فهرست مطالب
تاریخ کمون پاریس ۱۸۷۱
پروسپِر اولیویه لیساگاره
(۱۹۰۱-۱۸۳۸)
ترجمه بیژن هیرمن پور
ویرایش عباس فرد
یادداشت ناشر ترجمه انگلیسی
ترجمه اِلِنور مارکس از تاریخ لیساگاره براساس دستنویسی انجام شده است که نویسنده آن را بازبینی کرده و مارکس هم نسبت به آن نظر موافق داشت. لیساگاره، خود، آن را متن نهائی اثرش میدانست. درنتیجه، کار ویرایش متن بسیار ناچیز و محدود به موارد معدود اشتباه در فهم متن فرانسه و برخی عبارتهای دور از ذهنِ ناشی از برگردان تحتاللفظی از فرانسه بوده است. سایر واژههای فرانسوی که در متن آمده، در واژهنامۀ پیوست معنی شدهاند.
پیوستها و یادداشتهای لیساگاره که حاوی اسنادِ ارزشمندی در مورد وقایع مطرح شده در کتاب هستند، عیناً ضمیمه شده است. واژهنامهای کلّی همراه با نامنامۀ مفصلی به کتاب افزوده شده تا به خواننده امکان آشنایی با صدها شخصیتی را بدهد که در کتاب از آنان نام برده میشود.
نقش خود لیساگاره در کمون متواضعانه بود. او جریان کمون را در مقام روزنامهنگار و رزمندۀ سنگرهای خیابانی، دنبال کرده است و همانطور که خودش برایمان نقل میکند عضو، افسر یا کارمند آن نبوده است.
انتشارات نیوپارک
مقدمۀ اِلِنور مارکس
ترجمه حاضر از کتاب تاریخ کمون پاریس، تألیف لیساگاره، سالها پیش به درخواست صریح خود نویسنده صورت گرفت. او علاوهبر اصلاحات فراوان در متن اولیه، نزدیک به صد صفحه هم اختصاصاً برای ترجمه انگلیسی آن نوشت. این ترجمه، در واقع، از متنی صورت گرفته که نویسنده برای چاپ دوم اثر خود آماده کرده بود؛ ولی دولت فرانسه اجازه چاپ آن را نداد. این توضیح درباره تفاوتهای این ترجمه با چاپ اول کتاب لیساگاره لازم است. این تاریخ که در سال ۱۸۷۶ نوشته شده، لزوماً حاوی مطالبی است که امروز دیگر موضوعیت ندارند؛ برای نمونه، اشاره به زندانیان کالِدونیِ جدید، تبعیدها و عفو عمومی. ولی من به دو دلیل این ترجمه را به همان صورتی که در اصل بوده، نگاه میدارم. اگر میخواستیم آن را «به روز» بنویسیم، اولاً صرفاً کاری شکسته بسته از آب درمیآمد؛ و ثانیاً من از هرگونه دستکاری این اثر پرهیز دارم، چرا که اینکار تماماً توسط پدرم تصحیح و بازبینی شده است. خواستم همانطور بماند که او آن را میشناخت.
تاریخ کمون لیساگاره تنها تاریخ اصیل و قابل اعتمادی است که تاکنون دربارۀ این به یادماندنیترین جنبش عصر جدید نوشته شده است. درست است که لیساگاره سرباز کمون بوده، ولی این شجاعت و صداقت را داشته است که حقیقت را به زبان بیاورد. او سعی نکرده اشتباهات حزب خود را پنهان کند یا ضعفهای مهلک انقلاب را زیر لعابی برّاق بپوشاند. و اگر اشتباهی کرده باشد از لحاظ احتیاطکاری و این نگرانی اوست که مبادا مطلبی را عنوان کند که با دلایل قاطع قابل اثبات نباشد. اظهارات وِرساییها در تحقیقات پارلمانی، مطبوعات و کتابهای آنها — حتیالامکان — بر اظهارات دوستان و هواداران ترجیح داده شده است. هرجا شواهد کمونارها مطرح شده، همواره با دقتی وسواسآمیز مورد موشکافی قرار گرفته است. به خاطر همین بیطرفی و احتراز از طرح نکات تردیدآمیز است که باید مطالعه این کتاب را به خوانندگان انگلیسی توصیه کرد.
در انگلستان، به ویژه، بیشتر مردم از وقایعی که مردم پاریس را واداشت تا دست به انقلابی بزنند که قرار بود آنها را از ننگ و فضیحت امپراتوری چهارم نجات دهد، کاملاً بیخبرند. برای بیشتر مردم انگلیس هنوز هم کمون تداعیکننده «غارت، هراس و شهوت» است؛ و وقتی از «قساوتهای» آن سخن میگویند، تصویرهای مبهمی در ذهن دارند که از گروگانهائی حکایت میکند که به دست انقلابیون وحشی سلاخی شدند و از خانههائی خبر میدهد که توسط آتشافروزان خشمگین دستخوش حریق گشتند. آیا هنگام آن فرانرسیده است که مردم انگلیس — سرانجام — از حقیقت آگاه شوند؟ آیا هنگام آن فرانرسیده است که به مردم انگلیس یادآور شد که ورسائیها در ازای کشته شدن ۶۵ گروگان (که نه توسط کمون، بلکه به دست افراد معدودی انجام گرفت که از کشتار اسیران از طرف ورسائیها دچار جنون شده بودند)، ۳۰٫۰۰۰ مرد و زن و کودک را با دستآویز قراردادن قانون و نظم و اغلب پس از اینکه هرگونه عملیات نظامی بپایان رسیده بود، به قتل رساندند؟
هرگاه انگلیسیای پیدا شود که پس از خواندن کتاب تاریخ کمون لیساگاره هنوز دربارۀ کم و کیف «قساوتهای» کمون دچار تردید باشد، باید به گزارشهای ماههای مه و ژوئن تایمز، دیلینیوز و اِستاندارد از پاریس مراجعه کند.* در این گزارشهاستکه میتوان دید که پس از پیروزی باشکوه وِرسای، چه «نظمی در پاریس حاکم بود.»
تنها این کافی نیست که مردم در مورد «قساوتهای» کمون نظر روشنی داشته باشند. اکنون هنگام آن است که آنها معنای واقعی این انقلاب را دریابند؛ انقلابی که میتوان در چند کلام خلاصهاش کرد: کمون به معنای حکومت مردم توسط مردم و اولین تلاش پرولتاریا برای حکومت بَر خودش بود. کارگران پاریس وقتی در اولین بیانیه خود اعلام کردند که «میدانند وظیفۀ مبرم و حق مسلم آنهاست که از طریق تسخیر قدرت حکومتی زمام سرنوشت خود را در دست بگیرند»، این معنی را بیان میکردند. استقرار کمون نه به معنای جایگزینکردن یک شکل سلطۀ طبقاتی با شکلی دیگر، بلکه به معنای برانداختن هرگونه سلطۀ طبقاتی بود. کمون به معنای نشاندن تعاون حقیقی (یعنی کمونیستی) به جای تولید سرمایهداری بود. و شرکت کارگران همه کشورها در این انقلاب به معنای بینالمللی کردن و نه صرفاً ملی کردن زمین و مالکیت خصوصی است.
و همان کسانی که اکنون علیه استفاده از زور بانگ برداشتهاند، برای منکوب کردن مردم پاریس، از زور — آنهم چه زوری! — استفاده کردند. کسانی که سوسیالیستها را صرفاً به عنوان آتشافروز و بمبگذار محکوم میکنند، خود برای به انقیاد کشیدن مردم، از آتش و شمشیر استفاده کردند.
و نتیجۀ این کشتارها و قتل هزاران مرد و زن و کودک چه بوده است؟ آیا سوسیالیسم مرده است؟ آیا سوسیالیسم در خون مردم پاریس غرق شد؟ نه، قدرتِ سوسیالیسم، امروز از هر زمان دیگری بیشتر است. جمهوری بورژوازی فرانسه میتواند برای لکهدار کردن سوسیالیسم با حاکم مستبد روسیه دستبه یکی کند. بیسمارک میتواند قوانین سرکوبکننده بگذراند و آمریکای دمکرات میتواند از او پیروی نماید. ولی سوسیالیسم همچنان پیش میرود! و از آنجاکه سوسیالیسم اکنون به یک قدرت تبدیل شده و حتی در انگلستان هم همهجا شیوع یافته است؛ بنابراین، هنگام آن فرارسیده که عدالت در حق کمون پاریس اجرا شود. اکنون وقت آن فرارسیده است که حتی مخالفان سوسیالیسم (اگرچه نه با همدردی، دستکم با حوصله) روایت راستین و صادقانهای از این آشکارا بزرگترین انقلاب سوسیالیستی قرن را مطالعه کنند.
النور مارکس – ژوئن ۱۸۸۶
(*) کافی است که خواننده را به گزارش تایمز از کشتار در موُلَن سَکه و کلامَر (مدتها پیش از ورود ورسائیها به پاریس) و گزارشهای روزنامههای انگلیس از کشتارهای دستهجمعی — پس از ورود آنها به پاریس رجوع دهم. در اینجا (برای نمونه) چند بریده از آن گزارشها را میآورم که از دَم برداشتهام:
«در انتهای بوُلوار مَلزرب، قتلگاههائی برپا شده است. این منظره جانکاهی است که مردان و زنان را — از هر سن و در هر وضعیت اجتماعی — میبینیم که دم به دم، به صف، در این مسیر مرگزا در حرکتاند. همین چند دقیقه پیش، یکدستۀ ۳۰۰ نفری از بلوار گذشت.
در ساتُری، حدود هزار شورشی اسیر دست به طغیان زدند و دستبندهای خود را باز کردند. سربازان به روی جمعیت آتش گشودند و ۳۰۰ شورشی گلولهباران شدند. در یکی از کاروانهای اسیران، ژاندارمی که یک زن اسیر را به طرف جلو هل میداد، برای اینکار تا آن حد از نوک خنجرش استفاده میکرد که خون از تن زن جاری شده بود. آقای گَلیفه ستون را متوقف کرد، ۸۲ اسیر را انتخاب کرد و دستور تیربارانشان را صادر نمود؛ و بعد، حدود ۱۰۰۰ کمونیست بازداشت شده (در اول ژوئن) تیرباران شدند. اینجا جان انسان آنقدر ارزان شده است که آدم را راحتتر از سگ میکشند. اعدامهای اختصاری هنوز (مدتها پس از توقف نبرد) به مقیاس وسیع ادامه دارد.» تایمز، مه-ژوئن ۱۸۷۱
«گفته میشود که چندصد نفر که به مادلِن پناه برده بودند، در این کلیسا، با سرنیزه کشته شدهاند... یازده واگن مملوّ از اجساد شورشیان در یک گور دستهجمعی در ایسی دفن شدند... به هیچ مرد، زن یا بچهای رحم نکردند... هربار، دستههای ۵۰ یا ۱۰۰ نفری تیرباران میشوند.» دیلی نیوز، مه-ژوئن ۱۸۷۱
«اعدامهای دستهجمعی بیهیچ تبعیضی ادامه دارد. اسیران را دستهدسته به مکانهائی میبرند که در آن جا جوخههای آتش مستقر شدهاند؛ و از پیش، گودالهای عمیقی حفر شده است. در یکی از این گودالها که در یک پادگان عهد ناپلئون قرار دارد، از دیشب تاکنون ۵۰۰ نفر تیرباران شدهاند. اسیران به سرعت با یک رگبار خلاص میشوند و جسدشان را در گودالها تلنبار میکنند؛ به طوریکه آنها که با گلوله کشته نشدهاند، به احتمال قوی مرگ براثر خفگی — خیلی زود — به دردشان خاتمه میدهد. دو دادگاه نظامی به طور اختصاصی — مرتباً هرروز — حکم تیرباران ۵۰۰ نفر را صادر میکنند. هماکنون دو هزار جسد از اطراف پانتِئون جمعآوری شده است.» استاندارد، ژوئن ۱۸۷۱
پیشگفتار نویسنده
تاریخ طبقه سوم از ۱۷۸۹ تاکنون، میبایست پیشدرآمد این کتاب باشد. ولی زمان شتاب دارد. قربانیان دارند به درون گورهای خود فرومیروند. بیم آن است که دروغهای مزورانه رادیکالها بر تهمتهای نخنمای سلطنتطلبان پیشی بگیرد. درحال حاضر، من به حداقل مقدمه لازم بسنده میکنم.
انقلاب ۱۸ مارس را چهکسی انجام داد؟ کمیته مرکزی چه نقشی داشت؟ چگونه فرانسه ۱۰۰٫۰۰۰ فرانسوی را از دست داد؟ چهکسانی مسئولند؟ فوجی از شاهدان به این پرسشها پاسخ خواهند داد...
بیتردید اینکه سخن میگوید یک تبعیدی است ؛ ولی تبعیدیای که نه عضو کمون بوده، نه افسر یا کارمند آن. و طی پنج سال، همه شهادتها را غربال کرده است، حتی یک مطلب را بدون گردآوری دلایل کافی بر صحت آن نقل نکرده است، و حریف فاتح را میبیند که مترصد کمترین بیدقتی است تا بقیه مطالب را یکسره انکار کند. این کسی است که میداند بهترین لایحۀ دفاعی برای مغلوبان همانا روایت ساده و صادقانۀ سرگذشت آنهاست.
وانگهی، این تاریخ به فرزندان آنها، به تمام کارگران سراسر زمین تعلق دارد. فرزند حق دارد از دلیل شکست پدر، حزب سوسیالیست و افتخارات پرچم آن در تمام کشورهای جهان باخبر باشد. کسی که برای مردم افسانههای انقلابی نقل میکند، کسی که آنها را با داستانهای احساساتی سرگرم میسازد، به اندازۀ آن جغرافیدانی مجرم است که برای دریانوردان نقشههای دروغین ترسیم میکند.
لندن، نوامبر ۱۸۷۶
یادداشتهای مترجم فارسی
چاپ دوم تاریخ کمون پاریس ۱۸۷۱ را لیساگاره در سال ۱۸۹۶ به زبان فرانسه منتشر کرد و یک فصل دیگر هم به ۳۶ فصل آن اضافه نمود. این فصل سیوهفتم بیشتر به تحولاتی که به مسئله عفوعمومی تبعیدیان و زندانیهای کمون برمیگردد و همچنین موضعگیریهای درونیِ هیئت حاکمۀ فرانسه میپردازد.
اما ترجمه حاضر از روی چاپ انگلیسی ۱۸۷۶ صورت گرفته است.
توضیح مختصری دربارۀ شرائطی که به کمون پاریس منجر شد، شاید به برخی از خوانندگان ترجمه فارسی این کتاب کمک کند تا مطالب آن را راحتتر تعقیب کنند. به خصوص که این کتاب تقریباً بلافاصله پس از شکست کمون، توسط یک کمونار که خود در کوران وقایع قرار داشته و تا حد زیادی خطاب به کسانی که آنها هم از دور یا نزدیک جریان اوضاع را تعقیب میکردهاند، نوشته شده است. به عبارت دیگر، نویسندۀ این تاریخ اطلاع از امور و وقایع بسیاری را مسلم فرض کرده است که امروز — پس از گذشت حدود ۱۴۰ سال — برای خوانندۀ ایرانی این کتاب فرض چندان درستی نیست. لذا تصمیم گرفتم که علاوهبر پارهای از توضیحات در متن، همچنین پیوست شرح حال بعضی از اشخاص را هم بپایان کتاب اضافه کنم. لازم به توضیح استکه دائره المعارف اینترنتی ویکیِپِدیا مأخذ عمدۀ تألیف این پیوست بوده است. ضمناً دو روزشمار قبل از شروع کتاب (روزشمار «کمون» و روزشمار «تاریخ مختصر تحولات سیاسی فرانسه») آمده است که خواننده میتواند برای بعضی ارجاعات تاریخی در متن کتاب به آنها مراجعه کند. گذشته از این، دو روزشمار نیز (روزشمار «تاریخ جنبش کارگری فرانسه» و روزشمار «تشکیل انترناسیونال تا برقراری جمهوری») در پایان کتاب آمده که مانع اتلاف وقت خواننده در برخی ارجاعات تاریخی خواهد بود.
* * *
کمون پاریس ۱۸۷۱ دقیقاً به دورهای اطلاق میشود که با قیام هیجدهم مارس ۱۸۷۱ در پاریس آغاز و پس از نزدیک به دو ماه در «هفتۀ خونین» (۲۱ تا ۲۸ مه) خاتمه مییابد. بلافاصله پس از قیام پاریس، در چندین شهر دیگر فرانسه هم، به دنبال قیام مردم، کمون اعلان شد؛ ولی این قیامها خیلی زود سرکوب گردیدند. از نظر مارکس این نخستین قیام مستقل پرولتاریا در تاریخ است.
کمون پاریسِ ۱۸۷۱ ریشه در کمون انقلابی ۱۷۹۲ (انقلاب کبیر) و همچنین قیام ژوئن ۱۸۴۸ کارگران پاریس دارد که بهدست حکومت پس از «انقلاب فوریه» به خون کشیده شد. در واقع، از قیام ژوئن است که پرچم سرخ، قیامکنندگان و رزمندگان باریکادها را به هم پیوند میدهد. گرچه در انقلاب کبیر، پرچم سرخ سَمبُل حکومت نظامی بود و انقلابیون تنها برای تمسخر شاه و سربازان آن را به دست میگرفتند، اما از ژوئن ۱۸۴۸ پرچم سرخ به سمبل خون بر زمین ریختۀ کارگران و پرچم سه رنگ، مترادف با سرکوب است.
مردم فرانسه از سال ۱۸۰۰ به بعد، تحت حکومتهای امپراتوری یا سلطنتی بسر برده بودند:
ــ امپراتوری اول ۱۸۱۵-۱۸۰۰، ــ اعادۀ حکومت سلطنتی بوربُنها Bourbons ۱۸۳۰-۱۸۱۵، ــ حکومت سلطنتی لوئی - فیلیپِ اورلئان ۱۸۴۸-۱۸۳۰ ــ و امپراتوری دوم ناپلئون سوم ۱۸۷۰-۱۸۵۱.
رژیم جمهوری سه سال بیشتر طول نکشید.
در ژوئیه ۱۸۷۰، ناپلئون سوم جنگی را علیه پروس به راه انداخت که خیلی زود به شکست او منجر گردید.
در چهارم سپتامبر ۱۸۷۰ جمهوری سوم اعلام شد، ولی جنگ ادامه یافت و «حکومت دفاع ملی» تشکیل گردید. پاریس محاصره شد و در زمستان ۱۸۷۱-۱۸۷۰ با قحطی سختی مواجه گردید. ژوُل فاوْر، وزیر خارجۀ «حکومت دفاع ملی» یک قرارداد آتشبس با بیسمارک امضا کرد. مطابق این قرارداد علاوهبر ختم مخاصمات، یک مجلس ملی هم برای تصمیمگیری در مورد جنگ یا صلح پیشبینی شده بود. انتخابات ۸ فوریه که با عجله برگزار شد، اکثریتی سلطنتطلب را به مجلس ملی فرستاد.
اما بخش اعظم انتخابشدگان پاریس، جمهوریخواه، تندرو و از لیست «هواداران ادامۀ جنگ» بودند. درواقع مردم پاریس فکر میکردند که بخوبی از خود دفاع کرده و خود را شکستخورده نمیدیدند. ازاینرو، حکومت جمهوری ابتدا در بُردو Bordeaux تشکیل میشود و بعد به وِرسای منتقل میگردد تا مانند «حکومت دفاع ملی» در ۳۱ اکتبر درمعرض خطر افتادن به دست مردم نباشد.
بدینترتیب، پاریسیها که محاصره سختی را از سرگذراندهاند و با حرارت ناشی از «جنون محاصره» میخواهند به هرقیمت پاریس را از هجوم پروسیها حفظ کنند، دوران سیاسی و اجتماعی نوینی را آغاز مینمایند. آنها نمیپذیرند که سربازان، توپهای پاریس را بگیرند و بیم آن دارند که این توپها پس از ورود پروسیها به پاریس به دست آنها بیفتد. بدینسان، مبارزهای شدید بین سلطنتطلبان، بورژواهای بزرگ و محافظهکاران شهرستانها که همگی طالب صلحی سریع با پروس هستند و به وِرسای پناه بردهاند، و اهالی پاریس (و اساساً محلات شرق پاریس که تحت شرائط معیشتی سخت بسر میبردند و بیشترین لطمه را از محاصره پاریس توسط آلمانها دیده بودند) درگیر میشود.
اختلاط اجتماعی در محلات پاریس که از دوران قرون وسطی مرسوم بود، در اثر تغییرات شهرسازی در دوران ناپلئون سوم به هم خورده بود. محلات غرب (ناحیههای هفتم، هشتم، پانزدهم، شانزدهم و هفدهم) ثروتمندترین پاریسیها را با نوکر و کلفتهایشان در خود جا داده بود. در محلات مرکز هنوز افراد مرفه زندگی میکنند. ولی طبقات مردمی در شرق (ناحیههای دهم، یازدهم، دوازدهم، سیزدهم، ، هیجدهم، نوزدهم و بیستم) جمع شدهاند. تعداد کارگران خیلی زیاد است: ۴۴۲٫۰۰۰ نفر از جمعیت ۱٫۸ میلیون نفری، مطابق آمار ۱۸۶۶. تعداد پیشهوران هم فراوان است: ۷۰٫۰۰۰ نفر (که اکثر آنها دستتنها و یا با یک کارگر کار میکنند) و کاسبهای خردهپائی که وضعیت اجتماعیشان به کارگران خیلی نزدیک است.
به هرروی، این طبقات مردمی به سازماندهی خود آغاز کرده بودند. حق اعتصاب که در ۱۸۶۴ برقرار شده بود، در سالهای آخر امپراتوری به کَرّات مورد استفاده قرار گرفت. به مناسبت انتخابات فوریه ۱۸۶۴ کارگران بیانیه شصت نفر را منتشر کردند که خواهان آزادی کار، دسترسی به اعتبار مالی و همبستگی بودند. از سپتامبر ۱۸۶۴ انجمن بینالمللی کارگران بوجود آمده بود که در فرانسه هم نماینده داشت. از ۱۸۶۸ حکومت امپراتوری شعبۀ فرانسوی انترناسیونال را که اعضایش در تظاهرات جمهوریخواهانه شرکت کرده بودند منحل کرده بود.
قانون آزادیِ مطبوعات ۱۸۶۸ امکان علنی شدن خواستهای اقتصادی ضدسرمایهدارانه را فراهم کرده بود: «ملی شدنِ» بانکها، بیمهها، معادن، راهآهنها (برنامۀ مالُن و وارْلَن Varlin برای انتخابات ۱۸۶۹)... بلانکیستها که هوادار قیام بودند، هرچه بیشتر ابراز وجود میکردند. طبقات مردمی پاریس بیم دارند که بار دیگر از مزایای انقلاب سپتامبر خود، سرنگونی امپراتوری دوم، محروم شوند. پیش از این، پس از روزهای انقلابی ژوئیه ۱۸۳۰ و فوریه ۱۸۴۸، طبقات مرفه در انتخابات فوریه ۱۸۴۸، با استقرار سلطنت ژوئیه و امپراتوری دوم، قدرت سیاسی را بنفع خود مصادره کرده بودند.
در ۱۸۷۱، پاریسیها نسبت به مجلسی که جدیداً انتخاب شده بود و اکثریت کرسیها در اختیار سلطنتطلبها قرار داشت، بیاعتماد بودند. مجلس در ترس از پاریس مردمی که همواره آمادۀ شعلهور شدن بود، در ۱۰ مارس تصمیم میگیرد که در وِرسای تحت کنترل آلمان و سَمبُل سلطنت مطلقه تشکیل جلسه دهد. مجلس، سیاستی اجتماعی را در پیش میگیرد که بخشی از مردم پاریس را که پیش از آن از محاصره پاریس توسط ارتش آلمان بسیار رنج دیده بودند، دچار مشکل میسازد. مجلس در ۱۰ مارس مهلت پرداخت سفتهها، کرایهخانهها و وامها را لغو میکند و به اینترتیب سه قسط به طور همزمان قابل مطالبه میشود. تعداد کثیری کارگر، پیشهور و کاسب وسائل معاش خود را در خطر میبینند. (تعداد کسانی را که به اینترتیب در معرض ورشکستگی یا تعقیب قضائی قرار میگرفتند، ۱۵٫۰۰۰ نفر برآورد میکنند). به علاوه، مجلس مستمری ۱٫۵ فرانکی گاردهای ملی پاریس را قطع میکند و به اینترتیب بخشی از طبقات فقیر پاریس را از منبع درآمد خود محروم میسازد. این سیاست برای پاریسیهای مُسنتر یادآورِ سیاستی استکه در تابستان ۱۸۴۸ حزب نظم (که همین تییِر Thiers یکی از رهبران آن بود) در پیش گرفت.
وقتی حکومت، تصمیم به خلع سلاح پاریسیها میگیرد آنها مستقیماً خود را در معرض تهدید احساس میکنند. بحث بر سر این است که از پاریسیها ۲۲۷ عرّاده توپی را که در مُنمارْتْر و بِلویل انبار شده است بگیرند. پاریسیها این توپها را مال خود میدانند، چونکه قیمت آنها را در زمان جنگ با پروس و از طریق جمعآوری پول پرداختهاند. آنها در مقابل حملۀ احتمالی ِ سربازان حکومتی (نظیر ژوئن ۱۸۴۸) خود را بِلادفاع احساس میکنند. پاریسیها نزدیک به ۵۰۰٫۰۰۰ تفنگ هم دراختیار دارند.
تییِر Thiers ساختن استحکاماتِ دورِ پاریس را هنگامی که وزیر لوئی - فیلیپ بود، توصیه کرد. آن زمان او این حصار را برای دفاع شهر در مقابل دشمن خارجی در نظر گرفته بود، ولی همان زمان هم از امکان استفادۀ آن در سرکوب قیامهای مردمی غافل نبود. کافی بود که شورشیان را در درون این حصار محبوس کنند و آنها را درهم بشکنند. در فوریه ۱۸۴۸، در جریان وقایع، تییِر Thiers به لوئی - فیلیپ توصیه کرده بود که با همین تاکتیک قیام را در هم بشکند.
در ۱۷ مارس ۱۸۷۱ تییِر Thiers و حکومتش با ارزیابی غلط از روحیه پاریسیها سربازانی را شبانه و به فرماندهی ژنرال وینُیْ برای بردن توپهای بوُت مُنمارْتْر اعزام میکنند. همان روز تییِر Thiers از سر احتیاط دستور دستگیری بلانکی Blanqui، جمهوریخواه انقلابی و ملقب به «زندانی» (چون او بیش از نیمی از زندگی خود را در زندانهای شاهی و امپراتوری سرکرده بود) را صادر میکند که در جنوب فرانسه در خانۀ دوست پزشک خود در حال استراحت بود. تییِر Thiers دستور میدهد که او را تحتالحفظ و با فرمان شلیک، در صورت قصد فرار، به بْرُتانْیْ منتقل کنند.
صبح روز هیجدهم مارس مردم به مقابله با سربازانی که برای بردن توپها آمدهاند برمیخیزند و این سربازان فوراً به آنها میپیوندند.
بیژن هیرمن پور
توضیحات ویراستار فارسی
اگر بورژوازی در کلیت و حاکمیت جهانیاش همه ثروت انباشته تاریخ بشر را — به مثابۀ مالکیت خصوصی — به میراث دارد و این میراث را دستمایه تثبیت خویش میکند، در مقابل طبقه کارگر نیز در گستره جهانی و مبارزهجویانهاش میراثدار همه انقلاباتی استکه در نفیکنندگیشان تاریخِ انسان بودن نوع انسان را گام به گام رقم زدهاند. از همینروست که «حق» نزد بورژوازی (با همه تحولاتش) نهایتاً اثباتی و نزد پرولتاریا (با وجود سکون ظاهریاش) نهایتاً سَلبی است. بنابراین، تاریخ کمون پاریس ۱۸۷۱ به طبقۀ کارگر در ایران نیز تعلق دارد که یکی از چهرههای میلیتانت طبقۀ فروشندگان نیرویکار در عرصۀ جهانی است. گرچه ۱۴۰ سال از قیام مردم پاریس میگذرد، اماآنچه در کمون پاریس اتفاق افتاد، در جوهرۀ وجودیاش و در گامهائی فراتر، در ایران نیز واقع شدنی است. بنابراین، میتوان به همه فعالین کمونیست جنبش کارگری در ایران توصیه کرد که این میراث را تصاحب کنند و آن را به آگاهی خویش فرابرویانند. طبقه کارگر ایران نمیتواند بدون درسگیری از اشتباهات کمون انقلاب پیروزمند خود را سازمان دهد.
تفاوت روایت لیساگاره از کمون پاریس ۱۸۷۱ با دیگر روایتها در این است که او با این باور که «همهچیز باید گفته شود» ؛ همه چیز را میگوید تا «حقیقتِ زاینده جانشینِ تملقگوئی بیبو و خاصیت... گردد.» در تصویری که لیساگاره از کمون پاریس میپردازد، هیچ آدم نخبه و کاملی وجود ندارد و همه حماسۀ تاریخی و ماندگار کمون از ترکیب بدون برنامه و پیشبینی نشدۀ انسانهای مبارزی بوجود میآید که ضمن جنبههای قهرمانانه، بهیچوجه عاری از ضعفهای رایج در میان طبقات کارگران و زحمتکش نیستند. به هرروی، «تاریخ کمون پاریس ۱۸۷۱»، به باور من، مصداق بارز این سخن نویسندۀ کتاب استکه: «کسی که برای مردم افسانههای انقلابی نقل میکند، کسی که آنها را با داستانهای احساساتی سرگرم میسازد، به اندازۀ آن جغرافیدانی مجرم است که برای دریانوردان نقشههای دروغین ترسیم میکند.»
لیساگاره انقلابیتر از آن است که کتابی برای تمجید از خود و همرزمانش بنویسد. روایت لیساگاره از کمون پاریس برای دفاع از حقیقت است و برای دفاع از حقیقت نیازی به افسانهبافی و قهرمانسازی نیست. چنین است که او در عین حال خود نقاد قاطعی است برآنچه خود او و همه کموناردها کردهاند. بیان لیساگاره دربارۀ نشریه مارسِییِز بهترین گواه این نقادی حقیقتطلبانه است. او در مورد این نشریه که خود یکی بنیانگزاران آن است چنین میگوید:
«وضعیت آشفتۀ حزبِ اقدام در نشریه آنها — مارسِییِز — به عریانی نمایان بود: آش درهمجوشی از نظریهپردازان و نویسندگان نومید که نفرت از امپراتوری متحدشان کرده بود، بدون هیچ نظر مشخص و بالاتر از آن بدون هرگونه انضباط.»
همین نگرش حقیقتجویانه است که کتاب لیساگاره را به یکی از معتبرترین اسناد تاریخ جنبش کارگری تبدیل کرده است. همین نیز اهمیت ستایش لیساگاره از فرزندان شریف طبقه کارگر پاریس را دوچندان میکند. در ستایش لیساگاره هیچ فریبی نیست. این شور جانبدارانه و کارگری لیساگاره است که او را به ستایش از این مبارزان پرشور میرساند. ستایشی که در عینحال روایتی است از چگونگی رشد رهبران جنبش سوسیالیستی در درون طبقهکارگر و از میان کارگران. در ستایش پرشکوه او از وارْلَن اوج انقلابیگری آگاهانه طبقه کارگر، این انقلابیترین طبقه تاریخ معاصر، را میتوان دید:
«وارْلَن، افسوس! نشد که فرار کند. روز یکشنبه ۲۸ مه در خیابان لافایِت شناخته شد و بپای “بوُت مُنمارْتْر” نزد فرماندهیِ کل برده یا دقیقتر کشانده شد. ورسائیها او را فرستادند تا در خیابان رُزیه تیرباران شود. به مدت یک ساعت، یک ساعت کشنده، وارْلَن را درحالیکه دستهایش از پشت بسته بود، زیر بارانی از ضربات و دشنام، در خیابانهای مُنمارْتْر" میکشاندند. سر جوان و متفکرش که هرگز اندیشهای جز اندیشۀ برادری به آن راه نیافت، براثر ضربۀ شمشیرها شکاف برداشت و خیلی زود صرفاً به تودهای از خون و گوشت لهیده تبدیل شد و چشمها از حدقه بیرون زد. با رسیدن به خیابان رُزیه او دیگر راه نمیرفت. او را میبردند.
او را نشاندند تا تیرباران کنند. ملعونها جسد او را با ضربات قنداق تفنگ مُثله کردند.
تپۀ شهدا هرگز شهیدی پرافتخارتر از وارْلَن نداشت. کاش او هم در قلب بزرگ طبقۀ کارگر جای گیرد. سراسر زندگی وارْلَن یک نمونه بود. او کاملاً به تنهائی و صرفاً با قدرت ارادۀ خود، و با صَرف ساعات نادری که شبها — پس از کارگاه و برای مطالعه — برایش میماند، خودش را آموزش داد. آموختن نه با این قصد که به بورژوازی راه یابد، آنچنان که خیلیها کردند؛ ولی به قصد آموزش و رهائی مردم. او قلب و روح انجمن کارگران در پایان دوران امپراتوری بود. این انقلابی خستگیناپذیر و فروتن که در عین کمحرفی همواره به موقع حرفش را میزد و آنهم برای آنکه یک بحث نامفهوم را با یک کلمه روشن سازد، در وجود خود آن غریزۀ انقلابیای را که اغلب در کارگران آموزشدیده نهفته است، حفظ کرده بود. او که در ۱۸ مارس یکی از اولین افراد بود، در تمام طول کمون کار کرد و تا آخر در باریکادها به سر برد. مرگ او مایۀ افتخار کارگران است. اگر در مطلع این تاریخ جائی برای نام دیگری جز پاریس وجود داشت، این کتاب باید به وارْلَن و دُلِکْلوُز تقدیم میشد.»
کیست که به احترام این مبارزان پرشور از جا برنخیزد؟
با ترجمه این کتاب، بیژن هیرمن پور خلأئی نه چندان کوچک در ادبیات کارگری ایران را پر کرده است. هرآنچه تا به امروز در جنبش کارگری ایران دربارۀ کمون پاریس گفته شده است، به نقل از آن رهبران جنبش کمونیستی بوده است که علیرغم بینش و درایتشان، هیچکدام خود از نزدیک شاهد کمون نبودهاند و همه آنها روایت خود را بر روایتهایی از قبیل روایت لیساگاره متکی کردهاند. این را تروتسکی در مقدمۀ کتاب خود نیز تأکید کرده است. اما جنبش کمونیستی ایران که با عینک سوسیالیسم پرو روسی به جنبش کارگری جهانی نگاه میکرد، کمون پاریس ا. ژلوبوفسکایا را میشناخت، بدون آنکه کمون پاریس لیساگاره را بشناسد. اکنون و با کار سنگین و ارزشمند مترجم، این خلأ برطرف میشود.
* * *
ترجمه انگلیسی «تاریخ کمون پاریس ۱۸۷۱» ۲۶۸ نکته در پانویس و ۳۸ نکتۀ دیگر تحت عنوان «پیوست» دارد که به یکدیگر مربوطند. بدینترتیب که نویسنده از متن بپانویس ارجاع میدهد و از آنجا به پیوست. گرچه این ارتباط در انتشار ترجمه حاضر به طور متوالی آمده است؛ اما شمارهگذاری لاتین نشاندهندۀ پیوستهاست.
در متن نیز توضیحات کوتاهی (هم از مترجم انگلیسی و هم از مترجم فارسی) وجود دارد که بین دو کروشه [] قرار دارد. همه آن کروشههائی که با حرف «م» مشخص شدهاند از مترجم فارسی است. ضمناً به منظور فهم سادهترِ ارتباط وقایع، شرح مختصر زندگی بعضی از شخصیتهای کتاب، تحت عنوان «پیوست مترجم فارسی»، به آخر کتاب افزوده شده است که با علامت * مشخص شدهاند.
این چاپ همان انتشار اینترنتی کتاب است به مناسبت سالگرد کمون پاریس و درحالی انجام گرفت که هنوز کار بازبینی تمام کتاب بپایان نرسیده بود. مترجم و ویراستار از هرگونه انتقاد و نظری که به برطرف کردن ضعفهای کار یاری برسانند سپاسگزار خواهند بود. امید که چاپ بعدی کتاب به همت همه علاقمندان با اشتباهات و ضعفهای کمتری همراه باشد.
عباس فرد
روزشمار مختصر تحولات سیاسی فرانسه
از فتح باستیل در ۱۴ ژوئیه ۱۷۸۹ تا شکست کمون در ۱۸۷۱
۱۷۹۲-۱۸۰۴ | جمهوری اول |
۱۷۹۲-۱۷۹۵ | کنوانسیون |
۱۷۹۵-۱۷۹۹ | دیرِکتوار |
۱۷۹۹-۱۸۰۴ | حکومت کنسولها |
۱۸۰۴-۱۸۱۵ | امپراتوی |
۱۸۰۴-۱۸۱۴ | ناپلئون اول |
۱۸۱۴-۱۸۱۵ | لوئی هیجدهم (اعادۀ سلطنت، بار اول) |
۱۸۱۵ | ناپلئون اول (حکومت صدروزه) |
۱۸۱۵-۱۸۳۰ | اعادۀ سلطنت |
۱۸۱۵-۱۸۲۴ | لوئی هیجدهم |
۱۸۲۴-۱۸۳۰ | شارل دهم |
۱۸۳۰-۱۸۴۸ | سلطنت ژوئیه |
۱۸۳۰-۱۸۴۸ | لوئی فیلیپ اول |
۱۸۴۸-۱۸۵۲ | جمهوری دوم |
۱۸۴۸-۱۸۵۲ | لوئی ناپلئون بناپارت |
۱۸۵۲-۱۸۷۰ | امپراتوری دوم |
۱۸۵۲-۱۸۷۰ | ناپلئون سوم |
۱۸۴۸-۱۸۷۱ | جمهوری سوم |
۱۸۷۱-۱۸۷۳ | آدُلف تییِر |
روزشمار کمون
سال ۱۸۷۰ | |
۱۰ ژانویه | تظاهرات صدهزار نفری علیه ناپلئون سوم به مناسبت قتل ویکتور نوآر (روزنامهنگار) به دست پییر بناپارت (پسرعموی امپراتور). |
۸ مه | در یک رفراندوم ملی، امپراتوری با ۸۴ درصد آراءِ مثبت، رأی اعتماد کسب میکند. در آستانۀ رفراندوم، اعضای فدراسیون پاریس به اتهام توطئه علیه ناپلئون سوم دستگیر میشوند. این بهانه بعداً برای دستگیری کلیۀ اعضای انترناسیونال در سراسر فرانسه مورد استفاده قرار گرفت. |
۱۹ ژوئیه | درگیری دیپلماتیک به خاطر نیّات پروس در مورد تاج و تخت اسپانیا. لوئی بناپارت به پروس اعلان جنگ میکند. |
۲۳ ژوئیه | مارکسآنچه را که بعداً «اولین پیام انترناسیونال» نامیده شد، تمام میکند. |
۲۶ ژوئیه | «اولین پیام» به تصویب میرسد و توسط شورای عمومی «انجمن کارگران» در سطح بینالمللی منتشر میشود. |
۴ تا ۶ اوت | شاهزاده فردریک، فرماندۀ یکی از سه ارتش پروس که به فرانسه حمله کردهاند، مارشالِ فرانسه (مَکماهون) را در وُرت و وایسنبرگ شکست میدهد؛ او را از آلزاس (شمال شرق فرانسه) بیرون میکند؛ استراسبورگ را به محاصره درمیآورد؛ و به طرف نانسی حرکت میکند. دو ارتش دیگر نیز نیروهای مارشال بازِن Bazaine را در مِتْس منزوی میکنند. |
۱۶ تا ۱۸ اوت | تلاش بازِن Bazaine برای بیرون بردن سربازان خود از میان خطوط پروس که با کشتههای بسیار در مارس- لاتور و لراولوتت خنثی میشود. پروسیها تا شالون پیش میروند. |
۱ سپتامبر | نبرد سِدان. ناپلئون که همراه مَکماهون در مِتْس به نجات بازِن Bazaine شتافته بود با راهبندان پروسیها روبرو میشود، وارد نبرد میگردد، و در سِدان شکست میخورد. |
۲ سپتامبر | ناپلئون و مَکماهون با بیش از ۸۳٫۰۰۰ سرباز در مِتْس تسلیم میشوند. |
۴ سپتامبر | با رسیدن خبر تسلیم در سِدان، کارگران پاریس به پاله بوُربُن حمله میکنند و مجلس قانونگذاری را وادار به اعلام سقوط امپراتوری میکنند. عصر همان روز در تالار شهرداری مرکزی پاریس جمهوری اعلام میشود. «حکومت موقت دفاع ملی» برای ادامۀ اخراج پروسیها از فرانسه، مستقر میشود. |
۵ سپتامبر | در لندن و پارهای از شهرهای بزرگ تظاهراتی برپا گردید که تظاهرکنندگان خواستار شناسائی جمهوری فرانسه از طرف انگلستان بودند. شورای عمومی انترناسیونالِ اول در سازماندهی این تظاهرات فعالانه شرکت داشت. |
۶ سپتامبر | «حکومت دفاع ملی» طی بیانیهای تقصیر جنگ را به گردن رژیم امپراتوری میاندازد و اعلام میکند که خواهان صلح است؛ اما «مادام که پروسْ آلزاس - لُرِن را در اشغال دارد، یک وجب از خاک و یک سنگ از استحکامات نظامی خودرا واگذار نمیکند و جنگ متوقف نخواهد شد.» |
۱۹ سپتامبر | دو ارتش پروس محاصره طولانی پاریس را آغاز میکنند. بیسمارک تصور میکند که کارگران «ملایم و منحط» پاریس فوراً تسلیم خواهند شد. حکومت موقت هیئت نمایندگیای به توُر میفرستد که گامبِتا با فرار از پاریس با بالُن خیلی زود به آن میپیوندد تا مقاومت را در شهرستانها سازماندهی کند. |
۲۷ اکتبر | ارتش فرانسه به سرکردگی بازِن Bazaine (با ارتشی بین ۱۴۰٫۰۰۰ تا ۱۸۰٫۰۰۰ سرباز) در مِتْس تسلیم میشود. |
۳۰ اکتبر | گارد ملی فرانسه در لُبورژِه شکست میخورد. |
۳۱ اکتبر | با دریافت این خبر که «حکومت دفاع ملی» تصمیم به آغاز مذاکره با پروس گرفته است، کارگران پاریس و بخشهای انقلابی گارد ملی تحت رهبری بلانکی Blanqui شورش میکنند، تالار شهرداری مرکزی را اشغال کرده و در آنجا حکومت انقلابیِ «کمیته امنیت عمومی» را برپا میدارند. این کمیته در ۳۱ اکتبر مانع از اعدام اعضای حکومت موقت میشود که پارهای از شورشیان خواهان آن بودند. |
۱ نوامبر | تحت فشار کارگران حکومت ملی قول استعفا و برنامهریزی انتخابات کمون را میدهد-قولهائی که تصمیم به عملی کردن آنها را نداشت. پس از آن که کارگران با این کَلَکِ «قانونی» آرام میشوند، حکومت با خشونت شهرداری مرکزی را میگیرد و دوباره سلطهاش را بر شهر تحت محاصره برقرار میکند. بلانکی Blanqui به اتهام خیانت بازداشت میشود. |
سال ۱۸۷۱ | |
۲۲ ژانویه | پرولتاریای پاریس و نفرات گارد ملی در تظاهراتی که به ابتکار بلانکیستها برگزار شد، شرکت کردند. آنها خواستار سرنگونی حکومت و برقراری کمون شدند. به دستور «حکومت دفاع ملی» گارد متحرک بْرُتانْیْ که از شهرداری حفاظت میکرد بسوی تظاهرکنندگان آتش گشود. پس از کشتار کارگران بیسلاح، حکومت تدارک تسلیم پاریس را آغاز میکند. |
۲۸ ژانویه | پس از چهارماه مبارزۀ کارگران، پاریس تسلیم پروسیها میشود. درحالی که تمام نیروهای منظم خلع سلاح میشوند، گارد ملی اجازه داشت سلاحهای خود را نگهدارد و مردم پاریس هم مسلح میمانند و فقط امکان تصرف بخش کوچکی از شهر را به پروسیها دادند. |
۸ فوریه | برگزاری انتخابات در فرانسه که اکثر ساکنان کشور از آن بیخبرند. |
۱۲ فوریه | مجلس ملی جدید در بُردو Bordeaux افتتاح میشود. دوسوم نمایندگان محافظهکار و خواهان پایان جنگ هستند. |
۱۶ فوریه | مجلسْ آدُلف تییِر را به عنوان رئیس قوۀ مجریه انتخاب میکند. |
۲۶ فوریه | در وِرسای، معاهدۀ مقدماتی صلح بین تییِر Thiers و ژوُل فاوْر از یکسو و بیسمارک از سوی دیگر امضا میشود. فرانسه آلزاس و لُرِن شرقی را به آلمان واگذار میکند و مبلغ پنج میلیارد غرامت میپردازد. خروج آلمان از مناطق اشغالی به تدریج و به نسبت تأدیۀ مبلغ غرامت صورت میگیرد. معاهدۀ نهائی در تاریخ ۱۰ مه ۱۸۷۱ در فرانکفورت امضا شد. |
۱ تا ۳ مارس | پس از ماهها درگیری و تحمل سختیِ ناشی از ورود ارتش آلمان به شهر و تسلیم بیوقفۀ حکومت، کارگران پاریس واکنشی خشمآلود نشان میدهند. گارد ملی طغیان میکند و یک کمیته مرکزی تشکیل میدهد. |
۱۰ مارس | مجلس ملی یک قانون در مورد به تأخیر انداختن پرداخت وامهای معوقه تصویب میکند. مطابق این قانون پرداخت وامهائی که تعهد آنها بین ۱۳ اوت و ۱۲ نوامبر ۱۸۷۰ صورت گرفته را میتوان به تأخیر انداخت. این قانون به ورشکستگی بسیاری از خوردهبورژواها منجر میشود. |
۱۱ مارس | مجلس ملی جابه جا میشود. با وجود ناآرامیها در پاریس، حکومت در ۲۰ مارس در وِرسای مستقر میشود. |
۱۸ مارس | آدُلف تییِر در تلاش برای خلع سلاح پاریس، سربازان ارتش منظم را به پاریس اعزام میکند، ولی آنها به کارگران پاریس میپیوندند و از اجرای فرمان آتش خودداری میکنند. ژنرالها کلود مارتَن لُکنت و ژاک لئونار کلمانتوما توسط سربازان تحت فرمان خود به قتل میرسند. بسیاری از سربازان با مسالمت از پاریس خارج میشوند و عدهای هم در همانجا میمانند. تییِر Thiers خشمگین از چنین رویدادی جنگ داخلی را آغاز میکند. |
۲۶ مارس | شورای شهرداری — کمون پاریس — توسط شهروندان پاریس انتخاب میشود. کمون شامل کارگرانی میشود که در بین آنها پیروان انترناسیونال، پروُدُن و بلانکی Blanqui وجود دارند. |
۲۸ مارس | کمیته مرکزی گارد ملی که تا آن زمان وظایف حکومت را انجام میداد، پس از صدور فرمان انحلال دائمیِ «پلیس اخلاق» استعفا میدهد. |
۳۰ مارس | کمون، نظاموظیفه و ارتش دائمی را ملغی میکند. گارد ملی تنها نیروی مسلحی است که همه افراد قادر به حمل سلاح در آن ثبت نام میکنند. کمون کلیۀ اجارهخانههای معوقه را از اکتبر ۱۸۷۰ تا آوریل ۱۸۷۱ میبخشد. در همان روز اعتبارنامۀ خارجیانی که برای عضویت کمون انتخاب شدهاند، تایید میشود؛ زیرا پرچم کمون پرچم جمهوری جهانی است. |
۱ آوریل | کمون اعلام میکند که بالاترین حقوق دریافتی یک عضو کمون از ۶۰۰۰ فرانک تجاوز نمیکند. |
۲ آوریل | جهت سرکوب کمون پاریس، تییِر Thiers به بیسمارک متوسل میشود تا اسرای جنگی فرانسه را که اکثراً در ارتشهائی خدمت میکردند که در سِدان و مِتْس تسلیم شده بودند، به ارتش وِرسای تحویل دهد. بیسمارک در ازای پرداخت ۵ میلیارد غرامت با این درخواست موافقت میکند. ارتش فرانسه محاصره پاریس را آغاز میکند. پاریس تحت بمباران مداوم قرار میگیرد و آن هم توسط همان کسانی که بمباران پاریس توسط پرروسیها را به عنوان توهین به مقدسات محکوم کرده بودند. کمون، جدائی کلیسا از دولت، الغای هرگونه کمک مالیِ دولت به مقاصد مذهبی و تبدیل تمام اموال کلیسا به اموال دولت را مقرر کرد. مذهب امری صرفاً شخصی اعلام میشود. |
۵ آوریل | در تلاش برای جلوگیری از تیرباران کمونارها توسط وِرسای، یک لایحه قانونی در مورد گروگانها تصویب شد. براساس این تصویبنامه همه کسانی که به داشتن ارتباط با حکومت در وِرسای متهم میشدند، گروگان اعلام میشدند. این تصمیم هرگز اجرا نشد. |
۶ آوریل | گیوتین، توسط گردان ۱۳۷ گارد ملی بیرون آورده و در میان شادی عظیم مردم سوزانده شد. |
۷ آوریل | درهفتم آوریل، ارتش وِرسای گُدار سِن در نُییی را درجبهۀ غرب پاریس تسخیر کرد. در عکسالعمل به سیاست تیرباران کمونارهای دستگیر شده، کمون سیاست چشم درمقابل چشم و دندان درمقابل دندان را اعلام وتهدید به مقابله به مثل مینماید. اینکار بلافاصله بلوف از آب درمیآید وکارگران پاریس هیچکس را اعدام نمیکنند. |
۸ آوریل | در یک لایحه قانونی هرگونه نشانه، تصویر، دگم و دعای مذهبی از مدارس بیرون رانده میشود. در یک کلام مقرر میشود که «هرآنچه به حوزۀ وجدان فردی تعلق دارد» از مدارس خارج گردد. این تصویبنامه به تدریج اجرا میشود. |
۱۱ آوریل | در حملهای در جنوب پاریس، ارتش فرانسه با خسارات زیادی توسط ژنرال اُد به عقب رانده میشود. |
۱۲ آوریل | کمون تصمیم میگیرد که ستون پیروزی در میدان واندُم را که پس از فتوحات ناپلئون در ۱۸۰۹ از توپهای غنیمتی ساخته شده بود، به عنوان نشانۀ شوینیسم و تحریک نفرت ملی، تخریب کند. این تصویبنامه در ۱۶ مه به اجرا درآمد. |
۱۶ آوریل | کمون، تعویق سررسید کلیه بدهیها و لغو بهرۀ آنها را تا سه سال دیگر اعلان میکند. کمون، دستور میدهد که صورتی از کارخانههائی که توسط صاحبان آنها بسته شدهاند تهیه شود و طرحهائی تنظیم گردد که مطابق آنها این کارخانهها توسط کارگران سابق خود که در تعاونیها متشکل میشوند، اداره گردند؛ و نیز این تعاونیها در یک سندیکای واحد بزرگ متشکل شوند. |
۲۰ آوریل | کمون، کار شب نانواها را قدغن میکند و همچنین کارت ثبتنام کارگران را که از آغاز امپراتوری دوم منحصراً توسط منصوبین پلیس — این استثمارگران درجه اول — اداره میشد را ملغی مینماید. صدور کارت ثبتنام کارگران به شهرداریهای بیست ناحیۀ پاریس واگذار میشود. |
۲۳ آوریل | تییِر Thiers، مذاکرات مربوط به درخواست کمون مبنیبر مبادلۀ اسقف اعظم ژرژ داربوا Georges Darboy و کلیه کشیشهائی که در پاریس گروگان بودند با تنها شخص بلانکی Blanqui که دوبار به عضویت کمون انتخاب شده بود و در کلِروو زندانی بود، را قطع میکند. با چشمانداز نزدیک شدن انتخابات ۳۰ آوریل، یکی از صحنههای بزرگ آشتیجوئی خود را به نمایش گذاشت. تییِر Thiers از تریبون مجلس فریاد برآورد: «هیچ توطئهای علیه جمهوری وجود ندارد مگر توطئۀ پاریس که ما را به ریختن خون فرانسویها وادار میکند. من این را بارها و بارها تکرار میکنم...» از ۷۰۰٫۰۰۰ عضو شورای شهر اتحاد لژیتیمیستها، اورلئانیستها و بناپارتیستها (یعنی حزب نظم) ۳۰٫۰۰۰ عضو هم به دست نیاورد. |
۳۰ آوریل | کمون دستور تعطیل گروخانهها را به این دلیل که وسیلۀ استثمار کار هستند و با حق کارگران بر ابزار کارِ خود و حیثیت شخصیشان تناقض دارد، صادر میکند. |
۵ مه | کمون دستور تخریب محراب ندامت که در استغفار از اعدام لوئی ۱۶ ساخته شده بود، را صادر میکند. |
۹ مه | دژ ایسی که در اثر آتش توپخانه و بمباران کاملاً با خاک یکسان شده است، به تصرف ارتش فرانسه درمیآید. |
۱۰مه | معاهدۀ صلح منعقده در فوریه حالا به عنوان معاهدۀ فرانکفورت به امضا میرسد. (این معاهده در ۱۷ مه از تصویب مجلس ملی میگذرد.) |
۱۶ مه | ستون واندُم واژگون میشود. این ستون بین سالهای ۱۸۰۶ و ۱۸۱۰، به افتخار پیروزیهای فرانسۀ ناپلئونی در پاریس از برنز حاصل از توپهای غنیمت گرفته شده از دشمن در پاریس برپا شد و در رأس آن مجسمۀ ناپلئون قرار داشت. |
۲۱ تا ۲۸ مه | سربازان وِرسای در ۲۱ مه وارد پاریس میشوند. پروسیها که دژهای شمال و شرق پاریس را در دست داشتند به سربازان وِرسای اجازه میدهند که از طریق املاک شمال پاریس که مطابق قرارداد آتشبس برای آنها منطقۀ ممنوعه بود، به سمت پاریس پیشروی کنند. کارگران پاریس در این جناح نیروی اندکی داشتند. در نتیجه، در نیمۀ غربی پاریس — شهر تجمل — مقاومت ضعیفی صورت گرفت و هرچه سربازان به نیمۀ شرقی پاریس — شهر کارگران — نزدیکتر میشدند مقاومت قویتر و سرسختانهتر میشد. ارتش فرانسه هشت روز را به کشتار کارگران و تیراندازی به غیرنظامیان گذراند. این عملیات توسط مارشال مَکماهون رهبری میشد که بعداً به ریاست جمهوری فرانسه رسید. چند ده هزار کارگر و کمونار بیمحاکمه تیرباران شدند (حدود ۳۰٫۰۰۰ نفر) ؛ ۳۸٫۰۰۰ نفر زندانی گردیدند و ۷۰٫۰۰۰ به تبعید فرستاده شدند. |
پیشدرآمد — چگونه پروسیها پاریس و «دهاتیها» فرانسه را به چنگ آوردند؟
« جسارت ــ این کلمه تمامی سیاست روز را خلاصه میکند.»
(سَن ژوست، گزارش به کنوانسیون)
نهم اوت ۱۸۷۰
امپراتوری در عرض شش روز سه نبرد را باخته است. دوُئه، فرُسار و مَکماهون مجال دادند که منزوی، غافلگیر و متلاشی شوند. آلزاس از دست رفته و مُزل بیحفاظ مانده است. دولت سراسیمه مجلس را فراخوانده است. اولیویه Ollivier از بیم تظاهرات مردم، پیشاپیش آن را «کارِ پروسیها» میخوانَد. ولی از ساعت ۱۱ صبح انبوه جمعیت — برآشفته — میدان کُنکورد و کنارۀ رود سِن را اشغال میکنند و اُرگان قانونگذاری را در محاصره میگیرند.
پاریس منتظر رهنمود نمایندگان «چپ» است. از زمان اعلام شکست، این نمایندگان به یگانه مرجع معتبر معنوی تبدیل شدهاند. بورژوازی و کارگران — همه — دور آنها جمع شدهاند. کارگاهها، ارتشِ کارگران خودرا به خیابان گسیل داشته و در رأس گروههای مختلف آدمهای کارکشته به چشم میخورند.
امپراتوری تلوتلو میخورد و حالا فقط مانده که بیفتد. سربازانی که در مقابل ارگان قانونگذاری صف کشیدهاند، به شدت دستخوش احساساتند و علیرغم حضورِ مارشال باراگی دیلیهی مدال زده و اخمو، آمادۀ چرخشاند. مردم فریاد میزنند: «پیش بسوی مرز!» افسران در پاسخ آنها فریاد میزنند: «جای ما اینجا نیست.»
جمهوریخواهان معروف و اعضای کُلوپها که به سالن اجتماعات پَ پِردوُ راه یافتهاند، نمایندگان امپراتوری را باصراحت مورد عتاب قرار میدهند و باصدای بلند از اعلام جمهوری حرف میزنند. این مملوکان سفید پوست [پانویسِ مترجمِ انگلیسی: کلمهای مصری که به ارتشی از بردگانِ نظامی اطلاق میشد. در اینجا، منظور جناحِ راست است] خود را دزدانه پشت این یا آن گروه پنهان میکنند. تییِر Thiers وارد میشود و میگوید: «باشد، خوب، جمهوریتان را برپا کنید!» وقتی رئیس ارگان قانونگذاری، اشنایدر Schneider، به سمت صندلی خود حرکت میکند، با فریاد «استعفا!» استقبال میشود.
نمایندگان «چپ» را هیأتهای اعزام شده از بیرون احاطه کردهاند. «معطل چه هستید؟ ما آمادهایم.» «کافی استکه بیائید زیرِ طاقیِ دم درِ.» این عالیجنابانِ شریف، مات و متحیر به نظر میرسیدند. «آیا تعدادتان کافی است؟ بهتر نیست این کار را به فردا صبح موکول کنیم؟» در واقع، فقط ۱۰۰٫۰۰۰ نفر آمادهاند. کسی از راه میرسد و به گامبِتا* میگوید: «ما در میدان بوربُن Place Bourbon، چند هزار نفریم.» دیگری، نگارنده ی این تاریخ، میگوید: «موقعیت را امروز که هنوز قابل نجات است، دریابید؛ وگرنه فردا در شرایطی نومیدانه به شما تحمیل خواهد شد.» ولی انگار این مغزها فلج شدهاند و هیچ کلامی از این دهانهای باز مانده خارج نمیشود.
جلسه افتتاح میشود. ژوُل فاوْر* به این مجلس فرومایه، این آتشبیار مصیبتهای ما و آبِ حیات امپراتوری، پیشنهاد میکند که حکومت را در دست بگیرد. مملوکان باخشم از جا میپرند و ژوُل سیمون با موهای پریشان، به سالن پَ پردوُ، نزد ما برمیگردد. داد میزند: این ها ما را تهدید به تیرباران میکردند؛ و من رفتم وسط تالار و گفتم: «باشد، ما را تیرباران کنید!» ما مردم فریاد زدیم: «به این وضع خاتمه دهید!» او گفت: «بله، باید تمامش کنیم.» و برگشت به مجلس.
و نگاههای تهدیدآمیزشان به همینجا خاتمه یافت. مملوکان که «چپ» خودرا میشناسند، اعتماد به نفس خود را بازمییابند، اولیویه Ollivier را میاندازند جلو و کابینۀ کودتا تشکیل میدهند. اشنایدر Schneider، برای خلاصی از دست جمعیت، باعجله جلسه را تعطیل میکند. مردم که با نرمش سربازان اندکی عقب رانده شدهاند، درحالیکه هرلحظه انتظار دارند خبر اعلان جمهوری را بشنوند، دوباره روی پلها جمع میشوند و دنبال کسانی راه میافتند که از مجلس خارج شدهاند. ژوُل سیمون، دور از دسترس سرنیزهها، ضمن نطق قهرمانانهای، مردم را دعوت کرد تا روز بعد در میدان کُنکورد اجتماع کنند. روز بعد، پلیس همه راههای منتهی به این میدان را بست.
به این ترتیب، «چپ» دو ارتش باقیماندۀ ما هم را به ناپلئون سوم واگذاشت. در نهم اوت، برای فروریختن این امپراتوری پوسیده یک تکان کافی بود.۱ مردم از سر غریزه، دستِ یاری دراز میکردند تا ملت صاحباختیار خود باشد. «چپ» دست آنها را پس زد، از نجات کشور با یک شورش پرهیز کرد، هَمِّ خود را مصروف پیشنهادی مضحک نمود و کار نجات فرانسه را به مملوکان سپرد. تُرکها در ۱۸۷۶، هوش و انعطاف بیشتری از خود نشان دادند[*].
در طی سه هفتۀ بعد، این داستان بیزانتیوم* بود که بارها و بارها تکرار میشد. ملتِ در بند، پیشِ چشمِ طبقاتِ حاکمِ منفعل، در مغاک فرومیرفت. تمامی اروپا فریاد میزد: «مراقب باشید!» تنها اینان بودند که گوش شنوا نداشتند. تودههائی که فریب مطبوعاتِ لافزن و فاسد را خورده بودند، ممکن بود از خطر غافل باشند و با امیدهای واهی، خود را تسکین دهند؛ ولی نمایندهها دلایل قاطع در دست دارند و باید داشته باشند. آنها این دلایل را پنهان میکنند. «چپ» نیروی خود را در اعتراض و درخواست تحلیل برد. در ۱۲ اوت، گامبِتا فریاد میزند: «ما باید برای جمهوری بجنگیم» ؛ و دوباره سرِ جایش مینشیند. در ۱۳ اوت، ژوُل فاوْر خواستار تشکیل کمیته دفاع ملی میگردد. این تقاضا رد میشود؛ و او دم نمیزند. روز ۲۰ اوت، دولت اعلام میکند که بازِن Bazaine سه سپاه ارتش را به معادن ژومون گسیل داشته است. برعکس، روز بعد، همه روزنامههای اروپا گزارش دادند که بازِن Bazaine پس از سه شکست توسط ۲۰۰٫۰۰۰ آلمانی به مِتْس عقب رانده شده است. هیچ نمایندهای ازجا بلند نمیشود تا جلوی این دروغگوها بایستد. از همان ۲۶ اوت، آنها از حرکت جنونآمیز مَکماهون به سمت مِتْس مطّلع بودند که آخرین ارتش فرانسه را (که عبارت بود از جمع بینظمی از ۸۰٫۰۰۰ سرباز وظیفۀ شکستخورده) در مقابل ۲۰۰٫۰۰۰ سربازِ پیروزمند آلمانی قرار میداد. تییِر* Thiers که از آغاز این نابسامانیها دوباره مورد عنایت قرار گرفته بود، در کمیتهها و محافل ثابت میکرد که این حرکت راهی است بسوی ویرانیهائی دیگر. «چپ تندرو» میگوید و نشان میدهد که همهچیز از دست رفته است و از این مسئولان، که کشتی دولت را دستخوش طوفان میبینند، هیچیک آستینی بالا نمیزند تا سُکان آن را در دست بگیرد.
از ۱۸۱۳ تاکنون، طبقۀ حاکم در فرانسه چنین انحطاطی را به خود ندیده است. نابکاری وصفناپذیر حکومت «صد روزه» درمقابل این بُزدلی رنگ میبازد[زیرنویس مترجم انگلیسی: صد روز بین بازگشت ناپلئون اول از تبعید در جزیره اِلْب و شکستش در واترلوُ]. زیرا در اینجا، تارتوُف به تریمالسیون پیوند خورده است[زیرنویس مترجم انگلیسی: تارتُوف، نماد ریاکاری، شخصیت نمایشنامهای اثر مولیر؛ تریمالسیون، شخصیت نمایشنامهای از پترونیوس، شبیه نِرون]. سیزده ماه بعد، من در وِرسای میشنوم که در میان تشویقهای پرشور، امپراتوری مورد خطاب قرار میگرفت که: «واروُس! لژیونهای ما را پس بده» [زیرنویس مترجم انگلیسی: واروُس، ژنرال روم. او پس از نابود شدن لژیونهایش، خودکشی کرد]! کیست که سخن میگوید و کیست که اینگونه تشویق میکند؟ همان بورژوازی بزرگ که طی هیجده سال، زبان در کام کشیده و سجدهکنان لژیونهایش را تقدیم واروُس کرده بود. بورژوازی از بیم سوسیالیسم، امپراتوری دوم را پذیرفت، همانطورکه پدرانشان برای خاتمه دادن به انقلاب، تسلیم امپراتوری و ناپلئون اول شدند. مقام اُلوُهیتی که بورژوازی بهناپلئون اول اعطا نمود، در مقابل دو خدمتیکه او به این بورژوازی کرد، پاداش چندان زیادی نبود. او به بورژواها یک نظام متمرکز آهنین داد؛ و همچنین ۱۵٫۰۰۰ تیرهروزی را که هنوز آتشِ انقلاب در دل داشتند و ممکن بود در اولین فرصت مدعی سهم خود از املاک عمومی شوند، به گور فرستاد. ولی درعینحال، همین بورژوازی را برای سواری دادن به همه اربابها زین کرد. آن زمان که این بورژوازی خود حکومت پارلمانیای را بدست آورد که میرابو میخواست با یک پرش به آن برساندش، قادر به حکومت کردن نبود. شورش ۱۸۳۰ که مردم آن را به انقلاب تبدیل کردند، شکم را به سَروَری رساند. بورژوایِ بزرگ در ۱۸۳۰ — همانند ۱۷۹۰ — فقط یک فکر در سر داشت و آن این بود که تا میتواند برای خود امتیاز انبار کند، قلعهها را برای حفاظت از املاکش مسلح نماید و وضعیت پرولتاریا را ابدی سازد. سعادت کشور، مادام که خود او از آن فربه میشود، هیچ اهمیتی برایش ندارد. برای هدایت و به مخاطره انداختن فرانسه، یک شاهِ پارلمانی همانقدر مجوز آزادی عمل دارد که بناپارت. هنگامی که دگربار، در ۱۸۴۸، براثر خیزش جدید مردم، بورژوازی ناگزیر میشود که زمام امور را به دست بگیرد، پس از سه سال، با وجود تمام کشتارها و تبعیدها، قدرت از دستهای لرزان او میگریزد و به دست اولین تازه وارد میلغزد.
این بورژوازی از ۱۸۵۱ تا ۱۸۶۹ به همان ورطهای درغلطید که پس از هیجدهم برومر. منافعش که تأمین شد، به ناپلئون سوم اجازه داد تا فرانسه را غارت کند، آن را به واسال رُم مبدل سازد، حیثیتش را در مکزیک به باد دهد، مالیهاش را نابود کند و فسق و فجور را رواج دهد. بورژوازی که براثر نفوذ و ثروت خود به انجام هرکاری قادر است، حتی یک نفر یا یک دلار را هم در ازای اعتراض به خطر نمیاندازد. در ۱۸۶۹ فشار از بیرون بورژوازی را تا آستانه قدرت بالا میبرد؛ اندکی ارادۀ او را به قدرت میرساند؛ ولی میل او به قدرت همانند میل اختههاست. با اولین علامتِ این اربابِ ناتوان، شلاقی را که در دوم دسامبر او را کوبیده بود، بوسه زد و راه را برای رفراندومی گشود که امپراتوری را دوباره غسل تعمید میداد.
بیسمارک جنگ را تدارک دید، ناپلئون سوم آن را خواست و بورژوازی بزرگ نظارهاش کرد؛ حال آنکه میتوانست با یک حرکت جدی متوقفش کند. تییِر Thiers به ابرو درهم کشیدن اکتفا کرد. او در این جنگ خانهخرابی مسلم ما را میدید. او میدانست که ما از هرلحاظ جداً دست پایین را داریم. او میتوانست «چپ»، حزب طبقۀ سوم و روزنامهنگاران را متحد کند؛ عاقلانه نبودن حمله را برایشان محسوس سازد و با حمایت نیروی افکار عمومی، به توئیلری، و در صورتِ لزوم به پاریس، بگوید که: «جنگ غیرممکن است و ما با آن به عنوان خیانت مقابله خواهیم کرد.» او که فقط نگران پاک نشان دادن دستهای خود بود، صرفاً خواستار گزارش شد؛ به جایِ آنکه حرف درست را به زبان بیاورد: «شما هیچ شانسی در جنگ ندارید»۲. و این بورژواهای بزرگ که حاضر نبودند کمترین جزئی از اموال خود را بدونِ تضمین بسیار جدی به خطر بیندازند، جان ۱۰۰٫۰۰۰ نفر و میلیاردها پول فرانسه را با حرفهای لُبُف و تناقضگوئیهای گرامون به هدر دادند۳.
و در این میان، بخش پائینی طبقه متوسط مشغول چهکاری است؟ این طبقۀ منعطف که در همهچیز — صنعت، تجارت و دستگاه اداری — نفوذ کرده، براثر احاطه بر مردم نیرومند است و در زمان آن نخستین روزهای هجرت ما چنان راسخ و آماده بود، آیا مانند سال ۱۷۹۲ برای تحقق ارادۀ عمومی بپا میخیزد[زیرنویس مترجم انگلیسی: هجرت به معنای مهاجرت، این کلمه مسلمانان در اینجا به معنای آغازِ دوران جدید به کار رفته است]؟ افسوس! این طبقه در اثر فساد شدید دوران امپراتوری تباه شده، سالها بیهدف زندگی کرده و از پرولتاریا کناره گرفته است؛ همین پرولتاریائی که دیروز از آن نشأت گرفته و اربابان سرمایه فردا — دوباره — بسوی او بازش میگردانند. از آن برادری با مردم و جدیت برای اصلاحات که در سالهای ۱۸۳۰ تا ۱۸۴۸ از خود نشان میداد، دیگر خبری نیست. همراه با ابتکار جسورانه و غریزه انقلابی خود، آگاهی به نیروی خویش را هم از دست میدهد. به جای اینکه خودش را نمایندگی کند، کاری که به خوبی از او ساخته است، در میان لیبرالها به دنبال نمایندگانی برای خود میگردد.
آن دوستدار مردم که تاریخ لیبرالیسم فرانسه را مینویسد، ما را از بسیاری دغدغهها بینیاز خواهد کرد. لیبرالیسم راستین در کشوری که طبقات حاکمۀ آن با سر باز زدن از هرگونه گذشتی، هر انسان شریفی را وادار میکنند که انقلابی شود، با عقل جور درنمیآید. ولی این لیبرالیسم هرگز چیزی جز ژِزوئیتیزم آزادی نبوده است؛ حقّهای از جانب بورژوازی برای منزوی کردن کارگران. از بَیئی تا ژوُل فاوْر، میانهروها همواره استبداد بورژوازی را لاپوشانی کردهاند، انقلابهای ما را به خاک سپردهاند و کشتارهای وسیع پرولترها را رهبری کردهاند. سازمانها و انجمنهای روشنبین سابق پاریس از این لیبرالها بیشتر از مرتجعان قسمخوده نفرت داشتند. استبداد امپراتوری دوبار از این لیبرالها اعادهحیثیت کرد و بخش پائینی طبقه متوسط خیلی زود با فراموش کردن نقش خود، کسانی را به عنوان مدافع پذیرفت که ادعا میکردند مانند خود آنها سرکوب شدهاند. کسانی که باعث سِقط جنبش ۱۸۴۸ شدند و راه را برای دوم دسامبر از کردند؛ و در تاریکی پس از آن خود را مدعیان معصومِ آزادی مورد تجاوز قرار گرفته جا زدند[زیرنویس مترجم انگلیسی: در دوم دسامبر ۱۸۵۱ بناپارت پس از پایان دوران سه ساله ریاست جمهوری خود، با یک کودتا، جمهوری را منحل و امپراتوری را اعلام کرد و خود را به عنوان ناپلئون سوم، امپراتور خواند]. اینها به مجرد دمیدن اولین سپیده به همان صورتی که همیشه بودهاند، ظاهر شدند: دشمنان طبقهکارگر. در دوران امپراتوری، «چپ» هرگز این تواضع را نشان نداد که خود را با منافع کارگران درگیر کند. این لیبرالها — هرگز — حرف و اعتراضی به نفع کارگران (حتی از آن قبیل که گاهی اوقات مجلس از ۱۸۳۰ تا ۱۸۴۸ شاهد آن بود) در چنتۀ خود نیافتند. حقوقدانهای جوانی که اینها به دنبال خود یدک میکشیدند، خیلی زود نقشۀ آنها را آشکار کردند: گرد آمدن پیرامون امپراتوری-برخی مانند اولیویه Ollivier و داریمون علناً و بعضی مثل پیکار با احتیاط. برای خجالتیها یا مقامپرستها هم «چپِ باز» را بنیاد گذاشتند که عملاً نیمکتی برای نامزدهای منتظر دریافت پستهای دولتی بود؛ و در واقع هم، در ۱۸۷۰ عدهای از لیبرالها خواستار کار دولتی شدند. برای «سرسختها» هم «چپِ بسته» بود که در آن غولهائی آشتیناپذیر مانند گامبِتا، کرِمیو، آراگو و پِلِتان نگاهبانی از اصول خالص را عهدهدار شده بودند. سرکردهها در مرکز صدرنشین بودند. به این ترتیب، این دو گروه غیبگو همه بخشهای اپوزیسیون را در چنگ خود داشتند-«شرمگینها» و «گستاخها.» پس از رفراندوم، اینها به مرجع مقدس و رهبران بیچون و چرای بخش پائینی طبقه متوسطی تبدیل شدند که بیش از پیش از حکومت کردن برخود عاجز بود؛ و به هشدار علیه خطرِ جنبش سوسیالیستیای که دست امپراتور را پشت آن نشان میدادند، مشغول شدند. این طبقه [بخشهای پائینی طبقه متوسط] به لیبرالها اختیار تام داد، چشمش را بست و خود را رها کرد تا به تدریج بسوی امپراتوری پارلمانیِ مملو از پستهای وزارت برای متولیانش کشیده شود. این صاعقه به آنها جان دوباره داد، ولی خیلی موقت. هنگام دعوت نمایندگان به حفظ آرامش، بخش پائینی طبقه متوسط، این مادر دهم اوت مطیعانه سر خم کرد و اجازه داد تا بیگانه سرِ خود را دقیقاً در سینۀ فرانسه فرو بَرَد.
فرانسۀ بیچاره! چهکسی تو را نجات خواهد داد؟ فرودستها، تهیدستان، کسانی که شش سال به خاطر تو با امپراتوری مقابله کردند.
درحالیکه طبقات بالا ملت را در اِزای چند ساعت استراحتِ خود میفروشند و لیبرالها درصددند که در سایه امپراتوری به نان و نوائی برسند، تعداد انگشتشماری از افراد بیسِلاح و بیحفاظ علیه مستبد هنوز کاملاً قدرتمند، بپامیخیزند. از سوئی، جوانانی که جزوِ بورژوازی هستند، به مردم پیوستهاند: همان فرزندان خلف ۱۷۸۹ که مصمم به ادامۀ انقلابند؛ از سوی دیگر، کارگران برای مطالعه و مطالبۀ حقوقِ کار متحد میشوند. امپراتوری به عبث میکوشد در صف آنها شکاف بیندازد و کارگران را جذب کند. اینها دام را میبینند، آموزگارانِ سوسیالیسمِ قیصری را هو میکنند و از ۱۸۶۳ به بعد، بدون هیچ نشریه و تریبونی، به رغم ناخرسندی شدید تملقگویان لیبرال که معتقدند ۱۷۸۹ همه طبقات را برابر کرده است، خود را به عنوان یک طبقه تثبیت میکنند. اینها در ۱۸۶۷ به خیابانها میریزند و بر سر مزار دانیل مَنَن Daniele Manin [توضیح مترجم انگلیسی: رهبر ناسیونالیست ایتالیائی (۱۸۵۷-۱۸۰۴) که در تبعید در فرانسه درگذشت] تظاهرات برپا میکنند و به رغم چماق اسبیری علیهِ مانتانا [توضیح مترجم انگلیسی: دهکدهای که در ۱۸۶۷ در آن سربازانِ گاریبالدی از فرانسه شکست خوردند] اعتراض میکنند. در این دوران حزب سوسیالیست انقلابی به ظهور میرسد؛ و «چپ» دندان قروچه میرود. هنگامی که عدهای کارگر بیخبر از تاریخ خود از ژوُل فاوْر میپرسند که آیا لیبرالها در روز قیام برای جمهوری از آنها حمایت خواهند کرد، این رهبر حزب «چپ» با وقاحت پاسخ میدهد: «آقایان! کارگران! امپراتوری را شما ساختهاید و خراب کردنش هم برعهدۀ شماست.» و پیکار میگوید : «سوسیالیسم وجود ندارد»، یا «در هرصورت ما با آن وارد بحث نمیشویم.»
به این ترتیب به خوبی مسلم شد که کارگران در آینده مبارزه را بدون کمک دیگران ادامه خواهند داد. از زمان شروع مجدد تجمعات عمومی، آنها تالارها را پر میکنند، و علیرغم تعقیب و زندان، امپراتوری را به ستوه میآورند، زیر پایش را خالی میکنند و از هرحادثهای برای ضربه وارد کردن به آن استفاده می نمایند. در ۲۶ اکتبر ۱۸۶۹ تهدید به راهپیمائی بسوی ارگان قانونگذاری میکنند؛ در نوامبر، توئیلری را به خاطر انتخاب رُشفُر* دشنام میدهند؛ در دسامبر، ارگان قانونگذاری را با سرود مارسِییِز تکان میدهند؛ در ژانویه ۱۸۷۰، با قدرت، ۲۰۰٫۰۰۰ نفر جمعیت به تشییع ویکتور نوآر میروند و اگر خوب هدایت شده بودند تاج و تخت را جارو میکردند.
«چپ»، ترسیده از انبوه جمعیت که میرفت تا آنها را تحتالشعاع قرار دهد، به رهبران آنها انگ اوباش و عامل پلیس زد. ولی آنها همچنان در صف مقدم میمانند و با نقاب برداشتن از چهرۀ «چپ» و فراخواندن آنها به بحث، درعینحال آتش خود را متوجه امپراتوری مینمایند و به پیشاهنگ علیه رفراندوم تبدیل میشوند. با پخش شایعۀ جنگ، آنها اولین کسانی هستند که موضع میگیرند. تفالههای کهنۀ شوینیسم که توسط بناپارتیستها تحریک میشوند، آب را گلآلود میکنند؛ لیبرالها منفعل میمانند یا کف میزنند؛ اما کارگران راه را میبندند. در ۱۵ ژوئیه درست در همان ساعت هائی که اولیویه Ollivier پشت تریبون با فراغ بال از جنگ سخن میگوید، سوسیالیستهای انقلابی با فریاد «زندهباد صلح» و سر دادن ترانه صلحجویانه با ترجیعبند:
«خلقها برادران ما هستند خودکامگان دشمنانمان
بوُلوارهای پاریس را پر میکنند.
از شاتو دُ تا بوُلوارِ سَندُنی مردم برای آنها کف میزنند، ولی در بوُلوارهای بُن نوُوِل و مُنمارْتْر آنها را هو میکنند و با دستههائی که فریاد جنگ سردادهاند، درگیر میشوند.
روز بعد دوباره در باستیل گرد هم میآیند و در خیابانها راهپیمائی میکنند، رانْوییِه* نقاشِ رویِ سفال که در بِلویل معروف است، با پرچمی در دست پیشاپیش آنها حرکت میکند. در فُبوُر مُنمارْتْر «دژبانهای شهری» با شمشیرهای آخته به آنها یورش میبرند.
آنها ناتوان از تأثیرگذاری بر بوُرژوازی، همانطور که در ۱۸۶۹ کرده بودند، به کارگران آلمان رو میآورند: «برادران، ما با جنگ مخالفت میکنیم، ما آرزومند صلح، کار و آزادی هستیم. برادران، به مزدورانی که در صددند شما را در خصوص خواستهای واقعی فرانسه بفریبند، گوش ندهید.» این پیام بزرگمنشانه پاداش خود را دریافت کرد. در ۱۸۶۹ دانشجویان برلن پیام صلحجویانه دانشجویان فرانسوی را با دشنام پاسخ داده بودند. در ۱۸۷۰ کارگران برلن اینگونه با کارگران فرانسه سخن گفتند: «ما نیز آرزومند صلح، کار و آزادی هستیم. ما میدانیم که در هر دو سوی رایْن برادرانی هستند که ما حاضریم همراه با آنها در راه جمهوری جهانی جان بدهیم.» چه پیشگوئی پرمعنائی! باشد که این کلمات بر صفحۀ اول کتاب زرینی که تازه توسط کارگران گشوده شده است، نقشبندد.
به اینترتیب، در اواخر امپراتوری هیچ جوشش و فعالیتی، جز در میان کارگران و جوانانی که از طبقه متوسط به آنها پیوسته بودند، وجود نداشت. تنها اینها نوعی شجاعت سیاسی نشان دادند و در شرایط فلج عمومیِ اواسط ماه ژوئیه ۱۸۷۰ فقط آنها در خود این نیرو را یافتند که لااقل برای رستگاری فرانسه تلاش کنند.
ولی آنها فاقد اُتوریته بودند و بدلیل فقدان تجربۀ سیاسی نتوانستند بخش پائینی طبقه متوسط را که برای آنها هم مبارزه میکردند، با خود همراه کنند. آنها در هشتاد سال گذشته چگونه میتوانستند این تجربه را کسب کنند، درحالیکه اختناق طبقه حاکم نه تنها با مبارزۀ آنها مقابله کرده بود، بلکه حتی از حق روشن ساختن خویش نیز محرومشان نموده بود؟ این طبقات حاکم به سائقۀ نوعی ماکیاولیسم ذاتی، آنها را ناچار کرده بودند که کورمالکورمال در تاریکی راهجوئی کنند تا بهتر بتوان به غیبگویان و فرقهبازان سپردشان. در دوران امپراتوری هنگامی که تجمعات عمومی و مطبوعات دوباره پدیدار شد، آموزش کارگران تازه می بایست سامان میگرفت. خیلیها که در دام مغزهای علیل افتاده بودند، با این اعتقاد که رهائیشان وابسته به این است که دستی زیر بالشان را بگیرد، دنبال هرکسی که از سرنگونی امپراتوری دم میزد، راه افتادند. دیگران، با این اعتقاد که حتی ثابت قدمترین بورژواها هم با سوسیالیسم خصومت دارند و فقط برای پیشبرد نقشههای خود مَجیز مردم را میگویند، میخواستند که کارگران در گروههائی فارغ از هرگونه وابستگی متشکل شوند. این جریانهای مختلف باهم تلاقی میکردند. وضعیت آشفتۀ حزب اقدام در نشریه آنها — مارسِییِز — به عریانی نمایان بود: آش درهمجوشی از نظریهپردازان و نویسندگان نومید که نفرت از امپراتوری متحدشان کرده بود، بدون هیچ نظر مشخص و بالاتر از آن بدون هرگونه انضباط. زمان زیادی لازم بود تا هیجانهای اولیه فرونشیند و از مزخرفات رُمانتیکی که بیست سال سرکوب و کمبودِ مطالعه رایج کرده بود، خلاصی حاصل شود. بااینحال، نفوذ سوسیالیستها به تدریج غلبه کرد و به مرور زمان، بی تردید آنها میبایست نظرات خود را نظم میدادند، برنامۀ خود را تنظیم میکردند، پرگوئیِ صرف را دور میریختند و وارد عمل جدی میشدند. پیش از این، در ۱۸۶۹ جوامع کارگری که برای همیاری مالی، مقاومت و مطالعه بنیان شده بودند، در یک فدراسیون متحد شدند که مرکز آن در میدان کُردْری تامپْل قرار داشت. انترناسیونال با طرح منسجمترین نظر پیرامون جنبش انقلابی قرن ما، تحت هدایت وارْلَن* Varlin (صحافی با هوش و کمنظیر)، دوُوَل، تِیز، فرانکِل* و چند فرد فداکار دیگر — در فرانسه — رشد و قدرتیابی را آغاز کرده بود. این انجمن که جلسات آن نیز در کُردْری تشکیل میشد، انجمنهای کارگریِ کمتحرک و کنارهگیر را تشویق به فعالیت میکرد. تجمعات عمومی ۱۸۷۰ دیگر شباهتی به تجمعات پیشین نداشت؛ مردم خواهان بحثهای مفید بودند. افرادی نظیر میلییِر*، لُفرانسه، وِرمُرِل، لُنگه و غیره به طور جدی با سخنسرائیهای محض مقابله میکردند. با این وجود، سالهای بسیاری لازم بود تا حزبِ کار نُضج بگیرد؛ حزبیکه بورژواهای جوان، ماجراجو و جویای نام گامهایش را به کُندی میکشاندند؛ توطئهگران و خیالبافان رُمانتیک برآن سنگینی میکردند؛ و هنوز از مکانیسم اداری و سیاسی رژیم بورژوائی که به آن حمله میکرد، بیاطلاع بود.
درست قبل از جنگ سعی بر این بود که نوعی انضباط برقرار گردد. عدهای درصدد تأثیرگذاری برنمایندگان «چپ» برآمدند؛ و در خانۀ کرِمیو با آنها تشکیل جلسه دادند و آنها را سراسیمه یافتند: بیشتر از یک کودتا هراس داشتند تا از پیروزیهای پروس. کرِمیو که برای دست به عمل زدن تحت فشار بود با سادهلوحی گفت: «منتظر یک فاجعۀ جدید، مثلاً سقوط استراسبورگ، میمانیم.»
در واقع هم لازم بود منتظر ماند، چراکه بدون این سایهها کاری نمیشد کرد. بخش پایینی طبقه متوسط پاریس به «چپ تندرو» باور داشت، همانطورکه قبلاً به ارتشهای ما باور داشت. کسانی که میخواستند آنها را دور بزنند شکست خوردند. روز چهاردهم، دوستان بلانکی Blanqui کوشیدند محلات مردمی حاشیه پاریس را به قیام بکشانند، به مراکز استقرار مأموران آتشنشانی محلۀ لَویلت حمله کردند و دژبانهای شهری را فراری دادند. آنگاه یکهتازان میدان، در بوُلوار بِلویل راه افتادند و فریاد زدند: «زندهباد جمهوری! مرگ بر پروسیها!» هیچکس به آنها نپیوست. جمعیت از دور نظاره میکرد: متعجب، بیحرکت و مشکوک به اینکه این یکهتازانْ عوامل پلیساند و میخواهند توجه آنها را از دشمن واقعی — یعنی امپراتوری — منحرف کنند. «چپ»، برای خاطرجمع کردن بورژوازی، وانمود میکرد آنها را عوامل پروس میداند، و گامبِتا خواستار محاکمه فوری زندانیان لَویلت شد. جناب وزیر، پالیکائو، مجبور شد که به او گوشزد کند که حتی عدلیه نظامی هم ناچار است پارهای تشریفات را رعایت کند. دادگاه نظامی ده نفر را به مرگ محکوم کرد، هرچند هیچیک از متهمان با آن اغتشاش ارتباطی نداشتند. عدهای افراد دلسوز که میخواستند مانع اعدام آنها شوند، نزد میشله [مورخ معروف تاریخ فرانسه-م] رفتند و او نامهای تکاندهنده برایشان نوشت. امپراتوری فرصت اجرای آن احکام را نیافت.
از روز بیست و پنجم مَکماهون مشغول هدایت ارتش خود به تلهای بود که مُلتْکه[فرماندۀ ارتش آلمان. م] برایش گذاشته بود. در بیست و نهم غافلگیر و شکست خورده در بُومون لارگون، خود را در دام دید؛ ولی همچنان پیش رفت. پالیکائو در بیست و هفتم به او نوشته بود: «اگر شما ژنرال بازِن Bazaine را تنها را بگذارید، ما در پاریس انقلاب خواهیم داشت.» و برای جلوگیری از این انقلاب، او فرانسه را در معرض خطر قرار داد. روز سیام سپاهیانش را در چاه سِدان انداخت؛ اول سپتامبر، ارتش در محاصره ۲۰۰٫۰۰۰ تن از نفرات دشمن و ۷۰۰ توپ مستقر در ارتفاعات بود. روز بعد ناپلئون سوم شمشیر خود را بهشاه پروس تحویل داد؛ خبر آن تلگراف شد و همان شب تمام اروپا از آن مطلع بود. ولی نمایندگان ساکت بودند؛ و همچنان تا سوم سپتامبر ساکت ماندند. تنها در نیمهشب چهارم سپتامبر، پساز آنکه پاریس یک روز پُرهیجان و تبآلود را پشتِسر گذاشت، تصمیم به حرف زدن گرفتند. ژوُل فاوْر خواهان انحلال امپراتوری گردید و کمیسیونی مسئول دفاع شد، ولی مراقب بود که به مجلس دست نزند. طی روز، کسانی با نیروئی خستگیناپذیر کوشیده بودند بوُلوارها را به قیام بکشانند و عصرهنگام جمعیت به نردههای اطراف ارگان قانونگذاری فشار میآورد و فریاد میزد: «زندهباد جمهوری!» گامبِتا با آنها ملاقات کرد و گفت: «شما اشتباه میکنید؛ ما باید متحد بمانیم؛ انقلاب نکنید.» ژوُل فاوْر که هنگام خروج از مجلس در محاصره مردم قرار گرفته بود، تلاش کرد آنها را آرام کند.
اگر زمام پاریس — در همان ساعت — در دست «چپ» بود، فرانسه به نحو شرمآورتری از ناپلئون سوم، تسلیم میشد. ولی در چهارم سپتامبر مردم گردِ هم میآیند، درحالیکه افراد گارد ملی با تفنگهایشان در میان آنها هستند. ژاندارمهای حیرتزده به آنها راه میدهند. کمکم ارگان قانونگذاری مورد هجوم قرار میگیرد. ساعت ده، به رغم تلاشهای نومیدانۀ «چپ»، جمعیت سرسراها را پُر میکند. وقتش است. مجلسِ در آستانۀ تشکیل دولت، سعی در تسخیر حکومت دارد. «چپ» با تمام نیرو از این ترکیب حمایت میکند؛ درحالیکه هربار که نام جمهوری میآید، خشمگین میشود. وقتیکه برای اولینبار این فریاد از سرسراها بلند میشود، گامبِتا به تلاش خارقالعادهای دست میزند تا مردم را دعوت کند که منتظر نتیجۀ مذاکرات مجلس باشند-نتیجهای که از پیش معلوم بود. این همان طرح تییِر Thiers است: کمیسیون حکومتیِ منصوبِ مجلس؛ تقاضا و قبول صلح به هرقیمت؛ و پس از این ننگ، سلطنت پارلمانی. خوشبختانه جمعیت تازهای از مهاجمان درها را به زور باز میکنند و وارد میشوند، درحالیکه اشغالکنندگانِ سرسراها به درون تالار راه مییابند. مردم نمایندگان را اخراج میکنند. گامبِتا که به زور پشت تریبون آورده شده، مجبور میشود الغاءِ امپراتوری را اعلام کند. مردم که بیش از این انتظار دارند، خواستار جمهوری میشوند و نمایندگان را با خود به ساختمان شهرداری میبرند تا جمهوری را اعلام کنند.
این ساختمان از پیش در دست مردم بود. در سالن ترون، عدهای از کسانی که در یک ماه گذشته درصدد ارتقاءِ افکار عمومی بودند، حضور داشتند. گرچه آنها که اول از همه در صحنه بودند، با اندکی انضباط میتوانستند بر تشکیل حکومت تأثیر بگذارند، اما «چپ» آنها را غافلگیر کرد. ژوُل فاوْر که در اثر تشویق جمعیت به هیجان آمده بود، بر صندلیای که میلییِر به او تعارف کرد، نشست؛ و طی یک نطق احساساتی گفت: «در حال حاضر، فقط یک موضوع مطرح است و آنهم اخراج پروسیهاست»۴. ژوُل فاوْر، ژوُل سیمون، ژوُل فِری، گامبِتا، کرِمیو، اِمانوئِل آراگو Emmanuel Arago، گلِه - بیزواَن، پلِتِان، گارنیه - پاژِس و پیکار — متحداً — خود را حکومت اعلام و اسامی خود را برای جمعیت قرائت کردند؛ و آنها با افزودن نام افرادی نظیر دُلِکْلوُز* Delescluze، لِدروُ- رُلن و بلانکی Blanqui پاسخ دادند. ولی این جمع اعلام کرد که هیچ همکاری، به غیر از نمایندگان پاریس قبول نمیکند. جمعیت دست زد. این جنون آنیِ سرفهای تازه آزاد شده، چپ را به زمامداری رساند. آنها این زرنگی را داشتند که رُشفُر را بپذیرند.
بعد رفتند سراغ ژنرال تروشوُ که توسط ناپلئون به فرمانداری پاریس منصوب شده بود. این ژنرال، به خاطر آنکه از امپراتوری اندکی دلخوری داشت و اندکی هم از آن کناره گرفته بود، برای لیبرالها به بُت تبدیل شده بود.۵ همه افتخارات نظامیش منحصر به چاپ چند جزوه میشد. در جریان بحران اخیر، «چپ» از او خیلی چیزها دیده بود و پس از رسیدن به قدرت، از او خواست تا امر دفاع را رهبری کند. او خواستار — اولاً — جائی برای خدا در رژیم جدید؛ و ثانیاً، ریاست شورا برای خودش شد. و به همه آنها رسید. آینده نشان خواهد داد که کدام حلقۀ پنهانی «چپ»ها را با چنین سرعتی با این برُتونِ [از اهالی برُتانْیْ. م] وفادار، که سوگند خورده بود «در راه دفاع از این سلسله روی پلههای توئیلری بمیرد» متحد کرد.۶
به اینترتیب، دوازده نفر فرانسه را در اختیار گرفتند. آنها برای خود هیچ عنوانی جز نمایندگی پاریس در مجلس مطرح نکردند؛ و مشروعیت خود در این مقام جدید را صرفاً براثر همین تأئید مردم اعلام کردند.
عصر هنگام، انترناسیول و سندیکاهای کارگران، نمایندگانی به شهرداری فرستادند. آنها در همان روز پیام جدیدی خطاب به کارگران آلمان فرستاده بودند. کارگران پاریس، پس از ادای این وظیفۀ برادرانه، همّ خود را مصروف دفاع کردند. اگر حکومت این دفاع را سازمان میداد، آنها نیز در کنارش میایستادند. به اینترتیب، مسئلهدارترین موضع اتخاذ شد. در هفتم سپتامبر، بلانکی Blanqui همراه با دوستدارانش در اولین شماره نشریه خود — میهن در خطر — به حکومت پیشنهاد فعالانهترین همکاری، همکاری مطلق، را دادند.
تمامی پاریس خود را در اختیار این آدمهای مستقر در شهرداری مرکزی گذاشت و با فراموش کردن تقصیرهای سابقشان، به آنها اختیاراتی در حد عظمت خطر واگذار کرد. در دست گرفتن و انحصار حکومت در چنین لحظهای چنان کار تهورآمیزی به نظر میرسید که فقط از یک نابغه ساخته بود. پاریس، پس از هشتاد سال محرومیت از آزادیهای شهری، اِتیِن آراگوی گریان را در مقام شهردار پذیرفت. در بیست ناحیۀ پاریس، او هرکس را خواست به شهرداری منصوب کرد و آنها هم به نوبۀ خود معاونانشان را به دلخواه برگزیدند. در این میان آراگو اعلان انتخابات پیشرس کرد و از تجدید حیات روزهای بزرگ ۱۷۹۲ حرف زد. در این لحظه ژوُل فاوْر باغرور و به شیوۀ دانتون[خطیب معروف انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه. م] خطاب به پروس و اروپا بانگ برداشت: «ما نه یک وجب از سرزمینمان را واگذار میکنیم و نه یک سنگ از استحکاماتمان را.»؛ و پاریس با شعف، برای این دیکتاتوریایی که با کلماتی چنین قهرمانانه اعلان موجودیت میکرد، دست زد. روز چهاردهم سپتامبر، وقتی تروشوُ از گارد ملی سان میدید، ۲۵۰٫۰۰۰ نفر در بوُلوارها، میدان کُنکورد و شانزهلیزه مستقر بودند که با هیجان ابراز احساسات میکردند و سوگند پدرانشان را در صبحِ شان-دُ-مارس والمی [منطقهای در بلژیک Belgique که ارتش انقلابی فرانسه در سال ۱۷۹۳ ارتش متحدین اروپای مرتجع را شکست داد. م] تجدید مینمودند.
آری، پاریس بدون قید و شرط — یعنی با اعتمادی جبرانناپذیر — به همان «چپ» ی تسلیم شد که خود برای آنکه انقلابش را انجام دهد، ناچار شده بود درمقابل آن خشونت به خرج دهد. تجلی ارادۀ پاریس تنها یک ساعت طول کشید. پاریس با سرنگونی امپراتوری دوباره کناره گرفت. بیهوده وطنپرستان دوراندیش سعی کردند به او هشدار دهند؛ بیهوده بلانکی Blanqui نوشت: «پاریس بیشتر از آنکه ما شکستناپذیر بودیم، رسوخناپذیر نیست. پاریس که توسط مطبوعات مجاملهکار اغوا شده بود، عظمت خطر را ندیده میگیرد. پاریس بیجا اعتماد میکند» ؛ با آنکه گذرِ هرروز با خود علائم شوم تازهای میآورد، پاریس خود را به دست اربابان جدید سپرد و با سماجت چشمهایش را بست. سایه محاصره نزدیک میشد و حکومت دفاع به جای تخلیه نانخورهای اضافی، ۲۰۰٫۰۰۰ نفر ساکنان حومه را در شهر چپاند. کار در بیرون شهر پیشرفت نداشت. به جای بیرون کشیدن تمام مردم پاریس — این اَخلاف مساواتطلبانِ شان-دُ-مارس از درون حصارهای شهر و به کارگرفتن آنها در سپاههای ۱۰۰٫۰۰۰ نفریای که با ضربههای طبل و پرچمهای برافراشته به حفر سنگرها و خندقها میپرداختند، تروشوُ این امر را به پیمانکاران عادی سپرد. ارتفاعات شَتیون که کلید استحکامات ما در جنوب بود، تازه تحت حفاظت قرار گرفته بود که دشمن در روز نوزده سپتامبر در آنجا ظاهر شد و فوج ترسیدۀ زوُاَوْها [سربازان خارجی در ارتش فرانسه. م] و سربازانی را که تمایلی به جنگ نداشتند، از این استحکامات جارو کرد. روز بعد پاریس که روزنامهها اعلام کرده بودند نمیتوان محاصرهاش کرد، محاصره شد و رابطۀ آن با بقیه فرانسه قطع گردید.
این غفلت فاحش خیلی زود انقلابیون را به خود آورد. آنها قول حمایت — نه ایمان کورکورانه — خود را داده بودند. آنها که برای دفاع و حفظ جمهوری خواهان تمرکز نیروهای حزبِ اقدام بودند، از چهارم سپتامبر گردهماییهای عمومی را در هرناحیه سازمان دادند تا جهت کنترل شهردارها یک کمیته ناظر تشکیل دهند و چهار عضو انتخابی را جهت اعزام به کمیته مرکزی نواحی بیستگانۀ پاریس منصوب کنند. این شیوۀ بینظم و ترتیب انتخاب به تشکیل کمیتهای مرکب از کارگران، کارمندان و نویسندگانی منجر شد که در جنبشهای انقلابیِ سالهای اخیر شناخته شده بودند. این کمیته مرکزی در تالار خیابان کُردْری مستقر شد که از طرف انترناسیونال و فدراسیون اتحادیههای کارگری موقتاً دراختیارشان گذاشته شده بود.
این کمیتهها تقریباً کار خود را به حالت تعلیق درآورده بودند، زیرا خدمت در گارد ملی تمام نیرو و وقت آنها را میگرفت. عدهای از اعضای آن دوباره در کمیته نظارت و کمیته مرکزی عضو شدند؛ و همین امر باعث شد که این کمیته اخیر اشتباهاً به انترناسیونال نسبت داده شود. این کمیته در چهارم سپتامبر با انتشار بیانیهای خواستار این موارد شد: انتخابی بودن شهرداریها، قرار گرفتن پلیس در دست کمیته، انتخابی بودن و کنترل همه قضات، آزادی مطلق مطبوعات، تجمعات عمومی و انجمنها، مصادرۀ کلیه اجناس مورد نیاز اولیه و توزیع آنها با کوپن، مسلح کردن کلیه شهروندان، اعزام فرستادگانی برای برانگیختن شهرستانها. ولی پاریس درآن هنگام به بیماری اعتماد مبتلا بود. روزنامههای بورژوا به کمیته اتهام پروسی بودن میزدند. ولی نام بعضی از امضاکنندگان بیانیه برای گردهمائیها و همچنین برای مطبوعات آشنا بود: رانْوییِه*، میلییِر، لُنگه، وَلِس*، لُفرانسه، مالُن* و غیره. پوسترهای آنها را پاره میکردند.
در بیستم سپتامبر، پس از معاملۀ ژوُل فاوْر با بیسمارک، کمیته، اجتماع بزرگی در اَلکازار برگزار کرد و نمایندگانی به شهرداری مرکزی فرستاد تا جنگِ «تا آخر» و انتخاباتِ پیشاز وقتِ کمون پاریس را تقاضا کند. ژوُل فِری قول شرف داد که حکومت به هیچ قیمتی کنار نخواهد آمد و انتخابات شهرداری را برای آخر ماه اعلان کرد. دو روز بعد، یک تصویبنامه آن را تا زمانی نامعلوم به تأخیر انداخت.
به اینترتیب، حکومت که درعرض هفده روز هیچ تدارکی ندیده و خود را حتی بدون هیچ مبارزهای در بنبست قرار داده بود؛ ضمن رد تقاضای پاریس، بیشاز پیش ادعا میکرد که حقِ رهبری دفاع تنها از آن اوست. آیا حکومت رمز پیروزی را در دست داشت؟ همین تازگیها تروشوُ گفته بود: «مقاومت یک دیوانگی قهرمانانه است» ؛ پیکار گفته بود: «ما به خاطر شرفمان دفاع میکنیم، ولی هر امیدی موهوم است» ؛ کرِمیویِ خوش بیان گفته بود: «پروسیها وارد پاریس میشوند، همانطور که کارد داخل کَره میشود.»۷؛ رئیس ستادِ تروشوُ گفته بود: «ما نمیتوانیم از خودمان دفاع کنیم، ما تصمیم گرفتهایم از خود دفاع نکنیم.»۸ این افراد که دفاع را غیرممکن اعلام کرده و بدون آنکه صادقانه به مردم هشدار بدهند و بگویند «یا فوراً تسلیم شوید یا نبرد را خود هدایت کنید،» ادعای رهبری بلامنازع نیز داشتند.
پس هدف آنها چیست؟ مذاکره برای معامله. آنها از اولین شکست به بعد هیچ هدف دیگری نداشتند. اُفت و شکست هائی که پدران ما را به تکاپو و تلاش بیشتر برمیانگیخت، این «چپ» را صرفاً به رفتاری جبونانهتر از نمایندگان امپراتوری سوق میداد. در هفتم اوت، ژوُل فاوْر، ژوُل سیمون و پِلِتان Pelletan به اِشنایدر گفته بودند: «ما نمیتوانیم معطل بمانیم. باید هرچه زودتر به توافق برسیم»۹. در روزهای بعد، «چپ» فقط یک سیاست داشت-تشویق مجلس به در دست گرفتن قدرت برای آغاز مذاکره، به این امید که بعداً خودش سرِکار بیاید. این دفاعطلبان هنوز جاگیر نشده بودند که تییِر Thiers را برای گدائیِ صلح روانۀ سراسر اروپا کردند و ژوُل فاوْر را به دنبال بیسمارک دواندند تا شرائط او را بدانند۱۰ — اقدامی که برای پروسیها آشکار کرد با چه آدمهای مُذَبذَبی سروکار دارند.
وقتی تمامی پاریس سر آنها فریاد زد: «از ما دفاع کنید، دشمن را عقب برانید» ؛ کف زدند و پذیرفتند؛ اما در دل گفتند: «شما باید تسلیم شوید.» در تاریخ خیانتی از این گویاتر وجود ندارد. این جنایت را اعتماد احمقانۀ اکثریت عظیم مردم تخفیف نمیدهد، همانطور که حماقتِ فریبخورده، فریبدهنده را تبرئه نمیکند. آیا آدمهای چهارم سپتامبر به وکالتی که پذیرفتند خیانت کردند، آری یا نه؟ حکم آینده «آری» خواهد بود.
درست است که این یک وکالت ضمنی بود، ولی آنقدر واضح و رسمی صورت گرفت که تمامی پاریس با شنیدن خبر مراسم در فِرییِر Ferrières به جنب و جوش درآمد. اگر دفاعطلبان یک گام پیشتر رفته بودند، جارو میشدند. آنها مجبور بودند به وقتکُشی بپردازند و به آنچه خود «جنون محاصره» مینامیدند، راه دهند و ادای دفاع را درآورند. در واقع، آنها یک ساعت هم نظرشان را رها نکردند و خود را تنها کسانی در پاریس میدانستند که عقلشان را از دست نداده بودند.
«ازآنجاکه پاریسیها اینطور میخواهند، نبرد صورت خواهد گرفت، ولی فقط به منظور نرمکردن بیسمارک» ؛ تروشوُ، به هنگام بازگشتش از بازدید نظامی — احتمالاً تحت تأثیر صحنه امیدوارانه و ابراز احساسات ۲۵۰٫۰۰۰ نیروی مسلح — اعلام داشت: «شاید بتوان سنگرها را نگاهداشت.»۱۱ این حداکثر احساسات تروشوُ بود: «نگاهداشتن سنگرها»، نه گشودن دروازهها. اما او هرگز به خواب هم ندید که میتوان این ۲۵۰٫۰۰۰ نیروی مسلح را تجدید سازمان نمود؛ با ۲.۴۰۳.۰۰۰ نیروی پراکندۀ قابل بسیج در سراسر کشور، سربازان و ملوانانی که در پاریس جمع شدهاند، پیوندشان داد؛ و با این نیروی متحد شلاق نیرومندی فراهم آورد و دشمن را تا رایْن عقب راند. همکاران تروشوُ هم اندیشۀ چندانی نسبت به این شلاق نیرومند نداشتند و فقط در مورد میزان خطری که در مقابل مهاجمان پروسی متحمل میشدند، با او بحث میکردند.
او کلاً طرفدار روشهای ملایم بود. پایبندی مذهبیش او را از خونریزی بیفایده منع میکرد. از آنجا که مطابق تمام کتابهای نظامی، شهرِ بزرگ محکوم به سقوط است، او میخواست کاری کند که این سقوط حتیالامکان با خونریزی کمتری صورت بگیرد. به علاوه، همه در انتظار بازگشت تییِر Thiers بودند که در هرلحظه امکان داشت معاهدۀ مورد انتظار را بیاورد. تروشوُ، درعین آنکه به دشمن فرصت داد که در آرامش دور پاریس مستقر شود، در انظار عموم به چند جنگوگریز نیز دست زد. فقط یک درگیری جدی در سیاُم سپتامبر در شُویای رخ داد که به دلیل کمبود نیروهای کمکی و نفرات، پس از یک موفقیت، با رها کردن یک واحد توپخانه عقبنشینی کردیم. افکار عمومی که هنوز فریفتۀ کسانی بود که فریاد زده بودند: «پیش بسوی برلن!» به موفقیت باور داشت. فقط انقلابیون فریب نخوردند. سقوط توُل و استراسبورگ برای آنها یک هشدار جدی بود. فلوُرِنس سرکردۀ گردان ۶۳ که فرمانده واقعی بِِلوین بود، دیگر نتوانست خودداری کند. فلوُرِنس با سر و قلب یک کودک و خوئی آتشین، فقط به سائقۀ انگیزۀ درونی خود، گردانهایش را به شهرداری مرکزی برد و در آنجا خواستار بسیج همگانی، پاتَک، انتخابات شهرداری و برقراری جیرهبندی در شهر شد. تروشوُ، که برای خوشایند او، عنوان سرگرد سنگر به او داده بود، سخنرانی زیرکانهای کرد؛ حواریون دوازدهگانه (اشاره به همان دوازده نفری است که پاریس را در دست گرفته بودند) با او بحث کردند و با نشان دادن درِِ خروجی به او کار را خاتمه دادند. به محض اینکه فرستادگان از هرسو آمدند تا تقاضا کنند که پاریس باید در مورد دفاع از خودش نظر بدهد، و شورا، یعنی کمونِ خود را برگزیند؛ در هفتم اکتبر اعلام شد که حرمتِ مقام حکومت، تن دادن به چنین خواستهائی را ممنوع میکند. این جسارت موجب جنبش ۸ اکتبر شد. کمیته نواحی بیستگانه در یک پلاکارد، با لحنی شدید اعتراض کرد. زیر پنجرههای شهرداری مرکزی، عدهای در حدود هفتصد یا هشتصد نفر فریاد زدند: «زندهباد کمون!» ولی تودۀ مردم هنوز ایمان خود را از دست نداده بود. تعداد زیادی از رؤسای گردانها به یاری آمدند؛ و حکومت از آنها سان دید. ژوُل فاوْر سیل سخنوری خود را جاری کرد و با این «برهان قاطع!» که همه باید در سنگرها باشند، انتخابات را غیرممکن اعلام نمود.
اکثریت با ولع طعمۀ این دام را بلعید. در شانزدهم اکتبر، پس از آنکه تروشوُ به دوست خود — اِتییِن آراگو — نوشت «من نقشهای را که برای خود ریختهام تا پایان دنبال میکنم» ؛ لَمدادهها با اعلام پیروزی، نغمهای را که در ماه اوت برای بازِن Bazaine ساخته بودند، دوباره ساز کردند: «راحتش بگذارید. او نقشۀ خودش را دارد.» در مورد آژیتاتورها که از نظر تروشوُ با پروسیها فرقی ندارند، او به عنوان یک ژِزوُئیت خوب، درنگ نکرد که آنها را «معدود افرادی با نظرات مذموم» بخواند که «به نقشههای دشمن خدمت میکنند.» به اینترتیب، در تمام طول ماه اکتبر، پاریس با لالائی عملیات جنگیای به خواب رفت که با موفقیت شروع میشد و همواره با عقبنشینی خاتمه مییافت. در سیزدهم اکتبر، ما بَنیو را پس گرفتیم و حملهای جسورانه میتوانست شَتیون را هم دوباره به تصرف در آورد؛ ولی تروشوُ هیچ نیروی ذخیرهای نداشت. در بیست و یکم اکتبر، حرکت به سمت مَلْمِزون ضعف محاصره را آشکار کرد و حتی وِرسای را هم به هراس انداخت. ژنرال دوُکرو به جای تسریع پیشرَوی، فقط شش هزار نفر را درگیر نبرد کرد و دشمن با گرفتن دو توپ او را عقب راند. حکومت این عقبنشینیها را عملیات شناسائی موفقیتآمیز جازد و به بازار گرمی پیرامون پیامهائی پرداخت که گامبِتا در هیجده اکتبر برای شهرستانها فرستاده بود تا وجود ارتشهای خیالی را اعلام کند و پاریس را با گزارش دفاع درخشان از شاتودَن تحمیق نماید.
شهردارها این اعتماد دلپذیر را دامن زدند. اگر این جمع شصت و چهار نفری که با معاونانشان در شهرداری مرکزی نشسته بودند، کمترین شجاعتی داشتند، به روشنی میدیدند که وضع دفاع از چه قرار است. ولی این جمع از آن لیبرالها و جمهوریخواهانی ترکیب شده بود که «چپ»، آخرین تجلیاش بشمار میآمد. آنها گاه و بیگاه فقط بر درِِ حکومت دقالباب میکردند تا خجولانه از او پرسوجوئی کنند و اطمینان خاطر مبهمی دریافت نمایند که خودشان به آن باور نداشتند۱۲؛ اما همه تلاش خودرا میکردند تا آن را به پاریس بباورانند.
ولی در کُردْری، در کلوپها، در نشریه بلانکی Blanqui، در بیداری (ارگانِ دُلِکْلوُز Delescluze) و در نشریهی نبرد (که از طرف فِلیکس پیا* Félix Pyat منتشر میشد) نقشۀ آدمهای شهرداری افشا میگردید. معنای این حملههای جزئی که هرگز تداوم نمییابد، چیست؟ چرا گارد ملی چنین کم سلاح، بیسازمان و برکنار از هرگونه عملیات جنگی است؟ چرا عملیات توپریزی راه نمیافتد؟ شش هفته گفتگوی بیحاصل و انفعال کمترین تردیدی در مورد بیکفایتی یا قصد حکومت باقی نمیگذارد. یک فکر همه اذهان را به خود مشغول کرده است: اینها باید جا را برای کسانی خالی کنند که به دفاع باور دارند؛ پاریس باید دوباره زمام امور خود را به دست بگیرد؛ و باید کمون ۱۷۹۲ احیاء شود تا پاریس و تمام فرانسه را نجات دهد. لزوم این اقدامات هرروز عمیقتر در اذهان مردان رزمجو فرومیرود. در بیست و هفتم اکتبر، نشریه نبرد که با جملهپردازیهای بلندپروازانه برای کمون تبلیغ میکرد و آهنگ کلماتش بیش از دیالکتیک عصبیِ بلانکی Blanqui به دلها مینشست، خبری منتشر کرد که به سان بمبی مهیب صدا کرد: «بازِن Bazaine در آستانۀ تسلیمِ مِتْس و عقد قرارداد صلح به نام ناپلئون سوم است؛ و دستیار او هم اینک در وِرسای است.» شهرداری بلافاصله در واکنش به این خبر، آن را «همانقدر توهینآمیز که کذب» خواند؛ و اعلام داشتکه «بازِن Bazaine — این سرباز پرافتخار — همچنان با پاتکهای درخشان خود ارتش محاصرهکننده را به ستوه میآورد.» حکومت، «شلاق افکار عمومی» را حوالۀ این روزنامهنگار کرد. با این فراخوان، انگلها ی پاریس به جنب و جوش افتادند، روزنامه را سوزاندند و اگر روزنامهنگار نگریخته بود، تکهتکهاش میکردند. روز بعد روزنامه نبرد اعلام کرد که خبر را از رُشفُر دریافت کرده و او نیز از طریق فلوُرِنس مطلع شده است. به دنبال آن، مسائل دیگری پیش آمد. در ۲۰ اکتبر یک عملیات غافلگیرانه ما را بر بوُرژه (دهکدهای در شمال شرق پاریس) مسلط کرد، در بیست و نهم اکتبر، ستاد کل، این عملیات را به عنوان یک پیروزی اعلام کرد. این ستاد تمام روز سربازان ما را بدون غذا و بدون نیروی تقویتی زیر آتش پروسیها رها کرد تا آن ها در ۳۰ اکتبر با ۱۵٫۰۰۰ نیرو بازگردند و این دهکده را از ۱٫۶۰۰ مدافعش پاک کنند. در ۳۱ اکتبر، پاریس وقتی از خواب بیدار شد خبر سه فاجعه را شنید: از دست رفتن بورژه، تسلیم مِتْس همراه با تمامی ارتش «بازِنِ پر افتخار» و ورود تییِر Thiers به منظور مذاکره برای یک آتشبس.
مردان ۴ سپتامبر گمان میکردند که نجات یافتهاند و به هدف خود رسیدهاند. آنها با این اعتقاد که پاریس نومید از پیروزی، صلح را خواهد پذیرفت، این دو «خبر خوب و بد»۱۳ — خبر آتشبس و خبر تسلیم — را کنار هم به دیوارها چسبانده بودند. پاریس گوئی براثر یک شوک الکتریکی از جا جست و همزمان مارسی Marseille، تولوز و سَنتاِتییِن بپاخاستند. چنان خشم خودانگیختهای بوجود آمد که تودهها از ساعت یازده زیر باران شدید با فریاد «آتش بس، نه!» به شهرداری مرکزی آمدند. علیرغم مقاومت گاردهای متحرکِ مدافعِ ساختمان، آنها به ورودی آن رخنه کردند. آراگو و معاونش به آنجا شتافتند و قسم خوردند که حکومت برای نجات ما همه تلاش خودرا به عمل میآورد. اولین گروه جمعیت برگشت؛ ولی جمعیت دیگری بلافاصله پشت در حاضر شد. تروشوُ با این فکر که با یک سخنرانی آتشین خود را از مخمصه نجات میدهد، ساعت ۱۲ پای پلهها ظاهر شد. فریادهای «مرگ بر تروشوُ» به او پاسخ داد. ژوُل سیمون به کمک او آمد و با اطمینان از قدرت سخنوری خود حتی به میدان جلوی شهرداری رفت و با طول و تفصیل از مزایای ترک مخاصمه صحبت کرد. مردم فریاد زدند: «ترک مخاصمه، نه.» او فقط پس از آنکه از مردم خواست شش نماینده انتخاب کنند تا همراه او به شهرداری بروند، موفق شد تا راهش را از میان جمعیت باز کند و برگردد. تروشوُ، ژوُل فاوْر، ژوُل فِری و پیکار این نمایندهها را پذیرفتند. تروشوُ به سبک عهد سیسرون از بیفایدگی جنگ دهکدۀ بوُرژه [سیسرون در جنگ رُم با گُل (فرانسۀ امروزی) گفته بود: «رُم هیچگاه بر مردمان آن طرف آلپ غلبه نخواهد کرد» ؛ و سرانجام رُم در همین منطقۀ بوُرژه — در آن زمان دورنتیا — از گُل شکست خورد. م] داد سخن داد و مدعی شد که فقط همین الآن از تسلیم مِتْس با خبر شده است. کسی فریاد زد: «تو دروغگوئی.» یک هیئت نمایندگی از کمیته نواحی بیستگانه و کمیتههای نظارت اندکی پیش وارد شهرداری شده بود. دیگران که قصد داشتند تروشوُ را سؤالپیچ کنند، او را دعوت کردند که به سخنرانیش ادامه دهد. او دوباره شروع کرد، که یک گلوله در میدان شلیک شد و به این گفتار یکطرفه خاتمه داد و سخنران را هراسان به فرار واداشت. پس از آن که دوباره آرامش برقرار شد، ژوُل فاوْر جای ژنرال را گرفت و رشتۀ سخنان او را دنبال کرد.
درحالیکه این صحنهها در سالن ترون جریان داشت، شهردارها که تمام این مدت دست در دست تروشوُ داشتند، در تالار شهرداری مشغول مذاکره بودند. آن ها برای آرام ساختن شورشْ انتخابات شهرداریها، تشکیل گردانهای گارد ملی و الحاق آنها به ارتش را پیشنهاد کردند. اِتییِن آراگو را جلو انداختند تا این معجون را به حکومت ارائه کند. ساعت ۲ جمعیت عظیمی به میدان شهرداری سرازیر شد که فریاد میزدند «مرگ بر تروشوُ! زنده باد کمون!» و پرچمهائی حمل میکردند که روی آنها نوشته شده بود: «ترک مخاصمه، نه.» آنها چندین بار با میلیس درگیر شدند. نمایندگانی که به داخل شهرداری رفته بودند، پاسخی نیاوردند. در ساعت ۳ جمعیت که شکیبائیش را از دست داده بود، به جلو یورش برد، صف میلیس را برید، فِلیکس پیا را کنار زد و وارد شهرداری شد و به عنوان تماشاچی به سالن شهردارها رفت. فِلیکس پیا داد و فریاد راه انداخت، به این در و آن در زد، و اعتراض کرد که این خلاف همه قواعد است. شهردارها تا آنجا که میتوانستند از او حمایت کردند و اعلام نمودند که خواستار انتخابات شهرداریها شدهاند و تصویبنامهای در این زمینه در شُرُف امضاست. جمعیت که همچنان به پیش میرود، داخل سالن ترون میشود و خطابۀ ژوُل فاوْر را که حالا به همکارانش در اطاق حکومت پیوسته است، نیمهکاره میگذارد.
درحالیکه مردم پشتِ در میغریدند، دفاعطلبان پیشنهاد شهرداران را تصویب کردند-ولی در اصول، بدون تعیین تاریخی برای انتخابات۱۴: یک حقۀ ژزوئیتی دیگر. حوالی ساعت ۴ تودۀ جمعیت به تالار داخل شد. رُشفُر قول انتخابات شهرداریها را داد که افاغه نکرد. جمعیت خواستار کمون شد! یکی از نمایندگان کمیته نواحی بیستگانه روی میز رفت و الغاءِ حکومت را اعلام کرد. کمیسیونی مأمور شد که در عرض ۴۸ ساعت ترتیب انتخابات را بدهد. اسامی دُریان (تنها وزیری که قلباً به دفاع باور داشت)، لوئی بلان Louis Blanc، لِدروُ- رُلن، ویکتور هوگو، راسپای، دُلِکْلوُز Delescluze، فِلیکس پیا، بلانکی Blanqui و میلییِر با کف زدن مورد استقبال قرار گرفت.
اگر اینکمیسیون زمام امور را در دست میگرفت، شهرداری را تصفیه میکرد وبا انتشار اعلامیهای انتخاب کنندگان را درکوتاهترین مهلت دعوت میکرد، کار امروز به نحو مفیدی خاتمه یافته بود. ولی دُریان عضویت در کمیسیون را نپذیرفت. لوئی بلان Louis Blanc، ویکتور هوگو، لِدروُ- رُلن، راسپای و فِلیکس پیا یا کنار کشیدند و یا عقبگرد کردند.
به دنبال آن بحثهای بیانتها درگرفت و بینظمی خارقالعادهای حاکم شد. هر تالاری حکومت و سخنران خودش را داشت. اغتشاش آنچنان بود که در ساعت هشت، جلوی چشم فلوُرِنس نفرات مرتجع گارد ملی توانستند تروشوُ و ژوُل فِری را تحت حمایت خود بگیرند؛ و تعداد دیگری از آنها بلانکی Blanqui را با خود میبردند که چند تک تیرانداز سعی کردند او را نجات دهند. در دفتر شهردار، اِتین آراگو و معاونینش انتخابات را برای روز بعد، تحت ریاست دُریان و شُلشِر، اعلام کردند؛ و حوالی ساعت ده اعلامیه آنها در پاریس پخش شد.
تمام آن روز پاریس نظارهگر مانده بود. ژوُل فِری میگوید: «بامداد روز سی و یکم اکتبر همه جمعیت پاریس، از فرادستترین تا فرودستترین، مطلقاً با ما دشمن بودند. همه فکر میکردند که ما سزاوار برکناری هستیم.»۱۵ نه تنها گردانهای تروشوُ ازجا نجنبیدند، بلکه یکی از بهترینِ آنها، که تحت رهبری ژنرال تَمیزییه (فرمانده کل گارد ملی) به کمک حکومت آمده بود، هنگام ورود به میدان شهرداری تفنگهایشان را واژگونه بالا گرفتند. عصر هنگام، پس از انتشار خبرِ زندانی شدن اعضای حکومت و مهمتر از آن مشخص شدن هویت جانشینان آنها، همهچیز تغییر کرد. این اقدام، بیشاز حد شدید به نظر میرسید. آدمهائیکه احتمالاً لِدروُ- رُلن و ویکتور هوگو را میپذیرفتند، نمیتوانستند با فلوُرِنس و بلانکی Blanqui موافق باشند۱۶. تمام روز طبلِ فراخوان به برداشتن سلاح نتیجهای نداد؛ اما عصرهنگام تأثیر آن ظاهر شد. صبح روز بعد گردانهای یاغیِ گارد ملی به میدان واندُم آمدند، البته اکثر آنها گمان میکردند که قرار انتخابات گذاشته شده است. فقط جلسهای از افسران در بورس موافقت کرد که منتظر انتخابات منظمی بمانند که پلاکارد دُریان و شُلشِر قول داده بود. تروشوُ و فراریهای شهرداری بار دیگر گلۀ وفاداران خود را بازیافتند. از سوی دیگر، شهرداری داشت خالی میشد. فلوُرِنس
اکثر گُردانهای هوادار کمون، که گمان میکردند نظرشان پیروز شده، به قرارگاههای خود برگشتند. در ساختمان شهرداری به زحمت هزار نفر افراد غیرمسلح (تنها تیراندازان غیرقابل کنترلِ فلوُرِنس Flourens) باقی مانده بودند؛ و خود او — سرگَردان — در میان این جمع به اینسو و آنسو میرفت. بلانکی Blanqui امضا و بازهم امضا میکرد. دُلِکْلوُز Delescluze سعی میکرد تهماندهای از این جنبش بزرگ را نجات دهد. او دُریان را دید و این اطمینان رسمی را داد که انتخاباتِ کمون روز بعد و انتخاباتِ حکومت موقت روز بعداز آن برگزار خواهد شد. وی این اطمینانها را در یادداشتی نوشت که در آن کمیته قیام اعلام میکرد که منتظر برگزاری انتخابات خواهد ماند و آن را به امضای میلییِر، فلوُرِنس و بلانکی Blanqui نیز رساند. میلییِر و دُریان رفتند تا این سند را به اعضای کمیته دفاع ابلاغ کنند. میلییِر به آنها پیشنهاد کرد که همگی با هم شهرداری را ترک کنند و با این شرط صریح که هیچ تعقیبی صورت نگیرد، دُریان و شُلشِر را مأمور انجام انتخابات کنند. اعضای کمیته دفاع پذیرفتند۱۷؛ و میلییِر تازه داشت به آنها میگفت: «آقایان، شما آزادید،» که افراد گارد ملی تقاضای تعهد کتبی کردند. زندانیان از اینکه قولشان مورد تردید قرار میگرفت، عصبانی شدند و میلییِر و فلوُرِنس هم نمیتوانستند به گاردهای ملی حالی کنند که امضاء، چیز مُهملی است. در جریان این هرج و مرج کشنده تعداد گردانهای نظم افزایش یافت و ژوُل فِری به سمت دری که به میدان لُبُ باز میشد، هجوم برد. دُلِکْلوُز Delescluze و دُریان او را از قراردادی که خود گمان میکردند بسته شده است، مطلع کردند و از او خواستند که منتظر بماند. تا ساعت سه صبح هنوز هرج و مرج حاکم مطلق است. در میدان شهرداری صدای طبلهای تروشوُ بلند بود. یک گردان از گاردهای متحرک برُتون که از طریق دالانهای زیرزمینی پادگان ناپلئونی به درون شهرداری رخنه کرده بود، بسیاری از تکتیراندازان را غافلگیر و خلع سلاح کرد. ژوُل فِری به سمت تالار حکومت هجوم برد. این تودۀ انضباطناپذیر هیچ مقاومتی نکرد. ژوُل فاوْر و همکارانش آزاد شدند. در مقابل تهدید برُتونها، ژنرال تَمیزیِه به آنها موافقتنامهای را (که عصر همان روز حاصل شده بود) گوشزد کرد و برای نشان دادن چشم پوشی و تساهل دوجانبه، درحالیکه میان بلانکی Blanqui و فلوُرِنس قرار گرفته بود، از شهرداری خارج شد. تروشوُ همراه با نمایش پر زرق و برق گردانهایش در خیابانها رژه میرفت.
به این ترتیب، این روز که میتوانست دفاع را سروسامان بدهد، در ابهام بپایان رسید. پا در هوائی و بیانضباطیِ وطنپرستان، حالت پاکی و مُبرّائی سپتامبر را به حکومت بازگردانْد. حکومت با استفاده از این وضعیت، همان شب پلاکاردهای دُریان و شُلشِر را پاره کرد. و ضمن آنکه با انتخابات شهرداریها در تاریخ پنجم موافقت نمود، درمقابل، قرارِ رفراندمی را گذاشت که مضموناصلیش این بود: «کسانی که خواهان بقای این حکومت هستند رأی آری میدهند.» کمیته نواحی بیستگانه به عبث بیانیهای صادر کرد. و نشریات بیداری، میهن در خطر و نبرد صدها دلیل بیهوده برای اثبات ضرورت جواب «نه» اقامه کردند. شش ماه پس از رفراندومی که جنگ را راه انداخت، اکثریت عظیم پاریس در رفراندومی شرکت کردند که تسلیم را شکل داد تا پاریس این را به خاطر بسپارد و خود را سرزنش کند. پاریس، از بیم دو یا سه نفر، اعتبار تازهای برای این حکومت گشود که بیکفایتی را بر گستاخی افزود و به او گفت: «من تو را ۳۲۲٫۰۰۰ بار دوست دارم:» ارتش و گاردهای متحرک در این رفراندوم ۲۳۷٫۰۰۰ رأی آری دادند. فقط ۵۴٫۰۰۰ غیرنظامی و ۹٫۰۰۰ سرباز بودند که با شهامت بگویند<: نه.
چه شد که آن ۶۰٫۰۰۰ نفر چنین روشنبین، چابک و پر انرژی نتوانستند افکارعمومی را هدایت کنند؟ صرفاً به این دلیل که آنها فاقد کادر، روش و سازماندهنده بودند. صِرف احساس محاصره هرگز قادر به منضبط کردن مبارزهجوئی انقلابی نبوده است؛ در بَلبَشوی وحشتناکی نظیر چند هفته قبل، قطبهای ۱۸۴۸ هم سعی نکردند این کار را انجام دهند. ژاکوبَنهائی نظیر دُلِکْلوُز Delescluze و بلانکی Blanqui به جای راهبری مردم در محفل دربستهای از دوستان به سر میبردند. فِلیکس پیا که بین نظرات درست و بحرانهای مصروعانۀ ادبی درنوسان بود، فقط وقتی اهل عمل شد۱۸ که میبایست جان خودش را نجات دهد. سایرین: لِدروُ- رُلن، لوئی بلان Louis Blanc و شُلشِر — این امیدهای جمهوریخواهان در دوران امپراتوری — سطحی، خشکمغز و براثر غرور و خودپسندی تا مغز استخوان پوسیده، بدون شجاعت یا وطن پرستی، و با احساس تحقیر سوسیالیستها از تبعید برگشتند. قرتیهای ژاکوبَنیسم فلوکه، کلِمانسو،، بریانون که خود را رادیکال مینامیدند و سایر سیاستمداران دموکرات، با دقت از کارگران فاصله میگرفتند. مونتانیارهای قدیمی برای خود گروهی تشکیل دادند و هرگز به کمیتۀ نواحی بیستگانه که برای تبدیل شدن به قدرت فقط به روش و تجربه سیاسی نیاز داشت، نیامدند. درنتیجه این فقط کانونی برای همدردی بود، نه رهبری -بخش گراویلیهی ۱۸۷۱-۱۸۷۰ درعین جسارت و بلاغت، مانند سَلَف خود همهچیز را فقط حل و فصل میکرد.
ولی در آنجا لااقل زندگی وجود داشت؛ چراغی — گرچه نه همیشه پُرنور — اما همیشه روشن. بخش پائینی طبقۀ متوسط حالا چه سهمی دارد؟ ژاکوبنهای آن یا حتی کوردولیههای آن کجا هستند؟ من در کُردْری زحمتکشان بخش پائینی طبقۀ متوسط، این مردان اهل قلم و خطابه را میبینم، ولی بدنۀ این ارتش کجاست؟
سکوت کامل برقرار است. پاریس، صرف نظر از محلات مردمی، به مریضخانۀ بزرگی شبیه بود که در آن هیچکس جرأت نمیکرد از حال خودش حرف بزند. این انفعال اخلاقی، پدیدۀ روانشناسانۀ حقیقی محاصره است؛ اما امر فوقالعاده در این میان، همزیستی آن با اشتیاقی قابل تحسین برای مقاومت بود. مردانیکه از استقبالِ مرگ همراه با زن و فرزندشان صحبت میکنند، میگویند که «ترجیح میدهیم خانهمان را بسوزانیم تا آنکه به دشمن تسلیم کنیم»۱۹؛ و از هرگفتگوئی دربارۀ تفویض قدرت به آدمهای شهرداریِ مرکزی برافروخته میشوند. اگر این مردان از سبکسرها، متعصبها و یا همدستان مصالحهجوی دشمن واهمه دارند، چرا رهبری جنبش را به دست خودشان نمیگیرند؟ ولی آنها به این اکتفا کردند که فریاد بزنند: «باحضور دشمن، قیام نه! متعصبها نه!» ؛ گوئی تسلیم به دشمن بهتر از قیام است؛ گوئی دهم اوت ۱۷۹۲ و سی و یکم مه ۱۷۹۳ در حضور دشمن قیام رخ نداد؛ گوئی بین انفعال و هذیان حد وسطی وجود ندارد. و شما، آی شهروندان سلحشور حوزههای سابق (۹۳-۱۷۹۲) که به کنوانسیون و کمون خط دادید، به آنها راه تأمین امنیت را دیکته کردید، کلوپها و انجمنهای اخوت راه انداختید و در پاریس یکصد کانون روشنائی برافروختید؛ آیا اجداد خود را در وجود این سادهلوحانِ ضعیفالنفس، حسود نسبت به مردم و به سجده درآمده در مقابل «چپ» (همانند مرید در مقابل مراد) باز میشناسید؟
این مردم در پنجم و هفتم نوامبر، در جریان همهپرسی انتخاب خودرا تجدید کردند و از میان بیست شهردار که میبایست انتخاب میشدند، دوازده نفر را که منصوب به آراگو بودند، انتخاب کردند. از میان آنها چهار نفر (دوُبَی، وترَن، تیرار و دِمَره) به ارتجاعِ ناب تعلق داشتند. قسمت اعظم معاونین از قماش لیبرالها بودند. اهالی نواحی مردمی — همچنان ثابتقدم — دُلِکْلوُز Delescluze را در ناحیه نوزدهم و رانْوییِه، میلییِر، لُفرانسه و فلوُرِنس را در ناحیه بیستم انتخاب کردند. چهار نفر اخیر نتوانستند به مقام خود دست یابند. حکومت با نقض موافقتنامۀ دُریان و تَمیزیِه قرار بازداشت آنها و بیست انقلابی دیگر را صادر کرد۲۰. از میان هفتاد و پنج عضو مؤثر، اعم از شهردار و معاون شهردار، ده نفر هم انقلابی نبودند. این سایههای اعضای انجمن شهر خود را خدمۀ دفاع تلقی کردند، از هر سؤال نسنجیدهای خودداری نمودند، بهترین رفتار ممکن را درپیش گرفتند و به تغذیه و پرستاریِ بیمارانِ و زخمیهای تروشوُ پرداختند. آنها مجال دادند که فِری گستاخ و بیلیاقت به مقام شهردارِ مرکزی و کلِمان - توما (جلاد ژوئن ۱۸۴۸) به فرماندهی کل گارد ملی منصوب شوند. آنها در عرض هفتاد روز، با آنکه احساس میکردند که نبض پاریس ساعت به ساعت ضعیفتر میزند، صداقت و شجاعت آن را نداشتند که به حکومت بگویند: «ما را به کجا میبرید؟»
در آغاز نوامبر هنوز هیچچیز از دست نرفته بود. ارتش، گاردهای متحرک و تفنگداران دریائی مطابق آمار رفراندوم به ۲۴۶٫۰۰۰ سرباز و ۷٫۵۰۰ افسر بالغ میشدند: ۱۲۵٫۰۰۰ گاردهای ملی آمادۀ جنگ به راحتی در پاریس قابل جمعآوری بود و بازهم ۱۲۹٫۰۰۰ برای دفاع از داخل شهر باقی میماند۲۱. سلاح لازم را میشد در عرض چند هفته فراهم آورد. در مورد توپ، به ویژه غرور سنتی پاریسیها باعث میشد که هرکس حاضر باشد که برای دادن ۵ توپ به گردان خود از نانش بگذرد. تروشوُ میپرسید ازکجا میتوان ۹٫۰۰۰ توپچی پیدا کرد؟ چطور، همان طور که کمون به حد کفایت ثابت کرده است در وجود هرتعمیرکار پاریسی جوهرۀ یک توپچی وجود دارد. هرچیز دیگری هم به همین وفور موجود بود. پاریس مملو از مهندس، ناظرِ تولید و سرکارگر بود که میشد از آنها افسر ساخت. در اینجا تمام مواد لازم برای یک ارتش پیروزمند عاطل مانده بود.
افسران نقرسی و پایبندِ انضباطِ کورکورانۀ ارتشِ منظم در اینجا چیزی جز بربریت نمیدیدند. این پاریسیکه نظرش حتی در مورد ژنرالهای انقلاب فرانسه [مارسو، هُش و کلِبِر] این بود که آنها نه چندان جوان، نه چندان وفادار و نه چندان پاک بودند، حالا ژنرالهائی در اختیار داشت که چیزی جز رسوبات امپراتوری و اورلئانیسم نبودند: وینوآی دسامبر، دوُکرُ، لوُزَن، لُفلُو و فسیلی مانند شَبوُ - لَتوُر. این ژنرالها در محافل خصوصی خود امر دفاع را به استهزاء میگرفتند۲۲. ولی وقتی آنها دیدند که این شوخی اندکی زیاد طول کشید، ۳۱ اکتبر به خشمشان آورد. آنها کینهای تسکینناپذیر و غیرقابل کنترل از نفرات گارد ملی به دل گرفتند و تا آخرین ساعت از به کار گرفتن آنها خودداری کردند.
به جای ادغامِ همه نیروهای پاریس تا جائیکه به همه یک کادر، یک یونیفورم، یک پرچم و همچنین نام غرورآمیز گارد ملی را بدهند، تروشوُ تقسیم سهگانۀ ارتش، نیروهای متحرک و غیرنظامیها را حفظ کرد. این نتیجۀ طبیعی نظر او درخصوص دفاع بود. ارتش، تحت القائات پرسنل فرماندهی که به او گفته بود که پاریس زحمات زیادی را به ارتش تحمیل کرده، در نفرت این فرماندهی از پاریس سهیم شده بود. افراد نیروهای متحرک شهرستانها، تحت تأثیر افسران خود -این گلهای سرسبد مالکین دهات — نیز دلچرکین شدند. همگی با دیدن اینکه گارد ملی را تحقیر میکنند، به تحقیر آن پرداختند و آنها را «تا آخر خطیها، سی غازیها!» مینامیدند. (از زمان محاصره، هر پاریسی ۳۰ سو — پول آن زمان فرانسه — کمک هزینه دریافت میکرد) [ما «غاز» را به عنوان معادل «سو» مناسب دیدیم-م]. هر آن بین آنها بیم مصادمه میرفت۲۳.
۳۱ اکتبر در وضعیت واقعی امور هیچ تغییری نداد. حکومت، مذاکرات را قطع کرد؛ زیرا علیرغم پیروزی نمیتوانست بدون غرق شدن آن را دنبال کند؛ دستور تشکیل گروهانهای حمله را در گارد ملی صادر کرد و کار ریختن توپها را تسریع نمود، ولی از آنجاکه دیگر سرِ سوزنی به دفاع باور نداشت، باز مسیر صلح را بازگذاشت. شورشها موضوع اصلی دلمشغولیهای حکومتیان بود۲۴. آنها نه تنها میخواستند پاریس را از «جنون محاصره»، بلکه بیش از آن از دست انقلابیون نجات دهند. بورژوازی بزرگ آنها را به این سمت سوق میداد. پیش از ۴ سپتامبر اینها اعلام کرده بودندکه «اگر طبقه کارگر مسلح باشد یا به گونهای امکان تسلط داشته باشد، آنها نخواهند جنگید»۲۵؛ و عصر روز ۴ سپتامبر ژوُل فاوْر و ژوُل سیمون به ارگان قانونگذاری رفته بودند تا به آنها اطمینان بدهند و برایشان روشن کنند که مستأجران جدید لطمهای به خانه وارد نخواهند کرد. ولی جریانِ غیرقابل مقاومت وقایع، سلاح را دراختیار پرولتاریا گذاشت و حالا مهمترین هدف بورژوازی این بود که آن سلاح را در دست پرولتاریا بلااثر کند. مدت دو ماه آنها مترصد فرصت بودند و رفراندوم به آنها گفت که این فرصت فرارسیده است. تروشوُ پاریس را در دست داشت و بورژوازی از طریق روحانیت تروشو را و چه بهتر که او گمان کند فقط به ندای وجدان خودش گوش میدهد. وجدانی غریب، با پیچیدگیهائی بیشتر از یک نمایشنامه. از ۴ سپتامبر ژنرال این وظیفه را درمقابل خود قرار داده بود که پاریس را بفریبد و به او بگوید «من تو را تسلیم میکنم، ولی این کار برای خیرِ خودِ توست.» پس از ۳۱ اکتبر، او رسالت دومی هم برای خود تصور میکرد و در وجود خود ملائکۀ اعظم، میشل قدیس جامعۀ در تهدید را میدید. این امر دومین دورۀ دفاع را مشخص میکند و رد آن را شاید بتوان در دفتری واقع در خیابان دِ پُست پیدا کرد، زیرا رؤسای روحانیت روشنتر از هرکس دیگری خطر عادت کردن کارگران به جنگ را تشخیص میدهند. دسیسههایشان مملوّ از شگردهای مزوّرانه بود. مرتجعین خشونتطلب میتوانستند با کشاندن پاریس به انقلابی پیشرَس، همهچیز را خراب کنند. آنها در کار زیرزمینی خود روشهای مکارانۀ ظریفی به کار میبستند: همه حرکات تروشوُ را زیر نظر داشتند، بیزاری او از گارد ملی را دامن میزدند و همهجا — در آمبولانسها و حتی در شهرداریها — بین کارکنان رخنه میکردند. مانند ماهیگیرانی که با یک نهنگ بسیار بزرگ درگیرند؛ او را گیج میکنند، گاهی آزادش میگذارند تا به راه خود برود، و بعد با نیزه به او حمله میبرند. در ۲۸ نوامبر تروشوُ اولین پرده را به نمایش گذاشت، یک حمله با ارکستر کامل. ژنرال دوُکرو که فرماندهی را به عهده داشت، خود را نوعی لئونیداس جلوه داد: «من در مقابل شما، در مقابل تمام ملت سوگند یاد میکنم. من مرده یا فاتح به پاریس باز خواهم گشت؛ شما مرا خواهید دید که میافتم، ولی نخواهید دید که عقب مینشینم.» این صحنه پاریس را به هیجان آورد و هنگامی که داوطلبان پاریسی از تپههائی بالا میرفتند که زیر پوشش دفاع توپخانه بود، خود را در آستانۀ ژِمَپ تصور میکردند؛ اینبار قرار بود گارد ملی هم در عملیات شرکت داشته باشد.
ما میبایستی از طریق رودخانۀ مارْن گذرگاهی برای خود باز کنیم تا به ارتش افسانهای شهرستانها بپیوندیم و در نوژان از رودخانه عبور نمائیم. مهندس دوُکرو بد اندازهگیری کرده بود؛ پلها درست سرِ جایشان قرار نداشتند. لازم بود تا روز بعد منتظر ماند. دشمن به جای آنکه غافلگیر شود، توانست به خود آرایش دفاع بدهد. روز ۳۰ نوامبر یک حملۀ سریع شامپینی را در اختیار ما قرار داد. روز بعد دوُکرو غیرفعال ماند، درحالی که دشمن با تخلیه وِرسای، همه نیروی خود را در اطراف شامپینی جمع کرد و روز دوم بخشی از دهکده را پس گرفت. ما تمام روز شدیداً جنگیدیم. نمایندگان سابق «چپ»، در میدان نبرد با یک نامه به «رئیس جمهور بسیار محبوب» خود نمایندگی میشدند. آن شب ما در مواضع خود ماندیم، ولی تقریباً یخزده؛ چونکه «رئیس جمهور محبوب» دستور داده بود که پتوها در پاریس بمانند و ما بیچادر و آمبولانس — دلیلی براینکه همه کارها با مسخرگی صورت گرفته بود — حرکت کرده بودیم. روز بعد دوُکرو اعلام کرد که باید عقبنشینی کنیم؛ این لافزَن بیآبرو «در مقابل پاریس و مقابل تمام ملت» ندای عقبنشینی را سَرداد. از مجموع ۱۰۰٫۰۰۰ نفری که حرکت کرده و ۵۰٫۰۰۰ نفری که درگیر شده بودند، ۸٫۰۰۰ کشته و زخمی داشتیم.
مدت بیست روز تروشوُ این تاج افتخار را بر سر خود نگاه داشت. کلِمان - توما از این دوران فراغت استفاده کرد تا تیراندازان بِلویل را، که البته کشته و زخمیهای زیادی در صفوف خود داشتند، متفرق و بیاعتبار کند. او در گزارش فرماندهی کل در ونسن از گردان ۲۰۰ هم هتک حیثیت کرد. فلوُرِنس دستگیر شد. در بیستم دسامبر، این تصفیهگرانِ سریعالعملِ صفوف خودِ ما، رضایت دادند که توجه اندکی هم به پروسیها داشته باشیم. نفرات نیروی متحرکِ سِن، بدون توپخانه بسوی حصارهای اِستَن گسیل و به بوُرژه حمله کردند. دشمن از آنها با توپخانۀ کوبنده استقبال کرد. امتیازی که در جناح راست ویل - اِورَر به دست آمد، پیگیری نشد. سربازان در کمال پریشانی، و درحالیکه عدهای از آنها فریاد میزدند: «زنده باد صلح» عقب نشستند. هر حرکت جدیدی نقشۀ تروشوُ را که تضعیف روحیه سربازان بود، برمَلا میکرد. ولی هیچ تأثیری بر روحیه نفرات درگیر گارد ملی نداشت. در فلات اوُرون، آنها دو روز در مقابل آتش ۶۰ عرادۀ توپ مقاومت کردند. پس از آنکه تعداد زیادی کشته داده شد، تازه تروشوُ کشف کرد که این موضع اهمیتی ندارد و تخلیه گردید.
این ناکامیهای مکرر به تدریج زودباوری پاریسیها را کنار زد. ساعت به ساعت فشار گرسنگی افزایش مییافت و گوشت اسب به یک خوراک مطبوع تبدیل شده بود. سگ، گربه و موش با اشتها بلعیده میشد. زنها ساعتها در سرما و گِل منتظر جیرۀ غذائی میماندند. به جای نان، چیز سیاهرنگی میگرفتند که معده را آزار میداد. بچهها روی پستانهای خالی مادرانشان میمردند. قیمت چوب با قیمت طلای هموزن خودش برابر شده بود. فقرا میبایست خود را فقط با گزارشهای گامبِتا گرم کنند که مرتب از پیروزیهای خیالی خبر میداد۲۶. در اواخر ماه دسامبر، محرومیتهای مردم دیگر داشت چشمانشان را باز میکرد. آیا میبایست با سلاحهای دستنخورده تسلیم شوند؟
شهردارها ازجا تکان نخوردند. ژوُل فاوْر با آنها دیدارهای هفتگی کوتاهی داشت که در مورد شیوۀ آشپزی به هنگام محاصره شایعه پراکنی میکردند۲۷. فقط یک نفر وظیفه خود را انجام داد و او دُلِکْلوُز Delescluze بود. او به خاطر مقالاتش در روزنامه بیداری اعتبار عظیمی کسب کرده بود: مقالاتی هم برکنار از جانبداری و هم کوبنده. در ۳۰ دسامبر، او جلوی ژوُل فِری درآمد، به همکارانش گفت: «شما مسئولید» و خواستار پیوستن انجمن شهر به امر دفاع شد. همکارانش، به ویژه دوُبَی و وَشرُ مخالفت کردند. در ۴ ژانویه دوباره به این امر برگشت و پیشنهادی رادیکال مطرح کرد: برکناری تروشوُ و کلِمان - توما، بسیج گارد ملی، تشکیل شورای دفاع و تجدید اعضای کمیته جنگ. توجهی بیشتر از قبل به حرفهای او نشد.
کمیته نواحی بیستگانه در ۶ ژانویه با انتشار یک پوستر سرخ از او حمایت کرد: «آیا حکومت که تصدی دفاع را پذیرفته، وظیفهاش را انجام داده است؟ نه. کسانی که بر ما حکومت میکنند با تعلل، بیتصمیمی و رخوت خود، ما را به لب پرتگاه کشاندهاند. آنها نه مدیریت بلدند و نه جنگیدن. ما از سرما و حتی گرسنگی میمیریم. درگیریهای مرگبار بدون نتیجه و شکستهای مکرر. حکومت میزان ظرفیت خود را نشان داده است. این حکومت درحال کشتن ماست. تداوم این رژیم به معنای تسلیم است.» در اینجا سیاست، استراتژیها و طرز ادارۀ امپراتوری که توسط مردان چهارم سپتامبر تداوم یافته بود، مورد قضاوت قرار گرفته است: «از سر راه مردم کنار بروید. از سر راه کمون کنار بروید»۲۸. این حرف صریح و درست بود. این کمیته هرقدر هم که ممکن است عاجز از عمل بوده باشد، نظراتش درست و دقیق بود و تا آخرِ محاصره راهنمای خردمند و خستگیناپذیر پاریس باقی ماند.
تودۀ مردم که به دنبال نامهای مشهور بودند، به این پوسترها توجهی نکردند. تعدادی از امضاکنندگان آن دستگیر شدند. ولی، تروشوُ خود را آماج حمله دید و همان شب بر دیوارهای پاریس اعلامیه چسباند که «حاکم پاریس هرگز تسلیم نخواهد شد» ؛ و پاریس بازهم چهارماه پس از ۴ سپتامبر کف زد. حتی از این امر تعجب میکردند که چرا باوجود اعلامیه تروشوُ هنوز دُلِکْلوُز Delescluze و معاونینش به فکر استعفا بودند۲۹.
با وجود این، اگر کسی نمیخواست چشمان خود را لجوجانه ببندد، غیرممکن بود نبیند که حکومت ما را به سمت چه پرتگاهی سوق میدهد. پروسیها خانههای ما را از استحکامات ایسی و وانْوْ بمباران میکردند و تروشوُ در ۳۰ دسامبر، پس از اعلام اینکه هیچگونه عملیات دیگری ممکن نیست، نظر کلیه ژنرالهای خود را مطرح کرد و به اینجا رسید که خودش باید جایگزین شود. در دوم، سوم و چهارم ژانویه دفاعطلبان در مورد انتخاب مجلسی بحث میکردند که میبایست فاجعه را دنبال کند۳۰. اگر از بیم خشم وطنپرستان نبود، پاریس قبل از ۱۵ ژانویه تسلیم شده بود.
دیگر، اهالی محلات مردمی اعضای حکومت را با اسمی غیراز «باند یهوداها» نام نمیبردند. بُتهای بزرگ دموکرات که پس از ۳۱ اکتبر کناره گرفته بودند به کمون برگشتند و به این ترتیب مفلوکی خود و عقل سلیم مردم را ثابت کردند. «اتحاد جمهوریخواهان» که در آن لِدروُ - رُلن در مقابل نیم دوجین آدم جوشی — وحدت جمهوریخواهان — صحبت میکرد، و چند امامزاده بورژوائی دیگر، تا آنجا پیش رفتند که با حرارت زیاد خواستار مجلسی برای پاریس شدند تا دفاع را سازمان دهد. حکومت احساس کرد که وقتی برای تلف کردن ندارد. اگر بورژوازی به مردم میپیوست تسلیم، بدون یک قیام سهمگین غیرممکن میشد. جمعیتی که زیر گلولههای توپ هورا میکشید، اجازه نمیداد که مثل یک گلّه گوسفند تسلیمش کنند. ابتدا لازم بود که ریاضتش داد؛ و به قول ژوُل فِری «خلجانش» را درمان نمود و تبش را پائین آورد. آنها در سر سفره حکومت گفتند که: «گارد ملی فقط پس از آنکه ۱۰٫۰۰۰ از نفراتش به زمین بیفتند، قانع خواهد شد.» به تشویق ژوُل فاوْر و پیکار از یک سو، و از سوی دیگر سادهلوحانی نظیر اِمانوُئِل آراگو و گارنیه - پاژِس؛ تروشوُی مکار به انجام آخرین مانور رضایت داد.
این کار، همزمان با تسلیم، به صورت مضحکهای۳۱ صورت گرفت۳۲. در ۱۹ ژانویه، شورای دفاع اعلام کرد که یک شکست جدید علامت فاجعه خواهد بود. تروشوُ مایل بود مشارکت شهردارها را در مسئلۀ تسلیم و تأمین آذوقه بپذیرد. ژوُل سیمون و گارنیه - پاژِس مایل به تسلیم پاریس بودند و فقط در مورد فرانسه شرائطی داشتند. گارنیه - پاژِس پیشنهاد کرد که از طریق انتخاباتی ویژه، نمایندگانی برای تصدی امرِ تسلیم انتخاب شوند. این بود دعای شبزندهداریِ قبل از سِلاح برداشتن آنها.
در ۱۸ ژانویه صدای شیپور و طبل، پاریسیها را به برداشتن سلاح فراخواند و پروسیها را در حالت آمادهباش قرار داد. برای این تلاش نهائی تروشوُ فقط توانسته بود ۸۴.۰۰۰ نفر گرد آورد که ۱۹ گردان آن به گارد ملی تعلق داشت. او آنها را ناچار کرد که شب سرد و بارانی را در گل و لای مزارع مُن - والِریَن بگذرانند.
حمله متوجه استحکامات دفاعیای بود که وِرسای را از سمت لَبِرژِری پوشش میداد. در ساعت ده، با تحریک سربازان قدیمی۳۳، نفرات گارد ملی و نیروهای متحرک که قسمت اعظم جناح چپ و مرکز را تشکیل میدادند۳۴، به سنگرهای مونترُتوُ — قسمت بوُزِنوال Buzenval — بخشی از سَنکلوُ یورش برده و تا گَرش پیشرفته بودند؛ و در یک کلام، همه مواضع مورد نظر را اشغال کردند. ژنرال دوُکرو که فرماندهی جناح چپ را به عهده داشت، دو ساعت دیرتر از وقت مقرر رسید و گرچه ارتش او عمدتاً از سربازانِ صف بودند، اما پیشروی نکرد.
ما چندین تپۀ کلیدی را تسخیر کرده بودیم که ژنرالهای مسلح قادر به انجام آن نبودند. پروسیها مجال یافتند تا این تپهها را به آسانی جارو کنند و در ساعت چهار ستونهای حمله را به پیش برانند. نفرات ما ابتدا راه دادند، ولی بعد خودشان را جمع کردند و مانع پیشروی دشمن شدند. حوالی ساعت شش وقتی آتش دشمن تخفیف یافت، تروشوُ فرمان عقبنشینی داد. با آنکه هنوز ۴۰٫۰۰۰ نفرات ذخیره بین مُن - والِریَن و بوُزِنوال Buzenval وجود داشت و از ۱۵۰ عرادۀ توپ فقط ۳۰ عراده مورد استفاده قرار گرفته بود. ولی ژنرالها، که در تمامی روز به ندرت زحمت تماس گرفتن با نفرات گارد ملی را به خود داده بودند، اعلام کردند که نمیتوانند یک شب دیگر بمانند و تروشوُ دستور تخلیه مونترُتوُ و همه مواضع تسخیر شده را صادر کرد. گردانها خشمآلوده و با چشمهای گریان برگشتند. همگی فهمیدند که تمام این کارها جز یک مسخرگی دردناک نبوده است۳۵.
پاریس که پیروزمند به خواب رفته بود با ناقوس خطرِ تروشوُ بیدار شد. ژنرال خواستار یک آتشبس دو روزه برای انتقال زخمیها و دفن کشتهها شد. او گفت: «ما به زمان، گاری و کلی وسائل نیاز داریم.» کشتهها و زخمیها از ۳٫۰۰۰ نفر تجاوز نمیکرد.
اینبار، بالاخره پاریس پرتگاه را دید. به علاوه، دفاعطلبان با استهزاءِ هرگونه پردهپوشی بیشتر، ناگهان نقابها را کنار زدند. ژوُل فاوْر و تروشوُ شهردارها را احضار کردند. تروشوُ همهچیز را از دست رفته و هرگونه مبارزۀ دیگری را غیرممکن اعلام کرد۳۶. این خبرِ شوم فوراً در سراسر شهر پخش شد.
وطنپرستانِ پاریس، طی چهارماه محاصره، همهچیز را پیشبینی کرده و پذیرفته بودند: طاعون، تهاجم، غارت، همهچیز جز تسلیم. در وضعیت بیستم ژانویه، پاریس — علیرغم زودباوری و ضعفش — خودرا همان پاریس بیستم سپتامبر یافت. بدینگونه، وقتی کلام آخر ادا شد، انگار که شهر با جنایتی مهیب و غیرطبیعی مواجه شده باشد، ابتدا بهتزده شد. زخمهای چهارماهه دوباره سر باز کردند و فریاد انتقام را سردادند. سرما، گرسنگی، بمباران، شبهای طولانی در سنگرها، مرگ هزاران کودک، کمین مرگ در بیرون خانه به هنگام حملهها؛ سرانجامِ همه اینها به این ننگ منجر گردید: تشکیلِ اسکورت برای بازِن Bazaine و تبدیل آن به مِتْسِ دوم. انسان خیال میکرد که صدای ریشخند پروسیها را میشنود. بُهت عدهای به خشم تبدیل شد. همان کسانیکه آرزومند تسلیم بودند، موضع گرفتند. گلۀ بیرمق شهردارها سرِ دو پا بلند شد. عصر ۲۱ ژانویه تروشوُ دوباره آنها را پذیرفت. همان روز صبح همه ژنرالها به اتفاق نظر داده بودند که پاتک دیگری ممکن نیست. تروشوُ به نحو بسیار فیلسوفانهای ضرورت مطلق تماس با دشمن را برای شهردارها ثابت کرد؛ ولی اعلام نمود که نمیخواهد خود را درگیر آن کند، و اینطور القاء کرد که آنها به جای او تسلیم شوند. آنها رو تُرُش کردند، اعتراض نمودند؛ و هنوز خیال میکردند که مسئول این کار نیستند.
پس از رفتن آنها دفاعطلبان شُور کردند. ژوُل فاوْر تقاضای استعفا کرد؛ ولی او — این حواری ریاکار — با این خیال که تاریخ را با این باور که تا آخر در مقابل تسلیم مقاومت کرده، بفریبد اصرار کرد که همچنان کنار آنها بماند۳۷. بحث داغ شده بود که در ساعت سه صبح از رهائی فلوُرِنس و سایر زندانیان سیاسی در مزَسَ باخبر شدند. یک دسته از افراد گارد ملی به سرکردگی یکی از معاونین شهرداری هیجدهم یک ساعت پیش جلوی زندان حاضر شده بود. رئیس زندان متحیر به آنها اجازه داد تا راه خودرا دنبال کنند. دفاعطلبان، از ترس تکرار ۳۱ اکتبر، به تصمیم خود برای جایگزین کردن تروشوُ با وینوآ شتاب بخشیدند.
او خواست عذر بیاورد. ژوُل فاوْر و لُفلُو مردم مسلح و قیام قریبالوقع را به او گوشزد کردند. درهمین لحظه، صبح ۲۲ ژانویه، رئیس پلیس با بیان اینکه قدرتی در اختیارش نیست استعفای خود را اعلام کرد. آدمهای ۴ سپتامبر به چنان سطح نازلی سقوط کرده بودند که جلوی ۲ دسامبریها زانو بزنند. وینوآ بزرگواری کرد و تن داد.
اولین کار وینوآ این بود که در مقابل پاریس مسلح شود؛ صفوف این شهر را در مقابل پروسیها برچیند؛ نیروها را از سوُرِن، ژانتییی و لِلیلا فرابخواند؛ و سواره نظام و ژاندارمری را بیرون ببرد. یک گردان از نیروهای متحرک به فرماندهی وَبْر، کلنلِ گارد ملی، در شهرداری مرکزی موضع گرفت. کلِمان - توما بیانیه خشمآلودی صادر کرد: «دار و دستهها به دشمن میپیوندند.» او «تمامی گارد ملی را به قیام برای منکوب کردن آنها» دعوت کرد. ولی از این گارد نخواسته بود که علیه پروسیها قیام کنند.
علائمی از عصبانیت مشاهده میشد، ولی نه یک درگیریِ جدی. بسیاری از انقلابیون به خوبی آگاه بودند که همهچیز بپایان رسیده است؛ آنها مایل نبودند از جنبشی حمایت کنند که درصورت پیروزی، موجب نجات کارگزارانِ دفاع میگردید و فاتحین را مجبور میکرد به جای آنها تسلیم شوند. دیگران که وطنپرستیشان به نور عقل روشن نبود و هنوز از بادۀ بوُزِنوال Buzenval سرمست بودند، به یک هجوم همگانی اعتقاد داشتند. آنها میگفتند ما باید دستِکم شرف خود را حفظ کنیم. شب قبل، تعدادی از گردهمائیها رأی داده بودند که با هرتلاشی برای تسلیم، مسلحانه مقابله کنند و قرار تجمع جلوی شهرداری مرکزی را گذاشته بودند.
در ساعت دوازده در بَتینیُل طبلها فراخوانِ برداشتن سلاح میدهند. در ساعت یک چندین گروه مسلح در میدان شهرداری مرکزی پدیدار میشوند. جمعیت روبه افزایش بود. یک هیئت نمایندگی به ریاست یکی از اعضای اَلیانس (اتحاد \م) توسط شُوده — معاون شهردار — پذیرفته شد، چونکه حکومت از ۳۱ اکتبر به بعد در لووْر مستقر شده بود. سخنران اظهار داشت که خطاهای پاریس برقراری کمون را ضروری میکند. شُوده پاسخ داد که کمون بیمعناست و او همواره با آن مخالف بوده و خواهد بود. یک هیئت نمایندگی پرحرارتتر از راه رسید. شُوده آنها را با دشنام استقبال کرد. درعینحال، هیجان به جمعیتی که میدان را پُر کرده بود سرایت میکرد. گردان ۱۰۱ با فریاد «مرگ بر خائنین!» از ساحل چپ وارد شد و همزمان گردان ۲۷۰ بَتینیُل با عبور از بوُلوارها و از طریق خیابان تامپْل وارد میدان شد و جلوی ساختمان شهرداری — با درها و پنجرههای بستهاش — صف کشید. دیگران به آنها پیوستند. چند گلوله شلیک شد، ابری از دود پنجرههای شهرداری را پوشاند و جمعیت وحشتزده و فریادکشان پراکنده شد. در پناه تیرهای چراغ و چند تَلّ شِن تعدادی از نفرات گارد ملی توانستند در مقابل آتش نیروهای متحرک پایداری کنند. دیگران از خانههای خیابان ویکتوریا آتش گشودند. نیم ساعت بعداز آغاز تیراندازی ژاندارمها سر پیچ خیابان پدیدار شدند. شورشیان که تقریباً به محاصره درآمده بودند عقبنشینی کردند. حدود ده نفر دستگیر شدند و به داخل ساختمان شهرداری انتقال یافتند که وینوآ میخواست آنها را فوراً و در همانجا اعدام کند. ژوُل فِری کوتاه آمد و آنها را به دادگاههای نظامی رسمی تحویل داد. کسانی که در تظاهرات شرکت کرده بودند به همراه تماشاچیان بیآزار ۳۰ کشته و زخمی دادند که مردی بسیار فعال - سرگرد ساپیا — از جمله آنها بود. شهرداری فقط یک کشته و دو زخمی داشت.
همان شب حکومت همه کلوپها را بست و چندین قراربازداشت صادر کرد. هشتاد و سه نفر، اکثراً بیگناه۳۸، بازداشت شدند. همچنین از این فرصت استفاده شد تا دُلِکْلوُز Delescluze، علیرغم شصت و پنج سال سن و برونشیت حادی که سلامتش را مختل کرده بود، برای پیوستن به زندانیان ۳۱ اکتبر که در دخمهای مرطوب روی هم انباشته شده بودند، به ونسن فرستاده شود. روزنامههای بیداری و نبرد تعطیل شدند. یک بیانیه خشمآلود، شورشیان را «عُمّال اجانب» خواند. در واقع، این تنها وسیلهای بود که در این بحران شرمآور برای آدمهای ۴ سپتامبر باقی مانده بود. آنها فقط در این کار ژاکوبن بودند. چهکسی به دشمن خدمت کرد؛ حکومتِ همیشه آمادۀ معامله یا کسانی که مقاومت تا پای جان خود را پیشنهاد میکردند؟ تاریخ در این مورد توضیح خواهد داد که چگونه یک ارتش عظیم با کادرها و سربازان ورزیده گذاشت تا تسلیمش کنند، بدون آنکه یک ژنرال، یک سرهنگ یا یک گردان بپاخیزد و آن را از دست بازِن Bazaine نجات دهد۳۹؛ حال آنکه انقلابیون پاریس، بدون رهبر و بدون سازمان، در مقابل ۲۴۰٫۰۰۰ سرباز و نیروی متحرک که به صلح دلبسته بودند توانستند تسلیم را ماهها به عقب بیندازند و با خون خود انتقام آن را بگیرند.
ناخرسندی ساختگی خائنین فقط موجب احساس نفرت میشد. صِرف نام آنها، یعنی «حکومت دفاع»، برعلیه آنها با صدای بلند شهادت میداد. در همان روزِ اغتشاش، آنها آخرین کمدی خود را بازی کردند. ژوُل سیمون که شهرداران و حدود ۱۰ نفر از افسران ارشد را به تشکیل یک جلسه دعوت کرده بود۴۰، فرماندهی را به نظامیانی عرضه کرد که بتوانند طرحی پیشنهاد کنند. آدمهای چهارم سپتامبر، این پاریسی را که سرشار از حیات تحویل گرفته بودند، اکنون که فرسوده و مجروحش کرده بودند، پیشنهاد میدادند که به دست دیگران سپرده شود. هیچیک از افراد حاضر از این طنز شرمآور به خشم نیامد. آنها تنها به رد این میراث بیسرانجام اکتفا کردند. این درست همان چیزی بود که ژوُل سیمون انتظارش را داشت. کسی زیر لب غُر زد: «ما باید تسلیم شویم.» این ژنرال لُکُنت بود. شهردارها دلیل احضار خود را فهمیده بودند و چند نفری اشک به چشم آوردند.
از این زمان به بعد، پاریس به بیماری همانند بود که در انتظار قطع عضو است. از استحکامات هنوز غرش توفان بلند بود، کشتهها و زخمیها هنوز از راه میرسیدند؛ ولی معلوم شد که فاوْر در وِرسای است. در ۲۷ ژانویه، نیمهشب توپها خاموش شدند. بیسمارک و ژوُل فاوْر به یک تفاهم شرافتمندانه نائل آمده بودند۴۱. پاریس تسلیم شده بود.
روز بعد حکومت دفاع اساس مذاکرات را منتشر کرد: یک آتشبس چهارده روزه، دعوت فوری یک مجلس، به اشغال دادن استحکامات شرق، خلعسلاح همه سربازان و نیروهای متحرک به جز یک تیپ. شهر گرفته و خاموش برجای ماند. این روزگار رنجبار، پاریس را در بُهت فرو برده بود. فقط چند تظاهرات صورت گرفت. یک گردان از گارد ملی با فریاد «مرگ بر خائنین!» به جلوی شهرداری مرکزی آمد. شب هنگام، چهارصد افسر یک پیمان مقاومت امضا کردند و بروُنِل*، افسر سابق را که به خاطر عقاید جمهوریخواهیاش از ارتش امپراتوری اخراج شده بود، به ریاست خود انتخاب کردند و تصمیم گرفتند تحت فرماندهی دریادار سِسه که روزنامهها برایش محبوبیت کسی مانند بُورُپِر Beaurepaire را قائل بودند، به طرف استحکامات حرکت کنند. نیمهشب فراخوان به برداشتن سلاح و ناقوس خطر در نواحی دهم، سیزدهم و بیستم آمادهباش داد. ولی شب سرد و یخبندان و گارد ملی خستهتر از آن بود که از روی نومیدی به عملی دست بزند. فقط دو یا سه گردان سرِ قرار حاضر شدند. بروُنِل دو روز بعد بازداشت شد.
در روز ۲۹ ژانویه پرچم آلمان برفراز استحکامات ما به اهتزاز درآمد. همهچیز شب پیش به امضا رسیده بود. ۴۰۰٫۰۰۰ نفر مسلح به تفنگ و توپ به ۲۰۰٫۰۰۰ نفر تسلیم شدند. استحکامات و حصار شهر خلع سلاح شد. پاریس میبایست درعرض دو هفته ۲۰۰٫۰۰۰٫۰۰۰ فرانک بپردازد. حکومت لاف میزد که سلاحهای گارد ملی را استثنا کرده است، ولی همهکس میدانست که لازمه گرفتن آنها حمله به پاریس بود. سرانجام، حکومت دفاع ملی که تنها به تسلیم پاریس قانع نبود، تمامی فرانسه را تسلیم کرد. آتشبس شامل ارتشهای تمام شهرستانها به جز بوُرباکی Bourbaki میشد، تنها ارتشی که ممکن بود مورد استفاده حکومت قرار بگیرد.
روز بعد اخباری از شهرستانها رسید. معلوم شد که بوُرباکی Bourbaki تحت فشار پروسیها، پس از یک نمایش مضحکِ خودکشی، تمام ارتش خود را به سوئیس منتقل کرده است. ترکیب و ضعف هیئت نمایندگیِ مسئول دفاع در شهرستانها تازه داشت برمَلا میشد که روزنامه شعار (به صاحب امتیازی رُشفُر، که پس از ۳۱ اکتبر از حکومت کناره گرفته بود) اعلامیهای را به قلم گامبِتا منتشر کرد که حاوی محکوم کردن صلحی شرمآور و ردیف کاملی از احکام «رادیکال» بود: غیرقابل انتخاب بودن کلیه کارمندان ارشد و نمایندگان رسمی امپراتوری؛ انحلال شوراهای عمومی و برکناری پارهای از قضات۴۲ که بخشی از کمیسیون مختلط دوم دسامبر را تشکیل داده بودند. این امر نادیده گرفته شده بود که خودِ هیئت نمایندگی [که ریاست آن به عهده گامبِتا بود. م]، در سراسر جنگ، برخلاف آخرین احکام خود عمل کرده بود. احکامی که چون از یک قدرت ساقط شده صادر میشد، چیزی جز ترفندهای انتخاباتی صرف نبود و نام گامبِتا تقریباً در تمام لیستهای انتخاباتی جای داشت.
پارهای از روزنامههای بورژوائی از ژوُل فاوْر و پیکار حمایت کردند که این زرنگی را داشتند تا خود را افراطیهای حکومت بباورانند؛ هیچکدام از این روزنامهها جرأت نمیکردند تا آنجا پیش بروند که از سیمون، تروشوُ و فِری هم حمایت کنند. تنوع لیستهای حزب جمهوریخواهان ناتوانی آنها را در جریان محاصره توضیح میداد. مردان ۱۸۴۸ از پذیرفتن بلانکی Blanqui سرباز زدند، ولی چند عضو انترناسیونال را قبول کردند تا از نام آنها سوءاستفاده نمایند؛ لیست آنها که مخلوطی بود از نئوژاکوبَنیسم و سوسیالیسم عنوان «مشت چهار کمیته» را برخود گذاشت. لیستهائی که کلوپها و گروههای کارگری تنظیم کردند از صراحت بیشتری برخودار بود. یکی از آنها نام لیبکنخت، نماینده سوسیال دموکرات مجلس آلمان را داشت. روشنترین آنها لیست کُردْری بود.
انترناسیونال و اطاق فدرال انجمنهای کارگری که در دوران محاصره خاموش و بیسازمان بودند، دوباره برنامه خود را پیش کشیدند و گفتند: «ما هم باید کارگرانی در میان کسانی که در قدرت هستند، داشته باشیم.» آنها با کمیته نواحی بیستگانه به توافق رسیدند و این سه گروه با هم یک بیانیه واحد دادند. آنها گفتند: «این لیستی استکه به نام دنیائی نوین ازطرف حزب محرومین ارائه میشود. فرانسه در آغاز تجدیدِ بنای خویش است. کارگران حق دارند در این نظم نوین جای خود را پیدا و اشغال کنند. نامزدهای سوسیالیستهای انقلابی نشاندهنده نفی بیچون و چرای حق بحث در موجودیت جمهوری، تأکید بر ضرورت دستیابی به قدرت سیاسی برای کارگران و سرنگونی حکومت اُلیگارشی و فئودالیسم صنعتی است.» غیراز چند نام آشنا برای عموم (بلانکی Blanqui، گامبُن*، گاریبالدی، فِلیکس پیا Félix Pyat، رانْوییِه، تریدُن، لُنگه، لُفرانسه، وَلِس)، این نامزدهای سوسیالیست فقط در مراکز کارگری مانند تعمیرکارها، کفاشها، خیاطها، آهنگرها، نجارها، آشپزها، مبلسازها و سنگتراشها شناخته شده بودند۴۳. اعلامیههایشان البته از نظر تعداد ناچیز بود. این محرومین نمیتوانستند با امکانات بوژوازی رقابت کنند. دوران آنها میبایست چند هفته بعد فرا میرسید که دوسوم آنها به عضویت کمون انتخاب شدند. در این زمان از میان آنها فقط پنج نفر انتخاب شدند که مورد قبول مطبوعات بورژوا بودند: گاریبالدی، گامبٌن*، فِلیکس پیا Félix Pyat، تولَن و مالُن.
لیست ۸ فوریه بواقع مسخرهبازی بود و همه طیفهای جمهوریخواه و اعجوبههای سیاسی را شامل میشد. لوئی بلان Louis Blanc که در ایام محاصره نقش آدم «خوبه» را بازی کرده بود و از طرف همه کمیتهها به جز کُردْری حمایت شده بود، با ۲۱۶٫۰۰۰ رأی در رأس قرار گرفت و ویکتور هوگو، گامبِتا و گاریبالدی پس از او قرار گرفتند. دُلِکْلوُز Delescluze ۱۵۴٫۰۰۰ رأی آورد. پس از آنها جمع درهمی از فسیلهای ژاکوبَن، رادیکالها، افسرها، شهردارها، روزنامهنگارها و مخترعین میآمد. فقط یک عضوِ حکومت -ژوُل فاوْر — به درون آنها خزید، با آنکه زندگی خصوصیاش توسط میلیِیر که خودش هم انتخاب شده بود، افشا گشت۴۴. دراثر یک بیعدالتی دردناک، بلانکی Blanqui — این قراول هوشیار و تنها روزنامهنگاری که در تمام طول محاصره همواره برای گردهمائیهاخردمندی نشان داده بود — فقط ۵۲٫۰۰۰ رأی آورد؛ تقریباً به اندازه کسانی که با رفراندوم مخالفت کرده بودند، حال آنکه فِلیکس پیا Félix Pyat به خاطر جیغ و دادهایش در روزنامه نبرد ۱۴۵٫۰۰۰ رأی به دست آورد۴۵.
این رأی مغشوش و پراکنده دستکم بر گرایش جمهوریخواهی گواهی میداد. پاریس — لگدکوب امپراتوری و لیبرالها — به جمهوری متوسل شد که به او آینده را نوید میداد. ولی حتی پیش از آنکه رأی گیری در پاریس اعلام شود، فریاد وحشیانه ارتجاع از صندوقهای شهرستانها به گوش میرسید. پیش از آنکه حتی یکی از نمایندگان پاریس از شهر خارج شده باشد[ازآنجاکه پاریس در محاصره بود، این مجلس در بُردو Bordeaux تشکیل جلسه میداد. م]، پاریسیها قشونی از دهاتیها، پورسونیاکها [پورسونیاک عنوان کتابی از مولیر استکه نمونه تیپیک یک ارتشیِ دونپایه و دهاتی را در آن به نمایش میگذارد. م] و روحانیون عبوس (این اشباح ۱۸۱۵ و ۱۸۳۰ و ۱۸۴۸) و مرتجعین ریز و درشت را در راه بُردو Bordeaux میدید که غُرغُرکنان و برافروخته میآمدند تا به برکت آراءِ عمومی زمام فرانسه را در دست بگیرند. این مضحکه شوم چه مفهومی داشت؟ چگونه این گیاهان زیرزمینی در سر پرورانده بودند که از لانه بیرون بخزند و تا رأس کشور فرابرویند؟
اینگونه بود که پاریس و شهرستانها میبایست منکوب میشدند؛ که شایلوکِ پروسی میبایست میلیاردهای ما را بمکد و یک پوند گوشت خود را بِبُرد؛ که حالت فلاکت و انحطاط میبایست به مدت چهار سال بر چهل و دو شهرستان سنگینی کند؛ که ۱۰۰٫۰۰۰ فرانسوی میبایست با زندگی وداع کنند یا از مرز و بوم خود تبعید شوند؛ که جمعیت اُخوت سیاه میبایست دستههای خود را در سراسر فرانسه به راه بیاندازد و زمینه این توطئه بزرگ محافظهکارانه را بچیند که انقلابیون پاریس و شهرستانها از همان ساعت اول تا آخرین انفجار، دمی از افشای آن نزد حکام خائن و کُندذهن خود باز نایستادند.
در شهرستانها میدان و تاکتیکهای نبرد یکسان نبود. توطئه به جای آنکه در درون حکومت انجام شود، آن را دور میزد. در سراسر ماه سپتامبر، مرتجعین در مُغاکهای خود پنهان بودند. حکومت دفاع ملی فقط یک عنصر دفاع را فراموش کرده بود-شهرستانها را، شصت و شش شهرستان را. باوجود این، آنها در جوشش بودند و از خود حیات نشان میدادند و به تنهائی جلوی ارتجاع را میگرفتند. لیون Lyon حتی زودتر از پاریس وظیفه خود را درک کرده بود. صبح روز چهارم سپتامبر اعلان جمهوری کرد، پرچم سرخ برافراشت و یک کمیته نجات ملی انتخاب نمود. مارسی Marseille و تولوز کمیسیونهای منطقهای تشکیل دادند. دفاعطلبان از این غیرت وطنپرستانه هیچ نفهمیدند، فرانسه را متفرق تصور کردند و تصمیم گرفتند زمام آن را دوباره به دست دو یادگار به طور زنندهای رنگآمیزی شده (یعنی: کرِمیو و گلِه - بیزواَن) و حاکم پیشینِ کایِن، فوُریشون — آدمیرالِ بناپارتیست — بسپارند.
آنها هیجدهم سپتامبر به توُر رسیدند. وطنپرستان به ملاقات آنها شتافتند. آنها از پیش هیئتهائی را برای آمادهسازی نظامی شهرستانها در مقابل دشمن و جبران فقدان یک نیروی مرکزی، در غرب و جنوب، تشکیل داده بودند. این وطنپرستان دور نمایندگان پاریس جمع شدند، از آنها خواستار اوامر، اقدامات جدی و ارسال مأمورین حکومت به محل شدند و قول همکاری مطلق دادند. این رجالههای حکومتی پاسخ دادند: «ما رو در رو هستیم، بگذارید رُک حرف بزنیم. بله، ما دیگر هیچ ارتشی نداریم. هرگونه مقاومتی غیرممکن است.» ما فقط برای به دست آوردن شرایط بهتر پایداری میکنیم. ما خود شاهد صحنه هستیم۴۶. فقط یک فریاد خشم آلود بلند شد: «عجب! این است پاسخ شما، هنگامی که هزاران فرانسوی میآیند تا جان و مال خود را تقدیم شما کنند؟»
۲۸ سپتامبر، لیونیها قیام کردند. حداکثر چهار شهرستان آنها را از دشمنی جدا میکرد که هرآن ممکن بود بیاید و روی شهر آنها خراج ببندد؛ آنها از چهارم سپتامبر به عبث تقاضای سلاح کرده بودند. انجمن شهر که در ۱۶ سپتامبر به جای کمیته نجات ملی انتخاب شده بود، وقت خود را به سروکله زدن با فرماندار، شالمِل - لَکوُر، یک نئوـژاکوبَن متکبر میگذراند. در ۲۷ سپتامبر، شورای شهر به جای هرگونه اقدام جدی در امر دفاع، پنج پنی از دستمزد کارگرانی که در استحکامات کار میکردند، کسر نمود و کلوُزِره* را به عنوان ژنرال بیلشکری که میبایست یک ارتش بوجود بیاورد، برگزید۴۷.
کمیتههای جمهوریخواهانِ محلات لِبرُتُو،لَگیوتییِر، لَکروآ-روس۴۸ و همراه با کمیته مرکزی گارد ملی تصمیم گرفتند روی شهرداری مرکزی فشار بیاورند و در ۲۸ سپتامبر یک برنامه دفاعی فعال در مقابل آن قرار دادند. کارگران استحکامات به رهبری سِنْی با یک تظاهرات از این اقدام پشتیبانی کردند. آنها میدان تِرو را پر کردند و تا حدی تحت تأثیر سخنرانیها و تا حدی هم در اثر شور و هیجان به شهرداری هجوم بردند. سِنْی پیشنهاد انتخاب یک کمیته انقلابی را مطرح کرد و با دیدن کلوُزِره او را به فرماندهی گارد ملی منصوب نمود. کلوُزِره که بیشتر نگران آینده خود بود، فقط در بالکن ظاهر شد تا نقشه اش را مطرح کند و سفارش آرامش بدهد. لیکن چون کمیسیون تشکیل شده بود، او دیگر جرأت مقاومت نکرد، ولی در جستجوی سربازانش عزم خروج نمود. دم در، شهردار هِنون Hénon و فرماندار او را توقیف کردند. آنها از طریق میدان کمدی به شهرداری وارد شده بودند. سِنْی روی بالکن پرید و خبر را اعلام کرد و جمعیت خود را به داخل شهرداری رساند، ژنرالِ احتمالی را رهانید و به نوبه خود فرماندار و شهردار را دستگیر کرد.
گردانهای بورژوا به زودی وارد میدان تِرو شدند. اندکی بعد گردانهای لَکروآ- روس و لَگیوتییِر سررسیدند. شلیک اولین گلوله میتوانست مصیبت بزرگی به بار آورد. آنها باهم بحث کردند. کمیسیون سربه نیست شد و ژنرالها غیبشان زد.
این یک هشدار بود. علائم دیگری در چندین شهر بروز کرد. فرماندارها حتی ریاست هیئتها را برعهده داشتند و با یکدیگر ملاقات میکردند. در آغازِ اکتبر آدمیرال منطقه کایِن فقط توانسته بود ۳۰٫۰۰۰ نفر جمعآوری کند و از توُر هم کاری جز تصمیم انجام انتخابات در ۱۶ اکتبر برنیامد.
روز ۹ اکتبر، وقتی گامبِتا از بالون خود پیاده شد، همه وطنپرستان به حرکت درآمدند. محافظهکارها که داشتند از سوراخهایشان بیرون میخزیدند سریعاً دوباره عقب نشستند. حرارت و قوّت اولین بیانیهاش مردم را به جنب و جوش درآورد. گامبِتا فرانسه را مطلقاً در چنگ داشت؛ او از قدرت کامل برخوردار بود.
او منابع عظیم فرانسه و مردان بیشمار آن را در اختیار داشت؛ بوُرْژ، برِست Brest، اُریان، رُشفُر و توُلون را برای زرادخانه؛ کارگاههائی نظیر لیل، نانت Nantes، بُردو، تولوز، مارسی Marseille، لیون Lyon را؛ دریاهای آزاد را؛ قدرتی غیرقابلِ مقایسه با قدرت فرانسه در ۱۷۹۳ که مجبور بود همزمان با شورش خارجی و داخلی بجنگد. کانونها درحال اشتعال بودند. شوراهای شهرداریها ابراز وجود میکردند، حال آنکه بخشهای روستائی هنوز علامتی از مقاومت نشان نمیدادند و ذخیره ملی دستنخورده بود. فلز گداخته فقط احتیاج به قالبریزی داشت.
آغاز کارِ این نماینده یک خطای جدی بود. او برای به تأخیر انداختن انتخابات که نوید جمهوریخواهی و جنگجوئی میداد، تصویبنامه پاریس را اجرا کرد. بیسمارک شخصاً به ژوُل فاوْر گفته بود که خواهان یک مجلس نیست، زیرا آن مجلس برای جنگ خواهد بود. بخشنامههای مؤثر، اقداماتی علیه دسیسهگران، دستورهای رسمی به فرمانداران میتوانست این جوشش وطنپرستانه را روشنتر کند و آن را پیروزمندانه دامن بزند. مجلسی که از طرف تمام گرایشهای جمهوریخواه تقویت میشد، با رهبری محکم، مستقر در یک شهر پرجمعیت میتوانست نیروی ملت را صد برابر افزایش دهد، استعدادهای غیرمترقبه را کشف کند و امکان این را داشت که از کشور همهچیز، از خون گرفته تا طلا، استخراج نماید. این مجلس میتوانست اعلان جمهوری کند و اگر در اثر بدبیاریها، ناگزیر به مذاکره میشد، آن را از غرق شدن نجات میداد و جلوی ارتجاع را میگرفت. ولی دستورات گامبِتا صریح بود. او گفت: «انتخابات در پاریس روزهائی مانند روزهای ژوئن را بازمیگرداند.» پاسخ ما این بود: «ما باید بیپاریس، کارمان را پیش ببریم.» همه اینها یاوه بود. وانگهی، عدهای از فرماندارها، عاجز از نفوذ بر اطرافیان خود، انتخابات محترمانه را توصیه میکردند. گامبِتا که توان دست و پنجه نرم کردن با مشکلات واقعی آن موقعیت را نداشت، به این خیال افتاد که میتواند آنها را با لفاظیهای دیکتاتورمآبانه خود تغییر دهد.
آیا او یک انقلاب سیاسی بزرگ انجام داد؟ نه. تمام برنامه او عبارت بود از «حفظ نظم و آزادی و پیشبرد جنگ»۴۹. کرِمیو بناپارتیستها را «جمهوریخواهان به بیراهه رفته» خوانده بود. گامبِتا به وطن پرستی مرتجعان باور داشت یا تظاهر میکرد که باور دارد. چند سرباز مزدور پاپ که آمادگی خود را اعلام کردند، سرسپردگی چاکرانه ژنرالهای بناپارتیست و چاپلوسی چند اسقف۵۰ برای فریفتن او کافی بود. او تاکتیک اسلاف خود مبنی بر آشتی همگانی را ادامه داد و حتی به کارمندان دولت مصونیت بخشید. در دایره دارائی و تعلیمات عمومی، او و همکارانش به طورکلی اخراج هر مأموری را قدغن کردند. دبیرخانه جنگ برای یک مدت طولانی تحت ریاست عالی یک بناپارتیست باقی ماند که همواره یک جنگ پنهان را علیه دفاع پیش میبرد. گامبِتا در بعضی از فرمانداریها همان کارمندانی را سرِ کار نگاهداشت که فهرست نام محرومالحقوقهای دوم دسامبر ۱۸۵۱ را تنظیم کرده بودند. به استثنای چند حاکم محکمههای صلح و معدودی قاضی هیچ تغییری در پرسنل سیاسی صورت نگرفت و دستگاه اداری دست نخورده باقی ماند.
آیا او فاقد اُتوریته بود؟ همکاران او در شورا حتی جرأت دم برآوردن هم نداشتند. فقط فرماندارها او را میشناختند. ژنرالها در حضور او رفتار بچه دبستانیها را داشتند. آیا پرسنل کم داشت؟ در انجمنها عناصر قابل اعتمادی وجود داشت. خردهبورژوازی و پرولتاریا میتوانستند کادر ارائه کنند.
گامبِتا در این جانب جز مانع، هرجومرج و فدرالیسم نمیدید و با خشونت نمایندگان آنها را کنار میزد. هر استان گروهی از جمهوریخواهان شناخته شده و آزموده داشت که علاوه بر اداره دفاع میشد نقش تسریعکننده را نیز، تحت ریاست اعضای کمیسیونها، به آنها سپرد. گامبِتا تقریباً در همهجا از مراجعه به آنها سر باز زد و معدودی را هم که به کار گماشت میدانست که چطور دست و پایشان را محکم ببندد. او همه قدرت را در دست فرماندارها قرار داد که اکثر آنها از ویرانههای ۱۸۴۸ و یا همکارانش در کنفرانس مُله بودند۵۱: کم دل، پرحرف، خجول و بسیاری از آنها نگران خوشنامی خود و یا مترصد اینکه در محلِ مأموریتشان آشیانهای برای خود بسازند.
دفاع در شهرستانها بر این دو پایه قرار گرفت: دبیرخانه جنگ و فرماندارها. حکومت براساس این طرح ابلهانه آشتی اداره میشد.
آیا این نماینده مسئول جدید دستکم یک نظریه نظامی محکم با خود آورده است؟ «هیچکس در حکومت، نه ژنرال تروشوُ نه ژنرال لُفلُو، هیچکس پیشنهاد هیچ جنگی، از هرنوع که باشد، نکرده بود.»۵۲ آیا او دستکم آن سرعت انتقالی را داشت که معمولاً کمبود تجربه را جبران میکند؟ او پس از بیست روز، موقعیت نظامی در شهرستانها را بهتر از زمانی که در پاریس بود نمیفهمید. تسلیم مِتْس او را به صدور بیانیههای خشمآلود واداشت؛ ولی او از هیچیک همکارانش در شهرداری مرکزی پاریس بیشتر بر این امر وقوف نداشت که درست همین زمان، وقت دست زدن به عملیات قطعی است.
به استثنای سه تیپ (۳۰٫۰۰۰ نفر) و بخش اعظم سواره نظام، آلمانها برای اشغال پاریس ناگزیر بودند همه نفرات خود را بکار بگیرند و در آن صورت هیچ ذخیرهای برایشان باقی نمیماند. نیروهای ما در لوآر، این سه تیپ را در اورلئان و شاتودَن متوقف کرده بودند. سواره نظام که در مناطق وسیعی در غرب و شمال و شرق پراکنده بود نمیتوانست در مقابل پیاده نظام ایستادگی کند. در پایان اکتبر، ارتشی که در مقابل پاریس قرار داشت، با آنکه مواضع خود را از سمتِ این شهر شدیداً مستحکم کرده بود، اما از جانب شهرستانها هیچ حفاظی نداشت. در چنین حالتی، پیدا شدن سروکله ۵۰٫۰۰۰ نفر، هرچند از سربازان جوان، ممکن بود پروسیها را به برداشتن محاصره مجبور کند.
مُلتْکه کسی نبود که خطر را نادیده بگیرد. او تصمیم گرفته بود تا در صورت نیاز محاصره را بردارد؛ پارک ادوات توپخانه را که در آنوقت در ویلکوُبله در حال تشکیل بود قربانی کند؛ ارتش خود را برای عملیات در فضای باز بیرون شهر متمرکز نماید؛ و محاصره را فقط پس از پیروزی، یعنی پس از رسیدن ارتشِ مِتْس از نو برقرار سازد. یک شاهد عینی، سرهنگ سوئیسی دِ رلاک میگوید: «همهچیز برای شبیخون ما آماده بود. ما فقط میبایست نیروهایمان را جمع و جور میکردیم.» روزنامههای رسمیِ برلن از پیش افکار عمومی را برای این واقعه آماده کرده بودند.
اگر محاصره پاریس — حتی موقتاً — برداشته میشد، این امکان وجود داشت که تحت فشار اروپا به یک صلح شرافتمندانه دست یافت. این امر تقریباً مسلم بود. پس از آنکه پاریس و فرانسه اعتماد به نفس حیاتبخش خود را باز مییافتند و دوباره به این شهر بزرگ آذوقه میرسید و درنتیجه مقاومت طولانی میشد، زمان لازم برای تجدید سازمان ارتش شهرستانها نیز میتوانست فراهم گردد.
در پایان اکتبر، تشکیل ارتش لوآر پیشرفتهای خوبی کرده بود، سپاه پانزدهم در سالبْری و سپاه شانزدهم در بلوآ Blois نفراتشان به ۸۰٫۰۰۰ بالغ شده بود. اگر این ارتش از میان باواریائیها در اورلئان و پروسیها در شاتودَن عبور کرده بود؛ اگر — با توجه به برتری عددی این کار آسانی بود — دشمن را یکی پس از دیگری درهم شکسته بودیم، راه پاریس باز میشد و نجات آن تقریباً مسلم بود.
هیئت نمایندگی در توُر چندان دوراندیشی بخرج نداد و نیروی خود را منحصر به نجات اورلئان کرد تا در آنجا یک اردوگاه سنگربندی شده برپا کند. در ۲۶ اکتبر، ژنرال دورِل دُپَلَدین که از طرف گامبِتا به سرفرماندهی این دو سپاه منصوب شده بود، دستور یافت تا شهر را از دست باواریائیها نجات دهد. او سناتور بود: مرتجعی خشک مغز و سریعالعمل، در بهترین حالت افسری که به درد رهبری سربازان مزدور خارجی میخورد و در باطن از دفاع کراهت داشت. قرار شد که حمله از بلوآ Blois صورت بگیرد. به جای آن که سپاه پانزدهم را پیاده ببرند که از طریق رومورانتَن چهل و هشت ساعت طول میکشید، هیئت نمایندگی آن را با راهآهن ویرزون به توُر فرستاد؛ سفری که پنج روز طول کشید و نمیتوانست از دشمن پنهان بماند. با وجود این در ۲۸ اکتبر دُ رِل با دستکم ۴۰٫۰۰۰ نفر روبروی بلوآ Blois اردو زد و قرار بود که روز بعد عازم اورلئان شود.
ساعت نه شب ۲۸ اکتبر فرمانده آلمانی او را از «تسلیم مِتْس» مطلع کرد. دُ رِل روی این بهانه پرید و به توُر تلگراف کرد که باید حرکت خود را لغو کند.
یک ژنرال اندک لایق و اندکی با حسن نیت — برعکس — در چنین موقعیتی همهچیز را شتاب میداد. چونکه ارتش [آلمان] مقابل مِتْس حالا آزاد شده بود و به سمت مرکز فرانسه سرازیر میشد، برای پیشدستی کردن بر او یک روز را هم نمیبایست از دست میداد. هر ساعت غنیمت بود. اینجا نقطه عطف حساس جنگ بود.
هیئت نمایندگی در توُر هم به اندازه دُ رِل احمق بود. به جای برکنار کردن او به آه و زاری اکتفا کرد و به او دستور داد تا نیروهایش را متمرکز کند. این تمرکز قوا در سوم نوامبر پایان یافت۵۳. دُ رِل در آن وقت ۷۰٫۰۰۰ سرباز در اختیار داشت که از مِر تا مارشُنوآر مستقر بودند. او احتمالاً قبل از آن که وقایع غافلگیرش کنند، هوائی تازه کرده بود. در همان روز یک بریگاد کامل سواره نظام به ناچار مانْت را رها کرده بود و در مقابل دستههائی از نیروهای نامنظم عقبنشینی کرد. نیروهای فرانسه در حال حرکت از کوُرویل به سمت شارتْر دیده شدند. دُ رِل تکان نخورد و هیئت نمایندگی هم به اندازه او زمینگیر ماند. در ۴ نوامبر، فرِسینه، نماینده مسئول جنگ۵۴ در نامهای نوشت: «جناب وزیر، چند روز است که نه ارتش و نه شخص من نمیدانیم که حکومت صلح میخواهد یا جنگ. در این لحظه، درست هنگامی که ما آمادهایم تا نقشههائی را که با زحمت تهیه شدهاند، به انجام برسانیم، شایعه آتشبس ذهن ژنرالهای ما و خود مرا مشوّش میکند. من سعی میکنم به آنها روحیه بدهم و آنها را به کار تشویق کنم، ولی مطمئن نیستم که فردا از طرف حکومت سرزنش نشوم.» همان روز گامبِتا جواب داد: «من در مورد آثار ناخوشایند تردیدهای حکومت با شما موافقم. از امروز ما باید در مورد حرکت به پیش خود تصمیم بگیریم.» در ۷ نوامبر، دُ رِل هنوز بیحرکت مانده بود. بالاخره، در ۸ نوامبر حرکت کرد، حدود ۱۵ کیلومتر راه رفت و عصر همان روز دوباره از توقف برای استراحت صحبت کرد۵۵. نیروهایش درجمع بالغ بر ۱۰۰٫۰۰۰ نفر میشد. روز ۹ نوامبر تصمیم گرفت که در کوُلوُمییِه حمله کند. باواریائیها فوراً اورلئان را تخلیه کردند. دُ رِل بدون آنکه آنها را تعقیب کند، اعلام کرد که قصد دارد مواضع خود را در مقابل شهر تحکیم نماید. هیئت نمایندگی هم او را آزاد گذاشت تا هرکار میخواهد بکند و هیچ فرمانی برای تعقیب دشمن به او نداد۵۶. سه روز بعد، گامبِتا به مقر سرفرماندهی آمد و اقدامات دُ رِل را تأیید کرد. در این فاصله، باواریائیها به توُری برگشته بودند و دو تیپ که با عجله از مِتْس توسط راهآهن اعزام شده بود، به مقابل پاریس رسیده بود. مُلتکه توانست بدون هیچ مانعی تیپ ۱۷ پروس را به توُری بفرستد و این تیپ در تاریخ ۱۲ نوامبر به آنجا رسید. سه سپاه دیگر ارتش مِتْس با حرکتی اضطراری به سِن نزدیک شد. نادانی هیئت نمایندگی، قصور تروشوُ و سوءِ نیت و ندانمکاریهای دُ رِل تنها فرصت برای شکستن محاصره پاریس را به هدر داد.
در ۱۹ نوامبر، ارتش مِتْس مسئولیت راهبندان شمال و جنوب را برعهده داشت. از این پس هیئت نمایندگی فقط یک نقش داشت که بازی کند و آن این بود که ارتشهائی قابل قبول و قابل مانور برای فرانسه تدارک ببیند، و برای این کار فرصت لازم را هم در اختیار داشته باشد؛ همان کاری که در عهد باستان رومیها کردند و امروز آمریکائیها میکنند. این هیئت ترجیح میداد ظواهر بیهوده را مهم جلوه دهد، افکار عمومی را با سروصدای سلاحها سرگرم سازد و تصور کند که این کارها پروسیها را هم گیج میکند. نفراتی را به مقابله با آنها میفرستاد که همین چند روز پیش جمعآوری شده بودند: بدون آموزش، بدون انضباط، بدون ابزار جنگ و قطعاً محکوم به شکست. فرماندهانی که مسئولیت سازماندهی گاردهای متحرک و داوطلبان پیوستن به آنها را برعهده داشتند، در نزاعی مداوم با ژنرالها به سر میبردند و در جزئیات تجهیزات سردرگم شده بودند. ژنرالها که نمیدانستند با این نیروهای بسیار مجهز کاری از پیش ببرند، برحسب اضطرار حرکت میکردند۵۷. گامبِتا هنگام ورود در بیانیه خود گفته بود: «ما فرماندهان جوان خواهیم ساخت» و فرماندهیهای مهم به آدمهای امپراتوری سپرده شد که فرسوده، جاهل و کاملاً بیاطلاع از جنگهای وطنپرستانه بودند. برای این سربازان جوان که میشد با پیامهای پرشور تکانشان داد، دورِل از کلام خداوند و مزیت خدمت سخن میراند۵۸. همدست بازِن Bazaine، بوُرباکی Bourbaki۵۹، هنگام بازگشت از انگلستان فرماندهی ارتش شرق را تحویل گرفت. ضعف این نماینده جدید مخالفت همه ناراضیان را تشدید کرد. گامبِتا از افسران پرسید که آیا آنها خدمت تحت فرماندهی گاریبالدی را میپذیرند۶۰. او نه تنها به آنها امکان داد پاسخ رد بدهند، بلکه کشیشی را هم که روی منبرِ خطابه برای سر این فرمانده قیمت تعیین کرده بود آزاد کرد. او با تواضع به افسران سلطنتطلب توضیح داد که مسئله نه بر سر دفاع از جمهوری، بلکه برسر دفاع از سرزمین است. او به سربازان مزدور پاپ اجازه داد که پرچم قلب مقدس را برافرازند. او به آدمیرال فوُریشون اجازه داد تا نسبت به دراختیار گرفتن بحرّیه با هیئت نمایندگی مخالفت کند۶۱. او با عصبانیت هرطرحی برای قرضه اجباری را رد کرد و از امضای آنهائی که در چند استان تصویب شده بود خودداری نمود. او شرکتهای راهآهن را که حمل و نقل را در کنترل خود داشتند، در دست مرتجعینی واگذاشت که همواره آماده اشکالتراشی بودند. از پایان نوامبر، این فرمانهای جنجالی و متناقض، این انبوه تصمیمات غیرعملی، و این اختیاراتی که واگذار و پسگرفته میشدند به روشنی ثابت کردند که فقط یک مقاومت کاذب مورد نظر است.
روستا اطاعت کرد و همهچیز را با نابینائی و منفعلانه پذیرفت. سربازانِ سهمیهای بدون مشکل گردآوری شدند. علیرغم غیبت ژاندارمری در همراهی با ارتش، در مناطق روستائی مقاومتی در مقابل سربازگیری وجود نداشت. انجمنها با اولین توبیخ جازده بودند. فقط در ۳۱ اکتبر حرکتی صورت گرفت. انقلابیون مارسی Marseille که از ضعف شهرداریِ خود عصبانی بودند، اعلان کمون کردند. کلوُزِره که از ژنو از گامبِتای«پروسی» تقاضا کرده بود که او را به فرماندهی یکی از سپاههای ارتش منصوب کند، در مارسی Marseille ظاهر شد و خود را به ژنرالی رساند؛ ولی بعداً عقبگرد کرد و به سوئیس برگشت. وجاهت او مانع از آن شد که مثل یک سرباز ساده خدمت کند. در تولوز اهالی، فرماندۀ ارتش را بیرون کردند. در سَنت اتییِن، کمون یک ساعت دوام یافت. ولی همهجا یک کلمه کافی بود تا اُتوریته را دوباره در دست هیئت نمایندگی بگذارد. دلنگرانیِ همه از ایجاد کمترین ناراحتی تا این حد بود. این انفعال فقط به کار مرتجعین آمد. ژِزوُئیتها که دسیسههایشان را از سر میگرفتند، توسط گامبِتا دوباره به مارسی Marseille — شهری که براثر خشم مردم از آن اخراج شده بودند — بازگشتند. گامبِتا تعلیق نشریاتی را که نامههای شامبُر [کُنت دُ شامبُر (۱۸۸۴-۱۸۲۰) نوه شارل دهم و مدعی سلطنت فرانسه-م] و دُمِل را منتشر میکردند، لغو نمود. او قضات عضو کمیسیون مختلط را تحت حمایت خود گرفت و قاضی عامل سرکوب استانِ وار را آزاد کرد و فرماندار تولوز را به خاطر آنکه یکی دیگر از این قضات را از مقامش در منطقه اُت گارون معلق کرده بود، برکنار نمود. بناپارتیستها دوباره کارها را در دست گرفتند۶۲. وقتی فرماندار بُردو Bordeaux که یک لیبرال فوق میانهرو بود، اجازه خواست تا بعضی از سرکردگان بناپارتیست را دستگیر کند، گامبِتا با خشونت پاسخ داد: «این سبک کار امپراتوری است نه جمهوری.» کرِمیو هم گفت: «جمهوری حکومت قانون است.»
آنگاه واندۀ محافظهکار سر بلند کرد. سلطنتطلبها، روحانیون و سرمایهدارها در انتظار نوبت خود بودند. آنها در قلعههای خود پناه گرفته بودند و همه دژهایشان: حوزههای علمیه، دادگاهها و شوراهای عمومی که هیئت نمایندگی آنهمه وقت از انحلال دستهجمعی آنها خودداری کرده بود، دست نخورده باقی مانده بودند. آنها آنقدر زرنگ بودند که اینجا و آنجا خود را در میدان نبرد نشان بدهند تا ظاهر وطنپرستی را حفظ کنند. آنها درعرض چند هفته گامبِتا را خوب برانداز کرده بودند و لیبرال را پشت تریبون کشف نمودند.
مبارزه آنها از همان آغاز توسط تنها تاکتیسیَنهای جدیِ فرانسه یعنی ژِزوُئیتها، این سَروَران روحانیت، طرحریزی و هدایت میشد. ورود تییِر Thiers رهبر ظاهری را فراهم کرد.
مردان ۴ سپتامبر او را سفیر خود کرده بودند. فرانسه که از تالیران به بعد تقریباً فاقد دیپلمات بوده است، هرگز کسی را نداشته که فریب دادنش از این مردک آسانتر باشد. او با سادهلوحی به لندن، سَن پترزبورگ و ایتالیا که همواره دشمن قسمخوردهشان بوده، رفت تا از آنها برای فرانسه درهمشکسته اتحادی را گدائی کند که در هنگام تندرستی از او دریغ شده بود. او در همهجا با بیاعتنائی روبرو شد. او فقط موفق به انجام یک ملاقات با بیسمارک شد و مذاکرات آتشبسی را صورت داد که در ۳۱ اکتبر رد شد. وقتی در اولین روزهای نوامبر وارد توُر شد، میدانست که صلح محال است؛ و از این پس، الزاماً نوبت جنگ با چنگ ودندان است. به جای این که شجاعانه آن را به بهترین نحو به پیش ببرد و وجود خود را در اختیار هیئت نمایندگی بگذارد، او فقط یک هدف داشت: سنگاندازی بر سر راه دفاع. برای دفاع، دشمنی وحشتناکتر از او نمیتوانست وجود داشته باشد. موفقیت این مردِ فاقد نظر، فاقد اصول حکومتی، فاقد درک از پیشرفت و فاقد شجاعت در هیچجا جز نزد بورژوازی فرانسه میسر نبود. ولی هروقت لیبرالی برای زدن مردم لازم است، او همواره در دسترس بوده و در دسیسهچینیهای پارلمانی هنرپیشه شگفتانگیزی است. هیچکس مثل او طرز حمله، طرز منزوی کردن یک حکومت، طرز با هم جمع کردن تعصب، نفرت و منافع و همچنین طرز پنهان کردن دسیسههای خود را پشت وطن پرستی و عقل سلیم بلد نبوده است. میدانداری او در ۷۱-۱۸۷۰ مسلماً شاهکارش بهحساب خواهد آمد. او تصمیم خود را در مورد دادن سهم شیر به پروسیها گرفته بود و دیگر توجهی به آنها نداشت تا وقتی که از مُزِل عبور کردند.
برای او دشمن همانا هوادار دفاع بود. وقتی گاردهای متحرکِ بیچاره ما بدون کادرهای ورزیده و بدون آموزش نظامی گرفتار هوای سرد مهلکی (همانند سال ۱۸۱۲) شدند، تییِر Thiers از مصائب ما به شوق آمد. خانهاش بپایگاهی برای سرشناسان محافظهکار تبدیل شده بود. در بُردو Bordeaux به ویژه به نظر میرسید که مقر حقیقی حکومت در این خانه است.
مطبوعات ارتجاعی پاریس، قبل از محاصره، سرویس شهرستانی داشتند و از همان آغاز از حرارت هیئت نمایندگی میکاستند. پس از ورود تییِر Thiers آنها دست به جنگی منظم زدند. آنها مدام پاپیچ میشدند، اتهام میزدند و کمترین کوتاهیها را مورد موشکافی قرار میدادند؛ نه برای درس گرفتن، بلکه برای تهمت زدن و سرانجام رسیدن به این نتیجهگیری قابل پیشبینی که جنگیدن دیوانگی است و سرپیچی، مشروع. از اواسط نوامبر این اسم شب که با وفاداری از طرف همه نشریات این حزب دنبال میشد، در مناطق روستائی منتشر شد.
برای نخستینبار ملاکین روستاها برای خود راهی به گوش دهقانان باز کردند. این جنگ در شُرُف آن بود که همه افرادی را که در ارتش یا گارد متحرک نبودند، جذب کند و اردوگاههائی نیز برای پذیرفتن آنها در دست احداث بود. ۲۶۰٫۰۰۰ نفر در زندانهای آلمان به سر میبردند؛ و بیشاز ۳۵۰٫۰۰۰ نفر در پاریس، لوآر و ارتش شرق حضور داشتند. ۳۰٫۰۰۰ مرده و هزارها نفر بیمارستانها را پرکرده بودند. از ماه اوت فرانسه دستکم ۷۰۰٫۰۰۰ سرباز تحویل داده بود. کجا میخواهند بس کنند؟ این فریاد در هرکلبه روستائی طنین انداخته بود: «این جمهوری است که جنگ میخواهد! پاریس در دست مساواتطلبان است.» دهقان فرانسوی از سرزمین پدری خود چه میداند؟ چند نفر از آنها میتوانند بگویند که آلزاس در کجا قرار دارد؟ بورژوازی نیز هنگام مخالفت با تعلیمات اجباری، بیشاز همه، همین دهقانان را در نظر میگیرد. در طول هشتاد سال گذشته تمامِ تلاش بورژوازی متوجه تبدیلِ نوادگان داوطلبان ۱۷۹۲ به بردگان اجیر بوده است.
روحیه طغیان، در این اواخر، گاردهای متحرک را که تقریباً در همهجا تحت فرماندهی متنفذین مرتجع قرار دارند، فراگرفته است. یکجا یک افسر گارد امپراطوری و جای دیگر یک سلطنتطلب خشک مغز گردانها را رهبری میکنند. اینها در ارتش لوآر زیرلب غُر میزنند که: «ما برای آقای گامبِتا نخواهیم جنگید.»۶۳ افسران نیروهای متحرک اغلب لاف میزدند که هرگز جان نفرات خود را به خطر نینداختهاند.
در آغاز سال ۱۸۷۱ شهرستانها از سطح تا ذیل متزلزل شده بودند. برخی از شوراهای عمومی که منحل شده بودند، علناً تشکیل جلسه میدادند و اعلام میکردند که خود را منتخب میدانند. هیئت نمایندگی رشد و ترقی این دشمن را دنبال میکرد؛ در خلوت بهتییِر Thiers لعنت میفرستاد، ولی کاملاً مراقب بود که او را بازداشت نکند. به انقلابیونی که آمده بودند تا با این هیئت از تطویل کارها صحبت کنند، درِ خروجی با گستاخی نشان داده میشد. گامبِتا، فرسوده و بیاعتقاد به دفاع، فقط در این اندیشه بود که آدمهای صاحب نفوذ را سازش دهد و خود را برای آینده قابل قبول سازد.
علامتِ آغاز انتخابات، صحنهای که با دقت چیده شده بود، همه بازی را آشکار کرد و محافظهکاران را مجتمع، متفرعن و با لیستهای آماده نشان داد. حالا ما دیگر از ماه اکتبر که آنها در خیلی از استانها حتی جرأت نکردند نامزدهای خود را هم مطرح کنند، خیلی فاصله داریم. تقلیل در محرومیت از حق انتخاب شدنِ مستخدمینِ ارشدِ بناپارتیست فقط روی سایهها اثر گذاشت. این ائتلاف که رجال بریده امپراتوری را تحقیر میکرد، با دقت مجموعهای از نجبای دُمکُلفت، مزرعهداران مرفه، مدیران صنعت و کسانی که احیاناً کار را بدون حساسیت انجام میدهند، جور کرده بود. روحانیت با مهارت در لیست خود لِژیتیمیستها و اورلئانیستها را متحد کرده بود و شاید پایهای برای ادغام میگذاشت. رأیگیری نظیر یک رفراندوم انجام شد. درحالیکه جمهوریخواهان سعی کردند از یک صلح شرافتمندانه حرف بزنند، دهقانان فقط میخواستند از صلح به هرقیمت بشنوند. شهرها درست نمیدانستند چه موضعی بگیرند؛ و در نهایت لیبرالها را انتخاب کردند. از هفتصدوپنجاه عضو مجلس. چهارصدوپنجاه نفر سلطنتطلب متولد شده بودند. رئیس ظاهری مبارزات و شاه لیبرالها، تییِر Thiers از ۲۳ استان انتخاب شد.
این سازشکار دوآتشه میتوانست با تروشوُ رقابت کند. یکی پاریس را منقلب کرده بود، دیگری فرانسه را.
فصل اول — پروسیها به پاریس وارد میشوند
«نه رئیس قوه مجریه و نه مجلس ملی، که همدیگر را پشتیبانی و تقویت میکردند، هیچکاری برای تحریک به قیام پاریس نکردند.»
(از سخنرانی دوُفُر در مخالفت با عفوعمومی، جلسه ۱۸ مه ۱۸۷۶)
هجوم پروسیها «مجلس نایافتنی» سال ۱۸۱۶ (پارلمان فوق راستی که در دوران اعاده حکومت بوربُنها Bourbons در ۱۸۱۶ تشکیل شد) را به پاریس باز گرداند. پساز رؤیای اینکه فرانسه بپاخاسته و بسوی روشنائی بال میگشاید، چقدر دردناک است که احساس کنی تحت یوغ روحانیونِ ژِزوُئیت، کلیساها و خردهمالکانِ زمخت روستانشین، نیم قرن به عقب رانده شدهای! در این میان، کسانی بودند که روحیه خود را باختند. بسیاری از اینکه شخصاً جلای وطن کنند سخن به میان آوردند. خوشخیالها گفتند: این مجلس یک روز بیشتر طول نمیکشد، چون فقط اختیار تصمیمگیری در امر جنگ و صلح را دارد. ولی کسانی که پیشرفت توطئه و نقش عمده روحانیت را دنبال کرده بودند از پیش میدانستند که این آدمها قبل از اینکه به فرانسه مجال گریز از چنگالهایشان را بدهند آن را درهم میشکنند.
کسانیکه تازه از پاریس قحطی زده، اما سرفراز، گریخته بودند در مجلس بُردو Bordeaux، کوُبلنزِ مهاجرت اول را یافتند؛ ولی اینبار برخوردار از قدرت فرونشاندن کینههائی که چهل سال متراکم شده بود. روحانیون و محافظهکاران برای اولین بار اجازه یافته بودند که بدون مداخله امپراطور یا شاه، به دلخواه خود، پاریس خداناشناس و انقلابی را که بارها یوغ آنها را خُرد کرده و نقشههایشان را برهم زده بود لگدکوب کنند. در همان جلسه اول خشمشان شعلهور شد. در ته تالار پیرمردی که درعین بیاعتنائی همگان به تنهائی روی نیمکتش نشسته بود، از جا برخاست و تقاضای سخن گفتن در مقابل مجلس را کرد. زیرِ بالاپوشش یک پیراهن سرخ توی چشم میزد. این گاریبالدی بود. با خوانده شدن نامش خواست پاسخ دهد و درچند کلمه بگوید: از وکالتی که پاریس او را بدان مفتخر کرده استعفاء میکند. صدایش در هیاهو گم شد. سرِپا ماند و دستش را بالا گرفت، ولی دشنامها دوچندان شد. بیدرنگ پاسخی کوبنده از جایگاه تماشاچیان طنین افکند: اکثریت دهاتی! ننگ فرانسه! این صدای زنگدار و جوان گَستون کرِمیو از مارسی Marseille بود. نمایندهها تهدیدکنان ازجا بلند شدند. فریاد آفرینِ صدها تماشاچی در پاسخ او صدای نمایندگان را محو کرد. پساز جلسه، جمعیت گاریبالدی را تشویق و نمایندگان را هو کرد. گارد ملی، علیرغم خشم تییِر Thiers که به افسر فرمانده تشر میزد، ادای احترام نظامی کرد. روز بعد مردم دوباره آمدند، جلوی تئاتر صف کشیدند و نمایندگان مرتجع را ناگزیر کردند تا شاهد تشویق جمهوریخواهان باشند. ولی آن نمایندگان بر قدرت خود واقف بودند و از همان اول جلسه حمله خود را شروع کردند. یکی از دهاتیها، با اشاره به نمایندگان پاریس فریاد زد: اینها دستشان به خون ناشی از جنگ داخلی آلوده است! و وقتی یکی از این نمایندههای جمهوریخواه فریاد، زنده باد جمهوری! اکثریت او را هو کردند و گفتند که شما فقط پاره کوچکی از کشور هستید. روز بعد مجلس به محاصره سربازانی درآمد که مانع ورود جمهوریخواهان میشدند.
درعینحال نشریات محافظهکار برای تمسخر و انکار پاریس همصدا شده بودند و حتی مشقاتی را هم که پاریسیها تحمل کرده بودند، مورد انکار قرار گرفت. آنها میگفتند گارد ملی از جلوی پروسیها فرار کرد و تنها عملیاتی که انجام داد، در ۳۱ اکتبر و ۲۲ ژانویه بوده است. این افتراها در شهرستانها که از مدتها پیش برای پذیرفتن آنها آماده شده بودند نتیجه داد. بیخبری آنها از محاصره چنان بود که از کسانی نظیر تروشوُ، دوُکرو، فِری، پِلِتان، گارنیه - پاژِس، اِمانوئِل آراگو Emmanuel Arago نام میبردند، و بعضیها را حتی چندینبار، که پاریس از دادن یک رأی به آنها هم خوداری کرده بود.
این وظیفه نمایندگان پاریس بود که این ابهام را رفع کنند، محاصره را تشریح نمایند، افرادِ مسئولِ شکست پاریس را رسوا کنند، اهمیت رأی پاریس را توضیح دهند و پرچم جمهوری را در برابر ائتلاف روحانیتی — سلطنتی برافرازند. آنها ساکت ماندند و خودرا به جلسات بچگانه حزبی قانع کردند که دُلِکْلوُز Delescluze از آنها همانند جلسات شهرداران پاریس، دلشکسته، روگرداند. پاسخ اِپیمِنیدهای ۱۸۴۸ ما این بود که جملات کلیشهای انساندوستانه بکار ببرند و از چکاچک سلاحهای دشمن سخن بگویند؛ دشمنی که دمبه دم بر برنامه خود تائید میکرد: سرهمبندی کردن یک صلح، دفن جمهوری و برای رسیدن به این مقصود، خالی کردن زیر پای پاریس. انتخاب تییِر Thiers به ریاست قوه مجریه با کف زدن عمومی همراه بود؛ و او ژوُل فاوْر، ژوُل سیمون، پیکار و لُفلُو را به عنوان وزرای خود برگزید که احیاناً میبایست با جمهوریخواهان شهرستانها جمع میشدند.
با این انتخابات، با این تهدیدها، با توهین به گاریبالدی و به نمایندگان پاریس؛ و همچنین با انتخاب تییِر Thiers — این تجسم سلطنت پارلمانی — در مقام بالاترین مقام قضائیِ جمهوری، ضربه پشت ضربه به پاریس وارد شد -پاریسی که تب کرده و به زحمت چیزی برای تغذیه داشت، ولی هنوز بیشتر گرسنه آزادی بود تا نان. پس، این بود پاداش پنج ماه رنج و تحمل؟ این شهرستانها، که پاریس در تمام طول محاصره بیهوده دست یاری به سویشان دراز کرده بود، حالا جرأت میکردند انگ ترسوئی به آن بزنند تا بتوانند او را از بیسمارک به شامبُر پس بفرستند. در چنین وضعیتی پاریس مصمم بود از خود حتی در مقابل فرانسه دفاع کند. این خطر فوری تازه و تجربه دشوارِ محاصره، نیروی این شهر بزرگ را برانگیخت و به آن روح جمعی بخشید.
پیشاز این، در اواخر ژانویه، بعضی از جمهوریخواهان — حتی بعضی از دسیسهگران بورژوا — سعی کرده بودند با توسل به انتخابات، گارد ملی را گرد خود جمع کنند. یک جلسه وسیع به سرپرستی کوُرتی، تاجری از ناحیه سه، در سیرک برگزار شده بود. در آنجا لیستی تنظیم شده بود و تصمیم گرفته بودند که درصورت وجود دور دوم انتخابات، برای بازبینی آن، مجدداً با هم مشورت کنند. همچنین کمیتهای تعیین شد تا مرتباً همۀ گروهانها را در جریان بگذارد. جلسه دوم در ۱۵ فوریه در وُکسال — واقع در خیابان دوُآنه — تشکیل شد. ولی آنوقت، کی به فکر انتخابات بود؟ فقط یک فکر غلبه داشت: وحدت همه نیروهای پاریس علیه دهاتیهای پیروز. گارد ملی نماینده همه مردانگی پاریس بود. از مدتها پیش، فکرِ روشن، ساده و اساساً فرانسوی به هم وصل کردن همه گردانها و در قالب یک کنفدراسیون در ذهن همه بود. این نظر با کف زدن استقبال گردید و قرار شد گردانهای متحد گرد یک کمیته مرکزی جمع شوند.
در همین جلسه یک کمیسیون، مأمور تنظیم اساسنامه شد. هر ناحیه — هیجده ناحیه از بیست ناحیه پاریس — یک کمیسر انتخاب کرد. این افراد چه کسانی بودند؟ مُبلّغها، انقلابیونِ کُردْری، سوسیالیستها؟ نه؛ هیچ نام شناخته شدهای بین آنها نبود. همه آنهائی که انتخاب شدند افرادی از طبقه متوسط بودند: دکاندار و کارمند جزء، بیگانه با باندبازی وتا آن زمان اکثراً حتی بیگانه با سیاست۶۴. کوُرتی، رئیس، فقط از زمان جلسه سیرک معروف شدهبود. از همان روز اول ایده فدراسیون همانطور که بود، یعنی همهگیر و نه فرقهگرا و درنتیجه نیرومند ظاهر شد. روز بعد، کلِمان - توما به حکومت اعلام کرد که دیگر نمیتواند مسئول گاردملی باشد و استعفا داد. به جای او موقتاً وینوآ برگزیده شد.
روز ۲۴ فوریه در وُکسال، در حضور دو هزار نماینده و افراد گارد، کمیسیون، اساسنامهای را که تنظیم کرده بود قرائت کرد و از نمایندگان خواست که بلافاصله اعضای کمیته مرکزی را انتخاب کنند. مجلس، طوفانی، متشنج و بیمیل به مذاکرات، آرام بود. از هشت روزِ گذشته، هرروز تهدیدهای توهینآمیز تازهای را از بُردو Bordeaux با خود آورده بود. گفته میشد که میخواهند گردانها را خلع سلاح کنند، کمک هزینۀ ۳۰ سوئی — این تنها مَمَّر معاش کارگران — را قطع نمایند، کرایههای عقبمانده را بگیرند و قیمتها را افزایش دهند. به علاوه، آتشبس که برای یک هفته تمدید شده بود، ۲۶ فوریه تمام میشد و روزنامهها اعلام کردند که پروسیها روز ۲۷ فوریه وارد پاریس میشوند. این بختک، یک هفته روی سینۀ همه وطنپرستان سنگینی کرده بود. گردهمائی هم فوراً به بررسی این مسائل حاد پرداخت. وارْلَن Varlin پیشنهاد کرد:گارد ملی فقط رهبرانِ منتخب خود را به رسمیت بشناسد. یک نفر دیگر: گارد ملی از طریق کمیته مرکزی به هر تلاشی برای خلع سلاح اعتراض میکند و اعلام میدارد که درصورت نیاز به مقاومت مسلحانه دست میزند. هردو پیشنهاد به اتفاق آراء تصویب شد. اما حالا، آیا پاریس میبایست به ورود پروسیها تن دهد و بگذارد در بوُلوارهایش رژه بروند؟ بحث این را هم نمیشد کرد. تمام حاضران در جمع، که برافروخته از جا پریده بودند، یک صدا فریاد جنگ برداشتند. چند هشدار مبنی بر احتیاط با تحقیر روبرو میشود. بله، آنها سلاحهای خود را در مقابل پروسیها، اگر وارد پاریس شوند، قرار خواهند داد. این پیشنهاد میبایست توسط نمایندگان به گروهانهایشان تسلیم شود. با تعیین سوم مارس برای گردهمائی بعدی، جلسه خاتمه یافت و حضار درحالیکه تعداد زیادی از سربازان و گاردهای متحرک را به همراه داشتند؛ به سمت باستیل راه افتادند.
پاریس، بیمناک از اینکه آزادی خودرا از دست بدهد، از بامداد گِرد ستون انقلابش جمع شده بود؛ همانطور که پیش از آن، زمانیکه برای از دست دادن فرانسه برخود میلرزید، دور مجسمۀ استراسبورگ گرد آمده بود. راهپیمائی گردانها درحالی صورت گرفت که طبلها و پرچمها پیشاپیش آنها در حرکت بودند و نردهها و ستونهای مسیر با تاجهای گُلِ نامیرا* آذین شده بود. گاه به گاه نمایندهای از میان جمعیت روی چهار پایهای میرفت و مردم را از این تریبون برنجی مورد خطاب قرار میداد که با فریادهای «زنده باد جمهوری« پاسخش را میدادند. ناگهان یک پرچم سرخ از میان جمعیت به داخل بنای یادبود برده شد و اندکی بعد روی نردهها ظاهر گردید. فریادی مهیب به آن درود گفت و به دنبال آن سکوتی طولانی برقرار شد. مردی خود را به بام رساند و با چابکی پرچم را در دست مجسمۀ آزادی، برفراز ستون قرار داد. بدینگونه، در میان ابراز احساسات شورانگیز مردم، برای اولینبار — پس از ۱۸۴۸- پرچم برابری بر این نقطه سایه افکند، جائی که خون هزار شهید آن را از پرچمش سرختر کرده است.
این زیارت مقدس، روز بعد هم، نه تنها توسط گارد ملی، بلکه همچنین از طرف سربازان و نیروهای متحرک ادامه یافت. ارتش به خواست پاریس تن داد. نیروهای متحرک پشت سر مسئولینِ تدارکات خود که پرچمهای سیاه حمل میکردند، از راه میرسیدند؛ شیپورچیها که در کنارههای ستون مستقر شده بودند، به آنها درود میفرستادند و ابراز احساسات مردم ورودشان را پژواک میداد. زنان سیاهپوش پرچمهای سه رنگی را تکان میدادند که روی آنها نوشته شده بود: از طرف زنان جمهوریخواه به شهدا. وقتیکه ستون پوشانده شد، فوراً تاجهای گل دورادور مجسمه را پُرکرد و رنگهای زرد و سیاه به همراه نوارهای سه رنگ، به علامت سوگواری برای گذشته و امید به آینده، سرتا پای آن را پوشاند.
تظاهرات، در ۲۶ فوریه بسیار وسیع و خشم آلود شد. یک عامل پلیس درحال یادداشتبرداری از نام گردانها غافلگیر و به درون سِن انداخته شد. بیست و پنج گردان راهپیمائی کردند؛ گرفته و دستخوش نگرانی شدید. مهلت آتشبس رو به انقضا بود و روزنامه رسمی حرفی از تمدید آن نمیزد. روزنامهها ورود ارتش پروس از طریق شانزهلیزه را در روز بعد اعلام کردند. حکومت، مشغول فرستادن نیرو به ساحل چپ رودخانه سِن و تخلیه کاخ صنعت بود. فقط توپهائی را که در میدان واگرام و پَسی جمع شده بود، فراموش کرد. پیشاز این هم، بیاحتیاطیِ تسلیمطلبان باعث شده بود که ۱۲٫۰۰۰ قبضه تفنگ بیشتر از آنچه قرار شده بود، به دست پروسیها بیفتد۶۵. چهکسی میتواند بگوید که پروسیها به این سلاحهای پیشرفته که با گوشت و خون پاریسیها عجین بودند و شمارۀ گردانها رویشان حک شده بود، دست نخواهند یافت۶۶؟ پاریس خود به خود بپاخاست. گردانهای بورژوای پاریس در توافق با شهرداری۶۷ سرمشق دادند و توپهای رانلاگ را به پارک مُنسُ بردند۶۸. سایر گردانها به سراغ توپهای خود به پارک واگرام آمدند و آنها را از خیابانهای سَنت اُنوره و ریولی به میدان وُژ تحت حمایت باستیل کشیدند.
در طی روز سربازانیکه توسط وینوآ به باستیل فرستاده شده بودند، به مردم پیوستند. طرفهای عصر صدای طبل، بوق و شیپور، هزاران فردِ مسلح را به خیابانها کشاند که سرانجام در باستیل، شاتو دُ و خیابان ریولی گردهم آمدند. زندان سَن پِلاژی مورد هجوم قرار گرفت و بروُنِل آزاد شد. در ساعت دو صبح ۴۰٫۰۰۰ نفر در سکوت و با نظم کامل از خیابان شانزهلیزه و گراند اَرمه بالا رفتند تا با پروسیها مقابله کنند. تا سپیدۀ صبح منتظر ماندند. در راه بازگشت، گردانهای مُن مارتْر همه توپهائی را که سر راه خود یافتند، به شهرداری ناحیه هیجدهم و بوُلوار اُرنانو بردند.
در مقابل این جوشش تبآلود — ولی متین — وینوآ فقط میتوانست انگ زدن را در دستور روز قرار دهد. و این حکومت که به پاریس توهین میکرد، درعینحال از او میخواست تا خود را قربانی فرانسه کند! بیانیهای که صبح ۲۷ فوریه منتشر شد، تمدید آتشبس و اشغال شانزهلیزه توسط ۳۰٫۰۰۰ آلمانی از اول ماه مارس را اعلام کرد.
در ساعت دو کمیسیونی که مأمور تنظیم اساسنامه برای کمیته مرکزی شده بود، در شهرداری ناحیه سه تشکیل جلسه داد. از شب پیش، بعضی از اعضای این کمیسیون که خود را در این موقعیت واجد اختیار میدانستند، سعی کرده بودند یک کمیته فرعی دائمی در این شهرداری تشکیل دهند. ولی چون تعدادشان کافی نبود، این کار را به روز بعد موکول کردند و با رؤسای گردانها مشورت کردند. این جلسه که تحت ریاست کاپیتان بِرژِره* تشکیل شد، طوفانی بود. نمایندگان گردان مُنمارْتْر که برای خود یک کمیته در خیابان رُزیه تشکیل داده بودند، فقط میخواستند در مورد جنگیدن صحبت شود و الزامات مأموریت خود را نشان میدادند و قطعنامۀ وُکسال را یادآوری میکردند. تقریباً به اتفاق تصمیم گرفته شد که در مقابل آلمانیها سلاح بردارند. شهردار، بُنواله، که از داشتن چنین میهمانانی ناراحت بود، شهرداری را به محاصره در آورد و نیمی با اقناع و نیمی با زور آنها را از سرِ خود باز کرد.
در طی آن روز اهالی محلههای مردمی مسلح شدند، مهمات ضبط کردند؛ وسائل سنگین را دوباره بار گاریها کردند؛ نفرات نیروی متحرک، که فراموش کرده بودند که اسرای جنگی هستند، میرفتند تا دوباره اسلحههای خودرا پس بگیرند. شامگاه، جمعی بپادگان ملوانان در لَپپینیِر حمله کردند و آنها را به باستیل آوردند تا به مردم بپیوندند.
اگر شجاعت چند نفری نبود که با جرأت در مقابل این جریان خطرناک ایستادند، فاجعه اجتنابناپذیر میشد. همه انجمنهائی که در میدان کُردْری تشکیل جلسه داده بودند — کمیته مرکزی نواحی بیستگانه پاریس، انترناسیونال و فدراسیون — به این کمیته مرکزی که از آدمهای گمنامی تشکیل شده بود که هرگز در مبارزات انقلابی شرکت نکرده بودند با تردید نگاه میکردند. پس از خروج از شهرداری ناحیه سه تعدادی از نمایندگان گردانها که به شعبههای انترناسیونال تعلق داشتند، به کُردْری آمدند تا خبر جلسه و قطعنامۀ نومیدانۀ ناشی از آن را بدهند. تلاش زیادی برای آرام کردن آنها صورت گرفت و سخنگوهائی به وُکسال که جلسۀ وسیعی در آن منعقد بود، اعزام شدند. آنها موفق شدند صدایشان را به گوشها برسانند. شهروندان بسیار دیگری نیز تلاش فراوان کردند که مردم را سر عقل بیاورند. صبح روز بعد، ۲۸ فوریه سه گروه کُردْری بیانیهای منتشر کردند و کارگران را به هوشیاری دعوت نمودند. آنها گفتند: هرحملهای به کارِ قرار دادن مردم در معرض ضربات دشمنان انقلاب میآید تا همه خواستهای اجتماعی را در دریائی از خون غرق کند. کمیته مرکزی که از هرسو تحت فشار بود، مجبور به تسلیم شد، همانطورکه در اعلامیهای با امضای بیست و نه نفر اعلام داشت: «هرتهاجم نابهنگام به سرنگونی فوری جمهوری منجر خواهد شد. گرداگرد محلاتیکه قرار است به اشغال دشمن درآید، باریکاد برپا میشود، طوریکه دشمن در اردوئی جدا از شهر ما به جولان درآید.» این نخستین ابراز وجود کمیته مرکزی بود. این بیست و نه نفر گمنام۶۹ که قادر به آرام کردن گارد ملی بودند، حتی مورد تشویق بورژوازی که ظاهراً از قدرت آنها در شگفت نبود، قرار گرفتند.
پروسیها روز اول مارس وارد پاریس شدند. این پاریس که مردم تصرفش کرده بودند دیگر پاریس اشراف و بورژوازی بزرگ ۱۸۱۵ نبود. پرچمهای سیاه از خانهها آویزان بود؛ ولی خیابانهای خلوت، دکانهای بسته، فوارههای بیآب، مجسمههای چادرپیچ شدۀ میدان کنکورد، چراغگازیهای خاموش در شب؛ به طور برجستهای شهر را عذابآلوده و درحال احتضار نشان میداد. فاحشههائی که جسارت رفتن به محلات دشمن را کرده بودند در ملأ عام شلاق میخوردند. قهوهخانهای در شانزهلیزه که درِ خود را به روی فاتحین باز کرده بود غارت شد. فقط در فُبوُر سَن ژرمن یک مالک بزرگ بود که خانهاش را به پروسیها عرضه میکرد.
پاریس هنوز در حالتی از چندش و احساسِ خواری به سر میبرد که از جانب بُردو Bordeaux رگباری از توهین بر سرش باریدن گرفت. مجلس نه تنها کلام یا عملی نیافت که در این بحران دردناک یاور او باشد، بلکه مطبوعات و در رأس آنها روزنامه رسمی، شهر را سرزنش میکردند که میبایست در مقابل پروسیها به فکر دفاع از خودش میبود. طرحی در دبیرخانه در دست امضاء بود که محل مجلس را در خارج از پاریس تعیین میکرد. لایحۀ افزایش بهرۀ وامهای مدتدار و کرایه خانههایِ عقبافتاده چشمانداز ورشکستگیهای بیشماری را میگشود. صلح پذیرفته شد و مثل یک کار معمولی، با عجله مورد تصویب قرار گرفت. آلزاس، بخش عمدۀ لُرِن با ۱٫۶۰۰٫۰۰۰ فرانسوی از سرزمین پدری جدا میشدند، پنج میلیارد میبایست پرداخت میشد، استحکامات شرق پاریس تا پرداخت اولین قسط ۵۰۰٫۰۰۰٫۰۰۰ غرامت و شهرستانهای شرق تا پرداخت کامل آن در اشغال پروسیها میماند؛ این بود هزینۀ تروشوُ، فاوْر و ائتلاف برای ما، یعنی بهائی که در اِزای آن بیسمارک به ما جواز مجلس دست نایافتنی را میداد. و برای تسّلای پاریس از این همه فضیحت، آقای تییِر Thiers فرماندۀ نالایق و خشنِ ارتشِ یکم لوآر — دُرِل دُ پالادین — را به عنوان ژنرال گارد ملی منصوب کرد. دو سناتور، وینوآ و دورِل، دو بناپارتیست در رأس پاریس جمهوریخواه قرار گرفتند — این دیگر خیلی زور داشت. پاریس تماماً این احساس را داشت که کودِتائی در پیش است۷۰.
در آن شب گروههای زیادی در بوُلوارها جمع شده بودند. افراد گارد ملی با امتناع از پذیرفتن دُ رِل به عنوان فرماندۀ خود، خواستار انتصاب گاریبالدی شدند. در ۳ مارس، ۲۰۰ گردان نمایندگان خود را به وُکسال فرستادند. کار با قرائت اساسنامه شروع شد. مقدمۀ اساسنامه اعلام میکرد که «جمهوری را تنها شکل حکومت توسط قانون و عدالت و بالاتر از رأی عمومی که زائیدۀ آن است» میداند. مادۀ ۶ اعلام میکرد که «نمایندگان باید از هرتلاشی که هدف آن سرنگونی جمهوری است جلوگیری کنند.» کمیته مرکزی متشکل از سه عضو برای هرناحیه که از طرف گروهانها، گردانها، هنگها و نیز از فرماندۀ هنگها تشکیل میشد۷۱؛ و در انتظار انتخابات منظم، فیالمجلس یک کمیته اجرائی موقت تعیین کرد. وارْلَن Varlin، پیندی، ژاک دوُران و چند سوسیالیست دیگر از کُردْری جزو آن بودند؛ زیرا توافقی بین کمیته مرکزی، یا دقیقتر، بین کمیسیونی که اساسنامه را تنظیم کرد و سه گروه عضو کُردْری صورت گرفته بود. وارْلَن Varlin موفق شد انتخاب مجدد کلیه افسران گارد ملی را بلافاصله به تصویب برساند. پیشنهاد دیگری مطرح شد دائر بر این که اگر مجلس تلاش کند پایتخت را از پاریس منتقل نماید، شهرستان پاریس خود یک جمهوری مستقل تشکیل دهد. پیشنهادی نسنجیده که به خطا مطرح شد و ظاهراً پاریس را از سایر شهرستانها منزوی میکرد. تکرَوی ضدانقلابی و ضدپاریسی که شدیداً علیه پاریس مورد بهره برداری قرار گرفت. اگر شهرستانها نباشند، پس چه کسی پاریس را غذا بدهد؟ اگر پاریس نباشد چه کسی دهقانان را نجات میدهد؟ ولی پاریس به مدت شش ماه در انزوا بسر برده بود؛ به تنهائی تا آخرین لحظه خواهان ادامۀ جنگ به هرقیمت شده بود و به تنهائی با رأی خود جمهوری را تأیید کرده بود. رها کردن پاریس، رأی شهرستانها و اکثریت دهاتی، اینهمه انسانهائی را که حاضر بودند برای جمهوری بمیرند به این خیال میانداخت که گویا جمهوری میتوانست در چهار دیواری پاریس محبوس بماند.
فصل دوم — ائتلاف به روی پاریس آتش میگشاید
«گفته میشد که جمهوری از طرف مجلس مورد تهدید قرار دارد. آقایان! وقتی قیام درگرفت از لحاظ سیاسی فقط دو کار از مجلس خواسته شد: انتخاب رأس قوۀ مجریه و قبول هیئت وزیران جمهوری.» (سخنرانی لارسی از جناج چپِ مرکز علیه عفوعمومی، جلسۀ هیجدهم مه ۱۸۷۶).
به رفراندوم دهاتیها، گارد ملی پاریس با فدراسیون خود به تهدید سلطنتطلبان و طرح انتقال پایتخت از پاریس با تظاهرات باستیل و به انتصاب دوُرِل، با قطعنامۀ ۳ مارس پاسخ داده بود. آنچه را که مصائب محاصره نتوانست صورت دهد، مجلس انجام داد: اتحاد طبقۀ متوسط با پرولتاریا. اکثریت عظیم پاریسیها رشد ارتش جمهوری را بدون نگرانی نظاره میکردند. در ۳ مارس، وقتی وزیر داخله — پیکار — «کمیته مرکزی بی نام» را محکوم کرد و «همه شهروندان را به خفه کردن این تظاهرات مشکوک» فرا خواند، هیچکس از جا تکان نخورد. وانگهی، این اتهام مسخره بود. کمیته چهرۀ خود را به روشنی نشان میداد، صورت جلساتش را برای روزنامهها میفرستاد و تظاهرات را صرفاً برای نجات پاریس از فاجعه برگزار کرده بود. این کمیته روز بعد جواب داد: «کمیته بینام نیست، بلکه اتحاد نمایندگان انسانهای آزادی است که خواهان همبستگی کلیۀ اعضای گارد ملی میباشند. اسناد آن همواره امضا دارد. این کمیته با انزجار همه افتراهائی را رد میکند که او را متهم به غارت و جنگ داخلی مینمایند.» امضای اعضای کمیته زیر این جوابیه بود۲.
رهبران ائتلاف به روشنی میدیدند که وقایع در چه مسیری افتاده است. ارتش جمهوری هرروز ذخیرۀ سلاح خود، به ویژه توپ را افزایش میداد. اکنون مراکز توپخانه در ده محل مختلف وجود داشت: به ویژه در بارییِر دیتالی، فُبوُر سَنتآنتوان و بوُت مُنمارْتْر. پوسترهای سرخ، پاریس را از تشکیل کمیته مرکزی فدراسیون گاردهای ملی مطلع کرد؛ و از تمام شهروندان دعوت نمود تا در هرناحیه کمیتههای گردانها و شوراهای لژیونها را تشکیل دهند و نمایندگانی برای شرکت در کمیته مرکزی تعیین نمایند. درمجموع سرسختی این جنبش، ظاهراً بر سازمان قدرتمند کمیته مرکزی دلالت داشت. اگر ضربه ای فوراً وارد نمیشد، چند روز دیگر پاسخ مردم درحد کمال میبود.
آنچه را که رهبران ائتلاف بد فهمیده بودند، دریادلی دشمنشان بود. پیروزی ۲۲ ژانویه آنها را کور کرد. آنها به داستانهای روزنامههای خود، به ترسوئی نفرات گارد ملی و به لافزدنهای دوُکرو که در دفتر مجلس سوگند میخورد که از عوامفریبان نفرت ابدی دارد، و درعینحال میگفت که گویا در نهایت برای آنها پیروزی کسب خواهد کرد، باور داشتند۷۲. قُلدرهای ارتجاع خیال کردند که میتوانند پاریس را یک لقمۀ چپ کنند. عملیات با مهارت، روش و انضباط ویژۀ روحانیت صورت گرفت. لِژیتیمیستها و اورلئانیستها که بر سر نام شاه اختلاف نظر داشتند، مصالحۀ پیشنهادی تییِر Thiers مبنیبر سهم مساوی در قدرت را پذیرفتند که «پیمان بُردو Bordeaux» نام گرفت. وانگهی، در مقابل پاریس هیچ تفرقهای روا نبود.
از آغاز مارس، روزنامههای شهرستانها همزمان گزارشهای مفصلی در مورد آتشافروزی و غارت در پاریس منتشر کردند. در ۴ مارس در دبیرخانۀ مجلس فقط صحبت از این شایعه بود که در پاریس قیامی صورت گرفته، ارتباط تلگرافی قطع شده و ژنرال وینوآ به ساحل چپ سِن عقبنشینی کرده است. حکومت که این شایعات را میپراکند۷۳، چهار نماینده که شهردار هم بودند، به پاریس اعزام کرد. آنها روز بعد، ۴ مارس، وارد شدند و پاریس را کاملاً آرام و حتی شاد یافتند۷۴. شهرداران و معاونین آنها در جلسهای با شرکت وزیر داخله برآرامش شهر گواهی دادند. ولی پیکار که بیتردید در توطئه دست داشت، گفت: «این آرامش ظاهری است. ما باید دست به عمل بزنیم.» و وُترَن فوقِ محافظهکار اضافه کرد: «ما باید گاو را از شاخهایش بگیریم و کمیته مرکزی را بازداشت کنیم.»
راست، هرگز از دامگذاشتن برای این گاو دست نکشید. تمسخر، تحقیر و توهین برسر پاریس و نمایندگانش میبارید. از بین آنها برخی: رُشفوُر، تریدُن، مالوُن و ران هنگام خروج از جلسهای که به مثله شدن کشور رأی داد، با فریادِ «سفر خوشی داشته باشید!» مشایعت شدند. ویکتور هوگو که از گاریبالدی دفاع کرده بود، هو شد. به حرف دُلِکْلوُز Delescluze که تقاضای برکناری اعضای حکومت دفاع ملی را کرده بود، بهتر از این گوش داده نشد. ژوُل سیمون اعلام کرد که قانون ضدانجمن[به روزشمار جنبشکارگری فرانسه مراجعه کنید] را ابقا میکند. در ۱۰ مارس شکاف آشکار بود. قطعنامهای دائر براینکه پاریس دیگر نباید پایتخت باشد و مجلس باید در وِرسای تشکیل جلسه دهد، به تصویب رسید. این به معنای فراخواندن کمون بود، زیرا پاریس نمیتوانست درعینحال هم بدون حکومت و هم بدون شهردار بماند. حال که میدان نبرد پیدا شد، مسئله، تهیۀ ارتش برای آن است. حکومت ادامۀ پرداخت حقوق گاردهای ملی را به تقاضای آنها موکول کرده بود. مجلس مقرر کرد که بدهیهائی که تاریخ سررسید آنها تا ۱۳ نوامبر ۱۸۷۰ بوده است باید در ۱۳ مارس ۱۸۷۱، یعنی در عرض سه روز پرداخت شود. دوفوُر، وزیر مربوطه، با سرسختی هرگونه ارفاقی را در این مورد رد کرد. علیرغم تقاضاهای عاجل میلییِر، مجلس از تصویب قانونی برای حمایت از مستأجرینی که کرایه خانۀ آنها شش ماه عقب افتاده بود خودداری کرد. به این ترتیب، سرنوشت دویست یا سیصد هزار کارگر، دکاندار، نمونهساز و تولیدکنندگان خردهپائی که در خانۀ خود کار میکردند، و اندک ذخیرۀ پول خود را خرج کرده و به دلیل خوابیدن کسبوکار دیگر امکانی برای تهیه پول نداشتند، برای نجات از گرسنگی و ورشکستگی، در گروِ الطاف بزرگوارانۀ صاحبخانهها بود. از ۱۳ تا ۱۷ مارس صدو پنجاه هزار طلب بلاوصول ماند. سرانجام، راست، تییِر Thiers را مجبور کرد که از تریبون اعلام کند که «مجلس میتواند مذاکرات خود را بدون ترس از سنگپرانی شورشیان در وِرسای دنبال کند» ؛ و به این ترتیب او را ناچار کردند تا فوراً دست بکار شود، زیرا نمایندگان میبایست دوباره در ۲۰ مارس در وِرسای جلسه میگرفتند.
دُ رِل عملیات خود علیه گارد ملی را شروع و اعلام کرد که این گارد را تحت انضباط سخت قرار میدهد و از عناصر بد تصفیه میکند. او در دستور کار روز خود اعلام کرد: «نخستین وظیفۀ من عبارت از تأمین احترام لازم به قانون و مالکیت است» ؛ همان تحریکی که بورژوازی — تا ابد — هرزمان که دراثر جریان وقایع انقلابی به رأس قدرت صعود میکند به آن دست میزند.
سایر سناتورها هم به او پیوستند. در ۷ مارس، وینوآ بیست و یک هزار گارد متحرک سِن را با پرداخت شش شیلینگ به هر نفر، به خیابانها ریخت. در ۱۱ مارس، همان روزیکه پاریس از بریدنِ سرِ خود و این تصمیمات خانهخرابکن باخبر شد، وینوآ شش روزنامه جمهوریخواه را تعطیل کرد که چهارتای آنها: فریاد خلق Le cri du peuple، شعار Mot d'ordre، لُپِردوُشِن Le père Duchesne و انتقامجو Le Vengeur، دویست هزار تیراژ داشتند. در همان روز، دادگاه نظامیای که متهمین ۳۱ اکتبر را محاکمه میکرد، چندین نفر (از جمله بلانکی Blanqui و فلوُرِنس) را به مرگ محکوم نمود. درنتیجه، همه (از بورژوا گرفته تا جمهوریخواه و انقلابی) زیر ضرب رفتند. این مجلسِ بُردو Bordeaux، دشمن خونی پاریس، که از لحاظ احساسی و ذهنی و زبانی با وی غریبه بود، حکومت اجانب به نظر میرسید. در محلات تجاری همچنان که در حومههای کارگری فریاد عموم مردم علیه این مجلس طنین افکن بود۷۵.
از این زمان به بعد، آخرین دو دلیها برطرف شد. شهردار مُنمارْتْر – کلِمانسو – از چند روز پیش مشغول دسیسهچینی برای تسلیم توپها بود و حتی افسرانی را پیدا کرده بود که راضی به تسلیم بودند. ولی گردانها اعتراض کردند و وقتی در ۱۲ مارس دُ رِل افرادش را فرستاد، نفرات گارد ملی از تحویل توپها امتناع کردند. پیکار، برای نشان دادن شدت عمل، دنبال کوُرتی فرستاد و به او گفت: «اعضای کمیته مرکزی جان خود را به خطر میاندازند»، و یکشِبه قولی گرفت. کمیته کوُرتی را اخراج کرد.
از ۶ مارس به بعد، کمیته جلسات خود را در تالار کُردْری تشکیل داده بود.هرچند خود را جدا و کاملاً مستقل از سه گروه دیگر نگه میداشت، ولی محبوبیت این محل برایش مفید بود. این نشانۀ سیاستی درست بود و دسیسههای فرمانده دوُ بیسُن را هم خنثی میکرد. این افسر که در خارج خدمت کرده و برای امور مشکوکی بکار گرفته شده بود، سعی میکرد در بالا یک کمیته مرکزی از رهبران گردانها تشکیل دهد. کمیته مرکزی سه نماینده به این گروه فرستاد که با مخالفت شدید روبرو شدند. باربِرِت، سرکردۀ گردان، به ویژه نابردباری نشان میداد. ولی یک سرکردۀ دیگر، فَلو، با گفتن اینکه «من جائی میروم که مردم هستند،» جلسه را به هیجان آورد. ادغام دو کمیته در ۱۰ مارس، روز جلسۀ عمومی نمایندگان صورت گرفت. کمیته گزارش هفتگی خود را ارائه کرد که در آن وقایع روزهای گذشته: انتصاب دُ رِل و تهدیدهای پیکار را شرح داد و به درستی خاطرنشان کرد که «آنچه ما هستیم همانی است که وقایع از ما ساخته است: حملات مکرر مطبوعاتِ دشمنِِ دموکراسی این را به ما آموخته و تهدیدهای حکومت آن را تأکید کرده است که ما سد خللناپذیری هستیم که در مقابل هرتلاشی برای سرنگونی جمهوری بپا شده است.» همچنین از نمایندگان دعوت شد که انتخابات کمیته مرکزی را پیش ببرند. پیامی هم برای ارتش تنظیم شد: «سربازان، فرزندان خلق! بیائید تا برای خدمت به جمهوری متحد شویم. شاهان و امپراطوران به قدر کافی به ما لطمه زدهاند.» روز بعد سربازانی که تازه از ارتش لوآر وارد شده بودند، مقابل این پوسترهای سرخ که نام و نشانی تمام اعضای کمیته مرکزی زیر آن بود، جمع شدند.
انقلاب، محروم از روزنامههای خود، اکنون با زبان پوسترهائی سخن میگفت که در متنوعترین رنگها و عقیدهها به همه دیوارها چسبیده بودند. فلوُرِنس و بلانکی Blanqui که غیاباً محکوم شده بودند، اعتراض خودرا در گذرگاهها چسباندند. در تمام نواحی مردمی کمیتههای فرعی تشکیل شد. رهبر کمیته فرعی ناحیه سیزدهم آهنگر جوانی بود به نام دوُوَل، با برخوردی خشک و مصمم. کمیتۀ فرعی خیابان رُزیه دور توپهای خود خندق کَند و برای آنها نگهبان شبانهروزی گماشت۷۶. همه این کمیتهها اوامر دُ رِل را ندیده میگرفتند و آنها فرماندهان حقیقی گارد ملی بودند.
بیشک پاریس بپاخاسته و آمادۀ جبران کوتاهی خود در دورۀ محاصره بود. این پاریسِ خمیده و منکوب زیر بارِ نیاز -صلح و کسبوکار را به وقت دیگر موکول کرد و فقط به جمهوری میاندیشید. کمیته مرکزی موقت، بدون آنکه بیمی از وینوآ به خود راه دهد، که تقاضای بازداشت همه اعضای آن را کرده بود، در ۱۵ مارس در مجمع عمومی وُکسال حاضر شد. دویست و پانزده گردان نماینده فرستاده بودند که همگی با ابراز احساسات، گاریبالدی را به عنوان فرماندۀ کل گارد ملی برگزیدند. یکی از سخنرانها، لوُلیه، جمع را سردرگم کرد. وی افسر سابق بحرّیه بود، کاملاً مُخَبَّط و با اندک دانش نظامی، که وقتی سرش از باده داغ نبود، لحظاتی از هوشیاری داشت که میتوانست هرکس را بفریبد. او به عنوان کلنل به فرماندهی توپخانه منصوب شد. پس از آن، نام اعضای انتخاب شدۀ کمیته مرکزی آمد که در مجموع حدود سی نفر میشدند؛ زیرا چند ناحیه هنوز رأی نداده بودند. این همان کمیته مرکزیِ منظمی بود که میبایست در شهرداری مرکزی مستقر شود. تعداد زیادی از کسانی که انتخاب شدند، جزءِ کمیسیون قبلی بودند. دیگران همگی آدمهائی کاملاً گمنام بودند که به پرولتاریا و طبقۀ متوسطِ خُرد تعلق داشتند و فقط برای گردانهای خود شناخته شده بودند.
گمنام بودن آنها چه اهمیتی داشت؟ کمیته مرکزی، حکومتی در رأس یک حزب نبود و به هیچ ناکجاآبادی هم اعتقاد نداشت. یک احساس خیلی ساده، ترس از سلطنت، به تنهائی توانسته بود این همه گُردان را گِردهم جمع کند. گارد ملی به یک شرکت بیمه علیه کودتا تبدیل شده بود. زیرا، باوجود اینکه تییِر Thiers و عُمّالش لفظ «جمهوری» را تکرار میکردند، اما حزب خودِ آنها و همچنین مجلس فریاد میزد: «زنده باد شاه!» کمیته مرکزی یک قراول بود و بس.
طوفان نزدیک میشد و همهچیز نامعلوم بود. انترناسیونال، نمایندگان سوسیالیست را احضار کرد تا از آنها بپرسد که چه باید کرد؟ ولی حمله، نه طراحی و نه حتی توصیه شده بود. کمیته مرکزی رسماً اعلام کرد که شلیک اولین گلوله از طرف مردم نخواهد بود و آنها فقط درصورت تجاوز از خود دفاع خواهند کرد.
متجاوز، تییِر Thiers، روز ۱۵ ام از راه رسید. از مدتها قبل او پیشبینی کرده بود که یک درگیری سهمگین با پاریس لازم است. ولی او درنظر داشتکه کاملاً به موقع دست به عمل بزند و هنگامی پاریس را دوباره بگیرد که ارتشی با چهل هزار سرباز خوبِ دستچین شده، و با دقت از پاریسیها برکنار مانده، در اختیار داشته باشد. این نقشه توسط یک افسر ارشد افشا شد. تییِر Thiers در آن لحظه صرفاً تکه پارههای یک ارتش را در دست داشت.
۲۳۰٫۰۰۰ نفری که در اثر تسلیم خلع سلاح شده و با عجلۀ تمام به موطن خود فرستاده شده بودند، اکثراً از گاردهای متحرک یا سربازانی بودند که دوران خدمتشان تمام شده بود؛ به هرروی، آنها فقط شمارِ ارتش پاریس را افزایش میدادند. در همین فرصت هم عدهای از گاردهای متحرک، ملوانها و سربازان یک انجمن جمهوریخواه را به همراه نفرات گارد ملی پایه گذاشته بودند. آنچه برای وینوآ میماند عبارت بود از نفرات تیپی که پروسیها به آن اجازۀ عبور داده بودند؛ به علاوۀ سه هزار گروهبان شهری و یا ژاندارم، که در مجموع پانزده هزار نفر میشدند و در شرائط نسبتاً نامناسبی قرار داشتند. لُفلُو چندهزار نفر برایش فرستاد که از ارتشهای لوآر و شمال انتخاب شده بودند، ولی آنها به کُندی میآمدند، تقریباً فاقد کادر بودند و از خدمت به ستوه آمده و دل زده شده بودند. از همان اولین سانِ وینوآ، آنها در آستانۀ شورش بودند. این سربازان را در پاریس سرگَردان گذاشتند و وقتی اینگونه به حال خود رها شدند با پاریسیها که در این وضعیت به آنها یاری میکردند آمیختند: وقتی که آنها در زاغههای خود از سرما یخ میزدند، زنها برایشان آش گرم و روانداز میبردند. در واقع، در ۱۹ مارس، حکومت فقط ۲۵٫۰۰۰ سرباز بدون انضباط و انسجام دراختیار داشت که دوسوم آنها به محلههای مردمی پاریس گرایش پیدا کرده بودند. چگونه ۱۰۰٫۰۰۰ نفر را میشد با این تودۀ بیشکل خلع سلاح کرد؟ زیرا برای بردن و انتقال توپها، خلع سلاح گارد ملی ناگزیر بود. حالا دیگر پاریسیها در کار جنگ مبتدی نبودند. آنها میگفتند: «با گرفتن توپهای ما تفنگهایمان را نیز بیفایده میکنند.» ولی ائتلاف گوشِ شنیدن هیچ چیز را نداشت. هنوز از راه نرسیده بود که تییِر Thiers را تحت فشار گذاشت تا دست به کار شود و این دُمل را فوراً باز کند. دستاندرکاران بانکها و امور مالی — بیتردید همان کسانی که برای دادن رونق تازهای به کسبوکار خود جنگ را پیش انداختند۷۷- به او گفته بودند «نمیتوانی عملیات مالی را سروسامان بدهی، مگر آنکه به کار این اراذل خاتمه بدهی»۷۸. همه اینها اعلام کردند که گرفتن توپها بسادگی یک بازی بچگانه است.
از این توپها، درواقع چندان هم مراقبت نمیشد؛ ولی گارد ملی میدانست که جای آنها محکم است. کافی بود چند تخته سنگ از سنگفرشها برداشته شود تا عبور آنها از کوچههای باریک و شیبدار مُنمارْتْر غیرممکن گردد. با اولین هشدار، همه پاریس به کمک میشتافت. این همان صحنهای بود که در ۱۶ مارس، هنگامیکه ژاندارمها در میدان وُژ حاضر شدند تا توپهائی را که به وُترَن قول داده شده بود، ببرند، دیده شد. گاردهای ملی از هرسو سررسیدند و توپها را اوراق کردند و کاسبهای خیابان توُرنِل هم شروع کردند به برچیدن سنگهای کف خیابان.
حمله، دیوانگی بود؛ و به همین دلیل پاریس مصمم شد در موضع دفاع باقی بماند. اما تییِر Thiers هیچ چیز، نه بیمیلی طبقات متوسط و نه آزردگی عمیق محلات مردمی را نمیدید. نزدیک شدن ۲۰ مارس، این مردک، این کسیکه تمام عمر آلت فعل دیگران (حتی آدمی مثل مَکماهون) بود، را به تقلا انداخت؛ ژوُل فاوْر و پیکار او را تشویق میکردند و او که از پسِ شکست ۳۱ اکتبر انقلابیون به این باور رسیده بود که آنها از انجام هرگونه عملِ جدی عاجزاند، با اشتیاقِ بازی در نقشِ نوعی بناپارت، قبل از همه خود را به میان معرکه انداخت. در ۱۷ مارس، شورائی تشکیل داد و بدون محاسبۀ نیروی خود و توان دشمن، بدون اطلاع قبلیِ شهردارها (پیکار رسماً به آنها قول داده بود که بدون مشورت با آنها درصدد توسل به زور برنیاید) و بدون گوش دادن به سرکردگان گردانهای بورژوا۷۹، این حکومت که ضعیفتر از آن بود که بتواند حتی ۲۵ عضو کمیته مرکزی را بازداشت کند، دستور انتقال ۲۵۰ توپ را داد۸۰ که تمامی پاریس از آنها نگاهداری میکرد.
فصل سوم — هیجدهم مارس
«ما در آن وقت کاری را کردیم که میبایست میکردیم: چیزی قیام پاریس را برنیانگیخت.»
(سخنرانی دوفوُر علیه عفوعمومی، جلسۀ هیجدهم مه ۱۸۷۶).
اجرای نقشه بههمان اندازۀ طرح آن احمقانه بود. روز ۱۸ مارس، ساعت سه صبح، چند ستون در جهات مختلف و به مقصد بوُت شُمُن، بِلویل، فُبوُر دُ تامپْل، باستیل، شهرداری مرکزی، میدان سَن میشل، لوکزامبورگ Luxembourg و ناحیه سیزدهم و اَنوَلید پراکنده شدند. ژنرال سوُسبییِل با دو بریگاد، حدود ۶ نفر به مُنمارْتْر وارد شد. همه جا ساکت و خلوت بود. بریگاد پَتوُرِل بدون شلیک یک گلوله موُلَن دُلَگَلِت را تصرف کرد. بریگاد لُکُنت برج سُلفِرینو را گرفت و فقط با یک قراول به نام توُرپَن روبرو شد که با سرنیزه به مقابله برخاست و به دست ژاندارمها تکه تکه شد. پس از آن به پست نگهبانی خیابان رُزیه هجوم بردند، آن را اشغال کردند و نفرات گارد ملی را به دخمههای برج سُلفِرینو انداختند. در ساعت شش این حملۀ غافلگیرانه کامل شده بود. کلِمانسو Clémenceau به بوُت شتافت تا به ژنرال لُکُنت تبریک بگوید. در سایر جاها توپها به همین نحو غافلگیر شدند. حکومت در تمام طول خط جبهه پیروز شده بود و دُ رِل بیانیهای برای روزنامهها فرستاد که از قلم یک فاتح تراوش کرده بود.
فقط یک چیز کم بود، دستههائی که این غنائم را ببرند. وینوا تقریباً آنها را فراموش کرده بود. در ساعت هشت شروع کردند به بستن اسب جلوی بعضی از توپها. درهمان حال، مردم محل بیدار میشدند و درهای اولین دکانها باز میشد. مردم در اطراف شیرفروشیها و جلوی شراب فروشیها شروع به پچپچ کردند؛ و به سربازها و مسلسلهائیکه به سمت خیابانها نشانه رفته بودند و همچنین به پوسترهای هنوز خیس تییِر Thiers و وزرایش روی دیوارها، اشاره میکردند. آنها از کسبوکار فلج، نظمِ مختل و پاریسِ وحشتزده صحبت میکردند. آقایان پوئیه - کِرتییه، دُلارسی، دوُفُر و سایر جمهوریخواهان میگفتند: «اهالی پاریس! حکومت به خاطر مصالح شما تصمیم گرفت وارد عمل شود. شهروندان خوب از بد جدا شوند. آنها به قوای دولتی کمک کنند. با این کار آنها در حقیقت به خودِ جمهوری خدمت میکنند.» جملۀ آخر از ادبیات دسامبر اقتباس شده است: «مجرمین باید تسلیم عدالت شوند. نظم کامل، فوری و خدشهناپذیر باید دوباره برقرار شود.» وقتی آنها از نظم سخن میگفتند، معنایش این بود که خون باید ریخته شود.
به روال آن ایام بزرگ، ابتدا این زنها بودند که عکسالعمل نشان دادند. زنان ۱۸ مارس، که در دورۀ محاصره آبدیده شده بودند و از آن فلاکت سهم مضاعفی نصیبشان شده بود، منتظر مردها نشدند. دور مسلسلها حلقه زدند و روبه نظامیهای متصدی توپها گفتند: «شرم آور است! شما آنجا چه میکنید؟» سربازها پاسخ ندادند. گاه یک درجهدار با آنها صحبت میکرد: «خانمهای خوب من، از سر راه کنار بروید.» در همینحال چند گارد ملی در سر راه خود به پست نگهبانیِ خیابان دوُدُویل دو طبل پیدا کردند که خُرد نشده بود و با آنها مردم را خبر کردند. در ساعت هشت تعداد افسران و گاردهائی که از بوُلوار اُرنانو Ornano بالا میرفتند، سیصد نفر شده بودند. آنها با یک جوخه از سربازان تیپ ۸۸ روبرو شدند و با فریاد «زنده باد جمهوری»، آنها را یارگیری کردند. پست نگهبانی خیابان دُژان هم به آنها پیوست و سربازان و گاردیها درحالیکه تفنگهایشان را واژگونه بالا گرفته بودند، باهم به طرف خیابان موُلر رفتند که به بوُت مُنمارْتْر منتهی میشد؛ و در این سمت تیپ ۸۸ از آن دفاع میکرد. اینها که رفقای خود را قاطی گاردهای ملی دیدند، به آنها علامت دادند که جلو بیایند و اجازۀ عبور دادند. ژنرال لُکُنت که متوجۀ این علامت دادن شده بود، دستور داد که گروهبانهای شهری[نیروی انتظامی داخل پاریس. م] را به جای سربازان بگذارند و آنها را در برج سُلفِرینو حبس کرد؛ و اضافه کرد که: «شما به جزای خود خواهید رسید.» این گروهبانها چند تیر شلیک کردند که گاردها به آن پاسخ دادند. ناگهان تعداد زیادی گارد ملی، تفنگهای واژگونه در دست همراه با زنان و بچهها از جناح دیگر، از خیابان رُزیه پدیدار شدند. لُکُنت که به محاصره درآمده بود، سهبار فرمان آتش داد. نفراتش هیچ حرکتی نکردند و دست به سلاح نبردند. جمعیت پیش آمد و به آنها پیوست و لُکُنت و افسرانش دستگیر شدند.
سربازانیکه همین چند لحظه پیش در برج محبوس شده بودند، قصد داشتند او را تیرباران کنند؛ اما چند گارد ملی با زحمت زیاد توانستند او را درببرند، زیرا جمعیت هم او را به جای وینوآ گرفته بود؛ و همراه با افسرانش به شاتو - روُژ (مقر فرماندهی گردانهای گارد ملی) منتقل شدند. در آنجا از او فرمان تخلیۀ بوُت را خواستند. او آن را بیدرنگ امضا کرد۸۱. این فرمان فوراً به افسران و سربازان خیابان رُزیه ابلاغ شد. ژاندارمها تفنگهای شَسپوی chassepot خود را تسلیم کردند و حتی فریاد زدند: «زندهباد جمهوری!» شلیک سه گلولۀ توپ بازپسگرفتن بوُت را اعلام کرد.
ژنرال پاتوُرِل که قصد بردن توپها را داشت، در موُلن دُ لَگَلِت غافلگیر شد و در خیابان لُپیک با باریکادهای زنده درگیر گردید. مردم اسبها را گرفتند، راهها را بستند، توپچیها را متفرق کردند و توپها را به پستهای خود برگرداندند. در میدان پیگال، ژنرال سوُسبییِل دستور حمله به جمعیتی را صادر کرد که در خیابان هوُدون جمع شده بودند، ولی شکاریها [شَسورها: یک نیروی نظامی اسب سوار. م] وحشتزده اسبهای خود را به عقب راندند و مایه خنده شدند. یک افسر شمشیر به دست به جلو راند، یک گارد را زخمی کرد و به ضرب گلوله فرو افتاد. فرمانده فرار کرد. ژاندارمها که از پشت پناهگاهها شروع به تیراندازی کردند، سریعاً متلاشی شدند و تودۀ سربازان به مردم پیوستند.
در بِلویل، بوُت شُمُن و لوکزامبورگ Luxembourg سربازها در همهجا به مردمی پیوستند که با اولین هشدار گرد آمده بودند.
تا ساعت یازده، مردم دیگر متجاوزین را در تمام نقاط شکست داده بودند و تقریباً همه توپها را حفظ کردند؛ تنها ده عَرّاده برده شد و هزاران شَسپو به چنگ آمد. حالا دیگر همه گردانهای مردم درحال آمادهباش بودند و مردان محلههای مردمی به برچیدن سنگفرش خیابانها مشغول شدند.
از ساعت شش صبح، دُ رِل گفته بود که در محلههای مرکزی فراخوان بدهند، ولی بیفایده. گردانهائی که قبلاً به وفاداری به تروشوُ معروف بودند، فقط بیست نفر به میعادگاه فرستادند. تمامی پاریس با خواندن پوسترها گفتند: «این کودتا است.» در ساعت ۱۲، دُ رِل و پیکار زنگ خطر را به صدا درآوردند: «حکومت شما را به دفاع از خانه، خانواده و اموال خودتان فرامیخواند. بعضی افرادِ منحرف، تحت امر پارهای رهبران مخفی، توپهای پسگرفته شده از پروسیها را بسوی پاریس میچرخانند.» از آنجا که این حرف یادآور خاطرات ژوئن ۱۸۴۸ بود و اتهام نامطبوعِ همسوئی با پروسیها نتوانست کسی را قانع کند، تمامی وزراء به کمک آمدند: «این شایعۀ بیاساس در افواه افتاده است که گویا حکومت در تدارک یک کودتا است. حکومت خواسته است و هنوز میخواهد که به کار کمیتهای شورشی که اعضای آن فقط نمایندۀ نظریات کمونیستی هستند، خاتمه دهد.» این هشدارها که به کرات تکرار شد، فقط درکل پانصد نفر را جمع کرد۸۲.
تییِر Thiers پس از اولین چرخش اوضاع به اعضای حکومت که در وزارت خارجه جمع شده بودند، دستور داد که همراه با همه سربازان به شانـدُـمارس عقب بنشینند. وقتی او فرار گاردهای ملی میانهروِ پاریس را دید، اعلام کرد که تخلیۀ پاریس ضروری است. چند وزیر مخالفت کردند و خواستند که چند نقطه مثل شهرداری مرکزی که پادگان آن در اشغال بریگاد دِرُژا بود و مدرسۀ نظام حفظ شوند؛ و در ترُکادِرو موضع بگیرند. اما این مردکِ کاملاً بیخیال، فقط میخواست حرف اقدامات افراطی را بشنود. لُفلُو که نزدیک بود در باستیل زندانی شود، قویاً از او حمایت کرد. تصمیم گرفته شد که تمام شهر، حتی استحکامات در جنوب، که دو هفته پیش پروسیها پس داده بودند، تخلیه شود. حوالی ساعت سه، گردانهای مردمی گرُو کَیوُ با طبل و شیپور از جلوی شهرداری مرکزی عبور کردند. شورای شهر گمان کرد که به محاصره در آمده است۸۳. تییِر Thiers از یکی از پلکانهای پشت ساختمان فرار کرد و عازم وِرسای شد، چنان سراسیمه که سرِ پل سِوْر کتباً دستور تخلیۀ مُن والِریَن را داد.
تا هنگام فرار تییِر Thiers، نیروهای انقلابی هنوز نه به حملهای دست زده و نه هیچ موضع دولتیای را اشغال کرده بودند۸۴. تهاجم آن روز صبح، کمیته مرکزی را هم مانند تمامی مردم پاریس غافلگیر کرده بود. آنها شبِ قبل طبق معمول به هنگام جدا شدن از هم، قرار ملاقات بعدی را در ۱۸ مارس، ساعت یازده شب پشت باستیل، در مدرسهای در خیابان بَ فروآ گذاشته بودند. چونکه میدان کُردْری که فعالانه توسط پلیس مراقبت میشد، دیگر جای امنی نبود. انتخابات جدید در ۱۵ مارس برتعداد آنها افزوده بود و یک کمیته دفاع انتخاب کرده بودند. با دریافت خبر حمله، عدهای به خیابان بَ فروآ شتافتند و برخی به برانگیختن گردانهای محلات خود همت گماشتند. وارْلَن Varlin در بَتینیول بِرژِره (که اخیراً به سرکردگی لژیون منصوب شده بود) در مُنمارْتْر، دوُوَل در پانتِئون، پیندی در ناحیه سوم و فَلتو در خیابان سِوْر. رانْوییِه و بروُنِل بدون آنکه به کمیته تعلق داشته باشند، به برانگیختن بِلویل و ناحیه دهم مشغول بودند. در ساعت ده، ۱۲ نفر از اعضا گرد هم آمدند که درگیر انبوه خبرهائی بودند که از هرسو میرسید و گاهی زندانیانی هم نزد آنها میآوردند. اطلاعات موثق فقط حوالی ساعت دو رسید. آنگاه طرحی ریختند که مطابق آن همه گردانهای فدرالیست در شهرداری مرکزی به هم میپیوستند و از آنجا برای انتقال فرمانها به هرسو پراکنده میشدند۸۵.
درواقع، گردانها عملاً درحال آمادهباش بودند، ولی حرکت نمیکردند. پایگاههای انقلابی از بیم حملۀ جدید، و بیخبر از پیروزی تمام وکمال خود، شدیداً سنگربندی کرده و در جای خود باقی ماندند. حتی مُنمارْتْر هم فقط پُربود از گاردیهائی که دنبال خبر میگشتند و سربازان بیسازمانی که برایشان غذا جمع میکردند، چون از صبح چیزی برای خوردن نداشتند. حوالی ساعت سهونیم، کمیته بیداری ناحیه هیجدهم، مستقر در خیابان کلینیانکوُر، مطلع شد که جان ژنرال لُکُنت جداً درخطر است. جمعیتی، اساساً متشکل از سربازان، شاتو - روُژ را محاصره کرده و ژنرال را طلب مینمود. اعضای کمیته بیداری (فِرِه*،ژَکلار و بِرژِره) فوراً دستوری به فرماندۀ شاتو - روُژ فرستادند که زندانی را، که قرار بود محاکمه شود، نگاهدارد. وقتی فرمان رسید، لُکُنت تازه از آنجا رفته بود.
خودش از همان اول تقاضا کرده بود که به کمیته مرکزی برده شود. رؤسای این پست که فریادهای جمعیت بسیار سراسیمهشان کرده بود، درصدد آن بودند که خود را از این مسئولیت برهانند؛ و چون فکر میکردند این کمیته در خیابان رُزیه مستقر است، تصمیم گرفتند ژنرال و افسرانش را به آنجا ببرند. آنها حدود ساعت چهار به آنجا رسیدند، درحالیکه از میان جمعیتی بسیار خشمگین راه باز میکردند؛ ولی کسی روی آنها دست بلند نکرد. ژنرال در سالن کوچکی در طبقۀ همکف شدیداً تحت نظر بود. در اینجا صحنههای شاتو - روُژ تکرار شد. سربازان برافروخته خواهان اعدام او بودند. افسران گارد ملی تلاش نومیدانهای میکردند که آنها را آرام کنند و فریاد میزدند «صبر کنید تا کمیته بیاید.» آنها موفق شدند نگهبان بگذارند و برای مدتی هیجان جمعیت را فرو بنشانند.
هنوز کسی از اعضای کمیته نیامده بود که در ساعت چهارونیم فریاد مهیبی خیابان را پُرکرد و مرد سفید ریشی که جمعیتی خشن دنبالش کرده بودند، محکم به دیوار خانه خورد. این کلِمانـتوما، آدم ژوئن ۱۸۴۸ و دشنامگوی گردانهای انقلابی بود. او در شُسه دُ مَرتیر، هنگام بازرسی باریکادها شناسائی و دستگیر شده بود. تعدادی از افسران گارد ملی، یک کاپیتان هوادار گاریبالدی، هِرپَن لَکروآ، و عدهای از تکتیراندازها سعی کرده بودند تودۀ خونخواه را متوقف کنند و هزار بار فریاد زدند: «صبر کنید کمیته بیاید! دادگاه نظامی تشکیل دهید!» اما تودۀ خونخواه آنها را با خشونت کنار زدند و دوباره کلِمانـتوما را گرفتند و به حیاط کوچک خانه پرت کردند. بیست تفنگ بطرف او قراول رفت و او را نقش زمین کرد. درحین این اعدام، سربازان پنجرۀ اتاقی که ژنرال لُکُنت در آن زندانی بود را شکستند، خود را روی او انداختند و او را بطرف حیاط کشاندند. این مرد که صبح همان روز سه بار فرمان آتش بطرف مردم را داده بود گریست، تقاضای ترحم کرد و از خانوادهاش حرف زد. او را کنار دیوار کشاندند و زیر رگبار گلوله از پای درآمد.
پس از پایان این تلافیجوئیها، خشم توده آرام گرفت. آنها اجازه دادند که افسران همراه لُکُنت به شاتو - روُژ برگردانده شوند و با فرارسیدن شب آزاد شدند.
با این اعدامها، مردم که تا این زمان حالت دفاعی داشتند، به جنب و جوش درآمدند. بروُنِل پادگان پرَنس اوژِن را که در دست تیپ ۱۲۰ صف بود، محاصره کرد. کلنل به همراه حدود صد افسر که حالت متکبرانهای بهخود گرفته بودند، به دستور بروُنِل حبس شدند. دو هزار شَسپو به دست مردم افتاد. بروُنِل از طریق خیابان تامپْل حرکت خود را به طرف شهرداری مرکزی ادامه داد. چاپخانۀ ملی در ساعت پنج اشغال شد. در ساعت شش جمعیت با چکش به درهای پادگان ناپلئون حمله کرد. از روزنهها شلیک شد و سه نفر ازپا درآمدند. ولی سربازها از پنجرههای خیابان ریولی علامت دادند و فریاد زدند «این ژاندارمها بودند که شلیک کردند، زنده باد جمهوری!» اندکی بعد آنها درها را گشودند و اجازۀ بردن سلاحها را دادند۸۶.
در ساعت هفتونیم شهرداری مرکزی تقریباً محاصره شده بود. ژاندارمهائی که آنجا را اشغال کرده بودند، ازطریق گذرگاه زیرزمینی پادگان لُبُ گریختند. در ساعت هشتونیم، ژوُل فِری و وَبْر که توسط افراد خود رها شده و بدون هیچ دستوری از طرف حکومت جا مانده بودند — نیز — دزدانه دررفتند. اندکی بعد، ستونهای بروُنِل به میدان رسیدند و شهرداری مرکزی را به تصرف درآوردند و درست در همان زمان، رانْوییِه هم ازطریق کنارۀ سِن به آنجا رسید.
تعداد گردانها بیوقفه افزایش مییافت. بروُنِل دستور داد خیابان ریولی وکنارۀ سِن را باریکادبندی کنند، در همه ورودیها نفر گذاشت، پستها را تقسیم کرد و گروههای گشتی زیادی به اطراف فرستاد. یکی از این گشتیها شهرداری لوُوْر را که شهردارها در آن جلسه داشتند، محاصره کرد؛ نزدیک بود موفق به دستگیری فِری شود که او با بیرون پریدن از یک پنجره خود را نجات داد. شهردارها به شهرداری میدان بورس برگشتند.
آنها، در آنجا تمام روز را همراه با بسیاری از معاونین به مذاکره گذرانده بودند و در انتظار اطلاعات و نظرات جدید، اکثراً از حملۀ بیمعنای حکومت عصبانی بودند. حوالی ساعت چهار، آنها نمایندگانی نزد حکومت فرستادند. تییِر Thiers پیش از این دَر رفته بود. پیکار مؤدبانه درِ خروجی را به آنها نشان داد. دُ رِل دستهایش را از این کار تماماً شست و گفت که حقوقدانان آن را انجام دادهاند. ولی شبهنگام لازم آمد که تصمیمی گرفته شود. گردانهای فدرال، شهرداری مرکزی را در محاصره داشتند و میدان واندُم را اشغال کرده بودند. وارْلَن Varlin، بِرژِره و آرنُلد گردانهای مُنمارْتْر و بَتینیول را آنجا برده بودند. وَشرو، وُترَن و چند مرتجع صحبت از مقاومت به هرقیمت میکردند، گوئی ارتشی داشتند که از آنها پشتیبانی نماید. دیگران که معقولتر بودند، دنبال راه چارهای میگشتند. آنها فکر کردند که راه آرامکردن اوضاع میتواند این باشد که ادوارد آدام، که امتحان خود را در مقابله با شورشیان ژوئن ۱۸۴۸ داده بود، به عنوان رئیس پلیس و لانگلوآ (پروُدنیست سبکسر، عضو سابق انترناسیونال که صبح هوادار جنبش ۳۱ اکتبر بود و شب مخالف آن و به خاطر خراشی که هنگام قیافه آمدن در بوُزِنْوال برداشت، به نمایندگی برگزیده شد) به عنوان فرمانده گارد ملی منصوب شوند. نمایندگان رفتند تا این راه حل درخشان را به ژوُل فاوْر پیشنهاد کنند. او قاطعانه رد کرد و گفت «ما نمیتوانیم با آدمکشها کنار بیائیم.» این کمدی را فقط برای آن بازی کرد که تخلیۀ پاریس که او از شهردارها پنهان میکرد، توجیه گردد. در حین مذاکرات خبر رسید که ژوُل فِری شهرداری مرکزی را ترک کرده است. این ژول دیگر خود را به ظاهر متعجب نشان داد و با شهرداران قرار گذاشت که گردانهای هوادار نظم را فرا بخوانند تا جانشین ارتش مضمحل شده شوند.
شهردارها بازگشتند کاملاً مقهور این ریشخند و تحقیر شده از اینکه همگی در مورد نیت حکومت در ابهام بودند. اگر از اندک شجاعت سیاسی برخوردار بودند، به جای آنکه دوباره در شهرداری خود شروع به مذاکره کنند، یکراست به شهرداری مرکزی میرفتند. سرانجام، در ساعت ده صبح، پیکار به آنها اطلاع داد که میتوانند لافایتِ[ژنرال فرانسوی که در انقلاب ۱۷۸۹ با انقلاب همکاری کرد، ولی در پایان در کنار شاه علیه انقلاب توطئه کرد. م.] خود را بیرون بیاورند. آنها فوراً لانگلوآ را به شهرداری مرکزی فرستادند.
بعضی از اعضای کمیته مرکزی از ساعت ده صبح آنجا بودند، عموماً نگران و مردد. هیچیک از آنها خواب این را هم ندیده بودند که قدرت با این سنگینی بر شانههایشان بیفتد. بسیاری از آنها نمیخواستند در شهرداری مرکزی مستقر شوند. آنها با هم شُور کردند. سرانجام تصمیم گرفته شد که فقط دو یا سه روزی را که برای انتخابات نیاز بود، در آنجا بمانند. ضمناً لازم بود که مراقب هرگونه تلاشی برای مقاومت باشند. لوئیلییِه حاضر بود و در اطراف کمیته وِزوِز میکرد، در یکی از فواصل هوشیاری خود قول داد مراقب هرخطری باشد و به رأی وُکسال متوسل شد. در تمام روز او هیچ نقشی بازی نکرده بود۸۷. کمیته مرتکب این اشتباه شد که او را به فرماندهی کل گارد ملی گماشت، حال آنکه بروُنِل که از صبح این وظیفه را انجام میداد، از پیش در شهرداری مرکزی مستقر شده بود.
در ساعت سه، لانگلوآ، رقیب لوئیلییه اعلام آمادگی کرد. او به خود اعتماد کامل داشت و از پیش بیانیهاش را به روزنامه رسمی فرستاده بود. نگهبانها از او پرسیدند: «شما کی هستید؟» لانگلوآ جواب داد: «فرمانده گارد ملی.» چند تن از نمایندگان پاریس، لُکروآ، کورنه و غیره همراه او بودند. کمیته رضایت داد که آنها را بپذیرد. کمیته از آنها پرسید: «کی شما را انتخاب کرده است؟» «آقای تییِر Thiers.» آنها به اعتماد به نفس این مرد دیوانه خندیدند. ضمن آنکه او از حقوق مجلس دفاع میکرد، آنها از او امتحان گرفتند: «آیا شما کمیته مرکزی را بهرسمیت میشناسید؟» «نه.» او پس از قرائت بیانیه خود بیرون رفت و پا بهفرار گذاشت.
شب آرام بود، به نحوی معنیدار برای آزادی. از دروازۀ جنوب، وینوآ هنگهای خود، توپخانۀ خود و باروبنه خود را به طرف وِرسای حرکت میداد. سربازان بیسازمان با دلخوری به اینسو و آنسو میرفتند و به ژاندارمها فحش میدادند۸۸. ستاد، مطابق سُنت خود، عقلش را از دست داده بود و سه هنگ، شش آتشبار توپخانه و همه قایقهای توپدار را که کافی بود آنها را به جریان آب رودخانه بسپارد، در پاریس جاگذاشت. کمترین حرکتی از طرف فدرالها میتوانست این کوچ را متوقف کند. فرماندۀ جدید گارد ملی نه تنها به فکر بستن دروازهها نبود (او از این جهت در مقابل شورای جنگ[ارگانی که پس از شکست کمون از طرف حکومت وِرسای کمونارها را محاکمه میکرد. م] بهخود میبالید)، بلکه همه مفرّها را به روی ارتش باز گذاشته بود.
فصل چهارم — کمیته مرکزی برای انتخابات فراخوان میدهد
«قلبهای شکستۀ ما به قلبهای شما متوسل میشوند.» (شهرداران و معاونین پاریس و نمایندگان سِن به گارد ملی و همه شهروندان.)
پاریس فقط در صبح ۱۹ مارس از پیروزی خود آگاه شد. عجب تغییر صحنهای! حتی در قیاس با آنهمه تعویض صحنه که در طی این هفتماه در این درام رخ نمود! پرچم سرخ برفراز شهرداری مرکزی در اهتزاز بود. ارتش، حکومت و دستگاه اداری همراه با مه صبحگاهی دود شده و به هوا رفته بودند. از اعماق باستیل و خیابان گمنام بَفروآ، کمیته مرکزی به تارک پاریس و درمعرض دید تمام جهان صعود کرده بود. به اینترتیب در ۴ سپتامبر امپراطوری از صحنه ناپدید شد؛ به اینترتیب نمایندگان «چپ» یک قدرت بیصاحب را به چنگ آورده بودند.
ولی افتخار بزرگ کمیته مرکزی در این بود که فقط یک اندیشه درسرداشت و آنهم بازگرداندن قدرت خود به پاریس بود. اگر فرقهگرا و تصویبنامه پرداز بود، سرانجامِ این جنبش هم مثل جنبش ۳۱ اکتبر میشد. خوشبختانه، این کمیته از تازه واردهائی ترکیب شده بود که گذشتهای خاص و همچنین ادعای سیاسی خاصی نداشتند. افراد طبقۀ متوسط خُرد و نیز کارگر، دکاندار، تعمیرکار، منشیِ شرکت تجاری، مجسمهساز، معمار و کمتر در قید سیستمها و بیشاز هرچیز نگران نجات جمهوری. آنها در این ارتفاع سرگیجهآور فقط یک فکر داشتند که موجب بقایشان میشد: شهرداری پاریس را به خود پاریس بسپارند.
در دورۀ امپراطوری این یکی از برنامههای خاص «چپ» بود که عمدتاً به جهت آن خردهبورژوازی پاریس (که طی هشتاد سال تمام با دیدن منصوبین حکومتی برتخت شهرداری مرکزی پاریس حسابی تحقیر شده بود) به آن جلب میشد. حتی مسالمتجوترین آنها هم از افزایش بیوقفۀ بودجه، افزایش وامها و اختلاسهای مالی اُسمان (شهردار پاریس در دوران امپراتوری) متحیر و ناراحت بودند. و آنها چه تشویقآمیز برای پیکار کف زدند که برای این بزرگترین و روشنفکرترین شهر فرانسه همان حقوقی را خواسته بود که کوچکترین قصبهها از آن برخوردار بودند و از پاشای سِن (یعنی، همان شهردار پاریس) خواسته بود که حساب پس بدهد! در اواخر امپراطوری، فکر یک شورای شهرداری منتخب نضج گرفته بود، این فکر تا حدی در ایام محاصره، جامعۀ عمل پوشید و حالا تنها تحقق کامل آن میتوانست پاریس را از جهت تمرکززدائیاش آسوده خاطر سازد.
از سوی دیگر، تودههای مردم، بیتفاوت به آرمان بورژوائیِ شورای شهرداری، به کمون مایل بودند. آنها در طی محاصره و به عنوان یک سلاح علیه دشمن خواستار آن شده بودند؛ و هنوز هم به عنوان اهرمی برای ریشهکن کردن استبداد و فلاکت خواستار آن میباشند. آنها برای شورائی حتی منتخب، اما بدون آزادی و وابسته به دولت چه ارزشی قائل بودند؛ شورائی که در ادارۀ مدارس، بیمارستانها، دادگستری و پلیس اختیاری نداشت و در مجموع از دستوپنجه نرم کردن با بردگی اجتماعی همشهریان خود ناتوان بود. آنچه مردم برایش تلاش میکردند یک شکل سیاسی بود که به آنها امکان کارکردن برای بهبود وضعیت خود را بدهد. آنها همه قوانین اساسی و همه حکومتهای انتخابی را دیده بودند که برخلاف ارادۀ به اصطلاح موکلینِ انتخابکننده خود اداره میشوند و قدرت دولتی روزبه روز بیشتر به استبداد میگراید و کارگر را — حتی — از حق دفاع از کارِ خود محروم میکند؛ اما همین قدرتی که حتی تنفس هوا را تحت امرِ خود در میآورد، همواره از مداخله در راهزنیهای سرمایهداری سر باز میزند. آنها پس از آنهمه شکست، کاملاً متقاعد شده بودند که رژیم حکومتی و قانونگذاری موجود براثر طبیعت خود قادر به رهائی کارگر نیست. این رهائی را آنها از کمون خودمختار انتظار داشتند که حکومتی مناسب در محدودۀ بقای وحدت ملی بود. قانون اساسیِ کمون میبایست وکالت با وظایف منجَّز و روشن را جانشین نمایندگانی سازد که بر انتخابکننده خود سَروَری میکنند. قدرت دولتی سابق که خودرا به کشور پیوند زده بود و از شیرۀ جان آن تغذیه میکرد و حاکمیت را براساس منافع متفاوت و متخاصم غصب مینمود و مالیه و عدلیه و ارتش و پلیس را مطابق با منافع معدودی افراد سازمان میداد، میبایست با هیئتی از نمایندگان کلیه کمونهای خودمختار جایگزین میشد.
به این ترتیب، مسألۀ شهرداری با توسل به حساسیتهای مشروع بعضی و آرمانهای دلیرانۀ بعضی دیگر، همه طبقات را گرد کمیته مرکزی فراهم آورد.
در ساعت هفتونیم، آنها اولین جلسۀ خود را در همان اطاقی که تروشوُ در آن به تخت نشسته بود تشکیل دادند. رئیس مردی جوان (حدوداً ۳۲ ساله) و پیلهور خُردی بود به نام ادوارد مورو Édouard Moreau. او گفت: «من با تشکیل جلسه در شهرداری مرکزی موافق نبودم» ؛ ولی حالا که آنجا هستند باید وضعیت خودشان را فوراً مشخص کنند، به پاریس بگویند که چه میخواهند، در کوتاهترین زمان ممکن انتخابات را انجام دهند، خدمات عمومی را تأمین نمایند و شهر را در مقابل حملۀ غافلگیرانه حفظ کنند.
دو تن از همکارانش فوراً گفتند: «ما باید اول به طرف وِرسای حرکت کنیم، مجلس را متفرق نمائیم و به فرانسه فراخوان دهیم تا نظر بدهد.»
دیگری، نویسندۀ پیشنهاد وُکسال، گفت: «نه. ما فقط مأموریت تأمین حقوق پاریس را داریم. اگر شهرستانها با ما هم نظر هستند، از ما سرمشق بگیرند.»
عدهای خواستار آن بودند که قبل از رجوع به انتخابکنندگان، انقلاب را به فرجام برسانند. دیگران با این پیشنهاد مبهم مخالفت کردند. کمیته تصمیم گرفت فوراً انتخابات را برگزار کند و مورو را مسئول تهیه فراخوان برای انتخابات کرد. درحین امضا، یکی از اعضای کمیته وارد شد و گفت: «شهروندان، هماکنون مطلع شدهایم که بیشتر اعضای حکومت هنوز در پاریس هستند، در نواحی اول و دوم تلاشی برای مقاومت درحال سازماندهی است. سربازان راهی وِرسای هستند. ما باید فوراً وارد عمل شویم، روی وزیرها دست بگذاریم، گردانهای متخاصم را متفرق کنیم و مانع خروج دشمن از شهر شویم.»
در واقع، ژوُل فاوْر و پیکار تازه داشتند از پاریس خارج میشدند. تخلیه وزارتخانهها علناً در جریان بود. ستونهای سرباز هنوز درحال خروج از دروازههای کرانۀ چپ بودند. ولی کمیته به امضا کردن ادامه داد و این احتیاط سنتیِ بستن دروازهها را نادیده گرفت و در انتخابات غرق شد. این کمیته ندید — هرچند افراد خیلی معدودی دیدند — که این یک مبارزۀ تا پای جان با مجلس وِرسای است.
کمیته برای توزیع کارهائی که باید انجام میشد، نمایندگانی برای تصرف وزارتخانهها و هدایت دوایر مختلف تعیین کرد. بعضی از این نمایندگان از بین افرادی خارج از کمیته و از میان کسانی که به کاردانی یا انقلابی بودن شهرت داشتند، انتخاب شدند. یک نفر از افزایش حقوق صحبت کرد و همکارانش با عصبانیت پاسخ دادند: «ما اینجا نیستیم تا از حکومت دفاع تقلید کنیم. ما تا حالا با حقوقمان زندگی کردهایم، هنوز هم کافی است. ترتیباتی در مورد حضور دائمی بعضی از اعضا در شهرداری مرکزی داده شد و جلسه در ساعت یک بعدازظهر تعطیل شد.
در بیرون غوغای شادمانۀ مردم به خیابانها زندگی بخشیده بود. آفتاب بهاری به پاریسیها لبخند میزد. پس از هشت ماه، این اولین روز آسودگی خاطر و امیدواری آنها بود. در جلوی باریکادهای شهرداری، در بوُت مُنمارْتْر و همه بوُلوارها جمعیت تماشاچیان موج میزد. پس چه کسی از جنگ داخلی صحبت میکرد؟ فقط روزنامه رسمی. این روزنامه وقایع را به شیوۀ خاص خود روایت میکرد: «حکومت همه راههای آشتی را آزموده است» و در پیامی به گارد ملی میگفت: «کمیتهای که کمیته مرکزی نام گرفته است، ژنرال کلِمان - توما و لُکُنت را با خونسردی به قتل رساند. اعضای این کمیته چه کسانی هستند؟ کمونیستها، بناپارتیستها یا پروسیها. آیا شما مسئولیت این قتلها را به عهدۀ خود میگیرید؟» این نوحهسرائی برای فراریان فقط چند گروهان با گرایش مرکز را تحت تأثیر قرار داد. اما این مورد نشانهای جدی است: بورژواهای جوان و شاگردان پلیتکنیک، به شهرداری ناحیه دوم آمدند که همه شهردارها در آن جمع شده بودند؛ این دانشجویان دانشگاه که تا امروز پیشاهنگ کلیه انقلابهای ما بودهاند، مخالفت خود را با کمیته اعلام کردند.
چراکه این انقلاب توسط پرولترها صورت گرفته بود. آنها چهکسانی بودند؟ چه میخواستند؟ ساعت دو همه میشتافتند تا پوسترهای دیواری کمیته را که تازه از چاپخانۀ ملی بیرون آمده بود، ببیند: «شهروندان، مردم پاریس درعین نیرومندی آرام و بردبار، بدون هراس — همچنانکه بدون تحریک — در کمین احمقهای بیشرمی که میخواهند به جمهوری ما آسیب برسانند، نشستهاند. بگذارید تا پاریس و فرانسه به اتفاق هم شالودۀ یک جمهوری حقیقی، این تنها حکومتی که برای همیشه به عصر انقلابات خاتمه خواهد داد را بریزند. از مردم پاریس برای انجام انتخابات خودشان دعوت میشود.» و خطاب به گارد ملی: «شما ما را برای دفاع از پاریس و حقوق خودتان مأمور کردهاید. مأموریت ما اکنون منقضی است. آماده شوید و فوراً انتخابات کمون خود را انجام دهید. در این فاصله، ما به نام مردم، شهرداری مرکزی را نگاه میداریم.» بیست نام۸۹ در ذیل آمده بود که جز سه یا چهار نفر از آنها (اَسی Assi، لوُلیه و وارْلَن Varlin) فقط از طریق پوسترهای چند روز اخیر شناخته شده بودند. پاریس از صبحِ دهمِ اوت ۱۷۹۲ [مراجعه کنید به روزشمار انقلاب کبیر فرانسه. م] تاکنون ظهور چنین آدمهای گمنامی را در شهرداریِ خود ندیده بود.
بااین وجود، پوسترهایشان مورد احترام بود و گردانهایشان آزادانه تردد میکردند. آنها مؤسسات را تصرف کردند، در ساعت یک وزارتخانههای مالیه و داخله؛ در ساعت دو دفاتر بحریه، جنگ، تلگراف و روزنامه رسمی؛ و دوُوَل در شهربانی کل مستقر شد. آنها کار خودشان را کرده بودند. راستی، علیه این قدرت نوزاد که نخستین کلامش کنارهگیری خودش از قدرت است، چه میتوان گفت؟
همهچیز در اطراف آنها حالت جنگی داشت. بیائید از میان باریکادهای نیمهباز خیابان ریولی رد شویم. ۲۰٫۰۰۰ نفر در میدان شهرداری اردو زده و نانشان را به قنداق تفنگشان بستهاند. پنجاه توپ و مسلسلی که در طول نمای ساختمان قرار گرفته، حالت مجسمههائی را دارد که در اطراف تالار شهر قرار گرفتهاند. حیاط و راهپلهها پُر بود از گاردهائی که مشغول غذاخوردن بودند و تالار وسیع ترون مملو بود از افسران، گاردها و غیرنظامیها. در سالن سمت چپ که به پرسنل مربوط میشد، سروصدا فروکش میکرد. اطاق کنار ساحل رودخانه در زاویه ساختمان، مخصوصِ کمیته بود. در آنجا حدود پنجاه نفر روی یک میز دراز خم شده و مشغول نوشتن بودند. انضباط و سکوت در آنجا حاکم بود. با آنارشیستهای ۳۱ اکتبر خیلی فاصله داشتیم. گاه به گاه، درِ ورودی که دو نگهبان از آن مراقبت میکردند، به روی یکی از اعضای کمیته که حامل فرمان یا مشغول تحقیقی بود، باز میشد.
جلسه از سرگرفته شده بود. یکی از اعضا از کمیته خواست که به اعدام کلِمان - توما و لُکُنت که هیچ دخالتی در آن نداشته، اعتراض کند. دیگری جواب داد: «مردم را انکار نکن، چون بیم این هست که آنها در نهایت تو را انکار کنند.» نفر سوم گفت «روزنامه رسمی اعلام میکند که اعدام جلوی چشم ما صورت گرفته است. ما باید این تهمتها را متوقف کنیم. مردم و بورژوازی در این انقلاب دست به دست هم دادهاند. این اتحاد باید حفظ شود. شما از همهکس میخواهید که در انتخابات شرکت کنند.» در حرفش دویدند: «خوب، پس مردم را رها کنید تا بورژوازی را به دست آورید؛ مردم کنار خواهند کشید و آنوقت شما خواهید دید که آیا این بورژواها هستند که انقلابها را میسازند.»۹۰
کمیته تصمیم گرفت که یک یادداشت در روزنامه رسمی درج و حقیقت امر تشریح شود. ادوارد مورو Édouard Moreau پیشنویس بیانیه را پیشنهاد و قرائت کرد که به تصویب رسید.
کمیته مشغول بحث در مورد نحوه و تاریخ برگزاری انتخابات بود که مطلع شد در شهرداری ناحیه سه گردهمائی بزرگی از سران گردانها، شهردارها و نمایندگان سِن در مجلس تشکیل شده است. صبح همان روز، تییِر Thiers ادارۀ موقت پاریس را به اتحادیهای از شهرداران واگذار کرده بود و حالا آنها داشتند اقتدار خود را بر گارد ملی آزمایش میکردند. به کمیته اطمینان داده شد که آنها قصد دارند انتخابکنندگان را به شرکت در انتخابات دعوت کنند.
تعدادی از اعضا گفتند: «اگر اینطور است ما باید با آنها به توافقی برسیم تا وضعیت تحت قاعده درآید.» دیگران با یادآوری محاصره صراحتاً خواستار بازداشت آنها شدند. یکی از اعضا گفت: «اگر ما میخواهیم فرانسه را با خود داشته باشیم، نباید آن را بترسانیم. تصور کنید که بازداشت نمایندگان و شهردارها چه انعکاسی خواهد داشت؛ و از سوی دیگر تأثیر همکاری آنها چه خواهد بود.» دیگری گفت: «گِرد آوردن تعداد چشمگیری از رأیدهنده خیلی اهمیت دارد. اگر نمایندگان و شهردارها به ما بپیوندند، همه پاریس پای صندوقهای رأی خواهند آمد.» یک همکار عصبی مزاج فریاد زد: «بهتر است بگوئید که شما شایستۀ مقامتان نیستید و تنها دغدغۀ شما این است که از زیر بار مسئولیت شانه خالی کنید.» سرانجام، تصمیم گرفتند که آرنُلد را به عنوان نماینده به شهرداری بفرستند.
از او استقبال خیلی بدی شد. رادیکالترین معاونین و نمایندگان، سوسیالیستهائی مثل میلییِر و مالُن از ترس ابتکار خطرناک مردم، صراحتاً علیه شهرداری مرکزی موضع گرفتند. بسیاری هم گفتند: «این آدمهای ناشناس چهکسانی هستند؟» حتی در کُردْری، انترناسیونالیستها و اعضای سابق کمیته نواحی بیستگانه هم برخوردی احتیاط آمیز داشتند. معهذا، این جلسه تصمیم گرفت مأمورینی به شهرداری مرکزی بفرستد. زیرا چه آنها میخواستند و چه نمیخواستند، قدرت در آنجا بود.
در همین فاصله، کمیته مرکزی روز چهارشنبه را برای انتخابات تعیین کرد؛ و درعینحال حالت اضطراری را رفع، دادگاههای نظامی را لغو و کلیه جنایات و جرائم سیاسی را شامل عفو عمومی نمود. سومین جلسه برای پذیرفتن هیئت اعزامی اتحادیه شهرداران در ساعت هشت تشکیل شد. این هیئت مرکب بودند از: کلِمانسو Clémenceau، میلییِر، تُلَن، کوُرنِه، مالُن، و لُکروا (از نمایندگان) ؛ بُنوَله و موتوُ (از شهرداران) ؛ و موُرا، ژاکلار و لئو مِییِه (از معاونین).
کلِمانسو Clémenceau، نیمی همدست و نیمی آلت فعل کودتای تییِر Thiers — در مقام خود به عنوان نماینده مجلس و درعینحال شهردار — سخنگوی آنها بود. او درازگو بود و کتابی حرف میزد: «قیام برمبنای یک انگیزۀ نامشروع صورت گرفته است؛ توپها به دولت تعلق دارند. کمیته مرکزی وکالت ندارد و پاریس در دست آدمهای وارد نیست. عدۀ کثیری از نفرات گردانها دور نمایندگان مجلس و شهردارها جمع شدهاند. طولی نخواهد کشید که کمیته مسخره بشود و تصمیماتش مورد بیاعتنائی قرار گیرد. وانگهی، پاریس حق ندارد علیه فرانسه طغیان کند و باید مطلقاً اُتوریتۀ مجلس را قبول نماید. کمیته فقط یک راه برای برون رفت از این مشکل دارد و آنهم تسلیم به اتحاد نمایندگان مجلس و شهرداران است، که مصمماند از مجلس امکان تأمین نیازهای مورد مطالبۀ پاریس را کسب کنند.»
نطق او مرتباً قطع میشد. عجب! آنها جرأت کردند از قیام حرف بزنند! کی جنگ داخلی را شروع کرد و اول حمله کرد؟ افراد گارد ملی چه کردهاند، جز پاسخ دادن به یک حملۀ شبانه و پسگرفتن توپهائی که خودشان پولش را پرداخته بودند؟ گارد ملی چه کاری جز رفتن به دنبال مردم و اشغال ساختمان خالی شهرداری مرکزی کرده است؟
یک عضو کمیته گفت: «کمیته مرکزی مأموریت معتبر و الزامآور دریافت کرده است. این مأموریت اکیداً او را ملزم میکند که نگذارد حکومت یا مجلس به آزادیها یا جمهوری مردم تعدی نمایند. مجلس هرگز از زیر سؤال بردن موجودیت جمهوری دست برنداشته است. یک ژنرال آبروباخته را در رأس ما قرار داده، پاریس را از پایتختی انداخته و سعی در ویران کردن تجارت آن داشته است. به رنجهای ما پوزخند زده، و پایبندی، شجاعت و ایثاری را که پاریس تحت محاصره از خود نشان داد، انکار کرده و محبوبترین نمایندگان آنها — گاریبالدی و ویکتورهوگو — را هو کرده است. توطئه علیه جمهوری آشکار است. این توطئه با بستن دهان مطبوعات شروع شد و امیدوار بودند که با خلع سلاح گردانهای ما آن را به انجام برسانند. بله، مورد ما مورد دفاع مشروع است. اگر ما در مقابل این توهینِ تازه سر فرود میآوردیم، ختم جمهوری خوانده شده بود. شما هماکنون از مجلس فرانسه حرف زدید، مدت اعتبار مأموریت این مجلس منقضی است. اما در مورد فرانسه، ما مدعی آن نیستیم که قوانین آن را دیکته کنیم — ما خود تحت قوانین آن بیشاز حد رنج بردهایم — ولی به رفراندوم دهاتیها هم تن نمیدهیم. ملاحظه میکنید، مسئله دیگر این نیست که بدانیم مأموریت کدامیک از ما معتبرتر است. ما به شما میگوئیم که انقلاب انجام شده است؛ ولی ما غاصبان قدرت نیستیم و میخواهیم پاریس را دعوت کنیم که نمایندگانش را برگزیند. آیا شما به ما کمک میکنید و همراه ما به انتخابات رجوع مینمائید؟ ما با اشتیاق همکاری شما را میپذیریم.» همینکه او از کمونهای خودمختار و فدراسیون آنها صحبت کرد، میلییِر گفت: «مراقب باشید، اگر پرچم اینها را بلند کنید، همه فرانسه بر سرِ پاریس میریزند و من روزهای مرگباری مثل ژوئن ۱۸۴۸ را پیشبینی میکنم. زنگ انقلاب اجتماعی هنوز به صدا درنیامده است. پیشرفت با گامهای آرامتر به دست آمده است. از آن قُلۀ مرتفعی که خود را در آن قرار دادهاید، پائین بیائید. قیام شما که امروز پیروزمند است، ممکن است که فردا شکست بخورد. هرچه در توان دارید، برای آن مایه بگذارید؛ ولی دراینکه به کم قانع باشید، تردید به خود راه ندهید. من به شما نصیحت میکنم که میدان را برای اتحادیه شهردارها و نمایندگان مجلس باز بگذارید. این اعتماد از جانب شما کاملاً به جا خواهد بود.»
یک نفر از کمیته: «چون صحبت از انقلاب اجتماعی شد، من اعلام میکنم که مأموریت ما تا آنجا نمیرود.» (چند نفر دیگر از کمیته: «بله! بله! بله!»، «نه! نه!»). «شما از فدراسیون و از پاریس به عنوان یک شهر آزاد صحبت کردید. وظیفۀ ما از اینها سادهتر است. وظیفۀ ما برگزاری انتخابات است. بعداً مردم در مورد فعالیتهایشان تصمیم خواهند گرفت. اما در مورد تسلیم شدن به نمایندگان مجلس و شهردارها، این غیرممکن است. آنها فاقد محبوبیت مردمی هستند؛ و در مجلس نیز وزنی ندارند. انتخابات با یا بدون همکاری آنها برگزار خواهد شد. آیا آنها به ما کمک خواهند کرد؟ ما با آغوش باز از آنها استقبال میکنیم. وگرنه ما بدون آنها انتخابات را برگزار خواهیم کرد؛ و اگر درصدد برآیند سدّ راه ما شوند، میدانیم که چگونه آنها را خنثی کنیم.»
نمایندگان اعزامی برحرف خود پافشاری کردند. بحث داغ شد. کلِمانسو Clémenceau گفت: «بالاخره، خواستهای شما چیست؟ آیا شما مأموریت خود را به تقاضا از مجلس برای شورای شهرداری محدود میکنید؟»
عدۀ زیادی از کمیته: «نه! نه!» وارْلَن Varlin گفت: «ما نه تنها شورای شهر را میخواهیم، بلکه همچنین خواستار آزادیهای واقعیِ شهری، حذف شهربانی، حق گارد ملی برای تعیین رؤسا و تجدید سازمان خود، اعلان جمهوری به عنوان حکومت قانونی، نادیدهگرفتنِ صاف و سادۀ اجارههای عقبمانده، قانونی منصفانه درخصوص بدهیهای معوقه، و ممنوعیت ارتش در قلمرو پاریس، هستیم.»
مالُن: «من هم همین خواستهای شما را دارم، ولی اوضاع خطرناک است. واضح است که مادام که کمیته، شهرداریِ مرکزی را در اشغال دارد، مجلس به هیچ حرفی گوش نخواهد داد. برعکس اگر پاریس دوباره به نمایندگان قانونی خود اعتماد کند، به نظر من از آنها کاری بیشاز شما ساخته خواهد بود.»
بحث تا ساعت دهونیم طول کشید، درحالیکه کمیته همچنان از حق خود برای برگزاری انتخابات، و اعضایِ هیئت اعزامی از ادعای خود برای جانشینیِ کمیته دفاع میکردند. سرانجام توافق کردند که کمیته، چهار نفر از اعضای خود را به ناحیه ۲ بفرستد. وارْلَن Varlin، مورو،آرنُلد و ژوُرْد* انتخاب شدند.
در آنجا با تمام عمله — اکرۀ لیبرالیسم روبرو شدند: نمایندهها، شهردارها و معاونین؛ لوئی بلان Louis Blanc، شُلشِر، کارنو، پِیرا، تیرار، فلوکه، دِمَره، وُترَن، و دوُبَی؛ درمجموع حدود شصت نفر. آرمانِ مردم درآنجا معدودی هوادار صمیمی، اما براثر آیندهای نامعلوم، بسیار مأیوس داشت. تیرار، شهردار ناحیه دو، ریاست جلسه را برعهده داشت. او لیبرالی عصبی و متکبر بود، از همان قماشیکه به فلج شدن پاریس در دست تروشوُ یاری رسانده بودند. او در شهادت خود درمقابل کمیته تحقیقِ دهاتیها این جلسه را که در آن بورژوازی رادیکال - لیبرال تمام فرومایگی خود را به عریانی نشان داد، مُثله و دستکاری کرده بود. ما [نویسنده] دراینجا، برای روشن شدن یک بیعدالتی در حق مردم، حقیقت سادۀ آن را ارائه میکنیم.
فرستادگان کمیته مرکزی: «بهترین حالت از نظر کمیته مرکزی این است که با شهرداریها به توافق برسد، درصورتیکه آنها حاضر به برگذاری انتخابات باشند.»
شُلشِر، تیرار، پِیرا، لوئی بلان Louis Blanc و خلاصه همه رادیکالها و لیبرالها به طور دستهجمعی: «شهرداریها با کمیته مرکزی وارد مذاکره نمیشوند. فقط یک مرجع واجد صلاحیت وجود دارد: اتحادیه شهرداران که از طرف حکومت نمایندگی دارد.»
فرستادگان کمیته مرکزی: «بیائید وارد این بحث نشویم. کمیته مرکزی موجودیت دارد. ما از طرف گارد ملی انتخاب شدهایم و شهرداری مرکزی را در دست داریم. آیا شما حاضرید انتخابات را برگزار کنید؟»
وارْلَن Varlin این سؤال را مطرح کرد: «ولی برنامۀ شما چیست؟» او از همه طرف مورد حمله قرار گرفت. چهار فرستاده میبایست با بیست مهاجم مقابله میکردند. استدلال عمدۀ لیبرالها این بود که پاریس نمیتواند خود را به انتخابات دعوت کند، بلکه باید منتظر اجازۀ مجلس باشد. این حرف یادآور ایام محاصره بود، که آنها در مقابل حکومت دفاع کرنش میکردند.
برعکس، فرستادگان کمیته مرکزی تأکید کردند: «مردم حق دعوت خود به انتخابات را دارند. این حقی انکارناپذیر است که بارها (در مواقع مخاطرات بزرگ و در طول تاریخ ما) مورد استفاده قرار گرفته، و ما درحالحاضر درچنین بحرانی حرکت میکنیم؛ چرا که مجلس وِرسای راه سلطنت را صاف میکند.»
به دنبال آن، اتهامزنی شروع شد، فرستادگان کمیته گفتند: «حالا شما با زور مواجه هستید. مراقب باشید که با مقاومت خود جنگ داخلی به راه نیندازید.» لیبرالها جواب دادند: «این شمائید که طالب جنگ داخلی هستید.» نیمهشب مورو و آرنُلد با نومیدی کامل از جلسه خارج شدند. همکارانشان هم درحال خروج بودند که بعضی از معاونین اصرار کردند که بمانند. شهردارها و معاونین گفتند: «ما همه تلاش خود را میکنیم که انتخابات را در کوتاهترین فرصت داشته باشیم.» فرستادگان کمیته پاسخ دادند: «بسیار خوب، ولی ما موضع خود را حفظ میکنیم. ما تضمین میخواهیم.» نمایندگان مجلس و شهردارها با لجاجت مدعی شدند که پاریس باید بدون قید و شرط تسلیم شود. ژوُرْد داشت میرفت که باز برخی از معاونین او را نگاه داشتند. برای لحظهای به نظر میرسید که دارند به تفاهمی میرسند. قرار شد که کمیته کلیه وظایف اداری را به شهردارها واگذارد و بگذارد که آنها یک قسمت از شهرداری مرکزی را اشغال کنند؛ ولی خودش همچنان در آنجا مستقر باشد تا رهبری انحصاری گارد ملی را در دست داشته باشد و برامنیت شهر نظارت کند. فقط لازم بود که این توافق با صدور یک بیانیه مشترک تأکید شود، ولی وقتی تیتر این بیانیه مورد بحث قرار گرفت، مخالفتها از قبل هم شدیدتر شد. فرستادگان کمیته پیشنهاد کردند: «نمایندگان، شهرداران و معاونین در توافق با کمیته مرکزی» ؛ ولی این آقایان، برعکس، میخواستند چهرۀ خودرا پشت نقاب پنهان کنند. یک ساعت تمام، لوئی بلان Louis Blanc، تیرار و شُلشِر فرستادگان کمیته را زیر رگبار انواع اهانتها قرار دادند. لوئی بلان Louis Blanc برسر آنها فریاد زد: «شما درمقابل مجلسی ناشی از آزادترین انتخابات یاغی شدهاید۹۱. ما، نمایندگانی که به طور قانونی انتخاب شدهایم، نمیتوانیم با یاغیان علناً وارد مصالحه شویم. ما الزاماً خواهان جلوگیری از جنگ داخلی هستیم؛ ولی نه آنکه در چشم فرانسه به صورت یاران شما جلوه کنیم.» ژوُرْد به این کوتوله جواب داد که این مصالحه برای آنکه توسط مردم پذیرفته شود، باید علناً مورد توافق قرار گیرد؛ و نومید از آنکه چیزی از این جلسه حاصل شود، از آن خارج شد.
و در میان این تبعیدیهای سابق، مطبوعاتچیها و مورخین انقلابات فرانسه (یعنی: این نخبگان بورژوازی)، حتی یک صدای خشمگین، به اعتراض برنخاست که «بیائید به این جدلهای آزار دهنده، به این پارس کردن به یک انقلاب خاتمه دهیم. وای برما، اگر این نیروئی را که از طریق انسانهای گمنام تجلی مییابد، به رسمیت نشناسیم! ژاکوبنهای ۱۷۹۴ آن را انکار کردند و فنا شدند، مونتانیاردهای ۱۸۴۸ آن را رها کردند و فنا شدند، «چپ» در تحت امپراطوری و حکومت دفاعِ ملی آن را تحقیر کرد و یکپارچگی ما به عنوان یک ملت فنا شد. بیائید چشمها و قلبهای خود را باز کنیم، بیائید از این کوره راه بیسرانجام بیرون بزنیم. ما درههائی را که روزهای ژوئن ۱۸۴۸ و امپراطوری بین ما و کارگران قرار دادهاند، عمیقتر نمیکنیم. نه؛ با در نظر داشتن مصائب فرانسه، ما اجازه نخواهیم داد که نیروهای زندۀ او که هنوز دست نخورده ماندهاند، تلف شوند. هرچه موقعیت ما غیرعادیتر و دهشتناک تر باشد، بیشتر موظف به پیدا کردن راهحل، حتی جلوی چشم پروسیها، هستیم. شما، کمیته مرکزی، که سخنگوی پاریس هستید؛ ما که فرانسۀ جمهوریخواه گوش به سخنانمان دارد، عرصهای را برای عمل مشترک مشخص خواهیم کرد. شما نیرو و آرمانهای والا میآورید و ما شناختِ واقعیات و الزاماتِ سرسختِ آنها را. ما این منشور را که از هرگونه نظرات تخیلی برکنار است و حقوق ملت و حقوق سرمایه را به یک میزان رعایت میکند، به مجلس ارائه میکنیم. اگر مجلس آن را رد کرد، ما اولین کسانی خواهیم بود که انتخابات را برگزار میکنیم و خواهان رأی دادن شما میشویم. وقتی فرانسه ببیند که پاریس نیروی خود را با مآلاندیشیِ تعدیل شده در شهرداری خود مستقر ساخته است، آنگاه اتحاد تازه واردان نیرومند با اشخاص خوشنام قدیمی — این تنها سدّ ممکن در مقابل سلطنت و روحانیت — بوجود خواهد آمد. بدینترتیب فرانسه نیز مانند روزهای فدراسیون بپا میخیزد و به ندای او وِرسای نیز ناچار به تسلیم خواهد شد.»
ولی از کسانیکه آنقدر شجاعت نداشتهاند تا پاریس را از چنگ تروشوُ درآورند، چه انتظاری میشد داشت؟ وارْلَن Varlin دست تنها مجبور بود در مقابل حملات هر دو طرف بایستد. خسته و فرسوده — این مجادله پنج ساعت طول کشیده بود — سرانجام راه داد، ولی در زیر باران اعتراض. او در راه مراجعت به شهرداری مرکزی تمام نیرو و فراست آرام و معمول خودرا بازیافت و به کمیته گفت که حالا متوجه دام شده است؛ و توصیه کرد که کمیته پیشنهاد شهردارها و نمایندگان را رد کند.
فصل پنجم — تجدید سازمان خدمات عمومی
«من فکر میکردم که شورشیانِ پاریس از هدایت کشتی خود عاجزند.»
(ژوُل فاوْر، تحقیق در مورد هیجدهم مارس).
«کمیته مرکزی اعتبار خود را تأیید میکند، بار دیگر خدمات عمومی را سازماندهی مینماید و پاریس را حفظ میکند.»
بدینترتیب، هیچ توافقی حاصل نشده بود و فقط یکی از چهار فرستاده، صرفاً براثر خستگی، تا حدی انعطاف نشان داده بود؛ لذا وقتی صبح ۲۰ مارس شهردار بُنواله و دو معاون اعزامی از طرف شهردارها، برای تحویل گرفتن شهرداری مرکزی آمدند، اعضای کمیته مرکزی یکصدا فریاد زدند: «ما موافقت نکردهایم.» ولی بُنواله وانمود کرد که به توافقی معتبر پایبند است و در ادامه گفت: «نمایندهها امروز میروند تا تقاضای اختیارات شهرداریها را مطرح کنند. مذاکرات آنها، درصورتیکه ادارۀ پاریس به شهردارها واگذار نشود، نمیتواند به نتیجه برسد. شما باید به تعهدات فرستادگان خود عمل کنید، وگرنه تلاشهائی که برای نجات شما صورت میگیرد خنثی میشود.»
یکی از اعضای کمیته گفت: «فرستادگان ما وکالت نداشتند که از جانب ما چنین تعهدی بکنند. ما خواستار نجات خود نیستیم.»
دیگری: «ضعف نمایندگان و شهرداران یکی از علل انقلاب است. اگر کمیته مواضع خود را رها کند و خلع سلاح شود، مجلس هیچ گذشتی نخواهد کرد.»
دیگری: «من همین الآن از کُردْری میرسم. کمیته ناحیه ۲ تشکیل جلسه داده و از کمیته مرکزی میخواهد که تا انتخابات در جای خود باقی بماند.»
دیگران هم میخواستند صحبت کنند که بُنواله اعلام کرد که او برای تحویل گرفتن شهرداری مرکزی آمده است، نه برای بحث کردن؛ و خارج شد. تفرعن او بدبینانهترین سوءِ ظنها را تأیید کرد. کسانی که شب قبل هوادار توافق بودند، حالا میگفتند: «اینها میخواهند به ما خیانت کنند.» کمیته در پشتِسر شهردارها ارتجاع متحجر را میدید. درهرصورت، مطالبۀ شهرداری مرکزی از آنها درحکم مطالبۀ جانشان بود، چراکه گاردهای ملی آنها را خائن تلقی میکردند و فیالمجلس تنبیه مینمودند. به طورکلی، استفاده از کلمۀ سازش غیرممکن شده بود. روزنامه رسمی، که برای نخستینبار در دست مردم بود، و نیز پوسترهای خبری حرف آخر را زده بودند.
کمیته مرکزی مقرر کرد که: «انتخابات شورای شهرداری چهارشنبه آینده، ۲۲ مارس، برگزار خواهد شد.» و در بیانیهای گفت: «کمیته مرکزی، این ذُریه جمهوریای که در شعارِ آن کلمۀ بزرگ برادری جای دارد، بدخواهان خودرا عفو میکند، ولی درصدد اقناع مردم شریفی برخواهد آمد که براثر جهل به تهمتهای بدخواهان باور کردهاند. این کمیته سِرّی نبوده، زیرا کلیه اعضا بیانیههای آن را با ذکر نام خود امضا کردهاند. این کمیته ناشناخته نبوده، زیرا بیان آزادانۀ آراءِ ۲۱۵ گردان است. این کمیته مایه بینظمی نبوده، زیرا با وجود همه تحریکها، گارد ملی مرتکب هیچ اجحافی نشده است. حکومت به پاریس افترا میبست و شهرستانها را علیه پاریس تحریک میکرد، میخواست یک ژنرال را به ما تحمیل کند، تلاش کرد ما را خلع سلاح کند و به پاریس میگفت: «تو از خود قهرمانی نشان دادهای، ما از تو میترسیم و لذا تاج پایتختی را از سرِ تو برمیداریم:» در پاسخ به این حملات، کمیته مرکزی چه کرد؟ فدراسیون را بنیان نهاد و اعتدال و گذشت را موعظه کرد. یکی از بزرگترین علل عصبانیت از ما گمنامی ماست. افسوس! بسیاری از نامها معروف بودند، خیلی هم معروف بودند، ولی همین معروفیت آنها برای ما فاجعهبار بوده است. معروفیت ارزان به دست میآید. اغلب جملاتی توخالی و اندکی بزدلی کافی است. وقایع اخیر این را ثابت کرده است. اکنون که به هدفمان رسیدهایم، ما به مردم (که آنقدر به ما احترام میگذارند تا به این توصیه که اغلب با ناشکیبائیِ آنها مواجه شده است گوش فرادهند) میگوئیم: این است مأموریتی که شما به ما واگذار کردهاید.’جائیکه منفعت شخصی ما آغاز میشود وظیفهمان خاتمه مییابد. آنچه را ارادۀ شما است، انجام دهید . شما خود را آزاد کردهاید. ما که چند روز پیش گمنام بودیم، گمنام هم به صفوف شما بازمیگردیم، و به حاکمان خود نشان میدهیم که میشود با گردنی برافراشته و با اطمینان از استقبال فشار دستهای باوفا و مهربان شما در اعماق، از پلههای ساختمان شهرداری مرکزیِ شما فرود آمد.»۹۲ درکنار بیانیهای با کلامی چنین درخشان و بدیع، نمایندگان و شهردارها چند سطر خشک و بیرنگ انتشار دادند که در آن قول داده بودند که در همان روز از مجلس تقاضای برگزاری انتخابات رؤسای گردانهای گارد ملی و برقراری شورای شهرداری را خواهند کرد.
آنها در وِرسای با جمعیتی شدیداً هیجانزده روبرو شدند. کارمندان وحشتزدهای که از پاریس آمده بودند، بین آنها تخم وحشت میپراکندند و خبر پنج یا شش قیام از شهرستانها هم رسیده بود. ائتلاف مأیوس شده بود. پاریسْ پیروزمند و حکومت فراری، این آن چیزی نبود که قولش را داده بودند. این توطئهگران که با مینهائی که خود کاشته بودند، متلاشی شدند، بانگ توطئه برداشتند و از پناه بردن به بوُرْژ صحبت میکردند. پیکار یقیناً به تمام شهرستانها تلگراف کرده بود که «ارتشی ۴۰٫۰۰۰ نفره در وِرسای متمرکز است» ؛ ولی تنها ارتش قابل رؤیت، دستههای واماندۀ سربازانی بودند که در خیابانها وِل میگشتند. همه آن کاری که از وینوآ ساخته بود در این خلاصه میشد که چند پُست نگهبانی در جادههای شَتیون و سِوْر مستقر کند و راههای منتهی به مجلس را با چند مسلسل حفاظت نماید.
رئیس مجلس، گرِوی، که تمام دوران جنگ را از ترس به شهرستان خزیده و رسماً مخالف دفاع بود، جلسه را با محکوم کردن این قیامِ جنایتکارانه افتتاح کرد: «هیچ عذری نمیتواند آن را تخفیف دهد.» آنگاه نمایندگان سِن رژه به سمت تریبون را آغاز کردند. آنها به جای یک بیانیه دستهجمعی، یک رشته طرحهای پراکنده، بدون پیوند باهم، بدون یک دید کلی و بدون مقدمهای که آنها را توضیح دهد، در مقابل مجلس گذاشتند. اول یک قرار — در کوتاهترین مهلت — انتخاباتِ پاریس را اعلام میکرد و بعد قرارِ دیگری، انتخاب رؤسای گارد ملی را به خود این گارد واگذار مینمود. تنها میلییِر به فکر بدهیهای تجاری معوقه افتاد و پیشنهاد کرد که سررسید آنها را به مدت شش ماه تمدید کنند.
تا اینجا فقط کلمات آتشین و دشنامهای زیرلبی حوالۀ پاریس میشد و از کیفرخواست رسمی خبری نبود. در جلسۀ عصر یک نماینده این کیفرخواست را تقاضا کرد. تروشوُ به یک پاتک دست زد. در صحنه سهمگینیکه فقط شکسپیر آدمی میتوانست توصیفش کند، این آدم بیجُربُزه که با خونسردی کامل این شهر بزرگ را توی دست ویلهلم گذاشت، خیانت خود را به گردن انقلابیون انداخت و آنها را متهم کرد که تقریباً ده — دوازده باری پروس را به داخل پاریس آوردهاند. و مجلس، ممنون از خدمات او و از نفرتش، با اعطای تاجی که شایستۀ او بود، برایش دست زد. دیگری آمد تا این خشم را دامن بزند. شبِ پیش گاردهای ملی دو ژنرال با اونیفورم را در قطاری که از اورلئان میآمد، بازداشت کرده بودند. یکی از آنها شانزی بود که برای جمعیتی که او را با دُ رِل عوضی گرفت، ناشناخته بود. آنها را نمیشد بدون به خطر افتادنِ جاتشان آزاد کرد؛ ولی یک نماینده، توُرکه Turquet، که همراه آنها بود، فوراً آزاد شد. او خودش را سریعاً به مجلس رساند، برای نمایندهها یک داستان پریان تعریف کرد و وانمود کرد که هنگام صحبت کردن از همسفرانش خیلی منقلب میشود. این ریاکار گفت: «من امیدوارم که آنها را نکشند.» این داستان با آه و فغانِ خشمآلود مجلسنشینان نیز همراهی میشد۹۳.
از همان جلسۀ اول میشد دید که درگیری پاریس و وِرسای از چه قرار خواهد بود. توطئهگران سلطنتطلب، با رهاکردن موقتی رؤیای خود، بدواً به انجام عاجلترین کار، یعنی نجات خود از انقلاب، شتافتند. آنها دور تییِر Thiers را گرفتند و برای درهم شکستن پاریس قول حمایت مطلق خود را به او دادند. درنتیجه کابینهای که یک مجلس واقعاً ملی آن را به محاکمه میکشید، به واسطۀ جرائم خود کاملاً قدرتمند شد. تییِر Thiers و وزرایش هنوز کاملاً از وحشتِ گریزِ جمعی خود درنیامده بودند که جرأت یافتند قیافۀ متکبران لافزن را به خود بگیرند. و به راستی، آیا شهرستانها، مثل ژوئن ۱۸۴۸، به کمک آنها نمیشتافتند؟ و پرولترها بدون آموزش سیاسی، بدون دستگاه اداری و بدون پول چگونه میتوانستند «این کشتی را هدایت کنند؟»
در ۱۸۳۱، پرولترها، مسلط بر لیون Lyon، در تلاش برای خود — حکومتی شکست خورده بودند؛ و حالا مشکلات پرولترهای پاریس در مقایسه با آن چقدر بیشتر بود! تا این زمان، هرقدرت جدیدی ماشین اداری را آماده به کار و مهیایِ پذیرش فاتحین یافته بود. در ۲۰ مارس کمیته مرکزی آن را تکهتکه یافت. با علامت وِرسای، اکثریت کارمندان پستهای خود را ترک کرده بودند. مالیاتها، نظافت خیابانها، روشنائی، بازارها، امور خیریه، تلگراف، کلیه امور مربوط به خورد و خوراک و همچنین تخلیۀ فضولات یک شهر یک میلیونوششصد هزار نفری — خلاصه همهچیز — میبایست فیالبداهه و بدون تدارک قبلی سامان میگرفت. بعضی از شهردارها مُهر، دفاترِ ثبت و صندوق شهرداریِ خود را هم برده بودند. بهداری ارتش ۶٫۰۰۰ بیمار را بدون یک غاز پول در بیمارستانها و در آمبولانسها جاگذاشته بود۹۴. تییِر Thiers حتی سعی کرد که سازمان ادارۀ گورستانها را هم مختل کند.
بیچاره این مردک! که هرگز از پاریس ما، از قدرت زوالناپذیر او و قدرت انطباق شگفتانگیزش چیزی نفهمیده بود. کمیته مرکزی از همهسو مورد حمایت قرار گرفت. کمیته نواحی برای شهرداریها پرسنل فراهم کرد. بعضی از افراد متعلق به بخش پائینی طبقۀ متوسط تجربۀ خود را در اختیار گذاشتند و مهمترین خدمات توسط مردمی با دانش و توان معمولی روبه راه شد، که خیلی زود برتری خود را نسبت به خدمات متداول نشان داد. کارکنانی که در پستهای خود باقی مانده بودند تا پولها را تحویل وِرسای بدهند، لو رفتند و ناگزیر به فرار شدند.
کمیته مرکزی بریک مشکل پرمخاطرهتر هم غلبه کرد. سیصد هزار نفر بیکار و بیهرگونه محلِ درآمد در انتظار دریافت مستمری سی سوئیای بودند که در هفت ماه گذشته با آن امرار معاش کرده بودند. در ۱۹ مارس، وارْلَن Varlin و ژوُرْد، نمایندگان اعزامی به ادارۀ مالیه، این وزارتخانه را دراختیار گرفتند. برطبق صورتحسابهائی که به آنها تحویل داده شد، در گاوصندوقها چهار میلیونوششصد هزار فرانک پول موجود بود؛ ولی کلیدها در وِرسای بود و به لحاظ سازشی که آن هنگام در جریان بود، این نمایندگان جرأت نکردند قفلها را بشکنند. روز بعد آنها نزد روچیلد رفتند تا از او بخواهند که بانک، اعتباری برای آنها باز کند و او یادداشتی فرستاد که پول تأمین خواهد شد. همان روز کمیته مرکزی مسئله را با فشار بیشتری مطرح کرد و سه نماینده به بانک فرستاد تا پول را مطالبه کنند. به آنها پاسخ دادندکه یک میلیون دراختیار وارْلَن Varlin و ژوُرْد که در ساعت شش عصر توسط آقای روُلان رئیس بانک پذیرفته شدند، قرار گرفت. او گفت: «من منتظر دیدار شما بودم. در صبح روز بعد از یک تغییر حکومت، همیشه بانک باید برای تازه واردان دنبال پول باشد. قضاوت در مورد این حوادث کار من نیست، بانک مرکزی فرانسه کاری به کار سیاست ندارد. شما یک حکومت دوفاکتو هستید و بانک برای امروز یک میلیون به شما میدهد. فقط این لطف را بکنید که در رسید خود تذکر دهید که این مبلغ به حساب شهر پاریس تقاضا شده است.»۹۵ نمایندگان اعزامی یک میلیون اسکناس بانک را با خود بردند. همه کارکنان وزارت مالیه از صبح همان روز ناپدید شده بودند، ولی به کمک چند دوست این مبلغ سریعاً بین مأمورین پرداخت توزیع شد. در ساعت ده این نمایندگان میتوانستند به کمیته مرکزی بگویند که حوالهها در همه نواحی در حال توزیع است.
بانک با احتیاط رفتار میکرد. کمیته مرکزی محکم پاریس را در دست داشت. شهردارها و نمایندگان مجلس نتوانسته بودند بیش از سیصد یا چهارصد نفر جمع کنند، هرچندکه دریادار سِسه را مأمور سازماندهی مقاومت کرده بودند. کمیته آنچنان از قدرت خود مطمئن بود که دستور داد باریکادها را برچینند. همه به سمت کمیته میآمدند. نفرات پادگان وَنسِن شخصاً خود و دژ را تسلیم کردند. پیروزی کمیته زیادی کامل بود؛ زیرا این خطر را داشت که او را مجبور کند که برای تصرف دژهای رها شده در جنوب، نیروهای خود را پراکنده سازد. لوُلیه که این مأموریت به او واگذار شده بود، در روزهای ۱۹ و ۲۰ مارس، ترتیب اشغال دژهای ایوْری، بیسِتْر، مُنروُژ، وانْوْ و ایسی را داد. آخرین دژی که گارد ملی را به آنجا فرستاد، مُن - والِریَن بود که کلید پاریس و، در آن مقطع، همچنین کلید وِرسای به حساب میآمد.
این دژ نفوذناپذیر به مدت سیوشش ساعت خالی مانده بود. در شامگاهِ ۱۸ مارس، پس از دستور تخلیه، این دژ برای دفاع خود بیستتائی تفنگ و تعدادی از افراد نیروی شکاری وَنسِن را داشت که به دلیل شورش درآنجا محبوس بودند. آنها همان شب قفلهای دژ را شکستند و به پاریس برگشتند.
وقتی خبر تخلیه مُن - والِریَن به وِرسای رسید، ژنرالها و نمایندگان از تییِر Thiers خواستند که ترتیب اشغال مجدد آن را بدهد. او این تقاضا را جداً رد کرد و اعلام نمود که این قلعه ارزش استراتژیک ندارد. در تمام روز ۱۹ مارس تلاش آنها هنوز به جائی نرسیده بود. سرانجام، وینوآ، که به نوبۀ خود تحت فشار اینها قرار داشت، موفق شد در ساعت یک صبح ۲۰ مارس فرمانی از تییِر Thiers اخذ کند. یک ستون فوراً اعزام شد و در هنگام ظهر هزار سرباز دژ را اشغال کردند. قبل از ساعت هشت شب از نفرات گردان تِرْن خبری نبود. بعد هم فرماندۀ دژ به راحتی افسران آنها را از سر بازکرد. لوُلیه در گزارشی که برای کمیته مرکزی تهیه کرد، گفت که او همه دژها را اشغال کرده است؛ حتی نام گردانی را که، به قول او، در آن هنگام مُن - والِریَن را در اشغال داشت، ذکر کرد.
فصل ششم — شهردارها و مجلس علیه پاریس همدست میشوند
«فکر این که شاهد یک کشتار باشم مرا غرق نگرانی میکرد.»
(ژوُل فاوْر، تحقیق در مورد ۴ سپتامبر).
موقعیت در روز ۲۱ مارس کاملاً روشن بود.
کمیته مرکزی در پاریس بود و همراه آن همه کارگران و همه افراد باگذشت و روشنبین طبقۀ متوسط پائین. کمیته میگفت: «ما فقط یک هدف داریم و آن هم انتخابات است. به هرکس که در این کار با ما همکاری کند، خوشآمد میگوئیم؛ ولی تا انتخابات را عملی نکنیم از شهرداری مرکزی خارج نمیشویم.»
در وِرسای مجلس بود و همه سلطنتطلبان، همه بورژوازی بزرگ و همه بردهدارها. آنها هوار برداشته بودند: «پاریس صرفاً یک یاغی و کمیته مرکزی دستهای از راهزنان است.»
بین وِرسای و پاریس همه شهردارها، بسیاری از معاونین و چند نمایندۀ رادیکال قرار گرفته بودند. اینها بورژواهای لیبرال را شامل میشدند؛ همان رمۀ مقدسیکه همه انقلابها را بپا میکنند و به همه امپراطوریها نیز امکان میدهند تا بپا شوند. اینها که مورد تحقیر مجلس و تمسخر مردم قرار داشتند برسرِ کمیته مرکزی فریاد میزدند: «غاصبها!» و به مجلس هم عتاب میکردند که: «شما همهچیز را خراب میکنید.»
روز ۲۱ مارس یک روز به یادماندنی است، زیرا در این روز همه این صداها خود را به گوشها رساندند.
کمیته مرکزی: «پاریس به هیچوجه قصد جدا شدن از فرانسه را ندارد؛ از این هم بالاتر. او به خاطر فرانسه با امپراطوری و حکومت دفاع ملی با — همه خیانتها و نواقصشان — تاکرده است، مسلماً نه برای آنکه امروز او را رها کند، بلکه برای آنکه مثل یک خواهر بزرگتر به او بگوید: خودت را حفظ کن، همانطور که من کردهام، با ظلم مقابله کن، همانطور که من کردهام.»
و روزنامه رسمی که در اولین مقاله از سلسله مقالاتی که در آنها مورو، لُنگِه و رُژار انقلاب نوین را تفسیر میکردند، مینوشت:
«برای آنها وقت آن فرارسیده که از طریق در دست گرفتن زمام امور عمومی، موقعیت را نجات دهند. آنها هنوز حکومت را کاملاً در دست نگرفته بودند که باعجله مردم پاریس را بپای صندوقهای رأی فراخواندند. در تاریخ هیچ نمونهای از یک حکومت موقت وجود ندارد که تا این حد شایق به خلع خود از مأموریتی باشد که به او سپردهاند. با وجود رفتاری چنین بیغرضانه، میتوان سؤال کرد که چگونه مطبوعاتی آنقدر بیانصاف پیدا میشوند که برسر این شهروندان بارانی از تهمت، تحقیر و توهین ببارند. آیا کارگران، کسانی که همهچیز را تولید میکنند و از هیچچیز برخوردار نیستند، باید برای همیشه در معرض تعدی باشند؟ آیا بورژوازی که رهائی خود را به انجام رسانده است، نمیفهمد که اکنون زمان رهائی پرولتاریا فرارسیده است؟ پس چرا همچنان پافشاری میکند و سهم مشروع پرولتاریا را از وی دریغ میدارد؟»
این نخستین مُهر سوسیالیستیای بود که برجنبش میخورد. انقلابهای پاریس هرگز صرفاً سیاسی نماندهاند. نزدیک شدن بیگانگان و همچنین روحیه ایثار کارگران — در ۴ سپتامبر — بیان همه خواستهای اجتماعی را به سکوت کشانده بود. با انعقاد صلح و قدرت گرفتن کارگران، طبیعتاً صدای آنها باید به گوشها میرسید. این شِکوِۀ کمیته مرکزی چقدر به جا بود! چه کیفرخواستی که پرولتاریای پاریس میتوانست علیه اربابان خود صادر کند! و آیا در ۱۸ مارس ۱۸۷۱، مردم نمیتوانستند، با افزودن این ۲۰ سال به سخنانِ سلف بزرگ خود در ۱۸۴۸، بگویند: «ما هشتاد سال بردباری را در خدمت کشورمان قرار داده بودیم؟»
کمیته مرکزی در همان روز، حراج اشیاءِ گروگذاشته شده در گروخانهها را معلّق کرد، سررسید بدهیهای عقبمانده را یک ماه تمدید کرد و صاحبخانهها را تا اخطار بعدی از اخراج مستأجرین خود قدغن نمود. بدینترتیب کمیته مرکزی در سه سطر عدالت را برقرار کرد، وِرسای را زد و پاریس را برد.
از سوی دیگر، نمایندگان و شهردارها به مردم گفتند: «انتخابات نه. همهچیز در بهترین حالت است. ما خواستار بقای گارد ملی بودیم، به این خواست خواهیم رسید. ما خواستار اعادۀ آزادی شهرداری پاریس بودیم، به این خواست خواهیم رسید. درخواستهای شما در مجلس مطرح شده است. مجلس به اتفاق آرا آنها را برآورده کرده است و این خود تضمینی است برای انتخابات شهرداری. در انتظار این تنها انتخابات قانونی، ما اعلام میکنیم که از شرکت در انتخاباتی که قرار است فردا انجام شود، خودداری میکنیم و به غیرقانونی بودن آن اعتراض مینمائیم.»
یک پیام با سه دروغ! مجلس یک کلمه از گارد ملی حرف نزده بود، قولی در مورد آزادی شهرداری نداده بود و بسیاری از امضاها نیز موهوم بود.
به دنبال آنها، مطبوعات بورژوائی دست به کار شدند. از روز ۱۹ مارس مطبوعات فیگاریست که توسط پلیس، محراب و حیاطخلوتها حمایت میشدند و نیز نشریات لیبرال که تروشوُ از طریق آنها تسلیم را تدارک دیده بود، از لجنپراکنی به گردانهای فدرال دست نمیکشیدند. آنها از صندوقهای دولت و اموال خصوصی که غارت شده بودند، از سیل طلای پروسیها که به سمت محلات مردمی جاری بود، و مدارکی علیه اعضای کمیته مرکزی، که توسط آنها نابود شده بود، صحبت میکردند. روزنامههای جمهوریخواه هم در جنبش، پول کشف کردند؛ ولی پول بناپارتیستی. و بهترین آنها با سادهلوحی گمان میکردند که جمهوری متعلق به اربابان آنهاست، و علیه به قدرت رسیدن پرولتاریا داد سخن میدادند: «این آدمها آبروی ما را میبَرند.» آنها که توسط شهردارها و نمایندگان تشجیع شده بودند، همگی با یکدیگر توافق کردند که طغیان کنند؛ و دستهجمعی در روز ۲۱ مارس، در یک اعلامیه از انتخابکنندگان خواستند که دعوتِ غیرقانونیِ شهرداری مرکزی را کأنلَمیَکُن بدانند.
غیرقانونی بودن! این مسئله توسط چهکسانی مطرح میشد؟ توسط لِژیتیمیستها که خود دوبار به زور سرنیزۀ اجانب به ما تحمیل شدند، توسط اورلئانیستهاا که از طریق باریکادها به قدرت رسیدند، توسط راهزنان دسامبر، حتی توسط تبعیدیهائیکه به برکت قیام به وطن برگشته بودند. عجب! درجائیکه بورژواها خود همه قانونها را وضع مینمایند و همواره غیرقانونی عمل میکنند؛ کارگران که همه قوانین علیه آنها وضع شده است، چه رفتاری باید داشته باشند؟
حملههای شهردارها، نمایندگان مجلس و مطبوعات، پهلوان پنبههای ارتجاع را تشجیع کرد. دو روز تمام این جمع اراذل فراریکه در ایام محاصره کافههای بروکسل و تراسهای لندن را انباشته بودند، در بوُلوارهای شیک به جستوخیز برخاستند و خواهان نظم و کار شدند. روز ۲۱ مارس، درحدود ساعت ده، در میدان بورس، حدود صد نفر از این کارگران عجیب گرد بازار بورس دور زدند و سپس با پرچمهای برافراشته و فریاد «زندهباد مجلس» در خیابانها راه افتادند؛ به میدان واندُم وارد شدند و در مقابل ستاد کل فریاد زدند: «مرگ بر کمیته!» فرماندۀ این میدان، بِرژِره به آنها گفت که نمایندگانشان را بفرستند. آنها فریاد زدند: «نه، نه! نماینده نه، شما آنها را میکشید!» فدرالها که شکیبائیشان را از دست داده بودند، اقدام بپاکسازی میدان کردند. این شیکپوشان شورشی با هم برای روز بعد مقابل اُپراخانۀ جدید وعده کردند.
در همین ساعت مجلس سرگرم کار خود بود. پیشنویس یک پیام به مردم و ارتش، بافتهای از دروغ و دشنام به پاریس، تازه قرائت و میلییِر که تذکر داده بود که در آن عباراتی ناشایسته وجود دارد، هو شده بود. تقاضای «چپ» دائر براینکه این پیام — حداقل — با عبارت «زندهباد جمهوری!» ختم شود، با مخالفت عصبی اکثریت بزرگی رد شد. در پاسخ مصرانۀ لوئی بلان Louis Blanc و گروه او که از مجلس خواسته بودند تا فوراً طرح آنها برای قانون شهرداریها مورد بررسی قرار گیرد و یک رأیگیری را در مقابل انتخاباتی که کمیته برای روز بعد اعلام کرده، قرار دهد، تییِر Thiers گفت: «به ما وقت بدهید تا مسئله را مطالعه کنیم.» کلِمانسو Clémenceau با تعجب فریاد زد: «وقت! ما چیزی نداریم که از دست بدهیم.» تییِر Thiers به این موجودات بیخاصیت درسی داد که شدیداً نیازمند آن بودند. او گفت: «امتیاز دادن چه فایدهای دارد؟ شما در پاریس چه وزنی دارید؟ در شهرداری مرکزی چهکسی به حرف شما گوش میدهد؟ آیا فکر میکنید که تصویب یک قانونْ حزبِ آدمکُشها و حزب راهزنان را خلع سلاح خواهد کرد؟» آنگاه ژوُل فاوْر را مأمور کرد تا جهت مصرف خاص شهرستانها در این موضوع درازگوئی کند. در عرض یک ساعت و نیم این دنبالهرُوی کینهتوز گاده [رئیس مجلس. م]، با تنیدن تارِ عبارات ادیبانۀ خود به گِرد پاریس، آن را به زهر خود آلود. بدون تردید او دوباره خود را در ۳۱ اکتبر میدید، زمانی که مردم او را در اختیار خود داشتند و بخشیدند، خاطرۀ دردناکی برای روح متلاطم وی. او با قرائت اعلامیۀ مطبوعات شروع کرد و گفت که این اعلامیه «شجاعانه زیر تیغ چاقوی آدمکشها نوشته شده است.» از پاریس به عنوان شهری صحبت کرد که دراختیار مشتی اشرار قرار دارد «که من حالا میفهمم چه هدف خونین و غارتگرانهای را در ورای حق مجلس نهادهاند.» آنگاه با خوشرقصی برای سلطنتطلبها و کاتولیکها بانگ برداشت: «آنچه آنها میخواهند، آنچه آنها انجام دادهاند، تلاشی است در جهت آن دکترین شومیکه در فلسفه میتوان آن را اندیویدوآلیسم و ماتریالیسم نامید و در سیاست به معنای قرار دادن جمهوری بالاتر از آرای عمومی.» با شنیدن این اباطیل ابلهانه غریو تشویق از مجلس برخاست. او ادامه داد: «این دکترهای جدید دعوی جدا کردن پاریس از فرانسه را دارند. ولی بگذارید شورشیان این را بدانند که اگر ما پاریس را ترک کردیم، به این قصد بوده است که برگردیم تا مصممانه با آنها نبرد کنیم.» (آفرین! آفرین!) آنگاه به دامن زدن به وحشت آن دهاتیهائی پرداخت که هرآن منتظر بودند تا گردانهای فدرال بر سرشان بریزند: «اگر یکی از شما به دست این افراد بیفتد که قدرت غاصبانه را صرفاً برای خشونت، آدمکشی و دزدی در دست دارند، سرنوشت شما نظیر سرنوشت قربانیان خشم حیوانی آنها خواهد بود.» و سرانجام، پس از آنکه با مهارتی سبُعانه ناشیگریهای مقالهای در روزنامه رسمی را پیرامون اعدام ژنرالها رفع و رجوعِ کرد، گفت: «دیگر جای مماشات نیست. من سه روز تمام در مقابل اصرارهای طرف فاتح برای خلع سلاح گارد ملی ایستادگی کردم. من به خاطر این کار از خدا و از انسانها پوزش میطلبم.» هر دشنام تازه و هر زخمی که به تن پاریس وارد میآمد از گلوی مجلس، هوراهای جنونآسا بیرون میکشید. دریادار سِسه پا به زمین میکوفت و با صداهای شیههمانندی که از خود در میآورد، بعضی از جملات سخنران را تأیید میکرد. ژوُل فاوْر که از این تشویقهای وحشیانه به وجد آمده بود، زخم زبانهای خود را مضاعف کرد. از زمان ژیروندها، از زمان لعن ایسنار [نمایندۀ ژیروند در کنوانسیون. م]، پاریس در معرض چنین طعن و لعنی قرار نگرفته بود. حتی لانگلو دیگر نتوانست تحمل کند و فریاد زد: «آی، اینطور حرف زدن هتاکانه است، بیرحمانه است!» و وقتی ژوُل فاوْر سرسخت و بیاعتنا و فقط اندکی کف برلب در ختم سخنان خود گفت: «فرانسه خود را به سطح ملعونانی که پاریس را منکوب میکنند، تنزل نخواهد داد»، تمام مجلس با غریوی دیوانهوار به تحسین ازجا برخاست. دهاتیها جیغ زدند که: «از شهرستانها کمک بخواهیم.» و سِسه افزود: «بله، از شهرستانها کمک بخواهیم و به سمت پاریس حرکت کنیم.» به عبث، یکی از نمایندگان سِن از مجلس درخواست کرد که نگذارد دست خالی به پاریس برگردند. این بورژوازی بزرگ که همین تازگیها شرف، مال و حتی سرزمین فرانسه را به پروسیها تسلیم کرده بود، تنها با اندیشۀ هرگونه گذشتی در حق پاریس، از خشم به خود میلرزید.
پس از این صحنه وحشتناک، نمایندگان رادیکال پاریس کاری بهتر از این برای انجام پیدا نکردند که پیام اشکآوری صادر کنند و از پاریس بخواهند بردبار باشد. کمیته مرکزی مجبور شد انتخابات را تا ۲۳ مارس عقب بیندازد، زیرا تعدادی از شهرداریها در دست دشمن بود؛ ولی در ۲۲ مارس به روزنامهها اخطار داد که تحریک به شورش شدیداً سرکوب خواهد شد.
گاوبازان ارتجاع که با نطق ژوُل فاوْر جان تازهای گرفته بودند، این اخطار را لافی توخالی انگاشتند. آنها در ظهر ۲۲ مارس در میدان اُپرای جدید جمع شدند. در ساعت یک، حدود هزار نفرآدم خوشپوش، دلال بورس، روزنامهنگار و بستگان معروف امپراطوری در خیابان لَپه با فریاد «زندهباد نظم!» بهراه افتادند. نقشۀ آنها این بود که تحت پوشش یک تظاهراتِ آرام، میدان واندُم را به اشغال درآورند و فدرالها را از آن بیرون کنند؛ آنگاه، با در اختیار داشتن شهرداری ناحیه یک، و نیمی از ناحیه دو، پاریس را به دو نیم میکردند و شهرداری مرکزی را مورد تهدید قرار میدادند. دریادار سِسه دنبال آنها بود.
در مقابل خیابان نُوْ سَنتاُگوُستَن، این تظاهرکنندگانِ آرام دو گارد ملی را که از پست خود جدا افتاده بودند، خلع سلاح کردند و مورد آزار قرار دادند. با دیدن این وضع، فدرالهای میدان واندُم تفنگهای خود را برداشتند، به خط شدند و به سمت بالای خیابان نُوْ دِ پُتیشان شتافتند. در این میدان فقط دویست نفر مستقر بودند. دو توپی که به سمت خیابان صلح نصب شده بود، گلوله نداشت. طولی نکشید که مرتجعین با فریاد «مرگ برکمیته! مرگ بر آدمکشها!» با خط اول مواجه شدند، درحالیکه پرچم و دستمالهای خود را تکان میدادند و بعضی از آنها دست دراز میکردند که تفنگها را بگیرند. بِرژِره و مَلژورنال، از اعضای کمیته در خط اول، به شورشیان اخطار دادند که متفرق شوند. فریادهای خشمآلود «ترسوها، راهزنها» صدای آنها را محو کرد و چوبدستها را به حالت تهدید بالا بردند. بِرژِره به طبالها علامت داد. ده باری این اخطار تکرار شد. برای چند دقیقه فقط صدای طبل و فریادهای وحشیانه شنیده میشد. ردیفهای عقبِ تظاهرکنندگان ردیفهای جلویی را به پیش هُل میدادند و سعی میکردند در صف فدرالها شکاف ایجاد کنند. سرانجام، شورشیان، نومید از اینکه صرفاً با دلیرنمائی موفق شوند، تپانچههای خود را آتش کردند۹۶؛ دو نفر از گارد ملی کشته و هفت نفر مجروح شدند۹۷؛ مَلژورنال از ناحیۀ ران مورد اصابت قرار گرفت.
میتوان گفت که تفنگهای گاردهای ملی خود به خود شلیک شد. یک رگبار و فریادی سهمگین و بهدنبال آن سکوتی هولناکتر. در عرض چند ثانیه خیابان پرجمعیتِ لَپه خالی شد. در این معبر خلوت، در کنار تپانچهها، شمشیرها و کلاههائی که در هرسو پراکنده بود، حدوداً ده جسد به چشم میخورد. کافی بود که فدرالها سینهی دشمن را هدف میگرفتند تا دویست نفر کشته میشدند؛ زیرا در این تودۀ درهم فشرده هیچ تیری به خطا نمیرفت. شورشیان یکی از خودشان، ویکُنت دُمُلینا، را کشتند. او در ردیفهای اول رو به میدان و با گلولهای در پشت به زمین افتاده بود. روی جسدش خنجری پیدا شد که از زنجیر کوتاهی آویزان بود. یک گلولۀ کشنده از پشت سر به بناپارتیست دُپن، سردبیر پاری ژورنال، یکی از پَستترین فحاشان به جنبش، اصابت کرد.
فراریها در پاریس میگشتند و فریاد میزدند: «قتل!» مغازههای بوُلوار بسته بود و میدان بورس مملو از از گروههای برآشفته از خشم. در ساعت چهار نفراتی از گروهانهای مرتجع-مصمم، با نظم و تفنگها به دوش پدیدار شدند و محلۀ بورس را به اشغال درآوردند.
در ساعت سه خبر این واقعه به وِرسای رسید. مجلس تازه قانون شورای شهرداری لوئی بلان Louis Blanc را رد کرده بود و پیکار مشغول خواندن متن قانون دیگری بود که هرگونه ارفاقی به پاریس را مردود میدانست که خبر رسید. مجلس پیش از وقت جلسه را تعطیل کرد. وزرا بهتزده به نظر میرسیدند.
هدف همه لافزنیهای شب قبل آنها این بود که پاریس را بترسانند، هواداران نظم را دل بدهند و یک ضربۀ کاری وارد کنند. حادثه رخ داده بود، اما کمیته مرکزی پیروز از کار درآمد. برای نخستینبار، تییِر Thiers به این فکر افتاد که این کمیته که قادر است یک شورش را سرکوب کند در نهایت میتواند یک حکومت باشد.
اخبار شب اطمینانبخشتر بود. ظاهراً این تیراندازی هواداران نظم را برانگیخته بود. آنها در راه میدان بورس بودند. تعداد بسیار زیادی از افسرانی که تازه از آلمان برگشته بودند، به کمک آمدند. گردانهای مرتجع، محکم در شهرداری نهم مستقر شدند و شهرداری ششم را هم دوباره اشغال نمودند؛ فدرالها را از ایستگاه سَنلازار بیرون راندند، ورودیهای محلات اشغالی را تحت مراقبت قرار دادند و عابرین را بهزور بازداشت میکردند. شهری در درون شهر تشکیل شده بود. شهردارها مشغول تشکیل یک کمیته دائمی در شهرداری ناحیه دوم بودند. مقاومت آنها حالا ارتش هم داشت.
فصل هفتم — کمیته مرکزی شهردارها را وادار به تسلیم میکند
کمیته مرکزی از پس این موقعیت برمیآمد. بیانیههای آن، مقالات سوسیالیستیاش در روزنامهی رسمی و ازطرف دیگر گستاخی شهردارها و نمایندگان مجلس — سرانجام — همه گروههای انقلابی را گرد این کمیته جمع کرده بود. کمیته همچنین افرادی را که بیشتر برای تودهها شناخته شده بودند، به اعضای خود اضافه کرد۹۸. به دستور کمیته میدان واندُم باریکادبندی شد؛ گردانهای شهرداری مرکزی تقویت شدند؛ گشتهای نیرومندی در مقابل پستهای مرتجعین در بوُلوارهای ویوییِن و دْروُاو برقرار شد؛ و به همت این کمیته شب به آرامی گذشت.
ازآنجاکه انتخابات برای روز بعد غیرممکن شده بود، کمیته اعلام کرد که فقط در ۲۶ مارس میتوان آن را برگزار کرد، و به پاریس گفت: «ارتجاع به تحریک شهردارها و نمایندگانِ شما در مجلس به ما اعلان جنگ داده است. ما باید این مبارزه را بپذیریم و این مقاومت را درهم بشکنیم.» کمیته اعلام کرد که همه روزنامهنگارانی که به مردم توهین کنند، احضار خواهند شد. از بِلویل یک گردان فرستاد تا شهرداری ناحیه شش را دوباره اشغال کند و شهردارها و معاونین نواحی سوم، دهم، یازدهم، دوازدهم و هیجدهم را علیرغم اعتراضهایشان، با نمایندگان اعزامی خود جایگزین نماید. کلِمانسو Clémenceau نوشت که او به زور تسلیم میشود، ولی خودش به زور توسل نمیجوید. این حرف به ویژه از این لحاظ بزرگوارانه است که زور او منحصر به خود او و معاونش بود. فدرالها در بَتینیُل روی ریلها مستقر شدند، قطارها را متوقف کردند و به این ترتیب از اشغال ایستگاه سَنلازار جلوگیری کردند. کمیته پساز این اقدامات، درآخر کار قویاً علیه بورس وارد عمل شد.
ارتجاع برای تسلیم کمیته روی قحطی حساب میکرد. یک میلیونِ فرانک دوشنبه رفته بود و قول یک میلیون دیگر داده شده بود. پنجشنبه صبح وارْلَن Varlin و ژوُرْد که برای آوردن یک قسط این پول رفته بودند، فقط تهدید دریافت کردند. آنها به رئیس بانک نوشتند: «گرسنگی دادن مردم، این است هدف حزبیکه خودش را شرافتمند مینامد. قحطی کسی را خلع سلاح نمیکند، فقط ضایعات را دامن میزند. ما دعوتی را که برای زورآزمائی از ما شده است، میپذیریم.» و کمیته بدون آنکه اعتنائی به غدّارهبندان بورس کند، دو گردان به بانک فرستاد که ناچار به اطاعت شدند.
درعینحال کمیته برای اطمینان دادن به پاریس هیچچیز را نادیده نمیگرفت. تعداد زیادی افراد بیکاره در سطح شهر وِل میگشتند. کمیته مراقبت آنها را به گشتیهای گارد ملی واگذار کرد و در پوسترهائی که روی درهای شهرداری چسباند، نوشت: «هر فردی که درحال دزدی دستگیر شود، تیرباران خواهد شد.» پلیس پیکار از خاتمه دادن به کار قماربازانی که از زمان محاصره هرشب خیابانها را پر میکردند، عاجز مانده بود؛ برای این کار یک اعلامیه کمیته کفایت كرد. مترسک بزرگ مرتجعین، پروسیها بودند و ژوُل فاوْر قول مداخلۀ قریبالوقوع آنها را داده بود. کمیته نامههائی را که در این مورد با فرماندۀ کُمپییِنْی [شهری در شمال پاریس که ستاد ارتش پروس در آن قرار داشت. م] مبادله کرده بود، منتشر نمود: «سربازان آلمان، مادام که پاریس موضعی خصمانه نگرفته، دست به عملی نمیزنند.» کمیته با متانت بسیار پاسخ داده بود: «انقلابیکه در پاریس صورت گرفته اساساً جنبۀ شهری دارد.» ما در مقامی نیستیم که پیرامون مَبادی صلح که توسط مجلس تصویب شده، بحث کنیم.» لذا، پاریس از آن جانب نگرانی نداشت.
اخلال تنها از شهردارها ناشی میشد. با اجازۀ تییِر Thiers، آنها سِسه (همان دیوانۀ جلسۀ روز ۲۱ مارس) را به ریاست گارد ملی انتخاب کردند و لانگلوآ و شُلشِر را هم به دستیاری او گماشتند و هرکاریکه از دستشان برمیآمد، کردند تا گاردهای ملی را به میدان بورس که در آنجا مواجب گاردهای شهرداریهای اشغالی را میپرداختند، جلب کنند. خیلیها فقط برای گرفتن مواجب میآمدند نه برای جنگیدن. حتی بین خودِ رؤسا تفرقه بوجود آمد. البته کلهخرترینشان از جارو کردن همهچیز از سر راه خود صحبت میکردند. اینها عبارت بودند از: وُترَن، دوُبَی، دِنُرماندی، دُگوُوْ- دُنوُنک و هِلیگون (کارگر سابق و آدم بیکارهای که در زمرۀ نوکران بورژوازی پذیرفته شده و مثل همهی نوکرصفتانْ گُندهگوز بود). ولی بسیاری دیگر انعطاف نشان میدادند و به آشتی فکر میکردند، به خصوص از وقتیکه بعضی از نمایندگان مجلس و معاونین شهرداریها (میلییِر، مالُن، دُرور و ژَکلار) از اتحاد شهرداران بیرون آمدند و به اینترتیب خصلت ارتجاعی آن را بیش از پیش تأکید کردند. بالاخره، پارهای از شهرداران تهیمغز که هنوز بر این گمان بودند که نمایندگان مجلس فقط نیازمند روشن شدناند، صحنههای مِلودرام ابداع میکردند.
آنها در ۲۳ مارس وارد وِرسای شدند، همان زمانیکه نمایندگان شجاعتشان را باز یافته بودند و از شهرستانها کمک میخواستند تا بطرف پاریس حرکت کنند. اینها با تشریفاتیترین حالت و شال رسمی به کمر، در مقابل تریبون رئیس مجلس حاضر شدند. «چپ»، همزمان با کف زدن، فریاد کشید: «زنده باد جمهوری!» لَموُرِتها این تعارف را جواب دادند. ولی «راست» و «مرکز» فریاد زدند: «زندهباد فرانسه! نظم! نظم!» و با مشتهای گره کرده نمایندگانِ «چپ» را تهدید کردند که با سادهلوحی به «راست» میگفتند «شما به پاریس اهانت میکنید.» «راست»ها جواب دادند «شما به فرانسه اهانت میکنید»، و از مجلس خارج شدند. همان روز آرنو دُلاری یِژ نمایندهای که شهردار هم بود، نامهای را که هیئت از پاریس آورده بود، از تریبون مجلس خواند و با این عبارات آن را لوله کرد: «ما در آستانۀ یک جنگ داخلی مهیب قرار داریم. فقط یک راه برای اجتناب از آن وجود دارد و آن این است که ۲۸ مارس برای انتخابات فرماندۀ کل گارد ملی و ۳ آوریل برای انتخابات شورای شهرداری تعیین شود.» این پیشنهادها به کمیته مجلس ارجاع شد.
شهردارها با عصبانیت به خانه برگشتند. خبری، از شب قبل، پاریس را ناآرام کرده بود. تییِر Thiers به شهرستانها اعلام کرده بود که وزرای بناپارتیست — روُهِر، شُورو و بواتِل — که توسط مردمِ بوُلونْی بازداشت شده بودند، تحت حفاظت قرار گرفتهاند و نیز مارشال کان روبِر، یکی از همدستان بازِن Bazaine، به حکومت پیشنهاد خدمت داده است. اهانتی که به شهرداران وارد شده بود کل طبقۀ متوسط را آزرده خاطر کرد و موجب تغییری ناگهانی در لحن روزنامههای جمهوریخواه شد. حملات به کمیته مرکزی فروکش کرد؛ و حتی میانهروها هم دیگر انتظار سرزدن بدترین کارها را از وِرسای داشتند.
کمیته مرکزی از این تغییر نظر بهره جست. کمیته که تازه از اعلان کمون در لیون Lyon مطلع شده بود، در بیانیه ۲۴ مارس خود با روشنی کامل سخن گفت: «برخی از گردانها که توسط رهبران مرتجع خود گمراه شدهاند، این را وظیفۀ خود میانگارند که سد راه جنبشهای ما شوند. عدهای از شهرداران و نمایندگان مجلس با فراموش کردن موضوع وکالت خود، این مقاومت را تشویق کردهاند. ما برای انجام رسالت خود بر شجاعت شما تکیه میکنیم. ادعا میشود که مجلس قول برگزاری انتخابات شوراها و همچنین رؤسای ما را در زمانی نامعین میدهد و درنتیجه مقاومت ما نباید تداوم یابد. ما بیش از آن فریب خوردهایم که یک بار دیگر هم به این دام بیفتیم. بازهم دستِ چپ آنچه را دستِ راست میدهد، پس خواهد گرفت. به آنچه حکومت پیش از این کرده، نگاه کنید. در مجلس، از زبان ژوُل فاوْر، ما را به یک جنگ داخلی هولناک تهدید کردهاند، شهرستانها را به ویران کردن پاریس فراخواندهاند و نفرتانگیزترین افتراها را نثار ما کردهاند.»
کمیته که حالا دیگر حرفش را زده بود، وارد عمل شد و سه فرمانده انتخاب کرد: بروُنِل، دوُوَل و اُد* Eudes. کمیته همچنین میبایست لوُلیهی دائمالخمر را حبس میکرد، چونکه شب قبل با یاری پرسنل خائن، اجازه داده بود تا یک هنگ کامل ارتش مستقر در لوکزامبورگ Luxembourg با سلاح و بنه از پاریس خارج شود. به علاوه، حالا معلوم شده بود که از دست رفتن مُنـوالریَن تقصیر او بوده است.
فرماندهان اظهار نظری کردند که نباید سوءِ تعبیر شود: «این زمان دیگر زمان پارلمانتاریسم نیست. ما باید عمل کنیم. پاریس میخواهد آزاد باشد. این شهر بزرگ اجازه نخواهد داد که نظم عمومی بیهیچ کیفری مختل شود.»
این اخطار صریحی بود به اردوی میدان بورس که تدریجاً و به طور آشکار از تعدادشان کاسته میشد. با هرجلسۀ مجلس دهاتیها موارد ترک آن افزایش مییافت. زنها میآمدند تا شوهرانشان را ببرند. افسران بناپارتیست با تندرَویهای خود میانهروها را میآزردند. برنامۀ شهردارها مبنی بر تسلیم شدن به وِرسای طبقۀ متوسط را دلسرد میکرد. ستاد کل این ارتش بیدر و دروازه از سرِ بلاهت در گراندهتل مستقر شده بود. در آنجا جمع سه دیوانه — سِسه، لانگلوآ و شُلشِر — جلسه میکردند که از اعتماد به نفس افراطی به حالت روحیهباختگی مفرط درغلطیده بودند. مخبطترین آنها، سِسه، حتی به گردن گرفت که در پلاکاردی اعلان کند که مجلس، شناسائی کامل اختیارات شهرداری، انتخابی بودن همۀ افسران گارد ملی (حتی فرمانده کل آن)، اصلاح قانون بدهیهای تجاری معوقه و قانونی در مورد مال الاجاره به نفع مستأجرین را تصویب کرده است. این چشمبندیِ بزرگ صرفاً موجب سردرگمی وِرسای شد.
کمیته پا پیش گذاشت۹۹ و به بروُنِل Brunel دستور داد تا شهرداریهای نواحی اول و دوم را تسخیر کند. بروُنِل Brunel با ششصد نفر از بِلویل و دو توپ، همراه با دو نماینده از طرف کمیته — لیسبون و پروتو* — ساعت سه در شهرداری لووْر حاضر شد. گردانهای بورژوا حالت مقاومت به خود گرفتند. ولی بروُنِل Brunel، وقتی برای یک لحظه راه برایش باز شد، دستور داد توپها را پیش ببرند. او به معاونین شهرداری — مِلین و اَدام — اعلام کرد که کمیته به محض امکان، انتخابات را برگزار خواهد کرد. معاونین، ترسیده، با شهرداری ناحیه دو جهت کسب اجازۀ مذاکره تماس گرفتند. دُبای پاسخ داد که آنها باید قول انتخابات در ۳ آوریل را بدهند. بروُنِل Brunel روی تعیین ۳۰ مارس پافشاری کرد. معاونین رضایت دادند. گاردهای ملیِ هردو اردو، این توافق را با فریادهای شوقانگیز استقبال کردند و با درآمیختن صفوف خود به طرف شهرداری ناحیه دو حرکت کردند. در خیابان مُنمارْتْر به معدودی از گردانهای ارتش بورس که سعی میکردند راه را بر آنها ببندند، گفتند: «صلح برقرار شده است» و آنها راه را باز کردند. در شهرداری ناحیه دو که شُلشِر ریاست جلسۀ شهرداران را به عهده داشت، دوُبَی و وُترَن مقاومت میکردند و با پافشاری بر تاریخ ۳ آوریل از تأیید موافقتنامه امتناع میکردند؛ ولی اکثریت بزرگی از همکاران آنها تاریخ ۳۰ مارس را پذیرفتند و ۳ آوریل برای انتخاب فرماندۀ کل گارد ملی ماند، غریو شادی این خبر خوش را پذیرا شد و گاردهای مردمی در میان درودهای گاردهای بورژوا، درحالیکه توپهایشان را که نوجوانان با شاخههای سبز در دست بر آنها سوار شده بودند، به دنبال میکشیدند، از خیابان ویوییِن و بوُلوارها عبور کردند.
کمیته مرکزی نمیتوانست این معامله را بپذیرد. این کمیته دو بار انتخابات را به تعویق انداخته بود. یک تعویق دیگر میتوانست مهلتی پنجروزه به شهردارها بدهد تا توطئه بچینند و دست وِرسای را بازی کنند. وانگهی، گردانهای فدرال که از ۱۸ مارس آمادهباش داشتند، واقعاً خسته بودند. رانْوییِه و آرنُلد همان شب به شهرداری ناحیه دو رفتند تا بگویند شهرداری مرکزی همچنان به تاریخ ۲۶ مارس برای انتخابات پایبند است. شهردارها و معاونین که بسیاری از آنها — همانطورکه در این فاصله اعتراف کرده بودند۱۰۰ — هدفی جز به دست آوردن فرصت نداشتند، از این نقض عهد برآشفتند. فرستادگان کمیته درمقابل گفتند بروُنِل Brunel مأموریتی جز اشغال شهرداریها نداشته است. چند ساعت هرگونه تلاشی صورت گرفت تا با فرستادگان کمیته باب مذاکره باز شود، ولی آنها بر موضع خود باقی ماندند و ساعت ۲ صبح بدون آنکه نتیجهای حاصل شده باشد، مراجعت کردند. پس از رفتن فرستادگانِ کمیته، سرسختترها امکان مقاومت را مورد بحث قرار دادند. دوُبایِ مهارنشدنی فراخوانی به برداشتن سلاح نوشت، آن را به چاپخانه فرستاد و تمام شب را همراه با هِلیگون، وفادارِ خویش، مصروف فرستادن فرمان به رؤسای گردانها و تهیه مسلسل برای شهرداری مرکزی کرد.
درحین اینکه شهردارها و معاونین چنین سرگرم تدارک مقاومت بودند، دهاتیها احساس کردند که به آنها خیانت شده است. آنها روز به روز عصبیتر میشدند و محروم از وسائل آسایش خود، ناچار به بیتوته در سرسراهای کاخِ وِرسای بودند و درمعرض هرگونه خطر و هرگونه وحشت قرار داشتند. این ها از مداخلات مداوم شهردارها خسته و از بیانیه سِسه بهتزده بودند؛ و تصور میکردند که تییِر Thiers دارد از تودۀ عوام دلبری میکند و این خردهبورژوا (عنوانیکه تییِر Thiers ریاکارانه به خودش میداد) میخواهد سر سلطنتطلبها کلاه بگذارد و با استفاده از پاریس به عنوان اهرمِ خود، آنها را سرنگون کند. این دهاتیها از برکناری او و انتخاب یکی از اورلئانها، ژوئَنویل یا دُمال به فرماندهی کل قوا صحبت کردند. توطئۀ آنها میبایست در جلسۀ شب که قرار بود در آن پیشنهاد شهردارها خوانده شود، آفتابی گردد. تییِر Thiers بر آنها پیشدستی کرد و خواست که این بحث به بعد موکول شود و افزود که هرکلام نسنجیدهای ممکن است به قیمت سیلابها خون تمام شود. گرِوی در عرض ده دقیقه سروته جلسه را هم آورد؛ ولی شایعۀ توطئه به بیرون درز کرد.
شنبه روز آخر بحران بود. یا کمیته مرکزی یا شهردارها، یکی میبایست از میدان به در رود. در صبح همین روز کمیته مرکزی در پلاکاردی نوشت: «انتقال مسلسلها به شهرداری ناحیه ۲ ما را وادار میکند که بر تصمیممان باقی بمانیم. انتخابات در ۲۶ مارس انجام خواهد شد.» پاریس که گمان کرده بود مصالحه صورت گرفته است و بعد از پنج روز تازه یک شب آرام را گذرانده بود، از اینکه میدید شهردارها دوباره جنجال را از سر گرفتهاند، خیلی عصبانی شد. فکر انتخابات راه خود را به همه صفوف و بسیاری از روزنامهها باز کرده بود. حتی بعضی از کسانی که اعتراض ۲۱ مارس را امضاء کرده بودند، از آن اعلان هواداری کردند. هیچکس نمیتوانست این دعوا برسر تاریخ انتخابات را بفهمد. یک جریان مقاومتناپذیر همبستگی برادرانه تمام شهر را فراگرفته بود. صف دویست — سیصد نفریِ سربازان نظم که به دوُبَی وفادار مانده بودند، ساعت به ساعت تقلیل میرفت و آدمیرال سِسه را تنها رها میکرد تا در متروکه گراندهتل بیانیهاش را صادر کند. وقتی در ساعت ۱۰ رانْوییِه آمد تا از شهردارها تصمیم نهائیشان را جویا شود، آنها دیگر ارتشی نداشتند؛ و پس از آنکه تعدادی از نمایندگان مجلس در مراجعت از وِرسای خبر ارتقاءِ دوک دُمال به درجۀ سرتیپی را شنیدند، بحث آنها داغ شد. بالاخره چندین شهردار و معاون دیدند که جمهوری در مخاطره است و از آنجا که به ناتوانی خود اذعان داشتند، تسلیم شدند. پیشنویس یک پوستر تنظیم شد که قرار بود توسط شهردارها، نمایندگان مجلس، و از طرف کمیته توسط رانْوییِه و آرنُلد امضا شود. کمیته میخواست دستهجمعی امضاء شود و اندکی متن را تغییر داد و نوشت: «کمیته مرکزی که نمایندگان پاریس، شهرداران و معاونین به آنها پیوستهاند، دعوت میکند...» در اینجا بعضی از شهردارها که دنبال بهانه میگشتند از جا برخاستند و فریاد زدند: «این قرار ما نبود؛ ما نوشتیم: نمایندگان، شهرداران، معاونین و کمیته مرکزی...»، و با وجود خطر روشن کردن آتشهای زیر خاکستر، اعتراض خود را منتشر کردند. ولی کمیته حق داشت بگوید که آنها به این کمیته «پیوستهاند»، زیرا در هیچ نکتهای کوتاه نیامده بود. لیکن وزنۀ پاریس دردسرآفرینها را خنثی کرد. دریادار سِسه ناچار شد چهار نفری را که برایش مانده بودند، پراکنده کند. تیرار در پوستری به رأیدهندگان توصیه کرد در انتخابات شرکت کنند. چون تییِر Thiers صبح همان روز ندا را به او داده بود که: «به مقاومتی بیفایده ادامه ندهید. من دارم ارتش را تجدید سازمان میکنم. من امیدوارم که درعرض دو یا سه هفته نیروی کافی برای نجات پاریس داشته باشیم.»۱۰۱
فقط پنج نماینده، پیامِ هواداری از انتخابات را امضا کردند: لُکروا، فلوکه، کلِمانسو Clémenceau، تُلَن و گرِپو. مابقیِ گروهِ لوئی بلان Louis Blanc برای چند روز از پاریس کناره گرفتند. این ضعیفالنفسها، که تمام عمر در مناقب انقلاب ترانه خوانده بودند، وقتی انقلاب در مقابلشان بپا شد با رنگ پریده پا به فرار گذاشتند، نظیر آن ماهیگیر عرب پساز ظهور جن.
بین این میرزابنویسهای تریبونِ تاریخ و روزنامهنگاری، که گُنگ و بی جان بودند؛ و فرزندان تودههای گُمنام، ولی سرشار از اراده، ایمان و صراحتِ لهجه تفاوت غریبی به چشم میخورد. پیام وداع اینها در خور ظهورشان در صحنه بود: «فراموش نکنید که افرادی که بهتر از همه به شما خدمت میکنند، آنهائی هستند که از میان خودتان انتخاب میکنید، مثل خودتان زندگی میکنند و از همان مصائبی رنج میکشند که شما. مراقب جاه طلبها، همانند مدعیان نوظهور باشید. همچنین مراقب کسانی باشید که فقط حرف میزنند. از صاحبان مال و منال برحذر باشید، زیرا استثنای نادری است که صاحب تموّل مایل باشد که کارگر را به عنوان برادر خود نگاه کند. کسانی را ارجح بدانید که از شما طلب رأی نمیکنند. فروتنی و تواضع، شایستگیِ حقیقی است و این برکارگران است که بدانند چهکسی شایستگی دارد نه بر کسانی که خود را نامزد میکنند.»
در واقع، این مردان گمنامی که کشتی انقلاب ۱۸ مارس را به ساحل نجات آورده بودند میتوانستند «با گردنهای برافراشته از پلههای شهرداری مرکزی پائین بیایند.» آنها که فقط برای سازماندهی گارد ملی برگزیده شده بودند و به رأس یک انقلاب بیسابقه و بدون رهبر پرتاب شدند، توانستند در مقابل ناشکیبائی مقاومت کنند، شورش را مهار نمایند، خدمات عمومی را دوباره برقرار سازند، پاریس را غذا برسانند، دسیسهها را درهم بشکنند، از همه اشتباهات وِرسای و شهردارها بهره برداری کنند، و درعین آنکه از هرسو مورد حمله و هرلحظه در خطر جنگ داخلی قرار داشتند، طرز مذاکره و نیز طرز عمل در زمان درست و مکان درست را بفهمند. آنها تجسم گرایش جنبش شده بودند، برنامۀ خود را به خواست کمون محدود کردند و تمام اهالی را به سمت صندوق رأی هدایت نمودند. آنها زبانی دقیق، رسا و برادرانه ابداع کرده بودند که برای تمام قدرتهای بورژوائی ناشناخته بود.
و بااینحال، آنها آدمهائی گمنام، همگی با تحصیلاتی ناقص و بعضی متعصب بودند. ولی مردم، همراه آنها فکر کردند. پاریس مشعل بود و شهرداری مرکزی شعله. در شهرداری مرکزی که بورژواهای صاحب نام کاری جز افزودن بلاهت به شکست انجام ندادند، این تازه از راه رسیدهها به پیروزی دست یافتند، زیرا به پاریس گوش دادند.
باشد که خدماتشان این دو خطای بزرگ را بر آنها ببخشاید: دادن امکان فرار به ارتش و کارمندان دولت؛ و پسگرفتن مُنوالریَن توسط وِرسای. گفته میشود که آنها در ۱۹ یا ۲۰ مارس میبایست به طرف وِرسای حرکت میکردند. ولی در آنصورت، اینها با اولین احساس خطر احتمالاً با دستگاه اداری، و «چپ»، یعنی همه آن چیزی که برای حکومت کردن و فریب شهرستانها لازم بود، به فونتنبِلو فرار میکردند. اشغال وِرسای فقط دشمن را جابه جا میکرد و این هم زیاد طول نمیکشید؛ چونکه گردانهای مردمی از لحاظ امکانات و فرماندهی در وضعیتی بدتر از آن قرار داشتند که بتوانند درعینحال هم وِرسای، این شهر بیحفاظ، و هم پاریس را حفظ کنند.
درهرصورت، کمیته مرکزی برای خلف خود همه وسائل لازم جهت خلع سلاح دشمن را برجا گذاشت.
فصل هشتم — اعلام کمون
«بخش قابل ملاحظهای از اهالی و گارد ملی پاریس خواهان حمایت شهرستانها برای اعادۀ نظم هستند.»
(بخشنامۀ تییِر Thiers به فرماندارها، ۲۷ مارس).
این هفته با پیروزی پاریس پایان یافت. پاریس — کمون دوباره نقش خود را به عنوان پایتخت فرانسه از سر گرفت و دوباره به پیشگام ملی تبدیل شد. برای دهمین بار — از ۱۷۸۹ — کارگرانْ فرانسه را در مسیر درست قرار دادند.
سرنیزۀ پروسیها کشور ما را برهنه کرده بود، همانطور که هشتاد سال سلطۀ بورژوازی آن را — این غول نیرومند را — به امان رانندهاش واگذاشته بود.
پاریس هزاران بند و رنجیری که فرانسه را به زمین بسته و بسان گالیور طعمۀ مورچهها کرده بود، درهم شکست. دوباره خون را در اعضای فلج آن به جریان انداخت و گفت: «حیات کل ملت در تک تک کوچکترین اعضای آن موجودیت دارد»، وحدت کندو -گونه و نه پادگانی. سلول ارگانیک جمهوری فرانسه شهرداری است، کمون است.
پاریس، این لازار [نام مردهای در عهد جدید که مسیح او را زنده کرد. م] امپراطوری و محاصره، دوباره زنده شد و پس از پاره کردن چشمبند خویش و دورانداختن کفنش زندگی جدیدی را آغاز میکرد؛ درحالی که کمونهای احیاء شده فرانسه به دنبالش روان بودند. این زندگی جدید به تمامیِ پاریس چهرهای جوان بخشید. کسانی که یک ماه پیش ناامید شده بودند، حالا سرشار از اشتیاقاند. غریبهها با همدیگر حرف میزنند و دست میدهند. زیرا بواقع ما باهم غریبه نبودیم، بلکه با سرنوشت واحد و آرزوهای واحد به هم بسته بودیم.
یکشنبه ۲۶ مارس روزی شاد و آفتابی بود. پاریس دوباره نفس کشید، خوشحال مثل کسی که تازه از مرگ یا خطری بزرگ جسته باشد. در وِرسای، خیابانها گرفته بهنظر میرسید، ژاندارمها ایستگاه راهآهن را اشغال کرده بودند، با خشونت پاسپورت میخواستند، همه روزنامههای پاریس را ضبط میکردند و با کمترین ابراز همدردی با این شهر تو را بازداشت مینمودند. هرکس میتوانست آزادانه وارد پاریس شود. خیابانها مملو از آدم بود و کافهها پر سروصدا؛ نوجوانِ روزنامه فروش، پاری ژورنال و کمون را باهم فریاد میزد، حملات علیه شهرداری مرکزی و اعتراض چند ناراضی روی دیوارها درکنار پوسترهای کمیته مرکزی قرار داشت. مردم خشم نداشتند، چونکه ترسی نداشتند. برگه رأیگیری جانشین شَسپو شده بود.
قانون پیکار فقط شصت عضو انجمن شهر به پاریس میداد، سه عضو برای هرناحیه و صرف نظر از جمعیت آن. به این روال، ۱۵۰٫۰۰۰ سکنۀ ناحیه یازدهم همان تعداد نماینده را داشتند که ۴۵٫۰۰۰ ساکنین ناحیه ششم. کمیته مرکزی تصمیم گرفته بود که برای هر ۲۰٫۰۰۰ نفر و همچنین هرکسری از ۱۰٫۰۰۰ نفر به بالا یک عضوِ شورا و در مجموع، شورای شهر ۹۰ عضو داشته باشد. انتخابات مطابق لیست فوریه و به روش معمول صورت میگرفت. فقط کمیته مرکزی این امید را ابراز کرده بود که در آینده رأیگیری علنی تنها شیوۀ شایستۀ اصول دموکراتیک تلقی شود. همه محلات مردمی پذیرفتند و رأی علنی دادند. انتخابکنندگان محلۀ سَنتآنتوان صفهای طولانی تشکیل دادند و با پرچم سرخ درپیش و ورقههای رأی چسبیده به کلاهها جلویِ ستون باستیل صف کشیدند و با همین آرایش به طرف حوزههای خود حرکت کردند.
پیوستن و دعوت شهردارها هر دغدغهای را مرتفع کرده بود و محلات بورژوا را هم به حوزه های رأیگیری کشاند. این انتخابات قانونی شد، چونکه مقامات تامّالاختیار حکومت به آن رضایت داده بودند. با وجود این که از زمان باز شدن دروازهها — پساز محاصره — بخش بزرگی از جمعیت بیکارۀ مرفه برای بازیابی سلامتی خویش به شهرستانها رفته بودند، دویستوهشتادوهفت هزار نفر رأی دادند که در مقایسه با انتخابات فوریه تعداد خیلی بیشتری بود.
انتخابات به گونۀ شایستۀ مردمی آزاد برگزار شد. باوجود اینکه تییِر Thiers جرأت کرد تا به شهرستانها تلگراف کند: «انتخابات امروز بدون آزادی و بدون اُتوریتۀ معنوی صورت خواهد گرفت» ؛ در حولوحوش حوزهها هیچ پلیس و هیچ تحریکی نبود. آزادی چنان مطلق بود که در تمام پاریس حتی یک اعتراض هم صورت نگرفت.
حتی روزنامههای میانهرو مقالات روزنامه رسمی را که در آنها لُنگِه، عضو کمیته، نقش مجلس کمونی آینده را مورد بررسی قرار میداد، چنین تفسیر کردند: «قبل از هرچیز این مجلس باید مأموریت خود را تعریف کند و حدود صلاحیتهای خود را مشخص سازد. اولین کار آن باید بحث دربارۀ تنظیم منشور خودش باشد. پس از انجام این کار، باید به وسائل نیل به اساسنامهای برای خودمختاری شهرداریها بپردازد که توسط قدرت مرکزی شناخته و تضمین شده باشد.» سادگی، احتیاط و اعتدالی که در اَعمال مأموران رسمی به چشم میخورد، به تدریج متحجرترین افراد را هم تحت تأثیر قرار میداد. فقط نفرت ورسائیها بود که تخفیف نمییافت. همان روز تییِر Thiers از پشت تریبون فریاد زد: «نه، فرانسه نمیگذارد آن لعنتیهائی که او را در خون غرقه خواهند کرد، پیروز شوند.»
روز بعد ۲۰۰٫۰۰۰ نفر از «لعنتیها» به شهرداری مرکزی آمدند تا نمایندگان برگزیدۀ خود را درآنجا مستقر کنند؛ گردانها طبلزنان، پرچمها برفراز کلاههای فریژی [کلاه انقلابیون ۱۷۸۹. م] و نوارهای سرخ دور تفنگها. درحالیکه صفوفشان را سربازان صف، نفرات توپخانه و ملوانان وفادار به پاریس گسترش داده بودند، از همه خیابانها به میدان گرِِوْ آمدند؛ همانند هزاران جویبارِ یک رود بزرگ. در میانِ محوطۀ جلویِ شهرداری و در کنار درِ مرکزی، یک پلاتفرم بزرگ برپا شده بود. در رأس آن نیم تنۀ جمهوری، با شال سرخی دور آن، قرار داشت. نوارهای سرخ عظیم روی جلوخان و برج ناقوس به زبان آتشینی میمانست که خبر خوش را به فرانسه میداد. حدود صد گردان میدان را انباشته بودند و از سرنیزههایشان که در نور خورشید برق میزد، جلوی شهرداری یک کومۀ بزرگ درست کرده بودند. سایر گردانها که نتوانسته بودند به میدان وارد شوند، در خیابانهای اطراف تا حد بوُلوار سباستوپُل و کنار رودخانه صف کشیده بودند. پرچمها در جلوی پلاتفرم گرد آورده شده بودند، بعضی از آنها سه رنگ بودند؛ ولی همه، به نشانۀ ظهور مردم، منگولههای سرخ داشتند. درحالیکه میدان پر میشد، موسیقی طنینانداز بود و دستههای موزیک مارسِییِز و «سرود عزیمت» را مینواختند؛ شیپورها فرمان حمله میدادند و توپهای کمون سابق در کنارۀ رودخانه میغریدند.
ناگهان صداها آرام گرفت. اعضای کمیته مرکزی و کمون، شالهای قرمز بر دوش، روی پلاتفرم ظاهر شدند. رانْوییِه گفت: «شهروندان، قلب من بیش از آن از شادی سرشار است که بتوانم نطق کنم. فقط به من اجازه دهید که از مردم پاریس به خاطر سرمشق بزرگی که به جهان دادند، تشکر کنم.» یکی از اعضای کمیته نام کسانی را که انتخاب شده بودنداعلام کرد. طبلها برای ادای احترام به صدا درآمد و دستۀ موزیک با همراهی دویستهزار صدا سرود مارسِییِز خواندند. در یک فاصلۀ سکوت، رانْوییِه فریاد زد: «به نام مردم، کمون اعلام میشود.»
طنینی هزاران برابر بزرگتر پاسخ داد: «زندهباد کمون!» کلاهها بر نوک سرنیزهها بالا رفتند و پرچمها به اهتزاز درآمدند. از پنجرهها و روی بامها هزاران دست دستمال تکان میدادند. صدای شلیک پیاپی توپها، سازها و طبلها در ارتعاشی شگفتانگیز به هم میآمیختند. همه قلبها از شادی میطپید و همه چشمها از اشک پر بود. از زمان فدراسیون بزرگ تاکنون هرگز پاریس به اینگونه به تحرک در نیامده بود.
بروُنِل با چابکی حرکت جمعیت را تنظیم میکرد، به طوری که از یکسو میدان را تخلیه میکرد تا از سوی دیگر گردانهائی که در بیرون بودند و همگی اشتیاق داشتند به کمون ادای احترام کنند، به آن وارد شوند. در جلوی مجسمۀ جمهوری پرچمها پائین میآمد، افسرها با شمشیرهای خود سلام میدادند و نفرات. تفنگهای خود را بلند میکردند. تا ساعت هفت هنوز آخرین دسته عبور نکرده بود.
عُمال تییِر Thiers با سرخوردگی نزد او بازگشتند تا بگویند: «این، در واقع، همه پاریس بود که در تظاهرات شرکت داشت.» و کمیته مرکزی کاملاً حق داشت که درعین هیجان ندا سر دهد که «پاریس، امروز صفحۀ تازهای در کتاب تاریخ گشود و نام قدرتمند خود را در آن ثبت کرد. بگذارید جاسوسانِ وِرسای که در اطراف ما میخزند، بروند و به اربابانشان بگویند که جنبش مشترک تمام جمعیت چه معنائی دارد. بگذارید این جاسوسان تصویر صحنه با شکوه مردمی را که حاکمیتشان را باز مییابند، با خود نزد آنها برگردانند.»
برق این تندر، کور را هم توان نظاره میداد. دویستوهشتادو هفت هزار رأیدهنده. دویست هزار نفر با یک اسمِشبِ واحد. این، آنطور که ده روز تمام گفته بودند، یک کمیته سری، مشتی شورشی فرقهباز و راهزن نبود. اینجا نیروی عظیمی در خدمت یک ایدۀ معین، استقلال کمونی و حیات روشنفکری فرانسه قرار داشت. در این زمانۀ کمخونیِ جهانی، این نیروئی بینهایت ارزشمند بود. دستی غیبی به ارزشمندیِ قطبنما که جلوی کشتیشکستگی را گرفت و بازماندگان را نجات داد. این یکی از آن نقطهعطفهای بزرگ تاریخ بود که در آن خلقی میتواند از نو شکل بگیرد.
لیبرالها! اگر از سر حُسننیت بود که شما در دورۀ امپراطوری خواستار عدم تمرکز شدید؛ جمهوریخواهان! اگر شما ژوئن ۱۸۴۸ و دسامبر ۱۸۵۱ را درک کردهاید؛ رادیکالها! اگر شما واقعاً طالب خود- حکومتی مردم هستید؛ به این ندای نوین گوش فرا دهید، این فرصت معجزهآسا را دریابید.
اما پروسیها! چه اهمیتی دارد؟ چرا جلوی چشم دشمن سلاح نسازیم؟ بورژواها! آیا در دیدرَس اجنبی نبود که جَدّ شما، اتییِن مارسل، سعی کرد تا فرانسه را دوباره بسازد؟ و کنوانسیونِ شما، آیا درست در میان طوفانها با قاطعیت عمل نکرد؟
پاسخ آنها چه بود؟ مرگ بر پاریس!
آفتاب سرخ ستیز و ناهمسازیِ داخلی لعاب ظاهری و همه ماسکها را ذوب میکند. آنجا، آنها دست در دست هم دارند، نظیر ۱۷۹۱، ۱۷۹۴ و ۱۸۴۸؛ سلطنتطلبها، روحانیون، لیبرالها، رادیکالها — همگی — به روی مردم دست بلند کردهاند: یک ارتش در یونیفرمهای متفاوت. عدم تمرکز آنها فدرالیسم دهاتی و سرمایهداری است و خودحکومتیشان، بهرهبرداریِ شخصیشان از بودجه، درست همانطور که کل علم سیاستِ دولتمردانشان صرفاً عبارت است از کشتار و وضعیت فوقالعاده.
کدام بورژوازی در دنیا پس از چنین مصائب عظیمی میتواند با دقت و احتیاط مسیر این مخزن نیروی زنده را تعقیب نکرده باشد.
آنها با دیدن این پاریسی که قادر به ایجاد دنیائی نوین و قلبی مالامال از بهترین خونهای فرانسه است، فقط یک فکر در سر دارند: به خون کشیدن پاریس.
فصل نهم — کمون در لیون، سَنتاتییِن و کرُزو
«تمام اجزاءِ فرانسه باهم متحد شدهاند و به مجلس و حکومت پیوستهاند.»
(از بخشنامۀ تییِر Thiers به شهرستانها، شامگاه ۲۳ مارس).
وضع در شهرستانها چگونه بود؟
تا چند روز بدون دسترسی به روزنامههای پاریس، با خبرهای دروغِ تییِر Thiers سر میکردند۱۰۲، بعد نگاهی به امضاهای زیر بیانیههای کمیته مرکزی انداختند و چون نام هیچیک از دُردانههای «چپ» یا دموکرات را بین آنها ندیدند، گفتند: «این آدمهای بینام و نشان دیگر چه کسانی هستند؟» بورژواهای جمهوریخواه که از وقایعی که در دوران محاصره پاریس رخ داد، اطلاعات نادرستی دریافت کرده بودند و نیز در دامیکه مطبوعات محافظهکار زیرکانه برایشان گسترده بودند، افتادند؛ و ازآنجاکه نمیتوانستند جنبشهای مردم را بفهمند، مانند پدرانشان که در زمان خود گفته بودند «دست پیت [نخست وزیر معروف انگلیس. م] و کُبورگ [شهری در باواریای Bavaria آلمان که شاهزادگان آن نسبتی سببی با خانوادۀ سلطنتی انگلیس داشتند. م] در کار است»، گفتند: «این آدمهای بینام و نشان نمیتوانند جز بناپارتیستها چیز دیگری باشند.» تنها مردم شعور غریزی خود را نشان دادند.
اولین پژواک کمون پاریس در لیون Lyon شنیده شد. این طنین الزامی بود. از زمان پیدایش مجلس، کارگران خود را تحت نظر احساس میکردند. اعضای انجمن شهر که آدمهای ضعیفی بودند و پارهای از آنها تقریباً دلبستۀ ارتجاع، پرچم سرخ را به این بهانه که «پرچم مقاومت تا پای جان نباید پس از تحقیر فرانسه همچنان برقرار باشد»، پائین آوردند. این نیرنگ ناشیانه نتوانست مردمی را که در گییوتییِر، در اطراف پرچم خود، پُست نگهبانی گذاشته بودند فریب دهد. فرماندار جدید — ولانتن، افسر سابق — که خشونتش دستِکمی از رذالتش نداشت، چیزی بود از قماش کلِمان - توما، به حد کفایت مردم را از پیش درخصوص نوع جمهوریای که برایشان تدارک دیده شده بود، باخبر کرد.
در ۱۹ مارس، با اولین خبرها، جمهوریخواهان گوش به زنگ بودند و همدردی خود را با پاریس پنهان نمیکردند. روز بعد وَلانتَن بیانیه تحریکآمیزی منتشر کرد، روزنامههای پاریس را ضبط نمود و کلاً جلوی انتقال اخبار را گرفت. روز ۲۱ مارس، بعضی از اعضای شورای شهر عصبانی شدند و یکی گفت: «بگذارید حداقل، شجاعتِ کمونِ لیون Lyon بودن را داشته باشیم.» در روز ۲۲ مارس، هشتصد نمایندۀ گارد ملی هنگام ظهر در کاخ سَنپیِر تشکیل جلسه دادند. طرحی دائر بر انتخاب بین پاریس و وِرسای به بحث گذاشته شده بود. شهروندی که تازه از پاریس رسیده بود، جنبش آنجا را تشریح کرد و بسیاری خواستار آن شدند که جلسه فوراً طرفداری خود از پاریس را اعلام کند. سرانجام جلسه، نمایندگانی را به شهرداری مرکزی فرستاد تا خواستار بسط آزادیهای شهری، انتصاب شهردار به ریاست گارد ملی و تفویض اختیارات فرماندار به او شود.
شورای شهر تازه جلسه کرده بود. شهردار، هِنون Hénon، یک کلهخشک از بقایای ۱۸۴۸، با هرگونه مقاومتی در مقابل وِرسای مخالفت کرد. شهردارِ گییوتییِر — کْرِستَن، یک جمهوریخواه معروف — تقاضا کرد که حداقل اعتراض کنند. سایرین از شورا میخواستند که صلاحیتهای خود را گسترش دهد. هِنون Hénon تهدید کرد که اگر همینطور ادامه دهند، استعفاء خواهد داد و پیشنهاد کرد که نزد فرماندار بروند که در آن هنگام مشغول احضار گردانهای مرتجع بود.
نمایندگان پَله سَنپِیر از راه رسیدند و هِنون Hénon با سردی آنها را پذیرفت. نمایندگان پیدرپی میآمدند و همواره با همان بیاعتنائیها روبرو میشدند. در همین حین گردانهای برُتو و گییوتییِر آماده میشدند. در ساعت هشت تودهای متراکم میدان تِرو را در مقابل شهرداری مرکزی پرکرده بود که فریاد میزد: «زندهباد کمون! مرگ بر وِرسای! گردانهای ارتجاعی به فراخوان فرماندار پاسخ ندادند.
در ساعت نه بخشی از شورا دوباره تشکیل جلسه داد، درحالیکه سایرین همراه با هِنون Hénon هنوز با فرستادگان گارد ملی کلنجار میرفتند. پس از پاسخی از جانب شهردار که هیچ امیدی به رسیدن به یک تفاهم برای آنها باقی نگذاشت، این نمایندگان تالار شورا را اشغال کردند و جمعیت که از این کار با خبر شد، به داخل شهرداری مرکزی هجوم برد. نمایندگان دور میز شورا نشستند و کریستن را به عنوان شهردارِ لیون Lyon منصوب کردند. او امتناع کرد و وقتی از او خواستند که دلائل خود را مطرح کند، اعلام کرد که رهبری جنبش به کسانی تعلق دارد که آن را آغاز کردهاند. پس از جرّ و بحث فراوان گاردهای ملی برای کمیسیون کمون، که در رأس آن پنج عضو انجمن شهر — کریستن، دوُران، پواتییِه، پِرِه و وُله — قرار داشتند، ابراز احساسات کردند. نمایندگان دنبال وَلانتَن فرستادند و از او جویا شدند که طرفدار وِرسای هست یا نه. او پاسخ داد که بیانیهاش هیچ تردیدی در این زمینه باقی نمیگذارد و به همین جهت تحت بازداشت قرار گرفت. آنگاه درمورد اعلان کمون، انحلال شورای شهر، برکناری فرماندار و فرماندۀ گارد ملی تصمیم گرفتند که میبایست با ریچیوتی گاریبالدی که هم به خاطر آوازهاش و هم به جهت خدماتش در ارتش وُژ مورد توجه بود، جایگزین شود. این تصمیمها به اطلاع مردم رسید و با هلهلۀ شادی آنها روبرو گردید. پرچم سرخ دوباره از بالکن به اهتزاز درآمد.
صبح زودِ روز بعد، ۲۳ مارس، پنج عضو شورا که شب پیش انتخاب شده بودند، از قول خود عدول نمودند و با این کار شورشیان را ناگزیر کردند که خود با دست خالی به لیون Lyon و شهرهای مجاور بروند. آنها اعلام کردند: «کمون باید برای لیون Lyon خواستار حق وضع و ادارۀ مالیات خود، داشتن پلیس، و دراختیار داشتن گارد ملیای که همه پایگاهها و استحکامات را دراختیار بگیرد، بشود.» این برنامۀ نسبتاً ناچیز توسط کمیتههای گارد ملی و اتحاد جمهوریخواهان اندکی بیشتر بسط یافت: «با وجودِ کمون، مالیاتها سبک میشود، پول دولت دیگر حیف و میل نمیشود و نهادهای اجتماعیِ مورد درخواستِ کارگران تأسیس میگردد. بسیاری از فلاکتها و رنجها تسکین مییابند تا آنکه سرانجام این بلای زشت جامعه — مسکنت — از میان برود.» اینها مطالبی نارسا و ناروشن بود که در مورد تهدید جمهوری و توطئۀ روحانیون، تنها اهرمهائیکه میتوانستند بخش پائینی طبقه متوسط را برانگیزند، ساکت بود.
درنتیجه، کمیسیون خود را منزوی دید. کمیسیون که دژ شارپِن را تسخیر کرده بود، گلولهها را جمعآوری و توپها و مسلسلها را در اطراف شهرداری مرکزی مستقر نمود. ولی گردانهای مردمی جز دوـسهتائی، بدون استقرار پستهای نگهبانی، محل را ترک کرده بودند، درحالیکه مخالفین مشغول سازماندهی بودند. ژنرال کروُزا در ایستگاه راهآهن همۀ سربازان، ملوانان و گاردهای متحرکی را که در لیون Lyon پراکنده بودند، جمع کرد. هِنون Hénon، بوُراس Bourras را به فرماندهی گارد ملی منصوب نمود. افسرهای گردانهای نظم به برقراری کمون اعتراض کردند و خود را در اختیار شورای شهر که در دفتر شهردار و در نزدیکی کمیسیون تشکیل جلسه میداد، قرار دادند.
کمیسیون با فراموش کردن اینکه شب پیش — خودش — شورای شهر را منحل کرده بود، آن را دعوت کرد تا جلساتش را در همان تالار معمولیِ شورا تشکیل دهد. اعضای شورا ساعت چهار از راه رسیدند. کمیسیون، محل را به آنها واگذاشت درحالیکه گاردهای ملی بخشی را که به مراجعین اختصاص داشت اشغال کرده بودند. اگر در این طبقۀ متوسط رمقی وجود داشت و اگر از دلواپسیهای محافظهکاران واهمهای نداشت، اعضای جمهوریخواه شورا رهبریِ جنبش مردمی را در دست میگرفتند. ولی عدهای از اینها هنوز همان اشراف سوداگری بودندکه در دوران جنگِ دفاعِ ملی تنها پروای مال و جان خود را داشتند. و بقیه همان رادیکالهای متکبری بودند که همواره برای انقیاد طبقهکارگر — و نه رهائی آن — جهد میکردند. در همان حالکه آنها مشغول مذاکره بودند، بدون اینکه به تصمیمی برسند، حضار که حوصلهشان سر رفته بود، چند بار اعتراض کردند که به حضرتشان برخورد و ناگهان جلسه را خاتمه دادند تا بروند با هِنون Hénon متن پیامی را تنظیم کنند.
شبهنگام دو نماینده از کمیته مرکزی پاریس به کلوپ خیابان دوُگِکْلَن وارد شدند. آنها را به شهرداری مرکزی بردند و از بالکن بزرگ برای تودهای نطق کردند که با فریاد «زندهباد پاریس! زندهباد کمون!» جواب میداد. نام ریچیوتی باز در میان ابراز احساسات مردم شنیده شد.
ولی این فقط یک تظاهرات بود. خود این نمایندگان بیشاز آن بیتجربه بودند که بتوانند این جنبش را زنده نگهدارند و رهبری کنند. در ۲۴ مارس فقط چند گروه از افراد بیکاره در میدان تِرو باقی مانده بودند. طبلِِ فراخوان بیهوده به صدا درآمده بود. چهار روزنامه مهم، لیون Lyon، رادیکال، لیبرال و روحانی Clérical «قویاً هرگونه همدلی با قیامهای پاریس، لیون و سایر شهرها را رد میکردند» ؛ و ژنرال کروُزا این شایعه را پخش میکرد که قوای پروس (مستقر در دیژُن) تهدید کردهاند که اگر نظم برقرار نشود، در عرض بیستوچهار ساعت لیون Lyon را اشغال خواهند کرد. کمیسیون، که به مرور خلوتتر میشد، دوباره به شورا که حالا دیگر جلساتش را در بورس تشکیل میداد، روی آورده بود و پیشنهاد میکرد که آنها بخش اداری را تحویل بگیرند. شورا از همکاری سر باز زد. شهردار گفت: «نه، ما هرگز کمون را نمیپذیریم.» و همینکه خبر حرکت گاردهای متحرک از بِلفور اعلان شد، شورا تصمیم گرفت تا از آنها استقبال رسمی به عمل آورد. این کار در واقع اعلان جنگ بود.
گفتگوها تمام عصر درجریان بود و تا پاسی از شب طول کشید. شهرداری مرکزی کمکم خلوت شد و اعضای کمیسیون ناپدید گردیدند. در ساعت چهار صبح، دو عضو کمیسیون که باقی مانده بودند اختیارات خود را لغو کردند۱۰۳، نگهبانانی را که مراقب فرماندار بودند برکنار کردند و شهرداری را ترک نمودند. روز بعد لیون Lyon دید که کمونش از دست رفته است.
در همان شب که جنبش انقلابی در لیون Lyon خاموش میشد، در سَنت - اِتیِن زبانه کشید. از ۳۱ اکتبر که سوسیالیستها تقریباً به طور رسمی موفق به اعلام کمون شده بودند، علیرغم مخالفتها و حتی تهدیدهایِ شورای شهر، هرگز از درخواست آن دست برنداشته بودند.
در شهر، دو کانون جمهوریخواهی وجود داشت: «کمیته گارد ملی» که توسط کلوپ انقلابی خیابان لَوییِرژ تقویت میشد؛ و «اتحاد جمهوریخواهان» که در رأس جمهوریخواهان پیشرو قرار داشت. شورای شهر، با یک یا دو استثنا، از آن رادیکالهائی تشکیل میشد که میدانستند چگونه با مردم مخالفت کنند بدون آن که توسط ارتجاع متلاشی شوند. «کمیته» و «اَلیانس» متفقاً خواستار تجدید انتخاب این شورا شدند.
کارگران با اشتیاق از ۱۸ مارس استقبال کردند. روزنامه روشنگر L'éclaireur، ارگان رادیکالها بدون هیچ نتیجهگیری نوشت: «اگر مجلس مسلط شود، کار جمهوری ساخته است. از سوی دیگر، اگر نمایندگان پاریس از کمیته مرکزی جدا شوند، باید برای این کار دلیل خوبی داشته باشند.» مردم راست راه خود را رفتند. روز ۲۳ مارس، کلوپ لَوییِرژ نمایندگانی به شهرداری فرستاد تا خواستار کمون شوند. شهردار قول داد که موضوع را با همکارانش درمیان بگذارد. «اَلیانْس (اتحاد)» هم آمده بود تا تقاضای الحاق چند تن از نمایندههای اعزامی به شورا را مطرح نماید.
روز بعد، ۲۴ مارس، نمایندهها برگشتند. شورا استعفا کرد و اعلام نمود تا تعیین جانشیناش توسط انتخابکنندگان که باید در کوتاهترین مهلت دعوت شوند، تصدی کارها را برعهده میگیرد. این یک شکست بود. چون همان روز فرماندار موقت مُرله مردم را تشویق کرد که اعلان کمون نکنند، بلکه اُتوریتۀ مجلس را محترم بشمارند. در ساعت هفت شب، یک گروهان از گارد ملی با فریاد «زندهباد کمون!» وظیفۀ نگهبانی را به عهده گرفت. «کمیته مرکزی»، «اَلیانْس» را دعوت کرد تا در تصرف شهرداری مرکزی به وی ملحق شود. این رادیکالها امتناع کردند و گفتند قول شورا کافی است، جنبش پاریس و لیون Lyon ماهیتی ناروشن دارند و لازم است که نظم و آرامش اکیداً رعایت شود.
همزمان با این مذاکرات، مردم در کلوپ لَوییِرژ club de la Vierge جمع شده بودند و با متهم کردن نمایندگان قبلی به ضعف، تصمیم گرفتند که نمایندگان دیگری بفرستند و خود همراه آنها بروند تا نتوانند کوتاه بیایند. در ساعت ده، دو ستون هریک شامل چهارصد نفر جلوی نردههای شهرداری مرکزی اجتماع کردند. این نردهها به دستور فرماندار جدید، دُ لِسپه، بسته شده بود. وی مدیر یک کارخانۀ آهن بودکه تازه از راه رسیده و مشتاق بودکه آشوبگران را مهار کند. ولی مردم نردهها را آنقدر پائین کشیدند که راه دخول نمایندگانشان باز شد. در آنجا شهردار و مُرله را دیدند و خواهان کمون و موقتاً انعقاد یک كمیسیون مردمی شدند. شهردار امتناع کرد. فرماندار قبلی هم اصرار داشت ثابت کند که کمون اختراع پروسیهاست. او نومید از متقاعد کردن نمایندگان رفت تا دُ لِسپه را خبر کند؛ چون که ساختمان فرمانداری چسبیده به شهرداری بود، بعداً هردو موفق شدند از طریق حیاط به ژنرال لَووآ، فرماندۀ لشکر ملحق شوند.
نمایندگان که نتوانسته بودند چیزی به دست آورند، نیمهشب اعلام کردند که هیچکس حق خروج از شهرداری را ندارد و از پشت نردهها به تظاهرکنندگان گفتند مراقب باشند. عدهای به جستجوی سلاح رفتند و عدهای هم وارد تالار پرودُم شدند و در آنجا یک گردهمایی ترتیب دادند. شب در آشفتگی سپری شد. نمایندگان که تازه از عقیم ماندن جنبش لیون اطلاع یافته بودند، دو دل شدند. مردم تهدید کردند و خواستار به صدا درآوردن طبلها و فراخوان عمومی شدند. شهردار امتناع کرد. سرانجام در ساعت هفت، شهردار چارهای اندیشید و قول داد که برقراری کمون به رفراندوم گذاشته شود. نمایندهای این اعلامیه را برای مردم خواند و آنها فوراً از شهرداری بیرون رفتند.
در همین موقع دُ لِسپه به صرافت ایدۀ درخشان زدن طبل و فراخوان افتاد که مردم بینتیجه از نیمهشب خواستار آن بودند. او تعدادی از نفرات گارد ملی جانبدار نظم را جمع کرد و به شهرداری که کاملاً تخلیه شده بود، وارد نمود و طی بیانیهای اعلان پیروزی کرد. وقتی شورای شهر دُ لِسپه را از توافق صبح مطلع کرد، او از تعیین تاریخ انتخابات خودداری نمود. به علاوه، او گفت که ژنرال قول یاری لشکر را به وی داده است.
در ساعت یازده صبح، همین فراخوان فرماندار به مسلح شدن، بار دیگر گردانهای مردمی را گردهم آورد. گروههائی در جلوی شهرداری مرکزی تشکیل شدکه فریاد میزدند: «زندهباد کمون!» دُ لِسپه بهدنبال نفراتش فرستاد که عبارت بودند از دویستوپنجاه سرباز پیاده و دو اسکادران سواره نظام سبک که با تأنی آمدند. جمعیت دور آنها را گرفت. شورا اعتراض کرد و فرماندار ناچار شد جنگجویان خود را مرخص کند، به طوریکه برای مواجهه با جمعیت فقط یک صف از آتشنشانها و در داخل شهرداری دو گروهان ماند که تنها یکی از آنها هوادار حزب نظم [حزبی استکه از ادغام دو جناح سلطنتطلبِ لِژیتیمیست و اورلئانیست تشکیل شد. م] بود.
نزدیکیهای ظهر یك هیئت نمایندگی از شورا خواست که به قولش عمل کند. اعضای حاضرِ شورا که تعدادشان خیلی کم بود، به پذیرش دو نماینده از هر گروهان به عنوان دستیار بیمیل نبودند، ولی دُ لِسپه رسماً اعلام کرد که با هرسازشی مخالف است. در ساعت چهار یک هیئت نمایندگی کثیرالعده از طرف کمیته سررسید. فرماندار از سنگربندی و تقویت درها برای دفاع صحبت کرد، ولی آتشنشانها قنداق تفنگهای خود را بالا بردند و راه باز کردند و دُ لِسپه مجبور شد تعدادی از نمایندگان را بپذیرد.
جمعیت در بیرون خسته از این مذاکرات بیفایده، به تدریج از کنترل خارج میشد. در ساعت چهارونیم، هنگامیکه کارگران کارخانۀ اسلحهسازی از راه رسیدند، یک گلوله از خانهای در اطراف میدان شلیک شد و کارگری به نام لیونه را کشت. صد گلوله پاسخ داد؛ طبلها به صدا درآمد و شیپورها فرمان حمله را نواختند؛ گردانها به داخل شهرداری هجوم بردند، درحالی که دیگران مشغول تفتیش خانهای بودند که تصور میشد حمله از آنجا انجام شده است.
فرماندار با صدای تیراندازی مذاکره را قطع کرد و مثل شب پیش سعی کرد که فرار کند، اما راه را عوضی گرفت و شناخته شد و همراه با معاون دادستان دستگیر گردید؛ و با او به تالار انتقال یافت و از بالکن نشان داده شد. مردم که عقیده داشتند او فرمان تیراندازی را داده است، او را هو کردند. آقای دُ وانتاوُن، یکی از گاردهای مرتجع هنگام فرار از شهرداری به عنوان قاتل لیونه دستگیر شد و او را روی همان برانکاردی که اندکی پیش جسد را به بیمارستان منتقل کرده بود، قرار دادند و دور گرداندند.
فرماندار و معاون دادستان در تالار بزرگ در میان افرادی برآشفته رها شدند. بسیاری دُ لِسپه را متهم کردند که در دوران امپراتوری محرک تیراندازی به معدنچیان اُبَن بوده است. او اعتراض کرد و گفت که در آن زمان مدیر معادن آرشامبو بوده، نه اُبَن. جمعیت کمکم خسته شد و متفرق گردید. در ساعت هشت فقط حدود چهل گارد در تالار باقی ماند. دو زندانی اسیر غذا خوردند و رئیس کمون نیز که در اطاق کناری مستقر شده بود، وقتی همه چیز را آرام دید بیرون رفت. در ساعت نه جمعیت برگشت، درحالیکه فریاد میزد: «کمون! کمون! امضا کنید!» دُ لِسپه گفت به شرطی امضا میکند که بتواند اضافه نماید که این کار را تحت اجبار کرده است. زندانیان در اختیار دو نفر بودند: ویکتوار و فیون. این فرد اخیر یک تبعیدی سابق و کاملاً گیج بود که گاه به جمعیت میپرید و گاه به زندانیها. در ساعت ده فیون که از فشار جمعیت عصبی شده بود، مثل آنکه در خواب باشد، ازجا پرید و از تپانچۀ خود دو گلوله شلیک کرد که یکی دوستش ویکتوار را کشت و دیگری یک طبال را زخمی کرد. تفنگها خودبه خود به سمت فیون نشانه رفت و او و دُ لِسپه از پا درآمدند. معاون در پناه جسد فیون از تیرها در امان ماند. روز بعد او و دُ وانتاوُن آزاد شدند.
در خلال شب یک کمیسیون تشکیل شد که اعضای خود را از بین افسران گارد ملی و سخنرانان عادی کلوپ لَوییِرژ انتخاب نمود. این کمیسیون دستور اشغال ایستگاه راهآهن را داد، تلگرافخانه را دراختیار گرفت، گلولههای انبار مهمات را ضبط کرد و انتخابکنندگان را برای ۲۹ مارس دعوت نمود. کمیسیون در بیانیه خود گفت: «کمون نه به معنای آتشافروزی است، نه سرقت و نه غارت، آنطورکه خیلیها خوش دارند جلوه دهند، بلکه عبارت است از کسب حقوق و استقلالی که توسط قوانین امپراطوری و سلطنت به زور از ما غصب کردهاند. کمون بنیان حقیقی جمهوری است.» این کلِ مقدمۀ بیانیه بود. در این کندوی صنعت که در احاطۀ هزاران معدنچی لَریکاماری و فیرمینی قرار داشت، آنها یک کلام برای گفتن پیرامون مسائل اجتماعی پیدا نکردند. کمیسیون فقط بلد بود چگونه طبل فراخوان را بهصدا درآورد که مانند مورِدِ لیون Lyon پاسخی دریافت نمیکرد.
روز بعد، یکشنبه، شهر — آرام و کنجکاو — بیانیه کمون را خواند که پهلو به پهلوی پیامهای ژنرال و دادستان چسبانده شده بود. این درحالی بود که فرد اخیر به دلیل این که رادیکال خوبی شده بود، از توطئۀ بناپارتی صحبت میکرد؛ و ژنرال از شورای شهر میخواست که استعفایش را پس بگیرد. او نزد اعضای شورا که در سربازخانه پناه گرفته بودند، رفت و به آنها گفت: «سربازان من نمیخواهند بجنگند، ولی من حدوداً هزارتا شَسپو دارم. اگر شما میخواهید از آنها استفاده کنید، بفرمائید!» در مقابل، اعضای شورا عدم تناسب خود با عملیات نظامی را مطرح کردند. ولی درعینحال با این نظر که «آدم فقط با افراد صادق میتواند وارد مذاکره شود»، مانند لیون از تماس با شهرداری مرکزی امتناع نمودند.
در روز ۲۷ مارس «اَلیانس» و اِکلِرور کلاً کنار کشیدند و کمیسیون به تدریج آب رفت. هنگام عصر، معدود وفادارانی که هنوز پایداری میکردند، دو مرد جوان را پذیرفتند که نمایندگانی از کمیته مرکزی لیون Lyon آنها را فرستاده بودند. آنها تشویق به مقاومت کردند، ولی شهرداری داشت خالی میشد؛ و صبح ۲۸ مارس فقط صد نفری باقی مانده بودند. در ساعت شش، ژنرال لَووآ همراه با تکتیراندازان وُژ و تعدادی سربازِ اهل مونبریزُن از راه رسیدند. گاردهای ملی در پاسخِ اخطارِ به زمین گذاشتن سلاحها از طرف او، جهت احتراز از خونریزی، به تخلیه شهرداری رضایت دادند.
بازداشتهای متعددی صورت گرفت. محافظهکاران، کمون را به باد ناسزاهای معمول خود گرفتند و تعریف کردند که در میان قاتلانِ فرمانداری آدمخوارهائی هم دیده شده بودند۱۰۴. اِکلِرور از اثبات اینکه جنبش به طور خالص بناپارتیست بوده است، باز نمیایستاد. کارگران خود را مغلوب احساس میکردند و در خاکسپاری رسمی دُ لِسپه دشنامهائی — گرچه نه باصدای بلند، ولی درخفا — شنیده میشد.
در کرُزو هم پرولتریها شکست خوردند. با آن که سوسیالیستها از چهارم سپتامبر شهر را اداره میکردند و شهردارِ شهر، دوُمه، کارگر سابق کارخانه بود. در روز ۲۵ مارس با رسیدن اخبار لیون Lyon، از اعلان کمون صحبت شد. در روز ۲۶ مارس، گارد ملی هنگام سان فریاد زد: «زندهباد کمون!» و جمعیت همراه آنها به میدان شهرداری رفت که در دست ژِرار، فرماندۀ نیروهای زرهی بود. او فرمان آتش داد. سربازان پیادهنظام امتناع کردند. اینبار به سربازان سواره فرمان حمله داد. ولی گاردها با سرنیزه به شهرداری هجوم بردند. دوُمِه خلع حکومت وِرسای و برقراری کمون را اعلام کرد. پرچمهای سرخ به اهتزاز در آمد.
ولی در آنجا نیز مانند سایر جاها مردم بیحرکت ماندند. فرماندۀ کرُزو روز بعد باقوای تقویتی برگشت، جمعیتی را که کنجکاو و منفعل در میدان ایستاده بود، متفرق کرد و شهرداری را تصرف نمود.
درعرض چهار روز همۀ کانونهای انقلابی شرق: لیون Lyon، سَنتاتییِن و کرُزو از دست کمون خارج شد.
فصل دهم – کمون در مارسی، تولوز و ناربُن
انتخابات ۸ فوریه، ظهور مرتجعین، انتصاب تییِر Thiers، صلح شرمآور و قلابی، چشمانداز برقراری سلطنت، تهدیدها و شکستها شهرِ غیور مارسی Marseille را مانند پاریس شدیداً به خشم آورده بود. در این شهر، خبر ۱۸ مارس روی بشكۀ باروت فرود آمد. باوجود این، هنوز همه در انتظار جزئیات بیشتر بودند که روز ۲۲ مارس با خود خبر معروف روهِر - کانرُبِر را آورد.
کلوپها، این کانونهای حقیقیِ زندگیِ پرشورِ مارسی Marseilleایها، فوراً مملو از جمعیت شد. رادیکالهای محتاط و منضبط به کلوپ گارد ملی رفتوآمد داشتند. عناصر مردمی در اِلدُرادو l'Eldorado گردهم میآمدند. آنها درآنجا برای گَستون کرِمیو، سخنران فصیح و ظریف دست میزدند که گاه و بیگاه — مانند مورد بُردو — واژههای دوپهلو را خوش داشت. گامبِتا انتخابِ خود از مارسی Marseille را در دوران امپراتوری مدیون او بود. کرِمیو فوراً به کلوپ گاردهای ملی رفت، وِرسای را محکوم کرد و به گاردها گفت که نباید اجازه دهند جمهوری از بین برود و باید دست به عمل بزنند. گرچه کلوپ به شدت از آن خبر عصبانی بود، اما او را از شتابزدگی برحذر داشت. به گفتۀ آنها بیانیههای کمیته مرکزی هیچ سیاستی را که به روشنی مشخص شده باشد، اعلان نمیکند. این بیانیهها با امضای افراد گمنام حتی میتواند کار بناپارتیستها باشد.
این استدلال ژاکوبنی در مارسی Marseille که پیام تییِر Thiers در آنجا مشخصاً علامت شروع ناآرامیها را داده بود، مسخره مینمود. چهکسی با بناپارتیسم معاشقه میکرد -این مردان گمنام که در مقابل وِرسای بپا خاسته بودند یا تییِر Thiers که با پوشش دادن به روهِر و وزرایش لاف پیشنهاد کانرُبِر را میزد.
پس از سخنرانی بوُشه Bouchet — معاون دادستان — گاستون کرمیو از سر احساسات در حرکت آغازین خود تجدید نظر کرد و همراه با فرستادگان کلوپ به اِلدُرادو l'Eldorado رفت. در آنجا او روزنامه رسمی پاریس را (که از فرماندار گرفته بود) خواند، تفسیر کرد، هیجانات را تسکین داد و سرانجام گفت: «حکومت وِرسای چوبدست خود را به روی آنچه قیام پاریس میخواند، بلند کرد؛ ولی این چوب در دست خودش شکست و از این تلاش کمون پدید آمد. بیائید سوگند یاد کنیم که ما برای دفاع از حکومت پاریس، تنها حکومتی که به رسمیت میشناسیم، متحد هستیم.» مردم مهیای مقاومت، ولی مصمم به خویشتنداری، متفرق شدند.
با وجود اینکه فرماندار با ابلهانهترین وسائل سعی در تحریک جمعیت برافروخته داشت، بازهم جمعیت خودداری نشان داد. دریادار کُنییِه، افسر برجستۀ بحریه-ولی در سیاستْ هیچ و کاملاً بیگانه با محیطی که همین تازگی به آن وارد شده بود، ابزار منفعل ارتجاع شد. همان ارتجاعیکه از ۴ سپتامبر بارها با گاردهای ملی — شهروندیها — که کمون را اعلان و ژزوئیتها را اخراج کرده بودند، درگیر شده بود. عالیجناب پدر تیسییِه با وجود غیبت، هنوز رهبر این ارتجاع بود. دریادار ملایمت شهر را به حساب جُبن آن گذاشت. مانند تییِر Thiers در ۱۷ مارس، او خود را آنقدر قوی میدانست که ضربۀ کوبندهای وارد کند.
شبهنگام دریادار با شهردار (بُری، پیرمرد شکستهای از ۱۸۴۸ که دنبال تمام ائتلافهای روحانی — لیبرال رفته بود)، دادستان (گیبِر، مذبذب و خجول) و ژنرال اِسپیوان دُ لَویلبوانه (یکی از آن کاریکاتورهای خونریزی که جنگهای آمریکای جنوبی به وفور میپروراند) به مشورت نشست. این دریادار، لِژیتیمیستی کودن، خشکهمقدسی بیتشخیص، تجسمی از سیلابوس [اشاره به جزوهای است که پاپ در مذمت لیبرالیسم منتشر کرده بود \م]، مردِ بزم و عضو کمیسیونهای مختلط ۱۸۵۱[این کمیسیونها در ژانویه ۱۸۵۲ پس از کودتای لوئی ناپلئون در دسامبر سال قبل تشکیل شد و از فرماندار، دادستان و افسران برگزیده ترکیب میشد که در مناطقی که تحت حکومت نظامی قرار داشت، مخالفین را محاکمه میکردند. متهمین مجاز نبودند شاهد یا وکیل داشته باشند. از این طریق بیست هزار نفر محکوم شدند که نیمی از آنها به شمال آفریقا و کایِن تبعید شدند.] بود که در دوران جنگ توسط مردمیکه هم از بیکفایتی و هم از سابقۀ او خشمگین بودند، از شهر لیل اخراج شد. او شعار کشیشها و مرتجعین را به شورا آورد و پیشنهاد کرد که نفرات گارد ملی برای انجام یک تظاهراتِ مجهز به سلاح، به هواداری از وِرسای دعوت شوند. گرچه بیشک او بیش از این میخواست، اما قشون فقط عبارت بود از تکه پارههائی از ارتش شرق و معدودی توپچی پراکنده. کُنییِه که کاملاً سردرگم شده بود با تظاهرات موافقت کرد و به شهردار و کلنل مسئول گاردهای ملی دستور داد تا تدارکات لازم را ببینند.
در ساعت هفت صبح روز ۲۳ مارس طبل فراخوان به سلاح نواخته شد. نظر نبوغ آسای فرماندار در شهر منتشر شده بود و گردانهای مردمی برای تحقق آن آماده میشدند. آنها از ساعت ده وارد کوُر دوُ شَپیتْر شدند و توپخانه در کوُر سَن لويی قرار گرفت. تکتیراندازان، نفرات گارد ملی و سربازان همه ارتش در ساعت دوازده به هم آمیختند و در کور بِلزوُنس گرد آمدند. درحالیکه از گردانهای هوادار نظم خبری نبود، گردانهای بِلـدُـمِه و آندوُر۱۰۵ با تمام نفرات حاضر شدند.
شورای شهر که دچار وحشت شده بود، تظاهرات را تقبیح کرد و یک پیام جمهوریخواهانه انتشار داد. کلوپ گارد ملی به شورا پیوست و خواهان بازگشت مجلس به پاریس و اخراج همه همدستان امپراتوری از مقامات دولتی شد. بوُشه Bouchet، معاون دادستان، استعفا کرد.
در تمام این مدت گردانها در میدان به اینسو و آنسو میرفتند و فریاد میزدند: «زندهباد پاریس!» سخنرانان مردمی آنها را تهییج میکردند و کلوپ نگران از انفجار قریبالوقوع گاستون کرمیو، بوُشه Bouchet و فرِسینه را به فرمانداری فرستاد تا از فرماندار بخواهند که صفوف را بشکند و اخبار واصله از پاریس را منتشر کند. نمایندگان اعزامی مشغول بحث با کُنییِه بودند که از بیرون هیاهوی زیادی شنیده شد. فرمانداری محاصره شده بود.
ساعت چهار، گردانها خسته از شش ساعت سرپا ایستادن، پشت سر طبلهایشان، به راه افتاده بودند. دوازده یا سیزده هزار نفر که از طریق کانبییِر و خیابان فریول راهپیمائی کرده بودند، در مقابل فرمانداری اجتماع کردند. نمایندگان کلوپ سعی کردند با آنها وارد مذاکره شوند که گلولهای شلیک شد و جمعیت به داخل فرمانداری هجوم برد؛ و بدینترتیب فرماندار، دو منشی او و ژنرال اولیویه Ollivier را دستگیر کردند. گاستون کرمیو در بالکن ظاهر شد، از حقوق پاریس صحبت کرد و به حفظ نظم سفارش نمود. جمعیت تشویق کرد، ولی همچنان ورود به فرمانداری را ادامه داد و خواستار سلاح شد. کرِمیو دستور تشکیل دو ستون را داد و آنها را به قورخانۀ مانپانتی فرستاد که سلاحهایشان مسترد شد.
در میان این آشفتگی یک کمیسیون با شش عضو تشکیل شد: کرِمیو، ژُب، اِتییِن (باربر دورهگرد)، مَویل (کفاش)، گَیَر (تعمیرکار)، و اَلِرینی (که وسط جمعیت به رایزنی میپرداخت). کرِمیو پیشنهاد کرد که زندانیانی را که تازه دستگیر شده بودند، آزاد کنند؛ ولی از هرطرف صدا بلند شد که «آنها را به عنوان گروگان نگهدارید.» دریادار را در اطاق مجاور تحت نظر قرار دادند و همانطور که وسواس غریب جنبشهای مردمی اینگونه است ــ از او خواستند که استعفا دهد. کُنییِه کاملاً پریشانحال، هرچه را از او خواستند، امضا کرد.(*)۱۰۶ [(*) در متن فرانسه این جمله به این صورت است: «کُنییِه، کاملاً پریشانحال، مانند مرد دلیری که بخواهد جلوی خونریزی گرفته شود، امضا میکند.» به دنبال این جمله، این جمله هم در متن فرانسوی هست که در ترجمه انگلیسی نیامده است: «چند ماه بعد، او که از طرف ارتجاع مورد فحاشی قرار گرفته بود و میترسید که این استعفا به حساب بُزدلی گذاشته شود، با گلوله مغز خود را پریشان کرد»].
کمیسیون بیانیهای مبنی براینکه همه قدرتها در دستش متمرکز است، انتشار داد؛ و چون لزوم تقویت خود را احساس میکرد، از شورای شهر و کلوپ گارد ملی دعوت نمود که هرکدام سه نماینده بفرستند. شورا داوید بُسک، دِسِروی و سیدور را برگزید؛ و کلوپ بوُشه Bouchet، کارتوُ، و فولژِراس را. روز بعد آنها یک بیانیۀ ملایم دادند: «مارسی Marseille خواسته است تا از جنگ داخلی که بخشنامههای وِرسای برانگیخته است، جلوگیری کند. مارسی Marseille از یک حکومت جمهوری که مطابق مقررات تشکیل شود و در پایتخت مستقر باشد، حمایت خواهد کرد. کمیسیون این شهرستان که با توافق همه گروههای جمهوریخواه تشکیل شده است، بر جمهوری نظارت خواهد کرد، و تا زمانیکه یک اُتوریتۀ جدیدِ ناشی از استقرارِ حکومتی مطابق قاعده در پاریس وی را رسماً از این وظیفه معاف نکند، به این نظارت ادامه خواهد داد.»
اسامی شورای شهر و کلوپ، طبقۀ متوسط را آسودهخاطر کرده بود. مرتجعین همچنان سر خود را میدزدیدند و ارتش، شبانه شهر را تخلیه کرده بود. اِسپیوانِ ترسو، با جاگذاشتن فرماندار در تلهای که خود برایش گذاشته بود، پس از اشغال فرمانداری در خانۀ معشوقۀ یکی از فرماندهان گارد ملی به نام اٍسپیر مخفی شد که بعداً به خاطر همین خدمتش به نظم اخلاقی به او نشان لژیون دُنُر دادند. او نیمهشب دزدانه بیرون آمد و به سربازهائی ملحق شد که بدون ممانعت از طرف مردمیکه سرمست از پیروزی خود احساس امنیت میکردند، به دهکدۀ اُبَنْی در هفده کیلومتری مارسی Marseille رسیده بودند.
به اینترتیب، مارسی Marseille تماماً در دست مردم قرار گرفت. این پیروزی حتی برای کلههائی که زود باد در آنها میافتد، بازهم زیادی کامل بود. در این «شهرِ خورشید» از سایهروشنهای ملایم خبری نیست؛ آسمان، مزرعه، منش آدمها همه رنگهائی تند و خام دارند. گاردهای شهری درحالیکه میدانستند کمیسیون این کار را خوش ندارد، در ۲۴ مارس پرچم سرخ بلند کردند. سیدور، دِسِروی و فولژِراس بیتوجه به وظایف خود از فرمانداری کناره گرفتند؛ کارتوُ برای خبرگرفتن به پاریس رفته بود. به اینترتیب تمام بار بر دوش بُسک و بوُشه Bouchet افتاد که همراه با گَستون کرِمیو سعی کردند تا جنبش را تحت قاعده درآورند. آنها با گفتن اینکه حالا وقت پرچم سرخ نیست و نگاهداشتن گروگانها بیفایده است، خیلی زود درمعرض سوءِظن و مورد تهدید قرار گرفتند. شامگاه ۲۴ مارس، بوُشه Bouchet که کاملاً دلسرد شده بود، استعفا داد؛ ولی با شکایت کرِمیو به کلوپ گارد ملی راضی شد که به کار خود برگردد.
شایعۀ این کشمکشها در شهر به گوش میرسید. در روز ۲۵ مارس کمیسیون مجبور شد تا اعلام کند که «کاملترین توافق نظر، کمیسیون را با شورای شهر متحد کرده است.» ولی این شورا در همان روز خود را تنها قدرت موجود اعلان کرد و گارد ملی را به بیرون آمدن از انفعال فراخواند. این شورا که بین ارتجاع و مردم در نوسان بود، بازی حقیری را آغاز کرد که ناگزیر به رسوائی منجر میشد.
درحالیکه لیبرالها از تیرار و نمایندگان «چپِ» تندرو که دوُفُر در پیامهایش به آنها رجوع میداد، تقلید مینمودند؛ اسپیوان Espivent مو به مو از ژنرال تییِر Thiers کپیبرداری میکرد. او همه ادارات مارسی Marseille را چپاول کرده بود. خزانهداریِ لشکر به اُبائی منتقل شده بود. اگر گاستون کرمیو و بوُشه Bouchet شورا را وادار نکرده بودند که یک رئیس ستاد موقت برای سررشتهداری منصوب کند، هزاروپانصد تن نفرات گاریبالدی در ارتش وُژ و همچنین کسانیکه قصد داشتند بپایگاه آنها در آفریقا بپیوندند، بدون نان و بدون پول و توشۀ راه و حتی بدون سرپناه میماندند. کسانیکه خون خود را در راه فرانسه ریخته بودند، به برکت وجود کمیسیون، غذا و سرپناه دریافت کردند. گاستون کرمیو در نطقی به آنها گفت: «وقتی زمانش فرا برسد، شما این دستِ برادری را که ما به سویتان دراز کردهایم، به یاد خواهید آورد.» او یک احساساتیِ مهربان بود که انقلاب را بیشتر بهصورت ترانههای روستائی میدید.
در روز ۲۶ مارس انزوای کمیسیون آشکارتر شد. هیچکس علیه آن سِلاح برنداشت، ولی هیچکس هم به آن نپیوست. تقریباً همه شهردارها از نصب اعلامیههای آن در تابلوی اعلانات خود امتناع کردند و تظاهرات به هواداری از پرچم سرخ در اَرْل ناکام ماند. احساساتیهای آتشینِ درون فرمانداری هیچکاری برای توضیح اهمیت پرچمیکه برافراشته بودند، صورت ندادند؛ و این پرچم در مقابل چشمان مردم مارسی Marseilleکه با کنجکاوی نظاره میکردند و نیز در میان این آرامش کسالتبار، بیحرکت و بیصدا از برج ناقوس فرمانداری — مثل یک معما — آویزان بود.
پایتخت جنوب غربی هم شاهد فرومردن قیام خود بود. غرش تُندَرِ ۱۸ مارس، تولوز را هم به لرزه درآورده بود. در فُبوُر سَن سیپرییَن جمعیتی از کارگران آگاه و دلیر زندگی میکردند که استخوان بندی گارد ملی را تشکیل میداند و از روز ۱۹ مارس با فریاد «زندهباد پاریس!» بپاخاسته بودند. چند انقلابی از فرماندار، دوُپُرتال، خواستند که نظرش را له یا علیه پاریس اعلام کند. یک ماه بود که سازمان «نجات» تحت رهبری او مبارزهای را علیه «مجلس دهاتیها» پیش میبرد و حتی شخصاً در گردهماییهای عمومی برعقاید جمهوریخواهانۀ خود تأکید کرده بود. ولی او آدمی نبود که ابتکار به خرج دهد و از قطع رابطه با وِرسای خودداری میکرد. لیکن کلوپها او را تحت فشار قرار دادند، افسران گارد ملی را وادار کردند تا سوگند یاد کنند که از جمهوری دفاع مینمایند و خواستار مهمات شدند. تییِر Thiers که میدید دوُپُرتال درنهایت به خواست آنها تن خواهد داد، کِراتْری، رئیس پلیس سابقِ ۴ سپتامبری را به فرمانداری منصوب کرد. وی و در شب ۲۱ به ۲۲ مارس به خانۀ نانسوتی، فرمانده تیپ، وارد شد و وقتی متوجه شد که در پادگان فقط ششصد سرباز بیسازمان موجود است و گارد ملی کلاً از دوُپُرتال طرفداری میکند، به اَژَن Agen عقب نشست.
در روز ۲۳ مارس گارد ملی در کار تدارک تظاهراتی برای تسخیر قورخانه بودکه دوُپُرتال و شهردار خود را به کاپیتال — شهرداری مرکزی تولوز — رساندند. شهردار اعلام کرد که مراسم مورد نظر نباید برگزار شود و دوُپُرتال گفت ترجیح میدهد استعفا کند تا آنکه از جنبش اعلان هواداری نماید. ولی ژنرالها که از خیزش این محلۀ مردمی ترسیده بودند به قورخانه پناه بردند. شهردار و شورای شهر که فهمیدند دیگر نمیتوانند به نقش افلاطونی خود ادامه دهند، به نوبۀ خود گریختند؛ لذا دوُپُرتال که تنها در این فرمانداری مانده بود، مثل یک انقلابی بزرگ و درنتیجه مجموعاً شایستۀ احترام گارد ملی جلوه کرد. او نهایت تلاش را کرد تا به ژنرالها اطمینان بدهد؛ به قورخانه رفت و در آنجا عزم راسخ خود به برقراری نظم به نام حکومت وِرسای را به عنوان تنها حکومتی که او مشروع میدانست، به آنها فهماند؛ و در این کار چنان موفق بود که آنها به تییِر Thiers توصیه کردند تا او را در مقامش ابقا کند. کِراتْری طی بیانیهای از او کمک خواست تا فرمانداری را تحویل بگیرد و دوُپُرتال با او برای روز بعد، ۲۴ مارس، در جمع افسران گارد متحرک و گارد ملی قرار گذاشت. کِراتْری منظور او را فهمید و در اَژَن Agen باقی ماند.
هدف این تجمع جمعآوری داوطلبهای مورد درخواست مجلس بود. از شصت افسر گارد متحرک، چهار افسر برای خدمت به وِرسای اعلان آمادگی کردند. افسران گارد ملی نه تنها به فرمانداری نیامدند، بلکه برعکس، در همان زمان تظاهراتی را علیه کِراتْری تدارک دیدند. در ساعت یک، دو هزار نفر در میدان کَپیتول جمع شدند و با پرچمهای برافراشته به طرف فرمانداری به راه افتادند و دوُپُرتال افسران آنها را در فرمانداری پذیرفت. یکی از آنها اعلام کرد که نه فقط از مجلس حمایت نمیکنند، بلکه آمادهاند تا علیه آن بجنگند و اگر تییِر Thiers با پاریس صلح نکند، آنها اعلان کمون خواهند کرد. با ادای این اسم فریاد از چهار گوشۀ تالار بلند شد: «زندهباد کمون! زندهباد پاریس!» افسران که دلگرم شده بودند، قرار بازداشت کِراتْری را صادر کردند، کمون را اعلام نمودند و از دوُپُرتال خواستند که خود در رأس آنها قرار بگیرد. او سعی کرد شانه خالی کند و پیشنهاد نمود که به عنوان دستیار غیررسمی رؤسای کمون عمل کند. افسران که از این کوتاهی سخت ناراحت شدند، او را تشویق کردند تا به میدان فرمانداری بیاید و در آنجا گاردهای ملی برای او ابراز احساسات نمودند و به طرف کَپیتول به راه افتادند.
رهبران از همان لحظۀ ورود به تالار بزرگ، بسیار مضطرب به نظر میرسیدند. آنها مقام ریاست را به نوبت به شهردار و سایر اعضای انجمن شهر پیشنهاد نمودند، که همگی بیسروصدا شانه خالی کردند؛ و دوُپُرتال در مقابل این پیشنهاد و به منظور شانه خالی کردن از آن بیانیهای تهیه کرد که از بالکن بزرگ قرائت شد. این بیانیه میگفت: «کمونِ تولوز هواداری خود را از جمهوری واحد و تقسیمناپذیر اعلام میکند و از نمایندگان پاریس میخواهد بین حکومت و این شهر بزرگ پا درمیانی کند و آقای تییِر Thiers را دعوت میکند که مجلس را منحل نماید.» تودۀ مردم برای این کمون آبکی که به نمایندگان «چپ» و مظلومیت تییِر Thiers از جانب اکثریت مجلس «دهاتیها» باور داشت، ابراز احساسات کردند.
عصر همان روز عدهای از افسران یک کمیسیون اجرائی تعیین کردند که با دو یا سه استثنا از کسانی تشکیل میشد که صرفاً اهل حرف بودند و هیچ یک از شخصیتهای اصلی جنبش در آن حضور نداشتند. این کمیسیون همّ خود را مصروف نصب بیانیه کرد و از کوچکترین اقدامات احتیاطی، حتی اشغال ایستگاه راهآهن، غافل ماند. باوجود این، ژنرالها جرأت نکردند از قورخانۀ خود تکان بخورند و روز ۲۶ مارس قاضی اولِ محاکم و دادستان کل هم به آنها ملحق شدند و طی پیامی از اهالی خواستند دورشان جمع شوند. گارد ملی — در پاسخ — قصد داشت به قورخانه یورش برد و مردم فُبوُر هم از پیش و به طور دستهجمعی روانۀ کَپیتول شده بودند. ولی کمیسیون ترجیح داد مذاکره کند و پیغامی به قورخانه فرستاد که کمیسیون حاضر به انحلال است، البته به شرطی که حکومت به جای کِراتْری یک فرماندار جمهوریخواه انتخاب کند و دوُپُرتال را که کاری نکرده است (و این حرف درستی بود)، به حال خود رها کند. مذاکرات تمام شب طول کشید. گاردهای ملیِ خسته که فریب رؤسای خود را خورده بودند با خیال اینکه همهچیز رو به راه شده است به خانههایشان برگشتند.
کِراتْری که به خوبی در جریان این کوتاهیها قرار داشت، روز بعد با سه اسکادران سوارهنظام به ایستگاه راهآهن وارد شد؛ به قورخانه رفت، مذاکرات را قطع کرد و فرمان حرکت داد. در ساعت یک، ارتش وِرسای مرکب از ۲۰۰ سواره نظام و ۶۰۰ سرباز ناهمگون، عملیات خود را شروع کرد. یک دسته پل سَنسیپریَن را اشغال کرد تا شهر را از فُبوُر جدا سازد، دیگری بطرف فرمانداری رفت و دستۀ سوم همراه با نانسوتی، کِراتْری و قاضیها به جانب کَپیتول حرکت کردند.
حدود سیصد نفر حیاطها، پنجرهها و ایوان را پر کردند. ورسائیها نفرات و شش توپ خود را در یک خط به فاصلۀ حدوداً شصت متری ساختمان مستقر کردند و به این ترتیب با بیمبالاتی پیادهنظام و توپخانۀ خود را در تیررس تفنگهای شورشیان قرار دادند. قاضی اول و دادستان کل پیشقدم مذاکره شدند، ولی چیزی عایدشان نشد. کِراتْری قانون مجازات طغیان را درحالی قرائت کرد که صدایش در فریادها گم میشد. یک رگبارِ گلولۀ مشقی میتوانست هم سربازها و هم توپچیها را به هراس بیندازد، به خصوص که آنها را میشد از دو جناح تحت فشار قرار داد. ولی رهبران از کَپیتول گریخته بودند. هنوز امکان داشتکه شجاعت چند نفر موجب درگیری شود، که انجمن جمهوریخواهان مداخله کرد، گاردها را به عقبنشینی متقاعد نمود و کِراتْری را نجات داد. تسخیر فرمانداری از این هم آسانتر بود و کِراتْری همان شب در آن مستقر گردید. اعضای کمیسیون اجرائی روز بعد بیانیهای سرهم کردند و ازجمله در آن خواهان معافیت خود از مجازات شدند. کِراتْری یکی از آنها را به شهرداری منصوب کرد.
به اینگونه، کارگرانِ سخاوتمند تولوز که با فریاد «زندهباد پاریس» بپاخاسته بودند، از طرف کسانیکه آنها را به قیام کشانده بودند، درمیان مخمصه رها شدند. برای پاریس این شکستی مصیبتبار بود، زیرا اگر تولوز پیروز میشد، سراسر جنوب از سرمشق آن پیروی میکرد.
مرد اندیشه و عمل که همه این جنبشها کم داشتند، در قیام ناربُن پدیدار شد. این شهر قدیمی با شور و حالِ گالیک و با پشتکار رومی، مرکز حقیقی دموکراسی در حوزۀ شهرستان اُد Eudes میباشد. در دوران جنگ، هیچجا در مقابل کوتاهیهای گامبِتا اعتراضی شدیدتر از اینجا صورت نگرفت. به همین دلیل تفنگهای گاردهای ملیِ ناربُن را هنوز به آنها پس نداده بودند، درحالیکه گاردهای ملی در کَرکَسُن از مدتها پیش مسلح شده بودند. با رسیدن خبر ۱۸ مارس، ناربُن تردید نکرد و جانب پاریس را گرفت. برای اعلان کمون، یک تبعیدی امپراتوری، مردی با اعتقاداتی قوی و شخصیتی محکم، دیژُن، فوراً دست به کار شد. دیژُن که درعین سرسختیْ فروتن هم بود، رهبری جنبش را به رفیق دوران تبعید خود مارکوُ، رهبر شناخته شدۀ دموکراسی در اُد Eudes و یکی از پرحرارتترین طرفداران گامبِتا در زمان جنگ، پیشنهاد کرد. مارکوُ، این وکیل مکّار، از بیم به خطر انداختن خود و هراسان از انرژی دیژُن در دپارتمان مرکزی شهر، او را به رفتن به ناربُن تشویق کرد. دیژُن در ۲۳ مارس به آنجا وارد شد و در آغاز فکر کرد که اعضای انجمن شهر را به اعضای اصلی کمون تبدیل کند. ولی با امتناع شهردار — رِنال — از احضار شورا، مردم که کاملاً شکیبائی خود را از دست داده بودند، در عصر ۲۴ مارس به شهرداری مرکزی حمله بردند و با مسلح کردن خود با تفنگهائی که توسط شهرداری نگاهداری میشد، دیژُن و دوستانش را در آنجا مستقر کردند. او در بالکن ظاهر شد، کمونِ ناربُن را در اتحاد با کمون پاریس اعلام کرد و بلافاصله به اتخاذ اقدامات دفاعی پرداخت.
روز بعد رِنال سعی کرد که پادگان را با خود همراه کند و چند گروهان هم جلوی شهرداری مرکزی پدیدار شدند. ولی مردم به ویژه زنان، به سان خواهران پاریسیِ خود، سربازها را خلع سلاح کردند. یک ستوان و یک سرگرد به گروگان گرفته شدند. مابقی نفرات رفتند و در سربازخانههای سَنِبرنار درها را به روی خود بستند. چون رِنال همچنان درصدد دامنزدن به مخالفت بود، در روز ۲۶ مارس مردم او را دستگیر کردند؛ و دیژُن سه گروگان را در جلوی دستهای از فدرالها قرار داد، فرمانداری را تسخیر کرد و پستهای نگهبانی در ایستگاه راهآهن و تلگرافخانه مستقر نمود. برای به دست آوردن سلاح به زور وارد قورخانه شد و سربازان آنجا علیرغم فرماندههایشان که به آنها فرمان شلیک میداند، اسلحههای خود را تسلیم کردند. همان روز نمایندگانی از کمونهای مجاور وارد شدند و دیژُن دست به کار تعمیم جنبش شد.
او به روشنی فهمیده بود که قیامهای شهرستانها اگر به خوبی با هم پیوند نداشته باشند، خیلی زود فروکش میکنند. او میخواست دستِ یاری بسوی لیون Lyon و مارسی Marseille بپاخاسته دراز کند. تا همینجا بِزییِه و سِت به او قول کمک داده بودند. او عازم حرکت به بِزییه بود که در روز ۲۸ مارس دو گروهان از تورکو وارد شدند و اندکی بعد به دنبال آنها سربازانی از مُنپُلییِه، تولوز و پِرپینیان رسیدند. از این لحظه به بعد دیژُن مجبور شد همّ خود را مصروف دفاع کند. دستور داد ارتفاع باریکادها را بیشتر کنند، پستهای نگهبانی را تقویت کرد و به فدرالها سفارش نمود که همواره مترصد حمله باشند و فقط افسران را آماج بگیرند.
بعداً به این موضوع برمیگردیم. فعلاً پاریس ما را میطلبد. سایر جنبشهای شهرستانها صرفاً پسلرزههای لحظهای بودند. در روز ۲۸ مارس وقتی هنوز پاریس از پیروزی سرخوش بود، همه جنبشهای شهرستانها به جز مارسی Marseille و ناربُن جارو شده بودند.
فصل یازدهم — شورای کمون مردّد است
وقتیکه اعضای جدیدالانتخاب کمون جدید در تالار شورای شهرداری تشکیل جلسه دادند، میدان شهرداری مرکزی هنوز در جنبوجوش بود.
از صندوقهای رأی شانزده شهردار و معاون لیبرال از هر رنگ۱۰۷، چند رادیکال۱۰۸ و حدود شصت انقلابی از هرنوع بیرون آمد۱۰۹.
چه پیش آمد که این دستۀ اخیر انتخاب شدند؟ همهچیز باید گفته شود و سرانجام حقیقتِ زاینده جانشینِ تملقگوئی بیبو و خاصیت مکتب قدیمی رُمانتیک گردد که خود را «انقلابی» جا زده بود. چیزی هست که میتواند از خود شکست وخیمتر باشد: سوءِ تعبیر یا فراموش کردن علل آن.
سنگینیِ مسئولیت، البته بیشتر بر دوش انتخابشدگان است؛ ولی نباید همه را بارِ یک طرف کرد، انتخابکنندگان هم در آن سهیم بودند.
کمیته مرکزی در یکشنبۀ ۱۹ مارس به مردم گفته بود: «برای انتخابات کمون خود آماده شوید.» بنابراین، آنها یک هفتۀ کامل وقت داشتند تا موضوع وکالتی را که میخواستند بدهند و وکلائی که میبایست آن را عملی کنند، مشخص نمایند. بیشک، مخالفت شهردارها و اشغال پستهای نظامی، بسیاری از انقلابیون را از نواحی محل سکونت خود دور نگهداشته بود؛ ولی هنوز به اندازۀ کافی شهروندانی در محل حضور داشتند که کار گزینش را پیشببرند.
تصریح موضوع وکالتِ وکلا در هیچ زمانی از این ضروریتر نبوده است؛ زیرا مسئلۀ ارائۀ یک قانون اساسی کمونی به پاریس مطرح بود که میبایست برای تمام فرانسه نیز قابل قبول باشد. پاریس هرگز اینچنین نیازمند مردانی روشن و اهل عمل نبوده است که درعینحال هم بتوانند مذاکره کنند و هم نبرد.
باوجود این، هرگز مباحثات مقدماتیِ هیچ انتخاباتی از این کمتر نبوده است. فقط چند نفری مردم را به احتیاط دعوت میکردند؛ مردمیکه عادتاً در مسائل انتخاباتی بیش از حد دغدغه دارند و اینبار حتی تازه انقلاب کرده بودند تا گریبان خودرا از دست نمایندگانشان نجات دهند. کمیته نواحی بیستگانه بیانیهای حاوی چندین نکتۀ بسیار به جا منتشر کرد که میتوانست به عنوان طرحِ کلی مورد استفاده قرار گیرد. دو نماینده در ادارۀ امور داخله، از طریق مقالهای در روزنامه رسمی، سعی کردند توجه پاریس را به اهمیت رأیش جلب کنند. حتی یک مجمع هم برنامه ای کلی برای پاریس تنظیم نکرد. تنها دو یا سه ناحیه نوعی شرحِ وظائفِ وکلا تنظیم کردند.
به جای رأی دادن به یک برنامه، به اسمها رأی دادند. کسانی که خواستار کمون شده بودند و در کُردْری یا هنگام محاصره خودی نشان داده بودند، بدون آنکه هیچ توضیح دیگری از آنها خواسته شود، انتخاب شدند؛ و حتی بعضی مانند فلوُرِنس — علیرغم اشتباهات ۳۱ اکتبر — دوبار انتخاب شدند. تنها هفت یا هشت نفر از اعضای گمنام کمیته مرکزی، و آن هم نه از بهترینهایشان، انتخاب شدند. البته این درست است که کمیته مرکزی تصمیم گرفته بود که در انتخابات کاندید معرفی نکند. گردهماییهای عمومی در بسیاری از نواحی به حرّافان پرخاشگر و رُمانتیکهائیکه در دوران محاصره سر برآوردند و هیچ شناختی از زندگی عملی نداشتند، میدان میداد. در هیچجا کاندیداها مورد هیچگونه آزمایشی قرار نمیگرفتند. در گرماگرم مبارزه آنها هیچ به فکر روز بعد نبودند. گاه اینطور به نظر میرسید که هدف مورد نظر فقط نمایش دادن است، نه بنیانگذاری نظمی نوین.
فقط بیست وچهار کارگر انتخاب شدند که یکسومشان بیشتر به گردهمائیهای عمومی تعلق داشتند تا به انترناسیونال یا جوامع کارگری. سایر نمایندگان مردم از میان طبقۀ متوسط و به اصطلاح صاحبان مشاغل آزاد (حسابدارها و ناشران) انتخاب شدند-تعداد دوازده نفر از این دسته پزشک و وکیل دعاوی بودند. اینها، سوای تعدادی افرادِ واقعاً حاذق — چه مجرب و چه تازهکار — با وجود شخصیت قوی خود، به همان اندازۀ کارگران از مکانیسم سیاسی و اداری بورژوازی بیاطلاع بودند. سلامت کمیته مرکزی در این بود که از مردان بزرگی که هرکدام فرمول خاص خود را داشته باشند، پیراسته بود. برعکس، شورای کمون پر بود از محافل دوستانه، گروهها، نیمهمشاهیر و درنتیجه زورآزمائیها و رقابتهای بیانتها.
بدینترتیب، شتابزدگی و بیتوجهیِ رأیدهندگان انقلابی افرادی را به شهرداری مرکزی فرستاد که اکثریت آنها، گرچه اغلب ازخودگذشته، ولی بدون مُداقّه انتخاب شده بودند ، و، بدون وظایف مشخصیکه آنها را در مبارزهای که به آن وارد شده بودند مقید و هدایت کند در جریان کار به نیات و تمایلات خود واگذاشته شدند.
مرور زمان و تجربه بیشک این غفلت را تصحیح میکرد، ولی زمان تنگ بود. مردم هرگز حتی برای یک ساعت هم دچار تردید نشدند، و وای بر آنها اگر در این حال، آماده و سرتاپامسلح نباشند. انتخابات ۲۶ مارس غیرقابل جبران بود.
در جلسۀ اول فقط شصت نفر از کسانی که انتخاب شده بودند، حضور داشتند. در افتتاح جلسه، کمیته مرکزی آمد تا به شورا تبریک بگوید. رئیس سنی، بِسله، سرمایهداری با روحیه اخوت، نطق افتتاحیه را ایراد کرد.او با سرخوشی زیاد این انقلاب جوان را چنین تعریف کرد: «رهائی کمون پاریس رهائی همه کمونهای جمهوری است. مخالفان شما گفتهاند که شما به جمهوری ضربه زدهاید. این مثل بنای عظیمی است که پایههایش در عمق خاک فرو میرود. جمهوری ۱۷۹۳ سربازی بود که میخواست همۀ قوای ملت را متمرکز کند. جمهوری ۱۸۷۱ کارگری است که پیش از هر چیز آزادی میخواهد تا صلح را بنا کند. کمون به کلیه امور محلی، شهرستان به تمام امور منطقهای و حکومت به هرآنچه ملی است، میپردازد. اگر از این محدوده قدم بیرون نگذاریم، آنگاه مملکت و حکومت از تشویق و کف زدن برای این انقلاب خشنود و سرافراز خواهد بود.» این توهم سادهلوحانۀ پیرمردی بود که به هرصورت تجربۀ یک زندگی سیاسی طولانی را پشت سر داشت. این برنامه، با این حد از میانهروی در شکل، باز همانطور که در همین جلسه نشان داده شد، چیزی کمتر از ناقوس مرگ بورژوازی بزرگ نبود. ولی در عینحال نواهای ناسازی هم به گوش میرسید.
خشنها و گیجها به پیشنهادهای بیپایهای دست زدند و از کمون خواستند خود را واجد اختیار تامّ اعلان کند. تیرار که از ناحیه خودش انتخاب شده بود، از این فرصت برای کنارهگیری استفاده کرد و گفت که وکالت او فقط جنبۀ صرفاً شهری دارد و نمیتواند خصلت سیاسی کمون را قبول کند. استعفای خود را تسلیم کرد و با کنایهای استهزاآمیز از شورا وداع نمود: «من آرزوهای صمیمانهام را تقدیم شما میکنم، کاش در وظیفۀ خود موفق باشید.» و غیره.
گستاخی این مرد بیصداقت که هشت روز تمام مشغول برافروختن جنگ داخلی بود و حالا وکالتنامهای را که برای او صادر شده بود، به طرف انتخابکنندگان خود پرتاب میکرد، باعث خشم عمومی شد. ناشکیباترها بازداشت و دیگران اعلان ابطال وکالت او را تقاضا کردند. با وجود اینکه او در تریبون وِرسای گفت: «وقتی شما وارد شهرداری مرکزی میشوید، مطمئن نیستید که از آن بیرون میآئید»، خودش جان سالم به در برد.
بیشک این حادثه باعث شد که شورا به سرّی بودن مذاکرات خود رأی دهد؛ گرچه بهانۀ ظاهری این بود که کمون یک پارلمان نیست. این تصمیم، با نقض بهترین سنّتهای کمون ۱۷۹۳-۱۷۹۲، تأثیر بدی برجای گذاشت. چونکه به شورا ظاهرِ یک توطئه را میداد و دو هفته بعد، وقتی که در نتیجۀ طبیعی جلسات سرّی، روزنامهها پر شد از گزارشهای خیالی، لغو آن لازم به نظر رسید. ولی علنی بودن هرگز چیزی جز درج گزارشی کوتاه در روزنامه رسمی نبود. شورا هرگز عموم مردم را که با حضورشان میتوانست از خیلی اشتباهات جلوگیری کند، نپذیرفت.
روز بعد، شورا خود را به کمیسیونهای تخصصی برای امور مختلف تقسیم کرد. یک کمیسیون نظامی و کمیسیونهای دیگری برای دارائی، دادگستری، تندرستیِ عمومی، ارزاق، کار و مبادله، امور خارجه، خدمات عمومی و آموزش و پرورش تعیین شد. کمیسیون اجرائی مرکب بود از لُفرانسه، دوُوَل، فِلیکس پیا Félix Pyat، بِرژِره، تریدُن، اُد Eudes و وَیان که از بین آنها دوُوَل، بِرژِره، و اُد Eudes به کمیسیون نظامی هم تعلق داشتند.
تازه تصویب شده بود که تمام مصوبات باید امضای کمون را داشته باشد — رأیی که خیلی زود فراموش شد — که خبر ورود نمایندگان کمیته مرکزی اعلان گردید. آنها پس از نیم ساعت انتظار داخل شدند. سخنگوی آنها گفت: «شهروندان، کمیته مرکزی آمده است تا اختیارات انقلابی خود را به شما تقدیم کند. ما وظایفی را که اساسنامه برایمان تعیین کرده از سرمیگیریم.»
وقت آن بود که شورا اُتوریتۀ خود را تأکید کند. شورا، تنها نمایندۀ اهالی و یگانه مسئول امور، حالا میبایست همه قدرتها را جذب کرده باشد و همزیستی با کمیتهای را تحمل نکند که مسلماً همواره موضع برتری را که زمانی داشته است، به خاطر دارد و ممکن است که تلاش کند تا دوباره آن را به دست آورد. شورا در جلسۀ قبل خود با تصویب اینکه کمیته افتخار پاریس و جمهوری است، حق این کمیته را ادا کرده بود و حالا میبایست از آن بخواهد که به قول خود عمل کند و وظیفۀ خود را خاتمه یافته اعلام نماید. اما به جای تصمیمی مقتدرانه در این جهت به اتهامزنی متوسل شد.
یکی از اعضای شورا قرارِ انحلالِ کمیته مرکزی پس از انتخابات را یادآوری کرد. اگر هدفشان قدرت نبود، لزومی برای بقای سازمانشان وجود نداشت. وارْلَن Varlin و بِسله از موجودیت کمیته دفاع کردند که با مخالفت ژوُرْد و ریگو روبرو شد. نمایندگان کمیته که احیاناً با یک جملۀ قاطع تسلیم میشدند، درمقابل این ضعف به مقاومت برخاستند. آنها گفتند: «این همان فدراسیونی استکه جمهوری را نجات داد. حرف آخر هنوز زده نشده بود. انحلال این سازمان شکستن قدرت شماست. کمیته مرکزی مدعی شراکت در حکومت نیست. این کمیته حلقۀ اتحاد بین شما و گارد ملی، این دست راست انقلاب، باقی میماند. ما دوباره همان چیزی میشویم که بودیم: مشاور خانوادۀ بزرگ گارد ملی.»
این قیاس معالفارق حسابی مؤثر افتاد. مذاکرات به درازا کشید و نمایندگان کمیته بدون آنکه نتیجهای به دست آمده باشد، خارج شدند.
در این هنگام، فِلیکس پیا Félix Pyat بدون مقدمه و مثل عروسک کوکی از جا پرید و پیشنهاد لغو سربازگیری اجباری را مطرح کرد.
روز ۳ مارس او دزدانه از مجلس بیرون آمده بود، همانطورکه در ۳۱ اکتبر از شهرداری مرکزی جیم شده بود؛ و چند روز بعد از زندان در رفت. در ۱۸ مارس او از جا نجنبید، درحالیکه دُلِکْلوُز Delescluze از همان روز اول به انقلاب پیوسته بود. فِلیکس پیا Félix Pyat منتظر پیروزی ماند و در آستانۀ انتخابات آمد تا در مقابل کمیتهای طبل بزند که «به مغرورترین آدمها درس تواضع میدهد و نوابغ را دچار احساس حقارت میکند.» او که با حدود ۱۲٫۰۰۰ رأی از ناحیه دهم انتخاب شده بود، حالا میرفت تا کرسیاش را در شهرداری مرکزی اشغال کند.
بالاخره ساعتیکه انتظارش بیست سال طول کشیده بود فرارسید و او در شُرف رفتن روی صحنه بود. درمیان انبوه نمایشنامه نویسها، معجزهگرها، رُمانتیکها، خیالبافها و بقایای ژاکوبنها که از ۱۸۳۰ به این طرف به پرو پای انقلاب اجتماعی پیچیدهاند، کار او عبارت بوده است از فراخواندن به شاهکُشی و شورشگری انقلابی، و مراسله، تمثیل، تشویق، استدعا، یادآوری، قطعات ادبی پیرامون وقایع روز و دستکاری ساختههای مونتانیارها و ترمیم آنها با اندکی لعاب انساندوستانه. در دورۀ امپراطوری بیانیههای تند و تیز او مایه خوشنودی پلیس و روزنامههای بناپارتیست بود؛ چرا که همانند لقمههای پوسیده به طرف مردم پرتاب میشد بدون آنکه آنها بتوانند نکتهای عملی یا ذرهای معنی از آن بیرون بکشند. این حالت مستی و برانگیختگی خالی از تصنع نبود. مردِ پریشان و دیوانۀ روی سن، در پشت صحنه حسابی زیرک و دست به عصا میشد. در بطن، فقط آدمی شکاک و موذی بود و تنها در خودستائی صمیمیت داشت. او با جیبهائی پر از لایحه به کمون آمد.
وقتی طرح خود را خواند، رُمانتیکها با حرارت آن را تحسین کردند و فوراً به تصویب رسید. درحالیکه آن روز صبح کمون هیچ اشارهای به این قبیل چیزها نکرده بود و صرفاً در بیانیهای که جهت معرفی خود به پاریس منتشر نمود، ازجمله گفت: «امروز تصمیمگیری در مورد کرایهخانه، فردا در مورد بدهیهای عقبمانده، از سرگیری خدمات عمومی و شفافسازی آنها و تجدید سازمان گارد ملی؛ اولین اقدامات ما اینها هستند.» و حالا ناگهان به امور کشوری میپرداخت. صبح کمون و شب مجلس مؤسسان.
اگر میخواستند انقلاب را از کمونی به ملی تبدیل کنند، این را باید میگفتند؛ جسورانه برنامۀ کلی خود را مطرح میکردند و ضرورت این اقدام خود را برای فرانسه ثابت میکردند. ولی این مصوبۀ تصادفی و بالبداهه، بدون اعلامیه قبلی و پیگیری بعدی چه معنی داشت؟ این الزامات حتی بررسی هم نشد. به بهانۀ احتراز از پارلمانتاریسم از امور مورد بحث با شتاب گذشتند.
بعد، شورا بخشودگی کرایههای عقبمانده بین اکتبر ۱۸۷۰ و ژوئیۀ ۱۸۷۱ را تصویب کرد. وِرسای فقط مهلت داده بود، که با اصل انصاف مغایرت داشت. شورا کرایهها را به این دلیلِ درست بخشید که مالکین هم باید سهم خود را از فداکاری عموم مردم بپردازند. ولی بسیاری از صاحبان صنایع را که در دوران محاصره سودهای تکاندهندهای به جیب زده بودند، معاف کرد. این مغایر عدالت بود.
بالاخره، آنها از اعلان وجود خود به شهرستانها که پیش از آن هم از سوی کمیته مرکزی نادیده گرفته شده بودند، غفلت کردند. البته کمیسیونی مأمور تنظیم پیامی خطاب به شهرستانها شده بود، ولی کار آن مورد پسند قرار نگرفت و کمیسیون دیگری تعیین شد؛ به طوریکه چه با این کمیسیون چه با آن دیگری برنامۀ کمون برای شهرستانها ۲۲ روز معلق ماند و شورا اجازه داده بود تا قیامهای شهرستانها فرونشینند، بدون آن که توصیه و نظری به آنها داده باشد.
این تخطیها و بینظمیها پاریس را به این فکر میانداخت که قدرت جدید نه نظر خیلی روشنی دارد و نه آگاهیای از موقعیت. بخش لیبرال کمون از این بهانه برای بیرون رفتن استفاده کرد. اگر توافق ۲۰ مارسِ شهردارها و معاونین منتخب، صمیمانه بود و اگر نگران سرنوشت پاریس بودند، شجاعانه پای وظیفۀ نمایندگی خود میایستادند. اینها هم نظیر همکاران شهرستانی خود کنارهگیری کردند؛ ولی بیشتر از آنها مقصر بودند، چراکه به انتخاب خود اعتراض نکرده بودند. بسیاری از اینها هرگز در شهرداری مرکزی دیده نشده بودند. عدهای دستهای خود را به هم میسائیدند و مینالیدند که «ما به کجا میرویم؟» عدهای دیگر خود را به مردن میزدند که «میبینید، من دارم نفسهای آخرم را میکشم.» از همه ناپسندتر کسانی بودند که از همان آغاز حقیرانه درصدد طفره رفتن بودند. هیچکدام دلیرانه قطع رابطه نکردند.
استعفای آنها۱۱۰ و انتخابهای مضاعف در روز ۳۰ مارس، که کمون به اعتبارنامهها رسیدگی میکرد، ۲۲ جای خالی باقی گذاشت. کمون با وفاداری به بهترین سنتهای جمهوری فرانسه فرانکِل مجارستانی — یکی از هوشمندترین اعضای انترناسیونال — را که از ناحیه سیزدهم انتخاب شده بود، به عضویت پذیرفت. شش نامزد یکهشتمِ آراءِ مقرر در قانون انتخابات ۱۸۴۸ را کسب نکرده بودند. شورا این مورد را نادیده گرفت، زیرا این نامزدها به ناحیههائی تعلق داشتند که محلات مرتجعنشین را شامل میشد و روزبه روز خالیتر میشدند.
هواداران نظم که دوبار چوب این اوضاع را خورده بودند، همچنان مهاجرت به وِرسای را ادامه میدادند و انبار جدیدی از کینهها و لافزنیها در آنجا ذخیره میکردند. شهر حالتی جنگی به خود گرفته بود. همهچیز خبر از آن میداد که درگیری قریبالوقوع است. تییِر Thiers پیشاپیش پاریس را از فرانسه جدا کرده بود. در ۳۱ مارس، در آستانۀ سررسید اداری آوریل، مدیر پستخانۀ کل، رامپون، با نقض قول شرفی که به تییِز، نمایندۀ کمیته مرکزی داده بود، پس از بهمریختن خدمات پستی ناپدید شد و تییِر Thiers قطارهای باری را حذف کرد و کلیه مراسلات به مقصد پاریس را پسفرستاد. وی در اول آوریل رسماً اعلان جنگ داد. او به فرماندارها تلگراف کرد: «مجلس در وِرسای جلسه دارد، جائیکه سازماندهی یکی از بهترین ارتشهائی که تاکنون فرانسه داشته است، درحال اتمام است. پس شهروندان نیک میتوانند دلگرم و بپایان درگیری امیدوار باشند که البته تأسفبار، ولی کوتاه خواهد بود.» این لافزنی مزورانۀ همان بورژوازیای است که از سازماندهی ارتش درمقابل پروسیها سرباز زده بود. این «یکی از بهترین ارتشها»، همان ویرانههای باقیماندۀ ۱۸ مارس بود که با پنج یا شش هنگ حدود سیوپنج هزار نفر، سههزار اسب و پنجهزار ژاندارم و گروهبان شهری، تنها نیروئی که نوعی انسجام داشت، تقویت شده بود.
پاریس حتی موجودیت این ارتش را هم باور نداشت. روزنامههای مردمی خواستار شبیخون بودند و از سفر به وِرسای به صورت یک گردش صحبت میکردند. از همه دوآتشهتر روزنامه انتقام جو Vengeur بود که در آن فِلیکس پیا Félix Pyat با خشم کلاه و زنگوله خود را تکان میداد. او کمون را تشویق میکرد که «به وِرسای فشار آورد. بیچاره وِرسای! دیگر پنجم و ششم اکتبر ۱۷۸۹ را به خاطر نمیآورد که زنهای کمون به تنهائی برای بازداشت شاهاش کافی بودند.» صبح یکشنبه ۲ آوریل همین عضو کمیسیون اجرائی به پاریس خبر داد: «دیروز در وِرسای سربازان که از آنها خواسته شده بود که با آری یا نه به این سؤال جواب بدهند که آیا مایلند به طرف پاریس حرکت کنند، پاسخِ نه دادند!»
فصل دوازدهم — ورسائیها قراولها را عقب میرانند و اُسَرا را کشتار میکنند
ورسائیها درست در همان روز، ۲ آوریل، ساعت یک، بدون هشدار و بدون اخطار قبلی آتش میکنند و گلولههای توپ را به داخل پاریس شلیک میکنند.
چندین روز بودکه سوارهنظامِ آنها با پستهای مقدم ما در شَتیون و پوُتو تبادل آتش میکردند. ما کوُربُوُآ را که برجادۀ وِرسای اِشراف دارد، اشغال کردیم. این کار، دهاتیهای مجلس را خیلی نگران کرد. در روز دوم، ساعت ده صبح، سه بریگاد از بهترین سربازان وِرسای، در جمع ۱۰٫۰۰۰ نفر به تقاطع بِرژِر رسیدند. ششصد یا هفتصد سوارهنظام از بریگاد گَلیفه این عملیات را پشتیبانی میکردند. درحالیکه ما فقط سه گردان فدرال، درکل پانصد یا ششصد نفر، در کوُربُوُآ در پناه یک باریکاد نیمهتمام، درکنار جادۀ سَنژرمن داشتیم. ولی این گردانها خیلی خوب دیدبانی میکردند. پیشاهنگهای آنها سَرـجرّاحِ ارتش وِرسای را که با یک سرهنگ ژاندارمری اشتباه گرفته بودند، کشتند.
هنگام ظهر، ورسائیها که پادگان کوُربُوُآ و باریکاد را زیر آتش توپخانه گرفته بودند، دست به حمله زدند. با اولین گلولههای افراد ما، آنها با جاگذاشتن توپها و افسران خود در جاده، پا به فرار گذاشتند. وینوآ خودش مجبور شد بیاید و به فراریها بپیوندد. در همین زمان، گردان ۱۳۰، صفِ کوُربُوُآ را از سمت راست دور زد و پیادهنظامِ ملوانان به چپ پیچید و از طریق پوُتو حرکت کرد. فدرالها که از لحاظ تعداد خیلی کمتر بودند و میترسیدند که ارتباطشان با پاریس قطع شود، کوُربُوُآ را تخلیه کردند و درحالیکه گلولههای توپْ آنها را دنبال میکرد، با جاگذاشتن دوازده کشته و تعدادی اسیر به خیابان نُییی عقب نشستند. ژاندارمها پنج نفر و از جمله یک بچهی پانزده ساله را گرفتند، آنها را بیرحمانه کتک زدند و پای مُنوالریَن تیرباران کردند. با ختم این عملیات، ارتش به مواضع خود برگشت.
با صدای توپ همه پاریس به جنب وجوش درآمد. هیچکس گمان نمیکرد که حمله شده باشد. از روز ۲۸ مارس به بعد همه کاملاً در چنین جوّی از اعتماد به سر میبردند. لابد سروصدای یک جشن تولد است و یا نهایتاً سوءِ تفاهمی رخ داده است. وقتی خبر با آمبولانسها از راه رسید، وقتی این کلام ادا شد که «محاصره دارد دوباره شروع میشود»، انفجار وحشت همه محلهها را تکان داد. پاریس به کندوئی از زنبوران هراسان شبیه بود. باریکادها دوباره برپا شد، در همهجا صدای طبلهای فراخوان به سلاح شنیده میشد و توپها را به سنگرهای پورتـمَیو و تِرْن کشیدند. در ساعت سه، ۸۰٫۰۰۰ نفر آماده بودند و فریاد میزدند: «پیش بسوی وِرسای!» زنها گردانها را تهییج میکردند و از حرکت در پیشاپیش آنها حرف میزدند.
کمیسیون اجرائی تشکیل جلسه داد و بیانیهای را به دیوارها چسباند: «توطئهگران سلطنتطلب حمله کردهاند. علیرغم ملایمت رفتار ما آنها حمله کردهاند. وظیفۀ ما این است که در مقابل این تجاوزات جنایتکارانه از این شهر بزرگ دفاع کنیم. در کمیسیون، فرماندهان، دوُوَل، بِرژِره و اُد Eudes از حمله هواداری کردند. آنها میگفتند: «شور و هیجان مردم غیرقابل مقاومت و بینظیر است. وِرسای در مقابل ۱۰۰٫۰۰۰ نفر چه میتواند بکند؟ ما باید حمله کنیم. همکارانشان مخالفت کردند، به ویژه فِلیکس پیا Félix Pyat که با پرخاشگریها و لافزنیهای آن روز صبح خود مواجه بود. شخصیت مسخرۀ این آدم، او را در مقام حافظ حیات قرار داد. او میگفت: «آدم همینجور بیبرنامه، بیتوپ، با کادرها و بدون رهبر حرکت نمیکند» ؛ و خواستار برگشتن نفرات شد. دوُوَل که از روز ۲۹ مارس در فکر یک پاتک بود، با پرخاش به او گفت: «پس چرا سه روز استکه فریاد میزنی «پیش بسوی وِرسای؟» پرحرارتترین مخالف حمله لُفرانسه بود. سرانجام، چهار عضو غیرنظامیِ شورا — یعنی اکثریت — تصمیم گرفت که فرماندهان نظامی صورت مفصلی از نفرات، توپها، مهمات و وسائل حمل ونقل تهیه کنند. همان شب کمیسیون، کلوُزِره را به عنوان نمایندۀ مسئول در امور مربوط به جنگ مشترکاً با اُد Eudes انتخاب کرد. اُد Eudes که عضو حزب موسوم به اقدام بود، این مقام را فقط به برکت حمایت دوستان قدیمی خود به دست آورد.
علیرغم اکثریتِ کمیسیون، ژنرالها آمادۀ حرکت شدند. در هرصورت آنها دستور رسمیای مغایر با این کار هم دریافت نکرده بودند. فِلیکس پیا Félix Pyat حتی حرفش را اینطور تمام کرد که: «درنهایت، اگر شما فکر میکنید که آمادهاید...»، آنها میدیدند که فلوُرِنس همواره برای نشان دادن یک ضرب شصت آماده است و سایر همکارانش هم به اندازۀ او ماجراجو هستند و با توجه به اُتوریتۀ خود مطمئن بودند که گارد ملی از آنها تبعیت خواهد کرد. آنها به رؤسای لژیونها پیغام دادند که به آرایش ستونها بپردازند. گردانهای کرانۀ راست میبایست در میدان واندُم و میدان واگرام جمع شوند و گردانهای کرانۀ چپ در پلَس دیتالی و شانـدُـمارس.
این جابه جائیها درغیاب افسران کادر که آنها را هدایت کنند، خیلی بد انجام شد. عدۀ بسیاری از نفرات آنقدر سرگردان به اینسو و آنسو رفتند که خسته شدند. باوجود این، نیمهشب حدود ۲۰٫۰۰۰ نفر در کرانۀ راست سِن وجود داشت و ۱۷٫۰۰۰ در کرانۀ چپ.
شورا از ساعت هشت تا نیمهشب جلسه داشت. فِلیکس پیا Félix Pyatی سمج و همواره وقتشناس خواستار حذف بودجۀ عبادت عمومی شد. اکثریت فوراً رضایت خاطر او را فراهم کرد. او درست همینطور میتوانست لغو ارتشهای وِرسای را هم از تصویب بگذراند. از جمله، از آمادگی نظامی که گوش پاریس را کَر کرده بود، هیچکس در شورا کلمهای به زبان نیاورد-هیچکس با فرماندهان نظامی در مورد میدان نبرد بحث نکرد.
نقشۀ این فرماندهان که به کلوُزِره ابلاغ گردید، این بود که نمایش قدرتی در مسیر رُی انجام شود و همزمان دو ستون از طریق مُدُون و فلات شَتیون به وِرسای حمله برند. قرار شد که بِرژِره با معاونت فلوُرِنس در جناح راست عمل کند و فرماندهی ستونهای مرکز و چپ به عهدۀ اُد Eudes و دوُوَل باشد. طرحی ساده و باوجود کادرهای مجرّب و آدمهای محکم در رأس ستونها به سهولت قابل اجرا. ولی بیشتر گردانها از ۱۸ مارس فاقد رهبر و گارد ملی از کادر عاری بود و فرماندهانی که مسئولیت ۴۰٫۰۰۰ نفر را به عهده داشتند، هرگز حتی یک گردان را هم به میدان نبرد نبرده بودند. آنها حتی ابتدائیترین اقدامات احتیاطی را مورد غفلت قرار دادند؛ طرز جمعآوری توپها، گاریهای مهمات و آمبولانسها را نمیدانستند؛ تنظیم دستور کار روزانه را فراموش میکردند؛ و نفرات را در هوای سرد مهآلودی که تا مغز استخوان نفوذ میکرد، ساعتها بیغذا میگذاشتند. هر فدرالی رهبری را که بیشتر از همه دوست داشت انتخاب میکرد. بسیاری حتی یک خشاب گلوله هم نداشتند و گمان میکردند که پاتَک یک تظاهرات ساده است. کمیسیون اجرائی اندکی پیش از این، از میدان واندُم — محلِ ستاد کل گارد ملی — اعلامیهای انتشار داده بود: «سربازانِ صف همگی دارند به جانب ما میآیند»، و اعلام میکرد که «جز افسران ارشد هیچکس نمیخواهد بجنگد.»
در ساعت سه صبح ستون بِرژِره با حدود ده هزار نفر و فقط هشت عراده توپ به پل نُییی رسید. لازم بود به نفرات که از شب پیش تا آن هنگام چیزی نخورده بودند، فرصت داده شود تا تجدید نیرو کنند. هنگام سپیدهدم به جانب رُی حرکت کردند. گردانها دسته دسته به صف، بدون پیشقراول، از وسط جاده حرکت میکردند و با سرخوشی در حال بالا رفتن از فلات بِرژِره بودند که ناگهان یک گلولۀ توپ در میان آنها منفجر شد و یکی دیگر به دنبال آن آمد. مُن - والِریَن آتش گشوده بود.
درمیان هزارها فریادِ «خیانت!» وحشت زیادی گردانها را فرا گرفت چرا که کلِ گارد ملی گمان میکرد که مُن - والِریَن را ما تسخیر کردهایم. بسیاری از اعضای کمون و کمیته مرکزی در میدان واندُم میدانستند که اینطور نیست ولی به طرزی بسیار احمقانه آن را پنهان میکردند به این امید که مُن - والِریَن آتش نخواهد کرد. این درست است که مُن - والِریَن فقط دو یا سه توپ داشت که خیلی هم بد نشانهگیری شده بودند و نفرات گارد با یک حرکت سریع میتوانستند از تیررس آنها خارج شوند، ولی وقتی در حالتی از اعتماد کورکورانه غافلگیر شدند تصور کردند که به آنها خیانت شده است و به هرسو فرار کردند. بِرژِره دست به هرکاری زد تا آنها را نگهدارد. یک گلوله برادر رئیس ستاد او را که افسر ارتش منظم بود و به کمون پیوسته بود، به دو نیم کرد. بخش اعظم فدرالها در مزارع پراکنده شدند و به پاریس برگشتند. فقط ستون نودویکم و معدودی دیگر، در مجموع ۱٫۲۰۰ نفر همراه بِرژِره ماندند و با تقسیم شدن به گروههای کوچک به رُی رسیدند. اندکی بعد فلوُرِنس از جادۀ اَنییِر رسید، حداکثر هزار نفری با خود آورده بود۱۱۱. بقیه در پاریس و یا در راه عقب کشیده بودند. باوجود این فلوُرِنس پیشروی کرد و به مَلمِزُن رسید، سوارهای گَلیفه را متواری کرد و پیشاهنگان پاریس تا بوژیوَل پیش رفتند.
ورسائیها که از این حمله غافلگیر شده بودند، خیلی دیر، حدود ساعت ده، به خود آمدند. ده هزار نفر به مقابله با بوژیوَل گسیل شد و توپهای مستقر روی تپۀ ژونشِر، رُی را گلولهباران کردند. دو بریگاد سواره در سمت راست و بریگاد گَلیفه در چپ از جناحها دفاع میکردند. پیشاهنگ پاریس که فقط مشتمل بر تعداد انگشت شماری میشد، دست به مقاومت سرسختانهای زد تا به بِرژِره امکان دهد عقبنشینی خود را که از ساعت یک شروع کرده بود، به انجام برساند. او به نُییی عقب نشست و در آنجا سرپل را مستحکم کرد. تعدادی از افراد دلیری که با سرسختی در رُی پایداری کرده بودند، با دشواری زیاد خود را به پلِ اَنییِر رساندند که در آنجا مورد تعقیب سوارهنظام قرار گرفتند و چند اسیر دادند.
فلوُرِنس در رُی غافلگیر شد و خانهای که همراه با چند افسر در اشغال داشت، به محاصره ژاندارمها درآمد. درحالیکه او آماده میشد تا از خود دفاع کند، افسر دسته، کاپیتان دِمَره با شمشیر چنان ضربۀ خشمآلودی به سر او وارد کرد که مغزش بیرون ریخت. جسد را در یک گاری انداختند و به وِرسای بردند و در آنجا بانوان شیکپوش جمع شدند تا از صحنه لذت ببرند. چنین بود پایان این مرد دریادل و محبوب انقلاب.
در مُنتهیاِلیه سمت چپ، دوُوَل شب را با شش یا هفت هزار نفر در فلات شَتیون گذرانده بود. حوالی ساعت هفت او یک ستون از نفرات نخبه تشکیل داد، تا پُتیـبیسِتْر پیش رفت، پُست مقدمِ ژنرال دوُ بَرَی را متفرق کرد و افسری را برای شناسائی ویلکوُبله فرستاد که برجاده مُشرِف بود. این افسر خبر داد که راه باز است و فدرالها بدون ترس پیشروی کردند. وقتی در نزدیکی قصبه آتش شروع شد، افراد به صورت تکتیراندازان به جنگ و گریز دست زدند و دوُوَل بیحفاظ در میان جاده به آنها سرمشق میداد. آنها تا چند ساعت پایداری کردند. چند گلولۀ توپ برای پراکنده کردن دشمن کافی بود، ولی دوُوَل توپخانه نداشت. حتی گلوله برای تفنگها هم کم آمده بود و مجبور شد بفرستد از شَتیون بیاورند.
عمدۀ قوای فدرالها که استحکامات را در اشغال داشتند، گرفتار در کلاف سَردرگُمِ بینظمی، خود را از هرسو در محاصره میانگاشتند. قاصدان دوُوَل، پس از ورود، تقاضا نمودند و تهدید کردند؛ ولی نه نیروی تقویتی دریافت کردند و نه مهمّات. یک افسر حتی فرمان عقبنشینی داد. دوُوَل نگونبخت، کاملاً رها شده، در معرض هجوم بریگاد دِرُژا و تمامی تیپ پِله، درمجموع هشت هزار نفر، قرار داشت. او با سربازانش به فلات شَتیون عقب نشست.
تلاشهای ما در مرکز خوش اقبالتر نبود. ده هزار نفر در ساعت سه صبح با رانْوییِه و آوْریال شانـدُـمارس را ترک کرده بودند. ژنرال اُد Eudes و تمام ستاد جنگی او به سربازان دستور حرکت داده بودند. در ساعت شش دستۀ شصت و یکم به موُلینو رسید که توسط ژاندارمها دفاع میشد. اینها خیلی زود مجبور شدند به مُدُون عقبنشینی کنند که قویاً در اشغال یک بریگاد ورسائی قرار داشت و در ویلاها سنگر گرفته و به مسلسل مسلح بود. درحالیکه پاریس صدها توپ داشت، فدرالها فقط هشت توپ داشتند و هریک از آنها فقط برای هشت دور تیراندازی خوراک داشت. آنها خسته از تیراندازی به دیوارها در ساعت شش به مولینو عقب نشستند. رانْوییِه به جستجوی توپ رفت و آنها را در دژِ ایسی سوار کرد و به این ترتیب مانع از آن شد که ورسائیها دست به هجوم بزنند.
ما در همه نقاط شکست خورده بودیم، ولی روزنامههای هوادار کمون فریاد «پیروزی» سر میدادند. کمیسیون اجرائیکه تکیۀ بیجا به پرسنلی که حتی نام فرماندهان خود را نمیدانستند، از به همپیوستن فلوُرِنس و دوُوَل در کوُربُووآ خبر داد. فِلیکس پیا Félix Pyat که دوباره جنگطلب شده بود در وانژُرِ شش بار فریاد زد: «بسوی وِرسای»۱۱۲! باوجود فرارهای صبح اشتیاق مردم فروکش نکرد. یک دستۀ سیصد نفره از زنان در پشت پرچمهای سرخ در شانزهلیزه حرکت کردند و خواستار قیام علیه دشمن شدند. روزنامههای عصر از ورود فلوُرِنس به وِرسای خبر دادند.
در سنگرهای بیرون پاریس حقیقتِ غمانگیز کشف شد. گاردها در صفوف طولانی از همه دروازهها به پاریس برمیگشتند و در ساعت شش تنها ارتش بیرون از پاریس، گاردهای مستقر در فلات شَتیون بود. چند گلولۀ توپی که در وسط آنها فرود آمد بینظمی را تکمیل کرد.
بعضی از نفرات، دوُوَل را که تلاشی نومیدانه میکرد تا آنها را گردهم آورد، تهدید کردند. وی همچنان و همواره مصمم، فقط در حلقۀ انگشتشماری از نفرات ماند. او که معمولاً آدمی کمحرف بود، تمام شب — بیوقفه — میگفت: «من عقبنشینی نمیکنم.»
روز بعد ساعت هشت، این فلات و دهات مجاور آن توسط بریگاد دِروژا و تیپ ژنرال پِله محاصره شد. ژنرال پِله به آنها گفت: «تسلیم شوید، جانتان در امان خواهد بود.» پاریسیها تسلیم شدند. ورسائیها فوراً سربازانی را که در صفوف فدرالها میجنگیدند گرفتند و تیرباران کردند. اُسَرا را در میان دو ردیف نیروهای شکاری درحالیکه افسرانشان با سرهای برهنه و حمایلهای پاره در رأس کاروان قرار داشتند، به وِرسای فرستادند. در پُتی - بیسِتْر با فرماندۀ کل ستاد، وینوآ، برخورد کردند. او دستور داد که افسران تیرباران شوند، ولی رئیس اسکورت، قول ژنرال پِله را به او یادآوری کرد. وینوآ پرسید «اینجا فرماندهای هست؟» دوُوَل از صف بیرون آمد و گفت «خود من!» دیگری جلو آمد و گفت «من رئیس ستاد دوُوَل هستم.» آنگاه رئیس داوطلبان مُنروُژ خود را کنار آنها قرار داد. وینوآ گفت «شما بیسروپاهای نفرتانگیزی هستید،» بعد رو به افسرانش کرد و گفت «تیربارانشان کنید.» دوُوَل و رفقایش از پاسخ دادن به او اِبا کردند، گودالی را تمیز نمودند و کنار دیواری ایستادند که روی آن نوشته شده بود «دوُوَل باغبان.» سینههای خود را برهنه کردند و با فریاد: «زندهباد کمون!» در راه آن جان دادند. یک اسب سوار پوتینهای دوُوَل را کَند و به عنوان غنیمت با خود بُرد۱۱۳، و سردبیر فیگارو یقۀ خونآلود او را به چنگ آورد.
به این ترتیب، ارتش نظم، جنگ داخلی را با کشتار اسُرا آغاز کرد. این جنگ در ۲ آوریل شروع شده بود؛ روز بعد، ۳ آوریل، ژنرال گَلیفه در شاتوُ دستور تیرباران سه فدرال را که هنگام صرف غذا در قهوهخانهای دستگیر شده بودند، داد؛ و بعد بیانیه ددمنشانهای منتشر کرد: «جنگ توسط راهزنان پاریس اعلام شده است. آنها سربازان مرا به قتل رساندهاند. این جنگ بیرحمانهای است که من علیه این آدمکشها اعلام میکنم. من باید سرمشقی میدادم.»
ژنرالیکه رزمندگان پاریس را راهزن و این آدمکشیها را «سرمشق» مینامید، بیسروپای ولخرجی بود که زندگی پرتجملی داشت و از زمانی که خانه خراب شد، بازیگران زن خرجش را میدادند. او که به راهزنی در مکزیک شهرت داشت، در عرض چند سال براثر دلربائیهای همسرش که در بزمهای عیش و نوشِ دربارِ امپراطور چهرهای برجسته بود، به فرماندهی بریگاد رسید. در این جنگ داخلی هیچچیز آموزندهتر از این پرچمداران «مردم شریف» نیست.
فوج پرشماری از این «مردم شریف» به خیابان پاریس در وِرسای شتافتند تا اسرای شَتیون را تماشا کنند. تمامی مهاجرین پاریس — کارمندان، قرتیها، بانوان محافل اعیانی و زنان خیابانی — آمده بودند تا مانند گرازهای خشمگین با مشت و عصا و چتر آفتابی فدرالها را بزنند، کُت و کلاهشان را بکشند و فریاد بردارند: «مرگ بر آدمکشها! بسوی گیوتین!» در میان این «آدمکشها» جغرافیدان اِلیزه رُکلو وجود داشت که با دوُوَل دستگیر شده بود. برای آنکه فرصت داشته باشند که خوب خشم خود را فرونشانند، اسکورت، قبل از بردن اسرا به مقر ژاندارمها، چندین بار توقف کرد. آنها را در اسکلههای ساتُری انداختند و از آنجا در واگنهای ویژۀ حمل دام به برِست Brest منتقل کردند.
پیکار میخواست همه مردم شریف شهرستانها را در این طعمۀ دام سهیم کند. این فالسْتافِ [شخصیتی ریاکار و خودنما در نمایشنامۀهانری چهارم، شکسپیر. م] آبلهرو در تلگراف خود نوشت: «هرگز چهرههائی فرومایهتر از این عوامفریبان فرومایه اینچنین با نگاه آزردۀ مردم شریف تلاقی نکرده است.»
همان شب پیش، پس از اعدامهای شاتوُ و مُن - والرِیَن، تییِر Thiers به فرماندارانش نوشته بود: «وضعیت روحی عالی است» ؛ تکرار نفرتانگیز جملۀ آن روس «در ورشو نظم برقرار است» و «شَسپوها معجزه کردهاند.» همه میدانند که این نه بورژوازی فرانسه، بلکه دختری از مردم بود که این کلام زیبا را به زبان آورد: «من هرگز ریختن خون فرانسویها را ندیدهام، بدون آنکه مو به تنم راست شود.»
فصل سیزدهم — کمون در مارسی و ناربُن شکست میخورد
همان خورشیدی که شاهد سنگین شدن کفۀ ترازو به ضرر پاریس بود، شکست مردم مارسی را هم نظاره کرد.
کمیسیونِ فلج، هنوز درحال چرت زدن بود که اِسپیوان در روز ۲۶ مارس زنگ بیداری را به صدا درآورد، شهرستان را در وضعیت اضطراری قرار داد و بیانیهای به سبک تییِر Thiers منتشر کرد. شورای شهر برخود لرزید و روز ۲۷ مارس نمایندگانش را از فرمانداری خارج کرد. گَستون کرِمیو و بوُشه Bouchet فوراً به شهرداری اعزام شدند تا اعلام کنند که کمیسیون حاضر است در مقابل شورا کنارهگیری کند. شورا مهلت خواست تا بررسی کند.
شب سپری میشد و کمیسیون دنبال مفرّی میگشت تا از این موضعی که دیگر قابل دفاع نبود، بیرون بیاید. بوُشه Bouchet پیشنهاد کرد که ازطریق تلگراف به وِرسای بگویند که کمیسیون حاضر است استعفای خود را به یک فرماندار جمهوریخواه تسلیم کند. پایان رقتبار یک جنبش بزرگ! آنها میدانستند که فرماندارهای جمهوریخواهِ تییِر Thiers از چه قماشاند. کمیسیون، فرسوده و روحیهباخته، کار تهیه متن تلگراف را به بوُشه Bouchet واگذار کرده بود که لاندِک، اَمورو و مِی سررسیدند و گفتند که پاریس آنها را فرستاده است. آنها به نام پاریس، این شهر بزرگ صحبت کردند. بوُشه Bouchet خواست اختیارات آنها را بررسی کند و اعتبار آنها را مورد تردید قرار داد — که بواقع از قابل تردید هم چیزی بیشتر بود — امری که موجب عصبانیت اعضای کمیسیون شد. نام جادوئی پاریس پیروز همان شور و اشتیاق ساعات اول را بیدار کرد و بوُشه Bouchet به عنوان اعتراض محل را ترک کرد. نیمهشب شورای شهر تصمیم گرفت که بر نظر خود باقی بماند و کلوپ گارد ملی را از این تصمیم خود مطلع کرد و کلوپ هم فوراً از الگوی آن پیروی کرد. ساعت یکونیم صبح، نمایندگان کلوپ به کمیسیون اطلاع دادند که مأموریتشان خاتمه یافته است. بورژوازیِ لیبرالِ بُزدل، دزدانه، بیرون رفت، رادیکالها عقب کشیدند و مردم تنها ماندند تا با ارتجاع رو در رو شوند.
این دومین مرحلۀ جنبش بود. پرحرارتترینِِ این سه فرستادۀ پاریس، لاندِک، به اتوُریتهای مافوق کمیسیون تبدیل شد. جمهوریخواهانِ خونسرد که حرفهای او را شنیدند و از سَروسِرّهای او با پلیس امپراتوری خبر داشتند، در وجود این قُلدرِ شدیداً جاهل و خشن یک بناپارتیستِ را پنهان میدیدند. او بواقع حقهبازی بود که به کار معرکهگیری و لودگیهای خیالی میآمد و در مقابلِ هیچ چیز عقب نمینشست، چون از همهچیز بیخبر بود. با وجودِ این شارلاتان در رهبری، وضعیت به وخامت گرائید. کرِمیو که نمیتوانست چارۀ دیگری پیدا کند، هنوز بر همان راه حل شب پیش باقی بود. در روز ۲۸ مارس به شورای شهر نوشت که کمیسیون برای کنارهگیری آماده است و مسئولیت وقایع را به عهدۀ شورا میگذارد. او از همکارانش هم خواست که گروگانها را آزاد کنند. این کار او را بیش از پیش در مظان میانهرَوی قرار داد. او که شدیداً تحت نظر و مورد تهدید قرار داشت از این جدلها دلزده شد و همان شب فرمانداری را ترک کرد. کنارهگیری او کمیسیون را از هرگونه اُتوریتهای عاری کرد. کمیسیون موفق شد او را بازگرداند: بپایبندی او به هدف متوسل شد و او را به فرمانداری برگرداند تا در آنجا نقش شگفتِ سرکردهای درعینحال اسیر و مسئول را بازی کند.
شورای شهر به نامۀ کرِمیو پاسخ نداد و در ۲۹ مارس کمیسیون پیشنهاد خود را تکرار کرد. شورا باز هم ساکت ماند. در شامگاه همان روز، چهارصد نماینده از گارد ملی در موزه تجمع کردند و تصمیم گرفتند گردانها را در فدراسیونی متحد کنند و کمیسیونی را انتخاب کردند که مسئولیت مذاکره بین شهرداری و فرمانداری را برعهده داشت. ولی اینها فقط عناصر انقلابیِ گُردانها را نمایندگی میکردند و شهرداری هرچه بیشتر در ورطۀ نومیدی فرومیرفت.
از این زمان نوعی جنگ بیانیهها بین این دو قدرت درگرفت. روز ۳۰ مارس، شورا به نظرات گردهمائی موزه با اعلامیهای از جانب سرکردگان گردانهای ارتجاعی پاسخ داد. کمیسیون طی بیانیهای خواستار خودمختاری کمون و الغای فرمانداریها شد. بلافاصله پس از آن، شورا دبیرکل فرمانداری را نمایندۀ قانونی حکومت اعلام کرد و از او دعوت نمود تا به مقام خود برگردد. دبیرکل خودرا به کَرگوشی زد و به عرشۀ کشتی لَکوُرُن پناه برد. بسیاری از اعضای شورا نیز خود را به این کشتی جنگی رساندند-بزدلی بیبرو و برگرد، زیرا سرشناسترین مرتجعین، بدون آنکه کمترین خطری متوجهشان باشد، به اینسو و آنسو گریختند. فعالیت کمیسیون صرفاً جنبۀ نمایشی داشت و فقط دو یا سه کارمند، دادستان گیبر، معاون او، و کوتاهزمانی مدیر گمرک و پسر شهردار را بازداشت کرد. ژنرال اولیویه Ollivier، به مجرد آنکه معلوم شد از عضویت در کمیسیونهای مختلط ۱۸۵۱ خودداری کرده است، آزاد شد. کمیسیون حتی آنقدر لاابالی بود که یک پست نگهبانی نزدیک فرمانداری را که در دست شکاریهائی بود که اسپیوان Espivent جاگذاشته بود، همانطور باقی گذاشت. درنتیجه، فرار شورا فقط شرمآورتر جلوه کرد. شهر همچنان آرام، شاد و سَردَماغ بود. یک روز قایق گشتی لُ رُنَر آمد تا توپهایش را در کَنبییِِر به نمایش بگذارد، مردمی که در ساحل ازدحام کرده بودند، آنقدر هو کردند که مجبور شد لنگرهایش را جمع کند و به بندرگاه جدید برود و به ناو جنگی بپیوندد.
استنباط کمیسیون این بود که هیچکس جرأت حمله به آن را ندارد و درنتیجه هیچ اقدام دفاعی صورت نداد. این کمیسیون به راحتی میتوانست بلندیهای نوتْردام دُــ لَــ گرد را که بر شهر مُشرف بود، مسلح کند و تعداد زیادی از نفرات گاریبالدی را به خدمت بگیرد؛ به خصوص که عدهای از افسرانِ آخرین عملیاتِ جنگیْ پیشنهاد کرده بودند که همهچیز را سازماندهی نمایند. کمیسیون از آنها تشکر کرد و گفت سربازها نمیآیند و اگر هم بیایند به مردم میپیوندند. آنها به برافراشتن پرچم سیاه، صدور بیانیهای خطاب به سربازان و جمعآوری اسلحه و توپ در فرمانداری، بدون گلولههائی با کالیبر مناسب، اکتفا کردند. لاندِک هم، برای خودنمائی، اسپیوان Espivent را خائن بزرگ اعلام کرد و یک گروهبان سابق شکاری به نام پِلسییِه را به جای او منصوب نمود. قراری که در این مورد صادر شد، درعینحال میگفت: «تا زمان آغاز کار او، سربازان همچنان تحت فرماندهی ژنرال اسپیوان Espivent میمانند.» تاریخِ این مضحکۀ بیمعنی به اول آوریل برمیگردد. پِلسییِه هنگام محاکمۀ خود در مقابل دادگاه نظامی حق مطلب را ادا کرد. وقتی از لاندِک سؤال شد: «شما ژنرال کدام ارتش بودید؟» این جواب را داد: «من ژنرال آن موقعیت بودم.» درواقع، او هرگز هیچ قشونی را فرماندهی نکرد. صبح روز ۲۴ مارس، کارگران به سرِ کارهای خود برگشته بودند، زیرا به گاردهای ملی، جز نگهبانانِ فرمانداری، حقوق پرداخت نمیشد. برای مراقبت از پستها نفر با دشواری گیر میآمد و نیمهشب فرمانداری فقط حدود صد مدافع داشت.
وارد کردن یک ضربه آسان بود و بعضی از بورژواهای ثروتمند میخواستند آن را امتحان کنند. نفرات آماده بودند و نقشۀ کار مورد توافق قرار گرفته بود. قرار بود نیمهشب کمیسیون دستگیر و فرمانداری تسخیر شود. در همین حین اسپیوان Espivent به طرف شهر حرکت میکرد، به طوریکه سپیدهدم آنجا باشد. یک افسر به اُبَنْی گسیل شد. ژنرال فرمانده به بهانۀ احتیاط امتناع کرد، ولی دستیارش انگیزۀ حقیقی این امتناع را فاش نمود. آنها به قاصد گفتند: «ما مثل دزدها از مارسی گریختهایم و حالا میخواهیم مثل فاتحان دوباره به آن برگردیم.»
چنین کاری با ارتش اُبَنْی، با ششصد یا هفتصد نفر بدون کادر و انضباط قدری مشکل به نظر میرسید. فقط یک هنگ، هنگ ششم شکاری، شجاعت نظامی بیشتری از خود نشان داد. ولی اسپیوان Espivent در رابطه با ملوانهای لَکوُرُن و نفرات گارد ملیِ نظم که با او در ارتباط مستمر بودند، بیش از هرچیز بر بیحالی کمیسیون تکیه میکرد.
کمیسیون سعی کرد با الحاق نمایندگانی از گارد ملی موضع خود را تقویت کند؛ این کمیسیون به انحلال شورای شهر رأی داد و انتخابکنندگان را برای سوم آوریل دعوت کرد. این اقدام اگر در ۲۴ مارس اتخاذ میشد، ممکن بود همهچیز را روبه راه کند؛ ولی در دوم آوریل خشتی بر آب بود.
در روز ۳ نوامبر با رسیدن خبر از وِرسای، اسپیوان Espivent برای سرکردگان گردانهای ارتجاعی دستور آمادهباش فرستاد. در ساعت یازده شب، افسران گاریبالدی آمدند تا به فرمانداری خبر بدهند که سربازان اُبَنْی درحال حرکتاند. کمیسیون نغمۀ قدیمی خود را ساز کرد: «بگذارید بیایند، ما آمادۀ پذیرفتن آنها هستیم.» ساعت یکونیم تصمیم گرفتند که طبل آمادهباش را بزنند و حوالی ساعت چهار عدهای در فرمانداری حاضر شدند. حدود صد تکتیرانداز در ایستگاه راهآهن مستقر شدند، درحالیکه کمیسیون حتی به فکر قراردادن یک آتشبار توپخانه در آنجا نبود.
در ساعت پنج، مارسی در حالت آمادهباش بود. چند گروهان ارتجاعی در میدان کاخ دادگستری و کوُر بناپارت پدیدار شدند. ملوانهای لَکوُرُن جلوی بورس صفآرائی کرده بودند. اولین گلوله در ایستگاه راهآهن شلیک شد.
سربازان اسپیوان Espivent در سه نقطه حاضر شدند-ایستگاه راهآهن، میدان کَستِلَن و لَ پلِن. تکتیراندازان علیرغم دفاع خوب خود، سریعاً در محاصره قرار گرفتند و مجبور به عقبنشینی شدند. ورسائیها رئیس فدرالیستِ راهآهن را در مقابل پسر شانزده سالهاش تیرباران کردند، درحالیکه این کودک بپای فرمانده افتاده بود و با التماس میخواست تا او را به جای پدرش بکشند. معاون ایستگاه فوُنِل، توانست فقط با یک بازوی شکسته فرار کند. ستونهای لَ پلِن و لِسپلَنَد صفوف مقدم خود را تا سیصد متری فرمانداری پیش بردند.
کمیسیونکه هنوز در ابرها سیر میکرد، سفیری نزد اسپیوان Espivent فرستاد. کرِمیو و پلیسییِه به راه افتادند و به دنبال آنها تودهای عظیم از مرد و زن و بچه همگی فریاد میزدند: «زندهباد پاریس!» در پست مقدم میدان کَستِلَن، مقر ستاد، فرماندۀ هنگ ششم سوار، ویلنُوْ، به طرف نمایندگان آمد. کرِمیو پرسید: «قصد شما چیست؟» «ما میخواهیم نظم را برقرار کنیم.» کرِمیو فریاد زد: «چی! شما جرأت دارید به روی مردم آتش کنید؟» و با احساسات شروع به سخنرانی کرد که ورسائیها تهدید کردند که به پیادهنظام فرمان حرکت میدهند. نمایندگان کمیسیون خواستند که نزد اسپیوان Espivent برده شوند. او ابتدا از بازداشت کردن آنها صحبت کرد، ولی بعداً به آنها پنج دقیقه برای تخلیۀ فرمانداری وقت داد. هنگام بازگشت، کرِمیو سربازان پیاده نظام را دیدکه با جمعیتیکه سعی در خلع سلاح آنها داشتند، درگیر بودند. دستۀ تازهای از مردم با پرچمی سیاه درپیش سررسیدند و فشار شدیدی به سربازان وارد کردند. یک افسر آلمانی از نفرات اسپیوان Espivent، پِلیسییِه را بازداشت کرد، ولی سرکردگانِ ورسائی که تزلزل سربازان خود را دیدند، فرمان عقبنشینی دادند.
مردم که گمان کردند آنها متفرق میشوند، دست زدند. دو سپاه پیاده نظام از حرکت خودداری کرده بود و میدان فرمانداری پر بود از مردم مطمئن از موفقیت. ناگهان، حوالی ساعت ده، سروکلۀ نفرات پیاده نظام از خیابانهای رُم و دُ لَرمِنی پیدا شد. وقتیکه بسیاری از آنها قنداق تفنگهایشان را بالا بردند، مردم فریاد کشیدند و دور آنها جمع شدند. افسری که گروهان خود را تشویق به حمله با سرنیزه میکرد با گلولهای در مغزش نقش زمین شد. افراد او به فدرالها حمله کردند که به فرمانداری پناه بردند و در آنجا به اسارات درآمدند؛ نفرات پیاده نظام هم آنها را تا فرمانداری تعقیب کردند. رگبار گاردهای ملیِ نظم و نفرات پیادۀ نظام که از کوُر بناپارت و خانۀ فرِر اینیورانتَن آتش گشوده بودند، از پنجرههای فرمانداری و توسط فدرالها پاسخ داده میشدند.
تیراندازی دو ساعت طول کشیده بود و از نیروی کمکی برای فدرالها خبری نبود. آنها که در ساختمان مستحکم فرمانداری غیرقابل دسترسی بودند، با وجود این شکست میخوردند، زیرا نه آذوقه داشتند، نه مهمات، و کافی بود که تفنگ بر دوش منتظر ماند تا گلولههای آنها تمام شود. ولی فرماندۀ سَکری کُر نمیخواست به این پیروزی نیمهکاره اکتفا کند. این اولین نبرد او بود. او خواهان خون و بالاتر از هرچیز، سروصدا بود. از ساعت یازده دستور داده بود تا فرمانداری را از رأس نوتْردام دُلَگَرد، در فاصلۀ تقریباً پانصدمتری بمباران کنند. دژِ سَننیکُلا هم آتش کرد، ولی ازآنجاکه گلولهی توپهایش از گلولههای نوتْردام دُلَگَرد بُردِ کمتری داشت، روی خانههای اشرافیِ کوُر بناپارت میافتاد و یک گارد نظمِ قهرمان را نیز که از پشتِسر سربازها تیراندازی میکرد کشت. در ساعت سه، فرمانداری پرچم آتشبس را بالا برد. اسپیوان Espivent به آتش ادامه داد. سفیری نزد او فرستادند، ولی او بر تسلیم بیقید و شرط آنها اصرار کرد. در ساعت پنج، بیش از سیصد گلولۀ توپ بر ساختمان فروریخته و بسیاری از فدرالها را زخمی کرده بود. مدافعین که دیدند پشتیبانی نمیشوند، کمکم محل را ترک کردند. فرمانداری از مدتها پیش آتش را متوقف کرده بود، ولی اسپیوان Espivent هنوز آن را بمباران میکرد. ترس این حیوان آنقدر زیاد بود که او تا فرارسیدن شب همچنان به گلوله باران ادامه داد. در ساعت هفتونیم، ملوانان لَکوُرون و لُ مانیانیم شجاعانه به فرمانداری تهی از همه مدافعینش هجوم بردند.
آنها گروگانها را صحیح و سالم یافتند، همانطور که شکاریهائی که صبح همان روز اسیر شده بودند. باوجود این، سرکوب ژِزوُئیتی بیرحمانه بود. هواداران نظم از دم دستگیر میکردند و قربانیان خود را به انبارهای روباز ایستگاه راهآهن میکشیدند. درآنجا یک افسر زندانیان را ورانداز میکرد، به این یا آن اشاره میکرد که قدم جلو بگذارد و مغزش را داغان میکرد. روزهای بعد شایعاتی در مورد اعدامهای بدون محاکمه در پادگانها، دژها و زندانها پخش شد. تعداد کشتههای مردم معلوم نیست؛ ولی از صدوپنجاه نفر بیشتر است، به اضافۀ زخمیهای بسیاری که از بیم دستگیری مخفی شدند. ورسائیها سی کشته و پنجاه زخمی داشتند. بیش از نهصد نفر به دخمههای شاتو دیف و دژ سَننیکُلا انداخته شدند. کرِمیو جلوی در قبرستان یهودیها دستگیر شد. او داوطلبانه خود را تسلیم کسانی کرد که دنبالش میگشتند، کاملاً در خوشباوریِ خود باقی بود و هنوز به قاضیها اعتقاد داشت. اِتییِن دلیر را هم گرفتند. لاندِک، البته، خوب موقعی بیرون زده بود.
روز ۵ فوریه اسپیوان Espivent درمیان ابراز احساسات جنونآمیز و وحشیانۀ مرتجعین، پیروزمندانه وارد شد. ولی از صفوف عقبی جمعیت داد و فریاد علیه قاتلین بلند شد. در میدان سَنفِرِئول به یک کاپیتان تیراندازی شد و مردم به پنجرۀ خانهای که از آن برای ملوانان ابراز احساسات شده بود، سنگ پرت کردند.
دو روز بعد از درگیری، شورای شهر هنگام مراجعتش از لَکوُرون، صدای خود را بازیافت تا مغلوبین را بکوبد.
گارد ملی خلع سلاح شد، نظمی سبعانه برقرار گردید که ژزوئیتها دوباره در آن خدائی میکردند و اسپیوان Espivent به همهسو میرفت و با فریادهای «زنده باد عیسی! زنده باد قلب مقدس!» مورد تشویق قرار میگرفت. کلوپ گارد ملی بسته شد، بوُشه Bouchet دستگیر گردید و رادیکالهای توهین و تحقیر شده یکبار دیگر دیدند که تنها گذاشتن مردم چقدر هزینه دارد.
ناربُن هم منکوب شد. در ۳۰ مارس، فرماندار و دادستانِ کل بیانیهای منتشر کردند که در آن از «انگشت شماری تفرقهافکن» صحبت شده بود، خود را ناجیان حقیقی جمهوری معرفی کردند و شکست جنبشهای شهرستانها را به همهجا تلگراف نمودند. دیژُن در پوستری پاسخ داد: «آیا این دلیلی برآن است که ما این پرچم سرخ را که از خون شهدایمان رنگین است، پائین بیاوریم؟ بگذارید دیگران به این که تا ابد در مظلومیت زندگی کنند، رضا دهند.» و پس از آن برای نبرد آماده شد و خیابانهای منتهی به شهرداری مرکزی را باریکاد بندی کرد. زنها، مثل همیشه پیشقدم، سنگهای پیادهرو را کندند و اثاثیۀ خانهها را روی هم انباشتند. مقامات، هراسان از مقاومت جدی، مارکوُ را نزد دوستش دیژُن فرستادند. این بروتوسِِ کَرکَسُنی همراه با دو جمهوریخواه اهل لیموُ به شهرداری مرکزی قدم گذاشت تا به نام دادستان کل به کسانی که ساختمان را تخلیه کنند، عفو تمام و کمال پیشنهاد نماید. آنها به دیژُن بیستوچهار ساعت وقت دادند تا خودش را به مرز برساند. دیژُن جلسۀ شورای خود را تشکیل داد و همگی از فرار امتناع کردند. مارکوُ باعجله رفت تا مقامات نظامی را مطلع کند که حالا باید دست به عمل بزنند۱۱۴. ژنرال زِنْتْز فوراً به ناربُن گسیل شد.
در ساعت سه صبح یک دسته از توُرکوها[سربازان الجزایری ارتش فرانسه که اروپائیها آنها را ترک میانگاشتند. م] جلوی باریکادهای خیابان پُن رسید. فدرالها که انتظار پیوستن آنها را به خود داشتند، باریکادها را برچیدند؛ ولی با رگبار آنها مواجه شدند که دو کشته و سه مجروح داشت. در روز ۳۱ مارس، ساعت هفت، زِنْتْز طی بیانیهای اعلام کرد که بزودی بمباران از سر گرفته میشود. دیژُن فوراً به او نوشت: «من حق دارم چنین تهدید وحشیانهای را به همان سبک پاسخ دهم. به شما اخطار میدهم که اگر شهر را بمباران کنید، من دستور تیرباران سه اسیری را که در اختیار دارم، خواهم داد.» زنتز با دستگیر کردن قاصد پاسخ داد و دستور داد بین توُرکوها، البته تنها سربازانی که مایل به حرکت بودند، برَندی توزیع شود. این جانوران، به عشقِ غارت به ناربُن آمدند و سه کافه را هم غارت کرده بودند. جنگ در شُرُف آغاز بود که دادستانِ کل بار دیگر دو قاصد فرستاد و به کسانیکه قبل از شروع آتش، شهرداری را تخلیه میکردند پیشنهاد عفو داد، ولی اعدام گروگانها به کشتار همه کسانی منجر میشد که آنجا را در اشغال داشتند. دیژُن این شرائط را که یکی از قاصدها برایش املا میکرد، یادداشت نمود، آنها را برای فدرالها خواند و همه را آزاد گذاشت که بیرون بروند. در این هنگام دادستان کل شخصاً همراه با توُرکوها در مقابل حیاط شهرداری حاضر شد. دیژُن به آن طرف دوید. دادستان برای جمع نطق میکرد و وقتی از گذشت صحبت به میان آورد، دیژُن در اعتراض گفت همین حالا قول عفو داده شد. دادستان بحث را در سروصدای طبلها غرق کرد و در مقابل شهرداری ابلاغ قانونی را قرائت نمود و خواستار گروگانها شد که سربازان فراری آنها را به او تحویل دادند.
همه این مذاکرات دفاع را عمیقاً تضعیف کرده بود. وانگهی، از شهرداری مرکزی در مقابل بمبارانی که میتوانست شهر را زیر ضرب بگیرد، کاری ساخته نبود. دیژُن دستور داد ساختمان را تخلیه و مصمم به اینکه زندگیش را گران بفروشد، به تنهائی در دفتر شهردار در را به روی خود بست. ولی مردم، علیرغم مقاومتش، او را با خود بردند. وقتی توُرکوها آمدند، شهرداری خالی بود. آنها شهرداری را کاملاً غارت کردند و افسرانی دیده شدند که اشیاءِ قیمتی مسروقه را به خود آویخته بودند.
علیرغم قولِ عفو عمومی، قرار بازداشتهای زیادی صادر شد. دیژُن حاضر به فرار نشد و به دادستان نوشت که باید او را دستگیر کند. چنین آدمی در تولوز ممکن بود جنبش را نجات دهد و سراسر جنوب را به قیام بکشاند.
لیموژ در روز سرنوشتساز ۴ آوریل نور امیدی به خود دید. این پایتخت انقلابیِ مرکز فرانسه نمیتوانست، بیحرکت، نظارهگر تلاشهای پاریس باشد. در ۲۳ مارس، «جامعۀ خلق» همه نیروهای دمکرات را جمع کرد و تقدیرنامهای را از ارتش پاریس به خاطر رفتارش در ۱۸ مارس، از تصویب گذراند. وقتی وِرسای تقاضای داوطلب کرد، «جامعه»، اکیداً از شورای شهر خواست که از چنین تحریکی به جنگ داخلی جلوگیری کند. جوامع کارگری اندکی پس از اعلام کمون یک هیئت نمایندگی به پاریس فرستادند تا از اصول آن جویا شوند و تقاضا کنند که کمون یک کمیسر به لیموژ بفرستد. اعضای کمون پاسخ دادند که درحال حاضر این کار ممکن نیست و در اولین فرصت به آن اقدام خواهند کرد. ولی هرگز کسی را نفرستادند. لذا، «جامعۀ خلق» مجبور شد به تنهائی دست به کار شود. «جامعه»، شورای شهر را تشویق کرد تا سانِ ارتش را برگزار کند و اطمینان داشتکه این کار به تظاهرات علیه وِرسای منجر خواهد شد. شورا که به جز معدودی، از آدمهای دست به عصا ترکیب شده بود، سعی در وقتکُشی داشت که خبر ۳ آوریل پخش شد. صبح روز ۴ آوریل، با خواندن تلگرام پیروزمندانۀ وِرسای روی دیوارها، کارگران طغیان کردند. یک دستۀ پانصد نفری سرباز عازم وِرسای بودند، جمعیت همراه آنها به ایستگاه راهآهن میرفتند و کارگران آنها را تشویق میکردند که به مردم بپیوندند. سربازان که دوره شده و بسیار هیجانزده بودند، به مردم پیوستند، سلاحهایشان را تسلیم کردند و خیلی از آنها به مقر «جامعه خلق» برده شدند و در آنجا مخفی گردیدند.
بلافاصله طبل فراخوان به صدا درآمد. بییِه، فرماندۀ نیروهای زرهپوش که با سربازان تحت فرمان خود سواره در شهر گشت میزد، به محاصره مردم درآمد و مجبور شد فریاد بزند «زندهباد جمهوری!» در ساعت پنج، تمامی گارد ملی مسلح در میدان شهرداری حاضر بود. در جلسهای که افسران در شهرداری تشکیل دادند یک عضو شورای شهر پیشنهاد کرد که کمون اعلام شود. شهردار مخالفت کرد، ولی صدا از هر طرف بلند شد. کاپیتان کوآساک عهدهدار شد که به ایستگاه راهآهن برود تا قطار آمادۀ انتقال سربازان را متوقف کند. سایر افسران نظر گروهانهای خود را پرسیدند که یکصدا فریاد زدند: «زنده باد پاریس! مرگ بر وِرسای!» اندکی بعد، گردانها که در لباس رسمی خود، پشتِسر دو عضو شورا جلوی شهرداری صف کشیده بودند، رفتند تا از ژنرال خواستار آزادی سربازانی شوند که درطی روز دستگیر شده بودند. ژنرال دستور آزادی آنها را داد و درعینحال به کلنل بییِه پیغام داد تا برای جلوگیری از قیام آماده شود. فدرالها از میدان توُرنی به شهرداری رفتند و علیرغم مقاومت گاردهایِ محافظهکار آن را اشغال کردند و دست به کارِ برپاکردن باریکاد شدند. چند سرباز از طریق خیابان پریزُن سررسیدند و تعدادی از شهروندان، افسران را از آغاز جنگ داخلی برحذر داشتند. وقتی اینها مردد شدند و عقب نشستند، کلنل بییِه با حدود پنجاه سرباز زرهی وارد میدان کلیسای سَنمیشل شد و به نفرات خود دستور داد که با شمشیرهای آخته پیشرَوی کنند. آنها تپانچههایشان را آتش کردند، فدرالها جواب دادند و کلنل زخم مهلکی برداشت. اسبش رَم کرد و سوارِ خود را تا میدان سَنپییِر بُرد، درحالیکه سایر اسبها هم دنبال او راه افتاده بودند. و به این ترتیب، فدرالها یکهتاز میدان نبرد شدند. ولی دراثر فقدان سازماندهی، شب هنگام متفرق شدند و فرمانداری را رها کردند. روز بعد نفراتِ گروهانیکه ایستگاه راهآهن را اشغال کرده بودند، خود را رها شده یافتند و بیرون آمدند. دستگیریها شروع شد و خیلیها مجبور شدند مخفی شوند.
به اینگونه، شورش شهرهای بزرگ یکی پس از دیگری نظیر حفرۀ اطراف یک آتشفشانِ خاموش، محو شدند. انقلابیون شهرستانها در همهجا خود را کاملاً بیسازمان و فاقد قابلیت ادارۀ قدرت نشان دادند. کارگران که در همهجا در ابتدای کار پیروز بودند، فقط طرز ابراز هواداری از پاریس را میدانستند. بلی دستکم آنها نوعی سرزندگی، سخاوتمندی و غرور را نشان دادند. هشتاد سال سلطۀ بورژوازی نتوانسته بود آنها را به ملتی از مزدوران تبدیل کند. حالآنکه رادیکالها که یا با کارگران جنگیدند و یا از آنها کناره گرفتند، یکبار دیگر بر فرسودگی و خودپرستیِ طبقۀ متوسط گواهی دادند که همواره آماده است تا کارگران را به طبقات بالا بفروشد.
فصل چهاردهم — ضعفهای شورا
پس از یک آتشبس هفتاد روزه، پاریس دوباره دستِ تنها مبارزه برای کل فرانسه را به عهده گرفت. جهد او دیگر نه صرفاً برای سرزمین، بلکه برای خودِ بنیان ملت بود. اگر پیروز میشد، پیروزیش مانند پیروزی در میدان جنگ عقیم نبود. مردم، جانی دوباره میگرفتند و به کارِ عظیمِ بازسازیِ ساختمان جامعه میپرداختند. اگر شکست میخورد، آزادی یکسره افول میکرد، بورژوازی شلاقهایش را به عقربهای مهلک تبدیل میکرد و یک نسل کامل به قعر گور درمیغلطید.
و پاریس با اینهمه سخاوتمندی و با چنین روحیه برادرانهای از جنگ داخلی قریبالوقوع روحیه باخته نشد. او بر آرمانی پای میفشرد که رزمآورانش را به شور و خروش میآورد. درحالیکه بورژوا میگوید «من نمیجنگم، من خانواده دارم،» کارگر میگوید «من برای بچههایم میجنگم.»
برای سومین بار، از ۱۸ مارس به این طرف، پاریس یک تنِ واحد شده است. اخبار رسمی و روزنامهنگارانِ قلم به مزد در وِرسای، از این شهر تصویر بازار مکارۀ آفات اروپا را ساخته بودند و داستان سرقتها، بازداشتهای دستهجمعی و عیاشیهای بیانتها را با جزئیات و اسم و رسم تعریف میکردند. براساس تبلیغات ورسائیها، زنهای شریف، دیگر در پاریس جرأت آمدن به خیابانها را ندارند. و وِرسای به قبلۀ حاجات یک میلیون و پانصد هزار نفر آدمِ اسیرِ ستمِ بیست هزار اوباش تبدیل شده است. ولی مسافریکه خطر میکرد و به پاریس میآمد، خیابانها و بوُلوارها را آرام و به همان صورتِ عادی خود مییافت. غارتگران فقط گیوتین را به غارت برده بودند و رسماً جلوی شهرداری ناحیه یازدهم سوزاندند. از هرسو زمزمۀ لعنت به وِرسای به خاطر کشتن اسُرا و آن صحنههای زشت به گوش میرسید. ناهمخوانی اولین اَعمال شورا به ندرت مورد توجه قرار میگرفت، درحالیکه سبعیت ورسائیها موضوع روز بود.
اشخاصیکه سرشار از خشم علیه پاریس به این شهر میآمدند، با دیدن این آرامش، این یکدلی، این انسانهای زخم خوردهای که فریاد میزدند: «زندهباد کمون!» و این گردانهای پرشور-در آنطرف، مُن - والِریَن که مرگ قی میکرد؛ و در اینطرف، مردمی که برادرانه زندگی میکردند- درعرض چند ساعت بیماریِ پاریسیها را وامیگرفتند.
این نوعی تبِ ایمان، سرسپردگیِ کورکورانه و امید — بله، بالاتر از همه، امید-بود. کدامیک از شورشها چنین مسلح بوده است؟ دیگر اینها صرفاً مشتی مردان دست از جان شسته نبودند که پشت چند تخته سنگی که از کف خیابان کندهاند، میجنگند و ناچارند تفنگهایشان را با تراشههای آهن و سنگریزه پُر کنند. کمون ۱۸۷۱ خیلی بهتر از کمون ۱۷۹۳ مسلح بود و دستکم ۶۰٫۰۰۰ نفر، ۲۰۰٫۰۰۰ تفنگ، ۱٫۲۰۰ توپ و ۵ دژ منطقهای، ازجمله شامل مون - مارتْر، بِلویل و پانتِئون که بر تمام شهر مُشرف بود، مهمات کافی برای چندین سال و میلیاردها پول دراختیار داشت. برای پیروزی چه چیز دیگری لازم است؟ قدری غریزۀ انقلابی. در شهرداری مرکزی یک نفر هم نبود که لاف داشتن آن را نزند.
جلسۀ ۳ آوریل در هنگام نبرد، طوفانی بود. بسیاری با صدای بلند با این شبیخون جنونآمیز مخالفت میکردند. لُفرانسه، خشمگین از اینکه فریبش دادهاند، از کمیسیون خارج شد؛ و وقتی از او توضیح خواسته شد، همه تقصیرها را به گردن فرماندهان نظامی انداخت. دوستانِ این فرماندهان به دفاع از آنها پرداختند و گفتند که باید منتظر خبرها ماند. طولی نکشید که اخبار فاجعهبار از راه رسید و جای تردیدی برای آنها باقی نگذاشت. جبران چنین سوءِ استفادهای از قدرت فقط با تاوان ممکن بود. فلوُرِنس و دوُوَل با جان خود این تاوان را داوطلبانه پرداخته بودند. دیگران هم میبایست از آنها پیروی میکردند. به این ترتیب، مردهها آرام میگرفتند، یکبار برای همیشه اینگونه دیوانگیها سرهمبندی میشد، و اقتدار و اعتبار کمون نزد نافرمانترین افراد نیز تثبیت میشد.
ولی آدمهای درون شهرداری اهل اینگونه پایبندیها نبودند. بسیاری از آنها مبارزه کرده بودند، تحت رژیم امپراتوری باهم توطئه نموده، باهم در یک زندان به سر برده و انقلاب را با دوستان خود یکی گرفته بودند. وانگهی، آیا فرماندهان نظامی به تنهائی مقصر بودند؟ غیرممکن بود که اینهمه گردان تمام شب درگیر باشند و شورا در جریان عملیات آنها قرار نداشته باشد. حتی اگر کور یا کر هم بودند باز مسئولیت داشتند. اگر میخواستند مُنصف باشند، میبایست خود کناره می گرفتند. بیتردید، آنها متوجۀ این امر بودند و جرأت نکردند به فرماندهان نظامی تعرض کنند.
دستکم میبایست آنها را برکنار میکردند. اما به تعویض آنها در کمیسیون اجرائی اکتفا کردند و مراتب را در کمال احترام ابلاغ نمودند: «کمون مایل بود که آنها را در هدایت عملیات نظامی کاملاً آزاد بگذارد. نه قصد طرد آنها در کار بود و نه تضعیف اوتوریتهشان.» این درحالی است که بیفکری و بیکفایتی آنها فاجعهای مرگبار از کار درآمده بود. فقط جهلشان آنها را از این سوءِظن که مبادا خیانت کرده باشند، نجات میداد. این گذشت با قولهائی برای آینده برجسته میشد.
منظور از این آینده شخص کلوُزِره بود. او از همان روزهای اول با دستهائی پر از نقشههای جنگی برعلیه شهردارها در جستجوی مقام فرماندهی، کمیته مرکزی و دوائر حکومتی را به ستوه آورده بود.
کمیته اعتنائی به او نکرد. لذا به کمیسیون اجرائی متوسل شد که در ساعت هفت بعد از ظهرِ ۲ آوریل او را به عنوان نمایندۀ مسئول جنگ منصوب کرد، با این فرمان که بلافاصله به انجام وظیفۀ خود مشغول شود. در همان لحظه طبلها برای همان شبیخون مهلک درحال نواختن بود. کلوُزِره بهتر دید سرِ پست خود نرود، به فرماندهان فرصت داد تا خود را خراب کنند و روز بعد در مقابل شورا ظاهر شد تا رفتار بچگانۀ آنها را محکوم نماید. سوسیالیستهای ۱۸۷۱ این جزوهنویس نظامی را مأمور دفاع از انقلاب خود کردند. او درواقع، هیچ اعتباری جز مدالی نداشت که در مقابل سوسیالیستهای ۱۸۴۸ برده بود؛ سوسیالیستهائی که در سه قیام نقش عروسک خیمه شببازی را ایفا کرده بودند.
این انتخاب ناپسند و اصولاً صِرف فکر انتخاب یک نمایندۀ مسئول خطا بود. شورا تازه تصمیم گرفته بود که موضع تدافعی را حفظ کند. برای حراست از خطوط جبهه، تنظیم خدمات و آذوقه و همچنین ادارۀ گردانها عقل سلیم بهترین نمایندۀ مسئول میبود. کمیسیونی مرکب از چند آدم فعال و کاری میتوانست امنیت را کاملاً تضمین کند.
وانگهی، شورا نتوانست تعیین کند که چه نوع دفاعی را در نظر دارد. دفاع از دژها، قرارگاها و مواضعِ کمکی احتیاج به هزاران سرباز و افسران مجرب داشت؛ این جنگی بود با کلنگ، به علاوۀ تفنگ. گارد ملی قابلیت اینگونه سربازی را نداشت. برعکس، در پشت سنگربندیها، این گارد شکستناپذیر میشد. کافی بود دژهای جنوب را منفجر کرد؛ مُن مارتْر، پانتِئون و بوت - شُمُن Buttes-Chaumont را مستحکم نمود؛ سنگربندیها را شدیداً مسلح ساخت؛ و دومین و سومین حصار را ایجاد کرد تا پاریس برای دشمن دستنیافتنی یا حفظ نکردنی شود. شورا نه تنها هیچیک از این دو روش را در نظر نگرفت، بلکه به نمایندگان مسئول خود اجازه داد با هر دوی آنها بازی کنند و سرانجام یکی را با دیگری بیاعتبار نمایند.
اگر با تعیین یک نمایندۀ مسئول میخواستند تمرکز ایجاد کنند، چرا کمیته مرکزی را منحل نکردند؟ این کمیته از شورا که آن را از شهرداری مرکزی بیرون کرده بود، جسورانهتر و بهتر عمل مینمود و سخن میگفت. این کمیته در خیابان لانترُپو، پشت گمرکخانه و نزدیک زادگاهش مستقر شده بود. از آنجا در ۵ آوریل بیانیهای صادقانه منتشر کرد: «کارگران! خود را در مورد معنای این نبرد نفریبید. این درگیریای است بین انگلی زیستن و کار، بین استثمار و تولید. اگر از زندگی در جهل و غوطه خوردن در فقر خسته شدهاید؛ اگر میخواهید فرزندانتان مردانی باشند که از ثمرۀ کار خود بهرهمند گردند، نه حیواناتیکه صرفاً برای کارگاه و میدان جنگ تربیت شوند؛ اگر نمیخواهید دخترانتان که قادر نیستید آنگونه که دلخواهتان است آنها را آموزش دهید و مراقبت کنید، ابزار لذت در آغوش اشرافیت پول نشوند؛ و بالاخره، اگر خواهان حاکمیت عدل هستید، کارگران! هوشیار باشید، بپاخیزید!»
البته، کمیته در بیانیه دیگری اعلام کرد که مدعیِ هیچگونه قدرت سیاسی نیست، ولی در زمان انقلاب قدرت به خودی خود به کسانی تعلق دارد که آن را تعیّن میبخشند. تا هشت روز شورا نمیدانست کمون را چگونه تعریف کند و کل بضاعت آن عبارت بود از دو تصویبنامۀ بیاهمیت. برعکس، کمیته مرکزی خیلی مشخص خصلت این مجادله را مطرح کرد که جنبۀ اجتماعی پیدا کرده بود و با کنار زدن نمای سیاسی در پشت مبارزه برای آزادیهای شهری، مسئلۀ پرولتاریا را نشان داد.
شورا میتوانست از این درس استفاده کند، درصورت لزوم این بیانیه را تأیید نماید و با استناد به اعتراضات کمیته، آن را مجبور به منحل ساختن خود نماید. انجام این کار به ویژه از این لحاظ آسان بود که دراثر انتخابات، کمیته بسیار تضعیف شده بود و فقط به برکت چهار یا پنج عضو و سخنگوی مبرّز آن، مورو موجودیت داشت. ولی شورا به اعتراض ملایمی به جلسۀ روز ۵ آوریل کمیته اکتفا کرد و طبق معمول گذاشت تا اوضاع به بهترین شکل ممکن روال خود را طی کند.
این شورا از ضعفی به ضعف دیگر درمیغلطید. باوجود این اگر زمانی هم بود که به نیروی خود باور داشت، همان روز بود. وحشیگری ورسائیها، قتل اسُرا، فلوُرِنس و دوُوَل آرامترین افراد را برانگیخته بود. آنها، این همکاران و دوستان دلیر، سه روز پیش در اینجا بودند، سرشار از حیات و حالا جای خالیشان گوئی فریاد انتقام میکشید. باشد، حالا که ورسائیها جنگ آدمخوارها را به راه انداختهاند؛ آنها هم جواب میدهند، چشم در مقابل چشم و دندان در مقابل دندان. وانگهی، اگر شورا دست به عمل نمیزد، شایع بود که مردم احتمالاً انتقام سهمگینتری خواهند گرفت. شورا مقرر کرد که هرکس به جاسوسی برای وِرسای متهم باشد، در ظرف بیستوچهار ساعت محاکمه و در صورت مجرمیت به عنوان گروگان تلقی میشود. اعدام هر مدافع کمون اعدام یک گروگان را به دنبال خواهد داشت-مصوبه از سه برابر و بیانیه از مساوی یا دو برابر آن صحبت میکرد.
این تفاوت در قرائتها نمایانگر تشویش ذهنهای آنها بود. این تنها شورا بود که گمان میکرد که با این تصمیمهای خود وِرسای را ترسانده است. روزنامههای بورژوا البته فریاد «انزجار» سردادند و تییِر Thiers که بدون هیچ مصوبهای اعدام میکرد، سَبُعیت کمون را محکوم نمود. در واقع امر، آنها همه در دل میخندیدند. مرتجعین از هرقماش مدتها بود که از پاریس فرار کرده بودند.
در پاریس فقط خردهریزهها مانده بودند که وِرسای حاضر بود، درصورت لزوم، آنها را فدا کند۱۱۵. اعضای کمون در خشم کودکانۀ خود گروگانهای واقعی: بانک، ثبت و مستغلات، صندوق رهن و کارگشائی و غیره را جلوی چشمشان ندیده بودند. از طریق اینها میشد بیضه های بورژوازی را در چنگ داشت. بدون به خطر انداختن حتی یک نفر، کمون فقط کافی بود به آنها بگوید: «کنار بیائید یا بمیرید.»
منتخبین کمدلِ ۲۶ مارس آدمهائی نبودند که جرأت این کار را داشته باشند. کمیته مرکزی با دادن امکان فرار به ارتش خطای بزرگی مرتکب شد. خطای کمون صدبار از آن زیانبارتر بود. همه شورشیانِ جدی، قیام خود را با دست گذاشتن روی نقطۀ حساس دشمن یعنی خزانه شروع کردهاند. شورای کمون تنها حکومت انقلابیای بود که از انجام این کار سرباز زد. این شورا بودجۀ آئینهای مذهبی را که در وِرسای بود، لغو کرد؛ ولی در مقابلِ صندوق پول بورژوازی بزرگ که زیر دستش بود، زانو خم کرد.
در پیآن، صحنه کمدیِ بزرگ آمد -اگر میشد به غفلتی که باعث ریختن آنهمه خون شد خندید. مدیران بانک از ۱۹ مارس مثل آدمهای محکوم به مرگ زندگی میکردند و هرروز انتظار اعدام صندوق خود را داشتند. آنها خواب انتقال آن به وِرسای را هم نمیدیدند. برای این کار دستکم دویست گاری و یک سپاه ارتش لازم بود. در ۲۳ مارس مدیر عامل بانک، روُلان، دیگر تاب نیاورد و فرار کرد؛ و معاونش دُ پلُک، جانشین او شد. او که از همان اولین ملاقاتها با فرستادگان شهرداریِ مرکزی متوجه بیجُربزگی آنها شده بود از درِ جدال درآمد و بعداً کمکم نرمی از خود نشان داد و پول را فرانک فرانک تحویل میداد. موجودی بانک که وِرسای گمان میکرد خالی است، شامل بود بر: ۷۷ میلیون سکه۱۱۶؛ ۱۶۶ میلیون حوالۀ بانکی؛ ۸۹۹ میلیون سفته؛ ۱۶۶ میلیون اوراق قرضه؛ ۱۱ میلیون شمش طلا؛ ۷ میلیون جواهرات سپرده؛ ۹۰۰ میلیون سهام دولتی و سایر اوراق بهادار سپرده؛ یعنی درمجموع ۲ میلیارد و ۱۸۰ میلیون فرانک: ۸۰۰ میلیون اسکناس فقط به امضای صندوقدار نیاز داشت که انجام آن کار آسانی بود. بنابراین، کمون ۳ میلیارد زیر دست خود داشت که یک میلیاردش نقد بود و با آن میتوانست تمام فرماندهان و کارمندان ارشد وِرسای را بخرد. به عنوان گروگان هم ۹۰ میلیون اوراق سپرده و دو میلیارد پول در گردش که پشتوانۀ آن در گاوصندوقهای خیابان ویلییِر جا داشت.
در ۲۹ مارس بِسلهی پیر، نمایندۀ کمون، جلوی این معبد حاضر شد. دُ پلُک برای پذیرفتن او ۴۳۰ کارمند خود را جمع کرده بود که به تفنگهای بیخشاب مسلح بودند. بِسله که از میان صفوف این جنگجویان عبور داده میشد با تواضع از مدیر بانک استدعا کرد که لطف کند و ترتیب پرداخت حقوق نفرات گارد ملی را بدهد. دُ پلُک با نخوت پاسخ داد و در دفاع از خودش صحبت به میان آورد. بِسله گفت: «اگر کمون برای احتراز از خونریزی یک مدیر برای بانک منصوب کند...» دُپلوک که منظور طرف خود را فهمید، گفت: «مدیر، هرگز! ولی یک نماینده! اگر آن نماینده شما باشید ما ممکن است به تفاهمی برسیم.» و حالتی احساساتی به خود گرفت که «بیائید آقای بِسله به من کمک کنید تا این را نجات دهیم. این سرمایه کشور شما، سرمایه فرانسه است.»
بِسله که عمیقاً تحت تأثیر قرار گرفته بود، به کمیسیون اجرائی شتافت و درس خود را چون خودش هم به آن اعتقاد داشت، خیلی خوب پس داد و به شَمّ مالی خود بالید. او گفت: «بانک سرمایه کشور است و بدون آن نه صنعت داریم نه تجارت. اگر به آن دست بزنید همه پولهایش به کاغذپاره تبدیل میشود.»۱۱۷ این یاوه در شهرداری مرکزی پخش شد و پرودُنیهای شورا با فراموش کردن اینکه استادشان حذف بانک را در سرلوحۀ برنامۀ انقلاب خود قرار داده بود، از بِسلهی پیر حمایت کردند. در خود وِرسای هم، این دژ سرمایهداری مدافعینی پروپا قرصتر از شهرداری مرکزی نداشت. اگر برفرض کسی پیشنهاد میکرد: «بیائید لااقل بانک را اشغال کنیم»، اما کمیسیون اجرائی دل آن را نداشت و به مأموریت دادن به بِسله اکتفا کرد. دُ پلُک این مرد نیک را با آغوش باز پذیرفت، او را در نزدیکترین دفتر جای داد، حتی او را قانع کرد که شبها هم در بانک بخوابد، او را به گروگان خود تبدیل کرد و دیگربار به راحتی نفس کشید.
به این ترتیب، از همان هفتۀ اول، مجمع شهرداری مرکزی خود را در مقابل عوامل شبیخون ضعیف، در مقابل کمیته مرکزی ضعیف، در مقابل بانک ضعیف، در مصوبههای خود و تعیین نماینده برای دبیرخانۀ جنگ سطحی، بدون هیچ نقشه، بدون هیچ برنامه، بدون هیچ دید کلی و غرق در بحثهای پراکنده نشان داد. رادیکالهائی که در شورا مانده بودند، متوجه شدند که شورا به کدام سمت کشانده میشود و چون مایل به ایفای نقش شهید نبودند، استعفا دادند.
ای انقلاب! تو چشمانتظار روز و ساعت میمون نمیمانی.
تو سرزده میآئی، کور و ویرانگر به سان بهمن.
سرباز راستین انقلاب هرجا که دستِ حادثهاش امکان داده، نبرد را پذیرا میشود.
نه گامهای نسنجیده، نه کاستیها و نه یاران نیمهراه، هیچیک در عزمت خلل نمیآورد.
شکست را هم که یقین دارد، باز میرزمد، خورشید پیروزیِ او در آسمان آینده میتابد.
فصل پانزدهم — نخستین نبردهای کمون
هزیمتِ ۳ آوریل، ترسوها را رَماند، ولی جسورها را برانگیخت. گردانهائیکه تاکنون دچار خَمود بودند، به شور آمدند. دیگر برای دژها تسلیحات به اندازۀ کافی وجود داشت. غیر از دژهای ایسی و وانْوْ که قدری لطمه دیدند، سایر دژها دست نخورده بودند. همه پاریسیها خیلی زود صدای این توپهای زیبای هفت سانتیمتری را شنیدند که مورد بیمهری تروشوُ قرار گرفته بودند۱۱۸؛ دقت نشانهگیری و قدرت این توپها چنان بودندکه ورسائیها عصر روز چهارم به تخلیه فلات شَتیون مجبور شدند. در سنگرهای حافظ دژها نیرو قرار داده شد. لِ موُلینو، کلامَر و وَل - فلوری از صدای شلیک به لرزه درآمد. در سمت راست، ما دوباره کوُربووآ را اشغال کردیم و پلِ نُییی باریکادبندی شد.
ما از اینجا به تهدید وِرسای ادامه میدادیم. وینوآ دستور یافت که نُییی را تسخیر کند. صبح ۶ آوریل، مُن - والِریَن که تازه به توپهای ۲۴ سانتیمتری مسلح شده بود، به روی نُییی آتش گشود. پس از شش ساعت بمباران، فدرالها تقاطعها را تخلیه کردند و پشت باریکادِ وسیعِ پلِ نُییی موضع گرفتند. ورسائیها این باریکاد را درحالیکه مورد پشتیبانی پورت ـمایو قرار داشت، بمباران کردند.
این پورت - مایو که افسانهای شده است، فقط چند توپ داشت که از بالا در معرض آتش مُن - والِریَن قرار داشت. به مدت چهلوهشت روز کمون چنان مردانی را یافتکه این موضع بلادفاع را حفظ کنند. شجاعت آنها به همه نیرو میداد. جمعیت برای دیدن آنها روی ارک - دُ - تریومف [مقبرۀ سرباز گمنام. م] میرفت و پسربچهها بیصبرانه به انتظار بمباران میماندند تا دنبال تکهپاره های گلولهها بدوند.
دلیریِ پاریسی بزودی در نخستین جنگ و گریزها جلوهگر شد. روزنامههای بورژوا از این تأسف میخوردند که چرا این همه غیرت در مقابل پروسیها به خرج داده نشد. هراس ۳ آوریل عملیات قهرمانانهای را به منصۀ ظهور آورد و کمون شادمانه با الهام از آن میخواست برای این مدافعان کمون مراسم خاکسپاری شایستهای برگزار کند. برای اینکار به مردم متوسل شد. روز ۶ آوریل در ساعت ۲، جمعیت بیشماری به بیمارستان بُژُن که کشتهها به آن منتقل شده بودند، شتافت. بسیاری از آنها که بعد از نبرد تیرباران شده بودند، جای طنابها را بر بازو داشتند. صحنههای دلخراشی بود. مادران و همسران روی این اجساد خم شده، فریاد خشم و ندای انتقام سر داده بودند. سه نعشکش بزرگ که هریک حاوی ۳۵ تابوت پوشیده با پارچۀ سیاه و مزین به پرچم سرخ بود، با هشت اسب کشیده میشد؛ و پیشاپیش آنها شیپورچیها و دستۀ وانژُر دُ پاری [انتقامجویان پاریس. م] در بوُلوارهای بزرگ به آرامی حرکت میکردند. دُلِکْلوُز Delescluze و پنج نفر از اعضای کمون با شالهای قرمز و سرهای برهنه در رأس عزاداران راه میرفتند. پشتِ سر آنها بستگان قربانیان در حرکت بودند؛ بیوههای امروز را بیوههای فردا تسلی میدادند. هزاران هزار مرد، زن و کودک، با گلهای نامیرا* بر یقه، ساکت و موقر با صدای خفۀ طبل گام برمیداشتند. فاصله به فاصله، نوای آرام موسیقی مثل بغضی فروخورده میترکید. در بوُلوارهای بزرگ دهها هزار چهرۀ رنگ پریده را شمردیم که از پنجرهها ما را نظاره میکردند. زنها میگریستند و بسیاری غش کردند. این راه مقدس انقلاب، بستر آن همه درد و آن همه شوق، شاید هرگز شاهد یگانگیِ اینچنینِ قلبها نبوده است. دُلِکْلوُز Delescluze با شیفتگی فریاد زد: «چه مردم قابل تحسینی! آیا بازهم خواهند گفت که ما انگشتشماری افرادی ناراضی هستیم.» در پِر لاشِز به طرف گور دستهجمعی حرکت کردیم. در آنجا این مردِ درحال نَزع، چروکیده، خمیده که چیزی جز ایمان خللناپذیرش او را سرِپا نگاه نمیداشت، به کشتهها ادای احترام کرد: «من نمیخواهم برای شما نطقهای طولانی بکنم. این نطقهای طولانی برای ما خیلی گران تمام شدهاند... عدالت برای خانوادۀ قربانیان، عدالت برای شهر بزرگی که پس از پنج ماه محاصره و خیانتِ حکومتش در حقِ او، هنوز آیندۀ بشریت را در دستهای خود دارد. بیائید برای برادرانمان که قهرمانانه به خاک افتادهاند، نگرییم؛ ولی بیائید سوگند یاد کنیم که راه آنها را ادامه داده؛ آزادی، کمون و جمهوری را نجات بدهیم.»
روز بعد، ورسائیها باریکاد و خیابان نُییی را بمباران کردند. ساکنان محل، که ورسائیها این انسانیت را نداشتند که از پیش باخبرشان کنند، مجبور شدند به زیرزمینهای خود پناه ببرند. حوالی ساعت چهارونیم آتش ورسائیها متوقف شد و فدرالها داشتند کمی استراحت میکردند که سروکلۀ انبوهی سرباز روی پل پیدا شد. فدرالها که غافلگیر شده بودند، سعی کردند که پیشرَوی آنها را متوقف کنند و یک فرمانده را مجروح و دوتای دیگر را کشتند، که یکی از آنها — بِسُن — مسئول غافلگیری بُمُن لَرگون در هنگام حرکت بسوی سِدان بود. ولی سربازان با تفوق نیرو موفق شدند تا پارک قدیمی نُییی جلو بروند.
از دست دادن این دررو آنقدر جدی بود که بِرژِره طی نامهای برای روزنامه رسمی از طرف نُییی به آن پاسخ داده بود. کمیسیون اجرائی، پُل دُمبروسکی را به جای او منصوب کرد، که گاریبالدی در جریان جنگ وُژ برای عضویت در ستاد کلّ خود از او دعوت کرده بود. اعضای ستاد بِرژِره اعتراض کردند و کشمکشهایشان به دستگیری رئیس آنها توسط شورا منجر شد که از پیش هم مورد سوءِظن قرار گرفته بود. گارد ملی خود نسبت به این فرماندۀ جدید نوعی بیاعتمادی نشان داد. کمیسیون ناچار شد او را به پاریس معرفی کند و چون اطلاعاتش در مورد او غلط بود، افسانهای به نفع او سرهمبندی کرد. برخورداری دُمبروسکی از این افسانه طولی نکشید.
همان روز فدرالهای نُییی مردی ریزنقش با یونیفرمی رنگ و رفته را توقیف کردند که در گرماگرمِ آتش — آرام آرام — قراولها را میپائید. او دُمبروسکی بود. به جای دلیریِ ترقهوار و پرحرارت فرانسوی، آنها شاهد شجاعتِ سرد و — گویا — ناآگاهانۀ اسلاوی بودند. رئیس جدید پس از چند ساعت قلب افراد خود را تسخیر کرد. این افسر قابل خیلی زود خود را نشان داد. در ۹ آوریل، شب هنگام، دُمبروسکی* با دو گردان از مُن - مارتر همراه با وِرمُرِل، ورسائیها را در اَنییِر غافلگیر کرد، آنها را بیرون راند، توپهایشان را ضبط کرد و از واگنهای زرهپوش راهآهن، کوُربُووآ و پل نُییی را از پهلو بمباران کرد. در همین زمان برادرش به دژ بِکُن حمله کرد که بر جادۀ اَنییِر به کوُربُووآ مشرف است. پس از آنکه وینوآ در شب ۱۲ به ۱۳ آوریل سعی کرد دوباره این محل را پس بگیرد، نفراتش به نحو فضیحتباری عقب رانده شدند؛ دو پا که داشتند، دو پا هم قرض کردند و به کوُربُووآ گریختند.
پاریس از این موفقیت بیخبر ماند، سرویس ستاد کل تا این حد ناکارآمد بود. این حملۀ درخشان کار یک نفر بود، درست همانطور که دفاع از دژها هم ابتکار بالبداهۀ گارد ملی بود. تا این زمان هیچ رهبریای درکار نبود. هرکس برآن بود که به نوعی خطر کند، شخصاً دست به کار میشد. هرکس توپ یا نیروی کمکی میخواست به میدان واندُم، به کمیته مرکزی، به شهرداری مرکزی میرفت و آن را از فرماندۀ کل قوا، کلوُزِره، طلب میکرد.
کلوُزِره کار خود را با این عقیدۀ غلط آغاز کرد که فقط مردان مجرد هفده تا سیوپنج ساله را به کار میگرفت و به این ترتیب کمون را از پرحرارتترین مدافعانش، یعنی مردان مو جوگندمی، محروم میکرد که در کلیه قیامهای ما اولین و آخرین نفرات در زیر آتش بودهاند. سه روز بعد این مصوبه ناگزیر لغو شد. در ۵ آوریل این استراتژیست عمیق در گزارش خود به شورا اعلان کرد که حملۀ ورسائیها پوششی بوده برای حرکتی جهت اشغال کرانۀ راست سِن که آن زمان در دست پروسیها بود. نظیر تروشوُ، او بمبارانهای چند روز اخیر را به قول خودش به خاطر هدر دادن مهمات سرزنش میکرد. و این مطلب درحالی مطرح میشد: که پاریس باروت و گلولۀ توپ به وفور در اختیار داشت، که سربازان جوان آن میبایست با توپخانه سرگرم و حفظ شوند، که ورسائیهایِ شَتیون دراثر آتش بیوقفۀ ما ناگزیر بودند هرشب جابه جا شوند؛ و فقط یک توپباران مداوم میتوانست نُییی را نجات دهد.
شورا در اقدامات خود برای دفاع خردمندتر از او نبود. این شورا خدمت اجباری و خلع سلاح یاغیان را مقرر کرد، ولی خانهگردیهای بیروّیه و بدون کمک پلیس حتی یک نفر یا صد تفنگ اضافی هم فراهم نکرد. شورا برای همسران و والدین فدرالهائی که در نبرد کشته میشدند، مستمری مادامالعمر و برای فرزندانشان مستمری سالانه تا سن هیجده سالگی مقرر کرد و یتیمها را به فرزندی پذیرفت. اینها اقداماتی عالی بود که روحیه رزمندگان را بالا میبرد، ولی اینها همه صرفاً با این فرض بود که کمون پیروز شود. آیا بهتر نبود که مانند مورد دوُوَل و دُمبروسکی به دارندگان این حق چند هزار فرانک در یک نوبت داده میشد؟ درواقع این مستمریبگیرهای نگونبخت فقط پنجاه فرانک از کمون دریافت کردند.
این اقدامات نیمبند و بیترتیب نشانۀ فقدان مطالعه و تعمّق بود. اعضا بدون هیچگونه تدارکی به شورا میآمدند، مثل رفتن به یک گردهماییِ عمومی، و در آنجا بیهیچ روشی دست به کار میشدند. مصوبههای روز قبل فراموش و مسائل فقط نیمهکاره حل میشد. شورا به تشکیل شورای جنگ و دادگاههای نظامی اقدام کرد و به کمیته مرکزی اجازه داد تا آئین دادرسی و مقررات جزائی را تنظیم نماید. شورا یک نیمه از خدمات پزشکی را سازمان داد و کلوُزِره نیم دیگر را. شورا عنوان ژنرال را حذف کرد و افسران ارشد آن را حفظ کردند، نمایندۀ مسئول جنگ این عنوان را به آنها تفویض میکرد. در میان یک جلسه، هنگامیکه دُمبروسکی نومیدانه تقاضای نیروهای تقویتی را مطرح کرده بود، فِلیکس پیا از جا پرید تا خواستار خراب کردن ستون واندُم شود.
او به زحمت ۲٫۵۰۰ نفر برای حفظ نُییی، اَنییِر و تمامی شبه جزیرۀ ژُنویلیه دراختیار داشت، حال آنکه وِرسای بهترین سربازانش را در مقابل او جمع میکرد. از ۱۴ تا ۱۷ آوریل، این سربازان دژ بِِکُن را توپباران کردند و صبح ۱۷ آوریل یک بریگاد به آن حمله نمود. دویستوپنجاه فدرالیکه این دژ را در اشغال داشتند، شش ساعت پایداری کردند؛ و پس از آن، کسانی که زنده مانده بودند، به اَنییِر عقب نشستند و همراه آنها وحشت به آنجا وارد شد. دُمبروسکی، اُکُلُویتز و چند مرد مقاوم به آنجا شتافتند و موفق شدند دوباره اندکی نظم را برقرار کنند و این سرپل را مستحکم نمایند. دُمبروسکی تقاضای نیروی تقویتی کرد و دبیرخانۀ جنگ فقط چند گروهان برای او فرستاد. روز بعد پیشقراولان ما توسط دستههای بزرگ غافلگیر شدند و توپهای کوُربُووآ، اَنییِر را کوبیدند. چند گردان پس از یک مبارزۀ جانانه خسته و فرسوده، بخش جنوبی دهکده را رها کردند. در بخش شمالی نبرد نومیدانه بود. دُمبروسکی علیرغم تلگراف پشتِ تلگراف که فرستاد، فقط ۳۰۰ نفر به دست آورد. در ساعت پنج عصر ورسائیها فشار زیادی وارد کردند و فدرالهای خسته و بیمناک از عقبنشینی، خود را به پلِ قایقی رساندند و با بینظمی از آن عبور کردند.
روزنامههای ارتجاع پیرامون این عقبنشینی سروصدای زیاد به راه انداختند. پاریس از آن تکان خورد. این سرسختی وحشیانۀ نبردها به تدریج چشم خوشبینها را باز میکرد. تا آن زمان عدهای آن را تماماً ناشی از نوعی سوءِ تفاهم ناخوشآیند میدانستند و گروههای آشتی تشکیل داده بودند. چه بسیار بودند کسانی در پاریس که تا زمان آخرین کشتار هنوز از درک نقشههای تییِر Thiers و ائتلاف عاجز بودند! در ۴ آوریل، عدهای از کسبه و صنعتگران «اتحادیه ملی اطاقهای سندیکائی» را تشکیل داده، برنامۀ آن را بقای جمهوری و اختیارات آن و شناسائی حقوق و امتیازات شهرداری پاریس قرار داده بودند. در همان روز در کارتیه دِزِکُل معلمین، پزشکان، حقوقدانان، مهندسین و دانشجویان بیانیهای منتشر کردند و خواستار یک جمهوری دموکراتیک و لائیک، کمون خودمختار و فدراسیون کمونها شدند. گروه مشابهی نامهای خطاب به تییِر Thiers انتشار داد: «شما گمان میکنید که شورش است، حال آنکه خود را با اعتقاداتی مشخص و همگانی رودررو میبینید. اکثریت عظیمی از پاریسیها خواستار جمهوری به عنوان حقی فراتر از هر بحثی هستند. پاریس در مجموعِ رفتارِ مجلس، نقشۀ از پیش پرداختهای برای اعادۀ سلطنت را دیده است.» پارهای از سران لُژ فراماسونی همزمان به وِرسای و شورا پیام دادند: «ریختن خونهائی چنین گرانبها را متوقف کنید!»
بالاخره، تعدادی از شهرداران و معاونین — ازقبیل فلوکه، کُربُن، بُنواله و غیره — که تا آخرین لحظه تسلیم نشده بودند، با طمطراق تمام لیگ اتحادیه جمهوریخواهان برای حقوق پاریس را بپا کردند؛ و حالا خواستار قبول جمهوری، حق پاریس به حکومت برخود و تفویض انحصاری مراقبت از شهر به گارد ملی بودند؛ یعنی، همه آن چیزهائیکه کمون خواسته بود و از ۹ تا ۲۵مارس مورد مخالفت آنها قرار گرفته بود.
گروههای دیگری هم در کار شکل گرفتن بود. همه در دو نکته توافق داشتند: تثبیت جمهوری و حقوق پاریس. تقریباً تمام روزنامههای کمون این برنامه را منعکس کردند و روزنامههای جمهوریخواه آن را پذیرفتند. نمایندگان پاریس در مجلس، آخرین کسانی بودند که در این مورد صحبت کردند و آن هم فقط برای آنکه موجب اشمئزاز پاریس شوند. لوئی بلان Louis Blanc، این سلطان کلمات قصار، با همان لحن گریهآور و ژِزوُئیتوار که با آن تاریخ را تحریف میکرد۱۱۹، با آن جملات نفسگیر و احساساتیکه به کار پوشاندن خشکی قلب و کوچکی مغزش میآید، به نام همکارانش نوشت: «هیچیک از اعضای اکثریت تاکنون اصل جمهوری را مورد چون و چرا قرار نداده است... اما در مورد آنهائیکه دستاندرکار قیام هستند، ما به آنها میگوئیم که باید با فکر تشدید و تمدید بلای اشغال خارجی و افزودن بلای نفاق داخلی به آن، برخود بلرزند.»
این درست همان حرفی استکه تییِر Thiers کلمه به کلمه برای اولین آشتیدهندگان، نمایندگانِ «اتحادیه سندیکائی» که در ۸ مه به او مراجعه کردند، تکرار نمود: «قیام باید خلع سلاح شود. مجلس نمیتواند خلع سلاح شود. اگر پاریس جمهوری میخواهد جمهوری وجود دارد؛ به شرفم قسم، مادام که من در قدرت هستم از بین نخواهد رفت. اما پاریس اختیارات و امتیازات برای شهرداری خود میخواهد. مجلس درحال تهیه قانونی برای همه کمونهاست. پاریس نه چیزی بیشتر دریافت خواهد کرد و نه چیزی کمتر.» نمایندگان اتحادیه، طرح سازشی را قرائت کردند که از عفو عمومی و آتشبس صحبت میکرد. تییِر Thiers گذاشت تا آن را بخوانند و حتی با یک ماده از آن هم رسماً مخالفت نکرد، و نمایندگان با این اعتقاد به پاریس برگشتند که پایهای برای مصالحه یافتهاند.
آنها هنوز به راه نیفتاده بودند که تییِر Thiers به مجلس، که قبل از ورود او همه کمونها را از حق انتخاب شهردار برخوردار کرده بود، شتافت. تییِر Thiers از تریبون بالا رفت و تقاضا کرد که این حق به شهرهائی منحصر شود که کمتر از ۲۰٫۰۰۰ نفر جمعیت دارند. آنها در پاسخ او فریاد زدند: «دیگر تصویب شده است.» او اصرار کرد و اعلام نمود که «در یک جمهوری حکومت باید هرچه بیشتر مسلح باشد، زیرا حفظ نظم مشکلتر است.» تهدید کرد که استعفایش را تسلیم میکند و مجلس را وادار کرد رأی خود را ابطال نماید.
در روز ۱۰ مه، «لیگ حقوق پاریس» شیپور را به صدا درآورد و یک اعلامیه رسمی را به دیوارها چسباند: «حکومت باید از نادیده گرفتن واقعیاتیکه در ۱۸ مارس رخ داد، دست بردارد. باید تجدید انتخابات کمون با... پیش رود. اگر حکومت وِرسای به این تقاضاهای مشروع ناشنوا بماند، کاملاً معلوم باشد که تمام پاریس برای دفاع از آنها بپا خواهد خاست»۱۲۰. روز بعد، نمایندگان لیگ به وِرسای رفتند و تییِر Thiers نغمۀ سابقش را ساز کرد: «باید پاریس خلع سلاح شود» و نخواست نه حرفی از آتشبس بشنود و نه از عفو. او گفت: «بخشودگی شامل همه کسانی خواهد شد که خلع سلاح شوند، مگر قاتلان کلِمان - توما و لُکُنت.» این برای آن بود که دست خودش را در مورد چندهزار نفر باز بگذارد. خلاصه، او میخواست با سَرخریدِ پیروزی، دوباره به مقام ۱۸ مارس خود برگردانده شود. همان روز به نمایندگان لُژ ماسونی گفت: «تلاش خود را متوجه کمون کنید. آنچه خواسته میشود، سرکوب شورشیان است و نه استعفای قدرت قانونی.» برای تسهیل کار این سرکوب، روز بعد، روزنامه رسمی وِرسای، پاریس را بهدشت ماراتُن تشبیه کرد که دستهای راهزن و قاتل آن را اشغال کردهاند. روز ۱۳ مه، پس از آنکه یک نماینده، برونه Brunet، سؤال کرد که آیا حکومت قصد صلح با پاریس را دارد یا نه، مجلس طرح این سؤال در مجلس را یک ماه به تأخیر انداخت.
«لیگ...» که به این نحو حسابی شلاقکاری شد، روز ۱۴ مه به شهرداری مرکزی رفت. شورا که از همه این مذاکرات بیخبر بود، آنها را کاملاً آزاد گذاشت و فقط تجمعی را که در بورس توسط تیرارهای Tirards معلومالحال اعلان شده بود، قدغن کرد. شورا به این اکتفا کرد که «لیگ...» را در مقابل اعلامیه مورخ ۱۰ مه خودش قرار دهد: «شما گفتهاید که اگر وِرسای کَرگوشی کند، همه پاریس بپا خواهد خاست. وِرسای کرگوشی کردهاست؛ بپاخیزید.» و برای آنکه این امر را به قضاوت عمومی بگذارد، شورا با وفاداری گزارش آشتیدهندگان را در روزنامه رسمی خود منتشر کرد.
فصل شانزدهم — بیانیه و نطفههای شکست
برای دومین بار موقعیت مشخصاً معلوم شد. اگر شورا نمیدانست کمون را چگونه تعریف کند، آیا توسط جنگ، بمباران، خشم ورسائیها و شکست آشتیجویان به مسّلمترین نحو و جلوی چشم تمامی پاریس اعلام نمیشد که کمون به معنای یک اردوگاه شورشی است؟ انتخابات میاندورهای ۱۶ آوریل — در اثر مرگ، انتخاب مضاعف و یا استعفای نمایندگان، سی و یک کرسی خالی مانده بود — قوای واقعی قیام را آشکار کرد. توهم ۲۶ مارس زائل شده بود. حالا دیگر در زیر آتش، رأیگیری میشد. روزنامههای کمون و نمایندگان اطاقهای سندیکائی نیز به عبث مردم را به صندوقهای رأی فرامیخواندند. از ۱۴۶٫۰۰۰ رأیدهندهای که در انتخابات ۲۶ مارس در این نواحی حضور پیدا کرده بودند، این بار فقط ۶۱٫۰۰۰ نفر آمدند. آن اعضائی از شورای شهر که در نواحی کرسی خود را خالی گذاشته بودند بجای ۵۱٫۰۰۰ رأی اینبار ۱۶٫۰۰۰ رأی دریافت کردند.
زمان توضیح برنامۀ آنها برای فرانسه یا حالا بود یا هرگز. کمیسیون اجرائی در ۶ مارس طی پیامی خطاب به شهرستانها به افتراهای وِرسای اعتراض کرده بود، ولی بدون آنکه برنامهای مطرح کند؛ این کمیسیون تنها به این اکتفا نمود که بگوید پاریس برای همه فرانسه میجنگد. افاضات جمهوریخواهانۀ تییِر Thiers، خصومت «چپ تندرو» و مصوبات بیهدف شورا شهرستانها را کاملاً سردرگم کرده بود. ضروری بود که آنها فوراً در جریان قرار گیرند. در ۱۹ مارس، کمیسیونیکه مأمور تنظیم برنامه بود، کار خود و یا دقیقتر کار کمیسیون دیگری را ارائه کرد. این نشانهای تأسفانگیز و درعینحال شاخص بود. علیرغم حضور دوازده حقوقدان در شورا، اعلامیۀ کمون از این شورا ناشی نمیشد. از پنج عضو کمیسیون مسئول تنظیم برنامه تنها دُلِکْلوُز Delescluze در تهیۀ چند پاراگراف سهیم بود. بخش فنی آن، کارِ یک روزنامهنگار، پییر دُنی، بود.
او رؤیای پاریس، شهرِ آزاد را که در فوران احساسات نخستین تجمعات وُکسال تکوین یافته بود اقتباس کرد و در صفحات «فریاد مردم» به صورت یک قانون درآورد. مطابق نظرِ این قانوگذار، پاریس میبایست به تافتهای جدابافته تبدیل شود، تاج همه آزادیها را بر سر خود بگذارد و از اوج قلۀ پرافتخار خود به کمونهای در زنجیر فرانسه بگوید: «اگر میتوانید از من تقلید کنید. ولی به خاطر داشته باشید که من هیچ کاری برای شما نخواهم کرد و فقط سرمشق میدهم.» این نقشۀ جذاب، دلِ تعدادی از اعضای شورا را برده بود و رگههای فراوانی از آن در اعلامیه به چشم میخورْد.
در اعلامیه آمده بود: «پاریس چه میخواهد؟ قبول جمهوری. خودمختاری مطلقِ کمون که به تمام مناطق فرانسه بسط یافته باشد. حقوق ذاتیِ کمون عبارت است از: تصویب بودجۀ کمون، وضع و توزیع مالیاتها، ادارۀ خدمات محلی، سازماندهی دستگاه قضائی، پلیس داخلی و آموزش و پرورش خود، ادارۀ فرآوردههای کمون، انتخاب و حق دائمی نظارت بر قضات و کارمندان کمون. تضمین مطلق آزادی فرد، آزادی عقیده و آزادی کار، سازماندهی دفاع شهر و گارد ملی، مسئولیت انحصاری کمون برای نظارت و تأمین اِعمال آزادانه و عادلانۀ حق انجمن و مطبوعات... پاریس چیزی بیش از این نمیخواهد. به شرط آنکه در دستگاه اداری متمرکز وسیع، یعنی هیئت نمایندگی همه کمونهای متحده، تبلور و اجرای همین اصل در عمل دیده شود.»
اختیارات آن هیئت نمایندگی مرکزی و تعهدات متقابل کمونها از چه قرار بود؟ اعلامیه اینها را تصریح نمیکرد. مطابق این متن، هرمحلی باید این حق را داشته باشد که خود را در درون خودمختاریاش محبوس کند. ولی از خودمختاری در بْرُتانْیْ سفلی و نه دهم کمونهای فرانسه که نیمی از آنها بیش از ۶۰۰ نفر جمعیت ندارند، چه انتظاری میشود داشت۱۲۱، آن هم درحالتیکه حتی اعلامیه پاریس هم ابتدائیترین حقوق انسانی را نقض میکند و ضمن تفویض مسئولیت نظارت بر اِعمال صحیح حق آزادی مطبوعات و اجتماعات به کمون، حق انجمن را از یاد میبَرَد. این را همه میدانند و امتحانش را خیلی خوب پس دادهاند. این کمونهای خودمختار روستائی، با وجود اینهمه زالوئیکه به پهلوی انقلاب چسبیدهاند به هیولائی تبدیل خواهند شد.
نه! هزاران گُنگ و کور برای انعقاد یک قرارداد اجتماعی مناسب نیستند. ضعیف، بیسازمان و مقید به هزار قید، مردم روستاها فقط توسط شهرها میتوانند نجات یابند و مردم شهرها تحت هدایت پاریس. شکست همه قیامها در شهرستانها، حتی در شهرهای بزرگ، این را به حد کفایت نشان داده بود. وقتی اعلامیه میگفت «وحدت به آن صورتی که تا امروز توسط امپراتوری، سلطنت و پارلمانتاریسم به ما تحمیل شده صرفاً وحدتی استبدادی و تمرکزی بیتمیز بوده است»، سرطانی را آشکار میکرد که فرانسه را میبلعید. ولی وقتی میافزود «وحدت سیاسی آنچنان که توسط پاریس فهمیده میشود، عبارت است از به هم پیوستن داوطلبانۀ کلیه ابتکارات محلی»، نشان میداد که هیچ چیز از شهرستانها نمیداند.
اعلامیه به سبک یک پیام و گاهی اوقات بجا، ادامه میداد: «پاریس برای تمام فرانسه کار میکند و رنج میبرد و با مبارزات و رنجهای خود احیای فکری، اخلاقی، اداری و اقتصادی آن را تدارک میبیند... انقلابِ کمونی که با ابتکار مردمی در ۱۸ مارس شروع شد، دوران جدیدی را میگشاید.» اما در همه این عبارتها هیج چیز مشخصی وجود نداشت. چرا نباید با اقتباس از فرمول ۲۸ مارس-«آنچه کمونی است به کمون، آنچه ملی است به ملت» — کمون آینده را طوری تعریف نکنیم که به اندازۀ کافی وسیع باشد که به آن حیات سیاسی بدهد و آنقدر محدود که برای شهروندان خود این امکان را فراهم کند که به سهولت فعالیت اجتماعیشان را با هم پیوند دهند؛ چرا نباید کمونهای با جمعیت ۱۵٫۰۰۰ تا ۲۰٫۰۰۰ نفر را کانتون — کمون تعریف کنیم و به روشنی حقوق کمونی آن را مطرح سازیم و بگوئیم که همه آنها جزئی از فرانسه هستند؟ نویسندگان اعلامیه حتی از اتحاد شهرهای بزرگ برای کسب حقوق خود صحبت نکردند. این برنامه به آن صورتی که بود — مبهم، ناقص و در پارهای موارد غیرعملی — علیرغم بعضی نظراتِ سخاوتمندانه، نمیتوانست کمک زیادی به روشن شدن ذهن شهرستانها بکند.
این اعلامیه چیزی جز یک پیشنویس نبود. بیتردید، شورا میبایست آن را به بحث میگذاشت. ولی در شور اول، بیهیچ مذاکره و حتی اظهارنظری، تصویب شد. این جمع که چهار روز را صرف بحث در بارۀ بدهیهای تجاری معوقه کرد، یک جلسه هم برای مطالعۀ اعلامیهای نگذاشت که اگر پیروز میشد، برنامۀ آن و درصورت شکست وصیتنامهاش بود.
برای وخیمتر شدن اوضاع، شورا به بیماری جدیدی مبتلا شد که میکروبش درعرض چند روز پراکنده گردید و با انتخابات تکمیلی به بلوغ کامل رسید. رمانتیکها موجب پیدایش اخلاقیون خُردهبین شدند و هردو دسته آمدند تا در بررسی اعتبارنامههای جدید مته به خشخاش بگذارند.
شورا در ۳۰ مارس اعتبار شش انتخاب را با اکثریت نسبی تأیید کرده بود. گزارشگر انتخابات روز ۱۶ آوریل پیشنهاد کرد که کلیه نامزدهائی که واجد اکثریت مطلق هستند منتخب اعلام شوند. اخلاقیون خشمگین شدند. آنها گفتند «این بدترین ضربه ای خواهد بود که تاکنون یک حکومت به آراء عمومی وارد کرده است.» ولی نمیشد مردم را مدام برای انتخابات دعوت کرد. انتخابات سه ناحیه، ازخودگذشتهترین نواحی، نتیجهای نداده بود. یکی از این سه ناحیه — ناحیه سیزدهم — از بهترین نفرات خود محروم بود؛ چونکه در هنگام انتخابات در صفوف مقدم میجنگیدند. یک رأیگیری تازه، صرفاً انزوای کمون را برجستهتر میکرد؛ و گذشته از این، در هنگام نبرد و زمانیکه گردانْ از سرکردۀ خویش محروم است و پراکنده، آیا فرصت مناسبی است برای اصرار برانتخاب نمایندگان مطابق قواعد؟
بحث خیلی داغ بود، زیرا در این شهرداریِ غیرقانونی، هواداران افراطی قانونیت جلسه داشتند. پاریس میبایست با اصول نجاتبخش آنها خفه شود. پیش از این، کمیسیون اجرائی به نام خودمختاریِ مقدس که مداخله در خودمختاری همسایه را ممنوع میکرد، از مسلح کردن کمونهای اطراف پاریس که خواستار حمله به وِرسای بودند، خودداری کرده بود. تییِر Thiers برای منزوی کردن پاریس اقدامی مؤثرتر از این انجام نداد.
استنتاجات گزارش با بیستوشش رأی در مقابل سیزده رأی تصویب شد. تنها بیست انتخاب، معتبر اعلام گردید۱۲۲ که غیرمنطقی بود؛ یکی با کمتر از ۱٫۱۰۰ رأی تأیید و دیگری با ۲٫۵۰۰ رأی رد شد. یا همه انتخابها باید تأیید میشدند یا هیچ کدام. چهار نفر از نمایندگان جدید روزنامهنگار بودند و فقط شش نفرشان کارگر. یازده نفر که از حمایت تجمعهای عمومی برخوردار بودند، به تقویت رُمانتیکها پرداختند. دو نفر از کسانی که انتخابشان از طرف شورا تأیید شده بود، به این دلیل که فقط یک هشتم آرا را به دست آورده بودند، از قبول کرسی خود امتناع کردند. رُژَر، مؤلف کتاب ستودنی «حرفهای لَبییِنوُس» [کتابیکه اجحافات امپراطوری دوم را بررسی میکند. م]، گذاشت تا او را با وسواس کاذبِ قانونیت بفریبند -این تنها ضعف این مرد سخاوتمند بود که قدرت بیان ناب و درخشان خود را وقف کمون کرد. استعفای او شورا را از مردی با عقلِ سلیم محروم کرد، ولی یک بار دیگر نقاب از چهرۀ فِلیکس پیا Félix Pyatی نهیبزن برداشت.
فِلیکس پیا Félix Pyat که با احساس فرارسیدن توفان و پیشبینی سرنوشت هولناکی نظیر پانوُرژ [شخصیت بیاصول، موذی، عیاش و ترسوی کتاب پانتاگروئل اثر رابله. م]، از اول آوریل درصدد ترک پاریس برآمده بود، استعفای خود از عضویت در کمیسیون اجرائی را به شورا فرستاد و اعلام کرد که حضورش در وِرسای ضروری است. وقتی سوارهنظام وِرسای خروج از پاریس را زیادی پرخطر کرد، او بزرگواری کرد و ماند؛ ولی درعینحال دو نقاب بر چهره زد، یکی برای شهرداری مرکزی و دیگری برای عموم مردم. در جلسات سِرّی شورا، او با جوش و خروشِ یک گربۀ وحشی اقدامات قهرآمیز را تشویق میکرد. در «وانژُر» لحنی مقدسمابانه به خود میگرفت، موهای جوگندمی خود را تکان میداد و میگفت «به طرف صندوق رأی، نه به طرف وِرسای!» در روزنامه خودش هم دو چهره داشت. مثلاً اگر میخواست در مقالهای توقیف روزنامهها را طلب کند، امضا میکرد «لُ وانژُر.» اگر میخواست مجامله کند، امضا میکرد «فِلیکس پیا.» شکست اَاَنییِر دوباره او را دچار وحشت کرد و از نو در صدد پیدا کردن راه گریزی برآمد. استعفای رُژار این راه را به روی او گشود. درپناه این نام پاک ،فِلیکس پیا Félix Pyat استعفای خود را دزدانه جلو داد. او نوشت: «کمون قانون را نقض کرده است. من نمیخواهم شریک این جرم باشم.» و برای بستن راه هرگونه بازگشت خود به کمون پای حرمت آن را به میان کشید. او گفت «اگر شورا اینطور ادامه دهد، شخص او با کمال تأسف ناگزیر خواهد بود قبل از پیروزی، استعفای خود را تسلیم کند.»
او اینطور حساب کرده بود که از اینجا هم مانند مجلس بُردو Bordeaux دزدانه خارج شود. ولی موذیگری او موجب تنفر شورا شد. انتقام جو Vengeur، توقیفِ تعدادی از روزنامههای مرتجع را که بارها و بارها توسط فِلیکس پیا Félix Pyat تقاضا شده بود، محکوم کرد. وِرمُرِل این دو دوزه بازی را محکوم کرد. یک عضو: «در اینجا به قولی استعفا درحکم خیانت است.» دیگری: «وقتی مقام آدمی خطیر و شریف است، نباید آن را ترک کند.» عضو سومی رسماً خواستار دستگیری فِلیکس پیا Félix Pyat شد. دیگری گفت: «من متأسفم که صراحتاً تأکید نشده است که استعفا را فقط باید به خود انتخابکنندگان تسلیم کرد.» و دُلِکْلوُز Delescluze اضافه کرد: «هیچکس حق ندارد به دلیل دلخوری شخصی و یا اینکه اقدامی با عقیدۀ او نمیخواند، کنار بکشد. آیا گمان میکنید که همه با آنچه در اینجا انجام میشود، موافقند؟ بله، اعضائی هستند که علیرغم دشنامهائی که نثار ما میشود، ماندهاند و تا آخر هم خواهند ماند. من شخصاً تصمیم گرفتهام در پست خودم بمانم و اگر پیروزی را نبینیم، ما آخرین کسانی نخواهیم بود که در سنگرها یا روی پلههای شهرداری به زمین میافتند.»
این سخنان جسورانه با ابراز احساسات ممتد روبرو شد. هیچکس تا این اندازه پایبند و چنین شایستۀ تحسین نبود. عادات دُلِکْلوُزِ جدی، کاری و آمال والایش، او را بیش از هرکس دیگری از اکثر همکارانِ لاابالی و تنبل و متمایل به درگیریهای شخصی، متمایز میکرد. اگر یک روز خسته از این هرج و مرج تصمیم به استعفا میگرفت، همین کافی بود که به او بگویند کنارهگیریاش برای هدف مردم خیلی زیان بار خواهد بود تا به ماندن متقاعد شود و در انتظار نه پیروزی — او هم مانند فِلیکس پیا Félix Pyat آن را غیرممکن میدانست — بلکه مرگ که آینده را بارور میکرد، بایستد.
فِلیکس پیا Félix Pyat که از همهسو رها شده بود و جرات نمیکرد به دُلِکْلوُزِ بپرد، حملۀ خود را متوجه وِرمُرِل کرد که علیه او هیچ دلیلی جز اینکه بگوید او «جاسوس» است، نداشت؛ و از آنجا که وِرمُرِل عضو کمیسیون نجات ملی بود، فِلیکس پیا در روزنامه «وانژُر» ادعا میکرد که او شواهدی را که ادارۀ پلیس علیهاش جمعآوری کرده بود، از بین برده است. این عضو تیرۀ خرگوشانِ تیزپا، وِرمُرِل را «کرم» [در زبان فرانسهver به معنی کرم است؛ و نسبت دادن پیا به خرگوش ظاهراً به خاطر سرعت و پیشدستی او در فرار از مقابل خطر است که قبلاً از آن صحبت شد. م] نامید. شیوۀ بحث او اینگونه بود. زیر نقاب ظرافتهای ادبی، لودگیهای زبان چارواداری نهفته بود. او در مجلس مؤسسان ۱۸۴۸، پروُدُن را «خوک» نامید. و در ۱۸۷۱ در کمون، تریدُن را «توبرۀ سِرگین» خواند. در این جمع که کارگرانی از مشاغل سخت یدی هم عضویت داشتند، او تنها کسی بود که لودگی را به بحثها وارد میکرد.
در پاسخ، وِرمُرِل در «فریاد مردم» تودهنی محکمی به او زد. انتخابکنندگانِ فِلیکس پیا Félix Pyat سه بار به او اخطار دادند که در پست خودش بماند: «شما سربازید، باید در سنگر بمانید. فقط ما حق برکنار کردن شما را داریم.» درحالیکه از سوی موکلین خود به شدت تحت نظر و از جانب شورا در تهدید بازداشت قرار داشت، این یونانی، خطر کمتر را انتخاب کرد و با رفتاری موقرانه دوباره وارد شهرداری مرکزی شد.
وِرسای با مشاهدۀ این بازیهای حقیر از شادی در پوست خود نمیگنجید. برای نخستینبار عموم مردم با اندرونیِ شورا و محافل بینهایت کوچک آن آشنا میشدند که از دوستیها و کدورتهای صرفاً شخصی بوجود آمده بود. هرکس به چنین گروهی تعلق داشت، علیرغم همۀ معایبش، از حمایت کامل برخوردار میشد. از این هم بالاتر، برای آنکه اجازۀ خدمت به کمون داشته باشی، تعلق به چنین جَرگۀ اخوتی الزامی بود. افراد ازخودگذشته و صمیمیِ بسیاری: دموکراتهای آزموده، کارمندان بافراستِ فراری از خدمت دولت، و حتی افسران جمهوریخواه، داوطلب خدمت شدند. آنها با رفتار متکبرانۀ نورسیدههای نالایقی روبرو میشدند که از خودگذشتگیشان نباید از ۲۰ مه فراتر رفته باشد؛ و این درحالی بود که کمبود پرسنل و نیاز به افراد لایق هرروز بیشتر احساس میشد. اعضای شورا شکوه داشتند که هیچکاری پیش نمیرود. نه کمیسیون اجرائی طرز فرمان دادن را بلد بود و نه افراد تحت فرمان آن طرز اطاعت را. شورا درعین آنکه اختیارات را تفویض میکرد، آن را در دست خود نگه میداشت و در هرلحظه در سادهترین جزئیات کارها مداخله میکرد. حکومت، دستگاه اداری و دفاع را همانطور هدایت میکرد که حملۀ ۳ آوریل را.
فصل هفدهم — زنان کمون و ارتشهای متخاصم
شعلۀ باشکوه پاریس هنوز این نارسائیها را میپوشانَد. آدم باید خود این آتش را در جانش داشته باشد تا بتواند آن را توصیف نماید. در کنار این آتش، روزنامههای «کمونار»، علیرغم رومانتیسیسم خود بیرنگ و کسالتبار جلوه میکردند؛ گرچه صحنهپردازی محقرانه بود: در خیابانها و در بوُلوارهای ساکت، گُردانی صد نفره عازم نبرد است یا از نبرد برمیگردد؛ زنی که به دنبال آنها روان است، عابری که دست میزند — همین و دیگر هیچ. ولی این درامِ انقلاب است، ساده و عظیم مثل درامی از اِشیل Aeschylus [۴۵۶-۵۲۵ قبل از میلاد، نمایشنامهنویس یونانی. م].
فرمانده، گَردآلود با نیمتنۀ نظامی و حمایل نقرهای پُرز گرفته، به همراه نفرات جوان یا مردانی با موهای جوگندمی، رزمندگان ژوئن ۱۸۴۸ و یتیمهای مارس ۱۸۷۱، پسران، اغلب، پا به پای پدر در حرکت۱۲۳.
این زن که به آنها درود میگوید یا همراهیشان میکند، زن پاریسیِ حقیقی است. آن موجود نر موکِ پلیدی که در منجلاب امپراتوری زاده شد، این باکرۀ پورنوسازها، دومای پسر و فِدوها، یا همراه مشتریانش به وِرسای رفته است یا در سَندُنی از معدن پروسیها بهره میبرد. آن زنی که حالا غلبه دارد، زنی پاریسی است: قوی، فداکار و تراژیک که طرز مُردن را به آنگونه که دوست دارد، میداند. یاوری است در کار، و نیز میتواند شریکی در مبارزۀ مرگ و زندگی باشد. این برابریِ شگفتانگیز را باید در مقابل بورژوازی قرار داد. پرولتاریا قدرتی مضاعف دارد -یک قلب و چهار دست. در ۲۴ مارس، یک فدرال این سخنان پرمغز را خطاب به گردانهاای بورژوای ناحیه یک ایراد کرد که باعث شد آنها سلاح بر زمین بگذارند: «حرف مرا باور کنید، شما نمیتوانید دوام بیاورید. زنانِ شما همه اشک میریزند، ولی زنان ما زاری نمیکنند.»
او شوهرش را بازنمیدارد۱۲۴؛ برعکس، او را به نبرد تشویق میکند. رخت و غذایش را برایش میبَرَد، همانطورکه قبلاً به کارگاهش میبُرد. بسیاری از مردان برنخواهند گشت؛ همسرانشان به جای آنها سلاح برمیدارند. آنها در فلات شَتیون در زیر آتش، بیشترین ایستادگی را کردند. دهها نفر از زنانِ مسئول رستورانهای نظامی، در لباس سادۀ زنان کارگر، نه تنپوشهای آنچنانی، برزمین افتادند. در ۳ آوریل، در مُدُون، شهروند لاشِز، سرآشپزِ زنِ گردانِ ۶۶، تمام روز را در میدان نبرد ماند و دست تنها بدون پزشک از زخمیها مراقبت کرد.
اگر برمیگردند برای آن است که به برداشتن سلاح فراخوان بدهند. پس از آنکه در شهرداری ناحیه دهم یک کمیته مرکزی تشکیل دادند، بیانیههای آتشینی منتشر کردند: «ما باید یا پیروز شویم یا بمیریم. توئیکه میگوئی «اگر قرار باشد کسانی را که دوست دارم از دست بدهم، پیروزیِ هدفمان چه اهمیتی دارد؟ بدان که تنها راه نجات کسانی که دوستشان داری این است که خود را درگیر مبارزه کنی.» کمیتههای آنها افزایش یافت. آنها خود را در اختیار کمون گذاشتند، تقاضای سلاح و پستهای خطرناک کردند و از ترسوهائی که از انجام وظیفۀ خود طفره میرفتند، گلایه داشتند۱۲۵. خانم آندره لِئو با قلم شیوای خود مفهوم کمون را توضیح داد و نمایندۀ مسئول در دبیرخانۀ جنگ را فراخواند تا «از شعلۀ مقدسی که در قلب زنان میسوزد» بهره گیرد. یک زن جوان روس، اشرافزاده، تحصیلکرده، زیبا و ثروتمند به نام دمیترییِف، تِروآنْی دُ مِریکورِ این انقلاب بود[زن زیبا و تحصیلکردهای که در انقلاب کبیر فرانسه به مردم پیوست. م]. خصلت پرولتری کمون در وجود لوئیز میشل Louise Michel، آموزگاری در ناحیه ۷، تجسم یافت. مهربان و بردبار با بچههای کوچکی که او را میپرستیدند؛ در راه مردم این مادر به شیرزنی تبدیل شد. او دستهای از پرستاران آمبولانس را سازمان داده بود که حتی در زیر آتش هم از مجروحین مراقبت میکردند. در این کار آنها بیرقیب بودند. آنها همچنین به بیمارستانها میرفتند تا رفقای محبوبشان را از دست راهبههای خشک و بیاحساس نجات دهند. و چشمان محتضر به زمزمۀ این صداهای مهربانی که با آنها از جمهوری و امید سخن میگفت، برق میزد.
در این هماوردی در فداکاری، کودکان همراه مردان و زنان میجنگیدند. ورسائیها پس از پیروزی ۶۶۰ نفر از آنها را گرفتند و بسیاری هم در نبردهای خیابانی ازبین رفتند. هزاران نفر از آنها در دوران محاصره خدمت کردند. آنها به دنبال گردانها تا درون سنگرها و دژها میرفتند و مخصوصاً به توپها میچسبیدند. بعضی از توپچیهای پورت ـمایو پسربچههای سیزده چهارده ساله بودند. بیحفاظ، در فضایِ باز صحنههائی از قهرمانیِ جنونآسا را به نمایش گذاشتند۱۲۶.
پرتو این شعلۀ پاریس به ورای حصار آن روشنی افکند. شهرداریهای سُو و سَن - دنی در وَنسِن [مناطقی درحومۀ پاریس. م] متحد شدند تا به بمبارانها اعتراض کنند و خواستار آزادیهای شهری و برقراری جمهوری شوند. گرمای این شعله حتی در شهرستانها هم احساس شد.
آنها به تدریج معتقد میشدند که پاریس نفوذناپذیر است و بیشتر به پیامهای تییِر Thiers میخندیدند که در ۳ آوریل میگفت: «این روز تعیین سرنوشت قیام است؛» و در روز ۴ آوریل: «امروز شورشیان شکستی تعیینکننده خوردهاند؛» روز ۷ آوریل: «این روز تعیین کننده است؛» روز ۱۱ آوریل: «در وِرسای وسائل غیرقابل مقاومتی در دست تدارک است؛» روز ۱۲ آوریل «ما منتظر لحظۀ تعیینکننده هستیم.» و به رغم اینهمه موفقیتهای تعیینکننده و وسائل مقاومتناپذیر، ارتش وِرسای هنوز در پستهای مقدم ما متوقف بود. تنها پیروزیهای آن درمقابل خانههای پشت حصار و حومهها بود.
مناطق مجاور پورت ـمایو، خیابان گراند اَرمه و خیابان تِرْن مدام براثر آتش انفجار روشن میشد. اَنییِر و لُوَلوآ پر بود از ویرانه و ساکنان نُییی در زیرزمینهای خود گرسنگی میکشیدند. ورسائیها فقط به این نقاط روزی ۱٫۵۰۰ گلولۀ توپ پرتاب میکردند. و با وجود این تییِر Thiers به فرمانداران خود مینوشت: «اگر صدای شلیک چند توپ شنیده میشود، کار حکومت نیست، بلکه کار چند شورشی است که سعی میکنند به ما بباورانند که دارند جنگ میکنند. درحالیکه جرأتِ نشان دادن خود را هم ندارند.»
کمون به مردم بمباران شدۀ پاریس کمک کرد، ولی برای بمباران شدههای نُییی که بین دو آتش گرفتار شده بودند، کاری از آن ساخته نبود. فریاد استغاثه از همه مطبوعات بلند شد. فراماسونها و جامعۀ حقوق پاریس پادرمیانی کردند. نمایندگان اعزامی با زحمت زیاد — چونکه فرماندهان مایل به آتشبس نبودند — موفق شدند به مدت هشت ساعت عملیات نظامی را معلق کنند. شورا پنج نفر از اعضای خود را برای پذیرفتن بمباران شدهها تعیین کرد. شهرداریها برای آنها محل امنی تهیه کردند و بعضی از کمیتههای زنان برای امدادرسانی به آنها پاریس را ترک کردند.
در روز ۲۵ آوریل، از ساعت نه صبح توپها از پورت - مایو تا اَنییِر ساکت بودند. هزاران پاریسی برای دیدن ویرانههای خیابان و پورت - مایو رفتند: انبوهی از خاک، سنگ و قطعات گلولههای توپ. درحالیکه عمیقاً متأثر شده بودند، در مقابل توپچیهائی که به توپهای پرآوازۀ خود تکیه داده بودند، ساکت ایستادند و بعد در سراسر نُییی پراکنده شدند. این شهر کوچک که زمانی چنان دلربا بود، خانههای درهمشکستۀ خود را در اشعۀ درخشان آفتاب به نمایش میگذاشت. در محدودۀ مورد توافق، دو دیواره وجود داشت، یکی متعلق به سربازان صف و دیگری به فدرالها که در فاصلهای حدود بیست متر از یکدیگر قرار داشتند. سربازان ورسائی که از میان قابل اعتمادترینها انتخاب شده بودند، توسط افسران خود با نگاههای ترسیده تحت نظر قرار داشتند. پاریسیها، با خوشروئی به سربازان نزدیک میشدند و با آنها حرف میزدند. افسران فوراً میدویدند و با خشم فریاد میزدند. وقتی یک سرباز به دو خانم جواب مؤدبانهای داد، یک افسر خود را روی او انداخت، تفنگش را گرفت و درحالیکه سرنیزه را به طرف خانمهای پاریسی نشانه رفته بود، فریاد زد: «اینطور با آنها حرف میزنند.» بعضی اشخاص که از مرز مشخص شده عبور کرده بودند، دستگیر شدند. با این حال بدون آنکه کشتاری صورت گرفته باشد، زنگ ساعت پنج به صدا درآمد. خیابان خالی شد. هرپاریسی هنگام مراجعت به خانه یک کیسه خاک برای سنگربندیهای پورت ـمایو آورد که گوئی به نحوی جادوئی دوباره برپا شده بودند.
عصرهنگام ورسائیها دوباره آتش گشودند. روی استحکامات جنوب بمباران متوقف نشده بود. همان روز دشمن در اینجانب از آتشبارهای توپخانه که دو هفته پیش در دست ساختمان بود — بخشی از نقشۀ ژنرال تییِر Thiers — پرده برداشت.
او در ۶ مه همه سربازها را تحت فرماندهی آن مَکماهونی قرار داد که بدنامیهای سِدان هنوز دنبالش بود. ارتش در این زمان بالغ بر ۴۶٫۰۰۰ نفر بود که بخش عمدۀ آنها را تهماندههای ذخیرهها تشکیل میدادند که توان هیچگونه عملیات جدی را نداشتند. تییِر Thiers برای تقویت عملیات و گردآوری سرباز، ژوُل فاوْر را فرستاده بود تا پیش بیسمارک التماس کند. پروسیها ۶۰٫۰۰۰ اسیر را با شرائط سختترِ صلح آزاد کردند و به متحد خود، تییِر Thiers اجازه دادند که در اطراف پاریس تا ۱۳۰٫۰۰۰ سرباز مستقر کند، در حالیکه براساس مبادی صلحْ این تعداد نمیبایست از۴۰٫۰۰۰ تجاوز میکرد. در ۲۵ آوریل، ارتش وِرسای از پنج سپاه تشکیل شده بود که دوتای آنها — سپاههای تحت فرماندهی دوئِه و کلَنشان — از اسرای آزاد شده از آلمان بودند و یکی هم رزرو بود که تحت فرماندهی وینوآ قرار داشت؛ اینها رویهمرفته بالغ بر ۱۱۰٫۰۰۰ نفر بودند. این رقم به ۱۷۰٫۰۰۰ جیره بگیر افزایش یافت که ۱۳۰٫۰۰۰ نفرشان رزمی بودند. تییِر Thiers با قرار دادن آنها در مقابل پاریس واقعاً از خود مهارت نشان داد. سربازها خوراک و لباس مناسب داشتند، سخت تحت کنترل بودند و انضباط دوباره برقرار شده بود. موارد اسرارآمیزی از سر به نیست شدن افسرانی که نفرت خود را از این جنگِ برادرکشی ابراز کرده بودند، رخ داد. لیکن این هنوز ارتشی با قدرت تهاجمی نبود و نفراتش همواره قبل از یک مقاومت جدی پا به فرار میگذاشتند. علیرغم لافزنیهای رسمیْ فرماندهان فقط روی توپخانه حساب میکردند که موفقیتهای کوُربووآ و اَنییِر را مرهون آن بودند. بر پاریس فقط میبایست با آتش غلبه کرد.
نظیر دوران محاصره اول، اینبار هم پاریس به معنای اخص کلمه، با سرنیزه احاطه شده بود؛ ولی اینبار نیمی از آنها خارجی و نیمی فرانسوی بودند. ارتش آلمان با تشکیل یک نیمدایره از مارْن تا سَن - دنی، دژهای شرق و شمال را در اشغال داشت. ارتش وِرسای از سَندُنی تا ویلنُوْ سَنژرژ دایره را میبست و فقط مُن ـوالِریَن را دراختیار داشت. این ارتش فقط از غرب و جنوب میتوانست به کمون حمله کند. فدرالها در آن زمان پنج دژ ایوْری، بیسِتْر، مُن روُژ، وانْوْ و ایسی را برای دفاع در اختیار داشتند که سنگرها و پستهای مقدم به واسطۀ آنها با یکدیگر و همچنین با دهکدههای عمده — نُییی، اَنییِر و سَنتواَن — تماس برقرار میکردند.
نقطۀ آسیبپذیر حصار در مقابله با ورسائیها در سمت جنوب غربی، زاویه پوئَن دوُ ژوُر بود که توسط دژ ایسی دفاع میشد. این دژ که از سمت راست به حد کفایت توسط پارک، قلعۀ ایسی و خندقی که آن را به سِن متصل میکرد، تحت پوشش بود و تحت فرماندهیِ قایقهای توپدار ما — نیز — قرار داشت، از جلو و سمت چپ به ارتفاعات بِلوُو، مُدُون و شَتیون مشرف بود. تییِر Thiers این ارتفاعات را با ۲۹۳ عرادۀ توپ حصارشکن که از توُلُن، شِربورگ، دوُئه، لیون Lyon و بِزانسُن آورده بود، مسلح کرد و نتیجه اینکه دژ ایسی از همان آغاز متزلزل شد. ژنرال سیسه که متصدی این عملیات بود، فوراً اقدام به مانور کرد.
نقشۀ تییِر Thiers این بود که دژ ایسی و دژ وانْوْ را که از آن پشتیبانی میکرد، درهم بشکند و بعد به پوئَن دوُ ژوُر نفوذ کند که از آن میشد به داخل پاریس لشکرکشی کرد. تنها هدف عملیات از سَنتواَن تا نُییی جلوگیری از حملۀ ما از طریق کوُربووآ بود.
در مقابل، کمون چه نیروها و کدام نقشه را قرار داد؟
آمار از ۹۶٫۰۰۰ نفر و ۴٫۰۰۰ افسر گارد ملیِ آمادۀ خدمت و ۱۰۰٫۰۰۰ نفر و ۳٫۵۰۰ افسر رزرو حکایت داشت۱۲۷. سپاه آزاد سیوشش مدعی بود که ۳٫۴۵۰ نفر را شامل میشود. اگر میدانستند که چطور کار را سامان بدهند، پس از همه جمع و تفریقها بازهم میشد ۶۰٫۰۰۰ نفر دراختیار داشت. ولی ضعف شورا و دشواری نظارت و کنترل، به کسانی که جسارت کمتری داشتند و میتوانستند بدون دستمزد خود سرکنند، این مجال را داد تا از هرکنترلی بگریزند. خیلیها تمهیداتی به کار بستند که خدمت خود را به داخل پاریس محدود کنند. به این ترتیب، به دلیل فقدان نظم، نیروهای واقعی خیلی ضعیف ماندند و جبهۀ سَنتواَن تا ایوْری هرگز توسط بیش از پانزده یا شانزده هزار فدرال نگهداری نمیشد.
سوارهنظام فقط روی کاغذ وجود داشت. فقط ۵۰۰ اسب برای کشیدن توپها و گاریها یا سواری افسران و پیغامنویسها وجود داشت. علیرغم مصوبههای دقیق، دایرۀ مهندسی در وضعیت نطفهای ماند. از هزار و دویست عراده توپیکه در اختیار پاریس بود، فقط دویست عراده مورد استفاده قرار گرفت.هرگز بیش از ۵۰۰ نفر توپچی موجود نبود، درحالیکه آمارها از وجود ۲٫۵۰۰ توپچی حکایت داشت.
دُمبروسکی پلهای اَنییِر، لُوَلوآ و نُییی را دست بالا با ۴٫۰۰۰ یا ۵٫۰۰۰ نفر اشغال کرد۱۲۸. او برای حفظ مواضع خود در کلیشی و اَنییِر ۳۰ عرادۀ توپ و دو واگن زرهپوش راهآهن دراختیار داشت که از ۱۵ آوریل تا ۲۲ مه، حتی پس از ورود ورسائیها به پاریس، در طول خط حرکت میکردند؛ و در لُوَلوآ تنها ۱۰ عرادۀ توپ دراختیار داشت. استحکامات شمال به او یاری میداد و پورت ـمایو در نُییی او را در پوشش داشت.
در کرانۀ چپ، از ایسی تا ایوْری، در دژها، دهکدهها و سنگرها ۱۰.۰۰۰ تا ۱۱.۰۰۰ فدرال وجود داشت. دژ ایسی دارای ۶۰۰ نفر و ۵۰ عرادۀ توپ بود که دوسوم آنها از کار افتاده بودند. پایگاههای ۷۲ و ۷۳ به کمک چهار لکوموتیو زرهپوش که روی پل معلق پوئَن دوُ ژوُر مستقر شده بود، اندکی به او یاری میکردند. در زیر پل قایقهای توپدار که دوباره مسلح شده بودند، به روی برُتوی،سِوْر و بریمبُریون آتش میگشودند و حتی جرأت میکردند تا شَتیون پیش بروند و بیحفاظْ مُدُون را به توپ ببندند. چند صد تفنگدار، دژ و قلعۀ ایسیلِ موُلینو، لُوَلوُآ، و خندقیکه دژ ایسی را به دژ وانْوْ متصل میکرد را اشغال نمودند. تلاشهای دژ وانْوْ که مانند دژ ایسی در تیررس قرار داشت، با کمک دلیرانۀ ۵۰۰ نفر ابوابجمعی خود و حدود ۲۰ عرادۀ توپ مورد پشتیبانی قرار میگرفت. پایگاههای حصارِ پاریس خیلی کم از آن دژ پشتیبانی کردند.
دژ مُن روُژ با ۳۵۰ نفر و ۱۰ تا ۱۵ توپ فقط از دژ وانْوْ پشتیبانی میکرد. دژ بیسِتْر با ۵۰۰ نفر و ۲۰ توپ به سمت هدفهائی آتش میکرد که از دید آن پنهان بودند. سه کانون تقویتیِ قابل ملاحظه از این دژ حفاظت کردند: اُتبرویِر با ۵۰۰ نفر و ۲۰ عراده توپ، مولَن سَکه با ۷۰۰ نفر و حدود ۱۴ توپ، و ویلژوُئیف با ۳۰۰ نفر و چند توپ هویتزِر در منتهیالیه سمت چپ، دژ ایوْری ۵۰۰ نفر و حدود ۴۰۰ توپ داشت. دهکدههای اطراف — ژانتییی، ایوْری، کَشان و اَرکُی — در اشغال ۲٫۰۰۰ تا ۲٫۵۰۰ فدرال بود.
فرماندهیِ اسمی دژهای جنوب که ابتدا به اُد Eudes با دستیاری یکی از افسران گاریبالدی — لَسِسیلیا* — سپرده شده بود، در ۲۰ آوریل به دست اَلساتیان وِتزِل Alsatian Wetzel، افسر ارتش لوآر افتاد. او میبایست از ستاد خود در ایسی بر سنگرهای ایسی و وانْوْ و همچنین دفاع دژها نظارت میکرد. در عمل، فرماندهان این دژها که مرتباً تعویض میشدند هر کاری را که به دلخواهشان بود انجام میدادند.
در اواسط آوریل، فرماندهی ایسی تا اَرکُی به ژنرال رُبلِوسکی، یکی از بهترین افسران قیام لهستان تفویض شد. او جوانی دلیر، منضبط، کاربُر و وارد به علم نظام بود که همهکس و همهچیز را به کار میگرفت. سرکردهای عالی برای سربازان جوان۱۲۹.
همه این افسران فرمانده هرگز جز یک فرمان دریافت نکردند: «خودتان دفاع کنید.» تا جائیکه به نقشۀ کلی مربوط میشد، هرگز چنین نقشهای درکار نبود. نه کلوُزِره نه رُسِل* هیچیک شورای جنگ تشکیل ندادند.
نفرات هم به حال خود رها شده بودند؛ نه کسی به آنها رسیدگی میکرد و نه کنترلی بر کارشان وجود داشت. به ندرت — اگر نگوئیم هرگز — به نفرات زیر آتش امدادرسانی میشد. تمام فشار بر افراد معینی وارد میآمد. بعضی از گردانها بیست یا سی روز در سنگرها میماندند، درحالیکه دیگران مدام جزو رزرو میماندند. اگر عدهای چنان به شلیک عادت میکردند که حاضر به بازگشتن به خانه نبودند، عدهای دیگر مأیوس بودند و با نشان دادن لباسهای شپش گرفتۀ خود تقاضای مرخصی میکردند. فرماندهان که کسی را نداشتند تا به جایشان بگذارند، ناگزیر آنها را نگاه میداشتند.
این بیمبالاتی خیلی زود هرگونه انضباطی را از بین برد. دلیرها میخواستند فقط به خود تکیه کنند و دیگران از خدمت درمیرفتند. افسران هم همین کار را میکردند، بعضی از آنها پُست خود را ترک میکردند تا به جنگ در منطقۀ مجاور خود کمک برسانند، دیگران به شهر برمیگشتند. دادگاه نظامی تعدادی از آنها را خیلی شدید مجازات کرد. شورا احکام را نقض کرد و یک مورد حکم اعدام را به سه سال زندان تخفیف داد.
اگر میخواستند از سختگیری و انضباط جنگی معمول دوری جویند، میبایست روشها و تاکتیکهای خود را تغییر میدادند. ولی شورا حالا حتی کمتر از روز اول قادر به نشان دادن ارادۀ مستقل خود بود. این شورا همواره از راکد بودن کارها شکوه داشت؛ ولی نمیدانست چگونه آنها را به جریان بیندازد. در ۲۶ آوریل، کمیسیون نظامی با اعلام اینکه مصوبهها و فرمانها روی کاغذ ماندهاند؛ شهرداریها، کمیته مرکزی و رؤسای هنگها را مأمور تجدید سازمان گارد ملی کرد. هیجیک از این تمهیدات به طور روشمند به کار گرفته نشد. شورا حتی به سازماندهی پاریس براساس حوزهها هم فکر نکرده بود. کمیته مرکزی دسیسه میکرد. رؤسای هنگها ناآرام بودند. بعضی از اعضای شورا و فرماندهان خواب یک دیکتاتوری نظامی را میدیدند. شورا درمیان این جدالهای سرنوشتساز طی چندین جلسه به بحث در این مورد پرداخت که قبضهای گِرو که قرار بود مجاناً به صاحبان آنها برگردانده شود، بیست فرانک باشد یا سی فرانک و روزنامه رسمی به پنج سانتیم فروخته شود.
در اواخر آوریل هیچ ناظر کموبیش دوراندیشی نمیتوانست نبیند که امیدی به دفاع نیست. در پاریس افراد فعال و ازخودگذشته نیروی خود را برای ابداع روشهائی جهت سروکله زدن با دفترها، کمیتهها، کمیتههای فرعی و هزاران ادارۀ مدعیِ رقیب، مستهلک میکردند و اغلب یک روز تمام صرف مینمودند تا یک توپ به دست آورند. در استحکامات، پارهای از توپچیها صفوف وِرسای را سوراخ سوراخ میکردند و هیچچیز جز غذا و گلوله نمیخواستند و تا وقتیکه آتش دشمن آنها را تکه تکه نمیکرد در کنار توپهای خود میماندند. دژها و آشیانههای توپهایشان شکاف برمیداشت، روزنۀ شلیکشان منهدم میشد و باز آنها با قدرت از بلندیها به آتش دشمن پاسخ میدادند. تیراندازان دلیر، بدون حفاظ، سربازانِ صف را در کمینگاههایشان غافلگیر میکردند. همه این ازخودگذشتگیها و قهرمانیهای خیرهکننده بیهوده به هدر میرفت، مثل بخار یک موتور که از صدها منفذ نشت کند.
فصل هیجدهم — کار کمون
نارسائیها و ضعف کمیسیون اجرائی چنان آشکار شد که روز ۲۰ آوریل شورا تصمیم گرفت که نمایندگان نُه کمیسیون اختصاصی را به جای آنها بگذارد. وظایف مختلف شورا بین این کمیسیونها تقسیم شد. اعضای این کمیسیونها در همان روز از نو انتخاب شدند. به طورکلی این کمیسیونها چندان مورد اعتنا قرار نگرفتند؛ اصولاً چگونه یک نفر میتوانست درعینحال هم در جلسات روزمرۀ شهرداری مرکزی، هم در کمیسیون و هم در شهرداری خودش حضور داشته باشد؟ ازآنجاکه شورا هریک از اعضای خود را مسئول همان دستگاه اداری ناحیه مربوطۀ خود کرده بود و عملاً کار چندین کمیسیون بر دوش نمایندگانی بود که از همان آغازِ ریاست، آنها را به عهده داشتند و اکثراً در روز ۲۰ آوریل تغییر هم نکرده بودند؛ آنها تقریباً دست تنها به روال سابق به کار ادامه دادند. پیش از ادامۀ شرح وقایع، نظری دقیقتر به کارهای آنها میاندازیم.
دو هیئت نمایندگی صرفاً به حسننیت نیاز داشتند: هیئتهای مسئول دایرۀ آذوقهرسانی و خدمات عمومی یا شهری. آذوقهرسانی شهر از طریق مناطق بیطرفی صورت میگرفت که تییِر Thiers با آنکه مایل بود پاریس را گرسنگی بدهد۱۳۰، نمیتوانست مانع عَرضۀ منظم غذا از این مناطق شود. ازآنجاکه همه سرکارگرها در پستهای خود مانده بودند، سرویسهای شهری لطمه نخورد. چهار نمایندگیِ مسئول — مالیه، جنگ، نجات ملی و امور خارجه — به قابلیتهای ویژه نیاز داشتند. سه نماینده دیگر — آموزش و پرورش، دادگستری و کار و مبادله — میبایست اصول فلسفی این انقلاب را در نظر میداشتند. همه نمایندگان به جز فرانکِل که کارگر بود، به قشر زیرین طبقه متوسط تعلق داشتند.
کمیسیون مالیه در شخص ژوُرْد تمرکز یافت که با پرگوئیهای خستگیناپذیر خود وارْلَنِ بیش از حد متواضع را تحتالشعاع قرار داده بود. وظیفۀ محوله به این کمیسیون عبارت از این بود که هر روز صبح ۶۷۵٫۰۰۰ فرانک برای تغذیه ۲۵٫۰۰۰ نفر و تأمین توان جنگی آنها تهیه شود. علاوه بر ۴٫۶۵۸٫۰۰۰ در گاوصندوقهای خزانهداری، ۲۱۴ میلیون فرانک هم به صورت سهام و سایر اوراق بهادار در ادارۀ مالیه پیدا شد. ولی ژوُرْد نمیتوانست یا نمیخواست در مورد آنها مذاکره کند و از این طریق خزانۀ خود را پُرنماید؛ ازاینرو، او ناچار بود که روی درآمد همه ادارهها (از قبیل پست و تلگراف، عوارض، حقالعملهای مستقیم، ثبت اسناد و تمبر، بازارها، دخانیات، صندوق شهرداریها و خدمات راه آهن) دست بگذارد. بانک کمکم ۹٫۴۰۰٫۰۰۰ فرانک بدهی خود را به شهر پرداخت و حتی ۷٫۲۹۰٫۰۰۰ هم از حساب خودش داد. به این ترتیب بین ۲۰ مارس تا ۳۰ آوریل، بیست و شش میلیون به زحمت فراهم شد. در طی همین دوران ادارۀ جنگ به تنهائی بیش از بیستهزار دریافت کرد. فرمانداری ۱٫۸۱۳٫۰۰۰، همه شهرداریها درمجموع ۱٫۴۴۶٫۰۰۰، داخله ۱۰۳٫۰۰۰، بحریه ۲۹٫۰۰۰، دادگستری ۵٫۵۰۰، تجارت ۵۰٫۰۰۰، آموزش و پرورش فقط هزار، خارجه ۱۱۲٫۰۰۰، مأموران آتش نشانی ۱۰۰٫۰۰۰، کتابخانۀ ملی ۸۰٫۰۰۰، کمیسون باریکادها ۴۴٫۵۰۰، چاپخانۀ ملی ۱۰۰٫۰۰۰، انجمن خیاطان و کفاشان ۲۴٫۸۸۲ فرانک دریافت کردند. از اول ماه مه تا سقوط کمون این نسبتها تقریباً به همین صورت باقی ماند. مخارج دورۀ دوم به حدود بیست میلیون فرانک رسید. مجموع مخارج کمون ۴۶٫۳۰۰٫۰۰۰ بود که ۱۶٫۶۹۶٫۰۰۰ آن توسط بانک و بقیه توسط سرویسهای مختلف پرداخت شد؛ تقریباً دوازده میلیون فرانک از درآمد عوارض تحویل شد.
اکثر این سرویسها تحت سرپرستی کارگران و یا کارمندان جزءِ سابق قرار داشتند و همگی تقریباً با یکچهارم تعداد نفرات معمولی خود کار میکردند. مدیر دایرۀ پُست — تِیز، کارگر تراشکار — سرویس را کاملاً بیسازمان مییابد. دفاتر پُستِ بخشها بستهاند، تمبرها مخفی یا ربوده شده بودند؛ مدارک، مهرها، کارتها و غیره مفقود و صندوقها خالی بود. یادداشتهائی بر در و دیوار کریدورها و حیاطها به کارمندان دستور میداد که به وِرسای مراجعه کنند، والا اخراج میشوند. ولی تِیز با سرعت و نیرو وارد عمل شد. وقتیکه کارمندان جزء که از پیش خبر نداشتند، برای سازماندهی سرویسِ نامهها و بستههای پستی آمدند، او برایشان صحبت کرد و با آنها به بحث پرداخت و دستور داد درها را ببندند. کمکم به راه آمدند. بعضی از کارمندان که سوسیالیست نیز بودند، به کمک آمدند. ریاست سرویسهای مختلف به سرمنشیها سپرده شد. پُستِ بخشها گشوده شد و درعرض بیست و چهار ساعت جمعآوری و توزیع نامهها در پاریس تجدیدسازمان گردید. نامههائیکه مقصدشان شهرستان بود، از طریق مأمورین مبتکر به صندوقهای سَن - دنی در فاصلۀ پانزده کیلومتری ریخته شد؛ و برای ورود نامهها به پاریس دستها برای هرگونه ابتکار شخصی بازگذاشته شده بود. یک شورای عالی تشکیل شد که دستمزد نامهرسانها، مأموران دستهبندی، باربرها و مستخدمین و نگهبانان ادارات را اضافه کرد؛ زمان کار در سرویسهای فوقالعاده را محدود نمود و قرار گذاشت که در آینده قابلیت کارمندان از طریق سنجش و امتحان تعیین شود۱۳۱.
ضرابخانه تحت مدیریت کامِلینا — آلیاژساز و یکی از فعالترین اعضای انترناسیونال — تمبرهای پستی را تولید کرد. در ضرابخانه هم مانند ادارۀ کل پست، ابتدا مدیر و کارمندان اصلی مجادله میکردند؛ ولی سرانجام ساکت شدند. کامِلینا با حمایت چند دوست این محل را دلیرانه در دست گرفت، کار را ادامه داد و ازآنجاکه هرکس تجربۀ حرفهای خود را به کار میگرفت، اصلاحاتی هم در ماشینها و هم در روشهای کار صورت گرفت. بانک که شمشهای طلای خود را پنهان کرده بود، مجبور شد معادل ۱۱۰٫۰۰۰ فرانکِ طلا تحویل دهد که بلافاصله به صورت سکههای پنج فرانکی ضرب شد. قالب یک سکۀ جدید هم ریخته شده بود و در شُرُف استفاده بود که ورسائیها وارد پاریس شدند.
دایرۀ مددکاری عمومی هم به دایرۀ مالیه وابسته بود. ترِیهارد، از تبعیدیهای ۱۸۵۱، مردی واجد والاترین فضائل، این اداره را که درکمال بیترتیبی تحویل گرفته بود، تجدید سازمان کرد. پارهای از پزشکان و مسئولان خدمات، بیمارستانها را رها کرده بودند. در ایسی مدیر و خدمتکاران فرار کرده و بسیاری از افرادِ تحت سرپرستی آنها به گدائی در خیابانها افتاده بودند. بعضی از کارکنانِ بیمارستانها مجروحین ما را جلوی در معطل میکردند و در همین حال خواهران ربّانی سعی مینمودند آنها را از زخمهای افتخارآمیزشان شرمگین کنند. ولی ترِیهارد همهچیز را مرتب کرد و برای دومین بار از ۱۷۹۲ به این طرف بیماران و معلولین در وجود نگهبانان، دوستان خود را یافتند و کمون را ستودند. این مرد رئوفالقلب و روشنفکر که در ۲۴ مه در پانتِئون به دست یک افسر ورسائی کشته شد، گزارش بسیار جامعی دربارۀ حذف دفتر خیریه که فقرا را به حکومت و کلیسا زنجیر میکرد، برجا گذاشته است. او پیشنهاد کرد که به جای این دفاتر در هرناحیه یک دفتر مددکاری تحت مدیریت کمیته کمون تشکیل شود.
ادارۀ تلگراف و ثبت اسناد و املاک زیرکانه توسط فُنتِنِ درستکار اداره میشد. سرویس عوارض توسط فَیِه و کُمبو یکسره از نو تأسیس گردید. چاپخانۀ ملی را که دُبُک تجدید سازمان کرد و با استادی آن را اداره نمود۱۳۲ و همچنین سایر دوایر مرتبط به دایرۀ مالیه که معمولاً به بورژوازی بزرگ اختصاص داشت با مهارت و صرفهجوئی — حقوقها هرگز به حداکثر ۶٫۰۰۰ فرانک نرسید — توسط کارگران و کارمندان جزء روبه راه شدند. این فهرست کاملِ «جنایات»، پنهان از چشم بورژوازی ورسائی نیست.
در مقایسه با دایره مالیه، دایره جنگ سرزمین تاریکی و سایر درهمریختگیها بود. افسرها و گاردیها اطاقهای وزارتخانه را پرکرده بودند، عدهای تقاضای مهمات و آذوقه داشتند و عدهای از نبود امدادرسانی شکوه میکردند. آنها را به میدان واندُم پس میفرستادند که همچنان در بند عقل سلیم بود و توسط کلنل هانری پرودُم، شخصیتی قدری تودار، اداره میشد. در طبقۀ زیرین، کمیته مرکزی که توسط کلوُزِره درآنجا مستقر شده بود، سخت در جنب و جوش بود و وقت و توان خود را مصروف جلسات بیانتها میکرد، غلطهای نمایندۀ مسئول جنگ را میگرفت، خود را به تهیه یک اسکناس جدید سرگرم میساخت، ناراضیان وزارتخانه را میپذیرفت، از ستاد کل گزارش میخواست و مدعی بود که در مورد عملیات نظامی نظر میدهد. کمیته توپخانه که در ۲۸ مارس تشکیل شده بود، به نوبۀ خود، با ادارۀ جنگ بر سر محل استقرار توپها جار و جنجال راه انداخته بود. این اداره توپهای میدان مارس را دراختیار داشت و کمیته توپخانه توپهای مُنمارْتْر را. تلاشهائی برای ایجاد یک پارک مرکزی برای توپخانه۱۳۳ و یا حتی دانستن تعداد عرادههای توپ موجود بینتیجه ماند. توپهای دوربُرد تا لحظۀ آخر در کنار سنگربندیها باقی ماند؛ درحالیکه دژها برای پاسخگوئی به توپهای عظیم بحریه فقط توپهای ۷ و ۱۲ سانتیمتری در اختیار داشتند و مهمات هم اغلب به کالیبر آنها نمیخورد. سررشتهداری که مورد هجوم آنارشیستهای رنگارنگ قرار داشت، موجودی انبارهای خود را برحسب تصادف و بیبرنامه تهیه میکرد. ساختن باریکادها که میبایست حصار دوم و سومی به دور پاریس ایجاد میکرد و قرار آن برای ۹ آوریل گذاشته شده بود، به آدم کله شقی سپرده شد که همهجا بدون روش و علیرغم نقشههای مافوقهای خود دست به کار میشد. تمام سرویسهای دیگر به همین سبک، بدون هیچگونه اصلِ ثابت، بدون رعایت حدود حوزۀ عمل و وظایف محوله صورت میگرفت: چرخهای ماشین دریک جهت حرکت نمیکرد. در این کنسرتِ بدون رهبر هرنوازندهای هرچه دوست داشت مینواخت و نوا در نوای نوازندۀ کناریاش میانداخت.
یک دست قوی و کاردان به راحتی میتوانست هماهنگی را دوباره برقرار کند. کمیته مرکزی علیرغم این تصور خود که به کمون خط میدهد و گفته میشد «که کمون دختر آن است و نباید اجازه داد از راه به در رَود»، حالا به جمعی از پُرگویان فاقد هرگونه اُتوریته تبدیل شده بود. اعضای این کمیته از زمان برقراری کمون تاحد زیادی تجدید شده بودند و به واسطۀ انتخاباتهای پُر چون و چرا — زیرا خیلیها طالب عنوان عضویت این کمیته بودند — در آن اکثریتی از افراد لاابالی و بیخیال ایجاد شده بود۱۳۴. این کمیته در وضعیت کنونی خود همه اهمیتش را از همچشمی با کمون اخذ میکرد. کمیته توپخانه که در انحصار آدمهای پر سر و صدا بود، با کمترین فشاری فوراً جاخالی میکرد. سررشتهداری و سایر سرویسها یکسره به طرز کار نمایندۀ مسئول جنگ وابسته بودند.
فرماندۀ نامرئی، درازکش روی کاناپۀ خود، فرمانها و بخشنامههائی — گاه مالیخولیائی و گاه آمرانه — صادر میکرد و هرگز برای نظارت بر اجرای آنها انگشتی تکان نمیداد. اگر یکی از اعضای کمون میآمد تا به او تکانی بدهد: «تو اینجا چه میکنی؟ فلان و بهمانجا در خطر است؛» او با تبختر جواب میداد «من فکر همهچیز را کردهام. فرصت بدهید طرحهای من به انجام برسد،» و دوباره کارش را از سرمیگرفت. این فرمانده یک روز با قلدری کمیته مرکزی را از وزارتخانه بیرون میکند تا در خیابان لانْترُپو عُزلت گزیند و یک هفته بعد دنبال همین کمیته میرود و آن را دوباره به دبیرخانۀ جنگ برمیگرداند. این آدمِ تا سرحد بیشرمی خودبین۱۳۵ که از تُتلٍبٍن نامههای جعلی در مورد نقشههای دفاع نشان میداد و وقت خود را با همنشینی با خبرنگاران روزنامههای خارجی میگذراند، با تکّبر تمام هرگز یونیفرم، که به هرصورت در آن زمان پوشش حقیقی پرولترها بود، به تن نکرد. برای کمون تقریباً یک ماه طول کشید تا دریابد که این لافزن بیمایه، علیرغم ظاهر نوآور خود، چیزی جز یک افسر واماندۀ ارتش منظم نیست.
امیدهای بسیاری متوجه رئیس ستاد او رُسِل شد: جوان ۲۸ سالۀ رادیکال، خوددار و منزهطلبی که بذرِ جُوهای وحشی انقلاب خود را میافشاند. این سروانِ مهندسی در ارتش مِتْس به مخالفت با بازِن Bazaine برخاسته و از چنگ پروسیها گریخته بود. گامبِتا او را در اردوی نُوِر به سرهنگِ مهندسی منصوب کرده بود و تا ۱۸ مارس هنوز در آنجا معطل بود. ۱۸ مارس او را به وجد آورد. در پاریس آیندۀ فرانسه و همچنین آیندۀ خودش را دید. با عجله خود را به پاریس رساند و در آنجا از طریق دوستانی در لژیون هفدهم جا گرفت. او آدمی متکبر بود، خیلی زود سوءِ شهرت پیدا کرد و در ۳ آوریل بازداشت شد. دو عضو شورا، مالُن و شارل ژِراردَن موجبات آزادی او را فراهم کردند و به کلوُزِره معرفی نمودند و از طریق او به ریاست ستاد کل پذیرفته شد. رُسِل با این خیال که کمیته مرکزی صاحب قدرت است، به چاپلوسی از آن پرداخت و چنین جلوه میداد که از آن رهنمود میگیرد و دنبال آدمهائی میرفت که گمان میکرد محبوبیت دارند. سردی او، زبان فنی و روشنی بیانش، و قیافۀ آدمهای بزرگ که به خود میگرفت، دبیرخانه را مجذوب کرد؛ ولی کسانیکه او را دقیقتر بررسی میکردند، متوجه ظاهر نااستوار و علائم غیرقابل تردیدی از روحیه مشوّش او میشدند. این افسر جوان انقلابی تا اندازهای باب روز شده بود و رفتار کنسولمآبانۀ او برای عموم مردم که از بیحالی کلوُزِره دلزده شده بودند، ناخوشآیند نمینمود.
ولی هیچچیز این شیفتگی را توجیه نمیکرد. او که از ۵ آوریل رئیس ستاد کل بود، همه سرویسها را به حال خود واگذاشت. تنها سرویس تاحدی سازمان یافته، یعنی سرویس بررسی اطلاعات کلی، کار مورو بود که هرروز صبح گزارشی مفصل و اغلب زنده و گویا از عملیات نظامی و وضعیت روحی پاریس به کمون و دبیرخانۀ جنگ ارائه میکرد.
این تقریباً کل پلیسی بود که کمون داشت. کمیسیون امنیت ملی که باید به سرّیترین تاریکخانهها نور میافشاند، فقط گاه و بیگاه جرقههای ضعیفی پخش میکرد.
کمیته مرکزی رائول ریگو*، این جوان بیست و چهار ساله را که بیشتر با جنبش انقلابی پیوند داشت، به عنوان نمایندۀ غیرنظامی خود در فرمانداری تعیین کرده بود؛ ولی تحت نظارت شدید دوُوَل. اگر ریگو خوب مهار میشد، ستوان خوبی از کار میآمد و مادام که دوُوَل زنده بود به راه خطا نمیرفت. خطای نابخشودنی شورا این بود که او را در رأس سرویسی قرار داد که کمترین اشتباه در آن خطرناکتر از پستهای مقدم بود. دوستانش به استثنای معدودی — فِرِه، رُنیَر و دو یا سه نفر دیگر — همگی مثل خود او جوان و سر به هوا بودند و حساسترین وظایف را به نحوی کودکانه انجام میدادند. کمیسیون نجات عمومیکه میبایست بر ریگو نظارت میداشت، صرفاً نمونۀ او را دنبال میکرد. در این کمیته، آنها پیش از هرچیز در محفل دوستانۀ خود به سر میبردند و ظاهراً از اینکه نگهبانی و مسئولیت جان ۱۰۰٫۰۰۰ نفر را به عهده گرفته بودند، غافل ماندند.
جای تعجب نبود که خیلی زود در اطراف مرکز پلیس موشها درحال بازی دیده شدند. روزنامههائی که صبح توقیف میشدند، عصر در خیابانها به فروش میرسیدند. توطئهگران بدون آنکه سوءِظن ریگو و یارانش را برانگیزند، در همه سرویسها رخنه کرده بودند. آنها هرگز خود چیزی کشف نکردند. همیشه لازم بود کسی این کار را به جای آنها انجام دهد. بازداشتها را مانند لشکرکشیهای نظامی در طول روز و با پشتیبانی شدید نیروهای کمکی از گارد ملی انجام میدادند. پس از تصویب قرار در مورد گروگانها، آنها فقط توانسته بودند روی چهار یا پنج روحانی برجستۀ وابسته به کلیسا دست بگذارند: اسقف اعظم گالیک — داربوآ — بناپارتیست تمام عیار؛ علیالبدل او لَْگَرد؛ کشیش کلیسای مادلِن؛ دُگِری، نوعی دُ مُرنیِ عباپوش[تاجر و سیاستمداری از نزدیکان ناپلئون سوم که در کودتا با او همکاری کرد و در دوران امپراتوری به وزارت کشور و ریاست مجلس رسید. م]؛ آبه اَلار، اسقف سورا؛ و چند ژزوئیت سفت و سخت دیگر. صرفاً حسن تصادف بُنژان رئیس دادگاه پژوهش۱۳۶ و ژُکِر مبتکر معروف لشکرکشی به مکزیک را به چنگ آنها انداخت۱۳۷.
این لاابالیگریِ قابل سرزنش که مردم بهای آن را با خون خود میپرداختند، مایه نجات جنایتکاران بود. تعدادی از نفرات گارد ملی از اسرار دیر پیکپوُس پرده برداشتند؛ کشفیات آنها عبارت بود از: سه زن تیره روز که در قفسهای فلزی حبس شده بودند، ابزارهای عجیب۱۳۸، کرستهای آهنی، میلهها و قلابهائیکه به نحوی غریب تفتیش عقاید را تداعی میکرد، مقالهای در مورد سقط جنین و دو جمجمه که هنوز از مو پوشیده بود. یکی از زندانیان، تنها نفری که عقلش را از دست نداده بود، گفت که او ده سال در این قفس بوده است. پلیس به این اکتفا کرد که راهبهها را به سَن لازار بفرستد۱۳۹ بعضی از ساکنان ناحیه دهم در کلیسای سَن لوران تعدادی اسکلت زن کشف کرده بودند. فرمانداری صرفاً به یک تحقیق نمایشی دست زد که به جائی نرسید.
ولی در میان همه این لغزشها ایدۀ انساندوستی خود را آشکار ساخت، اصالت این انقلاب مردمی تا این حد در کمال بود. رئیس دبیرخانۀ نجات ملی هنگام دادن پیامی به مردم به نفع قربانیان جنگ گفت: «کمون برای ۹۲ تن از همسران کسانیکه مشغول کشتن ما هستند، نان فرستاده است. زنان بیوه به هیچ حزبی تعلق ندارند. جمهوری برای همه درماندگان نان دارد و از همه یتیمان مراقبت میکند.» کلامی قابل تحسین درخور شالیه و شُمِت[از جناج چپ رهبران انقلاب ۱۷۸۹. م]. فرمانداری که از کثرت گزارشها به ستوه آمده بود، اعلام کرد که به گزارشهای بینام ترتیب اثر نخواهد داد. روزنامه رسمی نوشت: «کسیکه جرأت نمیکند یک گزارش را امضا کند، نه به مصالح عمومی، که به کینهکِشیهای شخصی خدمت میکند.» گروگانها اجازه داشتند از بیرون غذا، لباس، روزنامه و کتاب تهیه کنند؛ با دوستان خود ملاقات داشته باشند و گزارشگران روزنامههای خارجی را بپذیرند. حتی به تییِر Thiers پیشنهاد شد که گروگانهای برجستهای نظیر اسقف اعظم، دُگِری، بُنژان و لَگَرد را تنها با بلانکی Blanqui مبادله کنند. برای انجام این مذاکرات ویکار - ژنرال پس از آنکه نزد اسقف اعظم و نمایندۀ کمون سوگند خورد که درصورت عدم موفقیت به زندان خود برمیگردد، روانۀ وِرسای شد. ولی تییِر Thiers فکر کرد که بلانکی Blanqui یک سَر به جنبش خواهد داد، درحالیکه هواداران پاپ که با ولع چشم به کرسی اسقفی پاریس دوختهاند، کاملاً مواظباند که داربوآی گالیک جان درنَبَرَد[گالیکها یا اولترامُنتَنها آن دسته از روحانیون فرانسوی بودند که به استقلال کلیسای فرانسه از پاپ رم اعتقاد داشتند. م]. مرگ او متضمن سودی مضاعف بود: هم ثروتی هنگفت برای آنها به جا میگذاشت و هم با خرجی اندک یک شهید به آنها میداد. تییِر Thiers مخالفت کرد و لَگَرد در وِرسای ماند۱۴۰. شورا اسقف اعظم را به خاطر این پیمانشکنی تنبیه نکرد و چند روز بعد خواهرش را آزاد نمود. هرگز حتی در ایام نومیدی اولویت زنان فراموش نشد. راهبههای خاطیِ پیکپوُس و سایر مذهبیهائی که به سَن لازار منتقل شدند، در بخش مخصوصی از ساختمان محبوس گردیدند.
فرمانداری و هیئتهای مسئول دادگستری هم در بهبود وضعیت زندانها انسانیت خود را نشان دادند. شورا به نوبۀ خود در تلاش برای تضمین آزادی فردی مقرر کرد که هرگونه بازداشتی باید بلافاصله به نمایندۀ دادگستری ابلاغ شود و هیچ تفتیشی بدون جواز قانونی صورت نگیرد. پس از آنکه افراد گارد ملی براثر اطلاعات غلط چند نفر را که شایع بود که مشکوکاند، بازداشت کردند، شورا در روزنامه رسمی اعلام کرد که هرگونه عمل خودسرانه اخراج و تعقیب فوری به دنبال خواهد داشت. گردانیکه در شرکتهای گاز دنبال اسلحه میگشت، گمان کرده بود که به ضبط صندوق پول هم مجاز است؛ شورا فوراً دستور داد که پول مسترد شود. کمیسر پلیس که گوستاو شُوده را به اتهام صدور فرمان آتش در ۲۲ ژانویه دستگیر کرد، پول زندانی را هم ضبط نموده بود. شورا کمیسر را برکنار کرد. برای جلوگیری از هرگونه سوءاستفاده از قدرت، شورا دستور تحقیق در وضعیت زندانیان و علت بازداشت آنها را صادر کرد؛ و درعینحال به کلیه اعضای خود اجازۀ ملاقات با زندانیان را داد. با این کار ریگو استعفای خود را فرستاد که پذیرفته شد؛ زیرا او دیگر داشت همه را خسته میکرد و دُلِکْلوُز Delescluze مجبور شده بود که او را توبیخ کند. شیرینکاریهای او ستون روزنامههای ورسائی را که همواره مترصد رسوائی بودند، پُر میکرد. آنها این پلیس و رفتارِ کودکانهاش را متهم میکردند که پاریس را دچار وحشت کرده است؛ و اعضای شورا را که از امضای احکام محکومیت دادگاههای نظامی در این موارد خودداری میکردند، آدمکُش معرفی مینمودند. مورخین فیگاروئی این افسانه را زنده نگهداشتهاند. آن بورژوازی سِفلهای که در مقابل ۳۰٫۰۰۰ دستگیری دسامبر ۱۸۵۱ و نامههای سفیدمُهرِ امپراطوری سر خم میکرد و برای ۵۰٫۰۰۰ دستگیری ماه مه کف میزد، هنوز برای ۸۰۰ یا ۹۰۰ بازداشتیکه توسط کمون صورت گرفت، نوحه سرائی میکند. تعداد بازداشتیها در طول این دو ماه منازعه هرگز از این رقم تجاوز نکرد و دوسوم آنها فقط برای چند روز و خیلیها فقط چند ساعت در بازداشت بودند. ولی شهرستانها که فقط توسط مطبوعات ورسائی تغذیه میشدند، به بافتههای آنها که در بخشنامههای تییِر Thiers به فرمانداریها نیز بزرگنمائی میشد، باور داشتند: «شورشیان دارند خانههای اعیانی پاریس را خالی میکنند تا اثاثیه آنها را به فروش برسانند.»
روشن کردن ذهن شهرستانها و برانگیختن آنها به مداخله، این بود نقش هیئت نمایندگی امور بیرونی که تحت یک عنوان نارسا انتخاب شده بود و از لحاظ اهمیت فقط به نسبت هیئت نمایندگی جنگ در مرتبۀ دوم قرار داشت. از ۴ آوریل (من بعداً این جنبشها را بررسی خواهم کرد) شهرستانها به جنب و جوش درآمده بودند. افراد گارد ملی جز در مارسی که بعضاً خلع سلاح شده بودند، درهمهجا تفنگ داشتند. در مرکز، شرق، غرب و جنوب کشور به آسانی عملیات نیرومندی صورت میگرفت، ایستگاههای راه آهن اشغال میشد و از این طریق نیروهای کمکی و توپهای ارسالی برای وِرسای توقیف میشد.
هیئت نمایندگی به این اکتفا میکرد که معدودی مأمور بدون آشنائی با محل، بدون حسن سلوک و بدون اُتوریته را به این شهرستانها بفرستد. این هیئت حتی مورد سوءاستفادۀ خائنین قرار میگرفت که پولش را به جیب میزدند و اطلاعاتش را تقدیم وِرسای میکردند. جمهوریخواهانِ با حسن شهرت که با عادات و رسوم شهرستانها آشنا بودند، به عبث پیشنهاد خدمت میکردند. درآنجا هم مانند جاهای دیگر نورچشمی بودن لازم بود. و بالاخره، برای کارِ روشن ساختن و برانگیختن فرانسه به قیام فقط ۱۰۰٫۰۰۰ فرانک اختصاص داده شده بود.
هیئت نمایندگی فقط تعداد کمی بیانیه منتشر کرد. یکی خلاصۀ کوتاه و گویائی از انقلاب پاریس بود. دو پیام خطاب به دهقانان که یکی از آنها — ساده و پرشور — توسط خانم آندره لئو André Léo نوشته شده بود، برای دهقانان کاملاً قابل فهم بود: «برادر تو را دارند فریب میدهند. منافع ما یکی است. آنچه را من میخواهم آرزوی تو هم هست. رهائیای که من تقاضا میکنم، درواقع رهائی توست... در نهایت آنچه را پاریس میخواهد، زمین برای دهقان و ابزار برای کارگر است.» این بذرهای نیک، بارِ بالون آزادی بود که با یک مکانیسم خیلی حساب شده گاه به گاه اوراق چاپی را پائین میانداخت. چه بسیار از آنها که میان خارستانها افتادند و گم شدند!
این هیئت نمایندگیکه صرفاً برای بیرون بوجود آمده بود، بقیه دنیا را یکسره از یاد برد. در سراسر اروپا طبقات کارگر که با اشتیاق چشم به اخبار پاریس داشتند، قلباً خود را همرزمان این شهر بزرگ بشمار میآوردند که حالا دیگر پایتخت همه آنها شده بود و آن را به جلسات، راهپیمائیها و پیامهای خود میافزودند. نشریات اغلب فقیرانهشان شجاعانه علیه افتراهای مطبوعات بورژوائی مبارزه میکردند. وظیفۀ هیئت نمایندگی این بود که دست یاری بسوی این مددکاران ارزشمند دراز کند. ولی کاری نکرد. برخی از این نشریات آخرین امکانات خود را در دفاع از کمونی صرف کردند که اجازه میداد مدافعانش براثر کمبود نان از پا درآیند.
این هیئت نمایندگی، بدون تجربه و بدون امکانات نمیتوانست با زیرکی محیلانۀ تییِر Thiers مقابله کند. در محافظت از اتباع بیگانه حرارت زیادی از خود نشان داد، بشقابهای نقرۀ قیمتی وزارتخانه را به ضرابخانه فرستاد، ولی کاری واقعی انجام نداد.
حالا میرسیم به هیئتهائیکه اهمیت حیاتی دارند. ازآنجاکه کمون با نیروی حوادث به «سَردَمدارِ» انقلاب تبدیل شده بود، تکلیف داشتکه آرزوهای این قرن را بیان کند؛ و اگر قرار بودکه بمیرد، میبایست دستکم وصیتِ آنها را بر گور خود باقی میگذاشت. برای اینکار کافی بود تا فهرست کاملی از نهادهائیکه درعرض این چهل سال از طرف حزب انقلاب خواسته شده بود با روشنبینی تنظیم شود.
حقوقدانیکه نمایندۀ مسئول دادگستری بود، باید خلاصهای از اصلاحاتی را که از دیرباز مورد تقاضای سوسیالیستها بوده است، تهیه میکرد. این برعهدۀ انقلاب پرولتاریائی بود که اشرافیت نظام قضائی ما و مبانی مستبدانه و مندرس کُد ناپلئونی را نشان دهد. مردمِ حاکم هرگز خود را محاکمه نکردهاند، بلکه توسط کاستی محاکمه شدهاند که از اوتوریتهای غیر از اُتوریتۀ خودشان ناشی شده است: سلسله مراتب احمقانۀ قضات و دادگاهها، نسخهبردارها، دادستانها، ۴۰۰٫۰۰۰ تندنویس، کارگشا، ضابط، افسر، منشی، ناظر، وکیل و حقوقدان که تا چندین میلیون ثروت ملی را میمکند. این امر برای انقلابیکه به نام کمون صورت گرفته بود، اولویت داشتکه واجد دادگاهی باشد تا در آن مردمی که حقوق خود را بازیافتهاند، بتوانند از طریق هیئتهای منصفه همهگونه دعاوی (اعم از مدنی، تجاری، جنحه یا جنائی) را رسیدگی کنند؛ دادگاهی قطعی و بدون فرجامخواهی — جز در موارد نقص شکلی — تا نشان دهد که چگونه کارگشا، ضابط و منشی زائد میشوند و تندنویس جای خود را به مأمور سادۀ ثبت در دفتر میدهد. نمایندۀ مسئول بیشتر همّ خود را مصروف انتصاب منشیها، افسران ضابط و نُظار میکرد که حقوقی ثابت میگرفتند
- انتصاباتی بسیار بیهوده در زمان جنگ که همچنین این عیب را نیز داشت که اصل ضرورت وجود چنین مأمورینی را مورد تأیید قرار میداد. تقریباً هیچچیز مترقی از این کار حاصل نشد. مقرر شد که در هنگام بازداشت اشخاص در صورتجلسه باید دلیل بازداشت و نام شهودی که باید احضار شوند، ذکر گردد؛ و اوراق، پولها و وسائل شخص بازداشت شده به «صندوق عرایض» سپرده شود. مصوبۀ دیگری مدیران تیمارستانها را موظف میکرد که در ظرف چهار روز نام و شرح وضعیت بیماران خود را ارسال کنند. اگر کمون بر این مؤسسات که آنهمه جنایت را استتار میکنند پرتوی انداخته بود، بشریت مدیون آن میشد. ولی این مصوبات هرگز اجرا نشدند.
آیا غریزۀ عملی، کمبودِ دانشِ هیئت نمایندگی را جبران کرد؟ آیا بر اَسرار دخمۀ پیکپوُس و اسکلتهای سَن لوران پرتو افکند؟ ظاهراً هیچ توجهی به آنها نکرد و ارتجاع از این به اصطلاح کشفیات به شوق آمد. هیئت نمایندگی حتی این فرصت را هم از دست داد که لااقل برای یک روز هم که شده کلیه جمهوریخواهان فرانسه را به جانب کمون جذب کند. ژُکِر در اختیار آنها بود. این شخص ثروتمند، دلیر و گستاخ همواره با اطمینان به مصونیت از مجازات زندگی کرده بود، زیرا قانونیت بورژوائی هرگز برای جنایاتی نظیر لشکرکشی به مکزیک مجازاتی اعمال نمیکند. فقط انقلاب میتوانست او را گوشمالی دهد. هیچچیز آسانتر از تحت تعقیب قرار دادن او نبود. ژُکِر که مدعی بود فریب امپراطوری را خورده است، مایل به افشاگری بود. در یک دادگاه علنی، در مقابل یک هیئت منصفۀ دوازده نفره که به قید قرعه انتخاب شده بودند، جلوی چشم جهانیان، از طریق او میشد لشکرکشی مکزیک را از غربال گذراند، دسیسههای روحانیت را برملا و مشت دزدان را باز کرد. بدینترتیب نشان داده میشد که چگونه زن امپراتور، میرامون [۱۸۶۷-۱۸۳۱، مارشال فرانسویتبارِ مکزیکیکه درخدمت سیاست ناپلئون سوم در این کشور قرار گرفت و پس از شکست امپراتوری ماکسیمیلین به دست حکومت جمهوری تیرباران شد. م] و مورنی توطئه را به راه انداختند، به چه قصدی و برای چهکسانی فرانسه دریاها خون و صدها میلیون پول را از دست داد. سپس، این کیفر احیاناً در روز روشن در میدان کُنکورد روبروی توئیلری به انجام میرسید. شعرا که خود به ندرت تیرباران میشوند، شاید زاری میکردند؛ ولی مردم، این قربانیان ابدی، دست میزدند و میگفتند: «فقط انقلاب عدالت را اجرا میکند.» حتی از بازجوئی ژُکِر هم غفلت شد.
نمایندگی مسئول آموزش و پرورش متعهد بود که یکی از زیباترین صفحات کمون را رقم بزند، زیرا پس از اینهمه سال مطالعه و آزمایش این مسأله باید حاضر و آماده از یک مغز واقعاً انقلابی تراوش میکرد. این نماینده یک رساله، یک طرح، یک پیام و یا یک سطر برجای نگذاشته است که در آینده به نفعش شهادت دهد. با آنکه این نماینده دکتر و تحصیلکردۀ دانشگاههای آلمان بود، به این قناعت کرد که شمایل مسیح مصلوب را از کلاسها بردارد و به کسانی که در مورد مسألۀ تدریس مطالعه کردهاند، پیام دهد. یک کمیسیون مأمور سازماندهی تعلیمات ابتدائی و حرفهای شد که کارش عبارت از اعلان افتتاح یک مدرسه در ۶ مه بود. کمیسیون دیگری برای آموزش زنان در همان روزی که ورسائیها وارد پاریس شدند، تعیین گردید.
فعالیت اداری این نماینده منحصر بود به صدور قرارهای غیرعملی و معدودی انتصابات. دو مرد متعهد و با ذکاوت: الیزه رُکلو Élisée Reclus و ب. گَستینو مأمور تجدیدسازمان کتابخانۀ ملی شدند. آنها قرض دادن کتاب را ممنوع کردند و بدینترتیب به این رویه بیشرمانه که عدهای صاحبامتیاز از مجموعههای عمومی برای خود کتابخانههای خصوصی ترتیب میدادند، خاتمه داده شد. فدراسیون هنرمندان تحت سرپرستی کوُربه، که در ۱۶ آوریل به عضویت شورا انتخاب شد، به کار افتتاح و نظارت موزهها پرداختند.
اگر چند بخشنامۀ شهرداریها نبود، هیچ خبری از نظرات این انقلاب پیرامون آموزش و پرورش برجا نمیماند. افراد بسیاری مدرسههائی را که از سوی مبلغین کلیسا و معلمین شهرداریها رها شده بود، از نو گشودند و کشیشهای باقیمانده را بیرون راندند. شهرداری ناحیه بیستم پوشاک و خوراک بچهها را تأمین میکرد. شهرداری ناحیه چهار میگفت: «آموزش کودکان به عشق و احترام به همنوع، بارآوردن آنها با عشق به عدالت و آموزش آنها برای منافع همگانی؛ اینها اصول اخلاقیای هستند که آموزش و پرورش کمونی آینده برآن بنا میشود.» شهرداری ناحیه هفدهم اعلام کرد: «معلمین مدارس و پرورشگاهها درآینده منحصراً از روش علمی، یعنی روشیکه همواره از واقعیات — جسمی، معنوی و فکری — آغاز میکند، استفاده خواهد کرد.» ولی این فورمولهای مبهم نمیتوانست کمبود یک برنامۀ کامل را جبران کند.
ولی چهکسی از جانب مردم سخن میگوید؟ هیئت نمایندگی مسئول «کار و مبادله.» هدف این هیئت که منحصراً از سوسیالیستهای انقلابی ترکیب شده بود، عبارت بود از: «مطالعۀ کلیه اصلاحاتی که باید در سرویسهای عمومی کمون و یا در روابط مردان و زنان کارگر با صاحبکارانشان صورت بگیرد، تجدیدنظر در مجموعه قوانین تجاری و حقوق گمرکی، تجدیدنظر در کلیه مالیاتهای مستقیم و غیرمستقیم و تهیه آمار کار.» این هیئت قصد داشت مدارک لازم برای لوایحی را که میبایست به کمون تسلیم شود، از خود شهروندان جمع آوری نماید.
نمایندۀ این دایره، لئو فرانکِل، از کمک یک کمیسیون مشورتی مرکب از کارگران برخوردار بود. دفاتری برای ثبت عرضه و تقاضای کار در کلیه نواحی گشوده شد. به درخواست بسیاری از شاگردنانواها، کار شبانۀ نانوائیها ممنوع شد-اقدامی درعینحال بهداشتی واخلاقی. این هیئت لایحهای در مورد بستن گروخانهها و مصوبه ای در مورد کسر گذاشتن از دستمزدها تهیهکرد و ازمصوبۀ مربوط به کارگاههائیکه توسط صاحبان فراریشان رهاشده بود، حمایت کرد.
طرح آنها اشیاءِ گروی را مجاناً به قربانیان جنگ و نیازمندان برمیگرداند. کسانیکه ممکن بود این عنوان اخیر را نپذیرند، میتوانستند گروی خود را در ازای قول تأدیۀ دِین درعرض پنج سال، تحویل بگیرند. گزارش هیئت با این کلمات ختم میشد: «کاملاً معلوم است که به دنبال حذف گروخانهها باید سازمانی اجتماعی بوجود آید که به کارگرانی که از کار به بیرون پرتاب میشوند، ضمانتی جدی بدهد. استقرار کمون مستلزم نهادهائی است که کارگران را از استثمار سرمایه محافظت کند.»
مصوبه ایکه کسر از حقوقها و دستمزدها را ملغی کرد به یکی از فاحشترین بیعدالتیهای رژیم سرمایهداری پایان داد، این جریمهها اغلب با فئودالیترین بهانهها توسط خود کارفرما صورت میگرفت، که او در این مورد خود هم قاضی بود و هم شاکی.
مصوبۀ مربوط به کارگاههای رها شده، مالکیت حاصل از کارِ تودهها را — پس از قرنها محرومیت — به خودشان بازگردانْد. یک کمیسیون تحقیق، منصوبِ اطاقهای سندیکائی، قرار بود آمار و صورت کارگاههای رها شده را که میبایست به دست کارگران سپرده شود، تنظیم کند. به این ترتیب «خلع مالکیت کنندگان بنوبۀ خود خلع مالکیت میشدند.» قرن نوزدهم بدون آغاز کردن این انقلاب سپری نمیشد؛ هرپیشرفتی در ماشینآلات این انقلاب را نزدیکتر میکند؛ هرچه استثمار کار در دستهای معدودی متمرکزتر میگردد، تودههای کارگر بیشتر به هم پیوسته و منضبطتر میشوند. بزودی طبقۀ تولیدکننده آگاه و متحد، مانند فرانسۀ جوان ۱۷۸۹، ناچار خواهد بود با این معدود غاصبان صاحب امتیاز مقابله کند. پیگیرترین انقلابیِ سوسیالیست، همانا انحصارگر است.
بدون شک این مصوبه کمبودهائی داشت و نیازمند توضیحات دقیقی بود، به ویژه در مورد جوامع تعاونی که این کارگاهها میبایست به آنها سپرده میشدند. این مصوبه — در گرماگرم منازعه — بیش از دیگر مصوبهها قابل اجرا نبود، و علاوه بر این به تعدادی مصوبات تکمیلی نیز نیاز داشت؛ ولی دستکم ایدهای از خواستهای طبقهکارگر را به دست میداد. اگر انقلاب ۱۸ مارس جز این، کارِ مثبت دیگری نکرده بود، با صِرف تشکیل کمیسیون کار و مبادله بازهم بیش از همه مجالسِ بورژوائی از ۵ مه ۱۷۸۹ به اینسو به کارگران توجه کرده بود.
هیئت نمایندگیِ کار میخواستکه بر قراردادهای کمیساریا از نزدیک نظارت داشته باشد. کمیسیون نشان داد که در مورد مقاطعه از طریق مناقصه، پائین بودنِ قیمت، به کار تحمیل میشود و نه به سود مقاطعهکار. در گزارش آمد که «و متأسفانه کمون آنقدر نابینا هست که به چنین مانورهائی تن دهد؛ به ویژه در زمانی که کارگر دیگر مرگ را بر تن دادن به چنین استثماری ترجیح میدهد.» این نماینده مسئول تقاضا میکرد که تخمین مخارج باید هزینۀ کار را مشخص کرده و در سفارشات ارجحیت با تعاونیهای کارگری باشد و قیمت قراردادها باید از طریق داوری بین کمسیاریا، اطاق اتحادیه تعاونی و نمایندۀ مسئول کار تعیین شود. شورا برای نظارت بر ادارۀ مالیِ همه هیئتهای نمایندگی خود، یک کمیسیون عالی جهت وارسی حساب این هیئتها در ماه مه تشکیل داد. شورا مقرر کرد که کارمندان و مقاطعهکارانی که مرتکب اختلاس یا دزدی شده باشند به مجازات مرگ خواهند رسید.
خلاصه، سوای هیئتهای نمایندگیِ کار، مابقیِ هیئتهای نمایندگی در حد وظایف خود نبودند. همگی مرتکب یک خطا شدند. آنها به مدت دو ماه بایگانیهای بوژوازی از ۱۷۸۹ را در دست خود داشتند: دیوان محاسبات برای افشای راهزنیهای رسمی؛ شورای دولتی برای مذاکرات پشت پردۀ استبداد؛ شهربانی برای جریانهای ننگین قدرت اجتماعی؛ وزارت دادگستری برای بندگی و جنایات سرکوبگرترینِ همه طبقات [در متن فرانسه آمده: وزرارت دادگستری برای بندگی و جنایات قضات]. در شهرداریِ مرکزی هنوز اسناد کشف نشدهای از اولین انقلاب از ۱۸۱۵، ۱۸۳۰ و ۱۸۴۸ وجود داشت و دیپلماتهای سراسر اروپا از باز شدن گاوصندوقهای وزارت خارجه در هراس بودند. آنها میتوانستند تاریخ محرمانۀ انقلاب، دیرکتوار، امپراطوری اول، سلطنت ژوئیه، ۱۸۴۸ و ناپلئون سوم را در مقابل چشم مردم آشکار کنند. آنها فقط در دو یا سه نوبت مدارکی منتشر کردند۱۴۱. نمایندگان مسئول چنانکه به نظر میرسید، غافل از ارزش این گنجینهها در کنار آنها به خواب رفتند.
رادیکالها با دیدن این حقوقدانان، دکترها و روزنامهنگاران که به ژُکِر اجازۀ خاموش بودن و به دیوان محاسبات مجال بسته بودن داده بودند، چنین غفلتی را باور نمیکردند و باز برای حل این معما به کلمۀ «بناپارتیسم» متوسل میشدند. اتهام احمقانهای که با هزاران دلیل تکذیب میشد. برای شرافت نمایندگان مسئول هم که شده، باید این حقیقت تلخ را گفت: این غفلت آنها نه ساختگی، بلکه تنها بیش از حد واقعی بود. این غفلت تا حد زیادی زادۀ سرکوب گذشته بود.
فصل نوزدهم - تشکیل کمیتۀ نجات ملی
تییِر Thiers با نارسائیهای کمون کاملاً آشنا بود، ولی ضعفهای ارتش خود را هم میشناخت. به علاوه، او در مقابل پروسیها، از بازی در نقش سرباز به خود میبالید. برای آرام کردن همکارانشکه مشتاق حمله به پاریس بودند، هنگام پذیرفتن آشتیطلبان که مرتباً بر پیشنهادها و طرحهای بیحاصل خود میافزودند، از بالا برخورد میکرد.
همه پادرمیانی میکردند، از کُنسیدِران نیک و خیالپرداز تا ژِیراردَنِ خبیث و همچنین سِسه، وردست سابق شُلشِر، که نقشۀ نبرد ۲۴ مارس خود را با نقشهای آشتیجویانه عوض کرده بود. این برخوردها مایه خندۀ مردم شده بود. «جامعۀ حقوق پاریس» پس از اعلامیه پُرطمطراق خود «همه پاریس بپا خواهد خاست،» به طورکلی از نظرها ناپدید شده بود. کاملاً معلوم بود که این رادیکالها در جستجوی مَحمِلی آبرومندانه برای خروج از مخمصه هستند. حرکات متظاهرانۀ آنها در پایان آوریل — درواقع — گَرد و خاکی بود که بپا میکردند تا کردار شجاعانۀ فراماسونها دیده نشود.
در ۲۱ آوریل، فراماسونها که برای تقاضای آتشبس به وِرسای رفته بودند، از قانون شهرداریها که اخیراً توسط مجلس تصویب شده بود، گله کردند. تییِر Thiers پاسخ داد: «چی! این لیبرالترین قانونی است که ما در هشتاد سال اخیر داشتهایم.»، «عذر میخواهیم، اما نهادهای کمونی ۱۷۹۱ چه؟» «آه! شما میخواهید به دیوانگیهای پدران ما رجوع کنید؟» «پس درنهایت شما مصمماید که پاریس را قربانی کنید؟» «در آنجا خانههائی خراب و کسانی کشته خواهند شد، ولی قانون اجرا میشود.» فراماسونها این پاسخ مشمئزکننده را بردیوارهای پاریس چسباندند.
فراماسونها در روز ۲۶ آوریل در شَتله گرد هم آمدند و تعدادی از آنها پیشنهاد کردند که بروند و پرچمهایشان را برفراز استحکامات نصب کنند. هزار فریاد به اجابت بلند شد. فلوکه که با نگاهی به آینده از نمایندگی مجلس استعفا داده بود، همراه با لوکروآ و کلِمانسو Clémenceau به این همآوائی طبقه متوسط با مردم اعتراض کردند. صدای زیر او در میان فریادهای پرشور درون تالار گم شد۱۴۲. فراماسونها به پیشنهاد رانْوییِه در پیِ پرچم خود به شهرداری مرکزی رفتند؛ و شورا آنها را در کوُر دُنور (حیاط اصلی) پذیرفت. سخنگوی آنها، تیریفوک گفت: «اگر در ابتدا فراماسونها مایل به عمل نبودند، از این جهت بود که میخواستند دلیل محکمی دایر بر این که وِرسای حاضر نیست حرف سازش را بشنود، در دست داشته باشند. اما امروز آنها آمادهاند تا پرچم خود را برفراز استحکامات بیرون پاریس نصب کنند. اگر حتی یک گلوله به آن اصابت کند، فراماسونها با همان حرارت خود شما به دشمن مشترک هجوم خواهند برد.» این بیانات با کف زدن شدید روبرو شد. ژوُل وَلِس شال قرمز خود را به نام کمون تقدیم کرد که گرد پرچم پیچیده شد و هیئتی از کمون برادران را تا معبد ماسونی در خیابان کَده بدرقه کرد.
آنها سه روز بعد آمدند تا به قول خود عمل کنند. اعلان این خبر، پاریس را بسیار امیدوار کرده بود. جمعیت عظیمی از صبح زود ورودیهای کَروُسل، محل اجتماع کلیه لُژها را پُرکرده بود و علیرغم تعدادی فراماسون مرتجع که پوسترهای مخالف بلند کرده بودند، در ساعت ده ۱۰٫۰۰۰ برادر به نمایندگی از پنجاه و پنج لژ ماسونی در کَروُسل گرد آمده بودند. شش عضو شورا آنها را از میان انبوه جمعیت و صفوف گردانها بسوی شهرداری مرکزی هدایت کردند. پیشاپیشِ راهپیمایان دستۀ موزیک آهنگهای رسمی و تشریفاتی مینواخت. به دنبال آنها افسران ارشد، استادان اعظم، اعضای شورا و در آخر برادران برحسب رتبۀ خود با نوارهای پهن آبی، سبز، سفید، قرمز و سیاه حرکت میکردند که گِرد شصت و پنج پرچم جمع شده بودند که پیش از آن هرگز در ملأ عام ظاهر نشده بود. پرچمی که در جلوی راهپیمایان قرار داشت، پرچم سفید وَنسِن بود که با حروف قرمز عبارت برادرانه و انقلابی «یکدیگر را دوست بدارید.» نقش بسته بود. دستهای از زنان مورد تشویق ویژه قرار گرفتند.
پرچمها همراه با یک هیئت نمایندگی بزرگ به شهرداری مرکزی بُرده شد و اعضای شورا در بالکنی که پلکان افتخار به آن منتهی میشد، منتظر استقبال از آنها بودند. پرچمها در کنار پلهها نصب شده بود. این نشانههای صلح درکنار پرچمهای سرخ، این طبقۀ متوسط که تحت لوای پُرغرور جمهوری با پرولتاریا همدست میشد، این فریادهای برادری حتی پژمردهترین افراد را هم خیره میکرد و به وجد میآورد. فِلیکس پیا Félix Pyat در بازی احساساتی با کلمات و نقیضهگوئیهای ادیبانه مبالغه کرد. بِِسلۀ پیر با چند کلمهای که با سرازیر شدن اشک قطع شد، خیلی از او بلیغتر بود. یکی از برادران تقاضا کرد که این افتخار به او داده شود تا اولین کسی باشد که پرچم لُژ خود، پِرسِوِرانس، را که در سال ۱۷۹۰ دوران فدراسیون بزرگ بنیاد شده بود، برفراز استحکامات نصب کند. یکی از اعضای شورا پرچم سرخ را به آنها داد و گفت: «بگذارید این هم پرچم شما را همراهی کند، بگذارید از این پس هیچ دستی نتواند ما را رو در روی هم قرار دهد.» و سخنران هیئت، اشک در چشم، با اشاره به پرچم وَنسِن گفت: «این اولین پرچمی خواهد بود که در مقابل صفوف دشمن بلند میشود. ما به آنها خواهیم گفت: سربازان مام وطن به ما بپیوندید، بیائید و ما را درآغوش بگیرید. اگر موفق نشدیم، باید برویم و به گروهانهای جنگ ملحق شویم.»
وقتی نمایندگان از شهرداری مرکزی خارج شدند، یک بالُن آزاد که سه نقطۀ نمادین برآن نقش شده بود، به هوا رفت و بیانیه فراماسونها را اینجا و آنجا فرو ریخت. این دستۀ عظیم پساز نشان دادن پرچمهای اسرارآمیز خود در باستیل و بوُلوارها، در میان کف زدنهای شدید به تقاطع شانزهلیزه رسید. گلولۀ توپهای مُن - والریَن آنها را ناگزیر کرد که برای رسیدن به اَرک - دُ - تریُمف (مقبرۀ سرباز گمنام) از خیابانهای فرعی عبور کنند. در آنجا هیئتی از ریش سفیدان رفت تا پرچمها را در خطرناکترین مواضع از پورت - مایو تا پورت ـبینو نصب کند. وقتی پرچم سفید در پورت - مایو برفراز پست مقدم به اهتزاز درآمد، ورسائیها آتش را متوقف کردند.
نمایندگان فراماسونها به همراهی چند عضو شورا که توسط همکاران خود انتخاب شدند، درحالیکه پرچمها پیشاپیش آنها قرار داشت، تا خیابان نُییی پیش رفتند. سر پُل کوربِووا در مقابل باریکادهای ورسائیها با افسری برخورد کردند که آنها را نزد ژنرال مونتودون برد که خودش هم فراماسون بود. پاریسیها هدف تظاهرات خود را توضیح دادند و تقاضای یک آتشبس کردند. ژنرال پیشنهاد کرد که هیئتی را به وِرسای بفرستند. سه نماینده انتخاب شد و همراهانشان به پاریس برگشتند. عصرهنگام سکوت از سَنتواَن تا نُییی حاکم بود، دُمبروسکی هم تعهد کرده بود که آتشبس را رعایت کند. پس از بیست و پنج روز، آن شب برای اولینبار خواب پاریسیها با غرش توپها آشفته نشد.
روز بعد نمایندگان برگشتند. تییِر Thiers ظاهراً خیلی لطف کرده بود که آنها را پذیرفت؛ ولی خود را بیحوصله، عصبی، مصمم به ندادن هیچ امتیاز و نپذیرفتن هیچ هیئت دیگری نشان داد. فراماسونها هم مصمم شدند با نشانهای خود راهی نبرد شوند.
بعدازظهر همان روز «اتحاد جمهوریخواهان شهرستانها» تصمیم خود مبتنی برالحاق به کمون را اعلام کرد. میلییِر که کاملاً به جنبش پیوسته بود، بدون آنکه اعتماد شهرداری مرکزی را جلب کرده باشد، تلاش خود را مصروف گردآوردن شهرستانیهای مقیم پاریس کرد. کیست که نداند که شهرستانها از لحاظ نفرات و امکانات چه کمکی به این شهر بزرگ کردند؟ از ۳۵٫۰۰۰ زندانی فرانسوی که در گزارشهای وِرسای آمده است، به اظهار خودشان فقط ۹٫۰۰۰ نفر در پاریس متولد شده بودند. هرگروه از شهرستانیها متعهد میشد که همشهریهای خود را روشن کند و برای آنها بخشنامه، بیانیه و نماینده بفرستد. در ۳۰ آوریل، همه گروهها در حیاط لووْر جمع شدند تا به پیامی برای شهرستانها رأی دهند و در کل حدود ۱۵٫۰۰۰ نفر و در رأس آنها میلییِر به شهرداری مرکزی رفتند «تا پیوند خود را با کار وطنپرستانۀ کمون تجدید کنند.»
راهپیمائی هنوز در جریان بود که شایعه شومی منتشر شد: دژ ایسی تخلیه شده بود.
ورسائیها که با پوشش توپخانۀ خود پیشروی میکردند، در شب ۲۶ به ۲۷ آوریل موُلینو را غافلگیر کرده بودند که از طریق آن پارک ایسی قابل دسترسی بود. روز بعد ۶۰ عراده توپ با کالیبر بالا دژ را زیر گلولههای خود گرفتند؛ درحالیکه دیگران وانْوْ، مُن روُژ، قایقهای توپدار و باروها را اشغال کردند. ایسی دلاورانه پاسخ داد، ولی سنگرهای ما که وِتزِل میبایست در آنها حاضر میشد، در شرایط بدی قرار داشتند. در ۲۹ آوریل بمباران دو برابر شد و گلولهها پارک را شخم زدند. در ساعت یازده شب ورسائیها آتشبازی را متوقف کردند و در آرامش شبانه فدرالها را غافلگیر ساختند و خندقها را اشغال نمودند. در ۳۰ آوریل، ساعت پنج صبح، دژ که هیچ اخطاری در مورد این واقعه دریافت نکرده بود، خود را در محاصره نیمدایرهای از ورسائیها یافت. فرمانده، مِژی، سراسیمه دنبال نیروهای کمکی فرستاد، ولی چیزی دریافت نکرد. نفرات خبر شدند و این فدرالها که درمقابل رگبار گلولههای توپ با شعف ایستادگی میکردند، از چند تکتیرانداز دچار وحشت شدند. مِژی شورائی تشکیل داد که تصمیم به تخلیه گرفت. توپها با شتابزدگی چنان بد میخکوب شده بودند که همان شب ازجا کنده شدند و عمدۀ نفرات هزیمت کردند. تعدادی از افراد با درکهای متفاوت از وظیفه این را یک امر شرافتی کردند که در پستهای خود بمانند. درطول روز یک افسر ورسائی به آنها اخطار داد که در عرض یک ربع ساعت تسلیم شوند والا کشته میشوند. ولی آنها حتی پاسخ هم ندادند.
در ساعت سه، کلوُزِره و لَسِسیلیا با چند گروهان که باعجله جمعآوری شده بودند، به ایسی وارد شدند. آنها با آرایش جنگ و گریز ورسائیها را از پارک بیرون راندند و فدرالها در ساعت شش دوباره دژ را اشغال کردند. در مدخل دژ و کنار یک گاری مملو از جعبههای باروت و فشنگ با کودکی به نام دوُفُر برخورد کردند که آماده بود خودش و آنچه را که انبار مهمات میانگاشت، منفجر کند. شب هنگام وِرمُرِل و ترَنکه* قوای تقویتی بیشتری آوردند و ما همه مواضعمان را دوباره اشغال کردیم.
با اولین شایعه تخلیه، نفرات گارد ملی به شهرداری مرکزی رفته بودند تا از کمیسیون اجرائی پرسوجو کنند. کمیسیون، دادن هرگونه فرمان تخلیه را انکار کرد و قول داد که اگر خائنی در کار باشد به مجازات میرسد. کمیسیون، شبهنگام کلوُزِره را که تازه از دژ ایسی برگشته بود، دستگیر کرد. شایعات غریبی در مورد او پخش شد و او بدون برجا گذاشتن کمترین اثری از هرگونه کار مفید، وزارتخانه را ترک کرد. در مورد دفاع داخلی، همۀ کاری که او کرده بود، همان استتار توپها در ترُکادِرو بود که به قول خودش میبایست مُن - والِریَن را درهم بشکنند. در دورانی دیگر، پس از سقوط کمون، سعی کرد بیکفایتیهایش را به حساب همکاران خود بگذارد و در روزنامههای انگلیسی آنها را احمقهائی عاطل و جاهل خواند و به آدمی مثل دُلِکْلوُز Delescluze رفتارهائی رذیلانه نسبت داد و ادعا کرد که دستگیری او همهچیز را خراب نمود و با تواضع خود را «تجسم مردم» خواند۱۴۳.
وحشت ایسی موجب پیدایش کمیته نجات ملی شد. در همان ۲۸ آوریل، در پایان جلسه، یکی از بهترین ریش سفیدان ۱۸۴۸ — میوت — ازجا برخاست تا «بدون جملهپردازی» تقاضای تشکیل یک کمیته نجات ملی را مطرح کند تا بر همه کمیسیونها اُتوریته داشته باشد. وقتی برای ارائه دلائل خود تحت فشار قرار گرفت، موقرانه پاسخ داد که کمیته نجات ملی را لازم میداند. در مورد لزوم تقویت کنترل و فعالیت مرکزی همه نظری یکسان داشتند، زیرا کمیسیون اجرائی دوم نیز به همان اندازۀ کمیسیون اجرائی اول ناتوان بود: هریک از نمایندگانِ مسئولْ راه خود را میرفتند و به تنهائی تصمیم میگرفتند. ولی این واژۀ کمیته نجات ملی، تقلید مسخرۀ گذشته و مترسک گولها چه مفهومی داشت[اشاره به کمیتهای به همین نام است که در جریان انقلاب ۱۷۹۴-۱۷۸۹ در شرایط فوقالعاده تشکیل شد. م]؟ این کمیته با این انقلاب پرولتری و این شهرداری مرکزی که کمیته نجات ملی اولیه شُمِت، ژاک روُ و بهترین دوستان مردم را از آن رانده بود، نمیخواند. ولی رُمانتیکهای شورا درکی صرفاً سطحی از تاریخ انقلاب داشتند و این عنوان پرآوازه آنها را به وجد میآورد. اگر فشار بعضی از همکارانشان نبود که بر بحث در این مورد اصرار داشتند، آنها فیالمجلس آنرا تصویب کرده بودند. اینها میگفتند: «بله، به یک کمیسیون نیرومند نیاز داریم، ولی روشهای عاریتی از انقلاب را به ما عرضه نکنید. بگذارید کمون اصلاح شود. بگذارید دیگر یک پارلمان کوچک حرّاف نباشد که چیزی را که دیروز بنا گذاشته امروز به دلخواه خود نقض کند.» و یک کمیته اجرائی را پیشنهاد کردند. در این مورد هم اختلاف نظر وجود داشت.
قضیه ایسی موازنه را تغییر داد. در اول ماه مه، ۳۴ موافق در مقابل ۲۸ مخالف عنوان نجات ملی را برگزید. ۴۸ نفر در مورد کل لایحه رأی موافق و ۲۳ نفر رأی مخالف دادند. عدهای صرفاً با هدف ایجاد یک ارگان نیرومند و صرفنظر از عنوان آن به کمیته رأی داده بودند. خیلیها دلیل رأی خود را بیان کردند. عدهای مدعی شدند که از خواست الزامآور رأیدهندگان خود پیروی کردهاند. بعضیها خواسته بودند «تن ترسوها و خائنین را بلرزانند.» دیگران، نظیر میوت، صرفاً اعلام کردند که «اقدام لازمی بود.» فِلیکس پیا Félix Pyat که در مقابل میوت احساس حقارت میکرد، برای باز یافتن شهرت خود به افراطی بودن، شدیداً از این پیشنهاد پشتیبانی کرد و برای آن این دلیل قانعکننده را آورد: «با توجه به اینکه واژههای نجات ملی همان تأثیری را دارد که واژههای جمهوری فرانسه و کمون پاریس: آری.» اما تریدُن: «از آنجاکه من لباسهای قدیمی مستعمل، مضحک و متروک را دوست ندارم: نه.» وِرمُرِل: «نه، اینها فقط واژه هستند و مردم زیادی وقت صرف واژهها کردهاند.» لُنگه: «چونکه به واژۀ نجات بیشتر از واژههای طلسم و دفعبلا اعتقاد ندارم، رأی نه میدهم.» هفده نفر به طور جمعی با تأسیس کمیته مخالفت کردند؛ زیرا، به قول آنها، موجد دیکتاتوری میشود و دیگران هم به همین دلیل استناد کردند که به اندازۀ کافی کودکانه بود. شورا چنان حاکم ماند که هشت روز بعد کمیته را برچید.
مخالفین که با این رأی اعتراض خود را نشان داده بودند، باید قاعدتاً بعداً از این وضعیت حداکثر استفاده را برده باشند. تریدُن با یقین گفت: «من آدمهائی را که بشود در چنین کمیتهای گذاشت نمیبینم؛» همه اینها دلیل دیگری برای میدان ندادن به رمانتیکها بود. مخالفان به جای آنکه با همکاران خود
- که خواهان تمرکز قدرت بودند نه به خدمت گرفتن یک ارگان — به تفاهم برسند، دست روی دست گذاشتند. آنها میگفتند: «ما نمیتوانیم کسی را در مؤسسهای بگماریم که از نظر ما بیفایده و مهلک است... ما امتناع را تنها برخورد شایسته، منطقی و سیاسی میدانیم.»
رأییکه به این ترتیب از پیش بیاعتبار شده بود، قدرتی بدون اُتوریته به بار آورد. فقط ۳۷ رأی داده شد. رانْوییِه Ranvier، آ. آرنو A. Arnaud، میله Millet، شارل ژِراردَن Charles Gérardin و فِلیکس پیا Félix Pyat انتخاب شدند. خاطر هشدار دهندگان میتوانست آسوده باشد. تنها آدم واقعاً فعال در این میان، رانْوییِه Ranvierی درستکار و گرمدل، بندۀ مهربانیِ کورکورانۀ خود بود.
دوستان کمون و سربازان دلیر سنگرها و دژها تازه میفهمیدند که در شهرداری مرکزی یک اقلیت وجود دارد. این اقلیت درست در همان زمانی ابراز وجود کرد که وِرسای هم استتار توپهایش را برداشت. این اقلیت که به استثنای حدود ده عضو، از روشنترین و کاریترین اعضای شورا تشکیل میشد، هرگز قادر نشد خود را با موقعیت تطبیق دهد. این افراد هرگز نتوانستند بفهمند که کمون یک باریکاد است نه یک حکومت. باور خرافی آنها به طول عمر حکومتشان، یک اشتباه عمومی بود؛ درنتیجه، برای نمونه، تاریخ بازگرداندن تمامی گروئیهای گروخانهها را تا هفت ماه به تأخیر انداختند. احتمالاً در اقلیت همانقدر آدم خوابنما بود که در اکثریت. عدهای اصول خود را مانند سر مِدوُسا [دختر زیبائی در اساطیر یونان که مورد خشم آتنا قرار گرفت و به هیئت دیو درآمد و پرسیاس سرش را از بدن جدا کرد و به عنوان سلاح در نبرد از آن استفاده میکرد. م] پیش میکشیدند و حتی به خاطر انقلاب هم هیچ گذشتی نمیکردند. آنها واکنش در مقابل اصل اُتوریته را تا حد خودکشی سخت کردند و میگفتند: «ما که تحت سیطرۀ امپراطوری هوادار آزادی بودیم، در قدرت آن را نفی نمیکنیم.» آنها حتی در تبعید هم خیال میکردند که کمون براثر گرایشهای اوتوریتهای خود از بین رفت. با اندکی دیپلماسی و قبول اوضاع و احوال و ضعفهای دوستان خود، آنها میتوانستند همه افراد ارزندۀ واقعی را از اکثریت جدا کنند۱۴۴. تریدُن بیدعوت بسوی آنها آمده بود، ولی او خود از ذهنیتی فوقالعاده برخوردار بود. آنها باید به دیگران نزدیک میشدند و نظرات مشخص را در مقابل لافزنیهای توخالی میگذاشتند و تشنج را تخفیف میدادند. ولی آنها بیگذشت و سرسخت ماندند و به اعتراضهای خشن اکتفا کردند.
از آن پس، اختلافات به خصومت تبدیل شد. در اطاق شورا که کوچک بود و تهویه خوبی نداشت، این فضای تَف کرده، خُلقها را تنگ میکرد. بحثها به مجادله میکشید و فِلیکس پیا Félix Pyat آنها را به نزاع تبدیل میکرد. دُلِکْلوُز Delescluze هرگز جز برای اتحاد و توافق حرفی نزد. ولی فِلیکس پیا Félix Pyat حتی مرگ کمون را بر نجات آن به دست یکی از کسانی که او از آنها کینهای به دل داشت، ترجیح میداد و از کسی که به این جنون او میخندید، متنفر بود. برای او بیاعتبار کردن کمون و تهمت بستن به وفادارترین اعضای آن هیچ قُبحی نداشت؛ تا آن حدّ که از هرکس که غرور ابلهانۀ او را خدشهدار میکرد خشمگین میشد. او میتوانست با جسارت کامل دروغ بگوید، افتراهای زشت از خودش دربیاورد، هرچه از دهنش بیرون میآید به یک همکار بگوید و بعد ناگهان با حالتی احساساتی آغوش باز کند و فریاد بزند: «بیائید همدیگر را ببوسیم.» او حالا وِرمُرِل را متهم میکرد که روزنامهاش را، پس از عرضه به اورلئانیستها، به امپراطوری فروخته است. او در سالنها، کمیسیونها، در پشت صحنهها، گاه با طمأنینه، گاه باحرارت و بعضاً پدرانه سخن میگفت. «کمون، آه این بچۀ من است! من بیست سال مراقبش بودهام... تروخشکش کردهام و گهوارهاش را تکان دادهام.» اگر به او گوش دهیم، ۱۸ مارس نیز کار او است. این سادهلوحی و تهیمغزی که از طریق اجتماعات عمومی به کمون راه یافت و علیرغم بیکفایتی مطلقیکه این آدم هنگام عضویت در کمیسیون اجرائی اول از خود نشان داد و علیرغم تلاشهایش برای فرار باز در انتخابات کمیته نجات ملی بیست و چهار رأی آورد. این مار بد زبان زنگی از این بیکفایتی راه یافته به کمون سود جست تا به نفاق دامن بزند.
تفرقه در شورا مهلک و مادر شکست بود. بگذار مردم این را هم در کنار خطاهایشان بدانند که اگر آنها به مردم میاندیشیدند و اگر از این نزاعهای شخصی حقیر فراتر میرفتند، این تفرقه خاتمه مییافت. آنها جسد پییر لُروُ، فیلسوفی را که از شورشیان ژوئن ۱۸۴۸ دفاع کرده بود، مشایعت نمودند. آنها دستور تخریب کلیسای برِآ — که به یاد خائنیکه به حق مجازات شده بود — و همچنین بنای طلب مغفرت — که اهانتی به انقلاب بود — را دادند و از وضع زندانیان سیاسی که هنوز در بَنیو بودند، غافل نماندند؛ و میدان ایتالیا را به نام دوُوَل مفتخر کردند. همه لوایح سوسیالیستی به اتفاق آرا تصویب شد. زیرا گرچه آنها با هم اختلاف داشتند، همگی سوسیالیست بودند. در شورا اخراج دو عضو، به خاطر جرایمی که قبلاً مرتکب شده بودند، فقط یک رأی آورد۱۴۵. و هیچکس حتی در اوج خطر جرأت نکرد کلمۀ تسلیم را به زبان آورد.
فصل بیستم – رُسِل جانشین کلوُزِره میشود
آخرین کار کمیسیون اجرائی دوم این بود که رُسِل را به عنوان نمایندۀ مسئول جنگ انتخاب کند. در همان شب (۳۰ آوریل) دنبال او فرستادند. او فوراً آمد، جریان محاصرههای معروف را بازگو کرد و قول داد پاریس را رخنهناپذیر کند. هیچکس از او طرحی کتبی نخواست و انتصاب او فیالمجلس تصویب شد. او بلافاصله به شورا نوشت: «من این وظایف دشوار را میپذیرم، ولی خواهان حمایت کامل شما هستم تا زیرِ بار این شرایط خم نشوم.»
رُسِل تمام جوانب این شرایط را میشناخت. او که بیستوپنج روز رئیس ستاد کل بود، بیشتر از هرکس دیگری در پاریس از امکانات نظامی آن مطلع بود. او با اعضای شورا و کمیته مرکزی، افسران، نیروهای بالفعل و خصوصیات سربازانی که رهبریشان را به عهده گرفته بود، آشنائی داشت.
در آغاز کار، در پاسخ به افسر ورسائی که برای تسلیم دژ ایسی اخطار داده بود، نغمۀ ناسازی سرداد. «رفیقِ عزیزِ من، اولین باریکه شما به خود اجازه دهید چنین اخطارهای گستاخانهای برای ما بفرستید، من میدهم پیغامآور شما را تیرباران کنند. رفیقِ ارادتمند شما.» این هرزهگوئی وقیحانه فقط شایستۀ سردستۀ غدّارهبندهاست. مسلماً کسیکه تهدید میکرد که یک سرباز معصوم را تیرباران میکند و دستیار گَلیفه را با الفاظ رفیق ارادتمند و عزیز خودش مینواخت، باقلب بزرگ پاریس و جنگ داخلی آن بیگانه بود.
هیچکس پاریس و گارد ملی را کمتر از رُسِل نمیشناخت. او تصور میکرد که پِر دوُشِن [یکی از روزنامههای هوادار کمون که اسم خود را از روزنامهای گرفته بود که به هواداری از انقلاب ۱۷۸۹ بین سالهای ۱۷۹۰ و ۱۷۹۴ توسط ژاک اِبِرت منتشر میشد. م] سخنگوی واقعی کارگران است. هنوز به مقام وزارت نرسیده بود که از قرار دادن گارد ملی در پادگانها و بمباران فراریها صحبت کرد. او میخواست لژیونها را تجزیه کند و آنها را با کلنلهائی که خود منصوب میکرد، به صورت هنگهای ارتشی درآورد. کمیته مرکزی که رؤسای لژیونها به آن تعلق داشتند، اعتراض کردند و گردانها به شورا شکایت نمودند که رُسِل را احضار کرد. او طرح خود را به نحوی حرفهای و با بیانی معقول و دقیق و چنان متفاوت با سخنپردازیهای پیائی تشریح نمود که شورا گمان کرد که با آدمی حسابی طرف است و تحت تأثیر قرار گرفت. ولی طرح او در واقع همان خُردکردن گارد ملی بود و شورا هم مثل کمیسیون اجرائی نتوانست یک نقشۀ کلی برای دفاع از او بگیرد. او البته تقاضا کرد که شهرداریها مسئول تمرکز سلاحها، نیروها و تعقیب یاغیان باشند، ولی هیچ شرط جامع و مانعی قائل نشد.
او در مورد موقعیت نظامی هیچ گزارشی تسلیم نکرد. او دستور ساختن حصار دومی از باریکادها و سه پایگاه فرماندهی در مُنمارْتْر، ترُکادِرو و پانتِئون را صادر کرد، ولی هرگز شخصاً خود را درگیر اجرای آنها نساخت. او فرماندهی ژنرال وروبْلِوسکی را به کلیه سربازان و دژهای کرانۀ چپ بسط داد، ولی سه روز بعد دوباره آن را محدود کرد و این قسمت را به ژنرال لَسِسیلیا واگذار نمود که هیچیک از قابلیتهای لازم را برای فرماندهیِ عالی واجد نبود. او هرگز به فرماندهان دستوراتی در مورد حمله یا دفاع نداد. علیرغم پارهای افتوخیزها، او آنقدر کم انرژی بود که اُد Eudes را درست در همان زمانی به فرماندهی نیروی دوم ذخیره منصوب کرد که او — برخلاف دستور رسمی — دژ ایسی را که از زمان اشغال مجدد تحت فرماندهیاش قرار داشت، رها کرد.
ورسائیها باشدت کامل آتشباری را ازسرگرفته بودند. گلولۀ توپها و بمبها آشیانۀ توپهای ما را درهم میکوبید و گلولههای خوشهای سنگرهای ما را از آهن فرش کرده بود. در شب اول به دوم ماه مه، ورسائیها که همواره به عملیات غافلگیرانۀ شبانه دست میزدند، به ایستگاه راهآهن کلامَر و دژ ایسی حمله کردند. ایستگاه تقریباً بدون درگیری تسخیر شد، ولی دژ ایسی را ناچار شدند وجب به وجب فتح کنند. در صبح ۲ مه، دژ مجدداً خود را در همان موقعیت سه روز پیش دید. حتی یک بخش از دهکدۀ ایسی هم در دست سربازها بود. درطول روز تکتیراندازان پاریس آنها را به ضرب سرنیزه بیرون راندند. اُد Eudes که به عبث تقاضای نیروی کمکی میکرد، به دبیرخانۀ جنگ رفت تا اعلام کند که اگر وِتزِل برکنار نشود، او نمیماند. لَسِسیلیا جایگزین وتزل شد، ولی اُد Eudes به دژ برنگشت و فرماندهی را به رئیس ستاد خود واگذاشت.
به این ترتیب از ۳ مه معلوم شد که همهچیز به روال دوران کلوُزِره جریان دارد و کمیته مرکزی جسورتر شد. این کمیته بیش از پیش به سایه رانده شده بود، زیرا کمیسیون جنگ آن را برکنار نگاه میداشت. جلساتش که به تدریج مغشوشتر و بیمحتویتر میشد، خیلی کم شرکتکننده داشت -حدود ده نفر و گاهی حتی کمتر.
اقدام رُسِل علیه لژیونها دوباره اندکی اُتوریته و جرأت به کمیته مرکزی بخشید. در ۳ مه باتوافق رؤسای لژیونها، کمیته مصمم شد از شورا، رهبری و ادارۀ دبیرخانۀ جنگ را بخواهد. رُسِل از این امر بو برد و دستور داد یکی از اعضای کمیته را دستگیر کردند. سایرین که تعداد زیادی از آنها رؤسای لژیون بودند، شمشیرها به کمر، به شهرداری مرکزی رفتند و در آنجا از طرف فِلیکس پیا Félix Pyat — که از این فکر عجیب که آنها آمده بودند تا روی او دست بگذارند، متأثر شده بود — پذیرفته شدند. آنها گفتند: «در دبیرخانۀ جنگ هیچ کاری صورت نمیگیرد. همه سرویسها بیترتیب است. کمیته مرکزی بر آن است که خود تصدی آنها را برعهده بگیرد. نمایندۀ مسئول، عملیات را رهبری خواهد کرد و کمیته بر دستگاه اداری نظارت خواهد داشت.» فِلیکس پیا Félix Pyat این نظر را قبول کرد و آن را به شورا تسلیم نمود. اقلیت از ادعاهای کمیته آزرده شد و حتی از دستگیری اعضای آن صحبت کرد. اکثریت، این امر را به کمیته نجات ملی محول کرد که با صدور قراری همکاریِ کمیته مرکزی را پذیرفت. رُسِل این ترتیب را قبول کرد و به رؤسای سپاهها خبر داد. علیرغم همه اینها، کمیسیون جنگ باز با کمیته محاجه میکرد.
نفرات ما برای این خردهانقلابهای دفتری بهای گرانی پرداختند. آنها خسته و با فرماندهی بد متوجه گذر زمان نبودند و درنتیجه درمعرض انواع غافلگیریها قرار داشتند. سهمگینترین این غافلگیریها در شب ۳ به ۴ مه در شنریز مولنسَکه که در آن وهله ۵۰۰ نفر از آن دفاع میکردند، رخ داد. فدرالها در چادرهای خود خوابیده بودند که ورسائیها پس از گرفتن پُستهای نگهبانی وارد خاکریز شدند و ۵۰ نفر از آنها را قصابی کردند. سربازها با سرنیزههایشان چادرها را سوراخ سوراخ کردند، جسدها را تکهپاره نمودند و با گرفتن پنج توپ و ۲۰۰ اسیر گریختند. کاپیتان سپاه پنجاهوپنجم به لودادن اسم شب متهم شد. حقیقت امر به طور مسلم معلوم نشده است! -شورا هرگز در این مورد تحقیق نکرد.
تییِر Thiers خبر این «ضرب شصت شیرین»۱۴۶ را در اطلاعیه تمسخرآمیزی به این صورت منتشر نمود که آنها ۲۰۰ نفر را کشتهاند و «این آنچنان پیروزیای است که کمون ممکن است خبر آن را در بولتن خود منتشر کند.» اسرائیکه به وِرسای برده شدند توسط اراذلی مورد استقبال قرار گرفتند که قبلا در کافههای سَن ژرمن وقتکشی میکردند و حالا به ستاد فحشای سطح بالا تبدیل شده بودند؛ و روی ارتفاعات میرفتند تا داغان شدن دیوارها و مردم پاریس را زیر گلولههای توپ تماشا کنند. ولی این سرگرمیهای کسالتبار چه ربطی به کاروانی از اسرا داشت که کافهنشینهای سَن ژرمن میتوانستند آنها را کتک بزنند، به آنها تُف کنند، متلک بارانشان کنند و جان کندنهای ماتُو را هزار بار تجدید کنند؟
سبعیتِ صرفاً ددمنشانۀ سربازان به مراتب کمتر نفرتانگیز بود. این تیرهروزانِ بیچاره قویاً عقیده داشتند که فدرالها دزد یا پروسی هستند و اسرای خود را شکنجه میکنند. بعضی از آنها پس از انتقال به پاریس تا مدتی هرگونه خوراکی را از ترس این که مبادا سمّ باشد رد میکردند. افسران، این داستانهای هولناک را پخش میکردند و برخی حتی خود به آن باور داشتند۱۴۷. بیشتر اینها که از آلمان و درحالت برآشفتگی شدید علیه پاریس میآمدند۱۴۸، علناً میگفتند «ما به این بیسروپاها هیچ رحمی نخواهیم کرد،» و نهیب اعدامهای صحرائی را میدادند. در ۲۵ آوریل در بِل - اِپین، نزدیک ویلژوئیف، چهار نفر از گارد ملی که توسط شکاریهای سوار غافلگیر شده بودند، درمقابل اخطارِ تسلیم، سلاحهای خود را به زمین گذاشتند. سربازها درحال انتقال آنها بودند که یک افسر از راه رسید و بیدرنگ تپانچۀ خود را به روی آنها خالی کرد. دو نفر از آنها درجا مردند و دو نفر دیگر به حال خود رها شدند تا بمیرند. این دو توانستند خود را تا نزدیکترین پایگاه بکشانند که یکی از آنها در آنجا جان سپرد۱۴۹. نفر چهارم به آمبولانس منتقل شد. پاریس که پیش از این درمحاصره پروسیها قرار داشت، اکنون مورد تعقیب ببرهای درنده بود.
این علائم شوم که از سرنوشتی که در انتظار شکستخوردهها بود خبر میداد، شورا را خشمگین میکرد؛ ولی هشدار نمیداد. همراه با خطر، بینظمی هم افزایش مییافت. رُسِل هیچچیز را به جریان نینداخت. پیا، که رُسِل اغلب با یک کلمه ساکتش کرده بود، از او واهمه داشت و هرگز از متزلزل کردن اُتوریتۀ او بازنمیایستاد. پیا به رُمانتیکها میگفت: «این آدم را میبینید، بله، او یک خائن است، یک سزاری! پس از نقشۀ تروشوُ حالا نقشۀ رُسِل.» پیا در ۸ مه دستور داد که رهبری عملیات نظامی به ژنرال رُبلِوسکی منتقل شود و برای رُسِل فقط وظایف اسمی باقی گذاشت. رُسِل با اطلاع از اینکار همان شب به کمیته نجات ملی رفت و آن کمیته را مجبور کرد که این قرار را لغو نماید۱۵۰. در ۴ مه، فِلیکس پیا Félix Pyat بدون مطلع ساختن رُسِل اوامر را به رُبلِوسکی فرستاد. روز بعد رُسِل از کمیته نجات ملی به خاطر این مداخلۀ زیانآوری که همهچیز را به هم میریخت، شکوه کرد. او گفت: «تحت این شرایط من نمیتوانم مسئول باشم» و خواستار علنی بودن جلسات شد، چون او را همواره در مذاکرات خصوصی پذیرفته بودند. به جای اینکه او را مجبور کنند طرحش را تحویل دهد، خود را به این سرگرم کردند که او را به دادن نوعی امتحان فراماسونی وادار نمایند. میوتِ عهد دقیانوسی از او پرسید که سوابق دموکراتیکش چیست. رُسِل با زرنگی بسیار خود را از مخمصه رهانید. «من نمیخواهم به شما بگویم که مسألۀ اصلاحات اجتماعی را عمیقاً مطالعه کردهام، ولی من از این جامعهای که هماکنون به این شکل وقیحانه به فرانسه خیانت کرده است متنفرم. من نمیدانم نظم نوین سوسیالیسم چه خواهد بود. من از سر اعتماد آن را دوست دارم، و در هرحال این نظم نوین بهتر از نظم قدیم است.» هرکس هر سؤالی را که شخصاً انتخاب کرده بود، نه از طریق رئیس جلسه، بلکه مستقیماً از او میپرسید. او همه آنها را با خونسردی و دقت پاسخ میداد و همه دغدغههای آنها را مرتفع مینمود و چیزی جز تشویق و تحسین با خود نبرد.
اگر او، آنچنان که گمان میشد، صاحب مغزی قوی بود از مدتها پیش وضعیت را سنجیده و دریافته بود که برای این مبارزۀ بیسابقه تاکتیکهای جدید لازم است، برای این سربازانِ خلقالساعه میدان نبردی پیدا کرده بود، دفاع داخلی را سازمان داده بود و برفراز بلندیهای مُنمارْتْر، ترُکادِرو و مُن - والِریَن منتظر ورسائیها ایستاده بود. ولی او نبردها را در خواب میدید، او سرباز بود؛ اما در عمق وجود خود فقط یک سرباز کتابی بود و صرفاً در کلام و سبک تازگی داشت. درحالیکه همیشه از فقدان انضباط و از نفرات شکوه داشت، اجازه داد تا بهترین خونهای پاریس در نبردهای بیحاصل بیرون شهر، در درگیریهای قهرمانانۀ نُییی، وانْوْ و ایسی ریخته شود.
از همه بالاتر، ایسی دیگر نه یک دژ و حتی موضع مستحکم، بلکه آمیزهای بود از خاک و آوارهای کوبیده با گلولههای توپ. آشیانههای درهمشکستۀ توپها چشماندازی بسوی روستا باز میکرد، بشکههای باروت درفضای باز رها بود، نیمی از پایگاه شماره ۳ در آب خندق فرو رفته بود و با درشکه میشد تا شکاف حصار جلو رفت. حداکثر ده توپ به شصت عرادۀ ورسائیها پاسخ میداد، درحالیکه تیراندازی از سنگرها به هدف روزنۀ تیرِ توپها تقریباً همه توپچیهای ما را کشته بود. در ۳ مه، ورسائیها دوباره اخطار تسلیم خود را تجدید کردند و از زبان کامبرون پاسخ شنیدند. ریاست ستاد کل نیز که اُد Eudes رها کرده بود، خالی مانده بود؛ ولی خوشبختانه دژ در دستهای دلیر مهندس ریسته ژوُلیَن فرماندۀ گردان چهاردهم ناحیه ۱۱ ماند. افتخار این دفاع شگفتانگیز به آنها و به فدرالهائی که درکنار آنها ایستادگی کردند، تعلق دارد. این هم چند یادداشت از یادداشتهای نظامی روزانۀ آنها:
«چهارم مه-گلولههای انفجاری ای دریافت میکنیم که با صدای ترقه میترکند. گاریها نمیآیند. غذا کم است و بزودی گلولههای ۷ سانتیمتریِ بهترین توپهای ما تمام میشود. نیروهای تقویتی که هر روز وعده داده میشود، پیدایشان نیست. دو رئیس گردان نزد رُسِل رفته بودند. او از آنها استقبال بدی کرده بود و گفته بود که حق دارد آنها را به خاطر رها کردن پُستشان تیرباران کند. آنها وضعیت ما را توضیح دادند. رُسِل جواب داد که یک دژ با سرنیزه از خود دفاع میکند و از اثر کارنو نقل قول کرد. با وجود این قول قوای کمکی داده است. فراماسونها پرچم خود را روی استحکامات ما نصب کردند. ورسائیها فوراً آن را زدند و انداختند. آمبولانسهای ما پُر است. زندان و کریدور منتهی به آن انباشته از جسد است. امشب یک آمبولانس بزرگ رسید. ما بیشترین مجروح ممکن را در آن جا دادیم. درحین گذر از دژ بهایسی، ورسائیها برسر آن گلوله پاشیدند.
پنجم مه-آتش دشمن یک لحظه هم قطع نمیشود. روزنههای شلیک تیر ما دیگر وجود ندارند. توپهای جبهه هنوز پاسخ میدهند. در ساعت ۲ ما ده گاری گلولههای توپ هفت سانتیمتری دریافت میکنیم. رُسِل آمده است. او مدتی طولانی به کار ورسائیها نگاه کرد. «بچههای گمشده» [یتیمهای تحت سرپرستی کمون. م] که به توپهای پایگاه شماره ۵ خدمت میکنند، دارند افراد خیلی زیادی را از دست میدهند. آنها قرص و محکم ماندند. حالا در دخمهها تا دو متر کلفتی جسد چیده شده است. همه سنگرهای ما که هدف توپخانه قرار گرفتهاند، تخلیه شدهاند. سنگر ورسائیها ۶۰ متر با خندقهای دور دژ فاصله دارد. آنها مرتب فشار میآورند. احتیاطات لازم برای حملۀ احتمالیِ امشبْ به عمل آمده است. همه توپهای جانبی با گلولههای خوشهای پر شدهاند. ما دو مسلسل روی سکو نصب کردهایم تا فوراً دشمن را در خندق و منطقۀ حایل بین ما و دشمن درو کنند.
ششم مه-آتشبار فلوری به طور منظم هرپنج دقیقه یکبار شش خشابِ خود را روی ما خالی میکند. آشپزِ زنیکه از ناحیه لگن چپ زخمی شده بود، همین الآن به آمبولانس آورده شد. در چهار روز گذشته سه زن برای رسیدگی به زخمیها زیر شدیدترین آتشها رفتهاند. این یکی در حال مرگ است و از ما میخواهد به یاد دو بچهاش باشیم. دیگر غذا نیست. ما فقط گوشت اسب میخوریم. امشب سنگر را نمیتوان حفظ کرد.
هفتم مه-ما هر دقیقه بیش از ده گلوله دریافت میکنیم. سنگرها کاملاً بیحفاظاند. همه توپها جز دو یا سه تا متلاشی شدهاند. مواضع ورسائیها تقریباً به ما چسبیدهاند. سی نفر دیگر کشته شدند. ما داریم محاصره میشویم.»
فصل بیست و یکم – بمباران پاریس و فرار رُسِل
«بزرگترین رسوائی در حافظۀ نسل حاضر درحال وقوع است. پاریس زیر بمباران است. (از بیانیه حکومت دفاع ملی در مورد بمباران پروسیها).
«ما یک بخش کامل از پاریس را درهم کوفتهایم»
(تییِر Thiers خطابیه مجلس ملی، جلسۀ ۵ اوت ۱۸۷۱).
حال باید این فضای قهرمانی را ترک کنیم تا به نزاعهای شورا و کمیته مرکزی برگردیم. چرا جلسات خود را در لَموئِت و جلوی چشم مردم تشکیل نمیدادند۱۵۱؟ گلولههای توپِ مونترُتوُ که تازه استتار آتشبار نیرومند خود را برداشته بود و برخورد جدی مردم بدون تردید میتوانست آنها را درمقابل دشمن مشترک متحد کند، ولی این حمله در صفوف آنها شکاف ایجاد کرد.
در صبح هشتم مه، هفتاد توپ دریائی حمله به حصار پاریس از پایگاه شماره ۶۰ تا پوئن دوُ ژوُر را آغاز کردند. گلولۀ توپهای کلامَر دیگر به کِ دُ ژاول میرسید و گلولههای آتشبارِ برُتوی محلۀ گُرنل را پوشانده بود. درعرض چند ساعت نیمی از پَسی غیرقابل سکونت شده بود.
تییِر Thiers بیانیهای را همراه گلولههای توپهای خود کرد: «پاریسیها! حکومت، آنچنان که آدمهای کمون مسلماً به شما خواهند گفت، هرگز پاریس را بمباران نخواهند کرد. حکومت، توپهای خود را... خالی خواهد کرد. حکومت، میداند و حتی اگر شما ازهر جانب نگفته بودید باز میفهمید که به محض آنکه سربازان از حصار عبور کنند، شما دور پرچم ملی گرد میآئید.» و از پاریسیها دعوت کرد که دروازههای پاریس را به روی او باز کنند. عمل شورا در پاسخ به این فراخوان به خیانت چه بود؟
در ۸ آوریل، شورا تصادفاً وارد بحثی در مورد صورتجلسات خود۱۵۲ و علنی بودن این جلسات شد که یکی از اعضای اکثریت تقاضا کرد که کلاً آن را کنار بگذارند. اقلیت از کمیته مرکزی شکوه کرد که علیرغم کمیسیون جنگ در همه کارها دستاندازی میکند و وارْلَن Varlin را از کمیساریا که تماماً توسط او تجدید سازمان یافته بیرون رانده است. آنها پرسیدند که آیا حکومت خود را کمیته مرکزی مینامد یا کمون. فِلیکس پیا Félix Pyat با متهم کردن رُسِل به توجیه خود پرداخت. «اگر رُسِل فاقد آن توان و فراست است که کمیته مرکزی را در محدودۀ وظایفش نگهدارد، تقصیر کمیته نجات ملی نیست.» دوستانِ رُسِل با متهمکردن پیا به اینکه مدام حتی در مسائل صرفاً نظامی مداخله میکند پاسخ دادند. دلیل غافلگیر شدن مولنسَکه این بود که رُبلِوسکی که فرماندهی آن منطقه را به عهده داشت از فِلیکس پیا Félix Pyat فرمان رسمیِ دائر بر رفتن به ایسی را دریافت کرده بود. پیا گفت: «این درست نیست. من هرگز چنین فرمانی ندادهام.» آنها گذاشتند تا کاملاً خود را گیر بیندازد و آنگاه فرمان را که تماماً به دست خود او نوشته شده بود ارائه کردند. او آن را در دست گرفت، وراندازش کرد، اظهار تعجب نمود و سرانجام ناچار به اعتراف شد۱۵۳. پس از آن بحث دوباره به کمیته مرکزی معطوف شد -آیا میبایست آن را منحل و اعضایش را دستگیر کنند یا ادارۀ جنگ را به آن بسپارند؟ شورا، طبق معمول، جرأت نکرد تصمیم بگیرد و پس از بحثهای پراکنده مفاد قطعنامۀ ۳ مه را تأکید کرد -کمیته مرکزی تابع کمیسیون نظامی خواهد بود.
درهمین لحظه، صحنه غریبی در دبیرخانۀ جنگ جریان داشت. رؤسای لژیونها، که بیشاز پیش از رُسِل دلخور میشدند، در این روز تصمیم گرفتند از او گزارشی از کلیه تصمیماتی که درنظر دارد درخصوص گارد ملی اتخاذ کند بخواهند. رُسِل نقشۀ آنها را خوانده بود. شب که وارد وزارتخانه شدند در حیاط متوجه یک جوخۀ مسلح شدند و رُسِل را دیدند که از پنجره آنها را زیر نظر دارد. او خطاب به آنها گفت: «خیلی گستاخید. میدانید که این جوخه برای تیرباران شما اینجاست؟» آنها بدون آنکه چندان اهمیتی بدهند، جواب دادند: «نیازی به گستاخی نیست. ما فقط آمدهایم تا با شما در مورد سازماندهی گارد ملی صحبت کنیم.» رُسِل آرام گرفت، کنار پنجره رفت و به جوخه فرمان مراجعت داد. این نمایش تراژی — کمیک اثر خود را برجا گذاشت. رؤسای لژیونها نقشۀ مربوط به هنگ ها را نکته به نکته مورد چون و چرا قرار دادند و غیرعملی بودن آن را ثابت کردند. رُسِل که از مباحثه خسته شده بود به آنها گفت «من کاملاً آگاهم که نیروئی ندارم، ولی میگویم که شما هم ندارید. شما میگوئید دارید؟ بسیار خوب، دلیلش را به من بدهید. فردا، ساعت یازده، برای من ۱۲٫۰۰۰ نفر بیاورید میدان کُنکورد، و من سعی خواهم کرد که کاری صورت دهم.» او میخواست از ایستگاه راهآهن کلامَر حمله کند. رؤسای لژیونها تعهد کردند که این تعداد نفر را پیدا کنند و تمام شب را صرف گشتن به دنبال آنها کردند.
درحالیکه این مجادله جریان داشت، دژ ایسی درحال تخلیه بود. این دژ از صبح کاملاً در تنگنا قرار گرفته بود. هریک از مدافعان دژ که به توپ نزدیک میشد جان خود را از دست میداد. شب، افسران جلسه کردند و به این نتیجه رسیدند که دیگر نمیتوانند پایداری کنند. در این هنگام، نفرات که براثر گلولههای توپ به هرسو میگریختند، جمعاً زیر هشتی ورودی پناه گرفتند که گلولۀ توپی که از مولن دُ پییر شلیک شد، شانزده نفر از آنها را کشت. ریست، ژوُلیَن و چند نفر دیگر که سرسختانه برحفظ این ویرانهها پافشاری کرده بودند، ناگزیر به تسلیم شدند. حدود ساعت هفت، تخلیه آغاز شد. فرمانده، لیسبون*، عضو کمیته مرکزی اول و مردی فوقالعاده شجاع، زیر باران گلوله، عقبنشینی را پوشش داد.
چند ساعت بعد، ورسائیها، با عبور از سِن، جلوی بوُلونْیْ، در مقابل پایگاه پوئن دوُ ژوُر مستقر شدند و در سیصد متری حصار سنگر گرفتند. سراسر آن شب و تمام صبح ۹ مه، دبیرخانۀ جنگ و کمیته نجات ملی هیچ خبری از تخلیه دژ نداشتند.
در ۹ مه، حوالی ظهر، گردانهائی که رُسِل درخواست کرده بود درطول میدان کُنکورد صف کشیده بودند. رُسِل سوار بر اسب وارد شد و هنوز نگاهی به صفوف اول نینداخته بود که خطاب به رؤسای لژیونها گفت: «این تعداد نفر برای من کافی نیست.» و فوراً برگشت و به طرف دبیرخانۀ جنگ راند و در آنجا بود که از تخلیه دژ ایسی مطلع شد. قلمش را برداشت و نوشت «پرچم سه رنگ از فراز دژ ایسی که دیروز عصر توسط نفراتِ آن رها شد فرود میآید» و بدون مطلع ساختن شورا یا کمیته نجات ملی دستور داد تا از این دو خط ده هزار نسخه در پاریس چسبانده شود، درحالیکه تعداد نسخههائی که در اینگونه موارد چاپ میشد شش هزار بود.
پس از آن استعفای خود را تسلیم کرد: «شهروندان، اعضای کمون، من احساس میکنم دیگر نمیتوانم مسئولیت فرماندهی را درجائیکه همه مذاکره میکنند و هیچکس فرمان نمیبرد، برعهده داشته باشم. کمیته مرکزی توپخانه مذاکره کرده و هیچ رهنمودی نداده است. کمون مذاکره کرده، ولی در هیچ موردی تصمیم نگرفته است. کمیته مرکزی مذاکره میکند و هنوز نفهمیده چگونه عمل کند. در این فاصله، دشمن با حملههای نسنجیده، که اگر من کمترین نیروی نظامی در اختیار داشتم او را گوشمالی میدادم، به دژ ایسی رخنه کرده است.» آنگاه تخلیۀ دژ ایسی را به سبک خودش و به نحوی بسیار نادرست روایت کرد و در مورد سان میدان کُنکورد گفت به جای ۱۲٫۰۰۰ که قول داده شده بود، فقط ۷٫۰۰۰ نفر۱۵۴ آنجا بودند و نتیجه گرفت: «به این ترتیب، بیکفایتی کمیته توپخانه مانع سازماندهی توپخانه شد. تذبذب کمیته مرکزی مدیریت را متوقف کرد. دغدغههای مسخرۀ رؤسای لژیونها کار بسیج سربازان را فلج نمود. سَلَف من مرتکب خطای مبارزه با این وضع بیمعنا شد. من کناره میگیرم و مفتخرم که از شما یک سلول در مازا تقاضا کنم.»
او قصد داشت از این طریق حیثیت نظامی خود را پاک کند، ولی میبایست صراحتاً، نکته به نکته، جواب او داده میشد. شما که با این وضعیت «بیمعنی» کاملاً آشنائی داشتید، چرا پذیرفتید؟ چرا در اول آوریل هنگام ورود به وزارتخانه، و همچنین در دوم و سوم مِه در مقابل شورا، هیچ شرطی قائل نشدید؟ چرا همین امروز دستکم ۷٫۰۰۰ نفر را دست به سر کردید، درحالیکه ادعا میکنید «کمترین نیروی نظامی دراختیار» ندارید؟ چرا پانزده ساعت از تخلیۀ دژی که بازرسی ساعت به ساعت گلوگاههای آن جزء وظایف شما بود، کاملاً بیخبر ماندید؟ خط دوم دفاع شما کجاست؟ چرا در مُنمارْتْر و پانتِئون هیچکاری صورت نگرفته است؟
رُسِل احتمالاً ایرادهای خود را به شورا اطلاع داده بود، ولی با فرستادن نامههای خود به روزنامهها مرتکب خطائی نابخشودنی شد. او با اینکارِ خود، در کمتر از دو ساعت ۸٫۰۰۰ رزمنده را دلسرد کرده بود، تخم وحشت پراکنده، مردان دلیر ایسی را لکهدار کرده، ضعف دفاع را به دشمن خبر داده بود؛ و اینها همه درست در همان زمانی واقع شدند که ورسائیها به خاطر گرفتن ایسی به خود میبالیدند.
در آنجا همه شادی میکردند. تییِر Thiers و مَکماهون برای سربازانیکه آوازخوانان چند توپی را که در دژ پیدا شده بود با خود میآوردند، سخنرانی کردند. مجلس، جلسات خود را به حالت تعلیق درآورد و به حیاط مرمر آمد تا این فرزندان مردم که خود را فاتح گمان میکردند را تشویق کنند. تییِر Thiers یک ماه بعد از پشت تریبون گفت: «من وقتی این فرزندان مرغزارهایمان را میبینم که در عین محرومیت از آموزشی که انسان را تعالی میبخشند، برای شما و برای ما میمیرند، عمیقاً متأثر میشوم.» [این همان احساسات متأثرکننده شکارچی در قبال سگ شکاری خود است. فرزندان مرغزار، این اعتراف، و جنس آدمهائی را که برایشان میمیرید، به خاطر بسپارید!]{.underline}
و با این وجود، در شهرداری مرکزی هنوز مشغول مباحثه بودند! ریگو متهم میکرد. علیرغم بیترتیبیهای ناشایستِ او در فرمانداری، اکثریت شورا وی را به دادستانی کمون منصوب کرده بود. بحث داشت به عصبانیت میکشید که دُلِکْلوُز Delescluze باعجله وارد شد و فریاد زد: «شما بحث میکنید، درحالیکه اعلام شده است که پرچم سه رنگ از برفراز دژ ایسی فروافتاده است. خطاب من به همه شماست. من امیدوار بودم که فرانسه توسط پاریس و اروپا توسط فرانسه نجات یابد. کمون آبستن قدرتِ غریزهای انقلابی استکه قادر به نجات کشور میباشد. امروز همه خصومتهای خود را کنار بگذارید. ما باید کشور را نجات دهیم. کمیته نجات ملی انتظارات ما را برآورده نکرده است. این کمیته به جای محرک، خود یک مانع بوده است. خودش را به چه کاری مشغول کرده است؟ به انتصابات فردی به جای اقدامات کلی. فرمانی، به امضای مِیِه، خودِ این شهروند را به سمت حاکم دژ بیسِتْر منصوب میکند. ما در آنجا یک نفر را داشتیم، یک سرباز۱۵۵ که گمان میشد زیادی سختگیر است. کاش همه به اندازۀ او سختگیر بودند. کار کمیته نجات ملی شما تمام است و در زیر سنگینی خاطرات وابسته به آن درهم شکسته است. من میگویم این کمیته باید از بین برود.»
این باعث شد که جمع متوجه وظیفۀ خود شود، کمیتهای سری تشکیل بدهد و یکسره کمیته نجات ملی را مورد بحث قرار دهد. این کمیته درطی هفتۀ گذشته چه کرده است؟ کمیته مرکزی را در دبیرخانۀ جنگ مستقر کرد، بینظمی را افزایش داد و دو آفت را حفظ کرد. اعضای آن خود را در جزئیات غرق کردند و یا کار خود را از سر تفنن صورت دادند. یکی شهرداری مرکزی را رها کرد تا برود و خود را در یک دژ محبوس کند. کاش لااقل این دژ ایسی یا وانْوْ بود! فِلیکس پیا Félix Pyat بیشتر وقت خود را در دفتر روزنامه انتقام جو Vengeur میگذرانْد و در آنجا دقّ دل خود را با مقالههای دور و دراز خالی میکرد. یکی از اعضای کمیته نجات ملی سعی کرد با اشاره به ابهامِ حوزۀ صلاحیتهای این کمیته از آن دفاع کند. به او پاسخ داده شد که مادۀ ۳ تصویبنامه در قبال همه کمیسیونها به کمیته اختیار کامل داده است. سرانجام پس از ساعتها تصمیم گرفتند که کمیته را فوراً تجدید کنند، یک نمایندۀ غیرنظامی برای دبیرخانۀ جنگ منصوب نمایند، یک بیانیه تنظیم کنند، که جز در موارد اضطراری فقط سهبار در هفته تشکیل جلسه دهند، و کمیته را به طور دائمی در شهرداری مرکزی مستقر سازند، درحالیکه سایر اعضای شورا میبایست منظماً در نواحی خاص خود حضور یابند. دُلِکْلوُز Delescluze به عنوان نمایندۀ مسئول جنگ تعیین شد.
همان شب ساعت ده، جلسۀ دومی برای انتخاب اعضای کمیته جدید تشکیل شد. اکثریت برای کرسی ریاست آن به فِلیکس پیا Félix Pyat که از حملات بعداز ظهر شدیداً برآشفته بود، رأی داد. او جلسه را با تقاضای بازداشت رُسِل افتتاح کرد. با جفت و جور کردن زیرکانۀ ظواهری که برای آدمهای شکاک دلیل مینمود، رُسِل را به گوسفند قربانیِ تمام خطاهای کمیته تبدیل کرد و خشم شورا را متوجه وی نمود. نیمساعت تمام به تخفیف این شخص غایب مشغول بود که جرأت حملۀ رو در رو به او از طرف وی بعید مینمود. «شهروندان، من به شما گفتم که او خائن است. شما نخواستید حرف مرا باور کنید. شما جوانید و نمیدانید که چگونه، مانند سرمشقهای عالیقدر ما در کنوانسیون، به قدرت نظامی بیاعتماد باشید.» این اشارۀ تاریخی، رُمانتیکها را از خود بیخود کرد. اینها فقط یک رؤیا داشتند و آنهم این بود که کنوانسیونی باشند. برای انقلابِ پرولتری، رها ساختن خود از زرق و برق انقلاب بورژوائی تا این حد دشوار بود.
برای متقاعد کردن این جمع نیازی به غضب پیا نبود. عمل رُسِل از نظر افرادی هم که هیچگونه پیشداوریای نداشتند، محکوم بود. بازداشت او به اتفاق آراء — منهای دو رأی — تصویب شد و کمیسیونِ جنگ فرمان اجرای آن را دریافت کرد.
پس از آن به انتخاب اعضای کمیته پرداختند. اقلیت که با انتخاب دُلِکْلوُز Delescluze و ژوُرْد که به نظر میرسید حق شورا برای تعیین نمایندۀ مسئول را قبول دارند، اندکی مطمئن شده بود، تصمیم گرفت در انتخابات شرکت کند و خواستار جائی در لیست اکثریت شد. این فرصتی عالی بود برای رفع همه اختلافات و احیای وحدت در مقابل وِرسای. ولی عکسالعملهای مزورانۀ فِلیکس پیا Félix Pyat موجب شد که رُمانتیکها همکاران اقلیتی خود را به صورت مرتجعینی حقیقی نگاه کنند. پس از سخنرانی او جلسه به حالت تعلیق درآمد. اعضای اقلیت اندک اندک خود را در تالار شورا تنها دیدند. به جستجوی همکاران خود رفتند و آنها را در اطاق مجاور در حال مذاکرۀ جداگانه غافلگیر کردند. پس از یک برخورد خشن، همگی به شورا برگشتند.
یکی از اعضای اقلیت تقاضا کرد تا به این تفرقههای شرمآور خاتمه داده شود. در پاسخ، یکی از رُمانتیکها خواستار بازداشت اقلیت تفرقهافکن شد و رئیس، پیا، داشت عقدههای خشم خود را خالی میکرد که مالُن برسرش فریاد زد: «ساکت! شما نابغۀ پلید این انقلاب هستید. از پراکندن بدگمانیِ زهرآلود خود برای نفاقافکنی دست بردارید. این نفوذ شماست که دارد کمون را ویران میکند.» و آرنُلد، یکی از بانیان کمیته مرکزی، افزود. «بازهم این آدمهای ۱۸۴۸ هستند که انقلاب را خراب میکنند.»
ولی حالا دیگر برای وارد شدن به مبارزه خیلی دیر بود و اقلیت ناچار بود مکافات آئینگرائی و ندانمکاری خود را پس بدهد. لیست اکثریت کاملاً تأیید شد: رانْوییِه Ranvier، آرنو Arnaud، گامْلون Gambon، دُلِکْلوُز Delescluze و اُد Eudes. از آنجا که برگزیدن دُلِکْلوُز Delescluze به ریاست دبیرخانۀ جنگ در کمیته نجات ملی خلأ ایجاد کرده بود، دو روز بعد رأی گیری دومی صورت گرفت که اقلیت وارْلَن Varlin را پیشنهاد کرد. اکثریت با سوءاستفاده از پیروزی خود مرتکب این عمل ناشایست شد که بییوره، یکی از بیارزشترین اعضا را ترجیح دهد.
اجلاس شورا در ساعت یک صبح خاتمه یافت. فِلیکس پیا Félix Pyat ضمن ترک کرسی خود به دوستانش گفت: «خوب خدمتشان رسیدیم؟ به نظر شما قضیه را خوب پیش بُردم؟»۱۵۶ این منتخبِ شریف که کاملاً غرق در کارِ «رسیدن به خدمتِ» همکارانش بود، فراموش کرده بود تا بررسی کند و ببیند که آیا دژ ایسی تسخیر شده یا نه. و همان شب، بیستوشش ساعت پس از تخلیه، شهرداری مرکزی بر در شهرداریها این بیانیه را چسباند: «این اشتباه است که پرچم سهرنگ برفراز دژ ایسی در اهتزاز نیست. ورسائیها آن را اشغال نکرده و نخواهند کرد.» این انکار به حرفهای تروشوُ در مِتْس مانند بود.
در جریان این طوفان در شهرداری مرکزی، کمیته مرکزی به دنبال رُسِل فرستاده بود و او را به خاطر پوسترِ بعد از ظهر و تعداد غیرمعمول نسخههای چاپ شده سرزنش کرد. او با تندی از خود دفاع نمود: «وظیفهام بود. هرچه خطر بزرگتر باشد وظیفۀ شناساندن آن به مردم بزرگتر است.» ولی او در غافلگیری مولنسَکه به چنین کاری دست نزده بود. پس از رفتن او کمیته مدتی طولانی شُور کرد. یک نفر گفت: «اگر دیکتاتوری نداشته باشیم، باختهایم.» چند روزی این نظر در کمیته تفوق داشت. کمیته خیلی جدی رأی داد که وجود دیکتاتور الزامی است و این دیکتاتور هم باید رُسِل باشد. یک هیئت پنج نفری باجدیت به دنبال او رفت. او به کمیته آمد، وانمود کرد که به فکر فرو رفته است و سرانجام اعلام کرد: «دیگر خیلی دیر شده است. من دیگر نمایندۀ مسئول نیستم. من استعفایم را دادهام.» وقتی عدهای از دست او عصبانی شدند، آنها را سرزنش کرد و رفت. در دفترش کمیسیون جنگ — دُلِکْلوُز Delescluze، تریدُن، آوریال Avrial، ژوآنَر، وارْلَن و آرنُلد — را دید که تازه رسیده بودند.
دُلِکْلوُز Delescluze مأموریت خودشان را توضیح داد. رُسِل خیلی آرام گوش داد؛ و گفت که گرچه این تصمیم ناعادلانه است به آن تسلیم میشود. آنگاه به توصیف وضعیت نظامی، انواع رقابتها که مستمراً پاپیچ او بوده و ضعف شورا پرداخت. او گفت: «شورا نه طرز استفاده از کمیته مرکزی را بلد بوده و نه طرز درهم شکستن آن را در فرصت مناسب. امکانات ما کاملاً کافی است و من به سهم خودم آمادۀ به عهده گرفتن هرگونه مسئولیتی هستم، ولی به شرط آنکه مورد حمایت یک قدرت قوی و یکدست قرار داشته باشم. من نمیتوانم در مقابل تاریخ، بدون نظر موافق و حمایت کمون، مسئولیت پارهای سرکوبهای لازم را به عهده بگیرم.» او با طول و تفصیل به همان سبک روشن و احساسیای صحبت کرد که باعث شد دوبار در شورا بر مصمم ترین حریفان خود غلبه کند. کمیسیون که شدیداً تحت تاثیر استدلالهای او قرار گرفته بود به اطاق دیگری رفت. دُلِکْلوُز Delescluze گفت که نمیتواند در مورد بازداشت رُسِل، قبل از آنکه شورا حرفهای او را شنیده باشد، تصمیم بگیرد. همکارانش هم برهمین عقیده بودند و نمایندۀ مسئول سابق را تحت مراقبت آوریال Avrial و ژوآنَر گذاشتند که صبح روز بعد او را به شهرداری مرکزی منتقل کند. آوریال Avrial با رُسِل در دفتر مأمور تحقیق ماند و ژوآنَر رفت تا شورا را از ورود خودشان مطلع کند.
عدهای خواهان شنیدن حرفهای رُسِل بودند. اکثر اعضا که به خود مطمئن نبودند و میترسیدند که مبادا صدای او فضای شورا را عوض کند، عقیده داشتند که استماع حرفهای او مخالف اصل انصاف است و مورد کلوُزِره را ذکر میکردند که بدون استماع حرفهایش بازداشت شد؛ گوئی یک بیعدالتی میتواند بیعدالتی دیگری را توجیه کند. پذیرش رُسِل رد شد.
شارل ژراردن، عضو شورا، به دفتر مأمور تحقیق رفت. آوریال Avrial پرسید: «کمون چه تصمیمی گرفته است؟» ژراردن با آنکه همان لحظه جلسه را ترک کرده بود، جواب داد: «هنوز هیچ.» و با دیدن تپانچۀ آوریال Avrial روی میز خطاب به رُسِل گفت: «نگهبان شما وظیفۀ خود را با وجدان انجام داده است.» رُسِل فوراً جواب داد: «من گمان نمیکنم که این احتیاطکاری به خاطر من باشد. وانگهی، شهروند آوریال Avrial، من به عنوان یک سرباز به تو قول شرف میدهم که قصد فرار ندارم.»
آوریال Avrial که از پست نگهبانی خود خیلی خسته شده بود، پیش از آن از شورا تقاضای مرخصی کرده بود. چون جوابی دریافت نکرد، با این فکر که میتواند زندانی خود را تحت نظر یک عضو کمیته نجات بگذارد — زیرا ژراردَن هنوز از مقام خود برکنار نشده بود — به شورا مراجعه کرد. وقتی برگشت رُسِل و ژراردَن رفته بودند. این جوان جاهطلب از جنگ داخلیای که نسنجیده خود را به درون آن پرتاب نموده بود، مثل یک موش فرار کرد.
میتوان حدس زد که پیا از هیچ صفتی علیه فراری دریغ نکند. کمیته جدید که تازه از کشف دو توطئه مطلع شده بود، در بیانیهای اضطراری هشدار داد: «خیانت به درون صفوف ما خزیده است. رها کردن دژ ایسی و انتشار پوستر رذیلانۀ خبر آن توسط سِفلهگانیکه آن را تسلیم کردند، پردۀ اول این نمایش بود. به دنبال آن قرار بوده یک قیام سلطنتطلبانه در میان صفوف ما و همزمان تسلیم یکی از دروازههای ما، واقع شود. تمام سرنخهای این توطئۀ سیاه اکنون در دست ماست. اکثر مجرمین دستگیر شدهاند. بگذارید همه چشمها باز و همه سلاحها آمادۀ کوبیدن خائنین باشد.»
این امر داشت به یک ملودرام تبدیل میشد، حال آنکه به خونسردی و دقت نیاز بود. و کمیته وقتی ادعا میکرد که «اکثر مجرمین» را دستگیر کرده و «تمام سرنخهای این توطئۀ سیاه» را در دست دارد، به لافزنی غریبی دست میزد.
فصل بیست و دوم — توطئه علیه کمون
کمون موجب رواج بازار انواع دسیسهچینان، دروازهگشایان خائن و دلالان توطئه شده بود. متقلبینِ معمولی و جوناتان ویلدز Jonathan Wildsهای [شخصیت رُمانی از هنری فیلدینگ] کنار جوی خیابانها -که سایه یک پلیس برای رماندنشان کافی بود. آنها هیچ قدرتی جز ضعف فرمانداری و بیمبالاتی نمایندگان مسئول نداشتند. مدارک موجود در این موارد هنوز هم در قبضۀ ورسائیهاست. ولی آنها خود مطالب زیادی منتشر کردهاند که اغلب علیه همدیگر شهادت میدهند و ما چه از طریق اطلاعات خصوصی، چه از طریق فرصتیکه در تبعید بوجود آمده، قادریم به قلمرو این نابکاران رخنه کنیم.
از اواخر مارس، عوارضی برکلیه وزارتخانههای وِرسای وضع شد و در اِزای گشودن تعدادی از دروازههای پاریس یا ربودن اعضای کمون چند پول سیاه پیشنهاد نمودند که برحسب درجۀ آنها کم و بیش طبقهبندی شده بود. کلنلِ ستاد، کُربَن، مأمور سازماندهیِ افرادِ وفادار گارد ملی که هنوز در پاریس بودند، شد. فرماندۀ یک گردان ارتجاعی، کلنل شَرپانتیه، افسر مشق سابق سَن سیر، به او پیشنهاد خدمت کرد که پذیرفته شد و او همچنین چند نفر از دوستان نزدیک خود -دوُروُشوُ، دُمه و گالیمار- را معرفی کرد. از آنها خواسته شده بود که گردانهای مخفی تشکیل دهند تا در روزی که دراثر حملۀ عمومی همه فدرالها به سنگرهای خط مقدم فراخوانده شدند، بخشهای استراتژیک شهر را اشغال کنند. افسر دریائی، دُمَلَن، پیشنهاد کرد که در آن لحظه مُنمارْتْر، شهرداری مرکزی، میدان واندُم و کمیساریا را با چند هزار نفری که میگفت در دسترس دارد، غافلگیر نماید. او در رابطه با شَرپانتیه قرار گرفت.
آنها با تمام قوا دست به کار شدند و تعداد حیرتانگیزی از افراد را در اطراف پستهای رسمی گرد آوردند و خیلی زود از وجود ۶٫۰۰۰ نفر و ۱۵۰ توپچی با دستگاههای توپ خرابکن گزارش دادند. همه این مردان دلیر! فقط منتظر یک علامت بودند. درعین حال، البته پول برای حفظ شوقوشور آنها لازم بود و شَرپانتیه و دُمَلَن با واسطۀ دوُروُشوُ چند صد هزار فرانک از ورسائیها اخذ کردند.
در اواخر آوریل، آنها در وجود لُمِردُ بُوفون، افسر دریائی سابق و حاکم موقت کایِن، رقیب مهیبی پیدا کردند. به جای کوبیدن بر طبل یارگیری بورژواها، فکری که بُوفون آن را مسخره مینامید، وی پیشنهاد میکرد که مقاومت را از طریق عوامل زیرکی که خرابکاری میکنند و سرویسها را از کار میاندازند، فلج کنند. نقشۀ او که با دیدگاه تییِر Thiers کاملاً تطابق داشت، با نظر مساعد وِرسای روبرو شد که به او اختیارات تام داد. او دو آدم جدی، لاروک، منشی بانک و لانیه، افسر سابقِ لژیونِ شُلشِر، را به دستیاری برگزید.
علاوه براینها، دستگاه، سگهای تازی دیگری هم داشت-آلساتیان آرونشون، کلنل سپاه آزاد در زمان جنگ که توسط افراد خود برکنار شد و در توُر او را به سرقت متهم کردند؛ فرانزینی که بعدها توسط انگلستان مسترد و به کلاهبرداری متهم شد، بارالدُ مونتو، که با جسارت خود را به دبیرخانۀ جنگ معرفی کرد و به برکت اعتماد به نفس خود به ریاست لژیون هفتم منصوب شد؛ آبه سلینی، کشیش مأمورِ ناوگان نامعلوم و ناشناختهای که از حمایت ژوُل سیمون برخوردار بود؛ و بالاخره توطئهگران اشرافمسلک و ژنرالهای بزرگِ ترسان از انقلاب: لوُلیه، دوُ بیسُن و گانیه دابَن. این جمهوریخواهان شریف نمیتوانستند به کمون اجازه بدهند که جمهوری را ویران کند. اگر آنها پول وِرسای را میپذیرفتند، صرفاً با این نظر بود که پاریس و جمهوری را از دست آدمهای شهرداری مرکزی نجات دهند. آنها میخواستند کمون را واژگون کنند؛ ولی آن را به دشمن میفروختند، آه! نه، بهیچوجه!
شخصی به نام بْرییر دُ سَن - لاژییه گزارش جامعی درمورد همه این پهلوانان تنظیم میکرد و منشی تییِر Thiers، ترونسَن - دوُمِرسان که سه سال بعد به کلاهبرداری محکوم شد، بین پاریس و وِرسای در رفتوآمد بود. او پول میآورد، سرپرستی میکرد و سرنخهای این توطئههای رنگارنگ را که اغلب یکی در قفا و پنهان از دیگری جریان داشت، در دست داشت.
در نتیجه، اینها مدام با هم درگیری داشتند. این رَجّالهها همدیگر را لو میدادند. برییر دُ سَن - لاژییه مینوشت: «من از آقای وزیر داخله میخواهم که آقای لُمِردُ بُوفون را تحت نظر داشته باشد. من شدیداً به او مشکوکم که مبادا بناپارتیست باشد. پولی که او دریافت کرده است، بیشتر صرف پرداخت بدهیهای او شده است.» در مقابل گزارش دیگری میگفت: «من به آقایان دُمَلَن، شَرپانتیه و برییردُ سَن - لاژییه مشکوکم. آنها اغلب در پاتوق پیتر ملاقات میکنند و، به جای پرداختن به هدف بزرگِ رهائی، از پانتاگروئل [شخصیتی شهوتپرست در کتابی از رابله] تقلید میکنند. آنها به اورلئانیستها میمانند.»۱۵۷.
بیپرواترینِ این سوداگران، بُوفون، موفق شد با ستاد ژنرال هانری پرُدوم، با مدرسۀ نظام به فرماندهی وینو و با دبیرخانۀ جنگ که در آن گوُئیه درنظر داشت با بخش مهمات درگیر شود، رابطه برقرار نماید. عوامل او، لانیه و لاروک، روی شخصی به نام موُله کار کردند که با دور زدن کمیته مرکزی خود را به ریاست لژیون هفدهم رسانده و تاحدی آن را فلج کرده بود. یک افسر توپخانه، کاپیتان پیگیه، که از طرف وزارتخانه در اختیارشان قرار گرفته بود، نقشۀ باریکادها را رسم کرد و یکی از این دستهها توانست در هشتم مه گزارش بدهد: «هیچ مینی کار گذاشته نشده است. ارتش میتواند با نوای شیپورها وارد شود.» گاه به تطمیع مستقیم متوسل میشدند و گاه نقش کمونارهای دوآتشه را بازی میکردند، آنها راه به دستآوردن اطلاعات را بلد بودند و بیمبالاتی مسئولین نیز کار آنها را به ویژه تسهیل میکرد. افسران ستاد و رؤسای بخشها دوست داشتند اهمیت خود را به رخ بکشند، در کافههای پر از جاسوسِ بولوارها در مورد حساسترین امور بحث میکردند۱۵۸. کوُرنه که در شهربانی جانشین ریگو شد، علیرغم منش جدی خود، سرویس امنیت عمومی را بهبود نبخشید. لوُلیه که دوبار دستگیر و هربار موفق به فرار شد، در کافهها علناً از جارو شدن کمون حرف میزد. ترونسَن - دومِران که شهرت داشت بیست سال مأمور پلیس وزارت داخله بوده است، آزادانه در خیابانها راه میرفت و سوژه خود را کاملاً زیر نظر داشت. مقاطعهکاران ساختمانِ استحکامات مُنمارْتْر هرروز برای به تعویق انداختن شروع کار بهانههای تازهای میتراشیدند. کلیسای برِآ دست نخورده ماند — عهدهدار خراب کردن این بنای استغفار ترتیبی داد که این کار تا ورود سربازان به عقب افتد. صرفاً حسن تصادف موجب کشف توطئۀ بازوبند شد و فقط وفاداری دُمبروسکی توطئۀ وِسِه را برملا نمود.
این عامل تجاری برای پیشنهاد عملیات آذوقهرسانی به وِرسای رفته بود. پیشنهادش رد شد و او برگشت، ولی این بار با پیشنهاد خریدن دُمبروسکی. او با حمایت دریادار سِسه — در اوج دیوانگیاش — موفق شد کار خود را به شکل یک شرکت تجاری به راه اندازد، سهامدار و بیست هزار فرانک برای مخارج اضطراری پیدا کند و با یکی از دستیاران دُمبروسکی به نام هوتزینجر که بعداً توسط حکومت وِرسای برای جاسوسی در میان تبعیدیها در لندن استخدام شد، ارتباط برقرار نماید. وِسِه به او گفت که اگر ژنرال دُمبروسکی دروازههای تحت فرمان خود را تسلیم کند، وِرسای یک میلیون فرانک به او میدهد. دُمبروسکی فوراً کمیته امنیت ملی را خبر کرد و پیشنهاد نمود که به یک یا دو سپاه ارتش وِرسای امکان ورود بدهند و آنگاه آنها را توسط گردانهائی که در کمین نشستهاند، درهم بکوبند. کمیته نمیخواست تن به این خطر بدهد، ولی به دُمبروسکی دستور دادکه مذاکرات را ادامه دهد۱۵۹. هوتزینجر همراه وِسِه به وِرسای رفت و سِسه را دید که به او پیشنهاد کرد که جهت تضمین اجرای قولهائی که به دُمبروسکی داده شده است، خود را به عنوان گروگان تسلیم کند. حتی قرار بود دریادار سِسه شبی مخفیانه به میدان واندُم برود و کمیته امنیت عمومی که از پیش در جریان قرار داشت در تدارک بازداشت او بود که بارتِلِمیسَن هیلِر Barthélemy-Saint-Hilaire او را از این بلاهت جدید برحذر داشت.
از آن به بعد، تییِر Thiers کمکم امید گرفتن شهر از طریق غافلگیری را رها کرد. این سرگرمی اولین روزهای ماه مه او بود. براساس اظهارات یک مأمور که قول داده بود ترتیب تسلیم دروازۀ دوفین را توسط دوست خود لاپورت — رئیس لژیون شانزدهم — بدهد، تییِر Thiers علیرغم بیمیلیِ مَکماهون و ارتش که خواستار ورودی پیروزمندانه بودند، یک نقشۀ کامل ریخته بود۱۶۰. در طول شب ۳ مه، تمام ارتشِ فعال و بخشی از ذخیره به حالت آمادهباش درآمد و ژنرال تییِر Thiers برای خواب به سِوْر رفت. نیمه شب، سربازها در بوآ دُ بوُلونْی مقابل دریاچۀ پائین جمع شدند و به دروازههای بسته چشم دوختند. قرار بود این دروازهها توسط یک گروهان ارتجاعی که در پَسی و تحت فرمان وِری — سروان سپاه سیوهشتم که به عنوان جانشین فرماندۀ خود، لَوینْیْ، عمل میکرد — تشکیل شده بود، باز شود. ولی این توطئهگران هوشمند فراموش کرده بودند لَوینْیْ را درجریان بگذارند و چون گروهانیکه میبایست جای فدرالها را بگیرد فرمانی از مافوق نداشت بوجود یک کمین سوءظن برد و از انجام این کار امتناع کرد. به این ترتیب نگهبانانِ مطمئن تعویض نشدند. سربازها، پس از چند ساعت انتظار بیهوده، سپیدهدم به اردوگاههای خود برگشتند. دو روز بعد لاپورت بازداشت شد، ولی دوباره خیلی سریع آزاد گردید.
بُوفون، با اقتباس همین نقشه، تسلیم دروازههای اُتُیْ و دوفین را برای شب ۱۲ به ۱۳ مه تضمین کرد. تییِر Thiers دوباره همه دستگاه را به راه انداخت و چندین دسته به سمت پوئَن دوُ ژوُر اعزام شدند؛ درحالی که ارتش آمادۀ بود تا آنها را دنبال کند. ولی در آخرین لحظه نقشههای توطئهگران نقشِ برآب گردید۱۶۱ و مثل ۳ مه ارتش مجبور به عقبگرد شد. کمیته نجات ملی که از تلاش قبلی کاملاً بیخبر بود، از این یکی اطلاع داشت.
لانیه روز بعد بازداشت شد. کمیته تازه روی بازوبندهای سهرنگ که قرار بود گاردهای ملیِ نظم هنگام ورود ارتش به بازو بندند، دست گذاشته بود. لُگرُ، زنی که آنها را درست میکرد از دادن دستمزد دخترانی که برایش کار میکردند، غفلت نموده بود. یکی از آنها که گمان کرده بود کار برای کمون انجام شده است برای دستمزد خود به شهرداری مرکزی رفت. در تحقیق از لُگرُ ردَ بُوفون و همدستانش را به دست آوردند. بُوفون و لاروک مخفی شدند و ترونسَن - دوُمرسان به وِرسای رفت. به این ترتیب، شَرپانتیه یکهتاز میدان ماند. کُربَن او را تشویق کرد که افرادش را در دستههای ده و صدنفری سازماندهی کند و نقشۀ کاملی را برایش ترسیم کرد که مطابق آن بلافاصله پس از ورود سربازها او میبایست شهرداری مرکزی را دراختیار میگرفت. شَرپانتیهی همواره مسلط برخود، او را روز به روز با اخبار فتوحات تازه دور سر میگرداند، از به خدمت درآوردن ۲۰٫۰۰۰ نفر صحبت میکرد و تقاضای دینامیت برای منفجر کردن خانهها داشت،۱۶۲ و به عنوان یک پانتاگروئلیکِ [شخصیتی از یکی از آثار رابله. م] حقیقی مبالغ هنگفتی را که دوُروُشوُ Durouchoux به او تحویل میداد، میبلعید.
درنهایت، کل دستۀ دسیسهگران موفق به تسلیم حتی یک دروازه هم نشدند، ولی کمک زیادی به بیسازمان کردن کارها نمودند. بااین وجود، در برخورد با گزارشهای آنها باید خیلی محتاط بود. این گزارشها اغلب مملو از موفقیتهای خیالی استکه برای توجیه صدها هزار فرانک هزینهای است که به جیب زدند.
فصل بیستوسوم — «چپها» به پاریس خیانت میکنند
«ما پاریس را با توپ و سیاست گرفتیم.»
(تحقیق از تییِر Thiers در مورد هیجدهم مارس)
توطئهگر بزرگ علیه پاریس چهکسی بود؟ «چپ تندرو.»
در ۱۹ مارس برای تییِر Thiers چه مانده بود و با چه وسیلهای باید بر فرانسه حکومت میکرد؟ او نه ارتش داشت، نه توپ و نه شهر بزرگ. پاریسیها سلاح داشتند و کارگرانشان گوش به زنگ بودند. اگر آن قشر پائینی طبقۀ متوسط که شهرستانها را به امضای انقلابهای پایتخت وامیدارد، دنبال جنبش میرفت و از همطبقهایهای پاریسی خود تقلید میکرد، تییِر Thiers نمیتوانست حتی یک گردان هم در مقابل آنها قرار دهد. امکانات این رهبر بورژوازی برای بقا، نگهداشتن شهرستانها و وادار کردن آنها به دادن سرباز و توپ جهت کوبیدن پاریس چه بود؟ فقط یک کلمه و انگشت شماری آدم. آن کلمه، جمهوری بود و آن آدمها، رهبران شناخته شدۀ حزب جمهوریخواه.
گرچه دهاتیهای کودن حتی به نام جمهوری هم پارس میکردند و از درج آن در بیانیههای خود احتراز داشتند، اما تییِر Thiers که واردتر بود، این نام را با قوّت به زبان میآورد و آن را با تحریف مصوبات مجلس۱۶۳ به اسم شبِ زیردستان خود تبدیل کرد۱۶۴. از همان اولین خیزشها، همه مقامات شهرستانی یک ترجیعبند داشتند: «ما در مقابله با دستهبندیها از جمهوری دفاع میکنیم.»۱۶۵
البته این هم حرفی بود، ولی رأی دهاتیها و گذشتۀ تییِر Thiers با این افاضات جمهوریخواهانه نمیخواند. قهرمانان پیشین دفاع ملی حتی برای شهرستانها هم به عنوان حافظان امنیت مورد قبول نبودند. تییِر Thiers کاملاً بر این امر آگاه بود و به پاکترینِ پاکها، افراد مجربِ برگشته از تبعید متوسل شد. حیثیت آنها درچشم دموکراتهای شهرستانها هنوز دست نخورده مانده بود. تییِر Thiers در ضیافتها آنها را میدید و به آنها میگفت که سرنوشت جمهوری در دستشان قرار دارد، غرورِ فرتوت آن ها را مینواخت و با چنان موفقیتی از آنها تملق میگفت که از ۲۲ مارس۱۶۶ دیگر به کارچاقکنهای او تبدیل شده بودند. وقتی جمهوریخواهان شهرستانها دیدند که لوئی بلانِ عمیق و شُلشِرِ باهوش و معروفترین غُرغُروهای پیشآهنگِ رادیکال به وِرسای التجاء کردند و به کمیته مرکزی دشنام دادند و از سوی دیگر از پاریس برنامه و فرستادگانی قابل به سراغشان نیامد، خود را کنار کشیدند و گذاشتند تا شعلهای که کارگران برافروخته بودند فروبمیرد.
بمباران ۳ آوریل اندکی آنها را برانگیخت. روز ۵ آوریل شورای شهرداری لیل مرکب از سرشناسان جمهوریخواه، از سازش سخن گفت و از تییِر Thiers خواست که بر جمهوری تأکید کند. شورای شهر لیون Lyon پیام مشابهی داد. سنتاومِر نمایندگانی به وِرسای فرستاد. شهر تروآ اعلام کرد که «با دل و جان همراه شهروندان قهرمانی است که برای اعتقادات جمهوریخواهانۀ خود میرزمند.» مَکون از حکومت و مجلس دعوت کرد که با قبول نهادهای جمهوری به این مبارزه خاتمه دهند. درُم، وار، وُکلوز، آردِش، لوآر، سَووُآ، هرو، ژِر و پیرِنهی شرقی، بیست استان پیامهای مشابهی منتشر کردند. کارگران روُآن پیوستن خود به کمون را اعلام کردند. کارگران هاوْر که توسط بورژواهای جمهوریخواه طرد شده بودند، گروهی مستقل تشکیل دادند. در ۱۶ آوریل، در گرُنوبْل ۶۰۰ مرد، زن و بچه به ایستگاه راهآهن رفتند تا مانع ارسال سرباز و مهمات برای وِرسای شوند. در روز ۱۸ آوریل، در شهر نیم مردم در پشت پرچم سرخ با فریاد «زندهباد کمون! زندهباد پاریس! مرگ بر وِرسای!» در شهر راهپیمائی کردند. در روزهای ۱۶، ۱۷ و ۱۸ آوریل بُردو Bordeaux ناآرام بود. تعدادی از مأموران پلیس اسیر شدند، به چند افسر حمله شد، سربازخانههای پیاده نظام سنگباران گردید. مردم فریاد میزدند: «زندهباد پاریس! مرگ بر خائنین!» جنبش حتی به طبقات کشاورز هم گسترش یافت. در سَنکواَن (منطقۀ شِر)، در شَریته - سور - لوآر و در پوُیی (منطقۀ نییِِور) گاردهای ملی سلاح به دوش با پرچم سرخ راهپیمائی کردند. کُون در ۱۸ مارس و فلوری - سور - لوآر در ۱۹ آوریل از پیِ جنبش آمدند. در اَرییِِژ پرچم سرخ مدام در اهتزاز بود. در فوآ حمل توپها را متوقف کردند. در وَری سعی کردند قطار مهمات را از خط خارج نمایند. در پِِریگو کارمندان راهآهن مسلسلها را ضبط کردند.
در ۱۵ آوریل پنج نماینده از طرف شورای شهرداری لیون Lyon خود را به تییِر Thiers معرفی کردند. او بر پایبندی خود به جمهوری تأکید کرد و سوگند خورد که مجلس به مجلس مؤسسان تبدیل نشود. در توجیه رفتار خود میگفت که اگر او کارمندان خود را بیرون از جمهوریخواهان برمیگزیند به این دلیل است که میخواهد با توجه به مصالح همین جمهوری رعایت همه احزاب را کرده باشد. او گفت که از جمهوری درمقابل بدترین دشمنان آن یعنی آدمهای شهرداری مرکزی دفاع میکند؛ این نمایندگان میتوانستند از این لحاظ حتی در پاریس هم خاطرجمع باشند و او کاملاً حاضر بود به آنها تأمین بدهد. وانگهی، اگر لیون Lyon جرأت تکان خوردن کند ۳۰٫۰۰۰ نفر آمادۀ آرام کردن آن هستند۱۶۷. او معمولاً اینطور حرف میزد. به همه هیئتهای اعزامی همین پاسخ با آنچنان خوشخُلقی و لحن خودمانیای داده میشد که کاملاً میتوانست شهرستانیها را تحت تاثیر قرار دهد.
این نمایندگان پس از مقام ریاست، نزد پیشوایان «چپ تندرو»: لوئی بلان Louis Blanc، شُلشِر، آدام و سایر دموکراتهای برجسته رفتند که بر گفتههای تییِر Thiers صحّه میگذاشتند. این عالیجنابان، گرچه لطف میکردند و میپذیرفتند که خواست پاریس درمجموع غلط نیست، ولی آن را بدآغاز و — به خاطر یک نبرد جنایتکارانه — نامشروع میدانستند. پس از آن که پاریس خلع سلاح میشد، آنها میتوانستند ببینند که چه باید کرد. فرصتطلبی محصول همین دیروز نیست، بلکه در ۱۹ مارس ۱۸۷۱ به دنیا آمده است۱۶۸، لوئی بلان Louis Blanc و شرکاء پدرخواندههای آن هستند و در خون ۳۰٫۰۰۰ پاریسی غسل تعمید یافته است. لوئی بلان Louis Blanc پرسید: «در پاریس با چه کسانی طرف هستند؟ اگر از دسیسهگران بناپارتیست و پروسی صحبت نکنیم، افرادیکه در آنجا برای تسخیر قدرت تلاش میکنند عبارتاند از مشتی افراد متعصب، احمق و حقهباز.»۱۶۹ و همه رادیکالها برآشفتند که «اگر پاریس برحق بود، آیا ما نباید در پاریس میبودیم؟» اکثریت نمایندگان، حقوقدانان، پزشکان و تجار که با احترام به این ستارگان درخشان بارآمده بودند و به علاوه میشنیدند که این جوانان هم مانند مراجع مذهبی حرف میزنند، به شهرستانها برگشتند و همانطور که «چپ» به آنها موعظه کرده بود، آنها هم به نوبۀ خود موعظه کردند که برای نجات جمهوری رها کردن کمون ضروری است. تعدادی از آنها به دیدن پاریس هم آمدند؛ ولی با ملاحظۀ تفرقهها در شهرداری مرکزی، دیدار با کسانی که اغلب نمیدانستند چگونه افکار خود را جمعبندی کنند و تهدیدهای فِلیکس پیا Félix Pyat در انتقام جو Vengeur، با این اعتقاد که از این بینظمی چیزی حاصل نمیشود، مراجعت کردند. وقتی دوباره از وِرسای عبور میکردند، نمایندگان «چپ» برنده شده بودند. «خوب، ما به شما چه گفتیم؟» حتی مارتَن - برنارد هم به انتخابکنندگان خود اُردنگی زد.
در پاریس هنوز کسانی بودند که نمیتوانستند به این خیانت آشکار از ناحیه «چپ» باور کنند و هنوز به آنها ایمان داشتند. در اواخر آوریل پیامی از آنها میپرسید: «درحالیکه وِرسای پاریس را بمباران میکند، شما در وِرسای چه میکنید؟ به بودن در میان همکارانی که انتخابکنندگان شما را میکُشند چه وجههای میدهید؟ اگر بر ماندن در میان دشمنان پاریس پای میفشارید، دستکم با سکوت خود به همدستان آنها تبدیل نشوید. عجب! شما به تییِر Thiers اجازه میدهید به شهرستانها بنویسد «شورشیان خانههای اعیانی پاریس را خالی میکنند تا اثاثیۀ آنها را به فروش برسانند»، و شما از تریبون بالا نمیروید تا اعتراض کنید؟ عجب! تمام مطبوعات بناپارتیست و دهاتی، شهرستانها را در مقالات بُهتانآمیز غرق کردهاند که در آنها تصریح میشود در پاریس قتل، تجاوز و سرقت حاکم است، و شما ساکتید! عجب! تییِر Thiers مدعی میشود که ژاندارمهایش اسُرا را به قتل نمیرسانند. شما نمیتوانید از این اعدامهای بیرحمانه بیخبر باشید و ساکتید. از تریبون بالا بروید و به شهرستانها حقیقتی را که دشمنان کمون از آنها مخفی میکنند، بگوئید. مگر دشمنان ما دشمنان شما هم نیستند؟»
پیامی بیثمر که ترسوهای «چپ» راه گریز از آن را میدانستند. لوئی بلان Louis Blanc با سبک تارتوف Tartuffeی خود فریاد زد: «آی جنگ داخلی! درگیری نفرتانگیز! توپها میغرند! مردم همدیگر را میکشند و میمیرند. و کسانی در مجلس که مایلند جان خود را برای دیدن حلِ صلحآمیز این مشکلِ خونبار بدهند، محکوم به این شکنجهاند که خود را از انجام عملی، برآوردن فریادی و به زبان آوردن کلامی عاجز ببینند.» از زمان تولد مجلس در فرانسه چنین «چپِ» شرمآوری دیده نشده بود. منظره اسُرا زیر باران مشتولگد، دشنام و تُف هم نتوانست اعتراضی از این نمایندگان مفلوکِ پاریس برآوَرَد. فقط یک نفر از آنها، تولَن Tolain، در مورد قتل در بِل - اِپین Belle-Épine توضیح خواست. لوئی بلان Louis Blanc، شُلشِر Schœlcher، گرِپو Greppo، آدام Adam، لانگلوآ Langlois، بریسون Brisson، و غیره؛ و امثال ژِرونْت Gérontesها و اسکاپَن Scapinها مقدسمآبانه انتخابکنندگان بمباران شدۀ خود را نظاره میکردند و با آگاهی کامل از فراموشکاری سهلانگارانۀ پاریس، خواب انتخاب مجدد خود را میدیدند.
افتراهای عالیجنابان «چپ» در فرونشاندن عمل شهرستانها — ولی نه رفع نگرانی آنها — موفق شد. کارگران فرانسه از دل و جان با پاریس بودند. کارکنان ایستگاههای راهآهن برای سربازان عبوری سخنرانی میکردند و جداً از آنها میخواستند تفنگهایشان را از قنداق بلند کنند. پوسترهای دولتی شبهنگام پاره میشد. کانون های بزرگ، پیامهای خود را صدتاصدتا میفرستادند. همه روزنامههای جمهوریخواه خواستار صلح و در جستجوی راه سازشی بین پاریس و وِرسای بودند.
پاریس و وِرسای! وقتی تشنج مزمن شد، تییِر Thiers، دوُفُر — این شاپُلیهی بورژوازی جدید [شاپلیه مبتکر قانون ضداعتصاب ۱۷۹۱ بود] و یکی از نفرتانگیزترین مجریان کارهای کثیف خودرا پیش انداخت. او به دادستانهای خود دستور داد تا نویسندگان هوادار کمون، «این دیکتاتوریای که توسط محکومینِ تحتِ رژیمِ آزادیِ مشروط و بیگانگان برپا شده و حکومت خود را با سرقت و شکستن درِ خانههای اشخاص در دل شب و ورود به زور اسلحه، اعلام میکند،» را تحت تعقیب قرار دهند و روی «سازشکارانی که از مجلس میخواهند دستهای شریف خود را بسوی دستهای آغشته به خون دشمنانش دراز کند،» دست بگذارد. وِرسای با این کار امیدوار بود تا در جریان انتخابات شهرداریها که در ۳۰ آوریل برگزار میشد، ایجاد وحشت کند.
در همهجا جمهوریخواهان برنده بودند. این شهرستانها که در ژوئن ۱۸۴۸ و انتخابات ۱۸۴۹ علیه پاریس برخاستند، در ۱۸۷۱ صد نفری هم داوطلب نفرستادند و فقط میخواستند با مجلس مبارزه کنند. در شهر تییر (واقع در پویی - دُ - دُم) مردم ساختمان شهرداری را اشغال کردند، پرچم سرخ بلند کردند و تلگرافخانه را گرفتند. در سوُپ، نُموُر، شاتو - لاندو، در ناحیه فونتِنبلو اغتشاشاتی رخ داد. در دُردیوْ (واقع در لوآره) کمونارها یک درخت یادبود جلوی شهرداری کاشتند و روی آن پرچم سرخ نصب کردند. آنها در مونتارژی پرچم سرخ بلند کردند و پوسترهای حاوی پیام کمون به مناطق روستائی را نصب نمودند، و وکیل دعاویای را که سعی کرده بود این پوسترها را پاره کند مجبور ساختند تا زانو بزند و عذر بخواهد. در کوُلومیه (واقع در سِن - اِ - مارْن) تظاهراتی با فریاد «زندهباد جمهوری! زندهباد کمون!» صورت گرفت.
لیون Lyon به قیام برخاست. از ۲۴ مارس پرچم سه رنگ در اینجا غالب بود، جز در گیوتییِر۱۷۰ که مردم پرچم سرخ را نگهداشتند. شورا هنگام بازگشت به ساختمان شهرداری خواستار شناسائی حقوق پاریس و انتخاب یک مجلس مؤسسان شده بود و یک افسر از تکتیراندازان، بوُراس Bourras، را به فرماندهی گارد ملی برگمارد. درحالیکه شورا پیامها و تقاضاهای خود را خطاب به تییِر Thiers افزایش میداد، گارد ملی دوباره دستخوش ناآرامی شد. گارد ملی برنامهای به شورای شهر تسلیم کرد که شورا رسماً آن را رد نمود. مخالفتی که نمایندگان اعزامی به وِرسای با آن مواجه شدند، اختلاف را دامن زد. وقتی انتخابات کمونها برای ۳۰ آوریل اعلام شد، عنصر انقلابی بر این عقیده بود که قانون شهرداریها مصوب مجلس کأنلَمیَکُن است، زیرا مجلس از اختیارات مجلس مؤسسان برخوردار نیست. دو نمایندۀ اعزامی از پاریس از شهردار هِنون Hénon خواستند که انتخابات را به تعویق بیندازد. و یکی از بازیگران جنجال ۲۸ سپتامبر، گاسپار بلان، دوباره درصحنه ظاهر شد. رادیکالها که همواره خط بناپارتیسم را زیرنظر دارند، در مورد این شخصیت سروصدای زیاد بپا کردند. ولی در آن زمان او هنوز صرفاً یک آدم بیکله بود و صرفاً در دوران تبعید بود که یونیفرم امپراطوری به تن کرد. در روز ۲۷ آوریل، در برُتودر یک گردهمایی بزرگ تصمیم به عدم شرکت در رأیگیری گرفته شد. همه کمیتههای گییوتییِر پیروی کردند و در جلسۀ علنی ۲۹ آوریل مخالفت با رأیگیری تصویب شد.
در روز ۳۰ آوریل، روز انتخابات، از ساعت شش صبح طبلهای فراخوان در گییوتییِر به صدا درآمد. شهروندان مسلح صندوقهای