وزیر به درستی حقیقت مسئلۀ مورد بحث را مطرح کرد. او گفت: «نه، آقایان این یک جنبش کمونی نبود. این از لحاظ ایده‌های خود، اندیشه‌های خود و حتی از لحاظ اعمال خود رادیکالترین انقلابی بود که تاکنون در جهان صورت گرفته است.» و گزارشگر کمیسیون می‌گوید: «ساعاتی در تاریخ معاصر ما وجود دارد که در آن احتمالاً عفو عمومی ضروری بوده است، ولی قیام ۱۸ مارس از هیچ لحاظ با جنگهای داخلی ما قابل مقایسه نیست. من در اینجا یک قیام سهمگین، قیامی جنایت‌کارانه، قیامی علیه تمامی جامعه می‌بینم. نه، هیچ‌چیز ما را ناچار به اعادۀ حق شهروندی به محکومان کمون نمی‌کند.» اکثریت عظیمی برای دوُفُر دست زدند و به مداحی دادگاه‌های نظامی پرداختند؛ حتی یک رادیکال هم جرأت اعتراض نکرد و از وزیر نخواست که فقط یک سند، و فقط یک حکم ارائه کند که مطابق مقررات و قانون صادر شده باشد. به راحتی می‌شد جلوی این «چپ تندرو» درآمد و به او گفت: «ساکت، خشکه مقدسهای ریاکار که می‌گذارید مردم کشتار شوند و بعد می‌آئید برای آنها لابه کنان گدائی می‌کنید. درحین نبرد یا لال بودید ویا دشمنی می‌کردید؛ و پس از شکستِ آنها لفاظی می‌کنید.» آدمیرال فوُریشون انکار کرد که محکومان کمون با سایرین در یک سطح قرار داده شده‌اند؛ بدرفتاری با آنها را انکار کرد؛ و گفت که محکومان به معنی اخص کلمه در باغ گُل زندگی می‌کنند. پس از آن‌که آشتی‌ناپذیرانی از میان آنها گفتند که «شکنجه دوباره برقرار شده است،» این پاسخ ظریف به آنها اعطا شد: «بله، این ما هستیم که شما شکنجه می‌کنید.»

در ۱۸ ماه مه ۱۸۷۶، ۳۹۶ رأی منفی در مقابل ۵۸ رأی مثبت عفوعمومیِ تمام و کمال را رد کرد. گامبِتا رأی نداد. روز بعد پیشنهاد عفوی به مذاکره گذاشته شد که جرائمی را که دادگاه‌های نظامی جرائم عمومی خوانده بودند، مستثنی می‌کرد.

کمیسیون با این پیشنهاد هم مخالفت کرد و گفت این کار را باید به مرحمت حکومت واگذاشت که قول بخشودگی‌های قابل ملاحظه‌ای را داده است. رادیکالها برای حفظ ظاهر اندکی بحث کردند. فلوکه گفت: «هرگز در مسئلۀ سخاوت و مرحمت نباید نیات حکومت را مورد تردید قرار دهیم.» و پیشنهاد به دور انداخته شد.

دو روز بعد ویکتور هوگو در سنا طی سخنرانیهایی که در آن بین مدافعان کمون و رجال دوم دسامبر مقایسه‌ای صورت داد، خواستار عفو عمومی شد. پیشنهاد او حتی به بحث هم گذاشته نشد.

دو ماه بعد مَک‌ماهون با نوشتن به وزیر جنگ که «از این پس هیچ بازداشتی صورت نخواهد گرفت، مگر با توافق نظر افراد شریف،» به این کمدی ریاکارانه خاتمه داد. افسران شریف منظور او را فهمیدند. محکومیتها ادامه یافت. تعدادی از محکومین که تحت تاثیر امیدهای روزهای اول خطر کرده و پنهانی به فرانسه بازگشته بودند، دستگیر شدند و احکامشان تائید شد. سازماندهندگان گروه‌های کارگری، هرگاه رابطه‌شان با کمون ثابت می‌شد، بی‌رحمانه سرکوب می‌شدند۲۶۵. و در نوامبر ۱۸۷۶ دادگاه نظامی هنوز حکم اعدام صادر می‌کرد۲۶۶.

این پیگردهای بی‌رحمانه افکار عمومی را دوباره تا آن حد حساس کرد که رادیکالها مجبور شدند اندکی به خود بجنبند. در اواخر ۱۸۷۶ تقاضا کردند که مجلس تعقیبها را متوقف کند، یا لااقل آنها را محدود نماید. قانون فریبنده‌ای تصویب شد که سنا آن را دور انداخت و لیبرالهای ما روی آن حساب کردند.

رحمت مَک‌ماهون هم‌طراز دیگران بود. روز بعد از رد پیشنهاد عفو عمومی، دوُفُر یک کمیسیون بخشودگی مشورتی مرکب از کارمندان و مرتجعینی که خودش با دقت دستچین کرده بود، تشکیل داد. زندانهای فرانسه در آن زمان شامل ۱٫۶۰۰ نفر می‌شد که به خاطر شرکت در کمون محکوم شده بودند؛ و تعداد تبعیدی‌ها به حدود ۴٫۴۰۰ نفر می‌رسید. کمیسیون جدید روال کار کمیسیون قبلی را ادامه داد، بعضی مجازاتها را تبدیل کرد، چند هفته یا چند ماه بخشودگی داد و حتی دو یا سه نفر محکومی را که مرده بودند، آزاد کرد. این کمیسیون یک سال پس از تشکیل، دست بالا صد نفر از زندانیانی را که به نظرش از همه کم‌اهمیت‌تر بودند، از کالِدونی فراخوانده بود.

به این‌ترتیب، مجلس لیبرال انتقام‌جوئی مجلس دهاتی‌ها را ادامه داد، لذا جمهوری بورژوائی در نظر کارگران به همان اندازه دشمن حقوق آنها (و شاید هم بی‌گذشت‌تر از سلطنت‌طلبان) جلوه کرد. و این گفتۀ یکی از وزرای تی‌یِر Thiers را تأئید کرد که «بیش از همه، جمهوریخواهان باید مخالف عفو عمومی باشند.» یک‌بار دیگر برداشت غریزی مردم در ۱۸ مارس تائید شد که در جمهوری محافظه‌کاری که تی‌یِر Thiers به آنها عرضه می‌کرد، سرکوب بی‌اسم را بدتر از یوغ امپراتوری می‌دیدند.

در حال حاضر، شش سال پس از کشتارها، نزدیک به پانزده هزار مرد، زن و کودک در کالِدونی جدید Nouvelle-Calédonie و در تبعید باقی مانده‌اند۲۶۷.

چه امیدی می‌ماند؟ هیچ. بورژوازی بیش از حد ترسیده است. این فریادهای عفو عمومی و انتخاباتهای پرزرق و برق، جمهوریخواهان محافظه‌کار یا سلطنت‌طلبان را نگران نمی‌کند. همه‌ این گذشتهای ظاهری صرفاً دامهای دیگری خواهند بود. دلیرترین و فداکارترینها در تبعیدگاه مستعمراتی، در شبه جزیره دوُکو و ایل دِ پَن خواهند مُرد.

این بر‌عهدۀ کارگران است که به وظیفۀ خود تا آنجائی که امروز میسر است، عمل کنند.

ایرلندی‌ها پس از قیام فنیانها صدها مرکز جمع‌آوری اعانه به نفع قربانیان باز کردند. نزدیک ۱٫۲۰۰ لیره به دفاع از آنها در مقابل دادگاه‌ها تخصیص داده شد. سه مردی که در منچستر حلق‌آویز شدند، در همان صبح روز مرگشان رسماً این قول را دریافت کردند که خانواده‌هایشان از هرلحاظ تامین خواهند بود. این قول عملی شد. به والدین یکی و همسر دیگری کمک شد و و وسائل تحصیل و معاش بچه‌ها تامین گردید. تنها در ایرلند Ireland مبلغ اعانات برای خانواده‌ها از ۵٫۰۰۰ لیره تجاوز کرد. وقتی عفو جزئی داده شد، همه‌ مردم ایرلند Ireland به کمک عفو شدگان شتافتند. فقط یک روزنامه، آیریشمَن Irishman، درعرض چند هفته هزار لیره دریافت کرد که قسمت عمدۀ آن را اعانات یک تا شش پنی تشکیل می‌داد. فقط در یک نوبت ایرلندی‌های آمریکا ۴٫۰۰۰ لیره و فقیرترین فقرای ایرلند Ireland، مهاجرین نیوزلاند، بیش از ۲۴۰ لیره برای آنها فرستادند. و این فقط حرکتی یک روزه نبود. در ۱۸۷۴ صندوق اعانات زندانیان سیاسی ایرلند Ireland بازهم ۴۲۵ لیره دریافت کرد. مجموع اعانات از ۱۰٫۰۰۰ لیره تجاوز می‌کند. بالاخره در ۱۸۷۴ تعدادی از فِنیانها یک کشتی اجاره کردند و عده‌ای از رفقای خود را که هنوز در استرالیا مانده بودند، آوردند.

در فرانسه، مبلغ همه‌ کمکها به محکومان کمون از ۸٫۰۰۰ لیره تجاوز نمی‌کند. تعداد محکومان ایرلند چند صد نفر بود، محکومان وِرسای را باید هزار هزار شمرد.

برای محکومان تبعیدی هیچ‌کاری صورت نگرفته است. گرِپوها، لوئی بلان Louis Blancها و شرکا که بدون وکالت و بدون هیچ‌گونه نظارتی حق جمع‌آوری اعانات و توزیع آنها را به دلخواه غصب کرده‌اند؛ با این‌کار، خود را به قیم خانواده‌های کسانی تبدیل کرده‌اند که به آنها خیانت نموده‌اند. آنها حاضر نشده‌اند برای محکومان یعنی به محتاج‌ترین کسانی که در فاصلۀ ۶٫۰۰۰ لیگی از فرانسه بدون درآمد و بدون امکان کار تحلیل می‌روند، چیزی بفرستند.

کارگران می‌فهمید، شما که آزادید؟ شما حالا می‌دانید که کل وضعیت چگونه است و اینها چه آدم‌هائی هستند. شکست‌خورده‌ها را نه یک روز بلکه در هرساعت به یاد داشته باشید. زنان، شما که فداکاریتان همچنان برجاست و این روحیه آنها را بالا می‌برد، بگذارید احتضار زندانیان مانند کابوسی مداوم شما را دنبال کند. بگذارید کارگران همه‌ کارگاه‌ها هرهفته قدری از دستمزدشان را کنار بگذارند. بگذارید اعانات، دیگر به کمیته‌ وِرسای ارسال نشود، بلکه در دستهای قابل اعتماد قرار گیرد. بگذارید حزب سوسیالیست اصول همبستگی انترناسیونالیستی و قدرت خود را با نجات کسانی که برای آن ازپا درآمده‌اند، ثابت کند.

* * *

پیوست مترجم فارسی

شرح مختصر زندگی افرادی که به کمون مربوط بوده‌اند

اُد‌ امیل (۱۸۸۸–۱۸۴۳) | EUDES Emile

امیل اُد، معروف به ژنرال اُد Eudes یکی از شخصیتهای کمون پاریس است. او پس از تحصیل در شهرستان برای ادامۀ تحصیل در رشتۀ داروسازی به پاریس آمد. مدتی یک کتاب‌فروشی را می‌گرداند، سپس مدیر «اندیشۀ آزاد» می‌شود، با فراماسونری پیوند برقرار می‌کند و در فعالیتهای گروه نبرد بلانکیستها شرکت می‌کند. در آغاز اوت ۱۸۷۰ در حملۀ بی‌نتیجۀ بلانکیستها به مقر آتش‌نشانان لَ‌ویلِت شرکت می‌کند. دستگیر و محکوم به مرگ می‌شود؛ ولی شکست سِدان و اعلان جمهوری در ۴ سپتامبر او را نجات می‌دهد. در طی محاصره‌ پاریس توسط آلمانها (سپتامبر ۱۸۷۰-مارس ۱۸۷۱) عضو کمیته‌ مرکزی جمهوریخواهان نواحی بیست‌گانه و کاپیتان گردان ۱۳۸ گارد ناسیونال می‌شود. در خیزش ۳۱ اکتبر ۱۸۷۰ علیه حکومت دفاع ملی شرکت می‌کند.

در ۱۸ مارس ۱۸۷۱ در رأس گاردهای ملی بِل‌ویل شهرداریِ مرکزی را تصرف و پیشنهاد می‌کند که بلافاصله به سمت وِرسای که مجلس ملی و حکومت تی‌یِر Thiers در آن قرار داشت، حرکت کنند که پذیرفته نمی‌شود. در ۲۴ مارس همراه با امیل ویکتور دوُوال و پل آنتوان بروُنِل ار طرف کمیته‌ مرکزی گارد ملی به عنوان نمایندۀ مسئول جنگ منصوب می‌شود.

در ۲۶ مارس از ناحیه ۱۱ پاریس به عضویت شورای کمون انتخاب می‌شود و در جلسات کمیسیون اجرائی و کمیسیون جنگ شرکت می‌کند. در ۳ آوریل او یکی از مشوقین آن حملۀ مصیبت‌بار به وِرسای است.

در مقام بازرس دژهای کرانۀ چپ و فرمانده بریگاد دوم نیروهای فعال ذخیره، در هفتۀ خونین روی باریکادها نبرد می‌کند. در ۹ مه به عضویت کمیته‌ نجات ملّی انتخاب می‌شود.

پس از شکست کمون او موفق می‌شود ابتدا به سوئیس بگریزد و بعد به انگلستان پناه ببرد. در ۱۸۷۲ توسط شعبۀ سوم شورای جنگ غیاباً به مرگ محکوم می‌شود.

پس از بازگشت به فرانسه به دنبال عفو عمومی ۱۸۸۰ ابتدا با روزنامه نه خدا نه ارباب Ni Dieu‪, ni Maître (نه خدا نه ارباب) بلانکی Blanqui و بعداً با مجلۀ لُم لیبْر L‪'Homme Libre (انسان آزاد) که خود همراه با ادوارد وَیان Edouard Vaillant بنیان می‌گذارد، همکاری می‌کند. قبر او، در قطعۀ ۹۱ گورستان پِر لاشِز، پاریس، قرار دارد.

اوُده امیل (۱۹۰۹–۱۸۲۶) | OUDET Emile

امیل اوُده کارگر کَنده‌کار از مخالفین سرسخت امپراتوری بود که در این دوران چندین‌بار به زندان می‌افتد. طی محاصره‌ پاریس توسط آلمان‌ها (سپتامبر ۱۸۷۰-مارس ۱۸۷۱) او باشگاه سالن فاویۀبِل‌ویل را اداره می‌کرد و نمایندۀ عضو کمیته‌ جمهوریخواهان نواحی بیست‌گانه نیز بود. در نوامبر ۱۸۷۰ به معاونت شهردار ناحیه نوزدهم، شارل دُلِکْلوُز، انتخاب شد. در ۲۶ مارس از طرف ناحیه نوزدهم پاریس به عضویت شورای کمون انتخاب می‌شود و در کمیسیون امنیت عمومی شرکت می‌کند. او به تأسیس کمیته‌ نجات ملی رأی مثبت می‌دهد. در هفتۀ خونین روی باریکاد‌ها می‌جنگد و مجروح می‌شود. پس از شکست کمون به انگلستان پناهنده می‌شود.

بِرژِرِه - ژول-هانری ماری (۱۹۰۵–۱۸۳۰) | BERGERET Jules‪-Henri Marie

ژول - هانری بِرژِره از ۱۸۵۰ تا ۱۸۶۴ در ارتش فرانسه خدمت می‌کند. بعد مصحح چاپخانه می‌شود. در دوران محاصره‌ پاریس توسط ارتش آلمان، او کاپیتن گردان هشتم گارد ملی است. او عضو کمیته‌ مرکزی گارد ملی و سپس سرکردۀ لژیون هیجدهم می‌شود. هنگام قیام پاریس در ۱۸ مارس، او ستاد کل گارد ملی در میدان واندُم را اشغال می‌کند. در ۲۲ مارس، تظاهرات دوستداران نظم را که از حکومت تی‌یِر Thiers مستقر در وِرسای هواداری و انتخابات شورای کمون را رد می‌کنند، سرکوب می‌نماید. در ۲۶ مارس از طرف ساکنین ناحیه بیستم پاریس به عضویت شورای کمون انتخاب می‌شود. او به عنوان نماینده مسئول کمیسیون جنگ و کمیسیون اجرائی منصوب می‌شود. در ۲ آوریل، کمون او را به فرماندهی کل پاریس منصوب می‌نماید. او که هوادار حمله به وِرسای در ۳ آوریل است، به دلیل فقدان تدارک، شکست می‌خورد و از مقام فرماندهی و پست نمایندگی مسئول خلع می‌شود. از ۸ تا ۲۰ آوریل حبس می‌شود. پس از آزادی دوباره به کمیسیون جنگ برمی‌گردد. در ۲۳ مه، همراه با دو فدرال دیگر در آتش زدن توئیلری شرکت می‌کند. پس از هفتۀ خونین او موفق به ترک پاریس می‌شود و توسط شورای جنگ غیاباً به اعدام محکوم می‌گردد. او ابتدا به لندن و سپس به نیویورک پناه می‌برد و در ۱۹۰۵ در این شهر می‌میرد.

بروُنِل - پل آنتوان (۱۹۰۴–۱۸۳۰) | BRUNEL Paul Antoine

پل آنتوان بروُنِل در ۱۸۶۴ از افسری ارتش امپراتوری استعفا می‌کند. در دوران محاصره‌ پاریس توسط آلمان (سپتامبر۱۸۷۰-مارس ۱۸۷۱) در قیام بلانکیست‌ها علیه حکومت دفاع ملی (۳۱ اکتبر ۱۸۷۰) شرکت می‌کند. با اعلان آتش‌بس با آلمان در ۲۶ ژانویه ۱۸۷۱، سعی می‌کند دژهای شرق پاریس را تسخیر نماید. ولی دستگیر و زندانی می‌شود. در ۲۶ فوریه توسط گارد ملی آزاد می‌شود. در ۱۸ مارس، در آغاز قیام پاریس علیه حکومتِ تی‌یِر Thiers، پادگان پرنس اوژِن و شهرداری مرکزی را اشغال می‌کند. ۲۷ مارس همراه با امیل اُد و امیل ویکتور دوُ‌وَل به ژنرالی کمون منصوب می‌شود. از طرف ناحیه هفتم پاریس به عضویت شورای کمون انتخاب می‌شود و تقاضای انتظار به خدمت خود از پست فرماندهی را می‌کند. او مسئول کار دشوار تجدید سازمان دژ ایسی می‌شود. در هفتۀ خونین شدیداً مجروح می‌شود، ولی موفق می‌گردد به انگلستان فرار کند. او در آنجا می‌ماند و استاد مدرسۀ کشتی‌رانی دارتموت می‌شود.

بیزانتیوم - ترک‌ها | Byzantium

بیزانتیوم Byzantium نام یونانی شهری است‌که امروزه در ترکیه به نام استانبول شناخته می‌شود. این شهر در زمان کنستانتین Constantine در قرن چهارم میلادی به عنوان مرکز رُم شرقی (بیزانْس Byzance) انتخاب شد؛ و رُم جدید نام گرفت. پس از مرگ کنستانتین این شهر کنستانتینوپل Constantinople نام گرفت و اعراب آن را قسطنطنیه نامیدند؛ و سرانجام در قرن بیستم بهاستانبول تغییر نام داد.

در قرن پانزدهم، هنگام هجوم ترک‌های عثمانی این شهر برای مدت زیادی در محاصره‌ آنها قرار گرفت و سرانجام تسلیم شد. ولی دقیقاً علت اشارۀ لیساگاره به این شهر برای ما به یقین روشن نشد. شاید علت آن این باشد که کنستانتینوپل هنگام محاصره توسط ترک‌ها از هرگونه امکان دفاعی محروم بود و کشیش‌ها مردم را در کلیسا جمع کرده و آنها را به تأثیر دعا در دفع دشمن دلخوش کرده بودند.

هم‌چنین دلیل اشارۀ لیساگاره به رفتار ترک‌ها در ۱۸۷۶ برای ما به روشنی مشخص نشد. آنچه مسلم است، این است‌که در این دوران امپراطوری عثمانی با خیزش استقلال‌طلبانۀ رمانیائی‌ها و بلغارها روبرو بود و در سال ۱۸۷۸ این امپراطوری مجبور شد که نوعی استقلال برای آنها قائل شود.

پروتو - اوژِن (۱۹۲۱–۱۸۳۹) | PROTOT Eugène

اوژن پروتو فرزند خانواده‌ای دهقانی و فقیر است‌که تحصیلات خود را در ۱۸۶۴ در رشتۀ حقوق و در پاریس بپایان می‌رساند. او در صفوف بلانکیست‌ها مبارزه می‌کند؛ و در ۱۸۶۶ به خاطر فعالیت‌های سیاسی‌اش به ۱۵ ماه زندان محکوم می‌شود. وی به عنوان وکیل دعاوی به دفاع از مخالفان امپراتوری دوم می‌پردازد و به همین جهت دوباره به زندان می‌افتد. در ۱۸۷۰ باز به دلیل توطئه علیه جان امپراتور، ناپلئون سوم، محکوم می‌شود. درطی محاصره‌ پاریس توسط آلمان‌ها (سپتامبر ۱۸۷۰-مارس ۱۸۷۱) عضو گارد ملی است و وکالت تعدادی از شرکت‌کنندگان در قیام ۳۱ اکتبر، علیه حکومت دفاع ملی، را به عهده می‌گیرد. در ۲۶ مارس ۱۸۷۱ از طرف ناحیه یازدهم پاریس به عضویت شورای کمون انتخاب می‌گردد، در کمیسیون دادگستری شرکت می‌کند و در ۱۸ آوریل نمایندۀ مسئول آن نیز می‌شود. او در این مقام سیاست اصلاحی مهمی را پیش می‌برد.

پروتو در هفتۀ خونین روی باریکاد‌ها می‌جنگد، مجروح می‌شود، در اکتبر ۱۸۷۱ به ژنو پناهنده می‌گردد، و در نوامبر ۱۸۷۲ از طرف شورای جنگ به مرگ محکوم می‌شود.

اوژن پروتو پس از عفو عمومی به فرانسه بر‌می‌گردد، ولی کانون وکلای پاریس از نام‌نویسی مجدد او امتناع می‌نماید؛ و او با تنگدستی گذران معاش می‌کند. وی در این دوره از زندگیش به مخالفت با سیاست‌های حزب مارکسیست کارگران فرانسه می‌پردازد و به ویژه به برگزاری جشن روز کارگر در اول ماه مه از طرف این حزب و انتخاب لافارگِ«کوبائی» داماد کارل مارکسِ «پروسی» به رهبری آن اعتراض دارد.

پیا - فِلیکس (۱۸۸۹–۱۸۱۰) | PYAT Félix

یفِلیکس پیا Félix Pyat، فرزند یک حقوقدان لِژیتیمیست، در سال ۱۸۳۱ در کانون وکلای پاریس پذیرفته شد و تمام نیروی خود را مصروف روزنامه‌نگاری نمود. شخصیتهای جزوه‌اش تحت عنوان ماری ژوزف شنیه و شاهزادۀ منتقدین، در ۱۸۴۴ برایش به قیمت شش ماه اقامت در ایستگاه لَ‌پلاژی تمام شد. تا انقلاب ۱۸۴۸، در فاصلۀ شش سال، همراه با تعداد دیگری از دست‌اندرکاران تئاتر روی تعداد زیادی نمایشنامه در تئاتر ناسیونال کار کرد.

ژرژ ساند که فِلیکس پیا Félix Pyat را در ۱۸۳۰ به تحریریه‌ فیگارو معرفی کرده بود، حالا از لِدرو - رولَن خواست که او را به کمیسری کل منطقۀ زادگاهش — شِر‌ — منصوب کند. پیا پس از سه ماه تکفل این مقام، از طرف همین شهرستان به پاریس و مجلس مؤسسان بازگشت و در آنجا در همراهی با مونتانْی رأی می‌داد و پیشنهاد معروف حذف مقام رئیس جمهور را مطرح کرد. وی در همین دوره با پروُدُن که او را آریستوکراتِ دموکراسی نامیده بود، دست به جنگی تن‌به تن زد.

فِلیکس پیا Félix Pyat در حرکت ۱۳ ژوئن ۱۸۴۹ بهلِدرو - رولَن پیوست و پس از آن به سوئیس، بلژیک Belgique و سرانجام به انگلیس پناه برد. عفو عمومی ۱۸۶۹ امکان بازگشت او را به فرانسه فراهم نمود، ولی با مقامات درگیر شد و به دلیل این‌که تحت تعقیب قرار گرفت به انگلیس مراجعت نمود. انقلاب ۴ سپتامبر او را دوباره به پاریس برگرداند و این او بود که در روزنامه‌اش به نام مبارزه Combat (نبرد) خبر مذاکرات تسلیم مِتْس را در قابی سیاه چاپ کرد. وی پس از قیام ۳۱ اکتبر برای مدت کوتاهی زندانی شد.

در ژانویه ۱۸۷۱ مبارزه Combat توقیف شد، ولی بلافاصله جای خود را بهانتقام جو Vengeur (انتقام‌جو)، روزنامه‌ای به همان اندازه جنجالی داد. فِلیکس پیا Félix Pyat به نمایندگی مجلس انتخاب شد، اما همراه با هانری روشفُر و دیگران از بُردو Bordeaux کناره گرفت تا آن رأی خانمان برباد‌دِه به صلح باطل شود.

او به پاریس برگشت و به کمیته‌ امنیت عمومی پیوست. و در آنجا به خاطر از دست رفتن دژ ایسی در معرض اتهام قرار گرفت. در این کمیته او تحت ریاست دُلِکْلوُز Delescluze قرار داشت؛ اما کارهائی نظیر واژگونی ستون واندُم، تخریب منزل تی‌یِر Thiers و نمازخانۀ استغفار، (یادبود لوئی شانزدهم)، را شخصاً هدایت کرد. او از انتقام حکومت وِرسای گریخت، از مرز عبور کرد و در ۱۸۷۳ غیاباً به مرگ محکوم شد؛ اما پس از عفو عمومی ۱۸۸۰ به فرانسه بازگشت. او از طرف شهرستان بوش — دوُ — رون Bouches-du-Rhône در ۱۸۸۸ به مجلس نمایندگان برگشت، ولی سال بعد در سَن‌ - گراسیَن Saint-Gratien درگذشت.

ترَنکه‌ - الکسی لوئی (۱۸۸۲–۱۸۳۵) | TRINQUET Alexie Louis

الکسی لوئی ترَنکه‌، کارگر کفاش بود که حوالی سال ۱۸۵۰ در پاریس مقیم شد. او در سال ۱۸۶۶ در تأسیس یک شرکت تعاونیِ اقتصاد کارگری شرکت می‌کند. در سال ۱۸۶۹ در انتخابات ارگان قانون‌گذاری برای انتخاب هانری روشفُر به فعالیت می‌پردازد. در مارس ۱۸۷۰ به اتهام فریاد‌های شورش‌طلبانه و حمل اسلحه به شش ماه زندان محکوم می‌شود؛ و با اعلام جمهوری در ۴ سپتامبر ۱۸۷۰ از زندان آزاد می‌گردد. در دوران محاصره‌ پاریس از طرف آلمان‌ها، سپتامبر ۱۸۷۰- مارس ۱۸۷۱، به گارد ملی می‌پیوندد. در انتخابات تکمیلی ۱۶ آوریل ۱۸۷۱ از ناحیه بیستم پاریس به عضویت شورای کمون انتخاب و در کمیسیون امنیت عمومی شرکت می‌کند. او به تشکیل کمیته‌ نجات ملی رأی مثبت داد. طی هفتۀ خونین در بِل‌ویل روی باریکاد‌ها می‌جنگد. او پس از دستگیری توسط شورای جنگ، به کار اجباری ابد محکوم، به کالِدونی جدید Nouvelle-Calédonie تبعید و در آنجا بیمار می‌شود. به فراری ناموفق دست می‌زند و به مجازات سه سال زنجیر مضاعف محکوم می گردد. در سال ۱۸۸۰، در حالی‌که هنوز در تبعید است، از طرف حوزۀ انتخاباتی بل ویل لئون گامبِتا به عنوان نامزد عفوعمومی، به عضویت شورای شهرداری پاریس انتخاب می‌شود.

پس از عفو عمومی در سپتامبر ۱۸۸۰ به کشور بر‌می‌گردد.

[هنگام مرگ در آوریل ۱۸۸۲ در پاریس، او بازرس استانداریِ سِن بود.]

تی‌یِر - لوئی آدولف (۱۸۷۷–۱۷۹۷) | THIERS Louis Adolphe

تی‌یِر Thiers پیش از آن‌که در ۱۸۲۱ در پاریس مقیم شود، در یکی از شهرهای جنوب فرانسه به کار وکالت مشغول بود. او از بدو ورود به پاریس هوادار سلطنت پارلمانی به سبک انگلیس بود. او با استفاده از روابط خود همکاری با روزنامه‌ها را آغاز می‌کند و سرانجام در ۱۸۳۰ در تأسیس یک روزنامه‌ اپوزیسیون به نام لُ ناسیونال Le National شرکت می‌کند و در آن به تشریح عقاید سیاسی خود می‌پردازد.

تی‌یِر Thiers از ۱۸۲۳ تا ۱۸۲۷ تاریخ انقلاب فرانسه را در ده جلد منتشر می‌کند که موجب تحسین فراوان و پذیرفتن او به آکادمی فرانسه در ۱۸۳۳ می‌شود. از ۱۸۴۵ تا ۱۸۶۲ حکومت کنسولی و امپراتوری را در بیست جلد منتشر می‌نماید که روایت مفصل و روزبه روز این دو دوره از تاریخ فرانسه است.

درجریان قیام ۱۸۳۰ او از جمله کسانی است که لوئی - فیلیپِ اورلئان را به دست گرفتن قدرت تشویق می‌کند. در ۱۱ اکتبرِ سال پرآشوب ۱۸۳۲ به وزارت کشور می‌رسد. در این دوران مورد توجه لوئی - فیلیپ قرار می‌گیرد که در دور بعدی از او برای تحکیم قدرت شخصی خود استفاده می‌کند. از ۲۲ فوریه تا ۴ سپتامبر ۱۸۳۶ برای اولین‌بار به ریاست حکومت می‌رسد. درپی درگیری‌ها و دسته‌بندی‌ها بار دیگر بین اول مارس تا ۲۹ اکتبر ۱۸۴۰ به ریاست حکومت می‌رسد. ولی همچنان در نمایندگی مجلس باقی می‌ماند و جزو اپوزیسیون — چپِ مرکز — قرار دارد. در ۱۸۴۸، او که از این پس جمهوریخواه شده است از انقلاب، که به سقوط دولت گیزو منجر شد، حمایت کرد و در ۲۳ فوریه، وقتی لوئی - فیلیپ از او خواست جای گیزو را بگیرد، او دیگر به حکومت موقت جمهوری دوم پیوسته بود تا در آن همراه با جمهوریخواهان محافظه‌کار علیه سوسیالیستها رأی دهد. او همراه حزب نظم از نامزدی ناپلئون سوم برای ریاست جمهوری علیه لامارتین حمایت کرد.

به خاطر مخالفت با کودتای ۲ دسامبر ۱۸۵۱ از دست ناپلئون سوم به سوئیس فرار می‌کند، ولی در ۱۸۵۲ به پاریس برمی‌گردد و از مداخله در امور عمومی خودداری می‌نماید. در سالهای ۱۸۶۰ رژیم لیبرال‌تر می‌شود و در ۱۸۶۳ تی‌یِر Thiers به نمایندگی پاریس در مجلس انتخاب می‌شود و ریاست اپوزیسیون پارلمانی را به عهده می‌گیرد.

پس از شکست سِدان در ۱۸۷۰، فرانسۀ دفاع ملی می‌خواهد جنگی را که ناپلئون سوم علیه پروس بپا کرده، ادامه دهد. ژوُل فاوْر، تی‌یِر Thiers را مأمور سفری دیپلماتیک به پایتختهای اروپائی می‌کند که به جائی نمی‌رسد.

تی‌یِر در ۱۷ فوریه ۱۸۷۱ از طرف مجلس که به بُردو Bordeaux پناه برده به ریاست مجریه، یعنی در عین حال رئیس کشور و رئیس حکومت، انتخاب می‌شود. او در ۱۸۷۱ معاهدۀ فرانکفورت را با بیسمارک منعقد می‌کند. ولی میزان سرسام‌آور غرامت مالی و ردّ آتش‌بس، خیانت تلقی می‌شود و قیام پاریس را درپی دارد که به اعلام کمون منجر می‌گردد. کمونارها به او لقب «مَردَک» می‌دهند.

تی‌یِر Thiers از وِرسای که حکومت در آن مستقر است، پاریس را محاصره می‌کند و کمون را درهم می‌شکند. پس از شکست کمون، کمونارهائی که درحین نبرد کشته نشدند یا به تبعید به کالِدونی جدید Nouvelle-Calédonie روانه گردیدند ویا پس از محاکمه‌های ناعادلانه اعدام شدند.

تی‌یِر که در ۱۸۷۱ موقتاً به عنوان اولین رئیس جمهور جمهوری سوم انتخاب شده بود، در اثر مخالفتهای درون هیئت حاکمه، به ویژه سلطنت‌طلبان به ناچار در ۲۴ مه ۱۸۷۴ استعفا داد. او که در ۱۸۳۰ جملۀ معروف «شاه باید سلطنت کند، نه حکومت» را ساخته بود، در آخرین سخنرانی خود در مجلس خطاب به رقبای سلطنت‌طلب خود با اشاره به مدعیان سه‌گانۀ تاج و تخت گفت: «بازگشت سلطنت غیرممکن است، چون‌که یک تخت بیشتر نیست و نمی‌شود سه‌نفر آن را اشغال کنند.»

در سال ۱۸۷۷، سال مرگ تی‌یِر، گامبِتا او را «آزاد کننده سرزمین» اعلام می‌کند؛ و او در آرامگاه بزرگی در کنار کلیسای پِر لاشِز مدفون می‌گردد.

دُلِکْلوُز-لوئی شارل (۱۸۷۱-۱۸۰۹) | DELESCLUZE Louis, Charles

پس از تحصیل حقوق در پاریس ابتدا در دفتر یک وکیل دعاوی دادگاه پژوهش و بعد به عنوان روزنامه‌نگار مشغول به کار شد. ولی خیلی زود گرایشش به عقاید دموکراتیک آشکار شد و در انقلاب ژوئیه ۱۸۳۰ نقش برجسته‌ای ایفا کرد. او که در چندین انجمن جمهوریخواه غیرقانونی — اگر نگوئیم مخفی — عضویت داشت، به اتهام توطئۀ جمهوریخواهانه تحت تعقیب قرار گرفت و در سال ۱۸۳۶ ناگزیر به بلژیک Belgique گریخت و در آنجا به همکاران روزنامه‌نگار خود یاری رساند.

پس از مراجعت به فرانسه در ۱۸۴۰، در شهر وَلانسی‌یِن، مرکز ایالت شمال، مقیم شد و سردبیری روزنامه‌ بی طرف شمال L'Impartial du Nord را به عهده گرفت که مقالات دموکراتیک آن به قیمت یک محاکمه با دو‌هزار‌و پانصد فرانک جریمه و یک ماه زندان تمام شد.

پس از انقلاب فوریه ۱۸۴۸، در وَلانسی‌یِن اعلان جمهوری می‌کند و در بازگشت به پاریس حکومت موقت او را به عنوان کمیسر جمهوری در ایالت شمال انتخاب می‌کند. در آوریل ۱۸۴۸ در انتخابات مجلس مؤسسان شکست می‌خورد، در پاریس مستقر می‌شود، روزنامه‌ «انقلاب دموکراتیک و اجتماعی» را منتشر می‌کند و در تأسیس انجمن همبستگی جمهوریخواهانه شرکت می‌کند که رادیکالها و سوسیالیستها را گردِ ‪,هم می‌آورد. در مارس ۱۸۴۹ به خاطر مقاله‌ای که در آن ژنرال کاوِنیاک، مسئول کشتار ژوئن ۱۸۴۸، را محکوم کرد؛ به سه هزار فرانک جریمه و یک سال زندان محکوم شد. در آوریل ۱۸۵۰ به یازده هزار فرانک جریمه و سه سال زندان محکوم شد و به انگلستان فرار کرد. در آنجا به کار روزنامه‌نگاری خود ادامه می‌داد. در ۱۸۵۳ مخفیانه به پاریس برگشت، دستگیر شد و به چهار سال زندان و ده سال ممنوعیت از اقامت در فرانسه محکوم شد. او به ترتیب در سَن پِلاژی، بِلایل، کُرت و بالاخره کَیِن زندانی بود.

در ۱۶ اکتبر ۱۸۵۸ به عنوان تبعیدی بهگویان فرستاده می‌شود و از آنجا به «جزیره شیطان» — محل اقامت محبوسین سیاسی — منتقل می‌گردد. دُلِکْلوُز Delescluze تا نوامبر ۱۸۶۰ در گویان می‌ماند. تازه آن هنگام بود که از عفو عمومی و بدون قیدوشرط زندانیان سیاسی که در ۱۶ اوت ۱۸۵۹ به امضا رسیده بود، خبردار شد.

پس از بازگشت به پاریس، جسماً بسیار ضعیف، ولی همچنان مبارز، بلافاصله دست به کار جدیدی می‌شود: انتشار روزنامه‌ بیداری Le Réveil (بیداری) که اصول «انجمن بین‌المللی کارگران» — که بیشتر به نام «انترناسیونال» معروف است — را تأئید می‌کند. این روزنامه که به یکی از روزنامه‌های عمدۀ اپوزیسیون در دوران امپراتوری دوم تبدیل گردید، به قیمت سه‌بار محکومیت برای دُلِکْلوُز Delescluze تمام شد؛ و او یک بار دیگر در آغاز جنگ فرانسه با پروس، به واسطۀ محکوم کردن این جنگ، دوباره مجبور به فرار به بلژیک Belgique می‌شود.

بلافاصله پس از اعلان جمهوری به فرانسه برمی‌گردد و دوباره به انتشار لُ رِوِی اقدام می‌کند.

در ۵ نوامبر ۱۸۷۰ به شهرداری ناحیه نوزدهم پاریس انتخاب می‌شود، ولی در ۶ ژانویه ۱۸۷۱ استعفا می‌کند و به «مبارزۀ مسلحانه علیه تسلیم طلبان» (یعنی حکومت دفاع ملی) فراخوان می‌دهد.

در همین ماه روزنامه‌اش پس از شکست قیام علیه حکومت توقیف می‌شود.

در ۸ فوریه ۱۸۷۱ با رأی قابل توجهی به نمایندگی مجلس انتخاب می‌شود و در آنجا خواستار محاکمۀ اعضای حکومت دفاع ملی می‌گردد. در ۲۶ مارس، پس از آن‌که از طرف نواحی یازدهم و نوزدهم پاریس به عضویت شورای کمون انتخاب می‌شود، از نمایندگی مجلس استعفا می‌دهد. او در کمون به عضویت در کمیسیون خارجی، کمیسیون اجرائی (۴ آوریل) و کمیسیون جنگ پذیرفته می‌شود. دُلِکْلوُز Delescluze هم‌چنین در کمیته‌ امنیت عمومی (۹ مه) عضویت داشت و به عنوان نمایندۀ غیرنظامی کمون در امر جنگ (۱۱ مه) منصوب شده بود.

هنگام ورود ورسائی‌ها به پاریس، در ۲۴ مه به «مردم، به رزمندگان دست‌خالی!» فراخوانِ جنگ در محله‌ها را می‌دهد. روز بعد، ۲۵ مه، مأیوس، برای احتراز از کشته شدن به دست ورسائی‌ها، روی یک باریکاد در شاتو دُ بی‌حرکت می‌ایستد و مورد اصابت گلوله‌های توپ قرار می‌گیرد.

پایداری، شجاعت و ارادۀ خلل‌ناپذیرش در مبارزه، علیرغم زندانها، تبعیدها و مصائب جسمی و روحی، به او لقب «میلۀ آهنین» داد. آخرین بزرگداشت از او توسط دشمنان‌اش صورت می‌گیرد: شورای عالی جنگ با آن‌که می‌پذیرد که «مرگ او معروف عموم» است، در ۱۸۷۴ او را غیاباً به مرگ محکوم می‌کند. به این مناسبت، گامبِتا فریاد برآورد «این هم مردی که حتی مرده‌اش ترس می‌آفریند!» همین گامبِتا از همان ۱۸۷۰ در مورد دُلِکْلوُز Delescluze این‌گونه نظر داده بود: «با آن‌که دُلِکْلوُز Delescluze تجسم کلیه فضائل ژاکوبَنی: آشتی‌ناپذیری، صداقت، اُتوریته‌طلبی و جمهوریخواهی اجتماعی است؛ اما توانست به نظرات پرودُن، حریف سابق خود، راه دهد. و روحیه تمرکز دهنده اش نیز او را به مقابله با آزادی‌های کمونی نکشاند.»

دوکاتِل - ژوُل | DUCATEL Jules

ژوُل دوکاتِل، سرکارگر ادارۀ پل‌ها و جاده‌ها، که از کمون دل خوشی نداشت در ۲۰ مه به پایگاه شمارۀ ۲۴ رفت و وسائل ورود ورسائی‌ها از طریق دروازۀ سَن‌کلو به پاریس را فراهم نمود. روز بعد هفتۀ خونین شروع شد. فدرال‌ها دوکاتل را دستگیر کردند و برای تیرباران به مدرسۀ نظام ‌بردند که توسط ارتش نجات یافت. این عمل او باعث شد که مدیر فیگارو از طریق روزنامه‌ خود به جمع‌آوری اعانه برای او دست بزند که از این راه ۱۲۵٫۰۰۰ فرانک طلا عاید ژوُل دوکاتِل شد.

دومبروسکی - یارُسِلاو (۱۸۷۱–۱۸۳۶) | DOMBROWSKI Jaroslav,Żądło-Dąbrowski Jarosław

یارُسِلاو دومبروسکی در ۱۸۳۶ در یک خانوادۀ اشرافی در لهستان متولد شد. از ۱۸۴۵ تا ۱۸۵۳ در بیلوروسی و از ۱۸۵۳ تا ۱۸۵۵ در سَن‌ - پترزبورگ تعلیمات نظامی دید و به درجۀ افسری جزء ارتش روس رسید. از ۱۸۵۵ تا ۱۸۵۹ در قفقاز در جنگ علیه شورشیان چِچِن شرکت کرد و به اخذ مدال نائل آمد. از ۱۸۵۹ تا ۱۹۶۱ در مدرسۀ ستاد کل در سَن‌ - پترزبورگ به تحصیل پرداخت و در ۱۸۶۱ از آنجا فارغ‌التحصیل شد و با درجۀ کاپیتانی به لژیون ۵۱ ارتش روس مستقر در ورشو منتقل شد. او به عنوان فعال حزب «سرخ‌ها» سعی کرد در ورشو سازمانی بوجود بیاورد و حتی با توافق پاره‌ای از افسران روس برای قیامی در ۱۴ ژوئیه ۱۸۶۲ آماده می‌شد که نقشۀ آن لو رفت و دستگیر شد. در نوامبر ۱۸۶۴ بپانزده سال تبعید محکوم شد و هنگام انتقال به تبعیدگاه موفق به فرار گردید و در ۱۸۶۵ وارد پاریس شد.

دُمبروسکی در ۱۸۷۱، عضو لژیون ۱۱ گارد ملی و سرویس دفاع از نُییی بود. در ۵ مه ۱۸۷۱ به فرماندهی کل ارتش کمون برگزیده شد و در ۱۲ مه، در هفتۀ خونین، در حین نبرد در پاریس کشته شد.

رانْوی‌یِه - گابریل (۱۸۷۹–۱۸۲۸) | RANVIER Gabriel

گابریل رانْوی‌یِه، نقاش و دکوراتور روی سفال بود و پدرش نیز از طریق کفاشی گذران می‌کرد. او در ۱۸۶۳ به فراماسونی می‌گرود و در اواخر دورۀ امپراتوری به عنوان بلانکیست در محلۀ بِل‌ویل در تجمعات عمومی و انقلابی فعالیت می‌کند و به جرم حمله به نظم مستقر به زندان محکوم می‌شود. پس از اعلان جمهوری در ۴ سپتامبر ۱۸۷۰ آزاد می‌شود و در دوران محاصره‌ پاریس توسط آلمان (سپتامبر ۱۸۷۰ - مارس۱۸۷۱) به فرماندهی گردان ۱۴۱ گارد ملی منصوب می‌گردد. او که دوست گوستاو فلوُرِنس Gustav Flourens است در خیزش ۳۱ اکتبر ۱۸۷۰ علیه حکومت دفاع ملی شرکت می‌کند و در ۴ سپتامبر زندانی می‌شود، اما روز بعد در انتخابات شهرداریها به عنوان شهردار ناحیه ۲۰ انتخاب می‌شود. این انتخابات از طرف حکومت باطل اعلام می‌گردد. رانْوی‌یِه در آغاز فوریه ۱۸۷۱ فرار می‌کند. او در جلسۀ محاکمۀ خود که در ۲۳ فوریه تشکیل و در ۱۰ مارس رأی به برائت او داده شد شرکت نداشت.

او به عنوان نمایندۀ اعزامی به کمیته‌ مرکزی گارد ملی در قیام ۱۸ مارس که آغاز کمون است، شرکت داشت و در همین روز نیز کار خود را به عنوان شهردار ناحیه ۲۰ آغاز کرد. وی در ۲۶ مارس از همین ناحیه برای عضویت شورای کمون انتخاب می‌شود و هم اوست که در ۲۸ مارس در شهرداری مرکزی پاریس استقرار کمون را اعلام می‌کند. رانْوی‌یِه که از همان ۳۰ مارس در جلسات کمیسیون نظامی عضویت داشت در هجوم مصیبت‌بار ۳ آوریل به وِرسای شرکت می‌کند. اول مه به تأسیس کمیته‌ نجات ملی رأی می‌دهد و با سرسختی در هفتۀ خونین تا آخرین روز کمون (۲۸ مه) نبرد می‌کند.

پس از پناهنده شدن در لندن، در عین مبارزه، حرفۀ خود را از سر می‌گیرد. در ۲۸ نوامبر ۱۸۷۱ توسط شعبۀ پنجم شورای جنگ به خاطر «غارت دسته‌جمعی، شرکت در باند سازمان‌یافته و شکستن حصر ملک متعلق به آقای تی‌یِر Thiers» غیاباً به بیست سال کار اجباری محکوم گردید، اما بار دیگر در ۱۴ ژوئیه ۱۸۷۴ توسط شعبۀ چهارم شورای جنگ به خاطر «تحریک به جنگ داخلی»، «شرکت در باند سازمان‌یافته»، «ایجاد حریق»، «تشویق به ساختن باریکاد» و «قتل گروگانها» به مرگ محکوم شد. او در ۱۸۷۸ به ایتالیا می‌رود.

گابریل رانْوی‌یِه که مورد عفو قرار نگرفت و بیمار بود، هنگام عبور از پاریس در ۲۵ نوامبر ۱۸۷۹ در بِل‌ویل می‌میرد.

روسِل - لوئی (۱۸۷۱–۱۸۴۴) | ROSSEL Louis

لوئی روسِل اولین افسر ارشد ارتش فرانسه بود که از همان ۱۹ مارس به کمون ۱۸۷۱ پیوست و به عنوان وزیر جنگ نقش مهمی در آن بازی کرد.

او فرزند یکی از افسران ارتش بود و خانواده‌اش به بورژوازی پروتستان تعلق داشت که عمیقا جمهوریخواه بودند؛ پدرش از ادای سوگند وفاداری به ناپلئون سوم سرباز زد. پس از اتمام مدرسۀ نظام وارد پلی‌تکنیک شد و در ۱۸۶۴ فارغ‌التحصیل گردید. آثاری در زمینۀ استراتژی نظامی منتشر کرد و در ۱۸۶۹ ثابت کرد که کتابهای استراتژی جنگی منتسب به ناپلئون اول، منتشره از طرف کمیسیون مأمور انتشار مکاتبات او، نمی‌تواند نوشتۀ وی باشد.

روسِل که در جنگ فرانسه و آلمان در ارتش فرانسه و در مِتْس خدمت می‌کرد، اعتقاد داشت که جنگ هنوز قابل بردن است، ولی عده‌ای از رجال سیاسی (نظیر تی‌یِر Thiers) و نظامی (نظیر بازِن Bazaine) خواهان آن نیستند. زیرا آنها می‌خواهند، با استفاده از شکست، یک نظام محافظه‌کار اخلاقی و حتی سلطنتی بر فرانسه حاکم گردانند. او تسلیم بازِن Bazaine را به عنوان خیانت به وطن و مردم محکوم کرد. روسِل پس از تسلیم ارتش به حکومت موقت می‌پیوندد و از طریق گامبِتا و با تسلیم گزارشی سعی می‌کند تا حکومت را به ادامۀ جنگ، که از نظر او هنوز قابل بردن بود، متقاعد کند که به جائی نمی‌رسد.

در ۱۸ مارس ۱۸۷۱ پاریس قیام می‌کند، تی‌یِر Thiers حکومت را به وِرسای منتقل می‌نماید، اکثر روزنامه‌های معترض را توقیف می‌کند و تصمیمات خودسرانه می‌گیرد. روسِل که بدین باور است‌که تی‌یِر Thiers با دشمن معامله کرده، در ۱۹ مارس به کمون می‌پیوندد. در ۲۲ مارس به سرکردگی لژیون ۱۷ کمون می‌رسد و در ۳ آوریل رئیس ستاد کل می‌شود. وی به ریاست دادگاه نظامی منصوب می‌شود، ولی به دلیل فقدان امکانات و خودرأیی مسئولان استعفا می‌دهد. انتقادهای او به سازماندهی و عملکرد نیروهای نظامی کمون باعث می‌شود که کمون او را به جای کلوُزِره به وزارت جنگ منصوب کند. به دلیل عدم موفقیت او در این پست، در درون کمون جبهه‌بندی‌هائی له و علیه او صورت می‌گیرد: عده‌ای به رهبری فِلیکس پیا Félix Pyat خواهان اعدام او می‌شوند و دیگران او را حمایت می‌کنند. همان‌طور که در این کتاب آمده است، رُسِل از کمون می‌گریزد.

او در پاریس در خفا می‌ماند. ورسائی‌ها او را دستگیر می‌کنند و دوبار مورد محاکمه قرار می‌دهند. محافل و شخصیتهای زیادی از او حمایت می‌کنند و درصدد نجات جان او بر می‌آیند. تی‌یِر Thiers به او پیشنهاد خودتبعیدی دائمی می‌دهد، ولی او این پیشنهاد را رد می‌کند و مسئولیت کارهای خود را به عهده می‌گیرد. او سرانجام در ۲۸ نوامبر ۱۸۷۱ در اردوگاه ساتُری تیرباران می‌شود.

روشفُر- هانری (۱۹۱۳–۱۸۳۱) | ROCHEFORT Henri

هانری روشفُر در ۱۸۴۹ دورۀ دبیرستان را تمام کرد و خیلی زود رشتۀ پزشکی را که پدرش برایش در نظر گرفته بود، رها نمود تا ابتدا به ادبیات و سپس به روزنامه‌نگاری بپردازد. اشتغال در شهرداری مرکزی پاریس به او این امکان را داد که با آسودگیِ خیال خود را برای کارهای ادبی و روزنامه‌نگاری آماده کند. او از سال ۱۸۶۰ با ملاحظۀ این‌که می‌تواند از طریق نویسندگی و ژورنالیسم گذران کند، کار در شهرداری را رها نمود.

پس از چند تجربه در زمینۀ روزنامه‌نگاری، سرانجام با حقوق مناسبی در مشعل Lanterne مشغول به کار شد. اما تحمل لحن رُشفُر توسط امپراتوری چندان طولی نکشید و او مجبور به ترک فیگارو گردید. پس از آن‌که قانون مطبوعات اندکی لیبرال‌تر شد، در مه ۱۸۶۸ روزنامه‌ مشعل Lanterne را به راه انداخت که با استقبال فراوان روبرو گردید. به ویژه تیتر سرمقالۀ اولین شمارۀ این روزنامه ماندِ‌گار شد: «تعداد رعایای فرانسه ۳۶ میلیون است، البته بدون محاسبۀ نارضایتی آنها...» موفقیت روزنامه خیلی زود حساسیت قدرت را برانگیخت و پس از ممنوعیت فروش علنی آن، رُشفُر را به دادگاه کشیدند و به جریمه و حبس محکوم کردند. او ناگزیر به بروکسل، نزد دشمن دیگر «ناپلئون کوچولو»، ویکتور هوگو، رفت که چند ماهی او را در خانۀ خود نگهداشت. در امنِ تبعید، لحن انتقاد او از امپراتوری گزنده‌تر شد و در انتخابات نوامبر ۱۸۶۹، این دشمن قسم خوردۀ امپراتوری، با استقبال رأی‌دهندگان پاریسی روبرو شد، ولی از رقیب خود، ژوُل فاوْر، که هواداران امپراتوری نیز به او پیوستند، شکست خورد. با این وجود، در ماه نوامبر برای کرسی‌ای که از طرف گامبِتا خالی شده بود انتخاب گردید.

در ۱۹ مه ۱۸۷۰ اولین شمارۀ مارسِی‌یِز، روزنامه‌ای که با لیساگاره بنیان گذاشته بود، منتشر گردید. این روزنامه از همکاری اوژن وارْلَن Eugène Varlin، ژول وَلِس، پاسکال گروسه و ویکتور نوآر” برخوردار بود. ویکتور نوآر در ۱۰ ژانویه‌ ۱۸۷۰ به دست پی‌یِر بناپارت به قتل رسید. تشییع جنازۀ او در ۱۲ ژانویه با همراهی ۱۰۰ تا ۲۰۰ هزار انسان خشمگین برگزار شد. عده‌ای بر این عقیده‌اند که رُشفُر این زمان را برای واژگون کردن امپراتوری به هدر داد. به هرروی، پس از این تظاهرات حکومت موفق به لغو مصونیت پارلمانی او می‌شود و به شش ماه زندان محکوم می‌گردد. او در همین زندان است که از اعلان جنگ به پروس باخبر می‌شود و از سر وطن‌پرستی، احتیاط و امید به آزادیِ قریب‌الوقوع، انتشار مارسِی‌یِز را متوقف می‌کند. اما حکومت ترجیح می‌دهد که او همچنان در زندان بماند.

پس از تسلیم ناپلئون سوم و اعلان جمهوری در ۴ سپتامبر، رُشفُر در همان روز آزاد می‌شود و پیروزمندانه نزد حکومت موقت که در شهرداری مرکزی مستقر شده بود برده می‌شود.

حکومت دفاع ملی منحصراً از نمایندگان پاریس — یا آنهائی‌که مانند گامبِتا و ژوُل سیمون در پاریس انتخاب شدند، اما شهرستان دیگری را انتخاب کردند- تشکیل می‌شد. فقط ژنرالها تروشوُ و لُفلُو که از طرف جمهوریخواهان میانه‌رو ضد بناپارتیست تلقی می‌شدند از این قاعده مستثنی بودند. در واقع، انتخاب‌کنندگان رُشفُر از دیدن او در حکومت خوشحال بودند، زیرا این تضمینی بود برای «چپ تندرو» در مقابل بانیان انقلاب ۴ سپتامبر.

رُشفُر پس از شورش ۳۱ اکتبر محتاطانه استعفا داد و خود را کنار کشید. قرارداد آتش‌بس (که او آن را رد می‌کند) و انتخابات ۶ فوریه او را وامی‌دارد تا دوباره قلم بردارد و مودُردْر (شعار) را منتشر کند. از همان ۵ فوریه معلوم است که او کاملاً معترض است.

پس از انتخاب، او باید در بُردو Bordeaux به مجلس بپیوندد؛ اما ازآنجاکه این مجلس تسلیم‌طلب است، فوراً استعفا می‌دهد. او دیرتر از آن به پاریس می‌رسد که آغاز کمون را ببیند. موضع او در آن زمان مبهم است: بدون اعتقاد به پیروزی، شکست را رد می‌کند. بدون محکوم کردن کمون، روزبه روز کمتر از آن حمایت می‌کند و بیشتر به آن ایراد می‌گیرد. در صفحات مودُردْر انتقاد بهتی‌یِر Thiers و ورسائی‌ها شدید است، ولی کمونارها به ویژه دوستان سابقش مانند پاسکال گروسه از این انتقادها بری نیستند.

درماه مه او موفق می‌شود از دست کمونارها بگریزد، ولی در شهر مُو Meaux دستگیر می‌شود و تحویل ورسائی‌ها می‌گردد.

محاکمۀ رُشفُر در ماه سپتامبر برگزار می‌گردد و او به تبعید دائم در استحکامات نظامی محکوم می‌شود. تلاشهای دوستانش به ویژه ویکتور هوگو برای نجات او به جائی نمی‌رسد و سرانجام با همان کشتی ویرژینی که لوئیز میشل هم در آن بود، در ماه اوت به تبعید فرستاده می‌شود.

در ماه مارس ۱۸۷۴، در تنها مورد فرار موفق تبعیدیان کمونار، رُشفُر سرشناس‌ترین آنها در این گروه پنج نفری بود. فراری‌ها در بین راه از هم جدا می‌شوند و رُشفُر از پس از مصاحبه‌ای با نیویورک هرالد در مورد چگونگی فرار، سرانجام در ماه ژوئن از طریق آمریکا و در میان استقبال گرم کمونارهای پناهنده وارد لندن می‌گردد.

پس از اعلان عفوعمومی، در میان استقبال پرشوری که می‌توانست به شورش منجر شود، وارد پاریس شد و روزنامه‌ شورشی Insurgés را منتشر کرد که در آغاز پاره‌ای از همرزمان سابقش را نیز جلب نمود. ولی به تدریج از چپ فاصله گرفت و تا آنجا چرخید که از بلانژه، ناسیونالیسم خام او و از محکوم کنندگان دریفوس حمایت کرد. همین باعث شد که تا ۱۹۱۳ — سال مرگش — در انزوای کامل به سر برد.

ریگو-رائوُل (۱۸۷۱–۱۸۴۶) | RIGAULT Raoul

رائول ریگوفرزند یکی از مشاوران فرمانداری سِن، دیپلمۀ ادبیات و علوم، تا ۱۸۶۵ در مدرسۀ پُلی‌تکنیک مشغول تحصیل بود. ولی حدوداً از سال ۱۸۶۵ بیشتر به جنبش بلانکیست علاقمند است تا به تحصیل. او شخصاً ترجیح می‌داد به کار پیوند کارگران و دانشجویان بپردازد. باوجود جوانی با چندین روزنامه‌جمهوریخواه همکاری می‌کند و در سال ۱۸۶۸ انتشار روزنامه‌ خداناشناسانۀ او، دموکریت Le Démocrite، برایش به قیمت سه ماه زندان تمام می‌شود. تا ۱۸۷۰ ده باری گذارش به زندان می‌افتد؛ و درزندان پرونده‌هائی در مورد کمیسرها و خبرچینهای پلیس تشکیل می‌دهد. به دنبال انقلاب ۴ سپتامبر و اعلان جمهوری، سرکمیسر پلیس سیاسی می‌شود. او در خیزشهای ۳۱ اکتبر ۱۸۷۰ و ۲۲ ژانویه ۱۸۷۱ علیه حکومت دفاع ملی شرکت می‌کند.

پس از خیزش کمونی، در ۲۰ مارس به ریاست شهربانی منصوب می‌شود. در ۲۶ مارس از ناحیه هفتم پاریس برای عضویت شورای کمون انتخاب می‌گردد. ۲۹ مارس به ریاست کمیسیون امنیت ملی منصوب می‌شود. او مسئول دستگیری گروگانها و از جمله اسقف پاریس و تفتیشهای متعدد در کلیساهای پایتخت است. فعالیت زیاد او بخصوص علیه روحانیون پاریس برایش به قیمت اجبار به ترک شهربانی در ۲۶ آوریل تمام شد، ولی بعد از آن به دادستانی کمون منصوب گردید. او به تأسیس کمیته‌ نجات ملی رأی موافق داد.

درهفتۀ خونین، ۲۴ مه او با یونیفرم کامل در کارتیه لاتن نبرد می‌کند. او با تفنگ سر پُرِ یک افسر ورسائی که او را به جای یک افسر سادۀ کمون می‌گیرد کشته می‌شود. سربازان جسد او را می‌کاوند، اشیاءِ قیمتی او را به یغما می‌برند و عابرین آن را مورد هتک حرمت قرار می‌دهند.

ژوُرد - فرانسوا (۱۸۹۳–۱۸۴۳) | JOURDE François

فرانسوا ژوُرد، منشی دفتر اسناد رسمی، حسابدار بانک و بالاخره کارمند ادارۀ راه شهر پاریس، در زمان کمون نمایندۀ گارد ملی (گردان ۱۶۰) در کمیته‌ مرکزی بود. در انتخابات ۲۶ مارس ۱۸۷۱، از طرف ناحیه ۵ پاریس به عضویت شورای کمون انتخاب شد. او به نمایندگی مسئول شورا در کمیسیون دارائی انتخاب شد و در این مقام در رابطه با بانک فرانسه قرار گرفت و عده‌ای از کمونارها به انعطاف او در این زمینه ایراد داشتند. پس از هفتۀ خونین در ۳۰ مه ۱۸۷۱ توسط ورسائی‌ها دستگیر می‌شود و دادگاه نظامی در سپتامبر همان سال او را به ایل دِ پَن در کالِدونی جدید Nouvelle-Calédonie تبعید می‌کند و در نوامبر ۱۸۷۲ با کشتی گِرییِر به آنجا وارد می‌شود. در اکتبر ۱۸۹۳ اجازه می‌یابد که به نومِه‌آ برود و در آنجا به عنوان حسابدار مشغول به کار می‌شود. در ضمن در ایجاد انجمنی برای امداد به تبعیدی‌های نیازمند شرکت می‌کند. در مارس ۱۸۷۴ همراه با آشیل بالی‌یِر Achille Ballière، شارل بالی‌یِر Charles Ballière، پاسکال گروسه Paschal Grousset، اولیویه پَن Olivier Pain و هانری روشفُر Henri Rochefort فرار می‌کند. در لندن مقیم می‌شود و در جمع‌آوری کمک برای تبعیدی‌ها شرکت می‌نماید. پس از عفو عمومی در ۱۸۸۰ به فرانسه برمی‌گردد.

فاوْر - ژوُل کلود گابریل (۱۸۸۰–۱۸۰۹) | FAVRE Jules Claude Gabriel

ژوُل فاوْر در شهر لیون Lyon متولد شد و کار خود را با وکالت شروع کرد. از زمان «انقلاب» ۱۸۳۰ علناً خود را جمهوریخواه اعلام کرد و در محاکمات سیاسی، با استفاده از فرصت، نظر خود را بیان می‌نمود.

پس از انقلاب ۱۸۴۸ از لیون Lyon برای نمایندگی در مجلس مؤسسان انتخاب شد و در آنجا به جمهوریخواهان میانه‌رو پیوست و علیه سوسیالیستها رأی داد. پس از انتخابِ ناپلئون سوم به ریاست جمهوری، فاوْر با او علناً به مخالفت برخاست و در روز ۲ دسامبر ۱۸۵۱ همراه با ویکتور هوگو و سایرین سعی کرد در خیابانهای پاریس مقاومت را سازمان دهد.

پس از کودتا از زندگی سیاسی کناره گرفت و به کار حقوقی پرداخت و مخصوصاً با دفاع از فِلیس اُرسینی، سوء قصدکننده به جان ناپلئون سوم، خود را برجسته ساخت.

در ۱۸۵۸ از پاریس به نمایندگی مجلس انتخاب شد و یکی از پنج نفری بود که امضای خود را زیر تقاضای جانشینی امپراتوری با جمهوری گذاشت. در ۱۸۶۳ رهبری حزب خود را به دست گرفت و در پیامهای خود با اموری نظیر اعزام نیرو به مکزیک و اشغال رُم مخالفت نمود. این پیامهای فصیح، روشن و تهییج کننده به پذیرفته شدنش در آکادمی فرانسه در ۱۸۶۷ منجر شد.

او همراه با تی‌یِر Thiers با جنگ علیه پروس در ۱۸۷۰ مخالفت کرد و پس از شکست سِدان خواستار عزل ناپلئون سوم شد.

در حکومت دفاع ملی او معاون ژنرال تروشوُ رئیس جمهور و هم‌چنین وزیر خارجه بود. در این مقام اخیر، او وظیفۀ خطیر مذاکرات صلح با پروس را بعهده داشت. او ثابت کرد که در دیپلماسی کمتر از سخنوری مهارت دارد و در این مذاکرات مرتکب چندین خطا شد. یکی از این خطاها گفتۀ معروف ۶ سپتامبر او بود که یک وجب از سرزمین فرانسه و یک سنگ از استحکامات آن را به آلمان واگذار نخواهد کرد.

در دورۀ محاصره فاوْر با انتقال حکومت مخالف بود. در مذاکرات صلح، بیسمارک به خوبی از وجود او بهره‌برداری کرد. فاوْر به آتش‌بس ۲۸ ژوئن رضایت داد، بدون آن‌که از موقعیت ارتشها خبر داشته و بدون این که حکومت را در بُردو Bordeaux در جریان گذاشته باشد.

در ۲ اوت با از دست دادن اعتبار خود از دولت خارج شد، ولی در مجلس باقی ماند.

در ژانویه ۱۸۷۶ به سناتوری انتخاب شد و تا زمان مرگ خود در بیستم ژانویه ۱۸۸۰ از حکومت جمهوری در مقابل اپوزیسیون ارتجاعی آن دفاع کرد.

فرانکِل - لِئو (۱۸۹۶–۱۸۴۴) | FRANKEL Léo

لئو فرانکِل در ۱۸۴۴ در نزدیکی بوداپست Budapest متولد می‌شود و در ۱۸۹۶ در پاریس می‌میرد.

او یک فعال سندیکائی در فرانسه و سوسیالیستی یهودی‌- مجارستانی و یکی از شخصیتهای کمون ۱۸۷۱ پاریس است.

شغل او ظریف‌کاری بود. در آلمان و انگلستان اقامت می‌کند. در ۱۸۶۷ در شهر لیون Lyon فرانسه سکنی می‌گزیند و به عضویت «انجمن بین‌المللی کارگران» درمی‌آید. بعد به عنوان کارگر جواهرکار در پاریس اقامت می‌کند و نمایندگی شعبۀ آلمان انترناسیونال را به عهده می‌گیرد. وی در عین حال، خبرنگار روزنامه‌ وُلکشتیمه Volkstimme وین نیز هست. در آخر آوریل ۱۸۷۰ دستگیر و در ماه ژوئیه به جرم توطئه و تعلق به یک انجمن مخفی به دو ماه زندان محکوم می‌شود. او در اثر انقلاب ۴ سپتامبر که امپراتوری را سرنگون و جمهوری را اعلام می‌کند آزاد می‌شود.

او عضو گارد ملی و عضو کمیته‌ مرکزی جمهوریخواه ناحیه بیستم می‌شود و همراه با اوژِن وارْلَن کمیته‌ فدرال انترناسیونال پاریس را دوباره تشکیل می‌دهد. در انتخابات ۸ فوریه ۱۸۷۱ در نامزدی خود برای کرسی نمایندگی سوسیالیست انقلابی شکست می‌خورد؛ ولی در ۲۶ مارس ۱۸۷۱، ناحیه سیزدهم پاریس او را برای عضویت شورای کمون انتخاب می‌کند. او به عضویت کمیسیون کار و مبادله و سپس کمیسیون دارائی درمی‌آید. ۲۰ آوریل او به عنوان نمایندۀ مسئول کار، صنعت و مبادله منصوب می‌شود. او به اتخاذ اقدامات اجتماعی نظیر ممنوعیت کار شب در نانوائی‌ها دست می‌زند. اول مه به تأسیس کمیته نجات ملی رأی می‌دهد، ولی سریعاً خود را در خط اقلیت شورای کمون قرار می‌دهد. در طی هفتۀ خونین روی باریکادی در فُبوُر سَنت آنتوان در زاویه خیابان شارون مجروح می‌شود. توسط الیزابت دمیتریف Elisabeth Dmitrieff، بنیانگذار اتحاد زنان نجات می‌یابد.

او موفق می‌شود از چنگ سربازان وِرسای بگریزد و به سوئیس و سپس به انگلستان پناهنده شود. در ۱۹ اکتبر ۱۸۷۲ شعبۀ ششم شورای جنگ او را غیاباً به مرگ محکوم می‌کند. در انگلستان او به کارل مارکس و انترناسیونال می‌پیوندد و در ۱۸۷۲ به اخراج باکونین Bakunin از انترناسیونال رأی می‌دهد.

در ۱۸۷۵ ابتدا به آلمان می‌رود که اخراج می‌شود و بعد وارد اطریش می‌شود که دستگیر می‌گردد. پس از آزادی در ۱۸۷۶ به مجارستان می‌رود و در آنجا حزب کارگران را سازمان می‌دهد که در ۱۸۸۰ اعلام موجودیت می‌کند. در مارس ۱۸۸۱ به ۱۸ ماه زندان محکوم می‌شود. پس از آزادی در فوریه ۱۸۸۳ مصحح چاپخانه می‌شود و با مجلۀ سوسیالیست گلایشهِت Die Gleichheit همکاری می‌کند.

در ۱۸۹۰ به پاریس برمی‌گردد و در کنگرۀ مؤسسان انترناسیونال دوم شرکت می‌کند. بدون آن که درآمد زیادی داشته باشد با فوروارتس Vorwärts (روزنامه‌ سوسیالیستهای آلمان) و نبرد La Bataille روزنامه پروسپر - اولیویه لیساگاره همکاری می‌کند. در ۱۸۹۶ به بیماری ورم ریه می‌میرد.

فِرِه - تِئوفیل (۱۸۷۱–۱۸۴۶) | FERRÉ Théophile

منشی دفتر وکیل دعاوی دادگاه پژوهش و فعال بلانکیست، در دورۀ امپراتوری چهار بار به خاطر عقاید سیاسی خود محکوم می‌شود. در ژوئیه ۱۸۷۰ با بلانکیستها محاکمه و به جهت فقد دلیل تبرئه می‌شود، ولی به خاطر اهانت به دادگاه عالی بلوآ Blois از صحن دادگاه اخراج می‌شود. پس از اعلان جمهوری در ۴ سپتامبر با روزنامه‌ وطن در خطر Patrie en Danger اُگوُست بلانکی Auguste Blanqui همکاری می‌کند. او عضو گردان ۱۵۲ گارد ناسیونال (مُن‌مارْتْر) و نمایندۀ ناحیه ۲۰ در کمیته‌ مرکزی جمهوریخواه است. او رهبریِ دفاع از توپهای گارد ملی را به عهده داشت که بهانۀ قیام ۱۸ مارس ۱۸۷۱ قرار گرفت و پیشنهاد می‌کند که بلافاصله بسوی وِرسای که مجلس ملی و حکومت تی‌یِر Thiers در آن قرار دارد، حمله شود. در ۲۶ مارس او از طرف ناحیه ۱۸ به عضویت شورای کمون انتخاب می‌شود. او در کمیسیون امنیت ملی شرکت دارد که در ۲۴ آوریل از آن استعفا می‌دهد، ولی بلافاصله دوباره انتخاب می‌شود. اول مه به جانشینی دادستان کمون انتخاب می‌شود. او به نفع ایجاد کمیتۀ نجات ملی رأی می‌دهد. در ۲۴ مه به اعدام گروگانها که اسقف اعظم پاریس هم در بین آنهاست نظر موافق می‌دهد. هنگام محاکمۀ او، به جرم شرکت در کمون، می‌خواهند مسئولیت حریق وزارت دارائی را هم به گردن او بگذارند که نادرستی آن آشکار می‌شود. در جریان این محاکمه، فِرِه حاضر به دفاع از خود نمی‌شود. باوجود این در زیر باران تهمتها او نامه‌ای می‌نویسد و در آن از خود دفاع می‌کند که دادگاه اجازۀ قرائت آن را به او نمی‌دهد. او در ۲ سپتامبر ۱۸۷۱ به مرگ محکوم و در ۲۸ نوامبر همزمان با لوئی رُسِل، در ساتُری اعدام می‌شود.

کلوُزرِه - گوستاو پل (۱۹۰۰–۱۸۲۳) | CLUSERET Paul Gustav

گوستاو کلوُزِره که فرزند یک کلنل ارتش امپراتوری بود، در ۱۸ سالگی وارد مدرسۀ نظامی سَن - سیر Saint Cyr می‌شود. زندگی نظامی او که در سال ۱۸۴۸ درجۀ سرگردی داشت، با وقایع ژوئن این سال دچار تحول بزرگی می‌شود. او از موقعیتی که بر‌اثر انقلاب ۱۸۴۸ پیش می‌آید، استفاده می‌کند و از ارتش منظم بیرون می‌آید. او فرماندۀ یک گردان از گارد متحرک می‌شود که تحت امر لوئی اوژِن کاوِنیاک Louis-Eugène Cavaignac در سرکوب ژوئن شرکت می‌کند. به قول خودش، او به خاطر برچیدن یازده باریکاد و گرفتن چندین پرچم از کارگران شورشی، صلیب لژیون دُنور دریافت کرد. ولی این امر مانعِ آن نشد که پس از مرخص شدن گردانش بیکار بماند. کلوُزِره بدون آن‌که بتواند درجۀ قبلی را به دست آورد، دوباره به ارتش برمی‌گردد. اما این بار نیز شغل نظامی او در درجۀ سرگردی متوقف می‌شود؛ زیرا امپراتوری در ۱۸۵۱ به خاطر عقائد جمهوریخواهانۀ او به خدمتش خاتمه می‌دهد. باوجود این، سال بعد موفق به یافتن یک پُست فرماندهی در الجزایر می‌شود. در اینجا آجودان آیندۀ ژنرال شانزی می‌شود و در عملیاتِ مناطقِ تازه فتح‌شدۀ آن کشور شرکت می‌کند.

در ۱۸۵۵ برای شرکت در جنگ علیه روسیه تزاری به کریمه می‌رود. در آنجا مجروح می‌شود و به خاطر حُسن رفتار در زیر آتش به درجۀ کاپیتانی می‌رسد. پس از مراجعت به فرانسه، فوراً عازم الجزایر می‌شود تا در تسخیر کَبیلی شرکت کند. او که منتظر است به درجۀ افسرِ لژیون دُنُر ارتقا یابد خبردار می‌شود که ناپلئون سوم به خاطر عقاید جمهوریخواهانه، نام او را از لیست خط زده است. به قول خودش این امر باعث شد که برای همیشه رابطه‌اش را با ارتش قطع کند.

در ۱۸۶۰ همراه داوطلبان فرانسوی به عملیات گاریبالدی در ایتالیا ملحق می‌شود و تا درجۀ سرگردی ارتش ایتالیا ارتقا می‌یابد. پس از آن در ژانویه ۱۸۶۲ به آمریکا می‌رود و در جنگ داخلی شرکت می‌کند و تا مقام ژنرالی ارتقا می‌یابد و سپس با انتشار یک روزنامه وارد حیات سیاسی آن کشور می‌شود. ولی ظاهراً یک رسوائی مالی باعث می‌شود که تصمیم به ترک آمریکا بگیرد و در این هنگام با حمایت و تشویق پاره‌ای از ایرلندی‌های مقیم آمریکا برای کمک به شورشیان ایرلند به این کشور می‌رود و در عملیات نظامی شرکت می‌کند، به طوری که از طرف دادگاه‌های انگلیس غیاباً به مرگ محکوم می‌گردد.

پس از بازگشت به فرانسه ضمن حفظ تماس خود با آمریکا به روزنامه‌نگاری رومی‌آورد و در همین مسیر گذارش به ایستگاه سَن‌ - پِلاژی می‌افتد و به دلیل تابعیت آمریکائی‌اش به آن کشور فرستاده می‌شود. در طی همین اقامت کوتاه در زندان با وارْلَن Varlin آشنا می‌شود و به عضویت انترناسیونال در می‌آید. در هنگام جنگ فرانسه — پروس پیشنهاد خدمت او از طرف دولت رد می‌شود. سقوط امپراتوری در ۴ سپتامبر، برای او این فرصت را پیش می‌آورد که خود را به صحنه‌ سیاست بکشاند. ابتدا در پاریس، بعد همراه باکونین Bakunin در لیون Lyon و سرانجام در مارسی Marseille به فعالیت می‌پردازد و با وجود این‌که بارها عضویتش در انترناسیونال را مطرح می‌کند، اما به جائی نمی‌رسد. به هرروی، او نومید نمی‌شود و در انتخابات مجلس در فوریه ۱۸۷۱ نامزد نمایندگی مجلس می‌شود. این تلاش نیز همانند تلاش او برای انتخاب در شورای کمون در ۲۶ مارس با شکست روبرو می‌گردد. سرانجام کمون، این قدرت جدید، او را — بدون شک به خاطر تجربۀ نظامی‌اش — به عنوان نمایندۀ مسئول جنگ، یعنی فرمانده کل قوا منصوب می‌کند. این انتصاب به او اعتبار کافی می‌دهد تا در انتخابات میاندوره‌ای ۱۶ آوریل از طرف نواحی ۱ و ۱۸ پاریس به عضویت شورای کمون انتخاب شود. در مورد نقشی که او در این فاصلۀ کوتاه (از ۶ تا ۳۰ آوریل‌) انجام داد، نظرات متناقضی وجود دارد. عده‌ای از بی‌کفایتی او صحبت می‌کنند و دیگران از جاه طلبی توأم با عدم صداقت و حتی خیانت‌پیشگی او. انتصاب او نشان می‌دهد که در میان کمونارها از حمایت برخوردار بوده است. در مقابلِ این حمایت، عده‌ای از این کمونارها هم شدیدا با او خصومت داشتند که دُلِکْلوُز Delescluze در صدر آنها قرار داشت. آشکار است که کار او از لحاظ نظامی نتیجۀ ناچیزی داشت.

بی‌تردید هیچ شباهتی بین جنگ در پاریسِ تحت محاصره و جنگهای داخلی آمریکا که منبع تجربۀ او بود، وجود نداشت. باوجود این حتی مخالفین او اذعان دارند که انجام درست این وظیفه، با توجه به تقسیم قدرت بین ارگانهای مختلف و رقیب، کار آسانی نبود. کلوُزِره، پس از تسلیم دژ ایسی، همان‌طور که در این کتاب آمده، زندانی می‌گردد؛ و رُسِل جانشین او می‌شود. دفاعیات او در رد اتهام خیانت مؤثر نیفتاد و تا سقوط کمون در زندان ماند.

او برخلاف جانشینش رُسِل Rossel که در ۲۸ نوامبر به دست ورسائی اعدام شد، پس از سقوط کمون موفق به فرار از زندان کمون و هم‌چنین گریز از چنگ ورسائی‌ها شد. وی در اوت ۱۸۷۱ غیاباً به مرگ محکوم گردید.

کلوُزِره Cluseret پس از خروج از فرانسه، از طریق انگلستان، به آمریکا می‌رود؛ و سرانجام در سوئیس مقیم می‌شود؛ و پس از عفو ۱۸۸۰ به فرانسه برمی‌گردد. او در ۱۸۸۷ خاطراتش را منتشر می‌کند که موضوع آن بیشتر توجیه خودش و گذاشتن تقصیر به گردن دیگران است.

کلوُزِره از ۱۸۸۸ تا آخر عمرش، به عنوان نمایندۀ سوسیالیست انقلابی، در مجلس انتخاب شد و در آنجا هم مواضع رادیکال اتخاذ می‌کرد.

گامبِتا - لئون (۱۸۸۲–۱۸۳۸) | GAMBETTA Léon

گامبِتا در شهر کائور Cahors مرکز شهرستان لُت Lot در جنوب غربی فرانسه، در خانواد‌ه ای تاجرپیشه و مرفه متولد شد و تحصیلش را در یک شبانه‌روزی مذهبی آغاز کرد. یازده ساله بود که در اثر حادثه‌ای یک چشم خود را از دست داد. معهذا توانست تحصیل خود را ادامه دهد و از دبیرستان شهر کائور دیپلم ادبی بگیرد. وی در ۱۸۵۷ در دانشکدۀ حقوق پاریس نام نویسی کرد، در ۱۸۶۰ لیسانس حقوق گرفت و وکیل دعاوی شد.

گامبِتا به محافل جمهوریخواه که در کافۀ ولتر Café Voltaire در کارتیه لاتَن Quartier Latin جمع می‌شدند، راه پیدا کرد. او به عنوان یک وکیل جوان با آدولف کرِمیو Adolphe Crémieux همکاری می‌کند؛ و با کلِمان لُریه Clément Laurier و ژوُل فِری Jules Ferry مربوط می‌گردد. گامبِتا هم‌چنین با وکلای اپوزیسیون در مجلس نظیر ژوُل فاوْر Jules Favre، امیل اولیویه Émile Olivier و ارنست پی‌کار Ernest Picard نزدیک می‌شود. او در مبارزات انتخاباتی ۱۸۶۳ شرکت می‌کند و نطق تییِر در مورد «آزادی‌های ضروری» را تأئید می‌نماید.

محاکمۀ بوُدِن Boudaine در ۱۸۶۸ او را معروف می‌کند. در این محاکمه او دفاع از شارل دُلِکْلوُز Charles Delescluze را به عهده دارد. دُلِکْلوُز Delescluze متهم بود که در روزنامه‌ خود آگهی‌ای را جهت جمع‌آوری پول و برای ساختن آرامگاه بودِن چاپ کرده است. بودِن پس از انقلاب فوریه ۱۸۴۸ نمایندۀ مجلس بود و در ۲ دسامبر در قیام علیه کودتای ناپلئون سوم کشته شد. دُلِکْلوُز Delescluze به شش ماه حبس و دوهزار فرانک جریمه محکوم شد، ولی انعکاس این محاکمه گامبِتا را به یکی از امیدهای حزب جمهوریخواه تبدیل نمود.

در ۱۸۶۹ گامبِتا تصمیم می‌گیرد که خود را از حوزۀ انتخاباتی اول سِن -بِل‌ویل Belleville — کاندید مجلس کند. ساکنان مرکزی این محله را کاسبها، پیشه‌ورها و کارگرهای بنگاه‌های کوچک تشکیل می دادند. برنامۀ انتخاباتی او که به برنامۀ بِل‌ویل معروف است، توسط کمیته‌ جمهوریخواهان بِل‌ویل تنظیم شده بود. این برنامه با لحنی نسبتاً رادیکال خواهان بسط آزادی‌های عمومی، جدائی کلیسا و دولت، انتخابی بودن کارمندان، حذف ارتشهای دائمی و اصلاحات اقتصادی بود.

او کاندیداتوری مارسی Marseille را هم می‌پذیرد. بدین‌ترتیب، او در دور اول انتخابات هم در بِل‌ویل و هم در مارسی Marseille در رأس قرار می‌گیرد؛ مارسی Marseille را انتخاب می‌نماید و در دور دوم به نمایندگی این شهر انتخاب می‌شود.

پس از شکست سِدان در اوت ۱۸۷۰، در ۴ سپتامبرِ همان سال جمهوری سوم اعلام می‌شود. نمایندگان مجلس از سِن یک حکومت موقت به ریاست ژنرال تروشوُ تشکیل می‌دهند. گامبِتا وزیر کشور می‌شود. او فرمانداران امپراتوری دوم را خلع می‌کند و به جای آنها فعالان جمهوریخواه، وکلای دعاوی و ژورنالیست‌ها را منصوب می‌نماید. بااین‌وجود، وضعیت نظامی همچنان به وخامت می‌گراید.

در ۱۹ سپتامبر ۱۸۷۰ اکثر اعضای حکومت موقت در محاصره قرار می‌گیرند. تنها چند نفر از آنها که به توُر فرستاده می‌شوند در آنجا یک هیئت نمایندگی تشکیل می‌دهند. گامبِتا در ۷ اکتبر همراه با سپوله با بالن از پاریس خارج و در ۹ اکتبر واردتوُر می‌شود. در این هنگام گامبِتا وزارت جنگ را هم تصاحب می‌کند و به پست وزارت کشور اضافه می‌نماید.

او هم‌چنین ناگزیر است که با تحرکات جمهوریخواهان رادیکال در پاره‌ای از شهرها نظیر لیون Lyon، مارسی Marseille و تولوز مقابله کند. در مقابل پیشروی ارتش پروس، این هیئت نمایندگی مجبور به ترک توُر و استقرار در بُردو Bordeaux (۹ دسامبر ۱۸۷۰) می‌شود.

هنگامی که ژوُل فاوْر در ۲۹ ژانویه ۱۸۷۱ از جانب حکومت موقت یک آتش‌بس بیست‌و‌یک روزه با بیسمارک امضا می‌کند، اوضاع وخیم‌تر می‌شود. اول فوریه ژوُل سیمون، یکی از اعضای حکومت موقت، به بُردو Bordeaux اعزام می‌شود. در ۶ فوریه ۱۸۷۱، گامبِتا استعفا می‌دهد و تا پایان کار کمون از صحنه خارج می‌ماند.

پس از ۱۸۷۱ گامبِتا با سفرها و سخنرانی‌های خود به قبولاندن جمهوری کمک می‌کند. او به اتحادی ضمنی با تی‌یِر Thiers دست می‌زند که امکان تصویب قوانین اساسی ۱۸۷۵ را فراهم می‌کند.

او به رهبر اصلی اپوزیسیون تبدیل می‌شود و پس از بحران ۱۶ مه ۱۸۷۷ که درنتیجۀ آن جمهوری سوم قطعاً پارلمانی می‌شود، نقشی تعیین‌کننده بازی می‌کند. او در این دوران فعالانه وارد دسته‌بندی‌های سیاسی می‌شود و از این راه در ۱۸۷۹ به ریاست مجلس نمایندگان و در ۱۴ نوامبر ۱۸۸۱ به ریاست شورای دولتی می‌رسد که خود در آن پست وزارت خارجه را هم به عهده دارد.

دولت او دست به اصلاحات وسیعی می‌زند که از «راست» و به خصوص «چپ» مخالفین زیادی دارد. ولی آنچه به سقوط دولت او منجر شد، لایحۀ اصلاح قانون انتخابات بود که در ۱۴ ژانویه ۱۸۸۲ به مجلس داد. این لایحه در نظر داشت پایه انتخاباتی مجلس سنا را بسط دهد و اختیارات مالی آن را محدود نماید. لایحه رد شد، چون که عده‌ای از جمهوریخواهان هم در مخالفت با آن، همراه محافظه‌کاران رأی دادند. بدین‌ترتیب، حکومت در ۳۰ ژانویه ۱۸۸۲ سقوط می‌کند و گامبِتا چند ماه بعد (۳۱ دسامبر ۱۸۸۲) می‌میرد.

گامبُن - شارل فردیناند (۱۸۸۷–۱۸۲۰) | GAMBON Charles Ferdinand

شارل فردیناند گامبُن در خانواده‌ای مرفه متولد شد، ولی چون یتیم ماند نزد مادرش در منطقه‌ای روستائی بزرگ شد. او از همان کودکی با فلاکت روستائیان آشنا گردید. پس از اتمام تحصیل در نوزده سالگی، وکیل دعاوی می‌شود؛ و در ۱۸۴۰ ژورنال دِ زِکول Journal des Écoles (روزنامه‌ مدارس) را منتشر می‌کند. در ۱۸۴۶ به عنوان قاضی علی البدل منصوب می‌شود، ولی در ۱۸۴۷ به خاطر مواضع ضد سلطنتی اش معلق می‌شود.

در ۱۸۴۸ به عنوان رئیسِ جمهوریخواهانِ شهرستان نییِوْر Nièvre به عضویت مجلس مؤسسان انتخاب می‌شود و با سرکوب روزهای ژوئن مخالفت می‌کند.

در ۱۸۴۹ به نمایندگی مجلس قانونگذاری انتخاب می‌شود، ولی به جرم توطئه و تحریک به جنگ داخلی ده سال را در بِل - ایل می‌گذراند. پس از آزادی به کار کشاورزی می‌پردازد و با امپراتوری مخالفت می‌کند.

در ۱۸۶۹ با مبارزه‌اش برای خودداری از پرداخت مالیات که ارتشی سرکوبگر را تأمین مالی می‌کند، معروف می‌شود. وقتی ادارۀ مالیات بخشی از اموال و به خصوص یک گاو او را توقیف می‌کند، قضیه این گاو همه‌جا می‌پیچد. و یک ترانه‌ساز در تصنیف فکاهیِ «گاو گامبٌن» آن را به استهزا می‌گیرد.

پس از اعلان جمهوری در ۴ سپتامبر ۱۸۷۰ او به عنوان سوسیالیست انقلابی به نمایندگی مجلس انتخاب می‌شود. در ۲۶ مارس ۱۸۷۱ پس از آن‌که از ناحیه ۱۰ پاریس به عضویت شورای کمون انتخاب می‌شود از مجلس استعفا می‌دهد. او ضمن این که در کمیسیون دادگستری کمون عضویت داشت، پُست دادستان جمهوری آن را رد کرد. در ۹ مه ۱۸۷۱ عضو کمیته‌ نجات ملی می‌شود.

پس از هفتۀ خونین، بعد از اخراج از بلژیک Belgique در سوئیس مقیم می‌شود. در نوامبر ۱۸۷۱ شورای جنگ غیاباً او را به بیست سال کار اجباری و سپس در ۱۸۷۲ به مرگ محکوم می‌کند.

پس از بازگشت به فرانسه (به دنبال عفوعمومی ۱۸۸۰) در ۱۸۸۲ به عنوان نمایندۀ رادیکال از نییِوْر انتخاب می‌شود. در انتخابات ۱۸۸۵ به عنوان نمایندۀ سوسیالیست نامزد می‌شود، ولی فقط با ۵۸۶۶ رأی شکست می‌خورد.

گروسه - ژان فرانسوا پاسکال (۱۹۰۹–۱۸۴۴) | GROUSSET Jean‪-François Paschal

ژان فرانسوا پاسکال گروسه اصلاً اهل کُرس است، ولی دورۀ دبیرستان را در پاریس بپایان رساند و به تحصیل طب مشغول شد. اما پس از چهار سال، در ۱۸۶۵ آن را رها می‌کند و به روزنامه‌نگاری رو می‌آورد.

گروسه، علیرغم آن‌که در آغاز بعضی گمان می‌کردند که چون اهل کُرس است، باید بناپارتیست باشد؛ مخالف سرسخت رژیم امپراطوی بود. او رئیس هیئت تحریریه مارسیِزِ هانری روشفُر می‌شود و روزنامه‌اش در بحث داغ بین دو روزنامه‌ کرس درگیر می‌گردد. در این میان گروسه که احساس می‌کند پییر - ناپلئون بناپارت، پسر عموی امپراتور، از او در مقاله‌ای هتک حرمت کرده است دو نفر از همکارانش، ویکتور نوآر و اولریش فونوییِل را سراغ او می‌فرستد تا از او بخواهد دعوی را با اسلحه حل کنند. این کار به درگیری کشیده می‌شود و در جریان آن ویکتور نوآر به دست پی‌یِر بناپارت کشته می‌شود که در جریان خاکسپاری او پاریس تا آستانۀ شورش پیش می‌رود. دادگاه عالی بناپارت را به پرداخت‌ خسارت محکوم می‌کند، ولی روزنامه‌نگارانِ مارسییِز رُشفُر، فونویل، پَن و گروسه به زندان می‌افتند.

گروسه در ۲۶ مارس ۱۸۷۱ از ناحیه ۱۸ پاریس به عضویت شورای کمون انتخاب می‌شود؛ و سپس از طرف این شورا به نمایندگی در امور خارجه منصوب می‌گردد. تعهد سیاسی و کار روزنامه‌نگاری، او را به پرداختن به مسائل آموزشی می‌کشاند. او هم‌چنین عضو کمیسیون اجرائی کمون است؛ و به تأسیس کمیته‌ نجات ملی رأی موافق می‌دهد.

پس از درهم شکستن کمون توسط حکومت تی‌یِر Thiers به تبعید به کالِدونی جدید Nouvelle-Calédonie محکوم می‌شود و در ۱۸۷۲ به آنجا می‌رسد. در ۱۸۷۴ همراه رُشفُر، پَن، ژوُرْد، باستَن و بالی‌یِر Ballière موفق به فرار می‌شود. و از طریق استرالیا به انگلستان پناه می‌برد و در آنجا به تدریس مشغول می‌شود.

پس از عفوعمومی ۱۸۸۰ به فرانسه برمی‌گردد. در ۱۸۹۳ او نمایندۀ سوسیالیست مستقل ناحیه ۱۲ پاریس می‌شود و تا زمان مرگ خود این کرسی را حفظ می‌کند. در ۱۹۰۵ به قانون جدائی دولت و کلیسا رأی موافق می‌دهد و مبتکر اقداماتی به نفع مساکین و ارتقاءِ فرهنگ و هنر است.

گل نامیرا | Immortel

گلی یک ساله است که پس از چیده شدن، گاه تا چندین سال شکل اولیه خودرا از دست نمی‌دهد. ما در ایران این گل را ندیده‌ایم و در ترجمه‌ انگلیسی هم نام فرانسوی آن آمده است. در فرهنگ عربی هم که مورد مراجعۀ ما قرار گرفت، به همین سبکی که ما رفتار کرده‌ایم، نام فرانسوی این گل را به طور تحت‌الفطی به عربی برگردانده‌اند.

لَ سِسیلیا - ناپلئون (۱۸۷۸–۱۸۳۵) | LA CÉCILIA Napoléon

ناپلئون لَ سِسیلیا یکی از سرکردگان نظامی کمون است.

او که اهل کرس ایتالیا است، ابتدا معلم ریاضی می‌شود و بعد در دانشگاه لایپزیگ به آموزش فلسفه می‌پردازد. در ۱۸۶۰ در نبردهای گاریبالدی شرکت می‌کند و در لژیون او به درجۀ کلنلی می‌رسد. مدتی در ناپل زبان سانسکریت تدریس می‌کند و پس از آن به تدریس ریاضی در دانشگاها در آلمان می‌پردازد. در دوران جنگ فرانسه - آلمان به گردان یکم تک‌تیراندازان پاریس می‌پیوندد و به کلنلی منصوب می‌شود. پس از قیام ۱۸ مارس ۱۸۷۱ رئیس ستاد کل ژنرال امیل اTد می‌شود. در ۲۴ آوریل پس از نیل به درجۀ ژنرالی، فرماندهی ارتشی که بین کرانۀ چپ سِن و لَ‌بیِور عمل می‌کرد را به عهده می‌گیرد. درطول هفتۀ خونین، روی باریکادها می‌جنگد. پس از شکست کمون موفق می‌شود به انگلستان پناه ببرد و در آنجا با روزنامه‌های سوسیالیست همکاری می‌کند؛ و درعین‌حال به تدریس زبان‌های آسیائی نیز می‌پردازد و عضو انجمن زبان‌شناسی انگلستان می‌شود.

سرانجام در ۱۸۷۸ در مصر که یک سال پیش از آن برای بازیافتن سلامت خود به آنجا رفته بود، درگذشت.

لیساگاره - پروسپر - اولیویه (۱۹۰۱–۱۸۳۸) | LISSAGARAY Prosper‪-Olivier

پروسپر - اولیویه لیساگاره در ۲۴ نوامبر ۱۸۳۸ در یکی از شهرستانهای جنوبی فرانسه متولد شد. پدرش در شهر تولوز داروخانه داشت. در کودکی پدرش را از دست داد و دوران تحصیل خود را در شرائط دشوار، در اِر - سور - لادور بپایان رساند.Aire-sur-l’Adour

در ۱۸۶۰ پس از سفری به آمریکا در پاریس مقیم شد. در اینجا یک انجمن ادبی غیرانتفاعی تشکیل داد و فعالانه در بنیان‌گذاری کنفرانسهای عمومی جهت برگزاری جلسات بحث و بررسی ادبی شرکت کرد. در یکی از همین جلسات در ۲۹ فوریه ۱۸۶۴ بود که او موضوع صحبت خود را آلفرد دو موسه و جوانان قرار داد و جنجالی بپا کرد. موسه که هفت سال پیش از آن درگذشته بود، شهرت و هواداران زیادی داشت. لیساگاره در مورد موسه گفت: او «آدمی بدون عقیده، بدون تعهد و بدون اصول است که ادعا دارد روح این دوران را در شخص خود تجسم بخشیده است.» لیساگاره با تقبیح روحیه لاابالیگری و عیاشی موسه خطاب به جوانان می‌گوید: «ما فرصت جوان بودن نداریم. اگر نمی‌خواهیم در سی سالگی برده باشیم در بیست‌وپنج سالگی پیر باشیم...» ؛ «آن‌چه را که زمانی در مورد فرانسه می‌گفتند، امروز می‌توان در مورد تمامی جهان گفت: هرکسی یک سرباز است... کدام سرباز درحالی‌که صدای تیراندازی طنین افکنده است و همرزمانش حمله کرده‌اند، می‌ایستد تا نوازندۀ فلوت را تشویق کند؟» او در مقابل هیاهوی مخالفان خود، به انتشار متن کنفرانسش اقدام نمود.

در سال ۱۸۶۸ با هدف مبارزه علیه امپراتوری در اوش روزنامه‌ آینده L'avenir را تأسیس می‌کند و هدف آن را فراهم آوردن «کلیه نیروهای انقلاب» در منطقۀ ژِرس حول خواستهائی نظیر حق تجمع و تشکل، آزادی مطبوعات، بیان و اندیشه، انحلال ارتش دائمی و جدائی کلیسا از دولت بیان می‌کند. او هم‌زمان با روزنامه‌ رفورم مالِسپین همکاری می‌کند. این فعالیتها در محل، او را به دوئل با پسرعموی سلطنت طلبش می‌کشاند.

در ژانویه ۱۸۷۰ همراه با هانری روشفُر، مارسِی‌یِز را منتشر می‌کند؛ و از چهارم همین ماه مجازاتهای زندان پی در پی می‌آید: یکی در اوش به خاطر دوئل و دیگری در سَن - پِلاژیا به دلیل «توهین شخصی به امپراتور و امپراتریس.» در زندان یک جزوۀ سیاسی می‌نویسد و هم‌چنین در آینده L‪'Avenir قتل ویکتور نوآر را به دست یکی از بستگان امپراتور محکوم می‌کند. مداخلۀ رُشفُر از بپا شدن شورش در هنگام خاکسپاری ویکتور جوان جلوگیری می‌کند. پس از این واقعه تمام اعضای هیئت تحریریۀ مارسِی‌یِز دستگیر می‌شوند و در زندان به لیساگاره می‌پیوندند. چون دیگر امکان انتشار مقاله در آینده را و به طریق اُولی ادارۀ آن را ندارد، روزنامه‌ خود را در ژِرس رها می‌کند.

پس از آزادی در ششم آوریل در تجمع علیه رفراندوم ناپلئون سوم شرکت می‌کند. بدین‌ترتیب، حکم محکومیت به جریمۀ نقدی و زندان به دلیل اهانت به امپراتور دوباره از اوش برای او صادر می‌شود و در روز دهم مه به بروکسل پناه می‌برد و سه ماه در تبعید می‌ماند. لیساگاره در اوج تظاهرات جمهوریخواهانه در ۴ سپتامبر که به اعلان جمهوری منجر شد، به پاریس بازگشت.

او به عنوان رئیس دفتر یک وکیل دعاویِ نزدیک به گامبِتا مشغول به کار می‌شود و همراه او به شهر توُر می‌رود. در ماه اکتبر گامبِتا به عنوان کمیسر جنگ در شهر تولوز منصوب می‌شود تا در آنجا یک سپاه از تک‌تیراندازان تشکیل دهد.

لیساگاره در ژانویه ۱۸۷۱ «برای آن‌که به آتش نزیکتر باشد» به ستاد ارتش لوآر می‌رود. او در ۱۸ مارس در کنار شورشیان به عنوان یک «سرباز ساده» به کمون پاریس می‌پیوندد. او روزنامه‌ عمل L'Action را منتشر می‌کند و در آن «با هرگونه سازشی با آن سه‌تا: فاوْر، تی‌یِر Thiers و پی‌کار مخالفت می‌نماید»، چون «هیچ اُتوریته‌ای جز اُتوریته کمون وجود ندارد.» در این روزنامه هم‌چنین نبودِ فرماندهان و سرکردگان جوان را محکوم می‌کند و خواستار ممنوعیت روزنامه‌های مخالف کمون و اعلان برنامۀ روشن از طرف آن می‌شود. «هرچه خطر نزدیکتر می‌شود، این برنامه ضروری‌تر می‌نماید...» عمل L'Action درعرض دو هفته فقط ۶ شماره منتشر شد و در ۹ آوریل انتشار آن متوقف شد. بقیه این مدت را او با تفنگش روی سنگرها به سرمی‌برد.

بعداً تریبون مردم را منتشر کرد که از ۱۷ تا ۲۴ مه مرتباً درآمد. آخرین مطلبش در این روزنامه این است: «حالا بسوی آتش! دیگر کافی نیست که فریاد بزنیم «زنده‌باد جمهوری!» حالا باید آن را زندگی کرد.»

سرانجام لیساگاره «آخرین سربازِ آخرین باریکارد کمون» در آخرین روز خونین موفق به فرار می‌شود. او که مانند بسیاری از کمونارها مورد پیگرد قرار داشت، به بروکسل پناه برد و در آنجا جزوۀ «هشت روزِ من پشت باریکارد» را منتشر کرد.

در دسامبر ۱۸۷۱ جنی مارکس در نامۀ خود به گوگِلمان در مورد او می‌نویسد: «با یک استثناء کتابهائی که در مورد کمون نوشته شده‌اند، هیچ ارزشی ندارند. این تنها استثناء بر قاعدۀ کلی، کار لیساگاره است.»

از بروکسل سریعاً به لندن رفت و با مارکس آشنا شد. علاقمند شدن اِلِنور Eleanor، دختر هفده سالۀ مارکس به او، به این رابطه جنبۀ شخصی و خانوادگی هم می‌داد.

در لندن او درعین شرکت در کنفرانسها و همکاری با مطبوعات به کار تحقیقی جدی در مورد کمون پرداخت که حاصل آن همین کتاب تاریخ کمون است که در سال ۱۸۷۶ منتشر شد. علیرغم ممنوعیت، کتاب مخفیانه در فرانسه پخش شد. در سال ۱۸۷۶ ترجمه‌ انگلیسی کتاب توسط اِلِنور Eleanor در لندن منتشر شد.

لیساگاره در لندن به خاطر برخورد فیزیکی با خبرنگار فیگارو که مقاله‌ای افترا آمیز علیه کمون نوشته بود، به جریمۀ نقدی و توبیخ محکوم شد.

در یازدهم ژوئیه ۱۸۸۰ عفو عمومی اعلام می‌شود و لیساگاره به فرانسه برمی‌گردد.

نخستین کار او این است که از آن خبرنگار فیگارو بخواهد به دروغگوئی خود در مورد کمون اعتراف و عذرخواهی کند. در پاسخ امتناع او، لیساگاره وی را به دوئل دعوت می‌کند؛ و وقتی که این خبرنگار برای دوئل هم حاضر نمی‌شود، لیساگاره با مقاله‌ای در روزنامه رَپِل (۲۵ ژویه ۱۸۸۰) با او تصفیه حساب می‌کند.

در این دوران با انتشار روزنامه و شرکت فعالانه در حیات سیاسی فرانسه فعالانه حضور می‌یابد؛ ولی این مشغله‌ها او را از کار روی تاریخ کمون غافل نمی‌کند و در سال ۱۸۷۶ چاپ دوم کتاب خود را با پاره‌ای حک واصلاح‌ها و اضافه کردن یک فصل به آن که اصولاً در مورد تحولات سیاسی بعد از کمون در فرانسه‌ است، منتشر می‌کند.

او سرانجام در سال ۱۹۰۱ دراثر بیماری ورم حنجره در سن شصت‌و سه سالگی از پا درآمد و جسدش در پِر لاشِز با حضور دوهزار نفر خاکستر شد.

لیسبون - ماکسیم (۱۹۰۵–۱۸۳۹) | LISBONNE Maxime

ماکسیم لیسبون کار خود را در نیروی دریائی و ارتش شروع و در جنگ کریمه شرکت می‌کند. پس از اتمام قراردادش با نیروهای مسلح وارد کار تئاتر می‌شود و به مدیریت سالن لِ فُلی سَنت آنتوان می‌رسد. ولی در ۱۸۶۸ ور‌می‌شکند و مأمور بیمه می‌شود. در دوران محاصره‌ پاریس توسط آلمان‌ها، او به کاپیتانی گردان ۲۴ گارد ملی انتخاب می‌شود و همراه آن در ژانویه ۱۸۷۱ در نبرد بوُزِن‌وال Buzenval شرکت می‌کند. از ۱۴ مارس به عنوان نمایندۀ ناحیه دهم عضو کمیته‌ مرکزی گارد ملی می‌شود. در ۳ آوریل او سرکردۀ لژیون دهم گارد ملی است. اول مه به سرهنگ دومی منصوب و فرمانده استحکامات پاریس بین پوئن - دو - ژور و دروازۀ وِرسای می‌شود. درطی هفتۀ خونین او دفاع پانتِئون و شاتو دُ را سازمان می‌دهد. ۲۶ مه زخمی و دستگیر می‌شود. در دسامبر ۱۸۷۱ شورای جنگ او را به اعدام محکوم می‌کند، ولی در ژوئن ۱۸۷۲ شورای دیگری این حکم را به کار اجباری در کالِدونی جدید Nouvelle-Calédonie تبدیل می‌کند. پس از عفو عمومی ۱۸۸۰ به کشور برمی‌گردد و کار تئاتر را از سر می‌گیرد. او با انتشار «دوست مردم L'ami du peuple» که در آن از انقلاب اجتماعی هواداری می‌کند، وارد کار روزنامه‌نگاری می‌گردد. به کارهای مختلف دست می‌زند که موجب خانه‌خرابی‌اش می‌شود و زندگی خود را با سیگارفروشی بپایان می‌رساند.

مالُن بُنوا (۱۸۹۳–۱۸۴۱) | MALON Benoît

بُنوا مالُن فرزند دهقانی فقیر بود که در کودکی علاقۀ وافری به تحصیل داشت و به همین دلیل هم در مدرسه به طور چشم‌گیری پیشرفت می‌نمود. اما ازآنجا که یتیم بود، ناچار تحصیل را رها و به عنوان کارگر کشاورزی به کار مشغول شد. پس از این‌که بُنوا بیمار شد، برادرش که معلم بود، مراقبت از او را به عهده گرفت. بدین‌ترتیب، او دو سال از تدریس برادرش برخوردار شد و توانست به مدرسۀ مذهبی محل برود. همین روال آموزشی نشانگر این است‌که او چگونه روزنامه‌نگار و نویسنده شد. بُنوا که ایمان خود را از دست داده بود از ورود به حوزۀ علوم دینی خودداری کرد و در سال ۱۸۶۳ به پاریس آمد و در کارخانه‌ای به عنوان کارگر رنگرز مشغول به کار شد. او در ۱۸۶۵ عضو انجمن بین‌الملل کارگران شد؛ در ۱۸۶۶ در محلۀ کارخانه‌ای که در آن کار می‌کرد، اعتصاب کارگران رنگرز را سازمان داد؛ و یک تعاونی مصرف نیز به راه انداخت.

بُنواا که با دوستش — اوژِن وارْلَن Eugène Varlin — رهبر یکی از شعبه‌های انترناسیونال شده بود، بعد از ممنوع شدن آن در فرانسه، یک‌بار در ۱۸۶۸ و بار دیگر در ۱۸۷۰ زندانی شد. وی در ۱۸۷۰ با روزنامه‌ مارسییِِز هانری روشفُر Henri Rochefort همکاری می‌کند و بیشتر به مسائل کارگری می‌پردازد. او در ۱۸۷۰ در سومین محاکمۀ انترناسیونال به یک سال زندان محکوم و با اعلان جمهوری در ۴ سپتامبر ۱۸۷۰ آزاد گردید؛ و هنگام محاصره‌ پاریس همراه با اوژِن وارْلَن Eugène Varlin امدادرسانی برای فقیرترین پاریسی‌ها را سازمان دادند. وی عضو کمیته‌ مرکزی نواحی بیست‌گانه و معاون شهرداری ناحیه ۱۸ بود.

در فوریه ۱۸۷۱ مالُن به عنوان نمایندۀ سوسیالیست انقلابی از سِن انتخاب شد، ولی همراه با ویکتور هوگو و سایر نمایندگان جمهوریخواه به عنوان اعتراض به الحاق آلزاس لُرِن به آلمان استعفا داد.

در ۲۶ مارس او به عضویت شورای کمون و شهرداری ناحیه بَتین‌یُل انتخاب شد؛ و در هفتۀ خونین دفاع از آن را سازمان داد. او در جلسات کمیسیون کار و مبادله حضور داشت و علیه تشکیل کمیته‌ نجات ملی رأی داد.

پس از هفتۀ خونین ابتدا به سوئیس و بعد به ایتالیا پناه برد و در آنجا در جنبش کارگری شرکت نمود. در دسامبر ۱۸۷۱ عضو فدراسیون ژوراسی (با گرایش باکونینیستی) می‌شود. پس از عفو عمومی و بازگشت به فرانسه، ریاست کنگرۀ سوسیالیست (۱۸۸۲) را به عهده داشت که شاهد جدائی قطعی رفورمیستهای امکان‌گِرا (که خود او نیز جزو آنها بود) از گِدیستهای مارکسیست بود.

او به عنوان سوسیالیست مستقل یکی از بنیانگذاران مجلۀ سوسیالیست بود که از ۱۸۸۵ تا زمان مرگش نظرات تمام گرایشهای سوسیالیستهای فرانسوی را منعکس می‌کرد.

میشل - لوئیز (۱۹۰۵–۱۸۳۰) | MICHEL Louise

زادگاه لوئیز میشل Louise Michel در شهرستان اُت - مارن قرار داشت و تا سن ۲۶ سالگی در همان منطقه به سر برد. او از تعلیم و تربیتی لیبرال برخوردار بود و از نوجوانی آثار ولتر و روُسو را می‌خواند. در ۲۱ سالگی به مدرسۀ تعلیم آموزگار وارد شد، ولی به دلیل آن‌که نخواست به امپراتوری سوگند وفاداری یاد کند نتوانست رسماً آموزگار شود. در ۱۸۵۲ مدرسه‌ای آزاد تأسیس کرد و تا ۱۸۵۶ که به پاریس نقل مکان نمود، به این کار مشغول بود. وی تا همین‌جا هم حساسیت پلیس امپراتوری را برانگیخته بود، زیرا شاگردان خود را روزی دوبار به خواندن سرود مارسِی‌یِز که در آن زمان ممنوع بود، تشویق می‌کرد.

پس از ورود به پاریس، ضمن کار در مدرسه، به زندگی ادبی و سیاسیِ فعال وارد شد. در ۱۸۶۲ عضو «اتحادیه شعرا» می‌شود و در همین دوره به جنبش انقلابی جمهوریخواهان سوسیالیست بلانکی می‌پیوندد و فعالانه در انجمنهای کارگری شرکت می‌نماید و در تظاهرات‌های آخرین سال‌های امپراتوری فعالانه شرکت می‌کند و با کسانی مانند ژوُل وَلِس، اوژن وارْلَن Eugène Varlin و اُد Eudes آشنا می‌شود.

در ۱۸۷۰، پس از سقوط امپراتوری در کمیته‌ بیداری شهروندانِ ناحیه ۱۸ پاریس شرکت می‌کند و به ریاست آن انتخاب می‌شود. در همین کمیته با تئوفیل فِرِه آشنا می‌شود و علاقۀ وافری به او پیدا می‌کند. پس از محاصره و بروز قحطی در پاریس برای شاگردانش غذاخوری باز می‌کند.

او پس از اعلان کمون — طبعاً — فعالانه با آن همکاری می‌کند و خواستار اقدامات رادیکال می‌شود. در ۱۸ مارس در قضیه توپهای مُن‌مارْتْر در کنار گارد‌های ملی حضور می‌یابد. در آوریل و مه، هنگام حملۀ ورسائی‌ها به کمون، او در نبرد‌های کلامَر، ایسی و نُییی شرکت می‌نماید.

پس از شکست کمون، ورسائی‌ها مادرش را به گروگان می‌گیرند و او خود را تسلیم می‌کند تا مادرش آزاد شود. در زندان او شاهد اعدام رفقای همرزم خود مانند فِرِه و رُسِل و رفتار‌های وحشیانۀ ورسائی‌ها با زندانیان است؛ و برای خداحافظی از آنها شعر «میخک سرخ» را می‌سراید.

در دادگاه همان‌طور که لیساگاره در این کتاب نقل می‌کند، او خواستار اعدام می‌شود و سرانجام پس از ۲۰ ماه زندان در اوت ۱۸۷۳ با کشتی ویرژینی به تبعید در کالِدونی جدید Nouvelle-Calédonie فرستاده می‌شود و در آنجا هم به کار‌های ادبی و آموزشی خود ادامه می‌دهد. او در بازگشت از تبعید در نوامبر ۱۸۸۰ مورد استقبال پرشور مردم قرار می‌گیرد.

او تا آخرین روزهای عمرش از مبارزه و فعالیت‌های اجتماعی باز‌نایستاد و هرجا مبارزه‌ای بود، لوئیز هم در آنجا حضور داشت. به همین جهت امروز، هم سوسیالیست‌ها، هم آنارشیست‌ها و هم فراماسونر‌ها او را از خود می‌دانند و مورد احترام عموم مردم فرانسه است.

میلی‌یِر - ژان-بَتیست (۱۸۷۱–۱۸۱۷) | MILLIÈRE Jean‪-Baptiste

ژان-بَتیست میلی‌یِر (وکیل دعاوی، ژورنالیست و نمایندۀ مجلس) که از سِن در کمون پاریس ۱۸۷۱ شرکت کرد، در ۱۸۴۱ به کار وکالت مشغول گردید و از طریق خواندن آثار اتیِن کَبه Étienne Cabet با سوسیالیسم آشنا گردید. او در ۱۸۴۸ منشی باشگاه «انقلاب» است که توسط رمان باربِس تأسیس شده بود. در مارس ۱۸۴۹ به شهر کلِرمون - فِران می‌رود، سرپرستی روزنامه‌ پیشاهنگ جمهوری L'éclaireur de la République را به عهده می‌گیرد، و لحنی صراحتاً سوسیالیستی به آن می‌دهد. آموزش مجانی ازجمله اصلاحاتی است که او خواهان آن‌ است. ششم آوریل همان سال روزنامه‌ او ضبط می‌شود. آنگاه پرولتر، روزنامه‌ دهقان و کارگر را بنیان می‌گذارد که در آن سوسیالیسمی ضدروحانی و آشتی‌ناپذیر را تبلیغ می‌کند، قویاً به دفاع از پرولتاریا می‌پردازد، و از میانه‌روها و جامعۀ موجود انتقاد می‌کند. وی هم‌زمان درصدد سازماندهی انجمنهای کارگری بر‌می‌آید و سرپرستی انجمن کارگران خیاط را به عهده می‌گیرد و تلاش می‌کند تا کلاس‌های مجانی برای تدریس حقوق اساسی ترتیب دهد که موفق نمی‌شود. هفته‌نامۀ او در ۱۸ آوریل ۱۸۵۰ (پس از فقط ۲۰ شماره) توقیف می‌شود و خودش نیز به اتهام برانگیختن کینه، تحت تعقیب قرار می‌گیرد. وی ناگزیر از کلِرمون - فِران فرار می‌کند. پس از کودتای ۲ دسامبر ۱۸۵۱، تبعید می‌شود و تا عفوعمومی سال ۱۸۵۹ بر‌نمی‌گردد. پس از بازگشت از تبعید خیلی سریع در پاریس مقیم می‌شود و ریاست سرویس حقوقی یک شرکت بیمه را به عهده می‌گیرد. باوجود اذعان به قابلیت‌های حرفه‌ای و حقوقی‌اش‌، او را در ۱۸۶۸ به دلیل طرفداری از عقاید سوسیالیستی‌ از این شرکت اخراج می‌کنند. میلی‌یِر با فعالیت خود در روزنامه‌ مارسییِز به مدیریت هانری روشفُر و به عنوان مدیر تحریریه، به یکی از شخصیت‌های انقلابی مخالف امپراتوری دوم تبدیل می‌شود؛ و سوسیالیسمی را تبلیغ می‌کند که نه بر دلسوزی به حال کارگران، که بر روشی علمی مبتنی است. او در این روزنامه اندیشۀ سیاسی‌ای را تشریح می‌کند که جمهوری را از سوسیالیسم جدا نمی‌داند. به دنبال قتل ویکتور نوآر، او در ۸ فوریه ۱۸۷۰ در دفتر روزنامه دستگیر شد و تا ۱۶ مه در ایستگاه مازا ماند.

میلی‌یِر در دوران محاصره، همه‌ نیروی خود را در خدمت جمهوری و وطن گذاشت. شهرت او موجب شد که به ریاست گردان ۲۰۸ گارد ملی انتخاب شود. در ۳۱ اکتبر او جزو کسانی است که چند ساعت شهرداری مرکزی را اشغال کردند تا حکومت دفاع ملی را برکنار نمایند. در ۵ نوامبر ناحیه بیستم او را عضو انجمن شهر می‌کند. در ۸ فوریه ۱۸۷۱، روز انتخاب خود به نمایندگی مجلس، میلی‌یِر مقاله‌ای در روزنامه‌ انتقام جو Vengeur منتشر می‌کند که سروصدای زیاد به راه می‌اندازد. او با سند و مدرک ثابت می‌کند که ژوُل فاوْر برای مصادرۀ مال‌الارث در اسناد رسمی دست برده است.

میلی‌یِر در استقرار کمون سعی می‌کند تا زمینۀ تفاهم بین وِرسای و پاریس را فراهم کند. او در وهلۀ اول با مجلس قطع رابطه نمی‌کند و فقط در ۴ آوریل، پس از حملۀ ورسائی‌هاست که از آن می‌بُرد. در این زمان، او با این فکر که قیام نمی‌تواند صرفاً بر پرولتاریا تکیه کند، سعی در برانگیختن بورژوازی دارد تا با پرولتاریا ادغام شود. او هم‌چنین متوجه می‌شود که شهرستانها برای دنبال کردن این انقلابی که پاریس برانگیخته است، هنوز کاملاً آمادگی ندارند. به همین جهت مصمم می‌شود که اتحاد جمهوریخواهان شهرستانها را بنیان‌گذاری و اداره نماید. نمایندگانی به شهرستانها می‌فرستد تا آنها را از آنچه در پاریس می‌گذرد، مطلع کنند؛ و از آنها بخواهند تا برای آرام‌سازی اوضاع مداخله نمایند. در طی ۷۲ روز قیام، میلی‌یِر هیچ مقام رسمی و فرماندهی نظامی به عهده نگرفت. او اصولاً با انتشار مقالات خود در وانژُرِ و لَ‌کمون به طور مداوم نیت آشتی‌جویانۀ خود را ابراز می‌کرد، بدون آن‌که هرگز اصول جمهوریخواهانۀ خود را انکار نماید. میانه‌رَوی او مانع از آن نشد که سرانجامی تراژیک و متأثر‌کننده پیدا کند. در ۲۶ مه، در بحبوحۀ نبرد در خیابان اوُلْم دستگیر و نزد ژنرال سیسه آورده می‌شود و به نحوی که لیساگاره در این کتاب روایت می‌کند، تیرباران می‌شود.

وارْلَن - اوژِن (۱۸۷۱–۱۸۳۹) | VARLIN Eugène

اوژِن وارلِن در ۱۸۳۹ در یک خانوادۀ دهقانی و فقیر متولد می‌شود. وی که تا ۱۸۶۲ شاگرد نقاش بود، به پاریس می‌آید و در صحافی به کار مشغول می‌شود. در این هنگام است که او پروُدُن را کشف می‌کند و آثارش را می‌خواند. در ۱۸۶۵- ۱۸۶۴ فعالانه در اعتصاب صحافان پاریس شرکت می‌کند؛ و ریاست «شرکت وام همیاری کارگران صحاف» را که خود به تأسیس آن کمک کرده بود، به عهده می‌گیرد؛ و چون هوادار تساوی جنسی است، در این شرکت پست بالائی را به خانم ناتالی لُمِل می‌دهد.

در ۱۸۶۴ انجمن بین‌الملل کارگران که اغلب زیر نام انترناسیونال اول شناخته می‌شود، تأسیس می‌گردد. اوژن وارْلَن Eugène Varlin در ۱۸۶۵ به عضویت آن درمی‌آید و همراه با برادرش لوئی و خانم ناتالی لُمِل Nathalie Le Mel فعالانه در اولین اعتصاب صحافان شرکت می‌کند. در ۱۸۶۵ و ۱۸۶۶ در لندن و ژنو به عنوان نمایندۀ شعبۀ فرانسه در اولین کنگرۀ انترناسیونال شرکت می‌کند و در آنجا در مقابل نظریه اکثریت، از کار زنان دفاع می‌کند. در همین سال جامعۀ همبستگی صحافان پاریس را تأسیس می‌کند که در اساسنامه اش ضرورت «بهبودی شرائط معیشت کارگران صحاف به طور خاص و به طورکلی کارگران همه‌ مشاغل تمام کشورها و رساندن کارگران به تصاحب ابزار کارشان» را مطرح می‌کند.

اوژن وارْلَن Eugène Varlin در تشکیل یک شرکت تعاونی در ۱۸۶۷ و یک رستوران تعاونی در ۱۸۶۸ شرکت می‌کند. این رستوران ۸٫۰۰۰ عضو پیدا می‌کند و پس از شکست کمون است که بسته می‌شود. در ۱۸۶۹ و ۱۸۷۰، وارْلَن Varlin بارها به خاطر اعتصاباتی که توسط انترناسیونال به راه می‌افتد، دستگیر می‌شود. در ۱۸۷۰ شعبۀ فرانسوی انترناسیونال بیانیه‌ای علیه جنگ منتشر می‌کند. او هم‌چنین به تأسیس شعبۀ انترناسیونال در چند شهر فرانسه کمک می‌کند.

با سقوط امپراتوری، وارْلَن Varlin در سپتامبر ۱۸۶۰ عضو کمیته‌ مرکزی جمهوریخواه نواحی بیست‌گانۀ پاریس می‌شود و به عنوان فرماندۀ گردان ۱۹۳ به عضویت کمیته‌ مرکزی گارد ملی درمی‌آید. پس از قیام ۳۱ اکتبر علیه سیاست حکومت دفاع ملی از سمت فرماندهی برکنار می‌شود. درطی زمستان و محاصره‌ پاریس توسط ارتش آلمان، او مخصوصاً با کمک ناتالی لُمِل به غذا رساندن به نیازمندان پاریس و دادن «دیگ وارْلَن Varlin» به آنها می‌پردازد و دبیر شعبۀ فرانسوی انترناسیونال می‌شود. او در انتخابات ۸ فوریه ۱۸۷۱ مجلس، بدون موفقیت و به عنوان سوسیالیست انقلابی، شرکت می‌کند.

در قیام هیجدهم مارس ۱۸۷۱ او در تصرف میدان واندُم شرکت می‌کند. او در ۲۴ مارس در نوشتن بیانیه برنامۀ انترناسیونال شعبۀ فرانسه شرکت می‌کند. در ۲۶ مارس پیروزمندانه از طرف نواحی ۶، ۱۲ و ۱۷ برای شورای کمون انتخاب می‌شود و به عضویت کمیسیون دارائی منصوب می‌گردد. او هم‌چنین به عنوان رابط بین کمون و جوامع کارگری نیز عمل می‌کند.

در اول مه، وارْلَن Varlin مانند اکثر اعضای انترناسیونال با تشکیل کمیته‌ نجات ملی مخالفت می‌کند و بیانیه اقلیت را امضا می‌نماید.

درطول هفتۀ خونین او بیهوده تلاش می‌کند که از اعدام گروهی از گروگانها در خیابان هاکسو جلوگیری کند؛ و در بِل‌ویل در نبرد شرکت می‌کند. در ۲۸ مه اوژن وارْلَن Eugène Varlin در خیابان لافایت توسط یک خائن شناسائی و دستگیر می‌شود. او را به مُن‌مارْتْر می‌برند و در آنجا بدنش را تکه‌تکه می‌کنند، چشمش را در می‌آورند و سرانجام تیربارانش می‌کنند.

وَلِس - ژوُل (۱۸۸۵–۱۸۳۲) | VALLÈS Jules

ژوُل وَلِس نویسنده و روزنامه‌نگار، در یکی از شهرستانهای غرب فرانسه متولد شد؛ و پس از اتمام دورۀ تحصیلات ابتدائی در چند شهر و ازجمله در پاریس تحصیلات خود در ادبیات، فلسفه و حقوق را ادامه داد و مدتی هم در شهرداری یکی از شهرهای غربی فرانسه اشتغال یافت. با این وجود، او از طریق کارِ نویسندگی و مخصوصاً شغلِ روزنامه‌نگاری به فعالیت سیاسی کشانده شد و یک‌بار در ۱۸۶۸ به خاطر نوشتن یک مقاله و بار دیگر پس از اعلان جنگ فرانسه به پروس در ۱۸۷۰ به علت مخالفت با جنگ به زندان افتاد. در زمینۀ نویسندگی به ویژه سه کتاب اتوبیوگرافی او که در دورانهای مختلف زندگی‌اش نوشته شده، موجب شهرتش شده است.

در زمینۀ روزنامه‌نگاری، ابتدا روزنامه‌های مردم Le peuple و خیابان La rue، و بعد همکاری با مارسییِز (که هانری روشفُر و لیساگاره مؤسسین آن بودند) و سرانجام کری دُ پُپْل (فریاد مردم) بخشی از کارهای اوست. وی در انتخابات ۱۸۶۹ مجلس، بدون موفقیت، نامزد شد. پس از شکست امپراتوری و اعلان جمهوری در ۴ سپتامبر ۱۸۷۰ و تشکیل حکومت دفاع ملی، والس به مخالفت با این حکومت برخاست و یکی از چهار امضاءکننده «آفیش سرخِ» معروف ۶ ژانویه ۱۸۷۱ است که «خیانت حکومت ۴ سپتامر» را افشا می‌کند و خواهان «مصادرۀ عمومی، جیره‌بندی مجانی و حملۀ توده‌ای» می‌شود. این بیانیه با این شعار تمام می‌شود: «جا به مردم! جا به کمون!» [نوبت مردم است، نوبت کمون است].

در ۲۶ مارس وَلِس از ناحیه پانزدهم پاریس به عضویت شورای کمون انتخاب می‌شود. در دورۀ کمون همواره با خودسری مخالفت و از آزادی مطبوعات هواداری می‌کند. ۸۳ شمارۀ فریاد مردم که از ۲۲ فوریه تا ۲۳ مه ۱۸۷۱ منتشر شد، همراه با پِردوُشِن پرفروشترین روزنامه‌های این دوره بودند.

وَلِس ابتدا در کمیسیون آموزش و بعد در کمیسیون خارجه عضویت داشت. او به اقلیت مخالف کمیته‌ نجات ملی تعلق داشت. پس از شکست کمون، وَلِس که در تهدید مرگ قرار داشت، ابتدا به بلژیک Belgique و بعد به انگلستان گریخت. در ۱۴ ژوئیه ۱۸۷۲ شعبۀ ششم شورای جنگ او را غیاباً به مرگ محکوم کرد.

تا سال ۱۸۸۰ در لندن و پس از عفوعمومیِ ۱۴ ژوئیه ۱۸۸۰ در پاریس به فعالیتهای ادبی و روزنامه‌نگاری خود ادامه می‌دهد و مخصوصاً در دو سال آخر عمر در پاریس دوباره انتشار فریاد مردم را از سر می‌گیرد.

وِرمُرِل - اُگوُست (۱۸۷۱–۱۸۴۱) | VERMOREL Auguste

اُگوُست وِرمُرِل در ۱۸۶۲ روزنامۀ‌ فرانسۀ جوان La jeune France را تأسیس می‌کند. سپس سر‌دبیر روزنامۀ‌ پُست فرانسه Le Courrier français می‌شود و با روزنامۀ‌ اصلاح La Réforme همکاری می‌کند که در آن به ترویج نظرات سوسیالیستی می‌پردازد و به همین جهت به زندان می‌افتد. او هم‌چنین در ۱۸۶۸ کتاب مردان ۱۸۴۸، در ۱۸۶۹ جزوۀ انتخاباتی مردان ۱۸۵۱ و خون آشامان و در ۱۸۷۰ حزب سوسیالیست Le parti socialiste را منتشر می‌کند؛ و دربارۀ دانتون Danton، روبسپیِر Robespierre و مارا Marat نیز مطالبی می‌نویسد. او پس از اعلام جمهوری در ۴ سپتامبر ۱۸۷۰ از زندان آزاد می‌شود؛ لیکن مجدداً به خاطر شرکت در خیزش ۳۱ اکتبر علیه حکومت دفاع ملی زندانی می‌گردد. پس از محاصرۀ‌ پاریس (سپتامبر ۱۸۷۰- مارس ۱۸۷۱) به شهرستان می‌رود، ولی پس از قیام ۱۸ مارس ۱۸۷۱ به پاریس بر‌می‌گردد.

در ۲۶ مارس از طرف ساکنان ناحیه ۱۸ پاریس به عضویت شورای کمون انتخاب می‌شود. او ابتدا در کمیسیون دادگستری و سپس در کمیسیون اجرائی شرکت می‌کند؛ و سرانجام به عضویت کمیسیون امنیت عمومی درمی‌آید. وِرمُرِل دو روزنامۀ نظم L'Ordre و فریاد مردم Le cri du peuple را منتشر نمود که انتشار هردو پس از چهار شماره متوقف شد. او به تشکیل کمیته‌ نجات ملی رأی مخالف داد.

وِرمُرِل در هفتۀ خونین روی باریکاد‌ها می‌جنگد که در روز ۲۵ مه زخمی می‌شود. در این حال اسیر و به وِرسای منتقل می‌شود و در آنجا بدون هیچ معالجه‌ای به تدریج جان می‌دهد.

رُبلِوسکی - والری (۱۹۰۸–۱۸۳۶) | VROLEVSKI Valérie

والِری رُبلِوسکی در یک خانوادۀ اشرافی خُرد در لهستان متولد شد؛ و تحصیلات خود را در انستیتوی آب و جنگل سَن پترزبورگ به انجام رساند (در آن زمان لهستان جزو روسیه محسوب می‌شد). او در قیام مردم لهستان در ۱۸۶۳ شرکت کرد و مجروح شد و در ۱۸۶۴ ناچار به پاریس پناه برد. در اینجا ابتدا چراغ‌دار و بعد کارگر چاپ می‌شود. در کمیته‌ دموکرات‌های لهستانی فعالیت می‌کند. در ۱۸۷۰ در دورۀ محاصره‌ پاریس توسط ارتش آلمان، پیشنهاد او برای تشکیل یک لژیون لهستانی از طرف حکومت دفاع ملی رد شد. پس از قیام ۱۸ مارس، شورای کمون او را به فرماندهی استحکامات ایوْری و اَرکُی منصوب می‌کند.

درطی هفتۀ خونین او از بوت - اُ - کَی و محلۀ باستیل دفاع می‌کند. او فرماندهی کل آنچه را که از ارتش کمونار‌ها باقی مانده بود، رد می‌کند. پس از شکست کمون به لندن پناه می‌برد و وارد انجمن بین‌الملل کارگران می‌شود. او که پس از عفو عمومی ۱۸۸۰ به فرانسه بر‌می‌گردد، در اینجا با سختی روزگار می‌گذراند.

وَیان - ادوارد (۱۹۱۵–۱۸۴۰) | VAILLANT Édouard

ادوارد وَیان که به خانواده‌ای مرفه تعلق داشت، در ۱۸۶۲ از مدرسۀ عالی سانترال مدرک مهندسی گرفت و پس از آن‌که دکترای علوم و دکترای پزشکی از سوربون گرفت، برای مطالعۀ فلسفه به آلمان رفت. ویان در پاریس با شارل لُنگه Charles LONGUET، لوئی اُگوُستن رُژَر Louis Augustin ROGEARD، و ژوُل وَلِس Jules VALLÈS معاشرت داشت. او با تزهای پروُدُن PROUDHON آشنا می‌شود، با او ملاقات می‌کند و به عضویت انجمن بین‌الملل کارگران درمی‌آید. اعلان جنگ فرانسه‌ - آلمان او را ناچار می‌کند تا تحصیلات خود در آلمان را نیمه‌کاره رها کند و به پاریس برگردد. به این ترتیب، او می‌تواند در پیدایش جمهوری در ۴ سپتامبر شرکت کند.

در دوران محاصره‌ پاریس است که با اُگوُست بلانکی Auguste Blanqui آشنا می‌شود. او از بانیان کمیته‌ مرکزی جمهوریخواهان نواحی بیست‌گانۀ پاریس است و در دو قیام پاریسی‌ها (۳۱ اکتبر ۱۸۷۰ و ۲۲ ژانویه ۱۸۷۱) علیه سیاست حکومت دفاع ملی شرکت می‌کند و در ایجاد کمیته‌ مرکزی گارد ملی فعالیت دارد. ۵ ژانویه ۱۸۷۱ او یکی از چهار نویسندۀ آفیش سرخ است که به تشکیل کمون پاریس فراخوان می‌دهد. در ۸ فوریه به عنوان سوسیالیست و بدون موفقیت، نامزد نمایندگی مجلس ملی می‌شود. در ۲۶ مارس از ناحیه ۲۰ به عضویت شورای کمون انتخاب و، از جانب آن، نمایندۀ مسئول تعلیمات عمومی می‌شود. او به تجدید سازمان مدارس ابتدائی که دچار بی‌توجهی بخش بزرگی از روحانیون است، موفق می‌شود و می‌خواهد با قدغن کردن تعلیمات مذهبی، لائیسیته را در مدارس جا بیندازد. ادوارد وَیان هم‌چنین سعی می‌کند آموزش دختران و تعلیمات حرفه‌ای را بهبود بخشد، ولی سرکوب ورسائی به او مهلت نمی‌دهد. او مدیریت روزنامه‌ رسمی کمون را نیز به عهده داشت.

بلافاصله پس از پایان هفتۀ خونین بدون آن‌که منتظر حکم اعدام غیابی خود در ژوئن ۱۸۷۲ شود، از طریق اسپانیا و پرتغال به انگلستان می‌رود. در انگلستان وارد دبیرخانۀ انترناسیونال می‌شود و در گرایش بلانکیستی آن فعالیت می‌کند. ولی در ۱۸۷۲ متوجه می‌شود که انترناسیونال به اندازۀ کافی انقلابی نیست و با آن قطع رابطه می‌کند.

ادوارد وَیان پس از عفوعمومی ۱۸۸۰ به فرانسه برمی‌گردد و سعی می‌کند صفوف سوسیالیستها را متحد نماید. ولی ظهور بلانژیسم، مسئلۀ شرکت سوسیالیستها در دولت — که موجب اختلاف بین ژول گِد Jules Guesde و ژان ژورِس Jean Jaurès می‌شود — و بالاخره قضیه‌ دریفوس Dreyfus موجبات تفرقه‌های جدیدی را فراهم می‌آورد. او در مبارزۀ بین انقلابی‌ها و اصلاح‌طلبها موضعی میانه می‌گیرد؛ و از ۱۸۹۳ به نمایندگی مجلس انتخاب می‌شود و تا زمان مرگش مرتباً انتخاب او تجدید می‌شود. او در ۱۹۰۵ در تأسیس شعبۀ فرانسوی انترناسیونال کارگری شرکت می‌کند و به عنوان نمایندۀ این شعبه در مجلس برای آزادی‌های شهری، روز کار ۸ ساعته و بسط بیمۀ بیماری، بیکاری و از کارافتادگی تلاش می‌کند. سرانجام، نظیر اکثر سوسیالیستها پس از قتل ژان ژورِس به «اتحاد مقدس» می‌پیوندد.

روزشمارِ تاریخ جنبش کارگری فرانسه از انقلاب ۱۷۸۹ تا تشکیل انترناسیونال

۱۷۹۱
۲ مارسقانون اَلَرد Loi Allarde، اصناف را منحل و آزادی کار، تجارت و صنعت را اعلان می‌کند.
۲۲ مه و ۱۴ ژوئنقانون لُ‌شَپُلیِه Le Chapelier، اتحاد پیشه‌ها و اعتصاب را ممنوع می‌کند.
۲۰ ژوئیهممنوعیت هماهنگی در مورد دستمزدها و قیمتها.
۱۷۹۲
۲۰ ژوئنروز انقلاب، بی‌تُنبان‌ها Sans culottes به کاخ توئیلری Tuileries هجوم می‌برند و شاه مجبور می‌شود کلاه سرخ انقلابیون را بر سر بگذارد.
۱۰ اوتبی‌تنبانهای پاریس یک کمونِ قیام تشکیل می‌دهند. مردم، توئیلری را اشغال و تخت سلطنت را سرنگون می‌نمایند.
۱۱ اوتبرقراری آراء عمومی.
۸-۹ اوتشورش کارگری در توُر Tours.
آغاز دسامبرانتخابات در کمون پاریس، نقش اساسی ژاک روُ Jacques ROUX، «خشمگینها» در صحنه ظاهر می‌شوند.
۱۷۹۳
۶ آوریلتشکیل کمیته‌ نجات ملی Comité du Salut Public.
۲۴ مهبازداشت ژاک اِبِر Jacques Auber«خشمگین.»
۳۱ مه-۲ ژوئنقیام پاریس علیه ژیروندَنها Girondins.
۲۷ ژوئیهماکسیمیلین روبسپیِر Maximilien Robespierre وارد کمیسیون نجات ملی می‌شود.
۵ سپتامبررئیس ژاک روُ، سرکردۀ «خشمگینها» پس از تظاهرات بی‌تنبانهای پاریس بازداشت می‌شود.
۱۷۹۴
۱۰ فوریهخودکشی ژاک روُ در زندان.
۱۳ مارسبازداشت ژاک اِبِر Jacques Hébert و دوستانش.
۲۴ مارسپایان محاکمۀ اِبِرتیست‌ها. اعدام فعالین اصلی بی‌تنبان‌ها از جمله ژاک اِبِر و آنتوان-فرانسوا مومورو Antoine-François Momoro.
۲۸ ژوئیهاعدام ماکسیمیلین روبسپیِر.
۱۷۹۵
۱-۲ آوریلقیام مردم در پاریس سرکوب می‌شود.
۲۰ مهقیام مردم در پاریس. ارتش، فُبوُر سَنت آنتوان Faubourg Saint‪-Antoine را خلع سلاح می‌کند.
۲۰-۲۳ مهشکست آخرین روزهای انقلابی پاریس که شعار آن «نان و قانون اساسی سال ۲» بود.
۲۴-۳۱ مهبازداشت وسیع فعالین حوزه‌ها. پایان جنبش مردمی پاریس.
دسامبراعتصاب کارگری در پاریس.
۱۷۹۶
۳۰ مارسگراکوس بابُف و هم‌قَسَم‌ها کمیته‌ قیام کننده «برابرها» را تشکیل می‌دهند.
۱۰ مهبازداشت گراکوس بابُف، بوُئوناروتی Buonarotti و ۲۴۵ «برابر.»
۹-۱۰ سپتامبرتوطئۀ بابُوفیست Babeufisteها برای برانگیختن سربازهای اردوگاه گرونِل Grenelle. بازداشتهای زیاد.
۱۰ اکتبرمحکومیت به مرگ سی نفری بابُوفیست توسط یک کمیسیون نظامی.
۱۷۹۷
۲۷ مهگراکوس بابُف Gracchus Babeuf و اعضای «جمع هم‌پیمانی برابرها» با گیوتین گردن زده می‌شوند.
۱۶ نوامبراعتصاب نجاران پاریس.
۱۷۹۸
نمایشگاه صنعتی در شان‌ـ‌دُ‌ـ‌مارس Champs‪-de‪-Mars.
۱۷۹۹
۹ نوامبر (۱۹ برومر سال ۸)کودتای ناپلئون بناپارت Napoléon Bonaparte که دیرکتوآر Directoire را واژگون می‌کند و دورانی از آرامش اجتماعی و وضع مقررات را به نفع کارفرمایان می‌گشاید.
۱۸۰۲تشکیل اطاقهای بازرگانی.
۱۸۰۳
۱۲ آوریلوضع قانون در مورد کار در کارخانه‌ها و کارگاه‌ها که ممنوعیت اتحاد کارگران را نیز تجدید می‌کند.
اول دسامبرایجاد دفترچۀ کارگری، نوعی پاسپورت که به پلیس و کارفرمایان امکان می‌دهد که وضعیت دقیق کارگران را بدانند. هرکارگری که بدون این کتابچه سفر کند، به عنوان ولگرد دستگیر و به همین اعتبار محکوم می‌شود.
۱۸۰۴
۲۱ مارسقانون مدنی (مادۀ ۱۷۸۱) ؛ درصورت دعوی بر سر دستمزد درمقابل دادگاه‌ها، سخن صاحبکار بر سخن کارگر ارجحیت دارد. فقط در ۱۸۶۶ بود که این ماده لغو شد.
۱۸۰۶
۱۸ مارستشکیل شوراهای حل اختلاف برای فیصلۀ دعاوی کارگری. کارگران ساده به این شوراها راه ندارند. اولین شورای حل اختلاف در لیون Lyon.
۱۸۰۹
۱۱ ژوئنتصویبنامۀ مکمل مقررات قانون ۱۸ مارس ۱۸۰۶ در مورد شوراهای حل اختلاف.
۱۸۱۰
فوریهمواد ۲۹۱، ۲۹۲ و ۴۱۴ تا ۴۱۶ قانون مجازات که تشکیل هر انجمن بیش از بیست نفر را تابع موافقت دولت می‌داند و هرگونه اتحاد کارگران را، جهت توقف کار یا بالا بردن دستمزد، شدیداً مجازات می‌نماید.
۱۸۱۲
۲ مارسشورش گرسنگان در کان Caen. فرمان سازماندهی دو میلیون سوپ.
۱۸۱۳
۳ ژانویهتصویبنامه‌ای که ده سالگی را به عنوان سنی که کودکان می‌توانند در معادن، زیر زمین بروند، تعیین می‌کند.
۱۸۱۴
سَن‌ - سیمون Saint‪-Simon و آگوست کنت Auguste Comte، دربارۀ تجدید سازمان جامعۀ اروپا.
۱۸۱۵
نوامبرانتشار مجموعه ترانه‌های بِرانژه Berenger. وی شاعر ترانه‌سرای مخالف سلطنت و ستایشگر انقلاب و بناپارت بود.
۱۸۱۷
فوریهناآرامی دهقانی در بری Berry و شامپانْی Champagne .
۸ ژوئنشورش در لیون Lyon و حوالی.
۱۳ ژوئناولین اعدامهای کارگران در لیون Lyon و حوالی آن توسط دادگاه صحرائی.
۲۰ سپتامبرانتخابات، که در نتیجۀ آن با افزایش نمایندگان چپ، امکان تشکیل فراکسیون مستقل را در مجلس فراهم آمد.
اکتبرمحاکمۀ شورشیان ژوئن، اساساً مرکب از کارگران، درمقابل دادگاه صحرائی لیون Lyon.
۱۸۱۸
۲۰-۲۶ اکتبرانتخابات میاندوره‌ای. مستقل‌ها بیست کرسی به دست می‌آورند.
۱۸۱۹
۱۱-۲۰ سپتامبرموفقیت چپ در انتخابات.
۱۸۲۰
۳ ژوئنناآرامی در پاریس به مناسبت بحث پیرامون «رأی مضاعف» [کسانی که بیشتر مالیات می‌پردازند، دوبار رأی می‌دهند]. دانشجو نیکلا لَلْمان Nicolas Lallemand توسط یک گارد سلطنتی کشته می‌شود.
۹ ژوئنبه مناسبت خاکسپاری نیکلا لَلْمان تظاهراتی در خیابانهای پاریس به راه می‌افتد که در فُبوُر سَنت آنتوان کارگران زیادی به آن می‌پیوندند.
۱۹ اوتتلاش برای قیام در پاریس، به اصطلاح بازار فرانسه. تلاشهای دیگری در لیون Lyon و کولمار Colmart صورت می‌گیرد.
۱۸۲۱
اول مهایجاد شاربونری Charbonnerie (سازمانی سیاسی و مخفی) در پاریس.
۱۸۲۲
شکست تلاش برای قیام در شاربونری در بِلفور Belfort (ژانویه و ژوئیه)، توار و سومور (فوریه) که در ماه سپتامبر با اعدام چهار گروهبان لَ روشِل La Rochelle به اوج خود می‌رسد. انتشار رسالۀ شارل فوریه Charles Fourier در زمینه سازمان کشاورزی خانگی. جنبش فوریریست در آغاز جز معدودی هوادار پیدا نمی‌کند، ولی در دهۀ ۱۸۳۰ به اهتمام ویکتور کُنسیدِران Victor Considerant به سرعت بسط می‌یابد.
۱۸۲۴
۶-۸ اوتاعتصاب و تظاهرات بیش از ۱۵۰۰ کارگر ریسنده در اوُلْم Ulm نزدیک روآن Rouen و کمونهای مجاور که برای همه‌ کارخانه‌های منطقه خواهان شرائط کار و دستمزد یکسان هستند.
۱۸۲۵
۱۹ مهمرگ کلود هانری دُ سَن‌ - سیمون، مؤلف «شرعیات صاحبان صنایع» و «مسیحیت نوین.» گرچه نظرات او درزمان حیاتش طرفدار چندانی نداشت، ولی پس از مرگ او، به همت هوادارانش (بین سالهای ۱۸۲۶ و ۱۸۳۰)، گروهی از نخبگان برجسته و فعال را گرد هم آورد.
اول اکتبرانتشار اولین شمارۀ «تولیدکننده سَن - سیمونی» که شمارۀ آخر آن در دسامبر منتشر می‌شود.
۱۸۲۶
اول نوامبرآغاز انتشار مجلۀ دادگاه‌ها.
۳۰ نوامبرمراسم خاکسپاری متشنج ژنرال فوآ Foyا.
۱۸۲۷
۳۰ مارسخاکسپاری لَ روشفوُکو-لیانکوُر La Rochefoucauld-Liancourt که به شورش تبدیل می‌شود.
۲۹ آوریلتظاهرات جمهوریخواهانه علیه قانون مطبوعات. انحلال گارد ملی پاریس.
۲۴ اوتدر پاریس، تظاهرات جمهوریخواهانۀ ۱۰۰٫۰۰۰ نفری به مناسبت خاکسپاری مانوُئل، نمایندۀ لیبرال مجلس در پِر لاشِز.
سپتامبربنیان‌گذاری جامعۀ موُتوُآلیست Société mutuelliste لیون Lyon توسط پییِر شارنیه Pierre Charnier سلطنت‌طلب.
۱۷-۲۰ نوامبرپس از پیروزی انتخاباتی اپوزیسیون، تظاهرات خشونت‌آمیز، مخصوصاً در پاریس؛ و سرکوبی نه کمتر خشونت‌بار. از کشته و زخمی، اساساً در میان کارگران صحبت می‌شد.
۳۰ نوامبرجامعۀ موُتوُآلیست Société mutuelliste لیون Lyon از شهردار جوز می‌گیرد.
۱۸۲۸
سَنت - اَمان Saint‪-Amand بازار کتاب دکترین سَن‌ - سیمون را منتشر می‌کند. دوئوناروتی تاریخچۀ توطئۀ برابرها را در بروکسل منتشر می‌کند. عمل او و هم‌چنین موفقیت این کتاب، بانی جنبش نئوبابُفی پس از ۱۸۳۰ است؛ که الهام‌بخش انجمنهای مخفی اوایل دهۀ سلطنت ژوئیه است که در دهۀ بعد نیز گسترش می‌یابد.
۱۸۲۹
ژوئنتأسیس فرانسۀ جوان.
۸ ژوئنآغاز انتشار تریبون شهرستانها.
اوتآغاز انتشار سازمانده سَن - سیمونی.
دسامبرانتشار مجدد تریبون پس از یک وقفۀ دوماهه.
۱۸۳۰
فوریهانتشار انقلاب ۱۸۳۰ La Révolution de 1830، توسط ژ. فازی James Fazy و آنتونی توره Antony Thouret.
۲۸ فوریهایجاد کارگاه‌ها برای کارگران بیکار.
۲۷-۲۸-۲۹«سه روز پرافتخار.» باریکاد در پاریس. در ماه اوت لوئی - فیلیپ جانشین شارل دهم می‌شود.
۳۰ ژوئیهایجاد جامعۀ دوستان مردم.
۳۱ ژوئیهآخرین تلاش برای ممانعت از لافایت برای تحویل قدرت به لوئی - فیلیپِ اورلئان شکست می‌خورد.
ژوئیه - نوامبراعتصاب برای افزایش دستمزد و تقلیل ساعات روز کار در روآن، دارموتال، پاریس، روُبه و لیموژ.
۱۷-۲۰ اکتبرناآرامی شدید در پاریس به مناسبت محاکمۀ وزرای شارل دهم. پخش وسیع اعلامیه در محلات کارگرنشین که شهروندان را برداشتن سلاح برای پس گرفتن حقوقی که از آنها سلب شده است، دعوت می‌کند.
دسامبرروزنامه‌ لُ‌گلوب به ابتکار پییِر لُرو به سَن - سیمونیها می‌پیوندد.
۲۰-۲۲ دسامبرجوشش جدید و پخش بیانیه «خطاب به مردم» که محلات مردمی را به عمل و مطالبۀ مجلسی برای محلات مردمی که هرسال تجدید شود، دعوت می‌کند. تظاهرات کارگری و دانشجوئی بسیار خشونت‌آمیز و به دنبال آن دستگیری‌های وسیع.
۱۸۳۱
ژانویهقضیه شورای آکادمی که از طرف دانشجویان به عنوان یک دادگاه صحرائی محکوم شد. تظاهرات خشونت‌آمیز. دستگیری مسئولان دانشجوئی (اُگوُست بلانکی Auguste Blanqui، ژان - فرانسوا دانتون و پلوک).
۸ فوریهلُگلوب«عریضه یک پرولتر به مجلس نمایندگان»، نوشتۀ شارل برانژه — کارگر ساعت‌ساز — را منتشر می‌کند.
۱۴-۱۵ فوریهشورش مردمی ضدروحانی و ضد‌لِژیتیمیستی در پاریس و بعد در شهرستانها.
مارس - ژوئنتظاهرات علیه به کارگرفتن ماشین در نانت Nantes، سَنت‌اِ‌تیِن، بُردو Bordeaux و لُ‌آوْر.
۶-۱۰ آوریلمحاکمۀ نوزده جمهوریخواه که در وقایع دسامبر تحت تعقیب قرار گرفته بودند. هیئت منصفۀ دادگاه جنائی آنها را تبرئه می‌کند. تظاهرات مردمی وسیع.
۹-۱۲ آوریلشورش کارگران ابریشمکار لیون Lyon.
ژوئنناآرامی شدید و شورش در فُبوُر سَن - دُنی به خاطر وضعیت اقتصادی. سرکوب بسیار سخت. قربانی‌های زیاد.
اول ژوئنتشکیل جامعۀ انساندوستان از سوی کارگران خیاط پاریس.
اول ژوئیهتحویل اولین نشریه‌ جامعۀ دوستان مردم.
۱۴ ژوئیهشورش مردمی. تلاش برای کاشتن درخت برابری در میدان باستیل. بیش از ۱۵۰۰ تظاهرکننده توسط پلیسهائی که خود را به هیئت گارگران درآورده بودند، متفرق می‌شوند.
۷ سپتامبرتظاهرات ۱۵۰۰ کارگر نساجی در پاریس و به دنبال آن شورشی که تا ۱۷ سپتامبر طول کشید
اکتبرمانیفست سَن - سیمونی همراه با تبلیغات وسیع در شهرستانها.
۳۰ اکتبراولین شمارۀ «پژواک کارخانه» (لیون Lyon).
نوامبرانشعاب در مکتب سَن -سیمونی. آخرین اعضای وفادار همراه با پروسپر آنفانتَن به مصر می‌روند. سایر مریدان علناً به فوریِریسم می‌پیوندند.
۲۰-۲۲ نوامبرطغیان کارگران ابریشم‌کار لیون Lyon. شکست مذاکراتی که توسط فرماندار انجام می‌شد. قیام. سرکوب سخت به رهبری سول. این طغیان در ۳ دسامبر خاتمه می‌گیرد.
۱۸۳۲
ژانویهمحاکمۀ معروف به «پانزده نفر» علیه گردانندگان جامعۀ دوستان مردم. محکومین (اُگوُست بلانکی Auguste Blanqui،
بونیا، فرانسوا، گیوم ژِروِه، فرانسوا، ونسان راسپای، آنتونی توره Antony Thouret) فرجامخواهی می‌کنند. محکومیت آنها در ۲۷ سپتامبر تأیید می‌شود. جامعۀ دوستان مردم رسماً منحل می‌گردد، ولی به فعالیتهای خود ادامه می‌دهد.
فوریهچندین مورد محاکمۀ مطبوعاتی. تشکیل یک کمیسیون کارگری در درون جامعۀ دوستان مردم.
۲۹ مارساعلان رسمی اپیدمی وبا در پاریس.
اول آوریلطغیان زندانیان سَن‌ - پِلاژی با پشتیبانی چندین شعبه از جامعۀ دوستان مردم. یک کشته. آغاز شورش کهنهچینهای پاریس.
پایان آوریلتشکیل شعبۀ حقوق بشر در درون جامعۀ دوستان مردم. پایان کار لُ‌گلوب (۲۰ آوریل).
۵-۶ ژوئنقیام در پاریس به مناسبت خاکسپاری ژنرال لامارک. آخرین گروه شورشیان قهرمانانه در اطراف حصار سَن‌ - مَری می‌جنگند. بیلان خیلی سنگین است: حداقل ۱۵۰ کشته از جانب شورشیان، بیش از ۴۰۰ مجروح و بیش از ۱۵۰۰ بازداشت. ۱۳۴ کشته و ۳۲۶ مجروح از جانب انتظامات.
تابستانتولد جامعۀ حقوق بشر.
۲۷-۲۸ اوتمحاکمۀ سَن - سیمونیها در دادگاه جنائی پاریس. محکومیت پروسپِر آنفانتَن، میشل شوالیه و شارل دووِریه به یک سال زندان.
۲۳-۳۱ اکتبرمحاکمۀ شورشیان حصار سَن‌ - مَری. ش. ژان که درگیری را رهبری کرده بود، به تبعید محکوم می‌شود.
نوامبر - دسامبرچند دسته از مبلغین سَن - سیمونی (در مجموع چهل نفری) پاریس را به عزم لیون Lyon که قرار است در آنجا «ارتش مسالمت‌جوی کارگران» تشکیل شود، ترک می‌کنند.
آغاز محاکمۀ معروف به «حق تشکیل انجمن» علیه جامعۀ دوستان مردم. این جامعه به طور قطعی منحل می‌شود، ولی تبرئۀ متهمان به آن امکان می‌دهد، باز هم مدتی برجا بماند.
۱۸۳۳
۲۵ ژانویهتریبون فهرست پنج انجمن بزرگِ «وطن‌پرست»، ازجمله جامعۀ دوستان مردم و جامعۀ حقوق بشر، را منتشر می‌کند. صرف‌نظر از جامعۀ «از تو حرکت از خدا برکت» که کاملاً از جنبش کارگری دور است، سایرین (انجمنهای آموزش آزاد مردم و آزادی مطبوعات) نقش انکارناپذیری بازی کردند.
اول فوریهلاپونره که در ایستگاه سنت - پِلاژی محبوس است، نامۀ خود خطاب به پرولترها را منتشر می‌کند. به دنبال این نامه به تاریخ ۲۶ مارس نامۀ دومی خطاب به پرولترها می‌آید. اولین این نوشته‌ها برای نویسنده به قیمت محکومیت در ۲۷ ژوئن بعد تمام می‌شود.
۲۰ مهقیام معدن‌چیان در آنزَن Anzin.
ژوئیهانتشار روزنامه‌ اتیِن کَبه Étienne Cabet، مردمی Le populaire.
سپتامبر - اکتبرتجدیدسازمان انجمن حقوق بشر پس از چند ماه کشمکش درونی بین «ژیروندَنها» با (فرانسوا ونسان راسپای François Vincent Raspail) و «مونتانیارها» (با ناپلئون لُبُن Napoléon Lebon). در درون این جامعه کمیته‌ای با مسئولیت آموزش و سازماندهی کارگری ساخته می‌شود. این کمی‌ته نئوبابُوفیستهائی نظیر ناپلئون لُبُن Napoléon Lebon و کارگرانی نظیر آلفونس گرینیون Alphone Grignon (کارگر خیاط) را با هم جمع می‌کند. چند تن از اعضای آن در نوامبر به عنوان «محرکین به اتحاد کارگران» محکوم و زندانی می‌شوند. جنبش عظیم کارگران پاریس: نجارها، خیاطها (که یک «کارگاه ملی» برای دادن کار به اعتصابیون ایجاد می‌کنند)، کفاشها، و نانواها. ایجاد شعبه لیون Lyon انجمن حقوق بشر. این انجمن بیانیه خود را در لَ‌تریبون منتشر می‌کند. انتشار اندیشه‌های آلفونس گرینیون Alphonse Grignon و نظرات انجمن کارگران تمام دستگاه‌های دولتی توسط ز. اِفرام.
اول اکتبرتشکیل انجمن انساندوستان توسط کارگران خیاط در نانت Nantes. این انجمن بعداً با همکاری مخاطبین خود در بُردو Bordeaux و مارسی Marseille نقش مهمی در ایجاد یک شبکه بازی می‌کند. گردانندگان این انجمن ۲۰ فوریه ۱۸۳۷ دستگیر می‌شوند.
۱۱-۱۲محاکمۀ «بیست‌وهفت نفر» (گردانندگان جامعۀ حقوق بشر) به اتهام آن‌که در ماه ژوئیه در سالگرد «سه روز پرافتخار» برای شورش تدارک چیده‌اند.
۱۸۳۴
برپائی انجمن جواهرسازان مطلا که تا ۱۸۷۳ دوام یافت.
ژانویهقانون سرکوبگر در مورد جارچی‌ها.
فوریهاعتصاب کارگران موُتوُالیست لیون Lyon به دنبال تنزل قیمت تولید پارچۀ آنغوره. اعتصاب عمومی تقریباً ده روز طول می‌کشد.
۲ فوریهانتشار شمارۀ اول (و تنها شمارۀ)لیبِراتُر، روزنامه‌ بلانکی Blanqui.
۲۲ فوریهبه دنبال اعتصاب کارگران متوالیست لیون Lyon، قانونی تصویب می‌شود که تشکیل شعبۀ انجمنها را با کمتر از ۲۰ نفر ممنوع اعلام می‌کند.
۹-۱۴ آوریلقیام اساساً کارگری در لیون Lyon و سَنت - اِتیِن و با خصلتهای گوناگون در چندین شهر دیگر. در یازدهم در لیون Lyon کشتار خیابان لُ‌پروژته. دوازدهم، دستگیری ۱۵۰ نفر در پاریس ازجمله رؤسای جامعۀ حقوق بشر.
۱۰ آوریلتصویب قانون در مورد انجمنها که تشکیل انجمنهائی را که به شعب کمتر از ۲۰ نفر تقسیم می‌شوند، موکول به اخذ جواز می‌کند.
ژوئن - سپتامبربی‌نظمی و شورش در ایستگاه سَن‌ - پِلاژی.
ژوئیه - اوتتشکیل انجمن خانواده‌ها.
۸ اکتبرانتشار اولین شمارۀ رِفرماتور (اصلاح‌طلب)فرانسوا وَنسان راسپای.
۱۱ اکتبرلَ‌تریبون دوباره منتشر می‌شود.
۱۸۳۵
۶ فوریهاعضای دادگاه جفتهاا ورقۀ بازداشت بیش از ۴۲۰ نفر را امضا می‌کنند. دفاع، سازماندهی می‌شود. پاریسی‌ها کمیته‌ای (کاوِنیاک، اُگوُست بلانکی Auguste Blanqui...) و آن «یکی دیگر»‌ها (لَ‌گرانژ، کوسیدیِر...) را انتخاب می‌کنند. اختلاف بین هواداران دفاعِ کلاسیک و مخالفین آن جنبشی برپا می‌کند
۱۷ مارسلیست وکلائی که توسط متهمین انتخاب شده‌اند، در روزنامه‌ها منتشر می‌شود.
۵ مهاولین جلسۀ «محاکمۀ آوریل» ؛ پس از تفریق کسانی‌که قرار منع تعقیب برای آنها صادر شد، ۱۶۴ شورشی آوریل ۱۸۳۴ که ۸۷ نفر از آنها لیونی هستند، در مقابل دادگاه جفتهاا حاضر می‌شوند. وکلای مدافع در خانۀ بلانکی Blanqui تشکیل جلسه می‌دهند.
۸ مهانتشار ایرادات مدافعان.
۱۱ مهانتشار نامۀ مدافعان به متهمین آوریل.
۲۹ مه - ۴ ژوئنمحاکمۀ مدافعان در مقابل مجمع جفتهاا.
۱۲ ژوئیهفرار جمعی حداقل ۲۵ زندانی از ایستگاه سَن‌ - پِلاژی.
۲۸ ژوئیهسوءقصد فیشی.
۱۳ اوتاولین محاکمه برای ساختن باروت. قرار دادگاه جفتها در مورد محکومان لیون Lyon (۷۲ محکومیت).
۹ سپتامبرقانون سپتامبر. آزادی مطبوعات شدیداً محدود می‌شود و ابراز جمهوریخواهی جرم محسوب می‌گردد.
۷ و ۲۸ دسامبرقرار دادگاه جفتها در مورد محکومان چندین شهر (۲۵محکومیت).
۱۸۳۶
۲۳ ژانویهپایان محاکمۀ آوریل. محکومیت پاریسی‌ها (۴۰).
۳۰ ژانویه-۱۵ فوریهمحاکمۀ فیشی.
۱۹ فوریهاعدام فیشی Fieschi، پِپَن Pépin و مُره Morey.
۸ مارسکشف «توطئۀ باروتها.» بازداشت ارمان بَربِس Armand Barbès و اُگوُست بلانکی Auguste Blanqui (در تاریخ ۱۱).
۲۵ ژوئن-۱۱ ژوئنسوءقصد، محاکمه و اعدام اَلیبو Alibaud.
۲-۱۰ اوتمحاکمۀ باروتها. محکومیت به ایستگاه ارمان بَربِس و اُگوُست بلانکی Auguste Blanqui.
۱۷-۲۳ اکتبرمحاکمۀ باروتها در دادگاه پژوهش. اکثر محکومیتها تأئید می‌شود.
۱۸۳۷
آوریل - ژوئیهمبارزه برای پخش هفت اعلامی‌ه‌ آتشین که از «چاپخانۀ جمهوری» بیرون می‌آید؛ و عنوان اولین آنها «خطاب به مردم» است. دستگیری (آنتوان فومبِرتو Antoine Fombertaux). این اعلامی‌ه‌ها از تغییر نام انجمن خانواده‌ها خبر می‌دهند و در واقع مقدمه‌ای بر انتشار مونیتور رِپوبلیکن می‌باشند.
۸ مهفرمان عفو عمومی (ازدواج دوک اورلئان)، که غیابی‌ها و فراری‌ها از آن مستثنی هستند.
ژوئنجامعۀ فصول جانشین جامعۀ خانواده‌ها می‌شود.
نوامبرانتشار اولین شمارۀ مونیتور رِپوبلیکن که برحسب تقویم جمهوری اول تاریخگذاری شده است. هشتمین و آخرین شمارۀ آن در ژوئیه منتشر می‌شود.
۸ نوامبرکشف توطئه‌ای علیه شاه.
۱۸۳۸
اوت - سپتامبرانتشار چهار شماره از روزنامه‌ لُملیبر (انسان آزاد) که چاپ‌کنندگان آن دستگیر می‌شوند. محاکمۀ آنها در ژوئن ۱۸۳۹. انتشار بعدی این روزنامه سریعاً با سرکوب روبرو شد و مسئولین آن در نوامبر ۱۸۳۹ محاکمه شدند.
۱۸۳۹
۱۲-۱۳ مهتلاش ارمان بَربِس Armand Barbès، برنار مارتَن، اُگوُست بلانکی Auguste Blanqui و جامعۀ فصول برای قیام. نفر اول زخمی و دستگیر می‌شود، ولی دو نفر دیگر می‌توانند به ترتیب تا ۲۰ ژوئن و ۱۴ اکتبر از چنگ پلیس بگریزند. تلفات قیامکنندگان ۷۷ کشته و حداقل ۵۱ زخمی و از جانب دیگر ۲۸ کشته و ۶۲ زخمی برآورد می‌شود. به دنبال آن ۶۹۲ نفر تحت تعقیب قرار می‌گیرند. بیش از ۷۵۰ پروندۀ اتهامی برای محاکمه فرستاده می‌شود.
۱۱ ژوئن -۱۲ ژوئیهمحاکمۀ اولین دستۀ شورشیان مه (۱۹ متهم). اَرمان باربس و مارتَن برنار با وفاداری به سنت کابورانیست و جامعه‌های مخفی از خود دفاع نمی‌کنند. برنار Bernard به تبعید و بَربِس Barbès به مرگ محکوم می‌شود. علیرغم خواست او، خواهرش در چهاردهم همین ماه تخفیف مجازات او را به کار اجباری دائم از شاه کسب می‌کند و این مجازات هم در ۳۱ دسامبر به تبعید تخفیف می‌یابد.
۱۴ اکتبربازداشت اُگوُست بلانکی Auguste Blanqui و پنج همراه او. اینها مورد تعقیب قرار نمی‌گیرند.
نوامبرکارگران سَن - سیمونی با کمک چند فوریِریست و دموکرات روزنامه‌ روش پُپوُلِر (کندوی مردمی) را منتشر می‌کنند که در سال ۱۸۴۲ انتشار آن متوقف می‌شود؛ پیش از آن که لوُنیون (وحدت) از ۱۸۴۳ تا ۱۸۴۶ جانشین آن شود.
۲۸ نوامبرانفجار یک ماشین جهنمی (پییر بِرو).
دسامبرتشکیل نوُوِل سِزُن (فصول نو).
۱۸۴۰
ژانویهچاپ اول کتاب سفر به ایکاری نوشتۀ اِتیِن کَبه (بدون ذکر نام نویسنده). از اینجا جنبش کمونیستهای ایکاری شروع می‌شود و به تدریج وسعت می‌یابد تا سرانجام در اواخر ۱۸۴۷ به تصمیم برای تشکیل یک کُلُنیِ جمعی در تگزاس Texas منجر می‌شود. تشکیل کارگران برابری‌خواه با گرایش نئو‌بابُوفیستی.
۱۳-۳۱ ژانویهمحاکمۀ دومین دستۀ متهمین مه ۱۸۳۹ (۳۴ متهم). اُگوُست بلانکی Auguste Blanqui مانند ارمان بَربِس و مارتَن برنار از پاسخ دادن امتناع می‌کند. او در ۳۱ ژانویه به مرگ محکوم می‌شود، ولی با مداخلۀ همسرش و مانند بَربِس Barbès علیرغم میل خودش مجازاتش در اول فوریه به تبعید تخفیف می‌یابد. او در مُن - سَن - میشل بهبَربِس Barbès و سایرین می‌پیوندد.
۲۷ آوریلعفو تکمیلی برای غیابی‌ها و فراری‌هائی که در مه ۱۸۳۷ شامل عفو نشده بودند.
۱۱ مهپیام سوسیالیستهای فرانسه به کنگرۀ سوسیالیستهای انگلیس.
ژوئنپ.-ژ. پروُدُن فورمول معروف خود «مالکیت دزدی است» را مطرح می‌کند. آغاز اعتصاب وسیع شاگرد خیاطها که در ماه‌های بعد وسعت می‌گیرد و به سایر شاخه‌ها سرایت می‌کند.
اول ژوئیهضیافت کمونیستی بِل‌ویل که ژ. ژ. پیو سازمانده اصلی آن است. حکومت که نگران شده است، برمراقبت خود می‌افزاید و در تمام فرانسه درصدد ردیابی فعالین انقلابی برمی‌آید.
اول سپتامبرنزدیک به ۳۰٫۰۰۰ کارگر در اعتصاب‌اند. بیش از ۴۰۰ بازداشتی.
سپتامبرانتشار روزنامه‌ آتولیه (کارگاه) که تماماً توسط کارگرها نوشته شده است. انتشار آن تا ژوئیه ۱۸۵۰ ادامه می‌یابد. انتشار کتاب سازمان کار نوشتۀ لوئی بلان که تا ۱۸۵۰ نه بار تجدید چاپ می‌شود. این اثر بحثهای داغی را برمی‌انگیزد که دنباله‌شان به جمهوری دوم کشیده می‌شود.
۱۵ اکتبرسوءقصد دارمه به جان لوئی - فیلیپ. محاکمه وجود جامعه‌های مخفی کمونیست را روشن می‌کند.
۱۸۴۱
۱۴ مارسآغاز انتشار پوپولِر (اتیِن کَبه Étienne Cabet).
۲۲ مارسقانون محدود کننده کار کودکان. ممنوعیت کار برای کودکان زیر هشت سال، روز کار هشت ساعت برای کودکان هشت تا دوازده سال و روز کار دوازده ساعته برای کودکان دوازده تا شانزده ساله. کار شب بین ساعت ۹ تا ۵ صبح برای کودکان زیر سیزده سال قدغن و برای بالاتر از این سن هر دو ساعت سه ساعت به حساب می‌آید.
مهریشار لَ‌اوتیِر انتشار روزنامه‌ فراتِرنیته (برادری) را آغاز می‌کند.
ژوئیهانتشار اوُمانیتِه (انسانیت)، روزنامه‌ کمونیست ماتریالیست.
اول اوتآغاز انتشار روزنامه‌ فوریِریست دِموکراسی پاسیفیک (دموکراسی مسالمت‌جو).
۱۳ سپتامبرسوء قصد کِنیسه به جان دوک دُمَل. محاکمۀ او به محاکمۀ جامعۀ کارگران برابریخواه تبدیل می‌شود.
اکتبربه دنبال عریضۀ آقای کارل و خانم اُگوُستا کارل، خواهر ارمان باربِس، به قلم فولژانس ژِرار با توافق اُگوُست بلانکی Auguste Blanqui، و سایر زندانیان مبارزه‌ای مطبوعاتی بر سر زندان سیاسی آغاز می‌شود (روزنامه‌ پوپل، ناسیونال و بعد رفورم) که بعدها به بحثهائی در مجلس منجر می‌شود.
اول نوامبرراه‌اندازی مجلۀ اَندِپاندان (مستقل) (پییر لُروُ و ژرژ ساند).
۱۸۴۲
نوامبرانتشار کتاب کُد اجتماع نوشتۀ تئودور دِزامی، پیشرفته‌ترین کار تئوریک کمونیسم فرانسه در آن دوران.
دسامبرافزایش بیکاری. ۱۵٫۰۰۰ کارگر بیکار در پاریس.
۱۸۴۳
آخر مهانتشار چاپ اول کتاب وحدت کارگری نوشتۀ فلورا تریستان. این نویسندۀ زن که به نظرات فوریریست و اُوِنیست نزدیک بود، ارتباطهای زیادی با کارگران داشت. از آن پس او به ترتیب سفرهائی به اطراف و اکناف فرانسه دارد و به ایجاد محافل محلی وحدت کارگری همت می‌گمارد. خسته و فرسوده در نوامبر ۴۴ در بُردو Bordeaux می‌میرد.
۵ ژوئیهانتشار گزارش توکویل در مورد زندان‌ها، که از حبس در سلول انفرادی جانبداری می‌کند.
۱۰ ژوئیهجامعۀ حروفچینان پاریس که در ۱۸۹۳ تأسیس شده اولین تعرفۀ حروفچینی را با اطاق کارفرمایان چاپخانه امضا می‌کند-یک قرارداد دسته‌جمعی حقیقی.
۲۹ ژوئیهانتشار لَ‌رِفُرم (اُگوُست لِدرو - روُلن Auguste Ledru-Rollin).
۱۸۴۴
فوریه - دسامبرمبارزۀ مطبوعاتی به هواداری از زندانیان سیاسی شدت می‌یابد و تا دسامبر طول می‌کشد. مذاکرات مجلس در مورد زندانها (آوریل - مه) به این مبارزه موضوعیت می‌دهد.
۳۱ مارسآغاز اعتصاب کارگران معدن در ریو - دُ - ژیر (لوآر) بر سر شرائط کار تحمیلی کمپانی که دو ماه طول می‌کشد. یک شکست.
۱۴ اوت - ۱۸ اکتبرلوئی - فیلیپ برای جشن گرفتن پیروزی ایسلی و خنثی‌کردن نارضایتی از سیاست خارجیش (دیدار با ملکۀ انگلیس) به زندانیان سیاسی دو رشته تخفیف مجازات تفویض می‌کند (که در حکم عفو نیست و امکان بازیافتن حقوق شهروندی را به آنها نمی‌دهد) ؛ وی درعین‌حال این شایعه را پخش می‌کند که به مناسبت ازدواج دوک دُمَل عفو عمومی داده خواهد شد. باربِس Barbès، برنار Bernard، بلانکی Blanqui و سایرین — علی‌القاعده — از شمول این مقررات خارج‌اند.
۹ دسامبراُگوُست بلانکی Auguste Blanqui که از ۱۸ مارس به توُر منتقل و در بیمارستان بستری شده است، برگ بخشودگی خود را دریافت می‌کند. او آن را رد می‌کند و این عفو هرگز در دربار شاهی تنفیذ نمی‌شود.
۲۹ دسامبرتشکیل شورای حل اختلاف در پاریس برای صنایع فلزی و صنایع وابسته به آنها.
۱۸۴۵
ژانویهلَ‌رِفُرم«عریضۀ کارگران» را در کارگاه‌های پاریس منتشر می‌کند.
۹ ژانویهانتشار یک روزنامه‌ جدید در پاریس؛ فراترنیته دُ ۱۸۴۵.
۹ ژوئنآغاز اعتصاب کارگران نجار پاریس. برای نخستین‌بار نظامی‌ها در اختیار کافرماها گذاشته می‌شوند.
۱۸۴۶
۳۰ مارستظاهرات کارگری در سَنت - اِتیِن توسط سربازها سرکوب می‌شود؛ ۶ کشته.
۲۲ مهتظاهرات کارگران نساجی در اِلبُف Elbeuf با خواست انهدام ماشین زایندۀ بیکاری.
ژوئیهتئودور دِزامی کمونیستهای برابریخواه را بنیان می‌گذارد. سال بعد مورد تعقیب قرار می‌گیرند.
اوتبحران جدید اقتصادی نزدیک به قحطی.
۳۰ سپتامبرتظاهرات فُبوُر سَنت آنتوان به خاطر بالا رفتن قیمت نان. سربازها مداخله می‌کنند. شورشیان محکوم می‌شوند.
۲۱-۲۳ نوامبرشورشهای غله در توُر. این شورشها دستگیری اعضای جامعه‌های کارگری را به دنبال دارد.
۱۸۴۷
۱۳-۱۴ ژانویهشورش دهقانی در بوزانسه Buzançais (اَندر Indre)، جمعیت مالکی را که یکی از شورشیان را به قتل رسانده، می‌کشند. سه شورشی محاکمه و در ۱۶ آوریل اعدام می‌شوند.
۲۶-۲۹ آوریلمحاکمۀ بلوآ Blois. بلانکی Blanqui تبرئه می‌شود، ولی آزاد شدن را رد می‌کند. او تا ۲۵ فوریه ۱۸۴۸ در بلوآ می‌ماند.
۸ ژوئنبیانیۀ اپوزیسیون مقدمۀ مبارزۀ ضیافتها.
۲۷ ژوئنشورش در مولوز Mulhouse بر‌اثر بالا رفتن قیمت نان. سربازها سرکوب می‌کنند. چندین کشته.
۹ ژوئیهاولین ضیافت اصلاح‌طلب در پاریس.
۳۱ اوت-۷ سپتامبرشورش مردمی، خیابان سَنت‌ - اُونوره در پاریس.
۱۸۴۸
۱۴ ژانویهحکومت یک ضیافت اصلاح‌طلبانه را در ناحیه دوازدهم پاریس ممنوع می‌کند. سازماندهندگانْ ضیافت را به ۲۲ فوریه موکول می‌کنند.
۳ فوریهعزیمت نخستین پیشاهنگ ایکاری Icarie از بندر لُهاور Le Havre (۶۹ نفر) که می‌روند تا یک کلنی کابِتیست در تگزاس Texas بنا کنند.
۲۱ فوریهحکومت ضیافت پیشبینی شده برای ۲۲ فوریه و هم‌چنین تظاهراتی را که قرار بود قبل از آن صورت بگیرد، ممنوع می‌کند. کمیته‌ سازماندهنده به هردو گردن می‌نهد.
۲۲-۲۴ فوریهقیام در پاریس که لوئی - فیلیپ را سرنگون می‌کند. اعلان یک حکومت موقت جمهوری که لوئی بلان Louis Blanc و آلبِر Albert کارگر جزو آن هستند.
۲۵ فوریهتظاهرات مردم مقابل شهرداری مرکزی پاریس. اعلان آزادی انجمن، آرای عمومی و حق کار.
۲۵-۲۶ فوریهدر لیون Lyon تحت نفوذ کارگران کروا - قروس در کمیسیون موقت شهرداری جای زیادی به کارگران داده می‌شود. کارگران ابریشمکار چندین کارگاه و مرکز امداد را که توسط هیئتهای مذهبی اداره می‌شوند، تخریب و غارت می‌کنند.
۲۶ فوریهافتتاح کارگاه‌های ملی جهت تأمین حق کار برای بیکاران.
۲۸ فوریهتظاهرات مردمیْ هزاران کارگر را در میدان گرِو گرد می‌آورد که تقاضای تشکیل وزارتخانه کار را مطرح می‌کنند. تشکیل کمیسیون حکومت برای سازمان کار تحت ریاست لوئی بلان Louis Blanc: کمیسیون لوکزامبورگ متشکل از کارگران و کارفرمایان.
اول مارساعلام آرای عمومی.
۲ مارستصویبنامه‌ای که ساعت کار روزانه را در پاریس به ده و در شهرستانها به یازده ساعت محدود می‌کند. لغو واسطه‌گری (استخدام کارگر از طریق واسطه‌ها).
۶ مارسسازماندهی کارگاه‌های ملی سِن با مسئولیت امیل توما Émile Thomas.
۱۶ مارستظاهرات در پاریس، جلوی شهرداری مرکزی، به دعوت کلوبها که از جمله تقاضای تعویق انتخابات را مطرح می‌کنند. گاردهای ملی محلات بورژوا فریاد می‌زنند: «مرگ بر کمونیستها!»
۱۷ مارسضد تظاهرات مردمی کوبنده به دنبال تظاهرات روز قبل به اصطلاح «کلاه‌پشم‌دارها» با فریاد «مرگ بر کمونیستها.»
۲۴-۲۵ مارسمقررات محدودکننده کار در زندانها و نوانخانه‌ها.
۳۱ مارسانتشار «سند تاشرو» در مجلۀ رِتروسپکتیف که بلانکی Blanqui را در مظان اتهام قرار می‌دهد.
۲۶-۲۸ آوریلقیام شدیداً سرکوب‌شدۀ کارگران رووان در روز بعد از انتخابات که شاهد پیروزی ارتجاع بود. در لیموژ، روز ۲۷ آوریل، به دنبال حوادثی که هنگام شمارش آراء انتخابات مجلس پیش آمد، تحت فشار مردم یک کمیته‌ جدید در شهرداری تشکیل می‌شود که چندین کارگر سفالکار و چوبکار در آن شرکت دارند. تا چند هفته این شهر به نحوی تقریباً خودمختار اداره می‌شود.
۸ مهلوئی بلان Louis Blanc از کمیسیون لوکزامبورگ کناره می‌گیرد.
۱۰ مهمجلس پیشنهاد لوئی بلان Louis Blanc را برای ایجاد یک وزارت ترقی را رد می‌کند، ولی کمیسیونی را منصوب می‌نماید تا در مورد وضعیت کارگران تحقیق کند که تحقیق ۱۸۴۸ در مورد کار در صنعت و کشاورزی را منتشر می‌کند.
۱۵ مهشورش در پاریس. جمعیت با فریاد «زنده‌باد لهستان!» به مجلس هجوم می‌برد. اکثر رهبران، هوبر، راسپای Raspail، بَربِس Barbès، آلبِر Albert کارگر و بَنژامن فلُت دستگیر می‌شوند.
۱۶ مهانحلال کمیسیون لوکزامبورگ.
۲۲ مهدستگیری فعالین کارگری و همراه آنها اُگوُست بلانکی Auguste Blanqui.
۲۷ مهکارگران، انتخاب‌کننده و انتخاب شوندۀ شوراهای حل اختلاف می‌شوند. تساوی تعداد نمایندگان پذیرفته می‌شود.
۴ ژوئنانتخابات تکمیلی مجلس مؤسسان. لُروُ، پروُدُن، هم‌زمان با ویکتور هوگو، لوئی - ناپلئون بناپارت و تی‌یِر Thiers انتخاب می‌شوند.
۲۱ ژوئنانحلال کارگاه‌های ملی.
۲۲-۲۳ ژوئنشورش کارگری در مارسی.
۲۳-۲۶ ژوئنروزهای ژوئن. قیام کارگری در پاریس پس از انحلال کارگاه‌های ملی. تلافی خونین که چند هزار قربانی به بار می‌آورد. سربازها تقریباً ۲۵٫۰۰۰ نفر را دستگیر می‌کنند که ۱۰٫۰۰۰ نفر آنها را نگهمیدارند.
۳۰ ژوئنلغو تصویبنامۀ ۲ مارس: روز کار حداقل دوازده ساعت می‌شود.
۳۱ ژوئیهمجلس طرح پروُدُن در مورد ایجاد یک بانک مبادله را رد می‌کند.
۲۱ اوتانتشار لُپینیون دِ فَم (عقیدۀ زنان) توسط ژَن دُروا.
۴ سپتامبرآغاز بحث در مورد قانون اساسی (که درمجموع دو ماه طول می‌کشد)، مخصوصاً در مورد «حق کار» که به این اعتبار رد می‌شود و جای خود را به «کمک پدرانه به شهروندان محتاج» می‌دهد.
۹ سپتامبریک لایحه قانونی، قانون ۴ مارس ۱۸۴۸، در مورد طول مدت کار را محدود می‌کند و حداکثر مدت روز کار را ۱۲ ساعت تعیین می‌کند.
۱۷ اکتبرضیافت جمهوری دموکراتیک و اجتماعی (با شرکت لُروا، کابه، پرودُن و غیره).
۴ نوامبرتشکیل همبستگی جمهوریخواهانه (مارتَن برنار، شارل دُلِکْلوُز، پِردیگیه و غیره).
۳ دسامبرضیافت کارگران سوسیالیست در باریِردومِن که تحت ریاست بلانکی Blanqui که در وَنسِن زندانی است، برگزار می‌شود.
۱۰ دسامبرانتخابات ریاست جمهوری. لوئی - ناپلئون بناپارت با بیش از ۵٫۴۰۰٫۰۰۰ رأی انتخاب می‌شود. راسپای، کاندیدای «چپ تندرو» فقط ۳۷٫۰۰۰ رأی می‌آورد.
۱۸۴۹
۷ مارس-۳ آوریلمحاکمۀ متهمین ۱۵ مه در مقابل دادگاه عالی بوُرْژ Bourges. تبعید برای بَربِس Barbès و آلبِر Albert کارگر. زندان برای بلانکی Blanqui، راسپای، سوبریِه و فلُت.
۱۵ مارسقانون علیه اتحادیه‌های کارگری و کافرمائی.
۱۳ ژانویهتظاهرات مونتانْی علیه اعزام نیرو به رُم در خیابانهای پاریس. با این تظاهرات مثل یک قیام برخورد شد و دستگیری‌های زیادی صورت گرفت. بسیاری از رهبران چپ مجبور به تبعید می‌شوند. دهان مطبوعات «جامعۀ دموکراتیک» بسته می‌شود.
۱۴-۱۵ ژوئنهمین جنبش توده‌ای در لیون Lyon (یک نبرد خیابانی حقیقی به راه می‌افتد) و هم‌چنین در سایر شهرها. وضعیت اضطراری در مناطق نظامی اول و ششم.
اوت - سپتامبرجلسه‌ نمایندگان ۴۳ انجمن برای بنیانگزاری اتحادیه انجمنهای کارگری.
اکتبرسالنامۀ انجمنهای کارگری برای سال ۱۸۵۰، برای پاریس و حومه آمار ۲۱۱ انجمن کارگری را به دست می‌دهد.
۲۷ نوامبرقانون یادآوری کننده ممنوعیت اعتصاب.
۱۸۵۰
۳۱ مهقانون انتخابات محدود کننده آراء عمومی: برای قرار داشتن در لیست انتخاباتی کانتون یا کمون باید حداقل سه سال در آن اقامت داشت. این قانون عملاً کارگران بسیاری را از حق رأی محروم می‌کند.
۱۸۵۱
۶ اوتآغاز محاکمه‌ به اصطلاح «توطئۀ لیون» علیه فعالین مخفی مونتانْی جدید.
۳ دسامبرباریکاد در پاریس به دنبال کودتای ۲ دسامبر لوئی - ناپلئون. کشته شدن نمایندۀ مجلس، ژان - بابتیست بودَن Jean-Baptiste Baudin.
۴ دسامبرسربازها مقاومت پاریس را در هم می‌شکنند. بازداشت و اعدام خودسرانه در سراسر فرانسه تا نیمۀ دسامبر.
۱۸۵۲
۹ ژانویهنفی بلد ۶۶ نمایندۀ مردم.
۱۸۵۳
اول ژوئنقانون در مورد شوراهای حل اختلاف. کارگران فاقد پنج سال سابقۀ کار و دو سال اقامت در محل از رأی دادن محروم‌اند.
۹ ژوئنقانون ایجاد کننده صندوق بازنشستگی برای کارمندان.
۱۸۵۴
اول مارستظاهرات کارگری به مناسبت خاکسپاری لامِنِه در پِر لاشِز که توسط پلیس سرکوب می‌شود.
۲۲ ژوئنقانون تجدیدکننده الزام همراه داشتن کتابچۀ کارگری.
۱۸۵۵
شب ۲۶ به ۲۷ اوتخیزش کارگران کاشی ساز ترِلا (مِن - اِ - لوآر) تحت رهبری فرانسوا اَتیبِر.
۱۸۵۸
۱۹ فوریهقانون امنیت عمومی که پس از سوء قصد نافرجام فِلیچه اورسینی (۱۴ ژانویه) توشیح می‌شود و به دستگیری‌ها و تبعیدهای وسیع مخالفان منجر می‌گردد.
۱۸۵۹
۱۵ اوتتصویبنامۀ عفو عمومی. بازگشت بسیاری از جمهوریخواهان تبعیدی به فرانسه. باوجود این رادیکالترین آنها استفاده از این عفو را نمی‌پذیرند.
۱۸۶۰
۱۷ اکتبرهانری تولَن (کارگر) تقاضا می‌کند که یک هیئت نمایندگی کارگری به نمایشگاه بین‌المللی لندن فرستاده شود.
۱۸۶۱
۱۳ مارسباز هم بازداشت اُگوُست بلانکی Auguste Blanqui.
۱۸۶۲
۸ مههفت کارگر حروفچین، از جمله دُبوک، به خاطر دست زدن به اعتصاب علیه حضور کارگران زن در چاپخانۀ دوپون، بازداشت و در مقابل شعبۀ ششم دادگاه تأدیبی محاکمه می‌شوند.
۱۹ ژوئیه-۱۵ اکتبر۱۸۳ نمایندۀ پاریس از حرفه‌های گوناگون و در میان آنها هانری تولَن به مناسبت نمایشگاه جهانی به لندن می‌روند. آنها با نمایندگان جنبش کارگری انگلیس تماس می‌گیرند.
۱۲ سپتامبر۲۲ کارگر حروفچین به خاطر اعتصاب در اعتراض به بالا رفتن تعرفه‌ها در شعبۀ ششم دادگاه تأدیبی محاکمه می‌شوند. آنها در ۲۳ نوامبر توسط امپراتور بخشوده می‌شوند.
۱۸۶۳
ژوئیهکنفرانس انترناسیونال در لندن که شرکت‌کنندگان اصلی آن، از جانب فرانسه، عبارت اند از هانری تولَن Henri Tolain، بلِز پِراشان Blaise Perrachon و ا. لیموزَن Antoine Limousin.
نوامبرجورج آجِر George Odger پیام کارگران انگلیس به کارگران فرانسه را می‌نویسد.
۱۸۶۴
۱۱ ژانویهنطق آدُلف تی‌یِر در مورد «آزادی‌های ضروری.» اپوزیسیون پارلمانی، پایه‌گذاری «حزب سوم.»
۱۷ فوریهانتشار «بیانیه شصت نفر» به قلم تولَن.
۲۵ مهقانونی که اتحاد کارگران را مجاز می‌کند و به آنها حق اعتصاب می‌دهد.
۱۲ ژوئنورود ماکسی‌میلیَن‌دُ‌هابسبورگ، برادر امپراتور اتریش، به مکزیک. او در آنجا امپراتور اعلام می‌شود.
۱۸۶۵
ملاقات میان ناپلئون سوم و بیسمارک در بیاریتز.
۱۸۶۷
۱۹ ژانویهناپلئون سوم از اصلاحات لیبرال خبر می‌دهد. اعادۀ حق نمایندگان پارلمان به استیضاح وزرا.
فوریهلشگر‌کشی (۱۸۶۷-۱۸۶۲) به مکزیک، تخلیه سربازان فرانسه. ماکسی‌میلیَن در ۱۹ ژوئن اعدام می‌شود.
۱۴ مارساختیارات سنا افزایش می‌یابد.
نوامبرلشکرکشی فرانسه به رُم برای حفظ پاپ پی نهم در مقابل «هزار[داوطلب] گاریبالدی
۱۸۶۸
۱۴ ژانویهقانون در مورد تجدید سازمان ارتش برای افزایش نفرات آن.
۲۰ مارسانحلال شعبۀ انترناسیونال در فرانسه.
۱۱ مهقانون لیبرال برای مطبوعات که اجازه قبلی و توبیخ‌ها را حذف می‌کند.
۶ ژوئنقانون در مورد گرد‌هم‌آئی‌های مجاز برای بحث در مسائل صنعتی، کشاورزی و ادبی.
۱۸۶۹
۲۴ مهانتخابات ارگان قانون‌گذاری (برنامۀ بِل‌ویل گامبِتا)، پیشرفت شدید اپوزیسیون.
۸ سپتامبرافزایش اختیارات ارگان قانون‌گذاری در زمینۀ پیشنهاد طرح‌های قانونی.
۱۶ نوامبرافتتاح کانال سوئز توسط امپراتریس اوژنی Impératrice Eugénie.
۱۸۷۰
۲ ژانویهتشکیل کابینه اولیویه، هوادار اصلاحات. ۲۰ آوریل: رژیم در جهت پارلمانی تحول می‌کند.
۸ مهرفراندوم اصلاحات لیبرال را تصویب می‌کند.
۱۳ ژوئیهپیغام بیسمارک، نخست‌وزیر پروس، به ناپلئون سوم که او را به حمله به پروس تحریک می‌کند و از این طریق وحدت پیوستن ایالات جنوبی آلمان به شمال را تسریع می‌کند.
۱۹ ژوئیهفرانسه به پروس اعلان جنگ می‌کند.
اوتشکست فرانسه درمقابل پروس در چندین جبهه.
۲ سپتامبرناپلئون سوم که در سِدان به محاصره درآمده است، تسلیم می‌شود.ئی/های عمومی که اجازه ی بحث پیرامون
۴ سپتامبرمجلس عزل ناپلئون سوم و برقراری جمهوری را اعلام می‌کند. تشکیل یک حکومت موقت.

توضیحات نویسنده


  1. پیِتری Pietri، رئیس پلیس این را تأیید می‌کند: «مسلم است که در آن روز، انقلاب کاملاً می‌توانست موفق شود، زیرا جمعیتی که در ۹ اوت ارگان قانون‌گذاری را محاصره کرده بود از عناصری شبیه آنهائی تشکیل می‌شد که در ۴ سپتامبر پیروز شدند.» تحقیق در مورد ۴ سپتامبر، جلد ۱، صفحه ۲۵۳ (متن فرانسه). ↩︎

  2. در همین‌جا باید تصریح کنم که من بنا را بر مطالب موجود: تحقیقات مجلس، خاطرات، گزارشها و تاریخها قرار می‌دهم و به طرفهای خود هیچ عمل یا سخنی نسبت نمی‌دهم که مورد تأئید خود آنها، اسناد و مدارک یا دوستانشان نباشد. وقتی می‌گویم تی‌یِر Thiers گفت، تی‌یِر Thiers می‌دانست، یعنی تی‌یِر Thiers گفته است من دیده‌ام٬ صفحه ۶٬ و من می‌دانستم تحقیق در مورد حکومت دفاع ملی، جلد اول (متن فرانسه)٬ صفحه ۱۱. همین ترتیب در مورد اعمال و گفتار کلیه مقامات و شخصیتهائی که از آنها سخن می‌گویم رعایت می‌شود. ↩︎ ↩︎

  3. نگاه کنید به شهادت مارکی دُ تالوئه Marquis de Talhouet، گزارشگرِ کمیسیونِ مسئولِ بررسیِ خبرِ معروفی که موجب تسریع رأی برای جنگ شد. تحقیق در مورد ۴ سپتامبر، جلد۱، ص ۱۲۱-۱۲۴. ↩︎

  4. گزارش ۲۱ اکتبر میلی‌یِر Millière↩︎

  5. ولی این مانع از آن نشد که او در جریانِ جنگِ کریمه مأموریتی مخفی را بپذیرد. او از طرف ناپلئون سوم مأموریت داشت تا به انگلیسی‌ها پیشنهاد کند تا با محدود کردن جنگ به دفاع از قسطنطنیه، پشت ترکیه را خالی کند. ↩︎

  6. تحقیق در مورد ۴ سپتامبر، ژوُل برَم Jules Brame، جلد ۱، ص ۲۰۱. ↩︎

  7. همانجا، جلد ۲، ص ۱۹۴↩︎

  8. همانجا، ص ۳۱۳. ↩︎

  9. همانجا، جلد ۱، ص ۳۳۰. ↩︎

  10. ژوُل فاوْر Jules Favre در گزارش رسمی خود، برای تبرئۀ حکومت، از به‌عهده گرفتن مسئولیت این مأموریت غافل نماند و نوشت که این کار را بدون اطلاع همکارانش انجام داده است. ↩︎

  11. تحقیق در مورد ۴ سپتامبر Garnier-Pages، گارنیه - پاژِس، جلد ۱، ص ۴۴۵. ↩︎

  12. «مدام در مقابل مردم مضطربی که مصرانه می‌پرسیدند چه خبر است، نظر حکومت چیست و به چه‌کاری مشغول است، ما مجبور به صحنه‌سازی بودیم و می‌گفتیم که حکومت حداکثر کوشش خود را به عمل می‌آورد، تمام هَمّ خود را مصروف دفاع کرده است، سرکردگان ارتش بسیار فداکارند و با حرارت کار می‌کنند... ما می‌گفتیم، بدون آن‌که بدانیم و به آن باور داشته باشیم. ما هیچ نمی‌دانستیم.» تحقیق در مورد ۴ سپتامبر، کُربُن Corbon، جلد ۱، ص ۳۷۵. ↩︎

  13. تحقیق در مورد ۴ سپتامبر، ژوُل فِری. او حتی آتش‌بس را «غرامت» نامید. ↩︎

  14. همانجا، جلد اول، ص ۴۳۲. ↩︎

  15. تحقیق در مورد ۴ سپتامبر، جلد اول، ص ۳۹۵. شهادت این ابله طبق معمول سادهلوحانه و درعین حال قاطع است. ↩︎

  16. «ما به گاردهای ملی گفتیم که بلانکی Blanqui و فلوُرِنس Flourens شهرداری مرکزی — (هتل دُ ویل Hôtel-de-Ville)— را اشغال کرده‌اند و به این ترتیب توانستیم ۴۰٫۰۰۰ نفر را بسیج کنیم. این دو نام تأثیر همیشگی خود را برجا گذاشتند.» تحقیق در مورد هیجدهم مارس، انتشارات اَدام، جلد ۲، ص ۱۵۷. «اگر نام بلانکی Blanqui به میان آورده نمی‌شد، انتخاباتی که در پوستر دُریان Dorian و شُلشِر Schoelcher اعلام شده بود روز بعد صورت می‌گرفت.» تحقیق در مورد ۴ سپتامبر، ژوُل فِری، جلد اول، ص ۳۹۶-۴۳۱. ↩︎

  17. نگاه کنید به اظهارات دُریان، تحقیق در مورد ۴ سپتامبر، جلد ۱، ص ۵۲۷-۵۲۸. ↩︎

  18. او پیشنهاد کرد به هرکس که شاه پروس را به قتل برساند و سرپرستی سِلاح آتش‌زنه‌ای را که می‌بایست ارتش آلمان را برشته کند به عهده بگیرد، یک تفنگِ افتخار هدیه شود. ↩︎

  19. تحقیق در مورد هیجدهم مارس، ژوُل فاوْر، جلد ۲، ص ۴۲. ↩︎

  20. حتی فِلیکس پیا Felix Pyat هم بازداشت شد. او توانست راهی برای بیرون آمدن از زندان پیدا کند. در نامه‌ای به اِمانوئِل آراگو Emmanuel Arago نوشت: «جای بسی تأسف است که من زندانی شما باشم. شما باید وکیل مدافع من می‌بودید.» او را آزاد کردند. ↩︎

  21. لُفلُو Leflô، وزیر جنگ، که طبعاً همه‌چیز را دست‌کم می‌گیرد، می‌گوید: «این امر هنگام انجام عملیات محاصره‌ پروسی‌ها ۲۳۰.۰۰۰ تا ۲۴۰.۰۰۰ نفر آماده برای ما باقی گذاشت.» ↩︎

  22. پیوست I:

    کمیته‌ مرکزی نامۀ زیر را که از فرماندۀ کل توپخانه به ژنرال سوُزَن Suzanne است، در دبیرخانۀ جنگ پیدا کرد؛ و روزنامه‌ رسمی کمون هم در ۵ آوریل آن را منتشر نمود.

    پاریس، دوازدهم دسامبر ۱۸۷۰

    سوزَن عزیزم،

    من در میان سربازان جوان خارجی، هتزِلِ Hetzel مورد سفارشِ شما را پیدا نکردم و فقط به شخصی به نام هِسِل Hessel برخورد کردم. آیا این همان فرد مورد نظر شماست؟

    صراحتاً تمایل خود را به من بگوئید؛ من آن را انجام خواهم داد. من او را به ستاد خودم ملحق می‌کنم که از فرط بیکاری حوصله‌اش سرخواهد رفت، یا این‌که او را به مُن والِریَن Mont Valerien می‌فرستم که از پاریس کمتر در معرض خطر است (این برای والدینش) ؛ درآنجا باید به روش آقای نوئل با توپ به هوا شلیک کند.

    بازکن -البته دهانت را. ارادتمند.

    گییو

    نوئل مذکور در آن زمان بر مُن‌ والِریَن فرماندهی می‌کرد. ↩︎

  23. تحقیق در مورد هیجدهم مارس ، کرِسُن Cresson ، جلد ۲، ص ۱۳۵. ↩︎

  24. ژوُل سیمون Jules Simon، خاطرات ۴ سپتامبر. این عیناً عبارت اوست. ↩︎

  25. تحقیق در مورد هیجدهم مارس، ژوُل فاوْر، جلد ۲، ص ۴۳. ↩︎

  26. پس از فاجعۀ اورلئان Orleans که ارتش ما را به دو قسمت تقسیم کرد، نوشت: «ارتش لوآر Loire بهیچوجه از بین نرفته است، بلکه به دو ارتش هماورد تقسیم شده است.» ↩︎

  27. آنها از تهیه صورتجلسه هم خودداری کردند تا حتی از داشتن ظاهر یک شهرداری هم اجتناب کنند. تحقیق در مورد ۴ سپتامبر، ژوُل فِری، جلد ۱، ص ۴۰۶. ده نفری از این مردان دلیر با چند معاون شهردار در شهرداری ناحیه سوم دیدار کردند. آنها تمام تلاش خود را به یافتن کسی برای جانشینی تروشوُ Trochu منحصر کردند. یکی از آنها، کُربُن، گفته است (تحقیق در مورد هیجدهم مارس، جلد ۲، ص ۶۱۳): «هرقدر هم که آنها از اداره امور توسط حکومت دفاع ناخرسند بودند، نمی‌خواستند در انظار جهانیان این حکومت را واژگون یا تضعیف نمایند.» ↩︎

  28. این پوستر توسط تریدُن Tridon و وَلِس Vallès تهیه شده بود. ↩︎

  29. اینها گفتند: «ببینید، چه مسئولیت سهمگینی به گردن ما بود اگر همچنان رضایت می‌دادیم آلت فعل سیاستی بمانیم که مصالح فرانسه و جمهوری آن را محکوم کرده بود.» ↩︎

  30. به صورتجلسات «حکومت دفاع» نگاه کنید که مسلماً قسمت عمدۀ آن توسط درِئو Dréo، داماد گارنیه - پاژِس Garnier-Pagès تنظیم شده است. ↩︎

  31. تحقیق در مورد هیجدهم مارس، جلد ۳، ص ۲۰. ↩︎

  32. نگاه کنید به صورت‌جلسات «حکومت دفاع.» ↩︎

  33. چه‌کسی به دلیری گاردهای ملی شهادت می‌دهد؟ خود افسران مافوق. نگاه کنید به تحقیق در مورد ۴ سپتامبر، شهادت لُفلُو، آدمیرال پُتوان Pothuan، کلنل لامبِر Lambert، و تروشوُ که از تریبون صحبت می‌کنند: «اگر بیم آن را نمی‌دادم که سخنم خارج از موضوع جلوه کند، می‌توانستم گاردهای ملی بی‌تجربه را نشان دهم که تا تنگ غروب با نیروی سربازان کهنه‌کار در زیر آتش سهمگین به گرفتن و بازگرفتن ارتفاعات رها شده مشغول بودند. برای تأمین عقب‌نشینی سربازانی که در مرکز درگیر بودند، لازم بود این مواضع به هرقیمتی حفظ شود. من این را به آنها گفته بودم و آنها بدون تردید خود را قربانی می‌کردند.» ↩︎

  34. سپاه وینوآ Vinoy که مُنتْرُتوُ Montretout را تسخیر کرد، پنج هنگ و یک گردان پیاده، نوزده گردان متحرک و پنج هنگ گارد ملی داشت. سپاه ژنرال بِلمَر Bellemare که بوُزِنْوال Buzenval را گرفت، پنج هنگ صف، هفده گردان متحرک و هشت هنگ گارد ملی داشت. ↩︎

  35. یک کلنل پیاده نظام که از این قضیه خیلی دلخور شده بود گفت: «باید کمی گارد ملی را پراکنده کرد و از تراکم آنها کاست[écrabouiller un peu la garde nationale]، چون خودشان این را می‌خواهند.» تحقیق در مورد ۴ سپتامبر٬ کلنل شاپه، جلد ۲، ص ۲۸۱. ↩︎

  36. او محض اطمینان خاطر به آنها گفت که: «از شامگاه ۴ سپتامبر اعلام کرده بود که تلاش برای برقراری محاصره از سوی ارتش پروس دیوانگی خواهد بود.» تحقیق در مورد ۴ سپتامبر، کُربُن، جلد ۴، ص ۳۸۹. ↩︎

  37. او این کلام ژزوئیتیسم کامل را به زبان آورده بود که: تن دادن به گرسنگی، مُردن است نه تسلیم شدن. ژوُل سیمون، خاطرات ۴ سپتامبر، ص ۲۹۹. ↩︎

  38. شهادت ژنرال سومِر Soumairs، تحقیق در مورد ۴ سپتامبر، جلد ۲، ص ۲۱۵. ↩︎

  39. چه فضیحتی! ۱۷۵٫۰۰۰ نفر مدعی که یک نفر به تنهائی آنها را بازی داده است! در جنگهای هفت ساله، در میندِن Minden در وِستفالی Westphalie، وقتی ژنرال مُرانژی Morangies آماد تسلیم شد ۱٫۵۰۰ نفر که توسط یک سرجوخه به خود آمده بودند از تسلیم سرباز زدند، به زور راه خود را باز کردند و به ارتش کُنت دُ کلرمون Comte de Clermont ملحق شدند. ↩︎

  40. تحقیق در مورد ۴ سپتامبر، آرنو دُ‌لاری‌ یِژ‌ Arnaud de l'Ariège ، جلد ۲، ص ۳۲۰-۳۲۱. ↩︎

  41. «من از وِرسای برمی‌گردم. من با آقای بیسمارک Bismarck به توافق رسیده‌ام که شرافتاً آتش باید متوقف شود.» فرمان ارسالی از طرف ژوُل فاوْر در تاریخ ۲۷ ساعت ۷ شب. وینوآ، آتش‌بس و کمون، ص ۶۷. Vinoy ↩︎

  42. حُکمی که پانزده نفر را قربانی و بیست‌وچهار نفر را معاف کرد. ↩︎

  43. اَرنو Arnaud ، اَوْرَی Avrail، بِسلِه Beslay، بلانکی Blanqui، دُمِه Demay، دُرُر Dereure، دوُپا Dupas، اِ. دوُپُن E. Dupont، ژ. دوُران J.&nbsp;Durand، اِ. دوُ‌وَل E.&nbsp;Duval، اُد Eudes، فلُت Flotte، فرانکِل Frankel، گامبٌن Gambon، گوُپیل Goupil، گرانژِه Granger، هوُمبِر Humbert، ژَکلار Jaclard، ژارنیگون Jarnigon، لَکومبْر Lacambre، لَکُر Lacord، لانژوَن Langevin، لُفرانسِه Lefrançais، لُوِردِه Leverdays، لُنگه Longuet، مَکدونِل Macdonnel، مِم Maim، مِیِه Meillet، مینِه Minet، اوُدِه Oudet، پیندی Pindy، ف. پیا F.&nbsp;Pyat، رانْوی‌یِه Ranvier، رِه Rey، روئیِه Rouillier، سِرَیی Serraillie، تِیز Theisz، تولَن Tolain، تریدُن Tridon، وَیان Vaillant، وَل Valles، وارْلَن Varlin. زیر نام کسانی که برای عضویت کمون انتخاب شدند، خط کشیده شده است. ↩︎

  44. او [میلی‌یِر] در انتقام جو Vengeur که جای مبارزه را گرفته بود، با سند و مدرک ثابت کرد که ژوُل فاوْر سالها مرتکب جرائم جعل سند، دو همسری و دست بردن در اوراق ثبت احوال شخصیه شده است. ↩︎

  45. شانزده کاندیدای لَ کُردْری La Corderie از ۶۵٫۰۰۰ تا ۲۲٫۰۰۰ رأی به دست آوردند. تریدُن ۶۵٫۷۰۷ و دوُ‌وَل Duval ۲۲٫۴۹۹. ↩︎

  46. که به علاوه توسط مارک دوُفْرِس Marc Dufraisse در تحقیق در مورد ۴ سپتامبر، جلد ۴، ص ۴۲۸، باز‌شماری شده است. ↩︎

  47. کلوُزِره، افسر سابق که در ۱۸۴۸ به خاطر رفتار غیورانه‌اش مدال گرفته بود، در مجلۀ فرِیزرِ مارس ۱۸۷۳ Fraser’s Magazine نوشت: «متاسفانه من در آن نبرد شوم خیلی انرژی به خرج دادم.» او که وابسته دفاتر عربی بود، کمیسیون خود را به دنبال جنگ کریمه انداخت و چون نتوانست در اروپا نقشی بازی کند، مدت کوتاهی درگیر جنگ داخلی آمریکا شد و سپس به نیویورک رفت و در آنجا با قلم خود مبارزه کرد. او که از سوی بورژوازیِ هر دو دنیا درست درک نشده بود، دوباره به سیاست پرداخت، ولی از جهت مخالف. خود را در اختیار شورشیان ایرلند Ireland قرار داد. در ایرلند Ireland پیاده شد، آنها را به قیام تشویق کرد و در یک شب زیبا بدون اطلاع ترکشان کرد. انترناسیونالِ نوزاد هم آمدن این ژنرال قدرتمند و پیشنهاد خدمتش را دید. او در زمین انتشار اعلامیه و جزوه کار زیادی کرد. سعی کرد به کارگران القا کند که او شمشیر و سپر سوسیالیسم است. به فرزندان کشتارهای ژوئن گفت: «یا ما یا هیچ.» از آنجا که حکومت ۴ سپتامبر هم نتوانست قدر نبوغ او را بداند، گامبِتا را پروسی خواند و توانست خود را به عنوان نماینده لَ کُردْری به لیون Lyon بفرستد و وارْلَن Varlin که مدتی طولانی‌ فریب او را خورد، معرف او به انجمن بود. او به شورای لیون Lyon پیشنهاد تشکیل ارتشی از داوطلبان را داد که در کنار ارتش دست به عملیات بزند. ↩︎

  48. محلات کارگری لیون Lyon↩︎

  49. تحقیق در مورد ۴ سپتامبر، جلد ۱، ص ۵۶۰. ↩︎

  50. این یهودی آدولف کرمیو Adolphe Cremieux با اسقف اعظم اولترامونتینیست گیبر Guibert (که بعداً اسقف اعظم پاریس شد) در کاخ اسقفی‌اش در شهر توُر Tours زندگی می‌کرد، هرروز سر میزش غذا می‌خورد و در عوض خدماتی جزئی را که روحانیون می‌خواستند برای گیلبر انجام می‌داد. ↩︎

  51. نگاه کنید به مطلب بالا. ↩︎

  52. تحقیق در مورد ۴ سپتامبر، جلد ۱، ص ۵۶۱. ↩︎

  53. دو رِل دُ پَلَدین D'Aurelles de Paladines، اولین ارتش لوآر La Première Armée de la Loire، ص ۹۳. ↩︎

  54. دُ فرِسینه De Freycinet، جنگ در شهرستانها La Guerre en Province، ص ۸۶-۸۷. ↩︎

  55. همانجا، ص ۹۱. ↩︎

  56. در تاریخ یازدهم نوامبر نماینده مسئول به دورِل تلگراف کرد: «ما تمام اقداماتی را که شما برای سربازان در اطراف اورلئان انجام داده‌اید، کاملاً تأیید می‌کنیم... دستورات لازم را دریافت خواهید کرد. درعین‌حال، هوشیاری خود را در پیش‌بینی عودت دشمن به موضع تهاجمی مضاعف کنید.» دورِل دُ پَلَدین، ص ۱۲۰. به این ترتیب، هیئت نمایندگی بدون آن‌که حرفی از حمله بزند، فقط به دفاع فکر می‌کرد. ↩︎

  57. گامبِتا در تحقیق در مورد ۴ سپتامبر گفته است: «فقط وقتی‌که هیچ چاره‌ای برایشان نماند، تصمیم به عمل گرفتند.» این اعتراف از جانب او با ارزش است. ↩︎

  58. خیلی جالب است که می‌شنویم دُ رِل، تروشوُ را استهزا می‌کند، بدون آن‌که متوجه باشد خودش هم درست به همان اندازه مضحک است. در شهادت خود (تحقیق در مورد ۴ سپتامبر، جلد ۳، ص ۲۰۱) می‌گوید: «من نه طرحی دادم و نه وصیتنامه‌ای در دفتر یک وکیل گذاشتم، بلکه به نوشتن نامه برای اسقف اورلئان اکتفا کردم: عالیجناب، ارتش لوآر امروز حرکت می‌کند تا به ارتش ژنرال دوُکرو Ducrot برسد. عالیجناب برای نجات فرانسه دعا کنید.» ↩︎

  59. و چه نام دیگری شایستۀ ژنرالی بود که پُست خود را در میدان رها کرد تا به مذاکره با حاکمی بپردازد که فرانسه اخراجش کرده بود؟ ↩︎

  60. رُلان، تحقیق در مورد ۴ سپتامبر، جلد ۳، ص ۴۵۶. ↩︎

  61. همانجا، دالُز، جلد ۴، ۳۹۸. ↩︎

  62. اگر حرف ژنرال بوآیه Boyer را قبول کنیم که نامه را دیده است، هیئت نمایندگی توُر در ۲۴ اکتبر به طور غیررسمی با همسر امپراتور تماس گرفت و بعد به شارژه دَفِر chargé-d'affaires در لندن دستور داد تا به خاطر میهن‌پرستی‌ای که در کنار نیامدن با بیسمارک (که او را هم مانند بازِن Bazaine دست انداخته بود) نشان داد، از او تشکر کند. نگاه کنید به تحقیق در مورد ۴ سپتامبر، جلد۴، ص ۲۵۳. ↩︎

  63. آدمیرال ژُرِگیبِری Jaureguiberry، تحقیق در مورد ۴ سپتامبر، جلد ۳، ص ۲۹۷. ↩︎

  64. ناحیه سوم: ا. ژِنُتال A. Genotal؛ ناحیه چهارم: اَلَووآن Alavoine؛ ناحیه پنجم: مانه Manet؛ ناحیه ششم: و. فرُنتییِه V. Frontier؛ ناحیه هفتم: بُدوا Badois؛ ناحیه هشتم: مُرِترُل Morterol؛ ناحیه نهم: مایر Mayer؛ ناحیه دهم: آرنُلد Arnold؛ ناحیه یازدهم: پیکُنِل Piconel؛ ناحیه دوازدهم: اُدوآنو Audoynaud؛ ناحیه سیزدهم: سُنسیال Soncial؛ ناحیه چهاردهم: داکوستا Dacosta؛ ناحیه پانزدهم: ماسون Masson؛ ناحیه شانزدهم: پِه؛ ناحیه هفدهم: وِبِر Weber؛ ناحیه هیجدهم: ترویِه Trouillet؛ ناحیه نوزدهم: لَگَرد Lagarde؛ ناحیه بیستم: آ. بُنی A. Bonit. کوُرتی Courty رئیس ماند و رامل Ramel دبیر. ↩︎

  65. وینوآ، آتش‌بس و کمون، ص ۱۲۸. ↩︎

  66. مرتجعین گفته‌اند که این ترس بی‌اساس بود و توپها از دسترس پروسی‌ها دور بود. این حرف کاملاً نادرست است و حتی ستاد کل از غافلگیری بیمناک بود. نگاه کنید به مُرتمار Mortemart، رئیس ستاد کل، تحقیق در مورد ۴ سپتامبر، جلد ۲، ص ۳۴۴. ↩︎

  67. کلنل لَوینْیْ Lavigne، تحقیق در مورد هیجدهم مارس، جلد ۲، ص ۴۶۷. ↩︎

  68. «اولین توپها با خبر ورود پروسی‌ها به پاریس ضبط و منتقل شدند. و، آقایان مرا باور کنید، این‌ توپها توسط شهروندانی تحت امر، گاردهای ملیِ پَسی Passy و اُتوی Auteuil، برده شدند؛ و از کجا ضبط شدند؟ از رانلاگ Ranelaghژوُل فِری Jules Ferry، تحقیق در مورد هیجدهم مارس، جلد ۲، ص ۶۳. ↩︎

  69. اَلَووآن، ا. بوئی A. Bouit، فرونتییِه Frontier، بورسییِه Boursier، داوید David، بوئیسون Buisson، اَرون Harond، گریتز Gritz، تِسییِه Tessier، رامِل Ramel، بَدوا Badois، آرنُلد Arnold، پیکونِل Piconel، اودوآینو Audoynaud، ماسون، وِبِر، لَگَرد، ژ. لاروک J. Laroque، ژ.بِرژُرِه J. Bergeret، پوشَن Pouchain، لَوَلِت Lavalette، فلوری Fleury، مالژورنال Maljournal، کوتو Couteau، کاداز Cadaze، گاستو Gastaud، دوتیل Dutil، مَتِه Matté، موتَن Mutin. در این سند فقط نام ده نفر از کسانی که در تاریخ پانزدهم انتخاب شدند، آمده است. هیئتهای گوناگون، ممتنعین و اعضای غیرقانونی تقریباً بیست نام جدید ارائه کرده بودند. ↩︎

  70. روژه دوُ نُر Roger du Nord، رئیس ستاد دورِل شنید که در همه‌ بخشهای گارد ملی گفته می‌شد که: «اگر برای کودتا کردن نیست، پس چرا مردی چنین نیرومند را در رأس گارد ملی قرار می‌دهند؟» تحقیق در مورد هیجدهم مارس، جلد ۲. ↩︎

  71. گارد ملیِ هریک از بیست ناحیه به صورت یک لژیون جداگانه درآمد. ↩︎

  72. او جرأت کرد از تریبون بگوید که در تاریخ سوم فقط برای این برگشت «که پاریس را از هرگونه تلاش عوام‌فریبانه نجات دهد.» ↩︎

  73. فرمانداری رِن این اعلان حکومت را منتشر کرد: «قیامی تبهکارانه درحال شکل‌گیری است. من نیروهائی را می‌فرستم تا با پیوستن به گاردهای ملی شریف پاریس و سایر سربازان منظمی که هنوز در آنجا مستقرند، این تلاش پلید را سرکوب کنند؛ امیدوارم که این کار انجام شود.» ↩︎

  74. ژوُل فِری که در پاریس مانده بود در ۵ مارس به حکومت تلگراف کرد: «علیرغم گزارشهای شوم، یکشنبه در پاریس هرگز این‌قدر آرام نبوده است. اهالی به لذت بردن از آفتاب و تفرج مشغولند، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است. من دیگر به خطر باور ندارم.» ↩︎

  75. ژوُل فاوْر نوشت: «رأی مجلس در پاریس با ناخرسندی بسیار روبرو شد. نه تنها متعصبها و فعالین سیاسی، بلکه تمام طبقاتِ اهالی خود را در این ناخرسندی متفق‌القول جلوه می‌دادند. همه، آن را نوعی دهن‌کجی و تهدید می‌دیدند. همه‌جا این حرف تکرار می‌شد که این پردۀ اول کودتای سلطنت طلبان است؛ که مجلس برای انتخاب یک شاه آماده شده است و، با علم به بیزاریِ عمومی از این کار، سعی دارد آن را دور از چشم کسانی انجام دهد که ممکن است با آن مخالفت کنند.» ↩︎

  76. این کمیته‌ای است که خیلی‌ها آن را به جای کمیته‌ مرکزی می‌گرفتند. ↩︎

  77. بعضی از معامله‌گران بورس با این باور که یک درگیری شش هفته‌ای تکان تازه‌ای به معاملات آنها می‌دهد، می‌گفتند «روزگار ناخوشایندی را می‌گذرانیم، اگر یه ۵۰٫۰۰۰ نفری قربانی شوند، بعد از آن افق باز و تجارت احیا می‌شود.» تی‌یِر Thiers، تحقیق در مورد ۴ سپتامبر، جلد ۱، ص ۹. ↩︎

  78. تی‌یِر Thiers، تحقیق در مورد هیجدهم مارس، جلد ۲، ص ۱۱. ↩︎

  79. شب هنگام، دورِل چهل نفر از معتمدترین‌ها را جمع کرد و پرسید که آیا گردانهای آنها می‌توانند حرکت کنند؟ همگی گفتند که روی گردانهای آنها نباید حساب کرد. تحقیق در مورد هیجدهم مارس، جلد ۲، ص ۴۳۵، ۴۵۶. ↩︎

  80. این تعدادِ توپهائی است که تی‌یِر Thiers در تحقیق در مورد هیجدهم مارس گزارش داده است. ↩︎

  81. این فرمان که سربازان را موظف می‌کرد به میان گاردهای ملی حرکت کنند، توسط یک کاپیتان با مداد نوشته شده بود. لُ‌کُنت آن را بدون تغییر یک کلمه با مرکب رونویسی کرد. دادگاه نظامی این را انکار کرده بود تا به این ژنرالی که چنان بُزدلانه مُرد افتخار ببخشد. ↩︎

  82. تی‌یِر Thiers می‌گوید پانصد تا ششصد؛ ژوُل فِری می‌گوید گردانی چهارده نفره.تحقیق در مورد هیجدهم مارس↩︎

  83. تی‌یِر Thiers در تحقیق در مورد هیجدهم مارس ابتدا می‌گوید: «ما گذاشتیم پیش بروند» ؛ و بعد بیست سطر پائین‌تر:«ما آنها را عقب راندیم.» لُفلُو ترسی را که شورا به آن دچار شده بود پنهان نکرد: «این لحظه به نظر من حساس آمد. و من گفتم «کار ما ساخته است؛ ما را خواهند برد.» بواقع کافی بود که گردانها به داخل کاخ قدم می‌گذاشتند و ما همگی تا آخرین نفر گیر می‌افتادیم. ولی سه گردان رفتند، بدون آن‌که چیزی بگویند.» جلد ۲، ص ۸۰. ↩︎

  84. گزارش در مورد هیجدهم مارس می‌گفت که: «بعداز ظهر، کمیته در تصرف همه‌ ادارات تردید نکرد.» اگر این دروغی نباشد برای لاپوشانیِ رمیدن و ترسِ تی‌یِر Thiers، یکی از فاحش‌ترین دلائل بر جهل این گزارش است، چرا که تظاهرات ۲۴ فوریه را به فرمانی از جانب کمیته‌ مرکزی نسبت می‌دهد. ↩︎

  85. نگاه کنید به پیوست II: تفصیل اقدامات کمیته‌ مرکزی در این روز به روایت یکی از اعضای آن:

    نقش کمیته‌ مرکزی درطی روز ۱۸ مارس (مستخرج از روایت یک عضو کمیته‌ مرکزی برای مؤلف).

    من به شما خاطر نشان می‌کنم که اعضای کمیته حدود ساعت سه‌ونیم صبح هفدهم به هیجدهم از هم جدا شده بودند. پیش از ختم جلسه تصمیم گرفته شده بود که جلسۀ روز بعد در ساعت یازده شب در مدرسه‌ای در خیابان بَفروآ Rue Basfroi که به همین منظور اختصاص داشت، تشکیل شود.

    علیرغم دیری وقت هیچ‌چیز از حرکاتی که حکومت در نظر گرفته بود درز نکرده بود. کمیته که تازه تشکیل شده بود تا صرفاً به بررسی اختیارات خود و تعیین کمیسیون‌ها بپردازد، هیچ اطلاعاتی در دست نداشت تا بتواند به این نتیجه برسد که خطر نزدیک است. کمیسیون نظامی‌اش هنوز آغاز به کار نکرده بود. این کمیسیون فقط اسناد، یادداشتها و صورت‌جلسه‌های کمیسیون قبلی را در اختیار گرفته بود و دیگر هیچ.

    شما می‌دانید که صبح ۱۸ مارس پاریس چگونه بیدار شد. اعضای کمیته‌ مرکزی از طریق شایعات عمومی و پوسترهای رسمی از جریان وقایع آن شب مطلع شدند. بنوبۀ خودم، من حدود ساعت هشت از خواب برخاستم، با شتاب لباس پوشیدم و با عبور از میدان باستیل که توسط گارد پاریس اشغال شده بود، به خیابان بَفروآ رفتم. هنوز کاملاً وارد خیابان رُکِت نشده بودم که دیدم مردم دارند سازماندهی دفاع را آغاز می‌کنند. برپائی یک باریکاد سر خیابان نُوْ دُ لَپ Neuve de Lappe داشت شروع می‌شد. اندکی بالاتر، علیرغم آن‌که من موقعیت‌ خود را به عنوان عضو کمیته مرکزی اعلام کردم، مانع عبورم شدند. من مجبور شدم از خیابان شارون Charonne و فُبوُر بالا بروم و در جهت خیابان سَن برنار Saint-Bernard برگردم. در خیابان فُبوُر سَنت آنتوان Faubourg Saint-Antoine هنوز کاری صورت نمی‌گرفت، ولی جنب و جوش زیاد بود. بالاخره، من در ساعت ده‌ونیم به خیابان بَفروآ رسیدم که از هر دو سر باریکاد‌بندی شده بود و فقط یک دهانه برای عبور توپهائی درنظر گرفته شده بود که در محوطۀ باز آن خیابان قرار داشتند؛ و یکی یکی به باریکاردهای در‌حال برپ"گاریبالدی” >ائی برده می‌شدند.

    سرانجام، گرچه با دشواری، اما موفق شدم که وارد اطاق مدرسه‌ای شوم که تعدادی از همکارانم در آن جمع شده بودند. شهروندان، اَسی Assi، پرودُم Prudhomme، روُسو Rousseau، گوئییِه Gouhier، لَوَلِت Lavalette، ژِرِسم Geresme، بوئی Bouit، و فُوژره Fougeret در آنجا بودند. درست هم‌زمان با ورود من داشتند یک سرگرد ستاد را که در خیابان سَن مور Saint-Maur دستگیر شده بود، به داخل می‌آوردند. او را تفتیش کردند. بعد یک ژاندارم را آوردند؛ ولی تنها مدارکی که نزد او پیدا شد، ابلاغهائی بود که به یکی از شهرداریها صورت گرفته بود. X مراقب این کار بود و نوعی زندان در حیاط ایجاد کرده بود. [برای خودداری از ذکر نام شخص از حرف لاتین X استفاده شده است. م] من هم‌چنین عبور یک دستۀ پانزده نفری نظامی و غیرنظامی را دیدم که توسط مردم دستگیر شده بودند. در همین زمان شنیدم که بِرژِره که روز پیش به ریاست لژیون مُن‌مارْتْر Montmartre انتخاب شده بود، برای به عهده گرفتن فرماندهی به آنجا اعزام شده است. وارْلَن Varlin که بلافاصله بعد از من وارد شد، دوباره بیرون رفته بود تا دفاع بَتین‌یُل Batignolles را سازمان بدهد. آرنول هم لحظه‌ای خودش را نشان داد و رفت تا در رأس گردان خود قرار گیرد. کمیته‌، شهروندان اُدوآنو Audoyneau، فِرا Ferrat و بی‌یوره Billioray را هم به اعضای خود افزوده بود.

    تا هنگام ظهر در انتظار این گذشت که وقایع چه مسیری را طی می‌کند و هیچ تصمیمی گرفته نشده بود. من از بعضی از همکارانم خواستم که X را مرخص کنیم. به خاطر بازجوئی‌های بیهودۀ او و رفت و آمد به اطاق‌های دیگر برای مشاوره، اطاقی‌که ما دراختیار داشتیم تا حدی پر شده بود از آدمهائی‌که هیچ ربطی به کمیته نداشتند. به محض آن‌که جا افتادیم، در جستجوی شهروندانی برآمدیم که تمایل به خدمت در ستاد کل را داشته باشند و ما را از وضعیت محلات مختلف مطلع کنند. تعداد زیادی اعلان آمادگی کردند. ما آنها را به هر سو فرستادیم تا به همکاران بگویند ساختن باریکادها را حتی‌الامکان تسریع کنند، گاردهای ملی را جمع کنند، فرماندهی آن‌ را به عهده بگیرند و نقاطی را که باید ارتباطاتمان را در آنجا مستقر کنیم مشخص نمایند.

    از قاصدان ما فقط چهار نفر برگشتند. کسی را که به ناحیه بیستم فرستاده بودیم به ما اطلاع داد که نقطۀ تجمع در خیابان پاریس و مِنیل‌مونتان Menilmontant جلوی شهرداری جدید است. وارْلَن Varlin در گرد آوردن گاردهای ملی بَتین‌یُل Batignolles با دردسر زیادی روبرو بود. یکی از اعضای ستاد، نیروهائی را در میدان ترون Trône جمع کرده بود و به پادگان‌های نُییی Neuilly رفته بود؛ ولی سربازها درها را بسته و حالتی تهدیدآمیز به خود گرفته بودند. بروُنِل Brunel همراه با لیسبون Lisbonne آماده می‌شدند تا بپادگان شاتو دو Château d'Eau تعرض کنند.

    سایر گزارش‌ها در میان شگفتی ما حاکی از آن بود که این انتظار از کمیته می‌رود که فرمان بدهد. دوُ‌وَل Duval در پانتِئون Panthéon مستقر شده بود و منتظر بود. فَلو Faltot یادداشتی به این مضمون برای ما فرستاد: «من پنج یا شش گردان در خیابانسِوْر Sèvres دارم. چه باید بکنم؟» پیندی Pindy شهرداری ناحیه سوم را تصرف کرده بود و در حال جمع‌آوری گردانهای وفادار به کمیته بود. به محض آن‌که این اطلاعات را به دست آوردیم، تصمیماتی برای حمله اتخاذ شد.

    ضمن آن‌که این تصمیمات مورد بحث قرار داشت، لوُلیه Lullier آمده بود تا خود را در اختیار کمیته قرار دهد. کمیته فرمانی رسمی به او نداده بود و به همین اکتفا کرده بود که به او بگوید که همه‌ نیروهای موجود برای گرفتن شهرداری مرکزی در حال گردآوری است.

    برای اطمینان از انتقال فرمانها، هریک از افرادی‌که در آن زمان حاضر بودند – دیگرانی هم آمده بودند، ولی من نمی‌توانم بگویم چه‌کسانی‌ – به عهده گرفتند که آنها را به نقاط مشخص شده ببرند. به این ترتیب در ساعت سه کمیته متفرق شد و اَسی Assi و دو عضو دیگر را به عنوان کمیته‌ فرعی دائمی در خیابان بَفروآ باقی گذاشت. ↩︎

  86. وینوآ این بی‌شرمی را دارد که در کتاب خود آتش‌بس و کمون بنویسد: «ژنرال نفراتش را جمع کرد، و شمشیر در دست، دلیرانه خود را در رأس سربازانش قرار داد.» ↩︎

  87. ده روز بعد او در نامۀ احمقانه‌اش در کُنسییِرژُری Conciergerie نوشت که همه‌ کارها را او کرده است؛ شهرداری مرکزی، مرکز پلیس، میدان واندُم Vendôme، توئیلری Tuileries و غیره را او گرفته است. و این نامه به عنوان یک منبع معتبر مورد رجوع گزارش در مورد هیجدهم مارس قرار گرفته است! از این پس من از ذکر اشتباهات فراوان این گزارش خودداری می‌کنم. این گزارش در واقع خلاصۀ جاهلانه و مغرضانه‌ای از دروغها، بی‌دقتی‌ها و خصومت‌ورزی‌هاست که در این «تحقیق» جمع شده اند و شکست‌خورده‌ها یا حتی کمترین مخالفین در آن جائی ندارند. این گزارش که به عنوان یک منبع تاریخی کاملاً نارساست، به خوبی به کارِ نشان دادن هوش و خلق و‌خوی بورژوازی فرانسه در این دوره می‌آید. ↩︎

  88. مَرِی Marreille، تحقیق در مورد هیجدهم مارس، جلد ۲، ص ۲۰۰. ↩︎

  89. اَسی Assi، بیورِه Billioray، فِرا Ferrat، بابیک Babick، مورو Édouard Moreau، دوُپون C. Dupont،وارْلَن Yarlin، بورسیِه Boursier، مورتیِه Mortier، گوُئیِه Gouhier، لاوالِت Lavalette، ژوُرد F. Jourde، روُسو Rousseau، لوُلیِه C. Lullier، بلانشِه Blanchet، گرولَر Grollard، بارو Barroud،ژِرِسم H. Geresme، فَبْر Fabre،فوُژُرِه Fougeret. اینها اعضای حاضر در جلسۀ صبح بودند. کمیته بعداً نظر داد که نام تمام اعضا باید در انتشاراتش ذکر شود. ↩︎

  90. صورتجلسه‌های اولین کمیته‌ مرکزی مفقود شده است، ولی یکی از پیگیرترین اعضای آن جریان جلسات اصلی را از حافظه نقل و ثبت کرده است. ما این جزئیات را از یادداشتهای او گرفته‌ایم که صحت آنها توسط همکارانش تائید شده است. گفتن این امر زائد است که صورت‌جلسات منتشره در پاری ژورنال که مورد استفادۀ مورخین مرتجع قرار گرفته است، ناقص، نادرست، افواهی و افشاگری‌های آن غیرموثق و اغلب تخیل خالص‌اند. مثلاً، آنها ریاست تمام جلسات را به اَسی Assi می‌دهند و برای او نقش اصلی را قائل‌اند؛ زیرا در دورۀ امپراتوری به نحو بسیار نادرستی تصور می‌شد که او اعتصاب کرُزو Creuzot را رهبری کرده است. اَسی Assi هرگز هیچ نفوذی در کمیته نداشت. ↩︎

  91. این عبارت به مردک پاریس تعلق دارد که مردک وِرسای آن را به عاریت گرفت و خود آن را تکمیل کرد. ↩︎

  92. من نیازی به توجیه نقل قولهای طولانی خود ندارم. پرولتر فرانسوی هرگز اجازۀ حرف زدن در کتابهای تاریخ را نداشته است. لااقل در روایت انقلابِ خودش باید این کار را بکند. ↩︎

  93. این دو ژنرال به نهایت رسیدگی‌ای که در زندان به آنها می‌شد گواهی داده‌اند. نگاه کنید به تحقیق در مورد هیجدهم مارس. دو روز بعد صرفاً با قول شانزی Chanzy که علیه پاریس اقدام نمی‌کند، کمیته‌ مرکزی آنها را آزاد کرد. ↩︎

  94. دکتر دَنه Danet، تحقیق در مورد هیجدهم مارس، جلد ۲، ص ۵۳۱. ↩︎

  95. البته رادیکالها در این کار یک مانور بناپاریستی را دیده‌اند؛ آنها نوشتند و از تریبون مجلس گفتند: «مدیر بناپارتیست بانک فرانسه انقلاب را نجات داد. کمیته‌ مرکزی بدون میلیون‌ها پول تسلیم می‌شد.» دو واقعیت به این حرف پاسخ می‌دهد: کمیته از تاریخ نوزدهم ۴٫۶۰۰٫۰۰۰ فرانک در وزارت دارائی داشت؛ در صندوقهای شهرداری ۱٫۲۰۰٫۰۰۰ فرانک موجود بود؛ و در تاریخ ۲۱ مارس، عوارض ۵۰۰٫۰۰۰ فرانک دیگر هم آورده بود. ↩︎

  96. تجاوز چنان واضح بود که هیچیک از بیست دادگاه نظامی‌ای که تمام جزئیات انقلاب ۱۸ مارس را کاویدند، جرأت نکردند به قضیه میدان واندُم اشاره کنند. ↩︎

  97. نام آنها در روزنامه‌ رسمی منتشر شد. ↩︎

  98. اسامی کسانی‌که بیانیه‌ها و یادداشتهای کمیته را امضا می‌کردند از این قرار است؛ ما سعی می‌کنیم املای صحیح این اسامی را بکار ببریم، زیرا اغلب حتی در روزنامه رسمی تا حد نامهای فرضی تغییر کرده‌اند: آندینیوُ Andignoux، اَ. اَرنو A. Arnaud، ژ. اَرنولد G. Arnold، اَ. اَسی A. Assi، بابیک Babick، باروُ Barrond، بِرژِرِه Bergeret، بی‌یورِه Billioray، بوئی Bouit، بورسیه Boursier، بلانشه Blanchet، کاستیونی Castioni، شوُتو Chouteau، سِ. دوُپون C. Dupont، اُود Eudes، فابْر Fabre، فِرا Ferrat، فلوری Fleury، ه. فورتوُنه H. Fortuné، فوُرژرِه Fougeret، گُدیه Gaudier، ژِرِسم Geresme، گوُئیه Gouhier، گرِلیه Grelier، ژی. گرُلَر J. Grollard، ژُسلَن Josselin، ژورْد Jourde، لَ‌وَلِت Lavalette، لیسبون Lisbonne، لوُلیه Lullier، مَلژورنال Maljournal، اِد. مورو Ed. Moreau، مُرتیه Mortier، پروُدوم Prudhomme، رانْ‌ویِه Ranvier، روُسو Rousseau، وارْلَن Varlin، وی‌یَر Viard. علیرغم تصمیم کمیته، همه‌ اعضای آن همیشه بیانیه‌ها را امضا نمی‌کردند؛ و بالاخره، بعضی از کسانی که در مذاکرات معینی شرکت داشتند، اصولاً هرگز امضا نکردند. ↩︎

  99. این فرمان شب پیش صادر شده بود. خیانت دوُ بیسُن Du Bisson که از طرف لوُلیه به ریاست ستاد منصوب شده بود، مانع اجرای آن گردید. ↩︎

  100. تیرار Tirard: «تمام دغدغۀ همکارانم این بود که آن‌قدر انتخابات را به تعویق بیندازیم تا به سوم آوریل برسیم. تحقیق در مورد هیجدهم آوریل، جلد ۲، ص ۳۴۰. وُترَن Vautrain: «به این ترتیب من و همکارانم هشت روز دیگر به چنگ آوردیم.» همانجا، ص ۳۷۹. ژ. فاوْر: «برای هشت روز ما تنها باریکادی بودیم که بین قیام و حکومت برپا شده بود.» همانجا، ص ۳۸۵. دِمَره Desmarets: من این را لازم می‌دانستم که در معرض خطر بمانیم تا به حکومت وِرسای فرصت مسلح شدن بدهیم.» همانجا، ص ۴۱۲. ↩︎

  101. تیرار، تحقیق در مورد هیجدهم مارس، جلد ۲، ص ۳۴۲. ↩︎

  102. او بارها این تاکتیک بی‌بدیل دروغگوئی را از سرگرفت که ما جریان پیشرفت آن را از نزدیک تعقیب خواهیم کرد. او در ۱۹ مارس گفت: «ارتش به تعداد ۴۰٫۰۰۰ نفر در کمال نظم در وِرسای متمرکز است.» در آنجا ۲۳٫۰۰۰ نفر (رقمی‌که خودش در تحقیق ارائه می‌کند) درحالت پراکندگی کامل وجود داشت. در ۲۰ مارس: «حکومت حتی با وجود تحریکات نمی‌خواست به یک مبارزۀ خونین دست یازد.» در ۲۱ مارس: «ارتش به ۴۵٫۰۰۰ نفر بالغ شده -قیام در نظر همه بی‌اعتبار گردیده است.» در ۲۲ مارس: «جهت حمایت در مقابل آنارشی، گردانهای متحرک ازهرسو به حکومت تقدیم می‌شود.» در تاریخ ۲۳ مارس، هنگامی‌که آراء درحال شمارش بود: «بخش قابل ملاحظه‌ای از اهالی و گاردهای ملی خواستار کمک شهرستانها برای استقرار مجدد نظم شده‌اند.» ↩︎

  103. آنها در اعلامیه خود گفتند: «از آنجاکه کمونِ موقتِ لیون Lyon که از تأیید گاردهای ملی برخوردار بود، احساس می‌کند که دیگر از طرف آنها پشتیبانی نمی‌شود، اعضای کمون خود را در مقابل انتخاب‌کنندگان خود مبری از هرتعهدی اعلام می‌کنند و همه‌ اختیاراتی را که دریافت کرده‌اند، رها می‌کنند.» ↩︎

  104. برای نشان دادن هذیان‌گوئی بورژوازی هنگام صحبت کردن از کمون نقل پاره‌ای شواهد به طور کامل لازم است. چهار ماه بعداز این وقایع، فرماندارِ دوُکرو Ducros، مخترعِ پلهای معروفِ مارْن Marne، در مقابل کمیسیون تحقیق در مورد هیجدهم مارس شهادت داد: «آنها حرمت جسد او را نگه نداشتند. سر او را بریدند. شب‌هنگام، گفتنش هم کراهت‌آور است، یکی از کسانی که در قتل شرکت داشت و تحت محاکمه قرار گرفته بود، به کافه‌ای وارد شد و تکه‌هائی از جمجمۀ دُ لِسپه را به آنها نشان داد و تکه‌هائی از همان جمجمه را زیر دندانهای خود خرد کرد.» دوُکرو جرأت کرد اضافه کند: «این مرد دستگیر، محاکمه و تبرئه شده بود.» خیال‌پردازی کراهت‌آوری که حتی رادیکالهای سَنت‌اِتییِن Saint-Etienne هم آن را تقبیح کرده‌اند. ↩︎

  105. محلات مردمی مارسی. ↩︎

  106. این کناره‌گیری توسط وکلای یکی از متهمین در مقابل دادگاه نظامی فاش شد. کُنییِه Cosnier از بیم آن‌که این کار احتمالاً به عملی جبونانه تعبیر شود، مغز خود را متلاشی کرد. ↩︎

  107. اَدام Ad. Adam، مِلین Méline، رُشار Rochard، بارِه Barré، (ناحیه اول: لووْر Louvre) ؛ برُلِه Brelay، لوازو - پَنسون Loiseau-Pinson، تیرار Tirard، شِرون Chéron، (ناحیه دوم: بورس Bourse) ؛ مورا Ch. Murat (ناحیه سوم: تامپْل Temple) ؛ لُروا A. Le Roy، روبینِه Robinet (ناحیه ششم: لوکزامبورگ Luxembourg) ؛ فِری E. Ferry، نَست Nast(ناحیه نهم: اپرا Opéra) ؛ مارمُتان Marmottan، دُ بوُتِی‌یِه De Bouteillier (ناحیه شانزدهم: پَسی Passy). ↩︎

  108. گوپیل (ناحیه ششم: لوکزامبورگ Luxembourg) ؛ لُفِور E. Lefévre (ناحیه هفتم: پالِه - بوربُن Palais Bourbon) ؛ ران A. Ranc، پَران U. Parent (ناحیه نهم: اپرا). ↩︎

  109. دُمِه Demay، اَرنو A. Arnaud، پیندی Pindy، دوُپون D. Dupont (ناحیه سوم: تامپْل Temple) ؛ آرنوُلد A. Arnould، لُ‌فرانسه Lefrançais، کلِمانس Clémence، ژِراردَن E. Gérardin (ناحیه چهارم: شهرداری مرکزی) ؛ رِژِر Régère، ژوُرد Jourde، تریدُن Tridon، بلانشِه Blanchet، لُدروآ Ledroit (ناحیه پنجم: پانتِئون Panthéon) ؛ بِسلِه Beslay، وارْلَن Varlin (ناحیه ششم: لوکزامبورگ Luxembourg) ؛ پاریزِل Parizel، اوربَن Urbain، بروُنِل Brunel (ناحیه هفتم: پاله - بوربُن Palais Bourbon) ؛ رائوُل ریگو Raoul Rigault، وَیان Vaillant، آرنوُلد A. Arnould، اَلیکس Alix (ناحیه هشتم: شانزه‌لیزه Champs-Elysées) ؛ گامبٌن Gambon، فِلیکس پیا Félix Pyat، فُرتوُنِه H. Fortuné، شامپی Champy، بابیک Babick، راستوُل Rastoul (ناحیه دهم: آنکلو سَن لوران Enclos Saint-Laurent) ؛ مُرتیِه Mortier، اَسی Assi، دُلِکْلوُز Delescluze، پرُتو Protot، اود Eudes، اَوریال Avrial، وِردوُر Verdure (ناحیه یازدهم: پُپَنکور Popincourt) ؛ وارْلَن Varlin، گرِسم Gresme، تِیز Theiez، فروُنو Fruneau (ناحیه دوازدهم: رُییی Reuilly) ؛ لِئو مِیِه Léo Meillet، دوُ‌وَل Duval، شاردُن Chardon، فرانکِل Frankel (ناحیه سیزدهم: گُبلَن Gobelins) ؛ بیورِه Billioray، مارتلِه Martelet، دُکان Decamp (ناحیه چهاردهم: اُبزِر‌وتوآر Observatoire) ؛ کلِمان V. Clément، وَلِس J. Valles، لانژوَن Langevin (ناحیه پانزدهم: وُژیرار Vaugirard) ؛ وارْلَن Varlin، کلِمان E. Clément، ژیراردَن Girardin، شَلَن Chalain، مالُن Malon (ناحیه هفدهم: بَتینیول) ؛ بلانکی Blanqui، تییِز Thiesz، دُرُر Dereure، کلِمان Clément، فِرِه Ferré، وِرُ‌رِی Verrorei، گروسِه P. Grousset (ناحیه هیجدهم: مُن‌مارْتْر Monmartre) ؛ اودِه Oudet، پوُژِه Puget، دُلِکْلوُز Delescluze، میو J. Miot، اوستَن Ostyn، فلوُرِنس Flourens (ناحیه نوزدهم: بوُت - شُمُن Buttes-Chaumont) ؛ بِرژِرِه Bergeret، رانْوی‌یِه Ranvier، فلوُرِنس Flourens، بلانکی Blanqui (ناحیه بیستم: مِنیل‌مونتان Menilmontant). بلانکی Blanqui که به خاطر بیماریش به جنوب فرانسه رفته بود، در همانجا دستگیر شد. ↩︎

  110. نگاه کنید به پیوست III: در زیر نامۀ یکی از آنها، مِلین، دبیرکل وزارت دادگستری را می‌خوانید که در تاریخ سی‌ام مارس به رئیس شورای کمون نوشته شده است؛ وی بعداَ به یکی از خشنترین دشمنان این انقلاب تبدیل گردید.

    شهر پاریس (ناحیه اول، شهرداری لووْر)

    شهروند رئیس،

    پس از این خستگی‌های طولانی، من دیگر قدرت جسمی کافی برای جدال در درون مجلس خودمان که قرار است مسائل بسیار مهمی را مورد بحث قرار دهد، ندارم. از شما می‌خواهم که استعفای من و امیدهای صمیمانه‌ام را برای آن‌که این مجلس بتواند جمهوری را تحکیم کند، بپذیرید.

    شهروند رئیس، احساسات برادرانۀ مرا بپذیرید،

    ژوُل مِلین Jules Méline، سی‌ام مارس ۱۸۷۱.

     ↩︎
  111. مَک‌ماهون Mac-Mahon با چشمک رایشافِن Reischoffen و سِدان Sedan در آنجا ۱۷٫۰۰۰ نفر را دید. تحقیق در مورد هیجدهم مارس، جلد ۲، ص ۲۲. ↩︎

  112. «به وِرسای، اگر نمی‌خواهیم دوباره به بالن متوسل شویم! به وِرسای، اگر نمی‌خواهیم دوباره به کبوترها برگردیم! به وِرسای، اگر نمی‌خواهیم به سبوس خوردن بیفتیم!» و غیره — انتقام جو Vengeur، سوم آوریل. ↩︎

  113. این جزئیات که بخشی از آنها در روزنامه‌های همان زمان منتشر شد، توسط چندین تن از رفقای دوُ‌وَل که ما از آنها سؤال کردیم، تکمیل شده است. وینوآ در کتاب ناقص، دروغ‌آمیز، ساده‌لوحانه و لاقیدانۀ خود جرأت کرد که بگوید: «شورشیان به ابتکار خود تفنگهایشان را انداختند و تسلیم شدند. مردی به نام دوُ‌وَل در درگیری کشته شد.» ↩︎

  114. «ژنرال - فرماندۀ شهرستان و دادستان‌کل که می‌دانستند من با کسی که در ناربُن فرماندهی کمون را به عهده داشت، سی سال دوست بوده‌ام، آمدند تا مداخلۀ من برای متقاعد کردن او به تسلیم را بخواهند. قرار شد که اگر من توفیق نیافتم فوراً تلگرافی برای ژنرال رُبینه بفرستم تا مقامات نظامی بتوانند متعاقباً دست به عمل بزنند. نصف شب من تلگراف زدم... شما مرا نمی‌شناسید. به برکت نفوذ شخصی من بود که نظم در کَرکَسُن برجا ماند.» نطق مارکو در مجلس درپاسخ به دیگاواردی. جلسۀ بیست وهفتم ژانویه ۱۸۷۴. ↩︎

  115. بارتِلِمی‌سَن هیلِر‌ Barthélémy-Saint-Hilaire، منشی تی‌یِر Thiers به بارالدُمُنتو Barral de Montaut که از امکان کشتار در زندانها حرف زد، پاسخ داد: «گروگانها! گروگانها! ولی ما هیچ‌کاری نمی‌توانیم بکنیم. چه باید می‌کردیم؟ خیلی برای آنها بدتر می‌شد.» تحقیق در مورد هیجدهم مارس، جلد ۲، ص ۲۷۱. ↩︎

  116. بِسله درکتاب خود خاطرات من، پاریس، ۱۸۷۳، می‌گوید: «موجودی نقد چهل‌وخرده‌ای میلیون بود.» این «خرده‌ای» چیزی کمتر از ۲۰۳ میلیون نبود. آنها با ارائۀ ارقام غیرواقعی به این مرد نیک او را فریب دادند. در شهادت خود و پیوستها (اِراتا، تحقیق در مورد هیجدهم مارس، جلد ۳، ص ۴۳۸)دُ پلُک ارقام واقعی را داده است. ↩︎

  117. اینها تمام دلائلی است‌که او توانست بیاورد، حتی در کتابش که در سوئیس نوشته شد؛ همان کشوری‌که پس از سقوط کمون شخصاً دُ پلُک به آنجا رفت تا او را جابیندازد. علاوه برآن‌که زندگیش تأمین شد، بعدها، یک قرار قضائی دریافت کرد مبنی بر این که دیگر هیچ تعقیبی علیه او صورت نخواهد گرفت. ↩︎

  118. از ۴۰۰ توپ که درحین محاصره توسط پاریس ریخته شد، حکومت دفاع ملی با این بهانه که بقیه ناقص هستند، فقط ۴۰ عراده را پذیرفت. وینوآ، محاصره پاریس، ص ۲۸۷. ↩︎

  119. گاهی حتی به جعل. در روایت خود از نهم تِرمیدور، او در دهان بارِر Barrère می‌گذارد که به بیو-وارِن Billaud-Varennes بگوید: «به روبسپییِر حمله نکن» ؛ و به واسطۀ این مطلب به درازگوئی در بزرگی قهرمان خود می‌پردازد. و حالا هم که از گزارش کورتوا Courtois نقل قول می‌کند، بی‌تردید به این امید است که کسی صحت این مطلب را بررسی نمی‌کند که او فقط گفت «حمله کن»، نه «حمله نکن.» ↩︎

  120. به نظر می‌رسد که شکافی در لیگ وجود داشت. رادیکالها: فلوکه Floquet، کُربُن و غیره این برخورد نیم‌بند را تأئید نمی‌کردند و از این لحاظ بعداً در مقابل کمیسیون تحقیق در مورد هیجدهم مارس به خود بالیدند؛ ولی در زمان کمون هیچ اعتراضی علنی‌ای به این پیام نکردند. ↩︎

  121. هفتاد و سه کمون بیش از ۲۰٫۰۰۰ نفر جمعیت دارند؛ ۱۰۸ کمون از۱۰٫۰۰۰ تا ۲۰٫۰۰۰.؛ ۳۰۹ کمون بین ۵٫۰۰۰ تا ۱۰٫۰۰۰ ؛ ۲۴۹ کمون بین ۴٫۰۰۰ تا ۵٫۰۰۰ ؛ و ۵۸۱ کمون بین ۳٫۰۰۰ تا ۴٫۰۰۰. بنابراین فقط ۱٫۳۲۰ کمون واجد جمعیتی بیشتر از ۳٫۰۰۰ نفر هستند و فقط ۸۰۰ کمون نوعی حیات سیاسی دارند. ↩︎

  122. وُزینیِه Vesinier، کلوُزِره Cluseret، پییو Pillot، آندریو Andrieu (ناحیه اول: لووْر Louvre) ؛ پوتیِه Pothier، سِرَیِّه Serraillier، دوران Durand، ژوآنَر Johannard (ناحیه دوم: بورس Bourse) ؛ کوربِه Courbet، وُژار Rogeard (ناحیه ششم: لوکزامبورگ Luxembourg) ؛ سیکار Sicard (ناحیه هفتم: پاله - بوربُن Palais Bourbon) ؛ بریوسم Briosne (ناحیه نهم: اپرا Opéra) ؛ فیلیپ Philippe، لونکلا Lonclas (ناحیه دوازدهم: رویی Reuilly) ؛ لونگِه Longuet (ناحیه شانزدهم: پَسی Passy) ؛ دوپون Dupont (ناحیه هفدهم: بَتین‌یُل Batignolles) ؛ کلوُزِره Cluseret، آرنُلد Arnold (ناحیه هیجدهم: مُن‌مارْتْر Monmartre) ؛ مُنوتی گاریبالدی Menotti Garibaldi (ناحیه نوزدهم: بوت - شومون Buttes-Chaumont) ؛ ویار Viard، ترَنکه‌ Trinquet (ناحیه بیستم: مِنیل‌مونتان Ménilmontant). ↩︎

  123. پیوست IV:

    در زیر نامه‌ای به نمایندۀ مسئول جنگ:

    شهروند،

    مرا به خاطر نوشتن این سطور ببخشید و این لطف را داشته باشید که تقاضائی را که از شما می‌کنم، مورد ملاحظه قرار دهید.

    من سه پسر درصفوف گارد ملی دارم- بزرگ‌ترینشان درگردان ۱۹۷، دومی در ۱۲۶ و سوی در ۹۷. خودم شخصاً درگردان ۱۷۷ هستم.

    ولی هنوز برای من یک پسر مانده است که از همه کوچک‌تر است. او بزودی شانزده ساله خواهد شد و با تمام وجود خواهان آن است که در یکی گردانها (فرقی نمی‌کند که کدام) به خدمت گرفته شود. زیرا او برای برادرانش و برای من قسم خورده است که سلاح برخواهد داشت تا در مقابل آدم‌کُشان وِرسای از جمهوری جوانمان دفاع کند.

    ما همگی پذیرفته‌ایم و سوگند یاد کرده‌ایم که اگر هریک از ما در اثر گلوله‌های برادرکُش دشمنانمان ازپا دربیائیم، انتقام او را بگیریم.

    شهروند، پس آخرین پسر مرا هم بگیرید. من با تمام وجود او را به سرزمین پدری و جمهوری تقدیم می‌کنم. با او هرچه می‌خواهید بکنید، او را به انتخاب خودتان درهر گُردانی که می‌خواهید قرار دهید و هزاربار مرا خوشحال کنید. — شهروند، درودهای برادرانۀ مرا بپذیرید،

    اُگوُست ژوُلُن Auguste Joulon، گارد گردان ۱۷۷،

    ۱۸ خیابان ایتالی، پاریس-دوازده مه ۱۸۷۱

     ↩︎
  124. و عجب ایمان وافری به ساده‌لوحی آنها! ما در دلیجان صحبت دو زن را که از سنگرها برمی‌گشتند شنیدیم. یکی گریه می‌کرد. دیگری به او گفت: «خودت را ناراحت نکن! شوهرهای ما برمی‌گردند. و کمون هم قول داده است که از ما و فرزندانمان مراقبت کند. اما نه! این غیرممکن است، آنها باید برای دفاع از هدفی چنین خوب کشته شوند. گذشته از این من ترجیح می‌دهم شوهرم بمیرد تا آن‌که به دست ورسائی‌ها بیفتد.» ↩︎

  125. «از دیدن این‌که فقط داوطلبها به نبرد می‌روند، دلم ریش می‌شود. شهروند نمایندۀ مسئول، این افشاگری نیست. دور باد چنین فکری از من؛ ولی من بیم آن را دارم که ضعف اعضای کمون باعث سِقط طرحهای بزرگ ما برای آینده شود.» این نامه قهرمانانه از کتابی گرفته شده است به نام عمق جامعه در زمان کمون که حاوی مدارکی است که ارتش در شهرداریها و ادارات مختلف پیدا کرده است. این‌کار کلاً کاریکاتوری مشمئز‌کننده است که در آن خود مؤلف، ژوزف پرودم، در نقش یک سگ ردیاب، مسلماً مضحک‌ترین نمونه است. ↩︎

  126. پیوست V:

    موارد شجاعت آنها در روزنامه‌های وقت به فراوانی وجود دارد. این نمونه به طور تصادفی از نشریه لَ‌کمونِ ۱۲ آوریل گرفته شده است:

    سه‌شنبه ششم، وقتی‌که گردان ۲۶ از چهارراه دفاع می‌کرد، یک کودک چهارده ساله، و. تیبو V. Thiebault، در میان گلوله‌باران دوید تا به مدافعان چیزی برای نوشیدن بدهد. وقتی‌که گلوله‌های توپ فدرالها را ناچار به عقب‌نشینی کرد و آنها تصمیم داشتند که خوراکی‌های خود را فدا کنند، این کودک علیرغم گلوله‌های توپ به طرف یک پیت شراب پرید، کنار آن ایستاد و فریاد زد: «درهرصورت آنها شرابهای ما را نخواهند خورد.» درهمین لحظه اسلحۀ یک فدرال را که همان لحظه از پا درآمده بود، برداشت؛ آن را پُر کرد، هدف‌گیری نمود و یک افسر ژاندارم را کشت. بعد با دیدن یک گاری و دو اسب که آن را می‌کشیدند و رانندۀ آن که همان دَم زخمی شده بود، سوار اسبها شد و گاری را نجات داد — اوژِن لئون وانوییِر Eugène Léon Vanvière، سیزده و نیم ساله، علیرغم زخمهای خود موفق به نجات تفنگها در پورت مایو Porte-Maillot شد.

     ↩︎
  127. اعداد، بسیار تخمینی است. صورت روزنامه رسمی ۶ مه خیلی ناقص است. به طورکلی این ارقام غلط و بی‌اساس است؛ مخصوصاً پس از مدیریت مِیِر Meyer↩︎

  128. ارقامی‌که من می‌دهم در دو نوبت با دقت کنترل شده‌اند، ابتدا درحین مبارزه و بعداً با ژنرالها، افسران ارشد و کارمندان دبیرخانۀ جنگ. ژنرال اَپِر Appert صورتهای تقریباَ خیالی درست کرده است. او بریگادهای خیالی ایجاد کرده است، صورت نیروها را با به حساب آوردن کسانی که بالقوه هر زمان می‌توانند به خدمت گرفته شوند، در همه‌جا با دو برابر کردن اقلام محاسبات خود در ردیف جنگ‌جویان منظم تنظیم کرده است. به این‌ترتیب او توانسته بیش از۲۰٫۰۰۰ نفر به دُمبروسکی Dombrowski و بالغ بر ۵۰٫۰۰۰ نفر به سه فرمانده بدهد — ارقامی کاملاً مسخره. گزارش او پُر از اشتباهات در مورد اسامی و وظایف است. او حتی نام بعضی از فرماندهان کل را هم نمی‌داند. گزارش هیچ‌نوع ارزش تاریخی ندارد. ↩︎

  129. یک عضو کمون او را پیدا کرد و به دبیرخانۀ جنگ معرفی نمود. او درآنجا نظرات خود را توضیح داد: به او گوشزد شد که «ولی این، آن چیزی است که فِلیکس پیا Félix Pyat کلمه به کلمه از تکرار آن برای ما خسته نمی‌شود.» رُبلِوسکی Wroblewski پاسخ داد «من چند روز پیش یک یادداشت برای فِلیکس پیا فرستادم.» رُسِل به دفتر پیا رفت و در آنجا این یادداشت را پیدا کرد. برای چندین روز این حقه‌رُبلِوسکیباز نظرات رُبلِوسکی را بدون آن‌که اشاره‌ای به مؤلف آنها بکند، به سرمایه خود تبدیل کرده و کمیسیون را با عقل سلیم و معلومات فنی خود به حیرت انداخته بود. ↩︎

  130. پیوست VI:

    رئیس پلیس، وَلانتَن، بخش‌نامه زیرا را به کلانتری‌های چندین ایستگاه راه‌آهن فرستاد:

    وِرسای، پانزده آوریل ۱۸۷۱

    رئیس قوۀ مجریه هم‌اکنون تصمیم گرفت که از امروز باید همه‌ قطارهای خواروبار و هرگونه عرضۀ آذوقه به سمت پاریس متوقف شوند. من از شما می‌خواهم که فوراَ هر اقدامی را که برای اجرای این قرار لازم می‌بینید، اتخاذ کنید. شما باید هوشیارانه و باحداکثر دقت همه‌ قطارهای راه‌آهن و همه‌ گاری‌هایِ به مقصد پاریس را تفتیش کنید و کلیه آذوقه‌های کشف شده را به ادارۀ خواروبار عودت دهید. به این منظور شما با... هم‌آهنگی خواهید کرد و غیره.

    نماینده مسئول وظایف پلیس.

    وَلانتَن Valentin
     ↩︎
  131. پیوست VII: گزارش توسط تِیز Theisz.

    برگرفته از روایت تِیز برای مؤلف:

    ...همراه با فرانکِل Frankel و یکی از برادرانم به ادارۀ کل پُست رفتم که هنوز در اشغال گاردهای ملی نظم بود. فوراَ توسط رَمپون Rampont پذیرفته شدم که در میان هیئت رئیسه قرار داشت. رمپون ابتدا اعلام کرد که او صلاحیت کمیته‌ مرکزی که مرا انتخاب کرده را به رسمیت نمی‌شناسد. ولی گمان می‌کنم که این صرفاً یک احتیاط‌کاری بود، چون بلافاصله شروع به مذاکره کرد. من به او گفتم که حکومت ۴ سپتامبر هم که او را منصوب کرده، از یک جنبش انقلابی زاده شده و با وجود این او پست خود را پذیرفته است. درطی این بحث، او به ما گفت که یک سوسیالیست - موتوالیست و هوادار نظرات پردون است و درنتیجه دشمن نظریات کمونیستی، که هم‌اکنون با انقلاب ۱۸ مارس پیروز شده‌اند. من پاسخ دادم که انقلاب ۱۸ مارس نه پیروزی یک مکتب سوسیالیستی، بلکه پیش‌درآمد یک تغییر و تحول اجتماعی است که هیچ مکتب خاصی آن را مقید نمی‌کند و من خودم به مکتب موتوالیست تعلق دارم. او پس از یک مکالمۀ طولانی اعلام کرد که شخصاَ حاضر است‌که صلاحیت کمون را، که قرار بود دو تا سه روز دیگر انتخاب شود، به رسمیت بشناسد. او به من پیشنهاد کرد که مراتب زیر را تسلیم کمیته‌ مرکزی نمایم. تا روزی که کمون سرانجام تصمیم خود را بگیرد، او تعهد می‌کند که در رأس ادارۀ پست بماند. او کنترل دو عضو کمیته را پذیرفت. من این پیشنهاد را به وَیان و ا. آرنو A. Arnaud (که انتصاب مرا به من ابلاغ کرده بودند) انتقال دادم تا آنها بتوانند کمیته‌ مرکزی را مطلع سازند. من بیهوده منتظر پاسخ ماندم.

    کمون تشکیل شد. شاید روز دوم من مسئلۀ ادارۀ پست را مطرح کردم. قرار شد که در دستور روز قرار گیرد، ولی همواره به همان شکل آشفته‌ای که در این مذاکرات دیده می‌شود؛ تا آن‌که در ۳۰ مارس کارگری آمد تا پیندی را خبر کند که مدیریت ادارۀ پُست فرار کرده است. کمون فوراً انتصاب مرا تصویب کرد و به من دستور داد تا ترتیب اشغال این اداره را بدهم. همراه با وِرمُرِل و خود من، شاردُن در رأس یک گردان قرار گرفت. ساعت هفت یا هشت شب بود. کار انجام شد و فقط تعداد کمی از کارکنان باقی ماندند. بعضی استقبال گرمی از ما به عمل آوردند و دیگران هم بی‌تفاوت به نظر می‌رسیدند. شاردُن Chardon یک گردان محافظ در اداره مستقر نمود و من شب را تنها در آنجا ماندم.

    روز بعد در ساعت سه صبح، من در اطاقها و حیاطهائی که کارمندان برای اولین تحویل می‌آمدند، قدم می‌زدم. یک اخطار دستنویس در تمام اطاقها و حیاطها نصب شده بود که به کارکنان دستور می‌داد که سرویسهای خود را رها کنند و به وِرسای بروند، والا برکنار خواهند شد. من این پوسترها را پاره کردم و افراد را تشویق کردم تا به پست خود وفادار بمانند. در آغاز نوعی بی‌تصمیمی بود، اما بعد چند نفری تصمیم گرفتند که دور من جمع شوند.

    در ساعت هشت بعضی از کارکنان آمدند؛ و در ساعت نه از آن هم بیشتر. آنها دسته دسته در حیاط بزرگ دورهم جمع شدند، حرف زدند، بحث کردند، عده‌ای راه بازگشت درپیش گرفتند و سرمشق آنها نزدیک بود که دنبال شود.

    من دستور دادم درها را ببندند و گاردها آنها را اشغال نظامی کنند؛ و خودم با بحث و تهدید از این دسته به آن دسته رفتم. سرانجام به تک‌تک آنها دستور دادم که به دفتر خود برگردند. در این هنگام یک دستیار ارزنده از راه رسید — شهروند (الف)، کارمند پست — سوسیالیستی‌که من نامه‌ای از دوستی برایش داشتم. لحظه‌ای دودلی کرد. پدر یک خانواده، برخوردار از احترام زیاد و مطمئن به ارتقاءِ سریع، داشت مقام پرمزایائی را به خطر می‌انداخت. ولی دودلی او فقط چند ثانیه طول کشید. او به من قول کمک داد و تا آخرین روز باوفاداری از این کمک دریغ نکرد. او مرا در رابطه با شهروند (ب) قرار داد که خیلی زود معاون من شد. هردوی آنها در مورد این اداره که من حتی ساده‌ترین جزئیاتش را هم نمی‌دانستم، اطلاعات بسیار مفیدی دراختیارم گذاشتند.

    تمام رؤسای بخشها، پستهای خود را رها کرده بودند. سر منشی‌ها نیز، جز یک نفر، همین کار را کرده بودند. (الف) و (ب) دوستانی از سرمنشی‌ها را گرد آوردند، که برای یک مدتی طولانی کارهای رؤسای بخش‌ها را انجام داده بودند. شهروند (پ) در رأس سرویس پُستِ پاریس قرار گرفت.

    همۀ دفاتر منطقه‌ای به جز دو دفتر بسته یا رها‌شده بودند. محتویات انبار را بُرده و صندوق پول را خالی‌کرده بودند. این را صورتهائی‌که توسط یک کمیسر کمون با کمک تعدادی از افراد خوشنام محله (که آقای برِله Brelay که بعداَ نمایندۀ پاریس شد، از جملۀ آنهاست) تنظیم شد ثابت می‌کند. تمبر پست کم بود. گاری‌ها به وِرسای برده شده بودند.

    (الف)، (ب) و تعدادی دیگر با همتی خستگی‌ناپذیر دفاتر بخشها را توسط آهنگران و در حضور کمیسر کمون باز کردند و افراد خیرخواه را در آنها منصوب کردند و کارآموزیشان را تحت نظارت خود قرار دادند. ولی در تحویل نامه‌ها دو روز وقفه ایجاد شده بود که موجب شِکوۀ مردم شده بود و من مجبور بودم حقایق را در یک پوستر توضیح دهم. در پایان چهل‌وهشت ساعت، (الف) و (ب) جمع‌آوری و توزیع نامه‌ها را سازمان داده بودند.

    همه‌ شهروندان که خدمات آنها به عنوان کمکی پذیرفته شده بود، موقتاً و تا زمانی که امکان احراز صلاحیت آنها باشد، روزانه پنج فرانک دستمزد دریافت می‌کردند.

    برحسب تصادف ما مقداری تمبر پست ده سانتیمی در ته یک صندوق پیدا کردیم. کامِلینا، مدیر منصوب ضرابخانه، به دنبال سینی‌ها و قالبها فرستاد و کار تولید تمبر آغاز شد.

    در طی روزهای اول، بسته‌های نامه به مقصد شهرستانها دراختیار افسر تحصیلدار سُو Sceaux قرار می‌گرفت که بی‌تردید هیچ دستور مشخصی نداشت. بعد تحریم کامل شد. ارسال نامه‌ها به شهرستان موضوع درگیری روزمره شد. مأموران مخفی می‌رفتند تا نامه‌ها را در صندوقهائی در فاصلۀ پانزده کیلومتری اطراف بیندازند. فقط نامه‌های از پاریس به پاریس مهر تاریخ‌دار می‌خوردند. نامه‌هائی که توسط قاچاقچیان ما به شهرستانها فرستاده می‌شدند، فقط تمبر پست داشتند، که امکان تشخیص آنها را از نامه‌های دیگر ازبین می‌برد. وقتی وِرسای این ترفند را کشف کرد، علائم تمبرها را تغییر داد. ما در مقابل، در پاریس نامه‌ها را بدون پیش‌پرداخت می‌فرستادیم و تمبر را از دفاتر وِرسای تهیه می‌کردیم.

    اگر دفاترِ فرستادن نامه‌ها به خارج از پاریس هنوز کار می‌کرد، دفاتر جمع‌آوری نامه‌ها از خارج راکد بود. نامه‌های ارسالی از شهرستانها در وِرسای روی هم جمع شده بود. بعضی کاسبکارها آژانسهائی درست کردند که از طریق آنها و با هزینۀ خیلی بالا می‌شد نامه‌هائی را که آنها از وِرسای می‌آوردند، به دست آورد. این افراد اهالی را استثمار می‌کردند، ولی ما نمی‌توانستیم جای آنها را بگیریم و ناچار بودیم که چشمهایمان را ببندیم. ما تنها به این اکتفا کردیم که با کم‌کردن هزینۀ پستِ پاریس به پاریس قدری از این سودها کم کنیم، البته بدون این‌که آنها از این لحاظ بتوانند مبلغی را که برای آگهی‌های خود تعیین می‌کردند، بالا ببرند.

    تلاشهای وِرسای برای بی‌سازمان کردن سرویسهای پستیِ بازسازیِ شده، به برکت هوشیاری دو بازرس ما، خنثی شد. ولی ما نتوانستیم مانع توقف تمام تلاشهای آنها برای خرید افراد بشویم.

    ما از اولین روزهای آوریل شورای ادارۀ پست را تشکیل دادیم که مرکب بود از نمایندۀ مسئول، منشی او، دبیرکل، تمام رؤسای سرویسها، دو بازرس و دو سَرپستچی. حقوق پستچی‌ها، نگهبانان دفاتر و مأموران بسته‌بندیِ مراسلات اضافه شد؛ متأسفانه خیلی کم! زیرا درآمدهای بسیار ناچیز به ما امکان نمی‌داد که دست‌و‌دل باز باشیم.

    ما تصمیم گرفتیم که ساعات اضافه‌کاری را — اگر نه کاملاً، لااقل جزئاً — حذف کنیم و آن را به زمانِ مطلقاً لازم تقلیل دادیم. از آن پس قابلیت کارگران و هم‌چنین کمیت و کیفیت کار آنها می‌بایست با آزمایشها و امتحانها سنجیده می‌شد.

     ↩︎
  132. پیوست VIII:

    محدودیت این پیوست مرا ناگزیر می‌کند که روایت بسیار بسیار جالب فَیّه Faillet و لوئی دِبُک Louis Debock مالیاتهای مستقیم و ادارۀ چاپخانۀ ملی را خلاصه کنم:

    عصر ۲۴ مارس فَیّه و کُمبو Combault (از انترناسیونال) در ادارۀ مالیاتهای مستقیم حاضر شدند. رئیس با اعلان کتبی این‌که با تهدید خودرا تسلیم می‌کند، کلیدها را به آنها داد. شهروندX که کاملاً با پیچ‌وخم‌های اداری آشنا بود، خیلی سریع خود را دراختیار آنها گذاشت.

    دفاتر اصلی و سایر مدارک برای جمع‌آوری مالیات از بین رفته بود. تصمیم گرفته شد که مالیاتها براساس صورت ۱۸۶۹ جمع‌آوری گردند. پرسنلِ چهلِ مرکزِ ضبط مالیات، ارزیابها و کارمندان مسئولِ تهیۀ صورتها فرار کرده بودند. تحصیلدارها با چهل شهروند جایگزین شدند که تعدادی از آنها کارگران متعلق به انترناسیونال و بقیه منشی‌های تجارت‌خانه‌ها یا ادارات دولتی بودند. تعدادی از مأموران سابق که نرفته بودند، حفظ شدند؛ ولی تحت نظارت افراد مطمئن. حضور شهروند X تعداد زیادی از کارکنان را مصمم کرد که بیایند و تحت نظر مدیران جدید کار کنند.

    سرویس مالیاتهای مستقیم برای داخله مرکب بود از یک رئیس، یک مدیرکل، یک دبیرکل، دو معاون دبیر، یک رئیس دفتر مالیاتها و صورت‌حساب‌ها‌، یک سرحسابدار، پنج حسابدار دیگر و دو بازرس ادارۀ جمع‌آوری؛ و برای خارج، از چهل تحصیلدار مالیاتی که هریک از کمک دو یا سه منشی برخوردار بودند، یک مأمور ابلاغ، یک عامل با حسابدارانش در انبار باندرول شراب.

    رئیس هفته‌ای یک یا دوبار به کلیه دفاتر جمع‌آوری مالیات سرکشی می‌کرد، ولی بازرسان هرروزه از آنها بازدید می‌کردند. هرتحصیلدار مالیاتی هرروز وصولی‌های روز پیش را به صندوقدار تحویل می‌داد. صندوقدار نیز هرروز عصر موجودی را در مقابل مدیریت قرار می‌داد و همه‌ آنچه را برای مخارج عمومی نیاز نبود به دفتر مرکزی پرداختهای وزارت دارائی منتقل می‌کرد.

    این سرویس عصر روز شنبه ۲۵ مه متوقف شد. حدود صد نفر منشی که فکر می‌کردند تمام وظیفه‌شان برای کمون بپایان نرسیده است، یک ارگان شناسائی تشکیل دادند که پست آن در کشیش‌خانۀ تامپْل دِبییِت مستقر شد.

    در ساعت پنج عصر روز ۱۸ مارس، پیندی و لوئی دُبُک Louis Debock با یک گردان در چاپخانۀ ملی حاضر شدند. مدیر آن، هُرِئو Hauréau، پائین آمد و سعی کرد که مذاکره کند و بعد دوباره بالا به دفترش برگشت. هُرئِو از این موقعیت استفاده کرد تا جمهوریخواهی خود را اعلام کند و گفت که سردبیر سابق روزنامه‌ ناسیونال National -دوست مَرَست Marrast، آراگو Arago و غیره است؛ و جنبش ۱۸ مارس هیج علت وجودی ندارد. چند روزی برای انتقال به او فرصت داده شد.

    تمام پرسنل به استثنای رئیس، معاون رئیس، ناظر، و رئیس کارها — فِلیکس دُرُنِمِنیل Félix Derenémesnil — که به خاطر خشونت و بی‌انصافیش عمیقاً مورد نفرت بود، حفظ شدند. اینها در بیرون شایع کردند که کمیته‌ مرکزی پول ندارد و به کارگران دستمزد پرداخت نخواهد شد. دُبُک در پاسخ طی اعلانی که در کارگاه‌ها نصب شد، به نام کمیته‌ مرکزی مزدها را تضمین کرد.

    در پایان مارس، به اشارۀ وِرسای همه‌ کارکنان و متصدیان سرویسها — به استثنای تعداد خیلی معدودی — پس از دریافت حقوقهای خود چاپخانه را رها کردند. مدیر جدید از این وضع استفاده کرد تا انتخاب مسئولین جدید کارگاه‌ها را به خود کارگران واگذارد. مقام مدیران چاپ مطبوعات به مسابقه گذاشته شد. وقتی‌که مدیریت خیابان پَژوَن Pagevin در راه نصب قرارها و بیانیه‌ها سنگ‌اندازی کرد، دُبُک به کارگران مسئول این کار توصیه کرد که خودشان را سازماندهی کنند. آنها این کار را کردند. مزد آنها بیست‌وپنج درصد افزایش یافت و چاپخانه روزی ۲۰۰ فرانک پس‌انداز کرد.

    حجم دستمزدها شدیداً کاهش یافته بود، ولی دستمزد منشی‌های رده پائین و کارگرها افزایش یافته بود. در ۱۸ مارس دو هفته دستمزد به کارگران مرد و زن و یک هفته به کارکنان باید پرداخت می‌شد. کمون این بدهی‌های عقب‌مانده را پرداخت. وِرسای پس از پیروزی از پرداخت چند روز مزد عقب‌ماندۀ کارگران خودداری کرد. حال آن‌که انبار دست‌نخورده و خیلی مرتب به دست ادارۀ وِرسای افتاد.

    بودجۀ مخارج ماهانه قبل از ۱۸ مارس به ۱۲۰٫۰۰۰ فرانک بالغ می‌شد که ۲۳٫۰۰۰ فرانک آن توسط حقوق کارمندان، کارکنان و غیره جذب می‌شد. پس از این تاریخ مخارج با احتساب مخارج نصب به هفته‌ای ۲۰٫۰۰۰ فرانک [یعنی، ماهانه حدود ۸۰٫۰۰۰ فرانک] هم نرسید.

    پس از کمون «اتحاد جمهوریخواهان» در روزنامه‌ها اعلام کرد که آرشیوها و دفتر چاپخانۀ ملی را از شعله‌های آتش نجات داده است. همان‌طور که توسط فرمانی که در ۲۴ مه به درخواست دُبُک به آرشیو فرستاده شد ثابت گردید که این یک دروغ بوده است.

    فرمان.- آرشیوها نباید سوزانده شوند.-کلنل فرماندۀ شهرداری مرکزی، پیندی.

    دفتر چاپخانه هم تا زمان هجوم به محله در اشغال دُبُک بود. او در شب ۲۴ پیکی به کمیته‌ امنیت عمومی فرستاد تا اسناد، مدارک و مقالات لازم برای تنظیم روزنامه‌ رسمی را طلب کند. روز بعد، پس از آن که پاسخی دریافت نکرد و درحالی‌که ورسائی‌ها پیشرفت می‌کردند، او به بِل‌ویل رفت و در آنجا سه بیانیه یا پوستری را که سه روز بعد منتشر گردیدند، به دستور او چاپ شدند.

     ↩︎
  133. پنج پارک وجود داشت: شهرداری مرکزی، توئیلری، مدرسه نظام، مُن‌مارْتْر و وَنسِن Vincennes. در کل، با احتساب توپ‌خانۀ دژها و حوالی شهر، کمون ۱٫۱۰۰ توپ، هویتزِر، خمپاره، و مسلسل دراختیار داشت. ↩︎

  134. کمیته‌ مرکزی دوم از ۴۰ عضو مرکب بود که فقط دوازده تن از آنها در کمیته اول شرکت داشتند. ↩︎

  135. او به دُلِکْلوُز Delescluze گفت: «آیا می‌دانید که وِرسای یک میلیون به من پیشنهاد کرده است؟» دُلِکْلوُز Delescluze پاسخ داد: «ساکت باش!» و از او روی گرداند. ↩︎

  136. او در ۲۰ مارس در اطاق خصوصی خود در کاخ دادگستری که در آنجا به دادستان کل قرار ملاقات داده بود بازداشت شد. ↩︎

  137. او هنگام تقاضای پاسپورت در مرکز پلیس شناخته شد. ↩︎

  138. خبرنگار تایمز در شمارۀ نهم مه نوشت: «سرپرست و راهبه‌هایش توضیح داده‌اند که اینها وسائل شکسته‌بندی استخوان بوده‌اند-کذب محض. به نظرم تشکها و نوارها را به آسانی می‌توان این‌طور تصور کرد. من دیده‌ام که چنین چیزهائی در زایشگاه‌های فرانسه و در موارد خلجانهای توأم با خشونت مورد استفاده قرار می‌گیرند؛ ولی کُند؛ و ملحقات آن، وسائل مشکوکی هستند و برای اعمال فشارهای خشنی به کار می‌روند که هیچ مرض تا حال‌حاضر شناخته شده‌ای استفاده از آن را توجیه نمی‌کند.» ↩︎

  139. راهبه‌ای که پست سرپرست را اشغال کرده بود، پتیاره‌ای گُنده و جسور، راحت و بی‌اعتنا به ریگو Rigault پاسخ می‌داد: «چرا این زنها را حبس کرده‌اید؟» «برای خدمت به خانواده‌هایشان. آ‌ن‌ها دیوانه بودند. ببینید آقایان، شما مردانی جوان از خانواده‌های خوب هستید. ولی می‌فهمید گاهی آدم دیوانگی بستگان خود را پنهان می‌کند.» «ولی شما قانون را نمی‌دانید؟» «نه ما از مافوقهای خود اطاعت می‌کنیم.» «این کتابها مال کیست؟» «ما هیچ‌چیز در مورد آنها نمی‌دانیم.» به این ترتیب با تظاهر به سِفاهت، روی این سفیه‌ها معامله می‌کردند. ↩︎

  140. بخشی از این مذاکرات در روزنامه‌ رسمی کمون نقل شده است. در اینجا ما جزئیات بیشتری به آن‌ اضافه می‌کنیم. اسقف اعظم اندکی پس از دستگیری خود نامه‌ای به تی‌یِر Thiers نوشت و از او خواست که از اعدام اسُرا که زندگی گروگانها به آن بستگی دارد، خودداری نماید. تی‌یِر Thiers جواب نداد. فلُت Flotte، دوست قدیمی بلانکی Blanqui، برای پیشنهاد مبادله نزد رئیس جمهور رفت و گفت که جان اسقف اعظم ممکن است در معرض خطر قرار گیرد. تی‌یِر Thiers با لحنی قاطع گفت: «این برای من چه اهمیتی دارد؟» فلُت مجدداً مذاکرات را از طریق داربوا Darboy دنبال کرد که دُگِری Deguerry را به عنوان فرستاده به وِرسای برگزید. چون فرمانداری مایل به تسلیم چنین گروگانی نبود، لَگَرد Lagarde، رئیس کل کلیسا جای او را گرفت. اسقف اعظم تعلیماتی به او داد و در دوازده آوریل فلُت، لَگَرد را به ایستگاه راه‌آهن برد و او را قسم داد که درصورت شکست مأموریتش به پاریس برگردد. لَگَرد قسم خورد: حتی اگر قرار باشد تیرباران هم بشوم، برمی‌گردم. آیا می‌توانید باور کنید که من حتی برای یک لحظه هم بتوانم فکر تنها گذاشتن عالیجناب را در اینجا به مخیله‌ام راه دهم؟» هنگامی‌که قطار در شُرف حرکت بود، فلُت دوباره تأکید کرد: «اگر قصد برگشتن ندارید، نروید.» کشیش دوباره سوگند خود را تکرار کرد. او رفت و نامه‌ای را که در آن اسقف اعظم تقاضای مبادله کرده بود را تسلیم نمود. تی‌یِر Thiers با تظاهر به بی‌اطلاعی از وجود این نامه به نامه اول که تازه توسط یکی از روزنامه‌های کمون منتشر شده بود، پاسخ داد. پاسخ او یکی از شاهکارهای ریاکاری و دروغپردازی او است: «اموری‌که شما توجه مرا به آنها جلب می‌کنید، مطلقاً دروغ است و من متعجبم که روحانی عالی‌قدری مانند شما عالیجناب... سربازان ما هرگز اسرا را تیرباران نکرده‌اند و نه درصدد کشتن زخمی‌ها برآمده‌اند. این‌که آنها در گرماگرم نبرد سلاح‌هایشان را بسوی کسانی برگردانده باشد که ژنرالهایشان را به قتل می‌رسانند، ممکن است؛ ولی پس از پایان نبرد آنها سخاوتمندیِ طبیعیِ خصلت ملی را بازمی‌یابند. لذا، عالیجناب، من تهمتهائی را که به شما گفته‌اند طرد می‌کنم. من تاکید می‌کنم که سربازان ما هرگز اسرا را تیرباران نکرده‌اند.» در تاریخ هفدهم، فلُت نامه‌ای از لَگَرد دریافت کرد که به او خبر داده بود که حضورش در وِرسای هنوز لازم است. فلُت نزد اسقف اعظم که نمی‌توانست این فرار را باور کند، شکوه کرد. او گفت: «غیرممکن است که لَگَرد در وِرسای بماند. او برخواهد گشت. او نزد خود من سوگند یاد کرده است.» و‌ به فلُت یادداشتی برای لَگَرد داد که پاسخ گفت که تی‌یِر Thiers او را نگه‌داشته است. در تاریخ بیست‌وسوم داربوا دوباره نامه‌ای برای او نوشت: «با وصول این نامه، لَگَرد فوراً از همان راهی که رفته است، به پاریس برمی‌گردد و دوباره به مازا داخل می‌شود. این تأخیر ما را به خطر می‌اندازد و ممکن است غم‌انگیزترین نتایج را به بار آورد.» لَگَرد دیگر پاسخ نداد.

    دوستانش درصدد نجات او برآمدند و مبلغ ۵۰٫۰۰۰ فرانک برای رهائی او فراهم شد. ولی احتمالاً خیلی بیش از این و هم‌چنین و بالاتر از آن مأمورانی وارد لازم بود، زیرا کمترین بی‌احتیاطی می‌توانست به قیمت جان زندانی تمام شود. این کار به بعد موکول شد و بخشی از پولها هنگام ورود ورسائی‌ها هنوز در صندون کمیته امنیت ملی بود. ↩︎

  141. ژرژ دوُشِن Georges Duchêne بررسی معاملات تجاری حکومت دفاع ملی را آغاز نمود، ولی چیزی منتشر نکرد. ↩︎

  142. درمقابلِ کمیسیون تحقیق در مجلس او حالت دانیل Daniel در کنام شیر را به خود گرفت. ولی جلسه به هو کردن او اکتفا کرد و پاریس گذاشت تا این زنبورهای ناتوان هرچه می‌خواهند وزوز کنند، بدون آن‌که توجهی به آنها داشته باشد. ↩︎

  143. پیوست IX:

    مسلماً اصل کمون فی‌نفسه باید بسیار قوی بوده باشد که توانست شصت روز در مقابل چنین احمقهائی بایستد. («پشت صحنه‌های کمون»، Fraser’s Magazine، دسامبر ۱۸۷۲).

    فتح، آن‌قدر آسان و ساده بود که بازداشتن مردم از پیروزیشان دو برابر از آن نخوت و جهلی را نیاز داشت که در مغزهای علیل اکثریت کمون موجود بود. («کمون پاریس ۱۸۷۱»، Fraser’s Magazine مارس ۱۸۷۳).

    او (دُلِکْلوُز Delescluze) فقط یک‌بار جرأت کرد رو در رو به من حمله کند، ولی این کار آن‌قدر برای خودش گران تمام شد و از این قضیه چنان سرافکنده بیرون آمد که برای آینده به توطئه علیه ما و در پشت سرِ من اکتفا کرد؛ حال آن‌که در حضور من حتی‌الامکان مؤدب بود. («پشت صحنه‌های کمون»، Fraser’s Magazine، دسامبر ۱۸۷۲).

     ↩︎
  144. اقلیت، هسته‌ای متشکل از بیست‌ودو عضو بوجود آورد: آندریو Andrieu، آنرول Anrold، آرنوُلد A. Arnould، اَریال Avrial، بِسلِه Beslay، کلِمانس Clémence، کلِمان V. Clément، کوربِه Courbet، فرانکِل Frankel، ژِراردَن E. Gérardin، ژورد Jourde، لُ‌فرانسه Lefrançais، لُنگه Longuet، مالُن Malon، اوستَن Ostyn، پیندی Pindy، سِرایِه Serraillier، تِیز Theisz، تریدُن Tridon، وَلِس Vallès، وارْلَن Varlin، وِرمُرِل Vermorel↩︎

  145. بلانشه کاپوسین ex-Capucin [مقامی مذهبی در فرقۀ سَن فرانسوا -م] سابق و ورشکسته و اِ. کلِمان E. Clément که در زمان امپراتوری به پلیس پیشنهاد خدمت کرده بود. ↩︎

  146. جنگ کمونی‌ها، اثر یک افسر ارشد ارتش وِرسای. ↩︎

  147. در دوازدهم مه در باریکاد پُتی - وانْوْ Petit-Vanves، سروان رُزهِم، افسر مهندسی تیپ لَکرُتل Lacretelle از سپاه دوم دستگیر شد. وقتی او را نزد فرماندۀ سنگرها بردند گفت: «من می‌دانم چه سرنوشتی در انتظار من است. مرا تیرباران کنید!» فرمانده شانه‌های خود را بالا انداخت و او را نزد دُلِکْلوُز Delescluze برد. این نمایندۀ مسئول گفت: «سروان، قول بدهید که علیه کمون نخواهید جنگید و آزاد شوید.» این افسر قول داد و درحالی‌که عمیقاً متأثر شده بود از دُلِکْلوُز Delescluze اجازه خواست تا با او دست بدهد. این یکی از صدها نمونه بود. لازم است اضافه شود که از ۳ آوریل تا ۲۳ مه فدرالها حتی یک زندانی، افسر یا سرباز را هم تیرباران نکردند. ↩︎

  148. پیوست X:

    در محاکمۀ اعضای کمون، وکیل اَسی Assi نامه‌ای را که زندانیان در آلمان برای موکلش نوشته بودند، قرائت کرد.

    شهروند اَسی Assi، پس دیگر ، با آن کمیته‌ مرکزی افراطی‌ها، فکر نمی‌کنید که ما از مسخرگی‌ها و حرکات بی‌هدف و بی‌حدتان خسته شده‌ایم... وای بر شما، گندآب مردم! همه‌ نگونساری‌های ممکن بر سر شما هوار خواهد شد و در نتیجۀ تمام اعمال فاقد عقل سلیم و شایستگی‌تان، نفرت همه‌ اسیران محبوس در آلمان مجازات سختی را نصیب شما می‌کند که نمایندگان محترم سراسر فرانسه بیرحمانه در مورد شما اعمال خواهند نمود. وقتی آخرین زندانی‌ها به مرز برسند، خواهند رفت و در قلب خطاکار خنجری را فرو می‌برند که باید امنیت را به حکومت قانونی برگرداند. این مجازاتی است که همه‌ اسرا در آلمان برای شما درنظر گرفته‌اند مرگ بر شورشی‌ها! مرگ بر‌این کمیته‌ جهنمی! بر خود بلرزید، راهزنها!

    توسط کلیه اسرای ماگدبورگ Magdebourg، ارفورت Erfurt، کوُبلِنتز Coblentz، ماینس Mayence، برلین Berlin، و غیره.

    امضاها به دنبال آمده‌اند. ↩︎

  149. این امر از طریق تحقیقی‌که شورا سه تن از اعضای خود را مأمور انجام آن کرد، به اثبات رسید. دو نفر از اینها، گامبٌن Gambon و لانژوَن Langevin، خصلتاً از هرگونه سوءظنی بَری هستند. آنها اظهارات مرد مجروح را استماع کردند و یکی از اجساد را دیدند، دو جسد دیگر پیدا نشد. ↩︎

  150. این مسئله هرگز در روزنامه‌ رسمی منتشر نشد، ولی خبر آن در انتقام جو Vengeur چاپ شد. زیرا فِلیکس پیا Félix Pyat از موقعیت خود سوءاستفاده می‌کرد تا خبر تصمیمات رسمی را اول از همه به روزنامه‌ خود بدهد. این‌بار او اندکی زیادی شتاب داشت. ↩︎

  151. در سوم مه آنها تصویب کرده بودند که مردم باید به جلساتشان راه داده شوند و حتی دو نفر از اعضا را مأمور پیدا کردن تالار مناسب کردند. با آن‌که در خود شهرداری مرکزی تالار فاخر سَن ژان Saint-Jean موجود بود و در عرض چند ساعت می‌شد آن را آماده کرد، ولی این قرار اجرا نشد. ↩︎

  152. گزارشهای روزنامه‌ رسمی، که به افراد بی‌تجربه ای سپرده شده بود که به دلخواه آنها را کم و زیاد می‌کردند و باز در چاپخانه دستخوش تغییر می‌شدند و اغلب با تشکیل کمیته‌های مخفی دچار وقفه می‌شدند، صرفاً برداشتی خیلی باب روز از این جلسات به دست می‌دهند. ↩︎

  153. «کمیته‌ امنیت عمومی — شماره ۹۸، پاریس — سوم مه ۱۸۷۱، ژنرال ورُبلِوالد‌: لطفاً بی‌درنگ به دژ ایسی بروید. انجام تدارکات برای چند سرویس مهندسی، توپخانه و غیره ضرورت فوری دارد. اعضای کمیته‌ امنیت عمومی. فِلیکس پیا Félix Pyat، آرنو Ant. Arnaud. پیام فرماندۀ دژ ضمیمه است.» در مقابل عموم بی‌خبر از این پیام، پیا روی دروغ خود ایستاد. او در انتقام جو Vengeur نوشت: «تنها فرمانی که از سوی کمیته‌ امنیت ملی به ژنرالها جهت دفاع از دژ ایسی داده شد، خطاب به ژنرال رُبلِوسکی بود که مسئولیت دژهای جنوب را داشت. کمیته‌ امنیت عمومی با دادن فرمان نظارت بر ایسی او را منتقل نکرد.» در واقعِ امر، نه رُبلِوسکی بلکه لَ‌سیسیلیا مأمور دفاع از ایسی بود که از زمان اشغال مجدد، پست فرمانده را در این سمت داشت و به وِتزِل Wetzel که به ورودی‌های دژ توجه داشت فرمان می‌داد. ↩︎

  154. رؤسای لژیونها گفته‌اند ۱۰٫۰۰۰. حقیقت بین این دو قرار دارد. ↩︎

  155. پ. ویشار، رئیس سابقِ ستاد بُساک Bossack ژنرالِ هوادارِ گاریبالدی Garibaldi↩︎

  156. این سخنان توسط لُ‌فرانسه شنیده و گزارش شد که در حقیقت‌گوئی‌اش جای هیچ تردیدی نیست. مطالعه پیرامون جنبش کمون‌خواهی Etude sur le Mouvement Communaliste گ. لُ‌فرانسه G. Lefrançais، ص ۲۹۴. نُشاتِل Neuchâtel، ۱۸۷۰. ↩︎

  157. کلیه گزارشهای منتشر نشده‌ای که من نقل می‌کنم و به آنها استناد می‌نمایم از روی متن اصلی نسخه‌برداری شده‌اند ↩︎

  158. پیوست XI:

    یکی از گزارشهای لارُک Laroque این‌طور تمام می‌شد:

    من اسامی دوستداران نظم و نیز عواملی را که بیشترین خدمت را کرده‌اند برای شما می‌فرستم. ژوُل مَسِ Jules Massé، وِردیه P. Verdier، سیگیسموند Sigismond، گَال-تارژِست Galle-Tarjest، هونوبِد Honobede، توُسَن Toussaint، آرتور سِلیون Arthur Sellion، ژوُلیا Jullia فرانسیسک بالترِ Francisque Balterd، فیلیپس E. Philips، سالُویچ Salowhicht، مانسیل Mancil، دولسان Dolsand (گردان ۴۲)، رولَن Rollin، وِروکس Vérox (طلبۀ مدرسۀ مذهبی)، دانتوم d'Anthome، سومِه Sommé، کرِموناتی Cremonaty، تاشِر دُ لَ پاژِری Tascher de la Pagerie، ژوفین لُگرو Joséphine Legros ژوپیتر Jupiter (مأمور پلیس)، مدیر کافۀ سوئد Café de Suède، صاحب کافۀ مادرید Café de Madrid، لوسیا Lucia، هِرمانس Hermance، اَمِلی Amélie، همه‌کارۀ کافه پرنس Café des princes، کَمی Camille و لورا Laura (کافه پِترز Café Petersمادام دُو والدی Madame du Valdy (فُبوُر سَن ژرمن Faubourg St Germainلِینهاس Leynhass (آبجوفروش). ↩︎

  159. پیوست XII:

    این است آنچه بین کمیته‌ امنیت عمومی و دُمبروسکی گذشته است (برگرفته از روایت یک عضو کمیته‌ امنیت عمومی برای مؤلف):

    شخص اخیر یک شب نزد ما آمد و اطلاع داد که وِرسای با واسطه قرار دادن یکی از افسرانش (هوتزینجر Hutzinger) با او رابطه گرفته و از او خواسته تا قرار ملاقاتی بگذارد. او از ما پرسید که آیا ممکن است که از این کار چیزی عاید کمون شود. ما تصمیم گرفتیم که او این گفتگو را انجام دهد؛ البته با این شرط که همه‌ مسائل را به ما بگوید. در آن شب ما کسی را مأمور کردیم تا او را تعقیب کند و درصورتی‌که واداد دستگیرش کند. از این زمان دُمبروسکی از نزدیک تحت نظر قرار داشت — به برکت همین نظارت بود که او توسط ورسائی‌ها، که با استفاده از یک زن او را به حوالی لوکزامبورک کشاندند، ربوده نشد — و من اعلام می‌کنم که ما چیزی ندیدم که موجب تضعیف اعتمادمان به او باشد.

    دُمبروسکی روز بعد آمد و گفت که یک میلیون به او پیشنهاد شده بود، به شرط آن‌که یکی از دروازه‌ها را باز کند. او نام افرادی را که دیده بود به ما داد. ازجملۀ آنها یک شیرینی‌فروش میدان بورس، آدرس رابط رشوه‌پرداز (خیابان روُ دُ لَ‌میشُدییِر Rue de la Michaudière شماره ۸) و قراری بود که از ملاقات روز بعد خبر می‌داد... او برای ما توضیح داد که چگونه می‌تواند چند هزار ورسائی را به پاریس بکشاند تا آنها را اسیر کند. من و پیا با این اقدام مخالفت کردیم. او اصرار نکرد، ولی تقاضا کرد که روز بعد باید ۲۰٫۰۰۰ نفر و تعدادی هویتزِر برایش تهیه شود. او در نظر داشت که با یک غافلگیری ورسائی‌ها را به تیررس استحکامات بکشاند. از ۲۰٫۰۰۰ نفر فقط ۳٫۰۰۰ یا ۴٫۰۰۰ نفر جمع‌آوری شد و از ۵۰۰ توپچی فقط پنجاه نفر آمدند.

     ↩︎
  160. کُنت دُ موُن متدین می‌گوید: «بهتر بود که شهر با نیروی اصلی تسخیر می‌شد. به این ترتیب حق به نحو بی‌چون و چرائی تجلی می‌کرد.» (تحقیق در مورد هیجدهم مارس، جلد ۲، ص ۲۷۷). — بی‌تردید، البته همان‌طور که نشان داد منظورش حق کشتار بود- «بهتر بود گفته نمی‌شد که ما از در عقب وارد شده‌ایم.» ↩︎

  161. گفته‌اند که پلیس لهستانی در ستاد دُمبروسکی که بعداً در جنگ خیابانی کشته شد، عامل این سوءقصد خیانت‌کارانه بوده است. طی تحقیق اجمالی خود من نتوانسته‌ام کمترین دلیلی برای این اتهام پیدا کنم. ↩︎

  162. نگاه کنید به نامه‌ای از کلنل کُربَن Corbin، منقول در تاریخ توطئه‌ها تحت کمون Histoire des conspirations sous la commune اثری از ا.گ. دالسِم A. J. Dalseme، که به صورت رومان تنظیم شده است؛ ولی تعدادی سند در آن هست. ↩︎

  163. در ۲۳ مارس، پی‌کار Picard به دادستان کلِ اِکس Aix تلگراف کرد: «پریروز، بار دیگر جمهوری در بیانیه‌ای از سوی مجلس مورد تأکید قرار گرفت. همان بیانیه‌ای که مجلس نپذیرفته بود، با فریاد «زنده‌باد جمهوری!» آن را ختم کند.» ↩︎

  164. همان روز – این همان روز قیام مارسی بود – دوُفُر به همین دادستان کل نوشت: «در رأس تمام نامه‌هائی که من برای شما می‌فرستم، جمهوری فرانسه را بخوانید.» ↩︎

  165. من حدود ۲۰ بیانیه از دادستانها و قضات دراختیار دارم. در این نکته آنها همه عیناً یکی هستند. ↩︎

  166. «نطق باشکوه رئیس شورا با کف زدن چپ تندرو روبرو شده است» ؛ دوُفُر به دادستان کلّ اِکس، ۲۱ مارس. منظور نطق ۲۲ مارس است‌که بیشتر علیه پاریس بود. ↩︎

  167. او در نطقی که در ۱۸۷۵ در بُردو ایراد نمود به فریبکاری خود اعتراف کرد: «من قادر شدم با بقایای ارتش شکست خورده یک نیروی نظامی ۱۵۰٫۰۰۰ نفری فراهم آورم؛ گرچه این نیرو برای بیرون آوردن پاریس از چنگ کمون کافی بود، اما نمی‌توانست شهرهای بزرگ فرانسه را که شدیداً به بقای جمهوری مایل بودند خاموش کند، و با بی‌اعتمادی و عصبانیت می‌آمدند تا از من بپرسند که آیا قرار است که ما برای سلطنت بجنگیم.» ↩︎

  168. اگر نمی‌خواستیم با مقایسۀ این اخته‌ها با روبسپییِر Robespierre به آنها زیادی افتخار بدهیم، می‌شد گفت که «مرده زنده شده است» -او در کنار اینها قهرمان جلوه می‌کند. ولی چگونه اندیشۀ خودرا از این بازداریم که متوجه آن قائد اعظم نشود که انفجار جمهوریخواهی ژوئن - ژوئیه ۱۷۹۱ را بی‌موقع می‌دانست؛ که فریادهای پاریس را که محتکرین گرسنگی‌اش می‌دادند بی‌موقع می‌دانست؛ که مردمی را که در قانون اساسی ۱۷۹۳ فقط یک ماده به نفع خود می‌خواستند بی‌موقع می‌دانست؛ که کمیسرهائی را که بدون آنها فرانسه تجزیه می‌شد بی‌موقع می‌دانست؛ که آن جنبش بزرگ علیه کلیسا را بی‌موقع می‌دانست؛ که سوسیالیستها و ژاک روُ را که به هلاکتش رساندند بی‌موقع می‌دانست؛ که انجمنهای مردمی را که توسط او شکل گرفتند و پس از نابود شدن آنها پاریس از دست رفت بی‌موقع می‌دانست؛ که کلوُتْز Clootz را که طالب گردآوردن تمام نیروهای انقلابی جهان به دور فرانسه بود را بی‌موقع می‌دانست؛ که هبرت را با وجود آن‌که به او کمک کرد تا سوسیالیستها را خفه کند بی‌موقع می‌دانست؛ و خلاصه همه‌ آن‌ چیزهائی را که در قالب آن روزِ مطلوب او نمی‌گنجید، همان روزی که بورژواری خودِ وی را بی‌موقع اعلام کرد و به محض این‌که او نره شیر انقلاب را برایشان تصفیه نمود، خونش را کشید و پوزه‌بند زد -یک قلم، بلعیدن خودش را هم آسان و هم به موقع یافت. ↩︎

  169. پیوست XIII:

    آنچه در زیر می‌آید برگرفته از گزارشی است‌که نمایندگان اعزامی به وِرسای (نزد تی‌یِر Thiers) و نمایندگان «چپ تندرو» جهت تحقیق در مورد این موقعیت به شورای شهر تولوز Toulouse دادند:

    بعد ما محض اطلاع نزد اعضای «چپ تندرو»: مارتَن برنار Martin Bernard، همراه و دوست باربِس Barbes، لوئی بلان Louis Blanc، شُلشِر Schoelcher، و غیره رفتیم.

    آقای لوئی بلان Louis Blanc دقیقترین اطلاعات را به ما داد. او به ما گفت تلاش دوباره برای سازش بی‌فایده است. خصومت در هردو طرف بیش از حد است. وانگهی، در پاریس با چه‌کسی می‌توان طرف شد؟ درآنجا نیروهای گوناگون و متخاصم برسر قدرت با هم درگیرند.

    اول کمون است؛ ناشی از انتخاباتی که تعداد کمی از انتخاب‌کنندگان در آن شرکت کردند، عمدتاً مرکب از افراد گمنام با قابلیتهای مشکوک و گاهی حتی آبروی مشکوک.

    در وهلۀ دوم یک کمیته‌ امنیت عمومی، منصوبِ کمون است که خیلی زود با خشونت از آن برید، زیرا می‌خواست با دیکتاتوری رهبری کند.

    در مرحلۀ سوم کمیته‌ مرکزی است که درحین محاصره تشکیل شد و اصولاً از عوامل انترناسیونال تشکیل شده که مشغله‌شان صرفاً مصالح جهان‌وطنی است و چندان پروای مصالح پاریس و فرانسه را ندارند. همین کمیته‌ مرکزی است که توپ و مهمات و در یک کلام تمام قوای مادی را دراختیار دارد.

    به همه‌ اینها باید نفوذ بناپارتیستها و پروسی‌ها را هم افزود که ردیابی عملِ کم‌وبیش آشکارِ آنها در هریک از این سه قدرت آسان است.

    (آقای لوئی بلان Louis Blanc ادامه داد) قیام پاریس از لحاظ انگیزه‌ها و هدف اولیه خود-یعنی حقوق و اختیارات شهریِ پاریس، مشروع بود. ولی مداخلۀ کمیته مرکزی و ادعای آشکار حکومت برتمامی دیگر کمونهای جمهوری کاملاً خصلت آن را تغییر داده است. سرانجام، قیام درحضور ارتش پروس که آماده است درصورت پیروزی کمون وارد پاریس شود، کلاً محکوم است؛ و باید توسط همه‌ جمهوریخواهان واقعی محکوم شود. به این دلیل است که شهرداران پاریس، «چپِ» مجلس، و «چپ تندرو» در اعتراض به قیامی که حضور ارتش پروس و سایر قرائن می‌تواند آن را جنایتکارانه کند، تردید به خود راه ندادند.

    آقای مارتَن برنار هم همین لحن را داشت و تقریباً با همین واژه‌ها حرف زد. او فریاد زد: «اگر باربِس Barbès هنوز زنده بود، قلب او جریحه‌دار می‌شد و او هم این قیام هلاکت‌بار را محکوم می‌کرد.»

    همه‌ کسان دیگری که ما توانسته‌ایم، ببینیم-هانری مارتَن، بارتِلِمی‌سَن هیلِر Barthélemy-Saint-Hilaire، هومبِر، ویکتور لُفران Victor Lefranc و غیره — به همین نحو با ما حرف زده‌اند و این اتفاقِ نظر، قهراً، نمی‌توانست تأثیر عمیقی برما نگذارد.

    (تی‌یِر Thiers و ژوُل فاوْر شخصاً کمتر از لوئی بلان Louis Blanc به پاریس افترا زده‌اند. این یکی [تی‌یِر Thiers] در تحقیق در مورد هیجدهم مارس، جلد ۲، ص ۱۵ گفت: «این ادعا درست نیست که من با حکومت پروس در مورد کمون مشکل زیادی داشتم و این‌که آن حکومت گرایشی به سمت کمون داشته است.» ژوُل فاوْر، جلد ۲ ص ۴۹: «من هیچ چیزی ندیده‌ام که به من اجازه بدهد تا بناپارتیستها یا پروسی‌ها را متهم کنم. ژنرال تروشوُ Trochu دچار اشتباه شده است. من چیزی ندیده‌ام که به من اجازه بدهد تا بناپارتیستها را متهم کنم که ۱۸ مارس را به باد داده‌اند... پس از قیام ۱۸ مارس، من وقت خود را مصروف رد پیشنهادهائی نمودم که پروسی‌ها برای کمک برای سرنگون کردن کمون به من می‌دادند»).

     ↩︎
  170. محلۀ کارگرنشین در لیون Lyon↩︎

  171. این آن چیزی بود که ژنرال اَپِر Appert بریگاد بروُنِل Brunel می‌نامد، مشتمل بر ۷۸۸۲ نفر. ↩︎

  172. پیوست XIV:

    این رونوشت متن گزارشی است به ستاد کل وِرسای:.

    دستور کار در هفدهم، هیجدهم و نوزدهم به هم خورده است. ما این را از وِرسای (سپاه ژنرال دوئِه) داریم. همان‌طور که قبلاً گزارش داده‌ام در انبار باروت رَپ Rapp انفجاری صورت گرفته است. تعدادی کشته و بسیاری زخمی شدند.

    یک کمیسر کمیسیون امنیت حدود ۴۰ نفر را بازداشت کرده است. بازداشتهائی که در ارتباط با این انفجار صورت گرفته به حدود ۱۲۵ می‌رسد.

    گروهبان توُسَن Toussaint (آتش‌بار سوم، اسکادران دوم) توسط کمون دستگیر شده است. گفته می‌شود که این افسر دلیر تیرباران شده است.

    مطابق اطلاعات ما، بیماران یا روز قبل و یا صبح روز فاجعه به هتل دِزَنوَلید Hôtel des Invalides منتقل شده‌اند. زنان کارگر و نه مردان صبح زود همان روز به خانه‌هایشان فرستاده شدند.

    مسئول دفتر بازرسی بیمارستان گرو کَیّوُ Gros-Caillou، آقای برنار Bernard خیلی خوب رفتار کرده است.

    من حسن نیت وزیر را در حق این آقایان توصیه می‌کنم: ژانویه Janvier، بِرتالون Bertalon، مُدوئی Mauduit، مُرِلی Morelli و سیژیسموند Sigismond، مردانی که از حیثیت بالائی برخوردارند.

    آنها لایق مدال یا یا پاداش باشکوهی هستند.

    خدمات شایانی توسط بانو بروسه Brosset و دوشیزه ژیگو Gigaud ارائه شده است. وقتی افراد ریگو Rigault دنبال من می‌گشتند، در خانۀ این شخص اخیر بود که من هشت روز مخفی شدم.

    این زن خیلی فداکار است. او در محلۀ گرو کَیّوُ خیابان دومینیک سَن ژرمن Dominique Saint-Germain زندگی می‌کند. او دختر یک افسر سابق است. او از این‌که یک دکان سیگار فروشی داشته باشد، خوشحال خواهد شد («گزارش فرمانده ژِرییِه Jerriait»، سرکردۀ سابق اسکادران”).

     ↩︎
  173. در زمان محاصره اول، روزنامه‌ رسمی شهرداری پاریس نامه‌ای از کوُربه را درج نمود که خواستار واژگونی آن ستون بود. ↩︎

  174. به این‌ترتیب، کوُربه Courbet تا این زمان هنوز عضو شورا نبوده است. معهذا او عامل اصلی انهدام ستون تلقی می‌شد. ↩︎

  175. خاکسپاری سرگرد شَتله Châtelet از گردان شصت و یکم. ↩︎

  176. نگاه کنید به شهادت کلود Claude رئیس پلیس؛ تحقیق در مورد هیجدهم مارس، جلد ۲، ص ۱۰۶. ↩︎

  177. نُسَخ اصلی این سند گم شده است؛ ولی ما توانسته‌ایم متن را با شهادت برادرِ دُمبروسکی و بسیاری از اعضای شورا که در این جلسه حاضر بودند، بازسازی کنیم. ↩︎

  178. «هفده ساعت لازم بود تا ۱۳۰٫۰۰۰ نفر و توپخانۀ پُرشمارمان را وارد کنیم» ؛ تی‌یِر Thiers، تحقیق در مورد هیجدهم مارس↩︎

  179. «از این مانع غیرمنتظره آشفتگی‌ای حاصل شد که تا بعد از عبور سربازان ادامه داشت و می‌توانست عواقب جدی داشته باشد. اگر شورشیان در آن موقع با آتشبار مُن‌مارْتْر به روی ترُکادِرو آتش می‌گشودند، گلوله‌هایشان ما را خیلی به مخمصه می‌انداخت. ولی توپهای مُن‌مارْتْر هنوز ساکت بودند. فقط اندکی پس از ساعت نه بود که شروع به آتشباری کردند. آن وقت دیگر معبر خالی شده بود.» وینوآ، کمون، ص ۱۳۰. ↩︎

  180. اولین حریق روزهای مه، و ورسائی‌ها تصدیق کرده‌اند که خودشان آن را به راه انداخته‌اند؛ وینوآ، آتش‌بس و کمون، ص ۳۰۹. ↩︎

  181. هیچ نماینده‌ای نه در این روز و نه در روزهای بعد اعتراضی نکرد یا اعلام ننمود که از رأی دادن امتناع کرده است؛ نه نمایندگان «چپ تندرو» و نه نمایندگان راست تندرو. پس، آنها همگی به یک میزان مسئول این رأی هستند. ↩︎

  182. گِ. مارُتو G. Maroteau در روزنامه نجات ملی Salut Public روز بعد نوشت: «در میدان بلانش باریکادی بود که توسط یک گردان از زنان، حدود ۱۲۰ نفر، خیلی خوب ساخته و دفاع می‌شد. در لحظه‌ای که من رسیدم، شبح تیره‌ای از گوشۀ یک حیاط جدا شد. این زن جوانی بود با کلاهی فریژی برسر، شَسپوئی در دست و یک جعبه خشاب در پهلو. «ایست، هم‌شهری! هیچکس از این جا نباید عبور کند!» من متعجب ایستادم، برگ عبورم را نشان دادم و خانم شهروند اجازه داد بپای باریکاد بروم.» ↩︎

  183. پیوست XV:

    شهادت صریح در این مورد توسط آقای اِ. بِلگران E. Belgrand، مدیر سرویس جاده‌های عمومی در مقابل کمیسیون تحقیق در مورد ۱۸ مارس، (جلد ۳، ص ۳۵۳-۳۵۲) داده شد:

    شورشیان هیچ‌کاری به راه‌آبهای زیرزمینی نداشتند. خلاصه، من می‌توانم تأیید کنم که از ۱۸ مارس تا ورود سربازها به پاریس ابداً هیچ سوءقصدی نسبت به راه‌آبهای زیرزمینی صورت نگرفت؛ که هیچ‌گونه جاسازی‌ای در آنجا صورت نگرفته؛ که هیچ مادۀ محترقه یا منفجره و یا سیم‌هائی به جهت آتش‌زدن مین‌ها و یا مواد محترقه، به آنها داخل نشده است.

     ↩︎
  184. پیوست XVI:

    بیَن‌پوُبلیک، اُرگان تی‌یِر Thiers به سرپرستی ورینیو Vrignault، در شماره ۲۳ ژوئن ۱۸۷۱ خود نوشت:

    تمامی پاریس خاطرۀ آن توپ‌باران وحشتناک سه روز آخر جنگ داخلی از مُن‌مارْتْر به سمت بوُت شُمُن Buttes-Chaumont، بِل‌ویل Belleville و پِر لاشِز Père-Lachaise را حفظ کرده‌اند. این است برخی از جزئیات خیلی دقیق آنچه در بالاترین نقطۀ بوُت Butte، پشت آتش‌بارها در شماره ۶ خیابان رُزیِه Rue des Rosiers می‌گذشت.

    در این خانه، که شهرت چنان غم‌انگیزی پیدا کرد، یک پست دیدبانی تحت سرپرستی یک سروانِ شکاری مستقر شده بود. از آنجا که ساکنان محله در همّت برای لو دادن شورشیان با هم رقابت می‌کردند، دستگیریها پُرشمار بود. اسرا به محض ورود بازجوئی می‌شدند.

    آنها مجبور می‌شدند سَربرهنه و در سکوت جلوی دیواری که ژنرالها لُ‌کُنت و کلِمان - توما به قتل رسیده بودند، زانو بزنند. آنها چند ساعتی به این‌گونه می‌ماندند تا دیگران بیایند جایشان را بگیرند. اندکی بعد، برای کاهش آنچه در این استغفار ممکن بود ظالمانه جلوه کند، به زندانیان اجازه داده می‌شد که در سایه روی زمین بنشینند، ولی هنوز هم رو به دیوار، چون حالت آن برای مرگ آمادهشان می‌کرد، و اندکی بعد مقصرین اصلی تیرباران می‌شدند.

    آنها را از آنجا چند قدمی به سمت دامنۀ تپه، جائی‌که در زمان محاصره یک آتشبار مشرف بر جادۀ سَن‌دُنی Saint-Denis مستقر بود می‌بردند. به همینجا هم بود که وارْلَن Varlin را آوردند، که گرفتاری زیادی برای حفظ او از خشم جمعیت داشتند. وارْلَن Varlin اسم خود را گفته بود و هیچ تلاشی برای فرار از سرنوشتی که انتظارش را می‌کشید نکرد. او با روحیه‌ای پرخاشگر مُرد. و. ب.

     ↩︎
  185. پیوست XVII:

    روز قبل، در ساعت پنج، هنگامی‌که بارهای دبیرخانۀ جنگ به شهرداری مرکزی رسید، دو گارد که در خیابان ویکتوریا صندوقی را حمل می‌کردند با یک تبرزین مورد هجوم فردی قرار گرفتند که بلوزی به تن و کلاه کِپی به سر داشت. یکی از این دو فدرال کشته شد. قاتل که بلافاصله مهار شد، فریاد می‌زد: «کار شما ساخته است! کار شما ساخته است! تبرزین مرا بدهید تا کارم را ادامه دهم.» نزد این مرد دیوانه کاغذها و دفترچه‌هائی یافت شد که نشان می‌داد در «گروهبانهای شهری» خدمت می‌کرده است.

    در شامگاه روز سه شنبه، فردی برای گرفتن فرمان به شهرداری مرکزی آمد که یونیفرم یک افسر سپاه آزاد را به تن داشت. یک فرمانده از همین سپاه وارد تالار شد و این افسر را دید و چون او را نشناخت نامش را پرسید. او دستپاچه شد و فرمانده گفت: «نه شما یکی از نفرات من نیستید.» این فرد دستگیر شد و معلوم گردید که حامل تعلیمات و فرمانهای وِرسای است.

    خیانت همه شکلی به خود می‌گرفت. همان روز صبح در بِل‌ویل، میدان پلَس دِ فِت Place des Fêtes، رانْوی‌یِه و فرانکِل صدای طبلی را شنیدند که فدرالها را فرامی‌خواند که از محلۀ خود بیرون نروند. رانْوی‌یِه پس از پرس‌و‌جو از طَبّال فهمید که این فرمان از طرف ژنرال دوُ بیسُن صادر شده است. ↩︎

  186. یکی از فرماندهان سربازان آلمان. ↩︎

  187. پیوست XVIII:

    کلنل گَیَر Gaillard، رئیس زندانهای نظامی، در پاسخ کمیسیون تحقیق که از او در مورد اشیاءِ قیمتی که نزد زندانیان پیدا شده بود سؤال می‌کرد، گفت: «من نمی‌توانم در این زمینه هیچ اطلاعی به شما بدهم. اشیاءِ قیمتی‌ای هم بود که به وِرسای فرستاده نشد. چند روز قبل من یکی از وزرای دانمارک را دیدم. او آمده بود تا بداند بر سر۱۰۰٫۰۰۰ فرانکی که یکی از هموطنانش که در حوالی شهرداری مرکزی تیرباران شد، ضبط شد، چه آمده است. جناب وزیر به من گفت که نتوانسته هیچ اطلاعی کسب کند. خیلی چیزها در پاریس اتفاق افتاد که ما از آن هیچ نمی‌دانیم.»

    (کلنل گَیَر Gaillard، تحقیق در مورد هیجدهم مارس، جلد ۲، ص ۲۴۶).

     ↩︎
  188. در ساعت هشت و نیم در شهرداری ناحیه یازدهم نمایندۀ مسئول ژانتُن Genton این مطلب را روایت کرد که ما شنیدیم و آن را یادداشت کردیم. ↩︎

  189. پیوست XIX:

    آیا ما هرگز از این مال‌اندوزان جعلی، کاسبهائی که هیچ دستمایه‌ای نداشتند، افرادی که در آستانۀ ورشکستگی از آتش‌سوزی‌ها استفاده کردند تا بدهی‌های خود را صاف کنند، خبر نخواهیم شد؟ چند نفر از آنها که فریاد می‌زدند «مجازات مرگ!» خود اندکی پیش نفت‌ها را شعله‌ور کرده بودند.

    در دهم مارس ۱۸۷۷، دادگاه جنائی سِن یک بناپارتیست خانه‌خراب به نام پرییُردُ لَ کومبْل Prieur de la Comble را به ده سال زندان با اعمال شاقه محکوم کرد که به خاطر آتش زدن خانۀ خود جهت اخذ غرامتی هنگفت از شرکتهائی که نزد آنها بیمه بود، مقصر شناخته شده بود. او جنایت خود را در کمال خونسردی تدارک دید، دیوارها را رنگ کرد، آنچه را که از دیوارها آویزان بود کاملاً به نفت آغشت، و ۹ کانون برای آتش تعیین کرد. پدر او، یکی از شهرداران ناحیه یکم، بالغ بر ۱٫۸۰۰٫۰۰۰ فرانک ضرر کرده بود و در اواخر دورۀ امپراتوری دعوای ورشکستگی علیه او به جریان افتاده بود. حالا، در ۲۴ مه ۱۸۷۱، خانۀ متهم در خیابان لووْر Louvre، خانۀ پدرش در خیابان ریوُلی Rivoli، و خانۀ امین دادگاه برای نظارت بر این ورشکستگی در بوُلوار سِباستوپل Sébastopol خاکستر می‌شوند و در اثر این سه آتش‌سوزی دفاتر حسابداری و صورت‌حسابها از بین می‌روند. این امر فقط در مقابل دادگاه جنائی مطرح شد، و رئیس دادگاه به همین اکتفا کرد که بگوید عجیب است. او کاملاً مراقب بود پرییُر را مورد سؤال قرار ندهد. و همه می‌دانند که رؤسای دادگاه جنائی معمولاً از موشکافی در سابقۀ متهمین پروا ندارند.

    انگیزۀ این سکوت فوق‌ا‌لعاده این است که نباید هیچ اتهامی متوجه ارتش و دادگاه نظامی شود که به خاطر سوختن خانه‌هائی که به دست پرییُردُ لَ کومبْل به آتش کشیده شدند، چند «آتش‌افروز» را تیرباران و محکوم کرده بودند. ↩︎

  190. «همه‌چیز را داغان کنید! من این کلمات را از دهان خردمندترین و فاضلترین افراد شنیده‌ام.» ژوُل فاوْر، تحقیق در مورد هیجدهم مارس، جلد ۲، ص ۴۲. یکی از همین خردمندترین و فاضلترین افراد، ژوُل سیمون Jules Simon، در محاصره‌ اول نوشت: «مسکو بهتر از سِدان است.» ↩︎

  191. چندبار اخطار تسلیم دادند، فدرالها فریاد زدند «زنده باد کمون!» آنها را به کنار دیوار انداختند و با همین فریاد از پا درآمدند، درحالی‌که یکی از آنها پرچم سرخ باریکاد را در چنگ داشت. در مقابل چنین ایمانی افسر ورسائی اندکی احساس شرم کرد. او به مردمی که از خانه‌های اطراف آنجا جمع شده بودند، چندین‌بار برای عذرخواهی گفت: «تقصیر خودشان بود! چرا تسلیم نشدند!» گوئی همه‌ فدرالها مرتباً و بی‌رحمانه توسط آنها کشتار نمی‌شدند. ↩︎

  192. توطئه‌گران بازو‌بند‌دار. ↩︎

  193. او که از ۱۸۷۱ وزیر جنگ بود، در ۱۸۷۶ علیرغم تلاشهای مَک‌ماهون Mac Mahon از این وزارتخانه اخراج شد؛ بخشی به خاطر اشکالات در بودجه‌اش و بخشی هم به خاطر آن‌که به معشوقۀ آلمانی خود اجازه داده بود تا نقشۀ یکی از دژهای جدید اطراف پاریس را بردارد، که به برلن منتقل شد. ↩︎

  194. بعداً به درجه بالاتری ارتقا یافت. ↩︎

  195. تحقیق در مورد هیجدهم مارس، جلد ۲، ص ۲۳۹. ↩︎

  196. پیوست XX:

    جریان مرگ میلی‌یِر Millière را آقای لوئی می Louis Mie، عضو شورای دُردُنی Dordogne، عضو شورای شهر پِِریگو Périgeux و نمایندۀ بُردو Bordeaux در مجلس، این‌طور نقل می‌کند:

    یک دسته سرباز از خیابان وُژِرار Rue de Vaugirard در سمت چپ ما پدیدار شدند. آنها در دو ستون حرکت می‌کردند. میلی‌یِر در میان آنها قرار داشت. او درست همان‌طور لباس پوشیده بود که من چند ماه پیش در بُردو Bordeaux روی تریبون مجلس و محفل جمهوریخواهان دیده بودم-شلوار سیاه، بالاتنۀ آبی سیر و چسبان با دگمه‌های انداخته و کلاه بلند سیاه.

    جوخه در مقابل در لوکزامبورگ Luxembourg ایستاد. یکی از سربازها که تفنگش را از ته لوله گرفته بود فریاد زد: «من او را گرفتم. این حق من است که تیربارانش کنم.» حدود صد نفر از هر دو جنس (زن و مرد) و از تمام سنین در آنجا بودند. خیلی‌ها فریاد می‌زدند «مرگ بر او! تیربارانش کنید!»

    یک گارد ملی که بازوبند سه رنگ داشت دستش را دور کمر میلی‌یِر انداخت، او را به پیچ سمت راست برد، او را کنار دیوار گذاشت و بعد برگشت. میلی‌یِر کلاهش را از سر برداشت، آن را روی پایه ستون گذاشت، دستهایش را روی سینه صلیب کرد و آرام و خونسرد به سربازها نگاه کرد. منتظر ماند.

    اطراف ما از سربازها می‌پرسیدند: «این کیه؟» از یکی از این سربازان پرسیدند و من شنیدم که پاسخ داد: «این میلی‌یِر است.»

    یک کشیش از لوکزامبورگ Luxembourg بیرون آمد. عبائی صاف و کلاهی بلند داشت. همان‌طور که به طرف میلی‌یِر می‌رفت، چند کلمه‌ای گفت و به آسمان اشاره کرد.

    میلی‌یِر بدون تظاهر و با رفتاری خیلی محکم، ظاهراً از او تشکر کرد و سرش را به علامت رد تکان داد. کشیش برگشت.

    دو افسر از کاخ بیرون آمدند و به طرف زندانی رفتند. یکی از آنها که به نظر می‌رسید اولی هدایتش می‌کند، یک یا دو دقیقه با او حرف زد. ما صدا و حرف زدن را می‌شنیدیم، بدون آن که کلماتی را که رد و بدل می‌شد، بفهمیم. بعد من این فرمان را شنیدم: «به پانتِئون

    جوخه دوباره دور میلی‌یِر تشکیل شد، او کلاهش را به سر گذاشت و این جمع دوباره از خیابان وُژیرار به سمت پانتِئون بالا رفت.

    ما همزمان با جوخه به نرده‌ها رسیدیم. در برای آنها باز و بسته شد. پاهایم را روی پایه سنگی نرده‌ها گذاشتم و بازوهایم را دور بالای میله‌ها حلقه کردم. سرم از آنها بالاتر بود، چون تکوتوکی از نرده‌ها کوتاه هستند. در کنار من، سربازِ نگهبانِ داخل داشت به سؤالهای چند فاحشه پاسخ می‌داد. بازوهایش که به نرده‌ها تکیه داشتند، به بازوهای من چسبیده بودند.

    جوخۀ سربازان متوقف شده بود و تقریباً به درِ بسته تکیه داشت. میلی‌یِر بین دو ستون در وسط قرار داشت. با ورود به نقطه‌ای که می‌بایست در آنجا بمیرد و پس از بالا رفتن از آخرین پله، چند کلمه‌ای با افسر ردوبدل کرد. در جیب بالاپوش خود که تازه دکمه‌هایش را باز کرده بود، گشت و چیزی که من گمان می‌کنم نامه بود بیرون آورد و با یک ساعت و یک کیف کوچک به او داد. افسر آنها را گرفت و بعد میلی‌یِر را دراختیار گرفت و او را در حالتی قرار داد که از پشت تیرباران شود. ولی او با یک حرکت سریع چرخید و با دستهای صلیب شده رو در روی سربازها قرار گرفت. این تنها حرکت از سرِ خشم یا عصبانیت بود که من دیدم که از او سر زد.

    چند کلمه‌ای دیگر ردوبدل شد. به نظر می‌رسید که میلی‌یِر از اطاعت یک فرمان سر باز می‌زند. افسر پائین آمد. لحظه‌ای بعد یک سرباز شانه‌های او را که می‌بایست تیرباران شود، گرفت و او را مجبور کرد روی تخته سنگی زانو بزند.

    فقط نیمی از تفنگهای جوخۀ اعدام به طرف او نشانه رفته بود. در این زمان، میلی‌یِر که گمان می‌کرد آخرین دَم او فرارسیده است سه بار فریاد زد «زنده‌باد جمهوری!»

    افسر به جوخۀ سربازان نزدیک شد و دستور داد که تفنگها را که چنان شتابزده پائین آورده بودند، دوباره بالا ببرند و بعد با شمشیرش نشان داد که فرمان آتش را چگونه باید داد.

    میلی‌یِر فریاد زد: «زنده‌باد مردم! زنده‌باد بشریت!»

    سرباز نگهبان که بازویش با بازوی من تماس داشت این کلمات آخر را با اینها پاسخ داد: “On va t’en foutre de l’humanité !” [بی‌خیالِ انسانیت] این جملۀ او تمام نشده بود که میلی‌یِر مثل آن‌که صاعقه او را زده باشد، به زمین افتاد.

    یک نظامی، که من گمان می‌کنم یک درجه‌دار بود، از پله‌ها بالا رفت، به جسد نزدیک شد، تفنگش را پائین آورد، نشانه رفت و به نزدیک شقیقۀ سمت چپ شلیک کرد. انفجار چنان شدید بود که سر میلی‌یِر ترکید و به نظر رسید که به عقب چرخید. سه ربع ساعت باران به صورت او خورده بود. ابر باروت هم روی آن ماند.

    روی پهلو به زمین افتاده، دستها درهم چفت، لباسش گشوده و دراثر سقوط بی‌ترتیب به هرسو پراکنده، سرش سیاه و گوئی ترک برداشته و بازشده، و به نظر می‌رسیدکه به نمای عمارت کاخ نگاه می‌کند، دیدن جسد او ترسناک بود...

    پس از آن که خانم میلی‌یِر علیه سروان ستاد گَرسَن Garcin، قاتل همسرش، به دادگاه شکایت کرد، محاکمه با این نامه ختم شد:

    وِرسای، ۳۰ ژوئن ۱۸۷۳

    سروان گَرسَن از ستاد کل وابسته به سپاه دوم، در زمان محاصره‌ دوم پاریس فقط اوامری را اجرا کرده است که از طرف مافوقانش به او داده شده است. لذا او را بهیچوجه نمی‌توان مسئول اَعمالی دانست که از این اوامر ناشی می‌شوند. مسئولیت منحصراً برعهدۀ کسانی می‌ماند که این اوامر را صادر کرده‌اند.

    وزیر جنگ

    دُ سیسه
     ↩︎
  197. توسط مؤلف کتاب عمق جامعۀ تحت کنترل کمون Le Fond de la Société sous la Commune شنیده و گزارش شده است. نویسنده با زیرکی اضافه می‌کند: «این ابله برای چه شیطانی نگران بود؟» ↩︎

  198. پیوست XXI:

    متأسفیم که به شمارۀ قربانیان بی‌گناه نفاق داخلی خود، نام مرد جوان ۲۷ ساله‌ای، آقای فَنو Faneau — پزشک‌، را هم اضافه می‌کنیم.

    دکتر فَنو از آغاز جنگ در آمبولانسهای انترناسیونال کار کرده بود. در تمام طول محاصره او دَمی از رسیدگی دلسوزانه و فداکارانه به مجروحان بازنایستاد.

    پس از انقلاب ۱۸ مارس او در پاریس ماند و کار خود در آمبولانسها را از سرگرفت.

    در ۲۵ مه او سرِ پُست خود در مدرسۀ بزرگ الهیات سَن‌سوُلپیس Saint-Sulpice بود که فدرال‌ها در آن یک آمبولانس مستقر کرده بودند.

    ارتش پس از تصرف چهارراه کروآ روُژ Croix-Rouge تا این محل پیشرفت کرده بود. یک گروهان از سربازانِ صف به درِ این مدرسه آمد که پرچم ژنو برسر آن در اهتزاز بود.

    افسر فرمانده تقاضا کرد با متصدی آمبولانس گفتگو کند. دکتر فَنو که این وظیفه را ایفا می‌کرد، خود را معرفی کرد.

    افسر از او پرسید: «آیا هیچ فدرالی در اینجا هست؟»

    آقای فَنو جواب داد: «من فقط مجروح دارم. آنها فدرال‌اند، ولی چند روز است که در آمبولانس من هستند.»

    هنوز حرفش را تمام نکرده بود که از یکی از پنجره‌های طبقه اول تیری شلیک شد و به یک سرباز اصابت کرد. این تیر توسط یکی از فدرالهای مجروحی شلیک شد که خود را از بسترش تا کنار پنجره کشانده بود [روزنامه‌ سیِکْل در جستجوی شرایط مخففه برای ارتش این رویداد را بیشتر خیالپردازانه وانمود کرده است-ل]. بلافاصله افسر برآشفته خود را روی دکتر فَنو انداخت و بر سر او فریاد زد: «تو دروغ می‌گوئی، تو برای ما دام گذاشته‌ای. تو دوست این بی‌سروپاها هستی. حالا تیرباران می‌شوی.»

    دکتر فَنو فهمید که تلاش برای توجیه خودش بیهوده است و در مقابل جوخۀ آتش هم مقاومتی نکرد. چند دقیقه بعد این جوان نگونبخت با ده گلوله ازپا درآمده بود.

    ما دکتر فَنو را می‌شناسیم و می‌توانیم تصریح کنیم که او نه تنها با اعضای کمون همدل نبود، بلکه از خطاهای مهلک آنها ناخشنود بود و با بی‌صبری منتظر برقراری دوبارۀ نظم بود (روزنامه سییکل).

     ↩︎
  199. ورسائی‌ها که تا آخرین دم هم او را تعقیب می‌کردند، در خارج انتشار دادند که او نزدِ یک ژزوئیت اعتراف کرده و «در حضور ژاندارمها و راهبه‌ها» از نوشته‌های خود تبّری جسته است. ↩︎

  200. «مَک‌ماهون به ژنرال وینوآ Vinoy، بیست‌ونهم مه، ده‌و‌نیم صبح. ـــــ پیشنهادهای ما برای ورود به دژ، شاهزاده ساکسونی دستور داده است که راهبندان گسترش یابد تا دست مقامات فرانسوی باز باشد و هرطور که مناسب می‌دانند، عمل کنند. او قول داده است که راهبندان را حفظ کند.»-وینوآ، آتش‌بس و کمون، ص ۴۳۰. ↩︎

  201. زن‌ها در بوُلوار دِزیتالییَن Boulevard des Italiens پوتینهای افسران سوار‌که کاروانها را اسکورت می‌کردند می‌بوسیدند. یک روزنامه‌نگار، فرانسیسک سارسِی Francisque Sarcey نوشت: «با چه شادی دلپذیری چشم روی چهره‌های وفادار آن ژاندارمهای دلیر درنگ می‌کرد که با گامهای استوار در کنار این ستون کریه حرکت می‌کردند و یک حالت نظامی و جدّی بوجود می‌آوردند.» ↩︎

  202. پیوست XXII:

    مطلب زیر در ناسیونالِ National ۲۹ مه منتشر شد:

    پاریس، ۲۸ مه ۱۸۷۱

    جناب،

    جمعۀ گذشته هنگام جمع‌آوری اجساد در بوُلوار سَن میشل، عده‌ای افرادِ بین نوزده تا بیست‌وپنج ساله با سرولباس افراد مرفه در داخل و جلویِ درِ بعضی از کافه‌های این بوُلوار با زنان هرزه نشسته بودند و با اینها به ابراز شادمانی‌های شرم آور دست می‌زدند.-آقای سردبیر،... بپذیرید و غیره.

    دوُاَمل Duhamel

    ۵۵ بوُلوار دانفِر Boulevard d'Enfer

    اعمالی که در بالا آمد، هرروزه تکرار می‌شد.

    ژورنال دُ پاری، روزنامه‌ای ورسائی که توسط کمون پاریس توقیف شد، نوشت:

    دیروز نحوه‌ی ابراز خرسندی جمعیت پاریس تا حدی زیادی سبک‌سرانه بود و ما بیم داریم که با پیشرفت زمان بدتر هم بشود. پاریس حالا ظاهر یک روز جشن دارد که به نحوی تأسف‌آور بی‌جاست. و اگر نخواهیم که ما را پاریسی‌های منحط بنامند، این قبیل امور باید خاتمه یابد.

    بعد او این قطعه را از تاسیتوس نقل می‌کند:

    «اما در مورد درس آن درگیری هولناک، حتی پیش از آن‌که کاملاً خاتمه یافته باشد، رُم منحط و فاسد یک بار دیگر آغاز کرد به غوطه خوردن در منجلاب لذات جسمی، که جسمش را ویران و روحش را آلوده می‌کرد — alibi proelia et vulnera, alibi balnia popinaeque — (اینجا می‌جنگد و زخمی می‌کند، آنجا تن می‌شوید و طعام می‌خورد.)»

     ↩︎
  203. پیوست XXIII:

    روزنامه‌های ورسائی به دفن ۱٫۶۰۰ نفر در پِر لاشِز Père-Lachaise اعتراف کردند.

    افکار ملی Opinion Nationale دهم ژوئن نوشت:

    ما مایل نیستیم پِر لاشِز را بدون آن‌که با نگاهی از سر همدردی مسیحی به این گودالهای عمیق درود فرستاده باشیم، ترک کنیم؛ گودال‌هائی که شورشیان مسلح و آنهائی که نمی‌خواستند تسلیم شوند، در آن تلنبار روی هم مدفون‌اند. آنها مکافات جنون جنایت‌کارانۀ خودرا با عمل دادرسی اختصاری پس داده‌اند. خداوند آنها را مورد عفو و رحمت خود قرار دهد!

    درضمن، بگذارید شایعات مبالغه آمیزی را که در موضوع اعدامها در پِر لاشِز و اطراف آن منتشر شده، تصحیح کنیم. از پاره‌ای اطلاعات — تقریباً می‌توانیم مدعی شویم که از منابع رسمی — چنین آشکار می‌شود که در این گورستان در مجموع از تیرباران شده و کشته در جریان نبرد، فقط ۱٫۶۰۰ نفر دفن شده‌اند.

    ولی گزارش زیر از اعدامهای ایستگاه لَ‌رُکِت La Roquette توسط شاهدی عینی به من داده شده است که به زحمت از مرگ گریخت:

    من شنبه شب به خانه‌ام برگشته بودم. یکشنبه صبح هنگام عبور از بوُلوار پرنس اوژِن Prince Eugène در یک یورش دستگیر شدم. ما را به لَ‌رُکِت بردند. یک سرکردۀ گُردان دمِ درِ ورودی ایستاده بود. او ما را برانداز می‌کرد و با تکان دادن سر می‌گفت «به راست» یا «به چپ.» مرا به سمت چپ فرستادند. سربازها به ما گفتند: «کار شما یکسره است. شما تیرباران خواهید شد، بی‌بته‌ها!» به ما دستور دادند که اگر کبریت با خود داریم دور بیندازیم و بعد علامت حرکت داده شد.

    من آخر صف و درکنار گروهبانی بودم که ما را می‌برد. او نگاهی به من انداخت. از من پرسید: «تو چه‌کاره هستی؟» «معلم. مرا امروز وقتی از خانه بیرون آمدم، گرفتند.» بی‌تردید، لهجۀ من و شیکی لباسهایم نظر او را جلب کرد، چون‌که باز پرسید: «آیا مدرکی داری؟» «بله. بیا!» و مرا نزد سرکردۀ گُردان برگرداند و به او گفت: «فرمانده، اشتباهی شده است. این جوان مدارکش را دارد.» افسر بدون آن‌که به من نگاه کند گفت: «بسیار خوب، به راست.»

    گروهبان مرا بیرون برد. همین‌طور که با هم می‌رفتیم به من گفت زندانی‌هائی را که به سمت چپ بردند، تیرباران می‌شوند. ما دیگر به دری در سمت راست رسیده بودیم که سرباز به دنبال ما دوید: «گروهبان، فرمانده گفت که تو باید این مرد را به سمت چپ برگردانی.»

    خستگی، نومیدی از شکست و عصبیت ناشی از این‌همه دلواپسی مرا از هر نیروئی برای نجات جانم محروم کرده بود. به گروهبان گفتم: «باشد، مرا تیرباران کنید، این برای شما چیزی جز یک جنایت بیشتر نخواهد بود! فقط این مدارک را به خانوادۀ من برگردانید»، و به سمت چپ چرخیدم.

    تقریباً به صف طولانی مردانی که در کنار دیوار ایستاده بودند و دیگرانی که روی زمین درازکش بودند رسیده بودم. روبروی آنها سه کشیش از کتاب دعاهای خود دعای محتضران را می‌خواندند. چند قدم دیگر و من مرده بودم که دستی بازویم را گرفت. این همان گروهبان من بود. او مرا به زور نزد افسر برگرداند و به او گفت: «فرمانده، ما نمی‌توانیم این مرد را تیرباران کنیم. او مدارکش را دارد!» افسر گفت «بده ببینم.» من کیف بغلیم را به او دادم که کارتم به عنوان کارمند وزارت تجارت در زمان محاصره‌ اول در آن بود. فرمانده گفت: «به راست.»

    خیلی زود بیش از سه هزار زندانی در سمت راست گرد آمدند. تمام روز یکشنبه و بخشی از شب صدای انفجار در کنار ما طنین افکن بود. صبح دوشنبه یک جوخۀ آتش وارد شد. گروهبان گفت «پنجاه نفر.» ما گمان کردیم که می‌خواهند ما را با این جوخه تیرباران کنند و هیچکس از جا نجنبید. سربازها اولین پنجاه نفری را که سر راهشان بود گرفتند. من جزو آنها بودم. ما را به همان سمت چپ کذائی بردند.

    در فضائی‌که به نظر ما بی‌انتها می‌آمد، تلهای جسد را می‌دیدیم. گروهبان به ما گفت: «همه‌ این آشغالها را بردارید و بگذاریدشان توی این گاری‌ها.» ما این اجساد پوشیده از خون و گِل را بلند می‌کردیم. سربازها شوخیهای وحشتناکی می‌کردند: «ببینید چه اخمی کرده‌اند»، و با پاشنه‌هایشان چند صورت را داغان می‌کردند. به نظرم می‌رسید که بعضی هنوز زنده‌اند. ما این را به سربازها گفتیم. ولی آنها پاسخ دادند «بیائید، بیائید! ادامه دهید!» مسلماً عده‌ای در زیر خاک مردند. ما ۱٫۹۰۷ جسد را در این گاری‌ها گذاشتیم.

    آزادی Liberté چهارم ژوئن نوشت:

    مدیر ایستگاه لَ رُکِت در زمان کمون و یارانش در همان صحنه‌ قهرمانیهایشان تیرباران شدند. برای سایر گاردهای ملی که در آن حوالی دستگیر شدند و تعدادشان از ۴٫۰۰۰ نفر تجاوز می‌کرد، یک دادگاه نظامی در خود لَ‌رُکِت تشکیل شد. یک کمیسر پلیس و عوامل امنیتی پلیس مسئول بازجوئی اولیه بودند. کسانی را که برای تیرباران تعیین می‌شدند، به داخل می‌فرستادند. آنها را در حال راه رفتن از پشت سر می‌کشتند و جسدشان را در اولین گودال می‌انداختند. همه‌ این دیوها چهرۀ راهزنان را داشتند. استثناها جای تأسف داشت.

     ↩︎
  204. پیوست XXIV:

    هنگام محاکمۀ اعضای کمون در جلسات شعبه سوم دادگاه نظامی در وِرسای، گابریل اُسوُد Gabriel Ossude نامی که در دستگیری ژوُرْد Jourde دست داشت، حاضر شد تا به عنوان شاهد علیه او گواهی دهد. او به عنوان کفیل دادگاه نظامی اضطراری ناحیه هفتم صحبت کرد و وقتی‌که کلنل مِرلَن Merlin از این‌که چنین مقامی به یک غیرنظامی محول شده بود متعجب به نظر رسید؛ آقای اُسوُد وارد توضیحات دقیقی شد که من کاملاً به خاطر دارم.

    او اعلام کرد که در اواخر کمون، با درنظر داشتن ورود قریب‌الوقوع سربازها به پاریس، دادگاه‌های نظامی اضطراری از طرف حکومت وِرسای تشکیل شده بودند؛ تعداد و محل این دادگاه‌های استثنائی و هم‌چنین حوزۀ صلاحیت آنها از پیش تعیین شده بود و او (آقای گابریل اُسود) هرچند که مقامی در ارتش نداشت، ولی به عنوان سروان گردان هفدهم گارد ملی، حکم خود را از دست آقای تی‌یِر Thiers دریافت کرده بود. (نامۀ اوُلیس پَران Ulysse Parent، یادآور Rappel، ۱۹ مارس ۱۸۷۷).

     ↩︎
  205. بعدها همه‌ اسامی شناخته خواهد شد. بگذارید از میان صدها نام اینها را ذکر کنیم. در شهرداری ناحیه پانزدهم: کلنلِ گاردهای ملی، گَل Galle؛ در ناحیه هفتم: آقای گابریل اُسود Gabriel Ossude و آقای بلامون Blamont؛ در کولِژ بناپارت Collège Bonaparte: آقای دُسولانژ de Soulanges، سرکردۀ گردان ۶۹؛ در شهرداری ناحیه نهم: آقای شَرپانتیِه Charpentier؛ در اِلیزِه Élysée: آقای دُسَن‌ژُنیه de Saint-Geniez، سرکردۀ گردان ۳؛ در لوکزامبورگ Luxembourg: آقایان گوسلَن Gosselin، پَرفه Parfait و دانیل Daniel؛ در شهرداری سیزدهم: آقایان دَوریل D'Avril، سرکردۀ گردان ۴، و لَسکول Lascol، سرکردۀ گردان ۱۷. در شَتله Châtelet: وَبْر Vabre در عرض چند ساعت به شهرت قساوت‌باری دست یافت. ↩︎

  206. پیوست XXV:

    این روزها در اطراف مدرسۀ نظام خیلی متأثر کننده است. زندانی‌ها را مرتباً به آنجا می‌آورند، درحالی‌که محاکمه‌شان از پیش تمام شده است و فقط صدای گلوله است‌که می‌آید. (سیِکْل Siècle، ۲۸ مه).

    در پاریس دادگاه‌های نظامی با فعالیت بی‌سابقه‌ای در چندین نقطۀ خاص در کار بودند. در پادگان لُبُ Lobau و مدرسۀ نظام دائم صدای تیر می‌آید. این تصفیه حسابی است با آن لات‌و‌لوتهائی که علناً در درگیری شرکت داشتند. (آزادی Liberté، ۳۰ مه).

    از بامداد (یکشنبه ۲۸ مه)، دیوار امنیتی محکمی دور (تئاتر شَتلِه) برپا کرده‌اند که در آن یک دادگاه نظامی به طور دائم مستقر شده است. دم‌به‌دم دسته‌های پانزده تا بیست نفری مرکب از گاردهای ملی، غیرنظامی‌ها، زنان و کودکان ۱۵ تا ۱۶ ساله را می‌بیند که بیرون می‌آیند.

    این افراد محکوم به مرگ‌اند. آنها دو به دو حرکت می‌کنند و توسط یک جوخه از شکاری‌ها اسکورت می‌شوند که در جلو و عقب صف قرار دارند. این جمع از کنارۀ کِ دُ ژِوْر Quai de Gesvres بالا می‌رود و داخل پادگان جمهوری در میدان لُبُ می‌شود. یک دقیقه بعد آدم از داخل پادگان آتش جوخه‌ها را می‌شنود و گلوله‌های پی‌در‌پی تفنگ شلیک می‌شود. این حکم دادگاه نظامی است که در دم اجرا شده است.

    دستۀ شکاری‌ها به شَتله برمی‌گردد تا زندانیهای دیگر را ببرد. جمعیت از شنیدن صدای تیرها عمیقاً متأثر به نظر می‌رسد. (ژورنال دِ دِبا Journal des Débats، ۳۰ مه ۱۸۷۱).

     ↩︎
  207. پیوست XXVI:

    اعتراف زیر از دست اِتوآل l'Étoile، روزنامه‌ بورژوازی بلژیک Belgique و یکی از خشن‌ترین‌ها علیه کمون، در رفت:

    اکثریت آنها با مرگ مثل عربها پس از نبرد، با بی‌تفاوتی، با تحقیر، بدون نفرت، بدون خشم و بدون دشنام به جلادان خود روبرو شدند.

    همه‌ سربازانی که در این اعدامها شرکت داشتند و من از آنها سؤال کردم در روایاتهای خود متفق‌القول بودند.

    یکی از آنها به من گفت: «ما حدود چهل نفر از این نااصل‌ها را در پَسی Passy تیرباران کردیم. آنها همه مثل سربازها مردند. بعضی‌ها دستها را صلیب کردند و با سر بالاگرفته، ایستادند. عده‌ای دیگر پیراهنهایشان را بیرون آوردند و طرف ما فریاد زدند آتش! ما از مرگ نمی‌ترسیم.»

    حتی یکی از کسانی که ما تیرباران کردیم هم نلرزید. من مخصوصاً یک توپچی را به خاطر دارم که به تنهائی به اندازۀ یک گردان کامل به ما خسارت وارد کرد. او یک‌تنه به یک عراده توپ خدمت می‌داد. درطول سه ربع ساعت باران گلوله‌های خوشه‌ای را برسر ما ریخت و چقدر از رفقای مرا کشت و زخمی کرد. بالاخره مغلوب شد. ما باریکاد او را واژگون کرده بودیم. هنوز جلوی چشمم است. آدم قوی بنیه‌ای بود. به خاطر سرویسی که درطول سه ربع ساعت داده بود، خیس عرق بود. به ما گفت: «حالا نوبت شما است.» من سزاوار تیرباران بوده‌ام، ولی شجاعانه خواهم مرد.

    سرباز دیگری از سپاه ژنرال کلَنشان Clinchant برای من تعریف کرد که چگونه گروهان او هشتادوچهار شورشی را که مسلح دستگیر شده بودند، به پشت سنگرها آوردند. همگی خود را در یک صف قرار دادند، مثل این‌که می‌خواهند نرمش کنند. یکی هم ضعف نشان نداد. یکی از آنها که صورت زیبائی داشت و شلواری از پارچه‌ای ظریف به تن (که در پوتینهایش کرده بود) و کمربند زواَو دور کمر بسته بود، با آرامی به ما گفت: «سعی کنید سینۀ مرا نشانه بگیرید. مواظب باشید به سرم نزنید.» ما همگی آتش کردیم، ولی بیچاره نصف کله‌اش پرید.

    یکی از کارمندان وِرسای مطلب زیر را برای من نقل کرد:

    در طول روز، یکشنبه، من سری به پاریس زدم. من از کنار تئاتر شَتلِه به طرف ویرانه‌های دود زدۀ شهرداری مرکزی می‌رفتم که سیل جمعیتی که کاروانی از زندانیان را دنبال می‌کرد، مرا احاطه نمود و با خود برد.

    من در میان آنها همان کسانی را دیدم که در گردانهای دوران محاصره‌ پاریس دیده بودم. تقریباً همگی آنها به نظرم کارگر آمدند. چهره‌هایشان نه نشانی از نومیدی داشت، نه نگرانی و نه احساسات. آنها با گامهائی محکم و مصمم قدم برمی‌داشتند و به نظر من آن‌قدر به سرنوشت خود بی‌تفاوت بودند که من گمان کردم انتظار دارند آزاد شوند. من کاملاً در اشتباه بودم. این افراد را همان روز صبح به مِنیل‌مونتان برده بودند و حالا خوب می‌دانستند به کجا می‌روند. پس از رسیدن بپادگان لُبُ، افسران سواره‌ای که در جلوی اسکورت بودند نیم‌دایره‌ای تشکیل دادند و مانع جلوتر رفتن کنجکاوها شدند.

     ↩︎
  208. پیوست XXVII: یکی از فرومایه‌ترین سگهای واق واقوی وِرسای در گُلوای Gaulois سیزدهم ژوئن نوشت:

    مردانی‌که کاملاً خونسرد هستند و به قضاوت و حرفشان نمی‌توان تردید کرد، با حیرت آمیخته به اشمئزاز از صحنه‌هائی که با چشم خود دیده بودند صحبت می‌کردند که مرا قدری به فکر فرو برد.

    زنان جوان، زیبارو و جامه‌های ابریشمی برتن، به خیابان می‌آمدند و تپانچه‌ای در دست، بی‌هدف تیراندازی می‌کردند و بعد با حالتی مغرورانه، با صدای بلند و چشمانی پر از نفرت می‌گفتند «فوراً مرا تیرباران کنید.» یکی از آنها را که در خانه‌ای دستگیر کرده بودند که از پنجره‌اش تیراندازی شده بود و داشتند دست و پایش را می‌بستند تا برای محاکمه به وِرسای بفرستند، گفت: «بیائید مرا از زحمت سفر راحت کنید.» با بازوهای گشوده و سینۀ برهنه در کنار دیواری قرار گرفت، به نظر می‌رسید که طالب مرگ است.

    همه‌ آنهائی‌که به این‌ترتیب در حال اعدام بی‌محاکمه توسط سربازان خشمگین دیده شده‌اند، دشنام بر زبان و لبخند تحقیر بر لب مرده‌اند، مثل شهیدی که با قربانی کردن خود وظیفه‌ای بزرگ را انجام می‌دهد.

     ↩︎
  209. پیوست XXVIII:

    در ۱۸۷۶، زمانی‌که دعوا علیه راسپای Raspail به خاطر جزوه‌اش در هواداری از عفوعمومی مطرح شد، نامۀ زیر از آقای هِروه دُ سِزی Hervé de Saisy، سناتور، در دادگاه و خطاب به او قرائت شد:

    به دلیل ملاحظه‌کاری افراد گوناگون نمی‌توانم مطلبی را که شما به من گوشزد می‌کنید در این نامه تکرار کنم. لیکن، در اینجا مایلم با تکرار کلماتی‌ که به عنوان دلیل برای صدور فرمان غیرمنصفانه‌ای به کار رفت تا زندگی آقای سِرنوُسکی Cernuschi را ــ در روزی که سربازها ایستگاه سَنت پِلاژی Sainte Pélagie و ژَردَن دِ پلانت Jardin des Plantes را تصرف کرده بودند ــ در معرض تهدید قرار دهد به درخواست بزرگ‌منشانۀ شما پاسخ دهم.

    اینها هستند کلماتی که ژنرال تیپ که فرمان اعدام بدون محاکمه را صادر کرد، به زبان آورد. با اطلاع از این‌که سِرنوُسکی به زندان رفته بود و من درشکه‌اش را جلوی درِ زندان دیدم، او خطاب به کسی که من نمی‌توانم از او نام ببرم گفت: «ای! این سِرنوُسکی است، همان مرد ۱۰۰٫۰۰۰ فرانکی رفراندوم. برگرد به زندان و تا پنج دقیقۀ دیگر بده او را تیرباران کنند.»

    پنج دقیقه، درست همان زمانی بود که حامل فرمان لازم داشت تا از سِدرِ ژوُسیو Jussieu، جائی‌که ژنرال از آنجا مراحل نبرد را نظاره می‌کرد، خود را به زندان برساند.

    اول من درست از معنیِ این جمله سر در نیاوردم، ولی لحظاتی بعد به خاطر آوردم که این بیانِ یک انتقام‌جوئیِ سیاسی است که در شُرف اِعمال علیه آقای سِرنوُسکی است؛ به خاطر آن‌که او ۱۰۰٫۰۰۰ فرانک برای تبلیغاتی که اپوزیسیون قرار بود طی آخرین رفراندوم امپراتوری انجام دهد، پیشنهاد کرده بود. من که از آنچه در آن دم شنیده بودم، عمیقاً به خشم آمده بودم، این خوشبختی را داشتم و حادثه‌ای پیش آوردم که محکوم نجات خود را از پیش مدیون آن است. اینها جزئیاتی هستند که من قادرم دراختیار شما بگذارم.

    هِروه دُ سِزی Hervé De Saisy
     ↩︎
  210. پیوست XXIX:

    از اِکو دُ لَ دُردُنْیْ Écho de la Dordogne، ۱۹ ژوئن ۱۸۷۱:

    بعضی از روزنامه‌های پاریس این را مکرراً نوشته‌اند که تونی موآلَن Tony Moilin به این جهت محکوم و تیرباران شد که در ۲۷ مه، سلاح در دست، دستگیر شده بود. این گزارش نادرست است.

    تنها عملی که تونی موآلَن را در معرض اتهام قرار می‌داد، این بود که در ۱۸ مارس شهرداری ناحیه خودش را تصرف کرده و لذا در دادن علامت قیام دخیل بوده است. به او نوعی ابلاغ برکناری نشان داده شد که در آن روز از سوی او به آقای هِریسون Hérisson، شهرداری که او جانشینش می‌شد، تسلیم کرده بود. هیچ شاهدی استماع نشد.

    موآلَن این را پذیرفت، ولی اضافه کرد که او حداکثر دو روز در مقام شهردار کار کرد و در انتهای این مدت، چون چندان توافقی با مردان کمون نداشت، داوطلبانه از حضور در شهرداری خودداری کرد و بلافاصله جانشینی برای او تعیین شد.

    دادگاه نظامی از موآلن خواست که چگونگی صرف اوقات و اعمال خود را از تاریخ ورود ارتش به پاریس شرح دهد. او پاسخ داد که چون از مدتها پیش، به خصوص در جریان محاکمۀ بلوآ Blois و از طریق نوشته‌های خود، به عنوان یکی از رهبران حزب سوسیالیست شناخته شده بود و برای تصرف شهرداری ناحیه هشتم در ۱۸ مارس پاسخی نداشت، از بیم دادگاه‌های اختصاری شدید و خشم ساعتهای اولیه درصدد برآمده و موفق شده از صبح دوشنبه تا شنبه شب در خانۀ دوستی پناه بگیرد... و در شامگاه شنبه، ۲۷ مه، این دوست از مهمان خود خواسته تا پناهگاه خود را ترک کند، و هنگام ترک این خانۀ نامهمان‌نواز، در اثر سرخوردگی، دیگر درصدد دفاع از آزادی و حتی دفاع از زندگی خود برنیامده و به خانۀ خود برگشته، و در آنجا بر‌اثر گزارش همسایگان و مستخدمش، تقریباً بلافاصله دستگیر شد و به دادگاه نظامی در لوکزامبورگ Luxembourg منتقل گردید.

    محاکمۀ تونی موآلَن به همین توضیح منحصر شد و او را به مرگ محکوم کردند. دادگاه نظامی لطف کرد و به او گفت که قضیۀ شهرداری، که تنها عملی بود که می‌شد به خاطر آن مقصرش دانست، اهمیتی ندارد و [از این لحاظ] سزاوار مرگ نیست؛ اما از این لحاظ که او یکی از رهبران حزب سوسیالیست به حساب می‌آید و به واسطۀ قابلیتها و شخصیتش روی توده‌ها نفوذ داشت، آدمی خطرناک است. خلاصه، یکی از آن آدمهائی که یک حکومت محتاط و عاقل باید هرگاه موقعیت مشروعی پیدا کرد، خود را از دست آنها خلاص سازد.

    تونی موآلَن فقط می‌توانست به نزاکت (عجب) اعضای دادگاه دلخوش باشد. بدون هیچ مشکلی یک فرصت دوازده ساعته به او داده شد تا بتواند وصیت‌نامۀ خود را تهیه کند، چند کلمه برای خداحافظی به پدرش بنویسد و بالاخره نام خود را به زنی بدهد که از زمان محاکمۀ بلوآ Blois تاکنون نسبت به او بیشترین دلبستگی را نشان داده بود. این وظیفه که انجام شد، در صبح ۲۸ مه، تونی موآلَن را به باغی در چند قدمی کاخ آوردند و تیرباران کردند. بیوه‌اش خواستار تحویل جسد شده بود؛ اول قول این را به او داده بودند، ولی سرانجام امتناع کردند.

     ↩︎
  211. پیوست XXX:

    این آدم‌کشی به ستون بدهکاری‌های گَرسَن Garcin هم می‌رود. باز به او اجازه بدهیم تا حرف بزند.

    بی‌یوره Billioray ابتدا سعی کرد هویت خود را انکار نماید. او قصد داشت به یک سرباز حمله ببرد؛ او آدمی بود با توان ورزشی... او از خودش دفاع می‌کرد و از خشم کف به دهان می‌آورد. وقت چندانی برای بازجوئی از او نبود. او قصۀ پولی را آغاز کرد که محل اختفایش را می‌توانست نشان دهد. او از ۱۵۰٫۰۰۰ فرانک صحبت می‌کرد. بعد حرف خودش را قطع کرد تا به من بگوید «می‌بینم که تو می‌خواهی مرا بدهی تیرباران کنند. برای من بی‌فایده است که حرف دیگری بزنم.» از او پرسیدم «تو سر موضع خود هستی؟» «بله.» او تیرباران شد. (تحقیق در مورد هیجدهم مارس)، جلد ۲، ص ۲۳۴.

     ↩︎
  212. پیوست XXXI:

    روایت یک گروهبان ارتش، منتشره در گُلوآ Le Gaulois.

    این واقعه روز پنج‌شنبه ۲۵ مه، چند دقیقه گذشته از ساعت شش بعد از ظهر، در خیابان کوچک‌ پرِتْر - سَن - ژِرمَن لُکسِروآ Prêtres-Saint-Germain l'Auxerrois رخ داد. وَلِس Vallès داشت همراه جوخۀ آتشِ مأمورِ تیرباران خود از تئاترِ شتله بیرون می‌آمد. او کت سیاه و شلوار روشن زرد رنگی به تن داشت. کلاه به سر نداشت و ریشش که همین اواخر اصلاح شده بود، خیلی کوتاه بود و دیگر داشت خاکستری می‌شد.

    با ورود به کوچه‌ای که حکم مُقَدّر می‌بایست در آنجا اجرا می‌شد، احساس حفظِ نفْس، نیروئی که به نظر می‌رسید رهایش کرده باشد، به او بازگشت. خواست فرار کند؛ ولی وقتی سربازها او را برگرداندند، دچار خشمی وحشتناک شد؛ و فریاد زد «قتل!»، به خود پیچید و گلوی جلادانش را به چنگ آورد و آنها را گاز گرفت و در یک کلام مقاومتی نومیدانه کرد.

    سربازها داشتند دستپاچه می‌شدند و اندکی از این درگیری هولناک متأثر شده بودند که یکی از آنها که پشت سر دیگران بود با قنداق تفنگش چنان ضربۀ خشم‌آلودی به کمر او وارد کرد که مرد بیچاره با ناله‌ای خفیف به زمین افتاد.

    بی‌تردید ستون فقراتش شکسته بود. بعد با تپانچه‌های خودشان چند گلوله مستقیماً به بدنش شلیک کردند و با سرنیزه‌هایشان آن را سوراخ سوراخ کردند. چون هنوز نفس می‌کشید، یکی از جلادها نزدیک شد و شَسپوی خود را در گوشش خالی کرد. بخشی از جمجمه ترکید و باز شد. جسدش در جوی ماند تا یکی بیاید آن را ببرد.

    در این هنگام بود که تماشاچیان به این صحنه نزدیک شدند و با وجود زخمها توانستند او را شناسائی کنند.

     ↩︎
  213. روزنامه‌ لرییِژوا L'Ariégeois متن گزارشی را منتشر نموده است که سرگرد سیْکر Sicre کلنلِ هنگ شصت‌و‌ هفتم داد. این سرگرد اهل شهرستان اَرییِژ Ariège بود و در دستگیری وارْلَن Varlin شرکت و فرماندهی جوخۀ آتش او را به عهده داشت. ما پاراگراف زیر را از این گزارش نقل می‌کنیم: «در میان اشیائی که نزد او یافت شد یک دفتر بغلی که نام او رویش نوشته شده بود، یک کیف پول حاوی ۲۸۴ فرانک و ۱۵ سانتیم، یک قلم‌تراش، یک ساعت نقره‌ای و یک کارت از تریدُن.» ↩︎

  214. چند روزنامه‌ خارجی هم همین بانگ را برآوردند. مجلۀ بحری و نظام The Naval and Military Gazette در ۲۷ مه نوشت: «ما قویاً بر این عقیده‌ایم که مرگ از طریق دار زدن برای مُردن این درنده‌خوها زیادی خوب است و اگر علم پزشکی با عمل کردن بر پیکر زندۀ این جانی‌هائی که کشور خود را به صلابه کشیده‌اند پیشرفت می‌کرد، حداقل این‌که ما در این آزمایشها هیچ عیبی نمی‌دیدیم.» ↩︎

  215. ما در صبح روز یکشنبه در شرابفروشی میدان ولتر سربازانی کاملاً جوان را دیدیم. آنها تفنگداران دریائی در ۱۸۷۱ بودند. ما پرسیدیم «آنجا خیلی کشته هست؟» یکی از آنها با لحنی شگفت‌زده گفت: «اوف! ما دستور داریم که اسیر نگیریم. ژنرال این را به ما گفت.» (آنها نتوانستند نام ژنرالشان را به ما بگویند.) «اگر حریق روشن نکرده بودند به درد ما نمی‌خوردند. ولی چون آنها حریق بپا کرده‌اند، ما باید بکشیم.» (نقل کلمه به کلمه) و او صحبت را با رفقایش ادامه داد. «امروز صبح در آنجا» (به باریکاد شهرداری اشاره کرد) «یک نفر با بلوز بیرون آمد. ما گذاشتیم برود. او پرسید «شما مرا تیرباران نمی‌کنید؟» «آه، باید فکر کنم نه!» گذاشتیم از جلوی ما رد شود و بعد تق، تق! و تلوتلو خوردنش مضحک نبود!» ↩︎

  216. شصت و سه افسر کشته و ۴۳۰ مجروح؛ ۷۹۴ سرباز کشته و ۶۰۲۴ مجروح-درکل، ۸۷۷ کشته و ۶۴۵۴ مجروح. گزارش مارشال مَک‌ماهون↩︎

  217. این تعداد دقیق گروگانهای اعدام شده است: چهار تن در سَنت‌ پِلاژی Sainte Pélagie، شش تن در رُکِت Roquette، چهل‌و هشت نفر در خیابان هَکسو Rue Haxo، چهار تن در پُتیت رُکِت Petite Roquette و کنارۀ ژِکِر Jecker↩︎

  218. کوُنْت دُ موُن Comte de Mun در تحقیق در مورد هیجدهم مارس، جلد ۲، ص ۲۷۶، گفت: «وقتی تیرباران می‌شدند، همگی با نوعی گستاخی می‌مردند که نمی‌توان آن را به یک احساس اخلاقی نسبت داد» (بی‌شک احساس جلاد، آقای دُ موُن) «و فقط می‌تواند به این تصمیم نسبت داده شود که با مرگ بپایانی می‌رسند، به جای آن‌که با کار کردن زندگی کنند.» این حقیقت دارد که مَک‌ماهون Mac-Mahon گفته است (ص ۲۸): «به نظر می‌رسد که آنها فکر می‌کردند در حالِ دفاع از هدف مقدسی هستند، استقلال پاریس. بعضی از آنها ممکن است که در قصد خود حسن نیت داشته باشند.» کدام نفرت‌انگیزترند، کسی که می‌کشد و گمان می‌کند که یک «گستاخ» را می‌کشد یا آن‌که می‌کشد و می‌داند که دارد یک شهید را می‌کشد؟ ↩︎

  219. «روی سِن Seine ردی طولانی از خون را می‌توان دید که همراه جریان آب حرکت می‌کند و از زیر ارک دوم از جانب توئیلری گذر می‌کند. این رد هرگز متوقف نمی‌شد.» روزنامه‌ لیبرته، ۳۱ مه. ↩︎

  220. پیوست XXXII:

    رادیکالِ Radical ۳۰ مه ۱۸۷۲، نامۀ زیر را از یکی از کارکنان سَن‌توما داکَن Saint-Thomas-d'Aquin منتشر کرد که در زمان کمون این خدمت را به ورسائی‌ها کرده بود که مانع آتش توپهای ۸ سانتیمتری ته پُر شده بود:

    به آقای کُنت داروُ Comte Daru،

    رئیس کمیته‌ تحقیق در مورد قیام هیجدهم مارس، وِرسای.

    آقای رئیس،

    من به تازگی در کتابی که نام آن تحقیق پارلمان در مورد قیام هیجدهم مارس است، زیر تیتر گواهی شهود، گواهی زیر را از سروان ستاد گَرسَن خوانده‌ام:

    «همه‌ کسانی که مسلح دستگیر شدند در همان لحظات اول، یعنی درحین نبرد، اعدام شدند. ولی وقتی ما بر کرانۀ چپ مسلط شدیم، دیگر اعدامی نبود.»

    در گزارش مارشال مَک‌ماهون در مورد عملیات ارتش وِرسای علیه پاریسِ شورشی من اعلام زیر را می‌خوانم:

    «عصر روز ۲۵ مه تمام کرانۀ چپ و هم‌چنین پلهای سِن در اختیار ما بود.»

    گواهی سروان گَرسَن The evidence of Captain Garcin متأسفانه خلاف واقع است. چهار روز بعد از ۲۵ مه پسر من و ۲۴ قربانی تیره‌روز دیگر در پادگان دوپلِکس Caserne Dupleix، واقع در کرانۀ چپ، نزدیک مدرسۀ نظام École Militaire کشته شدند.

    در ۳۱ اوت من در این خصوص شکایتی تسلیم وزیر دادگستری کردم که یک نسخۀ صحیح از آن را برای شما می‌فرستم. پس از آن‌که امور مربوط به پسرم را تعریف کردم، تقاضا کردم که قانون دنبال مقصرین بگردد و آنها را مجازات کند. تا حال حاضر علیرغم این‌که من جهت اثبات از بین رفتن فرزندم شکایتم را علنی کرده‌ام، قانون به ادعاهای من ناشنوا مانده است.

    اگر این درست است که، آن‌طور که سروان گَرسَن می‌گوید، ریاست فرماندهی کل قشون در کرانۀ چپ فرمان داده بود که پس از شامگاه ۲۵ مه به این اعدامها خاتمه داده شود؛ و اگر این هم درست بود که مارشال مَک‌ماهون در پیام ۲۸ مه دستور داده بود که هرگونه اعدام تعلیق شود، همان‌طور که کلنل رئیس دادگاه نظامی در محاکمۀ اعضای کمون اعلام کرد-افسر ژاندارمری به نام رُنکُل که دستور کشتار پادگانِ دوپلکس را صادر کرد و [هم‌چنین] همدستان او باید به خاطر بی‌اعتنائی به اوامر ریاست ارتش و به قتل رساندن این بدبختهائی که در نبرد شرکت نداشتند محاکمه شوند.

    درنتیجه — این امر هولناکی است‌ — در صبح ۲۹ مه در همان زمانی که من مشغول تحویل توپهای سَن‌توما داکَن بودم که با پسرم سوگند شرف یاد کرده بودیم تا آنها را برای کشور حفظ کنیم و به خاطر آن جانمان را به خطر انداختیم، پسر من در ته یک طویله به دست کسانی که می‌بایست محافظتش می‌کردند، کشته شد.

    براساس این واقعیات که من هم‌اکنون علنی کرده‌ام، من از آقای رئیس می‌خواهم لطف کنند و دستور دهند گواهی سروان گَرسَن تصحیح شود، زیراکه در نکتۀ مربوط به اعدامها کاملاً خلاف حقیقت است.-آقای رئیس، من افتخار دارم و غیره. امضا، گ. لُوده نسخۀ صحیح از نامۀ حاضر در جوف نامۀ سفارشی ۲۸ مارس ۱۸۷۲ تحت شماره ۱۵۸، به آقای کُنت داروُ Comte Daru ارسال شده است که رسید آن را تصدیق کرده‌اند.

    پاریس، ۲۳ مه ۱۷۸۲

    گ. لُوده G. Laudet
     ↩︎
  221. پیوست XXXIII:

    در آینده کسانی که در دادگاه‌های نظامی محکوم می‌شوند در بوآ دُ بولُنْی Bois de Boulogne اعدام خواهند شد. هرگاه تعداد محکومان از ده تجاوز کند، یک مسلسل جایگزین جوخۀ اعدام خواهد شد. (پاری ژورنال Paris-Journal، ۹ ژوئن).

    هرگونه تردد در بوآ دُ بولُنْی ممنوع است.

    هیچکس نباید وارد شود، مگر آن‌که در معیت یک جوخه سرباز باشد؛ و ممنوعیت خروج مجدد از این هم بیشتر است. (پاری ژورنال، ۱۵ ژوئن).

     ↩︎
  222. این رقمی است‌که ژنرال اَپِر Appert در تحقیق در مورد هیجدهم مارس ارائه داده است. مَک‌ماهون گفته است: «وقتی افراد سلاح خود را تسلیم می‌کنند، نباید تیرباران شوند. این پذیرفته شده بود. متأسفانه در پاره‌ای موارد تعلیماتی که من داده بودم، فراموش شدند. ولی من می‌توانم تأکید کنم که تعداد اعدامها خیلی محدود بوده است.» آفرین به منطق این استدلال. بی‌شک فهرستی از همه، هم از این فراموشکارها و هم از قربانیان دادگاه‌های ویژه تهیه شده است؛ که این «سرباز وفادار» آنها را کاملاً نادیده می‌گیرد.

    چند روز بعد از نبرد، ناسیونال Nationale (یک روزنامه‌ لیبرال و محافظه‌کار) نوشت: «در محافل رسمی تعداد فدرالهائی که در جریان روزهای مه کشته، تیرباران یا در اثر جراحات وارده مرده‌اند، به ۲۰٫۰۰۰ نفر تخمین زده می‌شود. اگر این خبر را از افسرانی نگرفته بودیم که اعلام کرده‌اند که این تخمین به احتمال بسیار قوی درست است؛ ما جرأت انتشار این رقم را که به نظرمان خیلی زیاد می‌آید، نداشتیم.» ↩︎

  223. پیوست XXXIV:

    مردی سیه‌چُرده، هیکل‌دار با کله‌ای منگ و موهای سیاه، سرِ خیابان لَ‌په Rue de la Paix روی زمین نشست و دیگر حاضر نبود یک قدم هم جلوتر برود؛ مشتهایش را به طرف مردم تکان می‌داد و دندان قروچه می‌رفت. پس از چند تلاش برای مجبور کردن او، یکی از سربازها کاملاً از کوره در رفت و سرنیزه‌اش را دو بار در بدن او فرو برد و به او گفت که برخیزد و مثل دیگران راه برود. همان‌طور که انتظار می‌رفت، این روش موفق نبود. بنابراین او را گرفتند و روی اسب گذاشتند که با سرعت از آن پائین پرید؛ و بالاخره او را به دُم اسب بستند و به سبک برونهیلدا Brunhilda [ملکۀ سفاک] روی زمین کشیدند. خیلی زود بر‌اثر خونریزی بی‌هوش شد و چون به یک چوب خشک تبدیل شده بود، او را بارِ یک گاری آمبولانسی کردند و در میان فریاد و دشنام جمعیت از آنجا بردند. (تایمز Times، ۳۱ مه).

    زندانی دیگری که او نیز از راه رفتن سرباز می‌زد با دستها و موهای سرش در معابر کشیده می‌شد. (تایمز Times، ۳۰ مه).

    نزدیک پارک مُن‌سُ Parc Monceau یک زن‌وشوهر را گرفتند و دستور دادند که به طرف میدان واندُم به راه بیفتند که دو کیلومتری از آنجا فاصله داشت. آنها هردو معلول بودند و نمی‌توانستند این‌قدر راه بروند. زن روی سنگِ کنار خیابان نشست و علیرغم التماسهای شوهرش که از او می‌خواست تلاش کند حاضر نبود قدمی به جلو بردارد. زن بر امتناع خود پافشاری کرد و هر دو به هم آویختند و از ژاندارمهائی که همراهشان بودند خواستند که اگر قرار است تیرباران شوند، در دم تیربارانشان کنند. بیست تپانچه آتش کرد و آنها هنوز نفس می‌کشیدند و فقط با دومین دور شلیک بود که فرومردند. بعد ژاندارمها دور شدند و اجسادی را که از پا درآورده بودند، جا گذاشتند. (تایمز Times، ۲۹ مه ۱۸۷۱).

     ↩︎
  224. این مطلب و آنچه در زیر می‌آید نه تنها از سوی زندانیان، بلکه توسط روزنامه‌های هوادار نظم و خبرنگاران روزنامه‌های محافظه‌کار خارجی که به عنوان شهودان عینی صحبت کرده‌اند، تأئید شده است.

    پیوست XXXV:

    روزنامه‌ محافظه‌کارِ سه‌رنگ Tricolor در شمارۀ ۳۱ مه خود نوشت:

    صبح یکشنبه بیست‌وچهارم، از میانِ بیش از دوهزار فدرال، صدویازده نفرشان در خندقهای پَسی تیرباران شده‌اند، و تحت شرائطی که نشان می‌دهد که پیروزی [پایان این جملۀ بی‌معنی را باید به زبان اصلی آورد] était entrée dans toute la maturité de la situation.

    ژنرال گَلیفه Gallifet‌که اعدامها را سرپرستی می‌کرد گفت: «کسانی که موی سفید دارند از صفها خارج شوند!» و تعداد فدرالهای سفید مو به صدویازده نفر بالغ می‌شد. برای اینها دلیل مشدّده این بود که ژوئن ۱۸۴۸ را دیده بودند. در اینجا یک تئوری قهقرائی هست که می‌تواند ما را راهی طولانی به عقب برگرداند.

    آزادی Liberté‌ی بروکسل اعلامیه زیر را با امضای شاهدان عینی در مورد وقایعی که در ۲۶ مه ۱۸۷۱ در لَ‌موئِت La Muette رخ داد، منتشر نمود:

    در ۲۶ مه گذشته ما جزو ستونی از زندانیان بودیم که در ساعت هشت صبح بوُلوار مَلزرب Boulevard Malesherbes را به سمت وِرسای ترک کرد. ما در شاتو دُ لَ‌موئِت Château de La Muette توقف کردیم و در آنجا ژنرال گَلیفه پس از پائین آمدن از اسب خود وارد صفوف ما شد و به انتخاب پرداخت و هشتادوسه مرد و سه زن را به سربازها نشان داد. آنها را بپای استحکامات بردند و جلوی چشم ما تیرباران کردند. پس از این ضربِ شصت، ژنرال به ما گفت: «اسم من گَلیفه است. روزنامه‌های شما در پاریس به اندازۀ کافی مرا لجن مال کرده‌اند. من انتقام خودم را می‌گیرم.»

    از اینجا ما به سمت وِرسای حرکت کردیم و در اینجا هم درطی سفر مجبور بودیم شاهد اعدامهای وحشتناک دو زن و سه مرد باشیم که دراثر خستگی از پا افتاده بودند و چون دیگر نمی‌توانستند هم‌پای ستون راه بروند، توسط گروهبانهای شهری که اسکورت ما را تشکیل می‌دادند با ضربات سرنیزه کشته شدند.

    اسامی با ذکر شغل و آدرس به تعداد یازده اسم به دنبال آمده است.

    ستون زندانیان در خیابان اوُریش Uhrich توقف کرد و به ستون چهار و در ردیف پنج نفره در کوره راه منتهی به جاده صف کشیدند. ژنرال مارکی دُ گالیفه Marquis de Gallifet و ستادش که پیش از ما به آنجا رسیده بودند، پیاده شدند و از سمت چپِ صف و نزدیک جائی که من آنجا بودم، شروع به بازرسی کردند. ژنرال که به آهستگی قدم برمی‌داشت و صف را از نظر می‌گذراند، مثل آن که در حال بازرسی است اینجا و آنجا می‌ایستاد، روی شانه کسی می‌زد و یا به او علامت می‌داد که از عقبِ صف بیرون بیاید. در بیشتر موارد فردی که به این نحو مشخص می‌شد، بدون حرف دیگری از صف بیرون می‌آمد و به طرف وسط جاده که حالا دیگر ستون کوچکی در آنجا تشکیل شده بود، حرکت می‌کرد... بدیهی است که آنها خیلی خوب می‌دانستند که ساعت آخرشان رسیده است و مشاهدۀ عکس‌العمل گوناگون آنها به نحوی هراس‌انگیز جالب بود. یک نفر که زخمی هم بود با پیراهن آغشته به خون میان جاده نشست و با اندوه می‌نالید... دیگرانی در سکوت می‌گریستند. دو نفر که به نظر سرباز فراری می‌آمدند؛ رنگ‌پریده، ولی مسلط برخود از سایر زندانیان می‌پرسیدند که آیا هرگز آنها را در صفوف خود دیده‌اند. عده‌ای مبارزه‌جویانه لبخند می‌زدند... دیدن این‌که یکی از هم‌ردیفهایت را این‌طور بیرون بکشند و درفاصلۀ چند دقیقه به دست مرگ بسپارند، صحنه هراسناکی بود. تلاشی دیگر... در چند قدمی جائی که من ایستاده بودم، یک افسرِ سوار، زن و مردی را به خاطر خلاف خاصی به گَلیفه نشان داد. زن از میان صف بیرون دوید به زانو افتاد و با بازوهای گشاده، طلبِ ترحم کرد و اظهار بی‌گناهی نمود. ژنرال ابتدا مکثی کرد و بعد با چهره‌ای بی‌تفاوت و رفتاری خشک گفت: «خانم، من همه‌ تأترها را در پاریس دیده‌ام. بازی شما هیچ تأثیری روی من ندارد.» (Ce n’est pas la peine de jouer la comédie) [لازم نیست کمدی بازی کنید] من حرکت ژنرال در میان زندانیان را از نزدیک دنبال می‌کردم؛ همانند یک زندانی، ولی مفتخر به برخورداری از اسکورتِ دو شکاریِ اسب‌سوار. سعی می‌کردم بفهمم که چه چیزی انتخابهایش را هدایت می‌کند. نتیجه مشاهدات من این بود که در آن روز به نحوی چشمگیر بلندتر، کثیفتر، تمیزتر، پیرتر یا زشت‌تر بودن از بغل‌دستی خود چیز خوبی نبود. یک فرد مخصوصاً جلب نظر مرا کرد که احتمالاً رهائی خود از بلایای این جهان را مدیون داشتن بینی‌ای شکسته و ناتوانیش در پنهان کردن آن در ارتفاعی که قرار داشت، بود؛ که در جائی دیگر و در غیر این حالت، چهره‌ای معمولی بود. بیش از صد نفری انتخاب شدند، یک جوخه‌ آتش فراخوانده شد و ستون، حرکت خود را از سر گرفت و آنها را پشت سر گذاشت. چند دقیقه‌ای بعد رگبار آتش در پشت سر ما آغاز شد و تا بیش از یک ربع ساعت ادامه یافت. این اعدام آن تیره‌روزانی بود که بی‌محاکمه محکوم شدند. (دیلی نیوز Daily News، ۸ ژوئن ۱۸۷۱).

    دیروز (یکشنبه ۲۸ مه) حدود ساعت یک، ژنرال گَلیفه در رأس ۶٫۰۰۰ زندانی ظاهر شد. روی چهره‌های درهم‌شکسته و در چشمهای گود رفتۀ آنها هیچ نور امیدی وجود نداشت که دیده شود. آنها آشکارا برای بدترین سرنوشتها آماده بودند و بی‌اعتنا پا به زمین می‌کشیدند که گوئی ارزش آن را ندارد تا وِرسای راه بروند تا در آنجا تیرباران شوند. یک اعدام فوری آنها را از رنج این سفر می‌رهاند. آقای دُ گالیفه هم به نظر می‌رسید بر همین عقیده باشد، و اندکی بالاتر از اَرک دُ تریومف ستون را متوقف کرد، ۸۲ نفر را انتخاب کرد که همانجا اعدام شدند. اندکی بعد از این، یک دستۀ ۲۰ نفری از آتش‌نشانها به پارک مُنسو برده شده و اعدام گردیدند. (تایمز، ۳۱ مه ۱۸۷۱).

     ↩︎
  225. «من آدم لاغراندامی را ملاحظه کردم که در لباس گارد ملی به تنهائی راه می‌رفت، با موهای بلند روشن و ریخته روی شانه‌ها، چشمهای آبی درخشان و صورتی زیبا، گیرا و جوان که به نظر می‌رسید نه شرم می‌شناسد و نه ترس. وقتی ناظران صحنه با یک نگاه متوجه شدند که این به ظاهر گارد ملیِ مرد، یک زن است؛ خشمشان به صورت دشنام فوران کرد. ولی تنها پاسخ قربانی این بود که با چشمانی که رنگشان بیشتر شده بود و برق می‌زدند، با خشم به راست و چپ نگاه می‌کرد. اگر ملت فرانسه فقط از زنان فرانسوی تشکیل می‌شد، چه ملت هولناکی می‌بود.» تایمز Times، ۲۹ مه ۱۸۷۱. ↩︎

  226. آنها با رَتیسبُن Ratisbonne به این‌گونه رفتار کردند، کسی همین تازگی در دِبا Débats نوشته بود «چه پیروزی ذیقیمتی!» ↩︎

  227. چندین روزنامه‌ محافظه‌کار و ازجمله سیِکْل Siècle بر این امور شهادت دادند. ما نقل قول از این روزنامه را به روزنامه‌های فیگاریست که ظن گُنده کردن افتخارات ارتش به آنها می‌رود، ترجیح می‌دهیم. «پریروز در ساتُری Satory تلاشی برای شورش صورت گرفت. سربازان با هدف گرفتن یاغی‌ترین‌ها آغاز کردند. ولی چون این کار به اندازۀ کافی سریع به نظر نرسید، مسلسلها را پیش آوردند که به روی جمعیت آتش می‌کردند. نظم دوباره برقرار شد، ولی به چه قیمتی!» (وِرسای، ۲۷ مه). «حدود ساعت چهار صبح یک خیزش جدید در میان زندانیان ساتُری رخ داد. چند رگبار مسلسل شلیک شد و همان‌طور که می‌توانید تصور کنید، تعداد کشته‌ها و زخمی‌ها باید نسبتاً زیاد باشد» (وِرسای، ۲۸ مه). ↩︎

  228. از جمله، یکی همین تییِرس Thierce، سرهنگ دومی که اعدامهای ناحیه سیزدهم را سرپرستی می‌کرد. ↩︎

  229. در بیمارستان بُوژُن Beaujon فدرال مجروحی بود که تمام پرسنل می‌خواستند جان او را نجات دهند. فقط یک نفر مخالفت کرد، دکتر دِلبو Delbeau، سرجراح و استاد دانشکدۀ پزشکی. او به دنبال سربازان پُست مجاور بیمارستان فرستاد تا آن بیچاره را ببرند. این واقعه به افتخار دانشجویانی نقل شد که چند ماه بعد دکتر دِلبو را مجبور کردند تا تدریسش را معلّق کند. ↩︎

  230. تعداد دفاتری‌که این گزارشها در آنها ثبت می‌شد، امکان اثبات صحت این آمار ننگ آور را فراهم کرد که توسط روزنامه‌های جاسوس آن زمان منتشر می‌شد. ↩︎

  231. یکی از این فرمانها که به میلی‌یِر Millière دستور می‌داد تا کرانۀ چپ را آتش بزند، امضای بی‌یوره Billioray (که در تاریخ بیست‌ویکم فرار کرد) و دُمبروسکی Dombrowski (که در آن زمان دیگر مرده بود) را داشت. ↩︎

  232. «کار کلی پاکسازی پاریس. تنبیه باید با جرم برابر باشد. اینها وسائلی هستند که با آنها می‌شود به این نتیجه رسید. اعضای کمون، سرکردگان قیام، اعضای کمیته‌ها، محاکم نظامی و دادگاه‌های انقلابی، ژنرالها و افسران خارجی، فراری‌ها، قاتلهای مُن‌مارْتْر، لَ‌رُکت و مازا، مردان و زنان آتش‌افروز، مردان در مرخصی، باید تیرباران شوند. قانون نظامی باید با همه قوت‌ش در مورد این روزنامه‌نگارانی که مشعل و تپانچه در دست احمقهای متعصب قرار داده‌اند اعمال شود. بخشی از این اقدامات از پیش به عمل درآمده است. سربازان ما با تیرباران فی‌المجلس، کار دادگاه‌های نظامی را راحت کرده‌اند. ولی نباید نادیده گرفت که بزهکاران بسیاری از مجازات گریخته‌اند.» فیگارو Le Figaroی هشتم ژوئن. ↩︎

  233. گزارش ژنرال اَپِر Report of General Appert، جدول ۱، ص ۲۱۵ و ۲۶۲. ↩︎

  234. گزارش سروان گیشان Report of Captain Guichard، تحقیق در مورد هیجدهم مارس، جلد ۳، ص ۴۲۴. ↩︎

  235. ژورنال دِ دِبا Journal des Débats تخمین زد که «تلفات حزب قیام از کشته و اسیر به ۱۰۰٫۰۰۰ نفر رسید.» ↩︎

  236. در فیگارو Le Figaroی هشتم ژوئن — همان شماره‌ای که شامل نقشۀ کشتار هم بود — می‌توان خواند، «ما نامه زیر را از آقای لوئی بلان Louis Blanc به آقای فلیپ ژیل Philippe Gille دریافت کرده‌ایم:

    «جناب، من در مقاله‌ای به قلم شما خواندم که حزب شریف جمهوریخواه حق دارد از من انتظار داشته باشد به پلیدی‌هائی که پاریس صحنه و قربانی آنها بوده است اعتراض کنم. این اظهار نظر مرا شگفت‌زده می‌کند. کدام آدم شریفی می‌تواند، بدون آن‌که فاقد عزت باشد، خود را مکلف بداند به عموم مردم هشدار بدهد که آتش‌افروزی، غارت و آدم‌کشی او را مشمئز می‌سازد. من خود را شایستۀ قضاوت در این مورد می‌دانم، اما این اعلان از جانب من کاملاً بی‌فایده است.

    «هم‌چنین، هنگامی که خشم عمومی این‌قدر مشروع و این‌قدر زیاد است، جناب آیا آگاهید که در دادگاه سکوت حضار اجباری است. این هم درست که وظیفۀ هر کسی است که وقتی قاضی در شُرُف سخن گفتن است، ساکت بماند. جناب، مراتب ارادت مرا بپذیرید.

    لوئی بلان Louis Blanc

     ↩︎
  237. جنگ داخلی در فرانسه The Civil War in France. پیام شورای انجمن بین‌المللی کارگران. ↩︎

  238. این جزئیات از یادداشتهای بسیار زیادی استخراج شده است که نه تنها توسط زندانیان، از جمله الیزه رُکلو Élysée Reclus، بلکه توسط اشخاصی کاملاً بیگانه با کمون — مانند اعضای شوراهای شهرداریهای شهرهای بندری، روزنامه‌نگاران خارجی و غیره — تهیه شده است. ↩︎

  239. گزارش ژنرال اَپِر Appert نه تنها در مورد این رفتارهای توهین‌آمیر ساکت است، بلکه با چنان آرامشی دروغ می‌گوید که هراس‌انگیز است. برای نمونه، او می‌گوید: «با زندانیان همانند ملوانان رفتار می‌شد، با این تفاوت که آنها کار نمی‌کردند و کراراً سهمی از شراب دریافت می‌نمودند.» از قفسها، کرم‌ها، ضربه‌ها و غیره یک کلمه هم نیست. به این نحو، او به سبک یک افسر پرمدعای سررشته‌داری، تاریخ کمون و آخرین مبارزات را تعریف می‌کند. نشان دادنِ این‌که چگونه حرفهای یاوۀ او با هم‌دیگر تناقض دارد، احترام زیادی به او گذاشتن است. با این حال از همین دروغهای رسمی است که تا به امروز مورخین بورژوا تاریخهای خود را سرهم‌بندی کرده‌اند. ↩︎

  240. نامه خطاب به روزنامه‌ آزادی Liberté بروکسل. ↩︎

  241. علاوه بر ۲۷٫۸۳۷ که رسماً در شناورها پذیرفته شده‌اند، این هم قبول شده است که ۸٫۴۷۲ نفر دیگر هم بین ساتُری Satory، لُرانْژْری L'Orangerie، لِ‌شُتییه Les Chautiers و خانه‌های عدالت و اصلاح روآن - کلِرمون Rouen-Clermont و سَن‌‌سیر Saint-Cyr تقسیم شده‌اند. در پانزدهم اکتبر هنوز ۳٫۵۰۰ نفر در زندانهای وِرسای بودند. ↩︎

  242. محل قبلی همه‌جور مجرم. ↩︎

  243. از زمان تصویبنامۀ حکومت موقت در ۱۸۴۸، قربانی‌های سیاسی بزرگی در فرانسه صورت گرفته است. ↩︎

  244. این یک نمونه است و برجسته‌ترین آنها هم نیست. آزادی Liberté نوشت: «ما نباید اشتباه کنیم. بیش از هرچیز نباید به ریزه‌کاری‌ها بپردازیم. مسلماً این دسته‌ای از اراذل، آدم‌کشان، سارقان و آتش‌افروزان است که ما در مقابل چشم خود داریم. استناد به موقعیت آنها به عنوان متهم جهت تقاضای احترام به آنها و برخورداری از قانون که آنها را بی‌گناه فرض می‌گیرد، نشانه فقدان ایمان خواهد بود. نه، نه! هزار بار نه! اینها متهمین عادی نیستند. بعضی از اینها در حین ارتکاب عمل دستگیر شده‌اند و دیگران نیز چنان با اطمینان با اعمال واقعی و رسمی بر مجرمیت صحه گذاشته‌اند که کافی است هویت آنها احراز شود تا بتوان آن را به طور کامل و باصدای بلند فریاد زد. ندای اعتقاد،“بله، بله! آنها مقصرند!" »

    «شهود زندانی، بخش اعظمشان راهزنانی هستند پست با چهره‌های کریه، به خصوص جوانترین‌هایشان، که آدم مایل نیست حتی در روز روشن در گوشۀ یک جنگل هم آنها را ببیند.» ↩︎

  245. خانواده و اخلاق در تمام طول خط در حال پیروز شدن بود. چند روز بعد از سقوط کمون، رئیس اول دیوان تمیز، واسط رسمی عشقهای ناپلئون سوم، رسماً در مقابل تمام دادگاه‌های متحد، مقام پیشین خود را که ملاحظه‌کاری ریاکاران رجال ۴ سپتامبر از آن اخراجش کرده بودند، دوباره اشغال کرد. ↩︎

  246. بگذارید یاد کنیم از دوُپُن دُبوُساک Dupont de Bussac و به ویژه لئون بیگو Léon Bigot که از مارُتو Maroteau، لیسبون Lisbonne و تعداد زیادی از زندانیان گمنام دفاع کرد. او به مدت یک سال وقت خود، کار خود و پول خود را به آنها اختصاص داد؛ و خاطرات منتشر کرد و خود را در گرفتاری‌ها فرسود. او درحین کار و حتی در مقابل دادگاه در اثر سکته مرد. دوستداران کمون هرگز این فداکاری شرافتمندانۀ او را فراموش نخواهند کرد. ↩︎

  247. او در ۱۸۶۶ به جرم خیانت در امانت به ۵ سال زندان محکوم شد. ↩︎

  248. آیا در دانشکده‌های حقوق کسی نیست که آن را به عهده بگیرد؟ برای یک جوان چه هدفی بهتر از این‌که کارش را با آن آغاز کند؟ چه فرصت والائی برای جبران کردن اشتباهات مدارس در زمان کمون و نزدیکتر کردن این بخش از جوانان به پرولتاریا، که هرروز از آن بیشتر فاصله می‌گیرند؟ ↩︎

  249. دادگاه بوداپست Budapest در حکم خود نوشت: «به این تقاضا دائر برابلاغ دلائل حقوقی، حکومت فرانسه فقط و فقط با ارسال حکم دادگاه نظامی پاسخ داده است. در این حکم هیچ اثری از دلیل و هیچ آمار مشخصی در اثبات محکومیت موجود نیست. با توجه به این‌که حکم کاملاً فاقد اماره و دلیل قانونی می‌باشد و این‌که به هیچ‌ وسیله‌ای هم نمی‌توان چنین دلایلی را فراهم کرد، این دادگاه فرانکِل Frankel را از اتهاماتی که علیه او مطرح شده، معاف می‌کند.» ↩︎

  250. نامهای آنها که حقیقتاً به تاریخ مردم تعلق دارند، از این قرار است: مارتِل Martel، رئیس؛ پیوُ Piou، معاون رئیس؛ کنت اوکتاو دُ بَستار Comte Octave de Bastard و فِلیکس ووازَن، منشی؛ باتبی Batbie، کنت دُ مایِه Comte de Maillé، کنت دو شاتِل Comte Duchatel، پِلتِرو - ویلنُوْ Peltereau-Villeneuve، فرانسوا ساکاز François Sacaze، تایهو Tailhard، مارکی دُ کَنسوناس Marquis de Quinsonas، بیگو Bigot، مِروِیو - دووینیان Merveilleux-Duvignau، پاریس Pâris↩︎

  251. پیوست XXXVI:

    در زیر نسخه‌ای از یک نامه به ستاد کل وِرسای می‌آید که احتمالاً هنوز شماره ۲۸ مکرر را برخود دارد:

    به رئیس ستاد کل

    ژنرال،

    مرا اشتباهاً به جای شخصی به نام بُوفون گرفته‌اند و این امر به خصوص از این لحاظ مرا ناراحت می‌کند که غفلت‌هائی را که او مرتکب شده، به من نسبت می‌دهند.

    مسلماً در این دورۀ پانزده روزه من وقت خودم را تلف نکرده‌ام. من یک هنگ کامل جنگجو را سازمان داده‌ام. فرمان آنها این است که با نزدیک شدن سربازان پا به فرار بگذارند و به این ترتیب در صفوف فدرالها هرج‌ومرج راه بیندازند.

    وسیلۀ مورد نظر کمیته (آ) مناسب به نظر می‌رسد. من از آن استفاده خواهم کرد. با فقط صد دائم‌الخمر خیلی کارها می‌شود، انجام داد.

     ↩︎
  252. مطابق روزنامه‌های مرتجع، این مأمور به یک تخته بسته شده بود، اختراع زشتی‌که در مقابلِ آنچه در جریان محاکمه آشکار شد، هیچ‌چیز قادر به توجیه آن نیست. ویزانتینی Vizentini که در جریان انفجار خودبه خودی خشم، بلافاصله به سِن پرتاب شد و اگر تخته‌ای که به آن چسبیده بود، در جریان تقلای او ضربه ای به سرش وارد نکرده بود، حتی ممکن بود نجات یابد. ↩︎

  253. پیوست XXXVII

    مطابق گزارش ژنرال اَپِر Appert این (البته خیلی تخمینی) سهمیه‌ای است که توسط مشاغل مختلف تهیه شده است:

    جواهرسازها ۵۲۸، مقواسازها ۱۲۴، کلاهدوزها ۲۱۰، نجارها ۳۲۸، منشی‌ها ۱۰۶۵، کفاشها ۱۴۹۱، خیاطها ۲۰۶، طلاسازها ۱۷۲، کابینت سازها ۶۳۶، کارکنان بخش تجارت ۱۵۹۸، ابزارسازها ۹۸، کارگران قوطی‌ساز ۲۲۷، ذوبکارها ۲۲۴، منبت‌کارها ۱۸۲، ساعت‌سازها ۱۷۹، حروفچین‌ها ۸۱۹، چاپگرها ۱۵۹، معلم‌ها ۱۰۶، کارگران روزمزد ۲۹۰۱، آجرکارها ۲۲۹۳، صندوق‌سازها ۶۵۹، تورسازها ۱۹۳، نقاشهای خانه‌ها ۸۶۳، صحاف‌ها ۱۰۶، مجسمه‌سازها ۲۸۳، آهنگرها ۲۶۶۴، و تعمیرکارها ۶۸۱، سنگ‌تراش‌ها ۷۶۶، قالب سازها ۱۵۷، دباغ‌ها ۳۴۵. ↩︎

  254. به این‌ترتیب ضبط درحین خانه‌گردی‌هائی که مطابق مأموریت قانونی انجام شدند، اعمالی نظیر سرقت همراه با اِعمال خشونت، غارت و غیره تلقی شده بودند؛ گوئی که این اَعمال انگیره‌های شخصی هم داشته‌اند. در اینجا لازم به تصریح است‌که هیچکس در مقابل دادگاه‌های نظامی دلیلی برای سرقت علیه زندانیان اقامه نکرد. هیچکس نتوانست بگوید که از حریق‌ها برای غارت استفاده شده است. ↩︎

  255. «ما همه یکی از رفقایمان، کُرسِل، را به خاطر می‌آوریم که به بدترین شکل بیماری ریوی مبتلا شده بود. هنگام رفتن جلوی کمیسیون به سختی می‌توانست خود را سرِپا نگهدارد. او سؤال معمول رئیس را فقط با تبسمی رقت‌انگیز پاسخ داد و وقتی‌که یکی از اعضای جوانتر کمیسیون که ظاهراً از دیدن این جنازۀ متحرک به رقت آمده بود (بی‌شک به منظور تقاضای تخفیف)، به سمت گوش جراح پیر خم شد، این شخص اخیر با صدائی آن‌قدر بلند که توسط بیمار و چندین زندانی دیگر شنیده شود غرید: «نه نه! کوسه‌ها هم باید چیزی برای خوردن داشته باشند.» و کوسه‌ها چیزی برای خوردن یافتند؛ کمتر از سه هفته بعد از آن‌که ما را به دریا برده بودند، دوست ما کُرسِل Corcelles مرده بود و ما بقایایش را به آخرین مخزن مشترک سپردیم.» ما باید نام این دوست کوسه‌ها را ارائه کنیم. نام او دکتر شَنَل Dr. Chanal است. «از چهار هزار محکومی که پروندهشان مقابل او مطرح شد، ده مورد معافیت هم دیده نشد. و شاید انگیزه‌هائی که این وضعیت را الزامی کرده‌اند با دانستن حقایق زیر بهتر مورد قضاوت قرار می‌گیرند. ادموند آدام Edmond Adam، نمایندۀ سِن Seine، پس از آن‌که جهت دیدن ه‌. روشفُر که در آنجا حبس بود، به ایندُرِ آمد، زن جوانی به هتل محل اقامت او مراجعت کرد و به او پیشنهاد نمود که هنگام عزیمت او و در ازای مبلغ ناچیز ۱٫۰۰۰ فرانک از سَر- جراح برای دوستش معافیت بگیرد. این زن تذکر داد که کافی است که او لب تر کند، پیرمرد تحت امر اوست.» (نقل از دو زندانی فراری از کالِدونیِ جدید Nouvelle Calédonie ، پاسکال گروُسه Pascal Grousset و ژوُرْد Jourde، منتشره در تایمز The Times، بیست‌وهفتم ژوئن ۱۸۷۴). ↩︎

  256. ژورنال استرالیائی و انگلیسی: «خبر کشتی محکومین اُرن l'Orne که از طریق مطبوعات انگلیس انتشار یافته از همه‌ جهات نادرست است. در این کشتی نه ۴۲۰ بلکه به زحمت ۳۶۰ مورد بیمار اسکوروی وجود داشت.» ↩︎

  257. گزارش کمیسیون بخشودگی‌ها، ارائه شده در ژانویه ۱۸۷۶، توسط آقایان مارتِل و فِلیکس ووازَن Félix Voisin↩︎

  258. در ایل دِ پَن Ile des Pins ۹۰۰ محکوم درجمع ۵۰۰ هکتار زمین (درحدود ۱۰۰ آکر) دریافت کردند. وزیر بحریه در ۱۸۷۶ فیلسوفانه گفت: «ما در مورد امکانات ایل دِ پَن دچار اشتباه شده بودیم.» ژرژ پِرَن Georges Périn پاسخ داد: «این را من سه سال پیش گفتم.» ↩︎

  259. «آدمیرال ریبور در تحقیق خود اعلام کرد که طی سال ۱۸۷۳ ادارۀ مهندسی به محکومین در شبه جزیره ۱۱۰٫۵۲۵ فرانک پرداخته بود. بنابراین ما می‌بایست این مسئله را کنار بگذاریم که محکومان می‌خواهند کار کنند.» (نطق ژرژ پِرَن به هواداری از عفو عمومی، جلسه هفدهم مه ۱۸۷۶). ↩︎

  260. یک بازرس درجه اول به جرم شروع به قتل محکوم شده بود. دیگری مزین به صلیب لژیون دُنُر Légion d'Honneur به خاطر شروع به قتل زنش به هفت سال اعمال شاقه محکوم شده بود. بسیاری از آنها محکومین هرروزۀ می‌خوارگی بودند. ↩︎

  261. این جزئیات از روایت بسیار صحیح و اساساً غیرمبالغه‌آمیزی که پاسکال گروُسه و ژوُرْد Jourde پس از فرار خود در تایمز منتشر کردند، اخذ شده است. این روایت بعداً به صورت جزوه هم منتشر شد. ↩︎

  262. دو قاتل معروف. ↩︎

  263. لهستانیی که به خاطر تیراندازی به تزار در پاریس، محکوم شده بود. ↩︎

  264. یکی از آنها گزارشی کامل از فرارشان همراه با جزئیات جالبی در مورد کالِدونیِ جدید Nouvelle Calédonie داده است. سفری دریائی به دور دنیا، نوشتۀ آ. بالی‌یِر A. Ballière↩︎

  265. در ۲۲ دسامبر ۱۸۷۶، بارون Baron نمایندۀ سابق حسابداران پاریس در کنگرۀ کارگران، به حضور در شعبۀ سوم دادگاه نظامی احضار شد که او را به این متهم می‌کرد که یکی از دبیران دبیرخانۀ جنگ کمون بوده است. بارون Baron به تبعید به یک پایگاه نظامی محکوم شد. درحین بازپرسی رئیس دادگاه گفت: «دادگاه ملاحظه خواهد کرد که متهم هنوز احساساتی نظیر آنچه در ۱۸۷۱ او را به جوش و خروش می‌آورد، دارد؛ زیرا ما در سال ۱۸۷۶ می‌بینیم که او در کنگرۀ کارگران شرکت کرده است.» ↩︎

  266. پیوست XXXVIII:

    به ویژه در قضیه جاسوسیِ اُت - برویِر Hautes-Bruyères که به خاطر آن چندین نفر قبلاً محکوم شده بودند. این جاسوس — جوانی بیست ساله، نه آن‌طور که مرتجعین گفته‌اند یک کودک — گلوله‌های توپهای دشمن را به سمت مواضع فدرالها هدایت کرده بود. او در مقابل دادگاه نظامی مرکب از لَ‌سِسیلیا La Cecilia فرمانده ارتش، ژواَنَر Johannard نماینده کمون و کلیه رؤسای گردانها قبول کرد که برای ورسائی‌ها نقشه مواضع فدرالها را برداشته و بیست فرانک به عنوان پاداش دریافت کرده است. او به اتفاق آراء به مرگ محکوم شد. در هنگام اعدام، ژواَنَر Johannard و گراندیه Grandierدستیار لَ‌سِسیلیا، به محکوم توضیح دادند که اگر نام همدست خود، یکی از ساکنین مُن روُژ Montrouge را فاش کند بخشیده می‌شود. او پاسخ داد: «شما راهزن هستید...»، [...Je vous emm]. این امر که به نحو نفرت‌انگیری تحریف گردیده و به پیراهن عثمان تبدیل شده است، در حق ژواَنَر Johannard همان‌قدر غیرمنصفانه است که در حق سِریزیه Sérizier -یکی از کسانی که در ساتُری Satory تیرباران شد. شاعر بزرگ خود باید از گفته‌اش عذرخواهی کند. ↩︎

  267. حتی در ماه آوریل ۱۸۷۷ یک کشتی که ۵۰۶ محکوم برای انتقال داشت از فرانسه به کالِدونیِ جدید Nouvelle Calédonie فرستاده شد. ↩︎